وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۸ مطلب با موضوع «نقد فیلم» ثبت شده است

جیمزباند قمارباز      

 

اکران عمومی "کازینو رویال" یعنی  بیست و یکمین فیلم جیمزباند با حضور هفتمین بازیگری که در کسوت مامور 007 در می آید ، بهانه ای است تا به یکی از پردنباله ترین کاراکترهای سینمایی بپردازیم. کاراکتری که در سالهای اوج جنگ سرد توسط "یان فلیمینگ" خلق شد و پس از آن توسط سینمای هالیوود ، قهرمان  فیلم های مختلف گردید و  در واقع تا زمانی که این شخصیت سوپر قهرمان توسط بازیگران و هنرپیشه های مختلف  در دوربین کمپانی های هالیوود جای نگرفت ، جیمزباند نشد !

 

جیمزباند در سالهایی بر پرده سینماهای جهان نقش بست که آمریکا ، دکترین لشکر کشی به کشورهای دور دست برای رقابت با قطب مقابلش یعنی شوروی را به تازگی آغاز کرده بود و پس از اینکه بالاخره پس از تلاش فراوان نتوانست حکومت طرفدار شوروی فیدل کاسترو را در کوبا یعنی بیخ گوش خود ، سرنگون سازد، تازه دریافت که او هم بایستی بیخ گوش رقیب ، پایگاهی داشته باشد که موی دماغش شود. و از اینجا بود که پس از  شکست مفتضحانه فرانسویان در "دین بین فو" ویتنام ، برروی این کشور کوچک آسیای جنوب شرقی زوم کرد. سالهای آغازین دهه 60 ، سالهایی بود که  نظامیان آمریکایی  به بهانه های مختلف تحت عنوان کمک های امدادی و یا مبلغ مذهبی به ویتنام  سرازیر میشدند. (گوشه ای از این شیوه امپریالیستی را 4 سال پیش فیلیپ نویس براساس رمانی از گراهام گرین در فیلم "آمریکایی آرام" به تصویر کشید) و در نوامبر 1965 ، نخستین جنگ ارتش آمریکا علیه مردم ویتنام تحت عنوان "نبرد برای آزادی" انجام گرفت .(که این داستان را نیز می توان در فیلم "ما سرباز بودیم" رندال والاس دید ). اما این ها چه ربطی به جیمزباند دارد؟

 

 می توان گفت در آن سالهای اوج جاسوس بازی که حتی استاد هیچکاک هم فیلم "پرده پاره" را در همین باره ساخت ، مخلوقی به نام جیمزباند می توانست سمبل همه آمال و آرزوهای تحقق نیافته آمریکاییان برای غلبه جاسوسی بر رقیب سرسخت خود باشد و در عین حال توجیهی برای حضور فاجعه بار در ویتنام که ای جهانیان ببینید آمریکا برای آزادی و نجات بشر از دیکتاتوری چه کارها که نمی کند و چه قهرمان هایی که به میدان نمی فرستد!!(اگرچه جیمزباند در اصل مامور مخفی انگلیس بود ولی در فیلم های مذکور کاملا آمریکاییزه شد!) و هنوز هم در این فیلم ها ، صحبت از جنگ سرد است.(در آخرین صحنه حضور "ام" در فیلم "کازینو رویال" ، وی پس از مکالمه با جیمزباند می گوید: "من جنگ سرد را باختم.") ،

 

شاید کمتر شخصیت و کاراکتری در تاریخ سینما باشد که 20 دنباله پیدا کرده باشد و اینکه این دنباله ها به دلیل استقبال مردم و خواست تماشاگر یعنی فروش فوق العاده ، ساخته شده باشد ، جز خوش خیالی و ساده انگاری به نظر نمی آید. اگرچه به دلیل ساخت خوب ، برخی فیلم های اولیه جیمزباند که "شان کانری" نقش مامور 007 را ایفا می کرد ، مورد استقبال نسبی قرار گرفتند ولی دلیل فوق می تواند تنها برای 2-3 دنباله اول قانع کننده باشد . این در حالی است که  نگاهی به آمار فروش فیلم های جیمزباند نشان می دهد ،  فیلم های دهه 70 این سری از موفقیت چندانی برخوردار نبوده و تولیدات دهه 80 آن که با حضور بازیگرانی همچون  جرج لازنبی و راجر مور و تیموتی دالتون همراه شد ، بعضا شکست های تجاری سنگینی برای کمپانی های سازنده به بار آوردند ولی ساخت این سری فیلم ها همچنان ادامه یافت! (در همان دهه 80 علیرغم شکست های فوق،  5 فیلم جیمزباند جلوی دوربین رفت . به خاطر بیاوریم دهه 80 نقطه اوج سیاست ریگان برای وارد آوردن ضربات آخر بر پیکر در حال فروپاشی اتحاد شوروی بود). 

 پرفروش ترین فیلم های جیمزباند که مربوط به دوره بازی "پیرس برازنان" می شود ، در مقام های 58 ، 97 و 98 لیست پرفروشترین فیلم های تاریخ سینما قرار دارند و حتی آثار غیر تجاری و مستقلی مانند "عروسی پر ریخت و پاش یونانی من" یا فیلم های غیر جذابی مثل "نشانه ها" و یا کمدی های متوسطی همچون "ملاقات با فاکرها" از این پرفروش ترین جیمزباندها بالاتر ایستاده اند!! اما بازهم جیمزباند ساخته شده است!! و البته همین جیمزباند اخیر هم که تبلیغات  "را کنار بزند و در مقام اول لیست happy feet فراوانی برروی آن صورت گرفت ، نتوانست حتی   کارتون معمولی" پرفروش های هفته قرار بگیرد و عجالتا دو هفته است که به لحاظ فروش به یک انیمیشن می بازد!!!

 

اما داستان فیلم اخیر براساس نخستین قصه جیمزباند ، بازسازی تنها فیلم طنزآمیز این سری  محسوب می شود که در سال 1967 به همین نام ساخته شد و  "دیوید نیون" نقش یک جیمزباند بازنشسته را در آن بازی می کرد و  پسر برادرش به نام جیمی باند(با بازی وودی آلن)  به اصطلاح می خواست زیرآب او را بزند! ولی در این دومین ساخته مارتین کمپبل از مجموعه جیمزباند(بعد از "چشم طلایی" در سال 1995) آن داستان کمدی بنا به شرایط روز بازهم به قضیه مبارزه با تروریسم ارتباط یافته که دیگر این روزها در محافل آمریکایی ها هم تقش درآمده است. اخیرا در سمینار بین المللی "جنگ در خاورمیانه " که در مونترال کانادا برگزار شد ، خانم "فرانسیس نمه" نماینده سازمان جهانی اتحاد برای آزادی ، طی سخنانی درباره تروریسم مورد ادعای آمریکا گفت :" جنگ برعلیه تروریسم بهانه ای برای گرایشات نژادپرستانه، تبعیضات مذهبی و انواع ظلم و سرکوب ها و کشتار بی گناهان شده است. حالا دیگر حتی حمله اسراییل به فلسطین تحت نام مبارزه با تروریسم توجیه می شود. به بهانه دفاع از آزادی و دمکراسی حتی در کشور دمکراتیک کانادا ما شاهد گذراندن قوانین جدیدی هستیم که هرروز بیشتر آزادی های اساسی مردم را پایمال می کند. به بهانه امنیت، تلفن ها شنود می شوند و حقوق پناهنده ها و مهاجران نادیده گرفته می شوند، جرات حرف زدن و اعتراض از مسلمانان کانادا گرفته شده، بودجه کشور که باید صرف رفاه مردم شود صرف عملیات امنیتی و جاسوسی و نظامی می شود.

 

برژینسکی ، مشاور امنیت ملی جیمی کارتر ، رییس جمهور سابق آمریکا  هم در قسمتی از کتاب اخیرش به نام "انتخاب : رهبری جهانی یا سلطه برجهان" در توضیح علت علم شدن پرچم "مبارزه با تروریسم " توسط دولت جرج بوش پسر می نویسد :" از خاتمه جنگ‌سرد به بعد انتقاد اروپایی‌ها از امریکا به‌عنوان یک گاو وحشی بزرگ در بازار روابط بین‌المللی فراگیرتر و گسترده‌تر شد. از میان رفتن تهدید شوروی طرح این انتقاد را تا حدودی خالی از خطر ساخته، درحالی‌که اتحاد تدریجی اقتصادی اروپا، تضاد منافع اقتصادی دوسوی آتلانتیک را برجسته نموده است... این نکته بسیار مهم است که امریکا چگونه اهداف محوری سلطه خود را برای خود جهان تعریف می‌نماید. این تعریف باید ناظر بر چالش‌های استراتژیک اساسی باشد که امریکا با آن رو‌به‌روست و قصد دارد جهان را علیه آن بسیج نماید... تروریسم با تعریفی مبهم که منفک از هرگونه شرایط منطقه‌ای طرح می شود ، هدفی است که باید با تشکیل ائتلاف‌های موقت با شرکای همفکر که در نگرانی خود نسبت به تروریسم به‌عنوان مهم‌ترین چالش امنیتی عصر ما، با امریکا شریک هستند، به آن حمله‌ور شد. تمرکز اولیه روی مبارزه با تروریسم در کوتاه‌مدت از لحاظ سیاسی موجب جلب توجه افکارعمومی خواهد شد. با ترسیم چهره‌‌ای شیطانی از یک دشمن ناشناس و بهره‌برداری از ترس‌های مبهم موجود می‌توان حمایت عمومی را به سمت این امر جلب نمود. اما به‌عنوان یک استراتژی بلندمدت این شیوه چندان قانع‌کننده نیست و موجب بروز تفرقه در سطح بین‌المللی خواهد شد." اینچنین است که در فیلم هایی همچون "کازینو رویال" ، سازمانی به عنوان سازمان جهانی تروریسم عنوان می شود و قهرمان مبارزه با آن هم کسی جز جیمزباند نیست. اما اینکه تا چه حد این قصه بافی صحت دارد را از خلال همین فیلم "کازینو رویال" می توان دریافت.در این فیلم ، گویا آقای باند با هدایت "ام" معروف ( که دو سه فیلمی نقشش را جودی دنچ بازی می کند ) میخواهد   پولی را که قرار است یک بانکدار ، طی قماری سنگین در کازینو رویال ببرد و به سازمان جهانی تروریست ها کمک کند را با همان بازی از وی ببرد!

 در این ماجرا طبق معمول بازهم داستان 11 سپتامبر به میان می آید و بازهم تروریستی می خواهد ، هواپیماهای مسافری را مورد حمله قرار دهد که جیمزباند با جانفشانی به شدت خالی بندانه !! وی را ناکار می سازد!!!به هرحال به قول معروف "خالی بندی" از مهمترین عناصر فیلم های جیمزباند است که در هر قسمت به فراخور تفاوت دارد. فی المثل در شروع فیلم "چشم طلایی" ، ایشان از یک ارتفاع بلند سقوط آزاد می نمایند تا در ارتفاعی پایین تر دستشان را به هواپیمای بدون سرنشینی که در حال پرواز است ، گیر بدهند!!!! در همین فیلم "کازینو رویال" هم مامور 007 پس از یک تعقیب و گریز طولانی از صعب العبورترین موانع و درگیری حتی برروی جراثقال های غول پیکر (که به راحتی ار فرازشان پایین می پرد) در محدوده سفارت  یک کشور آفریقایی گرد و خاکی به پا می کند ویک تنه ، یک لشکر مسلح را از پای در می آورد تا رابط سازمان جهانی تروریسم !! را با شخص مورد نظرش پیدا کند . اشکال ندارد ، سینما مکان خالی بندی است ولی نه در این حد و اندازه !! 

 

به نظر می آید واقعیت کاراکتر جیمزباند که فرزند نامشروع دو فرهنگ جاسوس پرور انگلیس و نظامی گری آمریکا ، محسوب می شود  را جان بورمن به خوبی در فیلم "خیاط پاناما"(2001) به تصویر کشید : فیلمی براساس داستان جان لوکاره که قبلا نیز قصه فیلم قابل تامل "جاسوسی که از سردسیر آمد" (مارتین ریت) را نوشته بود. در فیلم "خیاط پاناما" که از قضا پیرس برازنان یعنی آخرین جیمزباند در آن بازی می کرد(انگار که برازنان به خاطر بازی در این فیلم و فیلم دیگری به نام "ماتادور" در سال گذشته که نقش یک تروریست آمریکایی را بازی می کرد ، تنبیه شد و برای همیشه افتخار نقش جیمزباند را از دست داد!!) دو مامور بی بند و بار اطلاعاتی غرب که به دلیل رسوایی های اخلاقی به پاناما تبعید شده اند ، برای گذران زندگی خود ، خبرهای دروغینی را از فروش کانال پاناما به چین و فعالیت گروههای زیرزمینی کمونیست برای در دست گرفتن قدرت  و قطع نفوذ آمریکا در این منطقه استراتژیک ، به لندن مخابره می کنند ، به طوریکه همه سازمان های عریض و طویل جاسوسی غرب سر کار می روند و کشورهای پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) را وادار می سازند تا به کانال پاناما ، لشکر کشی کنند!! در حالی که همه این ماجراها فقط از انگیزه  سرکیسه کردن سازمان های اطلاعاتی غرب توسط این دو مامور ورشکسته نشات می گرفت !! نکته جالب اینکه یکی از این دو مامور به نام "اندی ازنرد" ( بابازی جناب برازنان) دقیقا همان خصوصیات و ویژگی های جیمزباند (مثل زن باره گی و افراط در مصرف سیگار و الکل) را در شکلی بسیار شلخته و مضحکه آمیز با خود حمل می کند.


 

جادوی قبایل امروزی

 

 

زمانی بود (عمدتا قبل از دهه 50 و شکست مک کارتیسم) که بنا به شرایط روز ، از جمله حضور آمریکا در جنگ دوم جهانی ، آثار سینمای هالیوود مشحون از قهرمان پروری ها و تعصبات خشک میهن پرستانه بود (حتی به هنگام اشغال سرزمین دیگران و کشتار دسته جمعی اشغال شده ها ). همان دورانی که موزیکال های رویایی ، مردم را به خواب می بردند تا بحران های اقتصادی و سیاسی را درک نکنند و فیلم هایی مانند "گروهبان یورک" و "نیروی هوایی" (هر دو از هاوارد هاکس) و "کشتی که در آن خدمت می کنیم" (مایکل پاول و امریک پرسبرگر) ساخته می شد تا صرف نظر از خوب و بد بودن جنگ یا حق و ناحق بودن دخالت سربازان آمریکایی  هزاران مایل دور از سرزمین شان و یا فجایعی که اشغال متفقین در کشورهای درگیر جنگ به وجود آورد ، تنها پروپاگاندی در کنار عصبیت های قومی و نژادی باشد تا میزان فداکاری و از خود گذشتگی ارتش آمریکا را به رخ جهانیان و البته ملت خود بکشاند. حتی در سالهای پس از جنگ هم آثاری مثل "شن های ایووجیما "(آلن دوان) که وحشیانه ترین قتل عام ژاپنی ها توسط آمریکاییان را دلاوری و قهرمانی جلوه  داد ( همان موضوعی که اینک پس از گذشت بیش از 60 سال از دو نگاه متفاوت و در قالب دو فیلم مختلف "پرچم های پدران ما" و "نامه هایی از ایووجیما" در مقابل دوربین کلینت ایستوود قرار گرفته ) و  "طولانی ترین روز" که پیاده شدن سربازان آمریکایی در"اوماها" و سواحل نرماندی در اواخر جنگ دوم (که منجر به کشتار فجیعی گردید) را فتحی شادمانه و سرخوشانه تصویر می نمود (برخلاف آن تصاویر تکان دهنده استیون اسپیلبرگ از همین واقعه که ترس و وحشت و سلاخی شدن سربازان را همزمان در مقابل چشمان تماشاگرش قرار می داد) ،  همچنان دیدگاه تک بعدی تقدیس تعصبات کور به اصطلاح وطن پرستانه در سینمای آمریکا غالب بود.

اما از اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 ، همراه با افتضاحاتی که آمریکا در ویتنام به بار آورد ، فیلمسازان نوگرای آمریکایی مثل الیور استون ، براین دی پالما ، فرانسیس فورد کاپولا و استنلی کوبریک در آثاری مانند "متولد چهارم ژوییه" ، "تلفات جنگی" ، "و اینک آخرالزمان" و "غلاف تمام فلزی" ، میهن پرستی مورد ادعای دولتمردان آمریکایی در سرزمین های اشغالی مانند ویتنام را برابر با خشک مغزی و تعصبات جاهلی دانستند که منجر به جنایت و قساوت تحت عنوان دفاع از میهن و آزادی می شود. در آن زمان حتی مایکل چیمینو هم که "شکارچی گوزن" را برای تقدیس شجاعت آمریکاییان در قصابی ویت کنگ ها ساخت و در آن به دروغ ، مردم ویتنام را وحشی نشان داد (که در کمال قساوت ، اسیران آمریکایی را به بازی رولت روسی وادار می نمودند) اما نتوانست در مورد شعارهای فریبنده دفاع از وطن در جبهه ای آن سوی دنیا ، دروغ بگوید .

ولی پس از واقعه 11 سپتامبر ، بازهم سردمداران رسانه ای و کمپانی های فیلمسازی هالیوود ، فیلشان یاد هندوستان کرد و این بار آنچنان گستاخ شدند که برای  اولین دفعه  در تاریخ سینمای آمریکا ، فیلمی در ستایش تجاوز به ویتنام ساختند به نام "ما سرباز بودیم " (رندال والاس) که در آن جنگ غیرانسانی و ددمنشانه ارتش آمریکا علیه ویتنام ، نبردی ملی و دینی تلقی شده بود!! همچنین در تجلیل از سایر عملیات تروریستی سازمان سیا در دیگر نقاط جهان مانند لبنان و چین و بوسنی و  ...فیلم هایی همچون "جاسوس بازی" و "پشت جبهه دشمن" و ...برپرده سینماها بردند.

در همین سال گذشته نیز آثاری مثل "یونایتد 93" (پال گرین گرس) و "مرکز تجارت جهانی"(الیور استون)  آشکارا تبلیغ همان نوع تعصبات خشک و نگرش های دگم چند دهه قبل در تعبیر وطن پرستی و میهن دوستی آمریکایی بود، گویا که سینمای آمریکا پس از سالها مجددا چرخشی به عقب داشته تا بتواند پاسخگوی انتظارات محافظه کارانه سیاستمداران خود باشد. نوعی وطن پرستی که تحت عنوان "عملیات میهن پرستانه" علاوه بر زیر ذره بین بردن همه ابعاد زندگی خصوصی مردم از طریق شنودهای تلفنی و کنترل کتابخوانی در کتابخانه ها و بازرسی های توهین آمیز  و تحقیرکننده در فرودگاهها واماکن دیگر ، درواقع سهمگین ترین فضای امنیتی تاریخ ایالات متحده را برآن کشور حاکم ساخت ، به طوری که حتی صدای امثال استیون اسپیلبرگ هم درآمد.

تازه ترین فیلم از این دست ، "گارد ساحلی" ساخته اندرو دیویس است که در آن کوین کاستنر و اشتون کوچر ایفای نقش کرده اند. فیلم درباره افراد گارد ساحلی آمریکاست که در دفاع از مرزهای آبی این کشور ، مسئولیت اول را دارا هستند.  البته گویا این فیلم بدنبال سخنان جرج دبلیو بوش جلوی دوربین رفت که از گارد ساحلی آمریکا تجلیل کرده و آنان  را ناجیان آمریکا و دمکراسی لقب داد و خواستار تقویت بنیه نظامی شان گردید تا بتوانند به خوبی ،  به قول خودش ، یکی از گذرگاههای تروریست ها ، یعنی سواحل صخره ای آمریکا را تحت کنترل خود درآورند.

قهرمان فیلم ، یکی از نیروهای کهنه کار گارد ساحلی است به نام "بن رندال" (کوین کاستنر) که پس از کشته شدن تمامی افراد تیمش در یکی عملیات نجات ، آنچنان دیپرس شده که دیگر قادر به اجرای عملیات دیگری نبوده و  برای مدتی به مرخصی می رود. سپس به عنوان استاد آموزشی کارآموزان تازه وارد  در آموزشگاه گارد ساحلی مشغول به کار می شود. او در میان هنرآموزانش ، با جوانی به اسم "جیک فیشر"(اشتون کوچر)  مواجه می گردد که از توانایی بالایی  در تحرکات دفاعی برخوردار است ولی نظم و انضباط و دیسیپلین نظامی را برنمی تابد. بن  سعی می کند با تقویت عرق وطن پرستی در جیک او را به عنوان جانشین شایسته خود در نیروی گارد ساحلی تربیت کند.

در فیلم به وضوح نشان داده می شود که بن به خاطر حرفه خطیرش یعنی  پاسداشت مرزهای میهن ، از زندگی معمولی و حتی همسر و فرزندش گذشته و همه هستی اش را به شغل ایثارگرانه خود  اختصاص داده است !

از همین رو سعی دارد امثال جیک فیشر و دیگر شاگردانش را نیز اینچنین بار بیاورد . پس آنها را مرتبا با تصاویر فداکاری و از خود گذشتگی افراد جان باخته گارد ساحلی ، متاثر می گرداند تا بتواند از احساسات شان در راه اهداف به اصطلاح میهنی گارد بهره بگیرد!!

در اینجا کارآموزان  آنچنان شستشوی مغزی می شوند ، که در ذهنیت خود گویی خارج از گارد ساحلی ، زندگی دیگری برایشان متصور نیست . همان اتفاقی که برای "بن رندال" می افتد و وقتی در یکی از ماموریت هایش به همراه جیک فیشر متوجه می شود که دیگر توانایی  پیشین خود در هدایت  و اجرای عملیات  را ندارد و عنقریب به دلیل همین ناتوانی جسمی ، بازنشسته شود ، دچار یاس شدید شده ، به طوری که حتی خانواده اش را در آستانه تفاهمی مجدد ، ترک می کند و به گوشه انزوا پناه می برد. بازگشت او در یک عملیات اضطراری برای یاری رساندن به فیشر تا حدودی انگیزه تازه ای به نظر می رسد ولی واقعیت بی رحم تر از این گونه خوش خیالی ها خود را به وی تحمیل می گرداند تا در یک فرصت و در اوج عملیات نجات بخش ، طناب خود را عمدا بازکند و  با سقوطی به درون امواج  خروشان دریا ، به نوعی خود ویرانگری دست بزند.

 به لحاظ روانشناسی ، انسان وقتی به خود ویرانگری اقدام می کند که به یاس کامل نسبت به زندگی پیرامونش گرفتار شده باشد. خود ویرانگری برخلاف خودکشی از سر ضعف نیست ، بلکه در نظر بیمار از سر نوعی اقتدار و سرافرازی به حساب می آید . همچون مرگ برروی صحنه (وقتی که می دانی عنقریب گریبانت را می گیرد) . این نوع به استقبال مرگ رفتن با مرگ آگاهانه که تعبیر فداکاری و ایثار برای نجات فرد یا افراد و یا جهانی زنده و پویا است ، کاملا متفاوت می شود  ، همانگونه که رابرت جوردن در فیلم "زنگها برای چه کسی به صدا در می آیند؟" تا سر حد مرگ  در مقابل ستون دشمن پایداری نمود تا دوستانش فرصت گریز پیدا نمایند یا الکساندر فیلم "ایثار" (آندری تارکوفسکی) همه زندگی و علائق و تعلقاتش را به آتش کشید تا دنیایی را از خطر نیستی برهاند و یا عارفی فیلم "دیده بان"(ابراهیم حاتمی کیا) برای نابودی گردان زرهی دشمن که قصد از بین بردن  دسته ای از رزمندگان خط مقدم جبهه را داشت ، گرای محل خود را می دهد تا با بمباران آن محل ، تمامی گردان زرهی دشمن نابود شوند.

خود ویرانگری بن رندال در فیلم "گارد ساحلی" را حتی نمی توان با آنچه که بیلی د کید در فیلم "پت گارت و بیلی د کید" (سام پکین پا) انجام داد و یا پل نیومن در "تیرانداز چپ دست"(آرتور پن) وانمود کرد ، می خواهد اسلحه بکشد تا هدف گلوله قرار گرفت  و یا جف کاستلو در فیلم "سامورایی" (ژان پی یر ملویل) با اسلحه خالی مانور داد تا با تیر بزندش ، مقایسه نمود ،  زیرا  در واقع آنها به نحوی از زندگی همیشه در حال تعقیب و گریز خود خسته شده بودند و می خواستند به  استراحت ابدی پناه برند .

اما  به نظر می آید در فیلم "گارد ساحلی" نوعی الیناسیون باعث خودویرانگری نهایی بن رندال می شود . الیناسیونی که برای بن جز زندگی در گارد ساحلی ، پارامتر دیگری را باقی نمی گذارد. به این مفهوم که بازنشستگی در گارد ساحلی مساوی با مرگ تلقین شده . همچنانکه وقتی آن پیرمرد جنگل نشین در فیلم "درسواوزالا" (کوروساوا) متوجه شد که سوی چشمش کم شده و دیگر نمی تواند شکار کند ، مرگ عنقریب خود را حس نمود .

اندرو دیویس در فیلم "گارد ساحلی" پایان دوران کاری یک فرد وظیفه شناس و فداکار گارد ساحلی آمریکا را پایان عمرش نشان می دهد ،  چراکه به زعم وی کلیت زندگی یک "گاردین" به طور متعصبانه بایستی وقف شغلش شود ، به طوری که به غیر از آن ، به زندگی دیگری نیندیشد!!

این همان بازگشت تاسف بار سینمای آمریکا و غرب ، به نگرش های خشک مغزانه دهه های 40 و 50 به نظر می رسد که در عصر ادعاهای گوش خراش نسبیت و دمکراسی و حقوق بشر  ، همچنان بشرشان را در قالب های تنگ تفکرات و تعصبات جاهلی قرار می دهند و فداشدن او  درپای  معیارهای کهنه قبیله ای (متعلق به قرنها پیش) را ارزش  قلمداد می کنند و از طرف دیگر ملل آزادیخواهی که با این عصبیت های ارتجاعی مخالف بوده و نمی خواهند قیمومیت متعصبان آنگلوساکسونی را بپذیرند ، "محور شرارت" می نامند. بسان جادوگران قبایل کهن که هر پدیده مخالف خود را زبانه های آتش شیطان می نامیدند و مجازات او  را از رییس قبیله درخواست می کردند!!!

 

 

 

آرامش در حضور مردگان  

 

 

 

 

اگرچه برخی منتقدان نوشته اند که پدرو آلمودوار (مطرح ترین فیلمساز غیرهالیوودی کنونی  که بعضی مواقع لوییس بونوئل امروز سینمای جهان نیز نامیده شده ) با فیلم "بازگشت" به نوعی به فیلم 22 سال پیش خود یعنی "چه انجام داده ام که لایق این سرنوشت هستم؟" بازگشته است. خصوصا که بازیگر معروف آن سالهای سینمای اسپانیا یعنی "کارمن مائورا" را هم به کار گرفته است. آن فیلم درباره یک خانواده کاملا درهم ریخته و آشفته به لحاظ اخلاقی و اجتماعی بود. اگرچه معمولا آلمودوار در فیلم هایش به بازتاب های ناگوار اینگونه آشفتگی های اخلاقی در خانواده ها و انهدام این جوامع کوچک و تحت تاثیر قرار دادن فاجعه آمیز آینده اعضای آن  نظر داشته است ، اما به نظر می آید فیلم "بازگشت" یک چرخش 180 درجه ای در مقابل همه آن روابط نامتعادلی است که تاکنون آلمودوار روایت نموده بود. یک سنتز در مقابل همه آن تزها و آنتی تزهای ارتباطی و یک دالان تعادل برای کل آن کنش ها و واکنش های ناگزیر ، یک راه گریز از تمامی آن بن بست ها و یک نقطه قرار برای همه آن سرگشتگی ها.

اگر آن زن نظافتچی فیلم "چه انجام داده ام که لایق این سرنوشت هستم؟" به نام گلوریا ، نمی دانست چگونه به آن افتضاح و رسوایی خانواده اش پایان دهد و تنها به نظرش رسید که سرانجام ران خوکی را بر سر شوهر خطاکارش بکوبد و او را به عنوان مسئول تمامی کجروی های فامیل مجازات نماید ، اگر مانوئلای فیلم "همه چیز درباره  مادرم"(1999) در آخرین روزهای زندگی پسر 17 ساله اش ، ناامید و مایوس به دنبال یافتن پدر وی بود ، اگر بنینو و مارکوی فیلم "با او حرف بزن" (2002) نمی دانستند ، چگونه گذشته خود را جبران کنند و اگر ....اما حالا در فیلم "بازگشت" ، پدرو آلمودوار ، معجزه "بخشش" را مطرح می سازد . معجزه ای که از سوی خداوند به انسان اعطاء گردیده و می تواند همه گذشته ها را اصلاح کرده و دوباره همه چیز را سرجای خود قرار دهد ، حتی اگر آنها به کلی از بین رفته باشند. شاید بتوان معنی عنوان فیلم را به نوعی "توبه" تعبیر کرد که در ادیان الهی مفهوم واقعی "توبه" همان "بازگشت" است. معنی که برای خود فیلم از یک آواز قدیمی اسپانیایی گرفته شده است(که اتفاقا در صحنه ای از فیلم توسط پنه لوپه کروز خوانده می شود) . فیلم "بازگشت" درباره دو خواهر به نام های "رایموندا" و "سوله" است که هیچکدام زندگی موفقی نداشته اند. مادر و پدرشان را 4 سال پیش در یک حادثه آتش سوزی از دست داده و اینک در مادرید (پایتخت اسپانیا) زندگی می کنند. "رایموندا" دختری به نام" تئاپائولا" و شوهری به اسم "پاکو" دارد و سوله به تنهایی زندگی اش را از راه آرایشگری در خانه می گذراند. تنها فامیل آنها در زادگاهشان ، لامانچا ، خاله ای است به نام "پائولا" که دچار بیماری است و همیشه ادعا می کند با خواهر متوفایش "ایرنه" زندگی می نماید!

فیلم با صحنه ای از گورستان شهر "لامانچا" شروع می شود که زن ها و دخترها مشغول تمیز کردن قبرها هستند. "رایموندا" و "سوله"در همین حال با یکی از دوستان قدیمی شان به اسم "اگوستینا" برخورد می کنند که پس از همان آتش سوزی 4 سال پیش که جان والدین آن دو خواهر را گرفت ، مادرش را گم کرده است. مادری که زندگی هیپی وار را برگزیده بود و هراز چند گاهی مفقود می گردید!

فیلم همانطوریکه با صحنه گورستان آغاز شده ، خیلی سریع مخاطبش را با مرگ های متعدد مواجه می سازد. "تئا پائولا" به طور ناگهانی "پاکو" (که بعدا مشخص می شود پدر او نبوده است) را به دلیل رفتار حیوانی اش با چاقوی آشپزخانه ، به قتل می رساند و رایموندا حالا ناچار می شود که ضمن مخفی کردن جسد ، برای اداره زندگی اش کاری برای خود دست و پا کند که از قضا رفتن "امیلیو" (صاحب رستورانی در حومه مادرید) باعث می شود تا موقتا اداره آن را به رایموندا بسپارد. در حالی که رایموندا با قتل شوهرش و سربه نیست کردن او دست و پنجه نرم می کند ، خبر می رسد که "خاله پائولا" هم درگذشته است و خبر بعدی شگفت آورتر است که سر و کله مادر مرده شان پس از 4 سال پیدا می شود. آگوستینا می گوید که "ایرنه" (همان مادر متوفای رایموندا و سوله) وی را از مرگ"خاله پائولا" آگاه کرده و در خانه را برایش گشوده است و از طرف دیگر همه اهالی شهرحرف های پائولا درباره صحبت کردن با خواهرش را دهان به دهان نقل می کنند. بالاخره همه شک و شبهه ها با پدیدار شدن "ایرنه" در صندوق عقب اتومبیل "سوله" برطرف می شود. اما روح این مادر درگذشته ، برخلاف سایر ارواح (که در فیلم ها دیده ایم و یا درباره شان شنیده ایم) کاملا جسم دارد ، سوله را در آغوش می کشد ، غذا می خورد ، می خوابد و حتی ساک دستی اش را هم با خود آورده است !! همان بوی زمان زنده بودنش را می دهد و به عنوان وردست دخترش در کار آرایشگری ، او را کمک می کند. در اولین پاسخ برای علت برگشتنش می گوید چون تنها بوده ، بازگشته است. اما وقتی رایموندا را می بیند ، اظهار می دارد که برای درخواست بخشش از او برگشته .

آلمودوار اهالی دهکده لامانچا(که در واقع زادگاه خودش نیز هست)  را در برخورد با عالم مردگان بسیار آرام و باوقار تصویر می کند. آگوستینا از قبل برای خود قبری تدارک دیده و همراه دیگران که قبر مردگانشان را تمیز می کنند ، او هم به فبر خود می رسد. در ختم "خاله پائولا" ، همه حاضرین ، چنان از حضور "ایرنه" در کنار پائولا یاد می کنند ، گویی مسئله ای عادی است ،  گفته می شود روح پدربزرگ آگوستینا نیز با مادر بزرگش تا زمانی که وی به قول عمل نکرده اش وفا کرد ، همراه بوده و بالاخره خود آگوستینا از رایموندا به جد می خواهد که از روح مادرش بپرسد ، چه بر سر مادر وی آمده است؟ آیا مرده و یا هنوز رنده است؟ این تنها آرزویی است که آگوستینا قبل از مرگ قریب الوقوعش براثر سرطان دارد.اصلا گویی این آدم ها برخلاف دیگران که معمولا از ارواح و دنیای آنها می ترسند ، در کنار عالم مردگان آرامش می گیرند. در صحنه پایانی فیلم که "ایرنه" برای مراقبت از "آگوستینا" به خانه اش رفته ، گویی تمامی آرزوهای تحقق نایافته زندگی وی را عملی کرده است. آرامشی که در چهره پریده رنگ و رفتار "آگوستینا" در آن لحظات به چشم می خورد ، گویی همه آن چیزی است که آلمودوار می خواهد در فیلم "بازگشت" بگوید. آگوستینا در آرزوی فهمیدن سرانجام مادرش بود که ایرنه را می بیند ، آن هم ایرنه ای که به قول خودش چندان دل خوشی از وی نداشته است. او از رابطه مادرش با شوهر ایرنه باخبر بود و می دانست که ایرنه مدت ها به همین خاطر ، همسرش را در خانه راه نمی داده و از وی جدا زندگی می کرده است. می دانست که ایرنه ، مادر او را مسبب همه بدبختی های خود قلمداد می کرده است. اما اینک گویی هردو همدیگر را بخشیده اند . ایرنه با مهربانی یک مادر ، بر بالین آگوستینا می نشیند و از وی مراقبت می کند تا همه آن در هم ریختگی و آشفتگی گذشته ، به پایان رسد و سامان یابد.

در یکی از صحنه های فیلم وقتی سوله از ایرنه می خواهد تا یک آرزوی تحقق نیافته دوران زنده بودنش را بگوید که شاید که او بتواند آن را محقق گرداند ، ایرنه پاسخ می دهد :" وقتی آدم می میره ، خیلی کارهای ناتمام داره و خیلی کارهایی که انجام داده ولی اشتباه بوده ..." او حرفش را با حسرت ناتمام می گذارد. شاید در ادامه می خواست بگوید ، تنها چیزی که در هر زمان می تواند همه آن کاستی ها را بپوشاند ، "بخشش" است.

اینجاست که دیگر وقتی متوجه می شویم ، ایرنه در آن واقعه آتش سوزی 4 سال قبل نسوخته و نمرده بوده و به جای وی مادر آگوستینا قربانی شده و حالا ایرنه حقیقتا نمرده و زنده است ، در اصل مسئله تفاوتی حس نمی شود ، نه برای ما و نه حتی برای "رایموندا" و "سوله" .

سوله اگرچه در ابتدا از حضور مادرش می ترسد (چون به قول خودش قلبی ضعیف دارد و از مرده هم می ترسد) اما خیلی راحت وجود او را قبول می کند ، بدون اینکه بر سر بازگشتش از عالم مردگان بحثی داشته باشد. تنها گاهی اوقات از وی می پرسد که آیا واقعا مرده است و یک روح محسوب می شود؟! در همان شب نخست ماندن ایرنه  در خانه ، به یاد ایام کودکی در کنارش می خوابد و انگار پس از سالها آرامش از دست رفته اش را باز می یابد. رایموندا هم تنها وقتی که متوجه می شود ، مادر مفقوده آگوستینا ، در زمان آتش گرفتن خانه پدری اش به جای مادرش و در کنار پدر،  سوخته است ، نه چندان با تعجب و شگفتی به ایرنه می گوید :" پس تو زنده ای،  مادر !" در واقع رابطه مادر اگوستینا و پدرش بسیار بیشتر از بازگشت مادر خودش از عالم مردگان و یا چگونگی زنده بودن او  پس از 4 سال مفقودالاثر شدن ، حیرتش را برانگیخته است.

او به خاطر ماجرایی تلخ (از همان نوع که در فیلم "محله چینی ها" برای کاراکتر"فی داناوی" توسط پدرش رخ داده بود که نقش وی را جان هیوستن بازی می کرد) هرگز نتوانست مادرش را ببخشد. مادری که در مقابل فاجعه فوق تنها سکوت کرده بود و فقط وقتی رقیبی را به جای خود در خانه اش حس کرد ، آن خانه را به آتش کشید. دور افتادگی دختر از مادر (همان گونه که ایرنه برای  "تئا پائولا" تشریح می نماید) بزرگترین رنج برای یک مادر محسوب می شود که بر سر او آمد. از همین روست که به نوه اش توصیه می کند ، مادرش را دوست داشته باشد و تلاش کند که این موضوع را به وی بفهماند. رایموندا هم یک عمر فقدان مادر را حس کرده ، حالا به شدت به چنین موجودی احساس نیاز دارد و مهم نیست که وی زنده است و یا از جهان مردگان بازگشته است. رایموندا در اواخر فیلم "بازگشت" در حالی که حتی یک لحظه هم دیگر نمی تواند دوری مادرش را تحمل کند ، به او می گوید که بیش از هر زمانی به وجودش احتیاج دارد.

حضور ایرنه برای طلب بخشش ، باعث تغییر و تحولی شگفت در زندگی دخترانش و حتی وابستگانش در دهکده لامانچا می شود. آنها دوباره همچون یک خانواده گرد هم می آیند و حتی حضور "خاله پائولا" را هم در کنارشان حس می کنند. ایرنه حتی بربالین آگوستینا ، مادر وی را هم می بخشد. او به رایموندا می گوید می خواهم با این مراقبت ها ، حتی الامکان ظلم هایی را که در گذشته در حقشان مرتکب شدم ،جبران کنم.

می توان گفت که پدرو آلمودوار در فیلم "بازگشت" ، آنچنان دنیای زندگان و مردگان را به یکدیگر نزدیک ساخته که گاهی اوقات تفکیک آنها از یکدیگر دشوار می شود ، همانگونه که در نیمه نخست فیلم ، تماشاگری که حتی تاکنون حضور  مردگان در سینما را به صورت روح و امثال آن دیده و شنیده است ، بازگشت ایرنه از جهان دیگر را باور می کند و حتی  اعمالی که وی انجام می دهد مثل غذا خوردن و خوابیدن و امثال آن برایش کوچکترین سوالی ایجاد نمی نماید. فیلمنامه هم به گونه ای هوشمندانه مخاطب را در عالم برزخ نگاه می دارد. سوله برخلاف انتظار پس از قبول بازگشت مادرش ، هیچیک از سوالات معمول از قبیل اینکه چگونه از آن دنیا برگشته ، یا در آن دنیا چه خبر بوده ویا پس از مرگ چه اتفاقی برایش افتاده ،  را نمی پرسد. و اگر متوجه شده که وی در تمام این مدت زنده هم بوده ، اما نمی پرسد که کجا به سر می برده و کسی که به جای وی به خاک سپرده شده ، چه کسی بوده است.

از طرف دیگر "خاله پائولا" هم به دلیل بیماری و کهولت سن و از دست دادن حافظه ، نمی توانسته تشخیص دهد که خواهرش زنده است و یا مرده و اگر هم هرگونه تشخیصی می داده ، مورد قبول دیگران و از جمله خواهر زاده هایش واقع نمی شده است. آلمودوار با این نوع تعلیق هوشمندانه فیلمنامه ای ، در واقع تماشاگر را هم مثل رایموندا و سوله بیشتر لحظات ،  بی خیال زنده یا مرده بودن ایرنه می کند و او را بیشتر نگران اضطراب ها و دل نگرانی های رایموندا و آگوستینا باقی می گذارد.

از درون همین دل نگرانی ها و بازگشت ایرنه برای طلب بخشش است که ترحمی گنگ از درون انسان بیرون می آید ، ترحمی برای همه آن آدم های لامانچا ، برای همه آنها که گناه کردند و با همین گناه از دنیا رفتند و حالا گویی در عالم دیگر طلب بخشش دارند به خاطر همه آنچه اشتباه انجام داده بودند  و همه آن کارهایی که نیمه تمام گذاردند.

صحنه ای که جمع خانواده دوباره شکل گرفته،  رایموندا و سوله و مادرشان و تئا پائولا به محلی می رسند که  ایرنه می گوید مکانی بوده که آنها در گذشته پیک نیک های خانوادگی شان را در آن می گذراندند ، ناگهان متوجه می شویم که همان محل دفن پاکو  توسط رایموندا است و  نشان قبرش را که او  بر روی تنه درختی کنده است ، توسط تئا دیده می شود. رایموندا به تئا می گوید :" این مکان را پدرت خیلی دوست داشت" . تئا می پرسد:" منظورت پاکو است؟" و او سرش را به علامت تایید تکان می دهد. ( این در حالی است که در چند صحنه قبل برای وی کاملا توضیح داده بود که پاکو پدر تئا نبوده و فقط به خاطر عمل نامردانه  کسی که  این بچه را در دامان وی گذارد و گریخت و  شاید از سر انسانیت با وی ازدواج کرد. عکسی که از همان روزهای اول ازدواجشان به تئا نشان می دهد در حالی که تئا به سن نوزادی ، در آغوش رایمونداست و پاکو با وی بازی می کند ، تصویری دیگر از ذات پاک انسان و لزوم بخشش برای زدودن گناه از آن به نظر می آید) . در اینجا ترحم نقش بسته برچهره رایموندا و تئا کاملا به بیننده منتقل می شود ، گویی هردو در درون خود پاکو را بخشیده اند

بازگشت ایرنه و آن چهره دوست داشتنی نادم و پشیمانش ، از طرف دیگر ترحم انسان را برای خودش نیز برمی انگیزد که عنقریب رخت از این دنیای فانی برمی کشد و چقدر فرصتش قلیل است برای  بخشش هایی که بایستی  طلب کند. شاید هم مثل ایرنه ،  زمانی در اختیارش گذارده نشود که فقط برگردد و از همه آنهایی که در حقشان ظلم نموده ، طلب بخشایش کند.

در همان صحنه نخست که سوله مشغول صحبت با مادرش است ، از وی می پرسد که تا چه زمانی نزد آنها و در این دنیا می ماند. ایرنه پاسخ می دهد :" تا آن هنگام که خدا بخواهد. "و آنگاه که آدم نتواند از همه افراد حلالیت بطلبد ، به کجا جز درگاه الهی می تواند پناه ببرد که اوست بخشنده ترین بخشنده ها. و هموست که می گوید همدیگر را ببخشید تا من هم شما را ببخشم.

به نظر می آید آلمودوار در آستانه شصتمین دهه زندگی اش ، می خواهد همه آن کاراکترهای سرگشته و دربدرش را به سر و سامانی برساند که لااقل در کنار یکدیگر (زنده و یا مرده ) و با بخشایش  هم ، آرامش پیدا کنند. آنچه پیش از این در آثار اینگمار برگمان بیش از سایرین هویدا بود که در واقع یکی از تم های اصلی سینمای برگمان مسئله گناه و بخشش ، عنوان شده است و  نیاز به مادر برای تحقق این بخشش در آثار وی به گونه ای تکان دهنده به چشم می خورد ، آنچنانکه فی المثل در "فریادها و نجواها" دختری در بستر مرگ به دنیا بازمی گردد تا آغوش مادرانه را حس کند .

اما کاراکتر ایرنه در فیلم" بازگشت" ، نمونه یکه ای است از آدم هایی که در عالم برزخ هنوز چشم به دنیا دارند تا کارهای نیمه تمامشان را به انجام برسانند. در اعتقادات ما ، آنچه می توانند به این افراد آرامش بدهد و گناهانشان را سبک گرداند ، بخشش های مادی و معنوی است که در دنیای زندگان به خاطر آنها صورت می گیرد . گویی آنها همواره از وابستگان در قید حیات خود ، طالبند به اسمشان به دیگران بخشش نمایند. این طلب در شخصیت ایرنه به وضوح جاری است. در تمامی جملات و حرکات و حتی میمیک چهره اش . او تنها برای همین موضوع برگشته که تا فرصت دارد ، گذشته راجبران کند حتی اگر در برخی موارد به نظر خودش ، تقصیری نداشته است.(مثلا در باره آن بلایی که مادر آگوستینا و همسر خودش به سر زندگی اش آوردند) . او در واقعیت مرده است ، اگرچه در حقیقت ، هنوز ظاهرا نفس می کشد. اما دیگر ایرنه ای وجود ندارد یا به گونه ای در همان عالم برزخ سیر می کند.  ایرنه در همان آتش سوزی و در قبری که همراه شوهرش برای وی کندند ، دفن گردید. ایرنه اگر بخواهد دوباره زنده هم شود ، بایستی جوابگوی پلیس باشد برای آتش سوزی که 4 سال پیش به راه انداخت و 2 تن را در اثر آن به قتل رسانید. بنابراین بهتر است در همین حال مرده باقی بماند و تنها دل خوش دارد که در کنار خانواده اش است ، ولو به عنوان کارگر روس آرایشگاه ! ایرنه  اگرچه از همه هم شهری هایش فرار کند ، اما از خودش نمی تواند بگریزد . اما او به جز دخترانش ، خود را به یک نفر دیگر مدیون می داند که باید پیش از مرگ از وی حلالیت بطلبد و او آگوستینا است که آن هم در روزهای پایانی زندگی اش همچون مادر تر و خشکش می کند. پس حالا می تواند آرامش بگیرد ، آرامشی که سالها به دنبالش بود و می تواند آن را به دختران و نوه اش هم بدهد ، همچنانکه در صحنه پایانی فیلم مشاهده می کنیم که با چه لبخندی رایموندا را نوازش می کند و به وی مژده می دهد که حالاحالاها برای حرف زدن با یکدیگر فرصت دارند.

بگذار بکشد این پدر سوخته ها را !      


اساسا سینما در وجه تبلیغاتی خود  همواره به صورت حربه ای در دست کمپانی داران آمریکایی قرار داشته  که به هر شکل ،  قومیت ها و ملیت های مخالف خود و متضاد با تفکر و اندیشه هایشان را به صورت  وحشی و بربر نشان دهند. سالها این ایده در فیلم هایی تحت عنوان  وسترن سرخپوستی در مورد سرخپوستانی که در واقع بومی اصلی قاره نو بودند ، اعمال گردید. در آن فیلم ها سرخپوست ها همواره آدم هایی درنده خو و حیوان صفت به نمایش گذارده می شدند و سفید پوستان ، انسان هایی متمدن و آرام و مهربان که همیشه ه از سوی آن سرخپوست های وحشی مورد هجوم و تهدید و خطر قرار داشتند و در دفاع از خود ناچار از کشتن آنها می شدند!! سینمای دهه های 30 و 40 و حتی 50 آمریکا مملو از این گونه فیلم هاست. فیلم هایی که به قول معروف سرخپوست خوب شان ، سرخپوست مرده بود!!!

در حالی که تاریخ روایت گر برعکس آن چیزی است که در فیلم های فوق نشان داده می شد. همچنان که حتی برخی فیلمسازان منصف نیز سرانجام پس از سالها به این نتیجه رسیدند که آنچه به تصویر کشیدند ، خلاف واقعیت بوده و در آخرین آثارشان به حکایت حقایق  پرداختند ، همان طور که فی المثل جان فورد در شاهکار خود یعنی "پاییز قبیله شاین" جنایت بی سابقه و تاریخی ژنرال کاستر و سربازانش را در حق سرخپوستان برپرده برد.

در مورد سیاهپوستان نیز چنین تحریفات تاریخی در سینمای هالیوود اتفاق افتاد ، از همان روزهای آغازین سینما ، هالیوود نسبت به یکی دیگر از جنایات تاریخی آمریکاییان نیز با دیده نژاد پرستانه نگریست. از " فیلم تولد یک ملت"  دیوید وارک گریفیث که در آن سیاهپوستان ، آدم های خبیثی معرفی شدند و برخورد جنایت بار فرقه مخوف "کوکلوس کلان"  با آنها و سوزاندنشان با آتش ،  امری مقدس و آزادیبخش تلقی گردید!!

به دنیال آن آثار بسیاری با جذابیت های مختلف برپرده سینما رفتند و در مراسم گوناگون  همچون اسکار هم جایزه گرفتند ، تا وجهه و اعتبار هنری هم بیابند. همچون فیلم "بربادرفته"که در آن برده داری امری طبیعی و عادی در زندگی نمایانده شد . اینکه سفید پوستان بایستی ارباب باشند و سیاه پوستان به آنان خدمت کنند و آن سیاهپوستی از همه بهتر و انسان تر است که به اربابانش ، صادقانه تر خدمت بکند و سیاهوست معترض خبیث است و بایستی مجازات شود. از همین رو "هتی مک دانل" همان خدمه باوفای سیاهپوست و چاق خانواده اوهارا ، اولین جایزه اسکار را صدقه سری اربابان مهربان سفیدپوست ، برای سیاهپوستان آمریکا به ارمغان آورد (که  همین سال پیش هم  جرج کلونی برروی سن مراسم اسکار ، به اینکه  آکادمی در آن سالها به یک سیاه پوست جایزه اسکار داده ، افتخار می کرد!!) و اشلی ویلکز ، همان جوان سمپاتیک فیلم "برباد رفته" که به خاطر همسری ملانی ، تا آخر ، درخواست اسکارلت را بی پاسخ گذارد ، در واقع  سرکرده کوکلوس کلان ها شد  که  سیاه پوستان سرکش را به مجازات مرگ ، سربه نیست نماید!

این نگاه نژادپرستانه در فیلم های دهه 60 و 70 آمریکا در مورد ملت هایی اتفاق افتاد که به نحوی امریکا با آن ها درگیری سیاسی یا نظامی داشت . فی المثل در مورد ویت کنگ ها که در واقع مورد تجاوز وحشیانه آمریکا قرار گرفته بودند ، از فیلم های بازاری مانند "رمبو" که بگذریم حتی در میان آثار به اصطلاح روشنفکری تفکر فوق کاملا مشهود بود. مثلا ویتنامی ها در فیلم "شکارچی گوزن" مردمی تند خو و بی رحم نشان داده می شوند که اسیران آمریکایی را به بازی رولت روسی وامی دارند و یا حتی در فیلم "و اینک آخرالزمان" ، ژنرال مخالف سیاست های آمریکا در ویتنام که برای خود نیرویی بر ضد ارتش آمریکا تشکیل داده است ، دیوانه ای خونخوار نمایانده شده و همه سربازان او که ویتنامی و کامبوجی ، هستند ، به صورت مشتی آدم اولیه وحشی به تصویر در می آیند !

حالا هم که یانکی ها ، عجالتا ایران و ایرانی ها را دشمن شماره یک خود به شمار آورده اند ، بیراه نیست که سر دوربین های هالیوود برعلیه کشور و مردم ما بگردد و علیرغم همه شعر و شعارهای سردمداران آمریکا که با مردم ایران دشمن نیستند ، تاریخ و ریشه های این ملت زیر چماق تکفیر خود قرار دهند !

و نکته جالب اینجاست آن  بخش از تاریخ این ملت چندی است مورد هجوم تصویرسازان غرب قرار گرفته است که پیش از این و مثلا در دوران رژیم سابق همواره از سوی همان محافل غربی ، در زمره نقاط پرافتخار تاریخ بشریت برشمرده می شد و اساسا جشن های منحوس 2500 ساله شاهنشاهی با حمایت آمریکا و اسراییل با همین نیت و غرض برپا شد!!

پس از اینکه جناب الیور استون در فیلم "اسکندر" ، ایرانی های دوره هخامنشی را رسما و علنا "بربر" خواند و جنایتکاری همچون اسکندر را آزادکننده قوم ایرانی دانست (که حتی سر و صدای زرتشتیان عالم را به خاطر سوء استفاده از نشانه فروهر در زیر نام اسکندر در آورد!) اینک فیلمی به نام" 300 "به میدان آمده تا محوریت شرارت امروز جهان (به زعم جرج بوش و اعوان و انصارش) را صبغه ای تاریخی و کهن ببخشد و بگوید که اصلا این ایرانیان از عهد باستان غیرمتمدن و جنگ طلب  بوده اند!!  و دروغ هم که به قول معروف کنتور ندارد . همچون آن تاریخ نویسی که مشغول درج رقمی برای کشتار یکی از نبردهای تاریخی بود و از زور عصبانیت همینطور که مشغول اضافه کردن صفرهای جلوی آن رقم بود با خود فریاد می زد که : "بگذار بکشد این پدر سوخته ها را " !!

حالا داستان فیلم "300" حضرات آمریکایی و کمپانی فخیمه برادران وارنر است (مهم نیست کارگردان کیست !!) که برای سپاه خشایار شاه در مقابل یونانیان رقم یک میلیون نفر را ذکر کرده اند!!! جل الخالق !!!! به قول یکی از دوستان اگر شک دارید بروید و خودتان بشمارید !!!! کسی نیست از این حضرات بپرسد که اصلا در آن زمان در کل ایران یک میلیون نفر زندگی می کردند؟!!( حتی براساس تحریفات تاریخ نویس محبوبشان یعنی جناب هرودت ؟!!!)

البته قبل از این هم چندی پیش فیلمی به نام "شبی با پادشاه" درباره استر و مردخای (اسطوره های یهودیان ) بر پرده رفت که در آن باز هم به خشایار شاه پرداخته شده و او را آدمی به شدت بی شعور و عقب افتاده و وزیر فرهیخته اش یعنی "هامان" را فردی خونخوار و ددمنش به تصویر کشیده بود. جالب است که در آن فیلم هم ایرانیان مردمی ترسو و غیر متمدن و خوش گذاران و بی فرهنگ نشان داده شده بودند که هامان با تشکیل جمعیتی مخوف انها را به قتل عام یهودیان تشویق می کند. و نکته جالب تر اینکه همه ایرانیان و حتی خود خشایار شاه در این فیلم لباس های عربی پوشیده اند!! ( در حالی که واقعه فوق مربوط به حدود 1500 سال پیش از ظهور اسلام ثبت شده است). در فیلم "شبی با پادشاه" خشایارشاه فردی جنگ طلب و خشن است که زن های متعددی را در حرمسرایش نگهداری می کند که یکی از آن زن ها (استر) مثل شهرزاد قصه گو برایش همچون  قصه های هزار و یک شب نقل می کند!!! و وی را عاشق خود می گرداند تا اینکه به همسریش درآید و بالاخره قوم یهود را از تعرض ایرانیان نجات بخشد!!

البته به نظرم این نوع فرهنگ سازی آمریکایی مسبوق به سابقه است و به جای عصبانیت بایستی در مقابل آن روشنگری فرهنگی کرد. سوال اینجاست که چرا ما نباید خود درباره تاریخ خود فیلم بسازیم و  همواره فقط در مقابل تحریفات دیگران ، معترض و ناراحت مانده ایم  ؟

 

 

برنده = کسی که از باختن نترسد!

 

 

 

فیلم "خورشید خانم کوچولو" یکی از غافگیرکننده ترین آثار سینمایی امسال عنوان شده که با کارگردانان و فیلمنامه نویسی تقریبا گمنام و ناشناس در سینمای حرفه ای آمریکا ، به توفیقی در خور توجه نائل آمده است. البته این توفیق بیشتر در جرگه منتقدین و جشنواره ها بوده تا گیشه های سینما و استقبال تماشاگران .

فیلمنامه ای اریژینال نوشته مایکل آرنت (به عنوان نخستین تجربه فیلمنامه نویسی در عرصه فیلم بلند داستانی) توسط مارک ترتل ناب تهیه کننده به قیمت 250 هزار دلار خریداری شده و به کمپانی "فوکوس فیچرز" ارائه می گردد  تا ساخت آن در سال 2001 آغاز شود. تولید فیلم به کارگردانی مشترک جاناتان دایتن و والری فاریس (که پیش از آن بیشتر تجارب کار تلویزیونی و فیلم کوتاه داشتند) با کندی بسیار پیش رفت تا اینکه "فوکوس فیچرز" در سال 2004 به دلائل مشکلات مالی ، ساخت فیلم را رها کرد و خود ترتل تاب آن را مجددا تحویل گرفت و از سال 2005 تولیدش را  با بودجه محدود ، شخصا عهده دار شد. بالاخره این کمپانی "فاکس سرچرز" بود که با پرداخت 5/10 میلیون دلار ( حدود نصف دستمزد یک بازیگر درجه یک امروز هالیوود)  ، حقوق پخش آن را برای ارائه به جشنواره ساندنس 2006 خریداری کرد. و حالا این فیلمنامه افزون بر جوایز متعدد از جمله جایزه بافتا ، نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمنامه اریژینال نیز هست. به طور خلاصه می توان گفت فیلم "خورشید خانم کوچولو" درباره زندگی ، اراده ، خانواده و انجام وظیفه است. دختر کوچولوی 7 ساله ای به نام "آلیو" (بابازی فوق العاده "ابیگیل برسلین" که او را نامزد دریافت جایزه اسکار هم کرده است) قرار می شود در یک مسابقه نمایشی شرکت کند . او در خانواده ای نه چندان به سامان زندگی می کند با پدری به نام ریچارد که به اصطلاح تئوریسین موفقیت به حساب آمده و در این زمینه مرتبا سخنرانی می کند و کتاب می نویسد ولی نه سخنرانی هایش ، مشتری چندانی دارند و نه کتاب هایش به فروش می رسند! تئوری او یک برنامه 9 قسمتی برای رسیدن به موفقیت است . از نظر این تئوری ، در جهان دو سری آدم زندگی می کنند ، برنده ها و بازنده ها . به نظرمی آید که ریچارد چندان در دسته اول قرار نمی گیرد!!

مادر "آلیو" به نام "شریل" هم زن گرفتار و آشفته ای به نظر می آید که بایستی خانواده 4 نفری خود را سر و سامان ببخشد ، به علاوه  پدربزرگ یعنی پدر ریچارد ( با بازی خوب آلن آرکین ، دیگر نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگری )  که با آنها زندگی می کند  و روابط بسیار خوبی هم با آلیو دارد و برادری به نام فرانک که استاد ادبیات است ولی به دلیل شکست در عشق و کار  ، دست به خودکشی زده و همچنان ممکن است عمل فوق را تکرار نماید.

چهارمین عضو خانواده آنها ، پسر نوجوانی به نام "دوین" ،  ادعا دارد کلا از خانواده اش متنفر است و عاشق رفتن  به دانشکده خلبانی که به خاطر همین دلائل ، 9 ماه است روزه سکوت گرفته و کلامی با کسی صحبت نمی کند. 

اما همه این خانواده متناقض و به هم ریخته ، وقتی قرار می شود آلیو برای شرکت در مسابقه نمایشی "خورشید خانم کوچولو " به کالیفرنیا برود ، با یکدیگر همراه شده و با یک استیشن قراضه وی را مشایعت می کنند که در مسیر برایشان اتفاقات متعددی روی می دهد. حوادثی که  گام به گام آنها را از یک سو  برای دستیابی به مقصد و هدف  مصمم تر کرده و از دیگر سو ، خانواده شان را منسجم تر می کند.

فیلمنامه از موقعیت ناموفق و در هم ریخته تک تک افراد خانواده آغاز می شود : ریچارد در حال سخنرانی و بیان 9 مرحله دستیابی به موفقیت است ولی هنگامی که چراغ های سالن روشن می شود ، تعداد قلیلی را مستمعین سخنان وی می بینیم. شریل با حالتی عصبی به طرف محل بستری شدن برادرش فرانک که خودکشی کرده ، می رود و در حالی که سیگار می کشد ، می گوید سیگارنمی کشم و با غیظ آن را به بیرون اتومبیل پرتاب می کند . با دوین هنگامی مواجه می شویم که سکوت پیشه کرده و حاضر به حرف زدن با کسی نیست و از طرف دیگر حضور دایی سرخورده اش را به اجبار در اتاقش تحمل می نماید . پدر بزرگ را هم برای اولین بار هنگامی مشاهده می کنیم که به سر میز شام وارد شده و  از تکرار غذای هر شب یعنی مرغ سوخاری شاکی است.

چنین ترکیب ناهمگونی را نخستین جمله "دوین" به خوبی تشریح می کند ، هنگامی که سکوت خود را پس از پی بردن به کوررنگی و برباد رفتن آرزویش یعنی رفتن به دانشکده خلبانی،می شکند ، وی در توضیح اینکه چرا حاضر نیست خانواده اش را همراهی کند و چرا از آنها متنفر است ، در حال اشاره  به دیگر اعضای خانواده که چون لشگری شکست خورده در کنار هم ایستاده اند ، بر سر مادرش فریاد می کشد :"طلاق ؟ ورشکستگی ؟ خودکشی؟ شما همگی یک مشت بازنده لعنتی هستید."

اینچنین مخاطب در ورودیه هر شخصیت با میزان عدم تعادل وی آشنا می شود و از دنیای مشترک آنها پیش قضاوتی در ذهنش می پروراند.امادراین میان تنهاحضور همان دختر بچه 7 ساله یعنی "آلیو" است که ناگهان همه آن شخصیت های افسرده  و سرخورده را سمت و سوی امیدوار کننده ای می بخشد و برای انجام برنامه ای ویژه آماده شان می نماید. 

اگرچه نخستین فضای مشترک همه این شخصیت ها ، سر میز شام است که به درگیری های لفظی متعدد هم کشیده می شود ، مانند  اعتراض پدربزرگ به خاطر تکراری بودن غذا ، جر و بحث های متعدد شریل و ریچارد برای اینکه آلیو از علت خودکشی دایی فرانکش مطلع نگردد یا کمتر شعارهای ریچارد را گوش دهد و یا ...(نابهنجاری تفرق و پراکندگی جمع خانواده آنچنان است که فرانک به آهستگی به دوین می گوید :" تو چطور تحمل می کنی؟!") اما فردای آن روز فقط هل دادن ماشین قدیمی ریچارد نشان می دهد که این جمع پراکنده ، چقدر به یکدیگر نیاز دارند.

قضیه شرکت در مسابقه نمایشی "خورشید خانم کوچولو" باعث تحولی در جمع فوق شده و آنها را برای رسیدن به یک هدف مشترک متحد می گرداند. حالا افراد یک گروه بازنده می خواهند به کمک یکدیگر برای اولین بار در زندگی شان برنده شوند. برای همین سوار بر استیشنی ، راهی دراز از آلبوکرک تا کالیفرنیا را می پیمایند. 

از این به بعد فیلمنامه در مسیری مابین تقدیر و اراده انسانی پیش می رود . این خانواده مسیرشان را با اراده برنده شدن آغاز می کنند . قبل از تصمیم برای حرکت ، ریچارد چشم در چشم از آلیو می پرسد که آیا واقعا می خواهد در این مسابقه برنده شود؟ و آلیو با تکان دادن سر ، تصمیم محکم خویش را برای برنده شدن به پدرش اعلام می دارد. و آنها با شنیدن همین کلام حرکت خود را شروع می کنند. به قول دوین :" آنچه را که دوست داری انجام بده ، گور بابای بقیه چیزها !"

از این پس تقریبا شاهد یک فیلم جاده ای هستیم که کاراکترها را در مسیر خود دچار تغییر و تحولاتی می گرداند. ریچارد وقتی تمام وعده وعیدهای ناشرش را پادرهوا می یابد و با حقیقتی تلخ مواجه می گردد که تئوری هایش خریدار ندارد ، به تدریج متوجه می شود که راههای برنده شدن و برنده بودن ، با چارچوب های خشک تئوریک چندان سازگاری ندارد ، چراکه اراده انسانی حساب و کتاب دودوتا چهارتا را برنمی تابد. اراده انسانی که از ایمانی محکم و اعتقادی راسخ برمی آید در همان لحظاتی که  منطق محاسبه نمی کند ، کار کارستان را انجام می دهد.

فرانک هم بیشتر به حماقت خود در خودکشی پی می برد ، تاسف می خورد از اینکه روزگارانش را به درستی نگذرانده و حتی از رنج بردن گریخته است که حالا در می یابد ، دوران رنج و سختی از ارزشمندترین لحظات زندگی هر فرد است. او خطاب به دوین که آرزو دارد همه آزمایشات و امتحانات زندگی را به یکباره پشت سر بگذارد ( مثلا یک دفعه بخوابد و بیدار که می شود ، بفهمد که دوران دبیرستان را پشت سرگذارده است )، می گوید :" ...مارسل پروست 20 سال برای نوشتن کتابی وقت صرف کرد که هیچکس آن را نخواند ، اما او حقیقتا پس از شکسپیر بزرگترین نویسنده است . او در پایان زندگی اش وقتی به گذشته نگاه کرد ، دریافت که همه آن سالهایی که رنج کشیده بود ، بهترین دوران عمرش بوده اند ، چون او را آنچنان که اینک هست ، ساخته بودند. آیا او در همه آن سالها خوشحال بود؟ ...حالا تصور کن ، اگر تو بخوابی تا 18 ساله بشوی ، همه رنج هایی که باید متحمل شوی  را از دست داده ای .( رنج هایی که به تو خیلی چیزها یاد می دهند.) منظورم دوران دبیرستان است . چون این دوران آغاز ایام رنج کشیدن تو هست. و  رنج کشیدن بهتر از آن را نمی توانی پیدا کنی ..."

دوین هم بعد از آن شوک روحی که به علت کور رنگی دیگر نمی تواند به آرزویش یعنی خلبانی دست یابد ، از تلاش و همت خواهرش ، روحیه می گیرد و به فرانک می گوید :

"اگر بخواهم پرواز بکنم ، بالاخره یک راهی پیدا می کنم. باید آنچه را که علاقه داری ، انجام بدهی ، بی خیال بقیه اش!"

در واقع آنچه که همه گروه فوق از  پدر و پدر بزرگ و مادر و  برادر و دایی را برای رسیدن به هدف مصمم تر کند همانا شور و شوقی است که وجود آلیو را سرشارکرده است . او در همان نخستین لحظات که متوجه می شود ، می تواند در مسابقه "خورشید خانم کوچولو" شرکت نماید ، دور تا دور خانه می دود و با خوشحالی فریاد می زند که :"من برنده می شوم." اما همین باور یک بعدی هم وقتی شبی را بین راه در متلی اقامت می کنند ، حرف های پدربزرگش معنایی تازه می بخشد. پدربزرگ مفهوم نو و تازه ای از برنده شدن را برای آلیو تشریح می کند که از همه تعاریف قبلی پدرش در کسب موفقیت ، امیدوارکننده تر به نظر می رسد.

در صحنه ای در اتاق پدربزرگ ، آلیو با همه امیدش به برنده شدن ، لحظه ای تردید می کند و در حال گریستن  به  پدر بزرگ می گوید که از بازنده شدن می ترسد ، چرا که پدرش از بازنده ها بدش می آید. اما پدربزرگ جمله ای کلیدی به او می گوید که همه باورهای سابقش را در هم می ریزد . جمله ای که شاید حرف اصلی مایکل آرنت (فیلمنامه نویس) هم باشد. پدر بزرگ خطاب به آلیو می گوید : "یک بازنده حقیقی کسی است که از برنده نشدن خیلی می ترسد و حتی آن را امتحان نمی کند."

این همان جمله ای است که بسیاری از فضلاء و عرفای شرق و عالمان دینی هم به نوعی دیگر بیان داشته اند : عمل به تکلیف و وظیفه . آنچه در این میان اهمیت ندارد ، پیروزی و شکست(به مفهوم رایج) است . چراکه خود عمل به آنچه وظیفه و تکلیف آدمی است ، یک پیروزی مطلق به حساب می آید ، حال نتیجه هر چه می خواهد باشد ؛ بردن و یا باختن. همین تفکر است که همواره باعث حرکت انسانها در طول تاریخ بشری شده است . انجام آنچه که انسان فکر    می کند ، درست است ، بدون توجه به سختی و مشقت راه و یا بزرگی و صعب العبور بودن موانع. همین تفکر،  بسیاری از مبارزات طول تاریخ بشریت را علیه ظلم و ستم شکل داده است . مبارزاتی که عقل و  محاسبات رایج از شکست آنها خبر می داده ولی خود تاریخ ، حکایت اثبات پیروزی آنها بوده است.

آلیو و خانواده اش هم در یک محدوده بسیار کوچکتری با همین ایده و آرمان حرکت می کنند ، تنها و تنها برای اینکه آنچه را درست دانسته اند ، در حد توانشان انجام دهند . آنها در طول مسیر ، پدربزرگ را از دست می دهند ولی همین قضیه هم نمی تواند مانعی بر سر راهشان شود. از همین رو معطلی برای مراسم کفن و دفن او را در یک شهر غریب ، قبول نمی کنند و با دزدیدن جنازه پدر بزرگ از بیمارستان ، به راه خود ادامه می دهند.

مادر در آستانه مرگ پدربزرگ به بچه هایش که احتمالا در اثر فوت او دچار لطمه روحی خواهندشد ، توضیح می دهد :

" ...پزشکان هر کاری که از دستشان برمی آید ، حتما برای پدربزرگتان انجام می دهند . او زندگی پرماجرایی داشته و مطمئنم که به هر دوی شما به شدت علاقمند بوده است اما اگر خدا بخواهد او را از ما بگیرد ، باید آمادگی اش را  داشته باشیم..."

اینجاست که آنها علیرغم همه تلاش و سرسختی برای ادامه راه در مقابل تقدیر و خواست خداوند ، تسلیم می شوند. آنان که تمامی موانع کوچک و بزرگ در مسیر راه را برای رسیدن به هدف و برنده شدن ، از میان برداشته اند ، اینک در مقابل مسئله مرگ پدربزرگ ، بی چون و چرا تسلیم شده و حتی پیش از وقوع آن ، خود را آماده می سازند. در این مورد تنها عملی که می تواند همچنان در رسیدن به مقصد کمکشان نماید ، همانا از یک سو کنار آمدن با واقعیت است و از دیگر سو  حقیقتی که مادر مطرح می کند و یکی از درونمایه های اصلی فیلمنامه هم به شمار می آید.  

مادریعنی شریل درادامه صحبت هایش برای آماده کردن ذهن بچه ها جهت پذیرفتن مرگ قریب الوقوع پدر بزرگ می گوید :"...هر  اتفاقی بیفتد ، ما یک خانواده ایم . و مهم آن است که ما هم دیگر را دوست داریم ...."

این هم از  مهمترین حس هایی  است که در پایان فیلم گریبان  همه کاراکترها و البته تماشاگران فیلم را می گیرد.  احساسی  که مدتهاست تم مشترک بسیاری از فیلم های سینمای آن سوی آب ها شده است.  سینمایی که  بیش از یک دهه است از آن عصیانگری دهه 70 و 80 خود به سمت پارامترهای اخلاقی به ویژه  اصالت خانواده و سرپناه اجتماعی گرایش یافته است. این موضوع حتی در کارتون‌ها و انیمیشن‌ها هم به چشم می خورد ،‌ مثلا  قسمت اول «بانو و ولگرد» اساسا درباره رفاقت یک سگ خانواده و یک سگ ولگرد و گریز آنها از محیط خانه و خانواده به سوی بی‌قید و بندی و به اصطلاح رهایی بود اما قسمت دوم آن که دو سه  سال پیش بر پرده رفت ، حضور همان سگ‌های لا ابالی قسمت قبل  را در محیط یک خانواده نشان می‌داد و پشیمانی فرزند آنها که قصد داشت با الگوگیری از پدر ولگردش به عصیان و فرار از خانواده روی بیاورد ، ولی حتی  دوست کوچه گردش هم به سوی خانواده او  گرایش یافت.

عنصر خانواده‌‌گرایی حتی در تریلری همچون «مخمصه» مایکل‌مان آنجا که وجه روانشناختی می‌یابد ، بارز می‌گردد و اساس درهم ریختگی  کاراکتر  پلیس (با بازی آل پاچینو) از آشفتگی اوضاع خانوادگی‌اش نشان داده می شود ، امروز حتی تارانتینو یاغی نیز در آخرین فیلمش «بیل رابکش: جلد دوم» تشکیل خانواده را انگیزه اصلی کاراکترش (که سال‌ها عضو گروه آدمکش‌ها بوده) ،  می‌نمایاند تا وی برای همیشه دنیای تبهکاران را ترک کرده و برای حفظ خانواده و آینده فرزندش نبرد نابرابرانه‌ای را با آنها آغاز کند.

خانواده آشفته و درهم ریخته فیلم "خورشید خانم کوچولو" گویا نمونه بارزی از جامعه‌ای است که در آمریکا و غرب حدود 2 تا 3 دهه بر اثر افراط‌گری‌ها و پشت پا زدن به همه موازین اخلاقی و انسانی به نقطه‌ای بحرانی رسیده  بود  و در آن نقطه ، ناگزیر به بازسازی خانواده  برای حفظ بقای خود بازگشت و به این نتیجه رسید که حفظ خانواده از مهمترین اصول این بقاست.

"دوین"  که مظهر تردیدناپذیر گریز و تنفر از خانواده به شمار می آید ، در حالی که تمامی آرزوهایش را بر باد رفته می بیند ، وقتی پای هدف خواهر کوچکش به میان می آید ، همه تمایلاتش را به فراموشی سپرده و برای مقصد او حرکت می کند ، نگرانش می شود وقتی حس می کند که ممکن است بر روی سن نمایش مورد مضحکه و تمسخر قرار گیرد و زمانی که می بیند می خواهند برنامه نمایشی وی را برهم بزنند ، همراه دیگر اعضای خانواده ، به روی سن رفته  (کاری که اصلا با روحیه منزوی "دوین" نمی خواند) و در کنارشان به نمایش می پردازد تا با همدیگر بگویند که ما یک خانواده ایم. کاری که دایی فرانک سرخورده هم می کند و با آن حرکات ناموزون سعی می کند ، خود را جزو این خانواده نشان دهد.

این مهمترین بردی است که ریچارد و شریل و دوین و فرانک و آلیو  بدست می آورند . اینکه ثابت می کنند یک خانواده هستند و یکدیگر را دوست دارند. دیگر اهمیتی ندارد که از طرف برگزار کنندگان آن مسابقه نمایشی برنده اعلام شوند یا نه !  در واقع آنها به همان حرف پدر بزرگ عمل کرده و از نبردن نترسیده و حتی آن را امتحان کرده اند ، پس برنده واقعی هستند. از همین روست که حتی وقتی از نمایش اخراج می شوند و پایشان به کلانتری کشیده می شود و به آنها اخطار می شود که دیگر هرگز حق ورود به چنین نمایشاتی را ندارند ، ناراحت و غمگین نشده و خود را نمی بازند. در اینجا  وقتی کلانتر با ناکید به آنها می گوید که دیگر هرگز حق شرکت در مسابقات نمایش در کالیفرنیا را ندارند ، دایی فرانک جمله کنایه آمیزی می گوید که به نوعی مکمل همان حرف پدربزرگ است :" من فکر می کنم ، هنوز می شود زندگی کرد !"

یعنی با این باخت و اخراج از نمایش ، زندگی که به پایان نرسیده و  آنگونه که معمولا بازنده ها فکر می کنند ، همه چیز آخر نشده است . آخرین صحنه فیلم نشان می دهد که آنها همچنان با انگیزه ، مثل همیشه همان استیشن قراضه را هل می دهند تا روشن شود و بعد یکی یکی در حال حرکت ، سوار آن شوند و در جاده ای مستقیم پیش روند.

"خورشید خانم کوچولو" ، در واقع یک درس کامل زندگی برای نسل امروز و دیروز است که علاوه بر سرگرم کنندگی و لحن شاد و شنگول ، واقعیات زندگی اعم از تلخ و شیرین را به رخ می کشد : طلاق ، ورشکستگی ، سرخوردگی ، مرگ ، باختن از یک طرف و با هم بودن ، رسیدن ، عمل کردن به وظیفه و دوست داشتن و همیشه برنده بودن از طرف دیگر. همه این فراز و نشیب ها جزیی از زندگی است که در "خورشید خانم کوچولو" با چشم اندازی امیدوارکننده و دلپذیر به نمایش در می آید ، آنهم در این دوره و زمانه ای که جهان را مملو از تراژدی و سیاهی و تلخی و تباهی گردانده اند و همین لااقل برای روحیه دادن به نسل جوان امروز غنیمت است!


 

سربرآوردن مخوف ترین سرویس جاسوسی تاریخ

 

 

 


دومین فیلم رابرت دونیرو (پس از "یک داستان برانکسی") براساس فیلمنامه ای از اریک راث است که پیش از این آثار موفقی همچون : "مونیخ" ، "علی" ، "خودی" ، "نجواگر اسب" ، "پستچی" ،" فورست گامپ" و ... را در کارنامه خود به ثبت رسانده است. فیلم "چوپان خوب" درباره زندگی فردی به نام ادوارد ویلسن(مت دیمن)  است که نقش مهمی را در شکل گیری سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا و عملیات سری آن در دهه 1960 ایفا می نماید. از ورای این قصه ، اریک راث به پس زمینه ها ، تاسیس و رشد سازمان" سیا" می پردازد و اهداف دیروز و امروزش را بر بستر ماجرایی ملودراماتیک در برابر مخاطب قرار می دهد. این پرداخت ، بسیار دقیق و در عین حال پیچیده صورت می گیرد ، به نحوی که کنش و واکنش های قصه به صورت پازلی در کنار یکدیگر قرار گرفته و مفهوم می یابند. داستان در طول زمانی اواسط آوریل 1961 و حمله مزدوران آمریکا به خلیج خوکها در کوبا (که بخشی از رهبری عملیات آن را ادوارد ویلسن برعهده دارد) تا شکست مفتضحانه آمریکا در عملیات فوق  و پس از آن تلاش برای یافتن عوامل نفوذی در سازمان سیا ، جریان دارد و در میانه آن با فلاش بک هایی به گذشته ادوارد ویلسن نقب می زند : از زمان کودکی و خودکشی پدرش تا عضویت در انجمن سری "اسکول اند بونز" (جمجمه و استخوان ها) به هنگام  تحصیل در دانشگاه "یال"  و از آن طریق راهیابی به دفتر خدمات استراتژیک  آمریکا (ساختار اولیه سازمان سیا ) برای پایه گذاری شبکه جاسوسی آمریکا در اروپا و سایر نقاط جهان تا ازدواج با خواهر یکی از اعضای انجمن سری "اسکول اند بونز" به نام "مارگرت (کلاور)" (با بازی آنجیلنا جولی در یکی از متفاوت ترین نقش هایش ) و تا ...

نخستین و شاید مهمترین چالش فیلم "چوپان خوب" از لحظه خودکشی پدر ادوارد آغاز می شود ، زمانی که در میانه آتش بازی جشن های چهارم جولای ، برای اولین بار ادوارد خردسال ، ناامنی را در زندگیش به عینه احساس می کند و این تقابل امنیت و ناامنی ، محور اصلی درونمایه "چوپان خوب" قرار می گیرد.

ادوارد نقل می کند که پدرش در آخرین دیدارشان و لحظاتی پیش از خودکشی ، وی را به جلب اعتماد دیگران نصیحت کرده که بدون آن هرگز نخواهد توانست در زندگیش به امنیت دست یابد. پس از آن و در بزرگسالی وی از بنیانگذاران سازمانی می شود که ادعای ایجاد امنیت برای جامعه آمریکا دارد اما این امنیت به قیمت ناامنی برای دیگر کشورها و خود شهروندان آمریکایی از جمله اساتید و دانشجویان و حتی خانواده ادوارد ویلسن تمام  می شود. از آنجا که وی براساس ماهیت شغلی اش ( که همواره نیز از سوی مقامات بالاتر به وی گوشزد می شود) ناچار از داشتن عدم اعتماد به دیگران است ، بنابراین قادر به خلق محیطی امن در اطراف و پیرامون خود نیست.

در اواخر فیلم وقتی ادوارد به کنگو رفته تا درباره ازدواج پسرش با دختری از آن کشور که زمانی جاسوس شوروی بوده است ، هشدار دهد ، به وی متذکر می شود که اگر چنین کاری انجام گیرد  ، دیگر نمی تواند از حمایت او برخوردار شده  و در نتیجه امنیتش مختل خواهد گردید. در این موقع است که ادوارد جونیور(پسرش)  با خشم پاسخ می دهد : "...امنیت؟! چیزی که هرگز در زندگیم نداشتم . چون همیشه نگران شما و کارهای مخفی تان بودم..."

این احساس ناامنی تا آنجا قوی بوده  که در صحنه ای از دوران کودکی ادوارد جونیور می بینیم وی در میهمانی شب سال نو در مراسم انجمن سری "اسکول اند بونز" بر روی زانوی بابا نوئل ، خود را خیس می کند.

"ناامنی" ،  موتیف احساسی اغلب صحنه های فیلم "چوپان خوب" به نظر می آید. در نخستین دیدار ژنرال ویلیام سالیوان(طراح سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا)  با ادوارد ویلسن برای اعزام وی  به خارج از کشور و تاسیس دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در اروپا ، به وی یادآورمی شود که به هیچ کس نبایستی اطمینان نماید. (این همان نخستین اصل احساس ناامنی فردی و اجتماعی به شمار می آید. )از همین روست که ویلسن در تمام سالهای زندگی مشترک با همسرش ، همچون غریبه ای با وی رفتارنموده است ، چراکه نمی توانسته  به وی اطمینان کند. او  ناچار می شود که جاسوسی استادش در دانشگاه را بکند و سرانجام وسیله ای برای به قتل رسیدنش گردد ، حتی رییس خود ، فیلیپ آلن را تحت نظر بگیرد ، زیرا که به نظر ژنرال سالیوان پایش را از گلیمش درازتر کرده است. ادوارد  همواره تهدید جاسوسان بیگانه را بیخ گوشش حس می کند. سایه هراس آور مامور امنیتی شوروی با نام مستعار "اولیس" همیشه  در کنارش است. به طوری که حتی ناگزیر می شود تا حدودی با او کنار بیاید. اولیس در فیلمی خبری  در کنار یکی از استقلال طلبان آمریکای لاتین دیده می شود و مدتی بعد از آن  که یکی از جاسوسان سازمان سیا به عنوان متخصص عازم کشور مذکور می گردد تا در عملیات پخش کردن فوج ملخ های مخرب  در مزارع قهوه برای نابودی اقتصاد استقلال طلبان حاضر باشد  ، انگشت دست جاسوس اعزامی سازمان سیا در یک قوطی دربسته قهوه به دفتر ادوارد ویلسن می رسد تا همچنان او  وجود جاسوسان رقیب را بیخ گوش خود احساس کند. مترجم آلمانی دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در سالهای پس از جنگ که ارتباط نزدیکی هم با ادوارد پیدا نموده ، مرتبط با اولیس در می آید و حتی وقتی ادوارد پس از سالها با تنها عشق زندگی اش (که ناکام مانده) مواجه می شود و ساعاتی را باوی می گذراند ، تعقیب و مراقبت دقیق عوامل اولیس از آنها و برداشتن عکس های افشاکننده از روابطشان ، باعث برهم ریختن زندگی مشترک ادوارد و همسرش می گردد.

موثرترین عملیات ایذایی اولیس علیه ادوارد ، جذب نمودن پسراو  (که قصد  عضویت در  سازمان سیا را هم دارد) به یکی از جاسوسان قدیمی ک.گ .ب است که علاوه بر لو رفتن عملیات آمریکا در خلیج خوک ها علیه کوبا ، دستاویزی جهت باج گیری از ادوارد هم می شود. لورفتنی که اکثر افراد حاضر در عملیات را در لیست سیاه خیانت قرار می دهد و این موضوع را هم فیلیپ آلن به ادوارد یادآور می شودو هم ریچارد هیز(دوستی که از زمان انجمن"اسکول اند بونز"همراه ادوارد بوده و بعدا هم در تاسیس سازمان سیا جلوتر از اوست) . اولیس علاوه بر به خدمت گرفتن اطلاعات پسر ادوارد در افشای عملیات فوق ، فیلم و عکسی نیز از صحنه به دام افتادن او در عشق جاسوسه سابق شوروی برای ادوارد و سازمان سیا می فرستد که همان موجب کشیده شدن پای ادوارد به صحنه خیانت و به خطر افتادن موقعیتش در سازمان سیا می گردد . مخمصه ای که  می تواند زمینه را برای بهره برداری های آینده سازمان اطلاعات و جاسوسی شوروی (ک . گ . ب) آماده تر سازد. فیلم و عکسی که در واقع قصه "چوپان خوب" با آن آغاز می شود. 

همه این فراز و نشیب ها ، زندگی یکی از مهمترین عوامل سازمان اصلی تامین امنیت برای آمریکا را در ناامنی مطلق قرار می دهد. این درحالی است که وی با اعتقاد کامل به آرمان ها و باورهای آمریکایی جهت ایجاد کشوری امن و آزاد ، زندگیش را در راه آن گذارده است  ، از تنها عشق زندگیش می گذرد ، سالها به دور از خانواده اش زندگی می کند و صمیمی ترین دوستانش را از دست می دهد تا اینکه بر عهد و پیمانش بماند ، اما آنچه برایش تحقق می یابد با آرمان ها و آرزوهایش فرسنگ ها فاصله دارد. در مقابل آن فداکاری ها ،  فروپاشی خانواده اش را به چشم می بیند (همان نهادی که در باورها و اعتقادات او و سایر دوستانش ، اساس جامعه و کشور آمریکا را تشکیل می دهد) فساد و انحراف در سازمان خود را مشاهده می کند و سرانجام خردشدن روحی و روانی تنها انسان مورد علاقه اش یعنی پسرخود را به جان می خرد. همه این ها وی را به آنجا می رساند که دیگر نه در خود و نه در سازمانی که برای حفظ آزادی و استقلال آمریکا و هموطنانش بوجود آورده بود ،  آرمان "چوپان خوب"  برای هدایت و کنترل امنیت سرزمین محبوبش ، آمریکا را نبیند.

دقت اریک راث بر جزییات قصه ، باعث بوجود آمدن فضای پرتعلیق ودر عین حال تراژیکی در طول اثر می شود. صحنه هایی که متخصصین سازمان سیا با کند و کاو برروی فیلم و عکس و نوار صدای ارسالی برای ادوارد ویلسن ، از ریزترین جزییات عکس ، به موقعیت جغرافیایی محل مورد نظر نزدیک می شوند را به نوعی می توان  اشل کوچکی از پرداخت کاراکترها ،  روابط و فضا سازی در فیلمنامه "چوپان خوب" توسط اریک راث دانست.

تصویری که وی در "چوپان خوب" از پدید آمدن و رشد سازمانی تحت عنوان سازمان سیا نشان می دهد ، بسیار حیرت انگیز و شگفت آور است . از آن انجمن سری" اسکول اند بونز" گرفته که بسیار شبیه جمعیت های زیرزمینی  و مخوف کوکلوس کلان ها و فراماسونرهاست و با آداب و آیین هراسناکی ، نمایش وفاداری برگزار می کند( مانند آنچه استنلی کوبریک در فیلم "چشمان بازبسته" نشان می داد) تا زیر پای گذاردن هرآنچه موازین اخلاقی و انسانی به شمار می آمده ، تحت عنوان "برای آمریکا"!

نکته جالب اینکه در اسطوره های آمریکایی همواره حافظان کیان و تاریخ آمریکا از چنین انجمن ها و جمعیت های مخفیانه و ترسناکی سربرآورده اند. حتی آنچنان که در تاریخ هرودت آمده ، اسپارتان های یونان  که در متون تاریخی آمریکا و غرب ، اسلاف شوالیه ها و سپس تفنگداران دریایی و مانند آن به شمار آمده اند ، در جمعیت سری و سخت آیینی متشکل بودند .این روایت  تاریخی در فیلم "300" نیز نشان داده می شود. در این فیلم می بینیم که اعضای جمعیت سری اسپارتان چگونه از کودکی با سخت ترین و دهشتناک ترین آموزش ها ، تربیت می شوند. آنها یکدیگر را به وحشیانه ترین صورت ، کتک می زنند ، شکنجه می دهند و در شرایط غیر انسانی آزمایش می نمایند.

اعضای انجمن سری"اسکول اند بونز" نیز مانند اسلاف تاریخی خود ، امتحانات دشوار و طاقت فرسایی را پشت سر می گذارند. در صحنه ای از فیلم ، ادوارد جوان همراه دیگر دوستانش در لجن و گل و لای دست و پا می زند و همچون گلادیاتورها با یکدیگر دست و پنجه نرم می کنند و عده ای از فارغ التحصیلان انجمن در حالی که بالای سرشان به تماشا نشسته اند ، به آنان می خندند و حتی برروی سر و صورتشان ، ادرار می کنند!

در ابتدای فیلم گفته می شود که بسیاری از رییس جمهورها ، معاونان آنها ، سناتورها ، و اساتید و مشاهیر آمریکا عضو این انجمن سری بوده اند تا از کشور آمریکا و اقتدار آن دفاع کنند. و با همین دلیل است که افراد جدید از جمله ادوارد ویلسن که دانشجوی دانشگاه یال است ، به عضویت در این انجمن دعوت می شوند. از همین انجمن است که نخستین افراد دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در جنگ دوم جهانی برای خارج از مرزهای آن انتخاب می شوند که ادوارد هم یکی از آنهاست و برای اجرای ماموریتش به مدت 6 سال عازم لندن می شود.

این اعتقاد و باور متعصبانه به امریکا در صحنه گفت و گوی کازینودار فراری ایتالیایی  از کوبا به نام جوزف پالمی (بابازی غافلگیرکننده جو پشی پس از سالها) با ادوارد به روشنی مطرح می شود. وقتی ادوارد به پالمی اخطار می کند که بایستی آمریکا را ترک کند ، مگر اینکه با دولت آمریکا همکاری لازم را بنماید ، وی می گوید : "...می دانید که ما ایتالیایی ها خانواده مان را داریم و کلیسا. ایرلندی ها ، سرزمین شان را دارند و یهودی ها هم سنت هایشان را. حتی سیاهپوستان هم موسیقی خود را دارند. اما در مورد مردم شما چطور؟ شما چی دارید ؟" در اینجا  ویلسن پاسخ می دهد : "...ما ایالات متحده آمریکا را داریم . بقیه شما فقط تماشاگر هستید!" این آمریکاست که در باورهای امثال ویلسن ، در مرتبه اعلایی قرار دارد که حتی در آغاز سخنانشان در جلسات انجمن "اسکول اند بونز" ابتدا نام آمریکا را می آورند و سپس از خدا اسم می برند. این نکته را چند بار مارگرت (کلاور)  به کنایه مورد تاکید قرار می دهد.

ریچارد هیز که از انجمن "اسکول اند بونز" همراه ادوارد بوده ، در جمله ای می گوید :"...شخصی یکبار  از من پرسید که چرا در جلوی نام سازمان سیا حرف تعریف نمی گذارم (در زبان انگلیسی برای اسامی ناشناخته و نامعلوم حرف تعریف قرار می دهند) و من به او گفتم آیا شما در جلوی اسم خدا حرف تعریف می گذارید؟..."

اما در فیلم "چوپان خوب" اهداف تشکیل دفتر خدمات استراتژیک آمریکا و سپس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا)  فراتر از ایجاد امنیت برای آمریکا تصویر می شود. البته اگر برای ماهیت کشوری تعریف امپراتوری یا امپریالیسم را در نظر بگیریم ، در آن صورت معنی امنیت آن در اشغال و استعمار دیگر کشورها و سرزمین ها معنا می یابد! همچنانکه امروز جرج بوش برای متقاعد کردن آمریکایی ها نسبت به حضور در افغانستان و عراق موضوع امنیت آمریکا را پیش می کشد و اینکه اگر به اشغال این کشورها پایان دهیم و نیروهایمان را بیرون بیاوریم  ، امنیت آمریکا برهم می خورد و بازهم بایستی در انتظار 11 سپتامبرهای دیگری باشیم!!

ژنرال ویلیام سالیوان (بابازی رابرت دونیرو ) هم در نخستین ملاقات با ادوارد ویلسن در سالهای آغازین جنگ دوم جهانی تقریبا چنین نظری دارد .(ملاحظه می فرمایید که دیدگاههای امپریالیستی بوش ریشه در تاریخ آمریکا دارد!!!) او می گوید آمریکا بایستی در این جنگ شرکت کند ، نه به خاطر جنگیدن و دفاع از سرزمین خودش که هزاران فرسنگ از میادین جنگ فاصله دارد ، بلکه از آن جهت که تقسیم دنیای آینده ، از میانه همین جنگ اتفاق خواهد افتاد و اگر آمریکا در صحنه نباشد ، چیزی از غنائم تقسیم شده را تصاحب نخواهد کرد. از همین رو شاهدیم که در اولین روزهای پس از جنگ جاسوسان آمریکا و شوروی در برلین و آلمان ویران شده ، در به در به دنبال دانشمندان آلمانی می گردند تا از وجودشان در ارتش خود بهره بگیرند و از قبل همین گشت و گذار ضد بشری است که آمریکا به امثال اوپن هایمر و بمب اتمش دست یافته و بوسیله آن شرم آورترین جنایت تاریخ ، یعنی بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی را مرتکب می شود.  اریک راث ، این حقیقت را مطرح می سازد که خوی امپریالیستی آمریکا از همان روزهایی که جهان در آتش جنگی خانمان سوز و وحشت انگیز می سوخت ، بر سایر گرایشات انسانی و یا اخلاقی اش غلبه داشت. به این معنی که آمریکا برای نجات بشریت از چنگال فاشیسم هیتلری وارد جنگ نشد.

راث اگرچه سعی می کند داستان خود را بر شخصیت های واقعی بنا نسازد ولی نتوانسته از مستند ساختن کاراکترهای اصلی فیلمنامه بگریزد. مثلا در سال 1940 روزولت ، رییس جمهوری وقت آمریکا ، یک وکیل دعاوی به نام ژنرال ویلیام داناوان را به انگلستان ، مدیترانه و بالکان گسیل داشت تا به طور غیر رسمی ، اطلاعاتی برایش جمع آوری کند. داناوان با اطلاعاتی که روزولت خواسته بود ، مراجعت کرد و در بازگشت توصیه کرد تا یک سازمان اطلاعاتی بوجود آید. دفتر هماهنگ سازی اطلاعات از این سازمان چهره گرفت و ژنرال داناوان رییس آن شد که این دفتر  در 13 ژوئن 1942 به دفتر خدمات استراتژیکی به ریاست داناوان و دفتر اطلاعات جنگی تقسیم شد. همین ویلیام داناوان است که در سال 1944 برای تاسیس یک آژانس مرکزی اطلاعات ، طرحی را به روزولت عرضه کرد. به نظر می آید ژنرال ویلیام داناوان در فیلم "چوپان خوب" همان ژنرال ویلیام سالیوان باشد که ادوارد ویلسن را به دفتر خدمات استراتژیک و تشکیل سازمان اطلاعات مرکزی فرا می خواند. همچنین به نظر می آید فیلیپ آلن نیز همان آلن دالس باشد که اساسا تبادل نظر با وی بود که در سال 1947 سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) را به وجود آورد . سازمانی که اساسش برای کسب اطلاعات و اخبار از سایر کشورها جهت اجرای عملیات مختلف و دخالت های گوناگون در جهت منافع آمریکا و گسترش قلمرو سیاسی و نظامی آن در سطح یک امپراطوری قدرتمند بود.

اما به راستی چه باور و اعتقادی در افکار آمریکایی ، این کشور را به مرحله ای کشانید که امروزه گفته می شود جهانخوارگی از ویژگی هایش است و به اصطلاح  بدون آن اموراتش نمی گذرد؟!

"ایدئولوژی آمریکایی" عنوان مقاله معروفی است از سمیر امین ، اقتصاددان مصری ـ فرانسوی. این مقاله نخستین بار چهار سال پیش در روزنامه الاهرام به چاپ رسید. سمیر امین در ابتدای مقاله با صراحت به خوانندگان خود هشدار     می دهد که خودفریبی را کنار بگذارند و عباراتی چون «دوستان آمریکایی ما»را به کار نبرند. قصد او آن است که نشان دهد در کشورهای توسعه نیافته ای نظیر مصر، آمریکا هرگز نمی تواند در چهره یک دوست ظاهر شود.  در اثبات این نظر او به فرهنگ سیاسی آمریکا می پردازد و آن را چنین تعریف می کند:

"فرهنگ سیاسی ، محصول دراز مدتِ تاریخ است. از این رو، فرهنگ سیاسی در هرکشور ، مختص همان کشور می باشد. فرهنگ سیاسی آمریکایی توسط فرقه های افراطیِ پروتستان در نیوانگلند (شمال شرقی آمریکا) شکل گرفت. این فرهنگ سیاسی علاوه بر این جنبه دینی، با این ویژگی ها مشخص می شود: قتل عام بومیانِ قاره آمریکا ، به برده کشیدن آفریقاییان، و ایجاد اجتماعات متعددی از مهاجران که ، مرحله به مرحله، طی قرن نوزدهم به قاره آمریکا رفته اند و میان شان افتراق های قومی وجود داشته است."

با چنین مشخصاتی ، سمیر امین فرهنگ سیاسی آمریکا را در اساس ، فرهنگی مبتنی بر بنیادگرایی دینی تعریف می کند. این تعریف ، درست نقطه مقابل تعریفِ رایج از آمریکاست ،  به عنوان کشوری سکولار و مبتنی بر دموکراسی لیبرالی که در آن جدایی دین و دولت  امری پذیرفته و نهادینه شده است.

سمیر امین در توضیح دیدگاه خود در باره فرهنگ سیاسی آمریکایی می نویسد: «اصلاحات دینی در مسیحیت ،مشروعیت عهد عتیق را احیاء کرد، همان مشروعیتی که کاتولیسیسم و کلیسای ارتدوکس آن را به حاشیه رانده بودند. به حاشیه راندن عهد عتیق توسط کاتولیسیسم ، هنگامی صورت گرفت که مسیحیت با قطع رابطه با یهودیت تعریف شد. اما پروتستانها بار دیگر جایگاه مسیحیت را به عنوان جانشینِ راستین یهودیت احیا کردند. شکل مشخص پروتستانتیسمی که به آمریکا آمد در نیوانگلند ، شمال شرقی آمریکا تا همین امروز ایدئولوژی آمریکایی را شکل      می بخشد. ابتدا، این ایدئولوژی، با رجوع به نصّ کتاب مقدس ، مقهور کردن قاره جدید را مشروعیت بخشید. در گفتار فرهنگی آمریکای شمالی، مضمون توراتی ـ انجیلیِ تسخیرِ خشونت بارِ ارض موعود توسط اسرائیل مدام تکرار می شود. سپس ، آمریکا مأموریتی را که از سوی خدا به آن محول شده بود به سراسر پهنه عالم تعمیم داد. مردم آمریکای شمالی خود را «قوم برگزیده» به شمار می آورند ـ در عمل مترادف اصطلاح فاشیستی نژاد برتر «هِرن فولک» در زمان نازی ها در آلمان- این همان خطری است که ما امروزه با آن روبرو هستیم. و به همین دلیل است که امپریالیسم آمریکایی به مراتب درنده خوتر از امپریالیسم های پیشین است که اکثرشان هرگز مدعی نبودند که مأموریتی الهی را به اجرا گذاشته اند" بنابراین، اگر بخواهیم نظر سمیر امین را خلاصه کنیم باید بگوییم سیاست های ایالات متحده در جهان و نقش امپریالیستی آن ، علاوه بر اینکه کارکردی از حرکتِ انباشتِ سرمایه است ، ثمره ایدئولوژی دینیِ پروتستانتیسم بنیادگرا نیز هست. همان پروتستانیسمی که در جمعیت های سری مانند کوکلوس کلان ها ، فراماسونرها ، "اسکول اند بونز" و بالاخره سازمان سیا متبلور می شود. از همین جاست که سیاست ها و روش های امپریالیستی آمریکا در طول تاریخ آن خصوصا  70 سال اخیرش کاملا توجیه پذیر می نمایاند . به طوریکه خوی جهانخوارگی اساسا جزو ماهیت حکومت آمریکا در می آید.   همان پروتستانیسمی که در جمعیت های سری مانند کوکلوس کلان ها ، فراماسونرها ، "اسکول اند بونز" و بالاخره سازمان سیا متبلور می شود. از همین جاست که سیاست ها و روش های امپریالیستی آمریکا در طول تاریخ آن خصوصا  70 سال اخیرش کاملا توجیه پذیر می نمایاند . به طوریکه خوی جهانخوارگی اساسا جزو ماهیت حکومت آمریکا در می آید.

 

 


 

یک آلمانی خوب ، آلمانی مرده است!

 

 

 

یک کار عجیب و غریب دیگر از استیون سودربرگ که دیگر به غیر متعارف بودنش عادت کرده ایم و اگر جز این باشد ، بایستی متعجب بود!  نویسنده فیلمنامه پال اتناسیو (منتقد سینمایی واشنگتن پست طی سالهای 87-1984 ) است که با برخی آثارش از جمله "مجموع همه ترس ها" ، "گوی" ، "مسابقه حضور ذهن" و "دنی براسکو" آشنا هستیم که این یکی  تقدیر و تحسین های متنابهی نیز از سوی محافل مختلف سینمایی نصیبش کرد از جمله جایزه بافتا و نامزدی اسکار و گلدن گلوب.

اما این بار اتناسیو براساس نوول جوزف کانن ، فیلمنامه" آلمانی خوب" را نوشته و سودربرگ نیز تا می توانسته نقاط فنی و ساختار سینمایی آن را برجسته و درخشان ساخته است. (مدیر فیلمبرداری و تدوینگر فیلم نیز خودش بوده ، منتها با نام های مستعار پیتر اندروز و مری آن برنارد!!)

داستانی در مایه های نوآر  درباره  آلمان پس از جنگ که از زاویه منفعت طلبی متفقین به آن نگریسته است. آنچه که در فیلم "چوپان خوب" نیز به نوعی دیگر در کادر دوربین قرار گرفته بود. قصه "آلمانی خوب" از زمان کنفرانس پوتسدام به تاریخ 17 جولای 1945 در برلین آغاز می شود که در آن سران سه کشور پیروز در جنگ جهانی دوم ، برای آینده آلمان و جهان تصمیم می گیرند. این در حالی بود که ژاپن هنوز تسلیم نشده و در انتظار مهیب ترین جنایت تاریخ پشریت توسط بمب اتم آمریکایی ها به سر می برد. کاپیتان "جیکوب گایسمر"  (جرج کلونی) یک ژورنالیست نظامی است که برای پوشش خبری این کنفرانس ، همراه دیگر نمایندگان آمریکا ، وارد برلین می شود ولی آنچه برای وی جذابیتی بیش از کنفرانس پوتسدام دارد ، سرنوشت یکی از دانشمندان نازی است به نام "فرانتس بت من" که گویا طراح و مجری ساخت بمب های پیشرفته و هدایت شونده "وی 1" و "وی 2" بوده و حالا هر یک از کشورهای فاتح در صدد بدست آوردن وی برای تصاحب تکنولوژی بمب های فوق هستند. آنچنان که در اواخر فیلم آن آمریکایی عضو کنگره به نام برمر  به گایسمر می گوید :"... آینده دنیا را همین بمب ها تعیین می کند ..." و تیتر درشت روزنامه ای را به وی نشان می دهد که نوشته : "بمب اتم ، کشته های غیرقابل شمارش برجای خواهد گذارد!! "

اما در همین اوضاع و احوال  ، گایسمر با تعجب فراوان از طریق راننده اش "پاتریک تالی" (نوبی مک گوایر) به دوستی قدیمی برمی خورد به نام "لینا" (کیت بلانچت) که هراسان و مضطرب در پی بدست آوردن مدارک لازم برای  گریز از برلین است. گرچه تالی تمایلی ندارد که گایسمر چندان با لینا گرم بگیرد و از همین رو حتی در درگیری وی را مضروب می نماید ولی خود سعی می کند  از طریق فرماندهی روس های مستقر در برلین ، لینا را از آنجا  فراری دهد که در همین گیر و دار به طرز مشکوکی به قتل می رسد. گایسمر متوجه می شود که لینا ، همسر یک آلمانی نازی به نام" امیل برنت" است که گویا از نقشه های ساخت بمب های هدایت شونده "وی 2" خبر دارد ، چراکه همکار نزدیک "فرانتس بت من" بوده است و حالا جاسوسان هر 3 کشور متفق به دنبال یافتن ردی از برنت هستند ، در حالی که همسرش مدعی است ،  6 ماه پیش در جریان بمباران کشته شده است.

اتناسیو و سودربرگ ، برلین پس از جنگ را شهری ویران ،  نا امن و هراسناک تصویر کرده اند(بسیار مخوف تر از دوران حاکمیت حزب نازی)  که بعد از سقوط هیتلر به اشغال نظامیان 3 کشور آمریکا ، شوروی و انگلیس درآمد و عوامل این 3 فاتح مانند سارقان ، در صدد شکار طعمه های مورد نظرشان از میان دانشمندان آلمانی آواره و دربه در بودند. دانشمندانی که می توانستند ، سرنوشت آینده دنیا را رقم بزنند. فرمانده روس ها ، ژنرال سیکورسکی در ملاقاتی با گایسمر به وی می گوید که ما لهستان و رومانی و مجارستان را به قلمرو خود اضافه کردیم و شما مغزها را بردید...!

آمریکایی ها برای بدست آوردن نقشه بمب های هدایت شونده "وی 2" ، "فرانتس بت من" را در خانه ای امن تحت الحفظ نگهداری می کنند ، اما آنچه می خواهند را  نمی توانند از وی  بدست آورند ، ناچار به دنبال همکارش ، امیل برنت و مدارکی که وی در اختیار دارد ، می افتند. برای آنها مهم نیست که "فرانتس بت من" از جنایتکارترین نازی های هیتلری بوده که بنا به گفته "لینا" ، برای ساخت موشک های"وی 2" در کارخانه هایی که در دل کوه ساخته بوده ، اسراء را به بردگی کشانیده و پس از بهره کشی از آنان ، به تیغ مرگ می سپردشان و سپس به سراغ افراد دیگری می رفت. برای متفقین ، وی یک جنایتکار جنگی محسوب نمی شد  ، چراکه قرار بود نقشه های آینده یعنی ساختن بمب های هدایت شونده را در اختیارشان بگذارد. از نظر آنها "بت من" یک آلمانی خوب محسوب می شد. و همینطور چنانچه یکی از فرماندهان نیروهای آمریکا در برلین یعنی "برنی تایتل" به لینا می گوید :" امیل برنت هم یک آلمانی خوب است"، چراکه قرار بود  اطلاعات لازم را در مورد ساخت بمب های هدایت شونده به آنها بدهد.

ولی  وقتی که امیل تصمیم می گیرد تا ماهیت بت من و امثال آن را افشاء کند ، دیگر آلمانی خوب به حساب نمی آید  ، مگر اینکه بمیرد و چنین هم می شود . او  توسط بخشی دیگر از نیروهای آمریکایی (گروهبان شیفرز و کلنل مولر) به قتل می رسد تا همچنان آلمانی خوب باقی بماند. 

اما  پال اتناسیو فیلمنامه "آلمانی خوب" را به شکل یک پازل پیش می برد . از همان لحظه ای که "جیک گایسمر" دوست سابق خود یعنی لینا (که فکر می کرد به دلیل یهودی بودن ،  مرده و یا از آلمان رفته ) را می بیند و از آن به بعد سعی می کند تا راز ماندن لینا در آلمان و تحت  حکومت هیتلری را دریابد. با مرگ مشکوک پاتریک تالی این راز پیچیده تر می شود. گایسمر می فهمد که لینا همسر یک دانشمند "اس اس" به نام امیل برنت بوده و همین می تواند دلیل خوبی برای زنده ماندنش باشد. اما چگونه یک آلمانی متعصب ، خود را راضی به ازدواج با یک یهودی کرده است؟ پرونده لینا در اداره پلیس که برروی آن نام مستعاری نقش بسته ، خالی است و دلیل آن اگرچه می تواند فوق سری بودن شغل شوهرش باشد که در حال ساخت بمب های هدایت شونده بوده ، اما چندان قانع کننده به نظر نمی رسد.

فیلمنامه به خوبی مخاطبش را در میان لابیرنتی پیچ در پیچ پیش می برد و او را از طریق سوال اینکه چرا همه به دنبال امیل برنت هستند ( هم روس ها و  هم آمریکایی ها)  به هویت اصلی لینا می رساند که در سخت ترین شرایط همچنان سعی در حفظ جان و سلامتی همسر نازی اش دارد و در حالی که ادعا می کند می خواهد به تنهایی از برلین فرار کند اما در واقع به دنبال راهی است تا در ابتدا شوهرش را از میان چنگال متفقین خلاص نماید. 

بالاخره گایسمر در فرودگاه یعنی همان جایی که مثل ریک فیلم "کازابلانکا" مشغول مشایعت لینا برای گریز از برلین است ، از زبان وی می شنود که برای زنده ماندن خودش ، تعدادی یهودی را روانه گشتاپو و اتاق های مرگ کرده و با این عمل به صفوف نازی ها پیوسته و به ازدواج یکی از افسران "اس اس" درآمده که در تمامی جنایات وی علیه بشریت نیز شریکش بوده است. در واقع لینا یک یهودی نازی بوده که در مرگ بسیاری از حتی هم مذهبان خویش دست داشته است. این همان چیزی است که باعث می شود لینا به جیک بگوید :"...حالا دیگر فهمیدی ...با این تکه ، پازلت کامل شد..."

سال گذشته هم در فیلم نفوذی (اسپایک لی) از یهودیانی سخن رفت که در طی جنگ جهانی دوم در یاری رسانی به هیتلر ، بسیاری از دوستان و آشنایان و خویشاوندان و حتی یهودیان دیگر را لو داده و باعث مرگ آنان گشتند . در مقابل ، ثروتشان را تصاحب نمودند تا در سالهای بعد بتوانند در مکان هایی همچون نیویورک ، امثال "چیس مانهاتان بانک" را تاسیس کنند و نبض اقتصاد جهان را در دست بگیرند. همان صهیونیسمی که امروز هم برای بقای خویش ، تمامی اعتقادات مذهبی و میهنی و ملی اش را له می کند ، همه اخلاقیات و صفات انسانی را لگد کوب می کند تا چند صباحی دیگر بتواند به حیات خود ادامه دهد.

و سرانجام متفقین علیرغم به قتل رساندن امیل برنت ، در مقابل دریافت مدارک و مستندات چگونگی ساخت بمب های هدایت شونده ، مجوز خروج لینا ، همکار نازی ها در جنایات نژادپرستانه شان و عامل مرگ تعدادی از انسان های بی گناه را صادر می کنند تا به آمریکا برود. (این همان چیزی است که امروزه آمریکا و سایر اشغالگران عراق در مورد سازمان مجاهدین خلق عمل می نمایند و این سازمان تروریستی را که علاوه بر کشتن هزاران نفر در ایران ، همکار صدام به عنوان یک جنایتکار جنگی محسوب شده  و در تمامی جنایات وی از جمله قتل عام فجیع کردها شریک بوده را آزادی عمل داده تا برای اهداف امپریالیستی بعدی شان در آب نمک بمانند!!)

در آخرین دیدار نماینده کنگره یعنی  برمر با لینا که زخمی شده و در بیمارستان بستری است  ، پس از اینکه از وی می خواهد تا مدارک امیل برنت را تحویل دهد ، می گوید :"... شما هم یک آلمانی خوب هستید!"

فیلم "آلمانی خوب" می تواند تصویری از جهان امروز باشد که براساس همان دنیای ماکیاولی برلین پس از جنگ و تقسیمات و تصمیمات متفقین فاتح جنگ شکل گرفته است. می توان ابعاد مختلف آن برلین ویران و مصیبت زده و مملو از خیانت و جنایت و شرارت را در دنیای امروز که همان متفقین آن روز گرداننده هایش هستند ، مشاهده کرد .

شاید بتوان آن نگاه متعجب و در عین حال تاسف بار جیکوب گایسمر در مقابل اعترافات لینا (در سکانس پایانی) را امروز هم در مقابل اعمال و رفتار تناقض آمیز و ناعادلانه متفقین دیروز و مدعیان امروز ژاندارمی دنیا ، ساری و جاری دانست.

 

 

 

تروریسم چیست و تروریست کیست؟   

 

 


فیلیپ نویس استرالیایی که زمانی در هالیوود فیلم های حادثه ای و سرگرم کننده ای مانند : "خطر واضح و آشکار" (از سری ماجراهای مامور جک راین و با شرکت هریسن فورد) ، "سیلور" و "سنت" را می ساخت اینک چندی است که به تولید آثار افشاگر براساس داستان های واقعی و روایت های تلخ از تاریخ معاصر روی آورده است. او براساس فیلمنامه ای از الکساندر پین ، فیلم "آمریکایی آرام" را در باره نفوذ نظامی آمریکا در ویتنام از طریق امدادهای پزشکی و ناامن نمودن  آن کشور پس از شکست فرانسوی ها جلوی دوربین برد و سپس در فیلم "حصار ضد خرگوش" به آپارتاید در استرالیا طی سالهای استعمار انگلیس پرداخت که چگونه سیاهپوستان را درون حصارهایی محبوس می کردند و کودکان دورگه را برای غنی ساختن نژاد سفید ، بی رحمانه از آنان جدا می نمودند.

اینک و درفیلم"آتش را حفظ کن"، فیلیپ نویس به آفریقای جنوبی رفته و براساس فیلمنامه ای از "شاون اسلولو"(فرزند یکی از مبارزان آفریقای جنوبی علیه رژیم نژادپرست این کشور به نام جو اسلولو ) به یکی از دهشتناک ترین نقاط کارنامه غربی ها در استعمار سرزمین های دیگر تحت عنوان آپارتاید پرداخته است. اینکه چگونه سالها 2-3 میلیون سفیدپوست ، بوسیله یک رژیم ستم پیشه ، 25 میلیون سیاه پوست را در زیر حاکمیت خویش به زنجیر و حبس و شکنجه کشیدند تا اربابان انگلیسی و آمریکایی آنان بتوانند به راحتی ، معادن الماس و نفت شان  را غارت کنند.

قصه "آتش را حفظ کن" از همان سالها می آید و سرگذشت واقعی یکی از مبارزان آزادیخواه علیه نژاد پرستی را حکایت می کند که به جرم عدالت خواهی و قیام علیه ظلمی که در حق او و خانواده و دیگر هم وطنانش شده بود ، "تروریست" نامیده شد!

"پاتریک کاموسو" ، یک موزامبیکی است که در اوایل دهه 80 میلادی برای کارکردن راهی کشور همسایه خود ، آفریقای جنوبی می شود. او در آنجا در یک پالایشگاه نفت استخدام شده و خانه و خانواده ای نیز به هم می زند. ضمن اینکه مربی فوتبال مدارس نیز هست و اوقاتی از زندگیش را صرف آموزش و تمرین کودکان و نوجوانان برای بازی فوتبال می نماید. اما رژیم نژادپرست پروتوریا که بر آفریقای جنوبی حاکم است  ، قوانین ناعادلانه ای علیه اکثریت سیاه پوست این کشور برقرار کرده ، بطوریکه همواره آنان را در معرض ظلم و ستم سفیدپوستان قرار می دهد. از همین رو عده ای  از سیاه پوستان با تشکیل گروهی به نام کنگره ملی آفریقای جنوبی ، علیه رژیم فوق به مبارزه مسلحانه پرداخته و پایگاههای خویش را نیز در کشور همسایه خود ، موزامبیک قرار داده اند . آنها هر از چندگاهی مناطق مهم اقتصادی و نظامی آفریقای جنوبی را مورد حمله مسلحانه قرار داده و محل های فوق را با بمب و سلاح به آتش می کشند. پلیس آفریقای جنوبی برای مهار حملات فوق و سایر اعتراضات سیاه پوستان ، گروه ویژه ضد تروریستی تشکیل داده که  فرماندهی آن با یک کلنل سفیدپوست به نام نیک واس (تیم رابینز)است . این گروه به هرکس مشکوک شوند ، بدون کوچکترین دلیل و مدرک مستندی ، وی را دستگیر کرده و تحت شکنجه قرار می دهند تا به افراد کنگره ملی آفریقای جنوبی دست یابند. به همین خاطر است که فضای بسیار ناامن و رعب آوری در میان سیاه پوستان این کشور ایجاد شده ، چرا که سفید پوستان همه آنان را به چشم تروریست نگاه می کنند.

در اولین صحنه فیلم ، کاموسو را می بینیم که برای شرکت در مراسم عروسی یکی از خویشان خود ، همراه خانواده اش راهی محل برگزاری عروسی است  ولی در میانه راه در بازرسی سفیدپوستان ، مورد ظن قرار گرفته و به نحو موهنی در مقابل همسر و مادر و فرزندان خود تحقیر می شود. اسلولو به خوبی رنج و مرارتی که هموطنانش در طول سالیان حاکمیت نژادپرستان بر میهنش ، متحمل شدند را در چنین صحنه هایی بازتاب می دهد و فیلیپ نویس نیز هوشمندانه از پس کارگردانی و پرداخت صحنه های فوق برمی آید. او نشان می دهد که چگونه اساس آن تضادهای آشتی ناپذیری که منجر به جنگ ها و نبردها و مبارزات خونین گردید و صدها هزار کشته و مجروح و آواره به ملت ها تحمیل کرد ، از دل همین سلطه جویی ها و برتری خواهی ها و تحقیرهای خردکننده برآمد و رشد کرد. عدالت طلبی و آزادیخواهی در عمق طبقات و قشرهای تحت ستم ریشه دوانید ، به نوعی که جزء تفکیک ناپذیری از زندگی مردم به شمار آمد ، از همین رو  ، جستجوی مبارزان اصلی در صفوف مردم برای اشغالگران غیرممکن شد ، انسان انقلابی و آنکه خود را از این گونه معرکه ها کنار می کشید ، با هم و به طور یکسان مورد تعرض واقع شدند و به اصطلاح تر و خشک با هم سوختند .

در فیلم "آتش را حفظ کن" ،  یکی از اشخاصی که بی جهت توسط بخش ضد تروریست پلیس آفریقای جنوبی دستگیر می شود ، همان "پاتریک کاموسو" است که اساسا با سیاست و مبارزه و امثال آن میانه ای نداشته ،  سرش در کار خودش بوده  و تنها تلاشش ، حفظ خانواده و بچه هایش است. 

"شاون اسلولو" که قبل از این ، فیلمنامه هایی همچون" ماندلین سروان کورلی" و "دنیای جداگانه"(که جایزه بافتا برای بهترین فیلمنامه اریژینال هم برایش به ارمغان آورد)  را نوشته ، در ترسیم جهان معمولی و آرام زندگی کاموسو کاملا موفق است  . او  اگرچه در زندگی خصوصی اش انسان چندان وفاداری نیست ولی همه سعی و توانش را در حفظ آنچه بدست آورده ، به خرج می دهد و حتی از کوچکترین اعتراض ساده خطاب به کارفرمایان سفیدپوستش هم خودداری می کند ، تا مبادا موقعیتش به خطر بیفتد.  اما یکی از همان اعمال غیروفادارانه اش ، باعث می شود که به دام پلیس ضدتروریست و فرمانده آنها یعنی کلنل" نیک واس" بیفتد.کاموسو  برای اعتراف ، به شدت و تا سرحد مرگ مورد شکنجه و آزار قرار می گیرد ، به طوریکه واس متقاعد می شود ، وی  در بمب گذاری ها نقشی نداشته است. اما برای اطمینان ، همسرش را نیز تحت شکنجه قرار می دهد و همین موضوع است که کاموسو را به هم می ریزد ، زندگیش از هم می پاشد ، همسر وی را ترک می کند و حتی مانع دیدن فرزندانش می شود ، شغلش را از دست می دهد و کاملا بی پناه و آواره می گردد .مجموع  این  قضایا ، وی را  از آن زندگی آرام و خنثی بیرون آورده  و  باعث می گردد تا به صفوف مبارزان کنگره ملی آفریقا در موزامبیک بپیوندد.

در واقع شاید بتوان گفت که شاون اسلولو و فیلیپ نویس در فیلم "آتش را حفظ کن" به تحلیل چرایی و چگونگی رشد خشونت در میان جوامع تحت ستم استعماری می پردازند که از سوی غربی ها همیشه با نام "تروریسم" یاد شده است. ستمی که حتی آرام ترین و گریزان ترین انسان ها از ماجراجویی را به سمت درگیری و مبارزه و ترور می کشاند. همچنانکه کاموسو ، خانواده و سرزمین و شهرش را ترک می کند و در کنار  رزمندگان کنگره ملی آفریقا برای آزادی هم نژادانش قرار می گیرد.

(به خاطر دارم در اوایل پیروزی انقلاب ، پوستری از جنایات آمریکا در ویتنام به چاپ رسیده بود که یک سرباز آمریکایی در حال بازرسی کودکی برای یافتن بمب بود و زیر آن تصویر نوشته شده بود که : نمی داند بمب قویتری در قلب او کار می کند !)

از این پس "اسلولو" مخاطبش را به درون  گروه انسان هایی می برد که تا پیش از این در فیلم ، با نام "تروریست" از سوی کلنل "نیک واس" و دار و دسته اش خوانده می شدند. آنها انسان های آزاده و مبارزی به تصویر کشیده می شوند که هریک به نوعی بخشی از زندگی خود را زیر ظلم و ستم رژیم نژادپرست آفریقای جنوبی از دست داده و اکنون با گذشت از همه آسایش و آرامش ، خود را به خطر انداخته اند تا مساوات و عدالت را به سرزمین و عزت نفس را به هم نژادان خویش بازگردانند. شاید این نوع نگرش بتواند معیاری برای سنجش کاربرد واژه ها و کلمات باشد. به قول یکی از نظردهندگان سایت "آی ام دی بی" برای فیلم "آتش را حفظ کن" ، فیلیپ نویس چه می کرد ، اگر قصد داشت  ماجرای فوق را برای امروز جهان بسازد که اتهام تروریست بودن مثل آب خوردن به هرکسی که در مقابل سیاست ها و روش های زورگویانه قلدران جهانی معترض است  ، به کار می رود  ؟ امروز هم رژیم نژادپرست اسراییل ، مبارزان فلسطینی و لبنانی را تروریست می خواند و دوستدارانشان را حامیان تروریسم لقب می دهد! امروز هم پشتیبانان دیروز رژیم های نژادپرستی همچون حکومت آفریقای جنوبی ، بیرق  دمکراسی و حقوق بشر به هوا برده اند و هرآنکس در برابر ادعاهایشان ، اعتراض داشته  باشد ، تروریست یا حامی تروریسم لقب  می گیرد.

کاموسو به کشورش بازمی گردد ولی با نام و نشانی مبدل و با بمبی که قرار است بوسیله آن ، پالایشگاهی را که زمانی محل کارش بود ، منفجر نماید. گروه ضد تروریستی کلنل واس ، گام به گام و لحظه به لحظه وی را ردیابی و تعقیب می کنند ولی سربزنگاه کاموسو را گم کرده تا وی به راحتی بتواند بمب گذاری خود را انجام دهد. 

فیلم "آتش را حفظ کن" ، قهرمان و ضدقهرمان داستان را به شکل شخصیت های مثبت و منفی ، نمایش نمی دهد ، بلکه تنها آنها را با توجه به شرایطی که درونش قرار گرفته اند ، تحلیل می کند . کلنل واس هم مثل کاموسو ، خانواده ای دارد که تماشاگر با آنها ارتباط برقرار می نماید و حتی واس ، کاموسوی زندانی را به خانه خود  می برد تا همراه خانواده اش ، شام بخورد و حرف هایش را راحت تر بزند. از طرف دیگر خود کاموسو هم آدم چندان وفاداری نسبت به خانواده اش نیست (لااقل در حد واس) و از فرصت هایی برای ارتباطات نامشروع خود استفاده می نماید و از همین رو همواره مورد شک و ظن همسرش قرار دارد تا جایی که پس از مهاجرتش به موزامبیک ، همسرش از وی جدا شده و وقتی برای اجرای عملیات به آفریقای جنوبی بازمی گردد ، در صحنه ای تراژیک وی را به پلیس لو می دهد. در بازگشتش از زندان و پس از آزادی آفریقای جنوبی نیز اگرچه به استقبالش می رود ولی در می یابیم که با فرد دیگری ازدواج کرده است.

به این شکل اسلولو حقیقتی تلخ و همیشگی در صفوف استعمارگران و استعمار شوندگان را مطرح می سازد که آنها بر ظلم و استعمار خویش متفقند که حتی خانواده هایشان ، بهره کشی از مردم سرزمین های دیگر را حق خود برمی شمرند ولی اینها برای دفاع از حق پایمال شده خود متحد نیستند.

و حقیقت تلخ تر اینکه پس از افتادن حکومت به دست سیاه پوستان و رانده شدن استعمارگران ، بازهم سایه آنها را بر زندگی و سرزمین سیاه می بینیم. کاموسو در تاریک و روشن هوا ، کلنل نیک واس را می بیند که در کنار چادری نشسته و مشغول گوش دادن به موسیقی و صرف غذاست. گویی برای خود پیک نیک دیگری را در آفریقا پیش بینی کرده است.

"آتش را حفظ کن" می تواند روی دیگری از فیلم "الماس خونین" باشد که سال گذشته با شرکت لئوناردو دی کاپریو و جیمون هنسو و جنیفر کانلی به روی پرده سینماها رفت. فیلم هایی که به کارنامه سیاه استعمار در قاره سیاه می پردازند. کارنامه ای که با هیچ آب مطهری پاک نمی شود و هرگونه ادعای حقوق بشر و دمکراسی هم ، حتی ذره ای از زخم های مللی که مورد ظلم و شقاوت امپریالیست ها قرار گرفتند را نمی تواند التیام بخشد.

 

بعدالتحریر: خوشبختانه این فیلم پنجشنبه ۱۰ خرداد با عنوان دیگری از شبکه سوم سیما پخش شد.

 

 

 

لالایی برای کودکان فراموش شده 

 

 


"سالها پیش ، در یک دنیای زیرزمینی ، که در آن درد و رنجی نبود ، شاهزاده خانمی زندگی می کرد که همیشه رویای دنیای آدم ها را در سر داشت . او رویای آسمان آبی ، نسیم آرام و آفتاب تابان را می دید. تا اینکه یک روز که نگهبانان غافل ماندند ، شاهزاده خانم فرار کرد. در دنیای بیرون ، درخشندگی نور ، چشمانش را کور کرد و ذهنش را از هرگونه خاطره گذشته پاک نمود. او از خاطر برد که چه کسی بوده و از کجا آمده است. بدنش از سرما و بیماری و درد ، رنج می کشید تا سرانجام باعث مرگ او شد. پدرش ، پادشاه همان دنیای زیرزمینی ، همواره باور داشت که روح دخترش باز خواهد گشت ، شاید در جسمی دیگر ، مکانی دیگر و زمانی دیگر . و از همین رو در انتظارش ماند تا آخرین نفسش بیرون بیاید ، تا دنیا از چرخش باز ایستد..."

با این جملات به سبک و سیاق افسانه های پریانی ، فیلم "هزارتوی پن" آغاز می شود و مخاطبش را به تصور  قصه ای خیالی ،  ناگهان در میانه واقعیتی خشن و وحشیانه از جنگ های داخلی اسپانیا رها می سازد. سال 1944 ، سالی که دیکتاتوری ژنرال فرانکو با استفاده از آتش جنگ جهانی دوم ، نیروهای انقلابی و میهن پرست آزادیخواه را قلع و قمع کرد. یکی از افسران سنگدل فرانکو به نام کاپیتان ویدال قرار است همسر مادر  قهرمان داستان" هزارتوی پن" شود که دخترکی 12 ساله به نام افلیاست و قصه ای که در ابتدای فیلم می شنویم ، در واقع متعلق به کتابی است که افلیا می خواند در حالی که همراه مادرش به سوی مقر کاپیتان ویدال در سفر است.

از همین جا گی یرمو دل تورو (نویسنده فیلمنامه و کارگردان "هزار توی پن" ) تماشاگرش را در میان دو دنیای افسانه ای پن و رئال کاپیتان ویدال معلق نگه می دارد. آنچه که کمتر در آثاری اینچنین سابقه پیدا نموده است. شاید تنها در فیلم های استیون اسپیلبرگ بتوان سراغ این گونه ترکیب تاثیر گذار از واقعیت و خیال را مشاهده کرد. چراکه قهرمانان  اسپیلبرگ نیز برای گریز از جهان خشونت بار و تلخ واقعی ، رهسپار سرزمین های خیالی و افسانه ای می شوند. مثل ریچارد درایفوس و همه آدم هایی که خسته و دلزده از دنیای واقعی شان در"برخورد نزدیک از نوع سوم" تمامی خطرها و رنج ها را به جان می خرند  تا همراه بیگانه های فضایی که تمایل به تماس با زمینی ها را داشته اند ، به سوی دنیاهای ناشناخته و تازه رهسپار گردند. یا همچون پیتر فیلم "هوک" که به نورلند می رود تا دوباره بتواند با بچه هایش ارتباط برقرار کند و یا ....از همین روست که فیلم های غیرافسانه ای اسپیلبرگ ، به شدت تلخ و تکان دهنده هستند ، مانند رنج آن زنان سیاهپوست فیلم "رنگ ارغوانی" ، له شدن کودکی و نوجوانی در اسارت فیلم "امپراتوری خورشید" ، سوختن زندگی عاشقانه در فیلم "همیشه" ، به بردگی کشاندن وحشیانه سیاهپوستان آفریقا در "آمیستاد" ، سلاخی انسانها در جنگی بی هدف در "نجات سرباز راین" و ...

اگرچه به نظر می آید که دل تورو در فیلم "هزارتوی پن" نوع ساختار روایتی فیلم های اسپیلبرگ را منبع الهام قرار داده ولی با هوشمندی به آن وجهی تازه ای بخشیده که به چنین شکل و شمایلی  در همان فیلم های اسپیلبرگ نیز دیده نشده است.او  دو دنیای افسانه و رئال فیلم را کاملا از یکدیگر جدا و منفک نگاه داشته ، که تا اواخر فیلم به نظرمی آید هر یک از این دو دنیا ، برای خود ساز جداگانه ای می زنند و حتی تماشاگر ناصبور از خود سوال می کند که اساسا این دو روایت نا همگون چه تناسبی با یکدیگر دارند که در کنار هم قرار گرفته اند. و تنها در آخرین صحنه فیلم است که گویی پازلی تکمیل شده و هر دو دنیای خیال و واقعی ، جایگاه خود را در کنار هم می یابند. این در حالی است که لحن دو پهلوی فیلم همچنان باقی می ماند ، به این مفهوم که بالاخره نمی توان حکم قطعی صادر کرد ،  آیا همه آن دنیای زیرزمینی پن ، تصورات خیالی افلیا بوده که از خواندن کتاب مربوطه در ذهنش جای گرفته؟

آن طور که در موقع مرگ ، لحظه ای تصور می نماید ، واقعا همان شاهزاده گمشده است و اینک به قلمرو پادشاه بازگشته تا زندگی جدیدی آغاز نماید. اما تمام شدن آن دنیا با خاموش گشتن  لبخند کم رنگ برروی لبان افلیای در حال مرگ و سپس جان دادن او ، می تواند باعث ابطال فرضیه یادشده باشد. اما وقتی پس از مردن افلیا ، دوربین از زمین فاصله می گیرد و همچنان صدای پن می آید و سرنوشت افلیا را در دنیای زیرزمینی حکایت می کند که قرن ها بر آن دنیا حکومت کرده و اینکه تنها افرادی می توانند نشانه های وی را در زمین ببینند که چشم بصیرت داشته باشند ، مجددا فرضیه حقیقی بودن دنیای افسانه ای پن تقویت می شود.

اما دل تورو ، هر دو دنیا را به غایت زشت و ناموزون به تصویر کشیده است. گویی وی علاقه داشته که همچنان موجودات کریه المنظر خود را در این فیلمش نیز به نمایش بگذارد. (به خاطر داریم که وی در فیلم های قبلیش مثل" هل بوی" و "بلید" و "میمیک" و...نیز در استفاده از مخلوقات مشمئز کننده ، نهایت علاقه را به خرج داده بود. به طوری که حتی چهره شخصیت های مثبت همچون خود هل بوی نیز چندان دوست داشتنی و قابل تحمل نبود ) از خود پن گرفته که گویا قرار است مجددا شاهزاده یا همان افلیا را به سرزمین پدری اش رهنمون گرداند و سر و شکل ترسناکی دارد  ، تا آن ریشه درختی که افلیا برای بهبود مادرش به توصیه پن در زیر تخت وی قرار می دهد (به نظر از ریشه های زنده فیلم "هری پاتر و سنگ جادو" آمده باشد) تا قورباغه عظیم الجثه ای که با استفراغ خود ، کلید مورد نظر افلیا را به او می سپارد و تا آن موجودی که چشمانش را در کف دست گذاشته و به تعقیب افلیا می پردازد. 

در دنیای واقع نیز کاپیتان ویدال دست کمی از آن مخلوقات کریه المنظر ندارد و اگرچه زمانی آن کراهت را درون خود پنهان نموده ولی هنگامی که با چاقوی مرسدس ، دهانش چاک می خورد و خود با نخ و سوزن آن را در مقابل چشمان تماشاگر می دوزد ، تقریبا با همان موجود چشم در دست ، تفاوتی پیدا نمی کند!!

دل تورو رنج زندگی در دنیای رئال را آنچنان مرارت بار و دشوار نشان می دهد که افلیا وقتی پس از مرگ مادرش ، بعد از مدتها پن را می بیند که می خواهد شانس دیگری برای بازگشت به دنیای زیرزمینی به وی بدهد ، مشتاقانه به آغوش آن موجود زشت و بی قواره پناه می برد و به وی التماس می نماید که با همراهش برود.

به نظر می آید آنچه در نظر دل تورو و فیلم "هزار توی پن" ، بیش از هر چیزی وحشتناک و محنت بار می نماید ، همان زندگی تحت سلطه فاشیسم است که در قتل و کشتار و شکنجه انسانها برای حاکمیت خود ، هیچ حد و مرزی نمی شناسد. این هراس و رنج در دنیای کودکانه افلیا که از دیکتاتوری و فاشیسم و مبارزه و انقلاب چندان درکی ندارد ، به  شکل از دست دادن پدر و مادر و  سپس زندگی زیر دست ناپدری خشن و بی رحم  ، خود را نشان می دهد . ناپدری که  در مقابل مرگ مادر و تنبیه و مجازات اطرافیان و حتی خود افلیا هیچگونه مروتی از خود بروز نمی دهد. درواقع دل تورو در فیلمنامه توانسته به خوبی دنیای ستمگر فاشیستی را  با ساده ترین و ملموس ترین الفاظ و کلمات و رفتارها به زبان کودکانه برای افلیا و همسالان وی معنا ببخشد. مثلا  علاقه شدید افلیا به شنیدن لالایی که از مرسدس خواهش می کند تا برایش بخواند ، یکی از همین معانی به نظر می آید. 

 خواندن لالایی کودکانه به عنوان عصاره محبت یک مادر که در آواز آرام و حزینی تبلور پیدا می کند تا آرامش و امنیت را به کودکش هدیه نماید  ، ساده ترین حق یک کودک است که افلیا از آن محروم شده  است . اینکه سرش را برروی زانوی مادر بگذارد و مادرضمن نوازش موهای وی ، در گوشش لالایی زمزمه کند را دیگر بعد از مرگ مادر و در خانه کاپیتان ویدال ،  لمس نخواهد کرد.. دل تورو نا امنی و تنش فضای حاکمیت فاشیسم را در خوانده نشدن ساده لالایی برای کودکان معنی می کند تا نشان دهد که چگونه کودکان در یک محیط اشغال شده توسط بیگانگان ، حتی در خانه حفاظت شده هم همواره در هراسی گنگ و ترسی ناشناخته به سر می برند.

غم انگیزترین صحنه فیلم ، سکانس پایانی است که افلیا در حال مرگ برزمین افتاده و مرسدس بالای سرش لالایی می خواند تا آن امنیت و آرامشی را که هیچگاه در زندگی درک نکرد را  هنگام مردن به او هدیه کند و همین لالایی است که به ملودی موسیقی فیلم "هزار توی پن" تبدیل شده و یکی از زیباترین موزیک های فیلم سال گذشته را به وجود می آورد.

البته "هزار توی پن" برخلاف نامش لایه های چندان پنهان و تودرتویی ندارد. قصه ای سرراست و ساده که شاید بارها نظیرش را شنیده ، خوانده و یا دیده باشیم در دو سویی موازی که البته در آخر به یکدیگر می رسند. حتی قضیه آن مبارزان علیه فرانکو و نفوذشان در مقر کاپیتان ویدال توسط خواهر یکی از انقلابیون  (مرسدس که رییس قسمت غذا و آشپزخانه است) و پزشک پایگاه سربازان فرانکو  دیگر پس از فیلم هایی مانند زیر زمین (امیر کاستاریکا ) بیشتر به قصه و افسانه های قهرمان پردازانه  شبیه است. خصوصا با آن قلع و قمع افراد کاپیتان ویدال در حالی که مرسدس را محاصره کرده اند که وسترن های معمولی دهه 40 و۵۰هالیوود را به ذهن متبادر می سازد.می گویند در جریان جنگ ها ، بمباران ها ، اشغال بیگانه ، آوارگی ها ، خرابی ها و ...بیشترین آسیب را کودکان تحمل می کنند  ، آسیب هایی که بیش از آنکه جسمشان را زخمی کند ، روح لطیفشان را می آزارد. آزاری که جراحتش تا آخر عمر با آنهاست و در هر شرایطی ، گذر زندگی شان را تحت تاثیر قرار می دهد. شاید بتوان گفت آنچه بیش از هر نتیجه ای می توان در فیلم "هزارتوی پن" مورد اشاره قرار داد ، همین باشد


 

اگر روزی یک عدد از همه طرف به شما هجوم بیاورد ، چه می کنید ؟ منظور این است که به هر طرف رو     می آورید ، به نحوی آن عدد را می بینید  یا به آن حساس می شوید. این همان اتفاقی است که برای جیم کری ( در یکی دیگر از نقش های بسیار جدی اش پس از" نمایش ترومن" پیتر ویر و "مردی روی ماه" میلوش فورمن و" آفتاب درخشان یک ذهن ابدی" میشل گوندری )در فیلم "شماره 23" می افتد. او در نقش یک کنترل کننده حیوانات به نام "والتر اسپارو" ، پس از خواندن یک کتاب ، ناگهان مورد هجوم عدد 23 قرار می گیرد. کتابی که از سوی همسرش "آگاتا" ( با بازی ویرجینیا مدسن) به مناسبت جشن تولدش دریافت کرده و ماجرای کارگاهی به نام "فینگرلینگ" است که درگیر ماجرای  زنی مرموز به اسم "فابریزیا"  و خودکشی زن دیگری با موهای بلوند می شود. فابریزیا و آن زن بلوند مدام از  مسئله هجوم عدد 23 ،  برای کاراگاه فینگرلینگ می گویند.

والتر ، بسیاری از وقایع زندگی فینگرلینگ را با زندگی خودش مطابق می بیند، حتی فابریزیا شبیه آگاتاست و آن زن بلوند به جوانی های مادرش شباهت دارد . از این به بعد است که احساس می کند در هر گوشه ای ، عدد 23 انتظارش را می کشد . آدرس فروشگاهی که از آن کتاب را خریده اند 588 است :23= 8+8+5 ، اتاق والتر در تیمارستانی که گویا از آنجا با آگاتا آشنا شده 318 بوده :23= 8-31 ، تعداد حروف بخشی که در آن کار می کند یعنی"قسمت کنترل حیوانات" (تعداد حروف عبارت انگلیسی اش)  23 تا است ،  نام سگی که در ابتدا وی را به سمت گوری مشکوک می برد و در آخر هم باعث و بانی کشف کلیت ماجرا می شود ، "ند" است که موقعیت حروف تشکیل دهنده  آن اینچنین است : حرف "ان" چهاردهمین حرف الفبای انگلیسی است ، حرف "ای" پنجمین و حرف "دی" چهارمین که جمع آنها 23 می شود ، یعنی : 23= 4+5+14 ، شماره پلاک اتومبیل والتر 9068 است :23=8+6+0+9  ، شماره رمز کیف او  87305 است : 23=5+0+3+7+8  و ...دکتر روانشناسش هم می گوید عدد 23 عدد خاصی است که بسیار در طبیعت وجود دارد ، از جمله بدن موجودات زنده از 23 جفت کروموزوم تشکیل شده که در زبان حیات نقش بسیار اساسی دارد و...

شاید اشاره جوئل شوماخر (کارگردان فیلم "شماره 23") و فیلمنامه نویس جوانش "فرنلی فیلیپس" به عدد 23 و تاثیرش در عالم حیات ، همان نیروی مافوق و قادر بر عالم هستی  باشد که موجودات را به طرف تقدیرشان می برد.(ماجرای 23 جفت کروموزوم و "دی ان ای" روی آنها از پیچیده ترین و نامکشوف ترین رمز و رازهای جهان خلقت است که در میان تمامی موجودات  عالم یکسان بوده و  از نظر کارشناسان و فیلسوفان حکایت منشاء واحد خلقت دارد)  اگرچه ممکن است این تقدیر تنها مرگ نباشد که مرگ دنیوی ، سرنوشت غایی و نهایی همه موجودات است. والتر اسپارو در حقیقت زندگی همانند فینگرلینگ داشته و اصلا کتاب مورد نظر را خودش نوشته بوده اما وی در جریان یک حادثه دچار ضربه مغزی گردیدده ، بطوریکه تمامی حافظه اش را از دست داده است. بعدا پس از مرخصی از تیمارستانی که در آن بستری بوده ، بطور تصادفی با "آگاتا" برخورد کرده و زندگی تازه ای را در قالب یک کنترل کننده حیوانات آغاز می نماید. اما تقدیر این است که پس از 15 سال بازهم گذشته او به سراغش بیاید تا با مروری دوباره  به گناهان و خطاهایش پی ببرد .( و چه سعادتی است که انسان تا فرصت دارد ، هربار گذشته اش را مرور کرده و گناهان و خطاهایش را که در مشغله های زمانه ، فراموش نموده ، به خاطر بیاورد ، شاید که اگر موقعیت یا فرصت جبران آنها را نیز  نداشته باشد  ، لااقل همان پشیمانی اش ، باعث شود تا خداوند ببخشایدش.)

برای والتر یک کتاب مهجور و نه چندان دست اول که در یک کتاب فروشی در معرض دیدگان "آگاتا" قرار می گیرد (همان که در واقع خاطرات خود والتر بوده) و یک سگ ولگرد که ناگهان در جریان کار روزمره ، با آن برخورد کرده و می بایست برای مرکز کنترل حیوانات به دامش بیندازد ، وسایلی هستند که وی را به سمت تقدیرش می برند .  تقدیری که حتی با فراموشی و پناه بردن به زندگی دیگر ، گریزی از آن ندارد و همچون کابوسی هر شب ، او را دنبال می نماید. کتاب ، وی را به گذشته اش بازمی گرداند و سگ که هربار در مقابلش قرار می گیرد ، سرانجام والتر را به گور دختری می رساند که پانزده سال پیش خودکشی کرده (در واقع به دست والتر کشته شده ) و تاریخ تولد و مرگش برروی سنگ قبر نشان می دهد که 23 سال عمر کرده است!

جوئل شوماخر ، همچنان دغدغه این را دارد که قهرمانهایش را در موقعیت های دشوار گرفتار کند و از ورای آن موقعیت ها به جستجوی گناهانشان برآید ، همچنان که به همین دلیل کالین فارل را در فیلم "باجه تلفن"(2002) در آن کبوسک کوچک تلفن گیر انداخت تا قدم به قدم به خیانت ها و خطاهایش اعتراف نماید یا در" شبح اپرای اندرو لوید وبر"(2004) که اصل قصه اش ، اساسا درباره مرور گناهان گذشته است.  و اینک در بیست و سومین فیلم بلند سینمایی اش نیز همان دلمشغولی را پی گرفته است!

راستی باز صحبت از عدد 23 شد ، باید گفت که تاریخ اکران این فیلم  درآمریکا  ، 23 فوریه ، و در بیشتر کشورهای دنیا ، 23 مارس بوده است!  ، ضمنا شماره صندوق پستی جیم کری هم 977 است :23=7+7+9 !! و  تاریخ تولدش هم 3 فوریه است یعنی 3/2  که می شود  23 !!! و ...

...و 11 سپتامبر 2001 یعنی  11/9/2001  را هم می توان اینگونه تعبیر کرد  :

 23= 1+1+9+1+0+0+2  !!!!