وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۸ مطلب با موضوع «نقد فیلم» ثبت شده است

 

 

جامعه‌ای مملو از هراس و بی‌اعتمادی نژادپرستانه  

 

 

 

 

برخی کارشناسان از جمله متخصصان مسائل جامعه‌شناسی بر این باورند که اگرچه «سینما» همواره یک دروغ و فریب بزرگ بوده و به قول خود سینماگران ، تمامی هم و غمش بردن تماشاگر به سرزمین رؤیاهاست اما در لابه لای تصاویر خود به نوعی بازتاب روحیات، دلبستگی‌ها، دغدغه‌ها و منازعات جامعه زمان خویش به نظر می‌آید. چنانچه اکسپرسیونیست‌های آلمان با آن نماهای غیرمتوازن و تاریک و سیاه و موضوعات تلخ و ناگوار از دل شرایط یأس‌انگیز بعد از شکست آلمان در جنگ اول جهانی بیرون آمدند و نئورئالیسم ایتالیا به خوبی منعکس کننده سختی‌ها و رنج‌های پس از جنگ دوم جهانی است. عصیان زدگی نسل بعد از جنگ را پس از موج نو فرانسه و جنبش جوانان خشمگین انگلیس به خوبی می‌توان در فیلم‌های شاخص دهه 70 و 80 سینمای آمریکا دید و البته بازگشت  به مبانی اخلاقی و معنوی را در آثار یک دهه اخیر.

یک تحلیل‌گر اجتماعی به هر حال می‌تواند مسائل مبتلابه روحی جامعه امروز ایران را از درون فیلم‌های حتی تخیلی و غیرواقعی‌اش ببیند چنانچه تاثیر تبلیغات سرسام‌آور رسانه‌های غرب پس از حادثه 11 سپتامبر 2001 در وحشت و هراس دائم از تروریسم خارجی را در اغلب آثار سینمای روز آمریکا می‌توان مشاهده کرد. که به هر حال ، فیلمنامه‌نویسان و سینماگران درون همان جامعه زندگی می‌کنند و روز و شب با همان داده‌های اطلاعاتی مواجه‌اند که همه جامعه روبروست.

غرض از این مقدمه تصویر سیاه و تلخی است که فیلم «تصادف» از لس‌آنجلس امروز و به طور کلی جامعه آمریکای کنونی به مخاطبش ارائه می‌دهد. تصویری که نمی‌توان آن را فقط حاصل ذهن پال هیگیس (کارگردان و نویسنده فیلمنامه) دانست و با مارک تصورات موهوم از کنارش گذشت. اگر این تصویر را پهلوی دیگر فیلم‌هایی که امروزه از سینمای آمریکا بیرون می‌آید حتی فیلم‌های به قول معروف اکشن و حادثه‌ای ولو آثار ابلهانه‌ای همچون «سه ایکس»  قرار دهیم می‌توان به یک دیدگاه نسبتا واقع‌بینانه از فضای روحی ـ روانی و وضعیت ارتباطی اجتماع امروز آمریکا دست یافت. البته اگر تکه‌های پازل مورد نظر را به درستی کنار یکدیگر قرار دهیم.

فیلم «تصادف» همانند آثار اخیر مایکل مان مثل «وثیقه» یا «خودی» و یا «مخمصه»، لس‌آنجلس را شهری مخوف و در تیول تبهکاران و دزدان و غارتگران نشان می‌دهد. راه دور نرویم مثل فیلم اخیر روبرتو رودریگز به نام «شهر گناه» (که در جشنواره کن امسال هم به نمایش درآمد). همان نگاه و تصویری که مارتین اسکورسیزی از نیویورک دارد در فیلم‌هایی مانند «بیرون آوردن مردگان»، «راننده تاکسی» و «دارودسته نیویورک». همان تصویری که حتی اسپیلبرگ در «گزارش اقلیت» و جرج لوکاس در «جنگ‌های ستاره‌ای» به نمایش می‌گذارد.

بسیاری از فیلم‌های همین سال گذشته را می‌توان نام برد که ناامنی، گسستگی روابط، هراس‌ها و تشویش‌ها، نابهنجاری‌ها و نابسامانی‌های اجتماعی و اقتصادی و حتی روحی ـ‌ روانی آمریکای امروز را به خوبی منعکس کرده‌اند. از «نزدیک‌تر» (مایک نیکولز) تا «قتل ریچارد نیکسن» (نیلز مولر) و «کاندیدای منچوری» (جاناتان دمی) و «دهکده» (ام. نایت شیامالان) و تا «مترجم» (سیدنی پولاک) و «محبوب میلیون دلاری» (کلینت ایستوود) و «شراکت خوب» (پال و کریس ویتز)

اما به نظر فیلم «تصادف» مجموعه‌ای از همه تصاویر کج و معوج از جامعه امروز آمریکا را یکجا دربر دارد.

«تصادف» با یک تصادف شروع می‌شود و با تصادفی دیگر به پایان می‌رسد. تصادفاتی که هر کدام ، گروهی از آدم‌ها را در‌گیر خود می‌کند. آدم‌هایی که به نوبه خود هر یک ملغمه‌ای عجیب و غریب از ترس و بی‌اعتمادی و خلافکاری و تحقیر و البته تفکرات نژادپرستانه هستند.

در «تصادف» با 15 شخصیت از همین نوع آدم‌ها مواجه‌ایم. یک زوج سفیدپوست به نام‌های ریک (با بازی برندن فریزر) که نماینده و وکیل منطقه است و جین (یکی از معدود نقش‌های پذیرفتنی ساندرا بولاک در سال‌های اخیر) که در همان اوایل فیلم ، اتومبیل‌شان سرقت می‌شود. سارقین دو جوان سیاهپوست هستند به نام پیتر و آنتونی که ماشین‌های دزدی را برای آب کردن نزد دلال پرکاری می‌برند. پیتر برادر فراری گراهام (با بازی دان چیدل) است که خود ، کاراگاه اداره مبارزه با مواد مخدر بوده و زنی مکزیکی دارد و مادری بیمار که مدام برای پسر کوچکش دلتنگی می‌کند. او همچنین مجبور است به پرونده‌سازی‌های اداره خود گردن بنهد تا برادرش را نجات دهد.

آنتونی و پیتر پس از سرقت اتومبیل ریک وجین ، یک مرد کره‌ای (که تصور می‌کنند چینی است) را زیر می‌گیرند که خود آن مرد دلال فروش کودکان کره‌ای است. بعدا که پیتر مجددا پس از یک دزدی ناموفق به سراغ وانت مرد کره‌ای می‌رود تا آن را به همان دلال اتومبیل بفروشد متوجه می‌شود که تعداد زیادی کودک فقیر کره‌ای در آن زندانی ‌شده‌اند.

علاوه بر آن زوج سفیدپوست آمریکایی که قربانی دزدی اتومبیل می‌شوند، فرهاد یک مغازه‌دار ایرانی نیز همه اموالش را در یک سرقت از دست می‌دهد. در فیلم «تصادف» سرقت تنها مادی نیست. یک زوج عصبی پلیس ؛ ستوان راین (با ایفای نقش مت دیلن) و ستوان هنسن (با بازی راین فیلیپ) اتومبیل یک زوج سیاه‌پوست، کامرون (یک کارگردان تلویزیونی) و همسرش کریستین را به عنوان مشکوک متوقف کرده و شخصیت و غرور آنها را در یک بازرسی بدنی تحقیرآمیز خرد می‌کنند به طوری که این قضیه شیرازه خانوادگی‌شان را درهم می‌ریزد. ستوان «راین» پدری بیمار دارد که مدعی است پزشکان به وی رسیدگی لازم را نکرده‌اند. او می‌گوید پدرش در طول 27 سال صادقانه و با دل و جان کار کرده و بسیاری از کارگرانش حتی سیاه‌پوست‌ها را کمک و یاری رسانده و به همین دلیل اینک مستحق اینهمه رنج و مرارت نیست.

آنچه در «تصادف» بیش از هر چیزی نمایان است، عدم اعتماد و هراس آدم‌ها از یکدیگر با توجیهات نژادپرستانه است.

ستوان راین علیرغم اخطار همکارش، اتومبیل کامرون را بازرسی می‌کند زیرا معتقد است اغلب سیاهپوست‌ها خلاف‌کار هستند. ستوان هنسن هم علیرغم این‌‌که بعدا راه خودش را از راین جدا می‌کند ولی هنگامی که تصادفاً پیتر را (بعد از این‌‌که از دست پلیس گریخته) سوار اتومبیلیش می‌نماید به تصور این‌‌که پیتر برای بیرون آوردن اسلحه دست در جیب خود کرده، در یک اقدام ناگهانی او را به قتل می‌رساند. در حالی که پیتر فقط می‌خواست مجسمه کوچکی را برای علت خنده‌اش به ستوان نشان دهد!

دنیل یک قفلساز آرام و متین مکزیکی است که به شدت عاشق خانواده‌اش است اما هرگز مورد اعتماد مشتریانش نیست. جین که وی را برای تعویض قفل درهای منزلش آورده به شوهرش می‌گوید که اصلا به آن مرد طاس اعتماد ندارد چرا که حتما  نمونه‌ای از کلید خانه را به دارو دسته خودش که همگی سارق و دزد هستند خواهد داد. توصیه دنیل حتی مورد قبول آن مغازه‌دار ایرانی هم قرار نمی‌گیرد به همین دلیل وقتی مغازه‌اش سرقت می‌شود، با اسلحه یک‌راست به سراغ دنیل می‌رود تا به قول خودش پول‌های دزدیده شده صندوقش را از او بگیرد و اگر نبودند فرشتگان خیالی او یا دنیل (که می‌گوید از 5 سالگی قول محافظت از دخترش را به وی داده‌اند!) دختر دنیل را در ‎آغوش پدر با گلوله به قتل رسانده بود.

این تفکر نژادپرستانه در میان سیاهپوستان بیشتر رواج دارد. پیتر و آنتونی وقتی در اوایل فیلم برای نخستین سرقت از آن کافی‌شاپ خارج می‌شوند می‌گویند که سفیدپوستان همواره به آن‌ها به چشم کاکاسیاه نگاه می‌کنند و به همین دلیل باید آرامش را از آنان گرفت. آنتونی معتقد است سرقت از هم‌نژادان ، یک خیانت بزرگ است.

حتی روابط خانوادگی با همین دیدگاه‌های نژادپرستانه به هم می‌ریزد. همسر گراهام، وی را از خود می‌راند و با افتخار می‌گوید که «مادرم پورتوریکویی بود و پدرم اهل السالوادور...»

در جامعه «تصادف» سیاه‌پوستان به‌هرحال ناچارند برای بقای خود در میان سفیدپوستان ، بسیاری از ظلم‌ها و بی‌عدالتی‌ها را نادیده بگیرند. همان‌طور که گراهام به پرونده‌سازی اداره مبارزه با مواد مخدر گردن می‌گذارد و حتی پیتر و آنتونی زورگویی‌های دلال اتومبیل را می‌پذیرند، کامرون علاوه بر تحمل رنج حقارت  برخورد توهین‌آمیز و شنیع پلیس با همسرش ، حتی سر کارش و به هنگام کارگردانی نمایش‌های تلویزیونی ناگزیر است که تحمیلات نژادپرستانه تهیه‌کننده سفیدپوست را بپذیرد. تهیه‌کننده به وی می‌گوید: «باید دیالوگ‌های یک سفیدپوست با اصطلاحات سیاه‌پوست‌ها فرق داشته باشد تا تماشاگر یک گفتار عامی سیاه‌پوستی را از زبان یک سفیدپوست نشنود.»‌

تاکید فیلمساز بر قفل‌ها و کلیدها و درهایی که بسته و باز می‌شوند حکایت از بی‌اعتمادی مفرط در چنین جامعه‌ای دارد. حتی دختر کوچک دنیل از هراس، شب‌ها در زیر تخت‌خواب خود مخفی می‌شود. تاکید آن مغازه‌دار ایرانی و زوج سفیدپوست آمریکایی بر اطمینان از قفل شدن درها و اسلحه‌ای که در دسترس همه هست نشانه‌هایی دیگر از همین سندروم عدم اعتماد است.

در اوایل فیلم دختر مغازه‌دار ایرانی را می‌بینیم که با عصبیت آشکار مشغول خرید اسلحه است. سپس آن را که به پدرش می‌دهد، تاکید می‌کند که با این به طرف هرکس می‌خواهد می‌تواند شلیک کند. اولین برخورد با آنتونی و پیتر پس از یک مکالمه نسبتا طولانی و بی‌ربط (مثل آن زوج جوان ابتدای فیلم «پالپ فیکشن») ناگهان اسلحه‌های خود را می‌کشند زیرا که می‌گویند در این جامعه و میان سفیدپوستان ما همواره در ترس و وحشت هستیم. دوربین تاکید خاصی بر دست به دست شدن اسلحه‌ها دارد، از دست کامرون به آنتونی، از دست دختر فرهاد به دست پدرش و در آخر فیلم برعکس آن.

در نیمه دوم فیلم یک سری ماجراهایی گویی می‌خواهد آن تور سفت و محکم بی‌اعتمادی و بی‌اعتقادی را پاره کند. ستوان راین در یک شرایط سخت به یاری همسر کامرون (که پیش از این در بازرسی بدنی تحقیرش کرده بود) می‌رود و وی را از سوختن در آتش نجات می‌‌دهد، در صحنه شلیک فرهاد به سمت دنیل و دخترش مانند آن‌چه برای جولز در «پالپ فیکشن» اتفاق افتاد، معجزه‌ای روی می‌دهد، کامرون و همسرش پس از آن جدایی عذاب‌آور ولو به شکل وصل دوباره تام کروز و نیکول کیدمن در پایان فیلم «چشمان باز بسته» مجددا زندگی در کنار هم را برمی‌گزینند و آنتونی هم کودکان کره‌ای را آزاد می‌کند. اما تصادفی دیگر نشان از تکرار همین وقایع ناگوار دارد.

پال هیگیس که سال گذشته فیلمنامه درخشان «محبوب میلیون دلاری» را از وی شاهد بودیم، این بار بر اساس قصه و فیلمنامه‌ای از خودش فیلم «تصادف» را با گروهی از بازیگران معروف جلوی دوربین برده است. ساختار سینمایی فیلم، «برش‌های کوتاه» (رابرت آلتمن) و «ماگنولیا» (پل تامس اندرسن) را به ذهن متبادر می‌سازد (البته نه به قوت و ارزش آن‌ها) با این تفاوت که درونمایه فیلم برخلاف آن‌ها که جهان‌شمول‌تر و به کلیت جوامع انسانی نظر داشتند، متوجه جامعه آمریکاست با همه تنوع و تضادهای نژادی و قومی‌اش. گناه و بزه از سر و روی چنین جامعه‌ای بالا می‌رود و خانواده‌ها در محاصره این نابسامانی‌های اجتماعی همچون زورق‌هایی آسیب‌پذیر در تلاطم امواج اقیانوس هستند.

استفاده به‌جا و مناسب هیگیس از موسیقی و آوازهای قومیت‌ها در صحنه‌هایی که اعضای چنین جامعه‌ای درمانده و حیران و سرگشته در خود فرو رفته‌اند در فضاسازی نهایی فیلم و نمایان ساختن معصومیت نهادی انسان (که در شرایط قربانی شدن به وضوح می‌رسد) کاملا موثر است. از جمله استفاده از ترانه فولکلور ایرانی «دختر بویراحمدی» در فصل درماندگی مغازه‌دار ایرانی! که تماشاگر علاقه‌مند را به بهره‌جویی پی‌یرپائولو پازولینی از آواز گلپایگانی در فیلم «مده‌آ» می‌اندازد!!

 

 

... و حالا این است تروریسم دولتی 

 

 

 

 

بعد از فیلم هایی مانند "تصادف"(پال هیگیس) ، "ارباب جنگ" (اندرو نیکول) ، ""سیریانا" (مارک فورستر) و "شب بخیر و موفق باشی" (جرج کلونی) ، استیون اسپیلبرگ با فیلم "مونیخ" حلقه فیلم های سیاسی امسال را کامل کرد. و اگر فیلم "کاپوتی" را هم به نوعی درباره نابسامانی های جامعه امروز آمریکا در نظر بیاوریم ، 4 فیلم از 5 نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم سال 2005 ، آثاری هستند که به نوعی سیاست های مورد بحث روز را در کادر خود قرار داده اند.

موضوعاتی همچون "تروریسم" ، "آزادی و دمکراسی" ، "حقوق بشر"  ، "نژاد پرستی" و "مسئله فلسطین و اسراییل" از جمله مسائل چالش برانگیز دنیای سیاست امروز جهانی است که در فیلم های "تصادف" و "مونیخ" و "شب بخیر و موفق باشی" (هر 3 فیلم کاندیدای اسکار بهترین فیلم ، بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه سال  2005 هستند) و "سیریانا" (نامزد اسکار بهترین فیلمنامه) درونمایه اصلی است و تقریبا به اتفاق ،  همه آثار نامبرده ، هریک به نوعی سر و صداها و ادعاهای دولتمردان آمریکا را زیر علامت سوال برده اند. در فیلم "تصادف" به عینه می بینیم که چگونه حقوق شهروندی با توجیهات نژادپرستانه قرن بیست و یکمی در کلان شهر به اصطلاح تمدن امروز یعنی "لس آنجلس" پایمال می شود و ادوارد مورو (ژورنالیست جسور فیلم "شب بخیر و موفق باشی") به درستی در مقابل فجایع ضد حقوق بشری مکارتیسم می گوید : "ما نمی توانیم از آزادی در جهان دفاع کنیم وقتی در کشورمان از آن می گریزیم!".همان چالشی که آمریکا بیش از هرموردی امروزه با آن مواجه است و در حالی خود را پرچمدار آزادی و دمکراسی در دنیا فرض می کند که هزاران مورد نقض حقوق بشر را در همین ایام به کارنامه خود اضافه کرده (از جمله قانون جاسوسی همگانی در کشور تحت عنوان "عمل میهن پرستانه" یا اعمال وحشیانه در زندان های گوانتانامو و ابو غریب و بازداشتگاههای سیا در اروپا که سر و صدای خود اروپاییان را هم درآورد و...) به طوریکه در مقابل اعتراضات مکرر کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد ، پیشنهاد انحلال این کمیسیون و تشکیل انجمنی جدید را داده است!!

اما به نظر می آید فیلم "مونیخ" بیش از رقبایش اثری به روز ، قابل تامل و بحث برانگیز باشد که تاحدودی بدون تعصب و نسبتا با واقع بینی به یکی از دیرینه ترین معضلات جامعه سیاسی معاصر یعنی زخم کهنه "فلسطین و اسراییل" نگریسته است . این درحالی است که نمی توان از دیده پنهان داشت که سازنده فیلم یعنی استیون اسپیلبرگ خود یهودی و از قضا متهم به حضور در لابی یهود هالیوود است. چنانچه کارنامه فیلمسازی اش چنین نشان می دهد . او با ساختن فیلم "لیست شیندلر" دین خود را به هولوکاست یهود در جنگ دوم جهانی ادا کرد و در این راستا فیلم های دیگری همچون مستند "آخرین روزها" را تهیه کرد. اما به هرحال او با ساخت آثاری همچون "شوگرلند اکسپرس" ، "رز ارغوانی" ، "نجات سرباز وظیفه راین" ، "آمیستاد" و "گزارش اقلیت" نشان داد که در صف روشنفکران یهود قرار دارد و در این مسیر  به انحاء  مختلف اغلب ادعاهای دمکراسی و حقوق بشر غرب را مورد انتقاد قرار داده و  آن سوی این ادعاها را به تصویر کشیده است . تا اینکه بالاخره در فیلم "مونیخ" ، مرزبندی روشنی با متعصبین صهیونیست نشان داده و اساسا اصل وجود کشوری یه نام اسراییل را در مقابل فلسطین به چالش کشانده است ، علیرغم اینکه سعی کرده نوعی مصالحه بین دو ملت فلسطین و اسراییل بوجود آورده و  آنها را قربانی اصلی همه جنگ و جدال موجود بنمایاند  که عاملین مستقیم بوجود آمدنش را سران هر دو طرف درگیر و قدرت های خارجی حامی آنها دانسته  ولی آنچه که از فحوای فیلم دستگیر تماشاگر می شود ، تاکید بر تجاوز بی چون و چرای دولت صهیونیستی به حقوق حقه ملت فلسطین  است که در این تجاوز ، در واقع مردم اسراییل از جمله سربازان و حتی معتقدان به آرمان یهود فقط یک  آلت دست هستند.

 از سوی دیگر فیلم "مونیخ" مهمترین بحث امروز حاکم بر جهان یعنی "مبارزه با تروریسم" را که در بوق سردمداران آمریکا ، گوش جهان را کر کرده ،  در سایه حقیقتی به نام "تروریسم دولتی اسراییل" کم رنگ می سازد . از همین روست که پس از نمایش فیلم  ، برخی محافل یهودی در آمریکا و اسراییل ، اسپیلبرگ  را متهم به خیانت به آرمان یهود کردند .

 

اگرچه فیلمنامه "مونیخ" نوشته  تونی کوشنر و اریک روث براساس کتاب انتقام "جرج یوناس" درباره داستان واقعی یک تیم تروریستی اسراییل است ( این فیلمنامه یکبار دیگر در سال 1986 تحت عنوان "شمشیر گیدئون" توسط مایکل اندرسن جلوی دوربین رفته است ) اما به هرحال خود استیون اسپیلبرگ نقش اصلی را در نوشتن فیلمنامه داشته (علیرغم اینکه اسمش در زمره فیلمنامه نویسان نیست) چراکه بسیاری از عناصر همیشگی مورد علاقه اش در آن  وجود دارد ، از همان مایه همیشگی "عدم ارتباط" که در اکثر لحظات فیلم به چشم می خورد گرفته تا خانواده هایی که همواره از هم می پاشند و حتی تا سانتیمانتالیسم افراطی که در برخی لحظات مثل سکانس حمله فلسطینیان به داخل کمپ ورزشکاران اسراییلی  به شدت حس می شود. به همین دلیل فیلم سرشار از غمخواری برای ورزشکاران از دست رفته اسراییل و یهودیانی است که دل به سرزمین موعودشان خوش داشته اند.

"مونیخ" ظاهرا درباره ماجرای  گروگانگیری ورزشکاران اسراییلی در المپیک مونیخ 1972 و کشتار دسته جمعی آنان به همراه گروگانگیران شان در نهایت است اما همچنانکه آنونس فیلم هم گویا می باشد ، داستان فیلم در واقع درباره آنچه  است که بعد از آن واقعه رخ داد. درباره یک گروه تروریستی که قرار است در پی انتقام ، ظاهرا عوامل گروگان گیری ورزشکاران اسراییلی را در اقصی نقاط جهان به قتل برساند. فرمانده گروه شخصی به نام "اونر"(بابازی اریک بانا) است که قبلا بادی گارد "گلدا مه یر" نخست وزیر وقت اسراییل بوده و به همین دلیل از سوی او مجددا فرا خوانده شده تا یک عملیات حیاتی را برای اسراییل انجام دهد. در اینجا و در صحنه ای که "گلدامه یر" (با بازی  لین کوئن) برای کابینه اش خط مشی تعیین می نماید ، پنبه همه آنچه صلح طلبی از سوی خاورمیانه مطرح می گردد ، یکجا زده می شود . "گلدا مه یر" به عواملش می گوید :" صلح را برای امروز فراموش کنید . ما باید به آنها نشان بدهیم که قوی هستیم"( چقدر جملات "گلدا مه یر" در فیلم "مونیخ" به سخنان امروز جرج دبلیو بوش شبیه است . او در جایی دیگر خطاب به مامورین امنیتی اش می گوید :" امروز با گوش های جدید می شنوم !!" و یا در همان صحنه صحبت با اعضای کابینه اش می گوید : "هر تمدنی بنا به ارزش های خود ، راه مصالحه را پیدا می کند").  روی دیگر سکه "گلدا مه یر " ، مادر "اونر" است که به او می گوید : " ما باید خودمان همه چیز بدست آوریم ، دیگران چیزی به ما نمی دهند." از همین روست که "گلدا مه یر" در دیدارش با "اونر" می گوید او به مادرش شبیه تر است .

"اونر" برای گروه تروریستی اش 4 عضو می پذیرد : یک سازنده بمب که متخصص در ساخت اسباب بازی است (همان اسباب بازی هایی که کودکان فلسطینی را ناجوانمردانه قتل عام کرد؟) ، یک تیرانداز ماهر ، یک جاعل اسناد و مدارک و یک تمام کننده . آنها در شهرهای مختلف جهان از پاریس و نیویورک تا لندن و بیروت به کشتار و ترور و انفجار دست می زنند  تا 11 نفری را که تصور می کنند در عملیات گروگانگیری سپتامبر سیاه دست داشته اند ،  به سزای اعمالشان برسانند.  اما آیا واقعا این قربانیان ، عاملان اصلی هستند؟ فیلم جواب صریحی در این مورد نمی دهد ، اما از شواهد امر چنین برمی آید که هدف های تعیین شده نمی توانسته اند از طراحان عملیات یاد شده باشند و عامل اصلی فردی با نام "علی حسن سلامه" است که در همان جلسه اول طراحی عملیات ، عکسش به "گلدا مه یر" نشان داده می شود. کسی که گویا غیر قابل دسترسی است و بعدا مشخص می شود طی معامله ای با سازمان سیا که در عملیات گروگانگیری به دیپلمات های آمریکایی آسیبی نرسد ، مورد حمایت مامورین آمریکایی قرار گرفته است !! و همچون هزاردستان در حین دسترسی به او اکثر افراد گروه کشته شده و گروه از هم می پاشد . صحنه هایی که برای این حمایت نوشته و طراحی شده ، کاملا هوشمندانه است ؛ در همان اولین قدم که "اونر" در یک قدمی ترور "علی حسن سلامه" است ، 3 نفر به ظاهر ولگرد خیاباتی او را منحرف می کنند و بعدا هم در کافه ای با زنی جذاب مواجه می شود که در واقع رد آنها را برای کشتن شان و باز داشتن از ترور "سلامه" می گیرد. شاید که اصلا اطلاعات اصلی حضور "اونر" و گروهش در لندن از سوی فردی باشد که نشانی افراد  لیست ترور را در اختیار گروه مرگ می گذارد.

 

کسی که اطلاعات به "اونر" و گروهش می فروشد تا آنها بتوانند رد قربانیانشان را بیابند، یک فرانسوی به نام "لوییس" است که برایش کشور و سازمان مهم نیست ، فقط پول اهمیت دارد. پدر او که "پاپا" می نامندش و منبع اصلی تامین اطلاعات است ، یکی از مبارزین مقاومت فرانسه در مقابل آلمان نازی بوده و حالا فقط به حفظ خانواده اش فکر می کند . به نظر او ، آنها در جنگ دوم بهایی سنگین پرداختن تا نازی ها بروند و گلیست ها جایشان را بگیرند و این هیچ چیز را عوض نکرد ! او می گوید که هنوز ملت فرانسه تاوان آن خیانت را می دهد . در اینجا بدبینانه ترین نگاه و ایده فیلم ارائه می شود که "فروش اطلاعات"برای ترور ، زندگی شرافتمندانه تری از مقاومت در برابر آلمان هیتلری بوده است . شاید اسپیلبرگ هیچگاه تا این حد ، تلخ به وقایع تاریخی و اجتماعی نگاه نکرده بوده ، به حدی که هیچ راه مفری هم برای گریز از آن باقی نگذارد.

 آدم هایی که در این میان قربانی می شوند ؛ یک مترجم کتاب های عربی در اروپا ، یک کارمند ساده که خویشانش را در قتل عام اردوگاههای فلسطینیان از دست داده ، و همچنین افراد دیگری که در اثر انفجار بمب ها و یا مقاومت در برابر یورش های مسلحانه گروه تروریستی جان خود را از دست می دهند ، هستند. اگرچه افراد گروه در ابتدا برای ترور هدف های مورد نظرشان  با دقت و وسواس عمل می کنند که تنها فرد هدف کشته شود ( در صحنه پر تعلیق هدف انفجار قرار گرفتن دختر بچه ای به جای پدرش که باعث توقف عملیات می شود یا پرسش از هویت قربانیان پیش از انجام ترور و یا تطبیق دادن عکس آنها با فرد هدف گیری شده )  ولی به تدریج این دقت و وسواس از بین می رود ، نخست در صحنه انفجار بمبی که زیر تختخواب مرد فلسطینی قرار گرفته به دلیل شدت انفجار چند اتاق مجاور آن نیز منهدم می شود و تکه ها و پاره های بدن ها که در سراسر صحنه ، دوربین بر رویشان زوم می کند ، نشان از عمق فاجعه دارد و در عملیات ترور 3 فلسطینی دیگر در بیروت ، افراد حاشیه ای زیادی به قتل می رسند. از همین روست که بمب ساز گروه به نام رابرت (با بازی متیو کاسوویتس ) در موقع عزیمت به یکی از عملیات ها ، از رفتن باز می ماند و به "اونر" می گوید :" ما عادل و پرهیزکار فرض شده بودیم ولی حالا احساس می کنم که روحم را از دست می دهم ! وقتی من عدالت و وجدان را از دست بدهم ، احساس می کنم که همه چیز را از دست داده ام ." و از همین روست که "اونر" به تدریج دچار نوعی پارانویا شده و دیوانه وار اتاق و محل خوابش را به تصور بمب گذاری می کاود و وحشت ترور شدن و مرگ ، لحظه ای آرامش نمی گذارد.

 

به جز این مایه ها ، فیلمنامه" مونیخ"  مانند یک متن حادثه ای مشحون از گره وتعلیق و معما و پیچش است که در هر فصل شخصیت های متفاوتی ضمن حل آنها به خط کلی اثر نیز یاری می رسانند. کلیت داستان فیلمنامه را به جز مقدمه و موخره ای درباره عملیات سپتامبر سیاه و پی آمد های آن یا  صحنه های معدود "اونر" و همسرش و یا حضور مستقیم مامور اصلی هدایت کننده عملیات با نام "ایفریم" (با ایفای نقش جو فری راش) یک سری قصه های کوچک هستند درباره شرح ماجرای هریک از عملیات ترورها که مانند رشته ای به هم پیوند می خورند. هر کدام از این قصه ها با  ساختار خاصی پرداخت شده اند که شاید موتیف آن را بتوان سکانس جلسه قبل و بعد از عملیات اعضای گروه به حساب آورد که آن هم اغلب با بحث و جدل های متفاوتی ارائه می گردد. نوع پردازش حادثه هر یک از آن قصه های کوچک که مربوط به ترورهای مختلف می شود را در بسیاری فیلم های از این دست ، مشاهده کرده ایم خصوصا آثار هیچکاک که تعلیق فصل های ذکر شده ، بیشتر به فضای آثار استاد راه می برد به ویژه همان صحنه در خطر انفجار بمب قرار گرفتن دختر بچه که از فیلم "خرابکاری" گرفته شده ، یا صحنه های هجوم و انفجار در هتل پاریس  یا برخی فصل های لندن که فیلم " توپاز" را به خاطر می آورد. به لحاظ ساختار سینمایی هم (که البته موضوع بحث این مقاله نیست) صحنه های مورد بحث ، آثاری مثل "معما" (استنلی دانن) که از قضا در پاریس می گذرد را به ذهن متبادر می سازد.

اگرچه فیلمنامه نویسان ، عملیات تروریستی گروه اسراییلی را در قاب قرار داده اند اما برای کور جلوه دادن این عملیات که به هر صورت حتی مسئله مورد نظر سردمداران رژیم صهیونیستی یعنی ابراز قدرت را هم حل نمی کند ، بعد از هر عملیات ترور ،  از طریق رادیو ویا تلویزیون عملیات متقابل فلسطینیان را هم به رخ می کشند. و همه این کنش و واکنش "من تو من " را در صحنه ای که گروه تروریستی اسراییلی با گروهی از رزمندگان سازمان آزادیبخش فلسطین مواجه می شوند ، به نقطه سنتز خود نزدیک می سازند . مکانی که برای گروه تروریستی "اونر" یک خانه امن معرفی شده و برای اعضای سازمان آزادیبخش فلسطین هم "خانه امن" است !! در همین خانه است که "اونر" نه با هویت اسراییلی بلکه به عنوان یک آلمانی مثلا عضو گروه "بادرماینهوف" با یک فلسطینی به نام "علی" وارد گفتمان می شود. صحنه غریبی است ، هرکس حرف خودش را می زند. هر دو از سرزمینی به عنوان "خانه" سخن می گویند  ، اگرچه "اونر" به همسرش گفته که هر جا تو باشی ، خانه من آنجاست و بالاخره هم ناچار می گردد همان سرزمینی که برایش فداکاری می کرد را رها کند و به خاطر حفظ جانش به همراه خانواده اش در نیویورک مقیم شود . ولی علی مهمترین مسئله ملت فلسطین را سرزمین و خانه می داند. او می گوید که صدها سال است فلسطین اشغالی به ملت فلسطین تعلق دارد ولی آلمان و اسراییل چند سال است که بوجود آمده اند؟!!

 علی که "اونر" را یک آلمانی می پندارد در مقابل دفاع او از اسراییل می گوید : " از این جهت با آنها نرم شده اید که زمانی به کوره های آدم سوزی سپردید شان. ولی پدر من هیچ یهودی را با گاز نکشت ، چرا ما باید تاوان شما را بدهیم."  علی از تاریخچه ملت و سرزمین فلسطین می گوید و "اونر" به مفقود شدن و زندان پدرش اشاره می نماید . بحث این دو بی نتیجه خاتمه می یابد و فردای آن روز در یک عملیات تروریستی گروه "اونر" رو در روی هم قرار می گیرند و علی کشته می شود.

اگرچه اسپیلبرگ و فیلمنامه نویسانش سعی می کنند در هیچ موضع جانبدارانه ای نیفتند (اشاره تصویری به عکسهای قربانیان حادثه گروگانگیری سپنامبر سیاه را به یک اندازه و با تاکید مساوی و یک مونتاژ موازی در کنار هم نشان می دهند تا همه را قربانیان یک جنگ تصویر نمایند و یا عکس العمل خانواده های گروگان ها و گروگان گیران در مقابل خبر مرگ آنها ، تقریبا در نماهایی مشابه با تاثیر گذاری همسان نمایانده می شوند. و همچنین رفتار فلسطینی ها و اسراییلی ها نسبت به پخش خبر گروگانگیری در پلان های هم تراز تصویر می شود.) ولی به نظر می آید مظلومیت ملت فلسطین و مبارزاتش و ظلمی که در طول این بیش از نیم قرن از سوی صهیونیست ها متوجه آنها بوده ، سازندگان فیلم را هم علیرغم یهودی بودن ، تحت تاثیر قرار داده که  ناخودآگاه در صحنه هایی به طرف آنها چرخیده اند. فی المثل در طول فیلم این اسراییلی ها و جوخه های مرگشان است که با خشونت کشتار می کنند و وحشت می آفرینند.  و فلسطینی ها بدون هرگونه دفاعی ، قربانی می شوند. فلسطینی ها علیرغم آوارگی در زندگی آرام تر و بسامان تری نشان داده می شوند  ( دختر بچه  فلسطینی در حالی پیانو می نوازد  و به رابرت  لبخند می زند که او در حال تدارک بمب گذاری در آپارتمان آنهاست) . کلمات و حرف هایی هم که از فلسطینی ها شنیده می شود ، اغلب درباره صلح و آرامش و خانواده است و صحبت های اسراییلی ها راجع به قتل و کشتار و ترور و وحشت. رباینده فلسطینی هواپیمای خطوط هوایی لوفت هانزا هم در تلویزیون می گوید :" آنها (اسراییلی ها) در همه جا ، در مصر و لبنان و سوریه و اردن و اروپا ما را می کشند"  . که این خود تایید مستندی بر وقایع و رخداد های فیلم است .حتی در عملیات گروگانگیری (که از فصل های سانتیمانتال فیلم است و در نظر اول ، کمی سطحی پرداخت شده ) آنجا که متوجه می شویم ، همه آن تصاویر از نگاه و ذهنیت "اونر" براساس شنیده هایش بوده ، شعاری بودن صحنه های اولیه و بعد واقع نمایی صحنه های نهایی در فرودگاه مونیخ که نقش پلیس آلمان در به فاجعه کشیده شدن ماجرا برجسته می شود ، توجیه پذیر می گردد چراکه خود "اونر" به تدریج نسبت به ماهیت عملیات تروریستی شان دچار تردید شده و اینک به حرف "پاپا"(که در پاریس به او اطلاعات می فروخت) رسیده که با نگاه به دستان او  گفت :" ما آدم های غم انگیزی هستیم ؛ دستان خونریز و روح نجیب و لطیف!!" . اینک به حرف دوست "تونی آندره آس" ایمان آورده که:" بالاخره روزی این خونریزی ها دامن ما را خواهد گرفت "و شاید این دست تقدیر و مجازات الهی بوده که رابرت در حین درست کردن بمب ، خود قربانی آن شد .

روانی شدن "اونر" در صحنه هایی که دیوانه وار اتاقش را به دنبال بمب می کاود و دقیقا محل ها و مکان هایی را جستجو می کند که خود و همکارانش با بمب گذاری انسانهایی را به قتل رسانده اند ، نوعی دیگر از دیدگاه مذهبی اسپیلبرگ است که به نظر می آید بر بازتاب اعمال و مجازات دنیوی از سوی خداوند تاکید دارد. نگرانی او از مرگ و سوءقصد به خانواده اش ، هر روز بارها و بارها ، مرگ را در جلوی چشمانش پرواز می دهد و از "اونر" که یک یهودی و صهیونیست با ایمان و وطن پرست و فداکار بود ، آدمی به شدت ترسو و محافظه کار می سازد. این تراژدی در صحنه پایانی فیلم بسیار برجسته جلوه می کند ، آنگاه که او فرسنگها دور از سرزمین موعودش ، به آنچه آمریکایی ها برایش تعیین کرده اند ، گردن می نهد و تصویر ، حقارت او را بیش از پیش در مقابل ساختمان های سربه فلک کشیده شهر نشان می دهد . او دیگر بایستی تا آخر عمر به صورت مخفی و با نام جعلی در این گوشه دنیا به سر برد ، چون به قول "ایفریم" خیلی ها به دنبال کشتنش هستند.

 

نگاه اسپیلبرگ و تونی کوشنر و اریک روث به حضور آمریکایی ها در این میدان بی سرانجام ، بسیار کنایه آمیز است ؛ در همان سکانس نخست ،  این ورزشکاران آمریکایی هستند که (اگرچه ناخودآگاه ولی با طعنه ای آشکار از نگاه اسپیلبرگ) به فلسطینی ها کمک می کنند تا وارد اقامت گاه ورزشکاران اسراییلی  در دهکده المپیک مونیخ شوند و بعد از آن هم این سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) است که در مقابل اجرای مرحله پایانی و نهایی طرح عملیات تروریستی گروه "اونر" می ایستد و با به قتل رساندن برخی اعضای گروه ، مانع ترور "علی حسن سلامه" عامل اصلی طراحی گروگانگیری سپتامبر سیاه می شود.( شاید از همین جا باشد که برخی از بخش های سازمان آزادیبخش فلسطین به تدریج جذب سیاست های آمریکایی شده و به آنجا می رسد که به یک تکه  عاریتی از خاک فلسطین اشغالی تحت عنوان حکومت خود گردان بسنده می کنند.)

 گذاردن برخی کلام مشهور جرج بوش در دهان "گلدا مه یر" نخست وزیر وقت اسراییل نیز از دیگر ظرافت های سازندگان فیلم "مونیخ" در برخورد با سیاست های امروز آمریکا است.

"مونیخ" ورای همه این نظرگاهها ، بیش از هر ایده ای بر واقعیت تروریسم دولتی اسراییل صحه می گذارد که همواره آمریکا و اعوان و انصارش سعی در پنهان ساختن آن دارند . تروریسمی که در اعماق حکومت صهیونیستی ریشه دوانده است . ( در صحنه حمله گروه در بیروت که کماندوهای اسراییلی هم شرکت دارند ، یکی از کماندو ها خود را "ایهود باراک " معرفی می کند ، نام همان نخست وزیر اسراییل که زمانی در گروههای تروریستی موساد حضور فعال داشته است.) ولی با حمایت آمریکا و متحدانش با خیال راحت در خاورمیانه حکومت کرده و همچنان فلسطینی ها را قتل عام می کند . "مونیخ" با این نگاه ، همه ادعاهای امروز دولتمردان آمریکا را مبنی بر مبارزه با تروریسم ، باطل می سازد و بهانه لشگر کشی هایش به خاورمیانه  را از دستش می گیرد.

اما علیرغم همه اینها اسپیلبرگ و فیلمنامه نویسانش ، به پس زمینه های گروگانگیری سپتامبر سیاه اشاره ای ندارند ، به قتل عام های فجیع صبرا و شتیلا ، به کشتار هزاران زن و مرد و کودک بیگناه  ، به آتش زدن حرص و نسل فلسطینی ها ، به حبس و شکنجه جوانان فلسطینی که اساسا گروگانگیری 1972 در مونیخ برای آزاد سازی بخشی از زندانیان فلسطینی در شکنجه گاههای اسراییل صورت گرفت و به ....

شاید تصویر کردن این بخش برعهده هنرمندان مسلمان باشد  و برای استیون اسپیلبرگ و همکارانش همین مقدار کفایت می کند.

 

سرقت اسناد داغ

 

 

"نفوذی" تازه ترین فیلم اسپایک لی (فیلمساز سیاه پوست  و پر سر و صدای سینمای آمریکا) که توسط تازه کاری به نام "راسل گورتز" نوشته شده ، در نظر اول ظاهرا یک فیلم معمولی درباره سرقت از یک بانک است مانند آثار مشابهی که خیلی سریع می توان لیست طویلی از آنها نوشت.

فیلم های متفاوتی دراین باب ساخته شده که اغلب   به دلیل همان تفاوت ها ، علیرغم تشابه موضوعی ماندگارشده اند ، به طوریکه  به راحتی می توان با خاطره ای خوش در گوشه و کنار اذهان یادشان کرد؛ از "ریفی فی" زول داسن گرفته (که حقیقتا به لحاظ موضوعی و ساختاری از خاطره انگیزهاست ) تا "سرقت الماس داغ " پیتر یتس (که رابرت رد فورد به عنوان طراح سیستم های امنیتی بانک ، خودش طراح سرقت از بانک هم هست ) تا دو فیلم "یازده یار اوشن" و "دوازده یار اوشن" استیون سودربرگ و تا "بعداز ظهر نحس " سیدنی لومت( و کپی اش که چند سال بعد کاستا گاوراس تحت عنوان "شهر دیوانه" ساخت)  که گویا بیشتر منبع الهام فیلم "نفوذی" بوده است ، چنانچه در یکی از صحنه های همین فیلم ، کاراگاه پلیس به رییس سارقان بانک می گوید:"بی خیال ! تو  فیلم بعدازظهر نحس را دیده ای. داری طفره می ری !!!"

اما به راستی فیلم "نفوذی" چه شباهتی به "بعدازظهر نحس " دارد که آنها را از سایر فیلم های سرقتی متمایزمی گرداند؟ به نظر می آید که پاسخ به این سوال می تواند منظر  مناسبی برای  بررسی فیلمنامه "نفوذی" باشد.

"نفوذی" درباره یک سرقت طراحی شده از مانهاتان بانک نیویورک است. عده ای در قالب یک گروه نقاش به سرپرستی فردی که بعدا خود را دالتن راسل ( با بازی کلایو اوئن) می نامد ، وارد بانک شده و با کور کردن تلویزیون های مدار بسته و به گروگان گرفتن حدود 50 نفر مشتری و کارمند آن ، سرقت را آغاز می کنند . طبق معمول پلیس وارد کار می شود و مامور بررسی و مذاکره  هم پلیسی در حال ارتقاء درجه است به نام کاراگاه کیت فریزر ( با بازی دنزل واشینگتن) که بیش از حد متکی به نفس و مغرور و در عین حال ساده لوح است ، با یک سیبیل دوگلاسی  و کلاه  گردی که تماشاگر علاقمند را به یاد کلاه دین مارتین در فیلم "بعضی  دوان دوان  آمدند" وینسنت مینه لی می اندازد!( در صحنه ماقبل آخر که کاراگاه برای ملاقاتی داخل رستوران می شود و گارسن از وی می پرسد که می تواند کلاهش را نگهدارد؟ ،   او پاسخ می دهد:" نه. مال خودت را نگه دار !!").

در همین حال  رییس بانک ، آرتور کیسی ( با ایفای نقش کریستوفر پلامر که اخیرا او را مدام در نقش پیرمردهای پولدار منفی  دیده ایم  از جمله صاحب یک شرکت نفتی در فیلم "سیریانا" ، تا حدی که خاطره آرمان را در سینمای فارسی زنده می کند!!!) برای اطمینان یافتن از سربسته ماندن یک راز ، زن مرموزی به نام مادلین وایت ( دومین بازی جودی فاستر در چند ماه اخیر بعد از "نقشه پرواز") را استخدام می کند که گویا همه کاری از وی برمی آید و خانم وایت هم که به نظر می آید  نفوذ باورنکردی در میان مقامات دارد با کمک شهردار وارد ماجرای مذاکره می شود ولو  کاراگاه  فریزر را خوش نیاید.

ماجرا اگرچه با خشونت آغاز شده ولی برخلاف آنچه پلیس فکر می کند و البته  سارقان وانمود کرده اند ، آن طور  که تصور داریم پیش نمی رود ، یعنی در واقع پول یا شمش طلایی از بانک برداشته نمی شود ، گروگانی را نمی کشند و خسارتی هم وارد نمی آورند. گویا از ابتدا به دنبال چیز دیگری هستند ، همان چیزی که مورد علاقه آرتور کیسی  هم بوده و به همین دلیل مادلین وایت را به خدمت گرفته تا با پیشنهاد پول هنگفتی  به سارقان حتی بیش از آنچه درون بانک هست ، از محفوظ ماندن آن چیز مطمئن شود. چیزی که در صندوق امانات شماره 392  قرار دارد. صندوقی که بعدا کاراگاه متوجه می شود از سال 1948 تا کنون باز نشده و همین سرنخ ، وی را به علت گروگانگیری و عدم سرقت معمول از بانک رهنمون می سازد.

فیلمنامه اگرچه مثل آثار مشابه شروع می شود ( ورود سارقان با لباس مبدل و بعد درب بانک را بستن و اسلحه کشیدن و داد و فریادهایی که همه را به تمکین دعوت می نماید...) اما بتدریج خود را از یک سیر معمولی دور می سازد  و این دور شدن ها در هر قدم فقط  برای نمایش متفاوت بودن نیست بلکه در راهبرد و نتایج نهایی کار تاثیر انکار ناپذیری دارد.

مثلا سارقان در اولین اقدام پس از جمع آوری موبایل و دسته کلیدهای گروگان ها ، آنها را به لباس متحد الشکلی شبیه به لباس های خود درمی آورند که صورتشان نیز با نقابی پوشانده می شود.  از این جهت تا انتهای سرقت چهره هیچیک از سارقان بر گروگانها ( و تا نیمی از فیلم برای تماشاگر) مشخص نمی شود. این متحد الشکل کردن گروگانها بعدا در فرار سارقان از قائله ، کلید اصلی است ، چون همگی در میان گروگان ها از بانک خارج شده ، بدون اینکه تفاوتی با آنها به لحاظ ظاهری داشته باشند و یا حتی کسی صورتشان را دیده باشد. در طول گروگان گیری هم به دفعات خود را به لطایف الحیل در میان گروگان ها جا زده ، بدون آنکه آنها از وجودشان باخبر شوند.

رابطه سارقان با گروگان ها ، آمیزه ای از خشونت و مدارا است ، مثلا در عین اینکه  رییس شان یعنی همان دالتن راسل مردی را به خاطر موبایلش تا سر حد مرگ کتک می زنند ، اما با خانم مسنی که برخلاف دیگران برای پوشیدن لباس متحد الشکل همکاری نمی کند ، برخورد خاصی ندارد ، مرد مسن مبتلا به نفس تنگی را آزاد می کند و تنها گروگان شرقی خود که یک سیک هندی است را رها می سازد. آنها حتی یک گلوله شلیک نمی کنند و علیرغم سر و صدا و برخوردهای ظاهری فی المثل در ارتباط با پسر بچه سیاهپوستی که یک گیم پرتابل در دست دارد ، دالتن  بسیار آرام و با ملایمت رفتار میکند.

او در عین حال تا حدودی احساساتی هم به نظر می آید  و بعد از توصیه پدرانه به پسر بچه درباره افراط در بازی باگیم های کامپیوتری ، در مورد عشق و پول هم با کاراگاه مجادله می نماید.

تقریبا از همان اوایل ماجرای سرقت است که به صورت موازی شاهد بازجویی کاراگاه فریزر و همکارش از عده ای هستیم که در ابتدا احتمال می دهیم از رهگذران باشند( این نوع برخوردهای فی المجلس با اهالی خیابان های نیویورک همواره از دلمشغولی های اسپایک لی در فیلم هایش بوده است )  ولی سوالها که همگی حاکی از سرقت بانک دارد ، مشخص می نماید که تمامی بازجویی شوندگان از زمره مظنونین سرقت بانک هستند و بتدریج در دفعات بعدی رجوع به این رویدادهای موازی درمی یابیم که این بازجویی ها در واقع فلاش فورواردی به زمان پس  از پایان غائله گروگان گیری بوده  که پلیس در واقع نتوانسته سارقان را دستگیر نماید ولی اینکه آنها فرار کرده اند ، همچنان برای تماشاگر به شکل یک ابهام  باقی می ماند تا صحنه ای که سارقان همراه گروگان ها از بانک خارج شده و گروه پرتعداد پلیس های محاصره کننده بانک را در حیرت و پرسشی بی پاسخ فرو می برند که سارقین کدام از این پنجاه و اندی هستند که در کف خیابان به شکل دست بسته خوابیده اند؟

در واقع فیلمنامه  بوسیله این فلاش فورواردها از همان اوایل شکل گیری درام بر این نکته تاکید دارد که ماجرا به شکل عادی و پیش بینی شده به پایان نمی رسد  ( اگرچه در فصلی که قرار است پلیس به سرپرستی جان داریوس با بازی ویلم دافو به بانک یورش برد ، همین فلاش فورواردها لحظاتی باعث سردرگمی تماشاگر و پایان یافته قلمداد کردن ماجرا می شود) و همین غیرعادی بودن تداوم داستان ، کنش های بعدی را توجیه می نماید.

 مثلا اینکه چرا سارقان به جای اینکه شمش ها و پول ها را دسته بندی و کیسه کنند ، فقط به همان صندوق امانات 392 گیر داده اند و از داخلش تنها پاکتی را خارج می کنند؟ آن کند و کاو ها در انبار بانک برای چیست؟ چرا اینقدر وقت تلف می شود و پس از سپری شدن فرصت  زیادی  ، آنها اتوبوس و هواپیما درخواست می کنند ؟ چگونه به قول کاراگاه فریزر می خواهند با پنجاه گروگان فرار کنند؟ در حالی که این طرح  به هیچوجه با اصول یک سرقت بانک نمی خواند؟ ( شاید مثل جان تراولتا در فیلم "شمشیر ماهی" ساخته دامینیک سنا قصد دارند ، خود سوار هلیکوپتر شوند ، گروگان ها را داخل اتوبوسی ریخته و بعد بوسیله  طناب بکسل آنها را با هلیکوپتر ببرند!!).

در مقابل این عملیات عجیب و غریب سارقان ، اقدامات پلیس و خصوصا کاراگاه فریزر بسیار عادی و کلیشه ای  و همانطور که توضیح دادم حتی ساده لوحانه است. او در مقابل تمامی ترفند های سارقان تا لحظه آخر فریب می خورد. تلاشش برای مذاکره همانقدر احمقانه است که سعی اش برای ناک اوت کردن دالتن راسل در حین مذاکره و درآوردن اسلحه از دستانش! او حتی نمی تواند تشخیص دهد که اسلحه سارقان ، اسباب بازی بیش نبوده و از سوی دیگر  بعدا متوجه می شود که صحنه قتل یکی از گروگان ها فقط یک نمایش بوده است و بس!!( در اینجا به شدت به یاد فیلم "نیش" جرج روی هیل و نمایش رابرت رد فورد و پل نیومن می افتم ) .

 سارقان در مورد ملیتشان نیز او و همکارانش را به راحتی سر کار می گذارند و کلک آنها را در فرستادن گوشی مخفی  داخل جعبه های پیتزای ناهار برای شنود مکالمات درون بانک را با پخش نوار سخنرانی انور خوجه (رهبر سابق آلبانی) به خودشان برمی گردانند !( این یکی از بامزه ترین شوخی های فیلم است!!)  چنانچه تا مدتها پلیس بر این فکر می ماند  که سارقان آلبانیایی تبار هستند!! در حالی که گوشی شنود سارقان در داخل کابین فرماندهی پلیس همه نقشه های کاراگاه را تا دم آخر برملا می سازد.

صحنه ای که کاراگاه فریزر پس از تماشای صحنه  نمایشی قتل یکی از گروگان ها ، با عصبانیت  و برآشفتگی راهی ساختمان بانک شده و خطاب به دالتن راسل می گوید :" به من شلیک کن . زودباش ، من چیزی برای از دست دادن ندارم ، تو هم نداری ، پس بزن .." و در مقابل دالتن با خونسردی پاسخ می دهد :" به آنها بگو از این به بعد یک عاقل را بفرستند." به خوبی نشان دهنده وضعیت دو جناح درگیر این بازی موش و گربه از دیدگاه فیلمنامه نویس است . ضمن اینکه در این بازی ، یک طرف دیگر هم هست که نه موش است و نه گربه ، یعنی همان خانم مادلین وایت که قرار است از سوی رییس بانک یعنی  آرتور کیسی معامله ای بر سر چیز باارزشی با سارقان انجام دهد . او هم با خونسردی تمام کارش را انجام می دهد. اگرچه در ابتدا به ارزش واقعی آن شیء باارزش پی نبرد.

و در آخر ماجرای بانک هنوز آقای کاراگاه و دوستانش متوجه نشده اند قرار بوده چه اتفاقی در این مهم ترین بانک آمریکا بیفتد . چرا که به قول رییس پلیس نه پولی دزدیده شده ، نه کسی کشته شده و نه حتی خسارتی وارد آمده ، پس باید پرونده مختومه اعلام گردد. واقعا هم تا آن لحظه اتفاقی نیفتاده ، زیرا تمامی گروگانها و گروگانگیرها از بانک خارج شده ا و بازجویی ها  و بازرسی ها انجام  گردیده و هیچ چیزی بدست نیامده است .

در اینجاست که بازی آخر سارقان شروع می شود ( به یاد ساخته شدن مجسمه های برج ایفل از شمش های طلای دزدی فیلم "دار و دسته لاوندرهیل" چارلز کرایتن یا تمبرهای قیمتی فیلم "معما" استنلی دانن می افتم ).

 در واقع همه آن گروگان گیری فقط فراهم آوردن فرصتی برای ایجاد یک جاسازی داخل  بانک و قرار دادن الماس ها ( که البته کسی جز آرتور از آن خبر ندارد) درون آن بوده تا  در زمانی دیگر دالتن با عنوان تعمیرکار سراغ آن جاسازی (که اصلا در دایره امنیتی بانک هم قرار نداشته ) رفته و محموله مورد نظر را برداشته و از بانک خارج شود. یعنی درواقع سرقت اصلی بانک مانهاتان ، چند روز پس از خاتمه یافتن غائله گروگانگیری و آچمز شدن پلیس و عادی شدن اوضاع صورت می گیرد ، در حالی که جناب کاراگاه فریزر هم اگرچه سرنخ هایی بدست آورده اما  باخیال راحت از کنار رییس سارقان عبور می کند. (ماجرای گریختن هانیبال لکتر در شکل و شمایل پلیس مجروح را در "سکوت بره ها" به خاطر می آورید؟)

شاید هم این بازی آخر نبوده و راند  نهایی در پی گیری محتویات صندوق امانات شماره 392  تازه شروع شود ، وقتی در کنار یک بسته نیم خورده آدامس یا شکلات و یک حلقه انگشتر نگین دار  ، یادداشتی گذاشته اند که :" دنبال این حلقه را بگیر!" دنبال کردن حلقه ، کاراگاه  و همکارش را به آرتور کیسی می رساند ولی باعث نمی شود که آنها  از مسئله ای سردربیاورند.

فیلم حتی پس از خارج شدن اشیاء مورد نظر سارقان و مختومه شدن پرونده ، یقه تماشاگر را رها نمی کند و بدون اینکه ملال آور شود ، همچنان او را با میل به دنبال خود می کشد  تا در پی کاراگاه حتی به جلسه هپی اند شهردار و خانم وایت برود ( یعنی دست جناب شهردار هم در کار بوده ؟!!) و گوشه و کنایه ای نثار او کند و بالاخره در منزل وقتی وسایلش از جمله گواهی ارتقاء درجه و اسلحه و نشانش را کنار می گذارد و کلاهش هم بر نوک پای همسرش می چرخد ، با دقت بر آن نگین  باقی مانده و با  به خاطر آوردن یکی از دیالوگ های دالتن تازه دریابد که چگونه سارقان مقصود خود را عملی ساخته اند . در اینجا تنها کاری که از او برمی آید ، یک پوزخند است ! ( به بلاهت خود ویا هوشمندی سارقان؟)

اما فیلمنامه نویس در آخر هم آنگونه واضح به محتویاتی که از صندوق مذکور برداشته شده ، اشاره ای  نمی کند. آیا الماس هایی است که از بازماندگان یهودیان در صندوق شماره 392 نگهداری می شده است؟(اینجا دیگر از "ماراتون من" جان شله زینگر هم وام گرفته شده است.)  که خانم وایت در آخرین صحبتش با آرتور مورد اشاره قرار می دهد یا آن حلقه ای گرانبهایی است که متعلق به  همسر دوست فرانسوی کیسی بوده  و خودش از آن سخن می گوید و یا آن اسنادی که خیانت جناب رییس بانک مانهاتان نیویورک به عنوان یک یهودی ثروتمند و محترم شهر را نسبت به هم کیشان خود در طول جنگ دوم جهانی برملا می سازد  و در دیدار مادلین وایت و رییس سارقان مورد بحث است ؟

 

رضایت آرتور کیسی به هنگام ملاقات آخرش با کاراگاه فریزر در حالی که الماسی دیگر وجود ندارد و حلقه گرانبها نیز در اختیار کاراگاه است ، حکایت از اهمیت همان اسناد دارد . اسنادی که به قول دالتن راسل نشانگر ثروتمندی و بانک دار شدن جناب رییس از پول خون یهودیان دیگر بوده است.

آرتور در ملاقات آخرش با  مادلین وایت نیز ، با دلهره از جای آن اسناد می پرسد و متوجه می شود  اسناد فوق  به قول خانم وایت برای انتقام نگرفتن آرتور در دست رییس سارقان مانده است . و این سوال برای تماشاگر می ماند که چرا افشاء نشدند؟ مگر بقای همه احترام و شخصیت آرتور کیسی به گفته دالتن بستگی به همین اسناد نداشت ؟ اصلا او قرار است از چه کسی انتقام بگیرد؟ مگر از ماهیت سارقان مطلع است؟ شاید سارقان ، نازیست های کهنه کاری هستند که مانند "دکتر زل" فیلم "ماراتن من" از جای امن الماس های  بازمانده جنگ دوم جهانی مطلع بوده اند و یا اصلا یهودیانی  هستند  متعلق به قربانیان  تبانی فاجعه بار یهودیان ثروتمند امروز مانند  آرتور کیسی در زمان جنگ دوم با نازی ها!!

حالا به آن پرسش اولیه خودمان یعنی شباهت فیلم "بعداز ظهر نحس" سیدنی لومت با " نفوذی" اسپایک لی می رسیم. سیدنی لومت در فیلم خود ماجرای سه سارق بانک  (که یکی از آنها همان اول فرار می کند) را روایت می کند که به اصطلاح به کاه دان زده اند و در نتیجه به جای سرقت ، شروع به بیان مشکلات اجتماعی و برانگیختن همدلی مردم می کنند . اسپایک لی هم همچنان تمایل دارد مانند همه فیلم های قبلی اش بیانیه اجتماعی صادر کند، درست مثل فیلم "بعداز ظهر نحس" ( و این بار بنا به شرایط روز که حتی مراسم اسکار را سیاسی کرده است ، بیانیه سیاسی می دهد.)   اما بیانیه اسپایک لی برخلاف سیدنی لومت و همچنین علیرغم آثار قبلی اش چندان رو و ظاهری نیست اگرچه دالتن راسل و مادلین وایت هردو در برخورد با اسناد خیانت آرتور کیسی ،  خطاب به او کلی شعار مبنی بر پای گذاردن روی خون هم وطنان و هم کیشان سر می دهند اما در زیر لایه های فیلم می توان جریان دیگری را دید که متاسفانه علیرغم همه شعر و شعارهای دمکراسی در جریان امروز سینمای آمریکا نمی تواند چندان مطرح شود. (عصبی نشوید ، باور کنید اهل بدبینی سیاسی – تاریخی نیستم ، اما اخیرا رابرت فیسک نویسنده معروف نشریه ایندیپندنت لندن ، مقاله ای انتقادی در نشریه اینترنتی "کانتر پانچ" منتشر کرده است به عنوان "ایالات متحده اسراییل". او در این مقاله ضمن اشاره به دفاع افراطی محافل آمریکایی از منافع اسراییل تا حدی که منافع خود آمریکا را قربانی می کنند ، به لغو اجرای نمایش "اسم من راشل کوری است" اشاره کرده  که بر اساس نوشته های یک دختر جوان آمریکایی تهیه شده است. دختری  که در نوار غزه توسط یک بولدوزر اسراییلی در سال 2003 کشته شد . آقای فیسک می گوید که لغو اجرای این نمایشنامه ،  آمریکاییها را متعجب کرد و ادامه می دهد که شکایتهای آمریکاییهای یهودی تبار باعث لغو این نمایش شد.)

اسپایک لی و فیلمنامه نویسش در "نفوذی" انگشت اشاره شان به لابی یهود حاضر در آمریکاست که در واقع سرنخ بخش مهمی از اقتصاد و تجارت آمریکا و شرکت ها و کمپانی های چند ملیتی اش را در دست دارند. افرادی مثل آقای آرتور کیسی صاحب بانک عظیم مانهاتان نیویورک که با فروختن یهودیان دیگر ، به ثروت های افسانه ای دست یافتند و در واقع جریان صهیونیسم را با حمایت های مالی خود جهانی ساختند. موسساتی مثل بانک تجارت جهانی  که اعضای برجسته لابی یهود و دایره سیاست گردانان واقعی آمریکا همچون پال ولفوویتز و امثال آنها ، حاکم وصاحب اصلی اش هستند. به این ترتیب حساب چنین افرادی که بر اجساد قربانیان جنگ دوم جهانی ، رشد  کردند  و صاحب ثروت و مکنت و مقام شدند و حالا هم برای تداوم قدرت خود ، مزورانه باز به خون آنان متوسل می شوند را از دیگر یهودیان جدا می نماید. فیلم "نفوذی" در واقع یک  بار دیگر براین واقعیت تاریخی صحه می گذارد که صهیونست های امروز در واقع شریک فاشیسم هیتلری در جنگ دوم جهانی برای قتل و غارت دیگر یهودیان بودند  و چه کنایه غریبی است که جناب آرتور کیسی یهودی هنوز علامت صلیب شکسته هیتلر را چون یادگاری گرانقدر نزد خود حفظ نموده است.

از طرف دیگر فیلم "نفوذی" به زد و بند های پشت پرده منازعات مختلف هم نظر انتقاد  آمیزی دارد که وقتی توجه همه رسانه ها و مردم و حتی پلیس به ماجرایی گرم شده ، در پشت پرده آن ، سیاستمداران و مذاکره کنندگان مرموز و ویژه عمل می کنند تا منافع همه آنان که ذینفع هستند (به جز مردم) حفظ و رعایت گردد. شاید از همین رو بود که اسناد خیانت آرتور کیسی هم نزد دالتن راسل یا به قول او فرد مورد اعتماد دیگری ، همچنان مانند صندوق امانات مانهاتان بانک نیویورک امن ماند .

و شاید این فرضیه بتواند مفهوم عنوان فیلم را هم بهتر بیان نماید. اینکه همه قهرمان های این داستان می توانند آن نفوذی مورد نظر باشند ؛ از آرتور کیسی که نفوذی فاشیست های صهیونیست در میان یهودیان بوده تا مادلین وایت که نفوذی همین جناب آرتور ، برای حفظ منافعش در دستگاه اداره امنیت شهری است  و تا خود دالتن که به نظر نفوذی جناح وابسته به سرمایه داران لابی یهود باشد که علیرغم بازگرداندن الماس ها ، آن اسناد ارزشمند را برای افشای خیانت آنها رو نکرد. به نظر تکلیف کاراگاه هم به خوبی روشن است ، چون اساسا او نمی تواندیک نفوذی باشد ، چون هوشمندی اش را ندارد! و به نظر می آید بازهم اسپایک لی و همکار فیلمنامه نویسش عمدا سیاه پوست قهرمان داستان را علیرغم همه بلاهت هایش از هرگونه آلودگی بری دانسته اند.

 

 

 راز خانقاه صهیون در آثار هالیوود   

 

 
  به نظر می آید دو همکاری قبلی اکیوا گلدزمن (نویسنده فیلمنامه) با ران هاوارد (کارگردان) یعنی فیلم های "مرد سیندرلایی" و "یک ذهن زیبا" (که جایزه اسکار را هم برای هر دو به بار آورد) انتظارات مخاطبین این دو سینماگر را بالا برد(اگرچه هیچ کدام در رشته خود ، درجه یک به شمار نمی آیند) به طوریکه مشارکت اخیرشان برای ساخت "رمز داوینچی" به هیچ وجه نتوانست حتی همان مخاطبین را هم قانع سازد. و این نه به دلیل سر و صداها و غوغای پیرامون کتاب و به خصوص فیلم آن بود ، بلکه چون فیلمنامه و بالتبع خود فیلم دارای نقاط ضعف و حفره های اساسی و بی شمار دراماتیکی هستند.

اما کسانی که اصل رمان "رمز داوینچی" نوشته دن براون را خوانده باشند ، متوجه می شوند که اغلب نقاط ضعف داستانی و حفره های روایتی از خود قصه اصلی ناشی می شوند و حتی اکیوا گلدزمن با تغییراتی در روند ماجرا و تبدیلاتی در شخصیت ها ،  سعی کرده  برخی از آن نقاط سست و بی منطق داستان را بپوشاند از جمله عمدا پایان به شدت سانتیمانتال و به قول معروف "هندی گونه" و اشک انگیز رمان را تعدیل نموده است  ولی به علت ظرفیت پایین دراماتیزه شدن اصل قصه ، این کوشش فیلمنامه نویس خود به معضلات تازه ای برای ارتباط جریانات و اتفاقات داستان و کنش منطقی شخصیت ها تبدیل گردیده که سعی می کنم در سطور آینده تا حدودی به توضیح آنها بپردازم.

داستان فیلم (برخلاف آنچه در تبلیغات جهانی مانور داده شده) اساسا درباره یک فرقه مخفی  تصوف یهودی به نام "انجمن اخوت خانقاه صهیون" است که گویا (براساس روایت داستان و فیلمنامه) در اوایل هزاره دوم میلادی (1099) توسط  یکی از پادشاهان فرانسه  به نام گاد فری دبولیون پس از تصرف اورشلیم ، برای حفظ رازی مهم تاسیس شد. آن راز (که البته موضوع تازه ای  نیست و قبلا هم در برخی کتب گفته و نوشته و ادعا شده) وجود فرزندان عیسی مسیح (ع) پس از اوست که از نسل  مریم مجدلیه به وجود آمده اند. براساس همین ادعا گویا این انجمن مخفی یهودی در طول تاریخ  از عقبه عیسی مسیح (ع) در مقابل مسیحیان و کلیسا دفاع و حمایت کرده است! زیرا  همواره کلیسا سعی داشته ، سندها و یا آن فرزندان را بدست آورده و نابود گرداند.(که البته تا آخر فیلمنامه هم مشخص نمی شود بالاخره کلیسا دنبال کدام یک از این دو است!!) و وظیفه نابودی آنها برعهده فرقه ای از کلیسا به نام "اپوس دی" است که فرقه ای افراطی تصویر می شود . گو اینکه از این فرقه تنها دو نفر (یک کشیش مردد و یک راهب ) نشان داده می شوند و دیگر هیچ !!(به نظر قرار گرفتن ماجرای این فرقه در داستان  ، نکته انحرافی  فیلمنامه باشد!)

و داستان از اینجا وارد حیطه هالیوود می شود (گفته شده  که داستان هم  در اصل برای ساخته شدن فیلم از سوی هالیوود سفارش داده شد تا پاسخی در مقابل فیلم ضد یهودی "مصائب مسیح" مل گیبسن  باشد و  از طرف دیگر  به دن براون خود از اصحاب هالیوود هم هست   و علاوه بر تهیه کننده اجرایی همین فیلم "رمز داوینچی" ، از بازیگران فیلم متوسط "خونسرد باش" در کنار جان تراولتا و راک و دیگران هم بوده است !!) .

مسئول موزه لوور پاریس به نام "سونیه " به قتل می رسد ، اما در هنگام مرگ با علاماتی سعی می کند تا نوه خود "سوفی" که در اداره پلیس پاریس ، رمز شناسی می کند را از رازی باخبر سازد. اما قبل از او یک نشانه شناس آمریکایی به اسم "رابرت لنگدن" (بابازی تام هنکس) درگیر ماجرا شده ، زیرا در میان کلمات رمزی که "سونیه" از خود در کنار جسدش بر جای گذارده ، نام "لنگدن" هم وجود دارد.

و قصه از اینجا وارد زیرگونه  "سریال معمایی" و نوعی پازل می شود که قرار است  شخصیت های فیلم و البته تماشاگران را به راز مورد بحث رهنمون سازد. نوعی خط داستانی و فیلمیک که بارها و بارها در داستان ها و فیلم های گوناگون شاهدش بوده ایم و نظیرش هم در بازی ها کامپیوتری امروز به وفور یافت می شود. (احتمالا تا کنون بازی "رمز داوینچی " هم به بازار آمده باشد) . از ماجراهای شرلوک هلمز و داستان های آگاتا کریستی و کلمبو و خانم مارپل ( از نوع معمایی صرف) گرفته تا  فیلم دو سال پیش نیکلاس کیج به نام "گنجینه ملی" (که از قضا نمونه خوب از نوع تریلر معمایی بود و  به خوبی فضای پازلی را با حادثه پردازی در هم آمیخته و تلفیق کرده  ، به طوریکه نه تنها پاسخ معماهای طرح شده از دست نمی رفت ، بلکه مخاطب در فضایی  هیجان آور تا جواب نهایی آن را تعقیب می کرد ) و بالاخره مجموعه "هری پاتر" که هم به لحاظ ساختار موضوعی قرابت بیشتری با "رمز داوینچی" دارد و هم مثل این فیلم به جهت حد بالای پیچدگی  معماهایش ، ظرفیت کمی برای قرار گرفتن در قالب فیلم خصوصا از نوع هالیوودی اش دارد.(اگرچه به هرحال معماهایش برخلاف "رمز داوینچی" به پاسخ منطقی خود می رسند).

متاسفانه فیلمنامه نویس  "رمز داوینچی" بالتبع قصه اصلی ، از برقراری  تعادل قابل قبولی مابین بخش های معمایی و قسمت های حادثه ای ناتوان می ماند و نمی تواند از بخش های نسبتا طولانی بیان ایدئولوژی پشت  داستان (که گاه توسط رابرت لنگدن و گاهی هم بوسیله رفیقش "سر لی تیبینگ " روایت می شود ) بگریزد.

حفره اصلی فیلمنامه هم از همین ایدئولوژی می آید و  اساس ساختار روایتی قصه و فیلمنامه "رمز داوینچی " را به هم می ریزد:

یهودیانی که (براساس روایات تاریخی و مذهبی موجود مسیحیان و غیر مسیحیان و حتی خود یهودیان ) عامل اصلی انکار حضرت عیسی  مسیح (ع) و مصلوب شدن وی بوده اند ،  چگونه باعث نجات مریم مجدلیه (که براساس ادعای فوق همسر عیسی مسیح بوده ) و شجره وی  می شوند و با تشکیل انجمنی مخفی ، وظیفه حمایت و حفاظت از فرزندان مسیح را برعهده می گیرند؟

اساس این تفکر از همان فرقه های مخفی یهودی می آید که اتفاقا این روزها خیلی هم علنی کار می کنند! فرقه مخفی یهودی فیلم "رمز داوینچی" که "انجمن اخوت خانقاه صهیون" نامیده  می شود ، براساس شواهد تاریخی مخلوطی از "کابالا" (نوعی تصوف یهود که اخیرا مورد توجه هالیوودی ها قرار گرفته است ) و "فرانکیسم" (از لحاظ نمایش مناسک جنسی و تفکرات فمینیستی) است. این نوع فرقه ها ازاوایل قرون وسطی و حاکمیت کلیسا ، از دل جامعه منزوی یهودیان بیرون آمدند و اساس تفکراتشان بر تلفیق مسحیت و یهودیت برای از انزوا بیرون کشیدن هم کیشانشان بود. از جمله اعتقادات بعضی از این فرقه ها این بود که دو مسیح در تاریخ ظهور می کنند :"مسیح بن یوسف" (یعنی همان حضرت مسیح ) که او را بشارت دهنده ظهور مسیح اصلی می دانستند و "مسیح بن داوود" که پس از او ظهور می کند و مسیح اصلی به شمار می آید. سعی این فرقه ها در جذب مسیحیانی که از حاکمیت  و انگیزاسیون کلیسا رنج می بردند ، حتی باعث شد که ادعای مسیحی بودن  بکنند و اینکه مسیحیت واقعی توسط کلیسا تحریف شده است. (جالب اینکه تئودور هرتزل بنیانگذار تفکر صهیونیسم امروزی نیز در ابتدا مردم را به مسیحیت اولیه دعوت می کرده است !).

همانطوری که در "رمز داوینچی" گفته  می شود ، تعدادی از این فرقه ها مدعی شده اند که ببرخی از شخصیت های هنری و علمی تاریخ عضو انجمن های تصوف یهود و فی المثل خانقاه صهیون بوده اند !! و از همین لحاظ آشکارا آنچه در سراسر "رمز داوینچی" سعی بر اثباتش وجود دارد ، نه نمایش یک فرقه مثلا خشونت گرای واتیکانی به نام "اوپوس دی" ، بلکه ادعای حضور بلاتردید یهودیت جدید یعنی صهیونیسم در تعیین سرنوشت آتی جهان است.

و این موضوع  برخلاف معمول در فیلمنامه و قصه به شکل بسیار شعاری و سطحی به چشم می خورد ؛ از همان لحظات اولیه فیلم که رابرت لنگدن (احتمالا براساس علم غیب فیلمنامه نویس!!) می گوید که پدر بزرگ سوفی یا همان "سونیه" (مسئول موزه لوور) از رهبران "خانقاه صهیون" بوده تا ادعاهای شبه تاریخی "سر لی تیبینگ" (با بازی یان مکلن) درباره مریم مجدلیه و  تابلوی "شام آخر" داوینچی که می گوید حواری سمت راست حضرت عیسی مسیح (ع) در واقع همان مریم مجدلیه است ( یکی دیگر از عناصر غیر منطقی قصه و فیلمنامه نشات گرفته از  همین ادعا است ! پس تکلیف حواری دوازدهم حضرت عیسی چه می شود ؟ او در کجای تابلو قرار دارد؟ و اگر مقصود از "جام مقدس" ، مریم مجدلیه است ، چگونه او را بین دیگر حواریان گردانده است ؟ واگر آنطور که "لی تبینگ" می گوید یکی از دلائل اطلاق جام به مریم مجدلیه این بوده که خون مسیح در آن ریخته شده و نسل حضرت عیسی را از مریم مجدلیه بارور کرده ، پس از "نوشیدن جام توسط دیگر حواریان" چه برداشتی می توان کرد؟) .

نویسندگان "رمز داوینچی" مطرح می کنند که  هم عیسی مسیح و هم مریم مجدلیه هر دو از خون پادشاهان یهود بوده اند  و یهودیان فرانسه از مریم مجدلیه رانده شده و بچه در شکمش محافظت و مراقبت کردند  و بعدا هم نسلش را مراقبت نمودند  و  انجمن حامیان این نسل را "خانقاه صهیون" نامیدند که علامت آنها ، ستاره داوود و همین نشان امروزی "صهیونیسم " و اسراییل است که  به معنای تقدس زن و مرد تعریف می شود و... ( آشکارا  این نویسندگان حتی از طرح تناقض واقعیت تاریخی  انکار و به صلیب کشیدن حضرت عیسی مسیح توسط یهودیان با ادعای خود و البته فرقه های تصوف یهود می گریزند).

و جالب اینکه کل زبان رمزی معماهای "رمز داوینچی" که توسط "سونیه" طراحی شده (اگرچه در فیلم به طور مشخص ، بیان نمی شود) از زبان رمزی و الفبای مخفی "کابالا" گرفته شده ، از جمله وقتی در صحنه حضور بر بالای جنازه "سونیه" در موزه لوور ، لنگدن با توجه به جابه جا نوشته شده اعداد "فیبوناچی" ، متوجه حروف جابه جای عبارات "شیطان قوی و قدیس ضعیف" شده و براساس رمز الفبای "کابالا" ، آن را به "لئوناردو داینچی و مونالیزا" ترجمه می کند و یا وقتی در هواپیمای عازم لندن ، آن حروف برعکس را از زیر لایه پنهان جعبه کریپتکس می خواند ، به همین حروف نظر دارد.

قابل ذکر اینکه فرقه کابالا این روزها در هالیوود  رواج خاصی یافته و گفته می شود که رهبر 75 ساله این فرقه به نام"فیوال گروبرگر" که نام خود را به "فیلیپ برگ" تغییر داده ، بنا به نوشته روزنامه دیلی میل از گردانندگان پنهان برخی کمپانی های فیلمساری آمریکاست. او که با کمک همسرش کارن ، علنا "مرکز آموزش کابالا" را تاسیس کرده ، باعث شده عده ای از معروفترین هنرپیشه های هالیوود از جمله "مدونا" ، "الیزابت تیلور" ، "باربرا استرایسند" ، "دیان کیتن" ، "دمی مور" ، " بریتنی اسپیرز" ، "وینونا رایدر" ، "میک جاگر" و از حتی فوتبالیست ها "دیوید بکام" و زنش به عضویت فرقه مزبور درآیند.

در طول فیلمنامه ، تاکید زیادی برروی اجزای علامت صهیونیسم و تعبیر و تفسیر آن می شود و به کرات سعی می شود علائم شیطانی و شرک آمیز ، نشانه های موعود تعبیر شوند . این تاکید از همان صحنه های اولیه  که لنگدن همراه بازرس فاشه ( بابازی ژان رنو) وارد موزه لوور شده و درباره آن هرم 666 تکه ای صحبت می کنند،  شروع می شود ( عدد  666 در برخی کتب و اغلب فیلم های سینمای هراس هالیوود علامت شیطان معنی شده  ولی در" رمز داوینچی"  علنا این تعبیر برعکس می شود. فیلم "طالع نحس" را به خاطر می آورید که آن پسر سیزده ساله با چهره ای مظلوم و معصوم !  از سوی شیطان یا نیرویی ماورایی محافظت می شد تا در مقابل همه دشمنانش از جمله کلیسا بایستد و در سرش شماره 666 نقش بسته بود.؟در همان زمان از فیلم به تبلیغ آرمان های صهیونیستی برداشت شد) .  گفته می شود که هدیه فرانسوا میتران رییس جمهوری اسبق فرانسه بوده است ، این نکته هم جالب است که گویا بالاخره همین هرم های اهدایی میتران در آخر فیلم مکان اصلی جام گمشده را مشخص می کند ، پس بی جهت نبود که در زمان ریاست جمهوری میتران ، او را صهیونیست می خواندند . با "رمز داوینچی" معلوم می شود که میتران هم از اعضای خانقاه صهیون بوده .

همچنین نمایش  هرم های متقابل و مثلث های ایستاده و برعکس که مکرر در طول ماجراها  دیده شده و سمبل باروری و رنانگی و مردانگی و تقدس و امثالهم تفسیر و تعبیر می شوند تا حدی که تماشاگر در میانه اثر آنها را از بر می شود اما  برعکس مجبور است افسانه طولانی جام مقدس و مریم مجدلیه و خانقاه صهیون را در یک تعریف طوطی وار  و سرسری بشنود تا خیلی از جزییات آن را متوجه نشده و در مقابل تناقضات و پارادوکس های این افسانه ، گیج و درمانده پرسش های بی پایان نگردد. از همین روست که بسیاری از قضایای داستان برایش نامکشوف می ماند. مثلا :

اینکه بالاخره هدف از آن همه رمز تراشی و رمز گشایی مابین "سونیه" پدربزرگ و سوفی چه بود؟ دریافت راز مریم مجدلیه ؟  (که رازی به شمار نمی آمده و فی المثل خود  رابرت لنگدون و " سر لی تیبینگ" شاید خیلی بیش از سونیه از آن خبر داشتند!) یا کشف مکان دفن جام مقدس؟ (که بالاخره به طور دقیق روشن نمی شود!!) و یا اینکه بنا برآنچه لنگدون در زیرزمین زیارتگاه "راسلین" به سوفی می گوید ، کشف هم خونی سوفی با حضرت عیسی مسیح (ع) است؟ (که خیلی راحت "سونیه" با وجود آن جریان قوی رمزی مابین خود و نوه اش ، می توانست موضوع را در همان پاریس به سوفی بگوید که  هم او و لنگدن را به مخاطره نیندازد و هم 2 ساعت و نیم وقت تماشاگران را نگیرد!!!).

اینکه اگر "سر لی تیبینگ" در واقع همان معلم و خط دهنده "اوپوس دی" بوده ، چرا سایلاس را سروقت خودش در "شاتو ویله"(همان قصر محل اقامتش ) فرستاد  تا در آن اجرای نمایش مسخره ، مثلا کریپتکس حاوی کتیبه را بدست آورد ، در حالی که خودش با همراهی لنگدن و سوفی که خود سراغش آمده بودند ، به سهولت و بدون کوچکترین دردسری می توانست به رمز و گنج و جام و اسناد و اسرار و سایر مسائل برسد ؟

اگر رمی (مستخدم "سر لی") آن طور که خودش می گوید ، چهره" معلم" را ندیده ( و به همین دلیل رویت چهره اش هنگام تحویل کتیبه  ، توسط او به قتل  می رسد)  و هموست که برفرض ، نادانسته پای "سایلاس" را به "شاتو ویله" می کشد (در کتاب تناقض بیشتری موج می زند ، به طوری که حتی آمده ،  رمی به دستور "معلم" سایلاس را به آنجا کشانده و برای توجیهش هم کلی دلائل ابلهانه ذکر شده  که به هیچ وجه توی کت آدم نمی رود)، چگونه پس از گروگان گیری "سر لی" در کلیسای معبد شوالیه ها ، در حالی که او را دهان بسته در عقب اتومبیلش قرار داده  ، می تواند دستوراتش را از طریق تلفن همراه بشنود و "سایلاس" را به مقر "اوپوس دی" در لندن بفرستد و خودش نیز آماده ورود "سر لی" به محل ملاقات باشد؟

چطور "ورنه" همان رییس بانک زوریخ (که از اعضای  خانقاه صهیون است) در حالی که به گفته خودش  50 سال از صندوق امانت دوست نزدیکش ، "سونیه " نگهداری کرده ، به آسانی ادعای سوفی و لنگدن را مبنی بر قتل "سونیه" و  به وراثت رسیدن کلید مهم محل نگهداری کتیبه مقدس ،  باور می کند و با آنها نهایت همکاری را در فرار از دست پلیس انجام می دهد؟


پس از آن سوال های احمقانه "سر لی تیبینگ"  از لنگدون برای ورود به "شاتو ویله" ، در حالی که ادعای خواب بودنش از سوی مستخدمش "رمی" هم مورد تاکید قرار گرفته  ،  در آن نیمه شب که شاید فقط برای داستان نویس تعجب برانگیز نباشد  ، چه راحت  و بدون هیچ مکثی (گویی از قبل آمادگی داشته ) در مقابل امر لنگدن به توضیح درباره "خانقاه صهیون" ، شروع به روایت داستان طولانی "جام مقدس" می کند . این درحالی است که هنوز گوشه ای از جعبه کتیبه هم به او نشان داده نشده است!

چگونه و با چه منطق و رمز گشایی،  جناب لنگدن از کلمه های "پاپ" و "شوالیه" و "لندن" و "جام مقدس" و  از طریق آن موبایل دستی  که گویا به کامپیوتر کتابخانه بزرگی وصل شده ، به نام  "الکساند پاپ" می رسد و بعد نتیجه می گیرد ، منظور از شوالیه ای که یک پاپ کاتولیک در لندن به خاک سپرد ، "سر ایزاک نیوتن" بوده است ؟!!

( در کتاب برای جستجوی کامپیوتری اش به کتابخانه دانشگاه  جرج کینگ لندن می رود. ولی گویی اکیوا گلدزمن حال و حوصله کشاندن قهرمان هایش به آن کتابخانه را نداشته و می خواسته ، قال قضیه را در همان طبقه دوم اتوبوسی که آنها سوارش هستند ، بکند!!)

اگر مخالفان افشای حقیقت جام مقدس ، کلک پدر و مادر و خانواده سوفی را کنده اند ، یعنی حتما از اینکه آنها عقبه خون مسیح هستند باخبر بوده اند و این جز از طریق اسناد و آن الواح قدیمی امکان پذیر نبوده است . در حالی که طبق روایت تاریخی "سر لی تیبینگ" (که توضیح دادم احتمالا به دلیل مطول و پیچیده بودنش ، بوسیله تماشاگر درک  و فهم نشده ) این الواح و اسناد از هنگامی که خانقاه صهیون در قرن 11 به وجود می آید ، ابتدا در معبد سلیمان و سپس در عبادتگاه "راسلین "تحت مراقبت ویژه انجمن و خانقاه  ، مدفون بوده است ، پس چگونه دیگران از این راز باخبر شده اند تا  پدر و مادر سوفی را به قتل برسانند؟

در فیلم گویا بالاخره معلوم می شود که جناب "سونیه" پدر بزرگ سوفی خانم نیست ! ( در کتاب چنین چیزی وجود ندارد) و فقط به عنوان  رییس خانقاه صهیون از او مراقبت کرده است. ولی بازهم مسئول عبادتگاه "راسلین" خودش را طبق کتاب ، مادر بزرگ سوفی معرفی می کند. اگر چنین باشد پس آنچنان که لنگدن می گوید ، سوفی تنها بازمانده خون مسیح نیست. ( در کتاب آن راهنمای عبادتگاه هم ، برادر سوفی است !! اینجاست که کتاب به نهایت احساسات هندی گونه خود می رسد!!!)

حتی در بخش حادثه ای فیلمنامه هم ، سطحی نگری و آماتوربازی توی ذوق می زند. آنچه که از فیلمنامه نویسی مثل اکیوا گلدزمن و  فیلمسازی همچون ران هاوارد خیلی بعید بود:

اینکه لنگدن و سوفی به آن آسانی و با یک قالب صابون ، پلیس فرانسه  را دو در کرده و به دنبال نخود سیاه از موزه لوور خارج کنند و نه تنها همه موزه را زیر پا بگذارند ، بلکه به راحتی از همه سیستم حفاظتی آن بگذرند !

اینکه با یک اتومبیل کوچک  منحصر به فرد در سطح شهر تابلو باشند ولی پلیس قادر به پیدا کردنشان نباشد!!

اینکه با پشت سر گذاشتن هزار مانع و صدها مسئله وارد مکان های حفاظت شده ، بشوند  ولی مثل آب خوردن در حالی که در محاصره پلیس هم هستند از آنجا بیرون بیایند!!(یعنی داخل رفتن چه مشکل ، بیرون آمدن چه آسان !!!) نگاه کنید به خروج شان از موزه لوور و بانگ زوریخ و شاتو ویله و فرودگاه لندن ....

راستی لنگدن و سوفی و سایلاس دست بسته  ، با چه ورد و جادویی در مقابل چشم پلیس از داخل هواپیمای "سر لی تیبینگ" ، ناگهان داخل اتومبیلش پریدند؟!!(درکتاب می گوید تا زمانی که پلیس به آشیانه هواپیما برسد ، آنها از هواپیما خارج شدند! ولی در فیلم که چنین فرصتی رویت نمی شود!!)

معلوم نیست  پلیس چگونه دریافت که در کلیسای وست  مینستر باید به سراغ جویندگان جام برود؟!!  و فقط هم "سر لی تیبینگ" را دستگیر کند؟   نکند بازرس فاشه هم  پا به پای  لنگدن و سوفی و "سر لی" ، مشغول رمز گشایی بوده است !!!(در کتاب با دلیل ساده لوحانه رویت کارت شناسایی "سرلی تیبینگ" در بازرسی کلیسای وست مینستر این قضیه توجیه می شود.)

پلیس  از کجا دریافته بود که" سر لی"  همان "معلم" و عامل ترورهای "اوپوس دی"  است؟ سایلاس و رمی که مرده بودند و کشیش"ارینگارزا" هم که اساسا از هویت "معلم" بی خبر بود .

و سرانجام راهنمای عبادتگاه "راسلین" از کجا متوجه می شود که سوفی همان فرد مورد نظر خانقاه است که به میان هوادارانش بازگشته و آنها را برای استقبال از وی فرا می خواند؟ (در کتاب از طریق شباهت جعبه ای همانند جعبه کریپتکس سوفی متوجه رابطه می شود و سوفی هم عکس پدر بزرگش را در دستان مادر بزرگ یا همان ماری شاول ، مسئول عبادتگاه مشاهده می کند ولی در فیلم چنین دلائلی وجود ندارد و هیچ شواهدی نشان داده نمی شود که از نظر راهنمای عبادتگاه ، سوفی همان بازمانده مسیح و مریم مجدلیه باشد.)

به نظر می آید هم دن براون ، خواننده هایش را دست کم گرفته و هم اکیوا گلدزمن و ران هاوارد ، مخاطبینشان را هالو فرض کرده اند . و اینجاست که اصل بحث و مقصد قصه پرداز و فیلمنامه نویس و فیلمساز ، فقط و فقط بیان همان داستان  های مجعول تاریخی که "سرلی تیبینگ" روایت می کند و البته القاء ایدئولوژی منشاء آن به نظر می رسد.

اما به جز اینها کتاب "رمز داوینچی" اساسا منبع مناسبی هم برای اقتباس یک فیلم سینمایی به نظر نمی رسد . شاید مهمترین دلیلش غلبه وجه مقاله ای قصه بر وجوه نمایشی آن باشد. دن براون آنچنان که باید به فضاسازی برای داستانش توجهی نداشته و این عدم توجه ناچارا به فیلمنامه نویس و کارگردان هم سرایت کرده است. این همان عارضه ای است که به نوعی دیگر گریبان اقتباس گران سینمایی مجموعه داستان های هری پاتر را هم گرفت. که ناتوانی آنها خصوصا در اقتباس سینمایی از قسمت سوم یعنی "هری پاتر و زندانی ازکابان" با الکنی مفرطی در بیان تصویری اثر همراه شده بود و ظرافت های معمایی قصه به هیچوجه در نسخه سینمایی راه پیدا نکرده بود.

 البته در آن داستان ، شاید با چند قسمت کردن اقتباس سینمایی ، مشکل حل می شد ، زیرا فضای قصه هری پاتر بطور ماهوی قابلیت دراماتیزه کردن را دارد  ولی در "رمز داوینچی" این قابلیت به چشم نمی خورد و اساس داستان بر یک نقل تاریخی صرف توسط سوم شخص قرار دارد که تنها تصاویری خشک می توانند همراهش باشد، مثل اینکه مصر باشیم همه فلسفه دکارت را نعل  به "نعل  سینمایی کنیم.

شاید بتوان گفت که دن براون به جای داستان پردازی ، بیشتر فلسفه بافی کرده و قرار بوده کلی مطلب و مقاله و تحقیق و سند و حکایت را در این کتاب بگنجاند .

شاید هم خود را مشمول همان وظیفه ای دانسته  که "سرلی تیبینگ"  مدعی می شود با گذشتن هزاره ، خانقاه از افشایش سرباز زد و حالا دن براون (و البته اعضای امروز خانقاه صهیون و رییس شان "فیلیپ برگ" ) می خواهد همچون "سر لی" وظیفه انجام نشده خانقاه را به انجام رساند. (از همین روست که علیرغم ضعف مفرط در قصه پردازی  و داستان نویسی ، کتاب "رمز داوینچی"  جایزه نوبل ادبیات را می گیرد و در جشنواره فیلم کن هم با سر و صدای فراوان به عوان فیلم افتتاحیه به نمایش درمی آید ؟  اگرچه بسیاری از منتقدان صراحتا آن را اثری ضعیف دانستند ).

چرا که برخلاف همیشه که جستجوی جام مقدس (آنچنان که سرلی می گوید  و در کتاب هم ، ماری در آخرین حرفهایش خطاب به لنگدون متذکر می شود ) درون لایه های پنهان موسیقی و فیلم و نقاشی و ... قرار نداشته  و  این بار خیلی واضح و مانند یک سخنرانی تند و افراطی به نمایش درمی آید.

او مدعی است که والت دیزنی و ویکتور هوگو و بوتچلی و موتزارت و خیلی های دیگر به دنبال حقیقت جام و یا دنباله روی از خانقاه صهیون ، آثار هنری خود را ارائه کرده اند! حتی کارتون هایی مثل زیبای خفته و سیندرلا و سفید برفی و شیر شاه و پری دریایی و...و سمفونی فلوت سحرآمیز و ...و کتاب های هری پاتر و...

پس واقعا باوری  که می گفت در پشت بسیاری از محصولات هنری آن سوی  آب ، بخصوص از نوع هالیوودی اش ، تفکر صهیونیستی جریان دارد ، توهم نبوده است . در واقع رمز داوینچی را می توان بازگشایی رمز این آثار نیز دانست. حالا می توان متوجه شد :

 که چرا مثلا شهر آزادیبخش فیلم "ماتریکس" ، همنام "صهیون" و همان خانقاه مخفی یهودی هاست و زایان (تلفظ انگلیسی صهیون) نامیده می شود؟

که چرا اینچین برای داستان نه چندان تازه ای به نام "هری پاتر" هزینه های سرسام آور صرف می شود؟

که چرا اینقدر در کارتون ها ، همه به دنبال مادرشان می گردند ، از هاچ زنبور عسل گرفته تا حنا دختری در مزرعه !!

که چرا از آن همه امپراطوران خونخوار روم ، فقط ماجرای "تیتوس" که یهودیان را قتل عام کرد به فیلم برگردانده

می شود؟

حالا می توان متوجه شد که قضایای نمایش مناسک جنسی که در اغلب فیلم های هالیوودی نمودی فریبنده دارد  از کجا ناشی می شود.و اصلا آن کالت های عجیب و غریب عرفان جنسی از چه تفکر و مشربه ای تغذیه می شوند  ویا  برخی  هواداری های افراطی و فمینیستی از حقوق زنان از کجا آب می خورد.

این بار گویی شمشیرها از رو بسته شده اند ، همان گونه که لشگر فرهنگی سازمان سیا و ناتو ، علنا خود را معرفی

می کند( در کتاب خانم ساندرس همانگونه که در  دو شماره پیش همین مجله در بررسی فیلمنامه "کاندیدای منچوری" شرح دادم ) ، حالا صهیونیست ها هم ماموران فرهنگی شان را از پشت پرده بیرون انداخته اند. شاید هم اینها ماموران سوخته ای  بوده اند و از این پس ، برنامه و طرح های تازه ای در دستور قرار گرفته است.


.......................................................................................................................

این بار شمشیرها از رو بسته شده !

 

 

 

 

سالها بود که درباره تهاجم فرهنگی و مقاصد پشت پرده آثار هنری ، فیلم ها و محصولات سینمایی  که از

آن سوی آب ها می آمد هشدار داده می شد ، سالها بود که گفته می شد فرقه ها و کالت های من درآوردی که هر روز به عناوین مختلف عرفان و تصوف و "ذن" و "اک" و  امثالهم سر برمی آورد ، ساخته و پرداخته محافل مشکوک است ، سالها بود که نسبت به سوءاستفاده حرکت های نامعلوم جمعی برپایه برخی مطالبات برحق مردم ، روشنگری می شد ، اما همواره با نگاهی بدبینانه و از جهت محدود کردن آزادی ها به این هشدارها و روشنگری ها می نگریستند و از طرفی برخورد حذفی صرف با پدیده های مذکور بدون هرگونه آگاهی بخشی و تنویر افکار ، نگاه فوق را تشدید می نمود.

اما به قول معروف ، عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. فیلم "رمز داوینچی" ساخته اخیر ران هاوارد که کتابش هم سر و صداهای  فراوانی برپا کرد ، در ورای قصه خود که از قضا این بار مستقیما به مسئله ایدئولوژی پشت ماجرای بسیاری از آثار هنری و فیلم های هالیوودی می پردازد ، کلید گشایش رمز و راز این آثار نیز به شمار می آید.

فیلم (برخلاف آنچه در تبلیغات سرسام آور جهانی مورد تاکید قرار گرفت و از جانب بعضی نویسندگان و منتقدین وطنی هم دنبال شد!) راجع به فرقه واتیکانی"اپوس دی"  نیست ، بلکه درباره انجمن سری یهودی است به نام "خانقاه صهیون"(ریشه های فکری صهیونیسم امروز) که ادعا می شود در اوایل هزاره دوم میلادی توسط یکی از پادشاهان فرانسه(به نام "گاد فروی دو بویلون" که مسیحی هم بوده )  و  طی جنگ های صلیبی هم فاتح "اورشلیم" شد ، بوجود آمده تا رازی مهم باقیمانده در خانواده او را حفظ نماید.

از همین جا پارادوکس قصه و فیلم شروع می شود که پادشاهی مسیحی و مدعی دارا بودن یک راز مهم مسیحیت ،  انجمن مخفی یهودی برای حفظ رازش تشکیل می دهد! قضیه چیست ؟ مگر همین یهودیان نبودند که حتی بنا بر برخی اسناد و مکتوبات تاریخی خود عامل اصلی به صلیب کشیدن حضرت عیسی مسیح (ع) شدند؟

قصه از اینجا و با باز شدن گوشه هایی از راز"انجمن اخوت خانقاه صهیون" ، پارادوکس آمیزتر می شود. گوش کنید !

بعد از اینکه شخصیت های اصلی فیلم یعنی "پرفسور رابرت لنگدن" (متخصص آمریکایی نشانه شناسی مذهبی با بازی تام هنکس) و " سوفی نی وو"( متخصص رمز گشایی پلیس پاریس با ایفای نقش ادری تاتو) متوجه می شوند که مسئول موزه لوور پاریس ( از رهبران خانقاه صهیون که ضمنا پدر بزرگ سوفی هم بوده) به دلیل افشای راز مهمی که قصد داشته آن را در اختیار نوه اش بگذارد ، به قتل رسیده ، طی درگیری ها و فراز و نشیب هایی که گام به گام باعث می شود  گوشه هایی از راز مذکور برآنها معلوم گردد ،  به ویلای یکی از دوستان پرفسور لنگدن به نام "سر لی تیبینگ"(تاریخ شناس برجسته کالج سلطنتی انگلیس که از سوی ملکه لقب شوالیه گرفته و تحقیقات مفصلی درباره همان راز مهم دارد ) پناه می برند. "سر لی" برای سوفی اسرار "انجمن مخفی خانقاه صهیون" را برملا می کند . او با تکیه بر تابلوی "شام آخر" لئوناردو داوینچی ، ادعا می کند که مقصود از "جام مقدس" که سالیان متمادی محل بحث و فحص عیسویان بوده ، واقعا یک  شیء نبوده بلکه یک فرد و آنهم یک زن به نام مریم مجدلیه است که برخلاف تمامی روایات تاریخی ، همسر حضرت عیسی مسیح شده و از او نسلی بوجود می آورد. از همین جهت او از اورشلیم گریخت  و در فرانسه توسط یهودیان محافظت شد!!(جل الخالق ! یهودیانی که خود باعث و بانی مصلوب شدن عیسی مسیح شده بودند ، حالا از ذریه او مراقبت می نمایند!!) قرنها بعد نسل او یعنی همان فرزندان عیسی مسیح با سلسله ای از پادشاهان فرانسه در آمیختند که یکی از نوادگانشان  ، همان"گاد فروی دو بویلون" فاتح اورشلیم  و بنیانگذار " انجمن مخفی خانقاه صهیون"  بوده است. او برای حفاظت از اسنادی که افشاگر  راز مریم مجدلیه است  ، شوالیه هایی را به نگهبانی از آنها می گمارد و یهودیان انجمن در طول تاریخ حافظ آن راز و فرزندان مسیح شده اند تا مسیحیت واقعی به دور از تعرض کلیسا باقی بماند!!!

واقعا این هم از شوخی های تاریخ نویسان و راویان امروزی است که لابلای زرورق فیلم های جذاب چگونه هر هجویاتی را به خورد مخاطبانشان می دهند و برای اینکه آن هجویات  چندان توی ذوق مخاطبان نزند ، مانور تبلیغاتی شان را برروی جنبه های نه چندان مهم فیلم قرار می دهند (مثل آنچه برای فیلم "رمز داوینچی" روی فرقه "اپوس دی" صورت گرفت) و البته ورای آن ، ایدئولوژی صاحبان سرمایه و کارفرمایان خود را قالب می کنند.

ادعای محافظت از راز مسیحیت ، بزرگترین ترفند برای پوشاندن ماهیت یهودی طراحان قصه است و البته این قضیه خلق الساعه نبوده و پشتوانه و زمینه ای تاریخی و کهن دارد ، شاید از همان اوایل هزاره دوم که فرقه های مخفی و تصوف یهود تحت عناوینی مانند  "کابالا" و "فرانکیسم" به وجود آمدند و با سوءاستفاده از وضعیت نابسامان کلیسای قرون وسطی  و رنجی که مسیحیان معتقد از اختلافات رهبران مسیحیت می بردند ، قصد کردند که بالاخره به انزوای هزار ساله یهودیان پایان بخشند . از همین رو برای جذب مسیحیان به فرقه های مخفی خود (که در اصل یهودی منش بودند) خود را پیرو مسیحیت اولیه و مخالف مسیحیت تحریف شده کلیسا معرفی نمودند ، بنابراین بسیاری از مسیحیان را به فرقه های خود جلب کردند. بعدا مدعی شدند که اساسا حضرت عیسی بن مریم در واقع مسیح اصلی نبوده و بشارت دهنده مسیح بن داوود  بوده که  در آینده ظهور می کند.

ادعای حفاظت از ذریه آن مسیح اولیه هم یکی دیگر از همان ترفندهایی بود که مسیحیان را نسبت به حضرت عیسی مسیح (ع) بی اعتقاد ساخته و برای ظهور مسیح جدید (در واقع از میان یهودیان) آماده نمایند.

نکته جالب آنکه حتی تئودور هرتزل (بنیانگذار تفکر صهیونیسم در اواخر قرن نوزدهم ) هم  در ابتدا مردم را به مسیحیت دعوت می کرد و خود را پیرو مسیحیت واقعی معرفی می کرد.

نویسنده داستان (دن براون ) و سازندگان فیلم "رمز داوینچی" این بار برخلاف معمول ایدئولوژی پردازان هالیوود ، (شاید عمدا) خیلی شعاری و واضح ، عقاید خود را بیان کرده و برخلاف آنچه که در خود فیلم مطرح می شود ، به لابلای قصه ها و داستان ها و موسیقی پر نماد و مملو از سمبل نرفته اند.( در کتاب و فیلم مطرح می شود که در طول تاریخ بسیاری از هنرمندان پیرو خانقاه صهیون ،  در عین حال افشاگر راز مریم مجدلیه یعنی همان" جام مقدس " و فرزندان مسیح بوده اند ، یعنی در واقع ایدئولوژی صهیون را تبلیغ کرده اند  و  از اسامی افراد و آثار ذیل صریحا نام برده می شود  :لئوناردو داوینچی که از اربابان خانقاه بوده تا ویکتور هوگو و بوتیچلی و ایزاک نیوتن و بتهوون و سمفونی "فلوت سحرآمیز" و ... حتی والت دیزنی و قصه های معروفش مثل سیندرلا و سفید برفی و زیبای خفته و ... و کارتون هایی مثل "شرک" و "پری دریایی" و...و "هری پاتر" و... چراکه همگی به دنبال بانو یا فرزندان و نسل گمشده و همان راز جام بوده اند . البته  شخصا  به آنها کارتون هایی  همچون "هاچ زنبور عسل" و  "حنا ، دختری در مزرعه " که سالها از تلویزیون پخش می شد را هم اضافه می کنم !!)

در نقاط مختلفی از کتاب و فیلم به نشانه ها و خصوصا علامت مخصوص صهیونیسم (یا همان ستاره داوود ) به طور واضح اشاره می شود. بارها در فصل های گوناگون ، بر مثلث ها و هرم های مستقیم و وارونه و ترکیبشان که علامت صهیونیسم را می سازد ، تاکید می شود و آن را  در تصاویر متعددی به نمایش در می آورند. در دیالوگ های توضیحی مابین شخصیت های فیلم و مونولوگ طولانی "سر لی تیبینگ" ، و همچنین بعدا در توصیفات دیگر پرفسور لنگدن ، علامت صهیونیسم ، نشانه تقدس زن و مرد ،  تعادل ارتباط آنها و قدرت بشریت تلقی می شود  و حتی بر سر در عبادتگاه "راسلین" (  انتهای آدرسی  که از راز و رمزهای  پدربزرگ سوفی حاصل می شود و در اواخر فیلم هم مکان اصلی خانقاه صهیون و هواداران نسل عیسی مسیح و مریم مجدلیه معرفی می شود) ، همان علامت صهیونیسم به طور شفاف در کادر دوربین قرار  می گیرد .

این فرقه هم اکنون نیز تحت عنوان "کابالا" (انجمن تصوف یهود) فعال است و البته این روزها دیگر مخفی نبوده و بنا به دست و دلبازی روسای سرمایه دارش که حاکم بر عظیم ترین کمپانی ها و موسسات صنعتی ، تجاری و رسانه ای دنیا هستند ، کاملا علنی فعالیت می کند.

جالب است بدانید رهبر 75 ساله این فرقه به نام " فیوال گروبرگر" که اینک با نام "فیلیپ برگ" شناخته می شود و به نوشته روزنامه دیلی میل از قدرتمندان پشت پرده هالیوود است ، به کمک همسرش و به طور علنی "مرکز آموزش کابالا" را تاسیس نموده و بسیاری از هنرپیشه های معروف را به خود جلب کرده ، از جمله : "مدونا" ، "الیزابت تیلور" ، "باربرا استرایسند" ، "دیان کیتن" ، "دمی مور" ، " بریتنی اسپیرز" ، "وینونا رایدر" ، "میک جاگر" و حتی  از فوتبالیست ها "دیوید بکام" و زنش را به عضویت فرقه مزبور درآورده است.

دیگر چه تردیدی برای تبلیغ ایدئولوژی و تفکر یهودیت جدید یا صهیونیسم در میان فیلم های متعدد هالیوود باقی می ماند ، وقتی در فیلم "رمز داوینچی" ، بدون هیچگونه پوششی سخن از جستجوی "جام مقدس" توسط سازندگان آثار هنری می شود و حتی به طور شفاف ، نام آنها برده می شود .

 

حالا می توان دریافت:

که چرا مثلا شهر آزادیبخش فیلم "ماتریکس" ، همنام "صهیون" و همان خانقاه مخفی یهودی هاست و زایان (تلفظ انگلیسی صهیون) نامیده می شود؟

که چرا اینچنین برای داستان نه چندان تازه ای به نام "هری پاتر" هزینه های سرسام آور صرف می شود؟

که چرا از آن همه امپراطوران خونخوار روم ، فقط ماجرای "تیتوس" که یهودیان را قتل عام کرد به فیلم برگردانده می شود؟

حالا می توان متوجه شد که قضایای نمایش مناسک جنسی که در اغلب فیلم های هالیوودی نمودی فریبنده دارد  از کجا ناشی می شود.و اصلا آن کالت های عجیب و غریب عرفان جنسی از چه تفکر و مشربه ای تغذیه می شوند  ویا  برخی  هواداری های افراطی و فمینیستی از حقوق زنان از کجا آب می خورد.

این بار گویی شمشیرها از رو بسته شده اند ، همان گونه که لشگر فرهنگی سازمان سیا و ناتو ، علنا خود را معرفی می کند.

حالا صهیونیست ها هم ماموران فرهنگی شان را از پشت پرده بیرون انداخته اند. شاید هم اینها ماموران سوخته ای  بوده اند و از این پس ، برنامه و طرح های تازه ای در دستور قرار گرفته است.

 

 

تخم مرغ های یک مرغ خیالی  

 

 


در صحنه ای از فیلم "آنی هال" (1977) ساخته وودی آلن ، "آلوی"(با بازی خود آلن) برای "پام" (با بازی رابرت دووال) تعریف می کند دوستی دارد که فکر می کند مرغ است. "پام" می پرسد که :"خب ، چرا او را به تیمارستان می بری؟" و "آلوی" پاسخ می دهد :"پس با تخم مرغ هاش چه کار کنم ؟!!"

شاید همین قطعه کوتاه طنز را بتوان حکایت سینمای وودی آلن دانست که اینک وارد پنجمین دهه فیلمسازی خودش شده و همچنان قصد دارد فیلم موفق "آنی هال" را بارها و بارهای دیگر تجربه کند. وودی آلنی که در سینمای آمریکا لقب روشنفکر گرفت و همین،  امر را برای او مشتبه ساخت که واقعا روشنفکر است. وودی آلنی که اگرچه سالها در نیویورک ، افه ضد هالیوودی داشت و حتی مراسم اسکار را به اصطلاح تحریم کرده بود ، اما کمتر سالی بود که در همان مراسم ، فیلمی از او حداقل در رشته فیلمنامه نویسی نامزد دریافت جایزه نشود. این به جز جوایز متعددی است که فیلم هایی مانند "آنی هال" ، "هانا و خواهرانش" و...در روی سن مراسم اهدای جوایز آکادمی را کسب کردند.

در واقع سینمای آمریکا که پس از دهه 60 و اوج گیری سینمای اروپا در مقابل فضای هنری و روشنفکری آثار امثال برگمان و آنتونیونی و بونوئل و...مغبون و مغلوب شده بود  و از همین رو لااقل برای جا نماندن از سینمای اروپا هم که بود ، کسی مثل وودی آلن از دل هالیوود بیرون آمد و پز روشنفکری گرفت. در نیویورک لنگر انداخت ، فیلم هایش را با ظاهری ساده و بدون زرق و برق های معمول ساخت(فقط به تیتراژهای فیلم های وودی آلن توجه نمایید که اغلب آنها از یک عنوان بندی ساده با موسیقی معمولی فراتر نمی رود.) ، از مراسم اسکار دوریجست ، با سوپراستارهای هالیوود رفت و آمد نداشت و آنها و رفقای فیلمسازشان در لس آنجلس را با عناوین یک مشت آدم لوس و ننر خطاب می کرد.

اما همین وودی آلن روشنفکر و ضد هالیوود بالاخره ، چند سال پیش نزد هم کیش خود ، استیون اسپیلبرگ ( از غول های همان سینمای به قول آلن ، لوس و پر زرق و برق هالیوود) رفت و در کمپانی او ، "دریم ورکس" فیلم "پایان هالیوودی" را ساخت که در واقع به مضحکه کشاندن سینمای هنری اروپا و مجموعه منتقدین و نویسندگانش بود و اعاده حیثیت از سینمای هالیوود.

 این همکاری وودی آلن با دریم ورکس به همان یک فیلم ختم نشد و همچنان تا همین فیلم قبلی آلن یعنی " امتیاز نهایی" ادامه یافت تا اینکه او بالاخره موفق شد با همکاری همین دوستان دریم ورکسی ، کمپانی مخصوص خود را علم کند و اولین محصولش یعنی "خبر داغ" را بیرون دهد.

در واقع می توان گفت حکایت روشنفکری و متفاوت بودن وودی آلن از هالیوود ، حکایت همان دوست او در فیلم "آنی هال" است که فکر می کرد مرغ است و حکایت آنهایی که سالها این ادعای آلن را تایید و تبلیغ کردند مثل همان "آلوی" است که علیرغم اینکه می داند دوستش مرغ نیست ولی به تخم مرغ هایش باور دارد!!

وودی آلن (چنانکه در بعضی مصاحبه هایش هم عنوان کرده) از همان ابتدا ، سینمای اینگمار برگمان سوئدی را در مقابل خود گذاشت و خیلی خودمانی کپی کرد ؛  فیلم هایی مانند :"کمدی نیمه شب تابستان" (که آشکارا تقلید فیلم "لبخندهای یک شب تابستانی" بود) ، "زن دیگر" ( که از روی فیلم "توت فرنگی های وحشی " کپی شده بود) ، "هانا و خواهرانش "( که حتی بعضی صحنه هایش نعل به نعل از "مصائب آنا" گرفته شده بود) . علاوه براین دیگر فیلمسازان هنری اروپا مثل فدریکو فلینی را هم از قلم نینداخت و کپی برخی آثار وی مثل :"هشت و نیم" ، "آمارکورد" ،" بوکاچیو 70" و... را هم تحت عناوین "خاطرات استارداست" و "روزهای رادیو" و اپیزودی از "داستان های نیویورکی" با نام خودش  بیرون داد!!( شاید بتوان نقش آلن در فیلم" بدل" مارتین ریت که از اسمش برای به نام خود ارائه دادن فیلمنامه های دیگران در فضای آلوده مکارتی سوء استفاده کرد ، را به قسمت اعظم  زندگی هنری او ارتباط داد)

نقطه قوت فیلم های وودی آلن پرحرفی ها و فلسفه بافی ها و سفسطه ها و مغلطه های کلامی او در فیلم هایش است که از قضا محلی است برای فاصله  بیشتر از سینمای ناب! از اولین فیلم های آلن به خوبی می توان این حرافی و وراجی را مشاهده کرد ، منتها در آن سالهای اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 که فیلم هایی همچون "پول را بردار و فرار کن" و "عشق و مرگ " و "موزها" را می ساخت ، تحت تاثیر برخی کارگردانان موج نو اروپا مثل ژان لوک گدار بود که خود در موج تفکر چپ های چینی و روسی ، به اصطلاح جوگیر شده بود و آثاری مانند "پی رو خله" و "چگونه ادامه خواهد یافت؟" را می ساختند. تقریبا نمی توان تفاوت آنچنان مابین حرف های کاراکترهای اغلب فیلم های وودی آلن و شخصیت شان که پیرامون همان حرف ها شکل می گیرد ، به جز اسم آنها پیدا کرد. در واقع مخاطب از آن شخصیت ها ، کنش دیگری  به جز حرف و حرف و حرف نمی بیند . به دلیل همین خیل حرف ها و انبوه سخنان ، هر فیلمنامه وودی آلن حجم وسیعی از مونولوگ ودیالوگ را در برمی گیرد که شاید از همین روست  آکادمی نشینیان هالیوود (به خاطر کم نیاوردن در مقابل روشنفکرهای شرق آمریکا) معمولا فیلمنامه ای آلن را در اغلب دوره ها  نامزد جایزه اسکار بهترین فیلمنامه کرده اند.(اگرچه کمتر جایزه ای هم به آنها داده اند) . لابد می دانید ملاک آعضای آکادمی در انتخاب آثار برتر، شیوه متری و ساعتی است(یعنی هرچه فیلم ها طولانی تر ، بهتر !) و در زمینه برگزیدن فیلمنامه هم روش کیلویی را مد نظر دارند ، به این مفهوم که هرچه فیلمنامه های سنگین تر ( به لحاظ وزنی ) ، بهتر !!

اما در مقابل اینگونه فیلمنامه های وزین! به نظر اکثر منتقدان و کارشناسان سینمایی  فیلم های وودی آلن  از کارگردانی چندان قوی برخوردار نبوده اند. این موضوع خصوصا وقتی می تواند بیشتر مورد توجه قرار گیرد که دو کتاب "وقتی فیلمبرداری پایان می گیرد ، مونتاژ آغاز می شود" از رالف رزنبلام ( تدوینگر فیلم های دهه 90 وودی آلن) و "وودی آلن سر صحنه" از تیری دی ناواسل (دستیار آلن در دهه 80) را مطالعه کنیم. در کتاب اول می خوانیم که رزنبلام چقدر در مونتاژ فیلم های آلن با مشکل کمبود نماهای مورد نیاز مواجه بوده که حتی در مراحلی تدوین فیلم را غیر ممکن می کرده است . از همین رو رزنبلام ناگزیر وودی آلن را مجبور می ساخته که مجددا بعضی نماهای لازم را فیلمبرداری کند تا امکان تدوین فیلم ، فراهم آید. این اتفاق در هنگام فیلم هایی مثل :"موزها" ، " عشق و مرگ" ، " پول را بردار و فرار کن" و "خوابگرد"  می افتد . در کتاب دوم هم ناواسل ، از نقش مهم  کارلو دی پالما ، فیلمبردار برخی فیلم های وودی آلن صحبت کرده و می نویسد که آلن همواره فقط با یک ایده ادبی ، به سراغ فیلم ساختن می رفته و اغلب این دی پالما بوده که آن ایده های ادبی را به فیلم و عناصر سینمایی بدل می ساخته است .

اما همه این توضیحات فقط برای آن بود که قبل از بررسی فیلمنامه تازه ترین فیلم وودی آلن به نام "خبر داغ" ، نوعی اسطوره زدایی از فیلمسازی بکنیم که سالهاست در هاله ای از توهمات روشنفکرنمایانه خصوصا در میان بعضی سینما دوستان وطنی قرار گرفته است ، توهماتی که دیری است از محیط سینمایی حتی همان آمریکا هم رخت بربسته ولی به قول دوست و همکار گرامی مطبوعاتی ام ، مازیار اسلامی (که اخیرا مقاله ای خواندنی در باره ظاهر هنری و روشنفکر نمایی سینمای وودی آلن نوشته بود) "بادهای غربی" همیشه با تاخیر چند ده ساله به ایران می رسند!

اما فیلم "خبر داغ" درباره یک دانشجوی روزنامه نگاری جوان است به نام "ساندرا پرانسکی "(با بازی اسکارلت جوهانسن) که به دنبال یک خبر داغ و دست اول برای نوشتن پایان نامه تحصیلاتش ، راهی لندن می شود تا زندگی برخی ستارگان سینما را دستمایه قرار دهد ، اما موفق نمی شود . او در حین ناامیدی ، گذارش به نمایش یک شعبده باز به نام "سید واترمن" ( با ایفای نقش وودی آلن  ) که به "اسپلندینی" شهرت دارد می افتد و در یکی برنامه های او داخل کمدی می شود که  در آن کمد بطور اتفاقی روح جو استرامبل ، ژورنالیست معروف که به تازگی مرده ، به سراغش می آید تا آخرین خبر داغش درباره اینکه پیتر لایمن پسر  لرد لایمن اشراف زاده مشهور ، همان قاتل زنجیره ای کارت های تاروت است را بدهد.  این خبر را جو استرامبل در حالی که در قایق مرگ بر روی رودخانه سیتکس به سوی جایگاه ابدیش می رفته ، از زنی می شنود که به تازگی مسموم شده و مرده بود. ساندرا نقشه ای می ریزد تا با کمک سید واترمن ، پیتر لایمن را به دام بیندازد و خبر داغ خود را منتشر نماید. او واترمن را به جای پدر خود جا می زند که تاجر نفتی است و به این ترتیب در دم و دستگاه لایمن ها نفوذ می کند. واترمن اگرچه در آغاز نمی پذیرد که پیتر لایمن عامل قتل های زنجیره ای زنان است اما کم کم و با کنجکاوی هایش متقاعد می گردد که چنین قضیه ای حقیقت دارد. فقط مشکل اینجاست که در این زمان دیگر ساندرا ، چنین موضوعی را باور ندارد ، چون یک دل نه صد دل عاشق پیتر شده است!

همچنانکه در ابتدای این مطلب گفته شد ، وودی آلن همچنان در پی تکرار موفقیت آثار اولیه خود مثل "آنی هال" و "عشق و مرگ" است اما هربار که این تلاش را می کند ، کمتر موفق می شود. او در فیلم "خبر داغ" بازهم به سراغ سوژه های فانتزی می رود تا در قالب آن ، دغدغه های همیشگی اش درباره عشق و عقده های فروخورده را مطرح نماید . مانند آنچه در "عشق و مرگ" و "رز ارغوانی قاهره" و "نفرین عقرب یشمی" آنجام داد. با این تفاوت که فانتزی "خبر داغ" بسیار دم دستی و سطحی و ساده انگارانه است. به نظر می آید پس از 40 سال فیلمسازی ، کارگردان روشنفکر نیویورکی ،  بدجوری سهل انگار و بی خیال شده است. خستگی و دل زدگی از سینما از همه جای فیلم "خبر داغ" سرازیر است. شاید هم از آنجا که وودی آلن هرگز عاشق سینما نبوده و فقط از طریق آن خواسته ، حرف بزند و حرف هایش را بقبولاند و یا چیزی را ثابت کند ، این سردستی بودن کمتر توی ذوق می زند. او که پس از چند کار به شدت ناموفق مثل "هر چیز دیگر " و "ملیندا و ملیندا" ، سال گذشته ملودرام "امتیاز نهایی" را براساس تراژدی آمریکایی تئودور درایزر و بدون حضور خودش روی پرده برد ، امسال مجددا به روزگار گذشته اش برگشت.

اما آلن گویا آن تراژدی آمریکایی "امتیاز نهایی"  را در "خبر داغ" ادامه می دهد. در واقع پیتر لایمن برای ساندرا پرانسکی حکایت همان جذابیت بورژوازی تراژدی آمریکایی است که شهروندان دیگر طبقات اجتماعی را در خود غرق می کند و گویی گوش و هوششان را می رباید. شاید به همین دلیل است که وودی آلن آن صحنه معروف از قایق به دریا انداختن تراژدی آمریکایی را در اواخر فیلم "خبر داغ" گنجانده است .(این هم یک مورد دیگر از سطحی نگری آلن در فیلم جدیدش ). اما او این تراژدی را در همان حیطه ملودرام نگه نداشته و طبق آنچه این روزها رایج است به عرصه خبررسانی و رسانه ها می برد. کسالت بار بودن میدان خبر رسانی امروز در دنیای تکراری ستاره ها و قهرمانان ، حقایقی که با معجزه و تصادفی از دل دنیای مردگان بیرون می آید ( گویندگان حقیقت نتوانسته اند زنده بمانند !!) و قدرت سرمایه داری که بازهم این حقایق را بلعیده و وارونه بیرون می دهد به علاوه ماجرای  خبرنگاران به ظاهر آزادمنشی که در دام همان قدرت های سرمایه داری ، حل می شوند و واقعیات را کتمان می کنند ، همه آنچه است که وودی آلن در فیلم "خبر داغ" می خواهد بگوید. او برای تصویر کردن این حرف ها ، کاراکتر پر حرف دیگری مثل خودش (همان دانشجوی روزنامه نگاری که گویا اساسا یک وودی آلن دیگراست با همان نوع  سخن گفتن و تاکیدات خاص بیانی ) را به کمک می گیرد تا این بار دو نفره مخ تماشاگر را زیر ضربه بگیرند.

ساندرا دختر دانشجویی که می خواهد داغ ترین خبر روز را برای پایان نامه تحصیلات روزنامه نگاری اش بیابد ، ناچار آمریکا را رها کرده و به لندن می رود تا برخی هنرپیشگان را به دام اندازد ولی هیچ موضوع دندان گیری که تکراری و کهنه نباشد را در جامعه هنری نمی یابد . آلن بازهم در اینجا مثل فیلم "شهرت" و یا "پایان هالیوودی" در حاشیه داستان خود ، هنرمندان امروز را زیر علامت سوال برده و روزمرگی  آنها را به سخره می گیرد و با این مضحکه ، شخصیت اصلی اش یعنی همان ساندرا پرانسکی را به طرف هنرمندان حاشیه ای (مثل شعبده بازان ) می کشاند که در واقع اخبار داغ از داخل گنجه های همین حاشیه نشینان هنر رسمی امروز بیرون می آید.( شاید در اینجا نظر وودی آلن به سینمای خودش است که تقریبا  در حاشیه جریان اصلی سینمای آمریکا ، یعنی هالیوود فعالیت دارد).

اگرچه قرار است مثل اکثر آثار قبلی آلن ، طنز ماجرای "خبر داغ" براساس نزدیک شدن موقعیت های بسیار دور از هم و متضاد شکل بگیرد (مثل وقتی که در "نفرین عقرب یشمی" وودی آلن و هلن هانت که به عنوان همکار اختلافات زیادی باهم دارند ، در اثر یک طلسم عجیب و غریب به هم نزدیک می شوند و یا در "پایان هالیوودی " که وودی آلن در حال نابینایی ناچار است فیلمی را برای کمپانی همسر سابقش کارگردانی نماید تا دوباره گرفتار بیکاری چند ساله نشود!) همچنانکه ساندرا به ظاهر ضد سرمایه داری و اشرافیت است و از افرادی مثل پیتر لایمن تنفر دارد ولی برای بدست آوردن خبر دست اول مور نظرش ناچارا به او نزدیک می شود اما در فیلمنامه آن زمینه های تنفر و دوری ساندرا از سوژه ای که  ناگزیر همراهش گشته ، بوجود نمی آید و به همین دلیل کمتر مخاطب دچار آن حس طنز ناشی از دو گانگی موقعیت می شود. حتی حرف های مداوم سید واترمن هم نمی تواند این موقعیت را در فیلمنامه تقویت کند و از قضا بیشتر به خنثی شدن آن  کمک می نماید. 

از طرف دیگر  دارن مک گاوین (خبرنگار کنجکاو سریال " شکارچی شب") بازی های  ساندرا هم بدون منطق و از سر اتفاق و تصادفی رخ می دهد ، مثل رفتن داخل اتاق موزیک پیتر و یا یافتن کارت های تاروت که تقریبا هیچ نقشی در پیشبرد و یا چرخش های قصه ندارد. و یا  آمدن جو استرامبل از عالم مردگان در آن کمد جادویی که فقط به لحاظ عادی نمایی شبیه حضور بوریس مرده در میدان جنگ فیلم "عشق و مرگ" است وگرنه به هیچوجه آن سیر گریز و فراری که در فیلم "عشق و مرگ" و همچنین باورهای بوریس (که در طول فیلم و در فضاهای سوررئال بیان می شود و زمینه ای قوی برای صحنه فوق محسوب می شود )، در فیلم "خبر داغ" برای فرار جو از قایق مرگ ، آنهم در حضور ملک الموت روایت نمی شود. همچنانکه نقش سلطان نفتی بازی کردن سید واترمن هم بدون سازگاری با منطق قصه و احتمالا  فقط از سر حفظ شعاری متناسب با اشراف زادگی لایمن ها در فیلمنامه گنجانده شده و گرنه از این سلطان بودن هیچ بهره دراماتیکی برای پیشبرد ماجرا گرفته نمی شود بلکه شاید اگر هر چیز دیگر حتی همان شعبده باز معرفی می گردید ، نقش موثرتری در روند داستان برعهده می گرفت. استفاده از کمدی که فقط جو از طریق آن می توانست با ساندرا ارتباط برقرار نماید و آن کمد هم متعلق به سید واترمن بود  که از ناچاری ساندرا بایستی او را در کنار خود تحمل کند تا بتواند با استفاده از راهنمایی های جو ، پیتر لایمن را به دام اندازد ، می توانست بهترین استفاده روایتی از حضور شعبده بازی به نام واترمن در این فیلم باشد  که نعلیق و در عین حال طنز مورد نظر را هم در فیلم به وجود آورد . ولی این نیاز و ضرورت عنصر شعبده باز و کمد جادویی اش در فیلمنامه جا نمی افتد ، چون به جز یک یا دوبار اصلا تاثیر چندانی در ارتباط جو و ساندرا نداردو خصوصا از زمانی که سید به نقش تاجر بزرگ نفتی  در قصه قرار می گیرد ، نقش شعبده بازی اش به شدت کم رنگ می گردد  به جز چند صحنه ای که با ورق تردستی انجام می دهد و شاید اگر با همین نوع تردستی وارد  قضیه کشف قتل های زنجیره ای کارت های تاروت می شد ، قطعا کشش دراماتیکی لازم را برای فیلمنامه حتی در اواسط آن بدست می آورد.

پاسیو بودن سید واترمن در میانه قصه یعنی از وقتی جو استرامبل با ساندرا ارتباط برقرار می کند تا انتهای آن که به ماجرای قاتل بودن پیتر پی می برد تقریبا در مورد اغلب شخصیت های دیگر قصه به جز ساندرا به چشم می خورد . حتی پیتر لایمن نیز در دو سوم فیلمنامه تا جایی که پی به مقصد ساندرا می برد ،  همین گونه انفعال را نشان می دهد . انگار که انفعال آدم ها در فیلم "خبر داغ" اصلا جزیی از روایت است و بطور غیر عمد درون فیلمنامه وارد شده است. حتی این انفعال به ملک الموت این فیلم هم سرایت کرده بطوریکه از چند بار فرار جو استرامبل از قایق مرگ ، تنها یک بارش را متوجه شده و به دنبالش تا عالم زندگان می آید!

از طرف دیگر اشراف زاده بودن پیتر و وارث  لایمن ها بودنش هم نقش چندانی در فیلمنامه ندارد که می توانست مواجهه اش با سید واترمن شعبده باز و تردست ، ماجراهای کمیک متعددی بوجود آورد  اما متاسفانه در روند داستان حرام شده است و تماشاگر ، صحنه چندانی از اشراف زادگی پیتر و تاثیرات آن در زندگی اش و همینطور در ارتباطش با ساندرا نمی بیند.  او به راحتی دروغ های ساندرا را می پذیرد (حتی ساده لوحانه تر از خانواده شیما در مجموعه "کلانتر" تلویزیون خودمان !!) و به جای  تلاش برای غرق کردن ساندرا ، عکس العمل هوشمندانه ای که ویژه این گونه خانواده ها در فیلم های مشابه است را نشان نمی دهد و  البته پلیس هم ساده لوح تر از او ، نقش بازی کردنش( که حتی از نقش های ضعیف سهراب در همان مجموعه کلانتر آبکی تر و در عین حال آزار دهنده تر است ) را به آسانی قبول می نماید تا اینکه در صحنه اوج پایانی خانم ساندرا مانند سوپرمن خود را در مقابل پیتر لایمن توطئه گر ظاهر ساخته و همه نقشه های او را نقش برآب می کند!! و البته تمامی این نقطه ضعف ها ناشی از فیلمسازی است که همه چیز حتی مخاطبش را سهل و آسان می گیرد و هنوز بر این باور است که مرغ است !! و بدا به حال مخاطبانی که علیرغم علم به توهمات باطلش مبنی برمرغ بودن ، همچنان نگران تخم مرغ هایش هستند!!!

تنها فیلم فلسطینی تاریخ اسکار

 

 

در فیلم "حالا بهشت" سعید و خالد ، دو دوست هستند که در یک مکانیکی در "وست بانک" نابلس از مناطق اشغالی فلسطین زندگی می کنند. آنها از طرف یک گروه مبارز فلسطینی که در آن عضویت دارند مامور انجام  عملیات انتحاری (شهادت طلبانه) علیه نیروهای اشغالگر اسراییلی در تل آویو می شوند اما در همان گام های نخست ، عملیات با مشکل روبرو شده و سعید و خالد از یکدیگر جدا می شوند. سعید قصد انجام عملیات را حتی بدون هماهنگی مجدد با فرماندهی خود دارد. اما همرزمانش در گروه فلسطینی به او شک کرده و به تصور اینکه سعید محل آنها را لو خواهد داد ، همه مراکز و مخفی گاههای خود را تخلیه می کنند . علت شک به سعید هم به سابقه پدرش بازمی گردد که زمانی با نیروهای اشغالگر همکاری کرده و مبارزین را لو داده است. اما بالاخره خالد ، سعید را پیدا می کند و انجام عملیات مجددا در برنامه قرار می گیرد. آنها دوباره عازم تل آویو می شوند اما خالد تحت تاثیر حرف های عافیت طلبانه دختر یکی از شهدای فلسطینی به نام "سوها" در راه خود تردیدمی کند و سعی دارد که سعید را هم به طرف خود کشیده و از اجرای عملیات بازدارد . ولی سعید با ترفندی او را به نابلس بازمی گرداند و خود به تنهایی عملیات را انجام می دهد.

اهمیت فیلم "حالا بهشت" ساخته هانی ابواسد به این دلیل نیست که برای اولین بار یک فیلم فلسطینی نامزد دریافت جایزه اسکار شد. نامزدی که صدای لابی های یهود در هالیوود و لس انجلس و سایر محافل آمریکایی را در آورد و حتی به تظاهرات بی سابقه ای در مقابل محل برگزاری مراسم اهدای جوایز آکادمی از سوی صهیونیست ها انجامید. بلکه به نظر می رسد نقبی که ابواسد به عمق رنج ها و مصیبت ملت فلسطین زده اند ، تاکنون در هیچ فیلمی اینچنین رویت نشده بود.

سعید (شخصیت اصلی فیلم) در صحنه ای از فیلم  برای توضیح انگیزه های عملیات شهادت طلبانه اش ، خطاب به مسئول تشکیلاتی اش (که به وی شک کرده ) می گوید:"...من در یک اردوی آوارگان  به دنیا آمدم. فقط یک بار "وست بانک"(محل تولدش در نابلس) را ترک کردم. شش ساله بودم. یک عملیات در حال انجام بود. فقط آن یک بار بود. زندگی در اینجا مثل زندگی در یک زندان است. جنایات اشغالگران بی شمار است. اما بدتر از همه اینها ، سوءاستفاده از ضعف مردم است و سوق دادنشان به سمت جاسوسی و خبرچینی. آنها فقط مقاومت را له نکردند ، بلکه خانواده ها و شان و منزلت آنها را خرد کردند.وقتی پدرم اعدام شد ، 10 ساله بودم . او مرد خوبی بود ولی دچار ضعف شد . اشغالگران سرزنشش کردند و به این نتیجه رسیدند که اگر اینگونه همدستان را استخدام کنند، باید بهای آنها را بپردازند. اما زندگی بدون عزت ، ارزشی ندارد. بالاتر از همه اینها ، ما در طول این سالها هر روز تحقیر شدن خود را به خاطر داریم. ضعف خودمان را ،  که دنیا تمامی اش را تماشا می کند ، بزدلی و بی تفاوتی را . وقتی یک ملتی خودش را در کنار ستمگر می بیند ، هیچ راه چاره ای باقی نمی ماند به جز اینکه در مقابل بی عدالتی ایستاد. آنها باید بفهمند که اگر ما امنیت نداشته باشیم ، آنها نیز امنیت نخواهند داشت. استفاده از زور هم فایده ای ندارد. من قصد دارم این پیام را برسانم. اما راهی جز این برای رساندن آن پیدا نکردم . بدتر از همه ، آنها دنیا و خودشان را قانع کرده اند که قربانی هستند. آیا این ممکن است که در یک زمان هم ستمگر باشی و هم قربانی؟ اما آنها به خودشان ،  هم نقش ستمگر داده اند و هم نقش قربانی ! این هیچ راه دیگری باقی نگذاشته جز آنکه هم مقتول باشی و هم قاتل. نمی دانم هدف شما چیست ولی من نمی خواهم یک آواره  باقی بمانم..."

به نظر می رسد این اصلی ترین حرف های فیلم "حالا بهشت" باشد که به نوعی در سراسر فیلمنامه و فضای فیلم جاری است. آنچه تحقیر و لگدکوب کردن عزت و شرافت ملتی خوانده می شود ، استثمار فکر و بهره کشی از ضعف های مردمی برای خوارکردنشان ، نابود کردن حیثیت ملی  سرزمینی که اردوگاههای آوارگان مامن و موطن اهالی اش گردد.  این لکه سیاهی است که هرگز از ذهن تاریخی آن ملت و مردم پاک نخواهد شد ، حتی اگر اشغال به پایان برسد و قرار بر زندگی به اصطلاح مسالمت آمیز در کنار یکدیگر گذارده شود.

هانی ابواسد در فیلم قبلی اش هم یعنی "فورد ترانزیت" تحقیر ملت فلسطین  در تاکسی هایی که فلسطینیان را بین انبوه پست های بازرسی حمل می کنند ، به تصویر کشیده بود. آنچه دولت آریل شارون "عملیات سپر دفاعی "نامید ولی به دلیل تحقیر هرروزه فلسطینیان و محروم کردنشان از هر گونه صورت ظاهری زندگی عادی ، برخلاف تصور دولتمردان صهیونیست ، تاثیر معکوس داشت .

اما آنچه که هانی ابواسد روایت کرده ، اگرچه نگاهی نو و تازه به مسئله فلسطین و اسراییل به نظر می رسد ولی واقعیت های بسیاری را در پس زمینه های تاریخی و اجتماعی روایت خود ، نادیده گرفته است. در فیلم "حالا بهشت" نشانی از رزمندگان و مبارزانی که با خالص ترین نیات ، خود را برای آزادی فلسطین فدا کردند ، نیست . پاکبازانی که با اعتقاد راسخ و ایمان خدشه ناپذیر به آرمان هایشان ، به مقابله با مرگ و اشغالگران سرزمین شان رفتند و هیچ نشانی از ضعف و سستی و حتی انگیزه های شخصی بروز ندادند. این جملات شعر و شعار و ادعا و توهم نیست . سرگذشت بسیاری از این افراد حتی در کتاب ها و نشریات غربی و نوشته های روشنفکران اروپایی و آمریکایی آمده است.

 شاید نسل امروز نداند ولی تعداد بسیاری از انقلابیون نسل پیش ، در کنار مبارزین فلسطینی زندگی کردند و راه و روش مبارزه را آموخته  و از آن برای آزادی ملت و سرزمین خود بهره جستند. فقط برای یک مثال ، بخش کوچکی از قطعه ای نوشته "نزار قبانی" نویسنده پرآوازه فلسطینی و جهان عرب (که مورد وثوق بسیاری از نویسندگان و شاعران معاصر است) را درباره عملیات انقلابی دلال مغربی (یکی از مبارزین فلسطینی ) و یارانش در 11 مارس 1978 می آورم. این حکایت متعلق به زمانی است که هنوز آمریکا و اروپا ، آن قطعه خاک عاریتی را به عنوان دولت خودگردان فلسطین ، بذل و بخشش نکرده بودند :

"...دوازده چریک فلسطینی به فرماندهی دلال مغربی توانستند دولت فلسطین را تشکیل دهند پس از اینکه جهان سرمایه و... اجازه نداد.اتوبوسی را سوار شدند که از حیفا به تل آویو می رفت و این اتوبوس را پایتخت موقت فلسطین کردند . پرچم فلسطین را در جلوی اتوبوس برافراشتند...نیروهای اسراییلی آنها را محاصره کردند ، هواپیماها و هلیکوپترها به تعقیب آنها برخاستند و آنها در میان حلقه محاصره دشمن ...همچون شقایق های سرخ برسرزمین میهن ، سرزمین صلح ، سرزمین انبیاء فلسطین پرپر شدند. این مهم نیست که جمهوری دموکراتیک فلسطین چقدر پایدار ماند . مهم این است که بوجود آمد بدست یک واحد چریکی از انقلاب فلسطین و به فرماندهی یک دختر به نام دلال المغربی...دلال به درختی خرما تکیه داد اما سربازان اسراییلی به سوی او آتش گشودند اما دلال نمرد ، برادرانش برمی گردند، پس از پانزده سال ، پنجاه سال و...تا گور مادر خود را که شکوفه های پرتقال برآن روییده است ، زیارت کنند...یازده مرد و یک زن چریک خشمگینانه همه کاغذهای روی میز مذاکرات را درهم ریختند و فنجان های قهوه را روی سر مذاکره کنندگان خالی کردند ...نقشه ها و حسابها را باطل کردند و به جهان گفتند که بدان یک طرف قضیه و اصلا همه مسئله ماییم....همچون یک دشت شقایق مغرور و آرام از راه ساحلی حیفا تا تل آویو به راه افتادند ، زمین زیرپایشان می لرزید...همه شهید شدند ...آنها از همه روسا و پادشاهان جهان عرب بزرگتر بودند و از همه اعراب پیشتر بودند...آنها اعلام کردند که نفرت برقانونی که دلال مغربی را خرابکار می شناسد و مرگ برقانونی که مناخیم بگین را نخست وزیر می داند.مناخیم بگین که کشتار دیریاسین را در سال 1948 رهبری کرد تا در سرزمینی که به او متعلق نیست ، میهنی تاسیس کند...نسلهای آینده ، کودکان عرب این حکایت را می خوانند که در روز یازدهم سپتامبر 1978 یازده مرد و یک زن موفق شدند جمهوری فلسطین را در داخل یک اتوبوس تاسیس کنند و این جمهوری 4 ساعت پایدار ماند. مهم نیست که جمهوری چقدر پایدار ماند، مهم این است که تاسیس شد. ..."

و این از جمله حقایقی است که در فیلم "حالا بهشت" به چشم نمی خورد. مبارزین فلسطینی این فیلم یا آدم های شعار زده ای مثل خالد هستند که با دو کلمه حرف ، مسئله دار شده و به اصل آرمانشان شک می کنند یا مثل سعید کینه  و  عقده تحقیر پدری خائن و همدست صهیونیست ها او را چنان از ادامه زندگی ناامید ساخته که فقط انتحار را پایانی بررنج هایش می یابد ویا همچون" سوها" از نسل فلسطینیان آواره ، دیگر از کشت و کشتار خسته شده و به هر قیمتی حتی با وجود ادامه اشغال ، طالب صلح است. (او به خالد می گوید :"...با این عملیات شما ، به سرما چی میآید. وضع ما بدتر خواهد شد...") در میان دیگر مبارزین فیلم "حالا بهشت" هم نمی توانیم قد و قواره یک مبارز فلسطینی را ببینیم .مقصود افسانه بافی و اسطوره گرایی نیست بلکه تصویر واقعیتی است که در همه تواریخ و مقالات و نوشته های شرق و غرب عالم آمده است و حتی نویسندگان و هنرمندان بی طرف اسراییلی هم درباره اش گفته و نوشته اند. فقط کافی است نگاهی به همین فیلم سال گذشته استیون اسپیلبرگ (یعنی "مونیخ" )بیندازید و تصویری که از فلسطینیان و تروریست های اسراییلی ارائه کرده بود را در ذهن مرور نمایید. در صحنه ای از آن فیلم مبارز فلسطینی با اعتقاد و حرارت و شور و در عین حال منطق روشن با تروریست اسراییلی بحث می کند. در واقع آنچنان که اسپیلبرگ یهودی نشان می دهد که آرمان و هدف فلسطینیان را می شناسد ، هانی ابواسد فلسطینی چنین شناختی را ظاهر نمی سازند.

 

 راز  11 سپتامبر 2001   

 

 


در صحنه ای از فیلم «جی.اف.کی» ساخته 15 سال قبل الیوراستون ،‌در دیدار مامور مخفی آمریکایی(دانالد ساترلند) با ‌جیم گریسون (با بازی کوین کاستنر) وکیل نیوااورلثانی پرونده‌ای که قتل جان اف کندی را فراتر از جوان ناشناخته‌ای به نام «اسوالد» می‌داند ،‌پس از توضیح  مفصل درباره ماوریت ویژه ای که در روز ترور جان اف کندی به او داده بودند ،

می گوید که عناصری مثل اسوالد ، روبی (کسی که اسوالد را روبروی چشم پلیس و خبرنگاران و مردم به قتل رساند) ، کوبا و مافیا فقط مردم را در خواب و خیالی نگه می دارند تا  مثل یک بازی مهمانی ، حل معما را حدس بزنند .اما این عناصر تنها آنها را از پرسش های بسیار مهمتر دور نگه می دارد. او پرسش های مهم را اینگونه عنوان می سازد:

"...چرا؟ چرا کندی کشته شد ؟ چه کسی از آن سود برد؟ چه کسی قدرت داشت که آن را پوشش بدهد؟ ..."

به نظر می آید  پاسخ به سوالات فوق می تواند پشت پرده بسیاری از توطئه های سیاسی – تاریخی را روشن سازد. در واقع الیور استون با طرح این سوالات به عنوان یک هنرمند ، کلید رمز گشایی دسته ای از رازهای سربسته تاریخی را مطرح می سازد و بدین وسیله خود را با نام یک فیلمساز سیاسی هوشمند در تاریخ سینما مطرح می کند.

اما همین الیور استون برخلاف دکترین هنری خود از طرح این سوالات و یا حداقل مشابه آنها در فیلم اخیرش یعنی "مرکز تجارت جهانی" با ساده لوحی تمام طفره رفته و صحنه هایی را جلوی دوربینش می برد که تکان دهنده تر و تاثیر گذارتر و حماسی تر از آن را ، رسانه های مختلف در طول این چند سال که از آن حادثه می گذرد ، بارها و بارها  به نمایش گذاشته اند. اما چه اتفاقی رخ داده که الیور استون ، همان هنرمند معترضی که از  فیلمنامه "قطار سریع السیر نیمه شب"(ساخته آلن پارکر) فاشیسم را در زندان های مخوف ترکیه به تصویر کشید ، با سه گانه "جوخه" ، "متولد چهارم جولای" و "آسمان و زمین" حضور تجاوزکارانه آمریکا در ویتنام را محکوم کرد ، با "قاتلین بالفطره" رسانه های مغز خور غرب را به چالش کشید  و با "جی اف کی" و "نیکسن" تاریخ معاصر آمریکا و قدرت های واقعی سیاسی حاکم برآن را افشاء نمود ، اما چند سالی است که به قول معروف ماست ها را کیسه  کرده و می گوید "خر ما از کره گی دم نداشت !"

مقصودم از وقتی است که فیلم " عادت هر یکشنبه" (1999)را ساخت  و به یکباره از استون عصیانگر فیلم "پیچ تند" که حتی در ساختار سینما هم طرح های نویی درانداخته بود ، به یک فیلمساز معمولی هالیوود در سطح تونی اسکات و سام ریمی و ران شلتون تبدیل شد. گفتند آن عقب نشینی به خاطر حضور کمرون دیاز به عنوان هنرپیشه و تهیه کننده در فیلم بوده است. اما فیلم بعدی استون دیگر همه را ناامید ساخت. فیلمی در تمجید و تجلیل از دیکتاتور خونخواری همچون "اسکندر" مقدونی که  خشم آگاهان به تاریخ را نیز برانگیخت. فیلمی که از نظر ساختار روایتی و سینمایی هم آنقدر ضعیف و سطحی بود که علیرغم نامزدی برای دریافت چندین جایزه تمشک طلایی به عنوان بدترین ها ، موفق به کسب آنها هم نشد!! و البته الیور استون را تا حد سینماگرانی چون ریدلی اسکات و ران هاوارد و جاناتان ماستو  نزول داد که در تحریف تاریخ و وجاهت تراشی برای ناموجه ها ، ید طولانی دارند. تحریفاتی که پس از سالها سر از پرده ابهام بیرون می آورند. اخیرا "دیوید ایر" نویسنده فیلمنامه یو – 571 (ساخته جاناتان ماستو) در گفت و گویی با شبکه رادیو بی بی سی از تحریف تاریخ هنگام نگارش آن فیلمنامه عذرخواهی کرد . او در این مصاحبه گفت : "من در فیلمنامه این فیلم، تاریخ جنگ را تحریف کردم و یک دروغبزرگ گفتم. این دروغ من تحریف کامل تاریخ است و از همان روز نسبت به این مسئلهاحساس ناراحتی میکنم و حال خوبی ندارم. در فیلمنامه یو – 571  من عنوان کردمکه کد رمزی زیردریایی های آلمان نازی را آمریکایی ها پیدا کردند. در حالی که واقعیتاین نبود .....
کار من در این فیلم یک دروغ کامل بود. من آن زمان این کار را انجامدادم تا بتوانم نظر تماشاگران آمریکایی را جلب کنم، اما حالا می گویم که اشتباهکردم و از این بابت عذرخواهی می کنم. .."

و بالاخره الیور استون با ساخت فیلمی همچون "مرکز تجارت جهانی" در سطح فیلسازان سفارش پذیری همچون رندال والاس و پال گرین گراس و مایکل بی قرار گرفت. فیلمنامه نویس فیلم ، "آندره آ برلف" که پیش از این در سال 2002 فیلمنامه فیلم کوتاهی به نام "اهلی" را نوشته که آنهم اثری تبلیغی – سفارشی بود و فیلمنامه فیلمی ترسناک به نام "حالا نگاه نکن" را در دست نگارش دارد ، "مرکز تجارت جهانی" را گویا براساس خاطرات شخصیت های حقیقی ماجرا یعنی  جان مک لاگلین و ویلیام جیمنو (اعضای پلیس بندر نیویورک) و خانواده هایشان نگاشته   ، ولی بازنویسی و پرداخت اصلی فیلمنامه با خود الیور استون بوده که شخصا در پردازش آن دخالت داشته و بسیاری از نکات را سر صحنه و هنگام فیلمبرداری و حتی بر روی میز تدوین به فیلمنامه افزوده است.

گروهبان مک لاگلین و پلیس دیگری از بخش بندر نیویورک به نام جیمنو ، همراه دیگر اعضای دسته شان پس از حادثه برخورد  هواپیماهای مسافربری به برج های مرکز تجارت جهانی در نیویورک در 11 سپتامبر 2001 ، برای نجات ساکنین برج ها ، عازم محل ماموریت می شوند اما در اثر فروریختن ساختمان ها ، در زیر آوار می مانند. تنها مک لاگلین و جیمنو در زیر آوار زنده اند  و سعی می کنند با حرف زدن یکدیگر را بیدار نگه داشته تا دیرتر به کام مرگ فرو روند. این درحالی است که سایرین  و همچنین اعضای خانواده آنها  (به جز همسران)، چندان امیدی به زنده بودن شان  ندارند. در همین حال یک تفنگدار دریایی سابق ایالات متحده  به نام دیو کارنز ، تحت تاثیر اخبار حمله تروریستی به برج های دوقلوی نیویورک ، مجددا به خدمت بازگشته و محل مدفون شدن این دو نفر را پیدا می کند و با فراخواندن نیروهای امدادی باعث نجات یافتن آنها می گردد.

الیور استون می گوید که به هیچوجه قصد ساخت فیلمی سیاسی (مانند دیگر آثارش ) را نداشته است. او و برخی از منتقدین معتقدند که "مرکز تجارت جهانی" فقط به شجاعت و فداکاری انسانهایی پرداخته که در روز 11 سپتامبر 2001 در نیویورک ، زندگی خود را برای نجات دیگرانی که در برج های به آتش کشیده شده گرفتار شده بودند ، به خطر انداختند. همین ! اما کاراکتری به نام "دیو کارنز" همان  تفنگدار دریایی سابق ، خیلی زود آن روی سکه ادعای فوق  را لو می دهد. او از کانتی کت به راه می افتد تا در نیویورک به صفوف امدادگران بپیوندد. اما این پیوستن به زعم او تنها یک امدادرسانی محض نیست ، بلکه شکل تازه ای از یک جنگ نوین  به نظر می آید. دیو کارنز همه مراسم آیینی یک تفنگدار دریایی را به جا می آورد و حتی فراتر از آن "راکی گونه" ، خود را برای نبردی دیگر آماده می سازد. گویی که عازم ویتنام است ؛ به کلیسا می رود و دعا می کند(مثل کاراکتر مل گیبسن در فیلم "ما سرباز بودیم" که پیش از ورود به جنگ ویتنام ، به کلیسا رفته و تجاوز و کشتار  مردم ویتنام  را اقدامی الهی و در دفاع از آمریکا و مردمش قلمداد می نماید!!!) ، موهای سرش را می تراشد. لباس رزم می پوشد و راهی منطقه ای می شود که این بار  نه در هزاران فرسنگ دورتر از مرزهای آمریکا ، بلکه در همین نیویورک و در محل آوار برج های فروریخته است.. او از معدود افرادی است که در شب پس از 11 سپتامبر ، در حالی که جان مک لاگلین و ویلیام جیمنو در زیر خروارها سنگ و آهن  با مرگ دست و پنجه نرم می کنند ، بر روی بقایای برج های دوقلو به دنبال اثری از زندگان ماجرا جستجو می کند و به محض دریافت نشانی از زندگی ، در نخستین مکالمه اش با جیمنو می گوید :"...ما تفنگدار دریایی هستیم . اینک شما ماموریت ما هستید.." و در تماسی با فرماندهی امدادگران فریاد می زند : "...فکر نمی کنم شما بچه ها این را درک کنید ، اما کشور ما اینک در یک جنگ تمام عیار درگیر شده است..."

این همان جمله ای است که جرج دبلیو بوش در نخستین صحبت هایش پس از برخورد هواپیماها با برج های نیویورکی در برابر دوربین های تلویزیونی ابراز داشت. استون و فیلمنامه نویسش با زرنگ و رندی و به تصور ساده لوحی مخاطبانشان ، با این جابه جایی قصد داشته اند  خود را از شائبه ساخت فیلم سیاسی دور نگه دارند و از همین رو  این جمله جرج بوش را در دهان یکی از مظاهر جنگ طلبی تاریخ آمریکا ، یعنی یک تفنگدار دریایی گذارده اند. در حالی که  تنها جمله مستقیم بوش در این فیلم که از یک سخنرانی تلویزیونی شنیده می شود ، این است : "ما در گیر یک آزمایش شده ایم و باید به دنیا نشان دهیم که از این آزمایش ، پیروز و سربلند بیرون خواهیم آمد! "

استون درباره بقیه سخنرانی بوش حرفی نمی زند ، درباره اعلام جنگ صلیبی نوین و اینکه از این پس ، آمریکامی خواهد تاریخ را بنویسد!! از تهدیدات او  نمی گوید که :هر کس با من نیست ، پس با دشمن من است و از کرکری خواندن های مکررش علیه مردم جهان سخنی نمی راند.

و بالاخره همان تفنگدار دریایی سابق است که تیتراژ پایانی فیلم حکایت از بازگشتش به نیروی دریایی آمریکا و شرکت در جنگ علیه عراق دارد. در واقع الیور استون و آندره آ برلف  با این کاراکتر ، حادثه 11 سپتامبر را به لشگر کشی آمریکا در عراق مربوط ساخته و به نوعی با نگرش نئوکنسرواتیوهای حاکم بر آمریکا در صدد توجیه آن برمی آیند. عمل قهرمانانه دیو کارنز در نجات حادثه دیدگان 11 سپتامبر ، به ماجرای اشغال عراق پیوند خورده و آن را ادامه همان  اقدام فداکارانه می نمایانند!! شاید بسیاری از جوانان آمریکا و کانادا و دیگر کشورها با چنین تبلیغات و انگیزه هایی راهی جنگ در افغانستان و عراق شدند ، درحالی که  در پشت پرده ، داستانی دیگر در جریان بود.

اخیرا در سمیناری که در مونترال کانادا تحت عنوان "قمار جنگ در خاورمیانه "توسط"مرکز تحقیق برای جهانی شدن" برگزار گردید ، مسئله حضور امریکا و دیگر هم پیمانان او به بهانه رواج دمکراسی در خاورمیانه به بحث و نقد کشیده شد.

بروس کاتز، نماینده سازمان "اتحاد یهودیان و فلسطینی ها برای صلح" در پاسخ یکی از سخنرانان گفت: " می دانید ماموریت واقعی سربازان کانادایی در افغانستان چیست؟ آنها نه برای حفاظت ازصلح و دمکراسی که برای دفاع از منافع یونیون کال در آنجا هستند. همان شرکت نفتیتگزاس که آقای حامد کرزای را به ریاست جمهوری رساند و اکنون  در حال اجرای پروژهکشیدن خط لوله های نفتی دریای کاسپین است. این لوله ها از قندهار می گذرند وسربازان ما در واقع برای حفاظت از این پروژه در قندهار کشیک می دهند. این واقعیتهای جهان امروز ماست. مردم بیگناه چه در خاورمیانه، چچن، یا کوزوو، دارفور و سوداندر زیر جنایات جنگی زجر می کشند و در سکوت می میرند و اخبارشان به سادگی سانسور میشود. فکر می کنم یکی از وظایف ما حساس کردن مردم نسبت به اخبار رسانه ها وپیداکردن درک صحیح از انبوه خبرهای دستکاری شده است."

به جز این ، فیلمنامه" مرکز تجارت جهانی" ، مملو از شعر و شعار است و دیالوگ ها بسیار ساده و سطحی و به قول معروف دم دستی نوشته شده اند. از سانتیمانال زدگی حرف هایی که در زیر آوار مابین گروهبان مک لاگلین و جیمنو رد و بدل می شود (اغلب به طور  اغراق آمیزی از خانواده و بچه هایشان سخن می گویند و اینکه در حق شان کوتاهی نموده اند) تا دیدن مسیح توسط جیمنو در حالی که در هاله ای از نور است و به گفته او ، آب تعارفش می کند! و بلافاصله هم مک لاگلین تعبیر ملاقات مسیح  را می گوید که:  یعنی او می خواهد که به خانه برگردیم !!( با شنیدن این جمله حتی تماشاگران داخل سالن هم که صدایشان در نسخه پرده ای فیلم به وضوح شنیده می شد ، خندیدند!!!) و تا آن ایثار لفظی جیمنو و همسرش بر سر نام گذاری نوزادشان.

خانواده گرایی غلوآمیز و افراطی (که همواره از شعارهای جمهوری خواهان بوده است) از دیگر مایه هایی است که به طور سطحی در فیلم قرار گرفته ؛  از غلیان احساسات همسران در فراق شوهران تا  به سر غیرت آمدن پسری که می خواهد برای آخرین دیدار پدرش در محل خرابه برج ها به امدادگران بپیوندد تا  زنده شدن همه خاطراتی که انگار هیچ نقطه منفی و تلخی در آنها به چشم نمی آید و هرچه هست ، خانواده های به شدت خوشبخت و شادمان که تنها برای کمک به دیگران ، یکدیگر را ترک می کنند!! و تا  بازگشت گروهبان مک لاگلین به زندگی توسط قدرت روحی همسرش ( لابد  با همان جمله ای که می گوید: نمی توانی ما را ترک کنی ، چون هنوز ساخت آشپزخانه را هم تمام نکرده ای !!)که  مک لاگلین در آخرین دیالوگش نیز بر روی تخت بیمارستان به آن اشاره می کند :"...تو من را زنده نگه داشتی" !!!

تنها نقطه قوت فیلم حضور دو قهرمان اصلی در زیر آوار می توانست باشد و دیالوگ هایی که فراتر از احساسات سطحی را بیان نماید که آن هم با شعار گرایی الیوراستون و فیلمنامه نویس همکارش از دست رفته است. به نظر ، صحنه های زیر آواری که کیانوش عیاری از زلزله بم در فیلم "بیدار شو آرزو" به تصویر کشید ، صدها بار تکان دهنده تر و گویاتر از فیلم الیور استون در ژانر سینمای فاجعه است. استون  در فیلم "مرکز تجارت جهانی" در تاثیر گذاری حتی به برخی فیلم های متوسط این ژانر مثل "آسمانخراش جهنمی" یا "حادثه پوزیدان" و یا "هیندنبورگ" نیز نمی تواند نزدیک شود.

اما فیلمنامه "مرکز تجارت جهانی" ، قصه ای یک خطی و ساده دارد. مثل بخشی از یک سریال تلویزیونی خودمان. از همان حدود دقیقه 20 فیلم که دو پلیس نیویورکی زیر آوار می روند و همسرانشان در کادر فیلمنامه قرار می گیرند ، تقریبا معلوم است که در پایان ، نجات آنان حتمی و مسلم است و مخاطب به آن اطمینان می یابد  ، حتی در زمانی که مک لاگلین مایوسانه به جیمنو می گوید که هر دو می میرند و آخرین نفس هایشان را می کشند و حتی هنگامی که مک لاگلین پس از بیرون آمدن از زیر آوار در میان مرگ و زندگی ، به تحریکات امدادگران هیچ گونه عکس العملی نشان نمی دهد ولی  در عالمی دیگر خطاب به همسرش می گوید که نمی تواند بازگردد .( از دیگر صحنه های معناگرای فیلم ! علاوه بر رویت مسیح توسط جیمنو !!)  شاید تنها صحنه ای که ما را  به یاد الیور استون سالهای گذشته بیاندازد ، خودکشی یکی از همکاران گروهبان مک لاگلین باشد که از زنده به گور شدن گریزان است و  همچنین نمایش فروریختن برج ها که برای نخستین بار آن را از درون برج ها شاهد هستیم.

در سراسر فیلمنامه و فیلم کاملا روشن است ،  استون سخت تلاش کرده که دست به عصا راه برود  و از آنجا که با یک رویداد به شدت ملی شده معاصر آمریکایی ها مواجه است ، پا را از گلیم خود دراز تر نکند  و تعصبات ناسیونالیستی آنگلوساکسون ها را برنیانگیزد.

نکته جالب اینکه وقتی الیور استون برای ساخت فیلم "مرکز تجارت جهانی" توسط روسای کمپانی پارامونت انتخاب گردید ، بسیاری از روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان متمایل به محافل سیاسی خصوصا وابسته به جناح محافظه کاران و جمهوری خواهان حاکم ، برآشفتند و یکی از آنها نوشت :" این دیگر شرم آور است که اجازه می دهند فیلمسازی مثل الیور استون با آن فکر مسموم و خرابش ، ماجرای 11 سپتامبر را آلوده کند !! " و کمپانی پارامونت برای راحت کردن خیال متعصبان محافظه کار ، علاوه بر راه اندازی یک شرکت رسانه ای ، در چندین جلسه نمایش خصوصی (پیش از اکران عمومی) فیلم را برای اعضای کنگره آمریکا نشان داد تا اینکه "کال تامس" تند رو  و متعصب تعریف خود را از فیلم استون چنین ارائه دهد (تعریفی که شاید زمانی در  مخیله استون  یا  حداقل هواخواهان او هم نمی گنجید!): "یکی از درخشانترین فیلم هایی که از کشور ، خانواده ، ایمان و مردم دفاع می کند" !!!

دلیل این دفاع حیرت انگیز یک نئو مکارتی از استون  کاملا واضح است. او  برخلاف آثار معروفش و آن تئوری 3 سواله خود  ، به عمق ماجرای 11 سپتامبر نقب نمی زند و هنرمندانه حتی در سطح رسانه های خبری روز ، آن را نمی شکافد.

در حالی که به نظر می‌آید هر 3سوال بیان شده در ابتدای این مقاله (به نقل از فیلم "جی اف کی")  درباره حادثه یازدهم سپتامبر 2001 نیز قابل طرح است و پاسخ آن قطعا افرادی مانند بن لادن یا سازمانی خلق الساعه به نام القاعده نیست . منطقی به نظر نمی رسد که افرادی مانند محمد عطاء با استفاده از کاتالوگ و بروشور مثلا هواپیماهای بویینگ 767، آن هواپیماهای غول‌پیکر را در اختیار گرفته و هدایت کرده باشند و 2 تای آنها را به برج‌های دوقلوی تجارت جهانی بکوبند و دیگری  را به ساختمان  اصلی پنتاگون! نمی‌دانم شهروندان آمریکایی چگونه بویینگ 767 ( که هدایت آن فقط از یک خلبان باسابقه و کار کشته برمی‌آید) را با یک اسباب‌بازی ساده اشتباه گرفته و  و این منطق ارائه شده از سوی دولتمردانشان را پذیرفتند که  هدایت آن به وسیله خواندن و عمل نمودن به کاتالوگش امکان‌پذیر است.

اما اگر الیوراستون امروز همان الیور استون فیلم "جی اف کی" بود   ، شاید 3 سوال آن مامور مخفی فیلم "جی اف کی"  را به حادثه 11 سپتامبر تعمیم می داد.  بی مناسبت نیست که به سبک  همان استون آن سالها ، فیلمنامه "مرکز تجارت جهانی" را از قول ماموری مشابه ، خود کامل نماییم :

حتما آنان که وقایع 11 سپتامبر را در همان روز واقعه پی گیری می کردند ، فراموش نکرده اند در اولین خبرهای اعلام شده ، صحبت از 8 هواپیمای ربوده شده ، به میان آمد که به جز برخورد 3 تای آنها با برج های نیویورکی و مرکز پنتاگون در واشینگتن ، از 5 هواپیمای دیگر خبری اعلام نشد. اما پس از فرو خوابیدن سر و صداها و التهاب ها ، ناگهان گفته شد که فقط 3 هواپیما ، ربوده شده بودند که دو تای آنها  به برج های دو قلوی مرکز تجارت  جهانی در نیویورک برخورد کرده و یکی دیگر به مرکز پنتاگون . اگرچه از هواپیمایی که ادعا شد به مرکز پنتاگون برخورد کرده ، هیچ نشانه ای  ارائه نگردید . به قول کارشناسان از آن هواپیما حتی قطعه ای کوچک ، مثلا تکه ای از بدنه یا موتور و یا دیگر نقاط آن ، در مقابل نگاه  رسانه ها و خبرنگاران قرار نگرفت.(گویی هواپیمای مذکور در اثرآن  برخورد کاملا پودر شده و  هیچ اثری از خود باقی نگذاشته بود) همچنین تکرار اخبار آن به شدت سانسور گشت و شبکه های مختلف رادیویی و تلویزیونی به دلیل مسائلی که از سوی کاخ سفید، امنیت ملی خوانده شد ، از تاکید بر جوانب آن منع گشتند. این سکوت خبری به مدت 4 سال و تا همین یکی دو ماه پیش ادامه داشت که ناگهان پنتاگون اعلام کرد قصد انتشار تصاویر برخورد هواپیمای مذکور با ساختمان اصلی ستاد ارتش آمریکا را دارد. این درحالی است که سال گذشته یکی از سایت های اینترنتی با انتشار تصاویر مستندی بر اساس عکس هایی که بخش های تخریب شده ساختمان پنتاگون را نشان می داد ،  امکان برخورد هواپیما با  آن ساختمان را همراه طرح های گرافیکی  بررسی کرده و نتیجه گرفته بود که تنها یک موشک زمین به زمین می توانسته به آن  صورت خرابی به بار آورد. البته عدم ارائه حتی قطعه کوچکی از هواپیما از سوی مسئولین پنتاگون در طول این پنج سال  هم  ادعای فوق را تقویت می کند  .

 این در حالی است که قبول تخریب کامل برج های دوقلوی نیویورکی هم  با آن ساختار امن و محکم در اثر برخورد هواپیما  و بدون کمک مواد منفجره دیگر ، از سوی کارشناسان مربوطه کاملا مورد تردید قرار گرفته است.اخیرا روزنامه انگلیسی دیلی میل نوشت که  هفتاد و پنج استاد دانشگاه آمریکا طی تحقیقات خود به این باور رسیده اند که دو هواپیمای مسافربری مذکور به تنهایی قادر به تخریب دو برج مرکز تجارت جهانی نبوده اند.

این اساتید دانشگاه که خود را روشنفکران حقیقت‌یاب 11 سپتامبر نامیده‌اند، معتقدند واقعیت‌ها و شواهدی که آنها در تحقیقات خود به دست آورده‌اند ،  غیرقابل انکار بوده و نقطه نقطه بزرگترین توطئه تاریخ را به هم متصل می‌کند. اساتید مذکور که در دانشگاه‌های سراسر آمریکا مشغول به تدریس هستند، با انتشار مقاله‌ها و گزارشات مختلف، بسیاری از نظریات توطئه مطرح شده در اینترنت از سال 2001 تاکنون را قابل باور کرده‌اند.
پرفسور استیون جونز، استاد فیزیک در یکی از دانشگاه‌های ایالت اوتاوا، و یکی از اعضای این گروه می‌گوید:
"امکان نداشت برج‌های دوقلو با برخورد دو هواپیمای مسافربری به این شکلی که دیدیم فرو بریزند. " به گفته وی :"... سوختن سوخت هواپیماهای جت ، دمای کافی برای ذوب کردن فولاد را تامین نمی‌کند و دود سفیدی که در اطراف این ساختمان‌ها دیده شد نیز نشانه انفجار‌های کنترل شده برای فروریختن آنها است. بررسی ساختار این ساختمان‌ها نشان داد آنها بر اثر مواد آتش‌زا که منجر به ذوب شدن فولادها شده است، ضعیف شده و سپس سقوط کرده‌اند."
کمیسیون تحقیقات کنگره درباره حملات 11 سپتامبر پس از تحقیقات گسترده این نظریه توطئه را رد کرد اما این اساتید دانشگاه به دنبال قانع کردن کنگره برای بازگشایی این پرونده هستند. به گفته پرفسور جونز
:«ما باور نمی‌کنیم که این 19 هواپیما‌ربا و چند نفر دیگر در غارهای افغانستان به تنهایی این حملات را اجرا کرده‌اند.»

این اساتید دانشگاه آمریکا معتقدند تعدادی از نومحافظه‌کاران آمریکا در گروهی با نام "پروژه قرن جدید آمریکا" که قرار است سیطره این کشور را بر جهان تضمین کند، حملات به مرکز تجارت جهانی و پنتاگون را به عنوان بهانه‌ای برای حمله به افغانستان، عراق مطرح کرده‌اند. آنها معتقدند حملات 11 سپتامبر سال 2001 که زمینه ساز حملات نظامی این کشور به عراق و افغانستان بود، در واقع توسط جنگ‌طلبان داخلی این کشور رهبری شد. به عقیده این اساتید، حملات به نیویورک و واشنگتن اقدامی داخلی بود که برای توجیه حمله و اشغال کشورهای نفت‌خیز انجام شد.

نظریه فوق را بسیاری از واقعیات انکار ناپذیر دیگر تایید می کنند. واقعیاتی که اغلب توسط دوربین ها به تصویر کشیده شده اند. در هر فیلم ویدئویی کوتاهی از ماجرا، فوران (گاهی اوقات حجم کوچکی از ) گرد و غبار را از کناره‌های برج‌ها می‌بینید که  تحلیلگران را  به تفسیر ذیل  از ماجرا رهنمون می سازد: ‌
برج‌ها به خاطر برخورد دو بوئینگ 767 و انفجار و آتش‌سوزی پس از آن فرو نریختند. آنها در یک برنامه تخریب کنترل شده ویران شدند. آن فواره خاک و دود که در فیلم‌ها مشهود است، ترکش‌های مواد منفجره‌ای بود که قبل از حمله‌ها در ساختمان کار گذاشته شده بود. ‌ در این نگرش و
تحلیل ، مسوول ویرانی مرکز تجارت جهانی (WTC) نه القاعده، که دولت ایالات متحده آمریکاست. از نگاه آنان، پنتاگون با یک جت مسافربری تجاری هدف قرار نگرفت، یک موشک کروز بخش‌هایی از ساختمان پنج‌ضلعی وزارت دفاع را ویران کرد.

دو فیلمی که در سال جاری ماجرای پرواز شماره 93 را به تصویر کشیدند یعنی  "یونایتد 93 " (پال گرین گرس) و "پرواز 93" (پیتر مارکل) ، حکایت چهارمین هواپیمای به اصطلاح ربوده شده روز 11 سپتامبر 2001 را نقل کردند که با تلاش مسافرین آن ، به هدف خود یعنی برخورد با ساختمان دیگری از مراکز مهم آمریکا نرسید و در منطقه ای دورتر در پنسیوانیا با زمین برخورد کرده و منفجر شد. داستان این فیلم ها که براساس برخی نقل قول های بازماندگان قربانیان آن پرواز ، از آخرین تماس تلفنی با بستگانشان  به همراه  تخیلات فیلمسازان آثار  مذکور شکل گرفته ، بعدا مورد اعتراض همان بازماندگان واقع شد  . بازماندگان مذکور  ماجرای مذکور  را به شدت تحریف شده خواندند ! این در حالی است که در آن مکالمات تلفنی یاد شده ، حتی در خود فیلم های مذکور ، هیچگونه نشانه ای از اینکه چگونه مسافرین آن پرواز ، نقشه ریخته  و سپس با اتحاد علیه ربایندگان ، به آنها حمله برده و مانع اجرای عملیاتشان شدند ، دیده می شود و کاملا روشن است که سازندگان این دو اثر به جای معلوم شدن حقیقت ، تنها برآن بوده اند قصه ای سرهم کرده و فیلمی (به قول همان بازماندگان حادثه) اکشن بسازند!


 از دید حامیان نظریه حقیقت یابان 11 سپتامبر ، پرواز شماره 93 شرکت یونایتد ، پس از حمله هواپیماربایان به کابین خلبان سقوط نکرد، بلکه جنگنده‌های نیروی هوایی آمریکا عمدا آن را مورد هدف قرار دادند. (پیش از آن در خبرها ربایندگان ، توسط نیروی هوایی آمریکا تهدید شده بودند که هواپیماهای ربوده شده در صورت فرود نیامدن مورد حمله جنگنده ها قرار خواهند گرفت ). به اعتقاد آنان، تمامی فاجعه روز یازدهم سپتامبر توسط دولت فدرال برنامه‌ریزی و اجرا شد تا کمی بعد به بهانه‌ای تبدیل شود برای آغاز جنگ در خاورمیانه.
شماره اخیر مجله تایم در گزارشی از فیلمی به نام "تغییر بی‌قاعده" نام می برد و آن را یکی از افشاگرترین  فیلم‌هایی می داند که درباره  11 سپتامبر ساخته شده . ادامه گزارش مجله تایم می گوید که این فیلم  پر از آمار، تصاویر، مدارک و گفته‌های شاهدان عینی است. متخصصان در مصاحبه هایشان  دلایل خود را ارائه می دهند و  نوای موسیقی هیپ‌هاپ در سرتاسر فیلم به گوش می‌رسد. آنها یازدهم سپتامبر را از نو بازسازی کرده‌اند. نقطه به نقطه و فریم به فریم.

یک گوینده لحظه به لحظه ماجرا را شرح می‌دهد. ‌آماتورها ،  شماری از انسان‌های سختکوش (که بعضی‌ حتی 20 ساله‌اند) با سرمایه شخصی و لپ‌تاپ‌هایشان و تصاویری  که در اینترنت موجود بوده ؛ این فیلم را ساخته‌اند .
در بخش حمله به پنتاگون در این فیلم ، با حقایق جالبی روبه‌رو می‌شویم.. بخش آسیب دیده پنتاگون اصلا طبیعی به نظر نمی‌رسد. خسارت وارده به هیچوجه در حد آن برخورد نسبت داده شده توسط یک هواپیمای بویینگ 767 نیست. سوراخ ایجاد شده در دیوار خارجی  پنتاگون ، 23 متر است اما طول بال‌های بوئینگ 757 به 38 متر می‌رسد. چرا سوراخ وسیع‌تر نیست؟ چرا همه‌چیز این‌قدر تمیز به نظر می‌رسد؟
ممکن است متخصصان بگویند سوراخ توسط دماغه هواپیما ایجاد شده است و نه بال‌ها که به خاطر برخورد با زمین کنده شده بودند. اما بال‌ها کجا افتاده‌اند؟ چه بر سر دم و موتور هواپیما آمد؟ در تصاویر بخش ویران شده پنتاگون ( که در فیلم هم دیده می‌شود) هیچ اثری از جت مسافربری دیده نمی‌شود. مقامات رسمی‌ می‌گویند هواپیما ابتدا بر اثر سقوط در محوطه چمن ساختمان ، یک بال خود را از دست داد. ‌ می‌گویند هواپیما در مسیر سقوط به پنج تیر چراغ برق هم برخورد کرده است اما عکس‌هایی که از این تیرها در فیلم دیده می‌شود، شگفت‌آور است. تیرها خسارت اندکی دیده‌اند و اصلا آیا "هانی‌هانجور" که گفته می‌شود کنترل هواپیما را پس از ربودن آن در دست گرفت، توانایی چنین اقداماتی را داشته است؟ تنها چند هفته قبل از یازدهم سپتامبر او در یک امتحان پرواز رد شده بود. کارمندان پنتاگون می‌گویند پس از انفجار بوی باروت بی دود را حس می‌کرده‌اند. نوعی ماده منفجره که در موشک‌های کروز به کار می‌رود. ‌
فیلم "تغییر بی‌قاعده" عقل سلیم بیننده را به این نکته مهم می‌رساند که باید توضیحات مقامات رسمی از حادثه را فراموش کند..
کوری رووه، یکی از سازندگان فیلم که تنها 23 سال دارد، می‌گوید: "هدف فیلم تنها یک چیز است: مردم باید متقاعد شوندکه داستان‌های دیگری هم از ماجرا وجود دارد. داستان‌هایی که رسانه‌های اصلی و دولت هیچگاه تعریف نمی‌کنند. " او ادامه می‌دهد:‌"آن 19 هواپیماربا در 2 ساعت، از تمامی بخش‌های امنیتی به راحتی گذشتند و 4 هواپیمای مسافربری را به چنین ساختمان‌هایی کوبیدند و در تمام این مدت ارتش هیچ کاری برای متوقف کردن آنها انجام نداد، آن هم در محافظت‌شده‌ترین فضای هوایی سراسر جهان در ایالات متحده. این به نظر من توطئه دولت آمریکا است، دم و دستگاه بوش. "
رووه ادامه می‌دهد:" دولت در این فیلمنامه نقش وطن‌پرستی تحسین‌آمیزش را به خوبی بازی کرد. اگر می‌خواهید سلاح‌های کشتار جمعی ساختگی را در یک کشور دیگر ریشه‌کن کنید، بهترین کار راه انداختن چنین حملات تروریستی ساختگی به کشورتان است. "!! او به حمله آمریکا به عراق به بهانه در اختیار داشتن سلاح‌های کشتار جمعی اشاره می‌کند که  در عراق هیچگاه چنین سلاح‌هایی کشف نشد.

شاید بتوان گوشه ای از حقایق 11 سپتامبر را در مستندی که سال بعد ازآن حادثه ، بوسیله 11 فیلمساز مستقل دنیا همچون یوسف شاهین ، کلود شابرول ، شان پن ، کن لوچ ، الخاندرو گونزالس ایناریتو  و...در بخش های جداگانه ساخته شد ، مشاهده کرد.  که یکی از آن  بخش ها  ساخته کن لوچ به حادثه ای دیگر در 11 سپتامبر 28 سال قبل از واقعه برج های نیویورکی می پرداخت ؛ به فاجعه کودتای نظامیان شیلی  در 11 سپتامبر 1973 که بوسیله آمریکا و عواملش مانند ژنرال پینوشه علیه حکومت ملی و مردمی سالوادور آلنده انجام شد و طی آن دهها هزار تن با رگبار مسلسل های آمریکایی کشته شدند. کن لوچ می گوید اگر در حادثه برج های مرکز تجارت جهانی نیویورک حدود 3هزار نفر (که البته رقم بالایی است) جان باختند ، در جریان کودتای شیلی ، تنها در استادیوم سانتیاگوی شیلی بیش از 30 هزار نفر قتل عام شدند.در حالی که هیچ مراسمی برایشان برپا نگشت ،   اشکی برایشان ریخته نشد  و گروه و سازمان بین المللی برایشان دل نسوزاند!!!
 

 

 یک کلیک تا مرگ !

  

فیلم "پالس" براساس ایده ای از کیوشی کوروساوا ساخته شده که 5 سال پیش ،  خود از فیلمنامه آن فیلمی جلوی دوربین برد. فیلمی درباره یک سری خودکشی که در اثر ارتباط مداوم با اینترنت اتفاق می افتد. اما کارگردان جوان فیلم "پالس" به نام جیم سونزرو ، در واقع آنچه را  که "وس کریون"(فیلمساز مشهور آثار سینمای هراس و سازنده فیلم هایی همچون :"کابوس در محله الم استریت" و "جیغ" )  و" ری رایت"  از ایده اصلی کوروساوا ، به شکل فیلمنامه درآورده اند ، را به فیلم تبدیل کرده است. فیلمنامه ای درباره تبعات باورنکردنی ارتباطات سرسام آور امروزی از طریق اینترنت ،  ای میل ها و  اتاق های چت و همچنین  موبایل ها  و پیام های کوتاه اس.ام.اس و....تبعاتی که به تهی گشتن انسانها و تسخیر جهان توسط موجوداتی عحیب و غریب منجر می گردد.

سالهای متمادی است که درباره وسائل و ابزار تکنولوژی امروز اظهار نظرهای گوناگونی می شود  ؛ گروهی به طور افراطی و مطلق  این ابزار را کارآمد محض فرض کرده و به خودباختگی کامل دربرابر آنها دچار می گردند و گروه دیگر با روشی تفریطی ، آنها را مضر تلقی کرده و توصیه به دوری از فناوری روز نموده اند. پرواضح است که هر دو نگاه فوق قابل نقد بوده و آنچه که می تواند نقطه مطلوب قلمداد شود ، استفاده متعادل از امکانات تکنولوژیک به نظر می رسد .

 اینکه هویت انسانی به طور کامل در اینگونه ابزار که به هر صورت تنها و تنها ، یک ابزار بوده و هستند ، مستحیل شود ، همواره نگرانی روشنفکران و فرهیختگان متفکر دنیا را برانگیخته است. از جمله در تاریخ سینما ، آثار متعددی ساخته شده که مسخ شدن انسانها در چنبره تکنولوژی مصنوع خودشان را به تصویر کشیده و نتیجه آن را آینده ای تاریک و مخوف نمایش داده است ؛ از سری فیلم های "فرانکشتاین" گرفته تا "2001: یک ادیسه فضایی" تا "ترمیناتور" وتا "ماتریکس" و ...

همواره هم آرزوی انسان غلبه بر تکنولوژی و در اختیار گرفتن کامل آن بوده ،  درحالی که این آرزو کمتر به وقوع پیوسته است!  نه اینکه ماشینها به طور علنی بر ضد انسانها بشورند و یا همچون جنینی به اسارتشان درآورده و از جسمشان نیرو بگیرند. بلکه همواره ماشین ها توانسته اند روح آدم ها را تسخیر کنند و نفس آنها را به بند بکشند . قطعا بسیاری از ظلم ها و جنایت ها و جنگ ها به همین دلیل است. اینکه می بینیم آدم ها اغلب قربانی تکنولوژی ساخته دست خودشان هستند . از گلوله و بمب گرفته تا رسانه هایی که حقایق را قلب کرده و ذهن آدم ها را در اختیار خود می گیرند و تا وسائلی که تحت عنوان ارتباطات و سرگرمی ، به قول مرحوم  اخوان ثالث گوش و هوش شان را برده است.

فیلم "پالس" درباره جامعه امروز است که در آن به طور افراطی ، برخی وسائل ارتباطی مانند : موبایل  و اینترنت مورد استفاده قرار می گیرد ، به طوری که حتی وجود آنها مانع ارتباط رودرروی انسانها با یکدیگر شده و همین تکنولوژی بدون سیم است که واسطه بسیاری از رابطه ها قرار می گیرد.

دو جوان که در ارتباطات اینترنتی خبره شده و از هکرهای قوی  به شمار می روند در طی سر و کله زدن هایشان با سایت های اینترنتی با موضوع عجیب و غریبی مواجه می شوند. یکی از آنها به نام "جاش" مدتی بعد ، ذهنیات ترسناکی را تجربه می کند. وی همواره شبح های متعددی را در اطراف خود می بیند که پس از لحظاتی ناپدید شده و دوباره ظاهر می گردند تا اینکه روزی در کتابخانه به وی حمله می کنند. از آن پس جاش دچار پریشانی روحی شده و سرخورده و دیپرس  به نظر می آید و بالاخره در برابر دیدگان دوستش ، "متی " خودکشی می کند. این درحالی است که همچنان از طریق اتاق چت اینترنتی ، پیام های کمک خواهی اش توسط  دوستانش رویت می شود. به تدریج سایر دوستان وی نیز با پیغام های ناآشنایی برروی صفحه کامپیوترشان روبرو می گردند که "آیا می خواهند با یک شبح ملاقات کنند؟" و پس از کلیک روی آن ،  صحنه هایی از خودکشی افراد مختلف را می بینند. به دنبال این صحنه هاست که موجوداتی شبح مانند به سراغشان آمده و گویی زندگی را از بدنشان بیرون می کشند( مثل "دیمنتور" ها یا دیوانه سازهای داستان "هری پاتر و زندانی ازکابان")  و آنها را به لحاظ روحی – روانی تهی می نمایند ، به طوریکه پس از آن ،  اشخاص مورد حمله قرار گرفته یا خودکشی می کنند و یا همچون حبابی منفجر شده و به ذرات ریز خاکستر مبدل می شوند.

بالاخره مشخص می شود که این موجودات از طریق ارتباطات اینترنتی و یا تلفن همراه به دنیای انسانها آمده و با گرفتن زندگی از آدم ها  ، قصد تسخیر دنیای آنها را دارند. داستان از این قرار بوده که "جاش" و دوستش "دوگلاس زیگلر" در حین گشت و گذارهای اینترنتی و به قول معروف وب گردی ، به سیگنالی برخورد کرده و آن را تقویت می کنند . از همین طریق است که آن موجودات ناشناخته با این دنیا ارتباط برقرار نموده و کلیه کامپیوترهای شهر را مانند ویروس ، آلوده می کنند. چیزی نمی گذرد که تمامی شهر به هم می ریزد. میزان خودکشی ها بالا رفته ، به طوریکه پس از مدتی  در کلاس دانشکده ، تنها چند نفر باقی می مانند. تلاش برای از کار انداختن کامپیوترهای مرکزی هم با شکست روبرو شده و گویی زمین با آپوکالیپسی غریب مواجه شده است. انگار این بار زامبی ها  از طریق اینترنت و موبایل به آدم ها هجوم آورده اند و آنها را آلوده می کنند. تنها دو نفر از این مهلکه می گریزند و...

تصویری که جیم سونزور از این آینده بشریت تکنولوژی زده نشان می دهد ، بسیار تلخ تر و تاریک تر از تصویری است که حتی کریس مارکر در فیلم "اسکله" بر پرده می بیند و یا فیلم هایی همچون "حکومت آتش" و "28روز" و امثال آنها نمایش می دهند. این تصویر حتی بسی ملمومس تر به نظر می رسد   ، چراکه اگر ما هنوز به عینه فجایع زامبی ها را ندیده ایم ، اما به کرات در دور و بر خود مشاهده کرده ایم که وسائلی مانند موبایل و اینترنت چگونه آدم ها را از یکدیگر و رابطه های انسانی بازداشته و به بهانه استفاده از تکنولوژی ، با گسستن این رابطه های طبیعی و برقرار روابط مصنوعی ، عواطف و عشق ها را کم رنگ ساخته اند. همه حرف ها با ای میل و اس.ام.اس منتقل می شود و انسانها کمتر رغبت می کنند که روردرو با یکدیگر مواجه شوند ،  چهره به چهره حرف بزنند و نفس هم را حس کنند. برخی روانشناسان و جامعه شناسان امروز براین باورند که ارتباطات تکنولوژیک اگرچه بعضی فواصل را کوتاه ساخته ولی درمقابل ، بین خیلی از آشنایی های نزدیک ، فاصله انداخته و روایط را از حس و حال انسانی خالی کرده است. و چه هوشمندانه سازندگان فیلم "پالس" ، این تهی شدن را با خورده شدن روح انسان ها توسط آن موجودات عجیب و غریب نشان می دهند و اینکه از جسم آدم ها جز خاکستری برجای نمی ماند. آدم هایی که پیش از آن فقط از طریق تلفن همراه و با ای میل با یکدیگر درارتباط بودند و این گوشی های همراه بودند که در گوشه و کنار ، گویی بر انسانها افسار زده و آنها را از دور برشان غافل می ساختند.

یکی از تکان دهنده ترین صحنه های فیلم جایی است که "متی" و دوستش از شهر طاعون زده اشباح گریخته و در گوشه ای به خواب رفته اند که ناگهان صدای رادیوی اتومبیل بلند می شود و پیغام می دهد ،  موبایل ها را روشن کنید که خطر رفع شده است. و روشن کردن موبایل همانا و هجوم اشباح به اتومبیل همان! حمله ادامه پیدا می کند تا اینکه آنتن موبایل ضعیف شده و ارتباط قطع می گردد. "متی" بدون نردید موبایل خود را به بیرون پرتاب کرده و همراه دوستش با سرعت محیط را ترک می نمایند.

آخرین جملاتی که از قول "متی"  به صورت نریشن بر تصاویر پایانی می نشیند(در حالی که او و دوستش در جاده ای متروک و بی پایان می رانند )  ، گویی تمامی حرف فیلم را در خود گنجانده است :

"ما هرگز نمی توانیم بازگردیم . شهرها به آنها تعلق دارد. زندگی ما اینک متفاوت است. وسائلی را که فکر می کردیم ما را به یکدیگر متصل می کند ، به جای مرتبط کردن ، ما را به جایی رساند که هرگز تصورش را نمی کردیم. دنیایی که ما می شناختیم ، اینک دیگر وجود ندارد. اما اراده زندگی هرگز نمی میرد ، نه برای ما و نه برای آنها..."

حدود 35 سال پیش داستانی در 3 بخش از جان کریستوفر منتشر شد که در آن موجوداتی از کهکشان های دور به نام "سه پایه ها" پس از اینکه با حملات متعدد نتوانسته بودند، کره زمین را تسخیر کنند ، از طریق گیرنده های تلویزیون و تسخیر ذهن تماشاگران آنها ، به این کار موفق می شوند. اینک اینترنت ، رسانه جدیدی است که تقریبا در حال تعطیل کردن دکان تلویزیون است. ماه پیش در خبرها آمده بود که  نحوه و میزان خبررسانی سایت هایی همچون "یاهو" و "گوگل" باعث ریزش مخاطبان بسیاری از مهمترین شبکه های تلویزیونی معتبر شده ، به طوری که شبکه ای مانند "ان.بی.سی" (بکی از پر مخاطب ترین شیکه های تلویزیونی دنیا) اعلام ورشکستگی کرده و حدود 700 تن از کارمندانش را اخراج کرده است.

بسیاری از آنها که با اینترنت کار می کنند ، مطلع هستند ،  هر لحظه در معرض هجوم ویروس ها و هکرهای متعدد قرار دارند . اگر کامپیوترشان مجهز به انواع و اقسام "آنتی ویروس" ها و "ضد هکرها" و یا "ویروس آلرت" ها هم باشد ، باز هم هر از گاهی  با اختلالات عجیب و غریبی روبه رو می شوند که بعضی مواقع کل سیستم شان را به می ریزد و در آن زمان ، متخصصان کامپیوتر در پاسخ به سوال شما ، فقط می گویند :"کامپیوتر است دیگر!!"

این دوستان می دانند ،  همین" ویندوز اکس پی" دارای سیستمی است که با آن لاین شدن ،  کلی اطلاعات به شرکت سازنده اش یعنی مایکروسافت منتقل می کند و از همین روست که تازه ترین ورسیون های مختلف آن به ارزان ترین قیمت در بازار یافت می شوند ، زیرا قفل شکنی شان بسیار سهل و آسان است. حتما شما هم در بسیاری مواقع ، قبل از باز شدن یک وب سایت خارجی با این پیغام معروف روبرو شده اید که" اطلاعاتی که به سایت فعلی ارسال می کنید ، ممکن است به یک سایت نا امن نیز فرستاده شود  " یعنی در واقع در خیلی از زمان ها ما و اطلاعاتمان در کامپیوتر در مقابل چشم های نامحرمی قرار داریم که خود آنها را نمی بینیم و نمی شناسیمشان . از همین روست که گاهی اوقات پیام های ناآشنایی در میل باکس خود مشاهده می کینم که ما را به ارتباطات مختلف و مشکوکی دعوت کرده اند، آن هم فقط با یک کلیک  دعوت کرده اند به پیوستن به گروههای مختلف اینترنتی که معمولا با دانلود موزیک و فیلم و تماشای عکس هنرپیشه ها و فال گیری و طالع بینی آغاز می شود و بعضا با قرار و مدارهای نامطلوب و گاهی تورهای ظاهرا سیاحتی  ادامه یافته  و سرانجام به خانه های آنچنانی منجر می شود که واقعا آدم ها را از درون خالی می کنند ، به گونه ای که دیگر راه بازگشتی باقی نمی ماند و آنها که رفته اند مانند آدم های فیلم "پالس" یا خودکشی می کنند و یا زندگی شان به ذرات خاکستر بدل می شود . بسیاری از این فجایع با یک کلیک شروع می شوند. پیغام این است که فقط کافیست روی لینک مربوطه کلیک کنید تا عضو شوید !  ، فقط با یک کلیک ...کلیکی که باعث  باز شدن راه ویروس ها و هکرهای زندگی می شود و  آمدن شبح های مختلفی که در این دنیای بی در و پیکر به دنبال بلعیدن روح و جان انسانها هستند و  همان یک کلیک بعضا تا خودکشی و مرگ ادامه می یابد : یک کلیک تا مرگ ! ...مراقب این کلیک های ناخواسته باشیم...

 

 

 آنقدر بازی کن تا بمیری !

 

 

 

 از جمله وسائل سرگرمی امروز   بازی های کامپیوتری یا به قولی ویدئو گیم است  که به طور عجیبی بسیاری از خانه ها و اتاق های کودکان و نوجوانان و کافی نت ها و کامپیوترهایشان را به تسخیر خود درآورده است.

 بازی هایی که اغلب از آن سوی آب ها می آید و تبلیغ بی واسطه فرهنگ خشونت و تجاوز برای جهان سومی هاست. بازی هایی اکثرا با موضوعات جنگی و جنایی آن هم از نوع آمریکایی که  کاراکترهایش برای تسخیر مکان ها و سرزمین های مختلف به پیش می تازند و می کشند و غارت می کنند .  متاسفانه کاربران این نوع بازی ها در کشورهایی مانند کشور ما ، بی محابا سرنخ این بازی ها را توسط دسته ها و یا اهرم های کامپیوتری در اختیار می گیرند ( یا  در واقع ، سرنخ و اختیار ذهن خویش را بدست آنها می سپارند؟!) و خود را در امواج آن گرفتار می کنند تا هر آنجا که طراحانش خواسته اند ، کشانده شوند. نگاهی به موضوع برخی از این بازی ها برای اثبات ادعای فوق ، جالب توجه است :

1-"سلول متلاشی شده : مامور دو جانبه ": درباره اعمال جاسوسی و ضد تروریستی (مامور مخفی سازمان امنیت ملی آمریکا در گروههای به اصطلاح تروریستی نفوذ می کند  و...) ،  2- "رنگین کمان شش" : درباره جاسوسی و اقدامات علیه تروریست ها،  3-"ایندیانا جونز": برگرفته از سری فیلم های معروف با همین نام ، 4-"ابزار جنگ" : درباره عملیات نظامی جاسوسی آمریکا در سرزمین های دیگر ، 5- "برادران در ارتش" : درباره عملیات نظامی آمریکا در جنگ دو م جهانی ، 6- "فریاد وجدان" : راجع به اقدامات ارتش آمریکا بر علیه متفقین ، 7- "مدال افتخار" : درباره نبرد یک گروه کماندویی آمریکا علیه مخالفین! ، 8-"قلمرو دشمن : لرزه جنگ ها" : تصویری از نبردهای آینده ارتش آمریکا علیه دشمنان!! ، 9- "حمله به ایران" : درباره هجوم نیروهای نظامی آمریکا و اشغال ایران!!!( انجمن هنرهای تجسمی انقلاب و دفاع مقدس هم در مقابل،  نرم افزار یک بازی کامپیوتری را طراحی کرده که در آن امکان حمله به ناوهای آمریکایی در خلیج فارس و چگونگی بستن تنگه هرمز وجود دارد)

براستی دلیل طراحی و ساخت این تعداد انبوه بازی های جنگی چیست ؟

وب سایت بخش فارسی رادیو بی بی سی طی گزارشی در ماه سپتامبر از واشنگتن نوشت که :" آمریکا بازیهای کامپیوتری را در ارتش رواج می دهد"

در این گزارش آمده بود ارتش آمریکا به ویژه نیروی زمینی آن در سال های اخیر با مشکل کاهش تعداد افراد دواطلب خدمت روبرو بوده و حتی پرداخت 5000 دلار به شرکت های خصوصی برای ثبت نام هر سرباز نیز دردی را از کمبود سالانه 80 هزار سرباز این ارتش ، دوا نکرده است . از همین رو ارتش آمریکا ،  برای جذب سربازان جدید از بازی های ویدیویی استفاده می کند.در ادامه این گزارش با تکیه به اخبار موثق از منابع نظامی آمده است :" نیروی زمینی از سال ۲۰۰۲ برای جذب سرباز به تولید و پخش رایگان بازی های کامپیوتری روی آورده است."

"کوین براون" کارشناس امور نظامی درباره این اقدام ارتش می گوید:"بازهای ویدیویی در میان نوجوانان از محبوبیت زیادی برخوردار است. میلیون ها نوجوان و جوان هر روز با این برنامه های کامپیوتری بازی می کنند. به همین خاطر ارتش تلاش می کند از طریق این بازی ها با نسل جوان ارتباط برقرار و آنها را تشویق به خدمت در ارتش آمریکا و حضور در جنگ ها کند . "

بازی ویدیویی "ارتش آمریکا" یکی از پر طرفدارترین این بازی هاست.طراحان آن می گویند که این بازی شرایط واقعی خدمت سربازان نیروی زمینی و میدان جنگ را به ویژه در عراق و افغانستان به نمایش میگذارد.در این بازی شخص به عنوان سرباز در یک پادگان نظامی تخیلی دوره آموزش های مقدماتی و تخصصی را تمام می کند، سپس به میدان جنگ اعزام شود و با دشمن فرضی می جنگد.

گروهبان" اریک ویدو" که ثبت نام داوطلبان به خدمت در ارتش را بر عهده دارد، می گوید:"این برنامه، هم جنبه سرگرمی دارد و هم نوجوانان را با ارزشها و هنجارهای نظامی آشنا می کند. هدف این بازی کامپیوتری فقط از بین بردن دشمن نیست. مقررات و قوانین رسمی جنگ بر این بازی حاکم است. بنابرین اگر سربازی این ضوابط را رعایت نکند ،  نمی تواند به بازی ادامه دهد و مجازات خواهد شد."

اما برخی نگرانند که این بازی های  ویدئویی نه تنها خشونت را ترویج می کند بلکه همچنین بر جوانب منفی جنگ مانند قتل غیرنظامیان بی گناه و مشکلات جسمی و روحی سربازان، پرده می افکند. به نظر "کوین براون" یک چنین وسایل تبلیغاتی در بلندمدت به نفع ارتش آمریکا نیست:"این سربازان سرانجام از عراق و افغانسان باز خواهند گشت و واقعیت را درباره سختی ها و  ماهیت جنگ به سایر جوانان خواهند گفت. آنها خواهند گفت که جنگ با بازی کامپیوتری فرق دارد و در آن افراد اعضای بدن و حتی جان خود را از دست می دهند."

متاسفانه ما هم در این سوی آب ها تقریبا کودکان و نوجوانان خود را در مقابل این هجوم بازی های بیگانه ، بی دفاع گذارده ایم. همچنانکه فیلم "زنده بمان" ساخته "ویلیام برنت بل" و محصول 2006 آمریکا ، در باره همین جوانان      بی دفاع در خود آمریکاست . بی دفاع در برابر بازی هایی که از منابع مشکوک وارد بازار شده و ناگهان (بدون آنکه منبع تهیه و توزیعش  مشخص باشد) در سطح وسیعی عرضه می شود. داستان فیلم درباره گروهی از جوانان است که به قول معروف خوره بازی های کامپیوتری هستند . آنها  درگیر بازی مشکوکی به نام "زنده بمان"می شوند که در جریان آن ، کاراکتر درون بازی هرکدام که طی درگیری ها کشته می شود ، خود آن شخص نیز در عالم واقع به همان شکلی که داخل بازی به قتل رسیده بود ، می میرد. این  بازی کاملا شبیه بازی هایی است که به طور معمول و در گوشه و کنار ، همه روزه مشاهده می کنیم که عده ای از بچه ها و نوجوانان و جوانان مشغول سر و کله زدن با آن هستند و به اصطلاح اوقات خود را با آنها سپری می نمایند. اما بازی آرام آرام قربانی های خود را می گیرد . پس از انجام  3 قتل که دامنه اش به کاراگاههای دیرباور پلیس  هم کشیده می شود ، بقیه به فکر کشف راز ماجرا می افتند و درمی یابند که قضیه از کشته شدن کنتسی در قرن 17 آب می خورد و این کنتس که مانند پدر هملت ، به ناحق و ناگهانی در اثر یک خیانت به قتل رسیده ، حالا در صدد انتقام است. بالاخره در کشاکشی نفس گیر ، 3 تن از جوانان فوق به خانه ای می رسند که بر بقایای قصر آن کنتس بنا شده و گورستان قدیمی آن نیز به نحو غریبی در زمین پشتی آن خانه مخفی گردیده است . سرانجام آنها با جسد فاسد نشده کنتس مواجه می شوند  و مانند جسد دراکولا ، او را با وسائل مخصوصی نابود می کنند. اما فردای آن روز در تمام فروشگاههای بازی های کامپیوتری ،  بازی "زنده بمان" در سطح وسیعی توزیع می گردد!! 

به قتل رسیدن بازیگران بازی "زنده بمان" در فیلم مزبور شاید کنایه از  کشته شدن روحی و ذهنی کاربران اینگونه   بازی ها در جریان آن باشد. روانشناسان براین باورند که استفاده کنندگان از بازی ها کامپیوتری ، در جریان بازی به طور کامل روح و ذهن خویش را در اختیار دنیای مجازی آن قرار می دهند و با واقع شدن هر عملی در آن دنیا ، گویا خود آن را در حقیقت  تجربه می کنند. از همین رو کشته شدن بازیگران" زنده بمان" با همان شیوه ای که در بازی به وفوع   می پیونددد ، در واقع تمهید هوشمندانه ای است که "ویلیام  برنت بل" همراه فیلمنامه نویس همکارش یعنی" متیو پیترمن" برای ملموس تر کردن فیلم "زنده بمان" اندیشیده اند. سازندگان فیلم اگرچه در اجرای بسیاری از عناصر سینمای وحشت از فیلم هایی همچون "جیغ" ، "طالع نحس" ، "مقصد نهایی" ، " افسانه های شهری" و"می دانم تابستان گذشته چه کردی" بهره جسته اند اما در به کارگیری سوژه ای نو  متناسب با نیازهای سینما و نسل امروز ، درایت و بدعت قابل توجهی نشان داده اند. گویا آنها به خوبی سندرم ویدئو گیم را در عصر امروز درک کرده اند  که مرگ استفاده کنندگانش را آنچنان فجیع و دلخراش به تصویر کشیده اند و یا صاحب آن فروشگاه بازی های کامپیوتری را با چهره ای مسخ شده ، نشان داده اند .

سازندگان فیلم   الینه شدن بخشی از آدم های جامعه امروز در سرگرمی های ظاهرا بی خطر و در واقع مخوفی همچون "زنده بمان" را به خوبی در کادر دوربین قرار داده اند. که مثلا آن مسئول اداره جوان اول فیلم ،  همه جریمه و تنبیه  دیرکرد 100 ساعته وی در بخش خود را با یک بازی کامپیوتری معامله می کند ، بازی که به مرگش منتهی می شود. کسی باور نمی کند که یک ویدئوگیم ،  اینچنین بازیکن هایش را به قربانگاه ببرد ، حتی پلیس آن را یک شوخی      بچه گانه به حساب می آورد ولی آنگاه که دامن خودش را هم می گیرد ، دیگر رهایی از خطر غیر ممکن است.

شاید آن جوانان آمریکایی هم که با بازی" ارتش آمریکا" فریب خورده و راهی میادین جنگ در عراق یا افغانستان شدند و جز جنازه هایشان به میهن بازنگشت ، همین گونه بازی کامپیوتری فوق را فقط یک شوخی و سرگرمی پنداشته بودند ، در حالی که هشدارها داده شده بود. مثل شعارهای این فیلم و ویدئو گیم هم نام آن که در پوسترهای تبلیغاتی اش هم آمده  :" این یک بازی مرگ و زندگی است ..." ،" اگر بازی کنید ، هرگز نور روز را نخواهید دید" ، "شما در این بازی می میرید ، شما برای حقیقت می میرید"  ، بازی کن تا بمیری" ، "تنها چیزی که در این بازی از دست می دهید ، زندگیتان است "

به نظر می آید حالا برای شما که اهل بازی های کامپیوتری و به قول خودتان ویدئو گیم هستید ، بهتر است  از این پس هشدارهایی مانند جملات فوق را  جدی بگیرید.!

 

 موش ها بر دیوار مشترک و  مافیا FBI

 

 

"این بار دیگر اسکار را به مارتی بدهید!" این درخواست اغلب هواداران مارتین اسکورسیزی (فیلمساز مطرح اسکار نگرفته سینمای امروز آمریکا ) است که سالها دندان سر جگر گذاشته اند  و بالارفتن دست دیگر فیلمسازان را در مقابل آثاری همچون "راننده تاکسی" ، "گاو خشمگین" ، "تنگه وحشت" ، "دوستان خوب" ، بیرون آوردن مردگان" ، "دار و دسته نیویورک" و "هوانورد" نظاره کرده اند. و این بار دیگر منتظرند آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا به این سینماگر محبوبشان ، حایزه اسکار را اعطاء نماید. ولی به نظرم این گروه و یا خود اسکورسیزی ، یک بدشانسی هم آورده اند ؛ در آن زمان که اعضای آکادمی را پیر و پاتال های دهه 40 و 50 تشکیل می دادند و درگیر فیلم های سریالی "جنگ ستارگان" و "ایندیانا جونز" و امثال آن بودند و نهایت خط شکنی شان اسکار دادن به امثال "راکی"(جان اویلدسن) و "مردم معمولی"(رابرت ردفورد) و "آنی هال" (وودی آلن) و  "رین من"(بری لوینسن) بود ،  او آثار آوانگاردی مانند "راننده تاکسی" و "آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند" و "نیویورک ، نیویورک" و "سلطان کمدی" و "خیابان های پایین شهر" را  ساخت که به هیچوجه توی کت آکادمی نشینان نمی رفت. ولی در این دو سه ساله که به قول برخی ، آکادمی اسکار ظاهرا پوست انداخته و حالا جوانترهایی  مانند جرج کلونی عضو آن شده اند و به فیلم های آوانگاردی مثل "محبوب میلیون دلاری"(کلینت ایستوود و با فیلمنامه پال هگیس)  و "آفتاب درخشان یک ذهن پاک"(میشل گوندری و با فیلمنامه چارلی کافمن) و "تصادف" (پال هگیس) رای می دهد ، اسکورسیزی در پی رعایت سنت های کهن هالیوود برآمده و فیم هایی مانند "هوانورد" و همین "مردگان" را می سازد. اگرچه "مردگان" نسبت به "هوانورد" تقریبا یک سر و گردن بیشتر به سینمای اصیل اسکورسیزی نزدیک است ،  اما همچنان بین او و سازنده فیلم های "گاو خشمگین" و "دوستان خوب" و حتی "دارو دسته نیویورک" فاصله می اندازد.

"مردگان" بازسازی یک فیلم هنگ کنگی به نام "ماجراهای جهنمی" ساخته "وی کنگ لو" و "سیو فای مک " است (که فیلمنامه آن را با همکاری "فلیکس چونگ" نوشته) که در سال 2002 به اکران درآمد(گواینکه هم اسکورسیزی و هم نویسنده فیلمنامه اش یعنی "ویلیام مانهان" ادعا کرده اند که هیچکدام ، فیلم اصلی را ندیده اند) و در همان هنگ کنگ علاوه برکسب جوایز متعدد ، فروش بالایی داشت ، به طوری که تهیه کنندگان آن را ترغیب نمود تا قسمت های دوم و سوم آن را هم بسازند. ولی همه اینها مانع از ساخت نسخه آمریکایی فیلم نشد که بازهم نام همان دو کمپانی اصلی هنک گنگی یعنی "بیسیک پیکچرز" و "مدیا ایشیا فیلمزلیمتد" در کنار برادران وارنر قرار گرفت. (خوشبختانه فیلم  "ماجراهای جهنمی" دو سال قبل در ایران به زبان فارسی دوبله و تحت عنوان "اعمال شیطانی" به  شبکه رسمی ویدئویی کشور  عرضه شد).

اما فیلمنامه دو فیلم یاد شده علیرغم شباهت محور اصلی قصه و کاراکترها ، تفاوت های آشکاری دارند که مهمترین این تفاوت ها به نگاه حاکم بر فیلم ها  در قبال یک ماجرای پلیسی – مافیایی است. ضمن اینکه نمی توان از هوشمندی طرح و فیلمنامه اولیه در خلق موقعیت های متقاطع دو پلیس/گنگستر گذشت و اساسا بایستی یکی از مهمترین جذابیت های فیلمنامه "مردگان" را به حساب همان طرح و قصه فیلم "ماجراهای جهنمی " گذاشت.

قصه فیلم درباره 2 مامور است که یکی از آنها به نام "بیلی کاستیگان"(لئوناردو دی کاپریو)از طرف اف بی آی ماموریت می یابد تا در باند مافیای ایرلندی- آمریکایی شهر بوستن ایالت ماساچوست نفوذ کند و به عکس وی دیگری با اسم "کالین سالیوان"(مت دیمن) از سوی رییس همان مافیا به نام "فرانک کاستلو" (جک نیکلسن) از اف بی آی خبرچینی می نماید . اما ماجرا هنگامی دچار چالش گشته  که هریک از طرفین ، متوجه حضور یک نفوذی از دار و دسته مقابل در سازمان خود  و انتقال اخبار و اطلاعات مورد نیاز می شود و حالا آنچه برای هریک از آنها اهمیت بیشتری پیدا می کند ، قبل از غلبه بر حریف ، پیدا کردن نفوذی و یا به قول خودشان "موش" است.

تا اینجای قضیه،  هر دو فیلمنامه "مردگان" و "ماجراهای جهنمی" یکسان هستند. اما به جز نام کاراکترها در آغاز و پایان ، در برخی روابط و کشمکش ها و شخصیت پردازی ها و فضا سازی ها ، تفاوت های عمده ای به چشم می خورد که نشات گرفته از  همان نگاه یاد شده هستند. به نظر می آید برای بررسی فیلمنامه "مردگان" بایستی به این تفاوت ها پرداخت وگرنه نقد و تحلیل اصل قصه و پردازش سینمایی آن که حتی در برخی از سکانس ها نعل به نعل است ، در واقع بررسی فیلمنامه اولیه به حساب می آید ، نه آنچه که "ویلیام مانهان" و مارتین اسکورسیزی انجام داده اند. (مثلا   در بررسی و تحلیل فیلمنامه آثاری همچون :"آشوب" کوروساوا و "شاه لیر" کوزینتسف ، هیچگاه اصل داستان پردازی و شخصیت ها و روابطشان در شاهکار  شکسپیر مورد تبیین و تشریح قرار نمی گیرد ، بلکه چگونگی برداشت فیلمنامه نویسان  از اثر اولیه ، نوع نگاه آنان و تفاوت های اثر اقتباسی با اصل داستان مورد  نقد واقع می شود). به عبارتی می توان گفت که فیلم "مردگان" نیز اثری اقتباسی محسوب شده و مطلوب تر،  آن است که با نگرش اقتباسی به نقد و تحلیل آن نشست.

به نظر می آید اولین و شاید اساسی ترین مایه ای که می تواند دو فیلمنامه ذکر شده را از یکدیگر متفاوت گرداند ، وجود دیدگاه حادثه پردازانه و در نهایت نگرش ساده و عام به نبرد خیر و شر از سوی "سیو فای مک و فلیکس چونگ " در  فیلمنامه "ماجراهای جهنمی" است که حتی در اواخر کار ، "لو مینگ"(مشابه کاراکتر کالین سالیوان در فیلمنامه "مردگان" ) از عملکرد گذشته اش پشیمان شده و ضمن ابراز احترام نسبت به رقیبش "چن یان"(مشابه شخصیت بیلی کاستیگان در "مردگان" ) سعی دارد ، همه چیز را جبران کند و این را علنا به نامزدش هم ابراز کرده و جمله آخرش در مراسم خاکسپاری "یان" که یکی از عنوان های فیلم هم از آن گرفته شده ، به خوبی این روحیه اصلاح شده "مینگ" را می رساند که :"من می خواهم جای تو باشم" .(توضیح اینکه در اوایل فیلم "ماجراهای جهنمی" برای اینکه "یان" را به داخل مافیا نفوذ دهند و او بتواند اعتماد آنها را سریعتر جلب کند ، در حالی که او  همراه "مینگ" در مدرسه پلیس مشغول آموزش است ، از مدرسه اخراجش می کنند و در صحنه ای که رفتن "یان" را نشان می دهد ، گروهبان دسته به تمسخر سوال می کند :"آیا کسی دوست دارد جای او باشد؟" و حالا "مینگ" پس از سالها خطاب به روح "یان" پاسخ آن سوال را می دهد.)

کشته شدن "سام" (مشابه کاراکتر  فرانک کاستلو در فیلم "مردگان" ) توسط "مینگ" هم با توجه به همین روحیه پشیمان شده اش شکل می گیرد. در اینجا هم وی پاسخ  صحبت سالها پیش "سام" را می دهد که گفته بود :"هزاران نفر مردند تا سزار ، عظمت یافت . شما باید انتخاب کنید که بقیه عمرتان  را چگونه زندگی می کنید." و حالا "مینگ" با شلیک گلوله به قلب" سام" ، می گوید که:" انتخابم را کردم".

در پایان فیلم هم نه تنها "مینگ " به قتل نمی رسد (برخلاف انجام تلخ و سیاه فیلم "مردگان" که سالیوان توسط رقیب برکنار شده اش  در اداره پلیس هدف گلوله قرار می گیرد) بلکه در مراسم خاکسپاری "یان" با اعتقاد  هرچه بیشتر نسبت به عکس وی ادای احترام کرده و کلیه افراد تحت فرمانش را به این کار وامی دارد. یعنی همه چیز در آخر به خوبی و خوشی پایان می گیرد.

اما آنچه از همان نخستین سکانس های "مردگان" در معرض دید است ، فضای کاملا متفاوتی را روایت می کند. نه اینکه فی المثل سام در "ماجراهای جهنمی" ، کارش را از معبد بودایی ها شروع می کند و "فرانک کاستلو" در "مردگان" از کلیسا. بلکه به دلیل مفهوم مونولوگی از کاستلو است که در ابتدای فیلم "مردگان" روی تصاویری از گذشته و حال می نشیند. او "کالین سالیوان" نوجوان و بی سرپرست را در کافه ای پیدا می کند و از همان جا تحت حمایت خود می گیردش . کالین علاوه براینکه در کلیسا خدمت می کند ، در یک تعمیرگاه هم مشغول به کار می شود. ضمن اینکه گویا کاستلو از همان نوجوانی برایش برنامه ریخته که در آینده به آکادمی پلیس وارد شود. یکی از جمله هایی که در همان تعمیرگاه خطاب به "کالین" می گوید ، انگار که همه نگرش  فیلم "مردگان" را در بر دارد و گویی اصلا خود، بیان فلسفه ای از زندگی است. نوعی زندگی که همواره  الگوی بسیاری از خطاکاران و مجرمان و جنایتکاران بوده است که چه فرق می کند ، اگر من این کار را انجام ندهم ، بالاخره کس دیگری هست که آن را به انجام برساند!!

"فرانک کاستلو" خطاب به "کالین سالیوان" نوجوان می گوید :"وقتی در سن تو بودم ، آنها به من می گفتند که تو می توانی پلیس بشوی و یا تبهکار. آنچه که من الان می گویم این است : چه فرق می کند وقتی که تو با یک تفنگ پر روبه رو هستی ؟!"

کلیت فیلمنامه "مردگان" براساس همین دیدگاه نوشته و توسط اسکورسیزی کارگردانی شده است. از همین رو "ویلیام مانهان" خیلی بیش از همکارانش در فیلم "ماجراهای جهنمی" به جزییات قصه ،  شخصیت ها و همچنین روابط بین آنها پرداخته است. او برخلاف "سیو فای مک " و "فلیکس چونگ" رابطه "کاستلو" و "سالیوان" را از همان دوران نوجوانی کالین تصویر می کند تا زمانی که از آکادمی پلیس فارغ التحصیل شده و جایزه ای از فرانک دریافت می دارد و مشخص می شود که پیمان اولیه فراموش نشده است. همچنین سیر پیوستن "بیلی کاستیگان" به مافیای کاستلو از زمانی که در دفتر "کاپیتان کویی نان" (مارتین شین)مورد هجوم لفظی او و همکارش "دیگنمن" (مارک والبرگ) قرار می گیرد تا زندان رفتن صوری اش ،  تا نخستین عکس العمل های خشن اش در کافه های کاستلو جهت جلب اعتماد ،  تا سوال و جواب های خرد کننده و بالاخره آن برخورد وحشیانه فرانک و دستیارش "آقای فرنچ" با دست شکسته بیلی برای اینکه از پلیس نبودنش اطمینان خاطر پیدا نمایند ، همگی در روند این نگاه تیز فیلمنامه نویس قرار می گیرد. درحالی که در فیلم "ماجراهای جهنمی" ، تماشاگر پس از صحنه های آکادمی پلیس و اخراج صوری "یان" ناگهان به حدود 13 سال بعد پرتاب می شود که هم "یان" در مافیا جا افتاده و جلب اعتماد نموده و هم "مینگ" در اداره پلیس ، خدمات متعددی انجام داده و از این جهت مناسب ترین فرد برای تحقیقات درون سازمانی به حساب می آید. (آنچنانکه رییس اداره هم هنگام بازی گلف به وی این نکته را متذکر می شود) . شاید ذکر گذشت این زمان طولانی برای جلب اعتماد  رییس مافیا (در اینجا سام) قانع کننده تر باشد. در حالی که در فیلم "مردگان" تماشاگر برای اعتماد آنچنانی "فرانک کاستلو به " بیلی کاستیگان"  (با علم به اینکه وی مدتی هم در آکادمی پلیس بوده )فقط به خاطر شناخت پدرش ، چندان قانع نمی شود و آشکارا این از نقاط ضعف فیلمنامه به شمار می آید. همچنانکه برای "کالین سالیوان" نیز چندان سابقه ای درج نمی شود تا  پلیس اعتماد آنچنانی به وی مبذول داشته و ناگهان از یک پلیس ساده به بازرس ضداطلاعات تبدیل شود و اختیار داشته باشد که همه افراد اف بی آی را زیر علامت سوال ببرد.

شاید اگر آن دقت "مانهان" بر جزییات در فیلمنامه "مردگان" ، در کنار گذر زمانی فیلمنامه "ماجراهای جهنمی" قرار می گرفت ، مجموعه قابل قبول تری به لحاظ منطق روایتی حاصل می گردید.

البته بنا به همین مدت زمان محدودی که از ارتباط کاستیگان با فرانک کاستلو در "مردگان" می گذرد ، به خوبی وضعیت معلق و در خطر او در فیلمنامه تشریح شده ( معلوم نیست که چرا این جناب کاستلویی که اینک در معاملات بین المللی مایکروپروسسورهای موشک کروز با چینی ها دست دارد هنوز شخصا به باج گیری دل دزدانه از کافه چی های متوسط می رود ؟!!) و به همین ترتیب نمایش موقعیت تثبیت تر شده "یان" در فیلم "ماجراهای جهنمی" به دلیل گذشت 3 سال از حضورش در گروه سام ، متقاعد کننده است. همچنین است ارتباط کاستیگان با کاپیتان "کویی نان" که هنوز کاملا معتمدانه نیست ولی رابطه "یان" با "وونگ"(مشابه شخصیت "کویی نان" در "مردگان") به دلیل گذر زمانی ، به درستی عاطفی تصویر شده است. از همین روست که مرگ او ، وقتی از آن ارتفاع به روی پایین پرتاب می شود برای "یان" بسیار کوبنده تر از مرگ "کویی نان" برای "کاستیگان" است. چراکه اولا برخلاف شرایط "یان"  که فقط "وونگ" از پلیس بودن "یان" باخبر بود ، به جز "کویی نان" ، همکارش "دیگنمن" نیز می داند که "کاستیگان" نفوذی اف بی آی در مافیای "کاستلو" است و ثانیا چندان مدت طولانی  از همکاری آنها نگذشته که در همین مدت کوتاه هم  بارها درگیری لفظی پیدا کرده اند.

از همین جاست که آن نگاه "کاستلو" به شباهت پلیس و گنگسترها در ابتدای فیلم "مردگان"به سایر لحظات آن سرایت می کند : اینکه وقتی یک تفنگ پر روی صورتت هست ، چه فرق می کند پلیس باشی و یا تبهکار. "کاستیگان" به شدت عصبی است ، پیش روانکاو می رود ، دیوانه وار قرص می خورد و مرتب به کاپیتان "کویی نان" و "دیگنمن" پرخاش می کند که چرا در برابر جنایت کاستلو و دارو دسته اش ساکت هستند. (شاید اگر 13 سال پیش "یان" را هم می دیدم ، چنین رفتاری را از او شاهد بودیم . اگرچه "یان" هم نزد دکتر روانشناس می رود) . لحظات تنهایی اش و اضطراب و تردید هر لحظه اش ، حتی بسیار به هم ریخته تر  از دلهره های "سالیوان" به نظر می رسد. این برابری ، در سکانس پرتعلیق مبادله مایکروپروسسورها با قاچاقچیان چینی ، در آن انبار متروکه زیر نظر دوربین های مخفی پلیس ، به اوج خود می رسد. آنچه که در "ماجراهای جهنمی" اینچنین دو طرف را پایاپای  نشان نمی دهد.


شاید یکی از تمهیداتی که "مانهان" برای چنین تعلیقاتی اندیشیده ، مجزا کردن دو فرمانده پلیس بخش های عملیاتی و اطلاعاتی اف بی آی است که در فیلم "مردگان" به ترتیب بر عهده "الربی"(با بازی الک بالدوین) و "کاپیتان کویی نان" است ولی این دو ، در فیلم "ماجراهای جهنمی" در وجود یک تن یعنی "وونگ" تلفیق می شود. مانهان و اسکورسیزی از این موقعیت دوگانه به خوبی بهره گرفته تا هم سالیوان از ارتباط نفوذی اف بی آی با بخش کاپیتان "کویی نان" مطلع شود (وقتی ناگهان روی مونیتورینگ پلیس مشخص می شود که یکی از موبایل های افراد کاستلو  در محل معامله با قاچاقچیان روشن شده و در همان حال تلفن همراه "کویی نان" زنگ می خورد و پس از آن بلافاصله کویی نان ابراز می دارد که معامله درحال انجام یافتن است. )و هم چالش درونی اف بی آی بارزتر می گردد. در حالی که در فیلم "ماجراهای جهنمی" باب چنین چالش هایی وجود ندارد  و کل تضادهای داخلی پلیس در نهایت به یک دلخوری از تعقیب و کشته شدن "وونگ" ختم می شود ! که آن هم با تبادل لبخندهایی بین "مینگ" و مسئول بخش تعقیب و مراقبت  پلیس هنگ کنگ ، به هنگام آماده شدن برای درگیری آخر با قاچاقچیان ، ختم به خیر می شود!!

براساس همین ساختار روایتی است که برخلاف نسخه هنگ کنگی ، فی المثل تعلیق مورد نظر در سکانس مبادله با چینی ها  به تعادل در میان دو جناح تقسیم می شود . در واقع این تعلیق حتی در مخفی گاه پلیس بیشتر به چشم می خورد . فرمانده عملیات یعنی" الری" با شادمانی کودکانه ای از اینکه تمامی مراحل تبادل اجناس قاچاق را با دوربین های مخفی زیر نظر دارند ، بالا و پایین می پرد و آن را "عملیات میهن پرستانه" قلمدادمی کند و هنگامی که موفق نمی شوند از جریان معامله تصویر بگیرند،  بازهم با عصبانیت کودکانه ای یقه مسئول دوربین ها را می گیرد و شروع به کتک کاری می کند که چرا همه مکان های آن انبار متروک را با دوربین پوشش نداده بوده و این دار و دسته کاستلو هستند که با طیب خاطر و آرامش (علیرغم اطلاع سالیوان مبنی بر حضور دوربین ها در محل ) کار خود را انجام داده و از آنجا خارج می شوند. (در حالی که در فیلم "ماجراهای جهنمی" این آرامش در اردوگاه پلیس حاکم است و "وونگ" گویی مشغول نوعی تله پاتی با "یان" است ، چشم های خود را بسته و به علائم مورس وی توجه می نماید. ولی تنش در میان افراد" سام" کاملا هویدا است که در نهایت به برهم خوردن معامله آنها با تابلندی ها ، به هدر رفتن سرمایه و بالاخره دستگیری موقتشان می انجامد. )

 

اما علت خونسردی و آرامش "کاستلو" در صحنه معاملات را در اواخر فیلم و در جملات آخر او هنگام کشته شدن می شنویم . او در مقابل سوال سالیوان که می پرسد : "چه وقت  می خواستی به من بگی که خبرچین اف بی آی شده ای؟" پاسخ می دهد : "هر از چند گاه ، برای معاملات مواد مخدر ، لازم بود سکه های ناچیزی توی میدان معامله بریزم ..." کنایه از اینکه  برای حفظ امنیت معاملات بزرگتر ، باج هایی به اف بی آی می داده است. چنانچه خود سالیوان  پس از مستقر شدن در دفتر "کویی نان" مقتول ، به عکسی از ارتباط کاستلو در داخل یک ماشین  با خبرچین دیگری از اف بی آی می رسد که ذیل آن "کویی نان" شرحی نوشته مبنی براینکه اتومبیل فوق متعلق به نفوذی پلیس است و همین قضیه است که سالیوان را به خود می آورد و او را نسبت به خطر نفوذی های دیگر کاستلو آگاه می کند.این  نگرانی او را نسبت به لو دادن و قتل کاستلو مصمم کرده و آخرین مکالمه اش که با بی اعتنایی فرانک کاستلو مواجه می شود ، سالیوان  را به این قطعیت می رساند که موقعیتش در اف بی آی هر لحظه در معرض خطرلو رفتن است.

همچنین در حالی که در همان نخستین صحنه فیلم "ماجراهای جهنمی" شاهد هستیم که سام گروهی از شاگردانش را برای نفوذ به مدرسه پلیس می فرستد و از همان اول داستان ، لو می رود که خبرچین ها خیلی بیشتر از مینگ و امثال او هستند ولی چنین فتح بابی  در "مردگان" وجود ندارد و تماشاگر (علیرغم آن عکس نفوذی اف بی آی در دفتر "کویی نان"  و اعتراف کاستلو در لحظه مرگ )تا صحنه ای که "بیلی کاستیگان" ، سالیوان را دستگیر کرده و با آسانسور به پایین می آید و در طبقه اول ناگهان با شلیک گلوله ای مغزش از هم می پاشد ، هنوز باور نکرده که نفوذی های مافیا در اف بی آی فراتر از "کالین سالیوان" باشند و همین بی خبری تحمیلی فیلمنامه از سوی فیلمنامه نویس است که در آن لحظه شوک لازم به مخاطب را وارد می سازد. (در حالی که این شوک در صحنه مشابه نسخه هنگ کنگی به چشم نمی خورد).شوکیکه با قتل های پی درپی پلیس سیاهپوست توسط نفوذی دوم و سپس کشته شدن این نفوذی بوسیله سالیوان در عرض یکی دو دقیقه ، مضاعف می شود .(قتل های فیلم "ماجراهای جهنمی" که تنها صدایش را از داخل آسانسور درحال پایین رفتن می شنویم،  به هیچوجه چنین تاثیری را ندارند)

همه اتفاقات فوق در فیلم "مردگان" در واقع تفسیر همان جمله فرانک کاستلو در ابتدای فیلم است که وقتی یک تفنگ پر روی صورتت باش ، چه فرق می کند که پلیس باشی و یا تبهکار!! در حالی سری رویدادهای قصه"ماجراهای جهنمی "تفسیر جمله آخر "مینگ" است که من می خواهم جای تو(یان) باشم . با همان صداقت و فداکاری و شهامت.

این تفاوت اساسی در نگاه دو فیلم است که با یک فیلمنامه ، یکی به سینمای حادثه ای با چاشنی تعلیق و معما راه می برد و دیگری در ورطه نئو نوآر امروزی قرار می گیرد .

اگرچه پیش از این نیز در سینمای آمریکا فیلم های متعددی به مسئله فساد در اف بی آی و پلیس آمریکا اشاره کرده بودند ، مانند :" سرپیکو" سیدنی لومت و یا "محرمانه لس آنجلس" کرتیس هنسن ، اما "مردگان" از قسم دیگری است. در "مردگان" پلیس خوب و پلیس بد وجود ندارد. بلکه همه دستگاه پلیس آمریکا و اف بی آی در واقع کپی خوش آب و رنگی از مافیای قاچاق و گنگسترها نشان داده می شوند. . تنها شخصی که می تواند ظاهرا پلیس خوب باشد همان بیلی کاستیگان است که (آنچنانکه در صحنه مرگ مادرش در بیمارستان می گوید) فقط به دلیل از هم پاشیدگی خانواده اش به پلیس روی آورده است ولی در نیروی پلیس  هم با گسیختگی افزونتر و اعصاب و روانی به هم ریخته تر مواجه می شود که تنها آرزوی گریز از آن محیط را دارد. او حتی در ابتدای ورودش به نیروی پلیس به جای  خوش آمدگویی با یک سری سرکوفت و کلمات رکیک و تحقیر از سوی "دیگنمن" و "کویی نان" مواجه می شود. در واقع بیلی کاستیگان هیچگاه نقش یک پلیس را بازی نمی کند بلکه تنها یک خبرچین قراردادی به شمار می آید (برعکس" یان" در "ماجراهای جهنمی" که بارها برپلیس بودنش تاکید می کند). و نفوذی دیگر پلیس که در جریان قتل "کویی نان" تیر خورده و کشته می شود یعنی "سروان تیموتی دلهانت" در حقیقت درون باند کاستلو حل شده و دیگر کارآیی لازم را نداشته است .(مانند کونگ در نسخه هنگ کنگی فیلم ) .

در این اداره پلیس همه از افسر و فرمانده و گروهبان و ....با رکیک ترین کلام ، یکدیگر را خطاب قرار می دهند و نه تنها سالیوان بلکه رییس اداره یعنی" الربی" هم به دنبال منافع خود است . همانطور که در باند مافیا اتفاق می افتد و حتی در جایی رییس باند نقش موش خبرچین اف بی آی را بازی می کند!! در مقابل ، سالیوان هم مدعی می شود که خود کاپیتان "کویی نان" هم  موش خبرچین کاستلوست و چه صحنه غریبی که بعد از قتل سالیوان در حالی که خونش ، فرش زمین شده(تفاوت نهایی" مردگان" با نسخه هنگ کنگی )  ، در حالی که قاتل ،  مامور سابق اف بی آی یعنی" دیگنمن" با کشیدن سرپوش مخصوص سارقان بر روی سر و صورتش ، محل را ترک می کند ،  بر روی لبه دیوار روبروی پنجره اتاق  ، موشی در حال حرکت است. گویی که این موش ها در تمام دیوارهای شهر چرخ می زنند.

اما علیرغم همه این تفاوت ها و اختلاف ها (و اینکه احتمالا به دلیل اینکه "ویلیام مانهان" خود متولد شهر بستن ایالت ماساچوست است ، داستان هنگ کنگی فوق را به این شهر کشانده است) ، عناصر روایتی و صحنه های متعددی از "مردگان" نعل به نعل شبیه "ماجراهای جهنمی" است از جمله :

به جز آغاز هر دو فیلم از مکان های مذهبی ، گچ گرفتن دست چپ "بیلی کاستیگان  / یان" که البته برای قهرمان هنگ کنگی توجیه دراماتیک بیشتری دارد ، از جمله استفاده وی از پوشش آن برای ارسال علائم مورس ،همچنین  نخستین صحنه تبادل اجناس قاچاق در زیر نظر دوربین های پلیس ، ارتباط "کاستیگان / یان" با یک زن روانشناس ، ارسال شماره ملی و نام اصلی اعضای باند "کاستلو / سام" برروی یک پاکت مشابه (که علامت مشخصه اش خط خطی کردن یک کلمه اشتباه از سوی "کاستیگان / یان" است) برای "سالیوان / مینگ" که اتفاقا در هر دو فیلم در سالن سینما مبادله می شود و بعد به تعقیب "سالیوان / مینگ" از سوی "کاستیگان/ یان"و قتل ناخواسته یک رهگذر منجر می گردد،( نکته جالب اینکه حتی دیالوگ ها در این صحنه در هر دو فیلم تقریبا مشترک هستند!) و بعد هم در اداره پلیس علت مشکوک شدن "سالیوان /مینگ" به "کویی نان / وونگ" جمله ای است که باز در هر دو فیلم یکی است؛  مبنی براینکه نفوذی "کاستلو/سام " در اداره پلیس ، شب گذشته از چنگ تعقیب و مراقبت مامور نفوذی اف بی آی در باند مافیا گریخته است ،

همینطور  تعقیب "کویی نان / وونگ" از سوی مامورین" سالیوان/ مینگ" تا ملاقات روی پشت بام با "کاستیگان/یان" و لو دادنشان به دار و دسته "کاستلو/سام" و خبر دار شدن" کاستیگان /یان" از سوی نفوذی دوم اف بی آی /پلیس هنگ کنگ  که در صحنه درگیری کشته شده و روز بعد افراد مافیا از طریق خبر تلویزیون از هویت واقعی او تحت عنوان "دالهانت /کونگ" مطلع می شوند  ،

و به اضافه درگیری آخر مافیا با پلیس ، لو رفتن قضیه توسط "سالیوان / مینگ" ، گریز "کاستیگان/یان" از محل با جمله مشترک" می روم مراقب عقب محل معامله باشم  " ، فرار "کاستلو/سام" و خبر کردن" سالیوان / مینگ" از طریق موبایل و صحنه مشترکی که "سالیوان/مینگ" با موبایل در حال زنگ خوردن ( به نشانه زنگ مرگ؟) به" کاستلو/سام "نزدیک می شود ، تماس "سالیوان/مینگ" با "کاستیگان/یان" از طریق موبایل "کویی نان / وونگ" و جملات مشابه رد و بدل شده ، آمدن "کاستیگان/یان" به اداره پلیس پس از مرگ "کاستلو/سام" و حتی پس از صحنه دست زدن افراد اداره پلیس برای موفقیت "سالیوان/مینگ" و دیالوگ های مشابه نخستین دیدار "کاستیگان/یان" با "سالیوان/مینگ" که حتی در این صحنه دکوپاژ نمای برخورد اولیه دو نفر کاملا یکسان است!!! ،

و بالاخره صحنه فرستادن سی دی مکالمه "سالیوان/مینگ" با "کاستلو/سام" برای نامزد وی و قرار دیدار با "کاستیگان/یان" برروی پشت بام محل قتل "کویی نان/وونگ" و درگیری ها و جملات مشابه بر روی پشت بام مذکور و درون آسانسور تا قتل های پی درپی که ذکرش پیش از این آمد.

یک نقطه ضعف دیگر زمان 150 دقیقه ای فیلم "مردگان" در مقابل 100 دقیقه "ماجراهای جهنمی" است که فیلم اخیر را سرگرم کننده تر و قابل تحمل تر می نماید. نمی دانم که چرا اسکورسیزی پس از فیلم "بیرون آوردن مردگان "احساس کرد که برای دریافت اسکار حتما نبایستی فیلم هایش  کمتر از 2 ساعت و نیم باشند!!(که البته برای سالهای پیش  مراسم اسکار معیار معقولی بود ، چون معمولا اعضای آکادمی ، فیلم ها را به طور متری جایزه می دادند. نگاهی به فیلم های اسکار گرفتن و آمار اجمالی از آنها در طول تاریخ اسکار نشان می دهد که بیش از60 درصد آثار اسکار گرفته در طی این سالها از مدت زمان بیش از 2 ساعت برخوردار بوده اند!)