وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۸ مطلب با موضوع «نقد فیلم» ثبت شده است

 

Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

 

Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

 

Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

وقتی جرج کلونی

 

 فارسی حرف

 

می زند ...!

 
  حدود 4 دهه پیش یعنی حوالی اواخر سالهای  60 میلادی کمتر کسی در میان مردم آزاد اندیش دنیا وجود داشت که نسبت به امپریالیستی بودن حضور آمریکا در ویتنام و وارونه بودن ادعای حمایت او از دولت آزاد ویتنام جنوبی در مقابل ویت کنگ ها شک و تردید داشته باشد. کمتر کسی بود که آمریکا را در سرکوب بسیاری از نهضت ها و انقلابات آزادیبخش آسیا و آفریقا و آمریکای جنوبی گناهکار نداند؛ از دخالت در ظفار و درگیری با جنبش مردمی آن گرفته تا مقابله با حرکت های ملی مردم صحرا و کنگو و اتیوپی و زیمباوه و ...تا قتل آزادیخواهانی همچون قوام نکرومه و پاتریس لومومبا و ارنستو چه گوارا و....وتا برپا کردن رژیم های نظامی در اروگوئه و شیلی و آرژانتین و ....

در هریک از این وقایع ،  به اصطلاح دست آمریکا و ایادی اش هویدا بود. تقریبا نیم قرن پیش از آن که خود مقامات آمریکایی اعتراف کنند در کودتای 28 مرداد 1332 علیه دولت دکتر مصدق شرکت داشته اند ، کمتر کسی تردیدی بر این دخالت داشت.

کمتر مدعی آگاهی سیاسی در تحلیل هایش درباره تبیین و تشریح این سلسله حرکت های به قول آن روزها جهانخوارانه ، حمایت بی چون و چرا از منافع کمپانی های بزرگ نفتی را لحاظ نمی کرد. این پارامتر را واضح تر از آن می دانستند که اساسا بر سر آن بحث کنند

غرض بحث سیاسی نیست ، بلکه منظور این است که چگونه براثر فراموشی آن تحلیل ها و نقش همیشگی دولت آمریکا و حامیان نفتی اش در سرکوب هر نوع آزادیخواهی و استقلال طلبی ، حالا فیلمی مثل "سیریانا" که همان تفسیرها را به تصویر می کشد و  همان واقعیات کهنه ناشدنی را برپرده می برد ، در نظرمان تازه جلوه می کند. مگر چه تفاوتی در سیاست ها و روش های آمریکا و دولتمردانش ایجاد شده که حضور 40 سال پیشش در ویتنام تجاوز قلمداد می شد ولی دخالت امروزش در عراق و افغانستان ، "بسط دمکراسی" لقب می گیرد؟ مگر در همان زمان هم امثال ریچارد نیکسن و لیندن جانسن ادعای دفاع از آزادی در مقابل دیکتاتوری کمونیستی را نداشتند؟ مگر لشگر کشی امروز یانکی ها به خاورمیانه با تجاوزات  آن روزگارشان به خاور دور تفاوتی دارد؟ مگر روشنفکران و بسیاری از مردم آزادیخواه جهان و خود آمریکا مثل همان روزها برعلیه جنگ بی حاصل در سرزمین های دیگر تظاهرات نمی کنند و راهپیمایی راه نمی اندازند؟ مگر امروز هم مثل آن سالها در مذمت این گونه جنگ ها  و دخالت ها و ژاندارم منشی ها  فیلم نمی سازند؟  اگر در آن ایام "متولد چهارم ژوییه" الیور استون و "غلاف تمام فلزی" استنلی کوبریک و "اینک آخرالزمان" فرانسیس فورد کاپولا و...بود ، امروز هم "جارهد"سام مندس هست و "ارباب جنگ" اندرو نیکول و همین "سیریانا" استیون کیگن . خوشبختانه امروز روشنفکران و هنرمندان آمریکایی خیلی بیشتر از آن زمان در آثارشان به نقد و اعتراض علیه مشی  سیاسی و دکترین نظامی کنونی  حاکمان بر کاخ سفید می پردازند و در زمینه سینما ، فیلم های متعددی ساخته می شوند که بسیار صریح تر و سرراست تر از آن روز وقایع پشت پرده به اصطلاح جنگ ضد تروریستی جرج دبلیو بوش و دار و دسته اش را زیر ذره بین قرار می دهند.

 


از جمله فیلم "سیریانا" تازه ترین ساخته "استیون کیگن" فیلمنامه نویس و فیلمساز خوش قریحه و سبک گرای امروز  که با فیلمنامه فیلم "قاچاق" ساخته استیون سودربرگ مطرح شد و جایزه اسکار هم گرفت. کیگن اگرچه ساخته قبلی اش به نام "رها شده" درباره بازتاب های ذهنی و ماجراهای تسخیر روانی دختری بود با بازی کتی هلمز و دخالت کاراگاهی با ایفای نقش بنجامین پرات ، اما فیلمنامه هایش بیشتر وجه سیاسی – اجتماعی روز داشته و اغلب به مهمترین و غامض ترین چالش های جهان امروز پرداخته اند ، چه در زمانی که برای سریال های تلویزیونی مانند "نیویورک تحت پوشش" و "گوتیک آمریکایی" می نوشت و چه زمانی که "قوانین تعهد" را برای ساخت به ویلیام فرید کین داد تا نگاهی به آن سوی درگیری های نیروهای آمریکایی در سرزمین های ناآرام عرب زبان داشته باشد. اما "قاچاق" اوج کار "استیون کیگن" بود ، چه به لحاظ محتوایی که معضل ابدی مواد مخدر و قاچاق آن را بر بستر بده بستان های سیاسی نشان می داد و باندهای مافیایی و مخوف آن را در قلب قدرت های حاکم به تصویر می کشید و چه به لحاظ ساختاری که با روایت 3 داستان موازی و تلاقی ظریف آنها در نقطه ای تاثیر گذار ، اثری ماندگار برای سینمای دهه 90 ارائه داد.

اگر فیلمنامه "قاچاق" را هوشمندی و دیدگاه به شدت سینمایی کارگردانی به نام استیون سودربرگ به نتیجه نهایی رسانده بود ، اما فیلم "سیریانا" تمام و کمال از آن استیون کیگن است که براساس  کتاب و خاطرات یک سرباز زمینی آمریکا در جنگ علیه تروریسم  به نام "رابرت بیر"توسط خود کیگن نوشته شده و مانند "قاچاق" از چند داستان موازی تشکیل شده که در برخی نقاط با یکدیگر تلاقی می نمایند.

اساس فیلم درباره ماجراهای پشت پرده جنگ ادعایی آمریکا علیه تروریسم است که درواقع سرمایه های کمپانی های عظیم نفتی و منافع نامشروعشان در خاورمیانه را حفظ می کند و عملیات تروریستی سازمان سیا جهت ایجاد امنیت برای همین منافع نامشروع  است که ترور و قتل و غارت و شکنجه انسان های بیگناه را به همراه دارد. استیون کیگن با صراحت قابل توجهی سازمان سیا را متهم می کند که برای حفظ منافع تراست ها و کارتل های بزرگ نفتی در دیگر کشورها با ادعای نبرد علیه تروریسم ، خود اقدام به عملیات تروریستی می کند و برای امنیت تجارت همین کمپانی های بزرگ  کشورهای منطقه را ناامن می سازند.

"سیریانا" از 4 داستان موازی تشکیل شده که در نقاط غیرقابل پیش بینی همدیگر را قطع می کنند و در این تقاطع ها به شکلی خنثی از کنار یکدیگر عبور نکرده ، بلکه به نوعی خطوط روایتی هم را شارژ می نمایند.

باب برنز(با بازی جرج کلونی) یک مامور در حال بازنشستگی سازمان سیا (سی.آی .ای) است که اگرچه تجارب فراوانی در آشفته کردن اوضاع دیگر کشورها به خصوص لبنان دارد اما نمی خواهد آخرین ماموریت هایش چندان پردردسر باشد . او را در اوایل فیلم مثلا در یکی از خیابان های تهران (و چه ناشیانه است کار هالیوود در بازسازی یک خیابان تهران که حتی نتوانسته اند فرم  پلاک اتومبیل ها را به صورتی واقعی طراحی کنند!) می بینیم و بعد ظاهرا در کنار یک پارتی غیراخلاقی ،  گردانندگان آن پارتی با این مامور سازمان جاسوسی آمریکا معامله غیرقانونی اسلحه انجام می دهند .


انفجار عمدی در همان خیابان تهران از طریق سلاحی که توسط  باب برنز  فروخته شده  ، در نخستین سکانس  فیلم تکلیف مفهوم ترور و تروریسم  را برای مخاطبش روشن می سازد. اما این فقط یک روی سکه ماموریت آن مامور سازمان سی.آی.ای است ، سلاحی که فروخته می شود ، دو قبضه از نوعی موشک استینگر است که فقط یک عددش در تهران منفجر می شود و زوج آن توسط مرد عربی ربوده  شده  تا در آخر فیلم دست تقدیر عدالت را به اجرا درآورد و توسط آن موشک  مراسم افتتاح سکوی نفتی مشترک دو شرکت آمریکایی "کانکس و کیلم " (که اساسا عملیات تروریستی مامور سازمان سیا به خاطر امنیت آنها طراحی گردیده ) به آتش کشیده شود ، چراکه فیلمنامه نویس گویا اعتقاد دارد که همه گناهکاران در فیلم بایستی  در حد خود به سزای اعمالشان برسند.

اما ماموریت بعدی باب برنز ، ترور پسر  امیر یک شیخ نشین نفتی ( همان "سیریانا" ؟) است به نام پرنس ناصر  که به نظر می آید افکار ضد آمریکایی و استقلال طلبانه داشته و امکان دارد خود در آن شیخ نشین به حکومت برسد و منافع شرکت های نفتی آمریکایی را تهدید نماید. در ماموریت باب برنز ، دلیل ترور پرنس ناصر حمایت های مالی اش برای تسلیح تروریستها به موشک های استینگر ذکر شده است!!

داستان دوم را از طریق یک دلال نفتی با اسم "براین وودمن" (با بازی مت دیمن) تعقیب می کنیم که پس از تحمل تراژدی مرگ ناگهانی فرزند کوچکش ، با یک اتفاق دیگر به مشاورت پرنس ناصر در می آید چراکه پرنس ناصر برخلاف نظر و تبلیغ کارشناسان سازمان سی آی ای ، یک بنیادگرای ارتجاعی نیست که تنها به فکر حمایت از تروریست ها باشد. در اینجا هم کیگن تابویی دیگر را در تفکر دگماتیک متعصبین غرب گرا می شکند ؛ پرنس ناصر یک تحصیل کرده اصلاح طلب است و علیرغم ضدیت با منافع نامشروع آمریکا و زیاده طلبی های آن  ، به وودمن می گوید که می خواهد در کشورش انتخابات دمکراتیک برگزار نماید و هوادار توسعه همزمان سیاسی و اقتصادی است.

داستان سوم مربوط به ریشه شکل گیری و علت اصلی ترورها وعملیات مخربی است که سازمان سیا در خاورمیانه ، ایران و لبنان انجام می دهد یعنی گسترش امپریالیستی کمپانی های چند ملیتی نفتی و به هم پیوستن آنها برای به غارت بردن هرچه بیشتر ثروت سرزمین های دیگر . وکیلی به نام بنت هالیدی (با ایفای نقش جفری رایت) تلاش می کند تا موانع پیچیده پیوستن و اتحاد دو کمپانی نفتی "کانکس" و "کیلم" را فراهم آورد. او در ضمن ، همکار وکیل دیگری به اسم "سیدنی هویت" است که در واقع یک دلال بین المللی بوده و از طرف سازمان سیا عضو افتخاری "کمیته آزاد سازی ایران" با پرچم شیر و خورشید سرخ هم شده است!!!( در اوایل فیلم که ماموریت باب برنز به او ابلاغ می شود ، یکی از روسای سازمان سی آی ای در مقابل لیست مراقبت و خرابکاری هایی که برنز برای سرنگونی حکومت ایران می خواند ، می گوید که سازمانی به نام "کمیته آزاد سازی ایران" تشکیل شده که روسایش در همان جلسه سی آی ای حضور دارند! و باید با حمایت از آنها حکومت ایران را به یک حاکمیت سکولار تغییر داد.) نکته جالب اینکه استیون کیگن همه نگرانی سازمان جاسوسی سیا را از دینی بودن حکومت ایران می داند . (در همان جلسه یکی از روسای سازمان سیا متذکر می شود که "امیدهای رییس جموری ایران برای اجرای قواعد مذهبی ، منافع آمریکا را به شدت تهدید می کند" !!)

 

و بالاخره داستان چهارم درباره کارگران مهاجر و زحمت کشی است که روی سکوها و پایانه های نفتی همان شرکت های چند ملیتی کار می کنند و در واقع استثمار می شوند ولی بدون هیچ گونه امنیت شغلی به بهانه های واهی اخراج شده  و یا مورد ضرب و شتم واقع می گردند. دو تن از جوانان این گروه کارگران که پاکستانی هستند به تدریج جذب یک واعظ مذهبی شده و به یکی از گروههای مبارز علیه منافع آمریکا کشیده می شوند که آن موشک دوم فروخته شده توسط جاسوس آمریکایی را دست تقدیر به دست همین جوانان می رساند تا در انتهای فیلم در حالی که "دین وایتینگ" (با ایقای نقش کریستوفر پلامر) از مدیران کمپانی کانکس ، جام اتحاد با کمپانی "کیلم" را سر می کشد ، باعث انفجار سکوی نفتی مشترک دو کمپانی شود و نشان دهد که همین جوانان ساده مسلمان چگونه هدف را درست تشخیص می دهند و به ریشه تباهی کشورهای جهان سوم می زنند.

کیگن این جوانان را مانند نگاه رایج ، ناآگاه و احساساتی نشان نمی دهد و در صحنه هایی آنان را در کلاس های آموزش سیاسی و عقیدتی تصویر می کند که چگونه مسائل سیاسی امروز جهان و پارامترهای استقلال و آزادی برایشان درست تشریح می شود تا با علم  و آگاهی وارد عرصه مبارزه گردند. وصیت نامه های تصویری شان هریک نشانی از همین آگاهی و معرفت عمیق است و آکنده  از حس  آزادیخواهی و عزت و وطن پرستی .

و در حالی که  فیلمساز نشان می دهد محیط زیست اینان سرشار از شور زندگی و مبارزه است (آنچنانکه که ژان لافیت در مقدمه کتاب "آنها که زنده اند " از قول ویکتور هوگو می نویسد:"زنده آنهایند که پیکار می کنند ، آنها که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است ، آنها که از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا می روند ، آنها که اندیشمند به سوی هدفی عالی راه می سپرند ، و روز و شب پیوسته در خیال خویش یا وظیفه ای مقدس دارند ، یا عشقی بزرگ")  و در صحنه پایانی و سکانس عملیات انتحاری شان ، با زوایای رو به بالای دوربین و نوع حرکتشان در کادر دوربین همان عزم راسخ را القاء می نماید ولی آن سوی خط ، هر که هست سرشار از ناامیدی و یاس و انفعال است :

- باب برنز ، جاسوس عملیاتی کهنه کار سازمان سیا خسته و دلزده از شغلش و بی اعتماد به روسایش ، به دنبال نوعی گریز است و شاید به همین دلیل وقتی در بازگشت از آن ماموریت شکنجه بار ، در آمریکا هم تحت بازجویی قرار می گیرد که چرا "حزب الله لبنان " آزادش ساخته و او را نکشته اند (گویا اصلا او را به این ماموریت فرستاده بودند تا طبق آن تئوری معروف "بازنشستگی جاسوس مرگ اوست"  به قتل برسد و این تئوری را فیلمنامه نویس آن گاه  در فیلم بارز می نماید که متوجه می شویم فردی به نام "موسوی" که در مقر حزب الله لبنان ، برنز را شکنجه می دهد اصلا مامور سی آی ای است !)  و بالاخره هنگامی که در می یابد سازمان مطبوعش قصد دارد بوسیله ماهواره رد پرنس ناصر را گرفته و او را با موشک دوربرد ترور کند (همان کاری که اسراییل بارها با رهبران مبارز فلسطینی و لبنانی انجام داده و با ناجوانمردانه ترین وسیله آنان را از راه دور ترور کرده است ) خود را به قلب خطرمی زند تا توطئه سازمان سیا علیه او را به اطلاعش برساند  ولی توسط همان موشک دوربرد همراه پرنس ناصر و همراهانش به قعر زمین می رود.

 


- از طرف دیگر "براین وودمن" نیز که همراه خانواده اش در سوییس زندگی می کرده ، برای مشاورت پرنس ناصر ، پس از مرگ تراژیک فرزندش ، ناچار از ترک همسر و فرزند دیگرش می شود (اگرچه در پایان فیلم و پس از ترور پرنس ناصر دوباره به سوی آنها بازمی گردد)

- و بالاخره بنت هالیدی هم که کوشش فراوانی برای رفع موانع قانونی و مشکلات اتحاد دو کمپانی نفتی "کانکس و کیلم" انجام داده بود ، متوجه می شود که این دو کمپانی خصوصا بر سر تصرف منابع گازی قزاقستان عملیات غیرقانونی بسیاری انجام داده اند و تبانی های فاجعه باری بین آنها صورت گرفته است. این درحالی است که هالیدی (شاید به دلیل همین فعالیت هایش) از سوی پدرخود طرد شده و فیلمساز روابط سردی را میان آنها تصویر می کند . این روابط تنها در زمانی رو به بهبود می گذارد که بنت هالیدی سرخورده از وکالت دو کمپانی نامبرده ، به خانه بازمی گردد.

ساختار فیلمنامه  "سیریانا" در نمایش روایت های موازی ، براساس روند شتابدار نزدیک شدن آنها به یکدیگر و استفاده از اتفاقات مشابه برای القای مفاهیم مورد نظر فیلمنامه نویس قرار دارد . چنانچه در ابتدا ، هر 4 قصه به طور کاملا مجزا به نظر مخاطب می رسند ولی بعد از گذشت یک سوم اول  آن ، به تدریج شاهد برخی نقاط مشترک و تلاقی سوژه ها می شویم ، از همان جا که قرار می شود باب برنز کسی را ترور کند که وودمن مشاورش است و بعد متوجه می شویم که همکار بنت هالیدی یعنی سیدنی هویت را قبلا به عنوان عضو افتخاری همان کمیته به اصطلاح آزاد سازی ایران در جلسه روسای سازمان جاسوسی آمریکا با باب برنز دیده بودیم و  بعد وودمن در همان رستورانی کنار پرنس ناصر نشسته که برنز نیز برای تعقیب و مراقبت سوژه اش یعنی همان پرنس ناصر به خوردن غذا وانمود می نماید و بعد ....

و در آخر خصوصا دو سه سکانس پایانی فیلم تقریبا دو به دو قهرمان های چهار داستان را در کنار هم مشاهده می کنیم ؛ برنز در مقابل وودمن در حالی که قصد دارد توطئه سوءقصد همکاران آمریکایی اش را لو بدهد و جوانان مبارز پاکستانی در برخورد انتحاری با سکوی نفتی دو شرکت "کانکس- کیلم" .

استیون کیگن  با تشابه موضوعی  و طرح سوالی که در ابتدای فیلم یکی از روسای سازمان سیا برای برنز مطرح می سازد که " موشک ها در اختیار کیست؟" در مقابل سکانسی که علنا مشخص می شود این خود ماموران آمریکایی هستند که موشک ها را به منطقه خاورمیانه آورده اند ، به روشنی عامل اصلی توزیع این گونه سلاح های مخرب را مشخص می سازد . همچنانکه اندرو نیکول در پایان فیلم "ارباب جنگ" می گوید  : " مادامی این تاجران و قاچاقچیان اسلحه می توانند فعالیت کنند که ارتش کشورهای آمریکا ، روسیه ، فرانسه ، انگلیس و چین آنها را تغذیه نمایند . کشورهایی که 5 عضو دائمی شورای امنیت هستند"!!!

کیگن به خوبی آن روی سکه مدعیان مبارزه با تروریسم و طراحان "تئوری محور" شرارت را به نمایش می گذارد  که چگونه برای حفظ و گسترش پایگاههای نفتی شان در اقصی نقاط جهان از هیچ شرارتی فرو گذار نمی کنند و به خاطر حفظ امنیت همین شرارتشان دست به غیرانسانی ترین ترورها می زنند.

 

اگرچه نمی توان به هرحال از یک فیلمساز غربی انتظار نداشت که ولو سایه کمرنگی از دیدگاههای القا شده رسانه های همان کمپانی های نفتی را در تصاویر فیلمش منعکس نکند ( صحنه هایی مانند نظامی نشان دادن صرف منطقه تحت کنترل حزب الله لبنان یا گرایش جوانان پاکستانی  از زمینه های اخراج شدن از کار  به سوی عملیات انتحاری و یا همان تصویر حتی کوتاه ولی مخدوش شده از تهران). اما نمی توان هم از جسارت فوق العاده  استیون کیگن و گروهی که چندی است استیون سودربرگ از سینمای مستقل در قلب هالیوود به راه انداخته ، گذشت .(پیش از این به جز فیلم هایی مثل  دو قسمت یاران اوشن از خود سودربرگ ، در زمینه سینمای سیاسی فیلم " اعترافات یک ذهن خطرناک" به کارگردانی جرج کلونی را در سال 2002 داشتند که به نفوذ سازمان سی آی ای در دیگر کشورها تحت پوشش رسانه ها و برنامه های رسانه ای پرداخته بود ) چراکه به ندرت چنین دیدگاه روشنی را می توانیم نزد  روشنفکران و فیلمسازان ایرانی پیدا کنیم . متاسفانه طیف قابل توجهی از روشنفکران جامعه ما که مدعی بسیاری آگاهی ها هستند ، شیفته و مفتون حقوق بشر بازی ها و دمکراسی پرانی های یکی از نامقبول ترین ریاست جمهوری های طول تاریخ آمریکا (حتی نزد برخی جناح های هم سو با او) شده اند. گویی لق لقه حقوق بشر تازه از دهان یانکی ها خارج می شود و انگار آن جیمی کارتری که آنهمه در زمان خود مورد لعن و نفرین همین روشنفکران قرار گرفت ، از مبدعان حقوق بشر آمریکایی نبود

اگرچه غرض نگارنده سیاسی کردن مطلب نیست  ، اما به نظر می آید ساخته شدن چنین آثاری در قلب سینمای آمریکا ، می تواند تلنگری برای روشنفکران ما باشد که تحت هیچ شرایطی نبایستی واقعیات را فراموش کرد ، چنانچه فیلمسازان روشنفکر آمریکایی در سخت ترین شرایط پس از 11 سپتامبر 2001 و حادثه برج های نیویورکی ، بازهم فیلم هایی مانند :"خیاط پاناما"(جان بورمن) و "زیبایی آمریکایی" (سام مندس)  و "سیمونه" (اندرو نیکول) و حتی "گزارش اقلیت" (استیون اسپیلبرگ)  را ساختند تا روش های جاسوسی ، توهم توطئه و مکارتیسم مزمن طبقه حاکم بر جامعه آمریکا ، پروپاگاندای کاراکتر ساز رسانه های جمعی و حاکمیت مشی امنیتی بر جامعه  را به نقد بکشند و مورد اعتراض قرار دهند.

در همان نخستین صحنه های فیلم که جرج کلونی به عنوان یک مامور سیا در تهران است ، پس از تحویل محموله موشک های استینگر به ضد انقلابیون  ، با یک جوان عرب مواجه می شود و هنگامی که می بیند آن مرد عرب برخلاف دیگران به عربی سخن می گوید با لهجه بسیار ناشیانه می گوید :" شما فارسی حرف نزد!"  این تنها جمله ای است که کلونی به فارسی ادا می کند ، در حالی که پس از آن به دفعات و با بیانی روان ، عربی را صحبت می کند . اما او آنقدر همان یک جمله فارسی را بد ادا می کند که توی دلمان به آن "پسرم پسرم " گفتن های اعصاب خرد کن سرهنگ بحرانی (بابازی بن کینگزلی) در فیلم " خانه ای از مه و شن" صد رحمت می فرستیم !!

 

تصویری از عالم برزخ

 

 

"بین دو جهان زندگی و مرگ جایی هست که شما تصوری برای ماندن در آن ندارید."

این  جمله به عنوان معرفی فیلم "بمان" آخرین ساخته "مارک فورستر" آمده است. می توان آن را تعریفی برای عالم برزخ دانست. اما به راستی چیست این عالم برزخ ؟

در تعاریف دینی و مذهبی آمده  که پس از مرگ و قبل از قیامت و روز داوری ، مردگان در عالمی قرار می گیرند که برزخ نام دارد و در آن عالم زندگی دنیویشان را مرور کرده  و گناهان و اعمال ثوابشان را به چشم می بینند . بعضی اعتقادات هم براین است که در عالم برزخ  انسان با عذابی که در آخرت مواجه خواهد شد ، آشنا می شود چون اساسا این اعمال آدمی است که به صورت انواع و اقسام عذاب و شکنجه براو نمایانده می شود. اما برزخی هم مورد باور است که در هنگام سکرات مرگ برانسان حادث می شود و گفته شده در آن هنگام است که به انسان فرصتی داده می شود برای مرور اعمال گذشته و طلب توبه .

اگر این تعاریف را درباره عالم "برزخ" درنظر بگیریم ، باید گفت که فیلم "بمان" تصویری تکان دهنده و البته ترجمانی سینمایی از همین عالم است که با فیلمنامه "دیوید بنیوف" و ذهنیت سینمایی "مارک فورستر" شکل گرفته است.

فیلم از تصادفی برروی پل بروکلین نیویورک آغاز می شود و مردی از درون آن تصادف بیرون می آید که اتومبیلش در پشت سر او آتش گرفته است. بعدا در می یابیم که نام او "هنری لتام" (بابازی درخشان راین گسلینگ که پیش از این او را در فیلم تین ایجری "دفترچه یادداشت" دیده بودیم) است و هنرمندی سرخورده و به تعبیر فیلمنامه "وامانده" به نظر می آید. تصویر او به روانشناسی به نام "سام فاستر"(با بازی اوان مک گرگور) پیوند می خورد که دوستی به نام "لایلا"( با ایفای نقش نائومی واتس در یک بازی روانکاوانه دیگر پس از "مالهالند درایو" دیوید لینچ و "حلقه" گور وربینسکی) دارد و هنری هم مریض اوست.

ماجرا از آن جا پیچیده می شود که هنری لتام به دکتر سام فاستر می گوید قصد خودکشی دارد و حتی وقت و زمان آن که نیمه شب شنبه هست را  هم تعیین می کند . از این پس سام فاستر در تلاش برای بازداشتن هنری از خودکشی ، وارد زندگی او شده و به گذشته اش نقب می زند. و در این نقب زدن با دنیایی بسیار عجیب و غریب مواجه می شود که حقیقتا تعریف آن دشوار به نظر می رسد.

اما آنچه گفتم  به هیچوجه نمی تواند حتی تعریف ساده ای از فیلم "بمان" باشد. شاید جمله ای که دراواخر فیلم سام برروی همان پل بروکلین (که فیلم از آنجا آغاز شده) به هنری می گوید ، تعریف کامل تری  درباره این فیلم باشد . او می گوید:"اگر این یک رویاست ، همه دنیا درون آن قرار گرفته ."

اما دنیای "بمان" عمیق تر و گاهی مخوف تر از یک رویاست ، مخوف نه به مفهوم "هراس و ترس" بلکه مقصود اشاره به واقعیاتی است که می تواند تقدیر نهایی و تراژیک بسیاری از انسان های امروز باشد. نمی دانم چرا با تماشای صحنه های فیلم "بمان" بیش از آثاری مانند "شاهراه گمشده" و "مالهالند درایو" (هردو از ساخته های دیوید لینچ) بیشتر به یاد "محاکمه" کافکا افتادم ، نه به خاطر اینکه خود کافکا در مقدمه کتابش می گوید:"منطق رویا و کابوس را دارد"  و نه به خاطر اتکای رمان به محرومیت های درونی شخصیت اولش  و احساس گناهی که روحش را می خورد(در آنجا جوزف ک" و در این جا "هنری لتام") ، بلکه شاید به دلیل برداشت سینمایی اورسن ولز ازآن باشد که به نوعی سفر برزخی "جوزف ک " را به جهان معاصرش می کشاند و به قول ژرژ سادول ، آن را در دوزخ قرن بیستم پیش میبرد. شاید هم مشابهت صحنه پردازی های مرعوب کننده و غیر عادی آن در فیلم "بمان"( اگرچه با پرداختی امروزی و متناسب با دنیای آغازین قرن بیست و یکم ) چنین تداعی را نموده باشد.

 

اما باید اعتراف کنم که تا صحنه نهایی فیلم و بازگشایی آخر ، حدس نزدیک به یقینم این بود که با اثری از نوع "باشگاه مبارزه" (دیوید فینچر) مواجه هستم ، چراکه در بسیاری از لحظه ها با تاکید خاصی از سوی فیلمنامه نویس و فیلمساز سعی شده  به تماشاگرقبولانده شود  که دو شخصیت "هنری لتام" و "سام فاستر" یکی هستند . مثل سکانس های دو نفره آنها که هنگام جر و بحث ، مدام خط فرضی شکسته می شود ، بطوریکه با پس زمینه های مشابه ، بیشتر اوقات تماشاگر پس از شکستن خط فرضی ، دو نفر را باهمدیگر اشتباه می گیرد. یا هنگامی که در صحنه ای ، "لایلا"  در خداحافظی با سام ، او را "هنری" خطاب می کند یا وقتی مادر هنری ، سام را به جای او می گیرد، یا وقتی درب قطار زیر زمینی با انعکاس تصویر سام باز می شود ولی از آن "هنری" خارج می شود ویا در آخرین فصل هایی که سام می خواهد هنری را از خودکشی منصرف کند و هنری درباره "لایلا" صحبت می کند (گویی او را کاملا می شناسد ) و پس از یک درگیری ، جملاتی را عینا با همدیگر بیان می کنند.

 همه اینها به شدت تماشاگر حرفه ای و علاقمند سینما را  در انتظار اینکه عنقریب این دو نفر را در قالب یک کاراکتر مشاهده خواهد کرد (مانند همان فیلم های "مالهالند درایو" یا "باشگاه مبارزه") نگه می دارد ، اما در لحظه آخر همه این انتظارات به کلی درهم می ریزد .

نمی دانم تمهیدات تصویری فیلم تا چه حد کار "مارک فورستر" است و تا چه اندازه از فیلمنامه "دیوید بینوف" می آید ، زیرا اصل فیلمنامه را دراختیار ندارم . اما به هرحال نمی توان از پرداخت سینمایی "فورستر" به آسانی گذشت که به خوبی دنیای کابوس گونه هنری را بتدریج دربرابر دیدگان تماشاگر قرار می دهد. او برای نمایاندن بازتاب ضمیر ناخودآگاه هنری ، در تصاویر ذهنی او از آینه ها و شیشه های متعددی بهره می برد که به کرات تصاویر چندگانه از هنری و یا سام درست می کنند و حضور ابعاد مختلفش را در کاراکترهای دیگر توجیه می نماید ،  با استفاده چندباره از پلکان های مارپیچ و بی انتها یا نماهای اغلب نالول و کج ( که دنیای ناموزون و معوج هنری را هم القا می کند)  اغتشاش ذهنی و روانی و سقوط روحی اش را می رساند و با  پاسازهای تصویری سکانس ها به هم که به خوبی تداعی پیوند کابوس های مختلف به یکدیگر است.

اگرچه بازگشایی آخر فیلم ، به هرحال از نوع "سندرم کیزر سوزه" در فیلم هایی مانند  "حس ششم" (ام نایت شیامالان)و "دیگران"(آلخاندرو امنابار)  و بخصوص "آسمان وانیلی"(کمرون کرو) به نظر می آید اما روند دراماتیک فیلمنامه درطول خود و حتی  بعد از دریافت کلید اصلی فیلم ، در بازگشتی به آنچه رخ داده ، بیننده را به رهیافتی بیش از تکمیل شدن یک پازل نائل می گرداند ، بطوریکه وقتی در آخر فیلم متوجه می شود همه آنچه دیده ذهنیت و یا خاطرات هنری در آخرین لحظات عمرش بوده ، در قالب شخصیت هایی که در آن لحظات وی را احاطه کرده بوده اند ، حالا در رجعت به آنچه تا آن زمان تماشا کرده ، به حقایق تازه ای پی می برد که در بسیاری موارد این حقایق می تواند همذات پنداری وی را برانگیزاند. برعکس فیلم هایی همچون "دیگران" یا "حس ششم" که پایان های غافلگیرکننده شان تنها یک شوک آنی و گذرا است و حتی بازنگری مجدد تماشاگر برآنچه تاکنون دیده بوده ، او را بیشتر دچار سوال های بی پاسخ در مورد نقاط خالی فیلمنامه می گرداند (یعنی در واقع در آن فیلم ها حتی پازلی هم در آخر تکمیل نمی شود چرا که نقاط جور نشده متعددی در فیلم برای بیننده باقی می ماند!).

اما وقتی در پایان فیلم "بمان" مجددا به صحنه تصادف اول فیلم بازمی گردیم و مشاهده می کنیم که "سام فاستر" و "لایلا" (اولین کسانی هستند که بربالین "هنری" آسیب دیده از تصادف ظاهر می شوند) اصلا باهم دیگر نسبتی ندارند و در آن صحنه برای نخستین بار با یکدیگر آشنا می شوند و "لایلا" نه آنطوریکه در طول فیلم دیدیم یک استاد هنر ، بلکه یک پرستار است و تمام افرادی که دور "هنری" (که برروی آسفالت خیابان پل بروکلین خوابانده شده ) همان هایی هستند که در تمام زمان فیلم در شخصیت های مختلف مثل مرد معترض داخل قطار زیرزمینی ، آدمهایی که دریک خیابان مشغول بالا کشیدن پیانویی بودند ، سخنران جلسه هنری که درباره فرانسیس گویا سخنرانی می کرد ، مسئول آسایشگاه روانی  و... بوده اند ، تازه متوجه می شویم همه آن کاراکترها ساخته و پرداخته ذهن هنری و یا خاطراتی  بوده اند که در شکل آخرین افراد مقابل دیده گانش تجسم یافته است . این جاست که سوال آن پسر بچه ای که همراه مادرش بادکنکی حمل می کرد و هرکجا در خیابان و کوچه ، به "هنری" برمی خورد ، از مادرش می پرسید :" مامان ، این آقا داره می میره؟" بی ربط جلوه نمی کند . زیرا این سوالی است که در واقع او از مادرش برسر پیکر مجروح و روبه مرگ "هنری" می پرسد و درون ذهن هنری در مسیر خاطرات و ذهنیت هایش به شکل قطعه ای از روند زندگی اش درآمده است .

 

از همان لحظه ای که "هنری" به عنوان بیمار در دفتر "سام فاستر" حاضر می شود ، ابراز می دارد که صداهایی

می شنود ، صداهایی که اغلب به او می گویند :"بمان ، پیش  من بمان " و در صحنه ای که سام فاستر همراه عده ای برای یافتن هنری در آپارتمان او را باز می کنند ، برروی منشی تلفنی تنها یک پیام وجود دارد ، آن هم از سوی سام که می گوید :"هنری ، پیش من بمان" ، درحالی که سام می گوید چنین تماس و پیغامی برای هنری نداشته است. وقتی در صحنه پایانی می بینیم که سام و لایلا برای هشیار نگه داشتن هنری در حال مرگ ، مدام درگوشش زمزمه میکنند که :"هنری ، هنری ، بمان ، پیش من بمان" تازه درمی یابیم که همه آن صداهای مبهمی  که در طول فیلم از هنری می خواهند پیش آنها بماند ، بازتاب ذهنی واقعیتی است که به صورتی دیگر نمود پیدا کرده است همانند کلمه "مرا ببخش" که در صحنه هایی از  فیلم سراسر دیوار اتاق" هنری"  و نقاط مختلف تابلوهایش را پرکرده بود ولی  در واقع از آخرین کلمات واضح و قابل شنیدن  بود که بر زبان او به هنگام مرگ جاری شد.

در حقیقت این هنری است که قبلا خودکشی کرده ولی نمود آن را در وجود "لایلا" می بیند، این اوست که به جلسه اجتماع هنرمندان دعوت شده ولی سام را می بیند که به کنفرانس بررسی آثار "گویا" دعوت می شود ، این "هنری" است که همه آن خیابان ها را طی می کند ، به فروشگاه کتاب می رود ، حلقه انگشتری برای دختری که دوست دارد (به نام "اتنا")، خریده است ولی همه این اعمال از دید او توسط "سام فاستر" انجام می شود. در واقع همه آن آدم ها به نوعی بخشی از شخصیت و اعمال گذشته "هنری" هستند که حالا در مقابلش نمود می یابند ( مثل دانشمندان فضایی فیلم "سولاریس" آندری تارکوفسکی که آخرین افراد واقعی  را که در کره زمین مشاهده کرده اند به عنوان تجسم گناهانشان در مقابل آنها و در ایستگاه فضایی سولاریس ظاهر می شوند).

در واقع "هنری" در آن دقایق آخر در عالمی بین مرگ و زندگی ، به نوعی اعمال و گناهان گذشته اش را مرور می کند ، به نوعی به دنبال خودش جستجو می کند و زندگی گذشته در ذهنش کاویده می شود : پدر و مادری را که ادعا می کند به قتل رسانده ( یا با اعمالش به نوعی باعث مرگ آنها شده) در مقابلش و در فضایی غریب ظاهر می شوند ، حتی سگی که در 12 سالگی اش مرده بوده ، یا دختری که دوست می داشته و در همان تصادف اول و آخر فیلم می میرد یا تماشای تصاویر آنچه در زندگی اش از کودکی پشت سر گذارده بر روی پرده کافه ای ناشناس  و...

"هنری"  هنرمندی واخورده و تهی  است و این  سرخوردگی اش به اشکال مختلف درکاراکترهای گوناگونی که می بینیم ، ظهور می یابد ؛ در دکتر بت لوی که گویا قبلا وی را درمان می کرده ولی کاراکترش را کسی به عهده دارد که در لحظه تصادف بالای سر هنری ایستاده ، در "لایلا" که یک بارهم خودکشی کرده  و حتی درسام که مرتب با حوادث ناامیدکننده ای مواجه می شود ، دنیای او به شدت خالی است ، هنرمند محبوبش کسی است به نام "تریستان روفور"  که در 21 سالگی همه نقاشی هایش را سوزانده و روی همان پل بروکلین خودکشی کرده است( او می گفته که هنر بد به طرز غم انگیزی از هنر خوب زیباتر است ، چون که قصور و نادانی بشر را به درستی نشان می دهد )  و حالا "هنری"  هم در سالگرد 21 سالگی اش قصد خودکشی برروی همان پل بروکلین دارد، شاید به همین دلیل است که اصلی ترین نقاشی اش را که در چند صحنه فیلم مشاهده می کنیم ، تصویری مبهم از پل بروکلین نیویورک  است.

اما چرا دنیای "هنری" اینچنین از دست رفته و وامانده است ، به قول "لایلا" مگر در نیویورک هم می شود کسی وامانده باشد؟! این را در صحنه ای می گوید که گویا سام را نگران حال دکتر بت لوی می بیند و در لحظه ای دیگر هم برای دلداری دادن به هنری از طریق سام پیغام می دهد که :به او بگو در این دنیا چیزهای لعنتی زیبایی هم وجود دارد!!  اما در جایی دیگر به خود سام می گوید :"چگونه تو حال کسی را درک می کنی که از زندگی متنفر است و می بیند که خون زیادی ازش رفته تا اینکه چاقو از دستش می افتد (کنایه از خودکشی) ولی دوباره به زندگی برگردانده می شود؟"

 

به نظر می آید "دیوید بنیوف" فیلمنامه نویس ، در لایه های درونی فیلمنامه ، علت این تهی بودن را  عدم حضور خدا درزندگی این آدم ها می داند و مانند برگمان در سه گانه معروفش ("سکوت" ، "نور زمستانی" و "همچون دریک آینه") سکوت خداوند را عامل همه این واماندگی ها و سرخوردگی ها می داند. به قول آن افسر نازی در فیلم "جن گیر: سرآغاز" به هنگام قتل عام مردم که خطاب به پدر روحانی می گوید  : «خدا امروز این‌جا نیست، پدر مرین»

در همان جلسه نخست برخورد سام با "هنری" ، وقتی جای سوختگی آتش سیگار را بر دستان" هنری" می بیند و از علتش سوال می کند ، هنری پاسخ می دهد که خودش را سوزانده است چون میخواسته برای آتش جهنم تمرین کند و آمادگی داشته باشد . و در مقابل سوال سام که می پرسد از کجا می داند که به چهنم می رود ، جواب می دهد :"به خاطر اعمالی که انجام داده ام و برای اعمال دیگری که انجام می دهم " و اینجاست که می گوید قصد خودکشی دارد. یعنی او قطعا می داند براساس کتب مذهبی و باورهای دینی ، جزای خودکشی ، آتش جهنم است.

در صحنه ای دیگر که پدر "هنری" با سام مشغول بازی شطرنج است ماجرای پدری را نقل می کند (و آن را به فروید نسبت می دهد)که پسرش خودکشی کرده و او در کنار جسدش به خواب می رود و کابوسی می بیند که پسرش ، دستانش را بالا گرفته و می گوید که پدر من دارم می سوزم!

اما گویی هنری در آخرین لحظات زندگی اش وجود خدا را حس کرده و دریافته که بخشش گناهان در ذات اوست ، چنانچه در لحظه خودکشی اش روی پل بروکلین در قالب سام می گوید که اشتباه کرده و هیچگاه حقیقت را درک نکرده (درحالی که قبلا سام یا بعد دیگری از خود "هنری"  می گفت همه حقیقت را می داند) و خود هنری هم  اظهار می دارد حالا دیگر می خواهد بیدار شود و آن شلیک در حلق و یا در حقیقت در آستانه مرگ قرار گرفتن برای او نوعی بیداری محسوب می شود  و ...

...و این آخرین کلامی است که هنری به هنگام مرگ برزبان می آورد :"مرا ببخش" ...

صحبت سام با کلانتر برانیگان که می گوید در خانه ای با مادر هنری صحبت کرده و کلانتر پاسخ می دهد آن خانه مدتهاست خالی است و خودش در تشییع جنازه مادر هنری حضور داشته ، تماشاگر علاقمند را به یاد فیلم "اوگتسو مونو گاتاری" کنجی میزوگوچی می اندازد که کشاورز فقیر روستایی در شهر مدتها با روح یک زن اشراف زاده در قصری زندگی می کرده که بعدا معلوم می شود ، قبلا مخروبه بوده است . اما در فیلم "بمان" در واقع این "هنری" است که در قالب شخصیت "سام" با مادر مرده اش حرف می زند و او را درخانه ای خالی می یابد همراه سگی به نام "الیو" که 9 سال پیش مرده ...

 مادرش مثل همه مادرها قبل از هر پاسخی به سوالات او ، نگران غذا نخوردنش است و اصرار دارد که چیزی برای خوردنش بیاورد ولی در یکی از کنایه آمیزترین صحنه های فیلم با یخچالی خالی روبرو می شود. او بالاخره پسرش را درآغوش می کشد و می بخشد ، مثل پدر"هنری" که با دستان پسرش بینا می شود ، اگرچه او را نمی شناسد ولی بغلش می کند و گریه های ندامت پسر را می پذیرد ، شاید از همین روست که هنری لایق بخشش خداوند می شود.

اما از طرف دیگر" بنیوف" و "فورستر"این تهی و خالی بودن زندگی" هنری"را به همه مردم شهر نیویورک تسری می دهند ، استفاده از نماد پل بروکلین به عنوان سمبل شهر ، آدم هایی که مانند اهالی دوزخ خود شاهد رنج و عذاب دیگری هستند و ساکت و صامت فقط نظاره می کنند، ساختمانهای سربه فلک کشیده ای که از زندگی خالی به نظر می رسند و فضاهایی که غالبا آدم های محدودی و اکثرا همان افراد صحنه تصادف در آن حاضر هستند ، همگی نشانی ازهمین عدم وجود معنویت درجامعه صنعتی و کلان شهرهای امروز به نظر می آید.

ترانه ای در طول فیلم و صحنه های فلاش گونه  اتومبیل سواری "هنری"  با" اتنا "(که به آن تصادف مرگبار

می انجامد) به گوش می رسد و  فقط این کلماتش شنیده می شود که با صدایی دردمندانه می خواند :" چشمها را ببین که همه می گریند."

فضای فیلم اگرچه بازتاب ذهنی "هنری" به حساب می آید ، اما به هرحال نمایی از تجربیات واقعی وی بوده از زندگی در شهر و جامعه ای که سرخورده و وامانده اش نموده . شهر و جامعه ای که غم و درد از در و دیوارش فرو می ریزد ، جامعه ای که تنها در شب ها ی گرفته و بارانی شلوغ است آنهم از مردمانی که سردرگریبان از کنار هم  عبور می کنند و یا درواقع می گریزند.

اما پایان فیلم هم حکایتی دیگر است ، سام (که در پایان فیلم  واقعی است و دیگر بر ذهنیت "هنری" منطبق نیست ) به "هنری" مجروح می گوید :" ماشین تو جلوی من حرکت می کرد ، تو هیچ کار اشتباهی نکردی فقط لاستیک جلوی اتومبیلت ترکید ..." (یعنی همه ماجرای خودکشی ، توهمی بیش برای هنری نبوده است؟ و همه این ماجراها تقدیری بوده که از پیش برای هنری رقم خورده تا او را درآن روز و آن ساعت به روی پل بروکلین بکشاند؟ تا در آخرین نفس ها همه زندگی اش را مرور نماید و گناهانش را مدنظر آورد  و در انتها بخشیده شود؟چنانچه پس از گذاردن جسد او در آمبولانس ، دوربین ابتدا به بالای پل نظر می اندارد و سپس اوج می گیرد تا در نور تصویر فید می گردد.  ).

پس از  پایان ماجرای "هنری" هم وقتی سام ، "لایلا" را به قهوه دعوت می کند ، همان تصاویر ذهنی" هنری" درباره آشتایی و روابط نزدیکش با "لایلا"  برایش تداعی می شود. آیا این تقدیر دیگری است که حالا برای سام فاستر باز شده تا او را به نقطه بازنگری گذشته اش و طلب بخشایش برساند؟

 دیوید بنیوف اگر چه گفته شده که این اولین فیلمنامه به فروش رسیده اش بوده و آن را به قیمت 5/1 میلیون دلار (قابل توجه فیلمنامه نویسان ایرانی) عرضه کرده است اما پیش از آن چند فیلمنامه قابل توجه دیگر از جمله "تروا" و "ساعت بیست و پنجم" را( برای اسپایک لی ) نوشته بوده که خصوصا  این فیلمنامه اخیر به لحاظ ساختار شباهت قریبی به فیلمنامه "بمان دارد" . در آن فیلمنامه هم" بینوف" در قالب 24 ساعت آخر آزادی محکومی که باید برای هفت سال به زندان برود (با بازی ادوارد نورتن) و در آن 24 ساعت به مرور زندگی گذشته اش می پردازد تا دریابد که چه مسیری وی را به آنجا کشانیده است به چالشی روانکاوانه در زندگی حاشیه نشینان شهرهای بزرگ امروز و دغدغه هایشان پرداخته بود. ولی فیلمنامه "بمان" برای او جهشی فوق العاده به شمار می آید.  خصوصا که کارگردان اثر "مارک فورستر" (قبلا در کارنامه اش آثار مطرحی چون "ضیافت اهریمن" و "درجستجوی نورلند" را دارد و سال گذشته به خاطر همین فیلم اخیر نامزد دریافت جایزه اسکار بود) با هوشمندی از فیلمنامه او اثری به غایت سینمایی خلق کرده است.

 

 

زیر پوست شهر 

 

یا هرخانه باید یک"جویی" داشته

 

باشد!

 

 

به نظر می آید بالاخره دیوید کراننبرگ تا حدودی از دنیای مالیخولیایی آثاری چون "مگس" ، "اگزیستنز" ، "تصادف" و "عنکبوت" فاصله گرفته و اگرچه بازهم کاراکترهایش دچار دوگانگی شخصیتی و نوعی روانپریشی هستند اما قصه و فیلمنامه فیلم "یک تاریخ خشونت" در فضاهای آزاردهنده و بعضا مشمئز کننده سیر نمی کند.

 شاید به خاطر این بوده که خود کراننبرگ  کمترین دخالت را در فیلمنامه داشته است. نویسنده فیلمنامه ، جان اولسن با اینکه تجربه نوشتن فیلم کوتاه ترسناکی به نام " مورد هجوم قرار گرفته " را در کارنامه اش دارد ولی اغلب آثار نوشتاری اش را فیلمنامه های حادثه ای و جنایی تشکیل داده ، مانند:"غریزه کشتار" و" روی خط مرزی" و... و حتی کمدی کوتاهی به نام "یک لحظه سکوت" را هم در سال 2000 نوشته است. منبع اقتباس سینمایی اولسن در فیلمنامه "یک تاریخ خشونت" ، نوول گرافیکی جان واگنر و وینس لوک بوده که هر دو در زمینه نوشتن تجربیات متفاوتی داشته اند ، از جمله جان واگنر که خالق کاراکترهای "قاضی درد" بوده است.

ماجرای "یک تاریخ خشونت " ، قصه ای است نه جندان تازه که  در فیلم های گوناگون سینما از دیرباز روایت شده و به انحاء مختلف به تصویر کشیده شده است. داستان دو شخصیتی بودن و به قول روانشناسان :"شیزوفرنی" یا"اسکیزو فرنی" که شاید به همین دلیل هم کراننبرگ جذب آن گردیده ، چراکه با دیگر شخصیت های آثار قبلی اش سازگاری دارد. همان قصه "دکتر جکیل و مستر هاید" که حتی به کارتون "توییتی و سیلوستر" هم رسید. در شکل مثبتش "بت من" و " اسپایدرمن" و " سوپرمن" و " چهار شگفت انگیز" و...و حتی " هالک"  و در اشکال منفی اش به "هانیبال لکتر" و حتی "دراکولا" هم می رسیم. اما نوع دو شخصیتی بودن فیلم "یک تاریخ خشونت" به یک نوعی از گونه "ژان والژانی" است به این مفهوم که فرد دارای دو تجربه کاملا متفاوت از زندگی بوده که اینک بنا به ضرورت ، زندگی اصلی یا تجربه اولی خود را  آگاهانه در گوشه های ذهنش نگه داشته و به طریقه ای دیگر روی آورده است . ولی همواره جرقه هایی باعث می شوند که ویژگی های شخصیتی آن زندگی اولیه در وجودش بروز نمایند.

تام استال (با بازی قابل توجه ویگو مورتنسن که دیگر کاملا از قالب آراگورن فیلم های "ارباب حلقه ها" به درآمده ) مردی خانواده دوست و محترم در شهر کوچک مالبوروی ایندیانا ست که یک اغذیه فروشی را اداره می کند ولی روزی ناگهان همین اغذیه فروشی اش مورد تهاجم دو گنگستر قرار می گیرد و او در کمال ناباوری اطرافیانش ، آن دو را با مهارت یک حرفه ای ، به قتل می رساند. اگرچه از آن پس قهرمان آن شهر کوچک نامیده می شود ولی مورد ظن برخی  اطرافیانش از جمله خانواده و کلانتر شهر واقع می شود. این سوءظن از هنگامی بیشتر می شود که مرد مشکوکی به نام "کارل فاگرتی" (با بازی مثل همیشه خوب اد هریس ) با چند نفر از همراهانش مزاحم تام شده و به او می گویند که یک گنگستر حرفه ای به نام "جویی کیوساک" بوده که به همراه برادرش "ریچی"  در فیلادلفیا با آنها درگیر شده و باعث شده یک چشم "فاگرتی" از بین برود. تام مدعی است در عمرش آنها را ندیده و به فیلادلفیا نرفته است ولی وقتی برای دومین بار در درگیری با "فاگرتی " و دارو دسته اش ، همه آنها را به تنهایی ، لت و پار می کند ، دیگر کمتر شکی حتی برای همسر مهربانش "ادی" باقی می گذارد.

ادی بعد از درگیری تام با فاگرتی و اعوان وانصارش در بیمارستان به او می گوید:" من در جلوی چشمانم جویی را دیدم . تو در یک لحظه از تام استال به جویی کیوساک بدل شدی."

تا اینجا ، داستان به شدت فیلم "بوسه خداحافظی شب بخیر"( رنی هارلین- 1996) را به خاطر می آورد که در آن فیلم  هم جینا دیویس ، نقش یک معلم آرام و خانم خانه داری را ایفا می کرد که سخت به امور خانواده اش مشغول است  ولی  حادثه ای که موجب ضربه ای به سر او می شود ، ناگهان خاطراتی را در ذهنش زنده می کند که به عمل  و عکس العمل های عجیب و غریبی از نگاه اطرافیان در زندگی او منجر می شود ، خصوصا وقتی متوجه می شود که عده ای به دنبال کشتنش هستند . او مانند یک مامور دور دیده حرفه ای عمل می نماید. تا بالاخره مشخص می شود که آن خانم معلم خانه دار در واقع یک مامور مخفی سازمان امنیت بوده است و...

راه دور نرویم نمونه اخیرتر اینگونه ماجراها ، دو فیلم "هویت بورن" و "برتری بورن" بودند که درباره یک مامور مخفی به نام جیسن بورن(با بازی مت دیمن) و فراموشی عمدی وی نسبت به هویت و ماموریت های سری اش ساخته شدند.

 

اما فیلم "یک تاریخ خشونت" در این حد متوقف نمی شود بلکه از این جا به بعد به خصوصیات غالبا پنهان انسان ها و جوامع نقب می زند.  قطعا این رویکرد حداقل در اصل فیلمنامه جان اولسن وجود داشته اما تصاویر به غایت تاثیر گذاری که کراننبرگ خلق کرده و حتی موسیقی هاوارد شور که گویی ضمیر آدمی را از درونش بیرون می کشد ، به خوبی آن درونمایه را همراهی کرده است.

همه ما مقاطع مختلفی را در زندگی گذرانده ایم که بعضا یکی از آنها  به کلی با دیگری متفاوت و بلکه متضاد بوده بطوریکه وقتی از یک مقطع به مرحله دیگری به جبر یا اختیار کوچیده ایم ، انگار که اصلا تولد دیگری یافته ایم و این موضوع را بعضا حتی در صحبت های روزمره مان بیان کرده ایم . اما آن مقاطع قبلی در گوشه های ذهنمان باقی می ماند و نمی توانیم را پاکشان  کنیم ، همچنانکه کاراکتر های جیم کری و درو بریمور در فیلم "آفتاب درخشان یک ذهن پاک"(میشل گوندری – 2004) نتوانستند ، یکدیگر را با آن دستگاههای عجیب و غریب از خاطره همدیگر محو نمایند. باز شدن آن گوشه های تاریک ذهن در زمان های خاصی با محرک هایی ویژه ،  بعضا عکس العمل های متناسب زمان گذشته و مغایر با زندگی کنونی را ولو در حیطه کوچکی بروز می دهند که شاید مورد تعجب اطرافیان قرار بگیرد. مثل وقتی که ژان والژان حتی در مقام شهردار با دیدن انسانی گیر افتاده زیر چرخ گاری ، با تمام وجود به کمکش می رود مانند روزگاری که در زندان باستیل بود و به یاری زندانی نگون بخت دیگری رفت.

تام استال هم هنگامی که با تهاجم و تجاوز به حیطه خانواده و شغلش مواجه می شود ، ناگهان در موقعیت "جویی کیوساک" گنگستر قرار گرفته و ری اکشن خاص او را بروز می دهد که البته برای اطرافیانش از شخصی مانند تام استال که همیشه آرام و سر به زیر بوده و به قول معروف یک مورچه را زیر پا له نکرده ، بسیار بعید می نمایاند. درست مثل "براید" مجموعه "بیل را بکش"(کوینتین تارانتینو-2003) که از یک زندگی گنگستری به خاطر بچه ای که در شکم دارد به یک زندگی آرام خانوادگی مهاجرت می کند ولی وقتی با نهاجم و تجاوز دار و دسته بیل مواجه می گردد ، خشونت و بیرحمی  "بلک مامبو" (اسم مستعارش در دسته بیل) در درونش بروز پیدا می کند و  با وحشیانه ترین وجه به گرفتن انتقام از دشمنانش می پردازد.

دوربین کراننبرگ به خوبی صورت ویران شده یکی از مهاجمان مغازه تام را در نمایی نزدیک نشان می دهد تا آن روی سکه متانت و خانواده داری تام استال را به نمایش بگذارد و از همین جاست که باب اصلی فیلمنامه باز می شود. با این سوال که به راستی در زیر پوست این شهر و مردم ظاهرا آرام و محترمش چه روحیه ای جریان دارد؟( مثل خوی ددمنشی کاراکتر هریسن فورد در فیلم "آنچه در زیر جاری است " ساخته رابرت زمه کیس که در زیر لایه های شخصیت متین و محترم او پنهان مانده بود).

کلانتر شهر ، سام  وقتی درجاده قصد دارد "فاگرتی" را نصیحت کند که دیگر دور و بر آن شهر نیاید ، به او می گوید که در این شهر انسان های محترمی زندگی می کنند و او موظف است از این انسان های محترم محافظت نماید. مثل "داگ ویل" (لارس فن تریر- 2002) که آدم های ظاهرا محترمی در آن زندگی می کردند ولی وحشیانه ترین رفتار را با دختری که به آنها پناهنده شده بود ، انجام دادند و در آخر هم به سرنوشت فجیعی گرفتار آمدند.

از همین روست که کراننبرگ و دوستان فیلمنامه نویسش ، آن  دوگانگی رفتاری را فقط به تام استال محدود نمی سازند. آن دو گنگستر ابتدای فیلم که کارمندان فروشگاهی را به تکان دهنده ترین صورت قتل عام کرده اند  و بعدا به مغازه تام هجوم می برند،  در عین حال آرام و خونسرد در خیابان های مالبورو به کار خود مشغول هستند . پیوند جنایت آغاز فیلم آنها به کابوس سارا (دختر کوچک تام استال) به خوبی وجه اصلی فیلم و فاجعه ای که در زیر پوست آرام آن شهر و آدم هایش در جریان است را فاش می کند و از همان لحظه نخست ، شوک هشدار دهنده را به مخاطب وارد می سازد.

سارا که از خواب ترسناکش پریده ، با وحشت می گویدکه یک هیولا را در خواب دیده است و پدرش به او

 می گوید : دیگر چیزی تحت عنوان  هیولا وجود ندارد... (آیا زندگی گذشته اش در هیبت جویی را زیستنی هیولا گونه می داندکه دیگر با تشکیل خانواده به آن خاتمه بخشیده است؟) به قول خودش در اعترافی که برای همسرش می کند  سه سال پیش از تام استال شدن ، "جویی" را (در درونش) کشته است.

جک ، نوجوان 14-15 ساله تام هم که ابتدا در مقابل همکلاسی شرورش بابی جوردن و رفقایش کاملا بی دست و پا می نمایاند ، ناگهان آن سوی چهره آرام و معصومش را نشان می دهد و به خشن ترین شکل ، بابی و دوستش را تنبیه می کند و بعد هم با آن تفنگ دولول ، فاگرتی را سوراخ سوراخ ، نقش زمین می سازد. در برابر اعتراض پدرش هم که می گوید  ما در این خانواده مشکلاتمان را با کتک زدن مردم حل نمی کنیم ، گستاخانه پاسخ می دهد : "نه ! اونا را می کشیم."

ادی ، مادر خانواده هم در عین متانت ، لحظاتی آن خوی خشونت و حتی درنده خویی اش را خصوصا در ارتباط با تام به نمایش می گذارد. در واقع خشونت و توحش بخشی از وجود آدم های "یک تاریخ خشونت" ( و شاید قسمتی از روحیه اغلب آدم ها را ) را تشکیل می دهد ، خصوصا که برای  خانواده های آمریکایی در هرخانه تفنگی هم به اصطلاح برای روز مبادا موجود است تا از خود دفاع کنند ولی کراننبرگ به خوبی آن را به عنوان اساس روی دیگر سکه تمدن خانوادگی و شهر نشینی امروز آمریکا نشان می دهد.

مایکل مور در فیلم "بولینگ برای کلمباین " می گوید هر سال در آمریکا بیش از 11000 قتل با گلوله اتفاق میافتد که بسیار بیش از آنچه در  مجموع سایر کشورهای دنیا روی می دهد ،  است . بسیاری از خانواده ها و شهروندان آمریکایی نزد خود ، اسلحه نگهداری می کنند که فجایع متعددی از جمله کشتار مدرسه کلمباین نیز از طریق سوءاستفاده از همین سلاح های خانگی رخ داد. اما به نظر مایکل مور همه این جنایت ها در جامعه آمریکا فقط به دلیل تعدد اسلحه در دست مردم نیست چون فرضا تعداد این سلاح ها در کانادا نسبت به آمریکا بیشتر است ولی قتل های با گلوله ، خیلی کم اتفاق می افتد. مور سرانجام نتیجه می گیرد گستره وسیع قتل های با گلوله در امریکا به دلیل وحشتی است که رسانه های آمریکایی در آن اجتماع رواج می دهند و مدام مردم را از مسائل مختلف می ترسانند.

این ترس و وحشت دائم را به خوبی در فیلم "یک تاریخ خشونت" حس می نماییم .( اساسا شاید خود فیلم " یک تاریخ خشونت" هم در زمره همین ابزار رسانه ای اشاعه دهنده هراس در جامعه قرار گیرد!!)گویی واقعا در زیر پوست آن جامعه آرام و به قول کلانتر سام ، محترم مالبورو ، خشونتی پنهان وجود دارد که به آسانی می تواند بروز نماید. و این خشونت به شکلی تفکیک ناپذیر آنچنان بر آن آرامش چسبیده که گاهی مترادف هم می شوند.

دیدار و مکالمه کوتاه تام یا همان "جویی" با برادرش ریچی ، به روشنی گویای همین مسئله است . آنها ابتدا در فضایی بسیار محبت آمیز با یکدیگر ملاقات می کنند (اگرچه در همان فضا هم بوی سوءظن و قتل و خشونت کاملا واضح به مشام می رسد) . ریچی با ابراز دلتنگی فوق العاده می گوید که زمان بسیار بسیار طولانی گذشته که آنها از هم دور بوده اند اما یک دفعه همه این فضای احساساتی به صحنه جنگ و کشتاری وحشیانه بدل می شود . کنایه آمیزترین  لحظه  فیلم در همین جا اتفاق میافتد ، وقتی که جویی می خواهد به سمت ریچی شلیک کند ، او به سبک و سیاق شادمانی های دوران کودکی شان می گوید : "خدای من ، جویی!" و بعد از شلیک و پاشیدن مغز ریچی ، این جویی است که جوابش را می دهد:" خدای من ، ریچی !"

 

 جویی از بازگشت به دنیای گنگسترها سرباز می زند چون می خواهد به قول ریچی در همان "رویای آمریکایی" زندگی کند!(چه عبارت کنایه آمیزی که زندگی آرام خانوادگی در آمریکا از سوی ریچی فقط یک رویا نام می گیرد!) اگرچه به موقعش هم از تام استال  یک  مرد خانواده به جویی کیوساک گنگستر بدل می شود.

او پس از به خاک و خون کشیدن برادر و گروهش ، سلاحش را به دریاچه ای می اندازد ، نه اینکه نیازی به آن ندارد ، به خاطر آنکه در طول فیلم هر گاه نیاز به اسلحه داشته با دست خالی به راحتی بدستش آورده است. بازگشتش هم به خانه طعنه آمیز است . مانند ایتن ادواردز فیلم "جویندگان" جان فورد گویی از یک جنگ طولانی با سرخوستان بازمی گردد ولی کسی به استقبالش نمی رود. روند منطقی فیلم چنین حکم می کند ، زیرا همسرش ادی از او  به دلیل پنهان کردن هویت اصلی اش عصبانی است و ظاهرا از خشونت وحشیانه وی ، به شدت آزرده شده است . چنین احساسی در پسرش جک نیز به چشم می خورد که در بازگشتش از بیمارستان می پرسد : باید به چه اسمی تو  را صدا بزنم؟ نام یا جویی؟ و بعد از او سوال می کند :" اگر من داروخانه مولیگان را سرقت کنم ، آیا تو من را می زنی چون فقط از آن عمل سهمی به تو نداده ام ؟!"

ولی علیرغم همه این احساسات ناخوشایند ، هنگامی که تام/ جویی به خانه بازمی گردد ، اگرچه در وهله اول همه اعضای خانواده که بر سر میز شام هستند ، با شک و تردید و حتی نوعی ترس با وی مواجه می شوند ولی پس از لحظاتی کوتاه ، سارا دختر کوچکش برای او بشقاب سرمیز می گذارد و جک ،  پسرش هم ظرف نان را پیش رویش قرار می دهد. دوخته شدن نگاه تام / جویی به نگاه ادی / ؟ بسیار معنا دار است گویی هردو به یکدیگر اعلام نیاز می کنند ؛ هم تام همچنان احتیاج دارد که در آن رویای خانواده آرام آمریکایی زندگی کند و هم ادی برای خانواده اش به هرحال به یک "جویی" نیاز دارد. شاید که هر خانه در آمریکا به یک" جویی" نیاز داشته باشد.

سبک نوشتاری و ساختار فیلمنامه "یک تاریخ خشونت" به سیاقی است که همانند پنهان بودن زوایای خشن روحی و وجودی آدم هایی مانند تام استال در افواه عمومی ، آن را در مقابل مخاطب نیز مخفی نگاه می دارد. به طوریکه حتی لحظه ای که تام به همسرش اعتراف می کند جویی را 3 سال پیش از تام استال شدن ، درون خودش کشته ، به نظرمان شوخی می کند و باورمان نمی شود. نحوه برخورد و دیالوگ های تام در مواجهه با فاگرتی و دارو دسته اش و در گفت و گو با خانواده و کلانتر شهر ، آنچنان هوشمندانه پرداخت شده که به هیچوجه تماشاگر را نسبت به وی ظنین نمی کند و حتی او را در برابر شک و ظن ادی و جک دچار عکس العمل می گرداند.

کاراکتر تام در صحنه ای که فاگرتی او را جویی خطاب کرده و اصرار دارد که می شناسدش ، آنچنان خونسرد وبی تفاوت نوشته و اجرا شده که بیننده حتی در لحظات اول ، همه ماجرا را  فقط یک سوءتفاهم یا یک شوخی و حتی بنا بر شروع داستان و به سیاق آثار قبلی کراننبرگ ، نوعی توهم یا کابوس تلقی می کند که بالاخره خاتمه خواهد یافت. این انحراف ذهنی در سکانس هایی که تام برای دیدن ریچی می رود هم وجود دارد با این تصور که او برای خاتمه دادن به این قضیه و سوءتفاهم مخرب عازم آن سفر طولانی می گردد.

 

آنچه حتی بیش از فضا سازی درخشان کراننبرگ ، این توهمات را دامن می زند ، دیالوگ های به غایت موجز و ساده و کوتاه  ولی ساختاری فیلمنامه است که واقعا با درایت نوشته شده اند تا تماشاگر در هر لحظه ، همذات پنداری خود را با فیلم و کاراکترهایش از دست ندهد. اشتباه نشود این از آن نوع غافلگیری های به قول معروف سندرم "کیزر سوزه" فیلم " مظنونین همیشگی" یا "حس ششم" و یا "دیگران" نیست. تماشاگر "یک تاریخ خشونت" در پایان آن به مانند مخاطب فیلم های ذکر شده ، دچار غافلگیری نمی شود ، بلکه به نحوی با فیلم همراه است که در آخر از تغییر بطئی نظرش نسبت به قصه و آدم های آن غافلگیر می شود که دیدگاه خودش نسبت به آنها را تا آن حد واژگونه می یابد.

با این وصف پایان فیلم کاملا در نظرش ادامه منطقی داستان و کاراکترهایش است نه مانند فیلم "دیگران" که ازروح بودن آن مادر و فرزندانش مات و مبهوت شود و در میان سوال های بی پایان ذهنی اش ، کلی پرسش بی جواب بیابد و یا از کیزر سوزه بودن آن مرد علیل فیلم "مظنونین همیشگی" ، شگفت زده شود .

در واقع تماشاگر "یک تاریخ خشونت" منتظر است که تام استال به خانه اش و نزد خانواده اش باز گردد و حتی پس از آن صحنه آخر به اتاقش برود و تفنگ دو لولشان را پاک کند و در جای مطمئنی قرار دهد.

 

زنگ باورها در

 

دنیای خاموش بی‌ایمان      

 

 

 

 "قطار سریع السیر قطبی" سال گذشته در همین روزها اکران شد اما گفته شد که از این کارتون یک نسخه هم برای پرده عریض آیمکس تهیه شده  که به زودی به نمایش درمی آید. این "به زودی" یکسال به طول انجامید و آن نسخه آیمکس "قطار سریع السیر قطبی" در میان فیلم های کریسمسی امسال در ۶۶ سالن اکران شد و هنوز در زمره ۱۲ فیلم پرفروش هفته آمریکای شمالی است . به همین بهانه که اتفاقی نادر در نمایش فیلم های روز جهان است ، نگاهی داریم به "قطار سریع السیر قطبی".

«قطار سریع‌السیر قطبی» از ویژگی‌های منحصر به فردی برخوردار است از جمله این‌‌که برای نخستین بار تکنیک «motion – capture» (ضبط حرکت) را بطور تمام و کمال مورد استفاده قرار د اده است به این مفهوم که با دوربین‌های مخصوص نقش‌آفرینی بازیگران به شکل حرکات دیجیتالی ضبط شده و این حرکات که شامل میمیک‌های صورت هم  می‌گردد با کاراکترهای انیمیشنی تلفیق می‌شود. به این ترتیب تحول دیگری در عالم سینما بوجود آمده که انیمیشن‌های کامپیوتری بطور مستقیم از روی نقش‌آفرینی هنرپیشگان اصلی خلق می‌شوند.

رابرت زمه‌کیس که پیش از این نیز در زمینه انیمیشن و فیلم کودک، «چه کسی برای راجررابیت پاپوش دوخت؟» به صورت تلفیق فیلم زنده و کارتون ساخته بود این بار با یک قصه کریسمسی از کریس ون السبرگ (نویسنده خوش قریحه‌ای که «جومانجی» را از او بخاطر داریم) درواقع فیلمی کودکانه ساخته و آن را با تکنیک «ضبط حرکت» به انیمیشن بدل ساخته است از همین روست که فی‌المثل اگر تماشاگر آشنا به بازیگران امروز جهان حتی اطلاع نداشته باشد تام هنکس در تولید فیلم حضور داشته از روی نوع حرکات و حتی میمیک صورت رئیس قطار می‌تواند تام هنکس را به خاطر آورد.

اما همواره یادمان هست که حوالی ایام کریسمس حتی پیش از رؤیت برف و سرما این فیلم‌های به اصطلاح کریسمسی بودند که خصوصا ما را در این گوشه دنیا از سال نو مسیحی باخبر می‌کردند. از فیلم‌هایی مانند: «زندگی شگفت‌انگیزی است» (فرانک کاپرا) گرفته تا «جادوگر آز» (ویکتور فلیمینگ) که هنوز برنامه شب سال نو بسیاری از شبکه‌های تلویزیونی دنیاست تا «چگونه گرینچ کریسمس را دزدید» (ران هاوارد) و تا فیلم «الف» که دو سال گذشته بر پرده سینماها رفت.

«قطار سریع‌السیر قطبی» از آن افسانه‌های خیال‌انگیز و نوستالژی برانگیز است که حسابی کودکان گذشته را خوش می‌آید. مثل همین قصه «نارنیا» (که همین روزها روی پرده است و حتما در آینده ای نزدیک به آن خواهیم پرداخت) که همه چیز از پشت یک گنجه لباس شروع می‌شود و از آن‌جا به سرزمین یخبندان ملکه قدم می‌گذاشتند. چقدر آدم برفی پسر بچه قهرمان «قطار سریع‌السیر قطبی» من را به یاد چراغ فانوس ابتدای راه داستان «نارنیا» انداخت همان آدم برفی که وقتی پسر بچه سوار قطار می‌شود برایش دست تکان می‌دهد.

«قطار سریع‌السیر قطبی» درباره باور، اعتقاد و ایمان است. آنچه که زمه‌کیس به نوعی در فیلم‌های قبلی‌اش مانند: «دورافتاده»، «تماس»، «فورست گامپ» و حتی سه گانه «سفر به آینده» نیز  مد نظر داشت و چقدر زمانی که پسر بچه فیلم «قطار سریع‌السیر قطبی» ایمان می‌آورد و صدای زنگ را از آن گوی نقره‌ای سورتمه سنتاکلاز (بابانوئل) می‌شنود تماشاگر علاقمند را به یاد لحظه‌ای می‌اندازد که فورست گامپ با فریادهای «بدو، فورست، بدو» دوستش همه آتل‌های بسته شده به پایش را می‌شکند و می‌دود یا صحنه‌ای که «چاک نولند» در فیلم «دورافتاده» بالاخره با قایق چوبی‌اش از امواج شکننده اقیانوس می‌گذرد و یا وقتی «الی اروی» در «تماس» بالاخره در آن جهان مثالی با پدر مواجه می‌گردد.

«قطار سریع‌السیر قطبی» ماجرای پسر بچه‌ای است که قضیه بابانوئل و حواشی‌اش را باور ندارد ولی بسیار علاقمند است که به آن اعتقاد پیدا کند آنهم در دنیایی که پدر و مادرش هم نجوا می‌کنند: «دوران شگفتی و معجزه دیگر به پایان رسیده ...» همین علاقه اوست که باعث می‌شود ساعتی به نیمه شب کریسمس، ناگهان قطاری با صدای مهیب دم پنجره اتاقش توقف کند و در مقابل بهت و حیرت او، رئیس قطار بگوید: ما عازم قطب شمال هستیم و شما هم در لیست مسافران ما قرار دارید!

پسربچه خود را در قطاری که عازم مقر اصلی سنتاکلاز (بابانوئل) در قطب شمال است، تنها نمی‌بیند چرا که گروهی از هم سن و سالانش هم حضور دارند و همگی با لباس خواب گویی همه بدون آمادگی قبلی و بطور ناگهانی از درون تخت خواب فراخوانده شده‌اند.

آنها در طی سفر به قطب شمال با حوادث گوناگونی مواجه می‌شوند از جمله پیوستن پسر بچه فقیر و تنهایی به نام بیلی، گم شدن بلیط دختر بچه، برخورد با جن کنار آتش در روی سقف قطار که می‌گوید تا چیزی را ندیدی باور نکن!، مواجه شدن با گله بزرگی از گوزن قطبی که راه قطار را سد کرده‌اند، لیز خوردن بر روی دریاچه یخ بسته و بالاخره...

در تمام طول راه آن واژه باور و ایمان که اساس قصه «قطار سریع‌السیر قطبی» است، هر لحظه بیشتر و بیشتر بر پسر بچه نمایان می‌شود. خصوصا که بلیط وی با دو حرف E و B سوراخ شده (بلیط هر یک از بچه‌ها توسط رئیس قطار با دو حرف سوراخ می‌شود که بعدا معلوم می‌شود، ‌حروف اول واژه‌ای است که معنای کلامی هدیه معنوی هر کدام از کریسمس و بابانوئل است) و در انتهای فیلم دو حرف ابتدای کلمه «Belive» به معنای باور و اعتقاد می‌شود که حاصل و رهاورد پسر بچه از سفر کریسمسی‌اش نزد بابانوئل بوده است. اگرچه نخستین هدیه کریسمس را او از دست بابانوئل دریافت می‌کند و این افتخار را می‌یابد که اولین مشتری سنتاکلاز باشد ولی همانجا سنتا به وی یادآور می‌شود آنچه مهماست همان روح کریسمس و ایمانی است که در قلبش وجود دارد و همان اعتقاد است که باعث می‌شود همواره صدای زنگ کریسمس را بشنود.

درواقع هدایای معنوی بابانوئل ورای عیدی‌های مادی شامل حال همه بچه‌هایی می‌شود که با قطار به قطب آمد‌ه‌اند. مثلا دختر بچه که باورهای معنوی‌اش قوی بوده، روح کریسمس را دریافت می‌کند و حروف ابتدای کلمه‌ای که بر روی بلیطش حک شده بود E و L به «LEAD» به معنای هدایت و راهبردی تبدیل می‌شود و بیلی همان پسر بچه تنها از سوی سنتاکلاز خطاب می‌شود که هدیه‌اش دوستانی است که پیدا کرده و دیگر تنها نیست.

«قطار سریع‌السیرقطبی» سرشار از صحنه‌های دل‌انگیز و چشم‌نواز است، شهر خیالی سنتاکلاز با آن خیابان‌ها و پل‌های مرتفع که «الف»های کوتاه قد حاکمش هستند، مکانی که همه بچه‌های دنیا را با تلویزیون زیر نظر دارند تا هدیه کریسمس‌شان را تعیین و کادوپیچی کرده، آدرس آنها را رویش بنویسند، کوهی از کادو و هدیه که بچه‌ها روی آن پرتاب می‌شوند، مراسم سورتمه‌بندی بابانوئل و آن گوزن‌هایی که سبکبال در حال جست و خیزند و «الف»ها با زور آنها را روی زمین نگه می‌دارند و بالاخره آن پرواز‌های پرهیاهوی بابانوئل برفراز شهر ... همه و همه «قطار سریع‌السیر قطبی» را به فیلمی دلنشین و تماشایی بدل می‌سازند. آنچه که پس از آن سفر خیال‌انگیز و دلچسب (اگرچه همراه تعلیق و دلهره هم هست) نصیب تماشاگر بخصوص کودک و نوجوان می‌شود (همانطور که نصیب پسر بچه‌ قهرمان قصه شد) فکر کردن به حقایقی است که ممکن است با چشم دیده نشوند ولی وجود دارند و باید به آنها باور و اعتقاد داشت. همانطور که رئیس قطار به پسر بچه می‌گوید خیلی چیزها هستند که وجود دارند ولی دیده نمی‌شوند. باید آنها را باور کرد تا بتوان حس‌شان نمود. این همان است که دنیای مادی و علم زده دو سه دهه گذشته اینک بتدریج خود را به آن نزدیک می‌کند چرا که دریافته جهان خالی از باور و ایمان و اعتقاد مثل شب کریسمس مادر و پدر پسر بچه، همه چیزش ساکت و خاموش و بی‌روح است. چنانچه در آخر فیلم هم وقتی با گوی ارسالی بابانوئل برای پسر بچه روبرو می‌شوند آن را تنها یک گوی خالی می‌پندارند و هیچ صدایی از درونش به گوش نمی‌شنوند.

درواقع «قطار سریع‌السیر قطبی» تصویری از همان اعتقاد شرقی است که اگر به موضوعی باور و ایمان داشته باشی قطعا آن موضوع محقق خواهد شد. این را الکساندر در فیلم «ایثار» (آندری تارکوفسکی) به نقل از یک کاهن مذهبی به پسرش می‌گوید که اگر درختی خشک را هر روز صبح با اعتقاد و ایمان آبیاری کند، آن درخت شکوفا می‌شود.

«قطار سریع‌السیر قطبی» مجموعه‌ای از شنیدنی‌ترین ترانه‌ها را نیز در خود دارد از جمله دو ترانه کلاسیک «سنتاکلاز به شهر می‌آید» با صدای فرانک سیناترا و «کریسمس داره شروع میشه» که «پری کومو» آن را می‌خواند.

تام هنکس در 6 نقش حضور داشته و صدا یا نقش‌آفرینی دیجیتالی‌اش را در «قطار سریع‌السیر قطبی» شاهد هستیم: صدای بزرگسالی پسر بچه که راوی داستان است، خود پسر بچه، رئیس قطار، جن کنار آتش، پدر پسربچه و سنتاکلاز. به این ترتیب «قطار سریع‌السیر قطبی» را می‌توان کار مشترک رابرت زمه‌کیس و تام هنکس دانست...

دو صحنه فیلم هم اشاره مشخص به آثار شناخته شده سینمایی دارد: صحنه‌ای که جن کنار آتش خود را سلطان قطب معرفی می‌کند و برمی‌خیزد و دو دستش را مانند لئوناردو دی‌کاپریو در فیلم «تایتانیک» باز می‌کند و فریاد می‌زند: «من سلطان قطب شمال هستم!» (دی کاپریو در فیلم «تایتانیک» فریاد می‌زد: «من سلطان جهان هستم»)

و صحنه جشن «الف»ها بعد از رفتن بابانوئل که با خواندن یک ترانه راک همراه رقص راک اندرول، صحنه مشابه در پایان «شرک 2» را تداعی می‌نماید.

همان حکایت نداشتن حافظه تاریخی

 

 

جمعه شب این هفته از برنامه سینما چهار فیلم مستند "فرمانده" ساخته الیور استون پخش شد. فیلمی که درباره فیدل کاسترو ، رهبر کوبا براساس مصاحبه ای جدید با اوست. فیلم مستندی جهت دار ، ضمن اینکه مدعی بازگویی حقایق کوبا و انقلاب فوریه 1959 و رهبر آن است اما بدون تردید از نگاه یک فیلمساز آمریکایی بیان شده که ادعای سیاسی بودن دارد و آثاری همچون "جوخه" و "متولد چهارم جولای" و "زمین و آسمان" را در انتقاد از جنگ ویتنام  یا فیلم "جی اف کی" را برای بازگشایی پرونده قتل جان اف کندی و یا  فیلم "نیکسن" را برای بازنمایی یکی دیگر از نقاط سیاه تاریخ آمریکا یعنی رسوایی واترگیت به رخ می کشد.

در اینجا قصد ندارم به کارنامه سینمایی استون بپردازم ولی به نظرم فیلم "فرمانده " ، اثری معقول از دیدگاه یک روشنفکر آمریکایی درباره انقلاب کشوری است که 46 سال است دشمن آمریکا محسوب شده و بی وقفه یانکی ها علیه آن توطئه های ریز و درشت انجام داده اند.

اما صرف نظر از ساختار فیلم که در جای خود قابل بحث است ، فیلم "فرمانده" لااقل برای نسل ما چیزهای  دیگری دارد. چون محور آن شخصیتی است که سالها به عنوان یکی از مهمترین الگوهای انقلابی آن نسل ، ستایش

می شد و حتی برای برخی در هاله ای از قداست افراطی قرار داشت. به خاطر دارم در ان سالهای اول انقلاب ، پوسترهای او و رفیق نزدیکش "ارنستو چه گوارا" بر بعضی از دیوارها و اتاق ها چسبیده بود و کتابهای بسیاری از زندگی و خاطراتش به چاپ می رسید. ماجراهای کوههای سییرا ماسترا و پادگان مونکادا و ....همیشه نقل محافل روشنفکری آن روزها بود که هنوز به سندرم از دست دادن حافظه تاریخی دجار نشده بودند. در آن روزها نزد همین محافل روشنفکری ، آمریکای ضد تروریسم و حامی حقوق بشر و دمکراسی امروز ، امپریالیسم جهانخوار خوانده می شد و دعوای بسیاری از گروهها و گروهک ها بر سر این بود که کدام گروه در مبارزه ضد امپریالیستی ، پایدارتر و عمیق تر است. مخصوصا این دعوا را مجاهدین خلق آن روز و چریکهای فدایی خلق به کوس و کرنا

می زدند که ما در مبارزه ضد امپریالیستی از همه جلوتر و پیشگام تر و پایدارتریم و می خواستند از هم سبقت بگیرند.

شنیدم که سرکرده مجاهدین خلق پس از فرار در نامه ای تنها اتهام ضد امپریالیستی گروهش (که البته هیچ ربطی هم به او ندارد) یعنی ترور مستشاران آمریکایی در زمان شاه را به کودتا چیان سازمان یعنی تقی شهرام و دار و دسته اش نسبت داده که به آمریکایی ها بگوید :بابا ما نبودیم . و این به جز درخواست های مداوم آنها از رییس جمهور و گنگره آمریکای امپریالیست است !

 چند وقت پیش هم در یکی از سایت ها از قول جناب علی کشتگر (یکی از سرکرده های چریکهای فدایی خلق آن روز که ملت را با مبارزه ضد امپریالیستی خفه کرده بود و حتی در جلوی دوربین تلویزیون برای اینکه مورد شناسایی امپریالیستها قرار نگیرد ، پشتش را به مردم کرد !!!) نامه ای خطاب به جرج دبلیو بوش خواندم که از وی درخواست کرده بود فریب جمهوری اسلامی را نخورد و با آن قاطعانه برخورد نماید!!! این هم آخر و عاقبت مبارزه عمیق و پایدار ضد امپریالیستی !!!!

البته بحثی نیست که اوضاع امروز با شرایط 25 سال پیش خیلی فرق کرده و برخوردهای تازه ای می طلبد ولی این به آن معنا نیست که همه چیز فراموش شود. مگر خود آمریکا تصرف لانه جاسوسی اش در تهران مربوط به 26 سال پیش را فراموش کرده است ؟(همین اخیرا خانم کاندو لیزا رایس گفت که باید به جرم گروگانگیرها رسیدگی شود) واقعا باید به حافظه تاریخی آنها احسنت گفت که حتی ترور مستشارانشان را از یاد نمی برند و پس از سالها در صدد خونخواهی هستند.

ولی ما به سادگی از یاد برده ایم که همین آمریکا بود که 52 سال پیش علیه دولت دکتر مصدق کودتا کرد و سالهای سال این ملت را به عقب راند. تازه خودشان هم اعتراف دارند و عذر خواهی می کنند ولی روشنفکران ما با سعه صدر می گویند: بابا بی خیال!! و پس از آن 25 سال یک دیکتاتوری برقرار کرد و باعث و بانی تمامی ناآگاهی ها و گول و گیج بودن ملت در مسائل اجتماعی و سیاسی شد .

دوستان روشنفکر از یاد برده اند که مگر همین آمریکا نبود که سالها ویتنام را به خاک و خون کشید تا همین دوستان زیر علم اش سینه بزنند و هوشی مینه را پدر خود بدانند و نگوین جیاپ را آموزگارشان!!؟ مگر همین آمریکا نبود که یک عده دیکتاتور نظامی را گذاشته بود بالای سر کشورهای آمریکای لاتین ، امثال باتیستا و پینوشه و .... و گروههایی مانند "توپاماروها" و "ساندینیست ها" که الگوی مبارزاتی آقایان بودند علیه آنها می جنگیدند و افرادی مانند "پرون" و "سالوادور آلنده " و ... توسط همین آمریکایی های دمکرات کشته شدند و بوسیله همین منادیان حقوق بشر ، حمام خون در شیلی به راه افتاد و فقط در یک روز در استادیوم سانتیاگو شیلی حدود 30 هزار نفر از جمله "ویکتور خارا" (شاعری که همین دوستان شاید هنوز با اشعار و آهنگ هایش رقت قلب به خرج می دهند) را قتل عام کردند.

در فیلم "فرمانده" فیدل کاسترو هنوز از توطئه های آمریکا در طول 44 سال پس از انقلابشان می گفت (جالب است که 44 سال است کوبا توسط آمریکا ، تحریم اقتصادی است و به قولی هر کشتی که فقط یکبار در هاوانا لنگر انداخته باشد تا دو سال حق پهلو گرفتن در بنادر آمریکا را ندارد!! و به تازگی هم دفتری در سازمان سیا مجددا تاسیس شده که برای براندازی حکومت فیدل کاسترو طرح و برنامه بریزد . نمی دانم این برنامه از نظر سازمان ملل و جناب کوفی عنان ، نقشه محو کردن یکی از اعضای سازمان ملل توسط عضو دیگر به حساب نمی آید؟!!)

از ماجراهای خلیج خوکها و حمله مستقیم به کوبا که جناب جان اف کندی از طراحان و آمرین آن بوده اند تا خنثی شدن حدود 125 طرح ترور خود فیدل کاسترو و تا....

جالب اینکه روشنفکران آمریکایی پس از سالها  پیگیر فعالیت های ضد حقوق بشر دولتهایشان شده اند و ادعای مبارزه علیه تروریسم  آن را به پشیزی نمی خرند (یکی دو سال پیش استیون اسپیلبرگ هم به کوبا رفته بود و تحریم 40 ساله آمریکا را مضحک ترین پدیده تاریخ معصر خوانده بود.)ولی روشنفکران ما مدام در حال دلجویی هستند و اینکه ما هم درمبارزه با تروریسم با شماییم و... و حتی فراموش کرده اند چگونه دولتی که در روز روشن هواپیمای مسافربری کشوری را برخلاف همه قواعد و قوانین بین المللی هدف موشک قرار داده و سرنگون

می سازد و حتی به فرمانده آن عملیات مدال هم اعطا می کند ، چگونه قرار است با تروریسم مبارزه نماید؟ راستی  اصلا تروریسم یعنی چه؟!!

قایم باشک خونین

 

 

"ارباب جنگ" فیلمنامه ای درباره تجارت و قاچاق بین المللی اسلحه است نوشته اندرو نیکول که خودش هم آن را کارگردانی کرده است. اندرو نیکول نویسنده ، کارگردان و تهیه کننده آمریکایی مدت زمان زیادی نیست که در عرصه سینما حضور پیدا کرده  و البته در این مدت هنوز سبک و سیاق مشخصی برای خود ابداع نکرده است. گاهی فیلمی همچون " سیمونه " را می نویسد و می سازد که در آن به نوعی بسیاری از تحولات و پدیده های هنری و اجتماعی و حتی سیاسی را زاییده پروپاگاندای رسانه ها می داند ، بطوریکه برخی سوپراستارها و شخصیت های مختلف از درون همین پروپاگاندای رسانه ای بیرون می آیند و گاهی هم فیلمنامه ای مانند "ترمینال" را می نویسد که در آن به تحقیر انسان شرقی در مقابل فرهنگ و تمدن غربی می پردازد. البته می توان حداقل یکی از این موقعیت ها را به حساب حرفه فیلمنامه نویسی و فیلمسازی گذارد که بالاخره شغل یک نویسنده ، نوشتن است و باید برای آنچه سفارش می گیرد ، بنویسد. اما می توان آنجا که این نویسنده ، خود براساس فیلمنامه هایش اقدام به فیلمسازی می کند را ملاک معتبرتری برای قضاوت درباره راه و روش و سبک محتوایی و نوشتاری اش محسوب نمود.

اندرو نیکول با نوشتن فیلمنامه و کارگردانی فیلم "گاتاکا" شروع کرد و سپس به ترتیب فیلمنامه های "نمایش ترومن " را برای پیتر ویر ، "سیمونه" را برای خودش ، "ترمینال" را برای استیون اسپیلبرگ نوشته  و بالاخره "ارباب جنگ" را تحریر ، کارگردانی و تهیه کرد. تقریبا در همه این فیلمنامه می توان شخصیت های  قصه را اسیر و درگیر نوعی تقدیر ساخته دست بشری دانست که از بابت جهل و ناآگاهی آدم ها ، گریبان آنها را می گیرد. اگرچه یوری ارلف  کاراکتر اصلی فیلم "ارباب جنگ" در مقابل اظهار خوشحالی اوا فانتین که می گوید تقدیر ما را به رساند ، پاسخ می دهد که من به تقدیر اعتقادی ندارم.

 مردم "نمایش ترومن" علیرغم اینکه   سالها به تماشای زندگی خصوصی و غیر خصوصی ترومن نشسته اند ولی همچنانکه پایان فیلم گویاست ، خود ، گرفتار تماشای دیگران و  فریب رسانه ها گردیده اند. . در "سیمونه" همین

آدم ها به یک شخصیت دیجیتالی  دلخوش می کنند و آن را تا حد یک اسطوره بالا می برند و آنقدر در توهمات خود غرق هستند که زوال آن را نمی پذیرند. ویکتور نوورسکی فیلم "ترمینال" نیز به نوعی دیگر اسیر جهل آدم هایی است که هویت ها را با حکومت ها و مرزهای مصنوع انسانها  می سنجند و جدای از آن شخصیتی قائل نیستند.

اما نیکول گویی در "ارباب جنگ" بی پرواتر و گستاخانه تر به نظام فریب حاکم برجهان تاخته به صورتی که هیچ کمپانی  بزرگ آمریکایی حاضر به سرمایه گذاری برای فیلمش نشده و گروهی از استودیوهای کوچک و یا   اروپایی آن را تهیه کرده اند. جالب اینکه حتی جلوه های ویژه تصویری فیلم را یک شرکت فرانسوی انجام داده است.

 "ارباب جنگ" حکایت کمتر گفته شده ای(لااقل در عالم سینما) است ، خصوصا در این روزهایی که ادعاهای مبارزه با تروریسم و شرارت و دفاع از حقوق بشر همه رسانه های غرب را پرکرده و به این بهانه انواع و اقسام جنگ ها و تجاوزات و کشتارها و نقض حقوق بشر صورت می گیرد و مردم دنیا هم مثل همان آدم های فیلم "سیمونه" محو مصنوعات رسانه ها ، گویی هوش و گوش شان را برده اند.

کاراکتر اصلی "ارباب جنگ" ، یک جوان اوکراینی الاصل است به نام یوری ارلف ( با بازی نیکلاس کیج که از تهیه کنندگان فیلم نیز هست) که به خاطر پذیرفته شدن  در  آمریکا ، خانواده اش وانمود کرده اند یهودی هستند و بتدریج آنقدر به این وانمود کردن خو گرفته اند که حتی به قول معروف "کاتولیک تر از پاپ شده اند" ! ولی این باورشان مثل هر تظاهر دیگری سطحی است . در یکی از صحنه های اول  فیلم  که مادر یوری ، پدر او را از رفتن به مراسم مذهبی یهودیان منع می کند و می گوید تو که یهودی نیستی ، پدر پاسخ می دهد دوست دارم یهودی باشم ، چون از کلاهشان خوشم می آید!!

آنها یک رستوران را اداره می کنند و یوری هم همراه برادرش ویتلی در همان رستوران کار می کند ولی یک حادثه گانگستری ، او را به قول خودش با یک نیاز مهم دیگر مردم  یعنی جنگ و کشتار آشنا می سازد که شاید از غذا خوردن هم بااهمیت تر باشد. یوری از طریق همان مراسم مذهبی یهودیان به حرفه قاچاق اسلحه وارد می شود و اولین معاملات اسلحه اش با سلاح های اسراییلی و مسلسل های یوزی است . .نریشن فیلم که از ابتدا تا انتهای آن توسط خود یوری گفته می شود ، می گوید : "بیش از 550 میلیون اسلحه گرم در سراسر دنیا در گردش است یعنی یک اسلحه به ازای هر 12 نفر . حالا سوال اینجاست که برای مسلح کردن یازده نفر دیگر چه باید کرد؟!!!"

این را می توان اصل اول مانیفست شغلی یوری برای حرفه اش دانست . آنچه که مانیفست بسیاری از تولیدکنندگان اسلحه در دنیاست . و اصل دیگرش این است که قبل از به راه افتادن و حتی طراحی  هرجنگی  ، با اسلحه های قاچاق آنجا حضور داشته باشند. چرا که به قول سیمون وایز که در فیلم از معامله گران عمده اسلحه در ارتباط با سازمان سیا است : "مشکل عمده قاچاقچیان اسلحه رفتن به جنگ هایی است که شروع شده ، زیرا در آنجا دیگر کمبود مهمات وجود ندارد."!

در واقع از دیدگاه نیکول  این معامله اسلحه است که جنگ ها را بوجود می آورد. آنهم جنگ بین کشورها که بسیار برای تولیدکنندگان سلاح پرسود است. در ابتدای فیلم که یوری قصد ورود به تجارت اسلحه را دارد به برادرش

می گوید : برای ما ، گروههای گانگستری سودی ندارند ، این جنگ بین کشورهاست که بیشترین منفعت را برای ما دارد. و در جای دیگر می گوید: اگر عملکرد امثال من نبود ، هدایت یک جنگ آبرومند برای کشورهای معلوم  غیر ممکن بود.

نیکول نقش این تاجران آدم کشی و حامیان آنها را در تغییر و تحولات سیاسی نیز از نظر دور نمی دارد.

شاید از همین روست که سیمون وایز(همان معامله گر عضو سیا) که گویا در جنگ ایران و عراق آتش بیار معرکه بوده ، در مقابل  پرسش یوری جهت مشارکت در معامله اسلحه می گوید: من دوست داشتم هر دو طرف بازنده باشند!

و در جای دیگر می گوید :" دولت ها بیشتر توسط گلوله ها تغییر کرده اند تا آراء مردم."

یوری کارش را از لبنان و بعد از عملیات انتحاری بمب گذاری آغاز می نماید و به معامله سلاح های دست دوم مشغول می شود ، چون گفته می شود که معمولا نیروهای آمریکایی بعد از هر عقب نشینی (از جمله ترک لبنان) ، مقادیر متنابهی سلاح و مهمات از خود برجای می گذارند  تا همچنان آتش جنگ برافروخته بماند.

 اندرو نیکول در حین روایت سیر پیشرفت کاری یوری ، با نمایش مستقیم بازتاب عملی آنچه امثال او و کارفرماهایشان انجام می دهند ، مخاطب را به طور تردید ناپذیری به دیدگاهای خودش رهنمون می کند .

فی المثل  در حالی که یوری  همراه برادرش در خرابه های لبنان به دنبال مشتری است ، شاهد صحنه تکان دهنده اعدام نوجوانان و جوانان فلسطینی توسط نیروهای فالانژ و یا اشغالگران اسراییلی هستیم و به شکل عینی نتیجه معامله اسلحه را بلافاصله مشاهده می نماییم و یا در حالی که یوری مشغول عکس گرفتن از اوا در اولین ملاقاتشان است ، نریشنش می گوید: "برخی از موفقیت آمیزترین دوستی ها و آشنایی ها برپایه دروغ و فریب بنا می شوند.این همانجایی است که این روابط در واقع پایان هم می پذیرند."

اینچنین تماشاگر بطور بلاواسطه و بدون پیچیدگی به نظرگاه فیلمساز رهنمون شده و در واقع فرصت تحلیل مستقل از وی گرفته می شود. اگرچه این یک نقطه منفی در آثار سینمای مدرن و روشنفکرانه محسوب می شود ولی برای سینمای ساختار شکن امروز دنیا که عصر پست مدرنیسم را پشت سرگذاشته ، امری عادی به شمار

می آید . نیکول تکلیف خودش را در یک سینمای قصه گوی  مخاطب پسند درست تشخیص داده و چندان به نماد و سمبل و فرمالیسم پناه نبرده است . خیلی سرراست قصه اش را بیان کرده و آنچه مورد نظرش بوده را با یک روایت تاثیرگذار در مقابل تماشاگر قرار داده است. او به هیچوجه قصد پیچاندن مخاطبش را ندارد و در دنیایی که دیگر همه سیاستمداران و صاحبان قدرت، بدون تعارف و لفافه جسارت آمیزترین سخنان را علیه دیگران بیان

می کنند ، او هم ترجیح می دهد که کاملا شفاف و روشن داستانش را بگوید. او از طرف دیگر نوع روایت سوم شخص و حضور دانای کل را برمی گزیند ، با این تفاوت که تصاویر ترجمان نریشن فیلم نیست ، بلکه آن را کامل کرده و حتی در یک تضاد دیالکتیکی تصویر و صدا به عنوان تز و آنتی تز ، تماشاگر را به سنتز مورد نظرش هدایت می کند . مثلا در حالی که  رستوران و محل کار یوری و خانواده اش را مشاهده می کنیم ، خیلی موجز و سریع هم داستان زندگی و مهاجرت خانواده ارلف به نیویورک را هم می شنویم یا در جریان اولین معاملات سلاح که اسلحه های یوزی اسراییلی هم است  ، یوری همه احساسش از تجارب ناشناخته زندگی را بیان می کند که چگونه در عین هیجان نامعلوم بودن ، هیجان انگیز هستند.

 

یوری با کشورها ی مختلف معامله اسلحه انجام می دهد و به گفته خودش در 9 تا 10 جنگ دهه 80 میلادی سهیم بوده است اما به اسامه بن لادن اسلحه نفروخته ! نه به خاطر مسائل اخلاقی ، بلکه به دلیل اینکه چک هایش همیشه برگشت می خورد!! اما در این میان تحت تعقیب پلیس اینترپل هم قرار می گیرد ولی هربار به آسانی از چنگ آن در می رود. تماس های مستمر او در حین اجرای عملیات با اشخاص نامعلوم ولی با نفوذ ، تماشاگر را می تواند تا حدودی قانع نماید که چگونه به راحتی یک هواپیما مملو از اسلحه و مهمات را به لیبریا می برد یا رییس جمهور لیبریا به در خانه اش مراجعه می کند و یا با کشتی پراز سلاح در دریاها می چرخد و کک کسی هم نمی گزد. اما تیر خلاص را نیکول در فصل پایانی شلیک می کند که بالاخره جک ولنتاین ، مامور سرسخت اینترپل (بابازی اتان هاوک) با تمام مدارک ، یوری را به دام انداخته و در کشاندن او به دادگاه و زندان انفرادی 10 ساله اش تردید ندارد اما یوری با اطمینان می گوید که قول می دهد حتی یک ثانیه هم به زندان نرود. او ادامه می دهد که چند لحظه دیگر فردی یونیفرم پوش ، جک را احضار می کند و می گوید که ارلف را آزاد کند و علیرغم مخالفت های اولیه جک ، بالاخره او آزاد می شود. یوری در اثبات ادعایش می گوید : " بزرگترین تاجر اسلحه در دنیا رییس جمهور ایالات متحده آمریکاست . آمریکا بیشترین معامله سلاح در دنیا را با کشورهای مختلف انجام می دهد ، بطوریکه فقط یک روز معاملات آن برابر با یک سال کاری یوری و امثال او.ست پس به چه علت باید محاکمه شود؟"

این دیالوگ ها تماشاگر علاقمند را به شدت به یاد فیلم "موسیو وردو" چارلی چاپلین و صحنه دادگاه او می اندازد  که در دفاعیاتش مقابل اتهام قتل زنان بیوه ، می گوید دولت هایی مثل آمریکا با جنگ هایشان میلیونها نفر بیگناه را به قتل  می رسانند و یا بی خانمان و آواره می گردانند ، چطور عمل آنها میهن پرستانه و شجاعانه قلمداد می شود و عمل من ، قتل؟!!! همین نوع برخورد با سیاست ها و روابط حاکم بر جامعه آمریکا را در فیلم "قتل ریچارد نیکسن" نیلز مولر هم شاهدیم که کارمندی از جامعه آمریکا نمی خواهد در شغلش دروغ بگوید و دیگران را بفریبد . اما به او می گویند که ریچارد نیکسن بزرگترین دروغگوی تاریخ آمریکا بوده ، چون دوبار ملتش را فروخته است : یک بار قبل از انتخابات اولش که گفت نیروهای آمریکایی را از ویتنام بیرون خواهد آورد ولی پس از انتخاب شدن به قولش وفا نکرد که هیچ ، بلکه دهها هزار نیروی دیگر به آنجا فرستاد و هزاران تن بمب بر سر مردمش فروریخت و بار دوم هم برای دومین انتخاباتش بود که باز همان دروغ اولیه را گفت و باز هم مردم باور کردند!!

نیکول در "ارباب جنگ" غریزه و حس جنگ و کشتار را از خواص دیرین بشر می نمایاند که در هیچ حالتی او را رها

نمی سازد ، مثل فصلی که مردم جنگ زده و آواره لیبریا ، هواپیمای نظامی را همچون موریانه می خورند یعنی همه قطعاتش را در عرض 24 ساعت باز کرده و به غارت  برده که دیگر اثری از آن باقی نمی ماند . یوری می گوید در عرض 10 دقیقه هزاران قبضه سلاح و چندین تن مهمات را  با خود بردند! این غریزه در قبایل شورشی همسایه غربی لیبریا که نام خود را "جنگجویان آزادی " گذاشته اند ، بیشتر نمایان است ، آنها که چه با ساطور و چه با اسلحه گرم همدیگر را قلع و قمع می کنند.

یوری در آخر فیلم می گوید :" در این میان خیال تاجران اسلحه از همه راحت تر است ، چون بقیه مشغول جنگ و کشتن یکدیگر هستند !"

در فیلمنامه "ارباب جنگ" عمل این تاجران سلاح را با بازی قایم باشک همسان می بینیم ، یک قایم باشک خونین که حتی وقتی اوا از ان باخبر می شود همه دلبستگی ها و علائق و عشق اش را ترک می کند و از ان زندگی که به قول خودش همه چیزش بر خون بنا شده می گریزد. او می گوید:" من در زندگی همه چیز را از دست دادم ولی نمی خواهم انسانیتم را هم را ببازم."  ؛ قایم باشک یوری را در اغلب لحظه ها و صحنه ها مشاهده می کنیم ؛ وقتی  در مقابله با شناسایی پلیس اینترپل در روی دریا ، به سرعت نام و پرچم کشتی اش را که مملو از سلاح و مهمات است ، عوض می کند و یا بعد از فرود اضطراری در لیبریا ، برای اینکه دم لای تله جک ولنتاین و دار و دسته اش ندهد ، به همه اسلحه هایش در میان مردم آواره و جنگ زده ، چوب حراج می زند. شاید به همین خاطر است که در یکی ازسکانس های فیلم هم که بالاخره همسر یوری ، یعنی اوا نتوانسته درمقابل شک و سوءظن خود مقاومت کند و به تعقیب شوهرش پرداخته ، وقتی در مقابل سوال پسر کوچکش درباره علت دنبال کردن اتومبیل پدر جواب می دهد که  می خواهد یک بازی انجام دهد ، پسر می گوید :" بازی  قایم باشک ؟" و او پاسخ می دهد :" بله ، بازی قایم باشک !"

اصلا این قایم باشک در ساختار روایتی فیلم کاملا جاری است ، به این معنی که اساسا نوع پیشرفت و فراز و فرودهای قصه در فیلمنامه ، قایم باشکی است ؛ به جز مثالهایی که زده شد و فرم تعقیب و گریز پلیس اینترپل و یوری که در سبک و سیاق همین نوع  بازی به نظر می رسد ، روابط یوری و همسرش(پنهان کاری های مختلف یوری نه فقط درباره حرفه اش بلکه حتی در مواردی مثل اجاره هواپیمای شخصی و اتومبیل رولز رویس و...) ، یا با برادر و خانواده اش و حتی شخصیت های متعددی که بنا بر گذرنامه ها و کیف های متفاوت انتخاب می نماید ، همگی گویی واقعا یک بازی قایم باشک در جریان است.

اندرو نیکول فیلمنامه نویس هم همین بازی را با مخاطبش می کند ؛ مثلا درحالی که اطمینان داده یوری از منابع بانفوذی حمایت می شود ، او را درگیر پلیس اینترپل می کند و سیر داستان را مانند فیلم های پلیسی معمول  تا نقطه اوج دستگیری وی می برد و در نقطه اوج در حالی که دیگر تماشاگر کارش را تمام می داند ، ناگهان آدم یونیفروم پوش و آن داستان تازه یوری را همچون برگ برنده روی میز می کوبد ، اگرچه در طول همان مسیر تا اوج هم بارها با مخاطب آن قایم باشک را انجام می دهد ، چه در بازرسی کشتی کریسکو روی آب ، چه در به تله افتادن یوری و آن هواپیمای نظامی در صحرای لیبریا ، چه در معامله آخر با شورشیان غرب آفربقا ، چه در رفت و آمدهای مکرر برادر یوری به میدان شراکت و حتی در آن کابوس اقامت در آفریقا و به دنبالش   6 ماه کناره گیری از تجارت اسلحه . برداشت یوری از نخستین تجربه فروش اسلحه هم برهمین سیاق است . خودش می گوید:" تو هیجان زده ای اما حقیقتا نمی دانی چه کاری باید انجام دهی ، این جاست  ؟آن جاست و یا آن یکی جا؟!!"

تعبیرش از زندگی هم همینطور است، می گوید: "دو نوع تراژدی در زندگی وجود دارد : یکی اینکه به آنچه

می خواهی نرسی و دوم اینکه به آن برسی" !!!

اما در آخر نیکول بازی قایم باشک خود را تمام می کند و جای همه را معلوم می کند ، آنجا که رو ی تصویر این

 نوشته ها نقش می بندد: " مادامی این تاجران و قاچاقچیان اسلحه می توانند فعالیت کنند که ارتش کشورهای آمریکا ، روسیه ، فرانسه ، انگلیس و چین آنها را تغذیه نمایند . کشورهایی که 5 عضو دائمی شورای امنیت هستند"!!!