وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۸ مطلب با موضوع «نقد فیلم» ثبت شده است

 

 

فیلمی از "مارک فرگوس" براساس فیلمنامه ای نوشته مشترک خودش و "هاوک استبای" (که در      اسکار امسال برای فیلمنامه "فرزندان انسان" نامزد دریافت جایزه بودند) که حکایت دیگری از مواجهه انسان با مرگ است. انسانی که اگرچه مرگ بسیاری از افراد و عزیزانش را حتی در کنار خود می بیند ، اما مرگ خود را هیچگاه باور ندارد.

فیلم "اولین برف" مشابه کمدی رمانس "زندگی یا چیزی شبیه به آن" است که استفن هرک در سال 2002 درباره یک خبرنگار موفق تلویزیونی ساخت . خبرنگاری (بابازی انجلینا جولی) که  در یکی از مصاحبه های فانتزی اش با پیش گوی دوره گردی درباره نتیجه یک مسابقه فوتبال ، ضمن اینکه می شنود تیم محبوبش برخلاف انتظار به تیم ضعیفی خواهد باخت ، در می یابد که فقط یک هفته دیگر زنده است. او ابتدا قضیه را به سخره می گیرد ولی هنگامی که شاهد باخت تیم مورد علاقه اش با همان نتیجه پیش بینی شده آن دوره گرد می شود و چند پیش گویی وی را نیز تحقق یافته می بیند ، دچار اضطراب و تشویش شدیدی شده که گویا عنقریب مرگ ، او را در خواهد ربود. 

در فیلم "اولین برف" هم  یک فروشنده موفق و پرکار به نام جیمی ( بابازی گای پیرس) که احتمالا هیچوقت تصوری از مرگ خود نداشته است، در اوج مشغله کاری ناگهان به طور تصادفی با پیشگوی دوره گردی مواجه می شود که پس از اشاره به برخی از خصوصیات زندگی اش از جمله مسابقه تیم بسکتبال مورد علاقه اش ، مرگ قریب الوقوعش را نیز پیش بینی می کند. اگرچه در ابتدا نمی خواهد این موضوع را به وی بگوید اما با تهدید و اجبار جیمی ، واقعیت را برایش شرح می دهد. جیمی ابتدا باور نمی کند ولی هر لحظه می بیند که سایر پیش گویی های وی از جمله نتیجه آن مسابقه بسکتبال ، درست از کار در می آید. او به هر ترتیبی که هست مجددا پیشگوی مذکور را یافته و سعی می نماید که وی را وادار سازد تا زمان مرگش را هم پیش بینی کند تا اینکه سرانجام تنها موعدی که از زبان وی می شنود ، این است که تا اولین برف زنده می ماند. از این پس جیمی سعی می کند که از مرگ فوق بگریزد. ابتدا به مسئله قلبی اش مشکوک می شود و در همین اثنا متوجه می گردد که همبازی دوران کودکی اش ، وینسنت که سه سال پیش توسط او  لو رفته و به زندان افتاده بود ، به شهر بازگشته است. حالا جیمی براین باور است که مرگش توسط وینسنت اتفاق می افتد و سعی دارد وی را از خود دور سازد. از همین رو خودش را مدتها در خانه حبس می کند ، نامزدش را از خود دور می نماید ،  اسلحه ای خریداری کرده و منتظر وینسنت پشت در و پنجره بسته خانه اش کمین می کند اما همانطور که حمله قلبی ، تهدیدی جدی برایش نبود  ، وینسنت نیز به سراغش نمی آید که  به جای او  ، خودش را به قتل می رساند ، چراکه همواره جیمی را دوست داشته و حالا که خیانت وی را نسبت به خودش دیده ، دیگر انگیزه ای برای ادامه زندگی نمی بیند و...

فیلم "اولین برف" ، تلنگری به انسان غفلت زده امروز است که غرق در روزمره گی و اشتغالات فراوان ، از خود و از مرگ غافل مانده و زمانی به خود می آید که دیگر خیلی دیر شده است. واقعا خیلی شانس می خواهد که مانند جیمی از زمان مرگ خود آگاه شویم و فرصت جبران برخی کاستی ها را داشته باشیم . جیمی هم هنگامی که متوجه می شود ،  راهی به جز سپردن خویش به کام مرگ ندارد (پیشگو به وی اطمینان خاطر می دهد که این سرنوشت توست و گریزی از آن نداری ) سعی در اصلاح اموری می کند  که تا آن موقع از آنها غافل مانده بود. او یکی از دستیارانش را که با دوز و کلک از کار اخراج کرده بود ، به سر شغلش  بازمی گرداند ، حساب هایش را تصفیه می کند ، بدهی هایش را می پردازد و حتی از نامزدش که پیش از این از وی رنجیده بود ، دلجویی می نماید و ...و با اتومبیلش عازم دیدار با وینسنت می شود ، در حالی که فکر می کند به دستش کشته خواهد شد  ولی با این حال سعی دارد در آحرین لحظات عمرش ، از وی عذر خواهی کند. این درحالی است که اولین برف شروع به باریدن کرده است.

اما سرنوشت او در جاده ای که همان پیشگو ،  پیش بینی کرده بود ، رقم می خورد ، سرنوشتی که از آن گریزی ندارد.

فیلم "اولین برف " توسط کمپانی باب یاری (تهیه کننده ایرانی تبار) که در تهیه فیلم "تصادف" نیز شریک بود ، تولید شده است.


 

شکرگزاری  به خاطر شیرینی های زندگی

 

 

 

آیا تاکنون فکر کرده اید ،  قهرمان اصلی رمان نویسنده ای  باشید که در طول عمرتان هیچگاه ملاقاتش نکرده اید؟ هر روز و هر ساعت صدایش را بشنوید که رفتار و اعمالتان را توضیح می دهد  و یک روز در حین همان توضیحات در حالی که درباره از کار افتادن ساعت مچی تان سخن می گوید و اینکه شما برای راه اندازی مجددش ، ساعت صحیح را از یکی از منتظران صف اتوبوس پرسیده و ساعت خود را براساس حرف وی تنظیم کرده اید ، بگوید:" او شستش هم خبر نداشت که این عمل ظاهرا ساده و بی ضرر به مرگ قریب الوقوعش می انجامد" !

این همان داستانی است که در فیلم "عجیب تر از خیال" برای هرولد کریک ( با بازی ویل فرل) می افتد که یک کارمند دقیق و منظم اداره مالیات است. تازه ترین فیلم "مارک فورستر"(که سال گذشته هم از وی فیلم ارزشمند "بمان"را دیدیم) براساس فیلمنامه ای از "زاک هلم" که یک نویسنده جوان تلویزیونی معرفی شده ، روایتی جذاب و نو از ارتباط انسان ها با یکدیگر و نیروی قادر متعالی  است که هر دم آنها را در رابطه با یکدیگر آزمایش و هدایت  می کند و تمامی هست و نیست عالم هستی را در خدمت نجات  آنان قرار داده است.

قصه "عجیب تر از خیال" ،  خیلی عادی و به سبک و سیاق اغلب فیلم های دارای راوی ، آغاز می گردد. زندگی روزانه "هرولد کریک" ضمن اینکه تصاویر منتخبش از نظر ما می گذرد ، توسط یک راوی  سوم شخص و یا به قول فیلمنامه نویسان دانای کل ، روایت می شود:

"این داستانی است درباره مردی به نام هرولد کریک و ساعت مچی اش . هرولد کریک مردی است با شماره های زیاد ، محاسبات بی پایان و فوق العاده کم حرف. و ساعت مچی اش حتی کمتر از این حرف می زند. دوازده سال است که او هر روز ، هر یک از  32 دندانش را 76 بار مسواک می زند. 38 بار به صورت عقب به جلو و 38 بار بالا به پایین. دوازده سال است که او هر روز کراواتش را با یک گره به جای دو تا می بندد و به همین خاطر هر روز 43 ثانیه در وقتش صرفه جویی می کند. ساعت مچی اش براین باور است که کراوات یک گره ای ، گردنش را چاق تر به نظر می رساند اما چیزی در این مورد نمی گوید..."

راوی به همین سبک و سیاق خصوصیات زندگی هرولد را شرح می دهد که هروز حتی قدم هایش را در خیابان تا ایستگاه اتوبوس  شمرده و با سرعت یکسانی می رود تا همیشه به  هنگام حرکت اتوبوس به آن برسد. او در اداره مالیات ، دهها پرونده و تخلف مالیاتی را بررسی می کند و هر روز هم مسائل و  سوال های ریاضی و ضرب و جمع همکارانش را شفاها پاسخ می دهد. او برای وقت ناهارش تنها 7 دقیقه و 45 ثانیه و برای ساعت قهوه اش فقط 4 دقیقه و 20 ثانیه وقت تلف می کند تا بهتر بتواند کارش را انجام دهد و تمامی این به وقت بودنش را ساعت مچی اش یادآوری می کند.

اما علیرغم همه این ویژگی ها ، هرولد ، آدم تنهایی است ، او تنها به خانه می رود ، تنها شام می خورد و هر شب ، تنها راس ساعت 13/23 به تختش می رود. تا اینکه به چهارشنبه ای می رسیم که بنا به گفته راوی ، گویا با سایر چهارشنبه ها متفاوت است.

در اینجا نخستین ضربه دراماتیک فیلمنامه به مخاطب وارد می شود و او را در آستانه دنیای عجیب و غریب فیلم قرار می دهد. از این پس متوجه می شویم ، صدای راوی به گوش هرولد نیز می رسد. یعنی هرولد هر آنچه که راوی یا دانای کل در توضیح و تشریح رفتار و عاداتش ، به سمع تماشاگر می رساند را متوجه می شود و  این مسئه بیش از ما برای خود او حیرت انگیز می نماید. ابتدا براین تصور است که کسی در نزدیکی اش با وی حرف می زند ولی بعد درمی یابد که هر گاه حرکتی انجام می دهد و یا فکر و تصوری را در ذهن خود می کاود ، آن صدای مرموز همان را بازمی گوید و به محض اینکه از کار بازایستد ، صدا نیز حرفی برای گفتن ندارد! این دریافت بعدا به عنوان یکی از راه حل های مقابله با صدای مزاحم از سوی یک پرفسور ادبیات به نام "جولز هیلبرت"  ( با ایفای نقش "داستین هافمن") مورد استفاده قرار می گیرد.

به هرحال از این پس برخلاف اغلب فیلمنامه هایی که تا کنون خوانده یا شنیده بودیم و بر خلاف قواعد کلاسیک ، دانای کل با شخصیت اصلی داستان به چالشی طولانی کشیده می شود ، در آن حد که کاراکتر اصلی در صدد یافتن هویت و جا و مکان راوی برمی آید ، خصوصا آن زمان که متوجه می شود ، سرنوشت عنقریبش  در این داستان ، مرگ است!!

اگرچه در برخی فیلم های کمدی ، بعضا شاهد سر و کله زدن آدم های ماجرا  با راوی و مثلا اصلاح اشتباهات وی بوده ایم ( از جمله در همین سریال طنز "باغ مظفر" که اساسا راوی به قالب یکی از کاراکترهای داستان در آمده بود) اما شخصا به خاطر نمی آورم که به این شکل و شمایل ، در قصه یا داستان و یا فیلمنامه ای ، قهرمان ماجرا به یک بازی تعقیب و گریز با راوی سوم شخص و در واقع همان نویسنده قصه مشغول شود ، به نوعی که حتی خود نویسنده از آن اطلاعی نداشته باشد. می توان آن را به کاراکترها و فضای داستان هایی که به نوعی از  احساسات ،  غرائز و درونیات مولف ، (بدون پایبندی به قواعد و چارچوب های رایج) نشات می گیرد ، شبیه دانست که  سرنخ کاراکترهای پدید آمده در چنین فضایی ، اصلا در اختیار نویسنده و مولف نبوده و اساسا آنها هستند که داستان نویس را به دنبال خویش می کشند. شاید نمونه ای از آن را بازهم با زبان طنز بتوان در فیلم "ساختار شکنی هری" وودی آلن یافت که البته در آن فیلم ، نویسنده اثر به هیچوجه حکم راوی و یا سوم شخص را ایفا نمی کند.

اما در "عجیب تر از خیال" هرولد پس از اینکه به وجود یک راوی در زندگیش پی می برد ، سعی می کند او را پیدا نماید . زیرا دریافته که انگار زندگیش بخشی از رمان نویسنده ای شده است (نه آنچنان که در فیلم "نمایش ترومن" با یک برنامه از پیش طرح ریزی شده ، زندگی یک انسان دستمایه برنامه ای 24 ساعته در تلویزیون قرار گرفت) ، به طوری که خود آن نویسنده نیز از وجود وی خبر ندارد. نویسنده ای به نام "کارن آیفل"(با بازی در خور توجه اما تامسن) که مولفی تلخ اندیش است و به سختی رمانی را به پایان می برد. او اینک  10 سال است که رمانی به نام "مرگ و مالیات"(همان که داستان زندگی هرولد کریک را روایت می کند)  را در حال نگارش دارد و هنوز به پایان نرسانده . از همین رو ناشر اثر ، دستیاری به نام " پنی اشر" (با ایفای نقش کویین لطیفه) برایش می فرستد تا به وی کمک کرده و کتاب در موعد مقرر به پایان برسد. دستیاری که مدعی است با 20 نویسنده برای 35 کتاب کار کرده و سابقه نداشته که حتی برای یکی از آنها، نزد ناشر رفته و تقاضای تمدید وقت معین شده را بنماید.

این در حالی است که "کارن آیفل" با شخصیتی به شدت آشفته و درهم ریخته تصویر می شود که مرتبا سیگار می کشد و سیگارهای نیمه تمامش را هم به کمک آب دهان خاموش می کند ، تا بعدا بتواند استفاده کند. همه آنچه ذهن وی را به خود مشغول می سازد ، جز در جهت نابودی و مرگ انسان ها نیست. در اولین صحنه ای که وی را می بینیم ، بر فراز یک بلندی ایستاده و گویی مانند فرشته های فیلم "برفراز برلین" ویم وندرس ،  مشغول نظاره خلایق است اما متوجه می شویم که در خیالش ، حال و هوای پریدن از یک بلندی را آزمایش می کند . بعد هم آنچنان از وضعیت قربانیان سقوط از بلندی برای دستیارش سخن می گوید که انگار لطیف ترین ماجرای انسانی را شرح می دهد.

زاک هلم و مارک فورستر در "عجیب تر از خیال" مخاطب خود را به سفری باورنکردنی در دنیای ادبیات و رمان و قصه می برند ، به طوریکه هر لحظه زندگی و هر گوشه ای از فکر و ذهن و کوچکترین رفتار و سکنات به شکل کلمات و عباراتی جان می گیرند که گویی بر صفحات کتاب نگاشته شده اند. اگر "کی یر کیگور" فیلسوف ،  زندگی انسان ها را همچون نمایشی می پنداشت که خود به تماشای آن نشسته اند ، فورستر و هلم ، هر یک از آدم ها را قهرمان قصه دیگری می پندارند. شاید با همان مفهوم جمله معروف بهرام بیضایی در "مسافران" که : ما همه رویای یکدیگریم.

و مگر نه این است که ما درباره بسیاری از آدم های پیرامون خود ، دائم به قصه بافی و داستان سرایی اشتغال داریم. به قول جامعه شناسی ،  انسانها مدام درحال نوشتن رمان یا نوولی هستند که یا خود قهرمان آنند و یا خویشان و دوستانشان. شاید بارها برای خودمان اتفاق افتاده باشد که در قصه های ذهنی مان ، خود را قهرمان زمانه و دهر کرده ایم و دیگران را مغبون و بازنده. شاید به کرات قصه های خیالی و باورنکردنی از انسان های دیگر در مغزمان ساخته ایم و براساس همان داستان های خیالی ، درباره شان قضاوت کرده ایم ، به عرششان رسانده ایم و یا آنها را به حضیض ذلت کشانده ایم و حتی برخوردهایمان را به تناسب آن خیالات تنظیم نموده ایم.

به هرحال از همان لحظه ای که هرولد باور می کند ،  قهرمان قصه ای شده که قرار است در انتهای آن بمیرد و  به کمک پرفسور هیلبرت سعی در یافتن نویسنده اش  می نماید ، فیلم "عجیب تر از خیال" در دنیای ادبیات غوطه ور می شود و سعی می کند مخاطب خود را از طریق تئوری های این رشته ، به نویسنده ناشناسی برساند که در سمت دیگر فیلم ، به کمک دستیار کم حوصله اش ، تلاش دارد تا راه حلی منطقی برای کشتن هرولد پیدا بکند!

پروفسور هیلبرت اگرچه در ابتدا شک کرده که چگونه دکتر "لفلر" روانشناس (که پس از سالها لیندا هانت را در نقش کوتاه وی دیدیم ) هرولد را نزد یک استاد ادبیات فرستاده (که از قضا مربی استخر و نجات غریق هم هست!!)اماوقتی متوجه می شود که راوی ناشناس هرولد در یکی از جملاتش،عبارت "شستش هم خبر نداشت ..." را به کار گرفته  ، به وجد می آید و علاقمند می شود که ماجرای هرولد و نویسنده اش را دنبال نماید. (چراکه مدعی است وی سالها برروی این عبارت کار کرده و حتی دوره ای هم برای درک و فهم بهتر آن برقرار کرده بوده است!!). او نخست سوالات ظاهرا بی ربطی از هرولد می پرسد برای اینکه بفهمد وی در کدام قصه ها نیست !( چون به قول خودش بهترین راه است برای اینکه دریابند در کدام قصه هست!!) مثلا سوال می کند آیا هیچوقت پادشاه جن ها و غول ها بوده ،  یا برای حل معمای  یک قاتل به خانه ای مجلل دعوت شده (مثل قصه 10 سرخپوست کوچولو ) و یا زمانی شده که بخشی از بدنش متعلق به بدن کس دیگری بوده (مثل مخلوق فرانکستاین) و با پاسخ منفی هرولد ، به قول خودش متوجه می شود او در نیمی از ادبیات یونان ، افسانه های هفت پری و داستان 10 چینی (یا همان 10 سرخپوست کوچولو) نبوده  و  هملت و اسکات فینچ و خانم مارپل و مخلوق فرانکستاین و گولم هم نیست !! بعد با جدیت از هرولد می پرسد که :"آیا خیالت راحت نشد که گولم نیستی؟!!!"

پرفسور هیلبرت سرانجام به نظر خودش از این همه سوال های مسخره به نتیجه مهمی می رسد که هرولد یا در یک قصه کمدی است و یا در داستانی  تراژدی که به قول "ایتالو کالوینو" همه داستانها به یک مفهوم دو وجهی می رسند : تداوم زندگی ، ناگزیری مرگ.  هیلبرت به هرولد متذکر می شود که اگر در رمانی کمدی باشد ، سرنوشتش با ازدواج ختم به خیر می شود و اما در تراژدی ، ناکام از دنیا می رود. برای اینکه هرولد  بفهمد ، قهرمان یک قصه کمدی شده و یا جکایت  تراژیک ، لازم است دریابد که شرایطش با قواعد کدام یک از این نوع داستان ها خوانش دارد. پرفسور می گوید ، در کمدی ، قهرمان داستان غالبا عاشق فردی می شود که در ابتدا از وی تنفر داشته است و نفرت  برای هرولد  ، کلام آشنایی است ، چراکه وی مامور مالیات است و اغلب مشتریانش از وی متنفر هستند!! از جمله یک خانم شیرینی پز به نام "انا پاسکال"(با ایفای نقش مگی جیلنهال) که اخیرا پرونده مالیاتی اش و تخلفات عدم پرداخت کامل مالیات از سوی وی ، به دست جناب هرولد کریک افتاده است. (البته انا پاسکال معتقد است که او مالیات های ضروری اش که هزینه جاده سازی و عمران شهر و کشور می شود را پرداخته ولی حاضر نیست برای هزینه هایی که دولت تحت عنوان دفاع ملی یا عملیات احتیاطی عنوان می کند ، چیزی بپردازد !) 

هرولد سعی می نماید  از طریق رابطه اش با انا پاسکال دریابد که در کدام یک از گونه های  کمدی یا تراژدی حضور دارد. خصوصا که خانم پاسکال به شدت از وی تنفر دارد ، اما او به خانم پاسکال چندان بی علاقه نیست و اگر این ماجرا به یک عشق رمانتیک بدل شود ، کمدی بودن قصه هرولد و پایان خوشش ، حتمی است. اگرچه در ابتدا کفه ترازوی بررسی های هرولد ، بیشتر به سمت تراژدی سنگینی می کند ( چون تنفر خانم پاسکال افزون و افزون تر  می شود و حتی در صحنه ای که انا خواسته به هرولد  محبتی نشان دهد ، وی آن را با کج سلیقگی رد کرده)، اما سرانجام عشق مابین آن دو شعله ور شده و هرولد با خوشحالی زائدالوصفی به دفتر پروفسور هیلبرت رفته تا اعلام کند ، ماجرایش ، یک ماجرای کمدی بیشتر نبوده ولی افسوس که در آنجا از طریق یک فیلم ویدئویی و تشخیص مشابهت  صدای شخصیت درون آن با راوی داستان هرولد ، متوجه می شوند ، راوی گمشده ، خانم "کارن آیفل" ، نویسنده ای منزوی و گوشه گیر و کج خلق است که تمام داستانهایش را با کشته شدن قهرمانش به پایان رسانده!! و حالا هرولد در به در به دنبال خانم آیفل است که ده سالی است دیگر در محافل ادبی ظاهر نشده و کسی از وی خبری ندارد . هرولد قصد دارد از کارن آیفل  بخواهد که او را در داستانش نکشد...

"عجیب تر از خیال" صرف نظر از روایت عجیب و غریبی که دارد و البته با قدرت داستان پردازی و ساختار روایتی درست می توانددنیای خود را کاملا به باور مخاطب بنشاند ( در واقع تماشاگر راحت تر از پرفسور هیلبرت باور می کند که هرولد کاراکتر اصلی داستان فرد دیگری شده است ، چراکه هیلبرت بالاخره یک پرفسور ادبیات است!)، نکات ریز و درشت متعددی در نمایاندن زندگی به ظاهر مدرن و منظم و در واقع تنها و کسالت بار بشر امروزدارد که آدم هایش  را در مرگی تدریجی و بی هدف غرق کرده است. در نخستین برخوردهای هرولد با پرفسور هیلبرت در می یابیم که او نیز همانند هرولد ، آدم تنهایی است و مثل او اسیر یک زندگی ماشینی گردیده است. نخستین مکالمات هرولد و هیلبرت در دستشویی انجام می شود ، در حالی که پرفسور ، لیوان قهوه اش  را هم در دست دارد! "کارن آیفل" و دستیارش "پنی اشر" هم تنها هستند و حتی "انا پاسکال" هم  که به ظاهر همواره با مشتریانش سر و کله می زند ، چندان دوست و همدمی ندارد.  همگی کم و بیش زندگی یکنواخت و ملال آوری را می گذرانند. در واقع همگی به نوعی کپی هرولد هستند و گویی مرگ تراژیکشان در قصه کسی دیگر نوشته شده است. به قولی کسی زندگی خودش را انجام نمی دهد ، همه  آنها نسخه های کلیشه شده ای از یکدیگر هستند که فقط تکرار می شوند و تکرار می کنند. درست مثل همان قواعد کتابی که پروفسور هیلبرت برای نهایت و غایت همه قصه ها ترسیم می نماید که یا کمدی هستند  یا تراژدی . شاید او  نسخه زندگی آدم های ماشینی دنیای تمدن زده امروز  را می پیچد که غالبا زندگی روزمره شان به غیر از این حالات به نظر نمی رسد.  شاید تنها راه خلاصی از وضع موجود شکستن قواعد بازی باشد ، به قول خود هیلبرت خطاب به هرولد : "برو زندگی خودت را بکن ، پنکیک بخور ، یا در واقع آن طور که همیشه دوست داشتی زندگی کن...". آنچه که گویا هیچکس در آن نوع زندگی روباتیک ، حتی فکرش را هم به مغزش راه نداده است. دوست هرولد ، "دیو"می گوید که از 9 سالگی دوست داشته به یک کمپ فضایی برود و خود هرولد هم همواره آرزو داشته که گیتار بزند ولی غرق شدن در مشغله های فرساینده  تمدن امروز ، همه آنها را از آرزو و  آن زندگی که دوست داشتند ، باز داشته  است. از همین رو هرولد برآن می شود ، به کارهایی دست بزند که همواره در زند گی برایش یک تابو محسوب می شده : در میانه هفته به سینما می رود ، قدم ها و تعداد مسواک زدن هایش را نمی شمارد و دیگر حتی کراوات هم نمی زند و بالاخره اینکه عاشق می شود ... و همه اینها دیدش را به زندگی عوض می کند ، زندگی و شیرینی های خانم پاسکال که در ابتدا حتی از خوردنشان اکراه داشت برایش لذت بخش ترین مواهب دنیا می شوند.انا پاسکال هم از آن حالت تنها و عصبی خانم شیرینی پز به درمی آید و خود کارن آیفل که اساسا باور نمی کرد ، داستانش بر زندگی دیگران اینگونه تاثیر بگذارد و فقط آن را یک اثر ادبی می دانست ، به نگرشی دیگر از زندگی می رسد. 

تاثیرات روحی – روانی فردی و اجتماعی و حتی تاریخی آثار هنری ، همواره از سوی جامعه شناسان و روانکاوان مورد تاکید قرار داشته است . از همین رو ، داستان نویسان و فیلمسازان آلمانی در سالهای پس از جنگ جهانی اول برای تقویت روحیه ملت آلمان که دچار سرخوردگی و ضعف شخصیتی  شده بودند ، درباره آینده پرشکوه و شهرها و جوامع عظیم آینده و به اصطلاح متروپلیس ها نوشتند و فیلم ساختند و یا رواج آثار کمدی و موزیکال در سالهای بعد از جنگ دوم در آمریکا به همین دلیل روحیه بخشی به ملتی بود که صدمات جانی و مالی هنگفتی را در طول جنگ تحمل کرده بود. از همین روست که گفته می شود ، تاثیر سوء و یاس آور یک اثر هنری  حتی بر یک نفر می تواند به ویرانی جامعه ای کمک کند. رابرت زمه کیس در قسمت دوم فیلم های "بازگشت به آینده" به این موضوع نگاهی طنزآمیزدارد ، آنجا که یک کتاب گنگستری از گذشته ، جامعه آینده را درون تسلط و حاکمیت گروههای مافیایی فرو می برد. شاید وقتی کارن آیفل ، غم زده و پشیمان ،  در حالی که پس از  به هم ریختن همه وسایل اتاقش ، اینک از ناراحتی برروی میزش دراز کشیده و  به دستیارش می گوید که در کتاب هایش 8 نفر را کشته و خود را در مرگ آنها مقصر می داند

( و به تک تک آنها فکر می کند که چه آدم های نازنینی بودند و چه بی جهت و بدون دلیل کشته شدند)  ، اشاره به چنان تاثیری بر مخاطب باشد که یک رمان ، فیلم و یا اثر هنری دیگری می تواند آنها  را از درون ویران گردانده  و به مرز مرگ و نیستی بکشاند.

حکایت همین ماجرایی است که امروز در جامعه غرب و به خصوص آمریکا رواج دارد که آثار خشونت بار هنری ، چه در زمینه ادبیات و رمان و چه در حیطه فیلم و سینما ، چگونه فضای جامعه را آکنده از بی اعتمادی و انتقام و خشونت نموده ، به طوری  که  تنها بخشی از آن به فاجعه هایی همچون کلمباین و ویرجینیا تک منتهی گردیده است.

شاید کارن هم به این نتیجه رسیده که  القاء یاس و بدبینی واقعا هنر ارزشمند و ماندگاری محسوب نمی شود. یاس و بدبینی که در واقع از روحیات نامطلوب برخی نویسندگان و مولفان  نشات می گیرد. در صحنه ای از فیلم "عجیب تر از خیال" که کارن آیفل و دستیارش برای الهام گرفتن جهت چگونه مردن هرولد به بخش اورژانس بیمارستانی رفته اند ، کارن معتقد است که بیماران و مجروحینی را که می بیند ، سرانجام بهبود می یابندو او به دنبال افرادی است که امیدی به خوب شدن ندارند. در اینجا یکی از بیماران در پاسخ به پرسش کارن که از وی محل مجروحین علاج ناپذیر را سوال کرده بود ، می گوید :"...آیا شما از چیزی رنج می برید؟!! "همچنانکه وقتی کارن  هدف از آمدن به بیمارستان را برای دستیارش ، یافتن آدم های مریض عنوان می کند ، "پنی اشر" خطاب به وی می گوید که :"...خود تو بیشتر مریض هستی !!"

کارن سرانجام به این نتیجه می رسد که نیازی نیست  لزوما قهرمانش را در پایان داستان بکشد . او برخلاف اعتقاد پرفسور هیلبرت که داستان "مرگ و مالیات"   را شاهکار تمام عمر وی دانسته و خصوصا پایان آن را تحسین کرده ، پایان مزبور را تغییر می دهد ، چراکه براین باور است،  وقتی هرولد می داند می میرد و بازهم به استقبال آن مرگ می رود ، یعنی مرگ آگاهانه را انتخاب می کند آنهم برای نجات جان یک پسر بچه ، دیگر لایق مرگ نیست و باید زندگی کند. نمی خواهم از این صحنه و جملات کارن و در واقع زاک هلم ، حضور  زندگی جاوید در مرگ آگاهانه و شرافتمندانه (که به تعبیر ما همان شهادت می تواند باشد) را تعبیر کنم اما به هر حال اشاره کارن به  لیاقت زندگی برای هرولدی که جان خود را فدای زنده بودن هم نوعش می کند ، آن هم پسر بچه ای که مفهوم آینده و چشم انداز و افق دوردست زندگی در یک جامعه محسوب می گردد ، اشاره ای هوشمندانه به نوع انتخاب در زیستن انسانی به نظرمی آید. زیستنی که با  بریدن از آن تعلقات تمدن ماشینی شروع شد و به زندگی خویشتن خویش ( بازگشت به هویت و خود انسانی ) رسید. نوعی تغییر و تحول و تعالی که خود نویسنده را به شدت تحت تاثیر قرار داده ، آنچنان که روش چندین و چند ساله اش در رمان نویسی را عوض می نماید .این خوب زیستن می تواند خیلی ساده تر و راحت تر از جان فدا کردن هم باشد ، اینکه همه تلاش کنند تا دنیای کنونی را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند ، هرکس به سهم وسع خودش . "انا پاسکال" از همین رو ادامه تحصیل در دانشکده حقوق  را رها می کند تا برای دانشجویان دیگر و همکلاسی هایش ، شیرینی های خوشمزه درست کند تا آنها بهتر و سخت تر درس بخوانند.( این خود یک نوع دیگر از فداکاری نیست؟) براساس همین نیت است که وی به شیرینی پزی ماهر تبدیل می شود ، چون براین باور است که دنیا با وجود شیرینی هایش به جای بهتری بدل می گردد. ( او هر روز  به آن گرسنه دانمارکی ، شیرینی مجانی می دهد.) و هرولد هم در واپسین لحظات قبل از استقبالش از مرگ ،"انا" را راهنمایی می کند که کمک های خیریه اش را به جای مالیات حساب کند تا به زندان نرود. به نظر هرولد با زندانی نشدن" انا پاسکال" دنیا جای بهتری برای زندگی خواهد بود.

اگر شکر گزاری عملی به درگاه خداوند را ،  درست استفاده کردن از  نعمت های او بدانیم  ، می توان این تعبیر استفاده از کمترین توانایی ها برای تبدیل دنیا به جایی بهتر را درک دیگری از شکر گزاری قلمداد کرد که به درستی مورد تاکید مارک فورستر و همکار فیلمنامه نویسش قرار گرفته است. از همین روست که جملات پایانی کارن به صورت نریشنی بر داستان هرولد ، حکایت از تغییرات عمده تری در باورها و اعتقادات وی می کند. او که در همان مصاحبه 10 سال قبلش ، تلویحا ابراز می داشت  به خدا اعتقادی ندارد ، اینک در انتهای  آخرین رمانش می نویسد : 

"...گاهی اوقات وقتی خودمان را در ترس و ناامیدی گم می کنیم ، در روزمرگی و یکنواختی ، در ناامیدی و غم ، می توانیم بابت شیرینی های شکری ، خدا را شکرگزار باشیم . و حتی اگر آن شیرینی ها هم نباشد ، اطمینان خاطری که دستان یک آشنا به ما می دهد یا یک اقدام دوستانه و محبت آمیز یا یک دلگرمی لطیف یا یک آغوش مهربانانه و یا یک دلداری همدلانه ، می تواند همان طعم شیرین را به ما بدهد.   لزومی به دیدن  تخت های بیماران لاعلاج نیست یا آن دانمارکی گرسنه ...ما باید به خاطر داشته باشیم که تمام این چیزها ، تفاوت ها و اختلاف ها و ظرافت ها که فکر می کنم جزو وسایل روزمره ما هستند برای دلیل والاتر و بزرگتری در اختیار ما قرار گرفته اند تا جان ما را نجات بدهند. می دانم این عقیده ممکن است که عجیب به نظر بیاید اما این را هم می دانم که آنقدر اتفاق افتاده که بتواند حقیقت داشته باشد. همانطور که یک ساعت مچی جان هرولد کریک را نجات داد..." (تکه ای از شیشه ساعت مچی هرولد در هنگام تصادف مرگبارش با اتوبوس ، راه شریانش را بست تا در اثر  خون ریزی شدید ، جان نسپارد. در واقع می توان گفت که حتی ساعت مچی هرولد هم فداکاری کرد ، خود را شکست و تکه ای از شیشه اش را بر سر راه شریان هرولد گذارد تا جانش را نجات بخشد که حتما با وجود امثال هرولد ، دنیا جای بهتری خواهد شد.)

اشاره کارن می تواند به بسیاری از وقایع و حوادث دور و بر ما باشد که در روز شاید به دفعات اتفاق بیفتد و ما بدون توجه از کنار آنها می گذریم. چقدر اتفاقات خوب و بدی که دست بدست هم می دهند تا ما به راهی برویم که اینک هستیم . چه حوادث تلخ و ناگواری که به لطف خدا از بیخ گوشمان رد می شوند تا شاید هشدار و اخطاری باشد برای انتخاب راه درست و مسیر صلاح ، ولی بازهم متوجه نیستیم. چه بلاهای ویران کننده ای که با عنایت پروردگار از سر می گذرانیم و باز عبرت نمی گیریم. در حالی بسیاری از این وقایع و حوادث را با اطلاق شانس و بخت و اقبال تعبیر می نماییم و بدون توجه به عملکرد و کارنامه رفتاری خود و همچنین بی اطلاع از مصالح و نتایج آن اتفاقات ، رویدادهای منفی را ناشی از بد شانسی و حوادث  خوب را نتیجه خوش شانسی تلقی می کنیم. غافل از اینکه تمامی آن وقایع و رویدادها ، از روی حساب و کتاب اتفاق افتاده و گرداننده قاهر و مقتدری ، عامل بر سرنوشت ما ، بنا بر لیاقت و شایستگی مان ، آن را هدایت کرده است. که به هرحال بد و خوبش ، مصلحت خداست و نیکو تر آنکه خود را به رضای او بسپاریم که همانا بالاترین پاداش هاست.

در فیلم "عجیب تر از خیال " هم در واقع ، هرولد شایسته آن زندگی متفاوت و شیرین می شود چراکه از زنده بودن قراردادی تمدن ماشینی و غیرانسانی بریده و به طرف زیستنی انسانی گام برداشته تا آن حد که آگاهانه جانش را برای نجات انسان دیگر فدا کرد. (یکی از متعالی ترین صفات انسانی) . آنچه که امروز در جامعه تکنولوژی زده غرب  هیچگونه مفهومی ندارد ، آن چنان که دکتر معالج هرولد به وی می گوید :"...اگرچه کار شجاعانه ای کردی ولی حماقت بار بود!". اینچنین است که در فرهنگ امروز غرب ،  مادیت و منفعت پرستی بر معنویت و ارزش های انسانی غالب شده  و  فداکاری در راه انسان و انسانیت برابر با حماقت فرض می گردد!! شاید از همین روست که از درک حقیقت  بسیاری از وقایع امروز که در دنیا اتفاق می افتد ، عاجز مانده اند! 

هری پاتر پس از 11/9  


 

 

 

خوشبختانه امروز در شرایطی قسمت پنجم فیلم های هری پاتر را تحت عنوان "محفل ققنوس" مورد بررسی قرار می دهیم که با انتشار جلد هفتم و آخر این مجموعه  یعنی "هری پاتر و قدیسان مرگبار" ، سرانجام ماجراهای این جادوگر جوان و دوستان دیگرش در مدرسه عجیب و غریب هاگوارتز به پایان رسیده و دیگر اغلب علاقمندان این قصه 10 ساله (که از سال 1997 یا ماجرای ستگ جادویی اش به بازار آمد) از آخر و عاقبت دامبلدور و  دار و دسته اش و همچنین سرنوشت هری و رقیب سمج و قدرتمندش "لرد ولد مورت" باخبر شده اند. حالا که تقریبا اکثر طرفداران هری پاتر دریافته اند که این موجود محبوب شان ، در پایان ماجراهایی که خانم "جی .کی . رولینگ" نوشت ، نه تنها به دام مرگ نیفتاد بلکه خود ،  سرکرده قدیسان مرگ شد و به حساب ولد مورت خبیث رسید ، اگرچه خیلی از یارانش مثل پروفسور لوپین ،  فرد ویزلی ،  تانکس و مودی و حتی جن خانگی اش یعنی "دابی" در جنگ آخر به کام مرگ رفتند و خودش نیز بالاخره با "جینی ویزلی " ازدواج کرد ، همچنانکه رون با هرماین ، زندگی مشترک آغاز کرد ، نمی دانم چقدر جذاب است که  بازهم نبش قبر کنیم و به قضایای کتاب پنجم که اینک دستمایه پنجمین فیلم هری پاتر نیز قرار گرفته است ، بپردازیم. این تشکیک از آن بابت است که به هرحال فیلمنامه های هری پاتر برداشتی بلافصل از کتاب هایش بوده  و اگرچه اغلب به شکلی ناقص و با ابهامات متعدد ، آن کتاب ها را مورد اقتباس قرار دادند و اکثرا فاقد توضیحات روشنگر و مبسوط کتاب های مربوطه بودند ولی به هرحال هر آنچه در فیلم های مذکور می گذرد ، به صورت خلاصه ، فشرده ، ترکیبی و یا کوتاه  ولو در حد یک جمله یا عبارت ، همان است که در کتاب روایت شده  است و بررسی کتاب ها که هریک از زبان تصویری قابل توجهی نیز برخوردارند ، می تواند لااقل  نیمی از کار تحلیل فیلمنامه را انجام دهد.

فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" را شاید بتوان یکی از وفادارترین و خوش اقتباس ترین بخش های مجموعه هری پاتر تا امروز دانست ، همچنانکه قسمت سوم یعنی "هری پاتر و زندانی ازکابان" به لحاظ اقتباسی ، می تواند ضعیف ترین  قسمت لقب گیرد ، از آنجا که فیلمنامه نویس ، اغلب ظرائف و دقائق معمایی و پیچیده ای  که در کتاب به روشنی بیان شده بود را با کج سلیقه گی از نظر دور داشته بود. شاید از همین رو بود که استیو کلاوز (نویسنده فیلمنامه 4 قسمت قبلی ) در آستانه تحریر  قسمت پنجم ، کنار گذاشته شد و به جای وی ، "مایکل گلدنبرگ " که آثار قابل قبولی مانند "تماس"(1997- رابرت زمه کیس) و "پیتر پن" (2003 - ) را در کارنامه خود دارد ، برای نوشتن فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" انتخاب شد.

در "هری پاتر و محفل ققنوس" ، هری در پنجمین سال تحصیلش در هاگوارتز ، به وجود یک گروه مخفی مبارز علیه ولد مورت پی می برد که توسط دامبلدور بوجود آمده و "محفل ققنوس" نام دارد. گروهی که سالها پیش نیز وجود داشته ولی با کشته شدن و یا جنون برخی اعضای آن از هم پاشیده شد. در گروه جدید ، تقریبا تمامی دوستان هری مثل سریوس بلک ، پرفسور لوپین ، ویزلی ها ، پرفسور اسنیپ و ...حضور دارند. اما در پنجمین سال ، هاگوراتز با استاد جدیدی برای مقابله با جادوی سیاه مواجه است به نام "دولورس آمبریج" که در واقع مامور وزارت سحر و جادو و چشم مخفی کورنلیوس فاج است که به فعالیت دامبلدور و دار و دسته اش علیه وزارتخانه مشکوک شده ، در حالی که بازگشت ولد مورت را هم قبول نداشته و طرح آن توسط دامبلدور و هری پاتر و دیگران را پوششی برای توطئه علیه خود می داند. آمبریج قصد دارد که دیگر به هیچوجه درس عملی مقابله با جادوی سیاه را به دانش آموزان هاگوارتز یاد ندهد تا امکان توطئه یاد شده را کمتر گرداند اما هری پاتر که خطر بازگشت ولد مورت را جدی می بیند ، با کمک هرماین و رون ، از دوستان خود ، گروهی را تحت عنوان "ارتش دامبلدور" تشکیل داده و به آموزش آنها اقدام می کند. گروه پس از مدتی تمرین و فراگرفتن اصول مبارزه برعلیه جادوی سیاه ، توسط ماموران آمبریج کشف و افرادش تنبیه می شوند . در همین حال است که ولد مورت هم سعی می کند از طریق ذهن ، هری پاتر را کنترل کرده و او را به سازمان اسرار بکشاند تا از پیشگویی قدیمی پرفسور تریلاونی درباره خود و هری مطلع گردد. اما این تلاش به نبرد ارتش دامبلدور و مرگ خواران ولد مورت می انجامد که اعضای محفل ققنوس نیز وارد ماجرا شده و در همین جنگ است که سیریوس بلک توسط دختر عمویش ، بلاتریکس لسترنج کشته شده و هری در تعقیب بلاتریکس ، با ولد مورت مواجه می شود در حالی که دامبلدور نیز در کنارش است اما بازهم به دلیل عشق و دوستی که در وجودش موج می زند ، از دست ولد مورت خلاص می گردد.

خوشبختانه در فیلم "هری پاتر و محفل ققنوس"  علیرغم اقتباس از 3 کتاب (برخلاف کتاب سوم که فقط یک جلد بود و یا چهارمین قسمت که 2 جلد آن را تشکیل می داد) تقریبا اغلب فراز و نشیب های قصه ، گره ها و معماها و شخصیت های کتاب مطرح شده اند ،  اگرچه طرفداران پر و پاقرص این مجموعه براین باورند که همچنان برخی نکات مهم مغفول مانده و به فیلم راه نیافته تا ابهاماتی در نتیجه گیری از قصه و اتفاقاتش باقی بماند. اما این وفاداری دشوار برای تبدیل 3 جلد کتاب نسبتا قطور به یک فیلم حدودا دو ساعت و پانزده دقیقه ای در واقع به این علت بوده که کتاب پنجم فاقد بخش عظیمی از ظرائف و دقائق قسمت های قبلی به نظر می رسد. در این بخش شاهد ماجراهایی هستیم که اغلب پس زمینه های آنها در قسمت های قبلی توضیح داده و روشن شده اند( مثل حضور امثال سیریوس بلک و پروفسور لوپین در محفل ققنوس یا تلاش ولد مورت برای دستیابی به هری و یا حمایت پرفسور اسنیپ از هری)  و یا پیش زمینه اتفاقاتی قرار می گیرند که در بخش های بعدی به نقطه اوج و تاثیر خود می رسند ( مانند تشکیل محفل ققنوس یا برملا شدن پیشگویی رابطه هری و ولد مورت و یا چشم در چشم شدن ولد مورت و دامبلدور)  .

قسمت پنجم را می توان ساده ترین و سرراست ترین بخش مجموعه هری پاتر تا اینجا دانست . در این قسمت مثلا آن پیچیدگی ها و رمز گشایی جذاب از قضیه حیوان نمایی گروه غارتگر و نقشه جادویی هاگوارتز که همه ماجرای سیریوس بلک و پدر هری و پروفسور لوپین و درگیری هایشان با ولد مورت را روشن می ساخت به چشم نمی خورد  یا حوادث جذابی مانند چگونگی تبدیل بارتی کراچ به مودی در قسمت چهارم که سابقه تبدیل شدن به مادر خود و گریز از آزکابان  هم داشت ، دیده نمی شود و یا نمادهایی همچون دفترچه خاطرات تام ریدل که بخشی  از سابقه ولد مورت را در قسمت دوم بازگشایی می کند و بعدا هم در کتاب ششم (هری پاتر و شاهزاده دورگه ) مشخص می شود که یکی از "هورکروکس" های ولد مورت است که قسمتی  از روح وی را با خود همراه دارد ، رویت نمی گردد.

در هر یک از بخش های پیشین ، معمولا یک معمای اصلی (که ممکن بود چیستانک هایی را هم در کنار خود داشته باشد )در ابتدای قصه ولو در عنوان کتاب و فیلم ،مطرح شده و در انتها ،  در ادامه بازگشایی سایر چیستانک ها ، به طور شگفت آوری حل می گردید.  مثلا این معما در قسمت اول به آن سنگ جادویی بازمی گشت و در بخش دوم ، تالار اسرار بود. بخش سوم همان ماجرای گروه غارتگر ، نقاط مبهم روابط گذشته هری پاتر و دوستان و دشمنانش را روشن می گرداند و در قسمت چهارم هویت اصلی مودی قلابی (یعنی همان بارتی کراچ و معجون جادویی اش برای تغییر چهره ) که ناگهان در اواخر داستان افشاء می شد ، راز و رمز برنده شدن هری در مسابقه سه جادوگر و رسیدنش به ولد مورت را برملا می ساخت.

اما در "هری پاتر و محفل ققنوس" چندان با  چنین رابطه های پازل گونه برخورد نمی کینم. بنابراین فیلمنامه نویس ، آن هم کسی همچون مایکل گلدنبرگ که در فیلم "تماس" به شکل تحسین برانگیزی  به جزییات یک حادثه ماورایی پرداخته بود ، کمتر با ریزه کاری های پیچیده و دشوار فیلمنامه ای مواجه بوده و به همین دلیل به راحتی از پس اقتباس قصه ظاهرا طولانی پنجم برآمده است. به نظر می آید تنها موارد حذف شده مهم کتاب در فیلم ، یکی مسابقه کوییدیچ اوایل فیلم است که باعث اخراج شدن هری توسط آمبریج شد و دیگری مسابقه کوییدیچ دوم که هنگام حضور هری و هرماین همراه هگرید در جنگل ممنوع برگزار شد (که البته در فیلم رون هم همراه آنهاست ) تا برادر غول پیکر وی را ببینند ، که در آن مسابقه ، رون جام برنده را دریافت می کند. البته در فیلم "هری پاتر و محفل ققنوس" ، مثل قسمت پیشین ، نقش "دابی" نیز حذف شده.(چرا؟) در حالی که همین دابی است که اتاق نیازمندی ها را برای هری و رفقایش  پیدا می کند و در موارد مختلف نیز کمک هایی به آنها انجام می دهد ، از جمله وقتی آمبریج و افرادش در حال اقدام برای گیر انداختن ارتش دامبلدور  هستند ، (در کتاب) همین دابی است که قضیه را به هری و دیگران خبر می دهد اما در کمال حیرت این جناب دابی ،  در فیلم اصلا حضور ندارد!!

مایکل گلدنبرگ ، به خوبی توانسته صحنه های بسیار طولانی کتاب را موجز و خلاصه ارائه کند ؛ همچون سکانس های بازرسی آمبریج از کلاس ها و نحوه درس دادن اساتید هاگوارتز که صفحات زیادی از کتاب را در برگرفته ولی با استفاده از مختصرترین تصاویر و عامل رویداد موازی به مطلوبترین صورت کوتاه شده ، همچنین  فصل بازجویی های آمبریج از هری پاتر یا تقلیل نامه های متعدد به تنها یک نامه که در ابتدای  فیلم  و پس از کاربرد جادو توسط هری در خارج از هاگوارتز برای فراخوان و تنبیه او  وارد خانه دادلی ها می شود و یا توزیع صحبت های طولانی دامبلدور در  صحنه گفت و گوی مفصلش با هری در فصل ماقبل آخر کتاب (که حدود 30 صفحه از آن را در بر می گیرد)  به صحنه های قبلی (مثل افشای پیشگویی پروفسور تریلاونی که در گوی بلورین سازمان اسرار ثبت شده به همان سکانس حضور هری و سایر افراد ارتش دامبلدور در سالن اصلی آن سازمان ) و کوتاه شدن آن سکانس در حد چند جمله دامبلدور و آخرین عبارات هری خطاب به رون و هرماین در سکانس پایانی فیلم .

شاید بتوان تنها وجه معمایی و پازلی فیلم را همان اسلحه ولد مورت دانست که اوایل فیلم در خانه سریوس و جلسه محفل ققنوس مطرح شده و در پایان متوجه می شویم که همان پیشگویی تریلاونی و آن گوی بلورین بوده که مشخص می کند از میان هری پاتر و لرد ولدمورت ، تنها یکی از آنها زنده می ماند و دیگری به دست آن یکی ، کشته می شود. که این موضوع برخلاف کتاب ، بازگشایی اش به آخر قصه موکول نشده و بتدریج در طول فیلم روشن می گردد.

اما به جز اینها که چندان نمی تواند بحث اصلی درباره فیلمنامه هری پاتر پنجم باشد ، آنچه در رابطه با روند اصلی داستان های هری پاتر بایستی مورد اشاره قرار گیرد ، سیر خاصی است که ساختار روایتی و سبک موضوعی این داستان ها با توجه  به مسائل روز طی کرده اند . به این مفهوم که شکل گیری داستانی همچون هری پاتر در سالهایی اتفاق می افتد (اواسط دهه 90) که جامعه غرب به خصوص آمریکا ، پس از تجربه تلخ دو دهه (دهه های 70 و 80) عصیانگری علیه اخلاقیات و مذهب و بنیادهای سنتی اجتماع مانند خانواده ، که به فجایع تکان دهنده ای منجر شد ، با نوعی بازگشت مواجه گردید ، بازگشت به مبانی اخلاقی و به ویژه دینی که خصوصا در دهه 90 گرایشان مذهبی بسیار قوی در جامعه غرب در مقابل خلاء روحی – روانی عمیقی که طی دو دهه ذکر شده جامعه را به قهقرا کشانده بود ، به وجود آمد. در این دهه تمایلات افراطی هم آنچنان نضج گرفت که صدها گروه و کالت من در آوردی سر بیرون آوردند . تردیدی نیست  در به وجود آمدن و رشد قارچ مانند کالت های مورد بحث ، قطعا پول های محافل سرمایه داری جهانی که همواره با مذاهب اصلی و واقعی مشکل داشته و آنها را در نهایت به زیان منافع دراز مدت خود دیده اند ، نقش  به سزایی ایفا کرده  است. در میان همین کالت های مشکوک است که شاهد تشکیل محافل و جلساتی ابتدا با نام جن گیری و سپس جادوگری و شیطان پرستی هستیم که براساس آمار انجمن های معتبر شهری و مردم شناسی در آمریکا فقط در نیمه اول  دهه 90 ، هزاران محفل جن گیری و جادوگری و شیطان پرستی در سراسر آمریکا شکل گرفت که بعضا با اجرای مراسم عجیب و غریب موجب ایجاد وحشت برای شهروندان می شدند.


به هر حال  ، قصه هری پاتر نیز از دل چنین شرایطی بیرون می آید. واقعا نمی توان تشخیص داد که فکر این داستان تا چه حد  اریژینال و تنها برگرفته از ذهن خانم رولینگ بوده ولی این قطعی به نظر می رسد  که پس از خرید حقوق کتاب هایش (پیش از نوشتن چهارمین جلد ) توسط غول عظیم رسانه ای دنیا یعنی "تایم وارنر" که کمپانی برادران وارنر نیز تحت مالکیت آن است و سرازیر شدن میلیاردها دلار برای ادامه یافتن داستان های هری پاتر و ساخته شدن فیلم هایی براساس همه کتاب های منتشره و یا آنهایی که در آینده انتشار خواهند یافت ، تاثیر تفکرات صاحبان این کمپانی  بر دنباله داستان ها غیر قابل انکار است. چنانچه در یک مقایسه اجمالی مابین 3 کتاب اول که پیچ و خم های جادوگری بر خط  روایتی آن حاکم است با قسمت چهارم که فضای آن از تم  اصلی فاصله گرفته و به فضای رایج فیلم های تجاری هالیوود نزدیکتر می شود ، متوجه این تاثیر می شویم . به هرحال اینک خانم جی کی رولینگ از سوی کمپانی های بزرگ و سرمایه های عظیمی  حمایت و به اصطلاح ساپورت می شود که سرنخ همه این ماجراها را در دست دارند و گفته می شود ، پیش از نوشتن هر کتاب گویی این خانم با مشاوران متعدد این کمپانی ها جلسات مختلفی داشته و خطوط  اصلی برای نوشتن قسمت بعدی را از آنها دریافت می کند. ازهمین روست که درصحنه های مختلف قسمت های اخیر به شدت به یاد سکانس های معروف فیلم های شناخته شده هالیوود می افتیم. مثلا  در "هری پاتر و جام آتشین" به شکل تردید ناپذیری از عناصر روایتی "ارباب حلقه ها"(رمان اصلی) و "جنگ های ستاره ای" و آثار دیگری مثل "شکارچیان روح" وام گرفته شده (دوئل  چوبدستی های هری پاتر و ولدمورت در فیلم" هری پاتر و گوی آتشین " حتی در اجرا و جلوه های ویژه ، یادآور درگیری جدای و سیث در قسمت سوم "جنگ های ستاره ای" است ) و حتی علنا ولدمورت را همچون قطب منفی فیلم اخیر "لرد تاریکی" میخوانند. همین طور  "محفل ققنوس" به گروههای مبارز مخفی که طی جنگ جهانی دوم علیه آلمان ها شکل می گرفت ، شبیه است که گونه های مختلفی از آنها را در فیلم های جنگی که خصوصا آنها که مقاومت فرانسوی ها در برابر آلمان ها را به تصویر می کشیدند ، بارها و بارها دیده ایم  .آن دسته بندی بچه ها در ارتش دامبلدور را هم به کرات و به انحاء گوناگون در فیلم های نوجوانانه بعضا ظنز آمیز شاهد بوده ایم مثل "عملیات سیب زمینی " یا  "مامور ما کدی " و یا به شکل اصلی تری در تمرینات و عملیات گروه کودکان گمشده قصه "پیتر پن " که علیه کاپیتان هوک خبیث آموزش دیده و بیسج می شوند و  می تواند منشاء الهام همه داستان های مشابه بعدی باشد.

اما کتاب پنجم هری پاتر ، در طی سالهای 2001 و  2002   نوشته شده و در جولای 2003 منتشر گشت. آغاز نوشتن "هری پاتر و محفل ققنوس" در شرایطی است که حادثه 11 سپتامبر 2001 اتفاق افتاده و تمامی فعالیت ها اعم از سیاسی ،  اقتصادی ، فرهنگی و هنری را در آمریکا تحت تاثیر قرار داده ، به نحوی که فرودگاههای تعطیل شده ، دانشگاهها و موسسات آموزشی در حالت بلاتکلیفی به سر برده و حتی فعالیت فیلمسازی در استودیوها ، متوقف گردیده بود  و سران هالیوود گرد آمدند تا برای احیاء غرور خرد شده آمریکاییان فکری بکنند. اکران بسیاری از فیلم های که سیاست های آمریکا را مورد انتقاد قرار داده بودند ، به تعویق افتاد و حتی نماهای برج های دو قلوی نیویورکی که در حادثه 11 سپتامبر با خاک یکسان شدند ، از درون فیلم ها در آمد! نتیجه جلسه فوق العاده کمپانی داران هالیوود این بود که تولید فیلم  در جهت حمایت از سیاست های به اصطلاح ضد تروریستی دولت بوش ، بایستی سمت و سو یابد. در چنین شرایطی کمپانی برادران وارنر به عنوان یکی از اصلی ترین استودیوهای فیلمسازی هالیوود ، دستور نوشتن کتاب پنجم هری پاتر را به "جی کی رولینگ" داد. این درحالی بود که فیلم اولین کتاب را دو ماه پیش از 11 سپتامبر ، نمایش داده بودند  و دومین فیلم نیز در مراحل فیلمبرداری قرار داشت.

اینکه آیا برای نوع ساختار روایتی و مسیر داستان کتاب پنجم از سوی روسای "تایم وارنر" ( که در آن جلسه صاحبان استودیوهای فیلمسازی هالیوود ، پیمان تولید فیلم در جهت سیاست های حاکم بر آمریکا بسته بودند) به خانم رولینگ توصیه و یا خط و خطوطی داده باشند را از محتوای خود این کتاب می توان دریافت . آیا اینکه فضای حاکم بر قصه هری پاتر از نوع جادو و معمایی در 3 کتاب اول و مخلوط با حادثه و حادثه پردازی در کتاب چهارم ، ناگهان به فضایی سیاسی در کتاب پنجم تبدیل گردد، تصادفی است و از ذهن خانم رولینگ بیرون آمده است ؟!

تشکیل گروهی مخفی به نام "محفل ققنوس" در مقابل لرد تاریکی و ورای حاکمیت وزارت سحر و جادو و شخص کورنلیوس فاج که وجود ولد مورت را منکر هستند و نتیجه ذهن دامبلدور و هوادرانش می دانند و برای حفظ حاکمیت خویش ،توسط دولورس آمبریج  شرایط امنیتی و اطلاعاتی سختی بر هاگوارتز حاکم می کنند تا هر نوع توطئه ای علیه خود را حنثی کرده  و مجازات متخلفان را تا تبعید به زندان مخوف ازکابان پی گیری نمایند، شباهت انکار ناپذیری به موقعیت آمریکا پس از 11 سپتامبر 2001 در مقابل مخالفانش دارد که بنا به تئوری بوش هر اعتراض و  انتقادی را به تروریسم تعبیر کرده و مستوجب شدیدترین برخوردها دانستند. خانم رولینگ درواقع در "هری پاتر و محفل ققنوس" ، قهرمان نوجوان خود را با وقایع روز همساز کرده  و او را در مقابل چالش های سیاسی آشنا قرار می دهد : اینکه فرض از بین رفتن تروریست ها  (ولد مورت) ، خوش خیالی است و بایستی علیه آنها در گروههای مانند "عمل میهن پرستانه" (محفل ققنوس) متشکل و وارد عمل شد ،  اینکه حادثه 11 سپتامبر به دلیل همین خوش خیالی در مورد دشمنان آمریکا و ضعف دستگاههای امنیتی (وزارت سحر و جادو) به وقوع پیوست! و اینکه زندان ازکابان بی شباهت به زندان های گوانتانامو و ابو غریب نیست. آمبریج هم سعی می کند با انواع و اقسام شکنجه ، هری پاتر یا چو چانگ را وادار به لودادن دوستان و نقشه هایشان بکند و با اطلاعیه های مختلف ، شرایط ویژه بر هاگوارتز حاکم نموده است ، او به راحتی استراق سمع می کند ، در گوشه گوشه مدرسه ، جاسوس قرار داده و حتی دامبلدور را به زندان ازکابان محکوم می کند.

از همین قسمت است که لرد ولد مورت  به تدریج عوامل خویش را در وزارت سحر و جادو ، نفوذ می دهد تا به تدریج آن را در اختیار بگیرد. از همین روست که وقتی هری به دادگاه این وزارتخانه می رود در یک لحظه در کنار کورنلیوس فاج ، مرگ خواری همچون لوسیوس مالفوی را هم مشاهده می کند. از همین قسمت است که ولد مورت ، سعی در جذب دیمنتورها (دیوانه سازها) به سوی خودش می کند  تا در قسمت های آینده اساسا ، ازکابان را به تسخیر خود در آورد.

به هرحال هری پاتر و دوستانش ، پس از 11 سپتامبر 2001 و در قصه "محفل ققنوس" دیگر آن حال و هوای صرفا جادو بازی ها و کرکری خواندن با لرد تاریکی ندارند و بازی های سبکسرانه برای گذران دوره ای از مدرسه هاگوارتز را کنار گذاشته و به انقلابیونی سیاسی! بدل شده اند که حالا مبارزه ای متشکل و سازمان یافته را در دستور کار قرار داده اند!!

نکته آخر درمورد وابستگی جی کی رولینگ  به مافیای رسانه ای امروز آمریکا تصور می کنم دو سند زیر کافی باشد که اگر رسانه غول پیکر "تایم وارنر" و دلارهایش به کمک ایشان نمی آمد ، به اصطلاح کلک هری پاتر جی کی رولینگ در دادگاههای آمریکا و توسط کسانی که ادعای حقوق مولف بر اصل قصه را داشتند ، کنده شده بود:

۱- در سال 2002 خانم جی کی رولینگ در دادگاه محلی شمال منطقه نیویورک توسط یک مولف پنسیلوانیایی به نام  نانسی استافر مورد اتهام قرار گرفت که ایده هری پاتر را از داستانی که وی در 1984 به نام "افسانه راه و موگل ها" نوشته ، برداشت کرده است. داستانی که حتی کاراکتری به نام "لاری پاتر" در آن نقش اصلی را داشته و دردنیای جادوگران می گذشته است. دلائل نانسی استافر و مستنداتش آنقدر محکم و کافی بود که برخی رسانه ها محکومیت خانم رولینگ را حتمی دانستند اما روزی که همه در انتظار برگ آخر استافر بودند ، پس از مذاکره نماینده "تایم وارنر" با او  ، ایشان گفت که هیچ دلیل محکمی ندارد و شکایتش را پس گرفت!!!

2- در سوم آوریل 2003 دیمیتری یمتس روسی که مدعی بود کتاب "ماهی دوگانه جادویی" اش را قبل از "هری پاتر و سنگ جادو" منتشر کرده است ، آن را مجددا در آلمان به چاپ رساند و مورد شکایت رسانه "تایم وارنر" قرار گرفت. داستان کتاب بسیار به قصه "سنگ جادو" شباهت داشت و حتی برخی کارشناسان حقوقی و ادبیات آن را به لحاظ ساختاری و محتوایی ، اریژینال تر از داستان خانم رولینگ می دانستند اما بازهم دلارهای "تایم وارنر(که صاحب رسانه ای کمپانی برادران وارنر هم هست) پیروز میدان شد و خانم رولینگ به کارش ادامه داد.

ذکر این نکته نیز بی مناسبت نیست که در کتاب "رمز داوینچی" ( دن براون ) ذکر شده ،  قصه هری پاتر یکی از تلاش هایی است که خانقاه صهیون برای زنده نگه داشتن نام و یاد مریم مجدلیه به عنوان مادر نسل عیسی مسیح و البته مسیح موعودی که گویا حق امپراطوری اش غصب شده و قرار است برای نجات قوم یهود از راه برسد ، انجام شده. این اعتقاد ، امروزه ( در مقابل سکوت کلیسای کاتولیک ) از سوی برخی فرقه های صهیونیستی علنا عنوان گردیده و برای تبلیغ آن میلیاردها دلار از سوی محافل جهانی سرمایه داری هزینه می شود تا میلیون ها نسخه از کتابش همزمان در دهها کشور جهان توزیع گردد  و فیلمش در هزاران سالن سینما به نمایش درآید. ولی گویا مردم جهان هم از این قصه و فیلم هایش خسته شده اند که بیش از یک هفته در صدر جدول پرفروش ها تحملش نمی کنند در حالی که فیلم های بسیار کم سر و صدا تر ، حداقل دو هفته بر بالای جدول باکس آفیس می مانند. این نگرانی را از هم اکنون  برخی  سران کمپانی برادران وارنر ابراز داشته اند که استقبال از فیلم ششم (که در سال 2008 اکران خواهد شد) و قسمت هفتم هری پاتر (که در سال 2010 به نمایش در می آید) بسیار کمتر از این باشد و این استودیو را با وجود هزینه فوق العاده بالای ساخت آثار مذکور ، با شکست فاجعه باری مواجه گردانند.

امپراطوری خیانت    

 

 

 


حقیقتا دشوار است که از میان آن همه زرق و برق و شکوه و عظمت صحنه ها ، کارگردانی شگفت انگیز ،  فیلمبرداری حیرت آور و موسیقی تاثیر گذار فیلم "نفرین گل طلایی" ، بتوان تنها فیلمنامه آن را زیر ذره بین برد ، در حالی که ، آنچه ژانگ ییمو از قبلش،  به آنچنان ضیافتی از نور و رنگ دست یافته که اعجاب و تحیر هر بیننده ای را برمی انگیزد ، در واقع جز فیلمنامه دقیق و بی عیب و نقصی نبوده که خودش آن را براساس نمایشنامه ای از "یو کائو" نوشته و سپس جزء به جزء مقابل دوربین برده است.

داستان "نفرین گل طلایی" در اواخر سلسله تانگ در قرن دهم میلادی  و در چین قدیم  اتفاق می افتد وقتی که امپراطور "پینگ" به طور غیرمنتظره ای همراه پسر دومش ، شاهزاده "جی" به قصر بازمی گردد و دلیل خود را گردهمایی آخر هفته خانواده اش عنوان می کند با  ملکه فانیکس ، ناپسری  او  پرنس "وان" که ولیعهد هم محسوب می شود و شاهزاده "یو" که کوچکترین است. اما امپراطور نقشه ای دیگر در سر می پروراند : او در حالی که به کمک محرم رازش ، پزشک سلطنتی "جیانگ" ،  به بهانه بیماری ملکه ، دارویی را به خوردش می دهد که در عرض دو ماه مشاعرش را از دست بدهد ، خیال دارد شاهزاده "جی" را به جای پرنس وان به ولیعهدی برگزیند ، چرا که حال و هوای لطیف و عاشق پیشه او را مناسب امپراطوری نمی داند ، خصوصا که مدتهاست به رابطه وی و ملکه اش پی برده است. از طرف دیگر او را بازمانده ملکه فقید قبلی می داند. ملکه ای که در واقع  نه ملکه بوده و نه وفات یافته ، بلکه اینک به عنوان همسر پزشک سلطنتی (دور از چشم امپراطور) در دربار زندگی می کند و به عنوان جاسوس ملکه فانیکس ، خبر داروی مسموم را هم برای وی می برد ، چراکه می خواهد انتقامش را از امپراطور بگیرد و از نظر او چه کسی جز ملکه ، قادر به چنین کاری است؟ همه این وقایع در حالی روی می دهد که  از سویی دیگر رابطه دختر پزشک سلطنتی به نام "چان" با پرنس وان ، داستان را به سوی یک فاجعه انسانی پیش می برد.

این سومین بار است که ژانگ ییمو ماجرایی از تاریخ  شاهان چین را دستمایه قرار می دهد.اگرچه در دو فیلم اول و دوم یعنی "قهرمان"(2002) و "خانه خنجرهای پرنده"(2004)  از بیرون و از زاویه برخورد مخالفین امپراطور با وی ، به این تاریخ نگریسته بود ولی  در فیلم "نفرین گل طلایی" ، اصل داستان درون قصر و داخل خانواده سلطنتی می گذرد.

اما همچنان دغدغه  ییمو ، به تصویر کشیده عشق هایی است که در کشاکش وقایع اجتماعی – سیاسی ، می سوزند و خاکستر می گردند. از فیلمی همچون "ژودو"(1990) گرفته که این عشق در میان عصبیت های جاهلی و سنت های کهنه ، به زنجیر کشیده شد تا عشق مابین "شمشیر شکسته" و " برف پرنده" در فیلم "قهرمان" که با مرگ آن دو در آرزوی سرنگونی امپراطور ظالم ، برفراز کوه مشرف به قصر او  پایان پذیرفت  تا آن مثلث عشقی فیلم "خانه های خنجرهای پرنده" که در طول 4 فصل طبیعت با رزمی طولانی همراه گردید تا به مرگ تراژیک هر دو عاشق و معشوقشان  بیانجامد.

در "نفرین گل طلایی" نیز عشق های سوخته و این بار خیانت بار متعددی وجود دارد که در لابلای دندانه های قدرت و شهوت و آز گرفتار شده و هریک با پایان غم انگیزی مواجه می گردند. عشق اول که مابین امپراطور و زنی از خدمتکاران شکل گرفته  ، به دلیل نگرش های طبقاتی قوانین سلطنتی ، ضمن اینکه داغی به نشانه ننگ برگونه اش می خورد با خفت و خواری از قصر رانده می شود . او را برای اولین بار به شکلی سیاهپوش و نقابدار می بینیم که برای مطلع نمودن ملکه از سم موجود در دارویش ، مخفیانه به قصر آمده است. صحنه ای قبل از این ، ملکه ، "چان" را (که خود از خادمان خاص وی بوده و داروی ملکه  را سر هر ساعت به حضور او  می آورد) در اتاق پرنس "وان" به دام انداخته و در همانجا از زبان ملازمان  ملکه می شنویم که مجازات خدمتکاری که به اندرونی شاهزادگان تعرض نماید ، داغی بر صورت و شلاق و رانده شدن از قصر است. از همین رو وقتی که  همان زن سیاهپوش جاسوس ملکه ، نقاب از چهره برمی دارد و داغ صورتش مشخص می شود ، درمی یابیم که وی نیز احتمالا به دلیل عشق یکی از شاهزادگان ، به این روز افتاده و با دستگیری وی  ، در حضور امپراطور متوجه می شویم که آن عشق مابین او با شاه بوده است و گویی هنوز بارقه هایی از آن حداقل از سوی سلطان وجود دارد اگرچه خشم و انتقام زن آنچنان شعله ور است که مجالی به ابراز آن نمی دهد.

ژانگ ییمو خیلی زود برای مخاطبش روشن می کند ،  این زن همان ملکه فقیدی است که تصویرش بر دیوار قصر نقاشی شده و در واقع پرنس "وان" فرزند  وی است . از آنجا که او از جمله خادمان بوده و عروسی اش با امپراطور به لحاظ ضوابط سلطنتی ، غیرممکن ، ناچارا از دربار رانده شده و مرده اعلام گشته است. در حالی که در همان دربار به همت پزشک سلطنتی ، نجات یافته و از دور ، بزرگ شدن پسرش را مشاهده کرده است .  امپراطور پینگ هم با دختر امپراطوری کشور همسایه اش ازدواج کرده که هم قوانین را رعایت نموده باشد و هم قلمرو کشور همسایه را به تصرف خود درآورد.

عشق دوم مابین ملکه فانیکس که به اجبار به ازدواج امپراطور پینگ درآمده و ناپسری اش ، پرنس "وان" شکل گرفته است.  در فیلم لحظات آخر این رابطه ممنوع را مشاهده می نماییم که پرنس وان از ترس افشای آن  ،  قصد ترک قصر و عزیمت به نقطه ای دوردست از کشور را دارد. این درحالی است که فاجعه بارتر از آن ، علاقه ای است که به "چان" (دختر پزشک سلطنتی) پیدا کرده  و قصد دارد در سفرش ، او را با نیز خود همراه سازد. عشقی که تراژدی اش از همه رمانس های نافرجام دیگر این فیلم ، تکان دهنده تر است و پایان خوف انگیزتری دارد آنگاه که چان پس از دریافت حقیقت نسبت خویشاوندی اش  با پرنس "وان" از زبان ملکه ، جیغ زنان از قصر بیرون می زند و  در میان خنجرهای مرگبار ماموران سیاهپوش امپراطور ، سلاخی می شود و پس از او ، مادرش هم  که به دنبالش روانه گردیده ،  به همین سرنوشت شوم گرفتار می آید.

ژانگ ییمو این عشق های سوخته و خیانت آمیز را از پس پرده های جلال و جبروت تالارهای پرشکوه و رنگارنگ قصر امپراطوری بیرون می کشد . اما از  پس آن پرده ها ، خیانت ها و دنائت های شرم آور دیگری نیز بیرون می ریزد که به تدریج بر بیننده روشن می گردد. ییمو سعی کرده هر لحظه که تماشاگرش در خلسه زیبایی رنگ ها و نورهای چشم نواز و دالان های تودرتوی اعجاب انگیز قصر امپراطور ، غرق می شود ، این سیاهی ها را در مقابل چشمانش قرار دهد ، تا به او یادآور گردد که در زیر این ظواهر فریبنده ، چه عفریت های شیطانی نهفته است.  از همان نخستین سکانس فیلم که از بیدار و آماده شدن دختران بیشمار قصر در نظمی شگفت آور حکایت دارد ، تصویر آن به سوارانی قطع می شود که در فضایی سرد و در میان کوهها و صخره های سیاه و خاکستری ، به تاخت به قصر نزدیک می شوند ، گویی شاهد تعجیل هملت هستیم که پس از شنیدن مرگ ناگهانی پدرش ، به سوی قصر السینور در شتاب است .

 پس از آن مراسم آیینی اوایل فیلم ، خیلی سریع از بیماری ملکه و ارتباط نامشروعش با ناپسری خود باخبر می شویم ، آنجا که به التماس از پرنس وان درخواست  می کند که از ترک کردن قصر خودداری ورزیده و نزد او بماند.

بعد از ورود امپراطور و شاهزاده جی که گویی پس از 3 سال به قصر باز می گردد و اطلاع وی از بیماری مادر ، شاهد نجواهای امپراطور و پزشک سلطنتی بر سر داروی کشنده ملکه هستیم که به صورت رازی مطرح می گردد. رازی که پزشک مجبور می شود هنگام اقدام دخترش (که خادم مخصوص ملکه هم هست) برای چشیدن دارو ، آن را با وی در میان گذاشته و تقاضای پنهان ماندنش را داشته باشد.

از طرف دیگر جشنواره گل های طلایی نزدیک است ، جشنی که علیرغم همه زیبایی ها و شکوهش ، به خاطر یاد ملکه نخستین  برگزار می شود. ملکه فانیکس به سختی و در عین بیماری ، در حال گلدوزی میناهای طلایی برروی دستمال های ابریشمی خاص است و تلاش دارد که  آن ها را تا هنگام فرارسیدن جشنواره به اتمام برساند و در همین حال است که توسط همسر پزشک سلطنتی (یا در واقع مادر پرنس وان ) از توطئه امپراطور علیه خودش مطلع شده ،  آن را با شاهزاده جی درمیان می گذارد و همکاری شاهزاده  را در نقشه ای که برای سرنگونی امپراطور پینگ و جانشینی او در سر دارد ، جلب می کند.

ژانگ ییمو ، همچنان که تماشاگر  را با تمهیدات مختلف روایتی ، ظاهرا به لحظات زیبا و تماشایی جشنواره گل طلایی دعوت می نماید (که به قول امپراطور سمبل وحدت خانواده او است) محور اصلی قصه را در سراشیبی  ویرانی و نابودی خانواده امپراطور پبش می برد. مثلا در حالی که در زمان های متناوبی از فیلم شاهد حرکت زیبای گروهی از خادمان قصر در راهروها و دالان های رنگارنگ آن هستیم که با موسیقی و آواز ، هربار ساعتی را اعلام کرده و خصوصیت آن ساعت را باز می گویند ، اما در کنار این نمایش چشم نواز آیینی ، شاهد در هم ریختگی و به اصطلاح کائوس روحی – روانی خانواده امپراطور می شویم  که در زیرلایه های روابط خویشاوندی آنها ، همچون سرطانی دهشتناک ، ریشه می دواند . امپراطور تاکید داشت که این در هم ریختگی و آشفتگی ، در شکل ظاهری ارتباطات  آنها پدیدار نشود. ( در صحنه ای خطاب به ملکه می گوید که ما باید ظاهر را حفظ نماییم). اما تظاهر بیرونی نابسامانی های درونی خانواده  در اواخر فیلم نمود پیدا کرده و گندابی که در زیر آن همه زرق و برق و شکوه و جلال جریان داشت را  بیرون می ریزد. به قول آنونس فیلم معلوم می شود ، امپراطوری که ادعای کنترل بر سرزمینی به وسعت و با جمعیت کثیر چین را می کرد ، از کنترل خانواده کوچک خود عاجز مانده بود!!

امپراطور برای افشاء نشدن راز توطئه علیه ملکه فانیکس از یک سو و سر به مهر ماندن  راز دیگری که از  افشای خیانت وی در پنهان کردن مادر شاهزاده ولیعهد حکایت دارد ، از سویی دیگر پزشک سلطنتی و خانواده اش را با ارتقاء  مقام ( در ظاهر و به سبک همه پادشاهان تاریخ جهت  سربه نیست کردن مخالفان درباری شان ) به حاکمیت یکی از استان های چین و در واقع به سوی  مرگ می فرستد تا در محل اقامتشان مورد هجوم آدمکشان سیه پوش امپراطور قرار گرفته و نابود شوند. اما عشق چان به پرنس وان که وی را هم به همان مکان کشانده ، او  را به دنبال پرنس ، روانه پکن کرده و مادرش را نیز به خاطر جلوگیری از اتفاق فاجعه بارتر دیگری،  به دنبالشان روان می سازد. آدمکشان امپراطور ، پزشک مخصوص را به قتل می رسانند ولی به خاطر حفاظت تیراندازان ویژه ملکه از چان و مادرش ، نمی توانند به آنها دست یابند. در نتیجه چان و مادر پس از درگیری ها و نبردهای نفس گیر ، گریزان از دست همان آدمکشان به قصر می رسند در حالی که شاهزاده جی به عنوان فرمانده محافظان قصر برای عملی ساختن همراهی اش با ملکه در سرنگونی امپراطور و جانشینی وی ، تمامی محافظان را به استراحت فرستاده و همه قصر را به تصرف خود و سربازانش درآورده است.

از این صحنه ، انهدام  خانواده پینگ از لابلای دیوارهای قصر پر جلال و جبروت امپراطوری ، لحظه به لحظه آشکارتر می شود. چان و مادر با سر و وضع خونین ، سر سفره میهمانی خانوادگی امپراطور می رسند و بعد از آن  همه رازها از پرده بیرون می افتد در حالی که نیروی عظیم ارتش شاهزاده جی نیز از در و دیوار ، مشغول نفوذ به قصر و محاصره آن هستند ،  به طوری که حتی نینجاهای سیاهپوش امپراطور نیز یارای مقاومت در برابر آنان را ندارند.

اما درون قصر و بر سر همان میز مهمانی و جشن گل طلایی امپراطور ، با تسویه حساب های خونین اعضای خانواده ، انهدام امپراطوری پینگ ، زودتر از آنکه شاهزاده جی اقدامی انجام دهد ،  آغاز شده است.. شاهزاده یو یعنی کوچکترین پسر امپراطور در حرکتی ناباورانه ، پرنس وان را از پشت مورداصابت شمشیرش قرار می دهد و با فریاد و اشک ، گناه او را خیانت اعلام می کند و سپس با سربازانی در مقابل پدرش می ایستد . امپراطور که از حرکت وی غافلگیر شده ، ابتدا توسط نینجاهایش ، سربازان شاهزاده یو را نابود می کند و سپس با شلاق آنقدر پسرش را می زند که او جان می دهد . از آن سو در حالی که از توطئه مشترک ملکه و شاهزاده جی آگاه شده ، با قوایی عظیمتر از سپاه  جی ، به جنگ او می رود تا اینکه همه گل های طلایی جشنواره ، با خون سربازان شاهزاده جی سرخ شده و لگدکوب پیکرهای برروی هم انباشته  شان می شود .

شاید بتوان گفت صحنه ای که در یک چشم برهم زدنی ، همه آن جسدها و نیزه ها از صحن بزرگ قصر جمع آوری گردیده  و خون ها شسته می شود و به جای آنها بازهم گل های طلایی قرار می گیرد و فشفشه ها به آسمان می روند  تا جشن در سر موعد خود برگزار شود ، خلاصه ای است  از همه آنچه که به نظر می آید ، ژانگ ییمو تا آن لحظه در "نفرین گل طلایی" به تصویر کشیده است. او در واقع نقش همه آن شکوه و جبروت و زیبایی را در فضایی نفرین شده ، ترسیم می کند و نشان می دهد ، حقیقتی که در عمق آن رنگ ها و نورهای درخشان جاری است ، بسیار سیاهتر و تباهی آورتر از شمایل و  اعمال سیاهپوشان نینجا به نظر می رسد. 

"ییمو" برای تصویر بخشی از تاریخ سرزمین اش ، چندان به شکوه و جلالی که بر صفحات کتاب ها و کتیبه ها نگاشته شده ، بسنده نمی کند و واقعیات را از ماورای جوهر کلمات و عباراتشان ، بیرون می کشد . همچنان که در فیلم های رئال خود مانند : "نه یکی کمتر" (1999)  برخی واقعیات جامعه سوسیالیستی امروز چین را در  آن سوی  شعر و شعارهای عدالت خواهانه ، به تصویر کشید.

او واقعیاتی را به مخاطبش می نمایاند تا در کنار دیوارها و دالان های مفتون کننده  شهر ممنوعه پکن  و قصرهای دیدنی آن ، در حالی که محو زیبایی های حیرت آورش شده ، لحظاتی به فکر فرو رود و تاریخ نویسان را مورد سوال قرار دهد که  در زیر و لابلای این در و دیوارها و تالارهای مسحور کننده ، چه اجساد و ارواحی از بیگناهان و قربانیان جای گرفته و شاهانی که درون این تالارها حکومت می کردند ،  علیرغم تمامی افتخاراتی که به آنها نسبت داده می شود ، چه فجایع نکبت باری در طول تاریخ بشر به وجود آورده اند.

مرحوم دکتر علی شریعتی در کتاب "آری اینچنین بود ، برادر" ، پس از اینکه اعجابش را از معبد"دلفی" یونان و  معابد پرشکوه و قصرهای عظیم در خاوردور ، چین و کامبوج و اهرام ثلاثه مصر ...بازگو می کند ، وقتی متوجه می شود که آنهمه شکوه و جلال و جبروت براجساد هزاران برده لهیده و خاک شده ، بنا شده ، می نویسد :

"...چون بار دیگر به اهرام عظیم نگریستم ، دیدم که چقدر با آن عظمت و شکوه و جلال بیگانه ام. یا نه ، چقدر به آن عظمت و هنر و تمدن کینه دارم ، که همه آثار عظیمی که در طول تاریخ ، تمدن ها را ساخته اند ، بر استخوان های اسلاف من ساخته شده است. دیوار چین را پدران من بالا بردند و هر که نتوانست سنگینی سنگ های عظیم را تاب بیاورد و در هم شکست ، در جرز دیوار گذاشته شد. دیوار چین و همه دیوارها و بناها و آثار عظیم تمدن بشری ، این چنین بوجود آمد ، سنگ سنگی برگوشت و خون اجداد من..."

ژانگ ییمو ، در فیلم "نفرین گل طلایی" از پس پرده امپراطوری پر شکوه چین ، تیره ترین روابط انسانی را بیرون می کشد،  روابطی مملو از توطئه و خیانت و جنایت که از میان چنین فضایی ، یک سرزمین پهناور را در بند ظلم و زنجیر گرفتار آورده بود. در واقع جشنواره گل طلایی جز فستیوالی از نفرت و خیانت نیست که اساس امپراطوری پینگ  و همه امپراطوران و شاهان و سلاطین بوده  و به همین سیاق تمامی آن شکوه و جلال ظاهری شان را را در کام خود فرو برد. بیشتر صفحات تاریخ ، (البته نه آن تاریخی که سلاطین و ملیجک هایشان نگاشته اند )روشنگر این است که زندگی و حکومت اغلب شاهان ، چنین روالی داشته است. راه دور چرا برویم که تاریخ باستان و غیرباستان شاهنشاهی خودمان ،  سرشار از این سیاهی ها و تباهی هاست. (این فقره را باج دادن به مروجان تفکر امثال فیلم "300" قلمداد نکنیم ، چراکه آنچه در قلمرو یونانی ها و آتنی ها و اسپارت ها اتفاق می افتاد به دلیل عقب ماندگی تاریخی و فکری چندصدساله شان نسبت به امپراطوری پارس و ایرانیان ، صدها بار دهشت بارتر و وحشیانه تر بوده است).

برای روشن تر شدن ذهن خوانندگان این مقال و نزدیکی بیشتر با درونمایه فیلم "نفرین گل طلایی" ذکر برخی واقعیات تاریخ ایران باستان(که نزدیکی غریبی با تاریخ  امپراطوری چین باستان  و دیگر شاهنشاهی ها و سلطنت ها دارد)  بی مناسبت نیست.

اگر برخی دوستان شیفته پادشاهان باستانی مان  برنیاشوبند ، از همان دوران هخامنشی بگوییم که افتخار بی چون و چرای تاریخ ایران به حساب آمده و در نوشته ها و گفته های بسیاری به آن بالیده ایم. از کوروش بزرگ آغاز کنیم که گفته می شود اغلب آنچه درباره آزاد منشی ها و حقوق بشر نویسی هایش ادعا شده ، زاییده ذهن تاریخ نویسی یونانی به نام "گزنفون" بوده  است. (مانند رسانه هایی که امروزه از مشهورترین سرکوب گران انسان و انسانیت ، مدعی حقوق بشر می سازند  !) . او  تمامی صفات حسنه یک سردار یونانی را در وجود شخصیتی به نام کوروش ریخت که در واقع تنها پادشاه معاصرش به شمار می آمد. در حقیقت  کوروش نیز مانند سایر پادشاهان ، زندگیش را به لشکرکشی و کشورگشایی و جنگ و خون ریزی گذراند . اگرچه در بسیاری از تواریخ ، فرجام کارش را در ابهام گذارده اند اما هم مورخی به نام "کتزیاس" ، هم "هرودت" و هم "استرابوس" نوشته اند که وی در اواخر عمر چندین سال در لشکرکشی به نواحی شرقی و شمال شرقی امپراطوریش به سر برد و در یکی از این جنگها به دست تموریس ملکه ماساگت ها کشته شد . نقل است که  آن ملکه سر کوروش  را از تن جدا کرد و داخل تشت خونی انداخت و خطاب به وی فریاد زد که "بخور این همان خونی است که در همه عمر طلبیدی !"

کمبوجیه یعنی جانشین کوروش بزرگ هم  علاوه براینکه دو  خواهر خود ( آتوسا و رکسانا) را برخلاف عرف پارس ها ، به زنی گرفت و داوران قوم را ناچار ساخت که براین اقدام شنیع وی ، صحه گذارند ، برادرش "بردیا" را که فکر می کرد مزاحم سلطنت وی خواهد شد ، مخفیانه به قتل رساند و حتی کسانی را که مباشر یا عامل قتل بودند را کشت تا رازش افشاء نگردد و بعدا هم یکی از خواهرانش را که به وی مشکوک شده بود ، هلاک کرد.

خشایارشا هم نسبت به زن برادر و عروس خویش ، عشق های ناروا و بدفرجامی داشت که سرانجام باعث قتل مرموزش توسط وزیر خود  ، اردوان  شد. همین اردوان باعث گردید  که کوچکترین فرزند خشایارشا  یعنی اردشیر درازدست به تخت بنشیند و وی را تحریک کرد تا در اولین اقدام خود ، برادر بزرگترش ، داریوش را به عنوان قاتل پدر  به قتل برساند. پس از آن نیز توطئه برادر دیگرش یعنی ویشتاسب را دفع کرد! جالب است که وی همانند بسیاری دیگر از شاهان ، بسیار تحت نفوذ مادرش قرار داشت!!(ملاحظه می شود که کاملا  به تاریخ امپراطوران سلسله تانگ و نمونه آن در فیلم "نفرین گل طلایی" شباهت دارد!)

پسر خشایارشا دوم هنوز برتخت جلوس نکرده توسط برادرش سغدیان کشته شد و سغدیان هم شش هفت ماه بعد توسط برادر دیگرش که داریوش دوم لقب گرفت ، به قتل رسید !! خود داریوش دوم که سلطنتی تحت نفوذ خواهر و زوجه اش ، ملکه پروشات داشت ، با طغیان برادری دیگر به نام ارسی تس و پسر برادر دیگرش ، ارتوفیوس روبرو گشت و هر دو را به خاکستر مرگ سپرد.

اردشیر دوم هم که در همان روز تاجگذاری با سوء قصد نافرجام برادرش کوروش مواجه شده بود ، او را در جنگ های بعدی کشت. اردشیر دوم  از سیصد و شصت زن عقدی و غیرعقدی که در سرایش بودند ، یکصد و پانزده فرزند داشت. ولیعهدش داریوش که به خاطر یک زن وارد توطئه ای برای کشتن  پدر شد ، به امر خود او به قتل رسید و دو پسرش ، اریاسپ و آرشام نیز به تحریک پسر دیگرش به کشته شدند!!

اردشیر سوم با قتل عام تمام برادران و خویشان ، سلطنتش را آغاز کرد !! و تعدادی از زنان و خواهران و حتی عموها و عموزادگانش را در این کشتار عام نابود کرد!!! این پدر کشی و برادر کشی در دوران اشکانیان و بعد از آن نیز ادامه یافت : فرهاد سوم توسط دو پسرش مهرداد و ارد ، به قتل رسید ،  مهرداد هم بوسیله برادرش ارد کشته شد و همین ارد نیز در پیری به دست پسر و ولیعهدش فرهاد چهارم مرگ را چشید. فرهاد چهارم هم با قتل همه برادران و مدعیان سلطنت ، پادشاهی خود را شروع نمود.

سخن کوتاه که این کشت و کشتارها و توطئه ها ، همواره در سلسله شاهان رواج داشته و بنگر آنان که با نزدیکان و خویشان شان چنین قساوت و بیرحمی به خرج می دادند ، با دیگران و ملت تحت سلطه شان چه می کردند. نادرشاه که از دیگر افتخارات بلامنازع تاریخ ما  به شمار می آید! ، در لشکر کشی ها و قتل عام های متعددش ، چشم های بسیاری را از حدقه درآورد و در این مسیر حتی به پسر خویش نیز رحم نکرد . آقا محمد خان قاجار (سر سلسله قاجاریه) نیز در کور کردن و چشم درآوردن مردم سرزمین هایی که تصرف می کرد ، ید طولانی داشت!!

و شگفت که برای گرامیداشت چنین شاهانی ، در مهرماه 1350 در همین مملکت ، جشنی برپا شد تحت عنوان جشن های 2500 ساله شاهنشاهی که هزینه ای بالغ بر 600  میلیون تومان از کیسه ملت به در برد. 9 امپراطور و پادشاه ، 5 ملکه ، 10 رییس جمهوری و نخست وزیر و 21 شاهزاده جهان امروز در این جشن نفرین شده حضور داشتند و بر اجساد قربانیان 2500 سال شاهنشاهی ایران پایکوبی کردند. به قول نشریات خارجی آن زمان ، 5 هزار کیلو پشم و مو به اندازه مصرف یکسال تمام تئاترهای اروپا ، برای آرایش سربازان  تاریخ ، وارد ایران شد، 30 میلیون ایرانی ، ناچار گشتند  نفری 1000 ریال برای تملق گویی از دو نفر بپردازند : کوروش و آریامهر !!

برای دکور چادرهای تخت جمشید ، 27 هزار متر پارچه مخمل خریداری شد ...پنج تن خاویار مخصوص و گرانقیمت از نوع طلایی سفارش داده شد...دویست و پنجاه میلیون دلار خرج برقراری شبکه مخابراتی ماکروویو گردید تا میهمانان شاه از داخل چادرها با دفاتر کارشان تماس بگیرند...4 میلیون لامپ رنگی و سفید برای چراغانی خریداری گردید...4000 عدد زین و برگ شامل افسار و دهانه و سپر محافظ اسب از انگلیس سفارش داده شد...

ولی در همین حال ، از خانه های 27 متری جوادیه نگفتند که در برخی آنها بیش از  20 نفر زندگی می کردند ، از مردمی که در حاشیه فاضلاب ها برای خود با حلبی خانه ساخته بودند، حرفی نزدند  ، از آنها که  کارتون های بادوام اجناس آمریکایی را برای  ساختن لانه های حومه شهرها استفاده می کردند ، سخنی در نشریاتشان ننوشتند و...

و در آن غوغا و سر و صدا و تبلیغات ، تنها کلام امام خمینی بود که حقیقت را در دل تاریخ ثبت می کرد :

"...شاهنشاهی ایران از اولی که زاییده شد تاکنون خدا می داند چه مصیبت هایی به بار آورده و چه جنایاتی کرده است. جنایات شاهان ایران روی تاریخ را سیاه کرده است. مردم را قتل عام می کردند و از سرهای بریده ، برج درست می کردند...مردم چه دلخوشی از سلاطین دارند؟ آیا برای آقا محمد خان قجر جشن بگیریم؟...برای کسانی که در مسجد گوهرشاد مسلمین را آن طور قتل عام کردند که خون هایش به دیوارها تا مدتی بود و درب مسجد را بسته بودند...برای کسی که 15 خرداد را پیش آورد و به طوری که گفته اند ...پانزده هزار نفر را قتل عام کرد ، جشن بگیریم؟!...ما مفاخرمان این است که آقا محمد خان قجر داشته ایم ؟ مفاخرمان این است که نادرقلی داشته ایم که یک آدم مزخرف و سفاکی بود که خدا می داند چه ها کرد؟... اینها جشن دارند؟ مسلمین باید عزا بگیرند برای اینگونه حکومت ها..."(از سخنرانی امام خمینی در 6 خردادماه 1350) 

 

 

 

اعترافات یک ذهن خطرناک

 

 

 

 


فیلم های متعددی در تاریخ سینما تولید شده  که پس از چند سال  دنباله یا دنباله هایی  برآن ساخته اند ، دنباله هایی که به نوعی ادامه قصه و داستان کاراکترهای فیلم قبلی به شمار آمده  و تقریبا در ادامه  همان مسیر قبلی ماجرا و شخصیت هایش ، پیش رفته است. فی المثل قسمت های دوم و سوم "پدر خوانده" که به ترتیب 2 و 8 سال پس از فیلم اول برپرده سینماها رفتند ، به نوعی گذشته و آینده خانواده دون کورلئونه را در همان سیستم و روال مافیایی خود روایت می کردند ،  فیلم "هانیبال" ،  به وقایع 10 سال بعداز فرار دکتر لکتر از دست کلاریس استرلینگ در فیلم "سکوت بره ها" می پرداخت و "ترمیناتور 3" ،  جان کانرز را در ماجراهای 10سال پس از نابودی  T-1000 درآن دریای مذاب آهن آخر فیلم "ترمیناتور 2" ، به تصویر  می کشید . اما شاید نتوان باور کرد ، پس از گذشت 10 سال ، کار "هنری فول" ،  همسر او  "فی گریم" و دوست نزدیکش "سایمون" (که برادر همسرش نیز بود)  از فیلمی به نام "هنری فول"(1997) به جایی بکشد که در فیلم "فی گریم" می بینیم. تنها روند منطقی ادامه آن فیلم  در دنباله اش که به تازگی برپرده سینماهای جهان رفته  ،  "ند" (با بازی لیام ایکین ) پسر "هنری" و "فی" است که در "هنری فول" ، 4 سال داشت و اینک در "فی گریم" ، 14 سال دارد! یعنی هال هارتلی (نویسنده و کارگردان هر دو فیلم ) ادامه قضیه  هنری فول را به آنچنان ماجراهای عجیب و غریبی کشانیده که تماشاگر فیلم قبلی به سختی می تواند باور کند ؛ هنری ، آن نویسنده متوسط الحال و مشنگ فیلم "هنری فول" ، اینک در فیلم "فی گریم"  به مامور چندجانبه ای بدل شده که تمام سازمان های جاسوسی و خبره ترین ماموران امینتی دنیا را به دنبال خود می کشاند و 8 جلد خاطرات یا اعترافاتی دارد که با آشکار شدن محتویات آنها ، این سازمان ها و مامورانشان   را به کلی در هم خواهد ریخت.

به این ترتیب شاید بتوان آنچه در فیلمنامه  "فی گریم" اتفاق می افتد را درکنار  فیلم هایی همچون "اعترافات یک ذهن خطرناک" (جرج کلونی-2002) و "سیریانا" (استیون کیگن -2005) ، جدی ترین و تکان دهنده ترین روایت  سیاسی دهه اخیر دانست که علیرغم عناوین و اسامی ساختگی قهرمانان قصه اش ، حکایتی را در برابر مخاطب قرار  می دهد که حتی از زندگی حقیقی "چاک بریس" در فیلم "اعترافات یک ذهن خطرناک" (شومن و برنامه ساز  تلویزیون abc   آمریکا که اعتراف کرد ، از سوی سازمان CIA ماموریت داشته تا عوامل نفوذی این سازمان را به کشورهای شرقی وارد ساخته و مخالفین سیاسی آمریکا رابه انحاء مختلف به قتل برساند) واقعی تر به نظر می آید. حکایتی که به نوعی حقایق جهان سیاست زده امروز را  به نمایش می گذارد.

داستان از آنجا آغاز می شود که هنری فول ، مدتی است همسرش ، فی گریم را ترک کرده و ناپدید شده است. "فی" فقط می داند که هنری با هواپیمایی به استکهلم سوئد رفت. تا اینکه دو مامور سازمان  CIA مدعی می شوند ، هنری بخشی از اطلاعاتش راجع به سازمان مرکزی اطلاعات و امنیت آمریکا را تحت عنوان "اعترافات" به منابع اطلاعاتی خارجی لو داده است. آنها مدعی می شوند هنری که با مدارک جعلی و به نام "سایمون گریم" (نام برادر "فی" که به همین دلیل در زندان است و در فیلم "هنری فول" دیدیم چگونه با الهام از داستان ها و انگیزه های "هنری" ، شاعر شد و شعرهایش را به چاپ رساند و حتی به خاطر آنها ، جایزه ادبی نوبل را دریافت نمود!!) مسافر هواپیمای سوئد بوده ، هیچگاه در استکهلم از هواپیما پیاده نشده و گویا با مهمانداری در آن هواپیما به اسم "بیبی کنچالفسکی" که جاسوس روس ها معرفی گردیده ،  ارتباط برقرار کرده و اعترافاتش را به وی داده است. ماموری از سازمان CIA به نام "فول برایت" (با ایفای نقش جف گلدبلوم) ضمن اینکه از مرگ هنری طی آتش سوزی در برلین خبر می دهد ، می گوید ، هنری به عنوان یک مامور اطلاعاتی در سال 1989 در افغانستان  بوده است (این درحالی است که اغلب دوستان هنری و از جمله همسرش همواره فکر می کردند که هنری در طی این سالها در خانه ای در گوشه ای از شهر زندگی می کرده است!)  و اطلاعاتی را که در اعترافاتش نوشته ، ممکن است از سوی برخی سازمان های اطلاعاتی مورد سوء استفاده قرار گیرد ، از جمله آنکه فرانسوی ها با استفاده  از آن اطلاعات می توانند به نوعی باج گیری از آمریکا دست بزنند. بنا به گفته "فول برایت" ، بلژیکی ها ، آلمانی ها ، چینی ها  و پاکستانی ها و حتی اسراییلی ها هم به دنبال آن اعترافات هستند. اعترافاتی که به قول" فول برایت" می تواند برموقعیت آمریکا و تروریسم جهانی ، تاثیر به سزایی داشته باشد. او از "فی" می خواهد ، به عنوان وارث "هنری" به فرانسه رفته و دو دفترچه ای از آن اعترافات که نزد سازمان امنیت فرانسه است را دریافت کند. این درحالی است که در ملاقاتی ، "آنگوس جیمز" ، ناشر آثار "سایمون" یک جلد دیگر از آن اعترافات را به "فی" می دهد تا در وقت ملاقات زندان با "سایمون" ، آن را به وی تحویل دهد ، چراکه جایش نزد او از سایر مکان های دیگر ، امن تر به نظر می رسد. اما برای "فی" ظاهرا  نه آن اعترافات ارزشی دارد و نه مرگ یا پیدا شدن "هنری" . برای وی تنها ، آینده پسرش ، "ند" مهم است که همواره در مدرسه دچار دردسر شده و حتی بطور غیر رسمی از سوی اولیاء مدرسه ، انتقالش از "فی" درخواست می شود. تنها هدف "فی" این است که برادرش ، سایمون بتواند از زندان بیرون بیاید و برای "ند" پدری کند.  از همین رو ، "فی" حاضر می شود در قبال آزادی "سایمون" ، دستور CIA  را اجرا کرده و برای دریافت دفترچه های اعتراف هنری به فرانسه برود. تماس ماموران اطلاعاتی مختلف در پاریس با "فی" و اطمینان "سایمون" و "آنگوس" و دوست کشیش آنها ، "پدر لانگ" " از زنده بودن "هنری" از طریق  یک اسباب بازی مشکوک که به ای میل "ند" ارسال شده ، باعث می شود که فیلم  در ضمن گرایش به داستانی عاشقانه ، وارد جریان پیچیده ای گردد که آشکارا بازتاب یکی از مسیرهای اصلی تاریخ سیاسی نیم قرن اخیر به نظر می آید.

هال هارتلی برخلاف آثار قبلی اش ( مانند :"یک حقیقت باور نکردنی " ، "اعتماد" و "آماتور" که بیش از هرچیز سادگی قصه و بیان سینمایی ، ویژگی اصلی شان محسوب می گردید تا از قبل آن به دایره وسیع تری از دغدغه های بشری راه یابد) ، در فیلم "فی گریم" به سوی داستانی تو درتو و لابیرنتی رفته و روایتی از پس زمینه های سیاسی – تاریخی معضلات جامعه معاصر انسانی ، ارائه می دهد.( طرح اصلی ساختار سینمایی اثر بر نماهای نا لول دوربین قرار داشته ، به طوری که تقریبا در تمامی صحنه های فیلم ، شاهد نماهای کج هستیم) .البته تمایل هارتلی در دو فیلم اخیرش ، ("دختری از دوشنبه" و "نه چیز زیادی ") به ساختارهای پیچیده و حتی فاخر به خوبی روشن نمود که او خودش را در حصارهای خاص هنری محدود نساخته و براساس نیازهای روز و ملزومات داستان هایش پیش می رود . این در حالی بود که بهره گیری هارتلی  از فرم های پرزرق و برق هالیوودی در فیلم "نه چیز زیادی" ، موجب نومیدی بسیاری از علاقمندان سینمای وی شد. (پخش جهانی این فیلم از سوی کمپانی های "مترو گلدوین مه یر" و "یونایتد آرتیست" براین نومیدی ها افزوده بود). اما فیلم "فی گریم" نشان می دهد ، که تغییر مسیر سینمایی هال هارتلی ، نه از سر تسلیم شدن به مدهای رایج روز ، بلکه بیشتر به خاطر دغدغه هایی است که وی را از سوژه های  کلی انسانی ، به سوی موضوعات گریبانگیر بشر امروز هل می دهد . موضوعاتی که بیش از هر زمانی ، می تواند بر جوانب واقعی  آن سوژه های کلی نیز تاثیر گذار باشد. اگرچه همچنان دلمشغولی احساسات انسانی و غلیان تمایلات بشری را برهرگونه محاسبات به اصطلاح عقلی و فراتر از آن ماشینی ، می توان در فیلم "فی گریم" شاهد بود.

در واقع آنچه بیش از هر انگیزه ای ، "فی" را برای بدست آوردن  دفاتر اعترافات "هنری"به سوی پاریس می کشاند ، "عشقی" است که علیرغم همه بی وفایی های همسر سابق و تاکیدهای مکرر "فی" بر  مجرد بودن ، در وجودش باقی مانده است. همین عشقی که او را همچون یک گوشت قربانی ، در میانه جنگ و گریز های پی در پی جاسوسان مختلف قرار می دهد ،  به مخفیگاه تروریست ها می کشاند و وادار به پذیرش خطرناکترین موقعیت ها می سازد تا شاید برای یک بار دیگر بتواند "هنری" را ببیند. 

در همان بدو ورود به پاریس ، ماموران مختلف اطلاعاتی با "فی" تماس می گیرند و از وی  می خواهند که دفاتر اعترافات "هنری" را به آنها تحویل دهد. اولین مامور از اسراییل است به نام "جولیت" که حتی "فی" را به قتل پسرش تهدید می کند.(بعدا وقتی جولیت از ساختن دنیای بهتر با "فی" سخن می گوید ، "فی" می پرسد که آیا دنیای بهتر با اسلحه گذاردن برروی شقیقه پسرهای 14-15 ساله مفهوم می یابد و مامور اسراییلی پاسخ میدهد که بچه های بسیاری در سراسر دنیا می میرند!) . اما پس از مدتی او دو جلد از دفاتر اعترافات را به "فی" می دهد ، چون براین باور است که این دفاتر در کنار هم معنا و مفهوم می یابند. این درحالی است که قبلا دریافته ایم ، یکی از دفاتر مزبور در اختیار "سایمون" و دو ستانش بوده  که از طریق آن به این نتیجه رسیده اند که تمام کلماتش به صورت رمز ، نوشته شده است. آنها برای کشف رمز کلمات ،  از کتابی به نام "بهشت گمشده" استفاده می کنند که  رمزگشایی فوق  ، از ماموریت ها و عملیات  متعدد "هنری" برای سازمان CIA پرده بر می دارد. اینکه وی به عنوان مامور عملیاتی سازمان  CIAدر جریان تغییر حکومت در شیلی توسط آمریکا  شرکت داشته است  ( مامور "فول برایت" در مقابل سوال "فی" که چرا آمریکا در تغییر حکومت در شیلی ، دخالت  داشته ، می گوید : به خاطر منافع اقتصادی و سیاسی!!) و سپس در نیکاراگوئه به صورت جاسوس دو جانبه مابین ساندینیست ها و کنتراهای آمریکایی  درآمده و بعد از آن که از مرز هندوراس گذشته ،  در کوبا نیز توسط کمونیست های مجاری ، جان سالم به در برده و...

در واقع می توان اعترافات "هنری فول" را به نوعی اعترافات سیستم سیاسی آمریکا به یک تاریخ دخالت و لشکر کشی و کودتاهای نظامی در دیگر کشورها ، تعبیر کرد  و مسیری که این اعترافات طی می کند را می توان منطبق با سیر این مداخلات نظامی و غیرنظامی نظام امپریالیسم جهانی  دانست که اینک در زیر پرچم حقوق بشر و دمکراسی داد و فریاد به راه  انداخته است!  از کودتای نظامی ژنرال پینوشه گرفته که با حمایت مستقیم آمریکا در شیلی انجام گرفت تا دولت ملی سالوادور آلنده را سرنگون ساخته و به قول "فول برایت" منافع اقتصادی آمریکا به خصوص در شرکت معروف ITT را حفظ کند (تنها یکی از جنایات کودتاگران شیلی ، قتل عام 30000 نفر در استادیوم سانتیاگو ذکر شده  که به قول کن لوچ ، 10 برابر تعداد کشته های برج های دو قلوی تجارت جهانی در نیویورک بود که آمریکا به بهانه آنها ، به خاورمیانه لشکر کشی کرد و دو کشور را به اشغال نظامی خود درآورد.) ، تا کودتای نظامی آمریکا در "گواتمالا" که به خاطر حفظ منافع کمپانی های آمریکایی در انحصار صادرات محصول موز این کشور صورت گرفت ، تا دخالت های متعدد آمریکا در کوبا ( از جمله افتضاح خلیج خوکها در سال 1961) که هنوز هم پس از گذشت قریب نیم قرن از پیروزی انقلاب در این کشور  ، ادامه دارد ،تا حمایت از کودتاگران و کشتارهای فجیع در سایر کشورهای آمریکای لاتین مثل :آرژانتین و اروگوئه و بولیوی و ...و تا  دخالت های نظامی آمریکا در خاورمیانه ، آسیای جنوب شرقی ، افغانستان و ....

اما در فیلم "فی گریم" توسط فرد دیگری از جاسوسان دو جانبه CIA به نام آندری (که در پرواز به پاریس با "فی" آشنا شده بود ) روشن می شود که در یکی دفاتر اعترافات "هنری" ، از معامله بر سر موقعیت برخی ماهواره های جاسوسی آمریکا در سال 1994 صحبت شده  که وضعیت موشک های هسته ای اسراییل را مشخص می کردند و همین موضوع شدت خطر اعترافات فوق را صد چندان می گرداند . پس از همین قضیه است که آندری توسط ماموران سرویس جاسوسی اسراییل کشته می شود . این در حالی است که آندری و دار ودسته اش نیز در آمریکا برای بدست آوردن یکی از دفاتر اعترافات که در اختیار "آنگوس " بوده ، وی را هدف گلوله قرار دادند!  آندری دو جلد از اعترافات را به "فی" می دهد، دو جلدی که توسط سرویبس اطلاعاتی روسیه از کره شمالی بدست آمده ،  گویا آنها نتوانسته بودند از دو دفتر فوق اطلاعات مورد نظرشان را پیدا کنند ، در حالی که اطلاعات مربوط به ساختمان رادار هواپیماهای جاسوسی آمریکا با کد و رمز در دفترچه های فوق درج شده بود.

شاید واقعیت حضور نظامی آمریکا در سراسر جهان ، همچنان که در فیلم "فی گریم" هم به آن اشاره می شود ، بر خیل عظیمی از مردم دنیا حتی خود شهروندان آمریکایی پوشیده باشد و بازگویی حقایق آن ، موجی از شگفتی را به بار آورد . اما متاسفانه این حضور بسیار فراتر از آنچه حتی بدبین ترین مخالفان میلیتاریسم ایالات متحده ، به ذهن می آورند  ، وجود دارد.

"چالمرز جانسن" ، نویسنده ، روزنامه نگار و تحلیل گر آمریکایی اخیرا در مقاله ای تحت عنوان "امپراطوری پایگاههای نظامی آمریکا" نوشت :

"... آمریکایی ها، برخلاف تمام مردمان دیگر، تشخیص نمی دهند- یا نمی خواهندتشخیص دهند- که ایالات متحده ی آمریکا ‏از طریق قدرت نظامی خود بر جهان تسلط دارد. شهروندان ما اغلب، بعلت پنهانکاری دولت، نسبت به این امر که پادگان های ‏ما سراسرگیتی را محاصره کرده اند بی اطلاع هستند. این شبکه ی وسیع پادگان های آمریکاییمستقر در تمام قاره ها، جز ‏قاره ی جنوبی، در واقع شکل جدیدی از امپراتوری را تشکیلمی دهد. امپراتوری پایگاه ها با جغرافیای ویژه ی خود که ‏احتمالاً در هیچ کلاسجغرافیای دبیرستانی آموزش داده نمی شود. بدون فهم ابعاد این جهان - پایگاه کمربندی،نمی توان به ‏شناخت مقیاس و سرشت آرزومند امپراتوری خود، یا درجه ای که این نوعجدید میلیتاریسم در حال ویران کردن نظام قانونی ‏ماست، نایل آمد.‏ ارتش ما بیش از نیم میلیون سرباز، جاسوس، تکنیسین، آموزگار،کارکنان وابسته، و پیمانکاران غیرنظامی در کشورهای دیگر ‏در خدمت خود دارد. برایتسلط داشتن بر اقیانوس ها و دریاهای جهان، ما در حال بوجود آوردن یگان مستقل دریاییهستیم ‏که در اطراف ناوهای هواپیما بری که نام های میراث جنگی ما را بر خود دارند،مستقر می شوند... ما تعداد بی شماری پایگاه های سری ‏خارج از قلمرو خود بکارانداخته ایم تا آنچه را که مردم جهان، از جمله شهروندان خود ما، به یکدیگر میگویند، فکس می ‏کنند، یا ایمیل می زنند ، کنترل کنیم.‏.."

چالمرز جانسن در مقاله مستند خود ، ادامه می دهد :"...طبق گزارش "ساخت پایگاهِ سالانه وزارت دفاع" برای سال مالی 2003، که اقلام املاکنظامی داخلی و ‏خارجی ایالات متحده را بطور جداگانه مشخص کرده است، پنتاگون در حالحاضر مالک یا اجاره دار 702 پایگاه آنسوی دریاها ‏در تقریباً 130 کشور است و 6000پایگاه دیگر در ایالات متحده و مناطق قلمروی خود دارد. بوروکرات های پنتاگون حساب‏کرده اند که برای جابجایی فقط پایگاه های خارجی، حداقل به 2/113000 میلیون دلار- مسلماً این رقم بسیار پائین است اما خیلی بیشتر از تولید ناخالص ملی اکثریتکشورهاست- و برای جابجایی تمام آن ها به 5/591519 میلیون دلار نیاز خواهد ‏بود. فرماندهی عالی نظامی ، تعداد 253288 پرسنل نظامی در پایگاه های آن سوی دریاها دراستخدام خود دارد، به علاوه ی ‏همین تعداد کارکنان وابسته و مقامات غیرنظامی وزارتدفاع و به اضافه 44446 نفر شاغلان محلی خارجی که به استخدام ‏خود در آورده است. پنتاگون ادعا می کند ،  این پایگاه ها شامل 44870 سربازخانه، آشیانه، بیمارستان وساختمان های دیگر ‏است که مالک آنها بوده  و تعداد 4844 ساختمان دیگر که اجاره کردهاست.‏این ارقام که بزرگی آن ها سرگیجه آورند، تمام پایگاه های فعال ما(آمریکا) در سراسرجهان را شامل نمی شود. گزارش وضعیت ‏پایگاه های سال 2003 به طور مثال، به هیچ یک ازسربازخانه های ما در کوزوو اشاره نمی کند... این گزارش هم چنین پایگاههای ما در افغانستان، عراق، اسرائیل، کویت، قرقیزستان، قطر و ‏ازبکستان را از قلمانداخته، اگر چه ارتش ایالات متحده ، ساختن پایگاه های غول پیکری را در سراسر باصطلاح "طاق بی ‏ثباتی"‏(Arc of instability)‏ از دوسال و نیم پس از یازده سپتامبر آغازکرده است.‏
در مورد اوکیناوا، جنوبی ترین جزیره ی ژاپن که در طول 58 سال گذشتهمستعمره ی نظامی آمریکا بوده ، این گزارش ‏به طور فریب آمیزی تنها یک پایگاهدریایی بنام اردوگاه باتلر را نام می برد، در حالی که اوکیناوا در واقع «میزبان» دوپایگاه ‏لشکر دریایی است، از جمله ایستگاه هوایی لشکر دریایی فوتن ما

 ‏(Marine Corps Air Station Futenma)‏ که 186،1 جریب ‏زمین را در مرکز دومین شهر بزرگ اینجزیره ی نسبتاً کوچک اشغال کرده است. پنتاگون به همین ترتیب نیز کل تأسیسات ‏نظامیو جاسوسی 5 بیلیون دلاری در انگلیس را، که مدت های طولانی است به نحو مناسبی انگپایگاه های نیروی هوایی ‏سلطنتی را برخود دارد، نادیده گرفته تا در این گزارشبیاورد. اگر یک شمارش بی غل و غش وجودی داشت، احتمالاً مقیاس ‏واقعی امپراتورینظامی ما به 1000 پایگاه مختلف در کشورهای دیگر سر می زد، اما هیچ کس- شاید حتی خودپنتاگون- ‏شمارش دقیق را به طور مطمئن نمی داند، با وجود آن که تعداد آن ها در سالهای اخیر، به طور مشخص افزایش یافته است..."

هال هارتلی پس از مروری به دخالت  و موقعیت آمریکا در  سرزمین های دیگر ، به واقعیاتی گزنده تر در جهان امروز اشاره میکند. واقعیاتی که البته در غوغای رسانه های جهانی گم شده  ولی به هر صورت از سوی برخی آگاهان و روشنفکران جهان از جمله در خود آمریکا بیان و منتشر گردیده ،  از جمله درباره منشاء تروریسمی که امروز جهان به بهانه آن توسط آمریکا به یک پادگان نظامی تبدیل شده است.

در فیلم "فی گریم" این موضوع از هنگامی که پای "فی" در ادامه جستجوهایش به دنبال "هنری" ، به مخفیگاه تروریست ها کشیده می شود ، در کادر دوربین هارتلی قرار می گیرد. رهبر تروریست ها به نام "جلال سعید خان" با شکل و شمایلی افغانی (شاید برای تداعی شخصی همچون "اسامه بن لادن" ) والبته بیانی متین و مودبانه که به خوبی انگلیسی را تکلم می کند ، اظهار می دارد که بسیاری از شهروندان و جاسوسان و نظامیان آمریکایی را کشته است . او که با "هنری" هم رابطه خوبی دارد ، از "فی" می خواهد که به همسرش  کمک کند تا بتواند از آنجا بگریزد و  موقعیت پایگاه آنها در امان بماند. اما در صحنه ای دیگر ، مامور "فول برایت" در فلاش بک به گذشته ، افغانستان سال 1989 را به خاطر می آورد که در جنگ میان نیروهای آمریکایی و روس ، آندری( همان جاسوسی که با "فی" در پرواز به سوی پاریس دوست شده بود و توسط اسراییلی ها کشته شد) ،  باعث می شود ،  آمریکا با حمایت گروهی  از شبه نظامیان افغانی ، سعی در بی ثبات نمودن دولت مورد حمایت شوروی در افغانستان بنماید که رهبر آن گروه ، همین جناب "جلال سعید خان" است.  از اینجا است که درست مانند گروه طالبان و رهبرانش همچون ملا محمد عمر و اسامه بن لادن که در جریان مبارزات علیه دولت مارکسیستی افغانستان ،  مورد حمایت بی قید وشرط آمریکا قرار داشتند  و به همین علت شدیدا  از سوی دولت پاکستان نیز  تغذیه مالی و نظامی می شدند ، "جلال سعید خان " نیز سالها از سوی آمریکا و مامورین سازمان CIA حمایت شده   تا اینکه به عنوان "تروریست" به چماق آمریکا برای سلطه سیاسی و نظامی تبدیل گردد. نکته جالب اینکه در یکی از آخرین صحنه های فیلم ، وقتی ماموران اطلاعاتی و جاسوسی کشورهای مختلف از جمله فرانسه  و روسیه و آمریکا و اسراییل و یکی از کشورهای عربی (احتمالا عربستان) برای دستیابی به هنری فول و اعترافات وی ، جمع شده اند و متوجه می شوند که "جلال سعید خان" مقر خود را ترک کرده است ، مامور عربستان در حضور سایر مقامات امنیتی غرب با نگرانی می گوید :"...ما نمی توانیم به گروههای تروریست جدایی طلب کمک کنیم ، اگر جلال سعید خان ، آنها را فرماندهی نکند..."!! اظهار نظر فوق در زمانی صورت می گیرد  که   این عنصر به عنوان سرکرده تروریست ها شناخته شده است!!!

به این شکل ، هارتلی ، یکجا ، تکلیف خود و تماشاگرش را با گروههای تروریست و سیاست های آمریکا و غرب در قبال آنها روشن می سازد (آنچه که در واقعیت نیز به شدت جاری است . همین چندی پیش بود که یکی از روزنامه های اروپایی افشاء کرد ، علیرغم شعارهای  آمریکا و غرب درمورد عملیات تروریستی که در عراق ، باعث بی ثبات کردن وضعیت این کشور  می گردد ، پایگاه اصلی این نیروهای تروریستی در داخل خاک اردن و در کنار مرز عراق قرار دارد و از آنجاست که این نیروها ، وارد عراق شده و به بمب گذاری و ترور مردم بیگناه دست می زنند. کشور اردنی که از متحدان دیرین و پایدار آمریکا و غرب به شمار می آید).

اما دنیای فیلم "فی گریم" همچون جهان امروز ، بسیار آشفته و سرگیجه آور است ، تا آنجا که  بی طرف ترین انسان ها و ملت ها را  درون خود می بلعد. همه این ارتباطات جاسوسی و قتل ها و تغییر حکومت ها و ترورها و کودتاها و ...در یک جا به یکدیگر پازل شده  و شاکله ای کلی را از جهان امروز ارائه می کنند. "فی" در یکی از صحنه های فیلم ، تلفنی به برادرش "سایمون" می گوید : "...این دنیا خیلی آلوده است...". او ادامه می دهد :"...من فقط می خواهم یک زندگی معمولی داشته باشم..." اما "سایمون" در جوابش می گوید :"... غیرممکن است ..."!!

آیا این آشفتگی و درهم ریختگی نشانه های تمدن امروز است؟! "فی" در صحنه ای از فیلم به همان مامور اسراییلی می گوید :"...نمی دانم چرا هرجا که سخن از تمدن به میان می آید ، به دنبالش صدای اسلحه شنیده می شود ..."!!

هال هارتلی ، فیلمنامه "فی گریم" را با موقعیت های شبه کمدی آغاز می کند ، به طوری که مخاطب را به این تصور وامی دارد که با اثری هجو گونه مواجه خواهد شد.  این جریان کمیک و در واقع طنز ،  از شخصیت اصلی اما در پرده  فیلم ، یعنی هنری فول شروع می شود. فردی که بنا به سابقه ذهنی از وی (مربوط به فیلم "هنری فول" ) و همچنین عبارتی  که بارها چه از سوی "فی" و یا از طرف  ماموران CIA تکرار می شود ( که " او یک مرد شلخته است...") ، فردی کم عقل و مشنگ جلوه کرده اما ناگهان به عنوان یک مامور خبره و حرفه ای سازمان CIA معرفی می شود  . ماموری که  سالها در عملیات گوناگون این سازمان در کشورهای مختلف حضور داشته است!دردیالوگی که طی نخستین دیدار مامور "فول برایت" با "فی" رد و بدل می شود ، وقتی فول برایت در حال توضیح چگونگی گریز و اختفای "هنری" است ، می گوید :"...او هوشمندی به کار برد..." . در اینجا ناگهان "فی" به میان حرف های او می پرد و به عنوان جمله معترضه ابراز می کند:"...کلمه هوشمند را درباره هنری به کار نبرید..."!

از همین روست که در صحنه های بعد متوجه می شویم ، اساسا کل ماجرای فرار "هنری" به خارج کشور و معامله اعترافاتش با سازمان های جاسوسی رقیب  ، تنها یک اتفاق بامزه بوده است و بس! اتفاقی که بوسیله مهمانداری به نام "بیبی کنچالفسکی" کلید می خورد ، در حالی که وی نه از هویت واقعی هنری خبر داشته و نه حتی از محتوای آن کتاب ها و دفاتر !!(در اینجا شکل گیری یک ماجرای جاسوسی بزرگ از طریق اتفاقی بسیار ساده و احمقانه ، بی شباهت به آنچه در فیلم "خیاط پاناما" (جان بورمن ) روی داد ، نیست که خالی بندی یک مامور ورشکسته بریتانیایی و یک خبرچین محلی ، کل نیروهای نظامی ناتو را به میدان کشانید!) . هنری  با نام "سایمون گریم" از کشور خارج می شود و همین شهرت عوضی ، باعث فریب مهماندار هواپیمای حامل او یعنی همان "بیبی کنچالفسکی" شده که  با "هنری" رفاقتی به هم می زند ، اما  در انتهای آن رفاقت ، دفترچه های اعترافات "هنری" را به حساب کتاب های "سایمون گریم" برنده جایزه نوبل دزدیده و به قاچاقچیان می فروشد. از طریق  همین قاچاقچیان است که دو جلد آنها به دست سازمان امنیت فرانسه می افتد ، دو جلد به چنگ سرویس اطلاعاتی اسراییل و دو جلد هم به کره شمالی می رود که بعدا از طریق جاسوسان روس به دست آندری و سپس در اختیار "فی" گذارده می شود و بالاخره جلد آخر را "جلال سعید خان" به "فی" می دهد. (واقعاچه دنیای واقعا بلبشویی که همه عناصر فوق با عوامل قاچاق سر و کار داشته اند! ) و جلد ششم هم که در اختیار "آنگوس" (همان ناشر سایمون) بوده است!!!

فضای کمدی وهجو گونه در نیمه نخست فیلم ، به انحاء مختلف جریان دارد . مثل سر و کله زدن "فی" با موبایلی که در اختیارش گذاشته شده و در برخی لحظات ، کار او را  به کمدی اسلپ استیک هم می کشاند ، یا کاریکاتور بودن حرکات مامور "فول برایت" و دستیارش که بازرس کلوزو فیلم های "پلنگ صورتی" را تداعی می کنند ، یا آن اسباب بازی که برای "ند" ارسال شده و  در واقع سرنخ بخشی از ماجراهای جاسوسی را بدست می دهد اما مثل جعبه مرموز مرد چینی فیلم "بل دوژور" است و در موقعیت های گوناگون ، افراد مختلف مانند کشیش ومردان عرب زبان و ترک و افغانی که برای کشف رمز آن تلاش می کنند را با محذوریت اخلاقی مواجه می سازد و یا حرکات غلوآمیز برخی جاسوسان مثل ماموران اسراییلی که یکیشان (آنکه قرار بوده "ند" را بکشد) پس از دستگیری شعار می دهد:"... باید اسراییل را از خطر حزب الله ، سلامت نگه داریم ."!!

این فضا به خصوص در بخش جاسوسی- سیاسی  فیلم بسیار بارز است و حتی بعضی فیلم های ژان لوک گدار  را (از جهت استیلیزه بودن فرم و فضا ) مانند ماجراهای کاراگاه "لمی کوشن" در فیلم "آلفاویل"یا  "پی یرو خله" و یا "چینی" را به خاطر می آورد . "پارک پاسی" در نقش "فی گریم" در برخی از لحظات بازی خود ، کاملا یادآور "آنا کارینا" در همان فیلم "آلفاویل" است که نقش "ناتاشا" را ایفاء می نمود.

اگرچه در لابلای همان فضاهای کمدی نیز  رشته های باریک تراژدی به چشم می خورد (مثل هنگامی که "فی"  خبر مرگ هنری را می شنود یا به قتل رسیدن آندری در مقابل چشمان "فی" و یا اطلاعاتی که آندری از فعالیت های "هنری" می دهد )، اما از زمانی که "فی" به استانبول ترکیه رفته و با "جلال سعید خان" ارتباط برقرار می نماید ، این رگه های تراژدی ، به سرتاسر فضای فیلم ، ریشه دوانده و آن وجه کمدی را در زیر سایه خویش محو می گرداند. از این پس حتی می توان گفت ، فیلم به تدریج وارد تریلری حادثه ای می شود که لحظه به لحظه ، پتانسیل  آن افزون شده  تا در سکانس پایانی فیلم  ، به آن توالی رویدادهای موازی رسیده و تماشاگر را در تعلیق های متعددی فرو ببرد. مرگ غم انگیز "بیبی" ، گریز مجدد "هنری" و اینکه بالاخره ، "فی" موفق به دیدارش نشده و وقتی به اسکله می رسد که قایق "هنری" از ساحل دور شده ، انجامی درخور برای  فیلم "فی گریم" به نظر می آید  که شاید بیننده آن در انتها ، دیگر  فضای طنز گونه آغاز فیلم را چندان به خاطر نیاورد  و فارغ از همه سیاسی بازی های قصه ، غرق در حسرت  بی پایان "فی" در کنار دریای مرمره ، تنها به همراهش دور شدن هنری را به نظاره بنشیند.

انتقام یکی از دو چشمم را بگیر!  

 

 

 

ناگهان در طول یکی دو  سال اخیر ، فیلم های متعددی برپرده سینماهای دنیا رفته (چه در جشنواره ها و چه براکران عمومی) که بر طبل تفاهم مابین اسراییلی ها ( نه یهودی ها) و فلسطینی ها می کوبد. جشنواره فیلم کن ، فستیوال فیلم نیویورک ، جشنواره فیلم در استرالیا و ...و بالاخره مراسم اسکار برای اولین بار میزبان و تحسین گر فیلم هایی می شوند که برای آوارگی و تحقیر نیم قرنی مردم فلسطین دل می سوزانند ، به مبارزه شان حق می دهند ، عملیات نظامی اسراییل را محکوم و یا لااقل سرزنش می کنند و طالب زندگی مسالمت آمیز بین فلسطینی ها و اسراییلی ها هستند. از سینماگران مشهور یهودی مانند استیون اسپیلبرگ که با فیلم "مونیخ" در زمره سازندگان این گونه فیلم ها قرارمی گیرد  تا آموس گیتای اسراییلی با فیلم "منطقه آزاد"  دغدغه های فلسطینی ها و اسراییلی ها را برای یک زندگی صلح آمیز ، مشترک نشان داد و تا هانی ابواسد که با "اینک بهشت" برای نخستین بار یک فیلم فلسطینی را سال گذشته نامزد دریافت جایزه اسکار نمود.

تازه ترین این آثار فیلم مستندی است به نام "انتقام یکی از دو چشمم را بگیر" ساخته فیلمساز اسراییلی به نام "آوی موگرابی" که بسیاری از جشنواره ها از جمله جشنواره فیلم کن را درنوردیده و بر پرده سینماهای کشورهای متعددی هم اکران شده است. نام فیلم  به نقل از کتب عهد عتیق و از پیمانی  که سامسون پس از کور شدن دو چشمش با خدا بست گرفته شده است. در حکایات قدیمی یهودیان آمده است ، هنگامی که سامسون را پس از کور کردن دو چشمش به ستون های معبد اژدها بستند و او خود را در میان 3 هزار تن از دشمنانش دید ، از خداوند خواست که انتقام یکی از دو چشمش را بگیرد و خدا به او قدرت داد و او کاخ اژدها را بر سر همه آن 3 هزار نفر خراب کرد و خود نیز در میان آنها کشته شد. به این ترتیب و براساس کتب قدیمی یهودیان ، سامسون نخستین بمب گذار انتحاری تاریخ است!

فیلم مستند "انتقام یکی از دو چشمم را بگیر" در ابتدا فیلمی از گونه "سینما-وریته" به نظر می رسد ولی خیلی زود موضع خود را روشن می کند و مخاطبش را به همدردی با کشاورزانی از فلسطینیان می کشاند که سربازان اسراییلی به زور اسلحه آنان را از زمین هایشان بیرون کرده اند و پست های ایست – بازرسی همه راهها را برای عبور بسته اند ، حتی برای بچه هایی که می خواهند از مدرسه به خانه بازگردند.

فیلم سپس نقبی تاریخی به یکی از اسطوره های مقدس یهودی ها می زند ، به زمانی در قرن اول میلادی ، حدود 900 یهودی متعصب در شهر ماسادا  در محاصره سربازان رومی قرار می گیرند و ترجیح می دهند به جای تسلیم ، خود و خانواده شان یکجا خودکشی کنند. "آوی موگرابی" تماشاگرش را همراه عده ای توریست به معبد مقدس این 900 قربانی می برد و او را در تصمیم آنها شریک می سازد که در برابر خفت و خواری و تحقیر توسط بیگانگان ، بایستی تسلیم شد ، حمله نمود و یا خودکشی کرد؟  او به خوبی آن شرایط محاصره را برای مخاطبش تصویر می کند و سپس به امروز بازش می گرداند.

یکی از سربازان سابق ارتش اسراییل که زمانی در نوار غزه حضور داشته است و اینک در شهر سیدنی استرالیا زندگی می کند ، فیلم را در بخش فیلم های یهودی جشنواره فیلم سیدنی دیده  و درباره آن در اظهار نظرهای وب سایت   مینویسد : IMDB

"...فصلی که در ماسادا گرفته شده ، توسط راهنما به شکل افتخار آمیزی توضیح می دهد که چگونه یک گروه کوچک آدم های با ایمان ستمدیده با ارتش قوی روم می جنگند تا آنجا که متوجه می شوند ، شکستشان حتمی است و در آن وقت ترجیح می دهند  زندگیشان را فدا کنند تا اینکه تحقیر مغلوب شدن و به بردگی رفتن و حتی بدتر از آن را تحمل نمایند. در فصلی دیگر از فیلم ، آن ستمدیده ها (یا بازماندگان و اخلافشان) خود ستمگر می شوند. جایی که سربازان اسراییلی با برپاکردن دیوارهای حائل در سرزمین های اشغالی ، زندگی فلسطینی های ساکن در آنجا را مختل می سازند. ورودی غیرمعمول درهای این دیوارها باعث می شود که محصولات آنها ضایع شود و دانش آموزان برای بازگشت به خانه ها ساعت ها منتظر بمانند. و معمولا در بازرسی ها ، تحقیر و آزار و اذیت ، مقوله ای تغییر ناپذیر است. آنهم وقتی مجبور باشی ساعتها بر روی یک تخته سنگ بایستی. ..."


در صحنه هایی از فیلم ، کارگردان با یک  دوست فلسطینی اش مکالمه ای تلفنی دارد که در فیلم تنها گوشه ای از دماغ او پیداست و دیگر هیچ . "آوی موگرابی" با دوستش درباره زندگی و ارزش آن صحبت می کند. سرباز سابق اسراییلی در ادامه نظرش می نویسد :

"...آیا ممکن است که خودکشی آن انسان های غیور 2000 سال پیش را درک کنیم ولی از درک بمب گذاری انتحاری کسانی که فکر می کنند در زندگی امروزشان چیزی برای ازدست دادن ندارند عاجز بمانیم؟ نکته جالب اینکه اگر خودمان را به حادثه ماسادا محدود کنیم ، می بینیم که پاسخ های متعددی وجود دارد حتی اگر  اگر قانون یهود ، خودکشی را مجاز بشمارد. ...بعضی از آنان می گویند : خودکشی ممنوع است ! اما دلائل آن مردم غیور 20 قرن پیش برای خودکشی معتبر است !!..."

فیلم پارالل تراژیکی بین خودکشی یهودیان ماسادا (که از اسارت تحقیر آمیز گریزان بودند) و بمب گذاران انتحاری فلسطینی دارد! اما پاسخ  آن را در اشغال سرزمین فلسطین توسط صهیونیست ها جستجو نمی کند ، همانگونه که بنا به روایت کهن یهودیان ، در قرن اول میلادی ، سپاه روم سرزمین ماسادا  را به اشغال خود درآورده بودند و  از همین رو آن قوم فداکار تا فداکردن همه خانواده شان ، با آنها جنگیدند تا زیر بار خفت اسارت نروند. همان دلیلی که اینک ملت فلسطین را وادار به مقاومت و ایستادگی تا سر حد عملیات انتحاری نموده است.

هیچیک از فیلم هایی که ناگهان در یکی دو سال اخیر به دلسوزی از ملت فلسطین برروی پرده رفته اند ، به ریشه های معضل فلسطینی ها نمی پردازند و بدون بررسی اساس مناقشه نیم قرنی خاورمیانه ، حالا دیگر دعوت به تفاهم می کنند.

اسپیلبرگ در فیلم "مونیخ" تنبیه عاملین  عملیات سپتامبر سیاه را که با تشکیل یک گروه تروریستی اسراییلی از سوی گلدامایر (نخست وزیر وقت رژیم صهیونیستی) صورت گرفت را مورد انتقاد قرار داده و هر دو ملت فلسطین و اسراییل را هم تراز هم ، قربانی مخاصمات سرانشان قلمداد می نماید . او عمدا اشاره ای به  اصل قضیه ندارد که از اشغال رومی وار سرزمین فلسطین توسط گروههای تروریستی صهیونیستی و تشکیل دولت اسراییل نشات گرفت. آموس گیتای هم که توسط رسانه ها یک فیلمساز یهودی روشنفکر معرفی شده ، در هر دو فیلم به اصطلاح ساختار شکنانه اش یعنی "منطقه آزاد" و "قربانی" ، معضل را عدم تفاهم و زندگی مسالمت آمیز دو ملت می داند.

حتی هانی ابواسد نیز در فیلم "اینک بهشت" به عمق فاجعه اشغال سرزمین فلسطین نمی پردازد و تنها همانند وکیل مدافعی تسخیری که برای تبرئه موکلش ، موضوع دیوانگی و یا صغیر بودن او را پیش می کشد ، همه عملیات و مبارزات فلسطینی ها را ناشی از عقده های فروخورده یا عدم آگاهی و یا قدرت طلبی عده ای معدود می داند.

سوال اینجاست آیا در همان قرن اول میلادی ( بنا به نوشته متون خود یهودیان )  آن مردم غیور می توانستند ، اشغال سربازان رومی را فراموش کرده و تحت تسلط آنها به زندگی مسالمت جویانه  و تفاهم آمیزی با رومیان بپردازند؟ چرا هیچیک از کمپانی ها و فیلمسازانی که ناگهان خواب نما شده و هوای دفاع از حقوق پایمال شده مردم فلسطین به سرشان زده ، اساس ماجرا را پنهان می کنند و به نوعی قصد دارند به قول معروف قضیه را ماستمالی کنند؟!!(نکته جالب اینکه کمپانی تهیه کننده فیلم" انتقام یکی از دو چشمم را بگیر" کانون فیلم اسراییل ، وزارت علوم و فرهنگ و ورزش اسراییل و بنیاد نوین اسراییل برای سینما و تلویزیون هستند !)

شاید جواب همه این سوال ها چندان پیچیده نباشد ،  اگر نگاهی اجمالی به شرایط رژیم  اسراییل و  موقعیت جنبش فلسطین در یکی دو سال اخیر بیندازیم که البته نتیجه مقاومت و پایمردی نیم قرنی آنهاست. در یکی دو سال اخیر اتفاقات عجیب و غریبی (به زعم غربی ها ) در فلسطین افتاد. پس از آن همه سرکوب و اشغال و پیشروی و پسروی های تاکتیکی ، در تنها انتخابات دمکراتیک تاریخ فلسطین (که خیلی ها خود را قیم آن دانسته و می دانند )، جنبش و نهضتی مورد تایید اکثریت مردم قرار گرفت و به پیروزی رسید که ایدئولوژی اصیل اسلامی را فراراه خود دارد و پایان دادن به اشغال اسراییل و پرپایی حکومت اسلامی را هدف نهایی اش می داند . جنبش حماس که اساسا برای اصلاح نهضت فلسطین از کجروی ها پا گرفت و به جای ناسیونالیسم و مکاتب دیگری همچون سوسیالیسم ، همانند انقلاب اسلامی ، حرکت خود را حرکتی اسلامی برپایه قوانین دین اسلام اعلام نمود . ( و نکته جالب اینکه آمریکا و هم پیمانان اروپایی اش علیرغم همه ادعاهای دمکراسی خواهی و دفاع از حقوق بشر ، پس از انتخاب حماس از سوی مردم فلسطین ، نتیجه تنها انتخابات دمکراتیک فلسطین را هدف قرار داده و علاوه بر قطع کمک هایشان به فلسطین ، بودجه های کلانی برای مخالفان آن و ضربه وارد آوردن به این جنبش تدارک دیدند.) و از طرف دیگر نگرش ساکنین سرزمین های اشغالی هم نسبت به فلسطینی ها تغییر کرده که نمونه اش را در همین اظهار نظر سرباز سابق ارتش اسراییل نسبت به مقاومت فلسطین ملاحظه می کنید. 

به نظرمی آید اینک برای اسراییل و حامیان غربی اش انتخاب میان بد و بدتر پیش آمده و از همین رو موقعیت " بد" را از طریق رسانه هایشان که مهمترینش ، سینما به شمار می آید ، تبلیغ می کنند و برخی هم ندانسته در دام این تبلیغات می افتند. در این میان ، همواره وضعیت روشنفکران متزلزل تر و بغرنج تر بوده است و به آسانی در خدمت تبلیغاتی قرار گرفته اند که بعدها خودشان نسبت به آن ابراز پشیمانی کرده اند. مرحوم دکتر علی شریعتی در دومین سفر حج خود در سخنرانی خود در شهر مدینه منوره خطاب به پدران و مادران درباره سرنوشت فرزندان آنها  صحبت هایی کرد که بخشی از آن اختصاص به تاثیرات استعمار غربی و صهیونیست بر روی روشنفکران و شخصیت های علمی دارد. وی می گوید :"...شایعه سازی ها و تهمت هایی که از ناحیه دشمن ، در جامعه مذهبی ما به شدت پراکنده شده است ...نشات گرفته از سیاست های مخرب تبلیغاتی خارجی و قدرت های استعمار غربی است که ...حتی روی قوی ترین شخصیت های علمی جهان هم اثر می گذارد ...آقای پاپ پرونده یهود را با وجود گذشت دو هزار سال تازه مورد مطالعه قرار داده ، فتوا داده است که نخیر! یهودی ها معصومند و ابدا در قتل مسیح دخالتی نداشته اند!! و تبرئه شان کرد...همین ژان پل سارتر که بزرگترین شخصیت سیاسی ، ایدئولوژیکی ، فلسفی و اجتماعی غرب که به عنوان قطب و رهبر اومانیسم و اگزیستانسیالیسم و به عنوان برجسته ترین بنیانگذار بزرگترین مکتب فلسفی معاصر و به عنوان مرد سیاسی ، اجتماعی و انقلابی شناخته شده است ، دربست تحت تاثیر تبلیغات مستقیم و انحرافی صهیونیسم جهانی قرار گرفت ، افکارش ، گفتارش ، مصاحبه هایش ، قلمش و رفتارش همگی مجانا مدافع قدرت صهیونیست ها شده بود و از آنها به عنوان تنها تجربه سوسیالیسم در خاورمیانه ، تجربه دمکراسی غربی در کشورهای عربی و تجربه لیبرالیسم انسانی در جامعه های سنتی و متعصب ، یاد می کند. در حالی که بسیاری از یهودی های روشنفکر بودند که فهمیدند اینان بدترین فاشیست ها هستند و ننگ دین و ملت یهود...البته می دانید که بیشتر دستگاههای خبرگزاری عالم ، دست همین صهیونیست هاست..."

 

همه مردان اوشن  

 

شاید خود جرج کلیتن جانسن و جک گلد راسل (که در سال 1960 داستان اصلی "اوشن و یازده یارش" را نوشتند) هم  تصور نمی کردند ، آن 11-12 کهنه کار نظامی که برای خلاصی از مشکلات زندگیشان ، دست به سرقت از 5 کازینوی لاس وگاس زدند ، کارشان به اینجا بکشد که زمانی نه تنها  آن سرقت قبلی را جبران کرده و پول دزدیده شده را پس بدهند ، بلکه در زمان دیگر که شاید از صرافت دزدی و سرقت و از این گونه کارها افتاده اند! (اگرچه از صحنه ابتدایی فیلم "سیزده یار اوشن" ، چنین خوش بینی نتیجه گرفته نمی شود ، چون یکی از یاران اوشن به نام "راستی راین" با سر و روی پوشیده ، گویا مشغول اجرای عملیات مخفیانه ای است که از آن رنگ و بوی سرقت و از این جور چیزها می آید!!) مشکلات رفیق قدیمی شان ، "روبن تیشکف" ، باعث شود که رگ رفاقتشان بیرون زده و مجددا برای انتقام دوستشان هم که شده ، دست به سرقت دیگری بزنند و  البته این بار با دشمن دیرین شان یعنی "تری بندیکت"  سازش کنند  که در دو قسمت قبلی با وی دست و پنجه نرم می کردند (در یک قسمت کازینوهایش را خالی کردند و در قسمت بعدی تلاش نمودند تا آنچه دزدیده بودند را برگردانند!!) ، چراکه قرار است با  دشمن تازه ای که رفیقشان را کله پا کرده به نام "ویلی بنک"(بابازی ال پاچینو) تسویه حساب نمایند.

دیگر گویا راه و رسم استیون سودربرگ به تدریج برای هالیوودی ها هم جا می افتد . آنچه که پیش از این نیز وی  به عنوان یکی از پرچمداران سینمای مستقل آمریکا بارها انجام داده است. چه در آن زمان که هنوز با استودیوهای بزرگ هالیوود مرزبندی داشت و با فیلم‌هایی مانند «سکس، دروغ و نوارهای ویدئویی» آنها را تحت تاثیر قرار می داد، چه وقتی که با فیلم «خارج از دید» به همان استودیوها چراغ سبز نشان داد، چه هنگامی که با فیلم‌هایی مانند «قاچاق» و «ارین براکوویچ» مرز سینمای مستقل و استودیویی را به هم ریخت و باعث شد اعضای آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا وی را با دو عنوان، نامزد دریافت اسکار بهترین کارگردانی نمایند و چه زمانی که به کمک جیمز کامرون اعتبار یافته نزد کمپانی داران بزرگ (پس از توفیق  فیلم «تایتانیک») ، اثری انتزاعی همچون «سولاریس» را به "فاکس قرن بیستم" تحمیل کرد و فیلمی بسیار متفاوت و حتی به نظر برخی تاثیرگذارتر و پرحس‌و حال‌تر از آنچه آندری تارکوفسکی در  30 سال قبل، از رمان "استانیسلاو لم " اقتباس نموده بود، ساخت.

سودربرگ در «یازده یار اوشن» تقریبا همان فیلم قدیمی لوییس مایلستون که با حضور گروه معروف «Ratpack» (دین مارتین و فرانک سیناترا و سامی دیویس و انجی دیکنسن و ...) ساخته بود را بازسازی کرد و حتی اصل به کارگیری بازیگران معروف در نقش‌های کوتاه آن فیلم را هم رعایت نمود. همانطور که مایلستون امثال "رد اسکلتن" و "جرج رافت" را در نقش‌های کوتاه به کار گرفت ، سودربرگ نیز یک دوجین ستاره و سوپر استار به فیلمش سرازیر ساخت. اما «دوازده یار اوشن» از جنس دیگری به نظر رسید ، با فیلمنامه‌ای از جرج نالفی، اگرچه مثل "یازده یار اوشن" یک فیلم با قصه‌ای درباره سرقت بزرگ بود ، مثل همه فیلم‌های مشابه تاریخ سینما از «سرقت بزرگ قطار» ادوین اس‌پورتر در آغاز این تاریخ گرفته تا امثال «توپکاپی» و «دایره سرخ» و «ریفی‌فی» و «سرقت الماس داغ» و تا همین فیلم‌های اخیر «امتیاز» و «سرقت» و ...ولی تنها تفاوتی که با اسلاف خود داشت این بود که اساسا در آن سرقتی مشاهده نمی‌ گردید و تا آخر فیلم ، همه به قول معروف سرکار بودند؛ از آن سارق زبردست فرانسوی به نام «روباه شب» که خود را بهترین دزد می‌دانست (با بازی  ونسان کسل که در همین فیلم "سیزده یار اوشن" هم سر و کله اش پیدا می شود) تا دنیل اوشن و یارانش تا رؤسای کمپانی برادران وارنر و تا ما تماشاگران ریز و درشت!

درواقع سودربرگ و جرج نالفی در «دوازده یار اوشن» همه را دست می‌انداختند اما در فیلم "سیزده یار اوشن" قضیه از قرار دیگر است. همانطور که گفته شد این بار ، همه آن دار و دسته سارق ، رفیق باز شده  و به خاطر رفاقت خود را به خطر می اندازند. "روبن تیشکف" که از "ویلی بنک" رودست مالی خورده ، دچار سکته قلبی شده و فلج برروی تخت بیمارستان افتاده  ، مجددا باعث می شود که دنیل اوشن (جرج کلونی) و همه یارانش گرد هم آیند ، به جز همسر اوشن. ( که جولیا رابرتز نقشش را بازی می کرد و در قسمت اول در دام تری بندیکت افتاد  و در قسمت پیشین علیرغم بارداری ، آمد تا شوهرش و دوستان او را نجات دهد ، اما این بار غایب بزرگ است ، گویی کار بچه داری همه اوقات جولیا رابرتز را گرفته تا حدی که در دو سه سال اخیر تقریبا در هیچ فیلمی ظاهر نشده است.) البته  در اوایل فیلم که دنیل اوشن و راستی راین سوار برهواپیما هستند ، صحبتی از قانع شدن وی ، مابین این دو نفر صورت می گیرد !!

گویا سودربرگ تصمیم گرفته هر بار با یک فیلم، چشمکی به علائق و سلائق سرمداران کمپانی‌های بزرگ فیلمسازی بزند و وقتی توجهشان را برای سرمایه‌گذاری فیلم بعدی‌اش جلب کرد، با یک فیلم دیگر ،  هر چه رشته کرده بودند را پنبه کند  و یک‌باره بزند به سیم آخر. همچنانکه پیش از فیلم "سیزده یار اوشن" از وی شاهد اثری خاص و چند لایه به نام "آلمانی خوب" بودیم .( که در اولین شماره سال جدید همین ماهنامه به بررسی و تحلیل آن پرداختیم.)

اینچنین است که سودربرگ تقریبا یک گروه عجیب و غریب در دل هالیوود بوجود آورده و از قضا نفوذی هم در استودیوها پیدا کرده است. در این گروه همه تیپ آدمی پیدا می‌شود، از جولیا رابرتز گرانترین هنرپیشه زن سینمای امروز گرفته تا جرج کلونی کمپانی‌دار و حامی رسمی گروه کبوترها تا مت‌ دیمن و براد پیت پر سر و صدا، تا کاترین زیتا جونز و استیون گیگن و ... و  این گروه، هواداران گردن کلفت معروفی هم برای خود دست و پا نموده که در میان‌شان امثال جیمز کامرون و برادران کوئن هم به چشم می خورند.

از دل چنین گروهی است که آثار قابل بحثی همچون «اعترافات یک ذهن خطرناک»، «بی‌خوابی»، «دورتر از بهشت» ، "شب بخیر و موفق باشی " ، "سیریانا" و ... بیرون می‌آید و بتدریج افراد هوشمند و نوپردازی مانند کریستوفر نولان ، چارلی کافمن ، اسپایک جونز و ... هم اطراف این گروه جمع می‌شوند تا شاید اصلا در داخل هالیوود سنتی و کلیشه ای  ، شکل و شمایل تازه‌ای از سینما و تولید بوجود آورند و شاید آن را از درون وادار به پوست اندازی گردانند.

اگر سودربرگ (که خود خبره فیلمنامه نویسی است) در فیلم "یازده یار اوشن" از تد گریفین" برای نوشتن فیلمنامه بهره گرفته بود و در "دوازده یار اوشن" از جرج نالفی استفاده کرد  ، برای سومین بخش از یاران اوشن ، براین کاپلمن  و دیوید لیوین را به همکاری گرفته که هر دو نفر پیش از این کارهای مشترک متعددی در زمینه فیلمنامه نویسی داشته اند از قبیل "هیئت منصفه فراری " و "Walking Tall" . می توان گفت حداقل فیلمنامه "هیئت منصفه فراری" از جزییات و ریزه کاری های قابل توجهی برخوردار بود. شاید از همین روست که فیلمنامه "سیزده یار اوشن" نیز سرشار از ریزه کاری هایی است که به تدریج در کنار هم ، پازلی را بوجود می آورند تا قصه فیلم را به سرانجام قابل توجهی برسانند. اگرچه در سومین قسمت ماجراهای اوشن و بر و بچه هایش به روایت استیون سودربرگ  ، همچنان آن شوخی ها و طنز و مطایبه های معمول گروه اوشن نیز وجود دارد و در حرکات و رفتار و حتی ساختار فیلم نیز گسترش می یابد (که البته جای بررسی آن در این مقاله  نیست).

سرقت در قاموس دنیل اوشن و رفقایش ، بی شباهت به  یک بازی گلف نیست. آنها با خونسردی کامل یک گلف باز ماجراهای پیچیده و سنگین سرقت هایشان (که اساسا از 100 میلیون دلار به بالاست ) را به گونه ای شروع و گسترش داده  و سپس به پایان می رسانند که انگار در یک دشت وسیع و آرام و سرسبز ، به تنهایی و حتی بدون رقیب و تماشاگر ، پشت یک توپ گلف قرار گرفته اند و با فرصت و زمان کافی ، هربار ضربه ای به آن می نوازند و مقداری به جلو می رانندش. این حرکات نرم و ظریف و پر تامل ، تا زمانی که توپ گلف را به درون حفره خود بیندازند ، ادامه می یابد. البته در طول بازی به هیچ وجه نمی توانیم ، حرکات آنها را پیش بینی کنیم و تمهیدات مختلفشان (که در وحله نخست حتی ممکن است سبکسرانه و حماقت بار به نظر بیاید) در آخر کار نتیجه خود را نشان می دهد. به نظر می آید که فیلمنامه نویسان فیلم "سیزده یار اوشن"  ، دقیقا ساختار همان بازی گلف را مدنظر قرار داده و براساس شاکله آن ، فیلمنامه ،  نقاط عطف ، فراز و نشیب ها و نقاط کشش را نوشته و سایر اصول و قواعدش را به جای آورده اند. خصوصا که  سرقت این دفعه دار و دسته دنیل اوشن ، نه مانند قسمت اول ، یک دزدی سرراست و کلاسیک است که مقداری پول از گاو صندوق های کازینوهای تری بندیکت بردارند  و نه مثل قسمت دوم ، سرکاری است که اساسا سرقتی انجام نشود و قضیه بازپرداخت پول های دزدیده شده از کازینوهای بندیکت ، با یک تخم مرغ طلایی گرانقیمت ، طی مذاکرات و رایزنی هایی حل و فصل شود!

علیرغم اینکه  همچنان رقبای اوشن مثل "روباه شب" و تری بندیکت حریص ، به خوبی سرکار می روند.

در "سیزده یار اوشن" هم قرار نیست که سرقتی اتفاق بیفتد . (اگرچه  به دلیل پیش شرط تری بندیکت که برای جذب مشارکت او در سرمایه گذاری عملیات ، قرار سرقت 5 الماس گرانقیمت ویلی هم گذارده شده است .) همه نقشه ها برای نوعی مقابله به مثل یا بهتر بگویم ،انتقام  طرح ریزی شده  تا همانگونه که "ویلی بنک" با انواع و اقسام ترفندها و کلک ها پول و زمین و هتل روبی تیشکف را بالا کشید ، آنها نیز با تمهیدات متقابل ، حق رفیق رودست خوردشان را از ویلی حقه باز بگیرند و در این مسیر هم قصد ندارند که گاو صندوق های وی را خالی کرده ، یا حساب هایش را کش بروند و یا کازینویش را غارت کنند ، بلکه همان کلاهی را که وی با دم و دستگاه پیچیده اش بر سر مشتریان بخت برگشته کازینو می گذارد ( و به قولی روزی 3 میلیون دلار از هر طبقه آن بدست می آورد) را با دوز و کلک هایی از نوع خودش به وی بازگردانند. یعنی از طریق بازی در همان کازینو (البته به سبک و سیاق ویژه و با ورق و مهره های خود!) .

بنابراین سودربرگ و فیلمنامه نویسانش ، قدم در راهی می گذارند که خود به خود ، فراز و نشیب پیچیده تری ( پیچ و خم های  بیشتری نسبت به یک دزدی و سرقت معمولی ) را در سیر قصه می طلبد . طرح و برنامه ای که بتواند از همان مسیر و قاعده کازینو ، "ویلی بنک" را ناک اوت نماید. یعنی در واقع اساس طرح قصه سرقت ، بایستی آمیزه ای باشد از پیش درآمد عملیات یک سرقت برنامه ریزی شده بزرگ و یک سری کلک به سبک و سیاق "نیش " یا "تلکه" جرج روی هیل. از همین روست که بر و بچه های دنیل اوشن ، هم در گوشه و کنار و سوراخ و سنبه های هتل کازینوی ویلی نفوذ می کنند تا سیستم حفاظتی و امنیتی اش را مختل کنند و هم "تاس" های مگنتیک درست می کنند تا در روی میز رولت با فشار یک تکمه ، شماره دلخواه بدست آید. تنها مانع کار ، شخص ویلی بنک می تواند باشد که وی را هم با از کارانداختن سیستم امنیتی ،تا زمان ممکن در اتاق کنترل کازینو نگه می دارند . اگرچه این زمان ، چندان طولانی نیست و 3 دقیقه و 20 ثانیه بیشتر طول نمی کشد. در همین 3 دقیقه و 20 ثانیه است که یاران اوشن می بایست بازی های جاری  کازینو را به سود خود نموده و پول های آن را تصاحب کنند.

نکته ای که فیلمنامه نویسان در پیشبرد قصه و فراز و نشیب های آن با دقت در نظر گرفته اند  ، لو نرفتن چگونگی عملیات در نزد مخاطب است تا وی از سایر شخصیت های فیلم و خصوصا شخص ویلی بنک جلو نیفتد. از همین رو تا لحظه عملی شدن هر یک از اقدامات گروه و دریافت نتایج آن توسط رقیبان  ، به هیچوجه  کم و کیف عملیات  و حتی نوع کار برای مخاطب روشن نمی شود. یعنی تا لحظه ای که اوشن و دار و دسته اش ناگهان در سالن کازینوی ویلی بنک پخش می شوند و با سیستم های دستکاری شده و تاس های مگنتیک خود به درو کردن ژتون ها و پول ها می پردازند ، به هیچوجه نمی توان از نقشه آنها سر درآورد.

پیش از این عملیات  فقط شاهد یک سری حرکات و اقدامات نه چندان مربوط به یکدیگر هستیم ، مثلا از همان ابتدا  با حفاری  گوشه جنوب غربی هتل کازینوی بنک  ، دم و دستگاه و توربین عظیمی کار گذاشته می شود  و "فندر رودز" را روی آن مشغول می کنند (اساسا دعوت از تری بندیکت و استفاده از سرمایه او هم به دلیل تامین هزینه های کلان ادامه همین حفاری غیرقانونی در زمین های اطراف هتل است!) . در آن لحظه اصلا نمی توان پیش بینی کرد که آن محفظه های عظیم و توربین غول پیکری که درون آن نصب گردیده ، در زیر خاک های اطراف هتل ویلی بنک ، چه کاری قرار است انجام دهد! تا اینکه  بعدا متوجه می شویم دم و دستگاه فوق برای ایجاد زمین لرزه کاذب در هتل و از کار افتادن سیستم امنیتی "گرکو مانتگامری"(مسئول سیستم حفاظتی ویلی بنک و کازینویش )  بوده که بتوانند دور از چشم آن سیستم امنیتی ، زمان 3 دقیقه و 20 ثانیه را بدست آورده و پول های کازینو را پارو نمایند. یا در صحنه ای "سال بلوم"  به وسیله ای که برای ایجاد سر و صدای سگ درست کرده ، ور می رود که در چند سکانس بعد می بینیم برای محافظت از کیفش در مقابل ماموران ویلی به کمک می آید. از همان ابتدا دنیل اوشن به سراغ سرکرده میزهای بازی هتل می رود و او را می خرد تا در سکانس پایانی و پخش مهره ها و تاس های مغناطیسی همکاری نماید. یا منشی هتل هم در همان فصل های اول فیلم ، با پول تطمیع می شود تا بعدا مامور VUP برای ارزیابی کیفیت هتل را به اتاقی بفرستد که قبلا ، اوشن و راستی آن را آلوده به انواع و اقسام شپش و حشرات موذی نموده و از هواکشش بوهای نامطبوع به داخل می فرستند!

از  طرف دیگر همان جناب "سال بلوم" ،( ظاهرا تصادفی) ، برگه ارزیابی هتل را به رخ دستیار ویلی می کشد تا وی را به جای مامور VUP اشتباه گرفته و بتواند نقشه های بعدی گروه را اجرا نماید. "راستی راین" هم با قیافه ای مبدل نزد ویلی می رود و وی از خطر گسل زلزله ای که در زیر هتلش قرار داشته ، ترسانده و برای اطمینان خاطر وی  از کنترل وضعیت امنیتی آنجا در مقابل لرزش های احتمالی ، دستگاهی به وی امانت می دهد  که در واقع درونش ، دوربینی کار گذارده شده و می تواند بدون اطلاع ویلی تصاویر دفتر او را برای اوشن و یارانش ارسال نماید. یا  ویرجیل و تورک مالوی از یک سو آتش تظاهرات در مقابل کارخانه ساخت وسایل پلاستیکی  در مکزیک را دامن می زنند که بعدا متوجه می شویم از درون همان کارخانه تاس های مغناطیسی بیرون می آید! و از طرف دیگر برای مامور ارزیابی هتل ایجاد مزاحمت می نمایند. یا لاینس کالدول ( با ایفای نقش مت دیمن) ناگهان به هیبت چینی ها با دماغی دراز در می آید و به عنوان رابط شخصی به نام  آقای ونگ معرفی می شودکه به قول خودش :"مالک همه هوای جنوب پکن است و هر چیزی که بلندتر از 3 داستان در استان تیان جین ساخته شود باز هم نام آقای ونگ از درونش بیرون می آید"!! .  بعد متوجه می شویم ، این تغییر قیافه برای فریب دادن منشی "ویلی بنک" یعنی خانم  "ابیگیل اسپاندر" (که همه امور هتل را کنترل می کند) و دستیابی به مکان الماس های ویلی در طبقه فوقانی آن بوده است. و یا در میانه اجرای نقشه در می یابیم که دنیل اوشن به برنامه "اپرا وینفری" و کارهای خیریه اش بسیار علاقمند است و بعدا می فهمیم که همه این علاقه ، فکر نقشه ای بوده جهت در حسرت گذاردن تری بندیکت برای رسیدن به الماس های مورد علاقه اش ، چرا که در پایان داستان ، آن الماس ها به نیابت از بندیکت به "اپرا وینفری" اهداء می شود. هموست که در همان اوایل فیلم ، دم یک خبره کامپیوتر به نام "یوجین" را می بیند تا در یکی از صحنه های فیلم که تصاویر یاران اوشن از پرونده های FBI آنها در حال دانلود شدن به روی کامپیوتر  ویلی است ، به آن وصل شده و به کمک نرم افزار مورف ، آنها را دستکاری نموده تا ویلی چهره اصلی هیچکدام را نبیند. یا  لوینگستن را مرتبا در حال دستکاری یک سیستم پخش ورق در کازینو می بینیم  که در سکانس نهایی فیلم ، نتیجه اش رویت می شود که جایگزینی این گونه دستگاههای بازسازی شده توسط لوینگستن ، ورق را به نفع گروه اوشن برمی گرداند. همین لوینگستن با دوز و کلک دیگری به استخدام کازینو درمی آید تا همراه فرانک کاتن (  با بازی برنی مک) در گرداندن میزهای بازی برای اجرای نقشه اصلی ، حضور داشته باشند. 

به این ترتیب گویا که سکانس های نیمه نخست فیلم ، همچون قطعات یک پازل ، جدای از هم و بدون ترتیب در مقابلمان ریخته می شوند و تقریبا هیچگونه ارتباطی مابین آنها نمی توان کشف کرد. فقط مطمئن هستیم که قرار است این قطعات جداگانه ، بعدا در کنار یکدیگر قرار گرفته و پازل فیلم را تکمیل گردانند . مطمئن هستیم مقصود از تمامی این حرکات و رفتار به ظاهر بی ربط ، یک عملیات است ولی از کم و کیف آن هیچ اطلاعاتی داده نمی شود. برعکس فیلم هایی مثل "توپکاپی" یا "دایره سرخ" و یا "امتیاز" که قبلا همه جزییات برای مخاطب شرح داده می شود ، به نوعی که گاه مخاطب از خود شخصیت های فیلم نسبت به چگونگی سرقت ، آگاه تر و عالم تر است. اما در "سیزده یار اوشن" هیچ نشانه ای از هیچ طرح و برنامه ای به چشم نمی آید ، بلکه در مواردی حتی عمدا رقبا و در نتیجه مخاطب را به اشتباه می اندازند تا با نوعی غافلگیری برجذابیت کار بیفزاید. مثلا ابیگیل اسپاندر (یعنی همان خانمی که در فیلم دست راست ویلی بنک می خوانندش ) در اواسط فیلم از ماموران FBI می خواهد که برای جلوگیری از خرابکاری های احتمالی در شب افتتاح بزرگ کازینو هتل بنک ، در محل هتل حضور داشته باشند. مامور رابرت کالدول با همکارانش می آید و ابتدا لوینگستن را به جرم دستکاری در دستگاههای پخش ورق ، بازداشت می کند (که همین باعث می شود تا تمامی دستگاههای مشابه در کازینو توسط سیستم های دستکاری شده جانشین شود و یک گام دیگر از نقشه عملی گردد ) و بعدا لاینس را سر بزنگاه سرقت الماس های ویلی دستگیر می نماید ولی در آسانسوری که به طبقه فوقانی هتل می رود ، متوجه می شویم که مامور کالدول در واقع پدر لاینس بوده است .(در فیلم "دوازده یار اوشن" هم در حالی که اوشن و دار و دسته اش به زندان افتاده بودند ، مادر لاینس در کسوت یک مامور ویژه به کمکشان آمد!)و همینطور در سکانس روی بام هتل ، "روباه شب" سر می رسد و همه الماس ها را از لاینس می گیرد ولی بعدا متوجه می شویم که الماس های دزدیده شده ، تقلبی بوده و اصل کار هنوز در محفظه شیشه ای معروف باقی مانده که توسط هلیکوپتر دار و دسته اوشن از جایش کنده شده  و به آسمان برده می شود. مواد منفجره جدا کنده این محفظه در چند سکانس قبل توسط "ین" کار گذاشته شده بود ، همان که با عنوان آقای ونگ و با کمک لاینس به هتل آمد.

در واقع سودربرگ و فیلمنامه نویسانش فیلمنامه را با نوعی اطلاع رسانی قطره ای پیش می برندو به هیچوجه، مخاطب را در یک لحظه مملو از اطلاعات نمی کنند. احتمالا فیلم هایی از قبیل سریال تلویزیونی "ماموریت :غیرممکن" (که در تلویزیون ایران با نام "بالاتر از خطر " پخش شد) الگوی نوشتن فیلمنامه "سیزده یار اوشن" بوده است چراکه در داستان های مختلف آن سریال نیز برای دستیابی به سوژه ها ، به هیچوجه مخاطب در جریان نقشه کار و کم و کیف عملیات قرار نمی گرفت و همچنان با اطلاعات محدود تا آخر هر قسمت به دنبال ماجرا کشیده می شد. از قضا جیم و دوستانش نیز در آن سریال با خونسردی کامل کار می کردند ، فقط شوخ طبعی و طنازی یاران اوشن را فاقد بودند.

به این ترتیب "سیزده یار اوشن" مملو از ریزه کاری ها و جزییات است که از دست دادن حتی بخش کوچکی از آن ، تماشاگر را اگر از برخی گره های فیلم بی خبر نگذارد ، لااقل در لذت کشف آنها شریک نمی گرداند. مثلا اگر یک نمای کوتاه افتادن ورقه قلابی ارزیابی وضعیت هتل از دستان "سال بلوم" را ندیده باشیم ، هرگز به التفات های ویلی و دستیارش به او پی نمی بریم. یا اگر متوجه تلفن خانم اسپاندر به بخش کارسون سیتی FBI در نوادا نشده باشیم ، وجه تسمیه حضور مامور کالدول و همراهانش را در کازینوی بنک در نمی یابیم و یا اگر توضیحات"رومن نیجل" را درمورد چگونگی از کار افتادن سیستم امنیتی "گرکو مانتگامری" نشنویم ، تا آخر فیلم این سوال برایمان خواهد ماند که چرا اوشن و دوستانش با آن همه زحمت و دردسر و هزینه بالا ، دم و دستگاه عظیم ایجاد زمین لرزه را در زیر خیابان بخش جنوبی هتل کار گذاردند.

از همه این مسائل گذشته ، باید خاطر نشان کرد که فیلم "سیزده یار اوشن" نگاهی شوخ و طناز به روابط درونی و بیرونی گنگسترهای امروز آمریکاست که با عناوین کازینودار و هتل دار در شهرهای پرهیاهویی مثل لاس وگاس و میامی و امثال آن حکومت می کنند. شهرهایی که چراغ های نئون و زرق و برق های چشگیر و سر و صداهای سرسام آور میزهای قمار و دستگاهای جک پات و چرخ های رولت و امثال آن ، بسیاری از نابهنجاری های اجتماعی و سیاهی های آن را می پوشاند. نابهنجاری هایی که در فیلم هایی دیگر مانند :"ترک کردن لاس وگاس" (مایک فیجیس) و یا "کازینو" (مارتین اسکورسیزی) به خوبی هویداست. اما سودربرگ با همین نگاه مطایبه آمیز ، عمق روابط ناسالم دنیای کازینوها و کاباره ها و بارهای آمریکا که یکی از پایه های اساسی جهان سرمایه داری را تشکیل می دهند را به تصویر می کشد. دنیایی سرشار از فریب و نیرنگ و دوز و کلک و استثمار و استحمار انسانهایی که روح و تن خود را در این دخمه های تباهی به قمار می گذارند و همه چیزشان را در این قمار می بازند.

فیلم "سیزده یار اوشن" بازهم با  انتهایی باز ، پایان می پذیرد. ویلی دریافته که کار ، کار دنیل اوشن و دوستانش بوده و به خاطر انتقام روبن صورت گرفته است. او در یکی از آخرین جمله هایش به دنیل می گوید :"...من آدمهایی می شناسم که به گونه ای ترتیبت را می دهند که حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی..." و اوشن پاسخ می دهد که :"... آن آدم هایی را که استخدام می کنی ، بهتر از تو می شناسم. آنها به دنبال من می آیند. چون من را بیشتر از تو دوست دارند..."!!

احتمالا در قسمت بعدی ، ماجرای انتقام ویلی بنک را از دار و دسته اوشن شاهدیم که لااقل پول الماس هایش را طلب می کند و شاید اوشن هم دویاره بر و بچه هایش را از گوشه و کنار جمع کند تا بتوانند بدهی خود را به ویلی بدهند! پس در انتظار "چهارده یار اوشن " و "پانزده یار اوشن" هم باشید!!!

سانفرانسیسکوی مخوف    

 

 

"زودیاک" پایان یک انتظار  5 ساله برای تماشای فیلمی دیگر از دیوید فینچر بود  که تاکنون نویسنده و حتی همکار فیلمنامه نویس هیچکدام از آثارش نبوده است. به نظر می آید لااقل در سینمای فینچر همان بی انصافی که سالها مثلا درمورد تاثیر بازیگر یک فیلم نسبت به  کارگردانش  صورت می گرفت ، در حق فیلمنامه نویسان آثار این کارگردان  ، اعمال می شود. به این مفهوم که در واقع درصد بالایی از دنیای عجیب و غریب و مبهوت کننده سینمای دیوید فینچر  از فکر و ذهن و پردازش فیلمنامه نویسانی مانند دیوید کوئپ (اتاق وحشت) ، اندرو کوین واکر (هفت) ،  مایکل فریس (بازی) و جیم اولس (باشگاه مبارزه) و ...می آید که البته نوع کارگردانی و فضاسازی فینچر نیز برپایه و بنیاد آن فیلمنامه ها قابل قبول به نظر می رسد. چراکه آنچه بیشتر در فیلم های دیوید فینچر مورد استقبال مخاطبان و علاقمندانش قرار گرفته فراتر از خوش ساختی این آثار ، نوع نگاه پیچیده و حیرت آور این فیلم ها به مسئولیت و انتخاب انسان امروز در برابر هستی و جهان موجود است. انسانی که گاها حق هیچگونه انتخابی برای خود قائل نمی شود و دست و پای بسته در تقدیرش غرق می گردد مانند کارگاه دیوید مایلز فیلم "هفت" ، نیکلاس فیلم "بازی"و کاراکتر ادوارد نورتون در "باشگاه مبارزه" و یا می خواهد حتی در دشوار ترین مراحل ، خود انتخاب کند و تسلیم شرایط نشود مثل سرگرد ریپلی "بیگانه 3" ، کاراگاه سامرست فیلم "هفت" و مگ آلتمن فیلم "اتاق وحشت" .

در فیلم "زودیاک" نیز 3 کاراکتر اصلی وجود دارند ؛ دو روزنامه نگار و نویسنده و یک کاراگاه پلیس که حدود 30 سال درگیر ماجرای راز آمیز  یک قاتل زنجیره ای می شوند : کاراگاه دیوید تاسکی (با بازی مارک روفالو) از پلیس سانفرانسیسکو ، پال اوری (رابرت داونی جونیور) جنایی نویس مشهور روزنامه سانفرانسیسکو کرونیکل و رابرت گری اسمیت (جیک جینلهال) طراح و کاریکاتوریست همین روزنامه.

دو نفر اول با تمام تلاش و پیگیری و اصرار بریافتن فاتل مزبور که نام مستعار زودیاک را برای خود برگزیده ، تا آستانه اتاق واقعیت و شناسایی وی پیش می روند ولی شاید از آنجا که بیشتر به دنبال اثبات ذهنیات خود هستند تا کشف حقیقت ، از راه یابی به آن اتاق بازمانده و گوشه گیری یا بی خیالی و یا انزوا پیش می گیرند. ولی رابرت گری اسمیت یعنی همان کاریکاتوریست روزنامه سانفرانسیسکو کرونیکل که (کتاب وی  درباره زودیاک دستمایه اصلی فیلمنامه نویس قرار گرفته) واقعا در پی دریافت حقیقت است  و از همین رو  بالاخره  به آنچه می خواهد دست پیدا می کند ، اگرچه "جیمز وندربیلت"(فیلمنامه نویس فیلم زودیاک) در پایان فیلم ، این تردید جدی را در  مخاطبش باقی می گذارد که  آن نتیجه ای که نصیب  گری اسمیت شد  ، تمام  واقعیت را تشکیل نداده بلکه شاید فقط جزء کوچکی از آن بوده است.

در میان 4 فیلمنامه ای که جیمز وندربیلت در طی مدت فعالیت 5 ساله سینمایی اش نوشته ، در دو اثر نخستش یعنی Darkness Falls  و Basic(2003) نشانه هایی از حوادث معمایی و علاقه وی به شخصیت ها و روابط  پیچیده  در فیلمنامه  کاملا بارز است اما ماجرای زودیاک صرف نظر از تشخیص هویت یک قاتل زنجیره ای ، سرراست تر از آن است که کسی همچون وندربیلت بتواند با درونمایه پیچیده تری از کار درش بیاورد. خصوصا که به نظر می آید او به محتویات کتاب گری اسمیت و آنچه طی سالهای 1969 به بعد در رابطه با زودیاک رخداده ، به شدت وفادار بوده است.

قتل های زنجیره ای و سرگذشت قاتلین مرموز و پنهان آنها ، همواره از سوژه های جذاب در تاریخ سینما به شمار آمده  و  فیلم های بسیاری را به خود اختصاص داده که به خاطر آوردنشان چندان نیازی به تحت فشار قرار دادن ذهن ندارد  ، از آن جمله می توان فیلم هایی مانند  "ام" (فریتس لانگ) ، "قاتل در شماره 21 زندگی می کند "(هانری ژرژ کلوزو) و "جنون" (آلفرد هیچکاک) را از معروفترین آنها به شمار آورد. اما شاید به جرات بتوان قتل ها و ماجرای  زودیاک را مشهورترین داستانی محسوب کرد که بیشترین نویسنده ها و فیلم ها و کارگردان ها را به خود مشغول داشته است. با فاصله کوتاهی از اولین قتل ها، تام هنسن در سال ١٩٧١ فیلمی به نام "زودیاک قاتل" باشرکت هال رید و باب جونز ساخت. اما مشهورترین اثر سینمایی که درباره زودیاک ساخته شده و در فیلم دیوید فینچر نیز به آن اشاره می شود (در صحنه ای از فیلم دیوید تاسکی و رابرت گری اسمیت به تماشای این فیلم رفته اند) فیلم "هری کثیف" ساخته دان سیگل و باشرکت کلینت ایستوود است  که در همان سال و با اشاره ای مبهم به ماجراهای زودیاک به نمایش در آمد. قاتل در این فیلم خود را عقرب (Scorpion) نام داده بود، که اشاره ای صریح به زودیاک به نظر می آمد.

در سال ١٩٧٧ کلیف اسمیت جونیور اولین رمان را با شخصیت محوری زودیاک نوشت و پس از آن 6رمان دیگر در این باره نوشته شد . در اوایل دهه 90  استیون فریل اولین داستان گرافیکی بر اساس این شخصیت را در انگلیس به چاپ رساند.

زودیاک بر موسیقی پاپ نیز تاثیر خود را گذارد و در طی سالهای دهه 70  آلبوم های موزیکال  متعددی با نام "زودیاک قاتل" یا "قتل های های زودیاک" منتشر شد. قسمتی از  سریال تلویزیونی "پلیس سانفرانسیسکو " در سال 1996 نیز به ماجرای یکی از مقلدهای زودیاک اختصاص داشت. در پایان همین قسمت بود که زودیاک واقعی تماس تلفنی می گرفت و همه محاسبات پلیس را به هم می ریخت.  این ارجاعات در سریال های دیگری نیز تکرار شد.

در سال ١٩٩٠ قسمت سوم فیلم "جن گیر" اشاراتی نه چندان صریح  به ماجرای زودیاک داشت . اما  در ١٩٩٦ نخستین اقتباس از کتاب رابرت گری اسمیت در  فیلم تلویزیونی The Limbic Region صورت گرفت و در سال ٢٠٠٠ فیلم کوتاهی به  نام "قاتلی در لباس مبدل" نیز به قتل های رازآمیز در شهر والیو (یکی از محل های واقعی جنایات زودیاک) اشاره داشت  که ماجراهای آن در زمان حال رخ می داد و توسط گروهی فیلیپینی ساخته شد.

فیلم بعدی ، "زودیاک قاتل"  نام داشت و توسط یولی لامل در سال ٢٠٠٥ ساخته شد که باز هم به بازی موش گریه میان زودیاک واقعی و یک مقلد می پرداخت. در سال گذشته نیز فیلم "زودیاک" به کارگردانی الکس بالکلی، درباره ماجراهای کارآگاهی خیالی که مسئول پیگیری پرونده قتل های والیو شده بود، به نمایش در آمد.

اما به نظر می آید که دیوید فینچر و فیلمنامه نویسش از ورای ماجرای زودیاک و قتل های زنجیره ای اش ، نلاش داشته اند  به مفاهیم دیگری دست پیدا نمایند که در اغلب صحنه های فیلم ، در بطن داستان نهفته و در برخی لحظات نیز از زبان شخصیت های اصلی به صراحت بیان می شود. زودیاک بعضی از حرف ها و پیغام هایش را با زبان رمزی که از حروف خاصی تشکیل می شد ، می نوشت که پیدا کردن کلید رمرشان چندان دشوار نبود  ، چنانچه در فیلم ، یک زوج میانسال ، به راحتی چنین کاری را انجام می دهند و خود گری اسمیت نیز به دفعات از پس ترجمه رمزهای زودیاک برمی آید. این نخستین نشانه ای است که در فیلم ، به تعمیم عملکرد جنایتبار زودیاک در جامعه می پردازد. زودیاک از زبانی استفاده می کند که خیلی های دیگر به آسانی می توانند با آن ارتباط برقرار نمایند  ، به قول گری اسمیت کافی است که به کتابخانه بروی و چند تا از این کتاب های زبان رمزها را بخوانی ...!

از طرف دیگر نخستین قتلی که در فیلم مشاهده می کنیم در مورد رابطه یک زن شوهر دار اتفاق می افتد که از قضا در آن ماجرا ، طرف مذکر نمی میمرد و تنها همان زن خیانتکار است که قربانی دومین اقدام به قتل زودیاک (که هنوز تا آن زمان خود را معرفی نکرده بود) به حساب می آید. برخورد مشکوک زن قربانی با حضور زودیاک در محل قتل که گویا وی را می شناسد (و بعدا هم مشخص می شود که چنین بوده ) نشانه دوم بر معمولی بودن قتل فوق می تواند قلمداد شود : سزای عمل خیانتکار (مانند آنچه که یکی از انگیزه های رایج قتل ها در سراسر دنیا به شمار می آید) . و اینکه فینچر همچنانکه قاتل را از سر به پایین در کادر خود قرار داده تا شکل و شمایلش مشخص نشود ، به عمد پس از اینکه اولین پلیس نیز به محل وقوع حادثه می رسد با استفاده از همین نمای آشنا ( یعنی نمایش پاهای پلیس و حرکت با طمئانینه وی ) این شبهه را در ذهن تماشاگر برمی انگیزد که شاید  قاتل به محل جنایت خویش بازگشته است! این گونه نماها  در برخی از صحنه های دیگر فیلم از جمله در فصل اولین ملاقات گری اسمیت با همسر آینده اش در یک رستوران نیز به چشم می خورد که گارسون رستوران در چنین حالتی ، رویت می شود .

علاوه برآن ،  قتل هایی که صورت می گیرد و نحوه انجام آنها ، حتی هیبت و فیزیک قاتل که در چند صحنه به وضوح در کادر دوربین قرار می گیرد،چندان مشابهتی رادر ذهن بر نمی انگیزد (مثلا قاتل آن راننده تاکسی در سانفرانسیسکو با قاتل آن زن و مرد کنار دریاچه و تهدید کننده آن مادر و کودک  به کلی متفاوت به نظر می رسند) چنانچه بعضا حتی تشابه صدا و دستخط زودیاک های بعدی  نیز مورد تایید کارشناسان مربوطه قرار نمی گیرد. حتی معلوم می شود که زودیاک ، بعضی از قتل ها را به دروع به خود نسبت داده تا معروفیت بیشتری پیدا کند. از اینجاست (بنا برآنچه که در واقعیت هم بوده ) که تکثیر زودیاک در جامعه و حضور به اصطلاح زودیاک های بدلی مورد تاکید فیلمساز قرار می گیرد. آنچه که وی را به نتیجه گیری مورد نظرش نزدیک تر می سازد. اینکه در جامعه ای که انسان به عنوان وحشی ترین و خطرناکترین موجود قلمداد می شود  ، کشتن آسانتر از آب خوردن است. زودیاک در نامه های رمز دارش اشاره کرده که از کشتن آدم ها بیشتر از شکار حیوانات وحشی ، لذت می برد ، چراکه انسان از آن حیوانات ، وحشی تر است. شاید این همان تصویری است که همواره از غرب حتی در فیلم ها و داستان هایشان به نمایش درآمده است. تصویری که حتی در لفظ و عنوان آن را "غرب وحشی وحشی" لقب داده اند . غربی که از اولین قانون گذارانش ، کسانی مانند "قاضی روی بین" بودند که خود جنایتکار و سارق تحت تعقیب به شمار می آمدند . غربی که در قانون اساسی سردمدارش یعنی آمریکا ، حمل  اسلحه به عنوان یکی از مظاهر آزادی انسان ، محترم شمرده شده است! و شاید از همین روست که سالانه بیش از 11 هزار قتل با گلوله (چندین برابر آمار سراسر جهان) در این کشور اتفاق می افتد و فجایعی همچون کشتار کلمباین و یا همین واقعه سال جاری دانشکده ویرجینیا تک رخ می دهد که دانشجویی با اسلحه خود ، 34 همکلاسی و استاد خود را به قتل می رساند. شاید از همین روست ، فیلم هایی که از آن سوی آب می آیند ، اغلب مملو از خشونت و قتل و غارت های وحشتناک هستند که اگرچه شاید بعضی شان به خاطر گیشه ، بزرگ نمایی می کنند ولی بسیاری از آنها هم بازتاب واقعیات تلخ جامعه امروز غرب ، به خصوص آمریکا به نظر می آیند. اینکه همانند روزگاران به اصطلاح غرب وحشی و دوران وسترنر هایی که اسلحه و تفنگ همیشه مثل یار غار همراهشان بود (و مرد بدون تفنگ اساسا در آن دوران  دیده نمی شد ) ،  به آسانی هفت تیر خود را می کشیدند و آدم های دیگر را مانند برگ درخت برروی زمین دراز می کردند ، امروز نیز در همین آمریکا واقعیت انکار ناپذیری است که به جز دار و دسته های مافیایی ، هر کارمند و کارگر و بچه و نوجوان و زن و مرد و هر صاحب فروشگاه و مغازه داری ، اسلحه ای در گوشه ای از خانه ، مغازه و یا کشوی میزش پنهان داشته  و یا حتی عیان در جیبش قرار داده و با آن مانور می دهد و به راحتی با ملاحظه کمترین احساس خطر یا تهدید و یا حتی مخالفت آن را بیرون آورده و شلیک می کند . آنچه که در بسیاری از فیلم هایشان (که به هر حال کم و بیش ،  بازتابی از واقعیات جامعه منشاء می گیرد ) دیده می شود.

در فیلم "زودیاک" نیز در صحنه ای که رابرت گری اسمیت پس از سالها ، همچنان به دنبال کشف هویت آن قاتل زنجیره ای  است و به سراغ پال اوری منزوی می رود،پال به او می گوید ، فقط در طول 3 ماه از سال که مردم به این ساحل می آیند ، بیش از تمام قتل های زودیاک ، کشته می شوند و کاراگاه تاسکی نیز در صحنه ای دیگر در قبال پافشاری گری اسمیت برای یافتن هویت زودیاک می گوید ،  در مقابل 7-8 قتلی که به نام  او ثبت شده ، در همین سانفرانسیسکو  بیش از 200 قتل رخ داده است!!

دیوید فینچر و  جیمز وندر بیلت ، آشکارا ، زودیاک را در وجود هریک از شخصیت های فیلم جستجو  می کنند . اگرچه فرضا نام یا افرادی مثل ریک مارشال و بیلی لی آلن مطرح شده و تا سر حد معرفی به عنوان زودیاک اصلی پیش می روند (چنانچه رابرت گری اسمیت رسما در کتابش ، آلن را همان زودیاک اصلی دانسته است) اما در طول حدود 3 ساعت فیلم ، ذهن تماشاگر ، برای جستجوی زودیاک واقعی  به اشخاص متعددی معطوف می گردد.

همچون صحنه نفس گیری که گری اسمیت برای پرسش راجع به ریک مارشال به سراغ دوست سینمادار  وی رفته و متوجه می شود ، دستخطی که بیشترین شباهت را با نوشته های زودیاک داشته،متعلق به همین جناب سینمادار بوده است . جالب اینکه در مصاحبه های رادیویی با مردم ، برخی در اینکه خود پال اوری ، همان زودیاک باشد ، ابراز تردید می کنند!!

همین تعمیم و تکثیر کاراکتر مرموز زودیاک در فیلمنامه و فیلم ، تلاشی بوده که فینچر و وندربیلت برای گریز از قطعیت نتیجه گیری گری اسمیت در کتابش ، انجام داده اند و به ماجرای ساده یک قاتل زنجیره ای ، بعدی فلسفی و جامعه شناسانه بخشیده اند.  

در این فیلمنامه ، خود سانفرانسیسکو نیز به عنوان یکی از کاراکترهای اصلی ، حضور دارد نه به دلیل آن  زودیاک از آنجا بیرون آمده و نه به خاطر قتل های مختلفی  در خیابان ها و حواشی آن صورت می گیرد ،  از آن رو که این شهر پس از ظهور شخصیتی به نام زودیاک در آن سالهای اواخر دهه 60 و اوابل دهه 70 ، به عنوان نمادی از وحشت و خوف و هراس در آمد و تهدیداتی از قبیل اینکه آدم های تنها به قتل می رسند ، زوج های جوان کشته می شوند و اتوبوس دانش آموزان مدرسه ، به گلوله بسته خواهد شد ، سالها چنان ترسی  را بر اهالی  آن مستولی ساخت که آن ترس به جزیی از زندگی شان تبدیل شد و این کلان شهر بزرگ تمدن صنعتی امروز به لحاظ تاریخی گویی در تونل زمان فرو رفت و دوران همان شهرهای غرب وحشی پرتاب شد. 

اگرچه "زودیاک" برای القاء این حس هراس انگیز در شهر کمی الکن و تا حدودی کشدار به نظر می آید(آنچنان که فی المثل مارتین اسکورسیزی در مورد نیویورک در فیلم هایی مانند "راننده تاکسی" و "بیرون آوردن مردگان" انجام  داد و یا مایکل مان درباره لس آنجلس در فیلم "وثیقه" صورت داد و یا والتر سالس در "آب تیره" آن را به بخش فقیر نشین نیویورک کشانید)  ، اما سعی  شده که با دقت بر جزییات کتاب و ماجراهای واقعی اش و همچنین در گیرکردن مخاطب با چالش های درونی و برونی کاراکترهای اصلی ، آن هراس را به تدریج و به طور بطئی در جان تماشاگرجاری سازند. تاکید و ارجاع مدام به گذر زمان در  زیر نویس های تصویری  که در برخی صحنه ها مانندسکانس افشای اولین نامه زودیاک،حتی به جزیی از یک روز و گذشت چند ساعت هم اشاه دارد ،  به این رخنه آرام به طور موثری یاری می رساند. به طوری که همین عامل در اواسط فیلم همچون یک شمارش معکوس ، ضمن افزودن بر ریتم درونی اثر ،  آن را از انفعال در لحظه های ایستا در می آورد.

"زودیاک" نسبت به آثار قبلی دیوید فینچر آشکارا از بن مایه های کمتر و محدودتری برخوردار است ولی در کارنامه جیمز وندربیلت ، یک جهش به شمار می آید. تلاش او برای نزدیک شدن به درونمایه مشترک آثار  فینچر ، به خوبی قابل مشاهده است. اینکه وی سعی کرده مقوله مجازات و کیفر که به خصوص در فیلم هایی مثل "هفت" و "باشگاه مبارزه" تم اصلی به شمار می آیند را در زیر لایه های "زودیاک" بگنجاند ، قابل تقدیر است . اما در زودیاک چه کسی مجازات می شود  و کیفر می بیند. مهمترین نکته این است (برخلاف خیلی از داستان ها و فیلم های معمول) بالاخره هویت قاتل اصلی مشخص نشده و پنهان می ماند ( نوشته های پایان فیلم ، تنها مظنون برجسته ماجراهای زودیاک یعنی آلن را تا پایان عمر ، تحت نظر روایت می کند). آیا آن قربانیان جنایات زودیاک به کیفر اعمال خود رسیده اند؟ شاید چنین فرضی درمورد همان نخستین قربانی که کشته شدنش با شلیک دو گلوله را مشاهده می کینم  ، تا حدودی صحیح باشد اما از پس زمینه زندگی دیگر قربانیان چندان مطلع نیستیم و در واقع هیچ نمی دانیم. آیا پلیس سانفرانسیسکو و کاراگاهانش مجازات می شوند که همچنان در پاسخ اولین پرسش خویش یعنی "زودیاک کیست؟" مانده اند؟ آیا روزنامه نگاران سانفرانسیسکو کرونیکل مستوجب کیفر بوده اند که باعث دامن زدن به این قتل ها شده و اگر نبود آن پروپاگاندای  آنها ، شاید اصلا قضیه در حد همان قتل اول تمام می شد؟ 

پاسخ سوالات فوق می تواند از دیدگاههای مختلف ، مثبت یا منفی تلقی شود ، اما به نظر می آید آن که بیش از همه در فیلم "زودیاک" سزاوار کیفر شناخته شد  و مجازات دید ، همان شهر سانفرانسیسکو و اهالی اش  بود که در آن اواخر دهه 60 (آنچنان که در مصاحبه های مختلف رادیویی در فیلم می گویند) غرق دربی خبری و بی بند و باری و جنبش های انحرافی مانند هیپی ها و بی مسئولیتی در قبال اعمال دولت شان (مانند تجاوز به ویتنام و کشتار مردم بی گناه آن کشور ) ،  گریز از مذهب و گرایش به فرقه های شیطان پرستی و ...گردیده  بودند. شاید نماهای متعددی که دوربین فینچر ، مخاطبش را از فراز پل معروف گلدن گیت به نظاره زندگی روزمره مردم سانفرانسیسکو  می برد ، تاکیدی برهمین نگاه محاکمه گر باشد ، آنچه که محور اصلی پوستر فیلم را نیز تشکیل داده است.

در واقع در "زودیاک" این سانفرانسیسکو است که به عنوان نمادی از تمدن صنعتی امروز غرب محاکمه می شود . طرفه آنکه ماجرای این فیلم از چهارم جولای 1969 آغاز شد  و چه تاریخ بامسمایی است که اعلام موجودیت معروفترین قاتل زنجیره ای تاریخ آمریکا از روز چهارم جولای یعنی روز اعلام استقلال این کشور شروع می گردد!!!

سولاریس با ارواح صبور

 

 

اگر کسی چندان هم اهل خواندن رمان های استیفن کینگ نباشد ، احتمال قریب به یقین ، با تماشای فیلم هایی مانند :"کری" (براین دی پالما) ، "تلاء لو" (استنلی کوبریک) ، "میزری" (راب راینر) ، "رهایی از شاوشنگ" (فرانک دارابانت) ، "شکارچیان رویا"(لارنس کاسدان) ، "دالان سبز"(فرانک دارابانت) و "پنجره مخفی"(دیوید کوئپ)  راغب می شود تا جدید ترین فیلمی که از داستان های او  اقتباس شده را ببیند. خصوصا اینکه فیلم "1408" حقیقتا فیلمی از استفن کینگ است تا فیلمنامه نویسانش ، "مت گرینبرگ" و "اسکات الکساندر" و "کاراس زوسکی" و کارگردانش "میکاییل هافشتروم" که پیش از این در آمریکا تنها یک فیلم "Derailed" را ساخته بود. از میان 3 فیلمنامه نویس هم اگرچه مت گرینبرگ ، پیش از این در زمینه ژانر وحشت و سینمای  ماورایی کار کرده و آثار همچون "ارباب وحشت" ، "حکومت آتش" و "هالووین :20 سال بعد " را نوشته ، اما دو فیلمنامه نویس دیگر یعنی "اسکات الکساندر" و "کاراس زوسکی" (که تقریبا کارنامه مشترکی داشته و اغلب با یکدیگر فیلمنامه نوشته اند) به جز فیلمنامه "ادوود" برای تیم برتن ، قابل توجه ترین آثارشان ، دو فیم میلوش فورمن به نام های " مردم علیه لری فلینت " و "مردی روی ماه" بوده است و حتی فیلمنامه پیش پا افتاده ای همچون "مامور کدی بنکس" هم داشته اند. البته عمده فیلمنامه هایی که از کتاب ها یا داستان های استیفن کینگ اقتباش شده ، تقریبا همین خصوصیت را داشته که بیشتر واجد عناصر مورد علاقه کینگ باشد تا دغدغه ها و دلمشغولی های فیلمنامه نویسان و کارگردان . شاید از همین رو باشد که به جز فیلم "تلالو" که اگرچه از نوول کینگ گرفته شده ولی در واقع اثر استنلی کوبریک محسوب می شود ، اغلب اقتباس های سینمایی از آثار استیفن کینگ توسط فیلمنامه نویسان غیر مولف انجام گرفته که در میان آنها نام "ویلیام گلدمن"

می تواند یک استثنا باشد . فیلمنامه نویسی حرفه ای که در میان همکارانش  بیشترین اقتباس از آثار کینگ را انجام داده (میزری ، قلب ها در آتلانتیس ، شکارچیان رویا و ...) و البته همه نوع فیلمنامه ای هم در کارنامه اش به چشم می خورد ، از فیلمنامه جنگی – ملودرام "دختر ژنرال" تا "قدرت کامل" کلینت ایستوود تا ماجرای عجیب و غریب آن دو شیر خارق العاده "شبح و تاریکی" ، تا فانتزی وسترن "ماوریک" ساخته ریچارد دانر تا اثر بیوگرافیک "چاپلین" به کارگردانی ریچارد آتن بورو تا "ماراتن من " جان شلزینگر تا فیلم سیاسی – افشاگرانه "همه مردان رییس جمهور" آلن جی پاکولا  و تا اثر کلاسیک "بوچ کسیدی و ساندنس کید"!!

البته شکی نیست ، اقتباس از داستان کوتاه "1408" از مجموعه Everything's Eventual" " و گسترش آن در حد یک فیلمنامه 100 دقیقه ای ، آن هم با حفظ تمامی عناصر مورد نظر نویسنده ، نشان از هوشمندی و دقت نظر فیلمنامه نویسان و همچنین کارگردان فیلم داشته که همگی به خوبی از پس کار برآمده اند.

به هرحال در همه فیلم هایی که از آثار استیفن کینگ اقتباس شده ، عناصر روایتی و مایه های مشابهی می توان یافت که در همین فیلم "1408" هم به شدت به چشم می خورد. از جمله شخصیت اصلی ، اغلب نویسنده ای است که دچار مشکلات خانوادگی و اجتماعی بوده و در ادامه مسیر فعالیت هایش با معضلات روحی روانی مواجه می گردد(تلالو ، پنجره مخفی ، میزری و همین 1408) یا فردی است که در جریان تنش های خانوادگی ، بیگناه به زندان افتاده است (رهایی از شاوشنگ و دالان سبز) و یا ...

اغلب این افراد اعتقاد چندانی به ماوراء و نیروی الهی نداشته  ولی در انتها و پس از گذر از آن ماجراهای عجیب و غریب ، باورهای فوق را  پیدا می نمایند.

اگرچه همه این شخصیت ها در طی بحران هایی که پشت سر می گذارند ، با ماجراهای باورنکردنی و غیرقابل توضیحی روبرو می گردند اما به نظر می آید که انگار هریک از آنها بازتاب اعمال و گناهان خویش را تجربه می کنند و یا به نوعی درمقابل دادگاه وجدان خود قرار می گیرند ، شاید هم سایه ای کم رنگ از آخرت را در همین دنیا تجربه می کنند.

به نظر می آید تمام این عناصر ، مایه ها و درونمایه ها در فیلم "1408" پررنگ تر و قوی تر به چشم می خورند. در این فیلم هم یک نویسنده ، کاراکتر اصلی است که از قضا بیشتر از همیشه ، خود استیفن کینگ را تداعی می نماید ؛ از آنجا که داستان های ترسناک می نویسد و از بابت همین داستان هاست که مشهور و معروف شده است. مایک انسلین (جان کیوسک) نویسنده ای است که دخترش ، کیتی را از دست داده و مدتهاست که همسرش را ترک کرده . او خالق آثاری همچون "ده هتل تسخیر شده ارواح" ، " ده قبرستان تسخیر شده ارواح" و "چگونه از شر ارواح خلاص شویم؟" بوده  و برای پی گیری داستان های ارواح که در میان عوام رایج است و بعضا بوسیله نامه و کارت پستال به اطلاعش می رسد ، از این شهر به آن شهر می رود. دستگاههایی هم در اختیار دارد که بوسیله آنها ، در جستجوی ردپای ارواح و اشباح برمی آید. اما به هیچ یک از این داستان ها و قصه ها و ارواحی که درباره شان می نویسد ، کوچکترنی اعتقادی ندارد. یکی از همین کارت پستال ها ، او را به اتاق 1408 هتل دلفین نیویورک ، هدایت می کند. پشت آن کارت پستال این جمله نوشته شده که :"به اتاق 1408 هتل دلفین نرو!" و همین جمله ، انسلین را را تحریک می کند تا پس از سالها به نیویورک بازگردد. (همان شهری که قبلا با خانواده اش در آن زندگی می کرد و همسرش را همانجا ترک نمود).

اگرچه مسئولین هتل و از جمله مدیر آن ، جرالد الین (سمیوئل ال جکسن) وی را از این کار بازمی دارند و هشدار می دهند که در آن اتاق دهها نفر کشته شده که یا خودکشی بوده یا حوادثی از قبیل غرق شدن در بشقاب سوپ! و یا مرگ طبیعی !! و شخص مدیر هتل هم تاکید می کند که اتاق 1408 یک اتاق نفرین شده است ولی انسلین  با تمسخر و لحن مضحکه آمیزی ، مسئله ارواح و اجنه و اشباح را مزخرف دانسته و خودش را از جمله کسانی معرفی می کند که این گونه داستان ها را سرهم می کنند تا دیگران را بترسانند! نه اینکه خودش هم بترسد!! به هرحال مایک انسلین داخل اتاق 1408 شده و با یک ضبط صوت کوچک هرآنچه اتفاق می افتد را ثبت می کند. در ابتدا همه چیز ظاهرا عادی است . او در ضبطصوتش می گوید که سرکارش گذاشته اند ! اتاق 1408 هم مثل سایر اتاق های هتل ، یک اتاق معمولی است. اگرچه به نظر او همه اتاق های هتل ها ، به نوعی ترسناک هستند. چون معلوم نیست که به روی تخت هایش ، چه کسانی خوابیده اند ، چه تعدادی مریض بوده اند و چه افرادی مرده اند!!!

اما اوضاع به همین طریق نمی ماند و حوادث اندک اندک شکل می گیرند به طوری که خود انسلین هم گوشی دستش می آید. ولی انگار که یکی از کتاب های خودش را می نویسد با رخداد اولین اتفاق به لحن نه چندان جدی می گوید :"...خب ، شروع شد..." این در حالی است که احتمالا تصوری غیر از آنچه در کتاب هایش می نوشته از اتفاقات عجیب و عریب و باورنکردنی در ذهن نداشته است. تصوری که در پایان کار ، اساسا زیر و رو می شود.  

اولین اتفاق ، مرتب شدن کاغذ دستشویی است و سپس روشن شدن ناگهانی رادیو و قرار گرفتن ساعت آن برروی شمارش معکوس 60 دقیقه ، چرا که مدیر هتل در طی صحبت هایش اشاره کرد  که هیچکس در آن اتاق بیش از یک ساعت دوام نیاورده است. انسلین ابتدا براین باور است که فرد دیگری درون اتاقش پنهان شده و سپس تصور می کند که به دلیل نوشیدنی مدیر هتل و توطئه او برای گیج کردنش ،  دچار توهم شده است. حتی فکر می کند که کسی با دوربین او را زیر نظر دارد . ولی وقتی از دستشویی و دیوارهای اتاق ، خون جاری می شود ، ارواح کسانی که در آن اتاق خودکشی کرده بودند ، یکی یکی می آیند و مجددا خود را از پنجره به پایین پرت می کنند و مهمتر اینکه نمی تواند از آن اتاق بیرون رود و یا با کسی تماس بگیرد و ...به این نتیجه می رسد که ماجرا پیچیده تر از آن است که فکر می کرده. خصوصا از زمانی که کم کم شاهد نمایش یا بازسازی زندگی خصوصی اش در همان اتاق می شود. از همین جاست که درونمایه اصلی آثار استیفن کینگ در فیلم "1408" خود را می نمایاند؛ مرور گناهان گذشته و تجربه دوزخی که بابت آن گناهان گریبان آدمی  را می گیرد. در واقع دار مکافات برای کاراکترهای کینگ در همین دنیا برپا می شود. آنچنانکه در اتاق 1408 برای مایک انسلین برقرار شده. گویی قرار است که اتاق ، وی را با گذشته اش درگیر سازد.

اولین صحنه ای که به نوعی مایکل انسلین  را با خودش مواجه می سازد و می تواند کلید صحنه های بعدی محسوب شود ، وقتی است که او  برای فرار از جهنم اتاق 1408 ، پنجره را به روی خیابان های نیویورک می گشاید و فریاد کمک خواهی می کشد و هنگامی که فریاد رسی نمی یابد ، متوجه اتاقی در ساختمان روبرویی شده که شخصی در سایه روشن آن دیده می شود  ، سعی می کند که با داد و فریاد ، او را متوجه خودش کرده و کمک بطلبد ولی در کمال حیرت مشاهده می نماید که هر حرکتی می کند  ، آن مرد نیز انجام می دهد. انگار که کسی به جز خودش در آن اطراف نیست. (همان طور که در صحنه دیگری ، به جز اتاق 1408 در آن هتل عظیم ، اتاق دیگری نمی یابد!)سپس صدای دخترش را می شنود که او را می خواند و بعد تلویزیون به طور ناگهانی روشن شده و تصاویر فیلمی که سالها پیش با دوربین خانوادگی اش از خود ، همسر و دخترش برداشته بود را مشاهده می نماید. بعد از آن از طریق در حمام به دالان طویلی وارد می شود که پدرش را در آن پیدا می کند . پدری که سالها قبل فوت کرده و حالا برروی ویلچر شاکی است که چرا او را از باغ مورد علاقه اش دور کرده و به جایی همچون آسایشگاه سالمندان آورده اند و  زمانی که می خواهد از طریق کانال هواکش فرار کرده و به اتاق دیگری وارد شود ، در آن اتاق نیز همسرش را می بیند ، در حالی که کیتی را در زمان نوزادی در آغوش دارد.

به این ترتیب در اتاق 1408 ، ارواحی برای ترساندن مایک ظاهر نمی گردند ، اشباحی برسر و رویش نمی ریزند و زامبی ها به وی حمله ور نمی شوند ، بلکه این اعمال گذشته اش است که وی را به هراس انداخته و باعث رعب و وحشتش گشته. (همان تعبیر دینی کیفر و مجازات  که به تجسم گناهان و اعمال بد تاویل می شود). در حقیقت مایک انسلین در اتاق 1408 با گناهانش مواجه می گردد.

گناه اینکه به خدا اعتقادی نداشته و از همین رو نیز همواره دخترش را در شک و ظن باقی گذارده بود. در صحنه ای از فیلم که مایک در همان اتاق می بیند ، کیتی در بستر مرگ با تردید از خدا و جهان آخرت می پرسد و اینکه آیا پدرش به خدا اعتقاد دارد یا نه ، مشخص می شود می داند که اعتقاد ندارد. چند صحنه بعد باز مایک می بیند که پس از مزگ کیتی ، همسرش را سرزنش می کند که باید دخترش را به جنگ با بیماری اش تشویق می کرده است. او فریاد می زند :"... نه اینکه مغزش را از داستان های بهشت و آسمان و آخرت پر کنی ..."!

شاید به خاطر باقی گذاردن همین تردید در وجود کیتی بوده  که اینک روح دخترش را سرگشته و حیران می بیند که از هر سو او را می خواند و در آخرین صحنه به سویش می آید و احساس سردی و ترسش را بیان می کند. شاید این یکی از بزرگترین گناهان مایک انسلین به شمار آید که نتوانست ایمان و باور دینی و اعتقاد به خدا را در وجود دخترش تثبیت نماید تا حداقل روحش در دنیای دیگر آرامش داشته باشد ، آنچه که همسرش ، لیلی سعی در انجامش داشت و از همین رو مورد اعتراض و انتقاد مایک قرار گرفته بود. در دو صحنه از فیلم مایک با کتاب مقدس برخورد می کند ؛ یکی در همان اوابل ورودش به اتاق که آن را در کشوی یکی از میزها می یابد و با بی اعتنایی آن را به گوشه ای پرتاب می کند و بار دوم وقتی است که مضطرب و مستاصل از ماجرای مهیبی که گرفتارش شده ، به کتاب مقدس پناه می برد و در حالی که با این جملات خودمانی زبان به اعتراف باز می کند که :"...خیلی خب ، تو بردی .." آن را می گشاید و در کمال حیرت با صفحات سفیدی مواجه می شود که هیچ کلمه ای بر   آن ها نقش نبسته است!! اینچنین است که انگار حتی کتاب آسمانی نیز او را از خود می راند.

گناه دیگر مایک انسلین  در ارتباط با ترک همسرش است . او در شرایطی که دریافته به هیچوجه نمی تواند از جهنم اتاق 1408 خارج گردد ، توسط لب تاپی که در اختیار دارد ، با لیلی ارتباط ایترنتی برقرار کرده و از او درخواست می کند که پلیس را برای نجاتش مطلع سازد. لیلی با اینکه به هیچوجه نمی تواند رفتن مایک را برای خود توجیه نماید و در نتیجه گناه وی را ببخشد ، اما برای نجاتش اقدام می کند. ولی دقایقی بعد در حالی که شمارش معکوس به لحظات پایانی خویش نزدیک شده  ، اتاق مملو از یخ و برف گشته و درجه حرارتش به زیر صفر رسیده و مایک در کمال ناامیدی در حال یخ زدن است ، ارتباط اینترنتی لیلی با او برقرار شده و لیلی در کمال تعجب می گوید که افراد پلیس در اتاق 1408 هتل دلفین نیویورک هستند ولی کسی در آنجا نیست و اتاق خالی است!!!

پس از آن مایک در دریایی از آب که اتاق را فرا گرفته ، دست و پا می زند و حالا در می یابد حکایت غرق شدن برخی از قربانیان اتاق 1408 ، آن هم در بشقاب سوپشان چیست؟!! اما ناگهان خود را در کنار سواحل لس آنجلس می بیند که قبل از آمدن به نیویورک و وارد شدن به هتل دلفین نیز در آب هایش به موج سواری پرداخته و غفلتا براثر موج بزرگی در خطر غرق شدن افتاد، ولی نجات یافته بود. عین آن ماجرا مجددا پس از رهایی مایک از اتاق مربوطه تکرار می شود ولی به گونه ای که گویا این بار اساسا اتاقی تحت عنوان 1408 و وقایع اتفاقیه اش ، وجود خارجی نداشته است.

به هوش آمدن مایک در  بیمارستان و حضور لیلی در آنجا که اظهار می دارد پس از شنیدن خبر برخورد تخته موج سواری وی با صخره های ساحلی از نیویورک به لس آنجلس آمده ، ماجرا را به گونه ای تغییر می دهد که انگار همه اتفاقات اتاق 1408 هتل دلفین ، تنها یک کابوس بوده و بس! لیلی حتی از ارتباط اینترنتی مایک و کمک خواهی اش به هنگام گیر افتادن در اتاق 1408 نیز ابراز بی اطلاعی کرده و تمام ماجراهایی که او از وقایع عجیب و غریب آن اتاق تعریف می کند را خواب و خیال به حساب می آورد. این گفت و گوها در رستوران و کنار دریا نیز ادامه دارد. اما در عین حال ، نویسنده علائم  شک برانگیزی نیز در این میان به رویت مخاطب می رساند. از جمله تصور دیدن یکی از زنانی که در اتاق 1408 خودکشی کرده بوده در رستورانی که مایک و لیلی در حال صرف غذا هستند. (چنین صحنه ای را عینا در انتهای فیلم "میزری" هم دیده بودیم که پس از خاتمه ماجراها و رهایی پال شلدون از چنگ پرستار دیوانه ای به نام آنی ویلکس ، بازهم شلدون گویی در یک رستوران ، آنی را می بیند که در حال حمل چرخ دستی است ولی بلافاصله این توهمش تصحیح می شود ).

همه وقایعی که پس از به اصطلاح نجات مایک  از هتل دلفین و یا کابوس آن ، برایش روی می دهد ، به گونه ای پیش می رود  که گویا عمدا قضیه هتل مزبور و اتاق مخوفش از آن سانسور شود. حتی وقتی مثل اوایل فیلم او برای تحقیق بیشتر  درباره اتاق 1408 ، به سراغ میکرو فیلم های آرشیو روزنامه هایی می رود که درباره وقایع آن هتل اخباری داشتند ، در کمال شگفتی ، هیچ خبری راجع به خودکشی های هتل دلفین ملاحظه نمی کند و حتی این بار در توضیح گزارش خبر خودکشی کارخانه داری که پیش از این از چگونگی اش مطلع شده  و از طریق همین روزنامه ، دریافته بود  در سال 1938 ، خود را از پنجره هتل به پایین پرتاب کرده ، می خواند که وی خود را از بالای پل به پایین پرت کرده است! سرانجام سرنخ همه این ماجراها در اداره پست باز می شود ، جایی که همیشه ، مایک برای دریافت بسته های پستی اش مراجعه می کرد ولی این بار در کمال تعجب به جای مامور پست با کسی مواجه می شود که قبلا وی را در هتل دلفین دیده بود . کسی که به او می گوید اداره در حال تعطیل شدن است و بلافاصله مردانی را می بیند  که با پتک و چکش به خراب کردن در و دیوار و پنجره و میز و وسایل آنجا اقدام  کرده اند . شگفتی  آنجاست که با ویران شدن در و دیوار و پنجره های اداره پست ، کم کم هیبت همان اتاق 1408 نمایان گشته و در زمان کوتاهی متوجه می شویم که مایک انسلین هنوز در همان اتاق کذایی قرار دارد و در واقع تصور رهایی از آن دوزخ مرگبار ، توهم و خیالی بیش نبوده است. از همین روست که او با تمام وجود فریاد می زند :"...من بیرون بودم ، من بیرون بودم..."!

از اینجاست که می توان دریافت اتاق 1408 در واقع همچون اقیانوس سولاریس (در کتابی به همین نام نوشته "استانیسلاو لم" و فیلمی برگرفته از آن ،  ساخته آندری تارکوفسکی) بازتاب گناهان و خطاهای گذشته آدم ها به نظر می آید. به این مفهوم  که هرآنچه ساکنین اتاق 1408 از جمله مایک انسلین در هیبت های ترسناک و مخوف مشاهده کرده اند ، چیزی به جز اعمال و رفتار شان در زندگی گذشته نبوده است. همچنان که بخشی از رویاها و آرزوهای مایک  (مانند رهایی از اتاق و برگشت به زندگی قبلی در کنار همسرش ) هم  در قالب وقایعی که قبلا از سر گذرانده بوده (مثل سانحه موج سواری در ساحل لس آنجلس ) براو نمایانده می شود. 

گناهی که انسلین احتمالا در مورد پدرش مرتکب شده و وی را از باغ دلخواهش به آسایشگاه سالمندان برده بوده نیز در این سولاریس خوفناک وجود دارد. مایک با پدرش رابطه درستی نداشته و شاید این همان ماجرایی باشد که در کتاب "راه طولانی به خانه" نوشته بوده است. کتابی که در اوایل فیلم وقتی او در یک کتابفروشی با خریداران کتابهای ترسناکش به خصوص تازه ترین آنها یعنی "ده هتل  تسخیر شده ارواح " صحبت می کند، ناگهان در کمال شگفتی از سوی یکی از حاضرین برای امضاء در مقابلش قرار داده می شود و فرد مورد نظر از روابط پدر و پسری که در آن داستان وجود داشته ، می پرسد که آیا واقعی بوده است؟ مدیر هتل نیز از میان همه کتاب های انسلین ، تنها همین کتاب را به خاطر می آورد ، چون به نظرش بقیه آنها "یک مشت داستان های ترسناک و مزخرف با شخصیت های غیر واقعی" هستند. داستان هایی که حتی خود مایک انسلین هم  به هیچکدام اعتقادی ندارد.

و این گناه دیگر اوست که سالها مخاطبانش را با روایات دروغین و بی پایه و حکایت های بی مایه ترسانده و به لاطائلات مشغول داشته بوده تا از حقایق و واقعیات دور بمانند. حقایقی از گونه کتاب مقدس و اعتقاد به خدا و آخرت و بهشت و ...که به خاطر آموزش شان  به کیتی ، به تندی همسرش را ملامت کرد. حقایقی که به خاطر دور نگه داشتن دخترش از آنها ، حتی روح او  را نیز از آرامش دور داشت. شاید هم آن تلاطم روحی که در شبح کیتی می بیند ، در واقع تنش های درونی و روحی خودش باشد که در وجود دخترش مجسم می شدند و چه عذاب رنج آورتر از آنکه پدری ، فرزندش را در سختی و بی قراری ببیند . این همان کیفری است که در اتاق 1408 برای پدری مقرر شده که اعتقاد و باور و ایمان را به عنوان بدیهی ترین حقوق انسانها از فرزندش دریغ کرده  تا او را با شک و تردید به  آستانه مرگ برسد و بازهم  آن پدر شاکی است که چرا فرزندش را به جای تکیه بر قدرت های ناتوان مادی ، به بخشش بی حساب قادر متعال دلخوش داشته اند!!

اما انسلین در پایان مجازاتش ، در حالی که نمرده و مجددا شمارش معکوس برروی 60 دقیقه قرار می گیرد تا یک ساعت دیگر عذابش تجدید شود (مانند روایاتی که درباره دوزخ وجود دارد و عذاب آن که پایان ناپذیر است و گناهکاران در اثر آن کیفرها نمی میرند بلکه بارها و بارها ظاهرا نابود شده و دوباره شکل می گیرند تا برای ابد در آن عذاب مخلد باشند) . ، با تلفن از آن سوی خط (که شاید همان اتاق یا متولیانش هستند) می پرسد :"...چرا مرا نمی کشید..." و از آن سو پاسخ می گیرد :"...به خاطر آنکه همه مهمان های این هتل تا جایی که می توانند از برنامه های ما لذت ببرند..."!!!

اینجاست که مایک به خود می آید و  تنها راه را فدا کردن خود  می داند ، چون از تلفن می شنود که همسرش نیز در مسیر هتل دلفین قرار  دارد و قصد این است که  در طی همین ماجراها ، به همراه انسلین کشته شود اما  مایک  دیگر حاضر نیست ، کسی را فدای خودخواهی هایش بکند. خودخواهی ، یکی دیگر از گناهان بزرگ مایک انسلین و بسیاری از انسانها به شمار آمده است. در صحنه ای دیگر ،  مایک با گشودن در یخچال در عمق راهرویی دیگر با مدیر هتل مواجه می شود که از وی می پرسد ، آیا حس خودخواهی اش در مورد اتاق ارضاء شد؟ حالا نظرش درباره ارواح چیست؟ درباره ارواحی که مردم به خاطر درک دنیای پس از مرگ به آنها اعتقاد دارند ولی او سالها بخاطر ارضاء همان خودخواهی و کج فهمی اش، امید آنها را ناامید می کرد. همچنانکه امید و ایمان دخترش را خدشه دار ساخت. مایک دلیل فریبکاریش را اینگونه توضیح می دهد:"... چون این شغل من بود !...من یک نویسنده ام!!..." اما آیا این پاسخ می تواند توجیه همه آن خودخواهی ها و مردم فریبی ها باشد؟

اگرچه او در آخرین لحظات ،  دست از خودخواهی هایش برمی دارد و همچنان که پیش از این از طریق ارتباط اینترنتی سعی کرده بود ، همسرش را از آمدن به هتل دلفین باز دارد ، کوشش  می کند با آتش زدن خود و اتاق ، او را از خطر حتمی دور کند و همین فداکاری به نجاتش می انجامد . شاید که بخشیده شده است. و شاید از همین روست که وقتی در آخرین صحنه فیلم ، ضبط صوت داغان شده اش را روشن می کند و صدای روح دخترش را می شنود ، آنچنانکه لیلی شگفت زده شده   ، او تعجب نمی کند ، چراکه دیگر به دنیای ارواح و آخرت و نیروی قاهر خداوند ، ایمان آورده است.

فیلمنامه نویسان فیلم "1408" با صبر و حوصله ، آنچنان که روش و سبک و سیاق استیفن کینگ است ، مخاطب را به داخل فضای قصه فرو می برند و در آن غرق می سازند ، به نحوی که دیگر وی خود را جزیی از داستان می پندارد. در سیر ماجرا ، از غافلگیری های کاذب به روش معمول فیلم های هراس که  سعی در ایجاد شوک ساختگی برای ایجاد وحشت وترس درون  تماشاگر دارند ، خبری نیست. صحنه های مشمئز کننده و ترساندن های زورکی و به ضرب تکان دادن تماشاگر با دست ، وجود ندارد و موجودی خبیث هم در کمین ننشسته تا ناغافل در مقابل افراد ظاهر شده و بخواهد خونشان را بخورد یا دل و روده هایشان را بیرون بریزد. داستان ، تقریبا همچون سایر آثار استیفن کینگ روالی آرام و بطئی دارد تا مخاطب در سطح آن نمانده و پس از حضور در عمق با پیچش های و معماها و گره ها مواجه گردد. همچنانکه وقتی مایک قصد ورود به اتاق را دارد، حتی با تمهیدات آرامش قبل از طوفان ، کلید را در قفل چرخانده و در را باز می نماید و لحظاتی هم در آستانه تاریکی اتاق می ماند و بعد با روشن کردن چراغ ها داخل می شود ، هیچ اتفاق عجیب و غریبی نمی افتد. به قول یکی از تماشاگران فیلم ، عجب ارواح صبوری در این اتاق 1408 هستند که مانند فیلم های مشابه ، به محض قدم گذاردن قهرمان داستان ، بر سر و کولش نمی ریزند و قیمه قیمه اش نمی کنند! حتی آنها اجازه می دهند که این قهرمان پرمدعا ، با آسایش تمام در اتاق چرخ بزند ، دنیای ارواح را مسخره کرده و آنها را به تمیز کردن دستشویی و توالت متهم گرداند و به راحتی به روی تختش دراز بکشد و داد سخن سر دهد.

به همین طریق ، فیلم "1408" از اغلب عناصر فیلم های معمول سینمای امروز هراس دوری می کند تا برخلاف مایک انسلین ، تماشاگر را نه با قصه های مزخرف و غیر واقعی بلکه با حقیقی ترین مسائل انسانی از جمله گناه و ایمان آشناتر سازد. در واقع در این جا فیلمنامه نویسان نه از عنصر تعلیق استفاده چندانی می برند و نه از شوک های لحظه ای بهره می گیرند. آنها تلاش دارند تا همگام و همپای شخصیت اصلی ، مخاطب را با تجاربی که قدم به قدم از سر می گذراند ، همراه سازند. انگار که همه تماشاگران همراه مایک انسلین داخل یکی از این دستگاههایی شده اند که فیلم های پرهیجان را با عینک سه بعدی و حرکات و تکان های مربوطه ، می باورانند ولی درآخر تماشگر می داند که همه اینها یک فیلم است و هیچ آسیبی به وی نمی رسد. در فیلم "1408 " هم دو موجود ناشناخته به مایک حمله می کنند ولی مشخص است که نمی توانند ، صدمه ای به وی بزنند و بیشتر قرار است نمایش وحشت اجرا شود. حتی ارواحی که از مقابلش عبور می کنند تا خود را از پنجره به پایین پرتاب نمایند ، نوعی حالت هولوگرافیک و مصنوعی دارند، همچون آباژوری را که از همان طبقه چهاردهم به پایین پرتاب می کند ولی  آن آباژور نرسیده به زمین محو می شود.

کلیت ساختار روایتی فیلمنامه "1408" برچنین سیاقی پیش می رود تا ورای همه ترس و وحشت های کاذب و سطحی ، هراسی عمیق در جان مخاطب برجای بگذارد . هراس از گناه و بی ایمانی و کیفر آخرت. 

 

 

ادای دین به فیلم های درجه دو دهه  70

 

 

 

"گریندهاوس"، به سینماهایی گفته می‌شود که در دهه 70 و 80میلادی به اصطلاح "B-movie" ها و آثار خشنرا پخش می‌کردند ؛ سالن های سینمایی که فیلم درجه اول برای اکران نداشتند و از همین رو برای جلب مشتری ، به قول معروف دوفیلم را با یک بلیط نشان می دادند. شاید هم نسل ما به یاد داشته باشد که در همین تهران ،سالن هایی مثل  سینما ماندانای سر سیمتری نارمک و  اغلب سینماهای خیابان لاله زار از جمله همین سالن های دو فیلمه به شمار می آمدند. یک بلیط می خریدیم و 4 ساعت توی سالن سینما ولو می شدیم .

اما "گریندهاوس"‌ها در آن طرف آب ، فقط جای بیکاره های دو فیلمه بین نیست ، بلکه مرکز خوره های فیلم هم هست که می خواهند از میان فیلم های گمنامی که در چرخه انحصاری پخش و توزیع فیلم آمریکا ، به گوشه و کناره ها پرتاب می شوند ، آثار قابل توجهی کشف کنند که اتفاقا توفیق هم پیدا می کنند.

به غیر از همه آنچه که گفتیم "گریندهاوس" ، اسم آخرین فیلم روبرتو رودریگز و کوینتین تارانتینو هم هست  که بیشتر دوران فیلم دیدنشان را به جز ویدئو کلوپ ها ، در همین سالن های دو فیلمه گذراندند و بسیاری از همان فیلم های هنگ کنگی که امروزه الگوی سینمای تارانتینو شده را در همین سالن ها دیدند.

"گریند هاوس" تارانتینو – رودریگز تقریبا ویژگی های همان سینمای دو فیلمه را داراست. به این ترتیب که شامل دو فیلم بلند 90 تا 100 دقیقه ای به نام های "ضد مرگ" ساخته کوینتین تارانتینو و "سیاره وحشت" به کارگردانی روبرتو رودریگز می شود به علاوه  4 آنونس فیلم "مچت"(روبرتو رودریگز) ، "شکرگزاری" (الی روث) ، "این کار را نکن" (ادگار رایت) و "زنان گرگ نمای اس اس "(راب زامبی)  . یعنی همان برنامه ای که می توان از یک سالن سینمای دو فیلمه انتظار داشت ، در "گریند هاوس" موجود است.  البته 4 آنونس ذکر گردیده ، مربوط به هیچ فیلم ساخته شده یا در حال ساختی نیستند ، بلکه تنها برای پیوند دو فیلم بلند این مجموعه و مفهوم پیدا کردن همان "گریند هاوس" طراحی شده اند! همچنانکه گوینده آنونس "این کار را نکن" برای هرچه محکم تر پیوند دادن آن  دو فیلم می گوید :"...اگر شما ... فکر می کنید ...که داخل ...این خانه شوید ...این کار را نکنید...!"

یا در آنونس "شکرگزاری" برای بوجود آوردن پس زمینه ای برای فضای خشن فیلم "ضد مرگ" گفته می شود :"...گوشت سفید ، گوشت سیاه ، همه بریده و کنده خواهند شد : شکرگزاری ..."

فیلم روبرتو رودریگز (سیاره وحشت) درباره زمانی است که پس از یک سری آزمایش های بیولوژی ، ویروس خطرناکی از محدوده آزمایشگاه به بیرون نفوذ کرده و باعث زامبی شدن تعداد زیادی از آدم های مرده و زنده می گردد ،  به طوریکه حتی برخی آنها از قبرها بیرون آمده و همراه زنده های زامبی شده به سوی شهری کوچک روان می شوند.(مثل بسیاری از فیلم های از این دست) . یک رقاصه ای که در پی اجرای نمایش های کمدی است با یک مکانیک اتومبیل و یک آشپز مرموز همراه شده تا در آن شهر کوچک در مقابل زامبی ها مقاومت کنند. فیلم اگرچه آن بداعت های فیلم "شهر گناه" ( فیلم پیشین رودریگز) را دارا نیست ، اما از جهت اینکه رودریگز عمدا خواسته به فضای "B-movie" نزدیک شود ، هوشمندانه و جذاب است. روبرتو رودریگز اگرچه با تدوین فیلم ، گام به عالم سینما گذارد و حتی زمانی ، شاگرد تارانتینو به حساب می آمد ، اما خیلی زود از استاد پیشی گرفت و حتی در اولین فیلم مشترک با استاد یعنی "چهار اتاق" به وضوح اپیزود حرفه ای تر و حتی در همان سبک و سیاقی که تارانتینو باب کرده بود نیز دیدنی تر از اپیزود وی ارائه داد. سه گانه مستقل رودریگز ؛ "ال ماریاچی" ، "دسپرادو" و "روزی روزگاری مکزیک" نشان از تلاش و سعی وی برای جداکردن راهش از تارانتینو و دار و دسته او بود. اگرچه همچنان از کارهای مشترک با استاد سابقش دریغ نداشت و از میان آنها فیلم "از شام تا بام" ( که آن هم گذری مضحکه آمیز بر دنیای زامبی ها و خون آشامان بود) قابل قبول تر از همه درآمد. فیلمی که در آن ، خود تارانتینو هم ایفای نقش می کرد.

رودریگز در 3 قسمت "بچه های جاسوس" اساسا به وادی دیگری رفت و بالاخره سال گذشته با فیلم "شهر گناه" به همراه فرانک میلر ( همان پدید آورنده کمیک استریپ معروف  "300" که داد همه ایرانی های را در آورد) حداقل به لحاظ ساختاری و به خدمت گرفتن فضاهای گرافیکی در فیلم زنده ، نوآوری های بصری و زیباشناختی قابل توجهی در عرصه سینما پدید آورد .

به هر حال فیلم "سیاره وحشت" فراتر از یک فیلم درجه 2 و مملو از صحنه های خشونت آمیز که بارها و بارها نمونه هایش را در فیلم های مشابه دیده بودیم ، نیست. شاید در این قسم فیلم ها ، آثاری همچون "سحرگاه مردگان" (جرج رومرو) و یا همین اخیرا دو فیلم "28 روز بعد" و "28 هفته بعد" قابل تامل تر باشد. ولی گویا فیلم "سیاره وحشت" قرار بوده یک B-movie باشد و در همین سطح هم فیلم موفقی به شمار می آید.

اما فیلم "ضد مرگ" تازه ترین فیلم کوینتین تارانتینو ، حرف و نقل بیشتری دارد. فیلمی که فیلمنامه اش را تمام و کمال خودش نوشته است. به نظر می آید پیش از پرداخت به فیلم مذکور ، بد نباشد که سری به سینمای تارانتینو و سبک و سیاق نوشتاری و ساختاری اش بزنیم.

در صحنه ای از فیلم «ازشام تا بام » ساخته روبرتو رودریگز که فیلمنامهآن را  تارانتینو نوشته و در آن نیز بازی ‌کرد ،‌پس از یک جنگ عجیب و غریب بین جرج کلونی و هاروی کایتل و جولیت لوئیس و برادرش و خود تارانتینو با جماعت خون آشام در آن کافه عجیب و غریب‌ تر ،‌تارانتینو مورد حمله خون آشامان قرار گرفته و می‌میرد. جرج کلونی با تاسف بالای سراو می‌رود و به برادرش می‌گوید: «من دوستت داشتم» . در این هنگام تارانتینو که به نظر مرده می‌آمد ،‌ناگهان با ظاهری خون آشامانه سرش را بلند می‌کند و با صدای کلفت و تغییریافته می‌گوید : من هم همین‌طور!

این صحنه را می‌توان لب سینمای تارانتینو دانست ،‌فضایی نامتعارف شبه آنارشیستی  با آدم‌های نامتعارف‌تر و آنارشیست تر  که اعمالی بسیار  نامتعارف‌تر انجام می‌دهند!‌! و در این میان حوادث اتفاقیه از همه آنچه گفته شد ، غیرمعمول‌تر است . این پارامترها، هم در فیلمنامه‌هایی که او برای سایر فیلمسازان نوشته به چشم می‌خورد و هم در فیلمنامه فیلم‌هایی که خودش ساخته کاملا هویداست.

مثلا نگاه کنید به سکانس افتتاحیه فیلم" سگ‌های انباری" یا "سگدانی" (اولین فیلم مستقل تارانتینو) ؛ استاندارد سینمای معمولی این است که فصل افتتاحیه قاعدتا نبایستی با دیالوگ‌های طویل شروع شود ، چون هنوز تماشاگر ارتباط لازم و کافی را با فیلم برقرار نکرده است. چنانچه خوش ساخت‌ترین فیلم‌ها ، معمولا در کمترین زمان ، اطلاعات لازم را به تماشاگر می‌دهند تا او کاملا در جریان قصه قرار گیرد. اما 10 دقیقه‌ ابتدای فیلم «سگ‌های انباری » در واقع هیچ چیز به تماشاگرش نمی‌دهد ،‌عده‌ای با لباس سیاه دور میزی نشسته‌اند ،‌اسم‌های آنها به نام رنگ‌های مختلف است و از هر دری سخن می‌گویند به جزآن اتفاقی که افتاده است.

فقط در حاشیه حرف‌های بی‌ربط آنها راجع به انعام دادن و روابط زن و مرد دو ترانه" مدونا "را می‌شنویم:   When the lights went out , Like a Virgin و همین گویی خبر می‌دهد که کسی کشته شده است . اما قهرمان فیلم، کیست ؟ و چه داستانی قرار است اتفاق بیفتد؟ و روشن نیست!

1-این نوع قصه‌گویی به ظاهر بی سروته را تارانتینو تقریبا در همه آثارش حفظ کرده است . آن داستان کله‌پای «قصه‌ عامه پسند» که در ابتدای فیلم،‌آخرش را می بینیم و بعد سراغ وسطش می رویم وبعد

آن ماجرای «جکی‌براون» که از 3 نگاه روایت می‌شود و آن قصه کودکانه «رمانس واقعی» (تونی اسکات) که دربطن یک ماجرای خیلی خیلی واقعی اتفاق می‌افتد وآن دنیای سادیستی و سرخوشانه «قاتلان بالفطره» ‌(الیوراستون) و بالاخره آن فضای مالیخولیایی از «شام تا بام» (روبرت‌رودریگز)که یک قضیه ساده گروگان‌گیری دو زندانی فراری به یک ماجرای قرون وسطایی و خون‌آشامی کشیده می‌شود.

2-تارانتینو در فیلم‌ها و فیلمنامه‌هایش خیلی حرف می‌زند. آنچه در سینمای معمول ‌به خصوص امروزی ،‌به هیچ وجه باب نیست . مثلا گفته شده که صحنه اول فیلمنامه « سگ‌های انباری»، 11 صفحه بوده است . (در حالی که قواعد معمول فیلمنامه نویسی ، بیش از 3 یا 4 صفحه را برای صحنه اول فیلم مجاز نمی‌داند )

اما حرف‌های او هیچ ربطی به ماجرای اصلی آن صحنه یا حتی خود فیلم ندارد. در همان 11 صفحه اول فیلمنامه «سگ‌های انباری» چند شخصیت فیلم غذا می‌خورند و حرف می‌‌زنند،‌ و دست آخر هیچ چیز دستگیر تماشاگر نمی‌شود.

در «قصه‌ عامه پسند» دو گنگستر حرفه ای به نام های  وینست وجولز عازم ماموریتی از سوی رییس شان برای یک تسویه حساب خونین  هستند و قرار است در یک درگیری مسلحانه حضور یابند ، اما در طول راه حدود 10 دقیقه از هر دری حرف می‌زنند: از رستوران‌های کشورهای دیگر، از همبرگر ، از .... از همه چیز به جز آنچه که به متن ماموریت‌شان مربوط شود.

3- تونی اسکات که تارانتینو فیلمنامه فیلم «رمانس واقعی» و بخشی از فیلمنامه «مدسرخ » را برایش نوشت، درباره ویژگی آثار او می‌گوید:« تارانتینو مرا با دنیای تازه‌ای از کلمات آشنا کرد . دنیایی که در آن مردم با عبارتی تازه و سرشار از مطالب غیر منتظره که همیشه باعث خنده  می‌شود ،‌با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کند. داستان‌های تارانتینو عجیب ،‌تیره،‌ طنزآلود،‌پیچیده ، شیرین و غیرمنتظره است به نحوی که قبلا هیچگاه تجربه نکرده‌اید!»

در صحنه‌ای تعیین کننده از فیلم «رمانس واقعی» 3 گروه متخاصم و رقیب که درارتباط با پلیس هم هستند ،  در یک زمان به محل اقامت کریستین اسلیتر و پاتریشا آرکت می‌رسند و ناگهان مقابل هم قرار می‌گیرند. آنها به شیوه پلیس این گونه فیلم‌ها، با فریادهای مداوم به یکدیگر نهیب « ایست.. تکان نخور،‌سلاح‌ها روی زمین دست‌ها روی سر» می‌زنند و این فریادها حدود 5 دقیقه طول می‌کشد ، درحالی که افراد هر 3 گروه یکدیگر را با اسحله‌کمری و مسلسل‌های گوناگون نشانه رفته‌اند . این صحنه تا هجو کامل جلو می‌رود.

در اوایل فیلم « از شام تا بام» ، تارانتینو و جرج کلونی در یک رستوران بین راه با تیراندازی ، آتش بازی به راه می‌اندازند . در انتهای کار، صاحب کافه در حال سوختن  به خود می پیچید و تارانتینو انگار که با صحنه غلت خوردن او در یک جوی پر از لجن مواجه است  ،‌همین طور بی‌تفاوت خیره شده .  او و جرج کلونی با همین خونسردی از کافه بیرون می آیند ، در حالی که رستوران پشت سرآنها با سروصدای بسیار منفجر می‌شود و تکه پاره‌های اشیا درون آن از آسمان در اطراف‌شان می‌ریزد!

در همان فیلم آدم‌هایی که مورد حمله خون‌آشامان قرار گرفته‌اند ، در مقابل خون‌آشام شدن خود به طور مضحکه آمیزی واکنش نشان می‌دهند؛ مثلا یکی بزرگ شدن دندان نیش خود را به مثابه اینکه انگار چیزی لای دندانش رفته، زبان می‌زند! و بزرگ شدن ناخن‌اش را در پشت سرمخفی می‌کند تا کسی نیبند !! از همه مضحک‌تر مکان اسلحه‌های آن آدم‌ها در لباس‌هایشان است . فرضا یکی اسلحه‌ای مانند توپ جنگی البته در فرم کوچک‌تر در جلوی شلوارش تعبیه کرده که دریچه آن باز شده و شلیک می‌کند !!!

در «قصه‌ عامه پسند» ، گنگسترهای فیلم یعنی وینست وجولز با بازی جان تراولتا و سمیوئل . ال. جکسن دو آدم دست و پا چلفتی بیش نیستند که حتی خون‌های ریخته شده روی اتومبیل شان را نمی‌توانند پاک کنند و در اینجا سروکله آدم عجیب و غریب‌تری با بازی ‌هاروی کایتل پیدا می‌شود که تخصص او در از بین بردن آثار جنایت وقتل می‌باشد !! یکی از آن 2 تا دست پاچلفتی، ماموریت گردش بردن معشوقه رییس خود را پیدا می‌کند و دیگری که به قول خودش معجزه آسا از کشته شدن نجات پیدا کرده ،‌گنگستریسم را رها می‌کند و مبلغ مذهبی می‌شود !! در حالی که همه وقوفش به امدادهای الهی را همراه با نشانه رفتن اسلحه توضیح می‌دهد!!!

تونی اسکات باز هم درباره تارانتینو می‌گوید ،‌ « تارانتینو آینه‌ای از شخصیت‌هایش در فیلم است ، ‌گستاخ و غیرقابل پیش بینی با انرژی بی‌پایان ،‌چیزی که معمولا در هالیوود از آدم‌هایی که مواد مخدر مصرف می‌کنند انتظارمی‌رود ،‌اما اینطور نیست. علاقه مفرط او به سینما همه را تحریک کرده است...» وقتی تارانتینو به خاطر نخل‌طلای فیلم «قصه‌ عامه پسند» روی سن چهل وچهارمین جشنواره جهانی فیلم کن رفت و جایزه اش را از کاتلین ترنر دریافت کرد ،‌در میان تشویق جمعیت ،‌یک زن اسپانیایی او را متهم به دورویی و تزویر کرده و تارانتینو با یک حرکت غیرمترقبه بدون حتی یک کلمه پاسخ او را داد!!

آنچه از نمونه های بالا حاصل می شود که تارانتینو یک خوره فیلم به معنای واقعی است که در آثارش هیچ سمت و سوی مشخصی رویت نمی شود ، مگر گرایش به آنارشی و نوعی کائوس و در هم ریختگی که شاید از زندگی شخصی اش ناشی شده است. او در صحنه ای از فیلم "از شام تا بام" در مقابل در فاحشه خانه ای ایستاده و نوع فواحش آنجا را با رنگ مو ولباسشان معرفی می کند. گفته شده که وی واقعا زمانی اینکاره بوده است!!  به هرحال این هم گفته شده که او سینما را از یک ویدئوکلوپ شروع کرد و فیلم دید و فیلم دید . دوسال پیش از حضورش در جشنواره کن (با فیلم «سگ‌های انباری»)  شخصا به کن رفت تا بازیگران مشهور جهان را از نزدیک ببیند ،‌آرزو کرد روزی خودش به عنوان یک فیلمساز روی سن کن برود و دیری نپایید که این آرزو تحقق پذیرفت .

۵-تارانتینو فیلم دید و فیلم دید و این فیلم دیدن تقریبا در همه آثارش تاثیرگذاشت . بسیاری از صحنه‌ها و ایده‌های فیلم‌های معروف تاریخ سینما را می‌توان در آثار او یافت.

مثلا مشابه صحنه‌ای از فیلم « دیلینجر» ساخته جان مبلیوس را در سکانسی از فیلم «سگ‌های انباری»‌که 3 نفر از اعضای گروه ، همزمان یکدیگر را با اسلحه نشانه رفته و سپس به هم شلیک می‌کنند ، شاهد هستیم و یا نوع روایت 3گانه فیلم «کشتن» ساخته استنلی کوبریک را در فیلم «جکی‌براون» می بینیم.

4- تارانتینو هیچ چیز را در سینما جدی نمی گیرد و در همین جدی نگرفتن مطرح می شود ، چنانچه وقتی می خواهد در "جکی براون " جدی شود ، به شدت افت کرده و فیلمش تا حد یک اثر پیش پا افتاده نزول می نماید .شاید بتوان گفت تنها نقاط جذاب " جکی براون" بازی "پم گریر " است که پس از سالها جلوی دوربین ظاهر شده و حضور رابرت دونیرویی که بر خلاف همیشه یک گنگستر ازکارافتاده به نظر می آید.

مارتین اسکورسیزی درباره تارانتیتو می‌گوید :« قهرمانان تارانتینو اگزیستانسیالیست هستند ،‌آنها کاریکاتورند ،‌ تارانتینو مثل دیوید لترمن ،‌شومن پرحرف‌آمریکایی است و کاملا مطابق مد روز همه چیز را به صورت هجوآمیزی به مسخره می‌گیرد: جامعه ،‌آدم‌های مشهور،‌تلویزیون و ممکن است آدم‌هایش قاتل هم بشوند ولی این چندان جدی نیست.  به گمانم ژان لوک‌ گدار هم در نخستین فیلم‌هایش چنین بود. از تماشای «سگ‌های انباری» لذت بردم اما او از ژان‌پی‌یرملویل تاثیر گرفته است»

5- تارانتینو به نظر بسیاری از منتقدان سینما بعد از " قصه عامه پسند" به پایان رسید و نزول شدیدش در "جکی براون" اثبات همین مدعا بود. گویی وی هر آنچه در طول دوران اداره کلوپ نوارهای ویدئویی اش آموخته بود را یک جا در "سگ های انباری " و " قصه عامه پسند " خرج کرد. چنانچه در فیلم اپیزودیک " چهار اتاق " حتی از دنباله رویش یعنی " روبرتو رودریگز " نیز عقب افتاد. آنچه هم  برخی منتقدان به عنوان مکتب تارانتینو معرفی کردند و امثال رودریگز و حتی " گای ریچی " را با فیلم " قاپ زنی " ستاره اش نامیدند ، نیز اینک به پایان رسیده ؛ زیرا گای ریچی بعد از آن ، فیلم سطحی " رانده شده " را با بازی همسرش "مدونا " ساخت  و روبرتو رودریگز هم درگیر قسمت های مختلف "بچه های جاسوس " گردید.خود تارانتینو هم بعد از 6 سالی که طرف دوربین رفت ، "بیل را بکش" را ساخت که دیگر در آن نشانه ای از سینمای شناخته شده تارانتینو نبود ، بلکه ملغمه ای از همه آن B-movie های هنگ کنگی و ژاپنی به نظر می رسید که وی  در آن ویدئوکلوپش   یا در سالن های دو فیلمه دیده و آنها را در یک قصه "عروس سیاهپوش" گونه جمع کرده بود. در "بیل را بکش" مجموعه ای از تمامی حرکات رزمی و سر و دست شکستن ها و خون و خون ریزی های فیلم های درجه دو هنگ کنگی به چشم می خورد.

6- آنارشی ذهنی و فیلمیک تارانتینو به سینمای وی این فرصت را نبخشید که به عنوان یک سینمای جدی در امروز جهان مطرح گردد ، گرچه خودش بر این امر بسیار مصر بوده و هست ، چنانچه  "بیل را بکش " برخلاف آثار قبلیش در فاکس قرن بیستم تولید شد. اما کمتر کمپانی های معتبر در آمریکا  بر او به عنوان یک فیلمساز قابل اعتماد حساب کردند و به همین دلیل وی برای فیلمنامه های متعددش ، حمایت هیچ استودیویی را به همراه نداشت . چنانچه او امسال ناچار گشت دوباره نزد برادران واینشتاین برگردد که دیگر کمپانی ورشکسته "میراماکس" شان را واگذار کرده و در دفتر محقری به تهیه فیلم های مستقل و کم خرج مشغول هستند. آن آنارشی ذهنی  تارانتینو و همچنین عدم پشتیبانی از سوی محافل سینمایی حتی مستقل ها که در اوائل دهه 90 بخشی از آنها  در همان کمپانی های بزرگ استحاله گردیدند ، باعث شد تارانتینو گاه تئوری های به شدت متناقض ارائه کند،  مثلا حتی در گفت‌وگویی اظهار داشته بود که حتما از دو صحنه و ایده کیارستمی در فیلم «زیردرختان زیتون» در یکی از فیلم‌های خودبهره خواهد گرفت: یکی  صحنه‌ای که معلم فیلم "خانه دوست کجاست؟" سوار مینی بوس گروه فیلمبرداری می‌شود ولی تا آخر حضورش در آن مینی بوس و علیرغم شنیده شدن صدایش ، چهره ای از او رویت نمی‌شود اما شرکتش در فیلم تاثیرگذار است و دوم صحنه‌ای که کیارستمی بدون نشان دادن راه‌بندان با فضاسازی خاص آن را در تماشاگر القا می‌سازد .در کنار این اظهار نظرها ، وی صحبت هایی راجع به نمایش خشونت و سکس محض در فیلم ها نموده بود که مورد اعتراض برخی سینماگران قرار گرفت . عده ای معتقدند کوینتین تارانتینو دچار نوعی عقده های روانی و خصوصا جنسی بوده که حتی آن را در برخی از آثارش بروز داده ، فی المثل در صحنه ای از " از شام تا بام " که وی به عنوان بازیگر هم حضور دارد ، جلوی  کافه ای که در کنار دیگر اجناسش ، فاحشه ها راهم حراج کرده ، ایستاده و با رنگ مو آنها را تبلیغ می کند! گفته شده که زمانی تارانتینو در زندگی واقعی اش به همین حرفه اشتغال داشته است!! یا در صحنه ایی از " قصه عامه پسند" که به شکل فجیع به رییس سیاه پوست وینسنت تجاوز می شود.

7- به هرحال تاثیر سینمای تارانتینو را در بسیاری فیلم‌های متفاوت این سال‌ها می‌توان دید . الیوراستون با الهام از او والیته بداعت‌های خودش از فیلم «قاتلین بالفطره» اساسا وارد دنیای دیگری شد. دنیایی  که چه به لحاظ مضمونی و چه از جهت ساختار در U.Turn وحتی « هر یکشنبه موعود» ادامه یافت. ردپای کاراکترهای فیلم‌هایش به بسیاری فیلم‌های روز دنیا کشیده شد. آدم‌های بی‌خیال، سرخوش،‌خشن ، غیرقابل انتظارو مالیخولیایی او را در فیلم‌های زیادی در این سال می‌توان یافت، مثلا در سری فیلم‌های شبه ترسناک /تین ایجری که پس از فیلم «جیغ» باب شد . در دیگر فیلم‌های تین ایجری مثل «رفیق ماشینم کجاست؟» «بازنده» ، "Sugar and space" و در فیلم‌های سیاهی مثل «پسران گریه نمی‌کنند ؟» «دختر‌از هم گسیخته» و حتی «15دقیقه» و بالاخره در فیلم‌های کمدی مثل «فیلم وحشت » «تحلیلش کن» «ملاقات با والدین » «ورود و خروج»‌و

تارانتینو بسیاری بازیگران قدیمی  و جدید سینمای جهان را در شکل‌های تازه و نو مشهور ساخت که هنوز که هنوز است وقتی بر صحنه اسکار به عنوان میهمان یا مجری ظاهر می‌شوند ،‌‌ آقای بیل کانتی ارکسترش را وادار می کند تا آهنگ " قصه عامه پسند" را برایش بزنند. کسانی همچون جان تراولتا (که پس از 20 سال مجددا به صحنه موفقیت در سینما بازگشت) ساموئل ،‌ال.جکسن ( که اساسا بعد از این فیلم معروف شد) اوماتورمن، ‌پم گریر ( که با فیلم «جکی براون» بازگشت قابل قبولی به عالم سینما داشت) پاتریشا آرکت و

با توضیحی که در بالا آمد ، می توان نتیجه گرفت ، فیلم "ضد مرگ" هم مثل دو سه فیلم اخیر تارانتینو ، فیلمی با آن خصوصیات سینمای معروف او  به نظر نمی رسد. در واقع این فیلم هم مانند "سیاره وحشت" روبرتو رودریگز ، فقط یک  B-movieاست  با تمامی ویژگی های چنین فیلم هایی که در فوق توضیح داده شد. شاید از همین روست که دیگر در این فیلم ، برخلاف تمامی آثار قبلی تارانتینو ، خبری از دار و دسته های گنگستری نیست و یک راننده تقریبا دیوانه که ادعا دارد بدلکار سینماست ، خود راسا و بدون اینکه از آل کاپونی دستور گرفته باشد ، اقدام به کشتن زنان و دخترانی می کند که دست کمی از آن گنگسترها ندارند ! فقط خصوصیت آنها ، این است که اغلب گرد یک بازیگر یا رقاص و یا سیاهی لشگر دست دوم جمع شده و وقت می گذرانند!! آنها اغلب در کافه ها و بارهای سطح پایین ، به قول خودشان "پلاس" هستند و به فاجعه بارترین طریق ، روزگار می گذرانند.

و شاید از همین رو باشد که در این فیلم تارانتینو دیگر خبری از رستگاری به سبک و سیاق "قصه عامه پسند" یا "بیل را بکش" و یا حتی "جکی براون" نتوان یافت. در واقع تازه ترین فیلم او ، چندان بیش از یک بازی کامپیوتری ساده نصیب تماشاگرش نمی کند. بازی که حداقل در یکی از دو قسمتش  این تماشاگر بازنده است!

شاید بتوان فیلم "ضد مرگ" را یک فیلم جعلی به تمام معنا دانست. فیلمی که در تمامی ابعاد محتوایی و ساختاری اش ، کپی دست دومی از اصل خود به نظر می آید. فیلمی که به نوعی همه کاراکترهایش بدلی هستند و کارهایشان احمقانه جلوه می کند. شاید بتوان گفت این خصوصیت ، اساسا از کاراکتر اصلی فیلم یعنی "بدلکار مایک" (با بازی کرت راسل) نشات می گیرد. وی یکی از بدلکارهای فیلم های تولیدی هالیوود معرفی می شود که به جای بازیگران اصلی فیلم ها ، داخل آتش می شود ، از بالای بلندی ها پرتاب می گردد و هزار بلا و مصیبت و سختی را تحمل می کند تا بازیگر اصلی فیلم قهرمان بنمایاند.

بدلکار مایک در یکی از صحنه های فیلم خطاب به زنی که راجع به بدلکاری می پرسد ، می گوید :"...در هالیوود هیچکس ، آنقدر احمق نیست که خودش را از بالای پله ها به پرواز در آورد و در چنین مواقعی می تواند کسانی را پیدا کند که با پرداخت پول ، چنین کارهایی را انجام دهند. من هم شغلی را انتخاب کردم که بتوانم با دریافت پول این کار را بکنم..."

شاید بتوان اساس ساختار روایتی و سینمایی فیلم "ضد مرگ" را بر مبنای همین صحبت های "بدلکار مایک" دانست که می گوید توسط برادرش ، "بدلکار باب" به این شغل در سینما راه یافته است. قصه فیلم بدنبال شکارهای همین "بدلکار مایک" پیش می رود تا مخاطبش را به درون دنیای بدلکارهای دیگر ببرد که اگرچه در سینما بازی نمی کنند ولی بدل نقش های اصلی دیگر را ایفا می کنند!

"ضد مرگ" را می توان شامل دو داستان مجزا دانست که به فاصله 14 ماه روایت می شود. داستان اول مربوط به یک خواننده ظاهرا معروف  رادیو است به نام "جولیای جنگلی" که روزگارش را در کافه های درب به داغان و پرت افتاده حومه شهر تنسی می گذراند و دو سه نفر از دختران هم تیپ خودش نیز همواره همراهش هستند. "بدلکار مایک" با اتومبیلی که آن را "ضد مرگ" می نامد ، به دنبال آنهاست. در ابتدا با دیدن عکس های "جولیای جنگلی" و دوستانش در پشت آفتاب گیر اتومبیل مایک ، براین تصور قرار می گیریم که گویا از پیش ماموریت قتل آنها را داشته است  ، ولی هنگامی که در قصه دوم شاهد هستیم ، خودش راسا با پی بردن به هویت چنین زن هایی ، عکس شان را برداشته و سپس به تعقیب شان می پردازد تا در بزنگاهی ، به قتل شان برساند ، آنگاه متوجه می شویم که مایک به عنوان یک قاتل قراردادی نیز ، نقش یک بدل را بازی می کرده است. او درپی دختران ولگرد و علاف است که به قتل شان برساند و این نه برای مثلا پاک کردن جامعه (مثل آقای بروکس و یا فیلم هایی مانند "حیوان صفت" ) بلکه فقط برای سرگرمی است!

این موضوع را وی در داستان دوم ، وقتی ورق تعقیب و گریز برگشته و حالا دختران قربانی در پی شکار خود هستند ، در همان حال گریز نفس گیرش ، فریاد می زند که همه اینها تنها برای قدری تفریح و سرگرمی بود!!

اما سرگذشت و داستان  آن دختران کافه ای هم بی شباهت به "بدلکار مایک" نیست. "جولیای جنگلی" که نقش سوپر استار برای اهالی آن کافه های بین راهی بازی می کند ، در واقع یک خواننده رادیوی محلی است و کمی آن طرف تر از آن کافه ها ، کسی وی را نمی شناسد. همچنانکه در داستان دوم هم سوپر استار هالیوودی ، دختری به نام "لی" است که نقش یکی از افراد گروه تشویق گران (Cheerleader) تیم های راگبی را در کنار زمین های بازی ، دارد. آن هم در فیلمی که درباره همین افراد است. کسانی که در همان بازی های اصلی هم فقط در نقش یک بدل ، مردم را به تشویق تیم مورد علاقه شان ، تحریک کرده و به اصلاح به تیم مذکور ، روحیه می دهند!

دنیای فیلم "ضد مرگ" جهان آدم های دیوانه و عصبی است که گویا جنون و سادیسم سرعت و خشونت و سکس ، سراپای وجودشان را فرا گرفته و به جز این برای خود ، وظیفه دیگری در این دنیا نمی بینند.

مثل همان دختران داستان دوم که پس از یک معامله و بدست آوردن یک اتومبیل دوج 1970 در مقابل واگذار کردن به اصطلاح سوپراستارشان ، یعنی همان "لی" ، به یک بازی جنون آمیز تحت عنوان "ناخدایی کشتی" دست می زنند و در حین همین بازی است که بدلکار مایک هم ، با بازی دیوانه وار خود سر می رسد و سرسام زدگی آنها را تکمیل می کند.

تارانتینو به صورت خطی قصه اش را پیش می برد و دو پایان غیر قابل پیش بینی برای هر یک از دو داستان خود ترسیم می نماید. در داستان اول ، این بدلکار مایک است  که در یک حرکت غافلگیرانه از روبرو به اتومبیل "جولیای جنگلی" می زند و او و دو دوست دیگرش را تکه و پاره می کند. (اجرای صحنه برخورد دو اتومبیل در 3 برداشت به نمایش در می آید ، گویا کارگردان مصر است تا به تماشاگرش حقنه کند که این هم یک نمایش بدلی است!) و قصه دوم با انتقام گیری رفقای "لی" یعنی زویی و دار و  دسته اش پایان می پذیرد که بدلکار مایک را لت و پار کرده و مخش را در زیر ضربات مشت و لگد خود ، له می کنند.

در سرتاسر فیلم "ضد مرگ" ، تارانتینو ، طبق معمول یا به فیلم های معروف 30 – 40 سال اخیر سینما و سریال های مشهور این سالها ارجاع می دهد و یا از آنها تقلید می کند. این ارجاعات از همان اولین صحنه فیلم که "جولیای جنگلی" را در اتاقش می بینیم ، شروع می شود که او در پای پوستر فیلم "سرباز آبی" دراز می کشد. در کافه های پاتوق او  و رفقایش هم  در و دیوار مملو از تصاویر و پوسترها و حتی جملات معروف آثار سینمایی است مانند جمله پرآوازه فیلم "بعضی ها داغشو دوست دارند" (بیلی وایلدر) مربوط به آخرین صحنه فیلم مذکور که مردی به جک لمون می گوید : "هیچ کس کامل نیست " (No body's perfect) .

بدلکار مایک نیز در ارائه کارنامه و سوابق خود ، فیلم های "مزرعه چپارل" ، "ویرجینیایی" و "مردی از شایلو"( از سریال های تلویزیونی معروف دهه های 60 و 70)  را نام می برد و بالاخره تعقیب و گریز پایانی فیلم که حدود یک چهارم از آن را به خود اختصاص داده ، ترکیبی است از فیلم های "از نفس افتاده" (ژان لوک گدار) ، "تلما و لوییز"(ریدلی اسکات) و "دوئل" (استیون اسپیلبرگ).

در واقع فیلم "ضد مرگ" به جز یک صحنه برخورد رو درروی اتومبیل مایک و ماشین "جولیای جنگلی"( مثل سکانسی از سریال معروف "بدلکاران" که در همان دهه 70 با حضور چاک کانرز و یا جک پالانس تولید می شد)  ، تعقیب و گریز 20- 25 دقیقه ای مایک با دار و دسته زویی (که بیش از حد کش آمده  ، به طوری که هیجان سکانس های مشابه در فیلم های دیگر مانند "سرعت" را ضایع می سازد) و یک مشت دیالوگ نه چندان مرتبط ، چیز دیگری ندارد. به این ترتیب ، تارانتینو نسبت به فیلم "بیل را بکش" خصوصا جلد دوم آن ، نزول فاحشی کرده است. همچنانکه این نزول را در فاصله فیلم "قصه عامه پسند" و "بیل را بکش" انجام داده بود. یعنی در "ضد مرگ" حتی شخصیت محوری همچون "براید" به چشم نمی خورد و همه بازیگران ، تیپ های بسیار آشنا و کلیشه ای را به نمایش می گذارند. (شاید این هم از الزامات B-movie بوده است!!)

علاوه براینکه با بازی های کامپیوتری و شیطنت های خاص با تصاویر فیلم ( ازقبیل خط انداختن در میان آنها برای جلوه گر ساختن کهنگی و مستعمل بودن بیش از حد فیلم یا پرش های عمدی صوتی و تصویری که نشان دهنده ضایع شدن بخش هایی از آن در اثر استفاده زیاد و یا بریده شدن بخش مذکور توسط آپاراتچی است که در آن سالهای دهه 70 معمول بود) سعی شده ، حس تماشای فیلمی از سالهای دهه 70 نزد تماشاگر علاقمند احیاد شود. حسی که با کاربرد رنگ های تند ، نماهای درشت و تدوین شتابدار (به سبک و سیاق آثاری همچون "ایزی رایدر" و " پنج قطعه آسان" ) تشدید گردیده است.

به نظر می آید در "گریند هاوس" آنچه بیش از ساخت یک فیلم دیگر از سوی کوینتین تارانتینو و روبرتو رودریگز ، مد نظر قرار گرفته  ، زنده کردن همان سینمای سرگرم کننده و درجه دو دهه 70  است و بدست آوردن حس و حالی از آن سالها با آن سالن های بزرگ سینما و آنونس های جذاب و افکت های غیرکامپیوتری که بیشتر نشانگر کله خرابی مجریان آن افکت ها بوده  تا هنر فیلمساز و تهیه کننده و سایر عوامل فنی .

در صحنه ای دیگر از فیلم "ضد مرگ" که یکی از آن دختران باراز "بدلکار مایک" می پرسد ، آیا صحنه های درگیری و عملیات محیرالعقول در فیلم ها با کامپیوتر خلق می شوند ، وی پاسخ می دهد:"...بدبختانه امروزه بیشتر این گونه است. اما اگر به آن روزهای طلایی برگردیم که یک ماشین واقعی با ماشین واقعی دیگری برخورد می کرده ، همیشه راننده دیوانه ای بوده که آنها را براند..." !!