وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۸ مطلب با موضوع «نقد فیلم» ثبت شده است

 

تئوری دکتر استرنج لاو


درآخرین صحنه گردانی هالیوود و سردمدارانش ، برای نمایش پایان جهان ، برخلاف همیشه ، یک تاریخ دقیق هم ارائه می شود : طلوع روز 21 دسامبر سال 2012 میلادی !

تا اینجا هر آنچه به عنوان آخرالزمان و پایان جهان به نمایش گذارده می شد ، تنها شکل به آخر رسیدن و نشان دادن عوامل اسطوره ای ، انسانی ، طبیعی و یا تکنولوژیکی بود که این انجام را باعث می گردید و نشانی از تاریخ و زمان معینی به چشم نمی خورد. اگرچه یک سری از این نوع فیلم ها همچون "پایان روزها" ، آخرالزمان را به پایان هزاره دوم  و آغاز سال 2000 ربط می دادند. اما در اغلب این آثار نیز تعیین زمان تقریبی برای حاکمیت ضد مسیح یا شیطان و یا نیروهای اهریمنی صورت می گرفت. اما در فیلم های دیگری مانند : "آرماگدون"(مایکل بی) ، "برخورد عمیق" ( میمی لدر) ، "اتفاق"( ام . نایت شیامالان) و همین اخیرا "آگاه" تنها به فاجعه ای پرداخته می شد که برای کره زمین و پایان زندگی انسانی در آن روی می داد.

اما چرا این بار چنین تاریخ دقیقی به مخاطبان آثار آخرالزمانی هالیوود عرضه می شود ؟ شاید از آن رو که  اگرچه در سینما ، نشان دادن تاریخ برای پایان دنیا ،بحث تازه ای به نظر می رسد اما در عرصه اندیشه و تفکرات آخرالزمانی غرب که به طور مشخص از سوی اوانجلیست ها مطرح شده و می شود ، این موضوع اساسا سخن تازه و جدیدی نیست. بلکه سالهاست رهبران اوانجلیست از طریق رسانه های پرقدرت دیداری و شنیداری و نوشتاری خود که براساس آمار ارائه شده تنها حدود 1550 تا 1600 کانال رادیویی و تلویزیونی را در برمی گیرد ، بارها به طور رسمی و مستمر تاریخ پایان جهان را اعلام کرده اند.

تقریبا از اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 میلادی بود که این زمان را در پایان هزاره دوم و شروع هزاره سوم معرفی نمودند. از آنجا که یکی از اساسی ترین اعتقادات این فرقه ، هزاره گرایی ( به معنای باور به وقایع و اتفاقات مهمی که در آغاز و پایان هر هزاره روی می دهد مانند ظهور عیسی مسیح یا سقوط ضد مسیح به قعر جهنم  ) است و به طور مشخص ، گروه قابل توجهی ازآنها  به "هزاره گرایان" مشهورند،همواره در محصولات مختلف فرهنگی و هنری شان ،اشاره به پایان یا آغاز هزاره نقش مهمی داشته است. (از پایه ای ترین باورهای این گروه ، هزاره خوشبختی یا هزار سال حکومت حضرت مسیح (ع) و پیروانش است که  پس از وقوع جنگ آرماگدون و کشتار عظیم صدها میلیونی محقق می شود). از همین رو ، در بخشی از کتاب و فیلم "رمز داوینچی"( دن براون/آکیوا گلدزمن/ران هاوارد) پروفسور سر لی تیبینگ(که سالها به دنبال یافتن جام مقدس و راز آن بوده) ، در حالی که رابرت لنگدون و سوفی را در کلیسای وست مینستر لندن به گروگان گرفته تا با باز کردن رمز یک کریپتکس ، مکان راز خانقاه صهیون یا همان جام مقدس ( یعنی محل دفن مریم مجدلیه و اسناد مربوط به وی ) را بیابد ، می گوید که با پایان هزاره دوم و گذر از برج حمل به برج حوت ، قرار بوده که این راز از سوی خانقاه صهیون افشاء شود و دلیل همه جریاناتی که اتفاق افتاده را وابسته به همین موضوع و گذر مابین دو هزاره  می داند.

خاطرمان هست که پیش از آغاز سال 2000 و در آستانه قرن 21 یا همان شروع هزاره سوم ، چه تبلیغات وسیعی صورت گرفت ( و متاسفانه از طریق رسانه های داخلی نیز دامن زده شد) که وقتی لحظه تحویل سال 2000 فرا برسد به یک دلیل ساده تکنولوژیک ( صفر شدن همه زمان ها برروی دستگاهها و سیستم های الکترونیک که هدایت بسیاری از فرآیندهای صنعتی و مکانیکی بشر امروز را در دست دارند) همه امور از کار افتاده و خواهد ایستاد. آنچه که پیش از آن در برخی فیلم های آخرالزمانی ، رویت شده بود. (مثلا فیلم"روزی که زمین از حرکت ایستا" ساخته رابرت وایز در سال 1957) .پس از سال 2000 هم به دفعات ، تاریخ و زمان پایان تمدن امروز بشری ، به خصوص از سوی اوانجلیست ها اعلام گردید و در رسانه هاشان ، توی بوق قرار گرفت.

2001 ، 2003 ، 2006 و 2008 همگی زمان هایی بود که برای جنگ نهایی آرماگدون یا حاکمیت ضد مسیح و یا پایان جهان اعلام شد. بسیاری از ناظران آگاه به مسائل سیاسی و مقولات آخرالزمانی ، پس از واقعه 11 سپتامبر 2001 و اسناد و شواهدی که در این ارتباط بدست آمده و افشاء گردید ، به این تئوری معتقد شدند که چنان فاجعه ای ، منجر به انهدام دو برج عظیم سازمان تجارت جهانی ، نمی تواند کار چند افغانی پاپتی کوههای هندوکش با نام طالبان یا مانند آن باشد و قطعا از یک طرح و نقشه دقیق برمی آید که سالها برروی آن کار شده و تعداد کثیری از سازمان های اطلاعلاتی و نظامی عمده جهان در آن سهیم هستند.( خصوصا که برخی از فیلم های تولید شده هالیوود مانند "جاده آرلینگتون" ، یکی دو سال پیش از وقوع حادثه 11 سپتامبر ، زمینه سازی تصویری آن را در ذهن مخاطبان جهانی انجام داده بودند). جریانات نظامی که به بهانه قضیه 11 سپتامبر از سوی آمریکا به دنیا تحمیل شد( مانند اشغال افغانستان و عراق) فرضیه فوق را تقریبا قطعیت بخشید. چراکه حملات مذکور در طول مدت بسیار کوتاهی انجام گرفت ، در حالی که بنا به اظهار نظر متخصصان نظامی ، چنین عملیات اشغالگرانه ای ، حداقل چندین ماه یا نزدیک به یکسال تدارکات و برنامه ریزی نیاز داشت . حتی امروز برخی از کارشناسان براین باورند که جنگ 33 روزه علیه مردم لبنان در تابستان سال 2006 میلادی با تکیه برهمین باور آرماگدونی و آخرالزمانی صورت گرفت تا یکی از تاریخ های اعلام شده از سوی اوانجلیست ها ، صورت حقیقت به خود بگیرد.

و دقیقا پس از شکست اسراییل در جنگ 33 روزه بود که نخستین نشانه های تاریخ 2012 به عنوان پایان دنیا ، ابتدا در برخی از رسانه های وابسته به اوانجلیست ها نمایان شد. ابتدا کسی این مقوله را جدی نگرفت ، چون هنوز زمان 2008 ( یکی دیگر از تواریخ اعلام شده برای آخرالزمان) فرانرسیده بود. لازم به یادآوری است ، 2008 همان سالی است که در پایانش ، جنگ خونین رژیم اسراییل علیه مردم غزه صورت گرفت. اما گویا خود اوانجلیست ها هم چندان به سال 2008 و قتل عام غزه امیدی نداشتند که پیش از آن ، تاریخ 2012 را برای آخرالزمان اعلام کردند.

 

به هر حال از همان زمان ، سال 2012 به عنوان پایان جهان و به صورتی آرام و بطئی در بوق رسانه ها قرار گرفت. ابتدا برایش وجهه ای تقویمی تراشیدند ؛ اینکه پس از گذشت 26000 سال ، تقویم قوم مایا ( مردمی که قرن های قبل از ظهور مسیحیت در آمریکای مرکزی و جنوبی زندگی می کردند ) به آخر خود رسیده و به اصطلاح صفر می شود و همین موضوع باعث رخداد فجایعی در کره زمین خواهد شد. پس از آن گفته شد که پیش بینی های علمی نشان می دهد ، در سال 2012 ، خورشید منظومه شمسی در مرکز کهشان راه شیری قرار گرفته و همین باعث تاثیرات شدید اقلیمی برروی کره زمین شده که زندگی در آن را به نابودی خواهد کشاند. بعد از این فرضیه در بعضی از رسانه ها و این بار از قول برخی  پیشگویان نقل شد که در سال 2012 ، کره زمین تحت تاثیر نیروهایی ( شاید همان قرار گرفتن خورشید در مرکز کهکشان) ، ناگهان حرکتی برعکس جهتی که اکنون در حال چرخیدن به دور خود است را آغاز خواهد کرد و همین موضوع این کره و زندگی انسانی برروی آن را زیر رو رو می نماید. اما از آنجا که چنین تغییر جهتی با هیچ عقل سالمی جور در نمی آمد ، به سرعت گفته شد که در تاریخ یاد شده ، کره زمین ناگهان از حرکت باز خواهد ایستاد!!

سرانجام چند ماه پیش بود که از قول نوسترآداموس ( پیشگوی معروف) نیز بر 2012 به عنوان پایان تاریخ ، صحه گذاردند و فیلم مستندی تحت عنوان "نوسترآداموس : 2012" نیز همزمان با نمایش فیلم سینمایی"2012 " به نمایش گذاردند. اما از آنجا که نوسترآداموس در هیچ کجای نوشته ها و مکتوباتش به چنین تاریخی ، صریحا اشاره نکرده است ، به نقاشی های وی رجوع کرده و با تفسیر و توجیه یکی از آن نقاشی ها ، این نتیجه را القاء کردند که نوسترآداموس در یکی از پیش گویی های پنهانش ، سال 2012 را آخرالزمان دانسته است. ( نکته جالب اینکه در همین فیلم مستند "نوسترآداموس :2012" ، یک خاخام یهودی ضمن اشاره به شرایط امروز جهان وجود دارد که با شرایط آخرالزمان سازگار است ، می گوید ، در سال 2012 براساس یک روایتی ، تاریخ عبری یا یهودی نیز پس از طی 7000 سال به آخر خود می رسد!)

به هرحال از آنجا که همواره هالیوود ، تئوری ها و فرضیه های جعلی - خرافی حاکمان سیاسی و ایدئولوژیک خود را به تصویر کشیده ، این بار نیز دست به کار شد تا تازه ترین دست پخت تئوریک این حضرات را برپرده سینماها ببرد و در این میان چه فیلمسازی بهتر از "رولند امریش" که پیش از این ، آثار آخرالزمانی همچون "روز استقلال" ، " روز بعد از فردا" ، "گودزیلا" و "10 هزار سال پیش از میلاد" را جلوی دوربین برده بود و از قضا این دفعه خودش نیز به طور مستقیم در نوشتن فیلمنامه با هارولد کلوسر مشارکت جست.

امریش در این دسته از آثارش تقریبا به همه نوع نگاه آخرالزمانی متوسل شده است ، از فاجعه فضایی در "روز استقلال" گرفته تا فاجعه اقلیمی در "روز بعد از فردا" و نابهنجاری بیولوژیک در "گودزیلا" و بالاخره آخرالزمان اسطوره ای در "10 هزار سال قبل از میلاد" .

تا اینکه در فیلم "2012" مجموعه ای از پیش بینی های ایدئولوژیک را با پدیده های طبیعی و کهکشانی و البته عناصر اسطوره ای در هم آمیخته تا این بار ، باورهای اوانجلیستی را در شکل و شمایلی تازه به خورد مخاطبان جهانی بدهد.

در همه فیلم های یاد شده (مانند تمامی آثار آخرالزمانی) دنیا توسط یک خطر ویرانگر مورد تهدید قرار گرفته ( که این خطر بیولوژیک ، تکنولوژیک ، اسطوره ای بوده و یا فضایی و از جهان دیگر می آید) و عنقریب است که تهدید مذکور ، زندگی بشریت برروی زمین را به نابودی بکشاند. در همه فیلم های یاد شده ( مثل سایر فیلم های آخرالزمانی)، بسیاری از آدم ها می میرند و خرابی های دهشتناکی رخ می دهد ،در همه فیلم های مورد بحث ( بازهم مانند تمامی تولیدات سینمای آخرالزمانی) آنچه مورد تهدید قرار گرفته و یا در مرکز تهدید واقع شده ، ایالات متحده آمریکاست و ترجیحا شهرهای معروفش به خصوص نیویورک و سانفرانسیسکو و لس آنجلس و واشینگتن !!

و بالاخره در همه فیلم هایی که پیش از این رولند امریش ساخته (مثل کلیه فیلم هایی که در ژانر موسوم به آخرالزمانی دسته بندی می شوند) منجی و نجات دهنده نهایی یک قهرمان آمریکایی است که با هوش و ذکاوت و شجاعت خویش ، سرانجام کابوس هولناک نابودی تمدن برروی زمین را پایان می بخشد!!! ( همواره در فیلم های آمریکایی مشاهده کرده ایم که قهرمان اصلی یک موطلایی چشم آبی است و به قول معروف "آرتیسته" نامیده می شود و بدمن ها و آدم های بد ، معمولا مومشکی و چشم سیاه و اغلب دارای ریش هستند و نکته جالب این که در فیلم "10 هزار سال قبل از میلاد" به طور علنی و از زبان قومی که تحت ستم قرار گرفته ، می شنویم که در انتظار یک منجی با موهای طلایی و چشمان آبی هستند!!)

 

اما این قهرمان در فیلم "2012" یک نویسنده لس آنجلسی است به نام "جکسون کرتیس" ( با بازی جان کیوساک) که در عین حال راننده شخصی لیموزین یک میلیاردر روسی به نام یوری کارپوف نیز هست و از این طریق روزگار می گذراند. ضمن اینکه پسر وی به اسم "نوح" (که پس از طلاق مادر و پدرش همراه خواهر خود با مادر و نامزد او ، یک جراح پلاستیک و خلبان آماتور به نام "گوردون" زندگی می کند) نیز از همان اوایل داستان ، هوشمندی هایی از خود بروز می دهد تا سرانجام در صحنه نهایی فیلم ، قدم آخر را برای نجات نسل بشر بر داشته و فداکاری و شجاعت پدر را تکمیل نماید.

فیلم"2012" از سال  2008 آغاز می شود که دوست هندی جکسون کرتیس ، فاجعه ای خورشیدی را در سال 2012 پیش بینی می کند.فاجعه ای که موجب غلیان مذاب های درون پوسته کره زمین شده و زلزله های بسیار شدید ، آتشفشانی های مهیب و سونامی های مخوف ایجاد نموده و زندگی بشریت را نابود خواهد ساخت. کرتیس با عجله این پیش بینی را به اطلاع مقامات کاخ سفید می رساند و از همان زمان با تصمیم رییس جمهور آمریکا ( سیاهپوستی با ایفای نقش دنی گلاور) پروژه ای مخفی کلید زده می شود که طی آن قرار است برای نجات نسل بشر ، کشتی عظیمی ساخته شود که در آن گروهی از انسان های نخبه از تمامی نژادها ، نمونه هایی از تمامی گونه های جانوری و مجموعه ای از همه دستاوردهای علمی و فرهنگی و هنری بشریت نگهداری شده تا از فاجعه آخرالزمان در امان بمانند. (در صحنه ای از فیلم شاهدیم که تابلوی "مونالیزا" یا "لبخند ژوکوند" را با نسخه بدلی عوض می کنند تا نسخه اصلی را به درون همان کشتی انتقال دهند.)

سرانجام زمان فاجعه فرا می رسد در حالی که گویا حتی خود جکسون کرتیس هم فراموش کرده ، قرار است یکی از آتشفشان های پایان دنیا از دل پارک ملی "یلو استون" سردربیاورد که بچه هایش را برای تفریح به همان جا برده است! ولی حکومت آمریکا و ارتش ایالات متحده آن را از یاد نبرده و در همان جا حضور دارد.

فیلمنامه تقریبا به روال معمول اینگونه آثار هالیوودی پیش می رود و در واقع کلیه      شخصیت های فیلمنامه به صورت تیپ های آشنا و کلیشه ای رخ می نمایانند. پیش از وقوع فاجعه ، ابتدا نشانه هایی از آن به صورت محدود و کوچک پدیدار می شود؛ مثلا زلزله ای با درجه ریشتر پایین ، شکافی بزرگ در خیابان های لس آنجلس می اندازد که حیرت و شگفتی همگان را دربر دارد. بعد از آن ، لرزش هایی مختصر را در مکان های مختلف که برخی شخصیت های اصلی قصه یا وابستگان به آنها حضور دارند ، شاهد هستیم. و بالاخره فاجعه نهایی ، شروع می شود و جکسون کرتیس برای نجات زن و فرزندش می شتابد ، در عین آنکه هواپیمایی کوچک را نیز کرایه کرده تا با آن بتواند همراه خانواده اش از فاجعه بگریزد. از این به بعد جنگ و گریز قهرمانان فیلم با فجایعی که قدم به قدم آنها را تعقیب می کند ، آغاز می گردد و لحظه به لحظه عین کلیشه های رایج فیلم های مشابه ، اتفاقات به تصویر کشده می شود.

انصافا باید گفت امریش ، صحنه های دیدنی در فیلم "2012" بوجود آورده که تماشاگر را پشت همین صفحه کوچک تلویزیون و با کیفیت نه چندان مطلوب نسخه ویدئویی ، هاج و واج      می کند ، چه برسد به پرده سینما و با کیفیت بالای صدا و تصویر!

اما هر چه زرق و برق تصاویر و حیرت و اعجاب آنها بیشتر و بیشتر می شود ، کیفیت فیلمنامه پایین می آید . زلزله عظیم آغاز شده و امریش مکان های شناخته شده ای را به بیننده اش نشان می دهد که یکایک ویران می گردند ، از جمله : مجسمه بزرگ عیسی مسیح برفراز شهر ریودوژانیروی برزیل ، کلیسای سن پیترز در واتیکان ، پل عظیم گلدن گیت در سانفرانسیسکو ، ابلیسک غول پیکر مقابل کاخ سفید در واشینگتن و ...

 

خیابان ها و کازینوهای لاس وگاس همچون تکه های یخ برروی اقیانوسی از آب شناور می شوند و بورلی هیلز لس آنجلس مانند غرق شدن تایتانیک به زیر آب می رود. یکی از تماشایی ترین لحظات فیلم ، جایی است که راهب بودایی بر فراز کوههای سر به فلک کشیده تبت ایستاده و آخرالزمان را نظاره می کند که چگونه امواج آب به ارتفاع بلندی 7-8 هزارمتری کوههای هیمالیا به سویش می آید و او با مراسمی آیینی از آنها استقبال می کند. ( به این ترتیب تبلیغ بودیسم که سالهاست در فیلم های هالیوودی به عنوان تنها دین و مذهب مثبت نمایانده می شود ، در فیلم "2012" نیر کاملا خود را نشان می دهد. گویا همچنان امثال دالای لاما و به قول خودشان انقلاب رنگی از نوع زعفرانی در میان راهبان بودایی برای ایجاد فتنه در تبت و مزاحمت برای حکومت چین ، جواب می دهد!)

  در سکانسی دیگر از فیلم که کشتی عظیم نجات ، پیش از روشن شدن موتورهایش در حال برخورد با قله یک کوه است ، دستگاههای کشتی ، ارتفاع از سطح دریا را 27 هزار پا یعنی حدود 9000 متر اعلام می کنند که یکی از فرماندهان کشتی اعلام می کند ، قله ای که در آستانه برخورد با آن قرار دارند ، "اورست" است!

به جز این صحنه های اعجاب آور ، سایر لحظات فرار کرتیس و خانواده اش از زلزله و آتش فشانی و باران سنگ و امثال آن تقریبا به شیوه فیلم های حادثه ای پرداخت شده اند که برای هر چه غلیظ تر شدن هیجان فیلم ، همواره در آخرین لحظات ، شخصیت های اصلی از خطرناک ترین حوادث ، نجات پیدا می کنند. مثلا در صحنه ای که جکسون کرتیس ، هواپیما را برای بنزین گیری رها کرده و به دنبال یافتن چارلی فارست (یکی از برنامه سازان انجیلی رادیو که سالهاست فرارسیدن چنین لحظه ای را انتظار کشیده و به مخاطبانش بشارت داده و حتی کلیپی نیز در این مورد ساخته است) راهی نقطه ای صعب العبور در کوهستان نزدیک به محل فرود رفته تا راه نجات از فاجعه را دریابد ، در بازگشت برای برداشتن نقشه مکانی که بایستی به کشتی نجات برسند ، در آستانه سقوط به شکاف ایجاد شده توسط زمین لرزه قرار می گیرد ولی درآخرین لحظه،رهایی یافته وخود را به هواپیمای در حال حرکت می رساند.

اما در این میان و در بحبوحه نابودی بشریت ، فداکاری و ایثار رییس جمهوری آمریکا ( که هواپیمای خود را واگذاشته و در میان مردم می ماند تا همراه آنها رنج نابودی را حس کند) ، از آن نقاط به اصطلاح گل درشت و شعاری فیلم است که اگر در فیلم های ایرانی نمایش داده می شد به سختی مورد حملات منتقدین و غیرمنتقدین قرار می گرفت ولی تعجب از منتقدان خارجی است که چندان به این سکانس شعر و شعاری واکنش نشان نداده اند!! رییس جمهوری ، اگرچه خود دستور ساختن کشتی نوح قرن بیست و یکم را داده و به عنوان اولین منجی ، پایه های نجات نسل بشر را بنیاد گذارده ! اما شخصا برای نجات خود ، از آن استفاده نمی کند و می خواهد همراه میلیاردها نفری که فرصت حضور در آن کشتی را ندارند ، بدون هرگونه دفاعی دربرابر فاجعه قرار بگیرد .فاجعه ای که با غلتاندن یک ناو هواپیما بر ، کاخ سفید را در هم می کوبد.( در برخی از فیلم های آخرالزمانی مانند :"مگی دو : امگاکد " یا "روز استقلال" ، رییس جمهور آمریکا خود راسا به عنوان منجی وارد عمل شده و مردم را نجات می دهد اما در فیلم "2012" رییس جمهوری سرنخ نجات را به کسان دیگر سپرده و خود همراه دیگر مردم راهی دیار عدم می شود!!)

اما نخبگانی که برای اقامت در کشتی نوح قرن بیست و یکم برگزیده شده و با وسایل مختلف راهی مکان حرکت کشتی ( واقع در مخفی گاهی کوهستانی در چین) گردیده اند ، چه کسانی هستند؟ آنهایی را که در فیلم می بینیم :

اول ؛ گروه کارمندان و همراهان و دار و دسته رییس جمهوری آمریکا که با هواپیمای ویژه رییس جمهوری ( Air Force One) راهی محل مذکور می شوند. میلیاردر روسی و بچه هایش نیز همراه جکسون کرتیس و خانواده اش می آیند . دوربین دین سملر ( مدیر فیلمبرداری "2012")  اعراب ثروتمندی را نشان می دهد که داخل کشتی می شوند ، همچنین یک جفت از حیوانات مختلف( به سبک و سیاق کشتی نوح) که توسط هلیکوپترها منتقل می گردند. در یک صحنه ملکه الیزابت دوم را نیز به همراه سگ هایش می بینیم که وارد می گردد. اما انبوهی از مردم که از طرق مختلف ماجرای کشتی نجات را شنیده و راهی محل حرکت آن شده اند در ابتدا برای ورود به کشتی دچار مانع می شوند( شاید جزو نخبگان و منتخبین به شمار نیامده اند) ولی بعدا با فوران نوع دوستی کرتیس و دختر رییس جمهوری آمریکا ! و با به خطر انداختن کلیت کشتی ، آنان نیز به داخل راه پیدا می کنند!!

اما پس از همه فراز و نشیب ها و گذشت نزدیک به 140 دقیقه از فیلم ، به هرحال طناب نجات را بالاخره کرتیس می کشد و آخرین حلقه آن را پسرش (که به طور معنی داری نام "نوح" را برخود دارد) رها می کند. که اگر همان حلقه را رها نمی کرد ، همه تلاش پدر یعنی جکسون کرتیس نتیجه ای نمی بخشید و موتورهای کشتی امکان روشن شدن را نیافته ، کشتی با تمام سرنشینانش ، منهدم می گشت. اما در حالی که کشتی در آستانه برخورد با قله اورست است و طناب های ضخیمی مابین چرخ دنده های درهای خروجی گیر کرده و امکان بسته شدن کامل آنها را نمی دهد تا موتورها بتواند روشن شود ، فداکاری کرتیس و پسرش نوح ، بازهم طبق فرمول های رایج فیلم های هالیوودی در آخرین لحظات که هیچ امیدی به نجات نمی رود ، همه مشکلات را حل می کند!!! ( اگرچه تماشاگر پر و پا قرص این دسته از فیلم ها علیرغم هیجان زده شدن ، اطمینان دارد که سرانجام به اصطلاح "آرتیسته" پیروز شده و نجات پیدا می کند).

پس از پایان فاجعه ( که گویا 27 روز سپری شده) ، کشتی نجات ، آرام برروی آب ها شناور است و برای اولین بار پس از حادثه ، سرنشینان به روی عرشه فراخوانده می شوند تا دوران جدید را نظاره کنند. دورانی که با تاریخ 27/1/0 یعنی بیست و هفتمین روز از اولین ماه سال صفر مشخص شده است. 

 

شاید این تئوری نجات نخبگان بشریت در صورت رخداد فاجعه بار واپسین ، برای نخستین بار در فیلم "دکتر استرنج لاو" یا "چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و بمب را دوست بدارم" ساخته استنلی کوبریک مطرح شد که در آن فیلم ، شخصیتی دیوانه به اسم دکتر استرنج لاو ( با بازی پیتر سلرز) در آستانه فاجعه اتمی ، طرحی را ارائه می دهد که تونل هایی در زیر زمین حفر شود تا نخبگان و دانشمندان بتوانند با پناه گرفتن در آن تونل ها ، از عواقب یک جنگ هسته ای به دور مانده و پس از فرو نشستن غبار جنگ ( که طی آن کلیه انسان های روی زمین از بین رفته اند) از تونل ها خارج شده و زندگی تازه ای را آغاز نمایند. شاید در آن سالها متوجه نمی شدیم که چنین تئوری نژادپرستانه و ضد انسانی چه ریشه های عقیدتی و ایدئولوژیکی نزد فرقه ای از پروتستان ها به نام "اوانجلیسم" دارد که امروز در ادبیات سیاسی دنیا به "مسیحیان صهیونیست" مشهور شده اند.

ولی حال که از زبان رهبران اوانجلیست به طور رسمی در مورد آخرالزمان و نبرد آرماگدون و نجات یافتگان آن ، می شنویم ، در می یابیم ، تئوری آن دانشمند دیوانه فیلم "دکتر استرنج لاو" تا چه اندازه به این روایات وحشتناک از سرانجام بشر شباهت دارد. بد نیست به چند نمونه از این روایات نگاهی بیندازیم:

گریس هال سل نویسنده کتاب "تدارک جنگ بزرگ" اعتراف می کند ، وقتی هال لیندسی از همین رهبران اوانجلیست جملاتی از کتاب خود یعنی  "شهر خدا" را در کانال تلویزیونی اوانجلیست ها می خواند ، هیچ نشانی از رحمت عیسی مسیح در آن مشاهده نمی شد ، خصوصا وقتی که این عبارات را بیان می کرد  :

"...همه شهرهای جهان در جنگ هسته ای آخرالزمان ویران خواهند شد ، تصورش را بکنید ...مسیح زمین را ویران خواهد کرد و مردمانش را خواهد سوزاند. هنگامی که جنگ بزرگ آخرالزمان به چنان نقطه اوجی رسید که تقریبا تمامی آدمیان کشته شدند ، عظیم ترین لحظه فرا می رسد و مسیح با نجات دادن مومنان باقیمانده ، نوع بشر را از نابودی کامل نجات خواهد داد...."

هال لیندسی ادامه می دهد :"...پس از نبرد آرماگدون ، تنها 144000 یهودی زنده خواهند ماند و همه آنها چه مرد ، چه زن و چه کودک در برابر مسیح سجده خواهند کرد و به عنوان مسیحیان نوآیین ، همگی خود به تبلیغ کلام مسیح خواهند پرداخت...."

در بخشهایی از تورات نیز به آینده و آخرالزمان اشاره شده که چند عبارت از آن را از نظر می گذرانیم:

''در روزهای آخر ، مردم از سرزمین های مختلف روانه کوهی که بلندترین قله دنیا است( اورست)  و خانه خداوند برآن قرار دارد، خواهند شد . آنها می گویند:برویم به کوه خداوند که خانه خدای اسرائیل برآن قرار دارد، تا خدا قوانین خود را به ما یاد دهد و ما آنها را اطاعت کنیم زیرا خداوند دستورات خود را در اوشنین( نام دیگر اورشلیم) صادر می کند. خداوند به جنگهای بین قومی خاتمه می دهد. شمشیر ها و نیزه های خود را به گاوآهن و خویش و اره تبدیل خواهند کرد و دیگر ملت های دنیا در فکر جنگ با یکدیگر نخواهند بود.''

جری فالول از دیگر رهبران اوانجلیست که چندی سال پیش درگذشت ، نیز طی یک سخنرانی می گوید:

"...همه جهان نابود نخواهد شد، زیرا خداوند ما ( یعنی عیسی مسیح) به جهان باز مى‏گردد. نخست، او مى‏آید و کلیسا را به دست خود مى‏گیرد. هفت سال بعد، بعد از هارمجدّون، یعنى آن همه سوزى وحشتناک؛ او، درست به همین زمان ما باز مى‏گردد. در نتیجه زمین نابود نخواهد شد. کلیسا هم با او مى‏آید، تا در طى هزاران سال، در زمین با مسیح حکومت و سلطنت نماید. و سپس آسمان هاى نوین و زمین نوین و ابدیت فرا مى‏رسد. این است همه آنچه که در آن کتاب درباره هارمجدّون گفته شده - و این، البته فقط کلیات مطلب است."  

گریس هال سل در کتاب "تدارک جنگ بزرگ" از قول یکی از سرکردگان اوانجلیست به نام کلاید درباره آخرالزمان می نویسد:

 "در پایان هزار سال، زمین کنونی و آسمان کنونی ویران می‏شوند و زمین و آسمان تازه‏ای خلق خواهد شد؛ و در آن زمین تازه، شهر آسمانی اورشلیم تازه‏ای ساخته خواهد شد، که همه نجات یافتگان همه دورآن ها در آن خواهند زیست. آن وقت ابدیت آغاز می‏شود و پس از آن دنباله حوادث دیگر وجود نخواهد داشت. به این ترتیب، ربودگی کلیسا، در این رشته رویدادها، نخستین رویداد خواهد بود. و این رویداد، در هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد."

واقعا چه تصویری عیان تر و روشن تر از کشتی نجات و ساکنان درون آن در فیلم "2012" که از فراز امواج چند هزار متری دریا به زمین ویران شده می نگرند ، می تواند بیان سینمایی این جملات باشد؟  

هال سل در ادامه می نویسد : "...به کلاید گفتم، من نگران جاهای دوردست کره زمین هستم که مردمشان، حتی اسمی هم از عیسی مسیح نشنیده‏اند. به همین علت، آیا آنها سزاوار فروافتادن در جهنم ابدی هستند؟  

کلاید گفت: "حالا، ما دیگر رادیوی موج کوتاه داریم و در همه گوشه‏های دنیا می‏توانیم پیامهای مسیح را بگیریم. به این ترتیب مردمان بسیار زیادی، فرصتهای فراوانی دارند که از گناهان خودشان توبه کنند و عیسی مسیح را به عنوان نجات دهنده خودشان بپذیرند."  

...

در صحنه ای از فیلم "2012 " می بینیم که چارلی فارست ( همان مجری اوانجلیست رادیویی) برفراز کوهی مشغول موعظه مردم و مواجهه با آخرالزمان است. هموست که نقشه گریز و نجات از آن را برای منتخبین دارد.

 گریس هال سل در دنباله نوشته هایش در همان کتاب "تدارک جنگ بزرگ" می نویسد:

"...کلاید از پیچیدگی های زندگی، تصور ساده لوحانه‏ای دارد؛ مانند جنگ اتمی، آلوده شدن محیط زیست ما، انفجار جمعیت، گسترده شدن قحطی و گرسنگی، کسری موازنه پرداختهای جهانی، مالیات های بیشتر و امنیت کمتر و از این گونه.  برای کلاید، فالول، لیندسی و میلیونها مردم مانند آنها، مسئله تنها یک جواب دارد: با مسیح، به راه راست برو و روح خداوند در قلب تو تجلی خواهد کرد؛ و بعد، پیش از آن که تهدید ویران شدن جهان صورت بگیرد، تو به عنوان یک نفر رستگار شده، از زمین به ملکوت اعلا برده می‏شوی. به نظر کلاید، نیازی نیست که انسان برای از میان بردن آلودگی محیط زیست شهرهای خودمان و یا قحطی و گرسنگی همه گیر در هندوستان و آفریقا کاری بکند. ما نباید نگران گسترش یافتن سلاحهای اتمی در دنیا باشیم. نیازی نیست که سعی کنیم از جنگ میان عرب ها و اسراییل جلوگیری کنیم؛ بلکه به جای همه اینها، باید دعا کنیم که این جنگ دربگیرد و همه دنیا را در کام خود بکشد، زیرا که این، بخشی از طرح های آسمانی است!!!..."  

لانگ، مدیر تحقیقات انستیتو کریستیک، که یک مرکز پژوهشی مسیحیان، یهودیان و مسلمانان است، در بررسی خود درباره آرماگدون و آخرالزمان از کمک و همکاری لاری جونز، نویسنده و پژوهشگر نیویورکی و فارغ التحصیل دانشگاه کلمبیا برخوردار بود، توضیح می دهد: "یک هواخواه مشیت الهی؛ معتقد به خداشناسی  آرماگدون، آدم بنیادگرایی است که کتاب مقدس را همانند یک سالنامه مطالعه و آینده را پیشگویی می‏کند. هواخواهان مشیت الهی مانند جری فالول، هال لیندسی، پت رابرتسون و دیگر رهبران دست راستی مسیحی، اعتقاد دارند که کتاب مقدس، دومین ظهور نزدیک عیسی مسیح را، پس از یک جنگ هسته ای سراسری، بروز فلاکت های طبیعی، سقوط و فروپاشی اقتصادی و اغتشاش ها و بهم ریختگی‏های اجتماعی، پیشگویی کرده است.  

 

اینان اعتقاد دارند که این رویدادها، باید پیش از دومین ظهور عیسی مسیح، اتفاق بیفتند و معتقد هستند که طرح همه این ها در کتاب مقدس ریخته شده است.مسیحیان نو تولد یافته، پیش از آخرین دوران هفت ساله تاریخ، در وضع جسمانی خود، از صفحه زمین به ملکوت آسمان برده خواهند شد و با مسیح در آسمان محشور خواهند بود. آنان از آن بالا، و در امنیت کامل، ناظر و شاهد جنگ های هسته ای و بحران های اقتصادی و آزمایش های سخت خداوندی خواهند بود. در پایان این دوران آزمایش سخت خداوندی،این مسیحیان نو تولد  یافته، به همراه فرمانده عالی خود عیسی مسیح، بازخواهند گشت، تا در نبرد آرماگدون شرکت کنند، دشمنان خدا را نابود ساخته و سپس هزار سال بر زمین حکومت کنند."  

این عبارات ، بیان همان تصویر آخرینی کشتی نوح فیلم "2012" نیست که آرام برروی         آب هایی که سراسر کره زمین را پوشانده و گویا( آنچنانکه مسئولان کشتی می گویند)بر فراز چند هزار متری اروپا شناور است و می رود تا بر ساحلی امن پهلو بگیرد و زندگی جدیدی برای ساکنانش آغاز شود؟ 

 

اسکورسیزی در مطب دکتر کالیگاری     

 


شاید نتوان در کارنامه سینمایی مارتین اسکورسیزی ، اثری اینچنین روانشناختی و پارانوییک مانند فیلم "جزیره شاتر" یافت. کارنامه ای که با فیلم های اجتماعی و ضد نیویورکی "راننده تاکسی" ، " پایین شهر" ، " نیویورک ، نیویورک" ، " بیرون آوردن مردگان" و "دار و دسته نیویورکی" در کنار آثار نئو گنگستری "رفقای خوب"و " کازینو" و "مردگان" و همچنین فیلم های دیگری مانند "گاو خشمگین " و " هوانورد" شاخص می شود. آثاری که اگرچه در پرداخت شخصیت یا کاراکترهای اصلی ، به درونیات و معضلات روحی روانی آنها نیز نقب می زند اما هیچگاه آن را به عنوان محور فیلم و فیلمنامه قرار نداده است.

فی المثل اگرچه در فیلم "راننده تاکسی" در صحنه های متعددی شاهد سر و کله زدن تراویس با خودش هستیم ، اما اساس ماجراهای فیلم ، چالش او با نابسامانی های اجتماعی به نظر می رسد که وی را درگیر خود ساخته است یا فرانک ، آن امدادگر فیلم "بیرون آوردن مردگان" تحت تاثیر مرگ آدم هایی که قادر به نجات زندگیشان نبوده ، دچار نوعی روانپریشی گشته اما محور فیلم بر برخوردهای بیرونی وی تاکید دارد و یا حتی بیماری وسواس هاوارد هیوز در فیلم "هوانورد" نمی تواند مانعی بر سر راه موفقیت های او محسوب گردد و ...همه این معضلات روانی در کنار خط اصلی قصه قرار گرفته ( یعنی هیچیک به عنوان خط اصلی داستان مطرح نشده اند) و به شخصیت پردازی ها و فضا سازی کمک فوق العاده می نماید.

تقریبا در اغلب فیلم های یاد شده ، فضای روانشناختی که به فیلم های اکسپرسیونیستی دهه های 20 و 30 سینمای آلمان راه ببرد ( آنچنانکه در فیلم "جزیره شاتر" بارز است) ، وجود نداشت یا از سینمای امثال هانری ژرژ کلوزو و آثاری مانند "چراغ گاز" جرج کیوکر ، "سوء ظن" آلفرد هیچکاک ، "کریدور شوک" سمیوئل فولر ، "سه چهره ایو" ناتالی جانسن و "بچه رزماری" و "مستاجر" رومن پولانسکی و حتی "باشگاه مشت زنی" دیوید فینچر الگو نگرفته بودند ، آن گونه که در فیلم "جزیره شاتر" تقریبا از اغلب فیلم های فوق تاثیر گرفته شده و به خصوص فیلم "مطب دکتر کالیگاری" ساخته روبرت وینه محصول 1920 آلمان را می توان نسخه اصلی تازه ترین اثر مارتین اسکورسیزی  قلمداد نمود.

به نظر می آید پس از اینکه اسکورسیزی ، سرانجام پس از سالها برای فیلم قبلی خود یعنی "مردگان" ، جایزه اسکار را از آن خود کرد ، دیگر خیالش راحت شده ( یا لااقل دیگر انتظار اسکار ندارد) و قواعدی که تا آن موقع در فیلم هایش رعایت می کرد را برهم زده تا این بار در سینمایش شاهد خرق عادتی حیرت آور باشیم. البته این نوع خرق عادت در سینمای اسکورسیزی مسبوق به سابقه است . درست مانند زمانی که در میان فیلم های سرشار از خشونت "رفقای خوب" و "تنگه وحشت" و "کازینو" ، اثر رمانتیکی همچون "عصر معصومیت" را جلوی دوربین برد.

شاید اگر نمی دانستیم سازنده فیلم "جزیره شاتر" همان اسکورسیزی "تنگه وحشت" و "آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند" و "سلطان کمدی" و "رنگ پول" است و نام وی را در تیتراژ فیلم نمی دیدیم ، به این تصور می بودیم که فیلم "جزیره شاتر" را فیلمسازی همچون رومن پولانسکی ساخته است.(همچنانکه فیلم امسال پولانسکی یعنی "شبح نگارنده" نشانی از سینمای وی برخود ندارد!!)

قصه فیلم "جزیره شاتر" در سال 1954 از ماموریت یک مارشال ایالات متحده به نام "تدی دانیلز" ( لئوناردو دی کاپریو) و دستیارش ، چاک آل ( مارک روفالو) برای تحقیق درمورد فرار یک زندانی روانی و جنایتکار از بیمارستان روانی "اشکلیف" در جزیره دورافتاده ای واقع در سواحل شرقی آمریکای شمالی در 10-11 مایلی بوستن به نام "شاتر" آغاز شده و در کادر دوربین رابرت ریچاردسون (مدیر فیلمبرداری پرآوازه سینمای امروز) قرار می گیرد. تدی دانیلز در همان ابتدای سفرش به جزیره برای چاک آل از معضلات روحی که مدتی دچارش بوده حکایت     می کند و اینکه همه این ناراحتی ها از  قتل همسرش ناشی می شده است. همسری که قاتل روانی اش با نام "لیدیس" اینک درهمان تیمارستان جزیره شاتر زندانی است . بنابراین ماموریت فوق به نوعی برای دانیلز، وجهه دوگانه ای  پیدا می کند.


آنها در تیمارستان روانی اشکلیف جزیره شاتر با دکتر کاولی (بن کینگزلی) روبرو می شوند ؛ یعنی پزشک معالج ، همان بیمار/ زندانی فراری به نام ریچل که گفته می شود 3 بچه اش را با دستان خود درون آب غرق کرده و به قتل رسانده است. همچنین دکتر نارینگ (ماکس فن سیدو) پزشک دیگری است که گویا مسئولیت تیمارستان "اشکلیف" را برعهده دارد. او با تیپ و لهجه آلمانی اش برای تدی دانیلز  ، یادآور خاطرات تلخ روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است که دانیلز در جمع گروهی از سربازان آمریکایی فاتح ، دسته ای از اسیران آلمانی را به رگبار مسلسل بسته و به قتل رساند و همین مسئله حدود 9 سال است به صورت کابوسی او را رنج می دهد.

اما وقایعی که در جریان تحقیقات تدی دانیلز و همکارش چاک آل در بیمارستان اشکلیف اتفاق می افتد ، به نظر این مارشال ایالتی آمریکا ، بوی نوعی توطئه می دهد. توطئه ای که با افشاگری ریچل گریخته در مخفیگاهی غار مانند برای دانیلز ، مستندتر می گردد.

فیلمنامه "جزیره شاتر" توسط لیتا کلوگریدیس ( که در پروژه سنگین "آواتار" ، هم تهیه کننده اجرایی بود و هم گفته می شود در گسترش فیلمنامه با جیمز کامرون همکاری نزدیکی داشته و در همین "جزیره شاتر" نیز تهیه کننده اجرایی بوده) از نوول پرفروش سال 2003 دنیس لیهین اقتباس شده است. داستانی که ویژگی هایی بالاتر از حد معمول یک قصه بازاری داشت ، با قطعاتی از یک نوع بازی دوگانه پیچیده که مقولات  مختلفی از درونش بیرون می زد از پزشکی رسمی گرفته تا چالش قانونی تا عملکرد تاریخی و سیاسی و تا ...

به نظر می آید کلوگریدیس علاوه بر روح نوول لیهین ، حتی بعضا به کلمات و جملاتش نیز وفادار بوده است و از همین لحاظ اسکورسیزی را ناگزیر کرده تا در فضایی پرتعلیق با فلاش بک های متعدد فرو برود. این ساختار روایتی به شدت نوعی از فیلم های هراس کم هزینه دهه 1940 کمپانی RKO را به ذهن متبادر می سازد . آثاری همچون "جزیره مرگ" یا "هفتمین جنایت" ساخته ول لوتون . اگرچه مارتین اسکورسیزی سعی کرده عناصری از ساختار رایج امروزی سینما را با مدل های قدیمی تر ترکیب نموده تا به فرم تازه تری دست یابد ، اما در واقع فضای هراس آمیز و سوسپانسی فیلمنامه از همان ابتدای فیلم ، خود را به او تحمیل کرده است :

مثل آن خوش آمدگویی اخطار آمیز جانشین واردن که تعبیرش از اهالی بیمارستان و جزیره این است :"خطرناکترین و زیان آورترین بیماران "!!

پس از آن ، دو مرد عجیب و غریب را با چشم های ورقلمبیده  می بینیم که به زامبی ها بیشتر شبیه بوده و مشغول کار  در محوطه آن بیمارستان قلعه مانند هستند. قلعه ای که در دوران جنگ های انفصال ساخته شده و استفاده می گردیده است. نحوه رفتار شک برانگیز ولی متین و هوشمندانه دکتر کاولی و به خصوص نوع برخورد تردید آمیز دکتر نارینگ به علاوه شیوه فرار ریچل سولاندو از اتاق تنگ و باریکش و پاسخ های سربالای بیماران و کارمندان تیمارستان به بازپرسی تدی دانیلز و چاک آل ، همه و همه باعث می شود تا آنها به این باور برسند که در یک ماموریت احمقانه گرفتار شده اند. اما با این حال گویا یک نیروی مرموز آنها را در آن جزیره پر صخره و جنگلی انبوه نگاه می دارد.

اگرچه از زمانی که پس از انتشار خبر بازگشت ریچل( امیلی مورتیمر) ، دانیلز در گشت و گذارش پیرامون جزیره ، به تصور خودش ریچل دیگری (این بار با بازی پاتریشیا کلارکسون) را در پناهگاهی غار مانند پیدا می کند (که بی محابا طرح توطئه دکتر کاولی و دکتر نارینگ در تیمارستان برای آزمایشات خطرناک به روی بیماران را برملا می سازد) ، حدسیات تماشاگر بر آنچه مورد ظن تدی دانیلز بوده ، منطبق می گردد ولی طولی نمی کشد که با دیدن ریچل دوم در تیمارستان و در کنار دکتر کاولی ، این حدس نیز مورد تردید قرار می گیرد . اما در مقابل صحت آنچه ریچل دوم در همان پناهگاه غار ، در مورد خوراندن داروهای مختل کننده مغز به عنوان آسپیرین گفته بود ، در فکر تماشاگر قوی تر می شود.

از اینجا آن بازی دوگانه و پیچیده نوول دنیس لیهین ، به طور تاثیر گذاری داخل فیلمنامه شده و تماشاگر همچون Blade Runner  در فضایی شکننده و ظریف قرار می گیرد. طوفانی که در همین صحنه ها روی می دهد و باعث قطعی تلفن ها و سایر ارتباطات شده و به نوعی جزیره را در یک حالت ایزوله فرو می برد به این فضای پر توهم و شکننده کمک می کند. یا در واقع همچون فیلم Shining" "  استنلی کوبریک ، عزیمت شخصیت اصلی ( در اینجا تدی دانیلز ، مارشال آمریکا) را به سوی یک بیمار روانی تسریع می بخشد.

شخصیت پردازی ها و حتی لحن دیالوگ های لیتا کلوگریدیس در کنار فضا سازی اسکورسیزی به گونه ای است که همچنان  تماشاگر را در یک آتمسفر توطئه آمیز باقی می گذارد. آتمسفری که سوالی بزرگ در ذهن مخاطب پدید می آورد (همچنانکه در فکر تدی دانیلز شکل می گیرد) که واقعا چه اتفاقی در جزیره شاتر و بیمارستان اشکلیف در حال وقوع است؟ این درحالی است که اوضاع جزیره و بیمارستان و موقعیت دانیلز لحظه به لحظه بدتر و بدتر      می شود. خصوصا هنگامی که دکتر کاولی ، دانیلز را با عنوانی دیگر خطاب می کند ، او را یکی از بیماران تیمارستان می خوانند که دو سال قبل در مقام یک مارشال ایالتی آمریکا ، همسرش به نام ریچل را به دلیل کشتن 3 فرزند او ، به قتل رسانده و اینک تحت درمان قرار دارد . این به نظر دانیلز ، سوء تفاهم را نه فقط دکتر کاولی و کارمندان تیمارستان علیرغم اعتراضات و داد و فریادهای او ، به گوشش می خوانند بلکه حتی چاک آل هم این بار در قد و قواره ای نو و تازه تکرار می کند . چراکه چاک آل دیگر نه همکار کاراگاهی تدی دانیلز  بلکه یکی از پزشکان معالج او معرفی می شود که برای کمک به بازیابی خاطراتش ، خود را در مقام دستیاری تدی دانیلز قرار داده بوده است.


حتی در چنین شرایطی نیز فضای ایجاد شده توسط فیلمنامه نویس و کارگردان ، همچنان تماشاگر را در موضع دانیلز قرار می دهد و این توهم را تقویت می کند که همه کارکنان بیمارستان تحت فرمان دکتر کاولی و دکتر نارینگ در صدد روانی جلوه دادن دانیلز هستند تا همان توطئه شرح داده شده توسط ریچل دوم تحقق یابد. اما ناپدید شدن ناگهانی چاک آل در بالای صخره های مشرف به دریا و نمایان شدنش در هیبت یک پزشک بیمارستان روانی و سپس به خاطر آوردن صحنه قتل فرزندان تدی توسط همسرش ریچل و کشتن او ، مخاطب را روی خط دوم  فیلمنامه می اندازد که لحظه به لحظه تقویت شده و خط  اول یعنی توهم توطئه را به تدریج در سایه می برد. ( در همین جاست که فیلم هایی مانند "مطب دکتر کالیگاری" روبرت وینه و "کریدور شوک" سمیوئل فولر تداعی می شوند) .

یادمان باشد که زمان رخداد قصه ، سال 1954 است ، یعنی سالهایی که اگرچه کوس رسوایی کمیته مبارزه با فعالیت های ضد آمریکایی ژنرال مک کارتی به آسمان برخاسته بود اما جهان در آستانه دوران طولانی و پر فراز و نشیب جنگ سرد قرار داشت که به ویژه با قدرت یافتن سازمان های اطلاعاتی و جاسوسی غرب و شرق مانند CIA و KGB مجموعه ای از طرح و توطئه ها در دو سوی دنیا در حال شکل گیری و ریشه دواندن بود.

مفهوم توهم توطئه یا تئوری توطئه (Theory Conspiracy) از جمله موضوعات مورد علاقه سینمای غرب امروز است که به کرات در فیلم ها با داستان ها و قصه های مختلف به تصویر کشیده شده است. از فیلمی با همین عنوان ساخته ریچارد دانر و با شرکت مل گیبسون گرفته تا یکی از آخرین آنها به نام  "حشره" (BUG) ساخته ویلیام فرید کین در سال 2008 که یک سرباز آمریکایی از جنگ برگشته را در توهم تعقیب و مراقبت دائمی از سوی نیروهای اطلاعاتی و ازطریق آلوده کردن خونش به موجودات الکترونیکی میکروسکوپی،نشان می دهد.

از آنجا که در طول حداقل 3-4 قرن اخیر ، دخالت قدرت های سلطه گر غربی در کشورهای به اصطلاح جهان سوم  ، فجایع تکان دهنده ای با عناوین مختلف استعمار و استثمار  و قاچاق تریاک و الماس و برده ، جنگ های خانمانسوز مختلفی را به بشریت تحمیل نموده و همواره در هر حادثه ضد بشری ردپایی از اعوان و انصار آنها رویت شده ، بالتبع این سابقه و کارنامه سیاه ، نگاه و نظر مثبتی از زاویه ملل به خصوص سرزمین های آسیایی و آفریقایی به این قوم صلیبی / صهیونی وجود ندارد و هر حرکت و اقدام آنها با نگرش منفی تلقی می گردد.

 در عین حال سران جبهه صلیبی غرب برای زدودن این نگاه منفی ، همواره سعی در این دارند که ضمن پاک کردن خاطرات نامطلوب گذشته ، تصویر مثبتی از خود به نمایش گذارده و در مقابل ، هرگونه برداشت های مستند از اقدامات امپریالیستی و سلطه گرانه خویش را با  اتهام "تئوری توطئه" یا "توهم توطئه" محکوم کرده و آن را خیالبافی و رویا پردازی القاء نمایند.  

اما اینکه واقعا این تئوری توهم توطئه از کجا می آید و چگونه به اندیشه سیاسی- فرهنگی جهان امروز اضافه شده ، بی مناسبت نیست که نگاهی به ریشه ها و زمینه های آن بیندازیم.

سِر کارل رایموند پوپر احتمالاً نخستین اندیشه پرداز دنیای غرب است که مفهومی به‌نام "توهّم توطئه" را به حربه‌ای نظری علیه کسانی بدل کرد که بر نقش دسیسه‌های الیگارشی سلطه گر معاصر در تحولات دنیای امروزین تأکید دارند. پوپر این‌گونه نگرش‌ها را در کتاب "حدسها و ابطالها" ترجمه احمد آرام،چنین توصیف می کند: 

"...هرچه در اجتماع اتفاق می‌افتد نتایج مستقیم نقشه‌هایی است که افراد یا گروه‌های نیرومند طرح‌ریزی کرده‌اند. این نظر بسیار گسترش پیدا کرده است. هرچند من در آن شک ندارم که گونه‌ای ابتدایی از خرافه است. کهن‌تر از تاریخیگری است... و در شکل جدید آن، نتیجه برجسته دنیوی شدن خرافه‌های دینی است. باور داشتن به خدایان هومری، که توطئه‌های آن‌ها مسئول تقلبات جنگ‌های تروا بوده، اکنون از میان رفته است ولی جای خدایان ساکن [کوه] اولومپوس هومری را اکنون ریش‌سفیدان فهمیده کوه صهیون یا صاحبان انحصارها یا سرمایه‌داران یا استعمارگران گرفته است..."

پوپر این سخنان را در سال 1948 میلادی در مجمع عمومی دهمین گردهمایی بین‌المللی فلسفه در آمستردام بیان داشت؛ درست در زمانی که «ریش‌سفیدان فهمیده کوه صهیون» به شدت درگیر تحرکات پنهان بمنظور اعلام موجودیت دولت اسراییل (ژانویه 1949) بودند!

مفهوم "تئوری توطئه" بیشتر کاربرد ژورنالیستی دارد تا علمی. به‌عبارت دیگر، نوعی حربه تبلیغاتی است برای بستن دهان کسانی که به پژوهش در لایه‌های پنهان سیاست و تاریخ علاقمندند؛ یعنی به عرصه‌ای که از آن با ‌عنوان فراسیاست Para politics یاد می‌شود. این مفهوم ، فاقد هرگونه تعریف و ارزش علمی است و دامنه کاربرد آن روشن نیست و لاجرم کسی را که در این زمینه قلم می‌زند به سطحی‌نگری و تناقضات جدّی وادار می‌کند. توجه کنیم که این امر به "تئوری توطئه" محدود نیست بلکه در مورد برخی دیگر از مفاهیم نظری در عرصه اندیشه سیاسی نیز صادق است.

در دهه 1960 میلادی، دائرةالمعارف بین‌المللی علوم اجتماعی ، که هنوز هم از مفیدترین مراجع در زمینه دانش اجتماعی است، درباره تاریخچه واژه "توتالیتاریانیسم" نوشت که این مفهوم به‌عنوان یک حربه تبلیغاتی در کوران "جنگ سرد" کاربرد یافت و افزود:

 "...کاربرد تبلیغی این واژه [توتالیتاریانیسم] کارایی آن را در تحلیل منظم و تطبیقی نظام‌های سیاسی ، مبهم ساخته است..."

مأخذ فوق، سپس، ابراز امیدواری کرد که با از میان رفتن "جنگ سرد" این واژه نیز از میان برود و در سومین ویرایش دائرةالمعارف علوم اجتماعی مدخل فوق وجود نداشته باشد. "نظریه توطئه" نیز چنین است. کسانی که در این زمینه قلم می‌زنند، معمولاً یک تصویر بسیط و بدوی ( یک تصویر "دایی جان ناپلئونی") را  ترسیم می‌کنند و سپس بسیاری از حوادث تحلیل نشده و مهم تاریخ را که در باور عمومی ناشی از توطئه قدرت‌های بزرگ است، ردیف می‌کنند و از مصادیق "توهّم توطئه" می‌شمرند.


در واقع نظریه‌پردازان و مبلغان مفهوم "نظریه توطئه" به همان بستر و خاستگاهی تعلق دارند که زمانی، در کوران جنگ سرد با اتحاد شوروی و بلوک کمونیسم، مفاهیمی چون "توتالیتاریانیسم" را می‌ساختند و عملکرد امروز ایشان دقیقاً تداوم همان سنت دیروز است. برای مثال، دانیل پایپز، روزنامه‌نگار آمریکایی، فعال‌ترین نویسنده‌ای است که درباره "نظریه توطئه" قلم زده و کتب و مقالات فراوانی را منتشر کرده است. از جمله آثار وی، که در ایران نیز تأثیر خود را بر جای نهاد، باید به دو کتاب زیر اشاره کرد:

"دست پنهان: ترس خاورمیانه از توطئه" (1996) و "توطئه: چگونه روش پارانوئید شکوفا می‌شود و از کجا سر در می‌آورد" (1997).

 دانیل پایپز پسر ریچارد پایپز، یهودی مهاجر از لهستان است. پروفسور ریچارد پایپز از کارشناسان برجسته مسائل اتحاد شوروی و کمونیسم در دوران جنگ سرد بود. او به مدت 50 سال در دانشگاه هاروارد تدریس کرد و مشاور ارشد دولت ریگان نیز شد. پسر او، دانیل پایپز، منطقه خاورمیانه اسلامی (نه اتحاد شوروی و بلوک کمونیسم) را به عنوان حوزه تخصصی خود برگزید. امروزه دانیل پایپز به عنوان یکی از متفکران نومحافظه‌کار حامی سیاست‌های دولت جرج بوش دوّم و یکی از برجسته‌ترین اعضای "لابی حزب لیکود اسرائیل" در ایالات متحده آمریکا شناخته می‌شود و به‌خاطر تبلیغاتش علیه جامعه عرب‌تبار و مسلمان ایالات متحده آمریکا شهرت فراوان دارد.

 به‌نوشته جان لوید، در فایننشال تایمز، دانیل پایپز از پدرش این درس را آموخته که میان غرب و سایر مناطق جهان شکافی ژرف ببیند. هم دانیل پایپز و هم کسانی که در سال‌های اخیر مفهوم "نظریه توطئه" را در فرهنگ سیاسی ایران رواج دادند، دورانی بزرگ و سرنوشت‌ساز در تاریخ به‌نام "دوران استعماری" را، اعم از استعمار کلاسیک و امپریالیسم جدید، یکسره نادیده می‌گیرند و توجه نمی‌کنند که پدیده‌هایی چون "استعمار" و "امپریالیسم" واقعیت‌های عینی و تلخ سده‌های اخیر تمدن بشری است که در مواردی حتی به "نسل‌کشی"(یعنی امحاء تمامی یا بخش مهمی از سکنه یک سرزمین از صحنه گیتی) انجامید. آنان در مباحث مربوط به توسعه و مدرنیزاسیون نیز عیناً همین رویه را در پیش می‌گیرند.

 

 

جاسوسی که از اینترنت آمد!     

 

 

 

 

اینکه در سال 2003 یک دانشجوی جوان دانشگاه هاروارد به دلیل سرخوردگی از دوست دخترش،  ناگهان افشای خصوصیات زندگی وی را در اینترنت قرار داده تا آبرویش را ببرد و ادامه این ماجرا در طی دو سال به تاسیس یک شبکه اینترنتی منجر گردد که بیش از یک میلیون کاربر پیدا نماید تا جایی که اینک تعداد آنها گویی به 500 میلیون نفر رسیده است! از آن دست ماجراهای شگفت انگیزی است که فقط می تواند از قوطی جادویی هالیوود بیرون بیاید و بس!!

اینکه همین ماجرای حیرت انگیز به عنوان واقع نمایی از پدیدآورنده تقریبا معروفترین شبکه اجتماعی امروز دنیا، دستمایه فیلمی قرار گرفته و شهرت وی را دوبرابر نموده است هم از همان دست شامورتی بازی های هالیوود به نظر می آید!!!

اینکه این فیلم در شرایطی جلوی دوربین رفته و پخش جهانی پیدا نموده است که آن شبکه اجتماعی به عنوان یکی از اهرم های تبلیغاتی و عملیاتی نظام سلطه جهانی برای دخالت در سرنوشت دیگر کشورها قرار گرفته نیز از همان ماموریت های همیشگی است که بازهم هالیوود به خوبی آن را انجام داده است. همان گونه که در ماجراهایی مانند 11 سپتامبر و لشکر کشی آمریکا به عراق و افغانستان و نابودی حرث و نسل میلیون ها انسان عمل کرد، به همان شکل که قتل عام سرخپوستان و ویت کنگ ها و به برده کشیدن سیاهپوستان را توجیه کرد و همانطور که نزدیک به یک قرن است برای رژیم صهیونیستی مشروعیت می تراشد.

این بار هم یکی از تهیه کنندگان شناخته شده هالیوود به نام اسکات رودین(که در ساخت آثار ایدئولوژیک سینمای غرب همچون "جایی برای پیرمردها نیست" ، " خون به پا خواهد شد" ، "ملکه" ، "شک" و پروپاگانداهای سیاسی مانند "قوانین تعهد" و "کاندیدای منچوری" و ...ید طولانی دارد) به میدان آمد تا با کمک یک فیلمساز معروف ایدئولوژیک  یعنی دیوید فینچر (که از همان نخستین اثر سینمایی اش یعنی قسمت سوم بیگانه ها به خدمت سینمای آخرالزمانی هالیوود درآمد که افسارش دست امثال جیمز کامرون و ریدلی اسکات بود تا آثار مستقل بعدی اش مانند "هفت" که ترجمه سینمایی دوزخ دانته به شمار آمد و تا فیلم سال گذشته اش که برای اولین بار او را تا آستانه کسب جایزه اسکار هم کشانید یعنی "مورد عجیب بنجامین باتن" که علاوه بر مایه های اوانجلیستی، به نوعی رگه های تفکرات فرقه صهیونی کابالا را هم بروز می داد) و با فیلمنامه آرون سارکین ( که او هم فیلم های تبلیغی سیاسی مثل "جنگ چارلی ویلسن" و "رییس جمهور آمریکایی" را در کارنامه خود دارد)، براساس کتاب "میلیاردرهای تصادفی" نوشته بن مزریچ ،ساخت یک فیلم کاملا تبلیغاتی را برعهده بگیرد! گویی از همان زمان که شبکه فیس بوک ، کارآیی خود را در جریان اغتشاشات بعد از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران نشان داد، در کنار سایر پروژه هایی که کانون های صهیونی جهت هجمه به انقلاب و نظام ایران طراحی نموده بودند ( مانند پروژه ندا آقا سلطان یا سکینه محمدی و یا تجمعات غیرقانونی و شعارهای ساختار شکنانه)، تبلیغ برای این شبکه به اصطلاح اجتماعی نیز در دستور کار هالیوود قرار گرفت و لانسه کردنش در مجامع مختلف سینمایی اعم از انجمن های فیلم و جشنواره ها و مراسم اهدای جوائز ، برنامه ریزی شد. از همین رو فیلم "شبکه اجتماعی" تقریبا در میان انتخاب اکثر مجامع منتقدان آمریکا و مراسم اهدای جوایز همچون گلدن گلوب و بافتا و سزار و اسکار جایگاه خوبی بدست آورد.

شاید این سرمایه گذاری به خود شبکه "فیس بوک" نیز ارتباط داشته باشد که سرمایه های میلیونی کارتل ها و تراست های صهیونی ، آن را ناگهان در عرض چند سال به موقعیتی باورنکردنی در سطح بین المللی رساند(برخلاف افسانه پردازی دیوید فینچر و آرون سارکین که توفیق فیس بوک را تنها ناشی از استعداد و نبوغ یک جوان بیست و چند ساله می نمایانند!) در حالی که پیش از فیس بوک از این دست شبکه های به اصطلاح اجتماعی مانند :"Orkut" یا "Cloob" و یا "Yahoo360" در طول سالیان علیرغم تلاش ها و ابتکارات فراوان نتوانسته بودند به کسری از آنچه فیس بوک تنها در طول چند سال کسب کرد ، برسند.

اما علیرغم همه این سرمایه گذاری ها و طراحی ها و تبلیغات ، فیلم "شبکه اجتماعی" نتوانست چه به لحاظ فیلمنامه و چه از جهت ساختار سینمایی و کارگردانی ، فیلم درخشانی از کار درآید و به هیچوجه نمی تواند آن حداقل جذابیتی که قصه و فرم فیلم های پیشین فینچر اعم از "مورد عجیب بنجامین باتن" یا "هفت" یا "بازی" یا "اتاق وحشت " و یا حتی "زودیاک" را برای مخاطب سینمای او به همراه آورد.

داستان بسیار ساده و معمولی فیلم "شبکه اجتماعی" با برخورد مارک زوکر برگ و دوست دخترش اریکا آلبرایت در رستوران و ابراز جدایی اریکا از مارک به دلیل خودخواهی هایش آغاز می شود که باعث می شود تا زوکر برگ جوان به الکل پناه ببرد. ولی خیلی زود ، راه حل دیگری برای انتقام پیدا می کند  و با کمک نزدیکترین دوستش به نام ادواردو ساورین ( مخصوصا بوسیله الگوریتمی که برای رده بندی شطرنج بازان به کار می گرفت) وب سایتی به نام "فیس مش" را طراحی می کنند تا دختران دانشکده را درجه بندی کرده و اطلاعات شخصی برخی آنها از جمله اریکا را در معرض دید همگان قرار دهند. این ماجرا مارک را به دادگاه کشانده و محرومیت شش ماهه وی را باعث می گردد. اما زوکر برگ و ساورین با همکاری برخی دیگر از دوستانشان مانند داستین ماسکویتز و همچنین ایده یک دوقلوی دانشگاهی به نام "وینکل ووس "( که با برخی مسئولین دانشگاه هاروارد هم خویشاوند هستند)، شبکه فیس بوک را طراحی می کنند، با این هدف که این شبکه نه تنها محلی برای قرارهای دوستانه و به اصطلاح دوست یابی باشد بلکه هر آنچه مربوط به زندگی و فعالیت کابرانشان می شود را نیز روی فضای وب در اختیار همگان قرار دهد.

فیلم از این پس دچار فراز و نشیب های بسیار پیش پا افتاده می گردد که بارها و بارها در آثار مختلف از این دست و به خصوص فیلم های به اصطلاح تین ایجری یا حتی کمدی رمانتیک شاهدش بوده ایم. از جمله اینکه علیرغم اینکه نخستین سرمایه های فیس بوک را همان دوست نزدیک مارک زوکر برگ یعنی ساورین تامین می نماید اما در میانه راه ، یکی از سرمایه داران ماجراجو به نام شان پارکر به حمایت از فیس بوک به میدان می آید. کسی که خودش نیز وب سایتی به نام "نپستر" دارد. از این پس نقش ادواردو ساورین کم رنگ تر شده تا جایی که رسما از کار اخراج گردیده و او هم علیه دوست قدیمی اش شکایت می کند. اما روز به روز و لحظه به لحظه ( آنچنان که فیلم نشان می دهد) تعداد کاربران فیس بوک افزایش می یابد و این قضیه عین فیلم های انتخاباتی پیش پا افتاده ، همواره در نمایی که گویی همه مشغول کار خودشان هستند و ناگهان کسی فریاد می زند : بچه ها آمار ما به فلان عدد رسید ، نمایش داده می شود که در پاسخ هم همه شنوندگان آمارهای شگفت آور ، خوشحالی کرده و هورا می کشند و به هوا می پرند!

اساس ساختار سینمایی فیلم در فلاش بک های بی حاصل و خنثی می گذرد که از دادگاه شکایت دو قلوهای وینکل ووس علیه زوکر برگ ، آمد و شد می کنند.در این فلاش بک ها ، کل روایت و اطلاعات مربوطه به مخاطب عرضه می شود به طوری که به تدریج نوعی کسالت و تکرار را بر فرم فیلم حاکم می سازد. بنابراین از همان شروع فیلم ( که دادگاه مذکور را شاهد هستیم) و با توجه به داشته های فرامتنی ، تماشاگر تقریبا با آگاهی به نتیجه کار ، قصه را تعقیب می نماید که البته به جز برخی شعر و شعارها و روابط کلیشه ای و تعلیقات و نقطه عطف های تحمیلی تنها یک ملودرام آبکی مابین مارک و اریکا به نظر آمده و رقابتی ناجوانمردانه در میان مارک و رفیق دیرینش و دو قلوهای کذایی. کاراکتر زوکر برگ هم برای اینکه در حد تیپ باقی نماند و به ورطه شخصیت برسد ، به گونه ای زورکی خاکستری نشان داده می شود و در لحظاتی در فرمی به قول معروف گل درشت ، خبیث و ناجوانمرد جلوه می نماید.( ابعاد شخصیتی اجباری که به هیچوجه با فیزیک و روحیه و حتی رفتار ترسیم شده وی در فیلمنامه و فیلم همخوان نیست!) مانند صحنه ای که زوکر برگ علیرغم چهره مثبت و رفتار دوستانه اش اما انگار از سر کینه و عداوت و با خباثت محض شاهد رنج و شکایت دوست قدیمی اش یعنی ادواردو است و خیلی با خونسردی القائات شان پارکر را پذیرفته و ادواردو را از محل کارش بیرون می کند!!

از سوی دیگر با توجه به اطلاعاتی که در همان سکانس های دادگاه ، فیلم در اختیار تماشاگر قرار می دهد ، گذر بقیه داستان و محتوای فلاش بک های متعدد از سطح آگاهی مخاطب بسیار عقب تر می نماید و در این میان او تنها نظاره گر چیزی است که قرار است به آنچه می داند منتهی شود. یعنی یک طرح و پلات از پیش مشخص که تنها در آثار و فیلم های تبلیغاتی سطحی از نوع رئالیسم سوسیالیستی شوروی سابق و یا از نوع گوبلزی ( در آلمان هیتلری) سابقه دارد.

اما ورای همه این تبلیغات و پروپاگاندای سطحی و نخ نما شده ، اسناد و مدارک افشاء شده از منابع غربی حاکی از آن است که واقعیت فیس بوک و مارک زوکر برگ، به کلی با آنچه در فیلم "شبکه اجتماعی" نمایش داده می شود ، متفاوت است. اما پیش از آنکه به این اسناد تکان دهنده اشاره کنم ، بد نیست به اساس پدید آمدن اینترنت و ماهیت و مقاصد بانیانش نگاهی داشته باشیم:

شبکه اینترنت در سال 1969 با سرمایه گذاری و عاملیت پنتاگون ( وزارت جنگ ایالات متحده آمریکا) ایجاد و سپس به دنیا عرضه شد. هدف ، نظارت مجازی بر جهانی بود که امپریالیسم آمریکا  با طراحی سرویس های اطلاعاتی و امنیتی و همچنین پنتاگون ، قصد تصرفش را داشته و دارد. اما پنهان نگاه داشتن این موضوع و گسترش شبکه های اینترنتی در سراسر جهان ، منجر شد به اینکه میلیون ها نفر از افرادی که کاربر یا USER لقب گرفتند ، در دام تارهای عنکبوتی سیستم اطلاعاتی غرب صلیبی / صهیونی قرار گیرند.

بر اساس قوانینی که دولت آمریکا وضع نموده ، مدیریت شبکه های اینترنتی بایستی تمامی اطلاعاتی را که در شبکه جهانی رد و بدل می شود کنترل کرده و از آن ها استفاده لازم را به عمل آورد. بنابراین دیگر جای تعجب نیست، دولت آمریکا که خود را حافظ امنیت جهانی می داند، برای حفظ امنیت دو دنیای مجازی و حقیقی، اطلاعات مورد نیازش را با این توجیه از شبکه های اینترنتی بدست آورد ، آنچه رسما،  پس از حادثه 11 سپتامبر به تصویب دولت بوش رسید.

هم اکنون 13 کارگزار اصلی میزبان های اینترنتی(HOST) در جهان وجود دارد که از این تعداد 10کارگزار در خاک آمریکا قرار گرفته و سه تای دیگر در کشورهای انگلستان، سوئد و ژاپن در مرکزهای تجمع اتصال های اینترنتی بزرگ ناحیه واقع شده اند. همچنین مرکز ثبت چهار دامنه اصلی یعنی com، net، org و biz شرکت های آمریکایی هستند و شرکتی که امتیاز ثبت دامنه info را دارد، سرمایه اش آمریکایی است. دامنه های mill و gov نیز مختص به دستگاه نظامی آمریکا و دامنه edu دامنه اختصاصی دانشگاههای آمریکا می باشد.

به این ترتیب دولت ایالات متحده آمریکا عملا حاکم مطلق دنیای مجازی ماست. حاکمی که با در اختیار داشتن مدیریت منابع اینترنتی، مدیریت ثبت دامنه های اصلی و اکثریت مطلق کارگزاری های میزبان (HOST) به خوبی این فرصت را دارد ، از تمام وقایعی که در شبکه جهانی رخ می دهد، مطلع گردد.


آنچه گفته شد ، فقط بخشی از ماجرا بود و به ماشین های جاسوسی اشاره نشدکه توسط سرویس های اطلاعاتی آمریکا برای کنترل تمامی ای میل هایی که در سرتاسر جهان از طریق اینترنت رد و بدل می گردد، به کار گرفته می شود و اشاره نشد به اینکه پر مخاطب ترین سایت های جهان و پر طرفدارترین شرکت های نرم افزاری جهان تحت کنترل دولت آمریکا است؛ به عنوان مثال مایکروسافت که پردرآمدترین شرکت فعال در عرصه IT و ICT می باشد تبعه دولت آمریکاست و براساس تفاهم نامه و ضوابط مدیریتی که گفته شد ، مجاز است براساس مصالح دولت آمریکا ، هر نوع برداشت اطلاعاتی از کاربرانش به عمل آورد.مرکز تحقیقاتی این شرکت در اسرائیل و در کنار یک دهکده اشغالی بنا شده است و نمونه دیگر، شرکت گوگل است که بالاترین اقبال را در میان جستجوگر ها در جهان به خود اختصاص داده است. یا  آژانس امنیت ملی  (National Security Agency)  مشهور به   NSAکه یک آژانس دولتی در آمریکا محسوب گردیده و زیر نظر وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا اداره می‌شود و وظیفه اصلی اش ، نظارت بر مخابرات و فعالیت‌های ماهواره‌ای و کشف رمز است. طبق قانون، فعالیت‌های جاسوسی این آژانس محدود به روابط خارجی و جاسوسی ارتباطات است.

بوش پدر، اواخر دوره ریاست جمهوری‌اش، اظهارات تعجب‌آوری را خطاب به افکار عمومی بیان کرد:

 "به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا، می‌توانم به شما اطمینان خاطر بدهم که عملیات شنود، فاکتور اصلی فرآیند تصمیم‌گیری ما در عرصه بین‌المللی است."

شنود دائم ارتباطات از راه دور در سراسر جهان (موبایل، فکس، ایمیل و ارتباطات انفورماتیک) و همچنین دریافت و تحلیل تصاویر ماهواره‌ای، در حوزه وظایف سازمان امنیت ملی آمریکا  (NSA) است. این آژانس، صدها هزار نفر نیرو در استخدام خود دارد که این افراد در مراکز مختلف در آمریکا و ایستگاه‌های شنود مستقر در خارج، به کار مشغول‌اند. قوانین میهن‌پرستانه (Patriot Rules)  آمریکایی به‌ گونه‌ای است که همه شرکت‌های ارائه‌دهنده خدمات اینترنتی ، به آژانس امنیت ملی کشورشان اجازه می‌دهند، داده‌های مشتریان‌شان و همین‌طور ارتباطات اینترنتی‌شان را کنترل کند.

NSA با مشارکت آژانس‌های مشابه در انگلستان، کانادا، استرالیا و زلاند‌نو تحت عنوان گروهی با نام "یوکوزا" (UKUSA ) به‌صورت گسترده‌ای بر روی سیتم‌هایی به نام "اشلون" (ECHELON) کار می‌کنند که توانایی مانیتور کردن بخش عظیمی از ارتباطات تلفنی، فکسی و داده‌ای جهان را دارد.

آنچه "هارت لند"(Heart Land) یا همان قلب تپنده دنیا نامیده شده و در حال حاضر به دلیل وجود بیش از 60 درصد منابع انرژی دنیا و استراتژیکی مانند دریای خزر، خلیج فارس و تنگه هرمز در منطقه ما قرار گرفته؛ طبیعتاً این قلب تپنده به مغز نیاز دارد! حاکمان آمریکا که از سال 1953 که NSA  را تاسیس کردند با هدف تبدیل شدن به مغز جهان وارد میدان شده و برای شبکه عصبی که از این مغز به تمام انتهای بدن کشیده می‌شود ، اینترنت را پدید آوردند.

کارشناسان سایبرنتیک، مفهوم دقیق تر اینترنت و شباهت آن با شبکه عصبی بدن را اینگونه توضیح می دهند :

"...وقتی شما یک ایمیل ارسال می‌کنید تا در اتاق کناری به دست همکارتان برسد، همانند سلولی که پیام عصبی را صادر می‌کند، پیام به مغز می‌رود و بازمی‌گردد تا به سلول کناری برسد ، پیام های اینترنتی نیز پیش از رسیدن به نقطه موردنظر شما ، ابتدا به مرکز NSA رفته و پردازش می شود..."

یا وقتی از "فینگر پرینت"‌ لپ‌تاپ برای اولین بار استفاده می‌کنید، اثر انگشت شما در همان مرکز ثبت می‌شود و برای شما پرونده‌ای تشکیل می‌دهند و یا برای اولین‌بار که به وب‌کم خیره می‌شوید مردمک چشم شما را اسکن می‌کنند و این اطلاعات به پرونده شما ضمیمه می‌شود!

NSA  در واقع "برین‌لند"(Braine Land) یا همان مغز متفکر استو ما همان سلول‌های متصل به مغزی هستیم که هر حرکت ما را تحت کنترل قرار می دهد. براساس مدارک افشاء شده NSA  به طور روزانه سه میلیارد پیام را در مرکز کامپیوتری خود پردازش می‌کند.  مدیر این آژانس، به هنگام یکی از معدود مصاحبه‌هایش با مطبوعات، اعلام کرد که باید هر سه ساعت، اطلاعاتی معادل کل کتابخانه کنگره آمریکا را اداره نماید .

در واقع هر کاربر شبکه اینترنت ، به محض اتصال به این شبکه و با هر کلیک نا خواسته انبوهی از اطلاعات شخصی و غیر شخصی را به گردانندگان آن می دهد یا در واقع از وی این اطلاعات را می ربایند. کارشناسان کامپیوتر اظهار می دارند حتی نصب محیط هایی مانند ویندوز ، با  اتصال به اینترنت کلیه اطلاعات کاربر و عملیات اینترنتی وی را به شرکت عامل یعنی مایکروسافت منتقل می سازد و تنها در بعضی از مواقع است که هشداری مبنی بر دزدی اطلاعات دریافت می شود.

 

اما جنبه دیگر استفاده صاحبان شبکه اینترنت یعنی همان کانون های صهیونی از این رسانه عصر پسا مدرن(که به همین فیلم "شبکه اجتماعی" ارتباط مستقیم دارد) ایجاد شبکه های به اصطلاح اجتماعی و خبررسانی بوده و هست تا تحت عنوان جریان باز اطلاعات، در فضایی بسته و کنترل شده، شایعات و اخبار مورد نظر خویش را به کاربران منتقل سازند. نمونه این گونه شبکه های اجتماعی "فیس بوک" بود که در جریان فتنه پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران ، نقش مهمی را ایفا نمود . شبکه ای که توسط یک صهیونیست به نام "مارک زوکر برگ" مدیریت شده و شخصیت اصلی فیلم "شبکه اجتماعی" دیوید فینچر به شمار می رفت . نکته جالب در معرفی کاراکتر اصلی مارک زوکر برگ که در زیر سایه تبلیغات سرسام آور رسانه های صهیونیستی درباره نبوغ و هوش و استعداد وی پنهان شده ، در یکی از اقدامات به اصطلاح حقوق بشری اش به منصه ظهور رسید. شواهد مستند نشان می دهد ، زوکر برگ همان فردی است که در سال 2009 و در جریان محاصره نوار غزه و جنگ نابرابر صهیونیست ها علیه فلسطینی ها در این منطقه ، برای کشتن هر فلسطینی توسط اسراییلی ها ، جایزه تعیین کرد.

میکاییل ران ، از اعضای کنست ( پارلمان اسراییل) به همین مناسبت در یکی از سخنرانی های خود در پارلمان از این اقدام مارک زوکر برگ حمایت کرده و گفت :

"...باید از مارک زوکر برگ تقدیر کرد که با افتخار اعلام می کند در مقابل کشتن هر فلسطینی در غزه ، صد سکه طلا به سربازان اسراییل هدیه می دهد..."( فیلم مستند این سخنرانی در قسمت سیزدهم مجموعه "راز ارماگدون 4: پروژه اشباح" از شبکه خبر سیما پخش گردید).

در اکتبر 2009 یک روزنامه فرانسوی واقعیات های جدیدی از پشت پرده سایت فیس بوک را افشا کردکه ثابت می کند این سایت توسط دستگاه جاسوسی موساد و CIA با هدف جاسوسی در کشورهای هدف راه اندازی شده است.

 روزنامه یهودی " لومگزین دی یسرائیل" با انتشار اسنادی فاش کرد که فیس بوک یک سایت استخباراتی اسراییلی است که برای جذب مزدور و جاسوس به نفع اسراییل ماموریت دارد.

در یکی از فیلم های مستند ، یکی از کاربران فیس بوک چنین اعتراف می کند:

"...من مدت یکسال و نیم است که برای فیس بوک کار می کنم و برای آژانس های جاسوسی ، اطلاعاتی را که از من می خواهند دریافت کرده و به آنها می فروشم ..." ( این فیلم نیز در قسمت سیزدهم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نمایش درآمد).

پرونده ای که " لومگزین دی یسراییل " برای فیس بوک منتشر کرد شامل اطلاعاتی در خصوص راههای جاسوسی براساس متدهای مخابرات اسراییل و آمریکا از طریق افرادی عادی بود که خطرات این ماموریت را نمی دانستند.

این روزنامه نوشت: "این گونه افراد فکر می کنند فقط وقت خود را در برابر صفحات چت تلف می کنند و چیز مهمی نیست بلکه حتی این موضوع را به فکاهی نیز می گیرند."

گزارش مزبور ، میزان دست داشتن حکومت اسراییل در اداره فیس بوک را فاش کرد تا جایی که سفیر اسراییل در پاریس این مجله یهودی فرانسوی را متهم به " افشای اسراری کرد که نباید آنها را برای دشمن فاش می کرد".

"لومگزین دی یسراییل" این اقدام حکومت اسراییل را " جاسوسی اینترنتی" توصیف کرد. برپایه این گزارش، حکومت اسراییل از طریق فیس بوک به میزان زیادی از اطلاعات درباره استفاده کنندگان این سایت در جهان عرب و اسلام دسترسی پیدا می کند، آنگاه برای تخمین و ارزیابی وضعیت جوانان کشورهای عربی و اسلامی ، آن را در اختیار اساتید روانشناسی وابسته به دستگاههای استخباراتی قرار می دهد.

جرالد نیرو استاد علم روانشناسی در دانشگاه پرووانس فرانسه و صاحب کتاب " خطرات اینترنت" در باره این شبکه  می نویسد:"... این شبکه هایی که افشا شده اند عبارتند از مجموعه ای از شبکه هایی که توسط روانشناسان اسراییلی مدیریت می شوند و هدف آنان نیز درجه بندی و بکارگیری جوانان مقیم کشورهای جهان سوم خصوصا آنهایی است که در محدوده نزاع عربی- اسراییلی حضور دارند و یا مقیم کشورهای آمریکای جنوبی هستند..."

اطلاعاتی را که نشریه فرانسویه "لومگازین دی یسراییل" انتشار داد ، تماما  با اطلاعاتی که نشریه اردنی" الحقیقه الدولیه" در 9 آوریل سال 2008 منتشر کرد همخوانی دارد.

این نشریه در گزارشی مبسوط تحت عنوان " دشمن پنهان" نوشت: "...مدیران سایت های شبکه ای کاملا می دانند کاربرانشان از چه نقاط ضعفی برخوردارند و براساس آن برنامه ریزی می کنند. به عنوان مثال با طرح مسایلی چون آزادیهای اجتماعی ، مشکلات جوانان و... افقی روشن و در دسترس برای او ساخته و آنگاه در فرصتی مناسب از آن بهره می گیرند..."

"رابرت گیتس" وزیر دفاع آمریکا در ژوئن 2009 اعلام کرد، تکنولوژی‌های رسانه‌های اجتماعی همچون فیس بوک یا توییتر که نقشی حیاتی در مستندسازی و هماهنگی اعتراضات در ایران به ویژه تهران داشتند، یک دارایی استراتژیک عظیم برای آمریکا محسوب می‌شوند!

 

Knowing

 روزی که دنیا به آخر رسید  

 

 

درباره آخرالزمان ، انتهای جهان و به قولی پایان روزها یا همان End Of Days تا کنون فیلم های بی شماری ساخته شده که تولید این فیلم ها به خصوص پس از آغاز هزاره سوم روند شنابداری گرفت ، به طوری که برخی منتقدان و کارشناسان معتبر سینمایی بر این باورند که اساسا امروزه سینمای غرب و علی الخصوص سینمای هالیوود ، آرایش آخرالزمانی گرفته است. آثار متعددی همه ساله در این سینما ساخته و اکران می شوند که هر یک به نوعی به موضوع آخرالزمان پرداخته و زمینه ها و پیامدهای آن به ویژه از دیدگاه ایدئولوژیک صاحبان رسانه و کمپانی های سینمایی در آمریکا  ( که بنا برآمار رسمی موجود ، اکثریت آن متعلق به سرمایه داران یهود و البته یکی دو دهه است که اوانجلیست های آمریکا یعنی مسیحیان صهیونیست در آن نفوذ شگرفی پیدا کرده اند) به تصویر می کشد.

محور اصلی این نوع فیلم ها در یک عبارت ؛ نابودی عنقریب کره زمین و حیات برروی آن است که البته در هریک از این فیلم ها به روش و شیوه خاصی نشان داده می شود ؛ در یکی ویروسی خطرناک عامل نابودی است ( این ویروس را در اکثر فیلم های با مایه "زامبی " دیده ایم ) و در دیگری شخص یا اشخاصی شرور در صدد حاکمیت جهانی و سوق دادن دنیا به سوی اضمحلال و خرابی هستند( مثل "بتمن آغاز می کند" یا "ارباب حلقه ها" و یا "هری پاتر").در برخی،فاجعه ای طبیعی در شرف وقوع است که کل زندگی بشر رابه خطر می اندارد (همچون "روز بعد از فردا" یا "10 ریشتر" و یا "برخورد عمیق")و در بعضی دیگر موجودی خبیث و وحشتناک دست به بلیعدن حرث و نسل آدم ها زده یا موجوداتی از فضا برای تسخیر کره زمین و نابودی انسان های آمده اند( مانند "ترانسفورمرز" یا " روزی که زمین از حرکت ایستاد" و یا "جنگ دنیاها" ) و در تعدادی از این گونه فیلم ها هم به طور مستقیم  و دقیق ، اعتقادات اوانجلیست ها ( که اینک قوی ترین باورهای جعلی آخرالزمانی را تبلیغ می کنند) روی پرده می آید( مثل " مگی دو" یا " بابل پس از میلاد" و یا "قصه های سرزمین جنوبی").

اما آنچه در تمامی آثار سینمایی موسوم به آخرالزمانی ، موتیف اصلی فرمول نجات در فیلمنامه را تشکیل می دهد ، شخصی است که اغلب با نام "انتخاب شده" یا "برگزیده" و یا "منجی" ( که معولا آدمهایی با موهای طلایی یا بور و چشم های آبی هستند  و مشخصه یک آدم خوش تیپ غربی را دارند) ، وارد ماجرا شده و در آخرین لحظات همه چیز و همه کس را از خطر نابودی و اضمحلال نجات می دهد.( جالب اینکه مثلا در فیلمی همچون "10000 سال قبل از میلاد"ساخته رولند امریش حتی به طور مشخص گفته می شود که شخص منجی ، مو طلایی و چشم آبی است!)

امثال نیو در "ماتریکس" یا  بتمن و هل بوی و همچنین رییس جمهوری آمریکا  در "مگی دو"  از این جمله اند و در بعضی فیلم ها نمایندگان دو تفکر آخرالزمانی از عهد عتیق و عهد جدید اوانجلیکی ، هر دو در نجات جهان شریک می شوند و البته معمولا منتسبین تفکر عهد عتیق به نمایندگان عهد جدید اوانجلیکی کمک و یاری می رسانند تا حاکمیت جهانی را بدست آورند ( یعنی دقیقا براساس تفکر امروز صهیونیست های یهودی نسبت به مسیحیان صهیونیست) مثلا در "ارباب حلقه ها" این فرودو و گروهی موسوم به "الف" ها هستند که آراگورن را برای بدست آوردن حق پادشاهی اش یاری می رسانند یا در "نارنیا " ، پیتر و سوزان و ادموند و لوسی به شاهزاده کاسپین برای بدست آوردن حکومت از دست رفته اش یاری می رسانند. همچنین در جنگ های ستاره ای "شوالیه های جدای" و استادان آنها مانند یودا و اوبی وان کنوبی ، لوک اسکای واکر را در نابودی امپراطوری کمک می کنند. حامی هری پاتر  هم مجموعه محفل ققنوس از قبیل پرفسور لوپین و سایروس بلک و مانند آنها برای بدست آوردن قلمرو از دست رفته ، هستند و همان پرفسور دامبلدور است که هری در قسمت ششم یعنی شاهزاده دو رگه به خاطر می آورد در مورد نبرد آرماگدون با ولد مورت هشدار داده بود.

به هر حال در اغلب آثار یاد شده ، به نوعی سرانجام  همه چیز ، به خوبی و خوشی پایان می پذیرد و مخاطب و تماشاگر البته با ذهنیتی پر شده از جعلیات آرماگدونی ، خوشحال و راضی راهی خانه می شود. اما در فیلم " آگاه" چنین اتفاقی نمی افتد و اگرچه امید به آینده اروشن و پرامید در انتها باقی می ماند ولی آن امید ، دنیایی را نمایان می سازد که دیگر اکثریت مردم کره زمین (از جمله قهرمان داستان فیلم ) حضور ندارد و قبلا در فاجعه ای طبیعی نابود شده اند ! این پایان اگرچه یکی از غیرمنتظره ترین و تراژیک ترین پایان های فیلم های موسوم به آثار آخرالزمانی تا کنون به شمار می آید ولی در عین حال بخش دیگری از باورها و اعتقادات اوانجلیست ها یا مسیحیان صهیونیست را به تصویر می کشد که پیش از این در کادر دوربین سینما قرار نگرفته است.

داستان فیلم از سال 1959 و جشنی در یک مدرسه ابتدایی ایالت ماساچوست آمریکا به نام ویلیام داوس ، شروع می شود که براساس پیشنهاد یکی از دانش آموزان به نام لوسیندا امبری ( که شرایط روحی چندان مناسبی ندارد) ، قرار می شود ، هریک از دانش آموزان یک نقاشی از آرزوها و امیدهایش برای آینده بکشد. بعد از آن ، همه نقاشی ها را در محفظه ای به نام "کپسول زمان" قرار دهند و در زیرزمین دفن کنند تا اینکه 50 سال بعد و در سال 2009 برای بچه های دبستانی آن روز باز شود. هر یک از بچه ها ، یک  نقاشی می کشد به جز لوسیندا که پشت و روی کاغذی را از یک سری اعداد بی ربط و بدون معنا پر می سازد. او در همان روز دفن کردن "کپسول زمان" ، دچار تنش روحی شده ، مدتی ناپدید گشته و سپس در اتاقکی کوچک در حال خراشیدن در و دیوار و کندن اعداد و حروف نامشخصی پیدا می شود.

کاغذ و اعداد نامفهوم لوسیندا امبری ، 50 سال بعد و در سال 2009 نصیب پسر بچه ای به نام کیلب کاستلر که در همان مدرسه درس می خواند ، می شود. او که مادرش را سال قبل در حادثه آتش سوزی از دست داده با پدرش به نام جان ، یک استاد علوم فیزیک که در کار تحقیقات نجوم هم فعال است ، زندگی می کند. جان که پسر یک کشیش اوانجلیست است ، پس از فوت همسرش ، تقریبا اعتقادات خود را از دست داده و حتی ترک پدر و مادرش را کرده است. اما برخورد تصادفی او با اعداد نامربوط لوسیندا ، پایش را به ماجراهایی عجیب و غریب می کشاند. او متوجه می شود که اعداد کاغذ لوسیندا ، چندان هم بی ربط نبوده و در کنار هم بازگوی  تاریخ حوادث تلخی هستند که در هریک ،  گروه زیادی از انسان ها جان باخته اند و آن اعداد علاوه بر تاریخ مورد نظر به ترتیب تعداد کشته شدگان و مختصات جغرافیایی مکان حادثه را نیز نشان می دهد. نکته مهم تر این است که لوسیندا در زمانی این اعداد را برروی کاغذ نوشته که هیچیک از آنها رخ نداده بودند . یعنی در واقع لوسیندا امبری تمامی آن وقایع (که اولینش حادثه 11 سپتامبر 2001 و انهدام برج های دوقلوی نیویورکی است) را پیش بینی کرده بوده. اما در آن کاغذ ، هنوز 3 تاریخ دیگر باقی است که اتفاق نیافتاده ؛ یکی از آنها فردای روزی که جان کاغذ را بدست می آورد طی چند حادثه هوایی رخ می دهد و دیگری چند روز بعد در ایستگاه متروی مانهاتان نیویورک در اثر خارج شدن قطاری از ریل به کشته و مجروح شدن ، صدها نفر می انجامد.

 اما سومین حادثه هنوز بر روی کاغذ باقی مانده که در وهله نخست ، جان فکر می کند ، 33 نفر در آن حادثه جان می بازند ولی پس از اطلاع از مرگ مشکوک لوسیندا که سالها قبل روی داده و آشنایی با دخترش به نام دایانا و همچنین دختر کوچک دایانا(ابی) که هم سن و سال پسرش است ، کم کم متوجه می شود ، عدد 33 در روی کاغذ لوسیندا در واقع برگردان EE مخفف کلمه Everyone Else به معنی همه افراد دیگر بوده است ( که این معنی را در کانکس متروکه لوسیندا و در زیر تختخواب وی پیدا می کند). یعنی در واقع در آخرین حادثه ، قرار است همه افراد کره زمین نابود شوند که جان به دلیل تحقیقات قبلی اش متوجه می شود عنقریب اشعه خاصی از تابش خورشیدی ، لایه اوزون اتمسفر زمین را از بین برده و همه چیز را در روی کره خاکی به آتش می کشد. تنها راه نجات ،  رفتن به اعماق زمین است که آنهم روش قابل اعتمادی نیست ، چراکه اشعه مذکور تا عمق یک مایلی زمین نیز ، همه موجودات زنده را از بین می برد.

در همین بین ، کیلب و ابی که به خاطر آشنایی پدر و مادرشان ، با یکدیگر صمیمی شده اند با موجودات عجیب و غریبی مواجه می شوند که در گوش آنها زمزمه مداومی دارند به این معنا که همراه آنها به مکان امنی بروند. این زمزمه ها و صداها به آواهایی که لوسیندا می شنیده و به دخترش دایانا می گفته بسیار شبیه است.

فیلمنامه "آگاه" را جولیت اسنودن ، استایلز وایت و رین دوگلاس پیرسن براساس داستانی از خود دوگلاس پیرسن نوشته اند که پیش از این تنها قصه فیلم "مرکوری برمی آید" را به رشته تحریر درآورده بود. در کارنامه جولیت اسنودن و استایلز وایت نیز تنها مورد قابل توجه ، همکاری در نوشتن فیلمنامه "بوگی من " یا "لولوخورخوره" بوده که یک فیلم متوسط در ژانر هراس محسوب شده. اما اینکه اصلا قصه و فیلمنامه "آگاه" به ریچارد کلی تعلق داشته ( که پیش از این دو فیلم آخرالزمانی از نوع  اوانجلیستی به نام های "دانی دارکو" و "قصه های سرزمین جنوبی" را نوشته و کارگردانی کرده) این سوال را برای علاقمند پی گیر سینما جواب می دهد که چگونه نوشتن فیلمنامه چنین پیچیده و مهمی (برای صاحبان فکری اثر) برعهده چنان فیلمنامه نویسان بی تجربه و ساخت آن به کارگردانی همچون الکس پرایس سپرده شده که تنها فیلم قابل اعتنایش ، "من ، ربات" در سال 2004 بوده است.

به هرحال فیلمنامه "آگاه" از ساختار جذاب و کلاسیکی برخوردار است و می تواند به دلیل درونمایه معمایی و ماورایی خود ،  مخاطب را برای پیدا کردن پاسخ سوالاتش تا آخرین فریم های فیلم نگه دارد و البته کلیشه ای ترین صحنه ها را به او نشان دهد. به نظرم این هنر کمی نیست و دقیقا از یک فیلمنامه استاندارد برمی آید که بتواند مخاطبش را با عناصر و عوامل تکراری و نخ نما شده برروی صندلی سینما نگه دارد. اگرچه شاید بارها و بارها شاهد داستان هایی از این دست بوده که یک بچه  به اعمال خارق العاده ای دست زده( سری طالع نحس که از خاطرتان نرفته) یا پدر و فرزندی که در کارهای علمی و حتی نجوم دست به اکتشافات خاصی می زنند ، درگیر ماجرایی ماورایی می شوند ( از دم دست ترین آنها می توان به "تماس " رابرت زمه کیس  یا بعد از آن فیلمی به نام "فرکانس" اشاره کرد) سپس به کشف راز و رمز پرداخته و در این کشف و شاید شهود با یک زن و دختر دیگر ( که به صورتی به ماجرا مربوط می شوند) همراه می گردند ( در آثاری مانند "جنگ دنیاها" و "روزی که زمین از حرکت ایستاد" مشابه چنین حلقاتی دیده می شود) البته گاهی اوقات هم این گروه به یک مرد و زن ماجراجو یا دانشمند محدود می شوند همچون "رمز داوینچی" یا " فرشتگان و شیاطین" که همین روزها برپرده سینماها رفته است  و الی آخر...

اما آنچه می تواند در این دسته فیلمنامه ها ، تماشاگر را علیرغم کلیشه ها و تکرارها درگیر کند ، بهره جستن از عناصری است که برای او ملموس بوده و با آنها در زندگی روزمره اش تماس داشته است. مثلا اینکه همواره زامبی ها را در نقاط و مکان هایی دوردست یا با مختصات ویژه نشان دهند ، اگرچه می تواند مخاطبش را بترساند اما به طور معمول تاثیر روحی خاصی بر وی ندارد، چون دور افتادگی یا نامحتمل بودن مکان اتفاق درون فیلم ، ذهنیت او را آسوده می سازد ولی وقتی فی المثل در قسمت دوم فیلم "شیاطین" ساخته لامبرتو  باوا در سال 1987، زامبی ها پس از زنده شدن ، از طریق صفحه تلویزیون ، وارد محل سکونت مردم می شوند ، آنگاه با چنین تمهیدی ، تاثیر فیلم در ایجاد هراس برای مخاطب چند برابر می گردد.

در فیلم "آگاه" نیز دو صحنه برخورد هواپیما با زمین در بزرگراه و سوختن مسافران آن و همچنین از خط خارج شدن قطار مترو و ویران کردن ایستگاه مانهاتان ، (علیرغم جلوه های ویژه نه چندان قوی) می تواند تاثیر بیشتری برمخاطب در پذیرفتن نزدیکی حوادث فاجعه آمیز داشته باشد که مقصود اصلی سازندگان فیلم به نظر می آید.

اما کشف راز و رمز پیش گویی یا پی بردن به گنج یا حادثه ای از روی اعداد و حروف هم که بارها و بارها در فیلم های مختلف رویت شده که همین "رمز داوینچی"یا "اسرار حروف" و یا "گنجینه ملی" (که از قضا در آن هم نیکلاس کیج به رمز گشایی مشغول می شد!) از همین گروه محسوب می شوند. ضمن اینکه از همان لحظه نخست که لوسیندا مشغول نوشتن آن سلسله بی معنای اعداد می شود ، اظهر من الشمس است که این اعداد یک ربط و وصلی به یکدیگر دارند. نحوه رسیدن کاغذ لوسیندا به کیلب و جان کاستلر هم بسیار پیش پا افتاده روایت می شود ، اگرچه قاعدتا و بنا به اعتقاد سازندگان فیلم ، کیلب ، یک برگزیده بوده و طبعا بایستی در دبستان داوس قرار می گرفته و باید آن زمزمه های عجیب و غریب را هم می شنیده است.

به یک نوعی هم ، کیلب ، شبیه پسر جیلیان گیلر در فیلم "برخورد نزدیک از نوع سوم" (استیون اسپیلبرگ) است که از همان اوایل فیلم عاشق آدم فضایی ها بوده  و همراه آنها می رود. از قضا در آن فیلم هم یک مرد به نام روی نیری ( با بازی ریچارد درایفوس) و همین خانم جیلیان گیلر با آن سفینه غول پیکر و موجودات بیگانه ارتباط گرفته و قبل از همه آنها را احساس می کنند.

ولی علیرغم همه این کلیشه ها و تکرارها ، فیلم "آغاز" از نوآوری هایی برخوردار است که می تواند باعث جذابیتش شود. از جمله رویه ای که فیلم در سکانس های انتهایی خود باز می یابد. در واقع تا زمانی که جان کاستلر بالاخره با سماجت دری را که لوسیندای 9 ساله با ناخن هایش بررویش کنده کاری کرده بوده  و احتمالا آدرس مکان امن گریز از فاجعه آخرالزمانی را داده بوده ، پیدا کرده و محل نقطه امن را کشف می کند ( که گویا همان کانکس متروکه لوسیندا است) مخاطب همچنان براین تصور است که همه چیز آنچنان که وی پیش بینی کرده بوده ، به انتها می رسد یعنی همه آن فاجعه اقلیمی نمی تواند گزندی به قهرمانان داستان ما برساند و آنها در همان مکان امن زنده می مانند . ولی از صحنه فوق به بعد به تدریج ، پیش بینی های مخاطب در فیلم به وقوع نمی پیوندد.

 دایانا با اتومبیلش ، کیلب و ابی را می برد و جان را قال می گذارد. در مرحله بعد همان موجودات عجیب و غریب ، بچه ها را همراه خود برده و حالا دایانا را جا می گذارند. دایانا در تعقیب آنها دچار سانحه شده و در میان ناباوری تماشاگر فیلم ، می میرد. بالاخره جان به بچه ها می رسد و آنها از مکان امنی که آن موجودات می خواهند ببرندشان  ، برای جان تعریف می کنند (بازهم در اینجا تماشاگر پیشگو می تواند قانع شود ، چون بالاخره قهرمان داستان ما ، یعنی جان کاستلر همراه بچه ها نجات خواهد یافت و شاید هم مانند آنچه در فیلم "روزی که زمین از حرکت ایستاد" یک واسطه ای پیدا کند تا شفاعت کرده و آن موجودات را از شر نابودی کره زمین ، منصرف سازند! اما به قول معروف زهی خیال باطل برای مخاطبان کلیشه ای که در اینجا نه تنها آن موجودات ( که دیگر معلوم می شود اصلا فضایی، به معنی ساکنان کرات دیگر  نبوده  و از جهان باقی آمده اند) از خیر بردن بچه ها نمی گذرند بلکه حتی اجازه نمی دهند که جان هم با آنان همراه شود و حتی خواهش وی را با بی اعتنایی رد می کنند!!

شاید تا اینجا هم هنوز برای تماشاگر حرفه ای امیدی باقی باشد که فیلم با پایانی کلیشه ای تمام شود ،  یعنی سرانجام ، جان ، کره زمین را نجات داده و در انتظار بازگشت بچه ها بماند. اتفاقا وقتی پس از رفتن بچه ها و دور شدن آن شیء غول پیکر سفینه مانند ، جان بیهوش شده و سپس با بارش قطرات باران به هوش می آید ،  یک لحظه همان بیننده پی گیر ، فکر می کند که خب ، بالاخره تمام شد و کره زمین نجات یافت اما هنگامی که جان به شهر می رسد ، آن را در یک تلاطم آپوکالیپسی به سبک و سیاق صحنه های ذهنی فیلم "ایثار" (آندری تارکوفسکی) مشاهده می کند که همه آدم ها وحشت زده در حال گریز هستند ، فقط پدر و مادر جان به دلیل اعتقادات و باورهای آخرالزمانی شان ، سرنوشت را پذیرفته اند و در آغوش یکدیگر همه سوزی پایانی را قبول می کنند. آخرین جمله پدر جان هم خطاب به وی جالب است و می تواند نشانه ای دیگر بر ایدئولوژیک بودن فیلم "آگاه " باشد . پدر می گوید : "این پایان نیست ، جانی " و جان با آرامش پاسخ می دهد :"می دانم".

در یکی از تراژیک ترین صحنه های آخرالزمانی تاریخ سینما ، زمین نابود می شود و در آتش می سوزد در حالی که گروهی از انسان ها از جمله کیلب و ابی به آسمان و مکانی بهشت گونه رفته اند تا به قول خودشان در زمانی دیگر بازگردند و از نو شروع کنند. ( حتی در قسمت سوم "ترمیناتور" با عنوان "برآمدن ماشین ها" که نام دیگرش "جنگ آرماگدون" است ، زمین دچار همه سوزی می شود ، اولا تماشاگر این نابودی را مشاهده نمی کند و ثانیا جان کانرز و دوست دخترش ، در همین کره زمین باقی می مانند تا دوران جدید را شروع کنند).

این بخش از فیلم "آگاه" که در آثار پیشین اوانجلیستی چندان مورد روایت قرار نگرفته بود ، در باورهای این فرقه صهیونیستی به "عروج مسیحیان نو تولد یافته" معروف است و آن دسته قلیل از مسیحیان و یهودیان را شامل می شود که با اعتقاد به آرماگدون ، جنگ آخرالزمان و برپایی اسراییل ، منتظر بازگشت حضرت مسیح شوند و در این مسیر گویا با سربرآوردن دجال یا آنی کرایست  به آسمان می روند ، در حالی که  زمین در آتش ضد مسیح می سوزد و سپس ( پس از گذشت 7 سال) حضرت مسیح و آن نوتولد یافته ها به زمین بازخواهند گشت ،  طی نبردی خونین به نام  آرماگدون همه دشمنانشان را از بین برده و هزار سال حاکمیت برکره زمین را آغاز خواهند نمود.

در فیلم "آگاه" در واقع کیلب و ابی به نوعی همان "مسیحیان نوتولد یافته" هستند که در میان همه سوزی کره زمین به آسمان رفته و در مکانی بهشت گونه ، سکنی گزیده و خود می گویند که باز خواهند گشت تا همه چیز را از نو شروع کنند.  

جری فالول از رهبران اوانجلیست در کتابش می نویسد که مطابق اعتقادات اوانجلیست ها در آخرالزمان ، یهودیان از سراسر جهان باید به سرزمین فلسطین مهاجرت نمایند و هم زمان با ظاهر شدن دجّال (آنتی کرایست)، 144000 نفر از یهودیان به مسیح اعتقاد پیدا خواهند نمود و همراه «مسیحیان دوباره تولّد یافته» و مسیح به بهشت خواهند رفت و آن گاه تمامى یهودیان باقیمانده جهان به دست دجّال کشته خواهند شد. هفت سال بعد از ظاهر شدن دجّال، مسیح همراه مسیحیان دوباره تولّد یافته به زمین فرود خواهند آمد و دجّال را در محل فلسطین ، در جنگ نهایى مقدس (آرمگدون) شکست خواهند داد و مسیح پس از آن براى مدت هزار سال حکومت جهانى را به پایتختى بیت المقدس رهبرى خواهد کرد.

هال لیندسی از دیگر رهبران اوانجلیست در کتاب معروف خود به نام "زمین ، سیاره بزرگ مرحوم" می نویسد :"...نسلی که از 1948( یعنی از زمان تشکیل دولت اسراییل)  به این سو به دنیا آمده است ، شاهد عینی دومین ظهور مسیح خواهد بود. اما پیش از آن رویداد ، ما باید هم جنگ یاجوج و ماجوج را ببینیم و هم نبرد هارمجدون (یا آرماگدون) . کشتار همه سوزی بدین گونه آغاز خواهد شد..."

پت رابرتسون که مانند سایر اوانجلیست ها طرفدار سرسخت اسرائیل و صهیونیسم است و مطابق اعتقادات جدید پروتستانها درباره «عملى نمودن خواسته هاى مسیح» و «تحقق پیشگوییهاى انجیل"،تأیید همه جانبه از دولت اسراییل را یک وظیفه دینى براى خود مى داند. رابرتسون مانند دیگر اوانجلیست ها به طور گسترده چنین تبلیغ مى کرد که مسیح تا سال 2007حتما ظهور خواهد نمود و کتابى را با عنوان پایان عصر تألیف نمود و در آن تأکید کرد که جنگ نهایى مقدس (آرماگدون) بعد از سال 2000 و قبل از سال 2007 آغاز شده، در این جنگ سراسر جهان نابود خواهد شد و فقط اوانجلیست ها که خود را «مسیحیان دوباره تولّد یافته» معرفى مى کنند نجات خواهند یافت.


اوانجلیست هاى متعصّب در آمریکا حدود 100 میلیون پیرو دارند و در هر دو حزب بزرگ آمریکا یعنى جمهوریخواه و دموکرات صاحب نفوذ هستند( در مراسم تحلیف اوباما همه دنیا مشاهده گرد که برخلاف انتظار یک کشیش اوانجلیست به نام وارن ، قسم نامه رییس جمهور جدید ایالات متحده را قرائت کرد!!) و همراه صهیونیستهاى یهودى، دولت ایالات متحده آمریکا را کاملاً در اختیار گرفته اند. در ایالات متحده آمریکا و دیگر کشورهاى پروتستان 1500 فرقه مسیحى اوانجلیست ،  براى جنگ آرماگدون، تبلیغات گسترده انجام مى دهند و براى تسریع در ظهور مسیح کوشش مى کنند وضعیتى را پیش آورند که سراسر جهان نابود شود، چرا که مطابق اعتقادات آنها مسیح ، فقط بعد از نابودى کامل جهان ظهور خواهد نمود. نویسندگان غربى این اعتقادات را به عنوان «تروریسم مقدس» معرفى مى کنند!  

در انتخابات قبلی ریاست جمهورى آمریکا، لابى صهیونیسم بین الملل جورج دبلیو بوش کاندیداى حزب جمهوریخواه را که یک اوانجلیست جنگ طلب و طرفدار متعصب صهیونیسم است با رأى دیوان عالى آمریکا به قدرت رساند و در انتخابات اخیر همان لابی با فعالیت صهیونیست های شناخته شده ای چون رهم امانوئل و دیوید اکسلراد ، باراک اوباما را به کرسی ریاست جمهوری ایالات متحده نشاندند. به دنبال چنین حمایتی بود که  اصول سیاست خارجى آمریکا بر «حمله پیشگیرانه» علیه کشورهایى که مخالف سیاستهاى آمریکا هستند ، استوار شد.(دقیقا مطابق با اندیشه های اوانجلیستی) و  بعد از به وجود آوردن حادثه 11 سپتامبر 2001، دولت آمریکا جنگ علیه اسلام و مسلمانان جهان را به بهانه جنگ علیه تروریسم آغاز کرد. اکثر دولتمردان آمریکا که از اوانجلیست هاى جنگ طلب هستند با هدف عملى نمودن خواسته هاى مسیح و پیشگوییهاى انجیل در آغاز هزاره سوم میلادى و به بهانه جنگ علیه تروریسم، جنگ صلیبى را علیه اسلام آغاز کرده و در خف و جلسات مخفی شان ( که بعضا اسناد مذاکرات آن  افشاء شده است) اعلام نموده اند که این جنگ تا سلطه مطلق بر جهان اسلام ادامه خواهد یافت.

براساس کتاب های  لیندسی و همچنین مبانی  عقاید پیروان بنیادگرایی انجیلی که باورها و تفکرات امروزه یک سوم آمریکاییان و از جمله گروههای حاکم برآمریکا را دربرمی گیرد : "...همه شهرهای جهان در جنگ هسته ای آخرالزمان ویران خواهند شد ، تصورش را بکنید ...مسیح زمین را ویران خواهد کرد و مردمانش را خواهد سوزاند. هنگامی که جنگ بزرگ آخرالزمان به چنان نقطه اوجی رسید که تقریبا تمام آدمیان کشته شدند ، عظیم ترین لحظه فرا می رسد و مسیح با نجات دادن مومنان باقیمانده ، نوع بشر را از نابودی کامل نجات خواهد داد...."

 امروز از زبان هال لیندسی از رهبران صهیونیست های انجیلی آمریکا در کتاب "نبرد نهایی" به صراحت درباره ضرورت وقوع جنگ آرماگدون می شنویم و سخن از بمباران اتمی ایران و سایر کشورهای مسلمان منطقه. امروز صراحتا در فیلم هایی مانند "رمز داوینچی" گفته می شود که تغییر هزاره و رفتن از برج حوت به برج حمل ، زمان افشای راز خانقاه صهیون در پیشواز از مسیح دوم بوده است. امروز دهها کانال تلویزیونی و ماهواره ای وابسته به اوانجلیست ها تبلیغ نبرد آرماگدون را سرلوحه خود قرار داده اند و بیش از نیمی از آثاری که از کارخانه هالیوود بیرون می آید ، فیلم هایی درباره آخرالزمان و آرماگدون و ظهور مسیح بن داوود و جنگ با ضد مسیح و وحشت و تاریکی که از این بابت دنیا را فراخواهد گرفت و دو سوم مردم کره ارض از میان خواهند رفت و جهان به ویرانه ای بدل خواهد گردید تا مسیح موعود این حضرات نزول اجلال بفرمایند

اما همه این نیروهای اهریمنی ، تاکنون به فضل الهی  در مقابل اتحاد و انسجام ملت ایران و امت اسلام ، در مانده اند. چراکه سررشته همه این ایستادگی و مقاومت ، آنچنانکه وعده الهی  است به ظهور حضرت حجت بن الحسن عسکری (عج)خواهد انجامید. ظهوری که همچون بعثت پیامبر گرامی اسلام (ص) برای جهانیان با رحمت و برکت همراه خواهد بود نه با خونریزی و وحشت . آن منجی خواهد آمد در حالی که در کنارش حضرت عیسی مسیح (ع) نیز حضور دارد و آنگاه جهان پر از عدل و نیکی خواهد شد ، انشاالله

 

انیمیشن  "9" پیش از آنکه نام نویسنده و  کارگردان جوانش ، شین آکر را یدک بکشد ، با نام تیم برتن به عنوان تهیه کننده شناخته می شود ، صرف نظر از اینکه این بار برتن برخلاف انیمیشنی همچون "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" (هنری زلیک) ظاهرا حتی در نوشتن فیلمنامه نیز دخالتی نداشته است. اما علیرغم این مسئله ، بیش از هر کسی ، سایه سنگین فیلمساز شناخته شده هالیوود بر انیمیشن "9" حس می شود. بدین معنی که "9" را می توان در درجه نخست ، یک انیمیشن تیم برتنی دانست. کافیست بین انیمیشن های "عروس مرده" (که به کارگردانی خود تیم برتن بود) ، "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس ( که فیلمنامه اش را برتن نوشته بود) و همین انیمیشن "9"( که نام تیم برتن تنها به عنوان تهیه کننده فیلم ثبت گردیده) مقایسه ای داشته باشید تا دریابید که چه شباهت عجیبی مابین شخصیت پردازی ها ، فضا سازی ، سیر قصه و داستان و حتی شکل و شمایل کاراکترهایی که در این 3 انیمیشن به چشم می خورند ، وجود دارد.

اول از همه ، داستان های عجیب و غریب این انیمیشن هاست که انگار نظیرش را در کمتر فیلم یا انیمیشنی می توان یافت و گویا خاص شخص تیم برتن است. مثلا اینکه در "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" ، سلطان هالووین از مراسم همه ساله اش کسل شده و تصمیم گرفته با دزدیدن سانتا کلاوز یا همان بابا نوئل ، تغییر و تحولی در کریسمس و هالووین بدهد! یا در "عروس مرده" ، یک عروس کهنه اسکلت شده از دنیای مردگان با به دست کردن اتفاقی حلقه ازدواج یک جوان در دنیای زندگان ، به عقد او درآمده و همه دنیای مردگان و زندگان را در هم می ریزد!! و یا در همین انیمیشن "9" تنها بازماندگان تمدن بشری پس از جنگ آخرالزمان ، تعداد 9 عروسک پارچه ای هستند که گویا روح پدیدآورنده خود را گرفته اند تا دنیا را از شر نیروهای شیطانی خلاص کنند!!

این عجیب و غریبی در شخصیت پردازی ها نیز به چشم می خورد ؛ مثلا ویکتور به عنوان کاراکتر مثبت و منطقی "عروس مرده" همانقدر سمپاتیک است که سالی و شاک در "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" و همچنین عروسک شماره 9 انیمیشن "9" . یا شخصیت متغییری مانند پاستور گالزولز در "عروس مرده" بی شباهت به جک اسکلینگتن "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس " و یا عروسک شماره 1 انیمیشن "9" نیست .

همچنین است شروع فیلمنامه هر یک از این انیمیشن ها با یک موقعیت خارق العاده بین دو دنیای نامتجانس که سپس به تدریج آن موقعیت به یک حالت متعادل و عادی تبدیل شده و کاراکترهایی از هر دو دنیا سعی می کنند تا موقعیت ذکر شده را به یک پایان و انجام مطلوب برسانند و به قول معروف یک "هپی اند" ، آخر هر سه این انیمیشن ها را رقم می زند :

دنیای مردگان و زندگان "عروس مرده" سرجای خود بازگشته و با کمک اهالی زیر خاک ، ویکتور بر طماعی و خباثت خانواده عروسش غلبه نموده و سر خانه و زندگی اش بازمی گردد. سانتا کلاوز هم در "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس " به سرزمین خودش برگشته و کریسمس در همان زمان خود برگزار می شود و بالاخره در "9" هم علیرغم از دست رفتن تعدادی از عروسک های پارچه ای ، شیطان روباتیک فیلم نابود شده و حتی ارواح      عروسک های مرده برای وداع نزد بازماندگان برمی گشته و با لبخند به آسمان می روند.

البته این روند را کم و بیش می توان در آثار زنده تیم برتن نیز یافت ، از "ادوارد دست قیچی" و دو قسمت اول و دوم "بتمن" گرفته تا فانتزی های کودکانه ای مانند "ماجراهای بزرگ پی وی" و "چارلی و کارخانه شکلات " و تا فیلم های خشونت باری همچون "اسلیپی هالو" و " سویینی تاد" و حتی تا "سیاره میمون ها" و "ماهی بزرگ" و "مریخ حمله می کند"  .

شخصیت ها و قصه های عجیب و غریب ادوارد دست قیچی ، بروس وین ، ویلی ونکا ، سویینی تاد و پی وی ...همگی شباهت های تردید ناپذیری به یکدیگر دارند. یا پنگوئن فیلم "بازگشت بتمن" همانقدر ترحم برانگیز است که عروس ناکام فیلم "عروس مرده" و سلطان هالووین فیلم "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" و همچنین عروسک شماره یک انیمشن "9" .

اما به هر حال در تیتراژ انمیشن "9 " ، نام تیم برتن به عنوان کارگردان یا نویسنده فیلمنامه نیامده بلکه سازنده آن "شین اکر" ذکر شده  که یک بار دیگر آن را در حد و قواره یک انیمشن کوتاه در سال 2005 ساخته بود و بابت آن نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم کوتاه انمیشن نیز شد.

شین اکر در واقع یک انمیشن ساز فارغ التحصیل UCLA است که  کارش را با انیمیشن 2 دقیقه ای "ریشه ناخن" در سال 1999 آغاز کرد و در سال 2003  انیمیشن یک دقیقه ای "استعداد مبهوت کننده آقای گرناد" را ساخت که در واقع همه کاره آن بود. ضمن اینکه وی در همین سال یکی از انیماتورهای کامپیوتری فیلم "ارباب حلقه ها : بازگشت پادشاه" هم بود. اما شین اکر انمیشن "9" را که نخستین کار بلند حرفه ای او  نیز محسوب می شود را با حال و هوا و فضای سینمای تیم برتن ساخته ، چراکه نه نوع کاراکترها ، نه فضاسازی و نه مسیر قصه هیچیک از 3 انیمیشن قبلی اش ( حتی نسخه کوتاه همین "9" ) شباهتی به این انیمیشن سال 2009 وی ندارند. گویی اکر قصد داشته به طور کامل نسبت به تیم برتن ادای دین کند و یا برتن ، او را به این کار واداشته است! اگرچه "شین اکر" صرفا داستان را نوشته و فیلمنامه نویس انیمیشن "9" پاملا پتلر است که به جز تعداد انبوهی کار تلویزیونی ، تنها فیلمنامه دو انیمیشن "خانه هیولا" و "عروس مرده" ( برای خود تیم برتن) را در کارنامه خود به ثبت رسانده و از جهت این آخری هم که شده قطعا با دنیای غیرمعمول برتن آشنایی کامل داشته است.

به جز تیم برتن ، عامل موثر دیگر بر فیلمنامه پاملا پتلر و فیلم شین اکر ، تیمور بکمامبتوف (سازنده فیلم هایی همچون "تحت تعقیب" ) یکی دیگر از تهیه کنندگان انیمیشن "9" بوده است. این تاثیر را به خصوص در صحنه های تعقیب و گریز فیلم شاهدیم که تقریبا یک سوم کل آن را در برمی گیرد. صحنه هایی که نه در آثار تیم برتن مسبوق به سابقه است و نه در فیلمنامه های پتلر و یا انیمیشن های اکر. صحنه هایی که گویا به طور نعل به نعل از فیلم های به اصطلاح اکشن و حادثه ای امروز هالیوود به خصوص اثری همچون "تحت تعقیب" کپی گردیده است ( خصوصا آن طرز آویزان شدن به یک دست یا بهتر بگویم سر سوزنی برلبه پرتگاهی مخوف یا ساختمانی مرتفع که نفس را در سینه تماشاگر حبس کرده ولی بالاخره طرف آویزان به هر کلکی نجات پیدا می کند!!) . حتی به نظر می آید که عروسک شماره 7 و نوع حرکات و اعمال آکروباتیکش ، به طور کامل از کاراکتر آنجلینا جولی در همان فیلم "تحت تعقیب" گرفته شده باشد. ( به جز صدای آن ، که جنیفر کانلی گفته است!)

اما تفاوت دیگر "9" سال 2005 شین اکر با "9" سال 2009 وی ، این است که دومی اساسا یک اثر آخرالزمانی محسوب می شود در حالی که انیمیشن 2005 اکر اصلا ارتباطی با آپوکالیپس و آخرالزمان پیدا نمی کرد. اینکه چه اتفاقی افتاده که یک اثر پس از گذشت 4 سال در فضایی آخرالزمانی گسترش پیدا کرده و حتی کسی مانند تیم برتن را به چنین جوی     می کشاند ، به نظر پاسخش را می توان در همان جریان غالب سینمای امروز غرب یافت که مکرر در مقالات قبلی خود در همین ماهنامه نیز به آن مفصلا پرداخته ام و همه آنها در یک پاراگراف خلاصه  می گردد که :

 

"سینمای غرب آرایش آخرالزمانی گرفته است" و ایدئولوژی آپوکالیپتیک حاکمان خود یعنی اوانجلیست ها (صهیونیست های مسیحی) را با انواع و اقسام ژانرها و سبک ها و آثار سینمایی به خورد ما می دهد و متاسفانه سینمای ما( در کلیت خود از مسئولینش گرفته تا سینماگران و خود همین جماعت منتقدان سینمایی) از چنین جریانی غافل مانده اند و خود را به انواع موضوعات کهنه و نخ نما شده و اندیشه و تئوری های منسوخ ، سرگرم ساخته اند!

فیلمنامه انیمیشن "9" به شکل هوشمندانه ای از ساختن و دوخته شدن یک عروسک   پارچه ای ظاهرا کنفی ( در نماهای درشت) آغاز و کم کم با فاصله گرفتن از پیکر آن عروسک پارچه ای که در فعل و انفعالی نامشخص به حرکت می افتد ، تماشاگر خود را به تصویری از کره زمین می برد که جز خرابی و ویرانی از آن برجای نمانده است. این صحنه ها ، خیلی سریع تماشاگر پی گیر سینما به خصوص مخاطب انیمیشن های چند سال اخیر را به یاد  "وال ای" می اندازد که سال گذشته با همین درونمایه آخرالزمانی به روباتی که تنها برروی زمین خالی از سکنه  با روباتی دیگر از فضا دوست می شود،  می پرداخت.

عروسک پارچه ای یاد شده ، مثل یک بازیکن فوتبال ، شماره 9 را برپشت خود دارد و خیلی زود هم نوعانش را با شماره های دیگر در میان خرابه ها و ویرانه ها پیدا می کند که هر یک سر و وضع و موقعیت خاصی دارند. او خیلی زود متوجه می شود که جنگی مهیب بین انسانها و ماشین های هوشمند ساخته شده توسط خود آنها ، در گرفته ( مانند سری فیلم های "ترمیناتور" و البته با روبات هایی دقیقا شبیه به روبات های غول پیکر فیلم "جنگ دنیاها"ی استیون اسپیلبرگ) و ماشین ها ، پیروز این میدان شده اند که فرمانده یا رییس آنها (دقیقا مانند روایات انجیلی اوانجلیست ها ) "  " Beastنام دارد.( که می توان آن را جانور ، حیوان یا دیو و هیولا ترجمه کرد). این همان موجودی است که بنا به همان باورهای  اوانجلیستی ، در آخرالزمان سپاه شر یا ضد مسیح را به سوی سرزمین فلسطین و قدس شریف هدایت کرده و در محلی به نام هارمجدون یا آرماگدون با سپاه  مسیح درگیر شده و جنگی خونین اتفاق می افتد. بخشی از این باورهای اوانجلیستی سخن از 7 سال حاکمیت آنتی کرایست یا ضد مسیح ( همین موجود به نام Beast )بر دنیا دارد که پس از این مدت عیسی مسیح به همراه مسیحیان نو تولد یافته که به همراهش به آسمان رفته بودند ، نزول اجلال فرموده ! و در آرماگدون با سپاه شر درگیر شده و پس از کشتار و خرابی عظیم ، حاکمیتی 1000 ساله ای برای خود رقم می زنند و شیطان را برای هزار سال به قعر جهنم می فرستند!!

نکته جالب در انیمیشن "9" این است که تقریبا بقیه عروسک های پارچه ای ( به عنوان تنها بازماندگان تمدن بشری) در یک کلیسا و زیر تابلوی بزرگ شیشه ای حضرت مسیح و به رهبری عروسک شماره یک زندگی می کنند که کلاه و ردایی کشیش مانند برتن داشته و خطاب به شماره 9 تازه وارد که سایر عروسک ها را تشویق به جستجوی شماره 2 می کند،  می گوید : "من کسی بودم که همه را سالم نگه داشتم ، تا پیش از اینکه تو به اینجا بیایی همه مسائل ما حل شده بود ولی تو که احمقی بیش نیستی به دنبال یک سری سوال نامشخص هستی..."

این درحالی است که شماره 9 ، قدرت وحشتناک جانور هیولا را دیده که چگونه شماره 2 را از جلوی چشمانش ربود ولی شماره 1 و همراهانش براین باور هستند که این هیولا نمی تواند به کلیسای امن آنها لطمه بزند. درست برخلاف همان اتفاقی که چندی بعد می افتد و هیولای پرنده با خرد کردن دیوار کلیسا به درون آمده و جان همه را تهدید می کند.

در این میان شماره 7 که نمی تواند این سکوت و خاموشی و انتظار را بپذیرد  ، مدت ها پیش  از این گروه محافظه کار بیرون زده و خود یک تنه با جانوران شریر در گیر است. اما بالاخره تنگی شرایط و رشد جهنمی سپاه شیطان برای دراختیار گرفتن حتی تمامی نقاط امن زمین ، باعث می شود که شماره 9 پیشنهاد حمله را بدهد و نشستن و منتظر شدن را نوعی خودکشی به شمارآورد ، آنچه که پیش از این توصیه شماره 7 نیز بود. چنانچه پس از درگیری شماره 9 و شماره 5 که با یکی از هیولاها و کمک به آنها در نابودی وی ، خطاب به عروسک شماره 5 گفت : " ...بالاخره تصمیم گرفتی که به جنگ بپیوندی..."

این نوع تفکر در منطق ایدئولوژی آخرالزمانی( که امروزه اندیشه اصلی نظام سلطه را تشکیل می دهد)  در واقع همان تئوری جنگ پیشگیرانه است که جرج دبلیو بوش پس از 11 سپتامبر 2001 به مرحله اجرا درآورد. همان تئوری که می گوید برای متوقف کردن به قول آنها  تروریست ها یا سپاه و محور شرارت ]یعنی همان ادبیات اوانجلیست ها که در این انیمیشن "9" نیز به کار گرفته شده [ نباید در خانه نشست و انتظار ضربات طرف مقابل را کشید ، بلکه باید به مامن و مکان آنها یعنی مثلا عراق و افغانستان ]و بعد از آن ایران[ حمله کرد و جنگ را به درون خانه هایشان کشاند. این همان تئوری است که از اوایل دهه 70 میلادی با فیلم هایی همچون "جن گیر " به صورت هشدار برپرده سینما رفت که اگر ]در آن فیلم[ در عراق شیطان را سرکوب نکنیم ، در سیاتل آمریکا به سراغمان خواهد آمد و روح نوجوانمان  را تسخیر خواهد کرد!) 

اما قد و قواره و نیروی همه این عروسک ها حتی قلدرترین شان که شماره 8 باشد ، به هیچوجه در حد و حدود آن روبات های غول پیکر نیست حتی اگر شجاعت و بی باکی شماره 9 و جنگاوری شماره 7 چاشنی اش شود. در اینجا بخشی دیگر از تفکرات اوانجلیستی و حتی کابالیستی به کمک فیلمنامه نویس و فیلمساز می آید و آن استفاده از طلسم و جادویی است که دانشمند سازنده عروسک ها برایشان به صورت فلزی دایره ای شکل با علائمی شبیه به نشان های جادوگران مصر باستان (که الهام بخش بنیانگذاران اصلی کابالیسم یعنی شوالیه های معبد بودند) برجای گذارده و شماره 9 با مراجعه به اتاقی که در آن متولد شد ، به رازش پی می برد. نکته مهم این است که در ابتدا عروسک شماره یک به عنوان هادی و راهبر سایرین با همان شکل و شمایل کشیشی با استفاده از طلسم و جادوی مذکور مخالفت نموده و آن را علم تاریکی یا "جادوی سیاه" خطاب می کند که باعث گمراهی خواهد شد.

(یعنی همان موضعی که کلیسا در مقابل شوالیه های معبد و مکتب کابالا گرفت و آنها و عقایدشان را "شرک آمیز" خواند. لازم به ذکر است ، براساس اسناد و مدارک موجود ، شوالیه های معبد سلیمان گروهی از صلیبیون بودند که پس از کشتار و قتل عام وسیع مسلمانان در اورشلیم ساکن شدند و ضمن کاوش هایی در مسجدالاقصی و قبه الصخره تحت تاثیر     آموزه های مرموزی قرار گرفتند و عقاید شرک آمیز مصر باستان را همراه سحر و جادوگری آموختند. در کتابی با نام "کلید حیرام" نوشته دو مورخ فراماسون درباره شوالیه های معبد آمده است : "...این گروه ، آثاری در اورشلیم کشف کردند که دیدشان را نسبت به جهان تغییر داد و با وجود مسیحی بودن به پذیرش عقاید و فلسفه کاملا متفاوت و اجرای مراسم بدعت آمیز و اجرای تشریفات "جادوی سیاه" اقدام کردند..." بسیاری از محققان و کارشناسان تاریخ براین عقیده اند که همین عقاید وافکار و سازمان شوالیه های معبد بود که با اندیشه های کابالیستی ، تشکیلات فراماسونری را در طول تاریخ بنیاد نهاد.)

به هر حال سرانجام همان علم تاریکی و  جادوی سیاه (کابالیستی)به کمک عروسک های پارچه ای انیمیشن "9" آمده و باعث نابودی نهایی دشمن می شود. شاید هم انتخاب عدد 9 و اساسا ساخته شدن و بازماندن 9 عروسک پارچه ای برای نجات دنیا از شر جانور خبیث ضد مسیح ، اشاره ای غیرمستقیم به تعداد اولیه گروه شوالیه های معبد سلیمان باشد که همین تعداد 9 نفر بودند !

( در برخی از فیلم های آخرالزمانی این عدد 9 ، به نوعی مورد اشاره قرار گرفته است مثلا تعداد یاران حلقه در "ارباب حلقه ها" یا تعداد اساتید جدای در "جنگ های ستاره ای" و یا اعضای اصلی محفل ققنوس در "هری پاتر")

 

اگرچه انیمیشن "9" از برخی خصوصیات یک انیمیشن معمولی برخوردار نیست ، مثلا هیچ گونه ترانه یا آوازی ( که در انیمیشن ها حتی آثار خود تیم برتن از قبیل "عروس مرده" و "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" به انواع مختلف خوانده و و با حرکات ریتمیک شنیده و دیده می شود ) به گوش نمی رسد یا تقریبا اغلب تصاویر به شکل سیاه و سفید یا تک رنگ به چشم می آیند و از رنگ بندی های یک انیمیشن خبری نیست ( حتی در "عروس مرده" هم دنیای مردگان مملو از رنگ و نور بود) اما در میان انیمیشن های تولیدی سال جاری مانند "بالا" ( که محصول همین کمپانی فوکوس بود) ، "کورولاین" و حتی اثر تازه هیائو میازاکی جایگاه ویژه ای می تواند داشته باشد ، خصوصا که دومین انیمیشن آخرالزمانی طی دو سال اخیر به حساب می آید.

تیم برتن در مصاحبه ای که در افتتاحیه همین انیمیشن "9" انجام داد ، درپاسخ به اینکه چرا به سراغ یک موضوع آخرالزمانی رفته است ، به کنایه و طعنه درباره خیل فیلم هایی که به آخرالزمان و مسئله منجی می پردازند ، گفت :"...یک میلیون فیلم درباره آخرالزمان ساخته شده !! ولی این از همه آنها بهتر است!!!"

هری پاتر ؛

 

موعودی بر آستانه آرماگدون

 


 

در ششمین قصه از ماجرای جادوگرهای جوان مدرسه عجیب و غریب هاگوارتز به حساس ترین بخش های روایت جنگ مابین سپاه ساحران نیک به سرکردگی هری پاتر و ارتش جادوگران بدکنش به فرماندهی ولدمورت رسیده ایم که دیگر این جنگ آن گونه که جی کی رولینگ در ششمین کتاب از مجموعه کتاب های هری پاتر حکایت می کند ، به نبرد سرنوشت ساز خود نزدیک شده است. درحالی که دو سالی است هفتمین و آخرین کتاب از این مجموعه انتشار یافته و دیگر همه علاقمندان به ماجراهای هری پاتر از سرنوشت تک تک قهرمانان و ضدقهرمانان مورد علاقه شان مطلع شده اند. کاراکترهایی که تقریبا 10 سال با آنها سر و کله زدند و کنش و واکنش هایشان را از سنگ جادویی و تالار اسرار تعقیب کردند تا به زندان آزکابان رسیدند و بعد مسابقه گوی آتشین را دنبال کردند و سپس از هویت شاهزاده دو رگه باخبر شدند که تاثیر مهمی در طی این هفت قسمت از ابتدا تا آخر داشت و در آخر با یادگاران مرگ به انتهای سرگذشت پاتر جوان رسیدند. حالا تقریبا اکثر طرفداران هری پاتر دریافته اند این موجود محبوب شان ، در پایان ماجراهایی که خانم "جی .کی . رولینگ" نوشت ، نه تنها به دام مرگ نیفتاد بلکه خود ،  سرکرده یادگاران مرگ شد و به حساب ولد مورت خبیث رسید ، اگرچه خیلی از یارانش مثل پروفسور لوپین ،  فرد ویزلی ،  تانکس و مودی و حتی جن خانگی اش یعنی "دابی" در جنگ آخر به کام مرگ رفتند و خودش نیز بالاخره با "جینی ویزلی " ازدواج کرد ، همچنانکه رون با هرماین ، زندگی مشترک آغاز کرد.

اما علیرغم همه این اطلاعات بازهم تمایل دارند که داستان های هری پاتر را برروی پرده سینما هم دنبال کنند و از همین روست که مدتها در انتظار ساخت و نمایش هریک از قسمت های این مجموعه ( که معمولا با فاصله های 3-4 ساله نسبت به چاپ کتاب مربوطه به اکران عمومی درآمده اند) روزشماری می کنند. خصوصا که در مورد نمایش قسمت ششم ، یک سال هم به اصطلاح در خماری ماندند. چراکه در ابتدا تاریخ نمایش فیلم "هری پاتر و شاهزاده دورگه " سال 2008 اعلام شده بود ولی ناگهان در نزدیکی زمان نمایش عمومی ، در کمال ناباوری اعلام شد که اکران فیلم در جولای 2009 انجام خواهد شد. چنانچه از حالا در انتظار فیلم کتاب هفتم یعنی "هری پاتر و یادگاران مرگ" هستند که خوشبختانه این بار در 2 قسمت جداگانه  و به فاصله یک سال به ترتیب در نوامبر 2010  و جولای 2011 به نمایش عمومی در خواهند آمد. 

اما اولین نکته در "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" بازگشت استیو کلاوز نویسنده فیلمنامه های 4 قسمت اول مجموعه هری پاتر به بخش فیلمنامه نویسی قسمت ششم است.( و این حضور در بخش های یک و دو "هری پاتر و یادگاران مرگ" نیز ادامه یافته است)  این در حالی است که تصور می شد ضایع کردن برخی ظرایف و پیچش های دراماتیک کتاب های هری پاتر در قسمت های 1 تا 4 به خصوص در قسمت سوم (که یکی از پیچیده ترین کتاب های این مجموعه است) باعث شد تا تولید کنندگان این فیلم ها برای نوشتن فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" به سراغ ، "مایکل گلدنبرگ " بروند که آثار قابل قبولی مانند "تماس"(1997- رابرت زمه کیس) و "پیتر پن" (2003 - ) را در کارنامه خود داشت. از همین رو فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" را شاید بتوان یکی از وفادارترین و خوش اقتباس ترین بخش های مجموعه هری پاتر تا امروز دانست. اگرچه کتاب پنجم کمتر دارای دقایق معمایی و پازل گونه جلد های پیشین بود و اغلب ماجراهایش را وامدار بخش های قبلی به نظر می رسید. در واقع قسمت پنجم ماجراهای هری پاتر همچون یک اثر حادثه ای – تخیلی در حد جنگ های ستاره ای و یا ماتریکس از کار درآمده بود. اما شاید به دلیل وجود برخی نکات و لحظات پازلی که در کتاب ششم وجود داشت ، بازهم تهیه کنندگان کمپانی برادران وارنر به سراغ استیو کلاوز رفتند.( که دوباره همه آنها را در فیلم خراب کند؟!!)

از آنجا که مانند قسمت های پیشین مجموعه هری پاتر ، بسیاری از فضاسازی ها و شخصیت پردازی ها در فیلمنامه "هری پاتر و شاهزاده دورگه" هم مدیون و وامدار کتاب آن است ، به نظر می آید بررسی فیلمنامه منفک از کتاب ، جفای به نویسنده کتاب و حتی فیلمنامه نویس باشد. چراکه تقریبا کاراکترها و اکثر فضاها ، دستپخت جی کی رولینگ بوده و فیلمنامه نویس تنها در تبدیل آنها به فیلمنامه و ترجمه توصیفات ادبی و نوشتاری به بیان سینمایی ، قابل نقد و اثرش جای بررسی و تحلیل دارد. از این رو در آثار اقتباسی ، معمولا بررسی تطبیقی فیلمنامه و منبع اقتباس ، نقد منصفانه تری قلمداد می شود ، مگر اقتباس در حد برداشت آزاد بوده باشد. بحث درمورد اینکه فیلمنامه نویس در انتقال سینمایی یا به قولی دراماتیزه کردن مکتوبات داستانی نویسنده کتاب تا چه اندازه توفیق داشته و بعضا چگونه توانسته  قدرت تاثیر گذاری تحریرات وی را با وفای کامل به اصل اثر یا با حفظ درونمایه و هویت آن ضمن افزودن  ملحقات و یا تلخیصاتی ، زیاد و کم نماید. در مورد مجموعه هری پاتر با توجه به قدرت نوشتاری نویسنده و سطح بالای تاثیر گذاری کتاب های مذکور  ، بیشتر بایستی توانایی فیلمنامه نویسان را در حفظ سطح همان قدرت و تاثیر گذاری مورد ارزیابی قرار داد.

اولین نکته مشترک در اقتباس از کتاب های هری پاتر به دلیل حجم زیاد هر یک از مجلدات آن که خارج از ظرفیت یک فیلم دو ساعت و نیمه ( مدت زمان هر یک از فیلم های آن ) هستند ، توانایی یا عدم توانایی استیو کلاوز و مایکل گلدنبرگ ( دو فیلمنامه نویس این مجموعه) در خلاصه کردن کتب فوق الذکر در حد و اندازه فیلم 150 دقیقه ای به نظر می آید. اینکه چه قسمت هایی از قصه ، خلاصه یا حذف شده ، چه کاراکترهایی خط خورده یا کوتاه گردیده اند و این جرح و تعدیلات تا چه اندازه در پیشبرد روند قصه و یا مانع شدن از آن ، تاثیر داشته است.

تقریبا بسیاری از خوانندگان کتاب " هری پاتر و شاهزاده دورگه" در همان زمان که کتاب را مطالعه کردند ، دریافته بودند که این قسمت ، یکی از مهمترین بخش های مجموعه داستان های هری پاتر است . چراکه برخی از مهمترین پازل هایی که در کتاب های قبلی مجموعه فوق طرح گردیده بود ، در این کتاب ( و البته کتاب هفتم یعنی "هری پاتر و یادگاران مرگ" ) در کنار هم قرار می گرفت و روشن می گردید ؛ مثل مطرح شدن قضیه هورکراکس ها که اصلی ترین علت زنده ماندن و به اصطلاح فناناپذیر شدن ولد مورت به شمار می آمد. اما استیو کلاوز همچنان از بیان بسیاری پس زمینه ها و علل همین رمز و رازها در فیلمنامه بازمانده است، اگرچه نسبت به مثلا "هری پاتر و زندانی آزکابان" قصورهای کمتری را می توان به وی نسبت داد.

داستان فیلم "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" برخلاف کتاب آن که از دیدار وزیر سحر و جادو (کورنلیوس فاج) و وزیر مشنگ ها آغاز می شود با خرابکاری و حملات مرگ خوارها به شهر مشنگ ها ( که البته در کتاب در حرف های فاج بیان می گردد) شروع شده و به نوعی حملات تروریستی نیروهای به اصطلاح شرور را در فیلم های معمولی آمریکایی (که ظاهرا تصویر آینده وحشت انگیز و هول آوری  را به نمایش می گذارند) تداعی می نماید.

هری پاتر برای ششمین سال پیاپی همراه دیگر دوستانش مانند رون ویزلی و هرماین گرینجر راهی هاگوارتز می شود. این در حالی است که دیگر ، بسیاری از موقعیت ها ، هم برای مخاطبان و هم برای کاراکترها روشن تر شده است. مثلا برای اولین بار در این قسمت به طور علنی هری پاتر به عنوان منجی موعود نامیده می شود!( البته این موضوع در آخر کتاب پنجم که دامبلدور  پیشگویی مهم پرفسور تریلاونی را در مورد رقیب نهایی ولدمورت بیان می کرد ، روشن شده بود اما چون بخش فوق از پیشگویی در فیلم مربوطه بیان نمی شد ، برای نخستین بار در فیلم "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" آن را دیده و می شنویم.)

 اینک دیگر هری پاتر ،  تنها کسی است که همه در انتظار نبردش با نیروی تاریکی و نجات جهان از وجود آن هستند. این موضوع حتی در نشریات و مطبوعات نیز درج شده و در صحنه ای از فیلم که هری در رستورانی مشغول خواندن روزنامه است ، در همان روزنامه کاملا به چشم می خورد و پیشخدمت رستوران نیز از این جهت نسبت به هری ابراز ارادت می کند! ( البته در کتاب ، هری هرگز در دنیای مشنگ ها و در رستورانی اینچنین حضور ندارد ). اینکه چرا پیتر ییتس کارگردان و فیلمنامه نویسش ، استیو کلاوز ، تا این حد اصرار داشته اند ، ابتدای این قسمت از هری پاتر را به دنیای مشنگ ها برده و حتی مسئله منجی بودنش را هم در این دنیا مطرح سازند ، شاید از این جهت است که خواسته اند این مقوله مهم جهان امروز ( که بیش از یک دهه است در هالیوود مورد توجه قرار گرفته) را خارج از دنیای جادوگری هاگوارتز و مانند آن نیز جاری ساخته و برای تماشاگران خاص هری پاتر  که بیشتر از قشر نوجوانان هستند، ملموس تر سازند. ( به خاطر بیاوریم صحبت های پرفسور رابرت لنگدون در "رمز داوینچی" را که در پاسخ نگرانی سوفی مبنی بر از یادرفتن جام مقدس ، خانقاه صهیون ، خاطره مریم مجدلیه و نسل عیسی مسیح ، یادآور شد که هنرمندان متعددی در طول تاریخ سعی کردند با آثار خود ، این یاد را در اذهان کودکان و نوجوانان و به زبان و بیان خود آنها حفظ نمایند ، از جمله والت دیزنی در قصه ها و کارتون هایی مثل سیندرلا و زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله و ... و همچنین داستان هایی مانند  هری پاتر...)

در "هری پاتر و شاهزاده دورگه" ، دیگر حضور ولدمورت ( که تا قسمت قبلی حتی توسط استاد مبارزه با جادوی سیاه یعنی امبریج نفی می گردید) کاملا جدی و علنی شده ، به طوریکه تمهیدات حفاظتی شدیدی را برای ورود و خروج به مدرسه هاگوارتز در نظر گرفته اند. این موضوع را در بدو ورود هری و دوستانش به هاگوارتز شاهد هستیم.

ماجرای ارتباط هری پاتر و دنیای هاگوارتز در کتاب ششم مثل اغلب کتاب های قبلی از پرایوت درایو و خانه دورسلی ها آغاز می شود ولی بازهم سازندگان فیلم این قضیه را هم به دنیای معمولی مشنگ ها برده و شاهدیم که دامبلدور در مترو با هری ملاقات کرده و او را به شیوه آپارات انتقال می دهد.

در قسمت ششم ، بازهم شاهد حضور استاد جدیدی هستیم به نام هوراس اسلاگهورن ( با بازی جذاب و شیرین جیمز براد بنت که کاراکترش تا حد زیادی با شخصیت توصیفی جی کی رولینگ در کتاب همخوان و سازگار است ) که در ابتدا براین تصوریم ، طبق معمول برای تدریس مبارزه با جادوی سیاه چنین اقدامی صورت گرفته ولی بعدا در هاگوارتز و مراسم افتتاحیه سال ششم متوجه می شویم ، اسلاگهورن برای درس معجون سازی در نظر گرفته شده و پرفسور اسنیپ ، استاد قبلی این درس به سمت مدرس مقابله با جادوی سیاه انتخاب گردیده است. ( در فیلم روشن نمی شود چرا چنین اتفاقی می افتد و سوال بزرگی برای تماشاگران باقی می ماند اما خوانندگان کتاب های هری پاتر از قسمت چهارم به خاطر دارند که پس از آشکار شدن ولدمورت ، به نوعی دریافته می شود که دامبلدور ، اسنیپ را برای نفوذ به اردوی ولدمورت می فرستد. این موضوع در قسمت پنجم و در جریان محفل ققنوس واضح تر شد ، خصوصا جایی که اسنیپ گزارشی را به دامبلدور ارائه می دهد و بالاخره در همین قسمت ششم و در صحنه ای که رون مسموم شده ، هاگرید که مخفیانه به صحبت های دامبلدور و اسنیپ گوش می دهد ، متوجه می شود اسنیپ از ماموریتی که رییس هاگوارتز به وی واگذار نموده ، ناراضی به نظر می رسد.یعنی در واقع دامبلدور با واگذاری درس مقابله با جادوی سیاه به اسنیپ به نوعی به وی رشوه داده است!)

اما از طرف دیگر در همین قسمت ششم برای اولین بار و در همان نخستین صحنه ها ، خیانت یکی از نزدیکترین و اصلی ترین یاران هاگوارتز یعنی پرفسور اسنیپ را می بینیم. به یاد داریم که مثلا خیانت کویرل در "هری پاتر و سنگ جادویی" در انتهای داستان روشن شد و در قصه چهارم یعنی گوی آتشین نیز در آخر معلوم گردید مودی قلابی ، همان بارتی کراچ پسر بوده که با استفاده از معجون جادویی اش خود را تغییر چهره داده است. اما در "هری پاتر و شاهزاده دورگه" در دومین صحنه ، ملاقات اسنیپ را با مرگ خوارانی همچون نارسیسا مالفوی (مادر دراکو مالفوی) و بلاتریکس لسترنج مشاهده می کنیم. به هرحال اسنیپ از اعضای محفل ققنوس است و از همین روی مورد تعقیب هری پاتر قرار می گیرد تا سر از کارش درآورده شود.( این بخش از داستان یکی از موارد مورد علاقه کلاوز و ییتس است که بارها در لحظات مختلف فیلم دیده می شود!) یادمان هست که در قسمت نخست همه ظن و شک مخاطب تا صحنه آخر برروی همین اسنیپ بود . آن مسابقه کوییدیچ را با خاطر آورید و آن وردی که زیر لب توسط اسنیپ خوانده شد و پس از آن شاهد سقوط هری بودیم . بعدا متوجه شدیم که در واقع ورد اسنیپ برای نجات هری از جادوی کویرل بود که با نگاه ، وی را از روی جاروی جادوگری به زیر افکند.

علیرغم نمایش خیانت فوق الذکر در صحنه های ابتدایی فیلم ،  آنچنانکه در کتاب "هری پاتر و شاهزاده دورگه" نفرت از اسنیپ در خواننده برانگیخته می شود ، اساسا در فیلم چنین اتفاقی نمی افتد و در صحنه هایی ، شاهد تردید و چهره ای نسبتا مثبت از اسنیپ هستیم. گویی فیلمنامه نویس عمدا می خواسته ذهن مخاطبش را از پیش با سرنوشت پرفسور اسنیپ آشنا سازد. ( در قسمت هفتم وقتی اسنیپ به دست ولد مورت کشته می شود ، به هنگام مرگ ، قسمتی از خاطراتش را به هری می دهد و از طریق این خاطرات متوجه       می شویم ، وی عشق مادر هری را پیش از ازدواجش در سر داشته  و علت نفرتش نسبت به هری در واقع  شباهت هری با پاتر پدر  بوده است. همچنین در می یابیم کشته شدن دامبلدور توسط اسنیپ در قسمت ششم با یک توافق قبلی مابین آن دو اتفاق افتاده ،  چراکه دامبلدور به حال مرگ بوده و هر دو از این مسئله اطلاع داشتند. تنها می خواستند گناه آن برگردن دراکو مالفوی نیفتد ، ضمن اینکه محبوبیت اسنیپ نزد ولد مورت بیشتر شود.دیگر اینکه نفوذ اسنیپ در دستگاه ولد مورت بنا به دستور دامبلدور به خاطر روزگاری بوده که ارتش تاریکی بر هاگوارتز حاکم شده و دامبلدور پیش بینی کرده بود ، اسنیپ می تواند حداقل با حضور در دار و دسته ولد مورت ، به ریاست هاگوارتز رسیده  و از سختی آن دوران بر اهالی مدرسه جادوگری بکاهد. همین اسنیپ پس از حاکمیت ولد مورت در "هری پاتر و یادگاران مرگ" به هری که فراری شده ، کمک های فراوانی  می کند. )

از دیگر راز و رمز هایی که در کتاب ششم به تفضیل بازگشایی می شود ولی در فیلم چندان مورد توجه قرار نمی گیرد ، داستان تام ریدل است که در قسمت دوم یعنی "هری پاتر و دالان اسرار" ، دفترچه خاطراتش را به یاد داریم. همان دفترچه خاطراتی که متوجه می شویم یکی از هورکراکس های ولدمورت است. در این قسمت ، دامبلدور ، هری را به سیاحت برخی خاطرات تام ریدل در قدح اندیشه می برد . در فیلم ، این گشت و گذار در خاطرات تام ریدل از زمانی  شروع می شود که او در یتیم خانه و در کودکی بعضی قدرت های جادویی اش را بروز می دهد که دامبلدور به سراغش رفته و وی را به هاگوارتز می آورد.  استیو کلاوز و دیوید ییتس در فیلم "هری پاتر و شاهزاده دورگه " به همین مختصر بسنده کرده و در سفر نیمه کاره و ناقص هری به خاطره بعدی ریدل ،  تنها دیدار با پرفسور اسلاگهورن و دستکاری خاطره مزبور را شاهد هستیم. اما در کتاب شرح نسبتا مفصلی در مورد تام ریدل آمده است که بسیاری از ابعاد شخصیتی ولد مورت را برای مخاطب باز می نماید. در واقع خلاصه کردن این قسمت از کتاب توسط فیلمنامه نویس ، ضربه جبران ناپذیری به شخصیت ولد مورت یعنی اصلی ترین ضد قهرمان اثر  وارد آورده و وی را در واقع از یک شخصیت ، به یک تیپ معمولی بدل ساخته است. نکات مهمی که در کتاب ، شخصیت ولدمورت را کامل می کند و در فیلم مورد غفلت واقع شده ، از جمله اینکه مادر ولد مورت ، پدر وی را که تام ریدل نام داشته ، با معجون عشق جلب کرده و پس از مدتی با از بین بردن اثر آن معجون وی را از دست داده است. از آن پس مادر تحت شرایط سختی زندگی سپری می کند و به هنگام مرگ نام فرزندش را "تام مارولوو ریدل" گذارد ( عبارتی که نوشتن معکوس آن ، جمله معروف "من ولد مورت هستم " را بوجود می آورد) در کتاب می خوانیم که ولد مورت در طول دوران رشد ، از کودکی تا جوانی ، اعمال دهشتناکی مرتکب شده از جمله هم سن و سالانش را آزار و اذیت کرده و اعمال خلاف مرتکب می گردد. و در نهایت با کشتن دایی اش ، انگشتر معروف وی را به عنوان اولین هورکراکس خود می رباید.( انگشتری که در صحنه ای از همین فیلم دامبلدور آن را به هری نشان می دهد و همچنین در قسمت هفتم آن را یکی از یادگاران مرگ می یابیم). او در همان زمان پدرش که یک مشنگ زاده بود( و همین کینه ولد مورت را علاوه بر عمل ترک مادرش ، نسبت به وی افزون ساخته بود)  را نیز به قتل رسانده و گناه آن را برگردن دایی مقتول خویش می گذارد. به دلیل همین خباثت ها و دیگر صفات منفی است که در دوران بزرگسالی  ، دامبلدور حاضر نیست ، استادی کلاس مبارزه با جادوی سیاه را به وی بسپارد . از همین روی ولدمورت هاگوارتز را ترک می کند.

تردیدی نیست که محورهای اصلی کتاب "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" ، 3 موضوع تشریح سرگذشت تام ریدل یا همان ولد مورت ، راز بقا و جاودانه شدنش از طریق هورکراکس ها و همچنین اقدامات اسنیپ به عنوان جاسوسی دو جانبه است که در اوج فعالیت هایش دامبلدور را به قتل می رساند.

اما در فیلمنامه ، این 3 محور مهم در سایه تعقیب و گریزهای هری پاتر و اسنیپ ، عشق مثلثی رون ویزلی و لاوندربراون و هرماین گرینجر یا سطحی شدن عشق هری و جینی ویزلی همچنین پررنگ شدن مزاحمت های مداوم هری برای پرفسور اسلاگهورن ( جهت کشف اصل آن خاطره خراب شده توسط تام ریدل) و ...قرار گرفته و چندان برای مخاطب باز نمی شوند. حتی قضیه شاهزاده دورگه که بخشی از عنوان کتاب و فیلم است (و پیش از خواندن کتاب یا دیدن فیلم ، مورد حدس و گمان های متعدد قرار می گرفت که آیا مصداقش ، هری پاتر است یا ولد مورت و یا...؟) تنها در یکی از سکانس های پایانی فیلم مورد اشاره قرار می گیرد.  در آن سکانس ، پرفسور اسنیپ پس از حمله مرگ خوارها به هاگوارتز و تخریب آن ، وقتی هری با وی درگیر شده و جادوها و طلسم های ذکر شده در کتاب معجون سازی شاهزاده دورگه را در موردش به کار می برد ، صریحا می گوید که "تو طلسم های من را درباره خودم به کار می گیری... بله ، من شاهزاده دو رگه هستم..."

اما در کتاب و در فصل آخر به نام "گور سفید" ، هرماین که در طول داستان نیز به دنبال کشف راز شاهزاده دورگه بود ، همه ماجرای آن را برای هری توضیح می دهد که مادر اسنیپ ، نام "شاهزاده" برخود داشته و از آنجا که اسنیپ بسیار به مادر خود افتخار می کرده ، لقب "شاهزاده" را برای خود برمی گزیند. از طرف دیگر پدر اسنیپ نیز مشنگ زاده بوده و از این لحاظ اسنیپ ، یک دورگه محسوب می شده است. گو اینکه هم هری پاتر و هم ولدمورت هم دورگه به حساب آمده اما لقب شاهزاده تنها برای اسنیپ وجود داشته است.

اما مهمترین تغییر فیلمنامه نسبت به کتاب در صحنه آخر و یورش مرگ خواران ولد مورت به هاگوارتز اتفاق می افتد. در کتاب ، دامبلدور با توجه به آگاهی از این حمله ، اعضای محفل ققنوس و بعضی از اهالی هاگوراتز را آماده مقابله و مقاومت کرده و سرانجام بر مرگ خواران پیروز می شوند. ( هم در صحبت های مابین دامبلدور و هری قبل از رفتن به غار تام ریدل ، دامبلدور این موضوع را متذکر می شود که عده ای از اعضای محفل ققنوس را برای حفاظت از هاگوارتز آورده ، هم به هنگام بازگشت این دو به هاگوارتز لحظاتی از جنگ روایت می شود، هم وقتی هری برای نجات دامبلدور از دست دراکو مالفوی تلاش می کند ، باز صحنه ای از جنگ و کشته شدن مرگ خوارها نقل می گردد و هم پس از شکست مرگ خوارها و در فصل ماقبل آخر کتاب یعنی "مرثیه ققنوس" ، وقتی اعضای محفل ققنوس و سایرین در درمانگاه جمع شده اند ، ماجرای جنگ با مرگ خوارها و مقاومت در مقابلشان ، حکایت می شود.)

اما در فیلم شاهد تخریب هاگوارتز و حتی به آتش کشیدن پناهگاه ( خانه ویزلی ها) توسط دار و دسته ولد مورت هستیم درحالی که کوچکترین مقاومتی در برابرشان رویت نشده و اساسا فردی از اعضای محفل ققنوس حضور ندارد! معلوم نیست چرا کارگردان و فیلمنامه نویس ، این بخش مهم را از فیلم حذف کرده یا از آن بسیار سرسری گذشته اند. شاید قصد داشته اند همه هیجان و تعلیق رویارویی ارتش ولدمورت با محفل ققنوس را برای نبرد آخرین و قسمت هفتم یعنی "هری پاتر و یادگاران مرگ" نگاه دارند. چون به هر حال فیلم هفتم از این مجموعه (که گفته شد در 2 قسمت و به فاصله دو سال اکران خواهد گردید) بازهم حاصل همکاری استیو کلاوز فیلمنامه نویس و دیوید ییتس کارگردان است که در حال حاضر بخش اول وارد مرحله فنی شده و بخش دوم در حال فیلمبرداری است. به هر حال در این بخش ، در واقع فیلمنامه نویس و کارگردان ، تغییر مهم و تاثیر گذاری را نسبت به کتاب اعمال می کنند و با کم رنگ کردن یا در حقیقت حذف مقاومت محفل ققنوس و پیروزی شان در برابر مرگ خواران ولد مورت ، حفره بزرگی در روند قصه بوجود آورده و جبهه خیر را دچار نقصان اساسی تصویر می نمایند! اگرچه این یک تمهید هالیوودی دستمالی و نخ نما شده است که نیروی خیر را تا سر حد مرگ و اضمحلال ضعیف کرده و ناگهان در کمال ناامیدی و یاس وی را بر دشمن قدر پیروز گردانند ولی چنین کلیشه ای به هیچوجه در این بخش از داستان هری پاتر جواب نمی دهد.

 و بالاخره سکانس پایانی فیلم در سوگ مرگ دامبلدور است که علیرغم تلاش های فیلمنامه نویس و کارگردان برای تاثیر گذار بودن آن ، به هیچ وجه بار تراژیک دو فصل آخر کتاب را دارا نیست.

اما موضوع مهم دیگری که در کتاب "هری پاتر و شاهزاده دورگه" مورد تاکید قرار گرفته ، ولی در فیلم حذف شده ، اشاره به نبرد آخرین و "آرماگدون" است. در بخش آخر کتاب ششم یعنی "گور سفید" وقتی همه یاران دامبلدور گرد جسد او جمع شده اند و سانتورها ( اهالی جنگل ممنوع) هم می آیند و در حاشیه همان جنگل می ایستند ، هری به یاد نخستین سفرکابوس وارش به این جنگل می افتد و نخستین ملاقاتش با ولد مورت و در اینجا جمله دامبلدور را به خاطر می آورد که گفته بود : "جنگ نهایی نیک و بد ، آرماگدون بزرگ چندان دیر نیست..."

به این ترتیب نویسنده و طراحان قصه هری پاتر که تا اینجا و گذشت شش کتاب ، تنها به زبان به اصطلاح فانتزی سخن گفته و همه نیات خود برای به قول پرفسور لنگدون حفظ راز جام مقدس و خانقاه صهیون و ظهور موعودی از نسل عیسی مسیح و مریم مجدلیه برای آخرالزمان را در لوای داستانی کودکانه و جادو و جنبلی پنهان ساخته بودند  ، سرانجام پرده های هنر و فانتزی و افسانه و سرگرمی را کنار زده و به صراحت از آرمان های ایدئولوژیک گروهی سخن می گویند که در این روزگار تحت عنوان "اوانجلیست ها " از پس گذشت قرون و اعصار اهداف دیرین حکومت جهانی صهیون را دنبال کرده و در فرهنگ سیاسی امروز به "صهیونیست های مسیحی" مشهور شده اند. "آرماگدون" همان آرمان نهایی این گروه است که از زمان مهاجرتشان به آمریکا (با نام پیوریتن ها") جزو لاینفک زندگی و کار و فعالیتشان قرار گرفته و به جد باور داشته و دارند که برای بازگشت همان حضرت مسیح (ع) به عنوان منجی آخرالزمان ، جمع کردن قوم یهود در سرزمین فلسطین و برپایی کشور اسراییل ضروری است و این اساس تشکیل و ماموریت حکومت آمریکا به شمار می آید که از سوی خداوند تعیین شده است! و "آرماگدون" همان نبرد نهایی است که در محلی با همین عنوان در فلسطین مابین نیروهای خیر به رهبری عیسی مسیح(که منظور غرب صلیبی به ریاست آمریکاست و از همین رو بوش پسر ، لشکر کشی به خاورمیانه پس از 11 سپتامبر 2001 را آغاز جنگ صلیبی نوین خواند !)  و ارتش شر به سرکردگی ضد مسیح که از شرق می آید(و در ادبیات امروز آرماگدونی ، به طور مشخص مسلمانان و ایرانی ها معرفی می شوند!!) ، در گرفته و در نهایت به نابودی ضد مسیح و پیروزی مسیح و هزار سال حاکمیت پیروان او بر دنیا خواهد انجامید. به این ترتیب با این اعلان صریح سازندگان هری پاتر ، این مجموعه فیلم ها هم به دور از هر گونه به اصطلاح توهم توطئه و تردید ، در زمره آثار سینمای آخرالزمانی قرار می گیرند.( که این روزها در غرب به صورت یک ژانر مهم در آمده  و حتی اخیرا تیم برتون به عنوان تهیه کننده انیمیشن آخرالزمانی "9" ، در گفت و گویی ، تعداد فیلم های در این باب را از فرط ازدیاد تولید به کنایه ، میلیون ها عدد نامید!!)

اگرچه اشاره های صریح نویسنده و تهیه کنندگان کتاب و فیلم "هری پاتر و شاهزاده دورگه" به منجی موعود و آرماگدون ، همه ادعاهای هنر سرگرمی ساز و فیلم فانتزی را زیر علامت سوال جدی برده و باردیگر حاکمیت هنر ایدئولوژیک غرب امروز را به منصه ظهور می رساند اما از قسمت های پیشین هری پاتر نیز می توانستیم این درونمایه را مستفاد نماییم.   

درونمایه جادوییستی کتاب و مجموعه فیلم های  هری­پاتر بیش از هر مقوله به تفکر رازآمیز کابالیسم(قبالائیسم) نزدیک بوده و از بسیاری نشانه ها و سمبل های این فرقه صهیونیستی بهره گرفته است. فرقه ای که در هالیوود امروز بسیار ریشه دار است . چنانچه در سال 2004 پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل"  درمورد رهبر آن یعنی فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ نوشت که وی عملا بر هالیوود حکومت می کند.

فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیت‌المقدس) گشود و سپس کار خود را در لس‌آنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لس‌آنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه ساله از طریق جلب هنرپیشگان و ستاره‌های هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانه‌های اعیانی در لس‌آنجلس و منهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوس‌آیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارایی فرقه برگ حدود 23 میلیون دلار تخمین زده می‌شد ولی در سال 2004 تنها در لس‌آنجلس 26 میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا می‌کند که دارای سه میلیون عضو است.

سازمان برگ خود را "فرا دینی" می‌خواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر ، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" می‌خوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخام‌های بزرگ یهودی اطلاق می‌شود.

فعالیت فرقه کابالای برگ در سال 2004 به‌ناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا ( خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانه‌ها بازتابی جنجالی داشت. بسیاری از خام خام های سنت گرای یهودی ، عقاید فیلیپ برگ و فرقه اش را منشاء گرفته از جادوگران و ساحران مصر باستان و حتی شیطان پرستی یا پاگانیسم  دانستند.

واقعیات نشان می‌دهد که برگ تنها نیست. کانون‌ها و رسانه‌های مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه‌ درباره‌اش می‌نویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست به چشم می‌خورد.

تایمز لندن در سال 2004 گزارش مفصلی درباره پیوستن مدونا به فرقه کابالا منتشر کرد. گزارش تایمز همدلانه بود و تبلیغ به‌سود فرقه برگ به‌شمار می‌رفت. به‌نوشته تایمز، در جشن یهودی پوریم، که در دفتر مرکزی فرقه کابالا برگزار شد، صدها تن از مشاهیر لس‌آنجلس و هالیوود حضور داشتند. یکی از مهم‌ترین این افراد مدونا بود که از هفت سال پیش در مرکز فوق در حال فراگیری کابالا بود و اکنون رسماً کابالیست شده بود. نه تنها او بلکه بسیاری دیگر از مشاهیر سینما و موسیقی جدید غرب، از پیر و جوان، به عضویت فرقه کابالا درآمدند: از الیزابت تایلور 72 ساله و باربارا استریسند 62 ساله تا دیان کیتون، دمی مور،استلا مک‌کارتنی، بریتنی اسپیرز،اشتون کوشر، ویونا رایدر، روزین بار، میک جاگر،پاریس هیلتون (وارث خانواده هیلتون، بنیانگذاران هتل‌های زنجیره‌ای هیلتون) و دیگران. این موج ورزشکاران را نیز فرا گرفت: دیوید بکهام (فوتبالیست انگلیسی) و همسرش، ویکتوریا، آخرین مشاهیری بودند که در ماه مه 2004 ، به عضویت فرقه کابالا درآمدند.

اما کابالیسم داستان مفصلی دارد. اسناد تاریخی موجود ، ریشه های آن را به آیین های جادویی و مشرکانه کاهنان و ساحران مصر باستان مربوط می­ داند که پیرامون فراعنه گرد آمده بودند. بعدها در جنگ های صلیبی، فرقه شوالیه­های معبد، این مضامین ساحرانه را از خاخامهای کابالیست فراگرفتند و در اروپا پخش کردند. گفته می­شود که شوالیه­هایی که خودشان مسیحی بودند،‌ در محل ادعایی معبد سلیمان در بیت المقدس، انزوا گزیده و به آموزه­های جدیدی رسیدند. آنها (چنانچه در "رمز داوینچی" هم آمده) براثر دستیابی به اسرار و رموزاتی ، مدت­ها از کلیسای کاتولیک حق السکوت ­گرفتند و از این راه ثروت هنگفتی انباشتند تا بالاخره بر اثر قدرت گرفتن کلیسای کاتولیک، مرتد اعلام شده و فرمان قتل عامشان صادر گردید . از رهبرانشان افرادی همچون ژاک دموله اعدام شدند اما عده­ای از آنها به اسکاتلند گریخته و اولین لژ­های فراماسونی را به وجود آوردند، یعنی در واقع فراماسونری منشاء کابالیستی دارد.

در هالیوود امروز سازندگان بسیاری از فیلم ها ، به 9 شوالیه اولیه معبد به انحاء گوناگون ادای احترام می کنند. از جمله 9 نفر یاران حلقه در "ارباب حلقه ها" یا جنگجویان جدای در "جنگ های ستاره ای" که معبدشان و اعتقاد و آرمان هایشان برگرفته از اسطوره های جوزف کمپل،  بسیار به باورهای کابالیستی شوالیه های معبد شباهت دارد.( خصوصا مقوله سوی مثبت و منفی نیرو) و همچنین محفل ققنوس در همین هری پاتر و اعضای اصلی اش که 9 نفر هستند.

 وقتی مکتب کابالا کارکرد احیاء و ترویج آرمان‏های مسیحایی را به دست گرفت ، این آرمان‏ها در بنیاد تحریکات جنگ‌افروزانه صلیبی سده سیزدهم و تکاپوهای شِبه‌صلیبی و نو‌صلیبی سده‌های پسین جای گرفت. در سده چهاردهم میلادی، هسته‌های فرقه کابالا در جوامع یهودی سراسر جهان، به‏ ویژه در بنادر ایتالیا، گسترده شد. از طریق ایتالیا، که قلب جهان مسیحیت به شمار می‌رفت، پیشگویی‏های اسرارآمیز درباره ظهور قریب‌الوقوع مسیح و استقرار سلطنت جهانی او، به مرکزیت بیت‌المقدس، رواج یافت و دربار پاپ در رم و سایر کانون‏های فکری و سیاسی دنیای مسیحی را به شدت متأثر ساخت. در تمامی این دوران منجمین بانفوذ یهودی، یکی پس از دیگری، درباره ظهور قریب‌الوقوع «ماشی‌یَح» (مسیح) پیشگویی می‌کردند و حتی ظهور مسیح بن داوود را در سال 1358م. پیش‌بینی نمودند که با بازگشت حضرت مسیح(ع) در باورهای مسیحی اشتراکات فراوان داشت. از این زمان بود که اعتقادات منجی گرایی ، موعود گرایی و آخرالزمانی در مسیحیت جدی تر گردید.

 از نیمه دوّم سده پانزدهم میلادی ، کابالیست‌های یهودی به تدوین برخی رساله‌های کابالی منطبق با زبان و فرهنگ مسیحیان دست زدند. این رساله‌ها در ایتالیا و به‏ ویژه در کانون فرهنگی خاندان مدیچی در فلورانس بسیار مؤثر بود. به ‏نوشته دائرة‌المعارف یهود، محافل فرهنگی رنسانس عمیقاً باور کردند که در رساله‌های کابالی به منابع اصیل و دست اوّل رازهای کهن هستی دست یافته‌اند؛ رساله‌های گمشده‌ای که اینک پدیدار شده و به کمک آن نه تنها می‌توان به اسرار نوشته‌های پیشینیان در مصر و یونان باستان پی برد، بلکه رازهای مسیحیت را نیز می‌توان شناخت. در سده‌های شانزدهم و هفدهم میلادی فرقه کابالا در تمامی مراکز مهم قاره اروپا گسترده شد. بدینسان، مکتب کابالا به نیروی متنفذ سیاسی در میان مسیحیان بدل شد که بر آرمان‏های مسیحایی و صلیبی جدید دامن می‌زد و طلوع قریب‌الوقوع دولت جهانی اروپاییان را نوید می‌داد. به تأثیر از این موج، بسیاری از متفکران اروپایی به این نتیجه رسیدند که باید آرمان ظهور مسیح را با مفاهیم رازآمیز شناخت و تنها منبع معتبر برای این شناخت رساله‌های کابالی است. در نتیجه، رویکردی گسترده به فراگیری زبان عبری، به‏ ویژه در ایتالیا، آغاز شد.

 

کابالیسم یکی از آیین هایی معرفی گردیده است که جادوئیسم و جادوگری را نشر می دهد و حل و فصل بسیاری از مشکلات بشری را به واسطه آن می داند. عناصر اصلی کابالیسم، موعودگرایی ، اعتقاد به آخرالزمان و آرماگدون ، شیطان شناسی و قدرت شر و همچنین روش های مرموز صوفیانه و پنهان کاری و جادوگرایی هستند. همه این عناصر در اثری چون هری پاتر به روشنی هویدا هستند. البته آثار فراوان دیگری هم به کابالیسم اشاره های پیدا و پنهانی دارند.

به هر حال "هری پاتر و شاهزاده دورگه" یکی از غم انگیزترین و سیاه ترین قصه های هری پاتر به نظر می آید. فضای حاکم که به نوعی در اختیار ولد مورت و مرگ خوارها قرار دارد ، خیانت اسنیپ ، مسئله هورکراکس ها که ولد مورت را دارای هفت جان کرده و بالاخره مرگ دامبلدور به عنوان پشتوانه همیشگی هری پاتر ، ششمین هری پاتر را همچون ابرهای سیاه و خاکستری که همراه علامت شوم هر از گاهی ، آسمان قصه را می پوشاند به داستانی نفرین زده بدل ساخته است.  

 

 

 

خط باریک کابالا 

 

 وقتی در سال 1998 ، پس از گذشت  20 سال  از ساخت فیلم "روزهای بهشت" ، ترنس مالیک فیلم "خط باریک قرمز" را درباره  جنگ گواداکانال آمریکا در ژاپن برپرده سینما  برد ، خیلی ها بازگشت وی به سینما را  غنیمت شمرده و آن را ناشی از بروز  دیدگاههای جدید در این کارگردان کم کار  سینما دانستند. اگرچه هر دو فیلم قبلی  مالیک یعنی "برهوت" در سال 1973 و  "روزهای بهشت" در سال 1978 مورد پسند  برخی منتقدان قرار گرفته و فیلم "روزهای  بهشت" علاوه بر نامزدی دو جایزه اسکار  بهترین فیلمبرداری و صدا ، اسکار فیلمبرداری  را توسط نستور آلمندروس از آن خود کرده  بود. 

اما پس تراژدی های عاشقانه ای که مالیک  در  فیلم های "برهوت" و "روزهای بهشت"  درباره فرار و گریز از کلان شهرها به سوی  طبیعت و سپس سرخوردگی در آن تصویر کرد  ، آشکارا تغییر نگاه وی در "خط باریک قرمز" از  برانگیخته شدن غریزه خشونت در دامان  طبیعت به نماد مامن و پناهگاه انسانی در  مقابل تمدن و مدرنیسم احساس گردید.  اگرچه در اواخر فیلم "روزهای بهشت" نیز بیابان و طبیعت گریزگاه دو جوان خسته از روابط از هم گسیخته شهری بود.

اما فیلم "خط باریک قرمز" به دلیل همین نگاه که از نوعی نگرش ایدئولوژیک کهن درباره رابطه متقابل انسان و طبیعت (در برابر ارتباط انسان و خدا) می آمد، نامزد دریافت 7 جایزه اسکار در سال 1999 (در آستانه هزاره سوم) شد اما قافیه را به فیلم "نجات سرباز وظیفه راین" استیون اسیلبرگ باخت ، چرا که ورای آن دیدگاه نانورالیستی و طبیعت گرا ، به طور کلی بیانیه علیه جنگ و میلیتاریسم به شمار می آمد. همان نوع نگاهی که 10 سال بعد در فیلم "آواتار" جیمز کامرون رویت شد. و شاید همین نوع نگرش نیز باعث واگذاری میدان اسکار توسط جیمز کامرون و آواتارش به همسر سابقش یعنی کاترین بیگلو و "محفظه رنج" او شد. اما آنچه آثاری همچون "خط باریک قرمز" و "آواتار" را برجسته ساخته و می سازد ، نوع دیدگاه عمیقا ایدئولوژیک آنها براساس نظریه ای است که امروزه در منظر برخی کارشناسان و تئوری پردازان " دین نوین جهانی " خوانده می شود. نظریه ای که بخشی از همان پروژه به اصطلاح "نظم نوین جهانی" به شمار می آید.

ترنس مالیک نگاه ایدئولوژیک و طبیعت گرای خویش که رگه هایش از فیلم "روزهای بهشت" آغاز شده بود و در "خط باریک قرمز" تکامل جدی پیدا کرد را در فیلم سال 2005 خود تحت عنوان "دنیای نو" براساس داستان قدیمی "پوکاهانتس"( که در سال 1995 نیز یک انیمیشن بلند سینمایی براساس آن ساخته شد) به یک ترکیب آرمانی و تاریخی رسانید. یعنی همان تم طبیعت گرایی و رابطه معنوی انسان و طبیعت را به یک واقعه تاریخی ایدئولوژیک یعنی فتح قاره آمریکا ( به عنوان نقطه عطفی برای عملی ساختن باورهای اعتقادی فاتحان پیوریتن آن ) پیوند زد و حضور نخستین مهاجران به این قاره و تسخیر مکان و سرزمین بومیان و قتل عامشان را به مثابه یک پیوند عمیق معنوی با طبیعت که از درونش عشقی به اصطلاح غیر افلاطونی هم بیرون می زند، به تصویر کشید. یعنی دقیقا همان باور و اعتقادی که در نگاه پیوریتن ها(همان مسیحیان صهیونیست) معتقد به ماموریت آمریکا برای زمینه سازی بازگشت مسیح موعود(براساس دو شرط برپایی اسراییل بزرگ و جنگ آخرالزمان) موج می زد و برای همین به قاره نو رفتند و آن را اورشلیم جدید نام دادند.

عاشقانه ناتورالیستی ترنس مالیک ( در فیلم "دنیای نو" ) در مقابل میلیتاریسم قرون وسطایی تازه واردین به آمریکا که از همان جنس پیوریتن های آخرالزمان گرای صهیونی بودند ، بیش از آنچه در "خط باریک قرمز" تصویر کرده بود به آن دین نوین جهانی راه می برد.

اما  "درخت زندگی" نقطه اوج مسیر ایدئولوژیکی محسوب می شود که ترنس مالیک از فیلم "روزهای بهشت" آن را آشکار ساخت و با یک شیب آرام به سوی برجسته ساختن آن در ترسیم همان دین نوین جهانی (برگرفته از فرقه های شرک آمیزی همچون کابالا) تا امروز پیش آمده است.

فیلم با زندگی روزمره خانواده ای در تگزاس آمریکا و در دهه 50 میلادی به نام اوبراین آغاز می شود که از مرگ پسر 19 ساله شان با خبر می گردند و همین مرگ ما را از دریچه ذهن پسر بزرگ خانواده به نام جک (که اینک به عنوان یک آرشیتکت، در میان آسمانخراش ها و ساختمان های سر به فلک کشیده به سر می برد) به گذشته و مروری بر خاطرات تلخ و شیرین آن واد می سازد. پس از یک سفر ادیسه وار در سیر خلقت هستی ( براساس تئوری های داروین ) آقا و خانم اوبراین را می بینیم که با 3 پسر بچه قد و نیم قد ، زندگی معمولی را طی می کنند. اما روش تربیتی دو گانه از سوی پدر و مادر ، بچه ها را با پارادوکس رفتاری مواجه ساخته است.  آقای اوبراین ( با بازی براد پیت)  با سخت گیری و اعمال نظم افراطی و اجرای نوعی قوانین سربازخانه ای ، وجه خشن و خشک این آموزش و تربیت است و خانم اوبراین با عطوفت و رحمت و مهربانی ، سوی نرم خویی آن به حساب می آید.

این دوگانگی تربیتی به گونه ای فاجعه بار است که جک در یکی از نریشن هایش به آن اشاره می نماید که چگونه دو نوع روش تربیتی در وجود او با یکدیگر در جنگ و نزاع به سر می برند و جک را دچار نوعی تناقض رفتاری ساخته است. تناقضی که آن را در برخورد با برادرها و حتی مادرش مشاهده می نماییم.

پرسه زدن در طبیعت ، بازی های کودکانه ، همراهی مادر ، تنبیه های مختلف پدر و روزهای خوشی مسافرت او ، وظایفی که هربار بردوش پسر بزرگ یعنی جک می گذارد ، دعواها و نزاعش با مادر بر سر همین تنبیه ها و ...همه و همه از جمله وقایعی است که به تناوب و در صحنه های نسبتا طولانی مرور می شوند.

اما آنچه این صحنه ها و سکانس های ظاهرا ساده و سرراست را متفاوت می سازد ، تاکیدات متعدد و مکرر ترنس مالیک بر حضور کاراکترها به خصوص بچه ها و مادر درون طبیعت است به شکلی که تداعی یگانگی آنها با طبیعت را کرده و یا اینکه آنها را جزیی از طبیعت می نمایاند.حرکات و    میزانسن های ویژه دوربین و ترکیب بندی های مفهومی ، در صحنه های یاد شده به خوبی می تواند آمیزه انسان و طبیعت را القاء نماید. حرکات سیال دوربین ( که نماهای مشابه در سایر آثار مالیک حتی فیلم جنگی "خط باریک قرمز" را به ذهن می آورد ) از جمله تمهیدات ساختاری است که مالیک برای القاء فوق به کار گرفته است. حرکاتی که کاملا حضور دوربین را برجسته ساخته و گویا که حکایت از چشم ناظر طبیعت دارد.

این حضور در طبیعت ، با صحنه هایی که جک بزرگسال را در حال راه رفتن در میان صخره های سنگی یک بیابان بی آب و علف نشان می دهد، شکل و رنگ دیگری می گیرد. گویی او در یک آخرالزمان طی طریق می کند ، که تنها او مانده و بس.  صحنه های حضور جک آرشیتکت در میان ساختمان های سر به فلک کشیده و پیوند آن با سکانس های بیابان نوردی به نوعی نشانه های آخرالزمان را از یک فضای سوررئالیستی به دنیای کلان شهرهای امروزی می کشاند که گویی همین اکنون و در میان آن اسمانخراش ها ، جک در یک فضای آخرالزمانی سیر می کند.

سکانس پایانی فیلم ، همه انسان ها را در یک ساحل بی انتها تصویر می کند که گویی تا آخر دنیا امتداد دارد و در یک فضای قیامت گونه سرگشته به هر سو می روند. ( همانند نمایی مشابه در فیلم "قربانی" یا " ایثار " آندری تارکوفسکی که در تصویری از بالا آدم هایی را نشان می دهد که در آخرالزمان به هر سو می گریزند) و در این میان تنها جک بزرگسال و ارشیتکت است که هدفمند و آگاه در میان آن انسان ها گم گشته ، حرکت می کند و از بین آنها برادر از دست رفته اش را یافته و به پدر و مادرش می رساند.

اما تمامی فصل هایی که ذکر کردیم با ریتمی بسیار کند همراه با عمیق تر شدن رابطه انسان و طبیعت در سیر آثار ترنس مالیک ، صحنه ها و سکانس های طویل تری را به مخاطب ارائه می کند. چنانچه در فیلم "درخت زندگی" شاهد فصل های بسیار طولانی و کشدار و البته نمادین هستیم که بعضا تماشاگر پی گیر سینما را به یاد آثار آندری تارکوفسکی (فیلمساز فقید روس) و یا در بعضی موارد یاساجیرو اوزو می اندازد ، خصوصا اوزو که اساسا فیلم هایش به نوعی نگاه معنوی یا به قول پال شریدر ، نگرش استعلایی راه می برد.

حتی شروع فیلم "درخت زندگی " و برخی صحنه های گشت و گذار سرخوشانه خانواده اوبراین ، به خصوص مادر و بچه ها در آن شهر کوچک یا در دل طبیعت ( به همراه موسیقی کلاسیک باخ ) ، به شدت فیلم "آینه " تارکوفسکی را به خاطر می آورد که نوعی فیلم حدیث نفس آن فیلمساز روس به شمار می آمد. قصه کودکی ها و مادر و زندگی در داچا ( کلبه های روستایی در روسیه ) و نگرانی های مادر و ... به شدت روابط مادر و پسرها را در فیلم "درخت زندگی " تداعی می نماید. اما فیلم "آینه" تا آن حد حدیث نفس به شمار می آمد به طوری که حتی خود تارکوفسکی و مادرش نیز در صحنه هایی از فیلم بازی کرده بودند.

شاید بتوان گفت ماجرای " درخت زندگی " نیز می تواند یک نوع حدیث نفس فیلمساز به حساب آید ، چرا که اساسا قصه اش در تگزاس اتفاق می افتد ، جایی که فیلمساز دوران کودکی و نوجوانی خویش را گذرانده است. اگرچه قصه فیلم های پیشین ترنس مالیک نیز به نوعی  به تگزاس ارتباط داشت ، از جمله اینکه در فیلم "برهوت " ( نخستین فیلم مالیک ) کاراکترهای اصلی فیلم از تگزاس مهاجرت کرده و تا آخر فیلم نیز تگزاسی به شمار می آمدند یا در فیلم "روزهای بهشت" خانواده اصلی فیلم از دوزخ شهرهای صنعتی به سوی تگزاس می گریختند.

ولی همین تقلید آشکار ترنس مالیک از سینمای تارکوفسکی و آمیختنش با "2001 : یک ادیسه فضایی " استنلی کوبریک و بعضی دیگر از سینماگران مولف دهه های 60 و 70 میلادی ، در واقع پاشنه آشیل این فیلمساز کم کار هالیوود به شمار آمده و علیرغم دریافت نخل طلای جشنواره کن سال 2011 (در کمال حیرت و شگفتی ناظران و منتقدان حاضر در این جشنواره ) عقب ماندگی آن را از سینمای روز نشان می دهد.

اما اوج گیری گرایش مالیک به ایدئولوژی طبیعت پرستی و باور تجلی خدا درون طبیعت و انسان به گونه ای که آن را در فیلم "درخت زندگی " به تصویر می کشد ، بیش از هر موضوعی نشانه دیدگاه ایدئولوژیک و فلسفی ترنس مالیک است.( پیوند سکانس عشای ربانی در کلیسا به نماهای حقارت آمیز در برابر طبیعت به نوعی می تواند آیین ها و مناسک مذهبی را هم درون طبیعت جاری بداند). سکانس طولانی از پدیده بیگ بنگ (Big Bang) و شکل گیری کهکشان ها و پیدایش حیات برگرفته از منشاء انواع چارلز داروین،سیر تکامل را به روش اولسیون نمایش می دهد؛ پدید آمدن آتش فشان ها ، باران های شدید ، تبدیل زمین از کره ای گداخته به سیاره ای سراسر آب و پیدایش تک سلولی ها و سپس ماهی ها و پرندگان و پستانداران و نخستین دایناسورها و در ادامه همین صحنه است که کره زمین به شکم برآمده خانم اوبراین دیزالو آرامی    می شود که پسر اول خود یعنی جک را باردار است.

از این صحنه است که زندگی خانواده اوبراین قدم به قدم با تولد جک و سپس سایر بچه ها و پس از آن ، نوع تربیت و رشد آنها،در مقابل دوربین قرار می گیرد و از قبل یک روایت ملودرام ساده،اندیشه ای فلسفی ، در تصویر و شعر و موسیقی نمایش داده می شود. فلسفه ای که در نما به نما و هر سکانس فیلم "درخت زندگی" جاری می شود. فلسفه ای که علاوه بر وجه شرک آمیزش ، امروزه دستاویز تخریب اذهان و دین زدایی و تبدیل فرهنگ واقتصاد و هنر و سیاست به ابزار سلطه و نژادپرستی و سرمایه سالاری شده است.

 

شمایی از درخت زندگی ( سفیرات ) در عقاید کابالا

 

تنیده شدن چنین فلسفه و اندیشه ای در سراسر رگ و پی فیلم "درخت زندگی" در وهله اول ناشی از تسلط فیلمساز به هر دو مقوله سینما و فلسفه است و بعد از آن حکایت از کمپانی هایی دارد که وی را برای ساخت این فیلم حمایت کردند. کمپانی هایی که به نوشته پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل " به سال 2004 ، عملا توسط رهبران فرقه صهیونی کابالا همچون فیلیپ برگ اداره شده و می شوند.

بی مناسبت نیست که بدانیم ترنس مالیک رشته فلسفه را در دانشگاه هاروارد به پایان رساند ( او در یک مدسه مدهبی به نام سنت استیفن دوران دبیرستان خود را گذرانده بود)  و بعد از آن هم به کالج مریم مجدلیه ( از مراکز شبه دینی پیورتنی )در آکسفورد انگلیس رفته بود. از همین رو پس از بازگشت به امریکا ترنس مالیک در دانشگاه MIT مشغول تدریس فلسفه شد.

نگاهی به وبلاگ شخصی ترنس مالیک که " همه چیز می درخشد" نام دارد و یکی از آخرین پست های آن که مطلبی از تد گورانسون مربوط به 2 اکتبر 2011 است ، نشان می دهد که ترنس مالیک در MIT در زمینه فلسفه های کهن که امروزه در عرصه سیاست و فرهنگ و به خصوص هنر فعال است ، از جمله کابالا ( شبه عرفان صهیونی ) تدریس می کرده و گورانسون که بین سالهای 1965 تا 1971 در MIT تحصیل می کرده ، در کلاس های مالیک شرکت داشته است. وی در مطالب خویش از علائق مشترک خود و ترنس مالیک  در دوران تحصیل در MIT به ویژه درباره فلسفه کابالایی "درخت زندگی" ! گفته است.

در اندیشه های کابالا و در کتاب "زوهر" ( از کتب اصلی این اندیشه ) درخت زندگی شامل ده گوی بزرگ قرار گرفته در ستونهای عمودی است که از طریق ۲۲ کانال یا مسیر به هم متصل شده اند. ده گوی بزرگ  Sephirot(سفیرات)  نامیده شده و به شماره از یک تا ده تخصیص داده شده اند.

ستونهای درخت در سمت راست نماد رحمت و در سمت چپ نماد فطرت است که خاخام های کابالیست براساس کتاب "زوهر"، آن را شامل سخت گیری و مجازات می دانند و در وسط ، نماد اعتدال وجود دارد. ستون سمت راست که به جنس زن نسبت داده می شود شامل 3 گوی حکمت و احسان و ابدیت است و ستون سمت چپ که به جنس مرد نسبت داده می شود شامل 3 گوی عقل ، جبروت و عظمت است. و ترنس مالیک با هوشمندی ، ساختار این نماد کابالایی را در شخصیت های فیلم و نوع کنش و واکنش آنها ، به کار گرفته است.

در یکی از دیالوگ های آغازین فیلم "درخت زندگی" نریشن فیلم از زبان مادر (در حالی که ابتدا دوران کودکی اش را نشان می دهد و سپس صحنه هایی از سرخوشی او را وقتی که خانم اوبراین شده )، می گوید :

"...راهبه ای که به ما درس می داد ، می گفت که 2 راه در زندگی وجود دارد : راه فطرت و راه رحمت. شما می توانید انتخاب کنید که کدام یک از این دو راه را می روید. رحمت سعی نمی کند که خودش را راضی نگه دارد. تحقیر و فراموشی و دشمنی ها را قبول می کند ، همینطور آسیب ها و توهین ها را . فطرت فقط می خواهد خودش را راضی نگه دارد. دیگران را هم مجبور می کند که راضی باشند. دوست دارد بر دیگران آقایی داشته باشد تا راه او را پیش بگیرند. او همواره دلائلی برای عدم خشنودی پیدا می کند ، درحالی که همه دنیای اطراف  در حال درخشیدن است و عشق از لابلای همه چیز لبخند می زند. راهبه به ما یاد داد که کسی نبوده در راه رحمت قدم گذارده باشد و به فرجام بدی رسیده باشد...."

آنچه در این مونولوگ های ابتدایی فیلم "درخت زندگی"از زبان یکی ازکاراکترهای اصلی بیان می شود ، به نظر می رسد خلاصه همان اندیشه فلسفی است که ترنس مالیک به عنوان نویسنده فیلمنامه و کارگردان در فیلم "درخت زندگی" گسترانده است و ملاحظه می کنید که چه تبیین جامعی از همان ستون های چپ و راست درخت کابالا یا سفیرات به نظر می رسد. درواقع تفسیر و تبیین همان درخت زندگی کابالایی یا سفیرات که در کتاب هایی مانند "زهر" آمده و پیش از این در همین مطلب توضیح داده شد.

پس از این است که در ادامه فیلم و در تمام  صحنه های آن ، شاهدیم که خانم اوبراین یا همان مادر نماد رحمت نمایانده می شود و تمامی صفاتی که از این نماد در ستون راست درخت زندگی کابالا یعنی سفیرات گنجانده شده را بروز می دهد ، صفاتی همچون حکمت ، احسان و ابدیت . مهربانی و بخشش و روش رحمانی تربیت بچه ها که توسط او اعمال می گردد ، آنچنان است که تا ابد در ذهن آنان باقی می ماند و هنگامی که پدر نیست ، خوش ترین روزها را برای بچه ها رقم می زند.

او در جایی به بچه ها می گوید :

"...به یکدیگر کمک کنید ، همه را دوست داشته باشید ، هر برگ ، هر شعاع نور و ببخشید..."

در مقابل مادر یا خانم اوبراین ، آقای اوبراین قرار دارد که مظهر فطرت به شمار می آید و به تفسیر کتاب "زهر" ، سمبل سخت گیری و مجازات است . آنچه در ستون چپ درخت کابالا یا سفیرات برای تبیین خصوصیات فطرت برای جنس مرد آمده کاملا در آقای اوبراین به چشم می خورد. او در سراسر اوقاتی که با خانواده می گذراند ، خصوصا درمورد جک ، سخت گیری و مجازات های متعدد را به کار می برد. به طوری که حتی به وی اجازه نمی دهد تا "بابا" صدایش کند و به جک دستور می دهد که فقط او را "پدر " بخواند.

پدر در همان روزهایی که تازه جک خردسال به راه افتاده ، در حیاط جلوی خانه ، برایش خط می کشد و قانون می گذارد که از آن خط جلوتر نرود. و پس از آن نیز در هر موقعیتی ، قوانین جدید وضع کرده و به جک دستور می دهد که بایستی به آن قوانین پایبند باشد. بیشتر کارهای دشوار خانه را برعهده جک گذاشته و مدام از وی بازخواست می نماید.

شاید این نوع تربیت سخت گیرانه و دیکتاتور منشانه را در فیلم "300" ( زاک اسنایدر ) و در تربیت لئونیداس خردسال به خاطر داشته باشیم که به قول گزنفون ( مورخ مشهور یونانی) اساسا تمدنشان را "کمونیسم سربازخانه ای" می نامید.

حتی خود آقای اوبراین نیز در اواخر فیلم به این موضوع  معترف می شود که برای تقویت اتکا به نفس و روی پای خود ایستادن ، آن سخت گیری ها و مجازات ها را درمورد جک به کار می گرفته و گرنه جک را بیش از همه دوست می داشته است. پدر در آن صحنه در حالی که جک را در آغوش کشیده ،   می گوید :

"...تو تمام  چیزی هستی که من دارم ، تو تمام چیزی هستی که می خواهم داشته باشم..."

به این ترتیب جک فرانر از هر یک از کاراکترهای دیگر شکل گرفته و به بلوغ می رسد و در واقع علاوه بر اینکه همه آن صفات دو ستون راست و چپ درخت سفیرات را در خود دارد ، ویژگی های ستون وسط که به نوعی اعتدال به نظر می آید را نیز بروز می دهد و حتی آن تمایلات جنسی که در گوی دهم درخت زندگی کابالا نهفته را هم به گونه عقده ادیپ در همان دوران نوجوانی بروز می دهد تا در نهایت، شاکله کلی درخت را کسب کرده و لایق انسان برتر به حساب آید و بنا بر باورهای شرک آمیز کابالا ، خدا در وجودش تبلور یابد.

از همین روست که در فیلم ، نوعی شخصیت منجی نیز برایش تصویر شده و در فضایی آخرالزمانی در میان مردم سرگشته و گمگشته به هدایت و امید و رستگاری می پردازد. در حالی که پیش از این و پس از دو مرگ دلخراش ( غرق شدن پسر بچه ای در استخر و خبر مردن پسر نوزده ساله خانواده اوبراین) ، زمزمه های شکوا گونه مادر و جک ، نشان از باور شرک آمیز کابالایی در غیبت خدا دارد ، در حالی که هنوز جک تمام مراحل خدایی شدن را براساس درخت زندگی کابالا طی نکرده است.

در صحنه ای پس از غرق شدن پسر بچه ای  در استخر ، جک این گونه خطاب به خدا زمزمه می کند:

"... تو کجا بودی ؟ تو اجازه دادی که یک پسر بچه بمیرد. تو اجازه دادی که هر اتفاقی بیفتد. چرا من باید خوب باشم وقتی تو نیستی ..."!!

 

و در صحنه ای پس از قبول مرگ پسر نوزده ساله خانواده اوبراین از سوی آنها ، مادر خطاب به خدا چنین شکایت می نماید :

"...خدایا! چرا؟  تو کجا بودی؟ می دانی چه اتفاقی افتاد ؟ برایت مهم است؟ ..."


 

آشکار است که چنین شکواییه هایی خطاب به خالق هستی در تمامی ادیان توحیدی و ابراهیمی ، شرک محض به شمار آمده ولی در فرقه های شبه دینی و شبه عرفانی (مثل همین کابالا) دریچه ای است برای خارج کردن دین و خدا  از زندگی و جانشین نمودن انسان به جای آن که پیش زمینه های فکری اومانیسم به شمار می آید. انسانی که قرار است در غیاب خدا ، جهان را به سامان کرده و منجی آخرالزمان محسوب شود.

در متون کهن کابالیست ها نیز نخستین زمزمه های به اصطلاح مسیحا گرایی یا آخرالزمانی در قرون 13 و 14 میلادی به خصوص توسط یکی از رهبران آن به نام اسحاق لوریا ، ساز شد و حتی زمانی در همان قرون برای پایان جهان و ظهور منجی ، تعیین گردید!

 بعد التحریر:

فیلم " درخت زندگی" بعد از جایزه نخل طلای جشنواره فیلم کن ( در حالی که در همان جشنواره به دلیل ساختار کشدار و کسالت بارش از سوی بسیاری از تماشاگران و منتقدان هو شده بود ) در کمال شگفتی و حیرت کارشناسان سینمایی در تعداد زیادی از مراسم اهدای جوایز آمریکایی کاندیدای دریافت و یا برنده جوایز متعددشد. نامزد شدن فیلم چند رشته مراسم اسکار امسال از جمله بهترین فیلم شگفتی آخر بود .به این دلیل که نوع ساختار سینمایی فیلم " درخت زندگی " که آثار به اصطلاح هنری دهه 50 و 60 اروپا و سینمای امثال تارکوفسکی و آنتونیونی یا حتی فیلم های سینماگران خاصی همچون کنجی میزوگوچی را به یاد می آورد به هیچوجه در چارچوب مراسمی مانند اسکار و یا گلدن گلوب نمی گنجد. نگاهی به تاریخ اهدای چنین جوایزی به خوبی نشان می دهد که حتی در اوج ساخت چنین آثاری در دهه های 50 و 60 و اوایل دهه 70 میلادی امثال اسکار و حلقات پیرامونی آن، به هیچکدام از فیلم های یاد شده که از قضا متعلق به اساتید برجسته تاریخ سینما بودند روی خوش نشان نداد. و حالا در شرایطی که دیری است چنین فیلم ها و ساختاری حتی در جشنواره های به اصطلاح هنری مانند کن و برلین و مانند آن مورد عنایت قرار نمی گیرد و زمان ساخت این دسته از فیلم ها دیگر سالهاست به سر آمده پروپاگاندای اینچنین برای فیلمی مثل " درخت زندگی" به شدت شک برانگیز بوده و قطعا به دلیل محتوای ایدئولوژیک آن است.

 

The Conspirator

 

ترور ماجرای قتل آبراهام لینکلن

 

به دست رابرت ردفورد بزدل

 

 

وقتی رابرت رد فورد ( بازیگر شناخته شده سینما ) ، جشنواره ساندنس را در سال 1991 ظاهرا برای حمایت و تجلیل از فیلمسازان مستقل بنیاد نهاد و آن را مدیریت و سازماندهی کرد ، بسیاری امیدوار بودند که از درون آن جشنواره ، یک جریان عمده سینمایی شکل بگیرد که در مقابل جریان هالیوود ، بتواند بر فضای سینمایی جهان تاثیر بگذارد.

جشنواره ساندنس در همان دورانی پایه گذاری شد که چندی قبل از آن ، کمپانی های اصلی هالیوود دچار بحران فکر و اندیشه و موضوع شده و راه حل را در آن دیده بودند که با تاسیس بخش های به ظاهر مستقل در کنار استودیوهای اصلی ، به جذب و جلب فیلمسازان سایر کشورها بپردازند. از جمله اینکه فاکس قرن بیستم ، فاکس سرچرز را در کنار خود به وجود آورد و متروگلدوین مه یر ، بخش ایندیپندنت خود را تشکیل داد ، کمپانی سونی ، سونی کلاسیک را تاسیس کرد و امثال میراماکس و نیولاین هم بوجود آمدند. اما این استودیوها هیچ یک نشانی از استقلال و عدم وابستگی به سیستم اصلی هالیوود بروز ندادند. این اتفاق برای جشنواره ساندنس نیز افتاد و بسیاری از کارگردانانی که در این جشنواره با فیلم های اولشان به عنوان فیلمساز مستقل حضور یافتند ، خیلی زود سر از استودیوهای اصلی هالیوود درآورده و ناگزیر از ساخت سخیف ترین و ایدئولوژیک ترین آثار سینمای آمریکا گردیدند.

امثال کویینتین تارانتینو، استیون سودربرگ، جیم جارموش و والتر سالس و ..که به ترتیب از فیلم هایی مانند"سگ های انباری "(1992) و"دروغ ، سکس و نوارهای ویدئویی" (1989) و "عجیب تر از بهشت" (1984) و "خاطرات موتورسیکلت" (2004) به فیلم های سفارشی همچون " حرامزاده های لعنتی " (2009) ، "خبررسان" (2009) "محدوده کنترل" (2009 ) و "آب تیره" (2005) رسیدند!

در واقع می توان گفت جشنواره ساندنس رابرت رد فورد مثل سفره ای فریب دهنده و خوش آب و رنگ برای فیلمسازان خلاق و متفاوت پهن شد تا آنها را جذب کرده و همچون سوخت تازه به پیکر فرتوت و از نفس افتاده هالیوود تزریق نماید که جان تازه ای بگیرد و مجددا ترکتازی خود در عرصه سینمای جهان را دنبال کند.

ساختار و اهداف و برنامه های همین جشنواره ساندنس را می توان به خوبی با ویژگی ها و خصوصیات سینمایی بنیانگذار آن یعنی رابرت رد فورد ، هماهنگ دانست ، به گونه ای که انگار طرح و مقصد ساندنس اصلا ازمجموعه خصوصیات هنری و سینمایی رد فورد ناشی شده و بیرون آمده است.

رابرت رد فورد از آن دسته بازیگران هالیوود بود که با فیلم های غیر تبلیغاتی و بعضا ضد پروپاگاندای هالیوود ( که امثال جان وین و کلارک گیبل و حتی گری کوپر بدان تعلق داشتند ) معروفیت پیدا کرد. آثاری مانند"بوج کاسیدی و ساندنس کید" ( جرج روی هیل – 1969) ، "نیش" (جرج روی هیل -1973)  ، "سه روز کندور" ( سیدنی پولاک – 1975) و "همه مردان رییس جمهور" ( آلن جی پاکولا – 1976) از آن جمله بودند که رد فورد ( را مانند امثال مارلون براندو ) به عنوان یک هنرمند معترض و منتقد در هالیوود مطرح ساختند. اما این یک روی سکه بود ، روی دیگر آن که در سالهای بعد به گونه ای عریان و مستقیم به نمایش گذارده شد ، این واقعیت بود که رابرت رد فورد نه تنها از آن قسم سینماگران و فیلمسازان به اصطلاح ضد سیستم ( مانند مارتین ریت و چارلی چاپلین و جوزف لوزی ) نیست تا مغضوب جریانات ایدئولوژیک آمریکایی مثل مک کارتی شود بلکه اگر پایش بیفتد از امثال جان وین و وارد باند و جان فورد نیز افراطی تر و ایدئولوژیک تر و تبلیغاتچی تر است و با ظاهر به اصطلاح چپ و مخالف از جنس امثال الیا کازان، علاوه بر پروپاگاندای ارتجاعی ترین جناح های امپریالیستی ایالات متحده حتی به جذب نیرو نیز برای آنان  می پردازد.شاید این موضوع را می توانستیم از همان اولین تجریه بلند سینمایی وی به عنوان کارگردان ("مردم معمولی" در سال 1980) که جایزه اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود کرد ، دریابیم که برای موقعیت بحران زده جامعه آمریکایی  پس از شکست در ویتنام و ایران ، نسخه فاشیستی مبنی برحذف منتقدان روش های غلط ( با تعبیر اشتباه ناخواسته) حتی در سطح نزدیکترین دوستان و خویشاوندان را تجویز می نمود.

شاید از همین رو بود که رد فورد دو دهه بعد در جریان تبلیغات فاشیستی نئوکان ها و دار و دسته جرج دبلیو بوش در غوغای پس از 11 سپتامبر 2001 ، علیرغم ساز مخالف زدن و ادعای دمکرات بودن،  به عنوان سربازی فداکار که سر بزنگاهها خود را نشان می دهد ، در فیلم های تبلیغاتی مانند "آخرین قلعه "(راد لوری-2001) و "جاسوس بازی " (تونی اسکات-2001) به نقش آمریکایی های دو آتشه ظاهر شد ، علیرغم اینکه مثلا در فیلم "آخرین قلعه" به سیستم حاکم وقت بر زندان معترض بود ولی به خاطر اساس حاکمیت ایالات متحده، جان خود را نیز در همان زندان به خطر انداخت. همان گونه که قبلا فی المثل در فیلمی همچون "برو بیکر"( استوارت روزنبرگ – 1980) حضور پیدا کرده و در نقش یک رییس زندان اصلاح طلب ، با قوانین سخت گیرانه و تبعیض گرایانه مخالفت نموده بود و به همین دلیل برای اثبات برنامه ها ، طرح ها و اهدافش با لباس مبدل یک زندانی داخل زندان آرکانزاس شد و جان خویش را به خطر انداخت ولی در نهایت توانست قوانینی را که می خواست و آنها را بنابر عدالت تشخیص داده بود، برآن زندان حاکم کند اما به هرحال اصل زندان باقی ماند و هست.

این همان نوع تفکری است که خصوصیت و ویژگی بخشی مهمی از سیستم ایالات متحده آمریکا و ساختار امپریالیستی آن را تشکیل می دهد. به این معنا و مفهوم که نهایت مخالفت و اعتراض و انتقادش در حد تعارض دو حزب اصلی یعنی دمکرات ها و جمهوری خواهان و تفاوت سلیقه ها باقی مانده و هیچگاه به تقابل با کلیت سیستم سرمایه داری و امپریالیستی آمریکا کشیده نمی شود. شاخص سینمایی این تفکر ، فیلمسازان پر سر و صدایی از قبیل الیور استون یا مایکل مور  هستند که در محور آثارشان علیرغم انتقاد واعتراض به نحوه عملکرد جریان نئو کان ها اما هیچگاه کلیت جریان اصلی حاکمیت آمریکا که بر سرمایه داری و نژادپرستی و سلطه گری استوار است را زیر علامت سوال نمی برند. ( ساخت دو فیلم "مرکز تجارت جهانی" و " دبلیو" نشان داد که امثال الیور استون حتی به همان اعتراض و انتقاد نیم بندشان نیز پایبند نیستند ).

این همان اندیشه و تفکر استراتژیک در هالیوود است که خطاها و جنایات و فجایع ایالات متحده در سطح داخل و خارج را محدود و منحصر به یک فرد و یا گروه کرده (و البته آن را قابل گذشت می داند) و کلیت سیستم حاکم و شاکله سرمایه داری و امپریالیستی آمریکا را مبرا از هرگونه اشتباه و خطا به شمار می آورد. یک نگاه استراتژیک که اندیشه های دفاعی و جنگی خود را هزینه حرکات و تصمیم گیری های مقطعی و گذرا نکرده و آن را در اختیار تمامیت موجودیت ایالات متحده آمریکا در همه ابعاد استکباری اش قرار می دهد. این همان تفکری است که اساس خلق آثاری مانند فیلم "توطئه گر" را تشکیل می دهد.

 

فیلم"توطئه گر"که بازگشت رابرت ردفورد به عرصه سینما پس از4سال و فیلم"شیرها برای بره ها"  محسوب می شود ، عصاره ای از همین نوع منش و تفکر و در واقع خلاصه ای از کاراکتر سینمایی و سیاسی رابرت رد فورد به نظر می رسد.

"توطئه گر"بیست و چهارمین اثر سینمایی یا تلویزیونی است که درتاریخ تصویر متحرک به نحوی به آبراهام لینکلن (شانزدهمین رییس جمهوری ایالات متحده ) ارتباط دارد. در این رابطه مجموعه ای از فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی و انیمیشن ساخته شده که از سال 1908 شروع می شود و معروفترین آنها ، "آبراهام لینکلن" (دیوید وارک گریفیث- 1930) و "آقای لینکلن جوان" ( جان فورد – 1939) ذکر گردیده است. اگرچه دو فیلم یاد شده اصل زندگی لینکلن را در قاب دوربین قرار می دادند اما فیلم "توطئه گر" به ماجرای معروف ترور وی و قضایای محاکمه ضاربین و مظنونین می پردازد. در واقع می توان فیلم "توطئه گر" را در زیر ژانر فیلم های دادگاهی به حساب آورد.

فیلم از سال 1863 و اوج جنگ های داخلی آمریکا موسوم به جنگ های انفصال یا Civil War آغاز   می شود که یکی از افسران ارتش شمال وابسته به اتحادیه به نام فردریک ایکن ( با بازی جیمز    مک اوی) زخمی شده و گفته می شود بر اثر فداکاری او ، پیروزی های مهمی حاصل شده است. فیلم به دو سال بعد دقیقا روز14 آوریل 1865 و مراسم جشن پیروزی اتحادیه در واشینگتن فلاش فوروارد می خورد.

در مراسم فوق ،فردریک ایکن و دو تن از دوستانش برای افتخار دیدار با وزیر جنگ ، ادوین استنتن (با بازی کوین کلاین) همه سالن را زیرپا می گذارند. در همین حال رییس جمهور لینکلن به همراه همسرش در حال تماشای تئاتر هستند که جان ویلکس بوث( یک بازیگر معروف تئاتر) به همراه 6 تن از دوستانش از جمله جان سورات به آبراهام لینکلن ، معاونش اندرو جانسن و وزیر امور خارجه ویلیام سوارد حمله کرده که در این حمله ، لینکلن با گلوله کشته می شود ولی اندرو جانسن و ویلیام سوارد جان سالم به در می برند. در ظرف چند روز ضاربین دستگیر یا کشته می شوند از جمله خود جان ویلکس بوث که در جریان محاصره مخفی گاهش در یک کلبه به ضرب گلوله یکی از سربازان به طور ناخودآگاه به قتل می رسد. اما تنها فرد متواری جان سورات است که به جای وی، مادرش مری سورات (با بازی رابین رایت) دستگیر می شود. او صاحب مهمانخانه مکان جلسات جان بوث و دوستانش بوده بدون آنکه در جریان توطئه قتل لینکلن باشد اما به اتهام توطئه گر اصلی بازداشت شده اگرچه از جنوبی های متعصب و مخالفین دیرین آبراهام لینکلن و سیاست هایش بوده است.

روردی جانسن(با بازی تام ویلکنسن)سناتور ایالت مریلند و استاد فردریک ایکن ، طبق قانون اساسی ولی برخلاف احساسات عمومی، دفاع از مری سورات را برعهده می گیرد ولی در همان نخستین جلسات به دلیل جنوبی بودن کناره گیری کرده و دفاع را برعهده ایکن می گذارد. ایکن نیز اگرچه در ابتدا دفاع از یکی از توطئه گران قتل رییس جمهوری محبوب ایالات متحده را برنمی تابد اما به تدریج متقاعد می شود که طبق قانون اساسی آمریکا ( همان قانونی که سالیان سال برایش جنگیده و جنگیده اند و هزاران کشته داده شده) بایستی از یک متهم بی گناه دفاع نماید، حتی اگر نامزد و همه دوستانش وی را به خیانت متهم کنند.

فیلم " توطئه گر" برخلاف آثار پیشین درباره آبراهام لینکلن ، خیلی زود از دوران حیات او عبور کرده (لینکلن در همان دقایق اولیه فیلم کشته می شود) و به ماجرایی می پردازد که در واقع همین امروز نه تنها گریبانگیر جامعه آمریکا بلکه دغدغه اصلی بسیاری از کشورهایی است که با ادعای دمکراسی و حقوق بشر در شرایط به اصطلاح ویژه و وضعیت فوق العاده ، همه آن ادعاها را زیر پا می گذارند.

همه گره و چالش فیلمنامه "توطئه گر" نیز بر همین محور شکل می گیرد ؛ دو راهی انتخاب اجرای قانون و بقای حکومت در شرایط ویژه که اغلب به عنوان شراط فوق العاده یا وضعیت جنگی و یا حالت اضطراری،  هرگونه زیرپا گذاردن همان قانونی که از سوی حکومت وضع شده را مجاز می شمرد.

در صحنه ای که فردریک ایکن منع شده از حضور در جشن پیروزی به سراغ وزیر جنگ ، ادوین استنتن رفته و به وی می گوید که "چرا تقدیر مری سورات را پیش از محاکمه و قضاوت کمیسیون اتحادیه تعیین کرده اند " ، استنتن پاسخ می دهد : "نگرانی من نگهداری و حفظ اتحادمان است". و پس از اینکه ایکن در جوابش می گوید: "اگر حقوق من تضمین نمی شد چرا باید برای اتحادیه می جنگیدم ؟" استنتن اظهار می دارد : "این کلمات برای به صف کردن نیروها موثر است ولی برای اداره کردن یک ملت خیر"!!

مشابه همین دیالوگ ها ، وقتی ایکن نامه تعلیق حکم اعدام از سوی قاضی رایلی را به استنتن   می دهد، مابین او و وزیر جنگ رد و بدل می شود :

 

استنتن : وقتی برای اولین بار شنیدید که وزیر ایالتی به طرز وحشیانه ای سلاخی شده و اینکه گلوله ای به سر رییس جمهوری شلیک کردند ، همان زمانی که شهر در آشوب بود، آیا نمی خواستید که نظم به شهر برگردد یا فقط نگران حقوق آدمکش ها بودید؟

ایکن : اینکه شما به دنبالش هستید ، عدالت نیست ، انتقام است.

استنتن: من هرگز به دنبال انتقام نیستم .ولی برای اطمینان از دوام این مملکت هرکاری می کنم. مری سورات جزیی از بزرگترین خیانت در تاریخ ما بوده است. ضرورت ایجاب می کند که حکم فورا و با حدت اجرا شود. من هم به قوانین پایبندم جناب وکیل ! ولی اگر مملکت موجودیتش را از دست بدهد ، آنها اصلا به حساب نمی آیند.

 

آنچه از مجموعه حوادثی که در فیلم می گذرد ، بر می آید اعم از فراز و نشیب های فیلمنامه ، دیالوگ ها و فضا سازی اثر ، تلاش سخت رابرت ردفورد و فیلمنامه نویسش ، جیمز دی سولومون ( که براساس داستانی از گرگوری برنستاین آن را نوشته) جهت ارائه این تئوری است که نبایستی برای مصالح گذرای کشور ، قانونی که پایه و بنباد نهادهای اجرایی همان کشور را تشکیل می دهد ، زیرپا گذارد. نوشته های پایانی فیلم حکایت از "تبدیل دادگاههای ویژه زمان جنگ با قضات نظامی به دادگاههای مدنی با هیئت منصفه یک سال پس از اعدام مری سورات" دارد و "حضور هیئت منصفه ای از هر دو بخش جنوب و شمال ایالات متحده در آن دادگاه به طوری که حتی جان سورات، از مجرمین اصلی قتل آبراهام لینکلن و کسی که به خاطر فرار از قانون، مادرش به ناحق اعدام شد را محکوم نشناختند!! و چنانچه فیلم "توطئه گر" نشان می دهد این گویا نتیجه احتمالا پافشاری و ایستادگی امثال فردریک ایکن در طول تاریخ ایالات متحده برابر بی قانونی بوده که به نظر سازندگان فیلم ، آینده آمریکا را از مسائل و معضلات مشابه ، ایمن و مصون بدارد!!!

اما آیا واقعا تاریخ ایالات متحده پس از آن زمان تا امروز قانون مدار بوده و به خاطر مصالح و به اصطلاح امنیت و منافع کشور در اقصی نقاط جهان! نه تنها قانون اساسی آمریکا بلکه همه قوانین بشری را زیر پا نگذاشته است؟ تاریخ حداقل 2-3 قرن اخیر به کلی با آنچه نتیجه گیری رابرت رد فورد و فیلمنامه نویسش از فیلم "توطئه گر" بوده ، متفاوت نشان می دهد. چراکه مثلا در سالهای بعد هم علیرغم آزادی برده ها و لغو قوانین برده داری ، اما هیچگاه برای رنگین پوستان ، حقوقی برابر با سفید پوستان قائل نشدند و در شرایط مساوی ، همواره سرخ پوستان و رنگین پوستان ، مورد اجحاف قرار گرفتند. چراکه پس از آن زمان هم یانکی های دمکرات و به اصطلاح آزادی طلب همچنان به قتل و غارت سرخپوستان ادامه دادند ، آنها را از زمین های خود راندند و در اردوگاههای اجباری اسکان داده و به تحقیر و تضعیف بازماندگانشان پرداختند. همین یانکی ها به جرم دفاع ژاپنی ها از کشورشان و ایستادگی در برابر ارتش آمریکا ، ناجوانمردانه با بمب ناپالم ، توکیو را به آتش کشیدند و صدها هزار انسان اعم از زن و مرد و کودک بی دفاع را در آتش زنده زنده سوزاندند و پس از آن نیز تنها مورد به کارگیری سلاح هسته ای در طول تاریخ را با بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی به ثبت رساندند. همین آمریکاییان بودند که با ادعای دروغین ( به تصریح ژنرال مک نامارا ، وزیر دفاع وقت آمریکا) حمله قایق توپدار ویتنام شمالی به ناو آمریکایی را بهانه کرده و حداقل 10 سال جنگ خانمانسوز را به مردم ویتنام تحمیل کردند تا به اندازه چندین برابر جنگ دوم جهانی بمب های خوشه ای و ناپالم و میکروبی و ...بر سر مردم بی پناه ویتنام فرو ریزند. همین حکومت آمریکا بود که در 19 آوریل 1993 ، 82 تن از اعضای فرقه داویدیان ( اعم از زن و مرد و بچه ) را به جرم تجمع در ساختمانی در شهر ویکو آمریکا با مسلسل و تانک قتل عام کرد، همین دولت ایالات متحده بود که پس از 11 سپتامبر 2001 به بهانه وضعیت اضطراری با یک دستور فاشیستی به نام "عمل میهن پرستانه" تمامی حقوق شهروندی را نادیده گرفته و به تجسس و تفحص در خصوصی ترین و شخصی ترین زوایای زندگی آمریکاییان پرداخت. عملی که به گفته منابع بین الملی سالهاست از سوی تشکیلات NSA یا همان National Security برای شنود مکالمات و ثبت ارتباطات اینترنتی و ای میل ها از سراسر دنیا ، نه تنها حقوق شهروندان آمریکایی بلکه حقوق انسانها در کل جامعه جهانی را لگد مال کرده است. و همین حاکمان آمریکا هستند که براساس همان قانون اساسی ایالات متحده ( که در فیلم "توطئه گر" بارها و بارها مورد تاکید فردریک ایکن برای رعایت حقوق شهروندی قرار می گیرد) ، ممالک و ملت های بسیاری را به جرم استقلال طلبی و آزادیخواهی مورد تعدی و تجاوز قرار داده و برخلاف هر قانون و ضابطه بشری ، بزرگترین فجایع انسانی را به آنها تحمیل کردند. همین حاکمان آمریکا هستند که در طول 8-9 سال اخیر به دنبال اشغال عراق ، براساس آمار سازمان های بین المللی در حدود 5/1 میلیون نفر از مردم این کشور را کشته اند.(دهها برابر آنچه صدام در طول حکومت خود انجام داد!). مگر خود همین رابرت رد فورد در فیلم "شیرها علیه بره ها" ، مردم افغانستان را برروی مونیتور ماهواره ای آمریکاییان مانند نقطه هایی کوچک نشان نداد که به راحتی حذف می شوند؟

اما سازندگان فیلم "توطئه گر" بنا بر همان دکترین و روش استراتژیک که در ابتدای این مطلب شرح داده شد ، ضمن انتقاد به عملکرد دوره ای از حاکمیت یا فردی از مسئولین ایالات متحده ، کلیت سیستم آمریکا و آینده آن را از هرگونه خطا و گناهی بری معرفی می نمایند.

 

انتقاد ردفورد و سولومون به سیستم حکومتی پس از آبراهام لینکلن است که علیرغم جنگیدن سران آن برای استقلال و آزادی و به اصطلاح حقوق بشر، اما در قبال ضایع شدن حقوق شهروندی زنی بی گناه (مری سورات)به بهانه شرکت در توطئه قتل یک رییس جمهور محبوب، سکوت کرده اند. که البته حق به جانب بودن آنها را نیز با همان دیالوگ های استنتن که ذکر کردم و یا موضع گیری دوستان ایکن نمایش داده می شود. اما در عین حال نشان می دهند که همین سازمان حکومتی در زمان جنگ و شرایط ویژه، این حق را برای همان مری سورات (که متهم به توطئه برای قتل رییس جمهور است) قائل می شود که وکیل مدافع داشته باشد و از وی در دادگاه دفاع به عمل آید.

در عین حال نشان می دهند که وکیل وی ( فردریک ایکن )که از افسران و قهرمانان جنگ با جنوبی ها ( خاستگاه اجتماعی و سیاسی مری سورات) بوده با تمام وجود و حتی به قول روردی جانسن بیشتر از پسرش در دفاع از سورات فداکاری می کند و همه حیثیت و سابقه و خانواده اش را در معرض خطر قرار می دهد. این همان شعار "تو دشمن من هستی ولی حاضرم برای اینکه حرفت را بزنی ، فداکاری کنم" است که در فیلم "توطئه گر" به تصویر کشیده می شود.

در فیلم "توطئه گر" نشان داده می شود که سرانجام هیئت قضات نظامی ، علیرغم شرایط جنگی و عدم تسلیم جان سورات  و علیرغم خواست و احساسات مردم  و همچنین نیازی که حاکمان در حفظ حکومت تازه رهیده از جنگ چند ساله برای جلب افکار عمومی و نشان دادن قدرت احساس می کنند و با وجود اینکه از سوی وزیر جنگ منصوب شده اند ، اما رای به اعدام مری سورات نمی دهند و تنها این وزیر جنگ یعنی ادوین استنتن است که شخصا رای را برمی گرداند ، یعنی بی عدالتی و ظلم روا داشته شده در فیلم فقط از سوی یک نفر اعمال شده و همه ماجرای وضعیت فوق العاده و قربانی کردن قانون در برابر شرایط خاص ، در نهایت به یک نفر محدود می شود!

نکته جالب اینجاست که انتصاب قضات دادگاه از سوی شخص رییس جمهوری و یا مقام اجرایی همچون وزیر جنگ، ادوین استنتن از نکات ضد حقوق بشری است که در فیلمنامه و فیلم "توطئه گر" می توانست ، توجیه روایتی برای علت بی عدالتی در حق مری سورات محسوب شود ولی در کمال شگفتی مورد توجه فیلمساز و فیلمنامه نویس واقع نمی گردد . ماجرای اصل تفکیک قوا که خود غربی ها برآن تاکید داشته و استقلال قوای مجریه از قضاییه را از اصول دمکراسی ذکر می کنند. چنین نابهنجاری در فیلم "توطئه گر" حتی به عنوان یکی از عناصر فضا سازی برای مظلومیت مری سورات، به چالش کشیده نمی شود( اگرچه در صحنه ای،  اعتراض فردریک ایکن را می شنویم که در دادگاه به دخالت دادستان درتغییر رای شاهدان حمله می برد ولی به هیچوجه از دخالت مقام اجرایی در تعیین قاضی سخنی نمی گوید و حتی برای برگرداندن رای اعدام مری سورات به سراغ قاضی رایلی می رود که خود از جانب لینکلن انتخاب شده بوده!) چراکه این یک پاشته آشیل قانون اساسی ایالات متحده آمریکاست و همین امروز نیز قضات عالی دادگاه فدرال از سوی رییس جمهوری منصوب می شوند. از همین رو اصل تفکیک قوا (به عنوان بارزترین اصل رعایت حقوق شهروندی در جوامع به اصطلاح دمکراتیک) در قانونی که مدعی  دمکراسی و حقوق بشر است ، نادیده گرفته شده و هیچکس از مدعیان آزادی و دمکراسی در آمریکا و سینمایش به دلیل آنکه چنین تسامحی در قانون اساسی آمریکا وجود دارد ، حاضر به زیر علامت سوال بردن آن نشده اند!!

اما در کنار این قضیه تفکرات و اندیشه های ایدئولوژیک آمریکایی نیز همچنان در فیلم "توطئه گر" نمایان است،  از جمله :

-          مظلومیت جنوبی ها که از نگاه سنتی نژادپرستانه حاکم بر هالیوود می آید. نگاهی که از فیلم های اولیه تاریخ سینما مثل "تولد یک ملت" دیوید وارک گریفیث وجود داشته تا فیلم محبوبی مانند "برباد رفته" ویکتور فلیمینگ و دیوید سلزنیک که همه قهرمانان اصلی داستان ، جنوبی و برده دار و حتی نژادپرست افراطی و از فرقه کوکلوس کلان ها هستند ( امثال اشلی ویلکز و رت باتلر و ...) و شمالی ها غارتگر و شارلاتان نمایانده می شوند.

-          تروریست بودن کاتولیک ها در ادامه نگرش صلیبی/صهیونی حاکم بر هالیوود که در آن ، پروتستان ها و پیوریتن ها و اوانجلیست ها ، موجه و مثبت و  انسان دوست به تصویر کشیده می شوند و هر آنچه صفت غیر انسانی است، متوجه کاتولیک ها می گردد.

-          سخنی از برده داری در آمریکا به عنوان یکی از فاجعه بار ترین وقایع تاریخ این کشور به میان نمی آید، تا این سیاه ترین نقطه تاریخ بشر معاصر ( که آثارش هنوز در جامعه آمریکایی به چشم می خورد)از اذهان زدوده شود! آنچه که الغایش به عنوان یکی از مهمترین حوادث دوران آبراهام لینکلن و به قولی باعث و بانی ترور وی محسوب شده است.

-          به طور مکرر بر قانون اساسی آمریکا به عنوان پیشرفته ترین و متمدنانه ترین قانون بشری! تاکید می شود، بدون آنکه از منشاء و هویت فراماسونری آن صحبتی شود. ان درحالی است که براساس نوشته های خود مورخین غربی و به ویژه آمریکایی ، اغلب بنیانگذاران ایالات متحده و نویسندگان قانون اساسی از جمله جرج واشینگتن و بنیامین فرانکلین و جفرسن و جان لاک و ... از اعضای لژهای مخفی فراماسونری بودند که عین قوانین و قواعد مشرکانه ، سرمایه سالارانه ، نژادپرستانه و سلطه طلبانه تشکیلات ماسونی را در قانون اساسی آمریکا وارد کردند.

قانونی که به اصطلاح نظم نوین جهانی یا نظم جدید سکولار( Novus Ordo Seclorum) یا بهتر بگوییم حکومت جهانی صهیون شعار اصلی اش بود که حتی در پشت دلارهای آمریکا هم ثبت گردید.

 

اما ساختار سینمایی فیلم " توطئه گر"، بسیار پخته تر از فیلم های پیشین رابرت رد فورد به نظر می رسد. یکی از آسیب های ساخته های قبلی رد فورد ( پس از فیلم "مردم معمولی" ) حتی در "مسابقه تلویزیونی حضور ذهن" و"نجواگر اسب" و "افسانه بگرونس" تا آخرینش یعنی "شیرها علیه بره ها" ، اختلاط ناهمگون دو فضای قصه گوی کلاسیک  و ضد قصه یا به اصطلاح هنری از جنس فیلم های دهه 60 اروپایی است که به نظرم بیشتر ژست و افه ردفورد برای فیلمسازان مستقل خصوصا برای تبلیغات جشنواره پر سر و صدای ساندنس بوده است.

پرگویی های خسته کننده ، صحنه های کشدار، استفاده از نمادها وسکانس های مجردبرای نمادپردازی که اساسا نه به فیلم می چسبید و نه با داستان پیوند می خورد، عناصر آشنای سینمای ردفورد هستند که تقریبا در فیلم "توطئه گر" نمودی ندارند.

"توطئه گر" از یک شروع خوب برخوردار است و خیلی سریع از مقدمه گذر کرده و تماشاگر را به داخل اصل قصه پرتاب می نماید.شخصیت ها به اجمال و ایجاز معرفی شده و باز می شوند. اگرچه به نظرم تقریبا هیچکدام از آنها به شخصیت راه نبرده و در حد تیپ باقی می مانند. زیرا به سهولت می توان مابه ازای اکثرشان را در فیلم های متعددی از تاریخ سینما سراغ گرفت و اساسا شخصیت های آشنایی به نظر می آیند. خصوصا که اساس ساختار سینمای زیر ژانر دادگاهی فیلم "توطئه گر" و حتی شخصیت مری سورات به شدت فیلم "می خواهم زنده بمانم" رابرت وایز و کاراکتر باربارا گراهام آن فیلم ( با بازی سوزان هیوارد) را به ذهن متبادر می سازد. تلاطم متهم و وکیل و تماشاگر تا لحظات آخر فیلم ، حضور وکیل با وجدان و فداکار ، تقاضا از رییس جمهوری و ناامیدی پایانی( به قول هیچکاک خالی نشدن پتانسیل تماشاگر) و ...و حتی لحظه دلخراش اعدام ( که در فیلم "توطئه گر" با اسلوموشن و افکت صوتی تاثیر گذار ، ذهن را تکان  می دهد) همه و همه از فیلم هایی مانند "می خواهم زنده بمانم" یا " راه رفتن مرده مرده " تیم رابینز یا "در کمال خونسردی " ریچارد بروکس و یا حتی "مسیر سبز" فرانک دارابانت گرفته شده است.

پایان فیلم ، تقریبا همان است که از ابتدا حدس زده می شد و این پایان با یک شیب آرام و منطقی رقم زده می شود. در این شیب هیچ اتفاق خاصی نمی تواند تغییر چندانی بدهد و ابتری تلاش های وکیل فردریک ایکن در هر یک از برخوردهای هیئت قضات ، ادوین استنتن ، اطرافیان فردریک و حتی خود مری سورات مشخص و معلوم است ، اگرچه در تقابل گفتاری و قضایی بر دادستان می چربد و در هر گام،  وی مغلوب می سازد اما خودش نیز چندبار  بر بی اثر بودن دفاعیات و تلاش هایش اعتراف می کند. در یکی از صحنه های فیلم ، دوست نزدیک فردریک به وی می گوید که اگر در این محاکمه ببازد و پیروز نشود بر سابقه و و موقعیتش تاثیر دارد و اگر پیروز شود ، مانند مری سورات حتی از جانب دوستان و نامزدش یک خائن به حساب می آید. یعنی در اینجا وی وارد یک معامله دو سر باخت شده است که البته رابرت رد فورد و جیمز دی سولومون آن را به یک برد برای وی و البته فیلمساز و صدالبته تاریخ ایالات متحده آمریکا و موقعیت امروزینش بدل می سازند!

اما دو نکته است که در فیلم به آنها اشاره نشده و همین موضوع به یکی از حفره های فیلمنامه بدل می شود. این که نه در جریان بازجویی ها و محاکمه و نه در صحبت های خصوصی مثلا ایکن با انا سورات یا مری و نه در اسناد و مدارکی که در جریان دادگاه و  در رسانه ها و نشریات به چاپ می رسند ، به هیچوجه از انگیزه های قاتلین و ضاربین صحبتی به میان نیامده و فیلمساز و فیلمنامه نویس به عمد از کنار آن رد می شوند. تنها سخنی که حکایت از هدف دار بودن ترور آبراهام لینکلن دارد ، شعار جان ویلکس بوث است هنگامی که پس از شلیک به رییس جمهوری از بالکن سالن تئاتر به پایین پریده و فریاد می زند که "جنوب انتقامش را گرفت ". ولی در طول فیلم و فیلمنامه هیچ اشاره ای به این جمله کلیدی نمی شود که در یکی از مهمترین صحنه های فیلم و از زبان یکی از شخصیت های اصلی ( که لااقل در کنار مری سورات و پسرش ، بیش از سایرین نامش می آید) بیان می گردد.

چرا فیلمساز علاقه ای به اشاره ولو اجمالی به علل جنگ های انفصال نداشته ( که در نخستین صحنه فیلم "توطئه گر" با بخشی از نتایج فاجعه بار آن مواجه می شویم) و چرا از علت آن انتقام مورد نظر جان بوث سخنی نمی راند؟

به نظر می آید پاسخ این سوالات اساسی داستانی و حفره های فیلمنامه ای به اصل ماجرای رابطه لینکلن و جنگ های انفصال جنوب و شمال و علل ترور وی مربوط شود که بیان و تصویرش چندان به ذائقه سازندگان فیلم و کمپانی تولید کننده خوش نمی آمده است.

آنچه در تاریخ آمده این روایت رسمی بوده که آبراهام لینکلن به دلیل لغو قانون برده داری با برخی از ایالات جنوب آمریکا درگیر شد که همین موضوع به جنگ های موسوم به انفصال انجامید و در ادامه که شکست جنوب را در پی داشته ، ترور لینکلن را نیز به دست جنوبی های متعصب به همراه داشته است.

اما تحقیق وپژوهش و بررسی تحلیلی این مبحث مهم تاریخ ایالات متحده براساس اسناد و مدارک معتبر، حکایتی به جز این را دربرابر ما قرارمی دهد که علل پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" از بیان و تصویر آن وحتی خودداری از اشاره ای ولو اجمالی برمبنای تاریخ رسمی راروشن می سازد.

اولا ؛جنگ های انفصال یا درگیری های بین ارتش شمال (همان اتحادیه) و نیروهای جنوب موسوم به کنفدراسیون به دلیل تاکید و پافشاری آبراهام لینکلن بر لغو قانون برده داری نبوده است. ( نکته جالب اینکه خود بنیانگذاران آمریکا و نویسندگان قانون اساسی اش مانند جان لاک از برده داران بزرگ بوده اند!)

اسناد و مدارک تاریخی حاکی از آن است که آبراهام لینکلن به عنوان نخستین رییس جمهور از حزب جمهوری خواه ( همین نئو کان های امروز و اسلاف امثال جرج دبلیو بوش و رونالد ریگان) به دنبال حفظ منافع اقلیت سرمایه دار شمال و بانک داران و زمین داران بزرگ ، در پی زمین آزاد و کارگر آزاد بود که بسیاری از منابع آنها در انحصار جنوبی ها قرار داشت . از همین رو وقتی به ریاست جمهوری رسید ، هفت ایالت جنوبی از اتحادیه ایالات خارج شدند و زمانی که لینکلن تلاش کرد تا پایگاه فدرال در قلعه سامتر کارولینای شمالی را پس بگیرد ، 4 ایالت دیگر نیز عضویت اتحادیه را ترک گفتند و کنفدراسیون را تشکیل دادند. بنابراین آبراهام لینکلن برای بازگرداندن ایالات خارج شده از اتحادیه به جنگ های انفصال روی آورد. خود وی در مقابل آنانی که تصور می کردند لینکلن به خاطر الغای قانون برده داری می جنگد ، در نامه ای به هوراس گریلی ، روزنامه نگار و از حامیان الغای برده داری نوشت :

"...هدف ثابت من در این کشمکش ، نجات اتحاد ایالت هاست نه حفظ یا نابودی برده داری. اگر بتوانم این اتحاد را با آزاد کردن برده ای نجات دهم ، این کار را می کنم و اگر با آزاد کردن همه  برده ها بتوانم آن را حفظ نمایم ، این کار را خواهم کرد..."

در واقع آبراهام لینکلن هنگامی در اول ژانویه 1863 میلادی ، اعلامیه رهایی از بردگی را انتشار داد که از یک طرف نیروهای ارتش جنوب در کنفدراسیون با اتکاء بر همان برده ها به سختی مقاومت می کردند و آزاد نمودن برده ها می توانست آنها را تضعیف نماید و از طرف دیگر برده های آزاد شده به عنوان نیروی کار جدید و ارزان و یا رایگان می توانستند در کشت و زرع زمین های پهناور شمال که بدون کارگر مانده بود ، کمک شایانی باشند و غذای ارتش شمال را تامین نمایند، ضمن اینکه نیروی جدیدی هم برای این ارتش به شمار می آمدند.

واقعیت این است که برده داری پس از آن هم لغو نشد و بعد از جنگ های انفصال ، آنان که    زمین های وسیع جنوب را به چنگ آوردند ، همانا سرمایه داران و زمین خواران شمالی بودند و بازهم سیاه پوستان بی پول و فقیر (که قدرت خرید زمین و مالکیت آن را نداشتند ) همچنان به بردگی در آن زمین ها ادامه دادند.

 اما دومین مقوله ای که در فیلم "توطئه گر" خصوصا درباره ماهیت فکری و ایدئولوژیک ضاربین و قاتلین آبراهام لینکلن نادیده گرفته شده ، روشن ساختن وابستگی های تشکیلاتی و سازمانی آنها بوده است. اینکه آیا جان ویلکس بوث و دوستانش ، تنها به عنوان بخشی از نیروهای ارتش جنوب عمل کرده (که درحال درگیری با نظامیان شمالی بودند) و حالا در قالب گروهی تروریستی عمل می نمودند ؟ آنچنان که خود بوث پس از واقعه ترور با فریاد اعلام می کند : "جنوب انتقامش را گرفت" . آیا جان بوث و دوستانش ، کینه ای شخصی یا خانوادگی از لینکلن و حکومتش داشتند که به چنین اقدامی دست زدند؟ آیا این ترور نتیجه ادامه خشونت های مابین پروتستان ها و کاتولیک ها بود که از دوران پس از قرون وسطی شروع شده و در زمان ترور لینکلن هنوز ادامه داشت؟ ( به ویژه که در فیلم " توطئه گر" چندین بار از روی تحقیر به کاتولیک بودن مری سورات اشاره می شود).

 

براساس اسناد و شواهد معتبر موجود ، هیچ یک از دلائل فوق ، علت اصلی اقدام تروریستی جان ویلکس بوث و همدستانش نبوده است. مدارک و اسناد تاریخی حکایت از آن دارد که جان بوث در تماس و ارتباط با اعضای موثر تشکیلاتی به نام "بنی بریت" قرار داشته است. سازمان بنی بریت از سازمان های قدیمی یهودی-صهیونی است که در سال 1843 در آمریکا تاسیس شد و در ارتباط مستقیم با تشکیلات فراماسونری بود.( این سازمان از دوران رضاخان نیز در ایران شعبه ای تاسیس کرد). دایره المعارف یهود در این باره می نویسد:

"...بدون شک خصوصیاتی نظیر پنهان کاری و مخفیانه بودن بنی بریت ناشی از تاثیر پذیرفتن آن از فرهنگ ماسونی گری است..."

 

اسناد تاریخی حاکی است که تشکیلات بنی بریت از زمان تاسیس خود تا به امروز در راستای عملی کردن "طرح مسیح"(همان طرح آخرالزمانی مسیحیان صهیونیست) به طور دائم با لژهای ماسونی همکاری داشته است. در کتاب گروه آمریکایی EIR ( Executive Inteligence Review) با عنوان "حقیقتی زشت درباره ADL(ائتلاف مقاومت در برابر تحقیر بنی بریت)" سلسله اقدامات پلید و خبیثانه اجرا شده توسط بنی بریت از آغاز تاسیس تا به امروز را تشریح شده که از جمله آنها نقش بنی بریت در سوء قصد به جان رییس جمهوری لینکلن بوده است.

کتاب فوق در توضیح این نقش به منافع کانون های اشراف یهود در نظام سرمایه سالاری جنوب اشاره کرده و حمایت شدید تشکیلات بنی بریت از زمین داران و برده داران جنوبی را به دلیل نقش سرمایه های این کانون ها در ساختار زمین داری و برده داری جنوب دانسته است.

در کتاب فوق آمده است که به دلائل فوق ارتباطات تنگاتنگی مابین تشکل های یهودی-صهیونی شمال و جنوب برقرار شده بود و از جمله چهره های شاخص این رابطه ، شخصی به نام سیمون ولف از اعضای بنی بریت بود که در طول جنگ های انفصال در واشینگتن به امر وکالت اشتغال داشت. فعالیت های پنهان ولف در سال 1862 لو رفت و به دنبال آن فرد دیگری به نام لافایته سی بیکر که به اتهام جاسوسی در یک سازمان مخفی برای جنوبی ها دستگیر شده بود ، اعتراف کرد که سیمون ولف عضو سازمان مخفی بنی بریت است که برای جنوبی ها جاسوسی می کرده است.

پس از این واقعه ژنرال گرانت،  فرمانده ارتش شمال ( که در فیلم "توطئه گر " ادوین استنتن او را برای حفاظت از واشینگتن فرامی خواند) در یازدهمین فرمان خود ، دستور داد کلیه یهودیان موجود در ارتش در مدت 24 ساعت از مسئولیت های خویش برکنار شوند. در کتاب "حقیقتی زشت در باره ADL" آمده است که آبراهام لینکلن از وی خواست تا از اجرای دستور فوق چشم پوشی نماید و سیمون ولف و دیگر اعضای دستگیر شده بنی بریت ، پس از مدتی کوتاه آزاد شدند. اما بنی بریت و سیمون ولف این موضوع را فراموش نکردند.

حیرت انگیزترین بخش این ماجرا  که می تواند کلید دست داشتن بنی بریت و سیمون ولف در ترور آبراهام لینکلن محسوب شود ، خاطرات ولف است که در آن پرده از روابط نزدیک وی با جان ویلکس بوث ( همان ضارب لینکلن) برداشته شده و حاصل این روابط همان تروری ثبت شده که ظاهرا دستورش را بوث از سیمون ولف گرفته بوده است. در کتاب خاطرات ولف آمده که ملاقات او با جان ویلکس بوث چند ساعت پیش از واقعه ترور در هتل ویلارد انجام شده بوده است. قابل ذکر است که در کتاب "حقیقتی زشت درباره ADL" درباره رابطه نقش تشکیلات صهیونی بنی بریت در پدید آوردن جنبش نژادپرستانه کوکلاس  کلان ها نیز اسناد و مدارک مستندی آمده است.

بنا برآنچه شرح داده شد، علت پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" اعم از رابرت رد فورد (به عنوان تهیه کننده و کارگردان ) و جیمز دی سولومون ( فیلمنامه نویس) از واکاوی و نمایش انگیزه های پنهان و آشکار قاتلین آبراهام لینکلن و یا لااقل ایجاد سوال درباره آن در ذهن مخاطب که کمترین کار فیلمنامه نویس در پرداخت شخصیتی آنها به شمار می آمد ، روشن می شود. (همان تحلیلی که مثلا الیور استون در فیلم هایی از قبیل "جی اف کی" انجام داد و یا اندرو دامینیک به گونه ای درخشان در فیلم "قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل" حتی شکل گیری انگیزه در قاتل را جزیی از شخصیت پردازی او در فیلمنامه قرار داد) .

تبیین و تحلیل انگیزه و علت یاد شده حتی در فیلم های جان فورد و دیوید وارک گریفیث درباره آبراهام لینکلن اگرچه به گونه ای کلیشه ای و براساس تاریخ رسمی آمریکا ، موردتوجه قرار گرفته است که البته با توجه به انتشار اسناد و کتب مختلف در این باب ( که احتمالا در زمان ساخت آثاری همچون "آقای لینکلن جوان" وجود نداشته ) رابرت رد فورد نمی توانسته برای تکرار آن روایت رسمی پس از حدود 70-80 سال توجیه روشنفکرانه و آوانگاردی خودش را داشته باشد که مدام در مصاحبه ها و فیلم هایش ، ژست آن را به خود می گیرد و تنها راه ،  پاک نمودن صورت مسئله بوده و سعی بر درگیر کردن مخاطب در یک تعلیق کهنه از نوع " می خواهم زنده بمانم" و سوق دادنش به آن نتیجه ای که برای تبلیغ امروز سیستم سلطه گرانه ایالات متحده مد نظر داشته اند که البته نسخه ردفورد و سولومون به هر حال افاقه نکرده و همچنان تماشاگر گرفتار سوال بدون پاسخ خویش درباره علت ترور لینکلن و انگیزه امثال جان بوث و جان سورات باقی می ماند.

به نظر می آبد رابرت رد فورد محافظه کارانه و در واقع بزدلانه ماجرای قتل آبراهام لینکلن و علل و انگیزه های آن را ( که اصلی ترین وجه محاکمه و قضاوت درباره قاتلین آن محسوب می شود) را در واقع ترور روایتی کرده است.

اما اینکه چرا تا این حد آبراهام لینکلن در تاریخ سینمای آمریکا مورد توجه بوده که حدود 24 فیلم و سریال و انیمیشن را به خود اختصاص داده و سایر 43 رییس جمهور دیگر ایالات متحده چندان در قاب دوربین سینما قرار نگرفته اند ( به جز ریچارد نیکسن که چند باری موضوع فیلم های آمریکایی قرار گرفت) و چرا فیلم "توطئه گر" با چنین رویکرد جدیدی به وی می پردازد ، به نظر می آید حداقل جواب سوال دوم در یک پاسخ مشترک به رویکرد اخیر سینمای هالیوود به اشراف منشی انگلیسی و امپراتوری بریتانیا ( در فیلم "سخنرانی پادشاه") روشن شود و آن هم بهره برداری برای توجیه سیاست های سلطه طلبانه امروز ایالات متحده در سطح جهانی است.