وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستغاثی» ثبت شده است

تنها فیلم فلسطینی تاریخ اسکار

 

 

در فیلم "حالا بهشت" سعید و خالد ، دو دوست هستند که در یک مکانیکی در "وست بانک" نابلس از مناطق اشغالی فلسطین زندگی می کنند. آنها از طرف یک گروه مبارز فلسطینی که در آن عضویت دارند مامور انجام  عملیات انتحاری (شهادت طلبانه) علیه نیروهای اشغالگر اسراییلی در تل آویو می شوند اما در همان گام های نخست ، عملیات با مشکل روبرو شده و سعید و خالد از یکدیگر جدا می شوند. سعید قصد انجام عملیات را حتی بدون هماهنگی مجدد با فرماندهی خود دارد. اما همرزمانش در گروه فلسطینی به او شک کرده و به تصور اینکه سعید محل آنها را لو خواهد داد ، همه مراکز و مخفی گاههای خود را تخلیه می کنند . علت شک به سعید هم به سابقه پدرش بازمی گردد که زمانی با نیروهای اشغالگر همکاری کرده و مبارزین را لو داده است. اما بالاخره خالد ، سعید را پیدا می کند و انجام عملیات مجددا در برنامه قرار می گیرد. آنها دوباره عازم تل آویو می شوند اما خالد تحت تاثیر حرف های عافیت طلبانه دختر یکی از شهدای فلسطینی به نام "سوها" در راه خود تردیدمی کند و سعی دارد که سعید را هم به طرف خود کشیده و از اجرای عملیات بازدارد . ولی سعید با ترفندی او را به نابلس بازمی گرداند و خود به تنهایی عملیات را انجام می دهد.

اهمیت فیلم "حالا بهشت" ساخته هانی ابواسد به این دلیل نیست که برای اولین بار یک فیلم فلسطینی نامزد دریافت جایزه اسکار شد. نامزدی که صدای لابی های یهود در هالیوود و لس انجلس و سایر محافل آمریکایی را در آورد و حتی به تظاهرات بی سابقه ای در مقابل محل برگزاری مراسم اهدای جوایز آکادمی از سوی صهیونیست ها انجامید. بلکه به نظر می رسد نقبی که ابواسد به عمق رنج ها و مصیبت ملت فلسطین زده اند ، تاکنون در هیچ فیلمی اینچنین رویت نشده بود.

سعید (شخصیت اصلی فیلم) در صحنه ای از فیلم  برای توضیح انگیزه های عملیات شهادت طلبانه اش ، خطاب به مسئول تشکیلاتی اش (که به وی شک کرده ) می گوید:"...من در یک اردوی آوارگان  به دنیا آمدم. فقط یک بار "وست بانک"(محل تولدش در نابلس) را ترک کردم. شش ساله بودم. یک عملیات در حال انجام بود. فقط آن یک بار بود. زندگی در اینجا مثل زندگی در یک زندان است. جنایات اشغالگران بی شمار است. اما بدتر از همه اینها ، سوءاستفاده از ضعف مردم است و سوق دادنشان به سمت جاسوسی و خبرچینی. آنها فقط مقاومت را له نکردند ، بلکه خانواده ها و شان و منزلت آنها را خرد کردند.وقتی پدرم اعدام شد ، 10 ساله بودم . او مرد خوبی بود ولی دچار ضعف شد . اشغالگران سرزنشش کردند و به این نتیجه رسیدند که اگر اینگونه همدستان را استخدام کنند، باید بهای آنها را بپردازند. اما زندگی بدون عزت ، ارزشی ندارد. بالاتر از همه اینها ، ما در طول این سالها هر روز تحقیر شدن خود را به خاطر داریم. ضعف خودمان را ،  که دنیا تمامی اش را تماشا می کند ، بزدلی و بی تفاوتی را . وقتی یک ملتی خودش را در کنار ستمگر می بیند ، هیچ راه چاره ای باقی نمی ماند به جز اینکه در مقابل بی عدالتی ایستاد. آنها باید بفهمند که اگر ما امنیت نداشته باشیم ، آنها نیز امنیت نخواهند داشت. استفاده از زور هم فایده ای ندارد. من قصد دارم این پیام را برسانم. اما راهی جز این برای رساندن آن پیدا نکردم . بدتر از همه ، آنها دنیا و خودشان را قانع کرده اند که قربانی هستند. آیا این ممکن است که در یک زمان هم ستمگر باشی و هم قربانی؟ اما آنها به خودشان ،  هم نقش ستمگر داده اند و هم نقش قربانی ! این هیچ راه دیگری باقی نگذاشته جز آنکه هم مقتول باشی و هم قاتل. نمی دانم هدف شما چیست ولی من نمی خواهم یک آواره  باقی بمانم..."

به نظر می رسد این اصلی ترین حرف های فیلم "حالا بهشت" باشد که به نوعی در سراسر فیلمنامه و فضای فیلم جاری است. آنچه تحقیر و لگدکوب کردن عزت و شرافت ملتی خوانده می شود ، استثمار فکر و بهره کشی از ضعف های مردمی برای خوارکردنشان ، نابود کردن حیثیت ملی  سرزمینی که اردوگاههای آوارگان مامن و موطن اهالی اش گردد.  این لکه سیاهی است که هرگز از ذهن تاریخی آن ملت و مردم پاک نخواهد شد ، حتی اگر اشغال به پایان برسد و قرار بر زندگی به اصطلاح مسالمت آمیز در کنار یکدیگر گذارده شود.

هانی ابواسد در فیلم قبلی اش هم یعنی "فورد ترانزیت" تحقیر ملت فلسطین  در تاکسی هایی که فلسطینیان را بین انبوه پست های بازرسی حمل می کنند ، به تصویر کشیده بود. آنچه دولت آریل شارون "عملیات سپر دفاعی "نامید ولی به دلیل تحقیر هرروزه فلسطینیان و محروم کردنشان از هر گونه صورت ظاهری زندگی عادی ، برخلاف تصور دولتمردان صهیونیست ، تاثیر معکوس داشت .

اما آنچه که هانی ابواسد روایت کرده ، اگرچه نگاهی نو و تازه به مسئله فلسطین و اسراییل به نظر می رسد ولی واقعیت های بسیاری را در پس زمینه های تاریخی و اجتماعی روایت خود ، نادیده گرفته است. در فیلم "حالا بهشت" نشانی از رزمندگان و مبارزانی که با خالص ترین نیات ، خود را برای آزادی فلسطین فدا کردند ، نیست . پاکبازانی که با اعتقاد راسخ و ایمان خدشه ناپذیر به آرمان هایشان ، به مقابله با مرگ و اشغالگران سرزمین شان رفتند و هیچ نشانی از ضعف و سستی و حتی انگیزه های شخصی بروز ندادند. این جملات شعر و شعار و ادعا و توهم نیست . سرگذشت بسیاری از این افراد حتی در کتاب ها و نشریات غربی و نوشته های روشنفکران اروپایی و آمریکایی آمده است.

 شاید نسل امروز نداند ولی تعداد بسیاری از انقلابیون نسل پیش ، در کنار مبارزین فلسطینی زندگی کردند و راه و روش مبارزه را آموخته  و از آن برای آزادی ملت و سرزمین خود بهره جستند. فقط برای یک مثال ، بخش کوچکی از قطعه ای نوشته "نزار قبانی" نویسنده پرآوازه فلسطینی و جهان عرب (که مورد وثوق بسیاری از نویسندگان و شاعران معاصر است) را درباره عملیات انقلابی دلال مغربی (یکی از مبارزین فلسطینی ) و یارانش در 11 مارس 1978 می آورم. این حکایت متعلق به زمانی است که هنوز آمریکا و اروپا ، آن قطعه خاک عاریتی را به عنوان دولت خودگردان فلسطین ، بذل و بخشش نکرده بودند :

"...دوازده چریک فلسطینی به فرماندهی دلال مغربی توانستند دولت فلسطین را تشکیل دهند پس از اینکه جهان سرمایه و... اجازه نداد.اتوبوسی را سوار شدند که از حیفا به تل آویو می رفت و این اتوبوس را پایتخت موقت فلسطین کردند . پرچم فلسطین را در جلوی اتوبوس برافراشتند...نیروهای اسراییلی آنها را محاصره کردند ، هواپیماها و هلیکوپترها به تعقیب آنها برخاستند و آنها در میان حلقه محاصره دشمن ...همچون شقایق های سرخ برسرزمین میهن ، سرزمین صلح ، سرزمین انبیاء فلسطین پرپر شدند. این مهم نیست که جمهوری دموکراتیک فلسطین چقدر پایدار ماند . مهم این است که بوجود آمد بدست یک واحد چریکی از انقلاب فلسطین و به فرماندهی یک دختر به نام دلال المغربی...دلال به درختی خرما تکیه داد اما سربازان اسراییلی به سوی او آتش گشودند اما دلال نمرد ، برادرانش برمی گردند، پس از پانزده سال ، پنجاه سال و...تا گور مادر خود را که شکوفه های پرتقال برآن روییده است ، زیارت کنند...یازده مرد و یک زن چریک خشمگینانه همه کاغذهای روی میز مذاکرات را درهم ریختند و فنجان های قهوه را روی سر مذاکره کنندگان خالی کردند ...نقشه ها و حسابها را باطل کردند و به جهان گفتند که بدان یک طرف قضیه و اصلا همه مسئله ماییم....همچون یک دشت شقایق مغرور و آرام از راه ساحلی حیفا تا تل آویو به راه افتادند ، زمین زیرپایشان می لرزید...همه شهید شدند ...آنها از همه روسا و پادشاهان جهان عرب بزرگتر بودند و از همه اعراب پیشتر بودند...آنها اعلام کردند که نفرت برقانونی که دلال مغربی را خرابکار می شناسد و مرگ برقانونی که مناخیم بگین را نخست وزیر می داند.مناخیم بگین که کشتار دیریاسین را در سال 1948 رهبری کرد تا در سرزمینی که به او متعلق نیست ، میهنی تاسیس کند...نسلهای آینده ، کودکان عرب این حکایت را می خوانند که در روز یازدهم سپتامبر 1978 یازده مرد و یک زن موفق شدند جمهوری فلسطین را در داخل یک اتوبوس تاسیس کنند و این جمهوری 4 ساعت پایدار ماند. مهم نیست که جمهوری چقدر پایدار ماند، مهم این است که تاسیس شد. ..."

و این از جمله حقایقی است که در فیلم "حالا بهشت" به چشم نمی خورد. مبارزین فلسطینی این فیلم یا آدم های شعار زده ای مثل خالد هستند که با دو کلمه حرف ، مسئله دار شده و به اصل آرمانشان شک می کنند یا مثل سعید کینه  و  عقده تحقیر پدری خائن و همدست صهیونیست ها او را چنان از ادامه زندگی ناامید ساخته که فقط انتحار را پایانی بررنج هایش می یابد ویا همچون" سوها" از نسل فلسطینیان آواره ، دیگر از کشت و کشتار خسته شده و به هر قیمتی حتی با وجود ادامه اشغال ، طالب صلح است. (او به خالد می گوید :"...با این عملیات شما ، به سرما چی میآید. وضع ما بدتر خواهد شد...") در میان دیگر مبارزین فیلم "حالا بهشت" هم نمی توانیم قد و قواره یک مبارز فلسطینی را ببینیم .مقصود افسانه بافی و اسطوره گرایی نیست بلکه تصویر واقعیتی است که در همه تواریخ و مقالات و نوشته های شرق و غرب عالم آمده است و حتی نویسندگان و هنرمندان بی طرف اسراییلی هم درباره اش گفته و نوشته اند. فقط کافی است نگاهی به همین فیلم سال گذشته استیون اسپیلبرگ (یعنی "مونیخ" )بیندازید و تصویری که از فلسطینیان و تروریست های اسراییلی ارائه کرده بود را در ذهن مرور نمایید. در صحنه ای از آن فیلم مبارز فلسطینی با اعتقاد و حرارت و شور و در عین حال منطق روشن با تروریست اسراییلی بحث می کند. در واقع آنچنان که اسپیلبرگ یهودی نشان می دهد که آرمان و هدف فلسطینیان را می شناسد ، هانی ابواسد فلسطینی چنین شناختی را ظاهر نمی سازند.

 

 راز  11 سپتامبر 2001   

 

 


در صحنه ای از فیلم «جی.اف.کی» ساخته 15 سال قبل الیوراستون ،‌در دیدار مامور مخفی آمریکایی(دانالد ساترلند) با ‌جیم گریسون (با بازی کوین کاستنر) وکیل نیوااورلثانی پرونده‌ای که قتل جان اف کندی را فراتر از جوان ناشناخته‌ای به نام «اسوالد» می‌داند ،‌پس از توضیح  مفصل درباره ماوریت ویژه ای که در روز ترور جان اف کندی به او داده بودند ،

می گوید که عناصری مثل اسوالد ، روبی (کسی که اسوالد را روبروی چشم پلیس و خبرنگاران و مردم به قتل رساند) ، کوبا و مافیا فقط مردم را در خواب و خیالی نگه می دارند تا  مثل یک بازی مهمانی ، حل معما را حدس بزنند .اما این عناصر تنها آنها را از پرسش های بسیار مهمتر دور نگه می دارد. او پرسش های مهم را اینگونه عنوان می سازد:

"...چرا؟ چرا کندی کشته شد ؟ چه کسی از آن سود برد؟ چه کسی قدرت داشت که آن را پوشش بدهد؟ ..."

به نظر می آید  پاسخ به سوالات فوق می تواند پشت پرده بسیاری از توطئه های سیاسی – تاریخی را روشن سازد. در واقع الیور استون با طرح این سوالات به عنوان یک هنرمند ، کلید رمز گشایی دسته ای از رازهای سربسته تاریخی را مطرح می سازد و بدین وسیله خود را با نام یک فیلمساز سیاسی هوشمند در تاریخ سینما مطرح می کند.

اما همین الیور استون برخلاف دکترین هنری خود از طرح این سوالات و یا حداقل مشابه آنها در فیلم اخیرش یعنی "مرکز تجارت جهانی" با ساده لوحی تمام طفره رفته و صحنه هایی را جلوی دوربینش می برد که تکان دهنده تر و تاثیر گذارتر و حماسی تر از آن را ، رسانه های مختلف در طول این چند سال که از آن حادثه می گذرد ، بارها و بارها  به نمایش گذاشته اند. اما چه اتفاقی رخ داده که الیور استون ، همان هنرمند معترضی که از  فیلمنامه "قطار سریع السیر نیمه شب"(ساخته آلن پارکر) فاشیسم را در زندان های مخوف ترکیه به تصویر کشید ، با سه گانه "جوخه" ، "متولد چهارم جولای" و "آسمان و زمین" حضور تجاوزکارانه آمریکا در ویتنام را محکوم کرد ، با "قاتلین بالفطره" رسانه های مغز خور غرب را به چالش کشید  و با "جی اف کی" و "نیکسن" تاریخ معاصر آمریکا و قدرت های واقعی سیاسی حاکم برآن را افشاء نمود ، اما چند سالی است که به قول معروف ماست ها را کیسه  کرده و می گوید "خر ما از کره گی دم نداشت !"

مقصودم از وقتی است که فیلم " عادت هر یکشنبه" (1999)را ساخت  و به یکباره از استون عصیانگر فیلم "پیچ تند" که حتی در ساختار سینما هم طرح های نویی درانداخته بود ، به یک فیلمساز معمولی هالیوود در سطح تونی اسکات و سام ریمی و ران شلتون تبدیل شد. گفتند آن عقب نشینی به خاطر حضور کمرون دیاز به عنوان هنرپیشه و تهیه کننده در فیلم بوده است. اما فیلم بعدی استون دیگر همه را ناامید ساخت. فیلمی در تمجید و تجلیل از دیکتاتور خونخواری همچون "اسکندر" مقدونی که  خشم آگاهان به تاریخ را نیز برانگیخت. فیلمی که از نظر ساختار روایتی و سینمایی هم آنقدر ضعیف و سطحی بود که علیرغم نامزدی برای دریافت چندین جایزه تمشک طلایی به عنوان بدترین ها ، موفق به کسب آنها هم نشد!! و البته الیور استون را تا حد سینماگرانی چون ریدلی اسکات و ران هاوارد و جاناتان ماستو  نزول داد که در تحریف تاریخ و وجاهت تراشی برای ناموجه ها ، ید طولانی دارند. تحریفاتی که پس از سالها سر از پرده ابهام بیرون می آورند. اخیرا "دیوید ایر" نویسنده فیلمنامه یو – 571 (ساخته جاناتان ماستو) در گفت و گویی با شبکه رادیو بی بی سی از تحریف تاریخ هنگام نگارش آن فیلمنامه عذرخواهی کرد . او در این مصاحبه گفت : "من در فیلمنامه این فیلم، تاریخ جنگ را تحریف کردم و یک دروغبزرگ گفتم. این دروغ من تحریف کامل تاریخ است و از همان روز نسبت به این مسئلهاحساس ناراحتی میکنم و حال خوبی ندارم. در فیلمنامه یو – 571  من عنوان کردمکه کد رمزی زیردریایی های آلمان نازی را آمریکایی ها پیدا کردند. در حالی که واقعیتاین نبود .....
کار من در این فیلم یک دروغ کامل بود. من آن زمان این کار را انجامدادم تا بتوانم نظر تماشاگران آمریکایی را جلب کنم، اما حالا می گویم که اشتباهکردم و از این بابت عذرخواهی می کنم. .."

و بالاخره الیور استون با ساخت فیلمی همچون "مرکز تجارت جهانی" در سطح فیلسازان سفارش پذیری همچون رندال والاس و پال گرین گراس و مایکل بی قرار گرفت. فیلمنامه نویس فیلم ، "آندره آ برلف" که پیش از این در سال 2002 فیلمنامه فیلم کوتاهی به نام "اهلی" را نوشته که آنهم اثری تبلیغی – سفارشی بود و فیلمنامه فیلمی ترسناک به نام "حالا نگاه نکن" را در دست نگارش دارد ، "مرکز تجارت جهانی" را گویا براساس خاطرات شخصیت های حقیقی ماجرا یعنی  جان مک لاگلین و ویلیام جیمنو (اعضای پلیس بندر نیویورک) و خانواده هایشان نگاشته   ، ولی بازنویسی و پرداخت اصلی فیلمنامه با خود الیور استون بوده که شخصا در پردازش آن دخالت داشته و بسیاری از نکات را سر صحنه و هنگام فیلمبرداری و حتی بر روی میز تدوین به فیلمنامه افزوده است.

گروهبان مک لاگلین و پلیس دیگری از بخش بندر نیویورک به نام جیمنو ، همراه دیگر اعضای دسته شان پس از حادثه برخورد  هواپیماهای مسافربری به برج های مرکز تجارت جهانی در نیویورک در 11 سپتامبر 2001 ، برای نجات ساکنین برج ها ، عازم محل ماموریت می شوند اما در اثر فروریختن ساختمان ها ، در زیر آوار می مانند. تنها مک لاگلین و جیمنو در زیر آوار زنده اند  و سعی می کنند با حرف زدن یکدیگر را بیدار نگه داشته تا دیرتر به کام مرگ فرو روند. این درحالی است که سایرین  و همچنین اعضای خانواده آنها  (به جز همسران)، چندان امیدی به زنده بودن شان  ندارند. در همین حال یک تفنگدار دریایی سابق ایالات متحده  به نام دیو کارنز ، تحت تاثیر اخبار حمله تروریستی به برج های دوقلوی نیویورک ، مجددا به خدمت بازگشته و محل مدفون شدن این دو نفر را پیدا می کند و با فراخواندن نیروهای امدادی باعث نجات یافتن آنها می گردد.

الیور استون می گوید که به هیچوجه قصد ساخت فیلمی سیاسی (مانند دیگر آثارش ) را نداشته است. او و برخی از منتقدین معتقدند که "مرکز تجارت جهانی" فقط به شجاعت و فداکاری انسانهایی پرداخته که در روز 11 سپتامبر 2001 در نیویورک ، زندگی خود را برای نجات دیگرانی که در برج های به آتش کشیده شده گرفتار شده بودند ، به خطر انداختند. همین ! اما کاراکتری به نام "دیو کارنز" همان  تفنگدار دریایی سابق ، خیلی زود آن روی سکه ادعای فوق  را لو می دهد. او از کانتی کت به راه می افتد تا در نیویورک به صفوف امدادگران بپیوندد. اما این پیوستن به زعم او تنها یک امدادرسانی محض نیست ، بلکه شکل تازه ای از یک جنگ نوین  به نظر می آید. دیو کارنز همه مراسم آیینی یک تفنگدار دریایی را به جا می آورد و حتی فراتر از آن "راکی گونه" ، خود را برای نبردی دیگر آماده می سازد. گویی که عازم ویتنام است ؛ به کلیسا می رود و دعا می کند(مثل کاراکتر مل گیبسن در فیلم "ما سرباز بودیم" که پیش از ورود به جنگ ویتنام ، به کلیسا رفته و تجاوز و کشتار  مردم ویتنام  را اقدامی الهی و در دفاع از آمریکا و مردمش قلمداد می نماید!!!) ، موهای سرش را می تراشد. لباس رزم می پوشد و راهی منطقه ای می شود که این بار  نه در هزاران فرسنگ دورتر از مرزهای آمریکا ، بلکه در همین نیویورک و در محل آوار برج های فروریخته است.. او از معدود افرادی است که در شب پس از 11 سپتامبر ، در حالی که جان مک لاگلین و ویلیام جیمنو در زیر خروارها سنگ و آهن  با مرگ دست و پنجه نرم می کنند ، بر روی بقایای برج های دوقلو به دنبال اثری از زندگان ماجرا جستجو می کند و به محض دریافت نشانی از زندگی ، در نخستین مکالمه اش با جیمنو می گوید :"...ما تفنگدار دریایی هستیم . اینک شما ماموریت ما هستید.." و در تماسی با فرماندهی امدادگران فریاد می زند : "...فکر نمی کنم شما بچه ها این را درک کنید ، اما کشور ما اینک در یک جنگ تمام عیار درگیر شده است..."

این همان جمله ای است که جرج دبلیو بوش در نخستین صحبت هایش پس از برخورد هواپیماها با برج های نیویورکی در برابر دوربین های تلویزیونی ابراز داشت. استون و فیلمنامه نویسش با زرنگ و رندی و به تصور ساده لوحی مخاطبانشان ، با این جابه جایی قصد داشته اند  خود را از شائبه ساخت فیلم سیاسی دور نگه دارند و از همین رو  این جمله جرج بوش را در دهان یکی از مظاهر جنگ طلبی تاریخ آمریکا ، یعنی یک تفنگدار دریایی گذارده اند. در حالی که  تنها جمله مستقیم بوش در این فیلم که از یک سخنرانی تلویزیونی شنیده می شود ، این است : "ما در گیر یک آزمایش شده ایم و باید به دنیا نشان دهیم که از این آزمایش ، پیروز و سربلند بیرون خواهیم آمد! "

استون درباره بقیه سخنرانی بوش حرفی نمی زند ، درباره اعلام جنگ صلیبی نوین و اینکه از این پس ، آمریکامی خواهد تاریخ را بنویسد!! از تهدیدات او  نمی گوید که :هر کس با من نیست ، پس با دشمن من است و از کرکری خواندن های مکررش علیه مردم جهان سخنی نمی راند.

و بالاخره همان تفنگدار دریایی سابق است که تیتراژ پایانی فیلم حکایت از بازگشتش به نیروی دریایی آمریکا و شرکت در جنگ علیه عراق دارد. در واقع الیور استون و آندره آ برلف  با این کاراکتر ، حادثه 11 سپتامبر را به لشگر کشی آمریکا در عراق مربوط ساخته و به نوعی با نگرش نئوکنسرواتیوهای حاکم بر آمریکا در صدد توجیه آن برمی آیند. عمل قهرمانانه دیو کارنز در نجات حادثه دیدگان 11 سپتامبر ، به ماجرای اشغال عراق پیوند خورده و آن را ادامه همان  اقدام فداکارانه می نمایانند!! شاید بسیاری از جوانان آمریکا و کانادا و دیگر کشورها با چنین تبلیغات و انگیزه هایی راهی جنگ در افغانستان و عراق شدند ، درحالی که  در پشت پرده ، داستانی دیگر در جریان بود.

اخیرا در سمیناری که در مونترال کانادا تحت عنوان "قمار جنگ در خاورمیانه "توسط"مرکز تحقیق برای جهانی شدن" برگزار گردید ، مسئله حضور امریکا و دیگر هم پیمانان او به بهانه رواج دمکراسی در خاورمیانه به بحث و نقد کشیده شد.

بروس کاتز، نماینده سازمان "اتحاد یهودیان و فلسطینی ها برای صلح" در پاسخ یکی از سخنرانان گفت: " می دانید ماموریت واقعی سربازان کانادایی در افغانستان چیست؟ آنها نه برای حفاظت ازصلح و دمکراسی که برای دفاع از منافع یونیون کال در آنجا هستند. همان شرکت نفتیتگزاس که آقای حامد کرزای را به ریاست جمهوری رساند و اکنون  در حال اجرای پروژهکشیدن خط لوله های نفتی دریای کاسپین است. این لوله ها از قندهار می گذرند وسربازان ما در واقع برای حفاظت از این پروژه در قندهار کشیک می دهند. این واقعیتهای جهان امروز ماست. مردم بیگناه چه در خاورمیانه، چچن، یا کوزوو، دارفور و سوداندر زیر جنایات جنگی زجر می کشند و در سکوت می میرند و اخبارشان به سادگی سانسور میشود. فکر می کنم یکی از وظایف ما حساس کردن مردم نسبت به اخبار رسانه ها وپیداکردن درک صحیح از انبوه خبرهای دستکاری شده است."

به جز این ، فیلمنامه" مرکز تجارت جهانی" ، مملو از شعر و شعار است و دیالوگ ها بسیار ساده و سطحی و به قول معروف دم دستی نوشته شده اند. از سانتیمانال زدگی حرف هایی که در زیر آوار مابین گروهبان مک لاگلین و جیمنو رد و بدل می شود (اغلب به طور  اغراق آمیزی از خانواده و بچه هایشان سخن می گویند و اینکه در حق شان کوتاهی نموده اند) تا دیدن مسیح توسط جیمنو در حالی که در هاله ای از نور است و به گفته او ، آب تعارفش می کند! و بلافاصله هم مک لاگلین تعبیر ملاقات مسیح  را می گوید که:  یعنی او می خواهد که به خانه برگردیم !!( با شنیدن این جمله حتی تماشاگران داخل سالن هم که صدایشان در نسخه پرده ای فیلم به وضوح شنیده می شد ، خندیدند!!!) و تا آن ایثار لفظی جیمنو و همسرش بر سر نام گذاری نوزادشان.

خانواده گرایی غلوآمیز و افراطی (که همواره از شعارهای جمهوری خواهان بوده است) از دیگر مایه هایی است که به طور سطحی در فیلم قرار گرفته ؛  از غلیان احساسات همسران در فراق شوهران تا  به سر غیرت آمدن پسری که می خواهد برای آخرین دیدار پدرش در محل خرابه برج ها به امدادگران بپیوندد تا  زنده شدن همه خاطراتی که انگار هیچ نقطه منفی و تلخی در آنها به چشم نمی آید و هرچه هست ، خانواده های به شدت خوشبخت و شادمان که تنها برای کمک به دیگران ، یکدیگر را ترک می کنند!! و تا  بازگشت گروهبان مک لاگلین به زندگی توسط قدرت روحی همسرش ( لابد  با همان جمله ای که می گوید: نمی توانی ما را ترک کنی ، چون هنوز ساخت آشپزخانه را هم تمام نکرده ای !!)که  مک لاگلین در آخرین دیالوگش نیز بر روی تخت بیمارستان به آن اشاره می کند :"...تو من را زنده نگه داشتی" !!!

تنها نقطه قوت فیلم حضور دو قهرمان اصلی در زیر آوار می توانست باشد و دیالوگ هایی که فراتر از احساسات سطحی را بیان نماید که آن هم با شعار گرایی الیوراستون و فیلمنامه نویس همکارش از دست رفته است. به نظر ، صحنه های زیر آواری که کیانوش عیاری از زلزله بم در فیلم "بیدار شو آرزو" به تصویر کشید ، صدها بار تکان دهنده تر و گویاتر از فیلم الیور استون در ژانر سینمای فاجعه است. استون  در فیلم "مرکز تجارت جهانی" در تاثیر گذاری حتی به برخی فیلم های متوسط این ژانر مثل "آسمانخراش جهنمی" یا "حادثه پوزیدان" و یا "هیندنبورگ" نیز نمی تواند نزدیک شود.

اما فیلمنامه "مرکز تجارت جهانی" ، قصه ای یک خطی و ساده دارد. مثل بخشی از یک سریال تلویزیونی خودمان. از همان حدود دقیقه 20 فیلم که دو پلیس نیویورکی زیر آوار می روند و همسرانشان در کادر فیلمنامه قرار می گیرند ، تقریبا معلوم است که در پایان ، نجات آنان حتمی و مسلم است و مخاطب به آن اطمینان می یابد  ، حتی در زمانی که مک لاگلین مایوسانه به جیمنو می گوید که هر دو می میرند و آخرین نفس هایشان را می کشند و حتی هنگامی که مک لاگلین پس از بیرون آمدن از زیر آوار در میان مرگ و زندگی ، به تحریکات امدادگران هیچ گونه عکس العملی نشان نمی دهد ولی  در عالمی دیگر خطاب به همسرش می گوید که نمی تواند بازگردد .( از دیگر صحنه های معناگرای فیلم ! علاوه بر رویت مسیح توسط جیمنو !!)  شاید تنها صحنه ای که ما را  به یاد الیور استون سالهای گذشته بیاندازد ، خودکشی یکی از همکاران گروهبان مک لاگلین باشد که از زنده به گور شدن گریزان است و  همچنین نمایش فروریختن برج ها که برای نخستین بار آن را از درون برج ها شاهد هستیم.

در سراسر فیلمنامه و فیلم کاملا روشن است ،  استون سخت تلاش کرده که دست به عصا راه برود  و از آنجا که با یک رویداد به شدت ملی شده معاصر آمریکایی ها مواجه است ، پا را از گلیم خود دراز تر نکند  و تعصبات ناسیونالیستی آنگلوساکسون ها را برنیانگیزد.

نکته جالب اینکه وقتی الیور استون برای ساخت فیلم "مرکز تجارت جهانی" توسط روسای کمپانی پارامونت انتخاب گردید ، بسیاری از روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان متمایل به محافل سیاسی خصوصا وابسته به جناح محافظه کاران و جمهوری خواهان حاکم ، برآشفتند و یکی از آنها نوشت :" این دیگر شرم آور است که اجازه می دهند فیلمسازی مثل الیور استون با آن فکر مسموم و خرابش ، ماجرای 11 سپتامبر را آلوده کند !! " و کمپانی پارامونت برای راحت کردن خیال متعصبان محافظه کار ، علاوه بر راه اندازی یک شرکت رسانه ای ، در چندین جلسه نمایش خصوصی (پیش از اکران عمومی) فیلم را برای اعضای کنگره آمریکا نشان داد تا اینکه "کال تامس" تند رو  و متعصب تعریف خود را از فیلم استون چنین ارائه دهد (تعریفی که شاید زمانی در  مخیله استون  یا  حداقل هواخواهان او هم نمی گنجید!): "یکی از درخشانترین فیلم هایی که از کشور ، خانواده ، ایمان و مردم دفاع می کند" !!!

دلیل این دفاع حیرت انگیز یک نئو مکارتی از استون  کاملا واضح است. او  برخلاف آثار معروفش و آن تئوری 3 سواله خود  ، به عمق ماجرای 11 سپتامبر نقب نمی زند و هنرمندانه حتی در سطح رسانه های خبری روز ، آن را نمی شکافد.

در حالی که به نظر می‌آید هر 3سوال بیان شده در ابتدای این مقاله (به نقل از فیلم "جی اف کی")  درباره حادثه یازدهم سپتامبر 2001 نیز قابل طرح است و پاسخ آن قطعا افرادی مانند بن لادن یا سازمانی خلق الساعه به نام القاعده نیست . منطقی به نظر نمی رسد که افرادی مانند محمد عطاء با استفاده از کاتالوگ و بروشور مثلا هواپیماهای بویینگ 767، آن هواپیماهای غول‌پیکر را در اختیار گرفته و هدایت کرده باشند و 2 تای آنها را به برج‌های دوقلوی تجارت جهانی بکوبند و دیگری  را به ساختمان  اصلی پنتاگون! نمی‌دانم شهروندان آمریکایی چگونه بویینگ 767 ( که هدایت آن فقط از یک خلبان باسابقه و کار کشته برمی‌آید) را با یک اسباب‌بازی ساده اشتباه گرفته و  و این منطق ارائه شده از سوی دولتمردانشان را پذیرفتند که  هدایت آن به وسیله خواندن و عمل نمودن به کاتالوگش امکان‌پذیر است.

اما اگر الیوراستون امروز همان الیور استون فیلم "جی اف کی" بود   ، شاید 3 سوال آن مامور مخفی فیلم "جی اف کی"  را به حادثه 11 سپتامبر تعمیم می داد.  بی مناسبت نیست که به سبک  همان استون آن سالها ، فیلمنامه "مرکز تجارت جهانی" را از قول ماموری مشابه ، خود کامل نماییم :

حتما آنان که وقایع 11 سپتامبر را در همان روز واقعه پی گیری می کردند ، فراموش نکرده اند در اولین خبرهای اعلام شده ، صحبت از 8 هواپیمای ربوده شده ، به میان آمد که به جز برخورد 3 تای آنها با برج های نیویورکی و مرکز پنتاگون در واشینگتن ، از 5 هواپیمای دیگر خبری اعلام نشد. اما پس از فرو خوابیدن سر و صداها و التهاب ها ، ناگهان گفته شد که فقط 3 هواپیما ، ربوده شده بودند که دو تای آنها  به برج های دو قلوی مرکز تجارت  جهانی در نیویورک برخورد کرده و یکی دیگر به مرکز پنتاگون . اگرچه از هواپیمایی که ادعا شد به مرکز پنتاگون برخورد کرده ، هیچ نشانه ای  ارائه نگردید . به قول کارشناسان از آن هواپیما حتی قطعه ای کوچک ، مثلا تکه ای از بدنه یا موتور و یا دیگر نقاط آن ، در مقابل نگاه  رسانه ها و خبرنگاران قرار نگرفت.(گویی هواپیمای مذکور در اثرآن  برخورد کاملا پودر شده و  هیچ اثری از خود باقی نگذاشته بود) همچنین تکرار اخبار آن به شدت سانسور گشت و شبکه های مختلف رادیویی و تلویزیونی به دلیل مسائلی که از سوی کاخ سفید، امنیت ملی خوانده شد ، از تاکید بر جوانب آن منع گشتند. این سکوت خبری به مدت 4 سال و تا همین یکی دو ماه پیش ادامه داشت که ناگهان پنتاگون اعلام کرد قصد انتشار تصاویر برخورد هواپیمای مذکور با ساختمان اصلی ستاد ارتش آمریکا را دارد. این درحالی است که سال گذشته یکی از سایت های اینترنتی با انتشار تصاویر مستندی بر اساس عکس هایی که بخش های تخریب شده ساختمان پنتاگون را نشان می داد ،  امکان برخورد هواپیما با  آن ساختمان را همراه طرح های گرافیکی  بررسی کرده و نتیجه گرفته بود که تنها یک موشک زمین به زمین می توانسته به آن  صورت خرابی به بار آورد. البته عدم ارائه حتی قطعه کوچکی از هواپیما از سوی مسئولین پنتاگون در طول این پنج سال  هم  ادعای فوق را تقویت می کند  .

 این در حالی است که قبول تخریب کامل برج های دوقلوی نیویورکی هم  با آن ساختار امن و محکم در اثر برخورد هواپیما  و بدون کمک مواد منفجره دیگر ، از سوی کارشناسان مربوطه کاملا مورد تردید قرار گرفته است.اخیرا روزنامه انگلیسی دیلی میل نوشت که  هفتاد و پنج استاد دانشگاه آمریکا طی تحقیقات خود به این باور رسیده اند که دو هواپیمای مسافربری مذکور به تنهایی قادر به تخریب دو برج مرکز تجارت جهانی نبوده اند.

این اساتید دانشگاه که خود را روشنفکران حقیقت‌یاب 11 سپتامبر نامیده‌اند، معتقدند واقعیت‌ها و شواهدی که آنها در تحقیقات خود به دست آورده‌اند ،  غیرقابل انکار بوده و نقطه نقطه بزرگترین توطئه تاریخ را به هم متصل می‌کند. اساتید مذکور که در دانشگاه‌های سراسر آمریکا مشغول به تدریس هستند، با انتشار مقاله‌ها و گزارشات مختلف، بسیاری از نظریات توطئه مطرح شده در اینترنت از سال 2001 تاکنون را قابل باور کرده‌اند.
پرفسور استیون جونز، استاد فیزیک در یکی از دانشگاه‌های ایالت اوتاوا، و یکی از اعضای این گروه می‌گوید:
"امکان نداشت برج‌های دوقلو با برخورد دو هواپیمای مسافربری به این شکلی که دیدیم فرو بریزند. " به گفته وی :"... سوختن سوخت هواپیماهای جت ، دمای کافی برای ذوب کردن فولاد را تامین نمی‌کند و دود سفیدی که در اطراف این ساختمان‌ها دیده شد نیز نشانه انفجار‌های کنترل شده برای فروریختن آنها است. بررسی ساختار این ساختمان‌ها نشان داد آنها بر اثر مواد آتش‌زا که منجر به ذوب شدن فولادها شده است، ضعیف شده و سپس سقوط کرده‌اند."
کمیسیون تحقیقات کنگره درباره حملات 11 سپتامبر پس از تحقیقات گسترده این نظریه توطئه را رد کرد اما این اساتید دانشگاه به دنبال قانع کردن کنگره برای بازگشایی این پرونده هستند. به گفته پرفسور جونز
:«ما باور نمی‌کنیم که این 19 هواپیما‌ربا و چند نفر دیگر در غارهای افغانستان به تنهایی این حملات را اجرا کرده‌اند.»

این اساتید دانشگاه آمریکا معتقدند تعدادی از نومحافظه‌کاران آمریکا در گروهی با نام "پروژه قرن جدید آمریکا" که قرار است سیطره این کشور را بر جهان تضمین کند، حملات به مرکز تجارت جهانی و پنتاگون را به عنوان بهانه‌ای برای حمله به افغانستان، عراق مطرح کرده‌اند. آنها معتقدند حملات 11 سپتامبر سال 2001 که زمینه ساز حملات نظامی این کشور به عراق و افغانستان بود، در واقع توسط جنگ‌طلبان داخلی این کشور رهبری شد. به عقیده این اساتید، حملات به نیویورک و واشنگتن اقدامی داخلی بود که برای توجیه حمله و اشغال کشورهای نفت‌خیز انجام شد.

نظریه فوق را بسیاری از واقعیات انکار ناپذیر دیگر تایید می کنند. واقعیاتی که اغلب توسط دوربین ها به تصویر کشیده شده اند. در هر فیلم ویدئویی کوتاهی از ماجرا، فوران (گاهی اوقات حجم کوچکی از ) گرد و غبار را از کناره‌های برج‌ها می‌بینید که  تحلیلگران را  به تفسیر ذیل  از ماجرا رهنمون می سازد: ‌
برج‌ها به خاطر برخورد دو بوئینگ 767 و انفجار و آتش‌سوزی پس از آن فرو نریختند. آنها در یک برنامه تخریب کنترل شده ویران شدند. آن فواره خاک و دود که در فیلم‌ها مشهود است، ترکش‌های مواد منفجره‌ای بود که قبل از حمله‌ها در ساختمان کار گذاشته شده بود. ‌ در این نگرش و
تحلیل ، مسوول ویرانی مرکز تجارت جهانی (WTC) نه القاعده، که دولت ایالات متحده آمریکاست. از نگاه آنان، پنتاگون با یک جت مسافربری تجاری هدف قرار نگرفت، یک موشک کروز بخش‌هایی از ساختمان پنج‌ضلعی وزارت دفاع را ویران کرد.

دو فیلمی که در سال جاری ماجرای پرواز شماره 93 را به تصویر کشیدند یعنی  "یونایتد 93 " (پال گرین گرس) و "پرواز 93" (پیتر مارکل) ، حکایت چهارمین هواپیمای به اصطلاح ربوده شده روز 11 سپتامبر 2001 را نقل کردند که با تلاش مسافرین آن ، به هدف خود یعنی برخورد با ساختمان دیگری از مراکز مهم آمریکا نرسید و در منطقه ای دورتر در پنسیوانیا با زمین برخورد کرده و منفجر شد. داستان این فیلم ها که براساس برخی نقل قول های بازماندگان قربانیان آن پرواز ، از آخرین تماس تلفنی با بستگانشان  به همراه  تخیلات فیلمسازان آثار  مذکور شکل گرفته ، بعدا مورد اعتراض همان بازماندگان واقع شد  . بازماندگان مذکور  ماجرای مذکور  را به شدت تحریف شده خواندند ! این در حالی است که در آن مکالمات تلفنی یاد شده ، حتی در خود فیلم های مذکور ، هیچگونه نشانه ای از اینکه چگونه مسافرین آن پرواز ، نقشه ریخته  و سپس با اتحاد علیه ربایندگان ، به آنها حمله برده و مانع اجرای عملیاتشان شدند ، دیده می شود و کاملا روشن است که سازندگان این دو اثر به جای معلوم شدن حقیقت ، تنها برآن بوده اند قصه ای سرهم کرده و فیلمی (به قول همان بازماندگان حادثه) اکشن بسازند!


 از دید حامیان نظریه حقیقت یابان 11 سپتامبر ، پرواز شماره 93 شرکت یونایتد ، پس از حمله هواپیماربایان به کابین خلبان سقوط نکرد، بلکه جنگنده‌های نیروی هوایی آمریکا عمدا آن را مورد هدف قرار دادند. (پیش از آن در خبرها ربایندگان ، توسط نیروی هوایی آمریکا تهدید شده بودند که هواپیماهای ربوده شده در صورت فرود نیامدن مورد حمله جنگنده ها قرار خواهند گرفت ). به اعتقاد آنان، تمامی فاجعه روز یازدهم سپتامبر توسط دولت فدرال برنامه‌ریزی و اجرا شد تا کمی بعد به بهانه‌ای تبدیل شود برای آغاز جنگ در خاورمیانه.
شماره اخیر مجله تایم در گزارشی از فیلمی به نام "تغییر بی‌قاعده" نام می برد و آن را یکی از افشاگرترین  فیلم‌هایی می داند که درباره  11 سپتامبر ساخته شده . ادامه گزارش مجله تایم می گوید که این فیلم  پر از آمار، تصاویر، مدارک و گفته‌های شاهدان عینی است. متخصصان در مصاحبه هایشان  دلایل خود را ارائه می دهند و  نوای موسیقی هیپ‌هاپ در سرتاسر فیلم به گوش می‌رسد. آنها یازدهم سپتامبر را از نو بازسازی کرده‌اند. نقطه به نقطه و فریم به فریم.

یک گوینده لحظه به لحظه ماجرا را شرح می‌دهد. ‌آماتورها ،  شماری از انسان‌های سختکوش (که بعضی‌ حتی 20 ساله‌اند) با سرمایه شخصی و لپ‌تاپ‌هایشان و تصاویری  که در اینترنت موجود بوده ؛ این فیلم را ساخته‌اند .
در بخش حمله به پنتاگون در این فیلم ، با حقایق جالبی روبه‌رو می‌شویم.. بخش آسیب دیده پنتاگون اصلا طبیعی به نظر نمی‌رسد. خسارت وارده به هیچوجه در حد آن برخورد نسبت داده شده توسط یک هواپیمای بویینگ 767 نیست. سوراخ ایجاد شده در دیوار خارجی  پنتاگون ، 23 متر است اما طول بال‌های بوئینگ 757 به 38 متر می‌رسد. چرا سوراخ وسیع‌تر نیست؟ چرا همه‌چیز این‌قدر تمیز به نظر می‌رسد؟
ممکن است متخصصان بگویند سوراخ توسط دماغه هواپیما ایجاد شده است و نه بال‌ها که به خاطر برخورد با زمین کنده شده بودند. اما بال‌ها کجا افتاده‌اند؟ چه بر سر دم و موتور هواپیما آمد؟ در تصاویر بخش ویران شده پنتاگون ( که در فیلم هم دیده می‌شود) هیچ اثری از جت مسافربری دیده نمی‌شود. مقامات رسمی‌ می‌گویند هواپیما ابتدا بر اثر سقوط در محوطه چمن ساختمان ، یک بال خود را از دست داد. ‌ می‌گویند هواپیما در مسیر سقوط به پنج تیر چراغ برق هم برخورد کرده است اما عکس‌هایی که از این تیرها در فیلم دیده می‌شود، شگفت‌آور است. تیرها خسارت اندکی دیده‌اند و اصلا آیا "هانی‌هانجور" که گفته می‌شود کنترل هواپیما را پس از ربودن آن در دست گرفت، توانایی چنین اقداماتی را داشته است؟ تنها چند هفته قبل از یازدهم سپتامبر او در یک امتحان پرواز رد شده بود. کارمندان پنتاگون می‌گویند پس از انفجار بوی باروت بی دود را حس می‌کرده‌اند. نوعی ماده منفجره که در موشک‌های کروز به کار می‌رود. ‌
فیلم "تغییر بی‌قاعده" عقل سلیم بیننده را به این نکته مهم می‌رساند که باید توضیحات مقامات رسمی از حادثه را فراموش کند..
کوری رووه، یکی از سازندگان فیلم که تنها 23 سال دارد، می‌گوید: "هدف فیلم تنها یک چیز است: مردم باید متقاعد شوندکه داستان‌های دیگری هم از ماجرا وجود دارد. داستان‌هایی که رسانه‌های اصلی و دولت هیچگاه تعریف نمی‌کنند. " او ادامه می‌دهد:‌"آن 19 هواپیماربا در 2 ساعت، از تمامی بخش‌های امنیتی به راحتی گذشتند و 4 هواپیمای مسافربری را به چنین ساختمان‌هایی کوبیدند و در تمام این مدت ارتش هیچ کاری برای متوقف کردن آنها انجام نداد، آن هم در محافظت‌شده‌ترین فضای هوایی سراسر جهان در ایالات متحده. این به نظر من توطئه دولت آمریکا است، دم و دستگاه بوش. "
رووه ادامه می‌دهد:" دولت در این فیلمنامه نقش وطن‌پرستی تحسین‌آمیزش را به خوبی بازی کرد. اگر می‌خواهید سلاح‌های کشتار جمعی ساختگی را در یک کشور دیگر ریشه‌کن کنید، بهترین کار راه انداختن چنین حملات تروریستی ساختگی به کشورتان است. "!! او به حمله آمریکا به عراق به بهانه در اختیار داشتن سلاح‌های کشتار جمعی اشاره می‌کند که  در عراق هیچگاه چنین سلاح‌هایی کشف نشد.

شاید بتوان گوشه ای از حقایق 11 سپتامبر را در مستندی که سال بعد ازآن حادثه ، بوسیله 11 فیلمساز مستقل دنیا همچون یوسف شاهین ، کلود شابرول ، شان پن ، کن لوچ ، الخاندرو گونزالس ایناریتو  و...در بخش های جداگانه ساخته شد ، مشاهده کرد.  که یکی از آن  بخش ها  ساخته کن لوچ به حادثه ای دیگر در 11 سپتامبر 28 سال قبل از واقعه برج های نیویورکی می پرداخت ؛ به فاجعه کودتای نظامیان شیلی  در 11 سپتامبر 1973 که بوسیله آمریکا و عواملش مانند ژنرال پینوشه علیه حکومت ملی و مردمی سالوادور آلنده انجام شد و طی آن دهها هزار تن با رگبار مسلسل های آمریکایی کشته شدند. کن لوچ می گوید اگر در حادثه برج های مرکز تجارت جهانی نیویورک حدود 3هزار نفر (که البته رقم بالایی است) جان باختند ، در جریان کودتای شیلی ، تنها در استادیوم سانتیاگوی شیلی بیش از 30 هزار نفر قتل عام شدند.در حالی که هیچ مراسمی برایشان برپا نگشت ،   اشکی برایشان ریخته نشد  و گروه و سازمان بین المللی برایشان دل نسوزاند!!!
 

 

 یک کلیک تا مرگ !

  

فیلم "پالس" براساس ایده ای از کیوشی کوروساوا ساخته شده که 5 سال پیش ،  خود از فیلمنامه آن فیلمی جلوی دوربین برد. فیلمی درباره یک سری خودکشی که در اثر ارتباط مداوم با اینترنت اتفاق می افتد. اما کارگردان جوان فیلم "پالس" به نام جیم سونزرو ، در واقع آنچه را  که "وس کریون"(فیلمساز مشهور آثار سینمای هراس و سازنده فیلم هایی همچون :"کابوس در محله الم استریت" و "جیغ" )  و" ری رایت"  از ایده اصلی کوروساوا ، به شکل فیلمنامه درآورده اند ، را به فیلم تبدیل کرده است. فیلمنامه ای درباره تبعات باورنکردنی ارتباطات سرسام آور امروزی از طریق اینترنت ،  ای میل ها و  اتاق های چت و همچنین  موبایل ها  و پیام های کوتاه اس.ام.اس و....تبعاتی که به تهی گشتن انسانها و تسخیر جهان توسط موجوداتی عحیب و غریب منجر می گردد.

سالهای متمادی است که درباره وسائل و ابزار تکنولوژی امروز اظهار نظرهای گوناگونی می شود  ؛ گروهی به طور افراطی و مطلق  این ابزار را کارآمد محض فرض کرده و به خودباختگی کامل دربرابر آنها دچار می گردند و گروه دیگر با روشی تفریطی ، آنها را مضر تلقی کرده و توصیه به دوری از فناوری روز نموده اند. پرواضح است که هر دو نگاه فوق قابل نقد بوده و آنچه که می تواند نقطه مطلوب قلمداد شود ، استفاده متعادل از امکانات تکنولوژیک به نظر می رسد .

 اینکه هویت انسانی به طور کامل در اینگونه ابزار که به هر صورت تنها و تنها ، یک ابزار بوده و هستند ، مستحیل شود ، همواره نگرانی روشنفکران و فرهیختگان متفکر دنیا را برانگیخته است. از جمله در تاریخ سینما ، آثار متعددی ساخته شده که مسخ شدن انسانها در چنبره تکنولوژی مصنوع خودشان را به تصویر کشیده و نتیجه آن را آینده ای تاریک و مخوف نمایش داده است ؛ از سری فیلم های "فرانکشتاین" گرفته تا "2001: یک ادیسه فضایی" تا "ترمیناتور" وتا "ماتریکس" و ...

همواره هم آرزوی انسان غلبه بر تکنولوژی و در اختیار گرفتن کامل آن بوده ،  درحالی که این آرزو کمتر به وقوع پیوسته است!  نه اینکه ماشینها به طور علنی بر ضد انسانها بشورند و یا همچون جنینی به اسارتشان درآورده و از جسمشان نیرو بگیرند. بلکه همواره ماشین ها توانسته اند روح آدم ها را تسخیر کنند و نفس آنها را به بند بکشند . قطعا بسیاری از ظلم ها و جنایت ها و جنگ ها به همین دلیل است. اینکه می بینیم آدم ها اغلب قربانی تکنولوژی ساخته دست خودشان هستند . از گلوله و بمب گرفته تا رسانه هایی که حقایق را قلب کرده و ذهن آدم ها را در اختیار خود می گیرند و تا وسائلی که تحت عنوان ارتباطات و سرگرمی ، به قول مرحوم  اخوان ثالث گوش و هوش شان را برده است.

فیلم "پالس" درباره جامعه امروز است که در آن به طور افراطی ، برخی وسائل ارتباطی مانند : موبایل  و اینترنت مورد استفاده قرار می گیرد ، به طوری که حتی وجود آنها مانع ارتباط رودرروی انسانها با یکدیگر شده و همین تکنولوژی بدون سیم است که واسطه بسیاری از رابطه ها قرار می گیرد.

دو جوان که در ارتباطات اینترنتی خبره شده و از هکرهای قوی  به شمار می روند در طی سر و کله زدن هایشان با سایت های اینترنتی با موضوع عجیب و غریبی مواجه می شوند. یکی از آنها به نام "جاش" مدتی بعد ، ذهنیات ترسناکی را تجربه می کند. وی همواره شبح های متعددی را در اطراف خود می بیند که پس از لحظاتی ناپدید شده و دوباره ظاهر می گردند تا اینکه روزی در کتابخانه به وی حمله می کنند. از آن پس جاش دچار پریشانی روحی شده و سرخورده و دیپرس  به نظر می آید و بالاخره در برابر دیدگان دوستش ، "متی " خودکشی می کند. این درحالی است که همچنان از طریق اتاق چت اینترنتی ، پیام های کمک خواهی اش توسط  دوستانش رویت می شود. به تدریج سایر دوستان وی نیز با پیغام های ناآشنایی برروی صفحه کامپیوترشان روبرو می گردند که "آیا می خواهند با یک شبح ملاقات کنند؟" و پس از کلیک روی آن ،  صحنه هایی از خودکشی افراد مختلف را می بینند. به دنبال این صحنه هاست که موجوداتی شبح مانند به سراغشان آمده و گویی زندگی را از بدنشان بیرون می کشند( مثل "دیمنتور" ها یا دیوانه سازهای داستان "هری پاتر و زندانی ازکابان")  و آنها را به لحاظ روحی – روانی تهی می نمایند ، به طوریکه پس از آن ،  اشخاص مورد حمله قرار گرفته یا خودکشی می کنند و یا همچون حبابی منفجر شده و به ذرات ریز خاکستر مبدل می شوند.

بالاخره مشخص می شود که این موجودات از طریق ارتباطات اینترنتی و یا تلفن همراه به دنیای انسانها آمده و با گرفتن زندگی از آدم ها  ، قصد تسخیر دنیای آنها را دارند. داستان از این قرار بوده که "جاش" و دوستش "دوگلاس زیگلر" در حین گشت و گذارهای اینترنتی و به قول معروف وب گردی ، به سیگنالی برخورد کرده و آن را تقویت می کنند . از همین طریق است که آن موجودات ناشناخته با این دنیا ارتباط برقرار نموده و کلیه کامپیوترهای شهر را مانند ویروس ، آلوده می کنند. چیزی نمی گذرد که تمامی شهر به هم می ریزد. میزان خودکشی ها بالا رفته ، به طوریکه پس از مدتی  در کلاس دانشکده ، تنها چند نفر باقی می مانند. تلاش برای از کار انداختن کامپیوترهای مرکزی هم با شکست روبرو شده و گویی زمین با آپوکالیپسی غریب مواجه شده است. انگار این بار زامبی ها  از طریق اینترنت و موبایل به آدم ها هجوم آورده اند و آنها را آلوده می کنند. تنها دو نفر از این مهلکه می گریزند و...

تصویری که جیم سونزور از این آینده بشریت تکنولوژی زده نشان می دهد ، بسیار تلخ تر و تاریک تر از تصویری است که حتی کریس مارکر در فیلم "اسکله" بر پرده می بیند و یا فیلم هایی همچون "حکومت آتش" و "28روز" و امثال آنها نمایش می دهند. این تصویر حتی بسی ملمومس تر به نظر می رسد   ، چراکه اگر ما هنوز به عینه فجایع زامبی ها را ندیده ایم ، اما به کرات در دور و بر خود مشاهده کرده ایم که وسائلی مانند موبایل و اینترنت چگونه آدم ها را از یکدیگر و رابطه های انسانی بازداشته و به بهانه استفاده از تکنولوژی ، با گسستن این رابطه های طبیعی و برقرار روابط مصنوعی ، عواطف و عشق ها را کم رنگ ساخته اند. همه حرف ها با ای میل و اس.ام.اس منتقل می شود و انسانها کمتر رغبت می کنند که روردرو با یکدیگر مواجه شوند ،  چهره به چهره حرف بزنند و نفس هم را حس کنند. برخی روانشناسان و جامعه شناسان امروز براین باورند که ارتباطات تکنولوژیک اگرچه بعضی فواصل را کوتاه ساخته ولی درمقابل ، بین خیلی از آشنایی های نزدیک ، فاصله انداخته و روایط را از حس و حال انسانی خالی کرده است. و چه هوشمندانه سازندگان فیلم "پالس" ، این تهی شدن را با خورده شدن روح انسان ها توسط آن موجودات عجیب و غریب نشان می دهند و اینکه از جسم آدم ها جز خاکستری برجای نمی ماند. آدم هایی که پیش از آن فقط از طریق تلفن همراه و با ای میل با یکدیگر درارتباط بودند و این گوشی های همراه بودند که در گوشه و کنار ، گویی بر انسانها افسار زده و آنها را از دور برشان غافل می ساختند.

یکی از تکان دهنده ترین صحنه های فیلم جایی است که "متی" و دوستش از شهر طاعون زده اشباح گریخته و در گوشه ای به خواب رفته اند که ناگهان صدای رادیوی اتومبیل بلند می شود و پیغام می دهد ،  موبایل ها را روشن کنید که خطر رفع شده است. و روشن کردن موبایل همانا و هجوم اشباح به اتومبیل همان! حمله ادامه پیدا می کند تا اینکه آنتن موبایل ضعیف شده و ارتباط قطع می گردد. "متی" بدون نردید موبایل خود را به بیرون پرتاب کرده و همراه دوستش با سرعت محیط را ترک می نمایند.

آخرین جملاتی که از قول "متی"  به صورت نریشن بر تصاویر پایانی می نشیند(در حالی که او و دوستش در جاده ای متروک و بی پایان می رانند )  ، گویی تمامی حرف فیلم را در خود گنجانده است :

"ما هرگز نمی توانیم بازگردیم . شهرها به آنها تعلق دارد. زندگی ما اینک متفاوت است. وسائلی را که فکر می کردیم ما را به یکدیگر متصل می کند ، به جای مرتبط کردن ، ما را به جایی رساند که هرگز تصورش را نمی کردیم. دنیایی که ما می شناختیم ، اینک دیگر وجود ندارد. اما اراده زندگی هرگز نمی میرد ، نه برای ما و نه برای آنها..."

حدود 35 سال پیش داستانی در 3 بخش از جان کریستوفر منتشر شد که در آن موجوداتی از کهکشان های دور به نام "سه پایه ها" پس از اینکه با حملات متعدد نتوانسته بودند، کره زمین را تسخیر کنند ، از طریق گیرنده های تلویزیون و تسخیر ذهن تماشاگران آنها ، به این کار موفق می شوند. اینک اینترنت ، رسانه جدیدی است که تقریبا در حال تعطیل کردن دکان تلویزیون است. ماه پیش در خبرها آمده بود که  نحوه و میزان خبررسانی سایت هایی همچون "یاهو" و "گوگل" باعث ریزش مخاطبان بسیاری از مهمترین شبکه های تلویزیونی معتبر شده ، به طوری که شبکه ای مانند "ان.بی.سی" (بکی از پر مخاطب ترین شیکه های تلویزیونی دنیا) اعلام ورشکستگی کرده و حدود 700 تن از کارمندانش را اخراج کرده است.

بسیاری از آنها که با اینترنت کار می کنند ، مطلع هستند ،  هر لحظه در معرض هجوم ویروس ها و هکرهای متعدد قرار دارند . اگر کامپیوترشان مجهز به انواع و اقسام "آنتی ویروس" ها و "ضد هکرها" و یا "ویروس آلرت" ها هم باشد ، باز هم هر از گاهی  با اختلالات عجیب و غریبی روبه رو می شوند که بعضی مواقع کل سیستم شان را به می ریزد و در آن زمان ، متخصصان کامپیوتر در پاسخ به سوال شما ، فقط می گویند :"کامپیوتر است دیگر!!"

این دوستان می دانند ،  همین" ویندوز اکس پی" دارای سیستمی است که با آن لاین شدن ،  کلی اطلاعات به شرکت سازنده اش یعنی مایکروسافت منتقل می کند و از همین روست که تازه ترین ورسیون های مختلف آن به ارزان ترین قیمت در بازار یافت می شوند ، زیرا قفل شکنی شان بسیار سهل و آسان است. حتما شما هم در بسیاری مواقع ، قبل از باز شدن یک وب سایت خارجی با این پیغام معروف روبرو شده اید که" اطلاعاتی که به سایت فعلی ارسال می کنید ، ممکن است به یک سایت نا امن نیز فرستاده شود  " یعنی در واقع در خیلی از زمان ها ما و اطلاعاتمان در کامپیوتر در مقابل چشم های نامحرمی قرار داریم که خود آنها را نمی بینیم و نمی شناسیمشان . از همین روست که گاهی اوقات پیام های ناآشنایی در میل باکس خود مشاهده می کینم که ما را به ارتباطات مختلف و مشکوکی دعوت کرده اند، آن هم فقط با یک کلیک  دعوت کرده اند به پیوستن به گروههای مختلف اینترنتی که معمولا با دانلود موزیک و فیلم و تماشای عکس هنرپیشه ها و فال گیری و طالع بینی آغاز می شود و بعضا با قرار و مدارهای نامطلوب و گاهی تورهای ظاهرا سیاحتی  ادامه یافته  و سرانجام به خانه های آنچنانی منجر می شود که واقعا آدم ها را از درون خالی می کنند ، به گونه ای که دیگر راه بازگشتی باقی نمی ماند و آنها که رفته اند مانند آدم های فیلم "پالس" یا خودکشی می کنند و یا زندگی شان به ذرات خاکستر بدل می شود . بسیاری از این فجایع با یک کلیک شروع می شوند. پیغام این است که فقط کافیست روی لینک مربوطه کلیک کنید تا عضو شوید !  ، فقط با یک کلیک ...کلیکی که باعث  باز شدن راه ویروس ها و هکرهای زندگی می شود و  آمدن شبح های مختلفی که در این دنیای بی در و پیکر به دنبال بلعیدن روح و جان انسانها هستند و  همان یک کلیک بعضا تا خودکشی و مرگ ادامه می یابد : یک کلیک تا مرگ ! ...مراقب این کلیک های ناخواسته باشیم...

 

 

 آنقدر بازی کن تا بمیری !

 

 

 

 از جمله وسائل سرگرمی امروز   بازی های کامپیوتری یا به قولی ویدئو گیم است  که به طور عجیبی بسیاری از خانه ها و اتاق های کودکان و نوجوانان و کافی نت ها و کامپیوترهایشان را به تسخیر خود درآورده است.

 بازی هایی که اغلب از آن سوی آب ها می آید و تبلیغ بی واسطه فرهنگ خشونت و تجاوز برای جهان سومی هاست. بازی هایی اکثرا با موضوعات جنگی و جنایی آن هم از نوع آمریکایی که  کاراکترهایش برای تسخیر مکان ها و سرزمین های مختلف به پیش می تازند و می کشند و غارت می کنند .  متاسفانه کاربران این نوع بازی ها در کشورهایی مانند کشور ما ، بی محابا سرنخ این بازی ها را توسط دسته ها و یا اهرم های کامپیوتری در اختیار می گیرند ( یا  در واقع ، سرنخ و اختیار ذهن خویش را بدست آنها می سپارند؟!) و خود را در امواج آن گرفتار می کنند تا هر آنجا که طراحانش خواسته اند ، کشانده شوند. نگاهی به موضوع برخی از این بازی ها برای اثبات ادعای فوق ، جالب توجه است :

1-"سلول متلاشی شده : مامور دو جانبه ": درباره اعمال جاسوسی و ضد تروریستی (مامور مخفی سازمان امنیت ملی آمریکا در گروههای به اصطلاح تروریستی نفوذ می کند  و...) ،  2- "رنگین کمان شش" : درباره جاسوسی و اقدامات علیه تروریست ها،  3-"ایندیانا جونز": برگرفته از سری فیلم های معروف با همین نام ، 4-"ابزار جنگ" : درباره عملیات نظامی جاسوسی آمریکا در سرزمین های دیگر ، 5- "برادران در ارتش" : درباره عملیات نظامی آمریکا در جنگ دو م جهانی ، 6- "فریاد وجدان" : راجع به اقدامات ارتش آمریکا بر علیه متفقین ، 7- "مدال افتخار" : درباره نبرد یک گروه کماندویی آمریکا علیه مخالفین! ، 8-"قلمرو دشمن : لرزه جنگ ها" : تصویری از نبردهای آینده ارتش آمریکا علیه دشمنان!! ، 9- "حمله به ایران" : درباره هجوم نیروهای نظامی آمریکا و اشغال ایران!!!( انجمن هنرهای تجسمی انقلاب و دفاع مقدس هم در مقابل،  نرم افزار یک بازی کامپیوتری را طراحی کرده که در آن امکان حمله به ناوهای آمریکایی در خلیج فارس و چگونگی بستن تنگه هرمز وجود دارد)

براستی دلیل طراحی و ساخت این تعداد انبوه بازی های جنگی چیست ؟

وب سایت بخش فارسی رادیو بی بی سی طی گزارشی در ماه سپتامبر از واشنگتن نوشت که :" آمریکا بازیهای کامپیوتری را در ارتش رواج می دهد"

در این گزارش آمده بود ارتش آمریکا به ویژه نیروی زمینی آن در سال های اخیر با مشکل کاهش تعداد افراد دواطلب خدمت روبرو بوده و حتی پرداخت 5000 دلار به شرکت های خصوصی برای ثبت نام هر سرباز نیز دردی را از کمبود سالانه 80 هزار سرباز این ارتش ، دوا نکرده است . از همین رو ارتش آمریکا ،  برای جذب سربازان جدید از بازی های ویدیویی استفاده می کند.در ادامه این گزارش با تکیه به اخبار موثق از منابع نظامی آمده است :" نیروی زمینی از سال ۲۰۰۲ برای جذب سرباز به تولید و پخش رایگان بازی های کامپیوتری روی آورده است."

"کوین براون" کارشناس امور نظامی درباره این اقدام ارتش می گوید:"بازهای ویدیویی در میان نوجوانان از محبوبیت زیادی برخوردار است. میلیون ها نوجوان و جوان هر روز با این برنامه های کامپیوتری بازی می کنند. به همین خاطر ارتش تلاش می کند از طریق این بازی ها با نسل جوان ارتباط برقرار و آنها را تشویق به خدمت در ارتش آمریکا و حضور در جنگ ها کند . "

بازی ویدیویی "ارتش آمریکا" یکی از پر طرفدارترین این بازی هاست.طراحان آن می گویند که این بازی شرایط واقعی خدمت سربازان نیروی زمینی و میدان جنگ را به ویژه در عراق و افغانستان به نمایش میگذارد.در این بازی شخص به عنوان سرباز در یک پادگان نظامی تخیلی دوره آموزش های مقدماتی و تخصصی را تمام می کند، سپس به میدان جنگ اعزام شود و با دشمن فرضی می جنگد.

گروهبان" اریک ویدو" که ثبت نام داوطلبان به خدمت در ارتش را بر عهده دارد، می گوید:"این برنامه، هم جنبه سرگرمی دارد و هم نوجوانان را با ارزشها و هنجارهای نظامی آشنا می کند. هدف این بازی کامپیوتری فقط از بین بردن دشمن نیست. مقررات و قوانین رسمی جنگ بر این بازی حاکم است. بنابرین اگر سربازی این ضوابط را رعایت نکند ،  نمی تواند به بازی ادامه دهد و مجازات خواهد شد."

اما برخی نگرانند که این بازی های  ویدئویی نه تنها خشونت را ترویج می کند بلکه همچنین بر جوانب منفی جنگ مانند قتل غیرنظامیان بی گناه و مشکلات جسمی و روحی سربازان، پرده می افکند. به نظر "کوین براون" یک چنین وسایل تبلیغاتی در بلندمدت به نفع ارتش آمریکا نیست:"این سربازان سرانجام از عراق و افغانسان باز خواهند گشت و واقعیت را درباره سختی ها و  ماهیت جنگ به سایر جوانان خواهند گفت. آنها خواهند گفت که جنگ با بازی کامپیوتری فرق دارد و در آن افراد اعضای بدن و حتی جان خود را از دست می دهند."

متاسفانه ما هم در این سوی آب ها تقریبا کودکان و نوجوانان خود را در مقابل این هجوم بازی های بیگانه ، بی دفاع گذارده ایم. همچنانکه فیلم "زنده بمان" ساخته "ویلیام برنت بل" و محصول 2006 آمریکا ، در باره همین جوانان      بی دفاع در خود آمریکاست . بی دفاع در برابر بازی هایی که از منابع مشکوک وارد بازار شده و ناگهان (بدون آنکه منبع تهیه و توزیعش  مشخص باشد) در سطح وسیعی عرضه می شود. داستان فیلم درباره گروهی از جوانان است که به قول معروف خوره بازی های کامپیوتری هستند . آنها  درگیر بازی مشکوکی به نام "زنده بمان"می شوند که در جریان آن ، کاراکتر درون بازی هرکدام که طی درگیری ها کشته می شود ، خود آن شخص نیز در عالم واقع به همان شکلی که داخل بازی به قتل رسیده بود ، می میرد. این  بازی کاملا شبیه بازی هایی است که به طور معمول و در گوشه و کنار ، همه روزه مشاهده می کنیم که عده ای از بچه ها و نوجوانان و جوانان مشغول سر و کله زدن با آن هستند و به اصطلاح اوقات خود را با آنها سپری می نمایند. اما بازی آرام آرام قربانی های خود را می گیرد . پس از انجام  3 قتل که دامنه اش به کاراگاههای دیرباور پلیس  هم کشیده می شود ، بقیه به فکر کشف راز ماجرا می افتند و درمی یابند که قضیه از کشته شدن کنتسی در قرن 17 آب می خورد و این کنتس که مانند پدر هملت ، به ناحق و ناگهانی در اثر یک خیانت به قتل رسیده ، حالا در صدد انتقام است. بالاخره در کشاکشی نفس گیر ، 3 تن از جوانان فوق به خانه ای می رسند که بر بقایای قصر آن کنتس بنا شده و گورستان قدیمی آن نیز به نحو غریبی در زمین پشتی آن خانه مخفی گردیده است . سرانجام آنها با جسد فاسد نشده کنتس مواجه می شوند  و مانند جسد دراکولا ، او را با وسائل مخصوصی نابود می کنند. اما فردای آن روز در تمام فروشگاههای بازی های کامپیوتری ،  بازی "زنده بمان" در سطح وسیعی توزیع می گردد!! 

به قتل رسیدن بازیگران بازی "زنده بمان" در فیلم مزبور شاید کنایه از  کشته شدن روحی و ذهنی کاربران اینگونه   بازی ها در جریان آن باشد. روانشناسان براین باورند که استفاده کنندگان از بازی ها کامپیوتری ، در جریان بازی به طور کامل روح و ذهن خویش را در اختیار دنیای مجازی آن قرار می دهند و با واقع شدن هر عملی در آن دنیا ، گویا خود آن را در حقیقت  تجربه می کنند. از همین رو کشته شدن بازیگران" زنده بمان" با همان شیوه ای که در بازی به وفوع   می پیونددد ، در واقع تمهید هوشمندانه ای است که "ویلیام  برنت بل" همراه فیلمنامه نویس همکارش یعنی" متیو پیترمن" برای ملموس تر کردن فیلم "زنده بمان" اندیشیده اند. سازندگان فیلم اگرچه در اجرای بسیاری از عناصر سینمای وحشت از فیلم هایی همچون "جیغ" ، "طالع نحس" ، "مقصد نهایی" ، " افسانه های شهری" و"می دانم تابستان گذشته چه کردی" بهره جسته اند اما در به کارگیری سوژه ای نو  متناسب با نیازهای سینما و نسل امروز ، درایت و بدعت قابل توجهی نشان داده اند. گویا آنها به خوبی سندرم ویدئو گیم را در عصر امروز درک کرده اند  که مرگ استفاده کنندگانش را آنچنان فجیع و دلخراش به تصویر کشیده اند و یا صاحب آن فروشگاه بازی های کامپیوتری را با چهره ای مسخ شده ، نشان داده اند .

سازندگان فیلم   الینه شدن بخشی از آدم های جامعه امروز در سرگرمی های ظاهرا بی خطر و در واقع مخوفی همچون "زنده بمان" را به خوبی در کادر دوربین قرار داده اند. که مثلا آن مسئول اداره جوان اول فیلم ،  همه جریمه و تنبیه  دیرکرد 100 ساعته وی در بخش خود را با یک بازی کامپیوتری معامله می کند ، بازی که به مرگش منتهی می شود. کسی باور نمی کند که یک ویدئوگیم ،  اینچنین بازیکن هایش را به قربانگاه ببرد ، حتی پلیس آن را یک شوخی      بچه گانه به حساب می آورد ولی آنگاه که دامن خودش را هم می گیرد ، دیگر رهایی از خطر غیر ممکن است.

شاید آن جوانان آمریکایی هم که با بازی" ارتش آمریکا" فریب خورده و راهی میادین جنگ در عراق یا افغانستان شدند و جز جنازه هایشان به میهن بازنگشت ، همین گونه بازی کامپیوتری فوق را فقط یک شوخی و سرگرمی پنداشته بودند ، در حالی که هشدارها داده شده بود. مثل شعارهای این فیلم و ویدئو گیم هم نام آن که در پوسترهای تبلیغاتی اش هم آمده  :" این یک بازی مرگ و زندگی است ..." ،" اگر بازی کنید ، هرگز نور روز را نخواهید دید" ، "شما در این بازی می میرید ، شما برای حقیقت می میرید"  ، بازی کن تا بمیری" ، "تنها چیزی که در این بازی از دست می دهید ، زندگیتان است "

به نظر می آید حالا برای شما که اهل بازی های کامپیوتری و به قول خودتان ویدئو گیم هستید ، بهتر است  از این پس هشدارهایی مانند جملات فوق را  جدی بگیرید.!

 

 موش ها بر دیوار مشترک و  مافیا FBI

 

 

"این بار دیگر اسکار را به مارتی بدهید!" این درخواست اغلب هواداران مارتین اسکورسیزی (فیلمساز مطرح اسکار نگرفته سینمای امروز آمریکا ) است که سالها دندان سر جگر گذاشته اند  و بالارفتن دست دیگر فیلمسازان را در مقابل آثاری همچون "راننده تاکسی" ، "گاو خشمگین" ، "تنگه وحشت" ، "دوستان خوب" ، بیرون آوردن مردگان" ، "دار و دسته نیویورک" و "هوانورد" نظاره کرده اند. و این بار دیگر منتظرند آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا به این سینماگر محبوبشان ، حایزه اسکار را اعطاء نماید. ولی به نظرم این گروه و یا خود اسکورسیزی ، یک بدشانسی هم آورده اند ؛ در آن زمان که اعضای آکادمی را پیر و پاتال های دهه 40 و 50 تشکیل می دادند و درگیر فیلم های سریالی "جنگ ستارگان" و "ایندیانا جونز" و امثال آن بودند و نهایت خط شکنی شان اسکار دادن به امثال "راکی"(جان اویلدسن) و "مردم معمولی"(رابرت ردفورد) و "آنی هال" (وودی آلن) و  "رین من"(بری لوینسن) بود ،  او آثار آوانگاردی مانند "راننده تاکسی" و "آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند" و "نیویورک ، نیویورک" و "سلطان کمدی" و "خیابان های پایین شهر" را  ساخت که به هیچوجه توی کت آکادمی نشینان نمی رفت. ولی در این دو سه ساله که به قول برخی ، آکادمی اسکار ظاهرا پوست انداخته و حالا جوانترهایی  مانند جرج کلونی عضو آن شده اند و به فیلم های آوانگاردی مثل "محبوب میلیون دلاری"(کلینت ایستوود و با فیلمنامه پال هگیس)  و "آفتاب درخشان یک ذهن پاک"(میشل گوندری و با فیلمنامه چارلی کافمن) و "تصادف" (پال هگیس) رای می دهد ، اسکورسیزی در پی رعایت سنت های کهن هالیوود برآمده و فیم هایی مانند "هوانورد" و همین "مردگان" را می سازد. اگرچه "مردگان" نسبت به "هوانورد" تقریبا یک سر و گردن بیشتر به سینمای اصیل اسکورسیزی نزدیک است ،  اما همچنان بین او و سازنده فیلم های "گاو خشمگین" و "دوستان خوب" و حتی "دارو دسته نیویورک" فاصله می اندازد.

"مردگان" بازسازی یک فیلم هنگ کنگی به نام "ماجراهای جهنمی" ساخته "وی کنگ لو" و "سیو فای مک " است (که فیلمنامه آن را با همکاری "فلیکس چونگ" نوشته) که در سال 2002 به اکران درآمد(گواینکه هم اسکورسیزی و هم نویسنده فیلمنامه اش یعنی "ویلیام مانهان" ادعا کرده اند که هیچکدام ، فیلم اصلی را ندیده اند) و در همان هنگ کنگ علاوه برکسب جوایز متعدد ، فروش بالایی داشت ، به طوری که تهیه کنندگان آن را ترغیب نمود تا قسمت های دوم و سوم آن را هم بسازند. ولی همه اینها مانع از ساخت نسخه آمریکایی فیلم نشد که بازهم نام همان دو کمپانی اصلی هنک گنگی یعنی "بیسیک پیکچرز" و "مدیا ایشیا فیلمزلیمتد" در کنار برادران وارنر قرار گرفت. (خوشبختانه فیلم  "ماجراهای جهنمی" دو سال قبل در ایران به زبان فارسی دوبله و تحت عنوان "اعمال شیطانی" به  شبکه رسمی ویدئویی کشور  عرضه شد).

اما فیلمنامه دو فیلم یاد شده علیرغم شباهت محور اصلی قصه و کاراکترها ، تفاوت های آشکاری دارند که مهمترین این تفاوت ها به نگاه حاکم بر فیلم ها  در قبال یک ماجرای پلیسی – مافیایی است. ضمن اینکه نمی توان از هوشمندی طرح و فیلمنامه اولیه در خلق موقعیت های متقاطع دو پلیس/گنگستر گذشت و اساسا بایستی یکی از مهمترین جذابیت های فیلمنامه "مردگان" را به حساب همان طرح و قصه فیلم "ماجراهای جهنمی " گذاشت.

قصه فیلم درباره 2 مامور است که یکی از آنها به نام "بیلی کاستیگان"(لئوناردو دی کاپریو)از طرف اف بی آی ماموریت می یابد تا در باند مافیای ایرلندی- آمریکایی شهر بوستن ایالت ماساچوست نفوذ کند و به عکس وی دیگری با اسم "کالین سالیوان"(مت دیمن) از سوی رییس همان مافیا به نام "فرانک کاستلو" (جک نیکلسن) از اف بی آی خبرچینی می نماید . اما ماجرا هنگامی دچار چالش گشته  که هریک از طرفین ، متوجه حضور یک نفوذی از دار و دسته مقابل در سازمان خود  و انتقال اخبار و اطلاعات مورد نیاز می شود و حالا آنچه برای هریک از آنها اهمیت بیشتری پیدا می کند ، قبل از غلبه بر حریف ، پیدا کردن نفوذی و یا به قول خودشان "موش" است.

تا اینجای قضیه،  هر دو فیلمنامه "مردگان" و "ماجراهای جهنمی" یکسان هستند. اما به جز نام کاراکترها در آغاز و پایان ، در برخی روابط و کشمکش ها و شخصیت پردازی ها و فضا سازی ها ، تفاوت های عمده ای به چشم می خورد که نشات گرفته از  همان نگاه یاد شده هستند. به نظر می آید برای بررسی فیلمنامه "مردگان" بایستی به این تفاوت ها پرداخت وگرنه نقد و تحلیل اصل قصه و پردازش سینمایی آن که حتی در برخی از سکانس ها نعل به نعل است ، در واقع بررسی فیلمنامه اولیه به حساب می آید ، نه آنچه که "ویلیام مانهان" و مارتین اسکورسیزی انجام داده اند. (مثلا   در بررسی و تحلیل فیلمنامه آثاری همچون :"آشوب" کوروساوا و "شاه لیر" کوزینتسف ، هیچگاه اصل داستان پردازی و شخصیت ها و روابطشان در شاهکار  شکسپیر مورد تبیین و تشریح قرار نمی گیرد ، بلکه چگونگی برداشت فیلمنامه نویسان  از اثر اولیه ، نوع نگاه آنان و تفاوت های اثر اقتباسی با اصل داستان مورد  نقد واقع می شود). به عبارتی می توان گفت که فیلم "مردگان" نیز اثری اقتباسی محسوب شده و مطلوب تر،  آن است که با نگرش اقتباسی به نقد و تحلیل آن نشست.

به نظر می آید اولین و شاید اساسی ترین مایه ای که می تواند دو فیلمنامه ذکر شده را از یکدیگر متفاوت گرداند ، وجود دیدگاه حادثه پردازانه و در نهایت نگرش ساده و عام به نبرد خیر و شر از سوی "سیو فای مک و فلیکس چونگ " در  فیلمنامه "ماجراهای جهنمی" است که حتی در اواخر کار ، "لو مینگ"(مشابه کاراکتر کالین سالیوان در فیلمنامه "مردگان" ) از عملکرد گذشته اش پشیمان شده و ضمن ابراز احترام نسبت به رقیبش "چن یان"(مشابه شخصیت بیلی کاستیگان در "مردگان" ) سعی دارد ، همه چیز را جبران کند و این را علنا به نامزدش هم ابراز کرده و جمله آخرش در مراسم خاکسپاری "یان" که یکی از عنوان های فیلم هم از آن گرفته شده ، به خوبی این روحیه اصلاح شده "مینگ" را می رساند که :"من می خواهم جای تو باشم" .(توضیح اینکه در اوایل فیلم "ماجراهای جهنمی" برای اینکه "یان" را به داخل مافیا نفوذ دهند و او بتواند اعتماد آنها را سریعتر جلب کند ، در حالی که او  همراه "مینگ" در مدرسه پلیس مشغول آموزش است ، از مدرسه اخراجش می کنند و در صحنه ای که رفتن "یان" را نشان می دهد ، گروهبان دسته به تمسخر سوال می کند :"آیا کسی دوست دارد جای او باشد؟" و حالا "مینگ" پس از سالها خطاب به روح "یان" پاسخ آن سوال را می دهد.)

کشته شدن "سام" (مشابه کاراکتر  فرانک کاستلو در فیلم "مردگان" ) توسط "مینگ" هم با توجه به همین روحیه پشیمان شده اش شکل می گیرد. در اینجا هم وی پاسخ  صحبت سالها پیش "سام" را می دهد که گفته بود :"هزاران نفر مردند تا سزار ، عظمت یافت . شما باید انتخاب کنید که بقیه عمرتان  را چگونه زندگی می کنید." و حالا "مینگ" با شلیک گلوله به قلب" سام" ، می گوید که:" انتخابم را کردم".

در پایان فیلم هم نه تنها "مینگ " به قتل نمی رسد (برخلاف انجام تلخ و سیاه فیلم "مردگان" که سالیوان توسط رقیب برکنار شده اش  در اداره پلیس هدف گلوله قرار می گیرد) بلکه در مراسم خاکسپاری "یان" با اعتقاد  هرچه بیشتر نسبت به عکس وی ادای احترام کرده و کلیه افراد تحت فرمانش را به این کار وامی دارد. یعنی همه چیز در آخر به خوبی و خوشی پایان می گیرد.

اما آنچه از همان نخستین سکانس های "مردگان" در معرض دید است ، فضای کاملا متفاوتی را روایت می کند. نه اینکه فی المثل سام در "ماجراهای جهنمی" ، کارش را از معبد بودایی ها شروع می کند و "فرانک کاستلو" در "مردگان" از کلیسا. بلکه به دلیل مفهوم مونولوگی از کاستلو است که در ابتدای فیلم "مردگان" روی تصاویری از گذشته و حال می نشیند. او "کالین سالیوان" نوجوان و بی سرپرست را در کافه ای پیدا می کند و از همان جا تحت حمایت خود می گیردش . کالین علاوه براینکه در کلیسا خدمت می کند ، در یک تعمیرگاه هم مشغول به کار می شود. ضمن اینکه گویا کاستلو از همان نوجوانی برایش برنامه ریخته که در آینده به آکادمی پلیس وارد شود. یکی از جمله هایی که در همان تعمیرگاه خطاب به "کالین" می گوید ، انگار که همه نگرش  فیلم "مردگان" را در بر دارد و گویی اصلا خود، بیان فلسفه ای از زندگی است. نوعی زندگی که همواره  الگوی بسیاری از خطاکاران و مجرمان و جنایتکاران بوده است که چه فرق می کند ، اگر من این کار را انجام ندهم ، بالاخره کس دیگری هست که آن را به انجام برساند!!

"فرانک کاستلو" خطاب به "کالین سالیوان" نوجوان می گوید :"وقتی در سن تو بودم ، آنها به من می گفتند که تو می توانی پلیس بشوی و یا تبهکار. آنچه که من الان می گویم این است : چه فرق می کند وقتی که تو با یک تفنگ پر روبه رو هستی ؟!"

کلیت فیلمنامه "مردگان" براساس همین دیدگاه نوشته و توسط اسکورسیزی کارگردانی شده است. از همین رو "ویلیام مانهان" خیلی بیش از همکارانش در فیلم "ماجراهای جهنمی" به جزییات قصه ،  شخصیت ها و همچنین روابط بین آنها پرداخته است. او برخلاف "سیو فای مک " و "فلیکس چونگ" رابطه "کاستلو" و "سالیوان" را از همان دوران نوجوانی کالین تصویر می کند تا زمانی که از آکادمی پلیس فارغ التحصیل شده و جایزه ای از فرانک دریافت می دارد و مشخص می شود که پیمان اولیه فراموش نشده است. همچنین سیر پیوستن "بیلی کاستیگان" به مافیای کاستلو از زمانی که در دفتر "کاپیتان کویی نان" (مارتین شین)مورد هجوم لفظی او و همکارش "دیگنمن" (مارک والبرگ) قرار می گیرد تا زندان رفتن صوری اش ،  تا نخستین عکس العمل های خشن اش در کافه های کاستلو جهت جلب اعتماد ،  تا سوال و جواب های خرد کننده و بالاخره آن برخورد وحشیانه فرانک و دستیارش "آقای فرنچ" با دست شکسته بیلی برای اینکه از پلیس نبودنش اطمینان خاطر پیدا نمایند ، همگی در روند این نگاه تیز فیلمنامه نویس قرار می گیرد. درحالی که در فیلم "ماجراهای جهنمی" ، تماشاگر پس از صحنه های آکادمی پلیس و اخراج صوری "یان" ناگهان به حدود 13 سال بعد پرتاب می شود که هم "یان" در مافیا جا افتاده و جلب اعتماد نموده و هم "مینگ" در اداره پلیس ، خدمات متعددی انجام داده و از این جهت مناسب ترین فرد برای تحقیقات درون سازمانی به حساب می آید. (آنچنانکه رییس اداره هم هنگام بازی گلف به وی این نکته را متذکر می شود) . شاید ذکر گذشت این زمان طولانی برای جلب اعتماد  رییس مافیا (در اینجا سام) قانع کننده تر باشد. در حالی که در فیلم "مردگان" تماشاگر برای اعتماد آنچنانی "فرانک کاستلو به " بیلی کاستیگان"  (با علم به اینکه وی مدتی هم در آکادمی پلیس بوده )فقط به خاطر شناخت پدرش ، چندان قانع نمی شود و آشکارا این از نقاط ضعف فیلمنامه به شمار می آید. همچنانکه برای "کالین سالیوان" نیز چندان سابقه ای درج نمی شود تا  پلیس اعتماد آنچنانی به وی مبذول داشته و ناگهان از یک پلیس ساده به بازرس ضداطلاعات تبدیل شود و اختیار داشته باشد که همه افراد اف بی آی را زیر علامت سوال ببرد.

شاید اگر آن دقت "مانهان" بر جزییات در فیلمنامه "مردگان" ، در کنار گذر زمانی فیلمنامه "ماجراهای جهنمی" قرار می گرفت ، مجموعه قابل قبول تری به لحاظ منطق روایتی حاصل می گردید.

البته بنا به همین مدت زمان محدودی که از ارتباط کاستیگان با فرانک کاستلو در "مردگان" می گذرد ، به خوبی وضعیت معلق و در خطر او در فیلمنامه تشریح شده ( معلوم نیست که چرا این جناب کاستلویی که اینک در معاملات بین المللی مایکروپروسسورهای موشک کروز با چینی ها دست دارد هنوز شخصا به باج گیری دل دزدانه از کافه چی های متوسط می رود ؟!!) و به همین ترتیب نمایش موقعیت تثبیت تر شده "یان" در فیلم "ماجراهای جهنمی" به دلیل گذشت 3 سال از حضورش در گروه سام ، متقاعد کننده است. همچنین است ارتباط کاستیگان با کاپیتان "کویی نان" که هنوز کاملا معتمدانه نیست ولی رابطه "یان" با "وونگ"(مشابه شخصیت "کویی نان" در "مردگان") به دلیل گذر زمانی ، به درستی عاطفی تصویر شده است. از همین روست که مرگ او ، وقتی از آن ارتفاع به روی پایین پرتاب می شود برای "یان" بسیار کوبنده تر از مرگ "کویی نان" برای "کاستیگان" است. چراکه اولا برخلاف شرایط "یان"  که فقط "وونگ" از پلیس بودن "یان" باخبر بود ، به جز "کویی نان" ، همکارش "دیگنمن" نیز می داند که "کاستیگان" نفوذی اف بی آی در مافیای "کاستلو" است و ثانیا چندان مدت طولانی  از همکاری آنها نگذشته که در همین مدت کوتاه هم  بارها درگیری لفظی پیدا کرده اند.

از همین جاست که آن نگاه "کاستلو" به شباهت پلیس و گنگسترها در ابتدای فیلم "مردگان"به سایر لحظات آن سرایت می کند : اینکه وقتی یک تفنگ پر روی صورتت هست ، چه فرق می کند پلیس باشی و یا تبهکار. "کاستیگان" به شدت عصبی است ، پیش روانکاو می رود ، دیوانه وار قرص می خورد و مرتب به کاپیتان "کویی نان" و "دیگنمن" پرخاش می کند که چرا در برابر جنایت کاستلو و دارو دسته اش ساکت هستند. (شاید اگر 13 سال پیش "یان" را هم می دیدم ، چنین رفتاری را از او شاهد بودیم . اگرچه "یان" هم نزد دکتر روانشناس می رود) . لحظات تنهایی اش و اضطراب و تردید هر لحظه اش ، حتی بسیار به هم ریخته تر  از دلهره های "سالیوان" به نظر می رسد. این برابری ، در سکانس پرتعلیق مبادله مایکروپروسسورها با قاچاقچیان چینی ، در آن انبار متروکه زیر نظر دوربین های مخفی پلیس ، به اوج خود می رسد. آنچه که در "ماجراهای جهنمی" اینچنین دو طرف را پایاپای  نشان نمی دهد.


شاید یکی از تمهیداتی که "مانهان" برای چنین تعلیقاتی اندیشیده ، مجزا کردن دو فرمانده پلیس بخش های عملیاتی و اطلاعاتی اف بی آی است که در فیلم "مردگان" به ترتیب بر عهده "الربی"(با بازی الک بالدوین) و "کاپیتان کویی نان" است ولی این دو ، در فیلم "ماجراهای جهنمی" در وجود یک تن یعنی "وونگ" تلفیق می شود. مانهان و اسکورسیزی از این موقعیت دوگانه به خوبی بهره گرفته تا هم سالیوان از ارتباط نفوذی اف بی آی با بخش کاپیتان "کویی نان" مطلع شود (وقتی ناگهان روی مونیتورینگ پلیس مشخص می شود که یکی از موبایل های افراد کاستلو  در محل معامله با قاچاقچیان روشن شده و در همان حال تلفن همراه "کویی نان" زنگ می خورد و پس از آن بلافاصله کویی نان ابراز می دارد که معامله درحال انجام یافتن است. )و هم چالش درونی اف بی آی بارزتر می گردد. در حالی که در فیلم "ماجراهای جهنمی" باب چنین چالش هایی وجود ندارد  و کل تضادهای داخلی پلیس در نهایت به یک دلخوری از تعقیب و کشته شدن "وونگ" ختم می شود ! که آن هم با تبادل لبخندهایی بین "مینگ" و مسئول بخش تعقیب و مراقبت  پلیس هنگ کنگ ، به هنگام آماده شدن برای درگیری آخر با قاچاقچیان ، ختم به خیر می شود!!

براساس همین ساختار روایتی است که برخلاف نسخه هنگ کنگی ، فی المثل تعلیق مورد نظر در سکانس مبادله با چینی ها  به تعادل در میان دو جناح تقسیم می شود . در واقع این تعلیق حتی در مخفی گاه پلیس بیشتر به چشم می خورد . فرمانده عملیات یعنی" الری" با شادمانی کودکانه ای از اینکه تمامی مراحل تبادل اجناس قاچاق را با دوربین های مخفی زیر نظر دارند ، بالا و پایین می پرد و آن را "عملیات میهن پرستانه" قلمدادمی کند و هنگامی که موفق نمی شوند از جریان معامله تصویر بگیرند،  بازهم با عصبانیت کودکانه ای یقه مسئول دوربین ها را می گیرد و شروع به کتک کاری می کند که چرا همه مکان های آن انبار متروک را با دوربین پوشش نداده بوده و این دار و دسته کاستلو هستند که با طیب خاطر و آرامش (علیرغم اطلاع سالیوان مبنی بر حضور دوربین ها در محل ) کار خود را انجام داده و از آنجا خارج می شوند. (در حالی که در فیلم "ماجراهای جهنمی" این آرامش در اردوگاه پلیس حاکم است و "وونگ" گویی مشغول نوعی تله پاتی با "یان" است ، چشم های خود را بسته و به علائم مورس وی توجه می نماید. ولی تنش در میان افراد" سام" کاملا هویدا است که در نهایت به برهم خوردن معامله آنها با تابلندی ها ، به هدر رفتن سرمایه و بالاخره دستگیری موقتشان می انجامد. )

 

اما علت خونسردی و آرامش "کاستلو" در صحنه معاملات را در اواخر فیلم و در جملات آخر او هنگام کشته شدن می شنویم . او در مقابل سوال سالیوان که می پرسد : "چه وقت  می خواستی به من بگی که خبرچین اف بی آی شده ای؟" پاسخ می دهد : "هر از چند گاه ، برای معاملات مواد مخدر ، لازم بود سکه های ناچیزی توی میدان معامله بریزم ..." کنایه از اینکه  برای حفظ امنیت معاملات بزرگتر ، باج هایی به اف بی آی می داده است. چنانچه خود سالیوان  پس از مستقر شدن در دفتر "کویی نان" مقتول ، به عکسی از ارتباط کاستلو در داخل یک ماشین  با خبرچین دیگری از اف بی آی می رسد که ذیل آن "کویی نان" شرحی نوشته مبنی براینکه اتومبیل فوق متعلق به نفوذی پلیس است و همین قضیه است که سالیوان را به خود می آورد و او را نسبت به خطر نفوذی های دیگر کاستلو آگاه می کند.این  نگرانی او را نسبت به لو دادن و قتل کاستلو مصمم کرده و آخرین مکالمه اش که با بی اعتنایی فرانک کاستلو مواجه می شود ، سالیوان  را به این قطعیت می رساند که موقعیتش در اف بی آی هر لحظه در معرض خطرلو رفتن است.

همچنین در حالی که در همان نخستین صحنه فیلم "ماجراهای جهنمی" شاهد هستیم که سام گروهی از شاگردانش را برای نفوذ به مدرسه پلیس می فرستد و از همان اول داستان ، لو می رود که خبرچین ها خیلی بیشتر از مینگ و امثال او هستند ولی چنین فتح بابی  در "مردگان" وجود ندارد و تماشاگر (علیرغم آن عکس نفوذی اف بی آی در دفتر "کویی نان"  و اعتراف کاستلو در لحظه مرگ )تا صحنه ای که "بیلی کاستیگان" ، سالیوان را دستگیر کرده و با آسانسور به پایین می آید و در طبقه اول ناگهان با شلیک گلوله ای مغزش از هم می پاشد ، هنوز باور نکرده که نفوذی های مافیا در اف بی آی فراتر از "کالین سالیوان" باشند و همین بی خبری تحمیلی فیلمنامه از سوی فیلمنامه نویس است که در آن لحظه شوک لازم به مخاطب را وارد می سازد. (در حالی که این شوک در صحنه مشابه نسخه هنگ کنگی به چشم نمی خورد).شوکیکه با قتل های پی درپی پلیس سیاهپوست توسط نفوذی دوم و سپس کشته شدن این نفوذی بوسیله سالیوان در عرض یکی دو دقیقه ، مضاعف می شود .(قتل های فیلم "ماجراهای جهنمی" که تنها صدایش را از داخل آسانسور درحال پایین رفتن می شنویم،  به هیچوجه چنین تاثیری را ندارند)

همه اتفاقات فوق در فیلم "مردگان" در واقع تفسیر همان جمله فرانک کاستلو در ابتدای فیلم است که وقتی یک تفنگ پر روی صورتت باش ، چه فرق می کند که پلیس باشی و یا تبهکار!! در حالی سری رویدادهای قصه"ماجراهای جهنمی "تفسیر جمله آخر "مینگ" است که من می خواهم جای تو(یان) باشم . با همان صداقت و فداکاری و شهامت.

این تفاوت اساسی در نگاه دو فیلم است که با یک فیلمنامه ، یکی به سینمای حادثه ای با چاشنی تعلیق و معما راه می برد و دیگری در ورطه نئو نوآر امروزی قرار می گیرد .

اگرچه پیش از این نیز در سینمای آمریکا فیلم های متعددی به مسئله فساد در اف بی آی و پلیس آمریکا اشاره کرده بودند ، مانند :" سرپیکو" سیدنی لومت و یا "محرمانه لس آنجلس" کرتیس هنسن ، اما "مردگان" از قسم دیگری است. در "مردگان" پلیس خوب و پلیس بد وجود ندارد. بلکه همه دستگاه پلیس آمریکا و اف بی آی در واقع کپی خوش آب و رنگی از مافیای قاچاق و گنگسترها نشان داده می شوند. . تنها شخصی که می تواند ظاهرا پلیس خوب باشد همان بیلی کاستیگان است که (آنچنانکه در صحنه مرگ مادرش در بیمارستان می گوید) فقط به دلیل از هم پاشیدگی خانواده اش به پلیس روی آورده است ولی در نیروی پلیس  هم با گسیختگی افزونتر و اعصاب و روانی به هم ریخته تر مواجه می شود که تنها آرزوی گریز از آن محیط را دارد. او حتی در ابتدای ورودش به نیروی پلیس به جای  خوش آمدگویی با یک سری سرکوفت و کلمات رکیک و تحقیر از سوی "دیگنمن" و "کویی نان" مواجه می شود. در واقع بیلی کاستیگان هیچگاه نقش یک پلیس را بازی نمی کند بلکه تنها یک خبرچین قراردادی به شمار می آید (برعکس" یان" در "ماجراهای جهنمی" که بارها برپلیس بودنش تاکید می کند). و نفوذی دیگر پلیس که در جریان قتل "کویی نان" تیر خورده و کشته می شود یعنی "سروان تیموتی دلهانت" در حقیقت درون باند کاستلو حل شده و دیگر کارآیی لازم را نداشته است .(مانند کونگ در نسخه هنگ کنگی فیلم ) .

در این اداره پلیس همه از افسر و فرمانده و گروهبان و ....با رکیک ترین کلام ، یکدیگر را خطاب قرار می دهند و نه تنها سالیوان بلکه رییس اداره یعنی" الربی" هم به دنبال منافع خود است . همانطور که در باند مافیا اتفاق می افتد و حتی در جایی رییس باند نقش موش خبرچین اف بی آی را بازی می کند!! در مقابل ، سالیوان هم مدعی می شود که خود کاپیتان "کویی نان" هم  موش خبرچین کاستلوست و چه صحنه غریبی که بعد از قتل سالیوان در حالی که خونش ، فرش زمین شده(تفاوت نهایی" مردگان" با نسخه هنگ کنگی )  ، در حالی که قاتل ،  مامور سابق اف بی آی یعنی" دیگنمن" با کشیدن سرپوش مخصوص سارقان بر روی سر و صورتش ، محل را ترک می کند ،  بر روی لبه دیوار روبروی پنجره اتاق  ، موشی در حال حرکت است. گویی که این موش ها در تمام دیوارهای شهر چرخ می زنند.

اما علیرغم همه این تفاوت ها و اختلاف ها (و اینکه احتمالا به دلیل اینکه "ویلیام مانهان" خود متولد شهر بستن ایالت ماساچوست است ، داستان هنگ کنگی فوق را به این شهر کشانده است) ، عناصر روایتی و صحنه های متعددی از "مردگان" نعل به نعل شبیه "ماجراهای جهنمی" است از جمله :

به جز آغاز هر دو فیلم از مکان های مذهبی ، گچ گرفتن دست چپ "بیلی کاستیگان  / یان" که البته برای قهرمان هنگ کنگی توجیه دراماتیک بیشتری دارد ، از جمله استفاده وی از پوشش آن برای ارسال علائم مورس ،همچنین  نخستین صحنه تبادل اجناس قاچاق در زیر نظر دوربین های پلیس ، ارتباط "کاستیگان / یان" با یک زن روانشناس ، ارسال شماره ملی و نام اصلی اعضای باند "کاستلو / سام" برروی یک پاکت مشابه (که علامت مشخصه اش خط خطی کردن یک کلمه اشتباه از سوی "کاستیگان / یان" است) برای "سالیوان / مینگ" که اتفاقا در هر دو فیلم در سالن سینما مبادله می شود و بعد به تعقیب "سالیوان / مینگ" از سوی "کاستیگان/ یان"و قتل ناخواسته یک رهگذر منجر می گردد،( نکته جالب اینکه حتی دیالوگ ها در این صحنه در هر دو فیلم تقریبا مشترک هستند!) و بعد هم در اداره پلیس علت مشکوک شدن "سالیوان /مینگ" به "کویی نان / وونگ" جمله ای است که باز در هر دو فیلم یکی است؛  مبنی براینکه نفوذی "کاستلو/سام " در اداره پلیس ، شب گذشته از چنگ تعقیب و مراقبت مامور نفوذی اف بی آی در باند مافیا گریخته است ،

همینطور  تعقیب "کویی نان / وونگ" از سوی مامورین" سالیوان/ مینگ" تا ملاقات روی پشت بام با "کاستیگان/یان" و لو دادنشان به دار و دسته "کاستلو/سام" و خبر دار شدن" کاستیگان /یان" از سوی نفوذی دوم اف بی آی /پلیس هنگ کنگ  که در صحنه درگیری کشته شده و روز بعد افراد مافیا از طریق خبر تلویزیون از هویت واقعی او تحت عنوان "دالهانت /کونگ" مطلع می شوند  ،

و به اضافه درگیری آخر مافیا با پلیس ، لو رفتن قضیه توسط "سالیوان / مینگ" ، گریز "کاستیگان/یان" از محل با جمله مشترک" می روم مراقب عقب محل معامله باشم  " ، فرار "کاستلو/سام" و خبر کردن" سالیوان / مینگ" از طریق موبایل و صحنه مشترکی که "سالیوان/مینگ" با موبایل در حال زنگ خوردن ( به نشانه زنگ مرگ؟) به" کاستلو/سام "نزدیک می شود ، تماس "سالیوان/مینگ" با "کاستیگان/یان" از طریق موبایل "کویی نان / وونگ" و جملات مشابه رد و بدل شده ، آمدن "کاستیگان/یان" به اداره پلیس پس از مرگ "کاستلو/سام" و حتی پس از صحنه دست زدن افراد اداره پلیس برای موفقیت "سالیوان/مینگ" و دیالوگ های مشابه نخستین دیدار "کاستیگان/یان" با "سالیوان/مینگ" که حتی در این صحنه دکوپاژ نمای برخورد اولیه دو نفر کاملا یکسان است!!! ،

و بالاخره صحنه فرستادن سی دی مکالمه "سالیوان/مینگ" با "کاستلو/سام" برای نامزد وی و قرار دیدار با "کاستیگان/یان" برروی پشت بام محل قتل "کویی نان/وونگ" و درگیری ها و جملات مشابه بر روی پشت بام مذکور و درون آسانسور تا قتل های پی درپی که ذکرش پیش از این آمد.

یک نقطه ضعف دیگر زمان 150 دقیقه ای فیلم "مردگان" در مقابل 100 دقیقه "ماجراهای جهنمی" است که فیلم اخیر را سرگرم کننده تر و قابل تحمل تر می نماید. نمی دانم که چرا اسکورسیزی پس از فیلم "بیرون آوردن مردگان "احساس کرد که برای دریافت اسکار حتما نبایستی فیلم هایش  کمتر از 2 ساعت و نیم باشند!!(که البته برای سالهای پیش  مراسم اسکار معیار معقولی بود ، چون معمولا اعضای آکادمی ، فیلم ها را به طور متری جایزه می دادند. نگاهی به فیلم های اسکار گرفتن و آمار اجمالی از آنها در طول تاریخ اسکار نشان می دهد که بیش از60 درصد آثار اسکار گرفته در طی این سالها از مدت زمان بیش از 2 ساعت برخوردار بوده اند!)

جیمزباند قمارباز      

 

اکران عمومی "کازینو رویال" یعنی  بیست و یکمین فیلم جیمزباند با حضور هفتمین بازیگری که در کسوت مامور 007 در می آید ، بهانه ای است تا به یکی از پردنباله ترین کاراکترهای سینمایی بپردازیم. کاراکتری که در سالهای اوج جنگ سرد توسط "یان فلیمینگ" خلق شد و پس از آن توسط سینمای هالیوود ، قهرمان  فیلم های مختلف گردید و  در واقع تا زمانی که این شخصیت سوپر قهرمان توسط بازیگران و هنرپیشه های مختلف  در دوربین کمپانی های هالیوود جای نگرفت ، جیمزباند نشد !

 

جیمزباند در سالهایی بر پرده سینماهای جهان نقش بست که آمریکا ، دکترین لشکر کشی به کشورهای دور دست برای رقابت با قطب مقابلش یعنی شوروی را به تازگی آغاز کرده بود و پس از اینکه بالاخره پس از تلاش فراوان نتوانست حکومت طرفدار شوروی فیدل کاسترو را در کوبا یعنی بیخ گوش خود ، سرنگون سازد، تازه دریافت که او هم بایستی بیخ گوش رقیب ، پایگاهی داشته باشد که موی دماغش شود. و از اینجا بود که پس از  شکست مفتضحانه فرانسویان در "دین بین فو" ویتنام ، برروی این کشور کوچک آسیای جنوب شرقی زوم کرد. سالهای آغازین دهه 60 ، سالهایی بود که  نظامیان آمریکایی  به بهانه های مختلف تحت عنوان کمک های امدادی و یا مبلغ مذهبی به ویتنام  سرازیر میشدند. (گوشه ای از این شیوه امپریالیستی را 4 سال پیش فیلیپ نویس براساس رمانی از گراهام گرین در فیلم "آمریکایی آرام" به تصویر کشید) و در نوامبر 1965 ، نخستین جنگ ارتش آمریکا علیه مردم ویتنام تحت عنوان "نبرد برای آزادی" انجام گرفت .(که این داستان را نیز می توان در فیلم "ما سرباز بودیم" رندال والاس دید ). اما این ها چه ربطی به جیمزباند دارد؟

 

 می توان گفت در آن سالهای اوج جاسوس بازی که حتی استاد هیچکاک هم فیلم "پرده پاره" را در همین باره ساخت ، مخلوقی به نام جیمزباند می توانست سمبل همه آمال و آرزوهای تحقق نیافته آمریکاییان برای غلبه جاسوسی بر رقیب سرسخت خود باشد و در عین حال توجیهی برای حضور فاجعه بار در ویتنام که ای جهانیان ببینید آمریکا برای آزادی و نجات بشر از دیکتاتوری چه کارها که نمی کند و چه قهرمان هایی که به میدان نمی فرستد!!(اگرچه جیمزباند در اصل مامور مخفی انگلیس بود ولی در فیلم های مذکور کاملا آمریکاییزه شد!) و هنوز هم در این فیلم ها ، صحبت از جنگ سرد است.(در آخرین صحنه حضور "ام" در فیلم "کازینو رویال" ، وی پس از مکالمه با جیمزباند می گوید: "من جنگ سرد را باختم.") ،

 

شاید کمتر شخصیت و کاراکتری در تاریخ سینما باشد که 20 دنباله پیدا کرده باشد و اینکه این دنباله ها به دلیل استقبال مردم و خواست تماشاگر یعنی فروش فوق العاده ، ساخته شده باشد ، جز خوش خیالی و ساده انگاری به نظر نمی آید. اگرچه به دلیل ساخت خوب ، برخی فیلم های اولیه جیمزباند که "شان کانری" نقش مامور 007 را ایفا می کرد ، مورد استقبال نسبی قرار گرفتند ولی دلیل فوق می تواند تنها برای 2-3 دنباله اول قانع کننده باشد . این در حالی است که  نگاهی به آمار فروش فیلم های جیمزباند نشان می دهد ،  فیلم های دهه 70 این سری از موفقیت چندانی برخوردار نبوده و تولیدات دهه 80 آن که با حضور بازیگرانی همچون  جرج لازنبی و راجر مور و تیموتی دالتون همراه شد ، بعضا شکست های تجاری سنگینی برای کمپانی های سازنده به بار آوردند ولی ساخت این سری فیلم ها همچنان ادامه یافت! (در همان دهه 80 علیرغم شکست های فوق،  5 فیلم جیمزباند جلوی دوربین رفت . به خاطر بیاوریم دهه 80 نقطه اوج سیاست ریگان برای وارد آوردن ضربات آخر بر پیکر در حال فروپاشی اتحاد شوروی بود). 

 پرفروش ترین فیلم های جیمزباند که مربوط به دوره بازی "پیرس برازنان" می شود ، در مقام های 58 ، 97 و 98 لیست پرفروشترین فیلم های تاریخ سینما قرار دارند و حتی آثار غیر تجاری و مستقلی مانند "عروسی پر ریخت و پاش یونانی من" یا فیلم های غیر جذابی مثل "نشانه ها" و یا کمدی های متوسطی همچون "ملاقات با فاکرها" از این پرفروش ترین جیمزباندها بالاتر ایستاده اند!! اما بازهم جیمزباند ساخته شده است!! و البته همین جیمزباند اخیر هم که تبلیغات  "را کنار بزند و در مقام اول لیست happy feet فراوانی برروی آن صورت گرفت ، نتوانست حتی   کارتون معمولی" پرفروش های هفته قرار بگیرد و عجالتا دو هفته است که به لحاظ فروش به یک انیمیشن می بازد!!!

 

اما داستان فیلم اخیر براساس نخستین قصه جیمزباند ، بازسازی تنها فیلم طنزآمیز این سری  محسوب می شود که در سال 1967 به همین نام ساخته شد و  "دیوید نیون" نقش یک جیمزباند بازنشسته را در آن بازی می کرد و  پسر برادرش به نام جیمی باند(با بازی وودی آلن)  به اصطلاح می خواست زیرآب او را بزند! ولی در این دومین ساخته مارتین کمپبل از مجموعه جیمزباند(بعد از "چشم طلایی" در سال 1995) آن داستان کمدی بنا به شرایط روز بازهم به قضیه مبارزه با تروریسم ارتباط یافته که دیگر این روزها در محافل آمریکایی ها هم تقش درآمده است. اخیرا در سمینار بین المللی "جنگ در خاورمیانه " که در مونترال کانادا برگزار شد ، خانم "فرانسیس نمه" نماینده سازمان جهانی اتحاد برای آزادی ، طی سخنانی درباره تروریسم مورد ادعای آمریکا گفت :" جنگ برعلیه تروریسم بهانه ای برای گرایشات نژادپرستانه، تبعیضات مذهبی و انواع ظلم و سرکوب ها و کشتار بی گناهان شده است. حالا دیگر حتی حمله اسراییل به فلسطین تحت نام مبارزه با تروریسم توجیه می شود. به بهانه دفاع از آزادی و دمکراسی حتی در کشور دمکراتیک کانادا ما شاهد گذراندن قوانین جدیدی هستیم که هرروز بیشتر آزادی های اساسی مردم را پایمال می کند. به بهانه امنیت، تلفن ها شنود می شوند و حقوق پناهنده ها و مهاجران نادیده گرفته می شوند، جرات حرف زدن و اعتراض از مسلمانان کانادا گرفته شده، بودجه کشور که باید صرف رفاه مردم شود صرف عملیات امنیتی و جاسوسی و نظامی می شود.

 

برژینسکی ، مشاور امنیت ملی جیمی کارتر ، رییس جمهور سابق آمریکا  هم در قسمتی از کتاب اخیرش به نام "انتخاب : رهبری جهانی یا سلطه برجهان" در توضیح علت علم شدن پرچم "مبارزه با تروریسم " توسط دولت جرج بوش پسر می نویسد :" از خاتمه جنگ‌سرد به بعد انتقاد اروپایی‌ها از امریکا به‌عنوان یک گاو وحشی بزرگ در بازار روابط بین‌المللی فراگیرتر و گسترده‌تر شد. از میان رفتن تهدید شوروی طرح این انتقاد را تا حدودی خالی از خطر ساخته، درحالی‌که اتحاد تدریجی اقتصادی اروپا، تضاد منافع اقتصادی دوسوی آتلانتیک را برجسته نموده است... این نکته بسیار مهم است که امریکا چگونه اهداف محوری سلطه خود را برای خود جهان تعریف می‌نماید. این تعریف باید ناظر بر چالش‌های استراتژیک اساسی باشد که امریکا با آن رو‌به‌روست و قصد دارد جهان را علیه آن بسیج نماید... تروریسم با تعریفی مبهم که منفک از هرگونه شرایط منطقه‌ای طرح می شود ، هدفی است که باید با تشکیل ائتلاف‌های موقت با شرکای همفکر که در نگرانی خود نسبت به تروریسم به‌عنوان مهم‌ترین چالش امنیتی عصر ما، با امریکا شریک هستند، به آن حمله‌ور شد. تمرکز اولیه روی مبارزه با تروریسم در کوتاه‌مدت از لحاظ سیاسی موجب جلب توجه افکارعمومی خواهد شد. با ترسیم چهره‌‌ای شیطانی از یک دشمن ناشناس و بهره‌برداری از ترس‌های مبهم موجود می‌توان حمایت عمومی را به سمت این امر جلب نمود. اما به‌عنوان یک استراتژی بلندمدت این شیوه چندان قانع‌کننده نیست و موجب بروز تفرقه در سطح بین‌المللی خواهد شد." اینچنین است که در فیلم هایی همچون "کازینو رویال" ، سازمانی به عنوان سازمان جهانی تروریسم عنوان می شود و قهرمان مبارزه با آن هم کسی جز جیمزباند نیست. اما اینکه تا چه حد این قصه بافی صحت دارد را از خلال همین فیلم "کازینو رویال" می توان دریافت.در این فیلم ، گویا آقای باند با هدایت "ام" معروف ( که دو سه فیلمی نقشش را جودی دنچ بازی می کند ) میخواهد   پولی را که قرار است یک بانکدار ، طی قماری سنگین در کازینو رویال ببرد و به سازمان جهانی تروریست ها کمک کند را با همان بازی از وی ببرد!

 در این ماجرا طبق معمول بازهم داستان 11 سپتامبر به میان می آید و بازهم تروریستی می خواهد ، هواپیماهای مسافری را مورد حمله قرار دهد که جیمزباند با جانفشانی به شدت خالی بندانه !! وی را ناکار می سازد!!!به هرحال به قول معروف "خالی بندی" از مهمترین عناصر فیلم های جیمزباند است که در هر قسمت به فراخور تفاوت دارد. فی المثل در شروع فیلم "چشم طلایی" ، ایشان از یک ارتفاع بلند سقوط آزاد می نمایند تا در ارتفاعی پایین تر دستشان را به هواپیمای بدون سرنشینی که در حال پرواز است ، گیر بدهند!!!! در همین فیلم "کازینو رویال" هم مامور 007 پس از یک تعقیب و گریز طولانی از صعب العبورترین موانع و درگیری حتی برروی جراثقال های غول پیکر (که به راحتی ار فرازشان پایین می پرد) در محدوده سفارت  یک کشور آفریقایی گرد و خاکی به پا می کند ویک تنه ، یک لشکر مسلح را از پای در می آورد تا رابط سازمان جهانی تروریسم !! را با شخص مورد نظرش پیدا کند . اشکال ندارد ، سینما مکان خالی بندی است ولی نه در این حد و اندازه !! 

 

به نظر می آید واقعیت کاراکتر جیمزباند که فرزند نامشروع دو فرهنگ جاسوس پرور انگلیس و نظامی گری آمریکا ، محسوب می شود  را جان بورمن به خوبی در فیلم "خیاط پاناما"(2001) به تصویر کشید : فیلمی براساس داستان جان لوکاره که قبلا نیز قصه فیلم قابل تامل "جاسوسی که از سردسیر آمد" (مارتین ریت) را نوشته بود. در فیلم "خیاط پاناما" که از قضا پیرس برازنان یعنی آخرین جیمزباند در آن بازی می کرد(انگار که برازنان به خاطر بازی در این فیلم و فیلم دیگری به نام "ماتادور" در سال گذشته که نقش یک تروریست آمریکایی را بازی می کرد ، تنبیه شد و برای همیشه افتخار نقش جیمزباند را از دست داد!!) دو مامور بی بند و بار اطلاعاتی غرب که به دلیل رسوایی های اخلاقی به پاناما تبعید شده اند ، برای گذران زندگی خود ، خبرهای دروغینی را از فروش کانال پاناما به چین و فعالیت گروههای زیرزمینی کمونیست برای در دست گرفتن قدرت  و قطع نفوذ آمریکا در این منطقه استراتژیک ، به لندن مخابره می کنند ، به طوریکه همه سازمان های عریض و طویل جاسوسی غرب سر کار می روند و کشورهای پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) را وادار می سازند تا به کانال پاناما ، لشکر کشی کنند!! در حالی که همه این ماجراها فقط از انگیزه  سرکیسه کردن سازمان های اطلاعاتی غرب توسط این دو مامور ورشکسته نشات می گرفت !! نکته جالب اینکه یکی از این دو مامور به نام "اندی ازنرد" ( بابازی جناب برازنان) دقیقا همان خصوصیات و ویژگی های جیمزباند (مثل زن باره گی و افراط در مصرف سیگار و الکل) را در شکلی بسیار شلخته و مضحکه آمیز با خود حمل می کند.

 

 

آرامش در حضور مردگان  

 

 

 

 

اگرچه برخی منتقدان نوشته اند که پدرو آلمودوار (مطرح ترین فیلمساز غیرهالیوودی کنونی  که بعضی مواقع لوییس بونوئل امروز سینمای جهان نیز نامیده شده ) با فیلم "بازگشت" به نوعی به فیلم 22 سال پیش خود یعنی "چه انجام داده ام که لایق این سرنوشت هستم؟" بازگشته است. خصوصا که بازیگر معروف آن سالهای سینمای اسپانیا یعنی "کارمن مائورا" را هم به کار گرفته است. آن فیلم درباره یک خانواده کاملا درهم ریخته و آشفته به لحاظ اخلاقی و اجتماعی بود. اگرچه معمولا آلمودوار در فیلم هایش به بازتاب های ناگوار اینگونه آشفتگی های اخلاقی در خانواده ها و انهدام این جوامع کوچک و تحت تاثیر قرار دادن فاجعه آمیز آینده اعضای آن  نظر داشته است ، اما به نظر می آید فیلم "بازگشت" یک چرخش 180 درجه ای در مقابل همه آن روابط نامتعادلی است که تاکنون آلمودوار روایت نموده بود. یک سنتز در مقابل همه آن تزها و آنتی تزهای ارتباطی و یک دالان تعادل برای کل آن کنش ها و واکنش های ناگزیر ، یک راه گریز از تمامی آن بن بست ها و یک نقطه قرار برای همه آن سرگشتگی ها.

اگر آن زن نظافتچی فیلم "چه انجام داده ام که لایق این سرنوشت هستم؟" به نام گلوریا ، نمی دانست چگونه به آن افتضاح و رسوایی خانواده اش پایان دهد و تنها به نظرش رسید که سرانجام ران خوکی را بر سر شوهر خطاکارش بکوبد و او را به عنوان مسئول تمامی کجروی های فامیل مجازات نماید ، اگر مانوئلای فیلم "همه چیز درباره  مادرم"(1999) در آخرین روزهای زندگی پسر 17 ساله اش ، ناامید و مایوس به دنبال یافتن پدر وی بود ، اگر بنینو و مارکوی فیلم "با او حرف بزن" (2002) نمی دانستند ، چگونه گذشته خود را جبران کنند و اگر ....اما حالا در فیلم "بازگشت" ، پدرو آلمودوار ، معجزه "بخشش" را مطرح می سازد . معجزه ای که از سوی خداوند به انسان اعطاء گردیده و می تواند همه گذشته ها را اصلاح کرده و دوباره همه چیز را سرجای خود قرار دهد ، حتی اگر آنها به کلی از بین رفته باشند. شاید بتوان معنی عنوان فیلم را به نوعی "توبه" تعبیر کرد که در ادیان الهی مفهوم واقعی "توبه" همان "بازگشت" است. معنی که برای خود فیلم از یک آواز قدیمی اسپانیایی گرفته شده است(که اتفاقا در صحنه ای از فیلم توسط پنه لوپه کروز خوانده می شود) . فیلم "بازگشت" درباره دو خواهر به نام های "رایموندا" و "سوله" است که هیچکدام زندگی موفقی نداشته اند. مادر و پدرشان را 4 سال پیش در یک حادثه آتش سوزی از دست داده و اینک در مادرید (پایتخت اسپانیا) زندگی می کنند. "رایموندا" دختری به نام" تئاپائولا" و شوهری به اسم "پاکو" دارد و سوله به تنهایی زندگی اش را از راه آرایشگری در خانه می گذراند. تنها فامیل آنها در زادگاهشان ، لامانچا ، خاله ای است به نام "پائولا" که دچار بیماری است و همیشه ادعا می کند با خواهر متوفایش "ایرنه" زندگی می نماید!

فیلم با صحنه ای از گورستان شهر "لامانچا" شروع می شود که زن ها و دخترها مشغول تمیز کردن قبرها هستند. "رایموندا" و "سوله"در همین حال با یکی از دوستان قدیمی شان به اسم "اگوستینا" برخورد می کنند که پس از همان آتش سوزی 4 سال پیش که جان والدین آن دو خواهر را گرفت ، مادرش را گم کرده است. مادری که زندگی هیپی وار را برگزیده بود و هراز چند گاهی مفقود می گردید!

فیلم همانطوریکه با صحنه گورستان آغاز شده ، خیلی سریع مخاطبش را با مرگ های متعدد مواجه می سازد. "تئا پائولا" به طور ناگهانی "پاکو" (که بعدا مشخص می شود پدر او نبوده است) را به دلیل رفتار حیوانی اش با چاقوی آشپزخانه ، به قتل می رساند و رایموندا حالا ناچار می شود که ضمن مخفی کردن جسد ، برای اداره زندگی اش کاری برای خود دست و پا کند که از قضا رفتن "امیلیو" (صاحب رستورانی در حومه مادرید) باعث می شود تا موقتا اداره آن را به رایموندا بسپارد. در حالی که رایموندا با قتل شوهرش و سربه نیست کردن او دست و پنجه نرم می کند ، خبر می رسد که "خاله پائولا" هم درگذشته است و خبر بعدی شگفت آورتر است که سر و کله مادر مرده شان پس از 4 سال پیدا می شود. آگوستینا می گوید که "ایرنه" (همان مادر متوفای رایموندا و سوله) وی را از مرگ"خاله پائولا" آگاه کرده و در خانه را برایش گشوده است و از طرف دیگر همه اهالی شهرحرف های پائولا درباره صحبت کردن با خواهرش را دهان به دهان نقل می کنند. بالاخره همه شک و شبهه ها با پدیدار شدن "ایرنه" در صندوق عقب اتومبیل "سوله" برطرف می شود. اما روح این مادر درگذشته ، برخلاف سایر ارواح (که در فیلم ها دیده ایم و یا درباره شان شنیده ایم) کاملا جسم دارد ، سوله را در آغوش می کشد ، غذا می خورد ، می خوابد و حتی ساک دستی اش را هم با خود آورده است !! همان بوی زمان زنده بودنش را می دهد و به عنوان وردست دخترش در کار آرایشگری ، او را کمک می کند. در اولین پاسخ برای علت برگشتنش می گوید چون تنها بوده ، بازگشته است. اما وقتی رایموندا را می بیند ، اظهار می دارد که برای درخواست بخشش از او برگشته .

آلمودوار اهالی دهکده لامانچا(که در واقع زادگاه خودش نیز هست)  را در برخورد با عالم مردگان بسیار آرام و باوقار تصویر می کند. آگوستینا از قبل برای خود قبری تدارک دیده و همراه دیگران که قبر مردگانشان را تمیز می کنند ، او هم به فبر خود می رسد. در ختم "خاله پائولا" ، همه حاضرین ، چنان از حضور "ایرنه" در کنار پائولا یاد می کنند ، گویی مسئله ای عادی است ،  گفته می شود روح پدربزرگ آگوستینا نیز با مادر بزرگش تا زمانی که وی به قول عمل نکرده اش وفا کرد ، همراه بوده و بالاخره خود آگوستینا از رایموندا به جد می خواهد که از روح مادرش بپرسد ، چه بر سر مادر وی آمده است؟ آیا مرده و یا هنوز رنده است؟ این تنها آرزویی است که آگوستینا قبل از مرگ قریب الوقوعش براثر سرطان دارد.اصلا گویی این آدم ها برخلاف دیگران که معمولا از ارواح و دنیای آنها می ترسند ، در کنار عالم مردگان آرامش می گیرند. در صحنه پایانی فیلم که "ایرنه" برای مراقبت از "آگوستینا" به خانه اش رفته ، گویی تمامی آرزوهای تحقق نایافته زندگی وی را عملی کرده است. آرامشی که در چهره پریده رنگ و رفتار "آگوستینا" در آن لحظات به چشم می خورد ، گویی همه آن چیزی است که آلمودوار می خواهد در فیلم "بازگشت" بگوید. آگوستینا در آرزوی فهمیدن سرانجام مادرش بود که ایرنه را می بیند ، آن هم ایرنه ای که به قول خودش چندان دل خوشی از وی نداشته است. او از رابطه مادرش با شوهر ایرنه باخبر بود و می دانست که ایرنه مدت ها به همین خاطر ، همسرش را در خانه راه نمی داده و از وی جدا زندگی می کرده است. می دانست که ایرنه ، مادر او را مسبب همه بدبختی های خود قلمداد می کرده است. اما اینک گویی هردو همدیگر را بخشیده اند . ایرنه با مهربانی یک مادر ، بر بالین آگوستینا می نشیند و از وی مراقبت می کند تا همه آن در هم ریختگی و آشفتگی گذشته ، به پایان رسد و سامان یابد.

در یکی از صحنه های فیلم وقتی سوله از ایرنه می خواهد تا یک آرزوی تحقق نیافته دوران زنده بودنش را بگوید که شاید که او بتواند آن را محقق گرداند ، ایرنه پاسخ می دهد :" وقتی آدم می میره ، خیلی کارهای ناتمام داره و خیلی کارهایی که انجام داده ولی اشتباه بوده ..." او حرفش را با حسرت ناتمام می گذارد. شاید در ادامه می خواست بگوید ، تنها چیزی که در هر زمان می تواند همه آن کاستی ها را بپوشاند ، "بخشش" است.

اینجاست که دیگر وقتی متوجه می شویم ، ایرنه در آن واقعه آتش سوزی 4 سال قبل نسوخته و نمرده بوده و به جای وی مادر آگوستینا قربانی شده و حالا ایرنه حقیقتا نمرده و زنده است ، در اصل مسئله تفاوتی حس نمی شود ، نه برای ما و نه حتی برای "رایموندا" و "سوله" .

سوله اگرچه در ابتدا از حضور مادرش می ترسد (چون به قول خودش قلبی ضعیف دارد و از مرده هم می ترسد) اما خیلی راحت وجود او را قبول می کند ، بدون اینکه بر سر بازگشتش از عالم مردگان بحثی داشته باشد. تنها گاهی اوقات از وی می پرسد که آیا واقعا مرده است و یک روح محسوب می شود؟! در همان شب نخست ماندن ایرنه  در خانه ، به یاد ایام کودکی در کنارش می خوابد و انگار پس از سالها آرامش از دست رفته اش را باز می یابد. رایموندا هم تنها وقتی که متوجه می شود ، مادر مفقوده آگوستینا ، در زمان آتش گرفتن خانه پدری اش به جای مادرش و در کنار پدر،  سوخته است ، نه چندان با تعجب و شگفتی به ایرنه می گوید :" پس تو زنده ای،  مادر !" در واقع رابطه مادر اگوستینا و پدرش بسیار بیشتر از بازگشت مادر خودش از عالم مردگان و یا چگونگی زنده بودن او  پس از 4 سال مفقودالاثر شدن ، حیرتش را برانگیخته است.

او به خاطر ماجرایی تلخ (از همان نوع که در فیلم "محله چینی ها" برای کاراکتر"فی داناوی" توسط پدرش رخ داده بود که نقش وی را جان هیوستن بازی می کرد) هرگز نتوانست مادرش را ببخشد. مادری که در مقابل فاجعه فوق تنها سکوت کرده بود و فقط وقتی رقیبی را به جای خود در خانه اش حس کرد ، آن خانه را به آتش کشید. دور افتادگی دختر از مادر (همان گونه که ایرنه برای  "تئا پائولا" تشریح می نماید) بزرگترین رنج برای یک مادر محسوب می شود که بر سر او آمد. از همین روست که به نوه اش توصیه می کند ، مادرش را دوست داشته باشد و تلاش کند که این موضوع را به وی بفهماند. رایموندا هم یک عمر فقدان مادر را حس کرده ، حالا به شدت به چنین موجودی احساس نیاز دارد و مهم نیست که وی زنده است و یا از جهان مردگان بازگشته است. رایموندا در اواخر فیلم "بازگشت" در حالی که حتی یک لحظه هم دیگر نمی تواند دوری مادرش را تحمل کند ، به او می گوید که بیش از هر زمانی به وجودش احتیاج دارد.

حضور ایرنه برای طلب بخشش ، باعث تغییر و تحولی شگفت در زندگی دخترانش و حتی وابستگانش در دهکده لامانچا می شود. آنها دوباره همچون یک خانواده گرد هم می آیند و حتی حضور "خاله پائولا" را هم در کنارشان حس می کنند. ایرنه حتی بربالین آگوستینا ، مادر وی را هم می بخشد. او به رایموندا می گوید می خواهم با این مراقبت ها ، حتی الامکان ظلم هایی را که در گذشته در حقشان مرتکب شدم ،جبران کنم.

می توان گفت که پدرو آلمودوار در فیلم "بازگشت" ، آنچنان دنیای زندگان و مردگان را به یکدیگر نزدیک ساخته که گاهی اوقات تفکیک آنها از یکدیگر دشوار می شود ، همانگونه که در نیمه نخست فیلم ، تماشاگری که حتی تاکنون حضور  مردگان در سینما را به صورت روح و امثال آن دیده و شنیده است ، بازگشت ایرنه از جهان دیگر را باور می کند و حتی  اعمالی که وی انجام می دهد مثل غذا خوردن و خوابیدن و امثال آن برایش کوچکترین سوالی ایجاد نمی نماید. فیلمنامه هم به گونه ای هوشمندانه مخاطب را در عالم برزخ نگاه می دارد. سوله برخلاف انتظار پس از قبول بازگشت مادرش ، هیچیک از سوالات معمول از قبیل اینکه چگونه از آن دنیا برگشته ، یا در آن دنیا چه خبر بوده ویا پس از مرگ چه اتفاقی برایش افتاده ،  را نمی پرسد. و اگر متوجه شده که وی در تمام این مدت زنده هم بوده ، اما نمی پرسد که کجا به سر می برده و کسی که به جای وی به خاک سپرده شده ، چه کسی بوده است.

از طرف دیگر "خاله پائولا" هم به دلیل بیماری و کهولت سن و از دست دادن حافظه ، نمی توانسته تشخیص دهد که خواهرش زنده است و یا مرده و اگر هم هرگونه تشخیصی می داده ، مورد قبول دیگران و از جمله خواهر زاده هایش واقع نمی شده است. آلمودوار با این نوع تعلیق هوشمندانه فیلمنامه ای ، در واقع تماشاگر را هم مثل رایموندا و سوله بیشتر لحظات ،  بی خیال زنده یا مرده بودن ایرنه می کند و او را بیشتر نگران اضطراب ها و دل نگرانی های رایموندا و آگوستینا باقی می گذارد.

از درون همین دل نگرانی ها و بازگشت ایرنه برای طلب بخشش است که ترحمی گنگ از درون انسان بیرون می آید ، ترحمی برای همه آن آدم های لامانچا ، برای همه آنها که گناه کردند و با همین گناه از دنیا رفتند و حالا گویی در عالم دیگر طلب بخشش دارند به خاطر همه آنچه اشتباه انجام داده بودند  و همه آن کارهایی که نیمه تمام گذاردند.

صحنه ای که جمع خانواده دوباره شکل گرفته،  رایموندا و سوله و مادرشان و تئا پائولا به محلی می رسند که  ایرنه می گوید مکانی بوده که آنها در گذشته پیک نیک های خانوادگی شان را در آن می گذراندند ، ناگهان متوجه می شویم که همان محل دفن پاکو  توسط رایموندا است و  نشان قبرش را که او  بر روی تنه درختی کنده است ، توسط تئا دیده می شود. رایموندا به تئا می گوید :" این مکان را پدرت خیلی دوست داشت" . تئا می پرسد:" منظورت پاکو است؟" و او سرش را به علامت تایید تکان می دهد. ( این در حالی است که در چند صحنه قبل برای وی کاملا توضیح داده بود که پاکو پدر تئا نبوده و فقط به خاطر عمل نامردانه  کسی که  این بچه را در دامان وی گذارد و گریخت و  شاید از سر انسانیت با وی ازدواج کرد. عکسی که از همان روزهای اول ازدواجشان به تئا نشان می دهد در حالی که تئا به سن نوزادی ، در آغوش رایمونداست و پاکو با وی بازی می کند ، تصویری دیگر از ذات پاک انسان و لزوم بخشش برای زدودن گناه از آن به نظر می آید) . در اینجا ترحم نقش بسته برچهره رایموندا و تئا کاملا به بیننده منتقل می شود ، گویی هردو در درون خود پاکو را بخشیده اند

بازگشت ایرنه و آن چهره دوست داشتنی نادم و پشیمانش ، از طرف دیگر ترحم انسان را برای خودش نیز برمی انگیزد که عنقریب رخت از این دنیای فانی برمی کشد و چقدر فرصتش قلیل است برای  بخشش هایی که بایستی  طلب کند. شاید هم مثل ایرنه ،  زمانی در اختیارش گذارده نشود که فقط برگردد و از همه آنهایی که در حقشان ظلم نموده ، طلب بخشایش کند.

در همان صحنه نخست که سوله مشغول صحبت با مادرش است ، از وی می پرسد که تا چه زمانی نزد آنها و در این دنیا می ماند. ایرنه پاسخ می دهد :" تا آن هنگام که خدا بخواهد. "و آنگاه که آدم نتواند از همه افراد حلالیت بطلبد ، به کجا جز درگاه الهی می تواند پناه ببرد که اوست بخشنده ترین بخشنده ها. و هموست که می گوید همدیگر را ببخشید تا من هم شما را ببخشم.

به نظر می آید آلمودوار در آستانه شصتمین دهه زندگی اش ، می خواهد همه آن کاراکترهای سرگشته و دربدرش را به سر و سامانی برساند که لااقل در کنار یکدیگر (زنده و یا مرده ) و با بخشایش  هم ، آرامش پیدا کنند. آنچه پیش از این در آثار اینگمار برگمان بیش از سایرین هویدا بود که در واقع یکی از تم های اصلی سینمای برگمان مسئله گناه و بخشش ، عنوان شده است و  نیاز به مادر برای تحقق این بخشش در آثار وی به گونه ای تکان دهنده به چشم می خورد ، آنچنانکه فی المثل در "فریادها و نجواها" دختری در بستر مرگ به دنیا بازمی گردد تا آغوش مادرانه را حس کند .

اما کاراکتر ایرنه در فیلم" بازگشت" ، نمونه یکه ای است از آدم هایی که در عالم برزخ هنوز چشم به دنیا دارند تا کارهای نیمه تمامشان را به انجام برسانند. در اعتقادات ما ، آنچه می توانند به این افراد آرامش بدهد و گناهانشان را سبک گرداند ، بخشش های مادی و معنوی است که در دنیای زندگان به خاطر آنها صورت می گیرد . گویی آنها همواره از وابستگان در قید حیات خود ، طالبند به اسمشان به دیگران بخشش نمایند. این طلب در شخصیت ایرنه به وضوح جاری است. در تمامی جملات و حرکات و حتی میمیک چهره اش . او تنها برای همین موضوع برگشته که تا فرصت دارد ، گذشته راجبران کند حتی اگر در برخی موارد به نظر خودش ، تقصیری نداشته است.(مثلا در باره آن بلایی که مادر آگوستینا و همسر خودش به سر زندگی اش آوردند) . او در واقعیت مرده است ، اگرچه در حقیقت ، هنوز ظاهرا نفس می کشد. اما دیگر ایرنه ای وجود ندارد یا به گونه ای در همان عالم برزخ سیر می کند.  ایرنه در همان آتش سوزی و در قبری که همراه شوهرش برای وی کندند ، دفن گردید. ایرنه اگر بخواهد دوباره زنده هم شود ، بایستی جوابگوی پلیس باشد برای آتش سوزی که 4 سال پیش به راه انداخت و 2 تن را در اثر آن به قتل رسانید. بنابراین بهتر است در همین حال مرده باقی بماند و تنها دل خوش دارد که در کنار خانواده اش است ، ولو به عنوان کارگر روس آرایشگاه ! ایرنه  اگرچه از همه هم شهری هایش فرار کند ، اما از خودش نمی تواند بگریزد . اما او به جز دخترانش ، خود را به یک نفر دیگر مدیون می داند که باید پیش از مرگ از وی حلالیت بطلبد و او آگوستینا است که آن هم در روزهای پایانی زندگی اش همچون مادر تر و خشکش می کند. پس حالا می تواند آرامش بگیرد ، آرامشی که سالها به دنبالش بود و می تواند آن را به دختران و نوه اش هم بدهد ، همچنانکه در صحنه پایانی فیلم مشاهده می کنیم که با چه لبخندی رایموندا را نوازش می کند و به وی مژده می دهد که حالاحالاها برای حرف زدن با یکدیگر فرصت دارند.

بگذار بکشد این پدر سوخته ها را !      


اساسا سینما در وجه تبلیغاتی خود  همواره به صورت حربه ای در دست کمپانی داران آمریکایی قرار داشته  که به هر شکل ،  قومیت ها و ملیت های مخالف خود و متضاد با تفکر و اندیشه هایشان را به صورت  وحشی و بربر نشان دهند. سالها این ایده در فیلم هایی تحت عنوان  وسترن سرخپوستی در مورد سرخپوستانی که در واقع بومی اصلی قاره نو بودند ، اعمال گردید. در آن فیلم ها سرخپوست ها همواره آدم هایی درنده خو و حیوان صفت به نمایش گذارده می شدند و سفید پوستان ، انسان هایی متمدن و آرام و مهربان که همیشه ه از سوی آن سرخپوست های وحشی مورد هجوم و تهدید و خطر قرار داشتند و در دفاع از خود ناچار از کشتن آنها می شدند!! سینمای دهه های 30 و 40 و حتی 50 آمریکا مملو از این گونه فیلم هاست. فیلم هایی که به قول معروف سرخپوست خوب شان ، سرخپوست مرده بود!!!

در حالی که تاریخ روایت گر برعکس آن چیزی است که در فیلم های فوق نشان داده می شد. همچنان که حتی برخی فیلمسازان منصف نیز سرانجام پس از سالها به این نتیجه رسیدند که آنچه به تصویر کشیدند ، خلاف واقعیت بوده و در آخرین آثارشان به حکایت حقایق  پرداختند ، همان طور که فی المثل جان فورد در شاهکار خود یعنی "پاییز قبیله شاین" جنایت بی سابقه و تاریخی ژنرال کاستر و سربازانش را در حق سرخپوستان برپرده برد.

در مورد سیاهپوستان نیز چنین تحریفات تاریخی در سینمای هالیوود اتفاق افتاد ، از همان روزهای آغازین سینما ، هالیوود نسبت به یکی دیگر از جنایات تاریخی آمریکاییان نیز با دیده نژاد پرستانه نگریست. از " فیلم تولد یک ملت"  دیوید وارک گریفیث که در آن سیاهپوستان ، آدم های خبیثی معرفی شدند و برخورد جنایت بار فرقه مخوف "کوکلوس کلان"  با آنها و سوزاندنشان با آتش ،  امری مقدس و آزادیبخش تلقی گردید!!

به دنیال آن آثار بسیاری با جذابیت های مختلف برپرده سینما رفتند و در مراسم گوناگون  همچون اسکار هم جایزه گرفتند ، تا وجهه و اعتبار هنری هم بیابند. همچون فیلم "بربادرفته"که در آن برده داری امری طبیعی و عادی در زندگی نمایانده شد . اینکه سفید پوستان بایستی ارباب باشند و سیاه پوستان به آنان خدمت کنند و آن سیاهپوستی از همه بهتر و انسان تر است که به اربابانش ، صادقانه تر خدمت بکند و سیاهوست معترض خبیث است و بایستی مجازات شود. از همین رو "هتی مک دانل" همان خدمه باوفای سیاهپوست و چاق خانواده اوهارا ، اولین جایزه اسکار را صدقه سری اربابان مهربان سفیدپوست ، برای سیاهپوستان آمریکا به ارمغان آورد (که  همین سال پیش هم  جرج کلونی برروی سن مراسم اسکار ، به اینکه  آکادمی در آن سالها به یک سیاه پوست جایزه اسکار داده ، افتخار می کرد!!) و اشلی ویلکز ، همان جوان سمپاتیک فیلم "برباد رفته" که به خاطر همسری ملانی ، تا آخر ، درخواست اسکارلت را بی پاسخ گذارد ، در واقع  سرکرده کوکلوس کلان ها شد  که  سیاه پوستان سرکش را به مجازات مرگ ، سربه نیست نماید!

این نگاه نژادپرستانه در فیلم های دهه 60 و 70 آمریکا در مورد ملت هایی اتفاق افتاد که به نحوی امریکا با آن ها درگیری سیاسی یا نظامی داشت . فی المثل در مورد ویت کنگ ها که در واقع مورد تجاوز وحشیانه آمریکا قرار گرفته بودند ، از فیلم های بازاری مانند "رمبو" که بگذریم حتی در میان آثار به اصطلاح روشنفکری تفکر فوق کاملا مشهود بود. مثلا ویتنامی ها در فیلم "شکارچی گوزن" مردمی تند خو و بی رحم نشان داده می شوند که اسیران آمریکایی را به بازی رولت روسی وامی دارند و یا حتی در فیلم "و اینک آخرالزمان" ، ژنرال مخالف سیاست های آمریکا در ویتنام که برای خود نیرویی بر ضد ارتش آمریکا تشکیل داده است ، دیوانه ای خونخوار نمایانده شده و همه سربازان او که ویتنامی و کامبوجی ، هستند ، به صورت مشتی آدم اولیه وحشی به تصویر در می آیند !

حالا هم که یانکی ها ، عجالتا ایران و ایرانی ها را دشمن شماره یک خود به شمار آورده اند ، بیراه نیست که سر دوربین های هالیوود برعلیه کشور و مردم ما بگردد و علیرغم همه شعر و شعارهای سردمداران آمریکا که با مردم ایران دشمن نیستند ، تاریخ و ریشه های این ملت زیر چماق تکفیر خود قرار دهند !

و نکته جالب اینجاست آن  بخش از تاریخ این ملت چندی است مورد هجوم تصویرسازان غرب قرار گرفته است که پیش از این و مثلا در دوران رژیم سابق همواره از سوی همان محافل غربی ، در زمره نقاط پرافتخار تاریخ بشریت برشمرده می شد و اساسا جشن های منحوس 2500 ساله شاهنشاهی با حمایت آمریکا و اسراییل با همین نیت و غرض برپا شد!!

پس از اینکه جناب الیور استون در فیلم "اسکندر" ، ایرانی های دوره هخامنشی را رسما و علنا "بربر" خواند و جنایتکاری همچون اسکندر را آزادکننده قوم ایرانی دانست (که حتی سر و صدای زرتشتیان عالم را به خاطر سوء استفاده از نشانه فروهر در زیر نام اسکندر در آورد!) اینک فیلمی به نام" 300 "به میدان آمده تا محوریت شرارت امروز جهان (به زعم جرج بوش و اعوان و انصارش) را صبغه ای تاریخی و کهن ببخشد و بگوید که اصلا این ایرانیان از عهد باستان غیرمتمدن و جنگ طلب  بوده اند!!  و دروغ هم که به قول معروف کنتور ندارد . همچون آن تاریخ نویسی که مشغول درج رقمی برای کشتار یکی از نبردهای تاریخی بود و از زور عصبانیت همینطور که مشغول اضافه کردن صفرهای جلوی آن رقم بود با خود فریاد می زد که : "بگذار بکشد این پدر سوخته ها را " !!

حالا داستان فیلم "300" حضرات آمریکایی و کمپانی فخیمه برادران وارنر است (مهم نیست کارگردان کیست !!) که برای سپاه خشایار شاه در مقابل یونانیان رقم یک میلیون نفر را ذکر کرده اند!!! جل الخالق !!!! به قول یکی از دوستان اگر شک دارید بروید و خودتان بشمارید !!!! کسی نیست از این حضرات بپرسد که اصلا در آن زمان در کل ایران یک میلیون نفر زندگی می کردند؟!!( حتی براساس تحریفات تاریخ نویس محبوبشان یعنی جناب هرودت ؟!!!)

البته قبل از این هم چندی پیش فیلمی به نام "شبی با پادشاه" درباره استر و مردخای (اسطوره های یهودیان ) بر پرده رفت که در آن باز هم به خشایار شاه پرداخته شده و او را آدمی به شدت بی شعور و عقب افتاده و وزیر فرهیخته اش یعنی "هامان" را فردی خونخوار و ددمنش به تصویر کشیده بود. جالب است که در آن فیلم هم ایرانیان مردمی ترسو و غیر متمدن و خوش گذاران و بی فرهنگ نشان داده شده بودند که هامان با تشکیل جمعیتی مخوف انها را به قتل عام یهودیان تشویق می کند. و نکته جالب تر اینکه همه ایرانیان و حتی خود خشایار شاه در این فیلم لباس های عربی پوشیده اند!! ( در حالی که واقعه فوق مربوط به حدود 1500 سال پیش از ظهور اسلام ثبت شده است). در فیلم "شبی با پادشاه" خشایارشاه فردی جنگ طلب و خشن است که زن های متعددی را در حرمسرایش نگهداری می کند که یکی از آن زن ها (استر) مثل شهرزاد قصه گو برایش همچون  قصه های هزار و یک شب نقل می کند!!! و وی را عاشق خود می گرداند تا اینکه به همسریش درآید و بالاخره قوم یهود را از تعرض ایرانیان نجات بخشد!!

البته به نظرم این نوع فرهنگ سازی آمریکایی مسبوق به سابقه است و به جای عصبانیت بایستی در مقابل آن روشنگری فرهنگی کرد. سوال اینجاست که چرا ما نباید خود درباره تاریخ خود فیلم بسازیم و  همواره فقط در مقابل تحریفات دیگران ، معترض و ناراحت مانده ایم  ؟

 

 

برنده = کسی که از باختن نترسد!

 

 

 

فیلم "خورشید خانم کوچولو" یکی از غافگیرکننده ترین آثار سینمایی امسال عنوان شده که با کارگردانان و فیلمنامه نویسی تقریبا گمنام و ناشناس در سینمای حرفه ای آمریکا ، به توفیقی در خور توجه نائل آمده است. البته این توفیق بیشتر در جرگه منتقدین و جشنواره ها بوده تا گیشه های سینما و استقبال تماشاگران .

فیلمنامه ای اریژینال نوشته مایکل آرنت (به عنوان نخستین تجربه فیلمنامه نویسی در عرصه فیلم بلند داستانی) توسط مارک ترتل ناب تهیه کننده به قیمت 250 هزار دلار خریداری شده و به کمپانی "فوکوس فیچرز" ارائه می گردد  تا ساخت آن در سال 2001 آغاز شود. تولید فیلم به کارگردانی مشترک جاناتان دایتن و والری فاریس (که پیش از آن بیشتر تجارب کار تلویزیونی و فیلم کوتاه داشتند) با کندی بسیار پیش رفت تا اینکه "فوکوس فیچرز" در سال 2004 به دلائل مشکلات مالی ، ساخت فیلم را رها کرد و خود ترتل تاب آن را مجددا تحویل گرفت و از سال 2005 تولیدش را  با بودجه محدود ، شخصا عهده دار شد. بالاخره این کمپانی "فاکس سرچرز" بود که با پرداخت 5/10 میلیون دلار ( حدود نصف دستمزد یک بازیگر درجه یک امروز هالیوود)  ، حقوق پخش آن را برای ارائه به جشنواره ساندنس 2006 خریداری کرد. و حالا این فیلمنامه افزون بر جوایز متعدد از جمله جایزه بافتا ، نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمنامه اریژینال نیز هست. به طور خلاصه می توان گفت فیلم "خورشید خانم کوچولو" درباره زندگی ، اراده ، خانواده و انجام وظیفه است. دختر کوچولوی 7 ساله ای به نام "آلیو" (بابازی فوق العاده "ابیگیل برسلین" که او را نامزد دریافت جایزه اسکار هم کرده است) قرار می شود در یک مسابقه نمایشی شرکت کند . او در خانواده ای نه چندان به سامان زندگی می کند با پدری به نام ریچارد که به اصطلاح تئوریسین موفقیت به حساب آمده و در این زمینه مرتبا سخنرانی می کند و کتاب می نویسد ولی نه سخنرانی هایش ، مشتری چندانی دارند و نه کتاب هایش به فروش می رسند! تئوری او یک برنامه 9 قسمتی برای رسیدن به موفقیت است . از نظر این تئوری ، در جهان دو سری آدم زندگی می کنند ، برنده ها و بازنده ها . به نظرمی آید که ریچارد چندان در دسته اول قرار نمی گیرد!!

مادر "آلیو" به نام "شریل" هم زن گرفتار و آشفته ای به نظر می آید که بایستی خانواده 4 نفری خود را سر و سامان ببخشد ، به علاوه  پدربزرگ یعنی پدر ریچارد ( با بازی خوب آلن آرکین ، دیگر نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگری )  که با آنها زندگی می کند  و روابط بسیار خوبی هم با آلیو دارد و برادری به نام فرانک که استاد ادبیات است ولی به دلیل شکست در عشق و کار  ، دست به خودکشی زده و همچنان ممکن است عمل فوق را تکرار نماید.

چهارمین عضو خانواده آنها ، پسر نوجوانی به نام "دوین" ،  ادعا دارد کلا از خانواده اش متنفر است و عاشق رفتن  به دانشکده خلبانی که به خاطر همین دلائل ، 9 ماه است روزه سکوت گرفته و کلامی با کسی صحبت نمی کند. 

اما همه این خانواده متناقض و به هم ریخته ، وقتی قرار می شود آلیو برای شرکت در مسابقه نمایشی "خورشید خانم کوچولو " به کالیفرنیا برود ، با یکدیگر همراه شده و با یک استیشن قراضه وی را مشایعت می کنند که در مسیر برایشان اتفاقات متعددی روی می دهد. حوادثی که  گام به گام آنها را از یک سو  برای دستیابی به مقصد و هدف  مصمم تر کرده و از دیگر سو ، خانواده شان را منسجم تر می کند.

فیلمنامه از موقعیت ناموفق و در هم ریخته تک تک افراد خانواده آغاز می شود : ریچارد در حال سخنرانی و بیان 9 مرحله دستیابی به موفقیت است ولی هنگامی که چراغ های سالن روشن می شود ، تعداد قلیلی را مستمعین سخنان وی می بینیم. شریل با حالتی عصبی به طرف محل بستری شدن برادرش فرانک که خودکشی کرده ، می رود و در حالی که سیگار می کشد ، می گوید سیگارنمی کشم و با غیظ آن را به بیرون اتومبیل پرتاب می کند . با دوین هنگامی مواجه می شویم که سکوت پیشه کرده و حاضر به حرف زدن با کسی نیست و از طرف دیگر حضور دایی سرخورده اش را به اجبار در اتاقش تحمل می نماید . پدر بزرگ را هم برای اولین بار هنگامی مشاهده می کنیم که به سر میز شام وارد شده و  از تکرار غذای هر شب یعنی مرغ سوخاری شاکی است.

چنین ترکیب ناهمگونی را نخستین جمله "دوین" به خوبی تشریح می کند ، هنگامی که سکوت خود را پس از پی بردن به کوررنگی و برباد رفتن آرزویش یعنی رفتن به دانشکده خلبانی،می شکند ، وی در توضیح اینکه چرا حاضر نیست خانواده اش را همراهی کند و چرا از آنها متنفر است ، در حال اشاره  به دیگر اعضای خانواده که چون لشگری شکست خورده در کنار هم ایستاده اند ، بر سر مادرش فریاد می کشد :"طلاق ؟ ورشکستگی ؟ خودکشی؟ شما همگی یک مشت بازنده لعنتی هستید."

اینچنین مخاطب در ورودیه هر شخصیت با میزان عدم تعادل وی آشنا می شود و از دنیای مشترک آنها پیش قضاوتی در ذهنش می پروراند.امادراین میان تنهاحضور همان دختر بچه 7 ساله یعنی "آلیو" است که ناگهان همه آن شخصیت های افسرده  و سرخورده را سمت و سوی امیدوار کننده ای می بخشد و برای انجام برنامه ای ویژه آماده شان می نماید. 

اگرچه نخستین فضای مشترک همه این شخصیت ها ، سر میز شام است که به درگیری های لفظی متعدد هم کشیده می شود ، مانند  اعتراض پدربزرگ به خاطر تکراری بودن غذا ، جر و بحث های متعدد شریل و ریچارد برای اینکه آلیو از علت خودکشی دایی فرانکش مطلع نگردد یا کمتر شعارهای ریچارد را گوش دهد و یا ...(نابهنجاری تفرق و پراکندگی جمع خانواده آنچنان است که فرانک به آهستگی به دوین می گوید :" تو چطور تحمل می کنی؟!") اما فردای آن روز فقط هل دادن ماشین قدیمی ریچارد نشان می دهد که این جمع پراکنده ، چقدر به یکدیگر نیاز دارند.

قضیه شرکت در مسابقه نمایشی "خورشید خانم کوچولو" باعث تحولی در جمع فوق شده و آنها را برای رسیدن به یک هدف مشترک متحد می گرداند. حالا افراد یک گروه بازنده می خواهند به کمک یکدیگر برای اولین بار در زندگی شان برنده شوند. برای همین سوار بر استیشنی ، راهی دراز از آلبوکرک تا کالیفرنیا را می پیمایند. 

از این به بعد فیلمنامه در مسیری مابین تقدیر و اراده انسانی پیش می رود . این خانواده مسیرشان را با اراده برنده شدن آغاز می کنند . قبل از تصمیم برای حرکت ، ریچارد چشم در چشم از آلیو می پرسد که آیا واقعا می خواهد در این مسابقه برنده شود؟ و آلیو با تکان دادن سر ، تصمیم محکم خویش را برای برنده شدن به پدرش اعلام می دارد. و آنها با شنیدن همین کلام حرکت خود را شروع می کنند. به قول دوین :" آنچه را که دوست داری انجام بده ، گور بابای بقیه چیزها !"

از این پس تقریبا شاهد یک فیلم جاده ای هستیم که کاراکترها را در مسیر خود دچار تغییر و تحولاتی می گرداند. ریچارد وقتی تمام وعده وعیدهای ناشرش را پادرهوا می یابد و با حقیقتی تلخ مواجه می گردد که تئوری هایش خریدار ندارد ، به تدریج متوجه می شود که راههای برنده شدن و برنده بودن ، با چارچوب های خشک تئوریک چندان سازگاری ندارد ، چراکه اراده انسانی حساب و کتاب دودوتا چهارتا را برنمی تابد. اراده انسانی که از ایمانی محکم و اعتقادی راسخ برمی آید در همان لحظاتی که  منطق محاسبه نمی کند ، کار کارستان را انجام می دهد.

فرانک هم بیشتر به حماقت خود در خودکشی پی می برد ، تاسف می خورد از اینکه روزگارانش را به درستی نگذرانده و حتی از رنج بردن گریخته است که حالا در می یابد ، دوران رنج و سختی از ارزشمندترین لحظات زندگی هر فرد است. او خطاب به دوین که آرزو دارد همه آزمایشات و امتحانات زندگی را به یکباره پشت سر بگذارد ( مثلا یک دفعه بخوابد و بیدار که می شود ، بفهمد که دوران دبیرستان را پشت سرگذارده است )، می گوید :" ...مارسل پروست 20 سال برای نوشتن کتابی وقت صرف کرد که هیچکس آن را نخواند ، اما او حقیقتا پس از شکسپیر بزرگترین نویسنده است . او در پایان زندگی اش وقتی به گذشته نگاه کرد ، دریافت که همه آن سالهایی که رنج کشیده بود ، بهترین دوران عمرش بوده اند ، چون او را آنچنان که اینک هست ، ساخته بودند. آیا او در همه آن سالها خوشحال بود؟ ...حالا تصور کن ، اگر تو بخوابی تا 18 ساله بشوی ، همه رنج هایی که باید متحمل شوی  را از دست داده ای .( رنج هایی که به تو خیلی چیزها یاد می دهند.) منظورم دوران دبیرستان است . چون این دوران آغاز ایام رنج کشیدن تو هست. و  رنج کشیدن بهتر از آن را نمی توانی پیدا کنی ..."

دوین هم بعد از آن شوک روحی که به علت کور رنگی دیگر نمی تواند به آرزویش یعنی خلبانی دست یابد ، از تلاش و همت خواهرش ، روحیه می گیرد و به فرانک می گوید :

"اگر بخواهم پرواز بکنم ، بالاخره یک راهی پیدا می کنم. باید آنچه را که علاقه داری ، انجام بدهی ، بی خیال بقیه اش!"

در واقع آنچه که همه گروه فوق از  پدر و پدر بزرگ و مادر و  برادر و دایی را برای رسیدن به هدف مصمم تر کند همانا شور و شوقی است که وجود آلیو را سرشارکرده است . او در همان نخستین لحظات که متوجه می شود ، می تواند در مسابقه "خورشید خانم کوچولو" شرکت نماید ، دور تا دور خانه می دود و با خوشحالی فریاد می زند که :"من برنده می شوم." اما همین باور یک بعدی هم وقتی شبی را بین راه در متلی اقامت می کنند ، حرف های پدربزرگش معنایی تازه می بخشد. پدربزرگ مفهوم نو و تازه ای از برنده شدن را برای آلیو تشریح می کند که از همه تعاریف قبلی پدرش در کسب موفقیت ، امیدوارکننده تر به نظر می رسد.

در صحنه ای در اتاق پدربزرگ ، آلیو با همه امیدش به برنده شدن ، لحظه ای تردید می کند و در حال گریستن  به  پدر بزرگ می گوید که از بازنده شدن می ترسد ، چرا که پدرش از بازنده ها بدش می آید. اما پدربزرگ جمله ای کلیدی به او می گوید که همه باورهای سابقش را در هم می ریزد . جمله ای که شاید حرف اصلی مایکل آرنت (فیلمنامه نویس) هم باشد. پدر بزرگ خطاب به آلیو می گوید : "یک بازنده حقیقی کسی است که از برنده نشدن خیلی می ترسد و حتی آن را امتحان نمی کند."

این همان جمله ای است که بسیاری از فضلاء و عرفای شرق و عالمان دینی هم به نوعی دیگر بیان داشته اند : عمل به تکلیف و وظیفه . آنچه در این میان اهمیت ندارد ، پیروزی و شکست(به مفهوم رایج) است . چراکه خود عمل به آنچه وظیفه و تکلیف آدمی است ، یک پیروزی مطلق به حساب می آید ، حال نتیجه هر چه می خواهد باشد ؛ بردن و یا باختن. همین تفکر است که همواره باعث حرکت انسانها در طول تاریخ بشری شده است . انجام آنچه که انسان فکر    می کند ، درست است ، بدون توجه به سختی و مشقت راه و یا بزرگی و صعب العبور بودن موانع. همین تفکر،  بسیاری از مبارزات طول تاریخ بشریت را علیه ظلم و ستم شکل داده است . مبارزاتی که عقل و  محاسبات رایج از شکست آنها خبر می داده ولی خود تاریخ ، حکایت اثبات پیروزی آنها بوده است.

آلیو و خانواده اش هم در یک محدوده بسیار کوچکتری با همین ایده و آرمان حرکت می کنند ، تنها و تنها برای اینکه آنچه را درست دانسته اند ، در حد توانشان انجام دهند . آنها در طول مسیر ، پدربزرگ را از دست می دهند ولی همین قضیه هم نمی تواند مانعی بر سر راهشان شود. از همین رو معطلی برای مراسم کفن و دفن او را در یک شهر غریب ، قبول نمی کنند و با دزدیدن جنازه پدر بزرگ از بیمارستان ، به راه خود ادامه می دهند.

مادر در آستانه مرگ پدربزرگ به بچه هایش که احتمالا در اثر فوت او دچار لطمه روحی خواهندشد ، توضیح می دهد :

" ...پزشکان هر کاری که از دستشان برمی آید ، حتما برای پدربزرگتان انجام می دهند . او زندگی پرماجرایی داشته و مطمئنم که به هر دوی شما به شدت علاقمند بوده است اما اگر خدا بخواهد او را از ما بگیرد ، باید آمادگی اش را  داشته باشیم..."

اینجاست که آنها علیرغم همه تلاش و سرسختی برای ادامه راه در مقابل تقدیر و خواست خداوند ، تسلیم می شوند. آنان که تمامی موانع کوچک و بزرگ در مسیر راه را برای رسیدن به هدف و برنده شدن ، از میان برداشته اند ، اینک در مقابل مسئله مرگ پدربزرگ ، بی چون و چرا تسلیم شده و حتی پیش از وقوع آن ، خود را آماده می سازند. در این مورد تنها عملی که می تواند همچنان در رسیدن به مقصد کمکشان نماید ، همانا از یک سو کنار آمدن با واقعیت است و از دیگر سو  حقیقتی که مادر مطرح می کند و یکی از درونمایه های اصلی فیلمنامه هم به شمار می آید.  

مادریعنی شریل درادامه صحبت هایش برای آماده کردن ذهن بچه ها جهت پذیرفتن مرگ قریب الوقوع پدر بزرگ می گوید :"...هر  اتفاقی بیفتد ، ما یک خانواده ایم . و مهم آن است که ما هم دیگر را دوست داریم ...."

این هم از  مهمترین حس هایی  است که در پایان فیلم گریبان  همه کاراکترها و البته تماشاگران فیلم را می گیرد.  احساسی  که مدتهاست تم مشترک بسیاری از فیلم های سینمای آن سوی آب ها شده است.  سینمایی که  بیش از یک دهه است از آن عصیانگری دهه 70 و 80 خود به سمت پارامترهای اخلاقی به ویژه  اصالت خانواده و سرپناه اجتماعی گرایش یافته است. این موضوع حتی در کارتون‌ها و انیمیشن‌ها هم به چشم می خورد ،‌ مثلا  قسمت اول «بانو و ولگرد» اساسا درباره رفاقت یک سگ خانواده و یک سگ ولگرد و گریز آنها از محیط خانه و خانواده به سوی بی‌قید و بندی و به اصطلاح رهایی بود اما قسمت دوم آن که دو سه  سال پیش بر پرده رفت ، حضور همان سگ‌های لا ابالی قسمت قبل  را در محیط یک خانواده نشان می‌داد و پشیمانی فرزند آنها که قصد داشت با الگوگیری از پدر ولگردش به عصیان و فرار از خانواده روی بیاورد ، ولی حتی  دوست کوچه گردش هم به سوی خانواده او  گرایش یافت.

عنصر خانواده‌‌گرایی حتی در تریلری همچون «مخمصه» مایکل‌مان آنجا که وجه روانشناختی می‌یابد ، بارز می‌گردد و اساس درهم ریختگی  کاراکتر  پلیس (با بازی آل پاچینو) از آشفتگی اوضاع خانوادگی‌اش نشان داده می شود ، امروز حتی تارانتینو یاغی نیز در آخرین فیلمش «بیل رابکش: جلد دوم» تشکیل خانواده را انگیزه اصلی کاراکترش (که سال‌ها عضو گروه آدمکش‌ها بوده) ،  می‌نمایاند تا وی برای همیشه دنیای تبهکاران را ترک کرده و برای حفظ خانواده و آینده فرزندش نبرد نابرابرانه‌ای را با آنها آغاز کند.

خانواده آشفته و درهم ریخته فیلم "خورشید خانم کوچولو" گویا نمونه بارزی از جامعه‌ای است که در آمریکا و غرب حدود 2 تا 3 دهه بر اثر افراط‌گری‌ها و پشت پا زدن به همه موازین اخلاقی و انسانی به نقطه‌ای بحرانی رسیده  بود  و در آن نقطه ، ناگزیر به بازسازی خانواده  برای حفظ بقای خود بازگشت و به این نتیجه رسید که حفظ خانواده از مهمترین اصول این بقاست.

"دوین"  که مظهر تردیدناپذیر گریز و تنفر از خانواده به شمار می آید ، در حالی که تمامی آرزوهایش را بر باد رفته می بیند ، وقتی پای هدف خواهر کوچکش به میان می آید ، همه تمایلاتش را به فراموشی سپرده و برای مقصد او حرکت می کند ، نگرانش می شود وقتی حس می کند که ممکن است بر روی سن نمایش مورد مضحکه و تمسخر قرار گیرد و زمانی که می بیند می خواهند برنامه نمایشی وی را برهم بزنند ، همراه دیگر اعضای خانواده ، به روی سن رفته  (کاری که اصلا با روحیه منزوی "دوین" نمی خواند) و در کنارشان به نمایش می پردازد تا با همدیگر بگویند که ما یک خانواده ایم. کاری که دایی فرانک سرخورده هم می کند و با آن حرکات ناموزون سعی می کند ، خود را جزو این خانواده نشان دهد.

این مهمترین بردی است که ریچارد و شریل و دوین و فرانک و آلیو  بدست می آورند . اینکه ثابت می کنند یک خانواده هستند و یکدیگر را دوست دارند. دیگر اهمیتی ندارد که از طرف برگزار کنندگان آن مسابقه نمایشی برنده اعلام شوند یا نه !  در واقع آنها به همان حرف پدر بزرگ عمل کرده و از نبردن نترسیده و حتی آن را امتحان کرده اند ، پس برنده واقعی هستند. از همین روست که حتی وقتی از نمایش اخراج می شوند و پایشان به کلانتری کشیده می شود و به آنها اخطار می شود که دیگر هرگز حق ورود به چنین نمایشاتی را ندارند ، ناراحت و غمگین نشده و خود را نمی بازند. در اینجا  وقتی کلانتر با ناکید به آنها می گوید که دیگر هرگز حق شرکت در مسابقات نمایش در کالیفرنیا را ندارند ، دایی فرانک جمله کنایه آمیزی می گوید که به نوعی مکمل همان حرف پدربزرگ است :" من فکر می کنم ، هنوز می شود زندگی کرد !"

یعنی با این باخت و اخراج از نمایش ، زندگی که به پایان نرسیده و  آنگونه که معمولا بازنده ها فکر می کنند ، همه چیز آخر نشده است . آخرین صحنه فیلم نشان می دهد که آنها همچنان با انگیزه ، مثل همیشه همان استیشن قراضه را هل می دهند تا روشن شود و بعد یکی یکی در حال حرکت ، سوار آن شوند و در جاده ای مستقیم پیش روند.

"خورشید خانم کوچولو" ، در واقع یک درس کامل زندگی برای نسل امروز و دیروز است که علاوه بر سرگرم کنندگی و لحن شاد و شنگول ، واقعیات زندگی اعم از تلخ و شیرین را به رخ می کشد : طلاق ، ورشکستگی ، سرخوردگی ، مرگ ، باختن از یک طرف و با هم بودن ، رسیدن ، عمل کردن به وظیفه و دوست داشتن و همیشه برنده بودن از طرف دیگر. همه این فراز و نشیب ها جزیی از زندگی است که در "خورشید خانم کوچولو" با چشم اندازی امیدوارکننده و دلپذیر به نمایش در می آید ، آنهم در این دوره و زمانه ای که جهان را مملو از تراژدی و سیاهی و تلخی و تباهی گردانده اند و همین لااقل برای روحیه دادن به نسل جوان امروز غنیمت است!


 

سربرآوردن مخوف ترین سرویس جاسوسی تاریخ

 

 

 


دومین فیلم رابرت دونیرو (پس از "یک داستان برانکسی") براساس فیلمنامه ای از اریک راث است که پیش از این آثار موفقی همچون : "مونیخ" ، "علی" ، "خودی" ، "نجواگر اسب" ، "پستچی" ،" فورست گامپ" و ... را در کارنامه خود به ثبت رسانده است. فیلم "چوپان خوب" درباره زندگی فردی به نام ادوارد ویلسن(مت دیمن)  است که نقش مهمی را در شکل گیری سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا و عملیات سری آن در دهه 1960 ایفا می نماید. از ورای این قصه ، اریک راث به پس زمینه ها ، تاسیس و رشد سازمان" سیا" می پردازد و اهداف دیروز و امروزش را بر بستر ماجرایی ملودراماتیک در برابر مخاطب قرار می دهد. این پرداخت ، بسیار دقیق و در عین حال پیچیده صورت می گیرد ، به نحوی که کنش و واکنش های قصه به صورت پازلی در کنار یکدیگر قرار گرفته و مفهوم می یابند. داستان در طول زمانی اواسط آوریل 1961 و حمله مزدوران آمریکا به خلیج خوکها در کوبا (که بخشی از رهبری عملیات آن را ادوارد ویلسن برعهده دارد) تا شکست مفتضحانه آمریکا در عملیات فوق  و پس از آن تلاش برای یافتن عوامل نفوذی در سازمان سیا ، جریان دارد و در میانه آن با فلاش بک هایی به گذشته ادوارد ویلسن نقب می زند : از زمان کودکی و خودکشی پدرش تا عضویت در انجمن سری "اسکول اند بونز" (جمجمه و استخوان ها) به هنگام  تحصیل در دانشگاه "یال"  و از آن طریق راهیابی به دفتر خدمات استراتژیک  آمریکا (ساختار اولیه سازمان سیا ) برای پایه گذاری شبکه جاسوسی آمریکا در اروپا و سایر نقاط جهان تا ازدواج با خواهر یکی از اعضای انجمن سری "اسکول اند بونز" به نام "مارگرت (کلاور)" (با بازی آنجیلنا جولی در یکی از متفاوت ترین نقش هایش ) و تا ...

نخستین و شاید مهمترین چالش فیلم "چوپان خوب" از لحظه خودکشی پدر ادوارد آغاز می شود ، زمانی که در میانه آتش بازی جشن های چهارم جولای ، برای اولین بار ادوارد خردسال ، ناامنی را در زندگیش به عینه احساس می کند و این تقابل امنیت و ناامنی ، محور اصلی درونمایه "چوپان خوب" قرار می گیرد.

ادوارد نقل می کند که پدرش در آخرین دیدارشان و لحظاتی پیش از خودکشی ، وی را به جلب اعتماد دیگران نصیحت کرده که بدون آن هرگز نخواهد توانست در زندگیش به امنیت دست یابد. پس از آن و در بزرگسالی وی از بنیانگذاران سازمانی می شود که ادعای ایجاد امنیت برای جامعه آمریکا دارد اما این امنیت به قیمت ناامنی برای دیگر کشورها و خود شهروندان آمریکایی از جمله اساتید و دانشجویان و حتی خانواده ادوارد ویلسن تمام  می شود. از آنجا که وی براساس ماهیت شغلی اش ( که همواره نیز از سوی مقامات بالاتر به وی گوشزد می شود) ناچار از داشتن عدم اعتماد به دیگران است ، بنابراین قادر به خلق محیطی امن در اطراف و پیرامون خود نیست.

در اواخر فیلم وقتی ادوارد به کنگو رفته تا درباره ازدواج پسرش با دختری از آن کشور که زمانی جاسوس شوروی بوده است ، هشدار دهد ، به وی متذکر می شود که اگر چنین کاری انجام گیرد  ، دیگر نمی تواند از حمایت او برخوردار شده  و در نتیجه امنیتش مختل خواهد گردید. در این موقع است که ادوارد جونیور(پسرش)  با خشم پاسخ می دهد : "...امنیت؟! چیزی که هرگز در زندگیم نداشتم . چون همیشه نگران شما و کارهای مخفی تان بودم..."

این احساس ناامنی تا آنجا قوی بوده  که در صحنه ای از دوران کودکی ادوارد جونیور می بینیم وی در میهمانی شب سال نو در مراسم انجمن سری "اسکول اند بونز" بر روی زانوی بابا نوئل ، خود را خیس می کند.

"ناامنی" ،  موتیف احساسی اغلب صحنه های فیلم "چوپان خوب" به نظر می آید. در نخستین دیدار ژنرال ویلیام سالیوان(طراح سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا)  با ادوارد ویلسن برای اعزام وی  به خارج از کشور و تاسیس دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در اروپا ، به وی یادآورمی شود که به هیچ کس نبایستی اطمینان نماید. (این همان نخستین اصل احساس ناامنی فردی و اجتماعی به شمار می آید. )از همین روست که ویلسن در تمام سالهای زندگی مشترک با همسرش ، همچون غریبه ای با وی رفتارنموده است ، چراکه نمی توانسته  به وی اطمینان کند. او  ناچار می شود که جاسوسی استادش در دانشگاه را بکند و سرانجام وسیله ای برای به قتل رسیدنش گردد ، حتی رییس خود ، فیلیپ آلن را تحت نظر بگیرد ، زیرا که به نظر ژنرال سالیوان پایش را از گلیمش درازتر کرده است. ادوارد  همواره تهدید جاسوسان بیگانه را بیخ گوشش حس می کند. سایه هراس آور مامور امنیتی شوروی با نام مستعار "اولیس" همیشه  در کنارش است. به طوری که حتی ناگزیر می شود تا حدودی با او کنار بیاید. اولیس در فیلمی خبری  در کنار یکی از استقلال طلبان آمریکای لاتین دیده می شود و مدتی بعد از آن  که یکی از جاسوسان سازمان سیا به عنوان متخصص عازم کشور مذکور می گردد تا در عملیات پخش کردن فوج ملخ های مخرب  در مزارع قهوه برای نابودی اقتصاد استقلال طلبان حاضر باشد  ، انگشت دست جاسوس اعزامی سازمان سیا در یک قوطی دربسته قهوه به دفتر ادوارد ویلسن می رسد تا همچنان او  وجود جاسوسان رقیب را بیخ گوش خود احساس کند. مترجم آلمانی دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در سالهای پس از جنگ که ارتباط نزدیکی هم با ادوارد پیدا نموده ، مرتبط با اولیس در می آید و حتی وقتی ادوارد پس از سالها با تنها عشق زندگی اش (که ناکام مانده) مواجه می شود و ساعاتی را باوی می گذراند ، تعقیب و مراقبت دقیق عوامل اولیس از آنها و برداشتن عکس های افشاکننده از روابطشان ، باعث برهم ریختن زندگی مشترک ادوارد و همسرش می گردد.

موثرترین عملیات ایذایی اولیس علیه ادوارد ، جذب نمودن پسراو  (که قصد  عضویت در  سازمان سیا را هم دارد) به یکی از جاسوسان قدیمی ک.گ .ب است که علاوه بر لو رفتن عملیات آمریکا در خلیج خوک ها علیه کوبا ، دستاویزی جهت باج گیری از ادوارد هم می شود. لورفتنی که اکثر افراد حاضر در عملیات را در لیست سیاه خیانت قرار می دهد و این موضوع را هم فیلیپ آلن به ادوارد یادآور می شودو هم ریچارد هیز(دوستی که از زمان انجمن"اسکول اند بونز"همراه ادوارد بوده و بعدا هم در تاسیس سازمان سیا جلوتر از اوست) . اولیس علاوه بر به خدمت گرفتن اطلاعات پسر ادوارد در افشای عملیات فوق ، فیلم و عکسی نیز از صحنه به دام افتادن او در عشق جاسوسه سابق شوروی برای ادوارد و سازمان سیا می فرستد که همان موجب کشیده شدن پای ادوارد به صحنه خیانت و به خطر افتادن موقعیتش در سازمان سیا می گردد . مخمصه ای که  می تواند زمینه را برای بهره برداری های آینده سازمان اطلاعات و جاسوسی شوروی (ک . گ . ب) آماده تر سازد. فیلم و عکسی که در واقع قصه "چوپان خوب" با آن آغاز می شود. 

همه این فراز و نشیب ها ، زندگی یکی از مهمترین عوامل سازمان اصلی تامین امنیت برای آمریکا را در ناامنی مطلق قرار می دهد. این درحالی است که وی با اعتقاد کامل به آرمان ها و باورهای آمریکایی جهت ایجاد کشوری امن و آزاد ، زندگیش را در راه آن گذارده است  ، از تنها عشق زندگیش می گذرد ، سالها به دور از خانواده اش زندگی می کند و صمیمی ترین دوستانش را از دست می دهد تا اینکه بر عهد و پیمانش بماند ، اما آنچه برایش تحقق می یابد با آرمان ها و آرزوهایش فرسنگ ها فاصله دارد. در مقابل آن فداکاری ها ،  فروپاشی خانواده اش را به چشم می بیند (همان نهادی که در باورها و اعتقادات او و سایر دوستانش ، اساس جامعه و کشور آمریکا را تشکیل می دهد) فساد و انحراف در سازمان خود را مشاهده می کند و سرانجام خردشدن روحی و روانی تنها انسان مورد علاقه اش یعنی پسرخود را به جان می خرد. همه این ها وی را به آنجا می رساند که دیگر نه در خود و نه در سازمانی که برای حفظ آزادی و استقلال آمریکا و هموطنانش بوجود آورده بود ،  آرمان "چوپان خوب"  برای هدایت و کنترل امنیت سرزمین محبوبش ، آمریکا را نبیند.

دقت اریک راث بر جزییات قصه ، باعث بوجود آمدن فضای پرتعلیق ودر عین حال تراژیکی در طول اثر می شود. صحنه هایی که متخصصین سازمان سیا با کند و کاو برروی فیلم و عکس و نوار صدای ارسالی برای ادوارد ویلسن ، از ریزترین جزییات عکس ، به موقعیت جغرافیایی محل مورد نظر نزدیک می شوند را به نوعی می توان  اشل کوچکی از پرداخت کاراکترها ،  روابط و فضا سازی در فیلمنامه "چوپان خوب" توسط اریک راث دانست.

تصویری که وی در "چوپان خوب" از پدید آمدن و رشد سازمانی تحت عنوان سازمان سیا نشان می دهد ، بسیار حیرت انگیز و شگفت آور است . از آن انجمن سری" اسکول اند بونز" گرفته که بسیار شبیه جمعیت های زیرزمینی  و مخوف کوکلوس کلان ها و فراماسونرهاست و با آداب و آیین هراسناکی ، نمایش وفاداری برگزار می کند( مانند آنچه استنلی کوبریک در فیلم "چشمان بازبسته" نشان می داد) تا زیر پای گذاردن هرآنچه موازین اخلاقی و انسانی به شمار می آمده ، تحت عنوان "برای آمریکا"!

نکته جالب اینکه در اسطوره های آمریکایی همواره حافظان کیان و تاریخ آمریکا از چنین انجمن ها و جمعیت های مخفیانه و ترسناکی سربرآورده اند. حتی آنچنان که در تاریخ هرودت آمده ، اسپارتان های یونان  که در متون تاریخی آمریکا و غرب ، اسلاف شوالیه ها و سپس تفنگداران دریایی و مانند آن به شمار آمده اند ، در جمعیت سری و سخت آیینی متشکل بودند .این روایت  تاریخی در فیلم "300" نیز نشان داده می شود. در این فیلم می بینیم که اعضای جمعیت سری اسپارتان چگونه از کودکی با سخت ترین و دهشتناک ترین آموزش ها ، تربیت می شوند. آنها یکدیگر را به وحشیانه ترین صورت ، کتک می زنند ، شکنجه می دهند و در شرایط غیر انسانی آزمایش می نمایند.

اعضای انجمن سری"اسکول اند بونز" نیز مانند اسلاف تاریخی خود ، امتحانات دشوار و طاقت فرسایی را پشت سر می گذارند. در صحنه ای از فیلم ، ادوارد جوان همراه دیگر دوستانش در لجن و گل و لای دست و پا می زند و همچون گلادیاتورها با یکدیگر دست و پنجه نرم می کنند و عده ای از فارغ التحصیلان انجمن در حالی که بالای سرشان به تماشا نشسته اند ، به آنان می خندند و حتی برروی سر و صورتشان ، ادرار می کنند!

در ابتدای فیلم گفته می شود که بسیاری از رییس جمهورها ، معاونان آنها ، سناتورها ، و اساتید و مشاهیر آمریکا عضو این انجمن سری بوده اند تا از کشور آمریکا و اقتدار آن دفاع کنند. و با همین دلیل است که افراد جدید از جمله ادوارد ویلسن که دانشجوی دانشگاه یال است ، به عضویت در این انجمن دعوت می شوند. از همین انجمن است که نخستین افراد دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در جنگ دوم جهانی برای خارج از مرزهای آن انتخاب می شوند که ادوارد هم یکی از آنهاست و برای اجرای ماموریتش به مدت 6 سال عازم لندن می شود.

این اعتقاد و باور متعصبانه به امریکا در صحنه گفت و گوی کازینودار فراری ایتالیایی  از کوبا به نام جوزف پالمی (بابازی غافلگیرکننده جو پشی پس از سالها) با ادوارد به روشنی مطرح می شود. وقتی ادوارد به پالمی اخطار می کند که بایستی آمریکا را ترک کند ، مگر اینکه با دولت آمریکا همکاری لازم را بنماید ، وی می گوید : "...می دانید که ما ایتالیایی ها خانواده مان را داریم و کلیسا. ایرلندی ها ، سرزمین شان را دارند و یهودی ها هم سنت هایشان را. حتی سیاهپوستان هم موسیقی خود را دارند. اما در مورد مردم شما چطور؟ شما چی دارید ؟" در اینجا  ویلسن پاسخ می دهد : "...ما ایالات متحده آمریکا را داریم . بقیه شما فقط تماشاگر هستید!" این آمریکاست که در باورهای امثال ویلسن ، در مرتبه اعلایی قرار دارد که حتی در آغاز سخنانشان در جلسات انجمن "اسکول اند بونز" ابتدا نام آمریکا را می آورند و سپس از خدا اسم می برند. این نکته را چند بار مارگرت (کلاور)  به کنایه مورد تاکید قرار می دهد.

ریچارد هیز که از انجمن "اسکول اند بونز" همراه ادوارد بوده ، در جمله ای می گوید :"...شخصی یکبار  از من پرسید که چرا در جلوی نام سازمان سیا حرف تعریف نمی گذارم (در زبان انگلیسی برای اسامی ناشناخته و نامعلوم حرف تعریف قرار می دهند) و من به او گفتم آیا شما در جلوی اسم خدا حرف تعریف می گذارید؟..."

اما در فیلم "چوپان خوب" اهداف تشکیل دفتر خدمات استراتژیک آمریکا و سپس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا)  فراتر از ایجاد امنیت برای آمریکا تصویر می شود. البته اگر برای ماهیت کشوری تعریف امپراتوری یا امپریالیسم را در نظر بگیریم ، در آن صورت معنی امنیت آن در اشغال و استعمار دیگر کشورها و سرزمین ها معنا می یابد! همچنانکه امروز جرج بوش برای متقاعد کردن آمریکایی ها نسبت به حضور در افغانستان و عراق موضوع امنیت آمریکا را پیش می کشد و اینکه اگر به اشغال این کشورها پایان دهیم و نیروهایمان را بیرون بیاوریم  ، امنیت آمریکا برهم می خورد و بازهم بایستی در انتظار 11 سپتامبرهای دیگری باشیم!!

ژنرال ویلیام سالیوان (بابازی رابرت دونیرو ) هم در نخستین ملاقات با ادوارد ویلسن در سالهای آغازین جنگ دوم جهانی تقریبا چنین نظری دارد .(ملاحظه می فرمایید که دیدگاههای امپریالیستی بوش ریشه در تاریخ آمریکا دارد!!!) او می گوید آمریکا بایستی در این جنگ شرکت کند ، نه به خاطر جنگیدن و دفاع از سرزمین خودش که هزاران فرسنگ از میادین جنگ فاصله دارد ، بلکه از آن جهت که تقسیم دنیای آینده ، از میانه همین جنگ اتفاق خواهد افتاد و اگر آمریکا در صحنه نباشد ، چیزی از غنائم تقسیم شده را تصاحب نخواهد کرد. از همین رو شاهدیم که در اولین روزهای پس از جنگ جاسوسان آمریکا و شوروی در برلین و آلمان ویران شده ، در به در به دنبال دانشمندان آلمانی می گردند تا از وجودشان در ارتش خود بهره بگیرند و از قبل همین گشت و گذار ضد بشری است که آمریکا به امثال اوپن هایمر و بمب اتمش دست یافته و بوسیله آن شرم آورترین جنایت تاریخ ، یعنی بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی را مرتکب می شود.  اریک راث ، این حقیقت را مطرح می سازد که خوی امپریالیستی آمریکا از همان روزهایی که جهان در آتش جنگی خانمان سوز و وحشت انگیز می سوخت ، بر سایر گرایشات انسانی و یا اخلاقی اش غلبه داشت. به این معنی که آمریکا برای نجات بشریت از چنگال فاشیسم هیتلری وارد جنگ نشد.

راث اگرچه سعی می کند داستان خود را بر شخصیت های واقعی بنا نسازد ولی نتوانسته از مستند ساختن کاراکترهای اصلی فیلمنامه بگریزد. مثلا در سال 1940 روزولت ، رییس جمهوری وقت آمریکا ، یک وکیل دعاوی به نام ژنرال ویلیام داناوان را به انگلستان ، مدیترانه و بالکان گسیل داشت تا به طور غیر رسمی ، اطلاعاتی برایش جمع آوری کند. داناوان با اطلاعاتی که روزولت خواسته بود ، مراجعت کرد و در بازگشت توصیه کرد تا یک سازمان اطلاعاتی بوجود آید. دفتر هماهنگ سازی اطلاعات از این سازمان چهره گرفت و ژنرال داناوان رییس آن شد که این دفتر  در 13 ژوئن 1942 به دفتر خدمات استراتژیکی به ریاست داناوان و دفتر اطلاعات جنگی تقسیم شد. همین ویلیام داناوان است که در سال 1944 برای تاسیس یک آژانس مرکزی اطلاعات ، طرحی را به روزولت عرضه کرد. به نظر می آید ژنرال ویلیام داناوان در فیلم "چوپان خوب" همان ژنرال ویلیام سالیوان باشد که ادوارد ویلسن را به دفتر خدمات استراتژیک و تشکیل سازمان اطلاعات مرکزی فرا می خواند. همچنین به نظر می آید فیلیپ آلن نیز همان آلن دالس باشد که اساسا تبادل نظر با وی بود که در سال 1947 سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) را به وجود آورد . سازمانی که اساسش برای کسب اطلاعات و اخبار از سایر کشورها جهت اجرای عملیات مختلف و دخالت های گوناگون در جهت منافع آمریکا و گسترش قلمرو سیاسی و نظامی آن در سطح یک امپراطوری قدرتمند بود.

اما به راستی چه باور و اعتقادی در افکار آمریکایی ، این کشور را به مرحله ای کشانید که امروزه گفته می شود جهانخوارگی از ویژگی هایش است و به اصطلاح  بدون آن اموراتش نمی گذرد؟!

"ایدئولوژی آمریکایی" عنوان مقاله معروفی است از سمیر امین ، اقتصاددان مصری ـ فرانسوی. این مقاله نخستین بار چهار سال پیش در روزنامه الاهرام به چاپ رسید. سمیر امین در ابتدای مقاله با صراحت به خوانندگان خود هشدار     می دهد که خودفریبی را کنار بگذارند و عباراتی چون «دوستان آمریکایی ما»را به کار نبرند. قصد او آن است که نشان دهد در کشورهای توسعه نیافته ای نظیر مصر، آمریکا هرگز نمی تواند در چهره یک دوست ظاهر شود.  در اثبات این نظر او به فرهنگ سیاسی آمریکا می پردازد و آن را چنین تعریف می کند:

"فرهنگ سیاسی ، محصول دراز مدتِ تاریخ است. از این رو، فرهنگ سیاسی در هرکشور ، مختص همان کشور می باشد. فرهنگ سیاسی آمریکایی توسط فرقه های افراطیِ پروتستان در نیوانگلند (شمال شرقی آمریکا) شکل گرفت. این فرهنگ سیاسی علاوه بر این جنبه دینی، با این ویژگی ها مشخص می شود: قتل عام بومیانِ قاره آمریکا ، به برده کشیدن آفریقاییان، و ایجاد اجتماعات متعددی از مهاجران که ، مرحله به مرحله، طی قرن نوزدهم به قاره آمریکا رفته اند و میان شان افتراق های قومی وجود داشته است."

با چنین مشخصاتی ، سمیر امین فرهنگ سیاسی آمریکا را در اساس ، فرهنگی مبتنی بر بنیادگرایی دینی تعریف می کند. این تعریف ، درست نقطه مقابل تعریفِ رایج از آمریکاست ،  به عنوان کشوری سکولار و مبتنی بر دموکراسی لیبرالی که در آن جدایی دین و دولت  امری پذیرفته و نهادینه شده است.

سمیر امین در توضیح دیدگاه خود در باره فرهنگ سیاسی آمریکایی می نویسد: «اصلاحات دینی در مسیحیت ،مشروعیت عهد عتیق را احیاء کرد، همان مشروعیتی که کاتولیسیسم و کلیسای ارتدوکس آن را به حاشیه رانده بودند. به حاشیه راندن عهد عتیق توسط کاتولیسیسم ، هنگامی صورت گرفت که مسیحیت با قطع رابطه با یهودیت تعریف شد. اما پروتستانها بار دیگر جایگاه مسیحیت را به عنوان جانشینِ راستین یهودیت احیا کردند. شکل مشخص پروتستانتیسمی که به آمریکا آمد در نیوانگلند ، شمال شرقی آمریکا تا همین امروز ایدئولوژی آمریکایی را شکل      می بخشد. ابتدا، این ایدئولوژی، با رجوع به نصّ کتاب مقدس ، مقهور کردن قاره جدید را مشروعیت بخشید. در گفتار فرهنگی آمریکای شمالی، مضمون توراتی ـ انجیلیِ تسخیرِ خشونت بارِ ارض موعود توسط اسرائیل مدام تکرار می شود. سپس ، آمریکا مأموریتی را که از سوی خدا به آن محول شده بود به سراسر پهنه عالم تعمیم داد. مردم آمریکای شمالی خود را «قوم برگزیده» به شمار می آورند ـ در عمل مترادف اصطلاح فاشیستی نژاد برتر «هِرن فولک» در زمان نازی ها در آلمان- این همان خطری است که ما امروزه با آن روبرو هستیم. و به همین دلیل است که امپریالیسم آمریکایی به مراتب درنده خوتر از امپریالیسم های پیشین است که اکثرشان هرگز مدعی نبودند که مأموریتی الهی را به اجرا گذاشته اند" بنابراین، اگر بخواهیم نظر سمیر امین را خلاصه کنیم باید بگوییم سیاست های ایالات متحده در جهان و نقش امپریالیستی آن ، علاوه بر اینکه کارکردی از حرکتِ انباشتِ سرمایه است ، ثمره ایدئولوژی دینیِ پروتستانتیسم بنیادگرا نیز هست. همان پروتستانیسمی که در جمعیت های سری مانند کوکلوس کلان ها ، فراماسونرها ، "اسکول اند بونز" و بالاخره سازمان سیا متبلور می شود. از همین جاست که سیاست ها و روش های امپریالیستی آمریکا در طول تاریخ آن خصوصا  70 سال اخیرش کاملا توجیه پذیر می نمایاند . به طوریکه خوی جهانخوارگی اساسا جزو ماهیت حکومت آمریکا در می آید.   همان پروتستانیسمی که در جمعیت های سری مانند کوکلوس کلان ها ، فراماسونرها ، "اسکول اند بونز" و بالاخره سازمان سیا متبلور می شود. از همین جاست که سیاست ها و روش های امپریالیستی آمریکا در طول تاریخ آن خصوصا  70 سال اخیرش کاملا توجیه پذیر می نمایاند . به طوریکه خوی جهانخوارگی اساسا جزو ماهیت حکومت آمریکا در می آید.