وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستغاثی» ثبت شده است


 

یک آلمانی خوب ، آلمانی مرده است!

 

 

 

یک کار عجیب و غریب دیگر از استیون سودربرگ که دیگر به غیر متعارف بودنش عادت کرده ایم و اگر جز این باشد ، بایستی متعجب بود!  نویسنده فیلمنامه پال اتناسیو (منتقد سینمایی واشنگتن پست طی سالهای 87-1984 ) است که با برخی آثارش از جمله "مجموع همه ترس ها" ، "گوی" ، "مسابقه حضور ذهن" و "دنی براسکو" آشنا هستیم که این یکی  تقدیر و تحسین های متنابهی نیز از سوی محافل مختلف سینمایی نصیبش کرد از جمله جایزه بافتا و نامزدی اسکار و گلدن گلوب.

اما این بار اتناسیو براساس نوول جوزف کانن ، فیلمنامه" آلمانی خوب" را نوشته و سودربرگ نیز تا می توانسته نقاط فنی و ساختار سینمایی آن را برجسته و درخشان ساخته است. (مدیر فیلمبرداری و تدوینگر فیلم نیز خودش بوده ، منتها با نام های مستعار پیتر اندروز و مری آن برنارد!!)

داستانی در مایه های نوآر  درباره  آلمان پس از جنگ که از زاویه منفعت طلبی متفقین به آن نگریسته است. آنچه که در فیلم "چوپان خوب" نیز به نوعی دیگر در کادر دوربین قرار گرفته بود. قصه "آلمانی خوب" از زمان کنفرانس پوتسدام به تاریخ 17 جولای 1945 در برلین آغاز می شود که در آن سران سه کشور پیروز در جنگ جهانی دوم ، برای آینده آلمان و جهان تصمیم می گیرند. این در حالی بود که ژاپن هنوز تسلیم نشده و در انتظار مهیب ترین جنایت تاریخ پشریت توسط بمب اتم آمریکایی ها به سر می برد. کاپیتان "جیکوب گایسمر"  (جرج کلونی) یک ژورنالیست نظامی است که برای پوشش خبری این کنفرانس ، همراه دیگر نمایندگان آمریکا ، وارد برلین می شود ولی آنچه برای وی جذابیتی بیش از کنفرانس پوتسدام دارد ، سرنوشت یکی از دانشمندان نازی است به نام "فرانتس بت من" که گویا طراح و مجری ساخت بمب های پیشرفته و هدایت شونده "وی 1" و "وی 2" بوده و حالا هر یک از کشورهای فاتح در صدد بدست آوردن وی برای تصاحب تکنولوژی بمب های فوق هستند. آنچنان که در اواخر فیلم آن آمریکایی عضو کنگره به نام برمر  به گایسمر می گوید :"... آینده دنیا را همین بمب ها تعیین می کند ..." و تیتر درشت روزنامه ای را به وی نشان می دهد که نوشته : "بمب اتم ، کشته های غیرقابل شمارش برجای خواهد گذارد!! "

اما در همین اوضاع و احوال  ، گایسمر با تعجب فراوان از طریق راننده اش "پاتریک تالی" (نوبی مک گوایر) به دوستی قدیمی برمی خورد به نام "لینا" (کیت بلانچت) که هراسان و مضطرب در پی بدست آوردن مدارک لازم برای  گریز از برلین است. گرچه تالی تمایلی ندارد که گایسمر چندان با لینا گرم بگیرد و از همین رو حتی در درگیری وی را مضروب می نماید ولی خود سعی می کند  از طریق فرماندهی روس های مستقر در برلین ، لینا را از آنجا  فراری دهد که در همین گیر و دار به طرز مشکوکی به قتل می رسد. گایسمر متوجه می شود که لینا ، همسر یک آلمانی نازی به نام" امیل برنت" است که گویا از نقشه های ساخت بمب های هدایت شونده "وی 2" خبر دارد ، چراکه همکار نزدیک "فرانتس بت من" بوده است و حالا جاسوسان هر 3 کشور متفق به دنبال یافتن ردی از برنت هستند ، در حالی که همسرش مدعی است ،  6 ماه پیش در جریان بمباران کشته شده است.

اتناسیو و سودربرگ ، برلین پس از جنگ را شهری ویران ،  نا امن و هراسناک تصویر کرده اند(بسیار مخوف تر از دوران حاکمیت حزب نازی)  که بعد از سقوط هیتلر به اشغال نظامیان 3 کشور آمریکا ، شوروی و انگلیس درآمد و عوامل این 3 فاتح مانند سارقان ، در صدد شکار طعمه های مورد نظرشان از میان دانشمندان آلمانی آواره و دربه در بودند. دانشمندانی که می توانستند ، سرنوشت آینده دنیا را رقم بزنند. فرمانده روس ها ، ژنرال سیکورسکی در ملاقاتی با گایسمر به وی می گوید که ما لهستان و رومانی و مجارستان را به قلمرو خود اضافه کردیم و شما مغزها را بردید...!

آمریکایی ها برای بدست آوردن نقشه بمب های هدایت شونده "وی 2" ، "فرانتس بت من" را در خانه ای امن تحت الحفظ نگهداری می کنند ، اما آنچه می خواهند را  نمی توانند از وی  بدست آورند ، ناچار به دنبال همکارش ، امیل برنت و مدارکی که وی در اختیار دارد ، می افتند. برای آنها مهم نیست که "فرانتس بت من" از جنایتکارترین نازی های هیتلری بوده که بنا به گفته "لینا" ، برای ساخت موشک های"وی 2" در کارخانه هایی که در دل کوه ساخته بوده ، اسراء را به بردگی کشانیده و پس از بهره کشی از آنان ، به تیغ مرگ می سپردشان و سپس به سراغ افراد دیگری می رفت. برای متفقین ، وی یک جنایتکار جنگی محسوب نمی شد  ، چراکه قرار بود نقشه های آینده یعنی ساختن بمب های هدایت شونده را در اختیارشان بگذارد. از نظر آنها "بت من" یک آلمانی خوب محسوب می شد. و همینطور چنانچه یکی از فرماندهان نیروهای آمریکا در برلین یعنی "برنی تایتل" به لینا می گوید :" امیل برنت هم یک آلمانی خوب است"، چراکه قرار بود  اطلاعات لازم را در مورد ساخت بمب های هدایت شونده به آنها بدهد.

ولی  وقتی که امیل تصمیم می گیرد تا ماهیت بت من و امثال آن را افشاء کند ، دیگر آلمانی خوب به حساب نمی آید  ، مگر اینکه بمیرد و چنین هم می شود . او  توسط بخشی دیگر از نیروهای آمریکایی (گروهبان شیفرز و کلنل مولر) به قتل می رسد تا همچنان آلمانی خوب باقی بماند. 

اما  پال اتناسیو فیلمنامه "آلمانی خوب" را به شکل یک پازل پیش می برد . از همان لحظه ای که "جیک گایسمر" دوست سابق خود یعنی لینا (که فکر می کرد به دلیل یهودی بودن ،  مرده و یا از آلمان رفته ) را می بیند و از آن به بعد سعی می کند تا راز ماندن لینا در آلمان و تحت  حکومت هیتلری را دریابد. با مرگ مشکوک پاتریک تالی این راز پیچیده تر می شود. گایسمر می فهمد که لینا همسر یک دانشمند "اس اس" به نام امیل برنت بوده و همین می تواند دلیل خوبی برای زنده ماندنش باشد. اما چگونه یک آلمانی متعصب ، خود را راضی به ازدواج با یک یهودی کرده است؟ پرونده لینا در اداره پلیس که برروی آن نام مستعاری نقش بسته ، خالی است و دلیل آن اگرچه می تواند فوق سری بودن شغل شوهرش باشد که در حال ساخت بمب های هدایت شونده بوده ، اما چندان قانع کننده به نظر نمی رسد.

فیلمنامه به خوبی مخاطبش را در میان لابیرنتی پیچ در پیچ پیش می برد و او را از طریق سوال اینکه چرا همه به دنبال امیل برنت هستند ( هم روس ها و  هم آمریکایی ها)  به هویت اصلی لینا می رساند که در سخت ترین شرایط همچنان سعی در حفظ جان و سلامتی همسر نازی اش دارد و در حالی که ادعا می کند می خواهد به تنهایی از برلین فرار کند اما در واقع به دنبال راهی است تا در ابتدا شوهرش را از میان چنگال متفقین خلاص نماید. 

بالاخره گایسمر در فرودگاه یعنی همان جایی که مثل ریک فیلم "کازابلانکا" مشغول مشایعت لینا برای گریز از برلین است ، از زبان وی می شنود که برای زنده ماندن خودش ، تعدادی یهودی را روانه گشتاپو و اتاق های مرگ کرده و با این عمل به صفوف نازی ها پیوسته و به ازدواج یکی از افسران "اس اس" درآمده که در تمامی جنایات وی علیه بشریت نیز شریکش بوده است. در واقع لینا یک یهودی نازی بوده که در مرگ بسیاری از حتی هم مذهبان خویش دست داشته است. این همان چیزی است که باعث می شود لینا به جیک بگوید :"...حالا دیگر فهمیدی ...با این تکه ، پازلت کامل شد..."

سال گذشته هم در فیلم نفوذی (اسپایک لی) از یهودیانی سخن رفت که در طی جنگ جهانی دوم در یاری رسانی به هیتلر ، بسیاری از دوستان و آشنایان و خویشاوندان و حتی یهودیان دیگر را لو داده و باعث مرگ آنان گشتند . در مقابل ، ثروتشان را تصاحب نمودند تا در سالهای بعد بتوانند در مکان هایی همچون نیویورک ، امثال "چیس مانهاتان بانک" را تاسیس کنند و نبض اقتصاد جهان را در دست بگیرند. همان صهیونیسمی که امروز هم برای بقای خویش ، تمامی اعتقادات مذهبی و میهنی و ملی اش را له می کند ، همه اخلاقیات و صفات انسانی را لگد کوب می کند تا چند صباحی دیگر بتواند به حیات خود ادامه دهد.

و سرانجام متفقین علیرغم به قتل رساندن امیل برنت ، در مقابل دریافت مدارک و مستندات چگونگی ساخت بمب های هدایت شونده ، مجوز خروج لینا ، همکار نازی ها در جنایات نژادپرستانه شان و عامل مرگ تعدادی از انسان های بی گناه را صادر می کنند تا به آمریکا برود. (این همان چیزی است که امروزه آمریکا و سایر اشغالگران عراق در مورد سازمان مجاهدین خلق عمل می نمایند و این سازمان تروریستی را که علاوه بر کشتن هزاران نفر در ایران ، همکار صدام به عنوان یک جنایتکار جنگی محسوب شده  و در تمامی جنایات وی از جمله قتل عام فجیع کردها شریک بوده را آزادی عمل داده تا برای اهداف امپریالیستی بعدی شان در آب نمک بمانند!!)

در آخرین دیدار نماینده کنگره یعنی  برمر با لینا که زخمی شده و در بیمارستان بستری است  ، پس از اینکه از وی می خواهد تا مدارک امیل برنت را تحویل دهد ، می گوید :"... شما هم یک آلمانی خوب هستید!"

فیلم "آلمانی خوب" می تواند تصویری از جهان امروز باشد که براساس همان دنیای ماکیاولی برلین پس از جنگ و تقسیمات و تصمیمات متفقین فاتح جنگ شکل گرفته است. می توان ابعاد مختلف آن برلین ویران و مصیبت زده و مملو از خیانت و جنایت و شرارت را در دنیای امروز که همان متفقین آن روز گرداننده هایش هستند ، مشاهده کرد .

شاید بتوان آن نگاه متعجب و در عین حال تاسف بار جیکوب گایسمر در مقابل اعترافات لینا (در سکانس پایانی) را امروز هم در مقابل اعمال و رفتار تناقض آمیز و ناعادلانه متفقین دیروز و مدعیان امروز ژاندارمی دنیا ، ساری و جاری دانست.

 

 

 

تروریسم چیست و تروریست کیست؟   

 

 


فیلیپ نویس استرالیایی که زمانی در هالیوود فیلم های حادثه ای و سرگرم کننده ای مانند : "خطر واضح و آشکار" (از سری ماجراهای مامور جک راین و با شرکت هریسن فورد) ، "سیلور" و "سنت" را می ساخت اینک چندی است که به تولید آثار افشاگر براساس داستان های واقعی و روایت های تلخ از تاریخ معاصر روی آورده است. او براساس فیلمنامه ای از الکساندر پین ، فیلم "آمریکایی آرام" را در باره نفوذ نظامی آمریکا در ویتنام از طریق امدادهای پزشکی و ناامن نمودن  آن کشور پس از شکست فرانسوی ها جلوی دوربین برد و سپس در فیلم "حصار ضد خرگوش" به آپارتاید در استرالیا طی سالهای استعمار انگلیس پرداخت که چگونه سیاهپوستان را درون حصارهایی محبوس می کردند و کودکان دورگه را برای غنی ساختن نژاد سفید ، بی رحمانه از آنان جدا می نمودند.

اینک و درفیلم"آتش را حفظ کن"، فیلیپ نویس به آفریقای جنوبی رفته و براساس فیلمنامه ای از "شاون اسلولو"(فرزند یکی از مبارزان آفریقای جنوبی علیه رژیم نژادپرست این کشور به نام جو اسلولو ) به یکی از دهشتناک ترین نقاط کارنامه غربی ها در استعمار سرزمین های دیگر تحت عنوان آپارتاید پرداخته است. اینکه چگونه سالها 2-3 میلیون سفیدپوست ، بوسیله یک رژیم ستم پیشه ، 25 میلیون سیاه پوست را در زیر حاکمیت خویش به زنجیر و حبس و شکنجه کشیدند تا اربابان انگلیسی و آمریکایی آنان بتوانند به راحتی ، معادن الماس و نفت شان  را غارت کنند.

قصه "آتش را حفظ کن" از همان سالها می آید و سرگذشت واقعی یکی از مبارزان آزادیخواه علیه نژاد پرستی را حکایت می کند که به جرم عدالت خواهی و قیام علیه ظلمی که در حق او و خانواده و دیگر هم وطنانش شده بود ، "تروریست" نامیده شد!

"پاتریک کاموسو" ، یک موزامبیکی است که در اوایل دهه 80 میلادی برای کارکردن راهی کشور همسایه خود ، آفریقای جنوبی می شود. او در آنجا در یک پالایشگاه نفت استخدام شده و خانه و خانواده ای نیز به هم می زند. ضمن اینکه مربی فوتبال مدارس نیز هست و اوقاتی از زندگیش را صرف آموزش و تمرین کودکان و نوجوانان برای بازی فوتبال می نماید. اما رژیم نژادپرست پروتوریا که بر آفریقای جنوبی حاکم است  ، قوانین ناعادلانه ای علیه اکثریت سیاه پوست این کشور برقرار کرده ، بطوریکه همواره آنان را در معرض ظلم و ستم سفیدپوستان قرار می دهد. از همین رو عده ای  از سیاه پوستان با تشکیل گروهی به نام کنگره ملی آفریقای جنوبی ، علیه رژیم فوق به مبارزه مسلحانه پرداخته و پایگاههای خویش را نیز در کشور همسایه خود ، موزامبیک قرار داده اند . آنها هر از چندگاهی مناطق مهم اقتصادی و نظامی آفریقای جنوبی را مورد حمله مسلحانه قرار داده و محل های فوق را با بمب و سلاح به آتش می کشند. پلیس آفریقای جنوبی برای مهار حملات فوق و سایر اعتراضات سیاه پوستان ، گروه ویژه ضد تروریستی تشکیل داده که  فرماندهی آن با یک کلنل سفیدپوست به نام نیک واس (تیم رابینز)است . این گروه به هرکس مشکوک شوند ، بدون کوچکترین دلیل و مدرک مستندی ، وی را دستگیر کرده و تحت شکنجه قرار می دهند تا به افراد کنگره ملی آفریقای جنوبی دست یابند. به همین خاطر است که فضای بسیار ناامن و رعب آوری در میان سیاه پوستان این کشور ایجاد شده ، چرا که سفید پوستان همه آنان را به چشم تروریست نگاه می کنند.

در اولین صحنه فیلم ، کاموسو را می بینیم که برای شرکت در مراسم عروسی یکی از خویشان خود ، همراه خانواده اش راهی محل برگزاری عروسی است  ولی در میانه راه در بازرسی سفیدپوستان ، مورد ظن قرار گرفته و به نحو موهنی در مقابل همسر و مادر و فرزندان خود تحقیر می شود. اسلولو به خوبی رنج و مرارتی که هموطنانش در طول سالیان حاکمیت نژادپرستان بر میهنش ، متحمل شدند را در چنین صحنه هایی بازتاب می دهد و فیلیپ نویس نیز هوشمندانه از پس کارگردانی و پرداخت صحنه های فوق برمی آید. او نشان می دهد که چگونه اساس آن تضادهای آشتی ناپذیری که منجر به جنگ ها و نبردها و مبارزات خونین گردید و صدها هزار کشته و مجروح و آواره به ملت ها تحمیل کرد ، از دل همین سلطه جویی ها و برتری خواهی ها و تحقیرهای خردکننده برآمد و رشد کرد. عدالت طلبی و آزادیخواهی در عمق طبقات و قشرهای تحت ستم ریشه دوانید ، به نوعی که جزء تفکیک ناپذیری از زندگی مردم به شمار آمد ، از همین رو  ، جستجوی مبارزان اصلی در صفوف مردم برای اشغالگران غیرممکن شد ، انسان انقلابی و آنکه خود را از این گونه معرکه ها کنار می کشید ، با هم و به طور یکسان مورد تعرض واقع شدند و به اصطلاح تر و خشک با هم سوختند .

در فیلم "آتش را حفظ کن" ،  یکی از اشخاصی که بی جهت توسط بخش ضد تروریست پلیس آفریقای جنوبی دستگیر می شود ، همان "پاتریک کاموسو" است که اساسا با سیاست و مبارزه و امثال آن میانه ای نداشته ،  سرش در کار خودش بوده  و تنها تلاشش ، حفظ خانواده و بچه هایش است. 

"شاون اسلولو" که قبل از این ، فیلمنامه هایی همچون" ماندلین سروان کورلی" و "دنیای جداگانه"(که جایزه بافتا برای بهترین فیلمنامه اریژینال هم برایش به ارمغان آورد)  را نوشته ، در ترسیم جهان معمولی و آرام زندگی کاموسو کاملا موفق است  . او  اگرچه در زندگی خصوصی اش انسان چندان وفاداری نیست ولی همه سعی و توانش را در حفظ آنچه بدست آورده ، به خرج می دهد و حتی از کوچکترین اعتراض ساده خطاب به کارفرمایان سفیدپوستش هم خودداری می کند ، تا مبادا موقعیتش به خطر بیفتد.  اما یکی از همان اعمال غیروفادارانه اش ، باعث می شود که به دام پلیس ضدتروریست و فرمانده آنها یعنی کلنل" نیک واس" بیفتد.کاموسو  برای اعتراف ، به شدت و تا سرحد مرگ مورد شکنجه و آزار قرار می گیرد ، به طوریکه واس متقاعد می شود ، وی  در بمب گذاری ها نقشی نداشته است. اما برای اطمینان ، همسرش را نیز تحت شکنجه قرار می دهد و همین موضوع است که کاموسو را به هم می ریزد ، زندگیش از هم می پاشد ، همسر وی را ترک می کند و حتی مانع دیدن فرزندانش می شود ، شغلش را از دست می دهد و کاملا بی پناه و آواره می گردد .مجموع  این  قضایا ، وی را  از آن زندگی آرام و خنثی بیرون آورده  و  باعث می گردد تا به صفوف مبارزان کنگره ملی آفریقا در موزامبیک بپیوندد.

در واقع شاید بتوان گفت که شاون اسلولو و فیلیپ نویس در فیلم "آتش را حفظ کن" به تحلیل چرایی و چگونگی رشد خشونت در میان جوامع تحت ستم استعماری می پردازند که از سوی غربی ها همیشه با نام "تروریسم" یاد شده است. ستمی که حتی آرام ترین و گریزان ترین انسان ها از ماجراجویی را به سمت درگیری و مبارزه و ترور می کشاند. همچنانکه کاموسو ، خانواده و سرزمین و شهرش را ترک می کند و در کنار  رزمندگان کنگره ملی آفریقا برای آزادی هم نژادانش قرار می گیرد.

(به خاطر دارم در اوایل پیروزی انقلاب ، پوستری از جنایات آمریکا در ویتنام به چاپ رسیده بود که یک سرباز آمریکایی در حال بازرسی کودکی برای یافتن بمب بود و زیر آن تصویر نوشته شده بود که : نمی داند بمب قویتری در قلب او کار می کند !)

از این پس "اسلولو" مخاطبش را به درون  گروه انسان هایی می برد که تا پیش از این در فیلم ، با نام "تروریست" از سوی کلنل "نیک واس" و دار و دسته اش خوانده می شدند. آنها انسان های آزاده و مبارزی به تصویر کشیده می شوند که هریک به نوعی بخشی از زندگی خود را زیر ظلم و ستم رژیم نژادپرست آفریقای جنوبی از دست داده و اکنون با گذشت از همه آسایش و آرامش ، خود را به خطر انداخته اند تا مساوات و عدالت را به سرزمین و عزت نفس را به هم نژادان خویش بازگردانند. شاید این نوع نگرش بتواند معیاری برای سنجش کاربرد واژه ها و کلمات باشد. به قول یکی از نظردهندگان سایت "آی ام دی بی" برای فیلم "آتش را حفظ کن" ، فیلیپ نویس چه می کرد ، اگر قصد داشت  ماجرای فوق را برای امروز جهان بسازد که اتهام تروریست بودن مثل آب خوردن به هرکسی که در مقابل سیاست ها و روش های زورگویانه قلدران جهانی معترض است  ، به کار می رود  ؟ امروز هم رژیم نژادپرست اسراییل ، مبارزان فلسطینی و لبنانی را تروریست می خواند و دوستدارانشان را حامیان تروریسم لقب می دهد! امروز هم پشتیبانان دیروز رژیم های نژادپرستی همچون حکومت آفریقای جنوبی ، بیرق  دمکراسی و حقوق بشر به هوا برده اند و هرآنکس در برابر ادعاهایشان ، اعتراض داشته  باشد ، تروریست یا حامی تروریسم لقب  می گیرد.

کاموسو به کشورش بازمی گردد ولی با نام و نشانی مبدل و با بمبی که قرار است بوسیله آن ، پالایشگاهی را که زمانی محل کارش بود ، منفجر نماید. گروه ضد تروریستی کلنل واس ، گام به گام و لحظه به لحظه وی را ردیابی و تعقیب می کنند ولی سربزنگاه کاموسو را گم کرده تا وی به راحتی بتواند بمب گذاری خود را انجام دهد. 

فیلم "آتش را حفظ کن" ، قهرمان و ضدقهرمان داستان را به شکل شخصیت های مثبت و منفی ، نمایش نمی دهد ، بلکه تنها آنها را با توجه به شرایطی که درونش قرار گرفته اند ، تحلیل می کند . کلنل واس هم مثل کاموسو ، خانواده ای دارد که تماشاگر با آنها ارتباط برقرار می نماید و حتی واس ، کاموسوی زندانی را به خانه خود  می برد تا همراه خانواده اش ، شام بخورد و حرف هایش را راحت تر بزند. از طرف دیگر خود کاموسو هم آدم چندان وفاداری نسبت به خانواده اش نیست (لااقل در حد واس) و از فرصت هایی برای ارتباطات نامشروع خود استفاده می نماید و از همین رو همواره مورد شک و ظن همسرش قرار دارد تا جایی که پس از مهاجرتش به موزامبیک ، همسرش از وی جدا شده و وقتی برای اجرای عملیات به آفریقای جنوبی بازمی گردد ، در صحنه ای تراژیک وی را به پلیس لو می دهد. در بازگشتش از زندان و پس از آزادی آفریقای جنوبی نیز اگرچه به استقبالش می رود ولی در می یابیم که با فرد دیگری ازدواج کرده است.

به این شکل اسلولو حقیقتی تلخ و همیشگی در صفوف استعمارگران و استعمار شوندگان را مطرح می سازد که آنها بر ظلم و استعمار خویش متفقند که حتی خانواده هایشان ، بهره کشی از مردم سرزمین های دیگر را حق خود برمی شمرند ولی اینها برای دفاع از حق پایمال شده خود متحد نیستند.

و حقیقت تلخ تر اینکه پس از افتادن حکومت به دست سیاه پوستان و رانده شدن استعمارگران ، بازهم سایه آنها را بر زندگی و سرزمین سیاه می بینیم. کاموسو در تاریک و روشن هوا ، کلنل نیک واس را می بیند که در کنار چادری نشسته و مشغول گوش دادن به موسیقی و صرف غذاست. گویی برای خود پیک نیک دیگری را در آفریقا پیش بینی کرده است.

"آتش را حفظ کن" می تواند روی دیگری از فیلم "الماس خونین" باشد که سال گذشته با شرکت لئوناردو دی کاپریو و جیمون هنسو و جنیفر کانلی به روی پرده سینماها رفت. فیلم هایی که به کارنامه سیاه استعمار در قاره سیاه می پردازند. کارنامه ای که با هیچ آب مطهری پاک نمی شود و هرگونه ادعای حقوق بشر و دمکراسی هم ، حتی ذره ای از زخم های مللی که مورد ظلم و شقاوت امپریالیست ها قرار گرفتند را نمی تواند التیام بخشد.

 

بعدالتحریر: خوشبختانه این فیلم پنجشنبه ۱۰ خرداد با عنوان دیگری از شبکه سوم سیما پخش شد.

 

 

 

لالایی برای کودکان فراموش شده 

 

 


"سالها پیش ، در یک دنیای زیرزمینی ، که در آن درد و رنجی نبود ، شاهزاده خانمی زندگی می کرد که همیشه رویای دنیای آدم ها را در سر داشت . او رویای آسمان آبی ، نسیم آرام و آفتاب تابان را می دید. تا اینکه یک روز که نگهبانان غافل ماندند ، شاهزاده خانم فرار کرد. در دنیای بیرون ، درخشندگی نور ، چشمانش را کور کرد و ذهنش را از هرگونه خاطره گذشته پاک نمود. او از خاطر برد که چه کسی بوده و از کجا آمده است. بدنش از سرما و بیماری و درد ، رنج می کشید تا سرانجام باعث مرگ او شد. پدرش ، پادشاه همان دنیای زیرزمینی ، همواره باور داشت که روح دخترش باز خواهد گشت ، شاید در جسمی دیگر ، مکانی دیگر و زمانی دیگر . و از همین رو در انتظارش ماند تا آخرین نفسش بیرون بیاید ، تا دنیا از چرخش باز ایستد..."

با این جملات به سبک و سیاق افسانه های پریانی ، فیلم "هزارتوی پن" آغاز می شود و مخاطبش را به تصور  قصه ای خیالی ،  ناگهان در میانه واقعیتی خشن و وحشیانه از جنگ های داخلی اسپانیا رها می سازد. سال 1944 ، سالی که دیکتاتوری ژنرال فرانکو با استفاده از آتش جنگ جهانی دوم ، نیروهای انقلابی و میهن پرست آزادیخواه را قلع و قمع کرد. یکی از افسران سنگدل فرانکو به نام کاپیتان ویدال قرار است همسر مادر  قهرمان داستان" هزارتوی پن" شود که دخترکی 12 ساله به نام افلیاست و قصه ای که در ابتدای فیلم می شنویم ، در واقع متعلق به کتابی است که افلیا می خواند در حالی که همراه مادرش به سوی مقر کاپیتان ویدال در سفر است.

از همین جا گی یرمو دل تورو (نویسنده فیلمنامه و کارگردان "هزار توی پن" ) تماشاگرش را در میان دو دنیای افسانه ای پن و رئال کاپیتان ویدال معلق نگه می دارد. آنچه که کمتر در آثاری اینچنین سابقه پیدا نموده است. شاید تنها در فیلم های استیون اسپیلبرگ بتوان سراغ این گونه ترکیب تاثیر گذار از واقعیت و خیال را مشاهده کرد. چراکه قهرمانان  اسپیلبرگ نیز برای گریز از جهان خشونت بار و تلخ واقعی ، رهسپار سرزمین های خیالی و افسانه ای می شوند. مثل ریچارد درایفوس و همه آدم هایی که خسته و دلزده از دنیای واقعی شان در"برخورد نزدیک از نوع سوم" تمامی خطرها و رنج ها را به جان می خرند  تا همراه بیگانه های فضایی که تمایل به تماس با زمینی ها را داشته اند ، به سوی دنیاهای ناشناخته و تازه رهسپار گردند. یا همچون پیتر فیلم "هوک" که به نورلند می رود تا دوباره بتواند با بچه هایش ارتباط برقرار کند و یا ....از همین روست که فیلم های غیرافسانه ای اسپیلبرگ ، به شدت تلخ و تکان دهنده هستند ، مانند رنج آن زنان سیاهپوست فیلم "رنگ ارغوانی" ، له شدن کودکی و نوجوانی در اسارت فیلم "امپراتوری خورشید" ، سوختن زندگی عاشقانه در فیلم "همیشه" ، به بردگی کشاندن وحشیانه سیاهپوستان آفریقا در "آمیستاد" ، سلاخی انسانها در جنگی بی هدف در "نجات سرباز راین" و ...

اگرچه به نظر می آید که دل تورو در فیلم "هزارتوی پن" نوع ساختار روایتی فیلم های اسپیلبرگ را منبع الهام قرار داده ولی با هوشمندی به آن وجهی تازه ای بخشیده که به چنین شکل و شمایلی  در همان فیلم های اسپیلبرگ نیز دیده نشده است.او  دو دنیای افسانه و رئال فیلم را کاملا از یکدیگر جدا و منفک نگاه داشته ، که تا اواخر فیلم به نظرمی آید هر یک از این دو دنیا ، برای خود ساز جداگانه ای می زنند و حتی تماشاگر ناصبور از خود سوال می کند که اساسا این دو روایت نا همگون چه تناسبی با یکدیگر دارند که در کنار هم قرار گرفته اند. و تنها در آخرین صحنه فیلم است که گویی پازلی تکمیل شده و هر دو دنیای خیال و واقعی ، جایگاه خود را در کنار هم می یابند. این در حالی است که لحن دو پهلوی فیلم همچنان باقی می ماند ، به این مفهوم که بالاخره نمی توان حکم قطعی صادر کرد ،  آیا همه آن دنیای زیرزمینی پن ، تصورات خیالی افلیا بوده که از خواندن کتاب مربوطه در ذهنش جای گرفته؟

آن طور که در موقع مرگ ، لحظه ای تصور می نماید ، واقعا همان شاهزاده گمشده است و اینک به قلمرو پادشاه بازگشته تا زندگی جدیدی آغاز نماید. اما تمام شدن آن دنیا با خاموش گشتن  لبخند کم رنگ برروی لبان افلیای در حال مرگ و سپس جان دادن او ، می تواند باعث ابطال فرضیه یادشده باشد. اما وقتی پس از مردن افلیا ، دوربین از زمین فاصله می گیرد و همچنان صدای پن می آید و سرنوشت افلیا را در دنیای زیرزمینی حکایت می کند که قرن ها بر آن دنیا حکومت کرده و اینکه تنها افرادی می توانند نشانه های وی را در زمین ببینند که چشم بصیرت داشته باشند ، مجددا فرضیه حقیقی بودن دنیای افسانه ای پن تقویت می شود.

اما دل تورو ، هر دو دنیا را به غایت زشت و ناموزون به تصویر کشیده است. گویی وی علاقه داشته که همچنان موجودات کریه المنظر خود را در این فیلمش نیز به نمایش بگذارد. (به خاطر داریم که وی در فیلم های قبلیش مثل" هل بوی" و "بلید" و "میمیک" و...نیز در استفاده از مخلوقات مشمئز کننده ، نهایت علاقه را به خرج داده بود. به طوری که حتی چهره شخصیت های مثبت همچون خود هل بوی نیز چندان دوست داشتنی و قابل تحمل نبود ) از خود پن گرفته که گویا قرار است مجددا شاهزاده یا همان افلیا را به سرزمین پدری اش رهنمون گرداند و سر و شکل ترسناکی دارد  ، تا آن ریشه درختی که افلیا برای بهبود مادرش به توصیه پن در زیر تخت وی قرار می دهد (به نظر از ریشه های زنده فیلم "هری پاتر و سنگ جادو" آمده باشد) تا قورباغه عظیم الجثه ای که با استفراغ خود ، کلید مورد نظر افلیا را به او می سپارد و تا آن موجودی که چشمانش را در کف دست گذاشته و به تعقیب افلیا می پردازد. 

در دنیای واقع نیز کاپیتان ویدال دست کمی از آن مخلوقات کریه المنظر ندارد و اگرچه زمانی آن کراهت را درون خود پنهان نموده ولی هنگامی که با چاقوی مرسدس ، دهانش چاک می خورد و خود با نخ و سوزن آن را در مقابل چشمان تماشاگر می دوزد ، تقریبا با همان موجود چشم در دست ، تفاوتی پیدا نمی کند!!

دل تورو رنج زندگی در دنیای رئال را آنچنان مرارت بار و دشوار نشان می دهد که افلیا وقتی پس از مرگ مادرش ، بعد از مدتها پن را می بیند که می خواهد شانس دیگری برای بازگشت به دنیای زیرزمینی به وی بدهد ، مشتاقانه به آغوش آن موجود زشت و بی قواره پناه می برد و به وی التماس می نماید که با همراهش برود.

به نظر می آید آنچه در نظر دل تورو و فیلم "هزار توی پن" ، بیش از هر چیزی وحشتناک و محنت بار می نماید ، همان زندگی تحت سلطه فاشیسم است که در قتل و کشتار و شکنجه انسانها برای حاکمیت خود ، هیچ حد و مرزی نمی شناسد. این هراس و رنج در دنیای کودکانه افلیا که از دیکتاتوری و فاشیسم و مبارزه و انقلاب چندان درکی ندارد ، به  شکل از دست دادن پدر و مادر و  سپس زندگی زیر دست ناپدری خشن و بی رحم  ، خود را نشان می دهد . ناپدری که  در مقابل مرگ مادر و تنبیه و مجازات اطرافیان و حتی خود افلیا هیچگونه مروتی از خود بروز نمی دهد. درواقع دل تورو در فیلمنامه توانسته به خوبی دنیای ستمگر فاشیستی را  با ساده ترین و ملموس ترین الفاظ و کلمات و رفتارها به زبان کودکانه برای افلیا و همسالان وی معنا ببخشد. مثلا  علاقه شدید افلیا به شنیدن لالایی که از مرسدس خواهش می کند تا برایش بخواند ، یکی از همین معانی به نظر می آید. 

 خواندن لالایی کودکانه به عنوان عصاره محبت یک مادر که در آواز آرام و حزینی تبلور پیدا می کند تا آرامش و امنیت را به کودکش هدیه نماید  ، ساده ترین حق یک کودک است که افلیا از آن محروم شده  است . اینکه سرش را برروی زانوی مادر بگذارد و مادرضمن نوازش موهای وی ، در گوشش لالایی زمزمه کند را دیگر بعد از مرگ مادر و در خانه کاپیتان ویدال ،  لمس نخواهد کرد.. دل تورو نا امنی و تنش فضای حاکمیت فاشیسم را در خوانده نشدن ساده لالایی برای کودکان معنی می کند تا نشان دهد که چگونه کودکان در یک محیط اشغال شده توسط بیگانگان ، حتی در خانه حفاظت شده هم همواره در هراسی گنگ و ترسی ناشناخته به سر می برند.

غم انگیزترین صحنه فیلم ، سکانس پایانی است که افلیا در حال مرگ برزمین افتاده و مرسدس بالای سرش لالایی می خواند تا آن امنیت و آرامشی را که هیچگاه در زندگی درک نکرد را  هنگام مردن به او هدیه کند و همین لالایی است که به ملودی موسیقی فیلم "هزار توی پن" تبدیل شده و یکی از زیباترین موزیک های فیلم سال گذشته را به وجود می آورد.

البته "هزار توی پن" برخلاف نامش لایه های چندان پنهان و تودرتویی ندارد. قصه ای سرراست و ساده که شاید بارها نظیرش را شنیده ، خوانده و یا دیده باشیم در دو سویی موازی که البته در آخر به یکدیگر می رسند. حتی قضیه آن مبارزان علیه فرانکو و نفوذشان در مقر کاپیتان ویدال توسط خواهر یکی از انقلابیون  (مرسدس که رییس قسمت غذا و آشپزخانه است) و پزشک پایگاه سربازان فرانکو  دیگر پس از فیلم هایی مانند زیر زمین (امیر کاستاریکا ) بیشتر به قصه و افسانه های قهرمان پردازانه  شبیه است. خصوصا با آن قلع و قمع افراد کاپیتان ویدال در حالی که مرسدس را محاصره کرده اند که وسترن های معمولی دهه 40 و۵۰هالیوود را به ذهن متبادر می سازد.می گویند در جریان جنگ ها ، بمباران ها ، اشغال بیگانه ، آوارگی ها ، خرابی ها و ...بیشترین آسیب را کودکان تحمل می کنند  ، آسیب هایی که بیش از آنکه جسمشان را زخمی کند ، روح لطیفشان را می آزارد. آزاری که جراحتش تا آخر عمر با آنهاست و در هر شرایطی ، گذر زندگی شان را تحت تاثیر قرار می دهد. شاید بتوان گفت آنچه بیش از هر نتیجه ای می توان در فیلم "هزارتوی پن" مورد اشاره قرار داد ، همین باشد


 

اگر روزی یک عدد از همه طرف به شما هجوم بیاورد ، چه می کنید ؟ منظور این است که به هر طرف رو     می آورید ، به نحوی آن عدد را می بینید  یا به آن حساس می شوید. این همان اتفاقی است که برای جیم کری ( در یکی دیگر از نقش های بسیار جدی اش پس از" نمایش ترومن" پیتر ویر و "مردی روی ماه" میلوش فورمن و" آفتاب درخشان یک ذهن ابدی" میشل گوندری )در فیلم "شماره 23" می افتد. او در نقش یک کنترل کننده حیوانات به نام "والتر اسپارو" ، پس از خواندن یک کتاب ، ناگهان مورد هجوم عدد 23 قرار می گیرد. کتابی که از سوی همسرش "آگاتا" ( با بازی ویرجینیا مدسن) به مناسبت جشن تولدش دریافت کرده و ماجرای کارگاهی به نام "فینگرلینگ" است که درگیر ماجرای  زنی مرموز به اسم "فابریزیا"  و خودکشی زن دیگری با موهای بلوند می شود. فابریزیا و آن زن بلوند مدام از  مسئله هجوم عدد 23 ،  برای کاراگاه فینگرلینگ می گویند.

والتر ، بسیاری از وقایع زندگی فینگرلینگ را با زندگی خودش مطابق می بیند، حتی فابریزیا شبیه آگاتاست و آن زن بلوند به جوانی های مادرش شباهت دارد . از این به بعد است که احساس می کند در هر گوشه ای ، عدد 23 انتظارش را می کشد . آدرس فروشگاهی که از آن کتاب را خریده اند 588 است :23= 8+8+5 ، اتاق والتر در تیمارستانی که گویا از آنجا با آگاتا آشنا شده 318 بوده :23= 8-31 ، تعداد حروف بخشی که در آن کار می کند یعنی"قسمت کنترل حیوانات" (تعداد حروف عبارت انگلیسی اش)  23 تا است ،  نام سگی که در ابتدا وی را به سمت گوری مشکوک می برد و در آخر هم باعث و بانی کشف کلیت ماجرا می شود ، "ند" است که موقعیت حروف تشکیل دهنده  آن اینچنین است : حرف "ان" چهاردهمین حرف الفبای انگلیسی است ، حرف "ای" پنجمین و حرف "دی" چهارمین که جمع آنها 23 می شود ، یعنی : 23= 4+5+14 ، شماره پلاک اتومبیل والتر 9068 است :23=8+6+0+9  ، شماره رمز کیف او  87305 است : 23=5+0+3+7+8  و ...دکتر روانشناسش هم می گوید عدد 23 عدد خاصی است که بسیار در طبیعت وجود دارد ، از جمله بدن موجودات زنده از 23 جفت کروموزوم تشکیل شده که در زبان حیات نقش بسیار اساسی دارد و...

شاید اشاره جوئل شوماخر (کارگردان فیلم "شماره 23") و فیلمنامه نویس جوانش "فرنلی فیلیپس" به عدد 23 و تاثیرش در عالم حیات ، همان نیروی مافوق و قادر بر عالم هستی  باشد که موجودات را به طرف تقدیرشان می برد.(ماجرای 23 جفت کروموزوم و "دی ان ای" روی آنها از پیچیده ترین و نامکشوف ترین رمز و رازهای جهان خلقت است که در میان تمامی موجودات  عالم یکسان بوده و  از نظر کارشناسان و فیلسوفان حکایت منشاء واحد خلقت دارد)  اگرچه ممکن است این تقدیر تنها مرگ نباشد که مرگ دنیوی ، سرنوشت غایی و نهایی همه موجودات است. والتر اسپارو در حقیقت زندگی همانند فینگرلینگ داشته و اصلا کتاب مورد نظر را خودش نوشته بوده اما وی در جریان یک حادثه دچار ضربه مغزی گردیدده ، بطوریکه تمامی حافظه اش را از دست داده است. بعدا پس از مرخصی از تیمارستانی که در آن بستری بوده ، بطور تصادفی با "آگاتا" برخورد کرده و زندگی تازه ای را در قالب یک کنترل کننده حیوانات آغاز می نماید. اما تقدیر این است که پس از 15 سال بازهم گذشته او به سراغش بیاید تا با مروری دوباره  به گناهان و خطاهایش پی ببرد .( و چه سعادتی است که انسان تا فرصت دارد ، هربار گذشته اش را مرور کرده و گناهان و خطاهایش را که در مشغله های زمانه ، فراموش نموده ، به خاطر بیاورد ، شاید که اگر موقعیت یا فرصت جبران آنها را نیز  نداشته باشد  ، لااقل همان پشیمانی اش ، باعث شود تا خداوند ببخشایدش.)

برای والتر یک کتاب مهجور و نه چندان دست اول که در یک کتاب فروشی در معرض دیدگان "آگاتا" قرار می گیرد (همان که در واقع خاطرات خود والتر بوده) و یک سگ ولگرد که ناگهان در جریان کار روزمره ، با آن برخورد کرده و می بایست برای مرکز کنترل حیوانات به دامش بیندازد ، وسایلی هستند که وی را به سمت تقدیرش می برند .  تقدیری که حتی با فراموشی و پناه بردن به زندگی دیگر ، گریزی از آن ندارد و همچون کابوسی هر شب ، او را دنبال می نماید. کتاب ، وی را به گذشته اش بازمی گرداند و سگ که هربار در مقابلش قرار می گیرد ، سرانجام والتر را به گور دختری می رساند که پانزده سال پیش خودکشی کرده (در واقع به دست والتر کشته شده ) و تاریخ تولد و مرگش برروی سنگ قبر نشان می دهد که 23 سال عمر کرده است!

جوئل شوماخر ، همچنان دغدغه این را دارد که قهرمانهایش را در موقعیت های دشوار گرفتار کند و از ورای آن موقعیت ها به جستجوی گناهانشان برآید ، همچنان که به همین دلیل کالین فارل را در فیلم "باجه تلفن"(2002) در آن کبوسک کوچک تلفن گیر انداخت تا قدم به قدم به خیانت ها و خطاهایش اعتراف نماید یا در" شبح اپرای اندرو لوید وبر"(2004) که اصل قصه اش ، اساسا درباره مرور گناهان گذشته است.  و اینک در بیست و سومین فیلم بلند سینمایی اش نیز همان دلمشغولی را پی گرفته است!

راستی باز صحبت از عدد 23 شد ، باید گفت که تاریخ اکران این فیلم  درآمریکا  ، 23 فوریه ، و در بیشتر کشورهای دنیا ، 23 مارس بوده است!  ، ضمنا شماره صندوق پستی جیم کری هم 977 است :23=7+7+9 !! و  تاریخ تولدش هم 3 فوریه است یعنی 3/2  که می شود  23 !!! و ...

...و 11 سپتامبر 2001 یعنی  11/9/2001  را هم می توان اینگونه تعبیر کرد  :

 23= 1+1+9+1+0+0+2  !!!!

 

 

فیلمی از "مارک فرگوس" براساس فیلمنامه ای نوشته مشترک خودش و "هاوک استبای" (که در      اسکار امسال برای فیلمنامه "فرزندان انسان" نامزد دریافت جایزه بودند) که حکایت دیگری از مواجهه انسان با مرگ است. انسانی که اگرچه مرگ بسیاری از افراد و عزیزانش را حتی در کنار خود می بیند ، اما مرگ خود را هیچگاه باور ندارد.

فیلم "اولین برف" مشابه کمدی رمانس "زندگی یا چیزی شبیه به آن" است که استفن هرک در سال 2002 درباره یک خبرنگار موفق تلویزیونی ساخت . خبرنگاری (بابازی انجلینا جولی) که  در یکی از مصاحبه های فانتزی اش با پیش گوی دوره گردی درباره نتیجه یک مسابقه فوتبال ، ضمن اینکه می شنود تیم محبوبش برخلاف انتظار به تیم ضعیفی خواهد باخت ، در می یابد که فقط یک هفته دیگر زنده است. او ابتدا قضیه را به سخره می گیرد ولی هنگامی که شاهد باخت تیم مورد علاقه اش با همان نتیجه پیش بینی شده آن دوره گرد می شود و چند پیش گویی وی را نیز تحقق یافته می بیند ، دچار اضطراب و تشویش شدیدی شده که گویا عنقریب مرگ ، او را در خواهد ربود. 

در فیلم "اولین برف" هم  یک فروشنده موفق و پرکار به نام جیمی ( بابازی گای پیرس) که احتمالا هیچوقت تصوری از مرگ خود نداشته است، در اوج مشغله کاری ناگهان به طور تصادفی با پیشگوی دوره گردی مواجه می شود که پس از اشاره به برخی از خصوصیات زندگی اش از جمله مسابقه تیم بسکتبال مورد علاقه اش ، مرگ قریب الوقوعش را نیز پیش بینی می کند. اگرچه در ابتدا نمی خواهد این موضوع را به وی بگوید اما با تهدید و اجبار جیمی ، واقعیت را برایش شرح می دهد. جیمی ابتدا باور نمی کند ولی هر لحظه می بیند که سایر پیش گویی های وی از جمله نتیجه آن مسابقه بسکتبال ، درست از کار در می آید. او به هر ترتیبی که هست مجددا پیشگوی مذکور را یافته و سعی می نماید که وی را وادار سازد تا زمان مرگش را هم پیش بینی کند تا اینکه سرانجام تنها موعدی که از زبان وی می شنود ، این است که تا اولین برف زنده می ماند. از این پس جیمی سعی می کند که از مرگ فوق بگریزد. ابتدا به مسئله قلبی اش مشکوک می شود و در همین اثنا متوجه می گردد که همبازی دوران کودکی اش ، وینسنت که سه سال پیش توسط او  لو رفته و به زندان افتاده بود ، به شهر بازگشته است. حالا جیمی براین باور است که مرگش توسط وینسنت اتفاق می افتد و سعی دارد وی را از خود دور سازد. از همین رو خودش را مدتها در خانه حبس می کند ، نامزدش را از خود دور می نماید ،  اسلحه ای خریداری کرده و منتظر وینسنت پشت در و پنجره بسته خانه اش کمین می کند اما همانطور که حمله قلبی ، تهدیدی جدی برایش نبود  ، وینسنت نیز به سراغش نمی آید که  به جای او  ، خودش را به قتل می رساند ، چراکه همواره جیمی را دوست داشته و حالا که خیانت وی را نسبت به خودش دیده ، دیگر انگیزه ای برای ادامه زندگی نمی بیند و...

فیلم "اولین برف" ، تلنگری به انسان غفلت زده امروز است که غرق در روزمره گی و اشتغالات فراوان ، از خود و از مرگ غافل مانده و زمانی به خود می آید که دیگر خیلی دیر شده است. واقعا خیلی شانس می خواهد که مانند جیمی از زمان مرگ خود آگاه شویم و فرصت جبران برخی کاستی ها را داشته باشیم . جیمی هم هنگامی که متوجه می شود ،  راهی به جز سپردن خویش به کام مرگ ندارد (پیشگو به وی اطمینان خاطر می دهد که این سرنوشت توست و گریزی از آن نداری ) سعی در اصلاح اموری می کند  که تا آن موقع از آنها غافل مانده بود. او یکی از دستیارانش را که با دوز و کلک از کار اخراج کرده بود ، به سر شغلش  بازمی گرداند ، حساب هایش را تصفیه می کند ، بدهی هایش را می پردازد و حتی از نامزدش که پیش از این از وی رنجیده بود ، دلجویی می نماید و ...و با اتومبیلش عازم دیدار با وینسنت می شود ، در حالی که فکر می کند به دستش کشته خواهد شد  ولی با این حال سعی دارد در آحرین لحظات عمرش ، از وی عذر خواهی کند. این درحالی است که اولین برف شروع به باریدن کرده است.

اما سرنوشت او در جاده ای که همان پیشگو ،  پیش بینی کرده بود ، رقم می خورد ، سرنوشتی که از آن گریزی ندارد.

فیلم "اولین برف " توسط کمپانی باب یاری (تهیه کننده ایرانی تبار) که در تهیه فیلم "تصادف" نیز شریک بود ، تولید شده است.


 

شکرگزاری  به خاطر شیرینی های زندگی

 

 

 

آیا تاکنون فکر کرده اید ،  قهرمان اصلی رمان نویسنده ای  باشید که در طول عمرتان هیچگاه ملاقاتش نکرده اید؟ هر روز و هر ساعت صدایش را بشنوید که رفتار و اعمالتان را توضیح می دهد  و یک روز در حین همان توضیحات در حالی که درباره از کار افتادن ساعت مچی تان سخن می گوید و اینکه شما برای راه اندازی مجددش ، ساعت صحیح را از یکی از منتظران صف اتوبوس پرسیده و ساعت خود را براساس حرف وی تنظیم کرده اید ، بگوید:" او شستش هم خبر نداشت که این عمل ظاهرا ساده و بی ضرر به مرگ قریب الوقوعش می انجامد" !

این همان داستانی است که در فیلم "عجیب تر از خیال" برای هرولد کریک ( با بازی ویل فرل) می افتد که یک کارمند دقیق و منظم اداره مالیات است. تازه ترین فیلم "مارک فورستر"(که سال گذشته هم از وی فیلم ارزشمند "بمان"را دیدیم) براساس فیلمنامه ای از "زاک هلم" که یک نویسنده جوان تلویزیونی معرفی شده ، روایتی جذاب و نو از ارتباط انسان ها با یکدیگر و نیروی قادر متعالی  است که هر دم آنها را در رابطه با یکدیگر آزمایش و هدایت  می کند و تمامی هست و نیست عالم هستی را در خدمت نجات  آنان قرار داده است.

قصه "عجیب تر از خیال" ،  خیلی عادی و به سبک و سیاق اغلب فیلم های دارای راوی ، آغاز می گردد. زندگی روزانه "هرولد کریک" ضمن اینکه تصاویر منتخبش از نظر ما می گذرد ، توسط یک راوی  سوم شخص و یا به قول فیلمنامه نویسان دانای کل ، روایت می شود:

"این داستانی است درباره مردی به نام هرولد کریک و ساعت مچی اش . هرولد کریک مردی است با شماره های زیاد ، محاسبات بی پایان و فوق العاده کم حرف. و ساعت مچی اش حتی کمتر از این حرف می زند. دوازده سال است که او هر روز ، هر یک از  32 دندانش را 76 بار مسواک می زند. 38 بار به صورت عقب به جلو و 38 بار بالا به پایین. دوازده سال است که او هر روز کراواتش را با یک گره به جای دو تا می بندد و به همین خاطر هر روز 43 ثانیه در وقتش صرفه جویی می کند. ساعت مچی اش براین باور است که کراوات یک گره ای ، گردنش را چاق تر به نظر می رساند اما چیزی در این مورد نمی گوید..."

راوی به همین سبک و سیاق خصوصیات زندگی هرولد را شرح می دهد که هروز حتی قدم هایش را در خیابان تا ایستگاه اتوبوس  شمرده و با سرعت یکسانی می رود تا همیشه به  هنگام حرکت اتوبوس به آن برسد. او در اداره مالیات ، دهها پرونده و تخلف مالیاتی را بررسی می کند و هر روز هم مسائل و  سوال های ریاضی و ضرب و جمع همکارانش را شفاها پاسخ می دهد. او برای وقت ناهارش تنها 7 دقیقه و 45 ثانیه و برای ساعت قهوه اش فقط 4 دقیقه و 20 ثانیه وقت تلف می کند تا بهتر بتواند کارش را انجام دهد و تمامی این به وقت بودنش را ساعت مچی اش یادآوری می کند.

اما علیرغم همه این ویژگی ها ، هرولد ، آدم تنهایی است ، او تنها به خانه می رود ، تنها شام می خورد و هر شب ، تنها راس ساعت 13/23 به تختش می رود. تا اینکه به چهارشنبه ای می رسیم که بنا به گفته راوی ، گویا با سایر چهارشنبه ها متفاوت است.

در اینجا نخستین ضربه دراماتیک فیلمنامه به مخاطب وارد می شود و او را در آستانه دنیای عجیب و غریب فیلم قرار می دهد. از این پس متوجه می شویم ، صدای راوی به گوش هرولد نیز می رسد. یعنی هرولد هر آنچه که راوی یا دانای کل در توضیح و تشریح رفتار و عاداتش ، به سمع تماشاگر می رساند را متوجه می شود و  این مسئه بیش از ما برای خود او حیرت انگیز می نماید. ابتدا براین تصور است که کسی در نزدیکی اش با وی حرف می زند ولی بعد درمی یابد که هر گاه حرکتی انجام می دهد و یا فکر و تصوری را در ذهن خود می کاود ، آن صدای مرموز همان را بازمی گوید و به محض اینکه از کار بازایستد ، صدا نیز حرفی برای گفتن ندارد! این دریافت بعدا به عنوان یکی از راه حل های مقابله با صدای مزاحم از سوی یک پرفسور ادبیات به نام "جولز هیلبرت"  ( با ایفای نقش "داستین هافمن") مورد استفاده قرار می گیرد.

به هرحال از این پس برخلاف اغلب فیلمنامه هایی که تا کنون خوانده یا شنیده بودیم و بر خلاف قواعد کلاسیک ، دانای کل با شخصیت اصلی داستان به چالشی طولانی کشیده می شود ، در آن حد که کاراکتر اصلی در صدد یافتن هویت و جا و مکان راوی برمی آید ، خصوصا آن زمان که متوجه می شود ، سرنوشت عنقریبش  در این داستان ، مرگ است!!

اگرچه در برخی فیلم های کمدی ، بعضا شاهد سر و کله زدن آدم های ماجرا  با راوی و مثلا اصلاح اشتباهات وی بوده ایم ( از جمله در همین سریال طنز "باغ مظفر" که اساسا راوی به قالب یکی از کاراکترهای داستان در آمده بود) اما شخصا به خاطر نمی آورم که به این شکل و شمایل ، در قصه یا داستان و یا فیلمنامه ای ، قهرمان ماجرا به یک بازی تعقیب و گریز با راوی سوم شخص و در واقع همان نویسنده قصه مشغول شود ، به نوعی که حتی خود نویسنده از آن اطلاعی نداشته باشد. می توان آن را به کاراکترها و فضای داستان هایی که به نوعی از  احساسات ،  غرائز و درونیات مولف ، (بدون پایبندی به قواعد و چارچوب های رایج) نشات می گیرد ، شبیه دانست که  سرنخ کاراکترهای پدید آمده در چنین فضایی ، اصلا در اختیار نویسنده و مولف نبوده و اساسا آنها هستند که داستان نویس را به دنبال خویش می کشند. شاید نمونه ای از آن را بازهم با زبان طنز بتوان در فیلم "ساختار شکنی هری" وودی آلن یافت که البته در آن فیلم ، نویسنده اثر به هیچوجه حکم راوی و یا سوم شخص را ایفا نمی کند.

اما در "عجیب تر از خیال" هرولد پس از اینکه به وجود یک راوی در زندگیش پی می برد ، سعی می کند او را پیدا نماید . زیرا دریافته که انگار زندگیش بخشی از رمان نویسنده ای شده است (نه آنچنان که در فیلم "نمایش ترومن" با یک برنامه از پیش طرح ریزی شده ، زندگی یک انسان دستمایه برنامه ای 24 ساعته در تلویزیون قرار گرفت) ، به طوری که خود آن نویسنده نیز از وجود وی خبر ندارد. نویسنده ای به نام "کارن آیفل"(با بازی در خور توجه اما تامسن) که مولفی تلخ اندیش است و به سختی رمانی را به پایان می برد. او اینک  10 سال است که رمانی به نام "مرگ و مالیات"(همان که داستان زندگی هرولد کریک را روایت می کند)  را در حال نگارش دارد و هنوز به پایان نرسانده . از همین رو ناشر اثر ، دستیاری به نام " پنی اشر" (با ایفای نقش کویین لطیفه) برایش می فرستد تا به وی کمک کرده و کتاب در موعد مقرر به پایان برسد. دستیاری که مدعی است با 20 نویسنده برای 35 کتاب کار کرده و سابقه نداشته که حتی برای یکی از آنها، نزد ناشر رفته و تقاضای تمدید وقت معین شده را بنماید.

این در حالی است که "کارن آیفل" با شخصیتی به شدت آشفته و درهم ریخته تصویر می شود که مرتبا سیگار می کشد و سیگارهای نیمه تمامش را هم به کمک آب دهان خاموش می کند ، تا بعدا بتواند استفاده کند. همه آنچه ذهن وی را به خود مشغول می سازد ، جز در جهت نابودی و مرگ انسان ها نیست. در اولین صحنه ای که وی را می بینیم ، بر فراز یک بلندی ایستاده و گویی مانند فرشته های فیلم "برفراز برلین" ویم وندرس ،  مشغول نظاره خلایق است اما متوجه می شویم که در خیالش ، حال و هوای پریدن از یک بلندی را آزمایش می کند . بعد هم آنچنان از وضعیت قربانیان سقوط از بلندی برای دستیارش سخن می گوید که انگار لطیف ترین ماجرای انسانی را شرح می دهد.

زاک هلم و مارک فورستر در "عجیب تر از خیال" مخاطب خود را به سفری باورنکردنی در دنیای ادبیات و رمان و قصه می برند ، به طوریکه هر لحظه زندگی و هر گوشه ای از فکر و ذهن و کوچکترین رفتار و سکنات به شکل کلمات و عباراتی جان می گیرند که گویی بر صفحات کتاب نگاشته شده اند. اگر "کی یر کیگور" فیلسوف ،  زندگی انسان ها را همچون نمایشی می پنداشت که خود به تماشای آن نشسته اند ، فورستر و هلم ، هر یک از آدم ها را قهرمان قصه دیگری می پندارند. شاید با همان مفهوم جمله معروف بهرام بیضایی در "مسافران" که : ما همه رویای یکدیگریم.

و مگر نه این است که ما درباره بسیاری از آدم های پیرامون خود ، دائم به قصه بافی و داستان سرایی اشتغال داریم. به قول جامعه شناسی ،  انسانها مدام درحال نوشتن رمان یا نوولی هستند که یا خود قهرمان آنند و یا خویشان و دوستانشان. شاید بارها برای خودمان اتفاق افتاده باشد که در قصه های ذهنی مان ، خود را قهرمان زمانه و دهر کرده ایم و دیگران را مغبون و بازنده. شاید به کرات قصه های خیالی و باورنکردنی از انسان های دیگر در مغزمان ساخته ایم و براساس همان داستان های خیالی ، درباره شان قضاوت کرده ایم ، به عرششان رسانده ایم و یا آنها را به حضیض ذلت کشانده ایم و حتی برخوردهایمان را به تناسب آن خیالات تنظیم نموده ایم.

به هرحال از همان لحظه ای که هرولد باور می کند ،  قهرمان قصه ای شده که قرار است در انتهای آن بمیرد و  به کمک پرفسور هیلبرت سعی در یافتن نویسنده اش  می نماید ، فیلم "عجیب تر از خیال" در دنیای ادبیات غوطه ور می شود و سعی می کند مخاطب خود را از طریق تئوری های این رشته ، به نویسنده ناشناسی برساند که در سمت دیگر فیلم ، به کمک دستیار کم حوصله اش ، تلاش دارد تا راه حلی منطقی برای کشتن هرولد پیدا بکند!

پروفسور هیلبرت اگرچه در ابتدا شک کرده که چگونه دکتر "لفلر" روانشناس (که پس از سالها لیندا هانت را در نقش کوتاه وی دیدیم ) هرولد را نزد یک استاد ادبیات فرستاده (که از قضا مربی استخر و نجات غریق هم هست!!)اماوقتی متوجه می شود که راوی ناشناس هرولد در یکی از جملاتش،عبارت "شستش هم خبر نداشت ..." را به کار گرفته  ، به وجد می آید و علاقمند می شود که ماجرای هرولد و نویسنده اش را دنبال نماید. (چراکه مدعی است وی سالها برروی این عبارت کار کرده و حتی دوره ای هم برای درک و فهم بهتر آن برقرار کرده بوده است!!). او نخست سوالات ظاهرا بی ربطی از هرولد می پرسد برای اینکه بفهمد وی در کدام قصه ها نیست !( چون به قول خودش بهترین راه است برای اینکه دریابند در کدام قصه هست!!) مثلا سوال می کند آیا هیچوقت پادشاه جن ها و غول ها بوده ،  یا برای حل معمای  یک قاتل به خانه ای مجلل دعوت شده (مثل قصه 10 سرخپوست کوچولو ) و یا زمانی شده که بخشی از بدنش متعلق به بدن کس دیگری بوده (مثل مخلوق فرانکستاین) و با پاسخ منفی هرولد ، به قول خودش متوجه می شود او در نیمی از ادبیات یونان ، افسانه های هفت پری و داستان 10 چینی (یا همان 10 سرخپوست کوچولو) نبوده  و  هملت و اسکات فینچ و خانم مارپل و مخلوق فرانکستاین و گولم هم نیست !! بعد با جدیت از هرولد می پرسد که :"آیا خیالت راحت نشد که گولم نیستی؟!!!"

پرفسور هیلبرت سرانجام به نظر خودش از این همه سوال های مسخره به نتیجه مهمی می رسد که هرولد یا در یک قصه کمدی است و یا در داستانی  تراژدی که به قول "ایتالو کالوینو" همه داستانها به یک مفهوم دو وجهی می رسند : تداوم زندگی ، ناگزیری مرگ.  هیلبرت به هرولد متذکر می شود که اگر در رمانی کمدی باشد ، سرنوشتش با ازدواج ختم به خیر می شود و اما در تراژدی ، ناکام از دنیا می رود. برای اینکه هرولد  بفهمد ، قهرمان یک قصه کمدی شده و یا جکایت  تراژیک ، لازم است دریابد که شرایطش با قواعد کدام یک از این نوع داستان ها خوانش دارد. پرفسور می گوید ، در کمدی ، قهرمان داستان غالبا عاشق فردی می شود که در ابتدا از وی تنفر داشته است و نفرت  برای هرولد  ، کلام آشنایی است ، چراکه وی مامور مالیات است و اغلب مشتریانش از وی متنفر هستند!! از جمله یک خانم شیرینی پز به نام "انا پاسکال"(با ایفای نقش مگی جیلنهال) که اخیرا پرونده مالیاتی اش و تخلفات عدم پرداخت کامل مالیات از سوی وی ، به دست جناب هرولد کریک افتاده است. (البته انا پاسکال معتقد است که او مالیات های ضروری اش که هزینه جاده سازی و عمران شهر و کشور می شود را پرداخته ولی حاضر نیست برای هزینه هایی که دولت تحت عنوان دفاع ملی یا عملیات احتیاطی عنوان می کند ، چیزی بپردازد !) 

هرولد سعی می نماید  از طریق رابطه اش با انا پاسکال دریابد که در کدام یک از گونه های  کمدی یا تراژدی حضور دارد. خصوصا که خانم پاسکال به شدت از وی تنفر دارد ، اما او به خانم پاسکال چندان بی علاقه نیست و اگر این ماجرا به یک عشق رمانتیک بدل شود ، کمدی بودن قصه هرولد و پایان خوشش ، حتمی است. اگرچه در ابتدا کفه ترازوی بررسی های هرولد ، بیشتر به سمت تراژدی سنگینی می کند ( چون تنفر خانم پاسکال افزون و افزون تر  می شود و حتی در صحنه ای که انا خواسته به هرولد  محبتی نشان دهد ، وی آن را با کج سلیقگی رد کرده)، اما سرانجام عشق مابین آن دو شعله ور شده و هرولد با خوشحالی زائدالوصفی به دفتر پروفسور هیلبرت رفته تا اعلام کند ، ماجرایش ، یک ماجرای کمدی بیشتر نبوده ولی افسوس که در آنجا از طریق یک فیلم ویدئویی و تشخیص مشابهت  صدای شخصیت درون آن با راوی داستان هرولد ، متوجه می شوند ، راوی گمشده ، خانم "کارن آیفل" ، نویسنده ای منزوی و گوشه گیر و کج خلق است که تمام داستانهایش را با کشته شدن قهرمانش به پایان رسانده!! و حالا هرولد در به در به دنبال خانم آیفل است که ده سالی است دیگر در محافل ادبی ظاهر نشده و کسی از وی خبری ندارد . هرولد قصد دارد از کارن آیفل  بخواهد که او را در داستانش نکشد...

"عجیب تر از خیال" صرف نظر از روایت عجیب و غریبی که دارد و البته با قدرت داستان پردازی و ساختار روایتی درست می توانددنیای خود را کاملا به باور مخاطب بنشاند ( در واقع تماشاگر راحت تر از پرفسور هیلبرت باور می کند که هرولد کاراکتر اصلی داستان فرد دیگری شده است ، چراکه هیلبرت بالاخره یک پرفسور ادبیات است!)، نکات ریز و درشت متعددی در نمایاندن زندگی به ظاهر مدرن و منظم و در واقع تنها و کسالت بار بشر امروزدارد که آدم هایش  را در مرگی تدریجی و بی هدف غرق کرده است. در نخستین برخوردهای هرولد با پرفسور هیلبرت در می یابیم که او نیز همانند هرولد ، آدم تنهایی است و مثل او اسیر یک زندگی ماشینی گردیده است. نخستین مکالمات هرولد و هیلبرت در دستشویی انجام می شود ، در حالی که پرفسور ، لیوان قهوه اش  را هم در دست دارد! "کارن آیفل" و دستیارش "پنی اشر" هم تنها هستند و حتی "انا پاسکال" هم  که به ظاهر همواره با مشتریانش سر و کله می زند ، چندان دوست و همدمی ندارد.  همگی کم و بیش زندگی یکنواخت و ملال آوری را می گذرانند. در واقع همگی به نوعی کپی هرولد هستند و گویی مرگ تراژیکشان در قصه کسی دیگر نوشته شده است. به قولی کسی زندگی خودش را انجام نمی دهد ، همه  آنها نسخه های کلیشه شده ای از یکدیگر هستند که فقط تکرار می شوند و تکرار می کنند. درست مثل همان قواعد کتابی که پروفسور هیلبرت برای نهایت و غایت همه قصه ها ترسیم می نماید که یا کمدی هستند  یا تراژدی . شاید او  نسخه زندگی آدم های ماشینی دنیای تمدن زده امروز  را می پیچد که غالبا زندگی روزمره شان به غیر از این حالات به نظر نمی رسد.  شاید تنها راه خلاصی از وضع موجود شکستن قواعد بازی باشد ، به قول خود هیلبرت خطاب به هرولد : "برو زندگی خودت را بکن ، پنکیک بخور ، یا در واقع آن طور که همیشه دوست داشتی زندگی کن...". آنچه که گویا هیچکس در آن نوع زندگی روباتیک ، حتی فکرش را هم به مغزش راه نداده است. دوست هرولد ، "دیو"می گوید که از 9 سالگی دوست داشته به یک کمپ فضایی برود و خود هرولد هم همواره آرزو داشته که گیتار بزند ولی غرق شدن در مشغله های فرساینده  تمدن امروز ، همه آنها را از آرزو و  آن زندگی که دوست داشتند ، باز داشته  است. از همین رو هرولد برآن می شود ، به کارهایی دست بزند که همواره در زند گی برایش یک تابو محسوب می شده : در میانه هفته به سینما می رود ، قدم ها و تعداد مسواک زدن هایش را نمی شمارد و دیگر حتی کراوات هم نمی زند و بالاخره اینکه عاشق می شود ... و همه اینها دیدش را به زندگی عوض می کند ، زندگی و شیرینی های خانم پاسکال که در ابتدا حتی از خوردنشان اکراه داشت برایش لذت بخش ترین مواهب دنیا می شوند.انا پاسکال هم از آن حالت تنها و عصبی خانم شیرینی پز به درمی آید و خود کارن آیفل که اساسا باور نمی کرد ، داستانش بر زندگی دیگران اینگونه تاثیر بگذارد و فقط آن را یک اثر ادبی می دانست ، به نگرشی دیگر از زندگی می رسد. 

تاثیرات روحی – روانی فردی و اجتماعی و حتی تاریخی آثار هنری ، همواره از سوی جامعه شناسان و روانکاوان مورد تاکید قرار داشته است . از همین رو ، داستان نویسان و فیلمسازان آلمانی در سالهای پس از جنگ جهانی اول برای تقویت روحیه ملت آلمان که دچار سرخوردگی و ضعف شخصیتی  شده بودند ، درباره آینده پرشکوه و شهرها و جوامع عظیم آینده و به اصطلاح متروپلیس ها نوشتند و فیلم ساختند و یا رواج آثار کمدی و موزیکال در سالهای بعد از جنگ دوم در آمریکا به همین دلیل روحیه بخشی به ملتی بود که صدمات جانی و مالی هنگفتی را در طول جنگ تحمل کرده بود. از همین روست که گفته می شود ، تاثیر سوء و یاس آور یک اثر هنری  حتی بر یک نفر می تواند به ویرانی جامعه ای کمک کند. رابرت زمه کیس در قسمت دوم فیلم های "بازگشت به آینده" به این موضوع نگاهی طنزآمیزدارد ، آنجا که یک کتاب گنگستری از گذشته ، جامعه آینده را درون تسلط و حاکمیت گروههای مافیایی فرو می برد. شاید وقتی کارن آیفل ، غم زده و پشیمان ،  در حالی که پس از  به هم ریختن همه وسایل اتاقش ، اینک از ناراحتی برروی میزش دراز کشیده و  به دستیارش می گوید که در کتاب هایش 8 نفر را کشته و خود را در مرگ آنها مقصر می داند

( و به تک تک آنها فکر می کند که چه آدم های نازنینی بودند و چه بی جهت و بدون دلیل کشته شدند)  ، اشاره به چنان تاثیری بر مخاطب باشد که یک رمان ، فیلم و یا اثر هنری دیگری می تواند آنها  را از درون ویران گردانده  و به مرز مرگ و نیستی بکشاند.

حکایت همین ماجرایی است که امروز در جامعه غرب و به خصوص آمریکا رواج دارد که آثار خشونت بار هنری ، چه در زمینه ادبیات و رمان و چه در حیطه فیلم و سینما ، چگونه فضای جامعه را آکنده از بی اعتمادی و انتقام و خشونت نموده ، به طوری  که  تنها بخشی از آن به فاجعه هایی همچون کلمباین و ویرجینیا تک منتهی گردیده است.

شاید کارن هم به این نتیجه رسیده که  القاء یاس و بدبینی واقعا هنر ارزشمند و ماندگاری محسوب نمی شود. یاس و بدبینی که در واقع از روحیات نامطلوب برخی نویسندگان و مولفان  نشات می گیرد. در صحنه ای از فیلم "عجیب تر از خیال" که کارن آیفل و دستیارش برای الهام گرفتن جهت چگونه مردن هرولد به بخش اورژانس بیمارستانی رفته اند ، کارن معتقد است که بیماران و مجروحینی را که می بیند ، سرانجام بهبود می یابندو او به دنبال افرادی است که امیدی به خوب شدن ندارند. در اینجا یکی از بیماران در پاسخ به پرسش کارن که از وی محل مجروحین علاج ناپذیر را سوال کرده بود ، می گوید :"...آیا شما از چیزی رنج می برید؟!! "همچنانکه وقتی کارن  هدف از آمدن به بیمارستان را برای دستیارش ، یافتن آدم های مریض عنوان می کند ، "پنی اشر" خطاب به وی می گوید که :"...خود تو بیشتر مریض هستی !!"

کارن سرانجام به این نتیجه می رسد که نیازی نیست  لزوما قهرمانش را در پایان داستان بکشد . او برخلاف اعتقاد پرفسور هیلبرت که داستان "مرگ و مالیات"   را شاهکار تمام عمر وی دانسته و خصوصا پایان آن را تحسین کرده ، پایان مزبور را تغییر می دهد ، چراکه براین باور است،  وقتی هرولد می داند می میرد و بازهم به استقبال آن مرگ می رود ، یعنی مرگ آگاهانه را انتخاب می کند آنهم برای نجات جان یک پسر بچه ، دیگر لایق مرگ نیست و باید زندگی کند. نمی خواهم از این صحنه و جملات کارن و در واقع زاک هلم ، حضور  زندگی جاوید در مرگ آگاهانه و شرافتمندانه (که به تعبیر ما همان شهادت می تواند باشد) را تعبیر کنم اما به هر حال اشاره کارن به  لیاقت زندگی برای هرولدی که جان خود را فدای زنده بودن هم نوعش می کند ، آن هم پسر بچه ای که مفهوم آینده و چشم انداز و افق دوردست زندگی در یک جامعه محسوب می گردد ، اشاره ای هوشمندانه به نوع انتخاب در زیستن انسانی به نظرمی آید. زیستنی که با  بریدن از آن تعلقات تمدن ماشینی شروع شد و به زندگی خویشتن خویش ( بازگشت به هویت و خود انسانی ) رسید. نوعی تغییر و تحول و تعالی که خود نویسنده را به شدت تحت تاثیر قرار داده ، آنچنان که روش چندین و چند ساله اش در رمان نویسی را عوض می نماید .این خوب زیستن می تواند خیلی ساده تر و راحت تر از جان فدا کردن هم باشد ، اینکه همه تلاش کنند تا دنیای کنونی را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند ، هرکس به سهم وسع خودش . "انا پاسکال" از همین رو ادامه تحصیل در دانشکده حقوق  را رها می کند تا برای دانشجویان دیگر و همکلاسی هایش ، شیرینی های خوشمزه درست کند تا آنها بهتر و سخت تر درس بخوانند.( این خود یک نوع دیگر از فداکاری نیست؟) براساس همین نیت است که وی به شیرینی پزی ماهر تبدیل می شود ، چون براین باور است که دنیا با وجود شیرینی هایش به جای بهتری بدل می گردد. ( او هر روز  به آن گرسنه دانمارکی ، شیرینی مجانی می دهد.) و هرولد هم در واپسین لحظات قبل از استقبالش از مرگ ،"انا" را راهنمایی می کند که کمک های خیریه اش را به جای مالیات حساب کند تا به زندان نرود. به نظر هرولد با زندانی نشدن" انا پاسکال" دنیا جای بهتری برای زندگی خواهد بود.

اگر شکر گزاری عملی به درگاه خداوند را ،  درست استفاده کردن از  نعمت های او بدانیم  ، می توان این تعبیر استفاده از کمترین توانایی ها برای تبدیل دنیا به جایی بهتر را درک دیگری از شکر گزاری قلمداد کرد که به درستی مورد تاکید مارک فورستر و همکار فیلمنامه نویسش قرار گرفته است. از همین روست که جملات پایانی کارن به صورت نریشنی بر داستان هرولد ، حکایت از تغییرات عمده تری در باورها و اعتقادات وی می کند. او که در همان مصاحبه 10 سال قبلش ، تلویحا ابراز می داشت  به خدا اعتقادی ندارد ، اینک در انتهای  آخرین رمانش می نویسد : 

"...گاهی اوقات وقتی خودمان را در ترس و ناامیدی گم می کنیم ، در روزمرگی و یکنواختی ، در ناامیدی و غم ، می توانیم بابت شیرینی های شکری ، خدا را شکرگزار باشیم . و حتی اگر آن شیرینی ها هم نباشد ، اطمینان خاطری که دستان یک آشنا به ما می دهد یا یک اقدام دوستانه و محبت آمیز یا یک دلگرمی لطیف یا یک آغوش مهربانانه و یا یک دلداری همدلانه ، می تواند همان طعم شیرین را به ما بدهد.   لزومی به دیدن  تخت های بیماران لاعلاج نیست یا آن دانمارکی گرسنه ...ما باید به خاطر داشته باشیم که تمام این چیزها ، تفاوت ها و اختلاف ها و ظرافت ها که فکر می کنم جزو وسایل روزمره ما هستند برای دلیل والاتر و بزرگتری در اختیار ما قرار گرفته اند تا جان ما را نجات بدهند. می دانم این عقیده ممکن است که عجیب به نظر بیاید اما این را هم می دانم که آنقدر اتفاق افتاده که بتواند حقیقت داشته باشد. همانطور که یک ساعت مچی جان هرولد کریک را نجات داد..." (تکه ای از شیشه ساعت مچی هرولد در هنگام تصادف مرگبارش با اتوبوس ، راه شریانش را بست تا در اثر  خون ریزی شدید ، جان نسپارد. در واقع می توان گفت که حتی ساعت مچی هرولد هم فداکاری کرد ، خود را شکست و تکه ای از شیشه اش را بر سر راه شریان هرولد گذارد تا جانش را نجات بخشد که حتما با وجود امثال هرولد ، دنیا جای بهتری خواهد شد.)

اشاره کارن می تواند به بسیاری از وقایع و حوادث دور و بر ما باشد که در روز شاید به دفعات اتفاق بیفتد و ما بدون توجه از کنار آنها می گذریم. چقدر اتفاقات خوب و بدی که دست بدست هم می دهند تا ما به راهی برویم که اینک هستیم . چه حوادث تلخ و ناگواری که به لطف خدا از بیخ گوشمان رد می شوند تا شاید هشدار و اخطاری باشد برای انتخاب راه درست و مسیر صلاح ، ولی بازهم متوجه نیستیم. چه بلاهای ویران کننده ای که با عنایت پروردگار از سر می گذرانیم و باز عبرت نمی گیریم. در حالی بسیاری از این وقایع و حوادث را با اطلاق شانس و بخت و اقبال تعبیر می نماییم و بدون توجه به عملکرد و کارنامه رفتاری خود و همچنین بی اطلاع از مصالح و نتایج آن اتفاقات ، رویدادهای منفی را ناشی از بد شانسی و حوادث  خوب را نتیجه خوش شانسی تلقی می کنیم. غافل از اینکه تمامی آن وقایع و رویدادها ، از روی حساب و کتاب اتفاق افتاده و گرداننده قاهر و مقتدری ، عامل بر سرنوشت ما ، بنا بر لیاقت و شایستگی مان ، آن را هدایت کرده است. که به هرحال بد و خوبش ، مصلحت خداست و نیکو تر آنکه خود را به رضای او بسپاریم که همانا بالاترین پاداش هاست.

در فیلم "عجیب تر از خیال " هم در واقع ، هرولد شایسته آن زندگی متفاوت و شیرین می شود چراکه از زنده بودن قراردادی تمدن ماشینی و غیرانسانی بریده و به طرف زیستنی انسانی گام برداشته تا آن حد که آگاهانه جانش را برای نجات انسان دیگر فدا کرد. (یکی از متعالی ترین صفات انسانی) . آنچه که امروز در جامعه تکنولوژی زده غرب  هیچگونه مفهومی ندارد ، آن چنان که دکتر معالج هرولد به وی می گوید :"...اگرچه کار شجاعانه ای کردی ولی حماقت بار بود!". اینچنین است که در فرهنگ امروز غرب ،  مادیت و منفعت پرستی بر معنویت و ارزش های انسانی غالب شده  و  فداکاری در راه انسان و انسانیت برابر با حماقت فرض می گردد!! شاید از همین روست که از درک حقیقت  بسیاری از وقایع امروز که در دنیا اتفاق می افتد ، عاجز مانده اند! 

هری پاتر پس از 11/9  


 

 

 

خوشبختانه امروز در شرایطی قسمت پنجم فیلم های هری پاتر را تحت عنوان "محفل ققنوس" مورد بررسی قرار می دهیم که با انتشار جلد هفتم و آخر این مجموعه  یعنی "هری پاتر و قدیسان مرگبار" ، سرانجام ماجراهای این جادوگر جوان و دوستان دیگرش در مدرسه عجیب و غریب هاگوارتز به پایان رسیده و دیگر اغلب علاقمندان این قصه 10 ساله (که از سال 1997 یا ماجرای ستگ جادویی اش به بازار آمد) از آخر و عاقبت دامبلدور و  دار و دسته اش و همچنین سرنوشت هری و رقیب سمج و قدرتمندش "لرد ولد مورت" باخبر شده اند. حالا که تقریبا اکثر طرفداران هری پاتر دریافته اند که این موجود محبوب شان ، در پایان ماجراهایی که خانم "جی .کی . رولینگ" نوشت ، نه تنها به دام مرگ نیفتاد بلکه خود ،  سرکرده قدیسان مرگ شد و به حساب ولد مورت خبیث رسید ، اگرچه خیلی از یارانش مثل پروفسور لوپین ،  فرد ویزلی ،  تانکس و مودی و حتی جن خانگی اش یعنی "دابی" در جنگ آخر به کام مرگ رفتند و خودش نیز بالاخره با "جینی ویزلی " ازدواج کرد ، همچنانکه رون با هرماین ، زندگی مشترک آغاز کرد ، نمی دانم چقدر جذاب است که  بازهم نبش قبر کنیم و به قضایای کتاب پنجم که اینک دستمایه پنجمین فیلم هری پاتر نیز قرار گرفته است ، بپردازیم. این تشکیک از آن بابت است که به هرحال فیلمنامه های هری پاتر برداشتی بلافصل از کتاب هایش بوده  و اگرچه اغلب به شکلی ناقص و با ابهامات متعدد ، آن کتاب ها را مورد اقتباس قرار دادند و اکثرا فاقد توضیحات روشنگر و مبسوط کتاب های مربوطه بودند ولی به هرحال هر آنچه در فیلم های مذکور می گذرد ، به صورت خلاصه ، فشرده ، ترکیبی و یا کوتاه  ولو در حد یک جمله یا عبارت ، همان است که در کتاب روایت شده  است و بررسی کتاب ها که هریک از زبان تصویری قابل توجهی نیز برخوردارند ، می تواند لااقل  نیمی از کار تحلیل فیلمنامه را انجام دهد.

فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" را شاید بتوان یکی از وفادارترین و خوش اقتباس ترین بخش های مجموعه هری پاتر تا امروز دانست ، همچنانکه قسمت سوم یعنی "هری پاتر و زندانی ازکابان" به لحاظ اقتباسی ، می تواند ضعیف ترین  قسمت لقب گیرد ، از آنجا که فیلمنامه نویس ، اغلب ظرائف و دقائق معمایی و پیچیده ای  که در کتاب به روشنی بیان شده بود را با کج سلیقه گی از نظر دور داشته بود. شاید از همین رو بود که استیو کلاوز (نویسنده فیلمنامه 4 قسمت قبلی ) در آستانه تحریر  قسمت پنجم ، کنار گذاشته شد و به جای وی ، "مایکل گلدنبرگ " که آثار قابل قبولی مانند "تماس"(1997- رابرت زمه کیس) و "پیتر پن" (2003 - ) را در کارنامه خود دارد ، برای نوشتن فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" انتخاب شد.

در "هری پاتر و محفل ققنوس" ، هری در پنجمین سال تحصیلش در هاگوارتز ، به وجود یک گروه مخفی مبارز علیه ولد مورت پی می برد که توسط دامبلدور بوجود آمده و "محفل ققنوس" نام دارد. گروهی که سالها پیش نیز وجود داشته ولی با کشته شدن و یا جنون برخی اعضای آن از هم پاشیده شد. در گروه جدید ، تقریبا تمامی دوستان هری مثل سریوس بلک ، پرفسور لوپین ، ویزلی ها ، پرفسور اسنیپ و ...حضور دارند. اما در پنجمین سال ، هاگوراتز با استاد جدیدی برای مقابله با جادوی سیاه مواجه است به نام "دولورس آمبریج" که در واقع مامور وزارت سحر و جادو و چشم مخفی کورنلیوس فاج است که به فعالیت دامبلدور و دار و دسته اش علیه وزارتخانه مشکوک شده ، در حالی که بازگشت ولد مورت را هم قبول نداشته و طرح آن توسط دامبلدور و هری پاتر و دیگران را پوششی برای توطئه علیه خود می داند. آمبریج قصد دارد که دیگر به هیچوجه درس عملی مقابله با جادوی سیاه را به دانش آموزان هاگوارتز یاد ندهد تا امکان توطئه یاد شده را کمتر گرداند اما هری پاتر که خطر بازگشت ولد مورت را جدی می بیند ، با کمک هرماین و رون ، از دوستان خود ، گروهی را تحت عنوان "ارتش دامبلدور" تشکیل داده و به آموزش آنها اقدام می کند. گروه پس از مدتی تمرین و فراگرفتن اصول مبارزه برعلیه جادوی سیاه ، توسط ماموران آمبریج کشف و افرادش تنبیه می شوند . در همین حال است که ولد مورت هم سعی می کند از طریق ذهن ، هری پاتر را کنترل کرده و او را به سازمان اسرار بکشاند تا از پیشگویی قدیمی پرفسور تریلاونی درباره خود و هری مطلع گردد. اما این تلاش به نبرد ارتش دامبلدور و مرگ خواران ولد مورت می انجامد که اعضای محفل ققنوس نیز وارد ماجرا شده و در همین جنگ است که سیریوس بلک توسط دختر عمویش ، بلاتریکس لسترنج کشته شده و هری در تعقیب بلاتریکس ، با ولد مورت مواجه می شود در حالی که دامبلدور نیز در کنارش است اما بازهم به دلیل عشق و دوستی که در وجودش موج می زند ، از دست ولد مورت خلاص می گردد.

خوشبختانه در فیلم "هری پاتر و محفل ققنوس"  علیرغم اقتباس از 3 کتاب (برخلاف کتاب سوم که فقط یک جلد بود و یا چهارمین قسمت که 2 جلد آن را تشکیل می داد) تقریبا اغلب فراز و نشیب های قصه ، گره ها و معماها و شخصیت های کتاب مطرح شده اند ،  اگرچه طرفداران پر و پاقرص این مجموعه براین باورند که همچنان برخی نکات مهم مغفول مانده و به فیلم راه نیافته تا ابهاماتی در نتیجه گیری از قصه و اتفاقاتش باقی بماند. اما این وفاداری دشوار برای تبدیل 3 جلد کتاب نسبتا قطور به یک فیلم حدودا دو ساعت و پانزده دقیقه ای در واقع به این علت بوده که کتاب پنجم فاقد بخش عظیمی از ظرائف و دقائق قسمت های قبلی به نظر می رسد. در این بخش شاهد ماجراهایی هستیم که اغلب پس زمینه های آنها در قسمت های قبلی توضیح داده و روشن شده اند( مثل حضور امثال سیریوس بلک و پروفسور لوپین در محفل ققنوس یا تلاش ولد مورت برای دستیابی به هری و یا حمایت پرفسور اسنیپ از هری)  و یا پیش زمینه اتفاقاتی قرار می گیرند که در بخش های بعدی به نقطه اوج و تاثیر خود می رسند ( مانند تشکیل محفل ققنوس یا برملا شدن پیشگویی رابطه هری و ولد مورت و یا چشم در چشم شدن ولد مورت و دامبلدور)  .

قسمت پنجم را می توان ساده ترین و سرراست ترین بخش مجموعه هری پاتر تا اینجا دانست . در این قسمت مثلا آن پیچیدگی ها و رمز گشایی جذاب از قضیه حیوان نمایی گروه غارتگر و نقشه جادویی هاگوارتز که همه ماجرای سیریوس بلک و پدر هری و پروفسور لوپین و درگیری هایشان با ولد مورت را روشن می ساخت به چشم نمی خورد  یا حوادث جذابی مانند چگونگی تبدیل بارتی کراچ به مودی در قسمت چهارم که سابقه تبدیل شدن به مادر خود و گریز از آزکابان  هم داشت ، دیده نمی شود و یا نمادهایی همچون دفترچه خاطرات تام ریدل که بخشی  از سابقه ولد مورت را در قسمت دوم بازگشایی می کند و بعدا هم در کتاب ششم (هری پاتر و شاهزاده دورگه ) مشخص می شود که یکی از "هورکروکس" های ولد مورت است که قسمتی  از روح وی را با خود همراه دارد ، رویت نمی گردد.

در هر یک از بخش های پیشین ، معمولا یک معمای اصلی (که ممکن بود چیستانک هایی را هم در کنار خود داشته باشد )در ابتدای قصه ولو در عنوان کتاب و فیلم ،مطرح شده و در انتها ،  در ادامه بازگشایی سایر چیستانک ها ، به طور شگفت آوری حل می گردید.  مثلا این معما در قسمت اول به آن سنگ جادویی بازمی گشت و در بخش دوم ، تالار اسرار بود. بخش سوم همان ماجرای گروه غارتگر ، نقاط مبهم روابط گذشته هری پاتر و دوستان و دشمنانش را روشن می گرداند و در قسمت چهارم هویت اصلی مودی قلابی (یعنی همان بارتی کراچ و معجون جادویی اش برای تغییر چهره ) که ناگهان در اواخر داستان افشاء می شد ، راز و رمز برنده شدن هری در مسابقه سه جادوگر و رسیدنش به ولد مورت را برملا می ساخت.

اما در "هری پاتر و محفل ققنوس" چندان با  چنین رابطه های پازل گونه برخورد نمی کینم. بنابراین فیلمنامه نویس ، آن هم کسی همچون مایکل گلدنبرگ که در فیلم "تماس" به شکل تحسین برانگیزی  به جزییات یک حادثه ماورایی پرداخته بود ، کمتر با ریزه کاری های پیچیده و دشوار فیلمنامه ای مواجه بوده و به همین دلیل به راحتی از پس اقتباس قصه ظاهرا طولانی پنجم برآمده است. به نظر می آید تنها موارد حذف شده مهم کتاب در فیلم ، یکی مسابقه کوییدیچ اوایل فیلم است که باعث اخراج شدن هری توسط آمبریج شد و دیگری مسابقه کوییدیچ دوم که هنگام حضور هری و هرماین همراه هگرید در جنگل ممنوع برگزار شد (که البته در فیلم رون هم همراه آنهاست ) تا برادر غول پیکر وی را ببینند ، که در آن مسابقه ، رون جام برنده را دریافت می کند. البته در فیلم "هری پاتر و محفل ققنوس" ، مثل قسمت پیشین ، نقش "دابی" نیز حذف شده.(چرا؟) در حالی که همین دابی است که اتاق نیازمندی ها را برای هری و رفقایش  پیدا می کند و در موارد مختلف نیز کمک هایی به آنها انجام می دهد ، از جمله وقتی آمبریج و افرادش در حال اقدام برای گیر انداختن ارتش دامبلدور  هستند ، (در کتاب) همین دابی است که قضیه را به هری و دیگران خبر می دهد اما در کمال حیرت این جناب دابی ،  در فیلم اصلا حضور ندارد!!

مایکل گلدنبرگ ، به خوبی توانسته صحنه های بسیار طولانی کتاب را موجز و خلاصه ارائه کند ؛ همچون سکانس های بازرسی آمبریج از کلاس ها و نحوه درس دادن اساتید هاگوارتز که صفحات زیادی از کتاب را در برگرفته ولی با استفاده از مختصرترین تصاویر و عامل رویداد موازی به مطلوبترین صورت کوتاه شده ، همچنین  فصل بازجویی های آمبریج از هری پاتر یا تقلیل نامه های متعدد به تنها یک نامه که در ابتدای  فیلم  و پس از کاربرد جادو توسط هری در خارج از هاگوارتز برای فراخوان و تنبیه او  وارد خانه دادلی ها می شود و یا توزیع صحبت های طولانی دامبلدور در  صحنه گفت و گوی مفصلش با هری در فصل ماقبل آخر کتاب (که حدود 30 صفحه از آن را در بر می گیرد)  به صحنه های قبلی (مثل افشای پیشگویی پروفسور تریلاونی که در گوی بلورین سازمان اسرار ثبت شده به همان سکانس حضور هری و سایر افراد ارتش دامبلدور در سالن اصلی آن سازمان ) و کوتاه شدن آن سکانس در حد چند جمله دامبلدور و آخرین عبارات هری خطاب به رون و هرماین در سکانس پایانی فیلم .

شاید بتوان تنها وجه معمایی و پازلی فیلم را همان اسلحه ولد مورت دانست که اوایل فیلم در خانه سریوس و جلسه محفل ققنوس مطرح شده و در پایان متوجه می شویم که همان پیشگویی تریلاونی و آن گوی بلورین بوده که مشخص می کند از میان هری پاتر و لرد ولدمورت ، تنها یکی از آنها زنده می ماند و دیگری به دست آن یکی ، کشته می شود. که این موضوع برخلاف کتاب ، بازگشایی اش به آخر قصه موکول نشده و بتدریج در طول فیلم روشن می گردد.

اما به جز اینها که چندان نمی تواند بحث اصلی درباره فیلمنامه هری پاتر پنجم باشد ، آنچه در رابطه با روند اصلی داستان های هری پاتر بایستی مورد اشاره قرار گیرد ، سیر خاصی است که ساختار روایتی و سبک موضوعی این داستان ها با توجه  به مسائل روز طی کرده اند . به این مفهوم که شکل گیری داستانی همچون هری پاتر در سالهایی اتفاق می افتد (اواسط دهه 90) که جامعه غرب به خصوص آمریکا ، پس از تجربه تلخ دو دهه (دهه های 70 و 80) عصیانگری علیه اخلاقیات و مذهب و بنیادهای سنتی اجتماع مانند خانواده ، که به فجایع تکان دهنده ای منجر شد ، با نوعی بازگشت مواجه گردید ، بازگشت به مبانی اخلاقی و به ویژه دینی که خصوصا در دهه 90 گرایشان مذهبی بسیار قوی در جامعه غرب در مقابل خلاء روحی – روانی عمیقی که طی دو دهه ذکر شده جامعه را به قهقرا کشانده بود ، به وجود آمد. در این دهه تمایلات افراطی هم آنچنان نضج گرفت که صدها گروه و کالت من در آوردی سر بیرون آوردند . تردیدی نیست  در به وجود آمدن و رشد قارچ مانند کالت های مورد بحث ، قطعا پول های محافل سرمایه داری جهانی که همواره با مذاهب اصلی و واقعی مشکل داشته و آنها را در نهایت به زیان منافع دراز مدت خود دیده اند ، نقش  به سزایی ایفا کرده  است. در میان همین کالت های مشکوک است که شاهد تشکیل محافل و جلساتی ابتدا با نام جن گیری و سپس جادوگری و شیطان پرستی هستیم که براساس آمار انجمن های معتبر شهری و مردم شناسی در آمریکا فقط در نیمه اول  دهه 90 ، هزاران محفل جن گیری و جادوگری و شیطان پرستی در سراسر آمریکا شکل گرفت که بعضا با اجرای مراسم عجیب و غریب موجب ایجاد وحشت برای شهروندان می شدند.


به هر حال  ، قصه هری پاتر نیز از دل چنین شرایطی بیرون می آید. واقعا نمی توان تشخیص داد که فکر این داستان تا چه حد  اریژینال و تنها برگرفته از ذهن خانم رولینگ بوده ولی این قطعی به نظر می رسد  که پس از خرید حقوق کتاب هایش (پیش از نوشتن چهارمین جلد ) توسط غول عظیم رسانه ای دنیا یعنی "تایم وارنر" که کمپانی برادران وارنر نیز تحت مالکیت آن است و سرازیر شدن میلیاردها دلار برای ادامه یافتن داستان های هری پاتر و ساخته شدن فیلم هایی براساس همه کتاب های منتشره و یا آنهایی که در آینده انتشار خواهند یافت ، تاثیر تفکرات صاحبان این کمپانی  بر دنباله داستان ها غیر قابل انکار است. چنانچه در یک مقایسه اجمالی مابین 3 کتاب اول که پیچ و خم های جادوگری بر خط  روایتی آن حاکم است با قسمت چهارم که فضای آن از تم  اصلی فاصله گرفته و به فضای رایج فیلم های تجاری هالیوود نزدیکتر می شود ، متوجه این تاثیر می شویم . به هرحال اینک خانم جی کی رولینگ از سوی کمپانی های بزرگ و سرمایه های عظیمی  حمایت و به اصطلاح ساپورت می شود که سرنخ همه این ماجراها را در دست دارند و گفته می شود ، پیش از نوشتن هر کتاب گویی این خانم با مشاوران متعدد این کمپانی ها جلسات مختلفی داشته و خطوط  اصلی برای نوشتن قسمت بعدی را از آنها دریافت می کند. ازهمین روست که درصحنه های مختلف قسمت های اخیر به شدت به یاد سکانس های معروف فیلم های شناخته شده هالیوود می افتیم. مثلا  در "هری پاتر و جام آتشین" به شکل تردید ناپذیری از عناصر روایتی "ارباب حلقه ها"(رمان اصلی) و "جنگ های ستاره ای" و آثار دیگری مثل "شکارچیان روح" وام گرفته شده (دوئل  چوبدستی های هری پاتر و ولدمورت در فیلم" هری پاتر و گوی آتشین " حتی در اجرا و جلوه های ویژه ، یادآور درگیری جدای و سیث در قسمت سوم "جنگ های ستاره ای" است ) و حتی علنا ولدمورت را همچون قطب منفی فیلم اخیر "لرد تاریکی" میخوانند. همین طور  "محفل ققنوس" به گروههای مبارز مخفی که طی جنگ جهانی دوم علیه آلمان ها شکل می گرفت ، شبیه است که گونه های مختلفی از آنها را در فیلم های جنگی که خصوصا آنها که مقاومت فرانسوی ها در برابر آلمان ها را به تصویر می کشیدند ، بارها و بارها دیده ایم  .آن دسته بندی بچه ها در ارتش دامبلدور را هم به کرات و به انحاء گوناگون در فیلم های نوجوانانه بعضا ظنز آمیز شاهد بوده ایم مثل "عملیات سیب زمینی " یا  "مامور ما کدی " و یا به شکل اصلی تری در تمرینات و عملیات گروه کودکان گمشده قصه "پیتر پن " که علیه کاپیتان هوک خبیث آموزش دیده و بیسج می شوند و  می تواند منشاء الهام همه داستان های مشابه بعدی باشد.

اما کتاب پنجم هری پاتر ، در طی سالهای 2001 و  2002   نوشته شده و در جولای 2003 منتشر گشت. آغاز نوشتن "هری پاتر و محفل ققنوس" در شرایطی است که حادثه 11 سپتامبر 2001 اتفاق افتاده و تمامی فعالیت ها اعم از سیاسی ،  اقتصادی ، فرهنگی و هنری را در آمریکا تحت تاثیر قرار داده ، به نحوی که فرودگاههای تعطیل شده ، دانشگاهها و موسسات آموزشی در حالت بلاتکلیفی به سر برده و حتی فعالیت فیلمسازی در استودیوها ، متوقف گردیده بود  و سران هالیوود گرد آمدند تا برای احیاء غرور خرد شده آمریکاییان فکری بکنند. اکران بسیاری از فیلم های که سیاست های آمریکا را مورد انتقاد قرار داده بودند ، به تعویق افتاد و حتی نماهای برج های دو قلوی نیویورکی که در حادثه 11 سپتامبر با خاک یکسان شدند ، از درون فیلم ها در آمد! نتیجه جلسه فوق العاده کمپانی داران هالیوود این بود که تولید فیلم  در جهت حمایت از سیاست های به اصطلاح ضد تروریستی دولت بوش ، بایستی سمت و سو یابد. در چنین شرایطی کمپانی برادران وارنر به عنوان یکی از اصلی ترین استودیوهای فیلمسازی هالیوود ، دستور نوشتن کتاب پنجم هری پاتر را به "جی کی رولینگ" داد. این درحالی بود که فیلم اولین کتاب را دو ماه پیش از 11 سپتامبر ، نمایش داده بودند  و دومین فیلم نیز در مراحل فیلمبرداری قرار داشت.

اینکه آیا برای نوع ساختار روایتی و مسیر داستان کتاب پنجم از سوی روسای "تایم وارنر" ( که در آن جلسه صاحبان استودیوهای فیلمسازی هالیوود ، پیمان تولید فیلم در جهت سیاست های حاکم بر آمریکا بسته بودند) به خانم رولینگ توصیه و یا خط و خطوطی داده باشند را از محتوای خود این کتاب می توان دریافت . آیا اینکه فضای حاکم بر قصه هری پاتر از نوع جادو و معمایی در 3 کتاب اول و مخلوط با حادثه و حادثه پردازی در کتاب چهارم ، ناگهان به فضایی سیاسی در کتاب پنجم تبدیل گردد، تصادفی است و از ذهن خانم رولینگ بیرون آمده است ؟!

تشکیل گروهی مخفی به نام "محفل ققنوس" در مقابل لرد تاریکی و ورای حاکمیت وزارت سحر و جادو و شخص کورنلیوس فاج که وجود ولد مورت را منکر هستند و نتیجه ذهن دامبلدور و هوادرانش می دانند و برای حفظ حاکمیت خویش ،توسط دولورس آمبریج  شرایط امنیتی و اطلاعاتی سختی بر هاگوارتز حاکم می کنند تا هر نوع توطئه ای علیه خود را حنثی کرده  و مجازات متخلفان را تا تبعید به زندان مخوف ازکابان پی گیری نمایند، شباهت انکار ناپذیری به موقعیت آمریکا پس از 11 سپتامبر 2001 در مقابل مخالفانش دارد که بنا به تئوری بوش هر اعتراض و  انتقادی را به تروریسم تعبیر کرده و مستوجب شدیدترین برخوردها دانستند. خانم رولینگ درواقع در "هری پاتر و محفل ققنوس" ، قهرمان نوجوان خود را با وقایع روز همساز کرده  و او را در مقابل چالش های سیاسی آشنا قرار می دهد : اینکه فرض از بین رفتن تروریست ها  (ولد مورت) ، خوش خیالی است و بایستی علیه آنها در گروههای مانند "عمل میهن پرستانه" (محفل ققنوس) متشکل و وارد عمل شد ،  اینکه حادثه 11 سپتامبر به دلیل همین خوش خیالی در مورد دشمنان آمریکا و ضعف دستگاههای امنیتی (وزارت سحر و جادو) به وقوع پیوست! و اینکه زندان ازکابان بی شباهت به زندان های گوانتانامو و ابو غریب نیست. آمبریج هم سعی می کند با انواع و اقسام شکنجه ، هری پاتر یا چو چانگ را وادار به لودادن دوستان و نقشه هایشان بکند و با اطلاعیه های مختلف ، شرایط ویژه بر هاگوارتز حاکم نموده است ، او به راحتی استراق سمع می کند ، در گوشه گوشه مدرسه ، جاسوس قرار داده و حتی دامبلدور را به زندان ازکابان محکوم می کند.

از همین قسمت است که لرد ولد مورت  به تدریج عوامل خویش را در وزارت سحر و جادو ، نفوذ می دهد تا به تدریج آن را در اختیار بگیرد. از همین روست که وقتی هری به دادگاه این وزارتخانه می رود در یک لحظه در کنار کورنلیوس فاج ، مرگ خواری همچون لوسیوس مالفوی را هم مشاهده می کند. از همین قسمت است که ولد مورت ، سعی در جذب دیمنتورها (دیوانه سازها) به سوی خودش می کند  تا در قسمت های آینده اساسا ، ازکابان را به تسخیر خود در آورد.

به هرحال هری پاتر و دوستانش ، پس از 11 سپتامبر 2001 و در قصه "محفل ققنوس" دیگر آن حال و هوای صرفا جادو بازی ها و کرکری خواندن با لرد تاریکی ندارند و بازی های سبکسرانه برای گذران دوره ای از مدرسه هاگوارتز را کنار گذاشته و به انقلابیونی سیاسی! بدل شده اند که حالا مبارزه ای متشکل و سازمان یافته را در دستور کار قرار داده اند!!

نکته آخر درمورد وابستگی جی کی رولینگ  به مافیای رسانه ای امروز آمریکا تصور می کنم دو سند زیر کافی باشد که اگر رسانه غول پیکر "تایم وارنر" و دلارهایش به کمک ایشان نمی آمد ، به اصطلاح کلک هری پاتر جی کی رولینگ در دادگاههای آمریکا و توسط کسانی که ادعای حقوق مولف بر اصل قصه را داشتند ، کنده شده بود:

۱- در سال 2002 خانم جی کی رولینگ در دادگاه محلی شمال منطقه نیویورک توسط یک مولف پنسیلوانیایی به نام  نانسی استافر مورد اتهام قرار گرفت که ایده هری پاتر را از داستانی که وی در 1984 به نام "افسانه راه و موگل ها" نوشته ، برداشت کرده است. داستانی که حتی کاراکتری به نام "لاری پاتر" در آن نقش اصلی را داشته و دردنیای جادوگران می گذشته است. دلائل نانسی استافر و مستنداتش آنقدر محکم و کافی بود که برخی رسانه ها محکومیت خانم رولینگ را حتمی دانستند اما روزی که همه در انتظار برگ آخر استافر بودند ، پس از مذاکره نماینده "تایم وارنر" با او  ، ایشان گفت که هیچ دلیل محکمی ندارد و شکایتش را پس گرفت!!!

2- در سوم آوریل 2003 دیمیتری یمتس روسی که مدعی بود کتاب "ماهی دوگانه جادویی" اش را قبل از "هری پاتر و سنگ جادو" منتشر کرده است ، آن را مجددا در آلمان به چاپ رساند و مورد شکایت رسانه "تایم وارنر" قرار گرفت. داستان کتاب بسیار به قصه "سنگ جادو" شباهت داشت و حتی برخی کارشناسان حقوقی و ادبیات آن را به لحاظ ساختاری و محتوایی ، اریژینال تر از داستان خانم رولینگ می دانستند اما بازهم دلارهای "تایم وارنر(که صاحب رسانه ای کمپانی برادران وارنر هم هست) پیروز میدان شد و خانم رولینگ به کارش ادامه داد.

ذکر این نکته نیز بی مناسبت نیست که در کتاب "رمز داوینچی" ( دن براون ) ذکر شده ،  قصه هری پاتر یکی از تلاش هایی است که خانقاه صهیون برای زنده نگه داشتن نام و یاد مریم مجدلیه به عنوان مادر نسل عیسی مسیح و البته مسیح موعودی که گویا حق امپراطوری اش غصب شده و قرار است برای نجات قوم یهود از راه برسد ، انجام شده. این اعتقاد ، امروزه ( در مقابل سکوت کلیسای کاتولیک ) از سوی برخی فرقه های صهیونیستی علنا عنوان گردیده و برای تبلیغ آن میلیاردها دلار از سوی محافل جهانی سرمایه داری هزینه می شود تا میلیون ها نسخه از کتابش همزمان در دهها کشور جهان توزیع گردد  و فیلمش در هزاران سالن سینما به نمایش درآید. ولی گویا مردم جهان هم از این قصه و فیلم هایش خسته شده اند که بیش از یک هفته در صدر جدول پرفروش ها تحملش نمی کنند در حالی که فیلم های بسیار کم سر و صدا تر ، حداقل دو هفته بر بالای جدول باکس آفیس می مانند. این نگرانی را از هم اکنون  برخی  سران کمپانی برادران وارنر ابراز داشته اند که استقبال از فیلم ششم (که در سال 2008 اکران خواهد شد) و قسمت هفتم هری پاتر (که در سال 2010 به نمایش در می آید) بسیار کمتر از این باشد و این استودیو را با وجود هزینه فوق العاده بالای ساخت آثار مذکور ، با شکست فاجعه باری مواجه گردانند.

 

 

نظم نوین جهانی :

 برای غرب صلح و برای بقیه جنگ!  

 

دهمین فیلم کاترین بیگلو ، به سبک و سیاق موج دوم سینمای امروز جهان درباره حضور سربازان آمریکایی در عراق و اشغال این کشور منتها از نقطه دید آزاد سازی و به اصطلاح ارمغان دمکراسی برای مردم بخت برگشته آن دیار است. بیگلو که با فیلم آخرالزمانی "روزهای عجیب" و به لطف فیلمنامه همسر سابقش جیمز کامرون در آستانه هزاره سوم و با تغییر و احول جهان در هنگامه تغییر و تحول هزاره معروف شد. اینک او پس از فیلم            "K-19: The Widowmaker" در سال 2000 باز دیگر به سراغ موضوعی جنگی – نظامی رفته و این بار مستقیما درگیر جنگی شده که بیش از 7 سال است ، ارتش ایالات متحده را به طور تمام عیار درگیر خود ساخته است.

کاترین بیگلو کمتر فیلمنامه آثارش را خود نوشته و برای فیلم " محفظه رنج بار" نیز به سراغ "مارک بول" رفته که پیش از این نیز فیلمنامه جنگی " در دره اله" را برای پال هگیس نوشته بود.

فیلم "محفظه رنج بار" درباره یک گروه خنثی کننده بمب ارتش آمریکا در عراق است که به اصطلاح در لبه خطر نابودی حرکت کرده و اعضای آن در هر لحظه از حضور خویش ، با مرگ دست و پنجه نرم می کنند. فرمانده این افراد را گروهبان تامپسون ( با بازی گای پیرس) بر عهده دارد که در همان ماموریت اول در جریان انفجار بمبی قوی در کنار خیابان ، کشته      می شود.(گاری پیرس و رالف فاینس دو بازیگر معروف فیلم هستند که هر یک در بیش از یک سکانس بازی ندارند!)

گروهبان ویلیام جیمز ، جانشین فرمانده مقتول شده و این بار اعضای گروه یعنی گروهبان سنبورن و گروهبان الدریج با فرمانده ای کله شق مواجه می شوند که بی محابا به قلب انجار بمب ها می زند و هیچ گونه قوانین احتیاطی را رعایت نمی کند . از این رو بارها و بارها نه تنها خود که سایر افراد تحت فرمان خویش را هم به آستانه مرگ می برد.

فیلم با صحنه های نفس گیری شروع و ادامه می یابد. اعلام کارگذاشته شدن بمب ،   خیابان های خلوت ، نشانه هایی در سایه از بمب گذاران که از دور هدایت انفجارها را بر عهده دارند ، حضور بی واسطه دسته خنثی کننده بمب با آن تعداد قلیل که یک نفر ( فرمانده) به خنثی کردن بمب یا بمب ها مشغول است  و دو تن دیگر مسئول حفاظت جان وی در برابر نگاهها و چشم هایی که آشکار و پنهان ، آنان را می پایند و هر لحظه امکان حمله ، شلیک یا انفجاری می رود که تماشاگر را در تعلیق و انتظاری کشنده فرو می برد ، عناصر مشترک 3-4 سکانس اصلی فیلم محسوب شده و اساس کشش فیلمنامه و فیلم را تشکیل می دهند.

صحنه های طولانی گام نهادن درون منطقه خطر ، جستجوی راهی برای خنثی کردن بمب ها و تلاش دقیق و ظریف گروهبان ویلیام جیمز برای دنبال نمودن سیم ها و خارج ساختن چاشنی های انفجاری ، بیشترین بار این کشش را برعهده دارند و فیلمنامه نویس سعی کرده که در هر یک از موارد خنثی کردن بمب ، تماشاگر را همراه گروه خنثی کننده با صحنه و وضعیت خطیرتر و پیچیده تری روبرو سازد تا بهتر و بیشتر بتواند به اصطلاح گویندگان آنونس فیلم ها ، او را برروی صندلی سینما میخکوب سازد!

پس از انفجار اول ( که با افه های جذابی هم به نمایش درمی آید و گروهبان تامپسون کشته می شود) ، نخستین عملیات خنثی کردن بمب در منطقه ای اتفاق می افتد که ابتدا به نظر می آید فقط یک بمب در کنار خیابان کار گذارده شده و فرمانده جدید یعنی گروهبان جیمز با روش خاصی ، در شروع کارش ، نارنجک دود کننده ای پرتاب کرده تا دید حتی گروه محافظش را کور نموده و سپس همه موارد احتیاطی را کنار می گذارد اما ناگهان متوجه می شود به جای یک بمب ، 6 عدد وجود دارد و همگی با سیم های مشترکی به یکدیگر وصل شده اند. مارک بول برای بالابردن پتانسیل تعلیق این صحنه ، همزمان با خنثی کردن چاشنی های هر یک از بمب ها ، یکی از بومیان را نشان می دهد که با عجله از پله ای پایین می آید تا گویا پیش از خنثی شدن همه بمب ها اقدام به منفجر ساختن آنها نماید.(در صحنه پیشین که قتل فرمانده تامپسون اتفاق افتاد ، شاهد بودیم که کلید انفجار بمب ها توسط یکی از افراد محلی و بوسیله تلفن همراهش زده شد.)

صحنه بعد بازهم این پتانسیل تعلیق افزون شده و به هنگام اقدام جیمز برای خنثی کردن بمب ها ، یکی از همین افراد محلی با تاکسی اش به سرعت خط محافظان را شکسته ، وارد منطقه حفاظت شده و در مقابل جیمز توقف می نماید. البته اوج این تعلیق ها را در صحنه خنثی کردن بمب درون اتومبیلی که در محوطه ساختمان پرجمعیتی پارک شده ، شاهدیم. صحنه ای که به نسبت دیگر سکانس های فیلم ، طولانی تر به نظر می رسد ، خصوصا که تا لحظه دستیابی گروهبان جیمز به سرنخ خنثی سازی بمب ها،دقایق زیادی سپری می شود. ابراز عجز و ترس محافظین جیمز یعنی سنبورن و الدریج از افرادی که آرام آرام روی بام ها و بالکن های اطراف مکان ذکر شده را پر می کنند و به خصوص شخصی که از آنان فیلمبرداری می نماید ، تعلیق ذکر شده  را دو  چندان می سازد. تعلیقی که در صحنه گرفتاری گروه خنثی کننده بمب در بیابان به همراه گروه دیگری از نظامیان آمریکایی در میان تک تیراندازان محلی ، با وجود همان نگاهها و چهره های پیدا و نهان ( خصوصا با تاکید فیلمنامه نویس بر جزییات صحنه و وسواس در پرداخت حس کاراکترها )صورتی عمیق تر پیدا می نماید. نگاهها و چهره های پنهان ، این دفعه از ورای تفنگ های دقیق ، قلب آنان را نشانه گرفته اند.

نگاه کنید به دقت و ظرافت و حساسیت صحنه دوئل تک تیراندازانه گروهبان سنبورن با دشمن محلی(پس از کشته شدن فرمانده تیم صحرایی )که جیمز نیز با دوربین به کمکش می شتابد  و آن خون خشک شده ای که مانع گلوله گذاری تفنگ می شود و الدریج ناچار است در چنان شرایط خطیری که هر لحظه امکان پیش دستی طرف مقابل در زدن سنبورن وجود دارد ، یک به یک خون های خشک شده را از روی گلوله ها پاک کند و در اینجاست که کمک جیمز به وی در شکل ظریفی نمود یافته و بعد دیگری از خصوصیات اخلاقی وی را نمایش می دهد تا چند لحظه بعد در اوج گرما و آفتاب داغ صحرا با آب میوه دادن به سنبورنی که نمی تواند چشم از دوربین تفنگش بردارد که مگر هدف تیراندازان طرف مقابل قرار گیرد، تکمیل می گردد.

 

اگرچه به نظر می رسد ، بیگلو و فیلمنامه نویسش  ، تمایل چندانی ندارند که مخاطب را با خصوصیات اخلاقی و پس زمینه های زندگی گروه فرمانده جیمز آشنا سازند و بیشتر علاقمندند به سبک و سیاق فیلم های حادثه ای ، او را در هیجان و سوسپانس فرو ببرند ولی به شکلی ناقص و سردستی ، ناخنکی هم به ملودرام زده و اشاره ای هم به اخلاق و وابستگی های خانوادگی اعضای گروه خنثی کننده بمب دارند که آغازگرش توجه سنبورن و الدریج به بچه گروهبان جیمز است و اینکه او در مرز طلاق با همسرش قرار دارد . بعد از آن علاقه نامزد گروهبان سنبورن به بچه دار شدن و توصیه جیمز برای پاسخ گویی سنبورن به این علاقه را شاهدیم.به این ترتیب خصوصا کاراکتر جیمز از سطح یک تیپ معمولی و کلیشه ای فراتر رفته و از خود شخصیتی تازه بروز می دهد.

ضمن اینکه در میانه خشونت افسارگسیخته ای که در فیلم جاری است ، شاهد بیرون زدن رگه های انسان دوستی گروهبان جیمز ، خصوصا در متاثر شدنش نسبت به مرگ فجیع پسر بچه ای که DVD فیلم به او می فروخت ، نیز هستیم. و شاید بتوان گفت که از این پس نوعی برقراری تعادل مابین جنبه های حادثه پردازانه و درون گرایانه فیلم (اگرچه محدود و کم رنگ) شکل می گیرد.

اما از همه این حرف ها گذشته ، نوع فضا سازی و شخصیت پردازی کاترین بیگلو و مارک بول در فیلم "محفظه رنج بار" ، به گونه ای است که گویا مردم عراق یک مشت آدم های تروریست و بمب گذار و جنایت کاری هستند ! که مشغول قلع و قمع همدیگر بوده !! و ارتش آمریکا برای نجات آنها از این همه درنده خویی و سبوعیت با پذیرفتن همه خطرات و قربانی ها ، خود را به عراق رسانده و این کشور را به اشغال خود درآورده است!!! در تمام طول فیلم ، مردم محلی به گونه ای نمایش داده می شوند که انگار از کرات آسمانی آمده اند یا      زامبی هایی به نظر می آیند که هر لحظه مترصد حمله به نظامیان آمریکایی و نابودی آنان هستند و یا دیوانگان و جذامیانی که از دور مراقب نگهبانان آمریکایی بوده تا در فرصتی آنها را از پای درآورند. صحنه ای که بمب ها را به مرد خانواده داری بسته اند و باعث مرگ او        می شوند یا آن جنایت فجیع در حق پسرک DVD فروش و یا آن شکار تک تیراندازانه درون صحرا ، همه و همه چنین چهره ای را از آدم های محلی می سازد. حتی در فصلی که به بهانه سنگ جمع کردن ، یکی از اعضای گروه را به قتل می رسانند ، همه نوع آدمی اعم از زن و مرد و پیر و جوان در این عمل ناجوانمردانه ، شریک نشان داده می شوند!!!

بدین لحاظ و به قول برخی از منتقدان غربی ، فیلم "محفظه رنج بار ، بیش از یک فیلم تبلیغاتی و پروپاگاندا ، به نظر نمی آید. فیلمی همچون بسیاری از فیلم هایی که این روزها از کارخانه رویا سازی هالیوود بیرون می آید و در توجیه هجوم اشغالگرانه نیروهای آمریکا به عراق، تولید شده و برپرده سینماهای جهان می روند. 

به هرحال این بار موج فیلم های جنگی درباره تجاوز استعمار و امپریالیسم به سرزمین های دیگر بسیار زودتر از زمان های پیشین ، از راه رسید. چنانچه فیلم های درباره جنگ ویتنام و یا نبردهای استقلال الجزایر سالها پس از خاتمه آن نبردها ساخته شدند. نخستین فیلم هایی که درباره جنگ ویتنام برپرده سینماهای آمریکا نقش بست ، حدود 3 سال پس از عقب نشینی و شکست خفت بار ارتش آمریکا در برابر ویت کنگ ها بود که می توان از نخستین این دسته فیلم ها ، به "شکارچی گوزن" (مایکل چیمینو) ، "بازگشت به خانه"(هال اشبی) و  "حالا آخرالزمان"(فرانسیس فورد کاپولا) اشاره کرد که در سالهای  1978 و 1979 به اکران عمومی راه پیدا کردند و معروفترین این دسته آثار که سه گانه الیور استون (یعنی "جوخه" و "متولد چهارم ژوییه" و "زمین و آسمان") و همچنین "غلاف تمام فلزی" استنلی کوبریک را در برمی گیرد ، نزدیک به دو دهه بعد جلوی دوربین سینما قرا گرفتند.نخستین فیلم درمورد انقلاب الجزایر نیز 10 سال پس از پیروزی انقلابشان به روی پرده آمد. اما اینک در میانه حضور اشغالگران آمریکایی در عراق و افغانستان ، سیل فیلم های مثبت و منفی درباره این حضور ، پرده سینماها را به اشغال خود درآورده و به صورت یک موج ، خود را بر سینمای غرب تحمیل نموده است.

شاید به قول براین دی پالما (فیلمساز مشهور آمریکایی که خود نیز دو سه سال پیش  یک فیلم ضد جنگ درباره اشغال عراق به نام Redacted ساخت) دلیلش دور نگه داشتن خبرنگاران از میادین جنگ در عراق و افغانستان بوده(خبرنگاران امروز در عراق و افغانستان به صورت Embedded یعنی درکنار دسته های نظامی فعالیت می کنندتا هرآنچه آنها می خواهند را انعکاس و پوشش خبری دهند)   تا همچون جنگ ویتنام که دیگر حضورشان باعث افشای بسیاری ازجنایات آمریکایی ها نگردد و به قول بعضی سیاستمداران این بار شکست یانکی ها را باعث نشوند. اما این سیاستمداران نتوانستند جلوی وبلاگ ها و البته سینما را بگیرند و موج یادشده شکل گرفت.

این موج پس از گذشت 3 سال ونیم از اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی و متحدانش ، به تدریج شکل گرفت. کلید اول را  یک خانم روزنامه‌نگار آمریکایی، به نام دوبرا اسکرانتونزد که  مستندی سینمایی به نام The War Tapes ساخت .مستندی که  مورد توجهمنتقدان قرار گرفت. دوبرا اسکرانتون ابتدا بنا بود به عنوان خبرنگار به جبهه‌یعراق اعزام شود. اما او ترجیح داد که توسط سه سرباز اعزامی ، فیلمی مستند تهیه کند ووقایع جنگ را از دریچه‌ی چشم این سه سرباز نشان دهد.

سپس در سال 2006 فیلمی داستانی در بیان روحیات و حالات سربازانی که از جنگ عراق برمی گشتند و جامعه چندان توجهی به آنان نشان نمی داد ، توسط "ایروین وینکلر" ساخته شد به نام "خانه شجاعت"(The home of Brave) که نگاهی خنثی نسبت به حضور ارتش آمریکا در عراق داشت و فقط نسبت به سربازان بازگشته از جنگ و مشکلات روحی – روانی شان دیدگاهی غم خوارانه ارائه می کرد.

در دوم فوریه 2007 فیلمی برپرده چند سینمای محدود آمریکا نقش بست ، که روایتی تکان دهنده از حضور امریکا در عراق را به تصویر می کشید. فیلمی به نام "موقعیت" (Situation) ساخته "فیلیپ هاس" (که بیشتر کارگردانی تلویزیونی است) و براساس فیلمنامه ای نوشته "ویندل استیونسن" (که نخستین تجربه نویسندگی اش در عالم سینما محسوب می شد).

فیلمی که تصویری خشن از  اشغالگری آمریکاییان در عراق را با برخورد این نیروها با دو نوجوان عراقی و پرتابشان به درون رودخانه ای در سامره ، نمایش می داد و سپس نگاهی حمایت گرایانه نسبت به عکس العمل بومیان در مقابل آن عمل غیرانسانی ارتش آمریکا ارائه می کرد. فیلم با تحقیقات یک خبرنگار آمریکایی (بابازی کانی نیلسن) ادامه می یافت که   می خواست برداشتی بی طرفانه را از حضور ارتش های اشغالگر در عراق به مخاطبانش نشان دهد و علیرغم دوستی اش با یکی از مسئولان سازمان سیا در عراق ، اما به نتیجه تکان دهنده ای از اشغال عراق توسط هموطنانش رسید.

لشگرکشی آمریکا به خاورمیانه درآثارمختلفی برپرده سینما رفته که دربرخی به طور مستقیم به جنگ و درگیری ها پرداختند و در دسته ای دیگر مسائل حاشیه ای و پیرامونی آن برجسته گردید که گاهی همین مسائل حاشیه ای از موضوعات متنی ، اهمیت بیشتری می یابند. مسائلی از قبیل وضعیت روحی و روانی آدم هایی که مدتی درگیر جنگ بوده اند و حالا در بازگشت به خانه و کاشانه دچار معضلات گوناگونی از جمله آداپته شدن با شرایط جدید بوده یا صدمات روحی خویشان و بازماندگان سربازان جنگ که با فقدان عزیزانشان،دچارآسیب های جدی شخصیتی و روانی گشته و یا برخورد افراد دیگری که در جامعه آمریکا زندگی می کنند ولی شرایط حاصل از جنگ طلبی حاکمان این کشور و معضلات مختلفی که از این بابت متوجه جامعه شده را نمی پذیرند.

 

این در شرایطی است که همه این جنگ و لشگرکشی و اشغال ، هزاران مایل دورتر از مرزهای آمریکا اتفاق می افتد و در نتیجه برای سربازان و خویشان آنها ، واجد هیچ انگیزه و افتخاری به عنوان دفاع از میهن و آب و خاک (که در هر مکتب و مسلک و دین و آیینی غرورآفرین و ستوده است) نبوده و هیچگونه نشانی از قهرمانی و فداکاری در راه هدفی مقدس و انسانی را نشان نمی دهد. چگونه می شود افرادی دهها هزار کیلومتر دور از سرزمین خود ، آب و خاک دیگری را تصرف کرده و خانه و کاشانه آنها را به آتش و خون بکشند ، آنگاه احساس غرور و افتخار هم داشته باشند!!

آثاری همچون :"Redacted" (براین دی پالما) ، "موقعیت" (فیلیپ هاس) ، "قلمرو"(پیتر برگ) ، "جنگ چارلی ویلسن" (مایک نیکولز) ، "شیرها در مقابل بره ها"(رابرت ردفورد) " ، "یک قلب قدرتمند" (مایکل وینترباتم) و ...که اغلب هم آثار تبلیغی و پروپاگاندا ، به شمار آمده اند ، از دسته نخست محسوب می شوند و در گروه دوم فیلم هایی قرار می گیرند مانند :

"در دره اله" ساخته پال هگیس یا "گریس رفته است" نوشته و ساخته جیمز استوروس که مردی نه تنها درگیر فقدان پسر یا همسر می شود که در عراق مفقود گردیده ، بلکه با   فاجعه ای مواجه می شود که حتی قهرمانی و وطن پرستی او را هم زیر علامت سوال جدی می برد.

همچنین فیلم دیگری به نام  "یاغی" به کارگردانی نیک لاو  که یکی از سربازان جنگ عراق را به تصویر می کشید که در برگشت به شهر و دیار خود در آمریکا ، نمی توانست بی عدالتی ها و خشونت های جامعه اش که قانون و دولت در برابرشان ، سکوت پیشه کرده است را بپذیرد و خود به همراه عده ای دیگر به اجرای قانون برای خلاف کاران می پرداخت.

"روز صفر" ساخته براین گونار کول به اعزامیان اجباری به جبهه های جنگ می پرداخت، اعزامیانی که در اصطلاح ، Drafted خوانده می شوند ولی از میان آنها برخی حاضر نیستند به چنین ماموریتی اعزام شده و جان خود را به خاطر هیچ  به خطر اندازند، از همین رو یکی از این افراد (که نقشش را الیجا وود بازی می کرد) اقدام به خودکشی نمود .

"خانه شجاعان" به کارگردانی ایروین وینکلر که پس از نمایش گوشه ای از درگیری های جنگی در عراق ، روحیه و ناسازگاری برخی از سربازانی را در کادر قرار می دهد که پس از آن درگیری ها به کشور و خانه شان بازگشته اند و ...

در اغلب فیلم های از این دست ، به خوبی می توان خشونت میلیتاریستی نظامیان آمریکایی را در رابطه با مردم سرزمین تحت اشغالشان مشاهده نمود. واقعیات انکار ناپذیری که در آثاری همچون "محفظه رنج بار" به هیچ وجه به چشم نمی آیند ولی مثلا بخشی از آن در مقاله مایکل شوارتز استاد جامعه‌شناسی و مدیر هیأت علمی دانشکده‌یمطالعات جهانی در دانشگاه استونی بروک در شماره ژوئن 2007 مجله معتبر "آلترنت" تحت عنوان "آمریکا هر ماه ده‌هزار عراقی را می‌کشد؟ یا بیشتر؟" منعکس شد. او نوشت :

"...مجله‌ی لنست (معتبرترین نشریه‌ی پزشکی بریتانیا) در شماره‌ی دوازدهم اکتبر ۲۰۰۶ خودتحقیقی سنجیده را منتشر کرد که در خاتمه نتیجه‌گیری کرده بود – از سال گذشتهششصدهزار عراقی به خاطر جنگ در عراق به شیوه‌ای خشونت‌آمیز کشته شده‌اند. یعنیمیزان مرگ و میر عراقی‌ها در ۳۹ ماه نخست جنگ حدود پانزده هزار نفر در ماه بودهاست... محققان معتبر تقریباً بدون هیچ مخالفتی قبول دارند که نتایج لَنْسِت معتبر هستند. خوان کول،‌ مطرح‌ترین محقق آمریکایی خاورمیانه، این موضوع را در اظهار نظری بسیارروشن خلاصه کرده است: «ماجراجویی‌های مصیبت‌بار آمریکا در عراق [ظرف مدتی بیش از سهسال] باعث کشته شدن آن عده غیرنظامی شده است که صدام در ظرف ۲۵ سال نتوانسته بودمرتکب این همه قتل شود"...این آمار تکان‌دهنده زمانی هول‌آورتر می‌شوند که می‌بینیم در میان ششصدهزار نفرقربانی خشونت‌های جنگ عراق (یا حتی بیش از این تعداد)، بیشتر قربانیان توسط نظامیانآمریکایی به قتل رسیده‌اند و نه توسط بمب‌های جاده‌ای یا جوخه‌های مرگ یا مجرمانخشن – یا حتی مجموع این گروه‌ها... برای تلفاتی که خانواده‌های قربانیان می‌دانستند مقصر چه کسی است ، نیروهای آمریکایی (یا متحدانشان ) مسئول ۵۶ درصد این تلفات بودند.  یعنی می‌توان بااطمینان گفت که نیروهای ائتلاف تا نیمه‌ی سال ۲۰۰۶ حداقل بیش از سیصدوسی هزار عراقی را کشته‌اند... حتی اگر با رقم پایین‌تر تأیید شده‌ی صدوهشتاد هزار نفر تلفات عراقی کار کنیم کهنتیجه‌ی آتشِ نیروهای ائتلافی‌ست، به رقم ماهانه‌ی پنج هزار نفر تلفات عراقیمی‌رسیم که توسط نیروهای آمریکایی و متحدانِش از زمان آغاز جنگ کشته شده‌اند. واین را هم باید به یاد داشته باشیم که میزان تلفات دو برابر میزان تلفات میانگینسال ۲۰۰۶ بود؛ به این معنا که میانگین آمار آمریکایی‌ها در سال ۲۰۰۶ خیلی بالاتر از دههزار نفر در ماه یا چیزی بیش از سیصد عراقی در روز بود ، که شامل روزهای یک‌شنبه هممی‌شد. با افزایش نیروهای آمریکایی که در سال ۲۰۰۷ آغاز شد، رقم فعلی احتمالاًافزایش بیشتری هم خواهد داشت..."

مایکل شوارتز در همان مقاله ادامه می دهد :"... این ارقام برای خیلی از آمریکایی‌ها محال به نظر می‌رسند. یقیناً کشته شدن سیصدنفر عراقی در روز به دست آمریکایی‌ها ، بارها و بارها خبرسازتر به نظر می رسد. با این‌حال،رسانه‌های الکترونیک و چاپی خیلی راحت به ما نمی‌گویند که آمریکا باعث کشته شدنتمام این افراد می‌شود. ما خبرهای زیادی درباره‌ی خودروهای بمب‌گذاری شده وجوخه‌های مرگ می شنویم،‌ اما اخباری درباره‌ی کشته شدن عراقی‌ها به دست آمریکایی‌هانمی‌شنویم مگر درباره‌ی اخبار پراکنده‌ی تروریستی یا فجایع پراکنده‌ی دیگر. پس آمریکا چگونه این قتل عام را انجام می‌دهد و چرا این وضعیت ارزش خبری ندارد؟پاسخ این سؤال در آمار حیرت‌آور دیگری نهفته است: این آمار را نیروهای نظامی آمریکامنتشر کرده و توسط مؤسسه‌ی فوق‌العاده معتبر بروکینگز گزارش شده است: در چهار سالگذشته، نیروهای نظامی آمریکا روزانه بیش از هزار نیروی گشت‌زنی را به محله‌های دشمنمی‌فرستد که به دنبال دستگیری یا کشتن شورشیان و تروریست‌هاست. (اگر سربازان عراقیرا نیز که در میان نیروهای آمریکایی حضور دارند به شمار آوریم، از ماه فوریه، اینتعداد به حدود پنج هزار نیروی گشت در روز رسیده است)این هزاران نیروی گشت مرتباً باعث مرگ هزاران عراقی می‌شوند؛ چون این‌ها بر خلافچیزی که اول به ذهن می‌آید، فقط کارشان «راه رفتن زیر آفتاب» نیست..."

شوارتز این گونه از بررسی و تحلیل هایش نتیجه می گیرد که :"...  در واقع،همان‌طور که "نیر روزن"، یک روزنامه‌نگار مستقل، در کتاب بسیار خواندنی‌اش، «در درونپرنده‌ی سبز»، به روشنی و به شیوه‌ای دردناک توصیف کرده است، این گشت‌زنی‌ها، وحشی‌گری‌های پرزوری را در بر می‌گیرد که فقط گهگاهی توسط یک روزنامه‌نگار مستقل ازجریان کلی رسانه‌های آمریکا گزارش می‌شود. وقتی که هدف و روند کار این گشت‌ها را درک کنیم، این توحش کاملاً منطقیمی‌نماید. سربازان و تفنگداران دریایی آمریکا به میان جامعه‌ فرستادهمی‌شوند درحالی که  کل جمعیت ،  پشتیبان نیروهای شورشی‌ست. این‌ها اغلب فهرستی از نشانی مظنونیندارند و کارشان بازجویی، دستگیری یا کشتن افراد مظنون، و جست‌وجوی خانه‌ها به دنبالمدارک مجرمانه، به ویژه اسلحه و مهمات، و همچنین مطالب، تجهیزات ویدیویی و سایرمواردی‌ست که نیروهای شورشی برای فعالیت‌های سیاسی یا نظامی به آن‌ها نیاز دارند. این افراد وقتی فهرستی از مظنونین در دست نداشته باشند، جست‌وجوی «خانه به خانه» راآغاز می‌کنند و به دنبال رفتارهای مشکوک، افراد یا مدارک مشکوک می‌گردند.با این چهارچوب، هر مردی که در سن جنگ باشد، نه تنها مظنون است بلکه بالقوه یکدشمن خطرناک به حساب می‌آید. به سربازان ما می‌گویند که خطر نکنند: مثلاً در بسیاریاز موارد ، نفس در زدن ممکن است باعث شلیک گلوله به در شود. در نتیجه به آن‌ها دستورداده شده که هر وقت با وضعیتی ظاهراً خطرناک روبه‌رو هستند، غافلگیرانه عمل کننددرها را بشکنند، به هر چیز مشکوکی شلیک کنند، و درون هر اتاق یا خانه‌ای که احتمالمقاومت در آن‌ها باشد نارنجک بیندازند. اگر با مقاومت محسوسی روبه‌رو شوند، به جایاین‌که سعی کنند به ساختمان حمله کنند، می‌توانند از توپخانه یا نیروهای هواییپشتیبانی بخواهند...

قساوت قلب انباشته شده‌ی این هزاران گشتی را می‌توان از تحقیقات اخیر درباره‌یجنایات جنگی احتمالی مرتکب شده در شهر حدیثه در ۱۹ نوامبر ۲۰۰۵ استنباط کرد. اینتحقیق به دنبال این است که ببیند آیا تفنگداران دریایی آمریکا تعمداً ۲۴ غیرنظامیرا به قتل رسانده بودند یا نه. در این ماجرا ، آن‌ها ۱۹ زن غیرمسلح را با شلیک گلولهبه سرشان و تعدادی کودک و مرد سالخورده را در یک اتاق به قتل رسانده بودند کهظاهراً به تلافی مرگ یکی از هم‌قطاران‌شان ساعاتی قبل‌تر در همان روز بوده است. اینتغییرات هولناک باعث جلب توجه به این رخداد و به جریان افتادن تحقیقات شده است..."

اینها تنها بخشی از واقعیات تکان دهنده ای است که این روزها مثل آب خوردن در عراق اتفاق می افتد ، در حالی که بنا به گفته  کسانی  که در یکی دو سال اخیر ، به این کشور سفر کرده اند ، واقعا بدست آوردن یک لیوان آب خوردن بهداشتی بسیار دشوارتر از کشته شدن آدم هاست.

اما برای ارائه این تصویر خشن ، تعداد معدودی از فیلم های تولیدی در طول این سالها به واقعیت وفادار مانده و از سیاست های تبلیغی حاکمان ایالات متحده دوری جسته اند.      فیلم هایی مانند  "Redacted" ساخته براین دی پالما (فیلمساز معروف آمریکایی و کارگردان فیلم هایی مانند "کوکب سیاه" ، "راه کارلیتو" ، "تلفات جنگ " و...) که موجب طرد شدنش از آمریکا و خائن تلقی شدنش از سوی محافل افراطی گردید!!

 

فیلم "محفظه رنج بار" مانند دیگر آثار پروپاگاندای سینمای آمریکا ، بسان آنچه امروز در عراق و افغانستان روی می دهد و رسانه های زنجیره ای دنیا نیز روی آن تبلیغ می کنند ، در واقع محفظه ای است که رنج ملت عراق را پنهان ساخته و حضور اشغالگرانه نظامیان آمریکایی و نیروهای ناتو را تحت پوشش شعارهای دهان پرکن توجیه می نماید.

شعارهایی مانند نظم نوین جهانی، جهانی سازی، دموکراسی، حقوق بشر، خاورمیانه بزرگ، خاورمیانه جدید و دهها عنوان دیگر که تنها  برای ایجاد شرایطی است که در آن شرایط ، غرب صهیونی بهتر بتواند جهان را قبضه کرده و مابقی دنیا در وابستگی به آن بیشتر فرو روند.

 "کریس هیبلزگری" در کتاب "جنگ پست مدرن"  سخنان جرج بوش پدر را در جمع دانشجویان در ژانویۀ 1991 که گفت: "این جنگ (جنگ اول خلیج فارس) به مثابه ستیز سیاهی با سپیدی است"، به تمسخر گرفته و از نظم نوین جهانی امریکا به بی نظمی نوین جهانی تعبیر کرده و سپس از قول متفکر بزرگ چایلدز میگوید: "نظم نوین جهانی یعنی سهم غرب ، صلح و سهم بقیه جهان، جنگ".

ظهور و سقوط فن تریر 

 

 


سرانجام همه آن ادعاها و بالانس زدن ها و حرکات آکروباتیک با مدیوم سینما (در فیلم هایی مانند "داگویل" و "ماندرلای") و به اصطلاح تئوری پردازی های هنری جناب لارس فن تریر ، فیلمساز پرمدعای دانمارکی که زمانی با "دگما 95" گفته بود که دوربین هیچکاک را گرفته و آن را به دست تارکوفسکی سپرده! و سینمای جدیدی از درون این دو سینماگر متضاد بیرون کشیده است، کف گیر کارگردان پرسر و صدای ما نیز به ته دیگ خورد و این بار با فیلمی تهوع آور و شنیع ، سعی در تقلید دست چندم از فیلمسازان امروز ژانر ترسناک مانند سام ریمی(در آثاری مانند "مرده شیطانی" و همین اخیرا "من را در جهنم بینداز!" )،باب زامبی(در فیلم "کلبه هزار جسد") و کریستوفر باوا(در سه گانه "شیطان") و کپی کردن از آثاری مثل سری فیلم های "اره" ، "کشتار اره برقی تگزاس"، "پیچ عوضی" و ...نموه است.

 اگرچه تقریبا به آثاری از این دست و صحنه هایی همچون تکه تکه کردن آدم ها  و دست و گردن بریدن و  آدم خواری و دل و روده بیرون آوردن در آنها ، عادت کرده ایم ولی باید اعتراف نمایم که برخی از صحنه های فیلم" ضد مسیح" را از شدت شناعت و اشمئزاز مفرط نتوانستم تحمل کنم ، رویم را از تلویزیون برگرداندم و به برخی به به و چه چه کردن ها لعنت فرستادم که چگونه بعضی فیلمسازان را به ورطه هلاکت می اندازد. اعتراف می کنم که وقتی فیلم "اروپا" را در یازدهمین جشنواره فیلم فجر در سینما آزادی به تماشا نشستم ، حیرت کرده بودم از ساختار عجیب و غریب فیلم با آن استفاده از عنصر رنگ در تصاویر سیاه و سفید و نگاه تازه اش به آلمان پس از جنگ که جنایات متفقین را در کنار بازماندگان هیتلری به رخ می کشید. هنوز آن نمای نفس گیر آخر فیلم که قهرمان داستان در حال غرق شدن است و این غرق شدن را لحظه به لحظه تا پس از مرگ روایت می کند ، در ذهنم باقی است.

فیلم " شکستن امواج" اگرچه به قوت و تاثیر گذاری "اروپا" نبود و کمی تا قسمتی دچار شبه روشنفکر زدگی شده بود( شاید براثر تحسین هایی که نثار "اروپا" شد) و بعضا برداشت های ناصواب و انحرافی از مسئله معجزه ارائه می کرد اما هنوز به نظر می رسید کارگردانش تا سقوط فاصله دارد ولو اینکه در سراشیبی افتاده باشد و فیلم " رقصنده در تاریکی" با بازی و آوازهای بیورک ( خواننده معروف) موضوعی انسانی و سانتیمانتال داشت ، با ساختاری تکان دهنده که تلاش یک مادر در حال کور شدن را برای نجات فرزندش از بیماری مشابه را تا اقدام به دزدی و قتل به تصویر می کشید. سکانس پایانی فیلم اگرچه از قصل آخر "فیلم کوتاهی درباره قتل"ساخته کریستف کیسلوفسکی کپی شده بود اما به هر حال تاثیر خود را بر احساسات مخاطب می گذارد.

"داگویل" آغاز روشنفکر زدگی فن تریر بود. ساختاری تئاتری و پر دیالوگ در زمانی حدود 3 ساعت ، فیلم را ( اگرچه با موضوعی قابل توجه) به یکی از کسالت بارترین و زجر کش ترین آثار سینمایی اوایل قرن بیست و یکم تبدیل کرد. نمی دانم چرا وقتی برخی فیلمسازان به درجه ای از اعتبار می رسند ، به خود این حق را می دهند تا هر اراجیف و تجربه غیر سینمایی را به نام سبکی نوین در سینما به خورد مخاطبانشان بدهند و سیه بخت مخاطبان و هوادارانی که همچنان چشم و گوش بسته ، در هر صورت برای فیلمساز مورد علاقه شان دست می زنند ولو اینکه هیچ از آنچه برپرده رفته درک نکنند ولی به هر حال حرف هایی    می بافندوخزعبلاتی سرهم می کنند تا برای اثر غیر قابل درک سینماگرشان، فلسفه و توجیه بتراشند. (نمونه اش در سینمای خودی ، همین جناب کیارستمی است که براثر تشویق های مفرط طرفدارانش ، اینک با امثال " راهها" و "5" ، همه را سرکار گذاشته و به ریش همه    می خندد،خصوصا آنهایی که برای هر پلان بی ربط و الابختکی ،توجیه و تفسیر می تراشند!)

گفته شد فیلم بعدی فن تریر یعنی "ماندرلای" ، قسمت دوم از یک تریلوژی عظیم است. "ماندرلای" نیز با همان ساختار تئاتری و پرگو جلوی دوربین و روی پرده سینماها رفت با این تفاوت که حجم دیالوگ هایش حتی از فیلم "داگویل" نیز بیشتر بود ! خیلی بیشتر!!

نمی دانم می توان ساخته فن تریر در سال 2006 به نام " رییس همه چیز" که یک کمدی مدرن و سبک بود را بخش سوم از تریلوژی ذکر شده دانست یا خیر؟!!!   چون آن فیلم نه به لحاظ محتوی و نه از جهت ساختار هیچگونه شباهتی به "داگویل" و "ماندرلای" نداشت. فیلم از یک ساختار آشفته و سردگم برخوردار بود که بازهم فن تریر نامش را "تجربه ای نو" در عالم سینما گذاشت! ( گویا فن تریر دیگر فکر اینجایش را نکرده بود که آن ماجراهای طولانی و خسته کننده "داگویل" را تا چه مقدار می تواند کش بدهد . انگار خودش نیز کلافه شده بود!!) در حالی که سالها بود آن تئوری هایی مثل " دگما 95" ریشش درآمده و بی خاصیت بودن خود را نشان داده بود. ( جالب ابنکه هنوز پس از گذشت نزدیک به یک قرن ، تجارب درخشان امثال دیوید وارک گریفیث و کارل تئودور درایر و گئورک ویلهلم پابست و اورسن ولز در خاطره سینما دوستان باقی مانده ولی "دگما 95" به همان بی پایگی که آمده بود حتی از خاطره ها هم رخت بربست!!)

به هر حال فیلم "ضد مسیح" دیگر هیچ شباهتی نه به آن تجارب اولیه همچون "اروپا" و "رقصنده در تاریکی" دارد و نه از نوع تریلوژی ناقص "داگویل" و "ماندرلای" است و نه ...

نکته جالب اینکه ، در فیلم "ضد مسیح" نیز لارس فن تریر به سراغ یک موضوع آخرالزمانی رفته و به جریان روز سینمای جهان و هالیوود پیوسته است! یعنی پس از فیلمسازانی همچون کویینتین تارانتینو و کریستوفر نولان و ران هاوارد و الیور استون و ...بالاخره در سینمای ایدئولوژیک آخرالزمانی امروز غرب ، چشممان به جمال سینماگر به اصطلاح آوانگارد و روشنفکری همچون فن تریر هم روشن شد!!

فیلم "ضد مسیح" ظاهرا از 6بخش( 4 قسمت اصلی و یک مقدمه و یک موخره)  که هر کدام با عنوانی از دیگری جدا می شوند ، تشکیل شده که البته هیچگونه حالت اپیزودیک ندارند(انگار وقتی فیلمساز ، فیلمش را تمام کرده و نتیجه گرفته چقدر به صورت کلیشه ای شبیه به نمونه های متعددی درآمده که هر سال در هالیوود ، آن هم در سطحی ترین و سخیف ترین پروداکشن ها تولید می شوند ، ناگهان خواب نما شده و تصمیم گرفته که فیلمش را به 6 بخش ، تقسیم کرده و نامی برهر کدام نهد تا به نظر بیاید که ساختاری ایپیزودیک برای فیلمش برگزیده در حالی که به هیچ وجه نمی توان فیلم "ضد مسیح" را از یک ساختار اپیزودیک بهره مند دانست. فقط انگار برای هر 2-3 پرده از فیلم که تمام می شود ، یک اسم انتخاب شده که به ماجرای پرده های مربوطه ارتباط بیشتری دارد! اسامی مانند : "اندوه" ، "درد"(آشتفتگی حاکم می شود) ، "یاس"(زن کشی) و "سه دعا کننده" .

به هر حال داستان فیلم از این قرار است که یک زوج نه چندان جوان براثر غفلتی شیطانی ، کودک خردسالشان را در سقوط از پنجره آپارتمانشان از دست می دهند. اگرچه مرد ( با نام He  و با بازی ویلم دافو) تقریبا موضوع را می پذیرد ولی زن ( با نام She و بازی شارلوت گینزبورگ) دیپرس شده و کارش به بیمارستان می کشد. از آنجا که مرد خود یک پزشک روانکاو است ، درمان زن را راسا برعهده می گیرد و او را به کلبه ای در جنگل به نام "بهشت" می برد که گویا خاطرات آن از تابستان گذشته در ذهنش باقی مانده است. زن از چیزهایی وحشت دارد و مرد برآن است تا دریابد آنچه در خاطرات و ذهن زن موجبات وحشت او را فراهم آورده ، چیست؟ یکی از مواردی که زن آن را باعث وحشت خود می داند ، جنگل است و دیگری شیطانی که وجود زنان را در اختیار می گیرد(که این موضوع پایان نامه اش بوده است). مرد به تسخیر شیطانی اعتقادی نداشته و آن را نوعی هیپنوتیزم می داند. اما تصاویر و نقاشی ها و یادداشت های زن در کلبه مذکور که از سال گذشته بر جای مانده و یا از طریق دیگری به آنجا راه یافته ، حکایت از یک واقعه شیطانی جدی دارد. تصاویر و نقاشی هایی که عنوان "زن کشی" برروی آنها ثبت شده است.(این اسم به صورت زیرنویس یکی از عناوین 4 قسمت فیلم به نام "یاس" نیز دیده می شود).


رفتاری که زن با پسر خردسالش نیک داشته و کفش های وی را به طور برعکس به پایش  می کرده (که همین موضوع باعث رنج ودرد کودک شده به طوری که استخوان های پایش را دفرمه نموده و احتمالا همین دفرمگی باعث شده که بچه نتواند خود را روی لبه پنجره نگه داشته و از آنجا به پایین پرت شده است) از جمله همین تسخیر شیطانی به نظر می آید. چنانچه پس از اینکه مرد موضوع را از طریق گزارش کالبد شکافی پزشکی قانونی و عکس های یادگاری پسرش متوجه می شود ، ناگهان زن دچار تغییر شدید روحی شده و از یک زن بی آزار مظلوم به موجودی دیو سیرت بدل می گردد که وحشیانه به جان مرد افتاده و به   گونه ای غیرقابل باور به شکنجه او می پردازد. از رفتار سادیستی گرفته تا سوراخ کردن ساق پای مرد و فروبردن میله یک سنگ بزرگ سمباده به درون آن تا دفن مرد در زیر خاک و ...

از این پس فیلم کاملا به آثار دم دستی امروز سینمای وحشت هالیوود شباهت پیدا می کند ، تعقیب و گریز زن وحشی شده (یا به تسخیر شیطان درآمده) با مردی که پایش با میله و سنگ سمباده فلج گردیده و خون از همه جای بدنش بیرون می زند و تکرار جملاتی مانند "حرمزاده کجایی؟" و بالاخره عصیان مرد در آخرین لحظات و به قتل رساندن زن از جمله همین عناصر تکراری و کلیشه ای این نوع آثار به شمار می آید.

 یک سوم ابتدایی فیلم همچنان به سبک و سیاق فیلم های فن تریر ، بسیار پرگو است و بقیه فیلم در حال و هوای سینمای وحشت سیر می کند که شرح آن آمد.   کاراکترهای فیلم یعنی همان He و She نیز برای مخاطبی که تماشاگر پر و پاقرص فیلم های ترسناک امروزی هالیوود است ، کاملا آشنا و تیپیکال به نظر می آیند و هیچ تغییر و تحول شخصیتی اریژینال در آنها رویت نمی شود. تغییر شخصیت ها همان است که فرضا در فیلم هایی مانند : "666 ، جانور " ، "شب زامبی2" ، "شیطان ساکن: انقراض" ، "Cult" ، "غیر مقدس" ، "کیفرهای گناه" ، "برآمدن" ، "درو کردن" و ... دهها فیلم شبیه آنها اتفاق می افتد. یعنی کاراکتری که بی آزار و حتی مثبت به نظر می رسد در یک فعل وانفعال روحی و یا از طریق مسائلی که قبلا بروی گذشته است ، دچار دگرگونی روحی و روانی شده و به آدمی درنده خو بدل      می گردد. اگرچه می توان گفت اصلا این نوع شخصیت ها از همان "دکتر جکیل و مستر هاید" معروف می آیند. اما مثال های شبیه آن در سینمای امروز به وفور یافت می شوند.

 

بدنام کردن آندری تارکوفسکی

 

 

اما از طرف دیگر همچنانکه گفته شد ، فن تریر تلاش داشته که تازه ترین فیلمش را به جریان روز سینمای غرب یعنی سینمای آخرالزمانی یا آپوکالیپتیک نزدیک سازد. از عنوان فیلم یعنی "ضد مسیح" به عنوان یکی از دیرپا ترین اعتقادات اوانجلیست ها(مسیحیان صهیونیست) درباره نیروی شری که در مقابل بازگشت حضرت مسیح (ع) در آخرالزمان خواهدایستاد و مقاومت خواهد کرد ، گرفته تا نشانه هایی مانند ستاره ها و صور فلکی که گویا به زمین  آمده (آهو و روباه و کلاغ) و در زمین به حالت هشدار قرار گرفته اند.

در مکاشفات یوحنا باب یازدهم از عهد جدید کتاب مقدس، پس از رویای "هفت شیپور" در توضیح ضد مسیح این جملات آمده است:

"...آن جانور عجیب که از چاه بی انتها بیرون می آید ، به ایشان اعلان جنگ خواهد داد و ایشان را شکست داده ، خواهد کشت. اجساد آنان نیز سه روز و نیم در خیابان های شهر بزرگ به نمایش گذاشته خواهد شد..."  

همچنین باب سیزدهم از همان مکاشفات یوحنا چنین می گوید:

"...در این هنگام جانور عجیبی را در رویا دیدم که هفت سر داشت و ده شاخ...سپس جانور عجیب دیگری دیدم که از داخل زمین بیرون آمد..."

و بالاخره در باب بیستم آمده است :

"...پس از پایان آن هزار سال ، شیطان از زندان آزاد خواهد شد. او بیرون خواهد رفت تا قوم های گوناگون یعنی یاجوج و ماجوج را فریب داده ، برای جنگ متحد سازد. آنان سپاه عظیمی را تشکیل خواهند داد که تعدادشان همچون ماسه های ساحل دریا بی شمار خواهد بود. اینان در دشت وسیعی ، خلق خدا و شهر محبوب اورشلیم را از هر سو محاصره خواهند کرد ، اما آتش از آسمان ، از سوی خدا خواهد بارید و همه را خواهد سوزاند..."

این نوع تفکر آخرالزمانی که باور "آرماگدونی" نیز نامیده می شود ، در بسیاری از آثار به اصطلاح ترسناک امروز هالیوود به انحاء گوناگون تبلیغ شده است.

مثلا در ابتدای فیلم "طالع نحس:666"(2006)  از قول کشیشی که برروی نشانه های آخرالزمان تحقیق کرده ، همه آن نشانه ها به نقل از بخش "مکاشفه های یوحنا " عهد جدید با ذکر مصادیق روشن از وقایع روز ، نشان داده  می شود . فی المثل در بخش بیان رویای هفت شیپور ، وقتی می گوید: "...فرشته دوم شیپور را نواخت ، ناگاه چیزی مثل کوهی بزرگ و آتشین به دریا افتاد ..." ، تصاویر انهدام برج های تجارت جهانی نیویورک در 11 سپتامبر 2001 را می بینیم . یا هنگامی که از شیپور سوم صحبت می کند که :"...وقتی فرشته سوم شیپور را به صدا درآورد ، ستاره ای شعله ور از آسمان برروی یک سوم رودخانه ها و چشمه ها افتاد ...و هنگامی که وارد یک سوم آبهای زمین شد ، آنها تلخ گردیدند و بسیاری به علت تلخی آن جان سپردند..." صحنه هایی از فاجعه سونامی  آسیای جنوب شرقی یا توفان کاترینا در سواحل لوییزیانا را شاهد هستیم .

به نظر می آید در فیلم "ضد مسیح" لارس فن تریر نیز 3 حیوان آهو و روباه و کلاغ ،     مجموعه ای از ستاره های صورفلکی به همین نام بوده اند( در صحنه ای از فیلم که مرد به ستارگان آسمان چشم می دوزد ، آنها را به همان شکل و شمایل حیوانات یاد شده مشاهده می نماییم)  که به زمین سقوط کرده و هر یک نشانه ای از مصایب آخرالزمان به نظر می آیند که زندگی را به کام ساکنان زمین ( و در این فیلم دو کاراکتر آن) تلخ کرده اند. آهویی که بچه خود را مرده به دنیا آورده ، روباهی که تکه های  بدن خود می خورد و بعد ناگهان در نمایی سورئالیستی زبان باز می کند و به بیان انسانها هشدار می دهد :" آشفتگی و هرج و مرج حاکم خواهد شد" و بالاخره کلاغی که از زیر خاک زنده بیرون می آید و ضربات سنگین مرد به او اثری نمی کند و هربار پس از جان دادن دوباره برمی خیزد و سر و صدا می کند و با همین سر و صداست که زن را به مکان اختفای مرد در سوراخی زیر درختی کهن ، راهنمایی      می کند تا عمل نیمه کاره خود در کشتن و سپس دفن مرد را به اتمام برساند.کنایه ای از روایت کتب مقدس که وقتی قابیل ، هابیل را کشت و نمی دانست با جسد او چه کند ، کلاغی راه دفن کردن جسد را به وی آموخت و همین مسئله باعث شد تا قابیل به شناعت کار خود پی برده و طلب مغفرت نماید. همین ماجرا درمورد زن فیلم "ضد مسیح" اتفاق      می افتد که با صدای کلاغ به محل پنهان شدن مرد پی برده و پس از دفن او ، پشیمان شده ، مرد را از زیر خاک بیرون آورده و به خانه بازمی گرداند.

در کتاب مقدس درمورد سرنوشت جانور عجیبی که با شیپور ششم آزاد می شود ، اول در باب  شانزدهم مکاشفه آخرزمان آمده است :" ...پس فرشته اول بیرون رفت و وقتی جام خود را برزمین خالی کرد ، در بدن کسانی که نشان آن جانور خبیث را داشتند ...زخم هایی دردناک و وحشتناک بوجود آمد...فرشته پنجم جامش را بر تخت آن جانور خبیث ریخت به طوری که تاج و تخت او در تاریکی فرو رفت..."

آیا اعمال مازوخیستی زن ، می تواند تعبیر این جملات باشد؟!

و سپس در باب  بیستم همان مکاشفه کتاب مقدس نوشته شده :"...شیطان که ایشان را فریب داده بود ، به دریاچه آتش افکنده خواهد شد. دریاچه آتش همان جایی است که با گوگرد می سوزد و آن جانور خبیث و پیامبر دروغین او شبانه روز تا به ابد درآنجا عذاب        می کشند..."

در فیلم "ضد مسیح" هم مرد ( مسیح وار ؟!) بالاخره گلوی زن را فشار داده و وی را خفه   می کند و جسدش را در میان جنگل به آتش می کشد. پس از این است که جمعیت زیادی از زنان ( با صورت های بی هویت) از اطراف و اکناف جنگل سرازیر می شوند گویی رستاخیزی اتفاق افتاده و پس از پیروزی مسیح بر شیطان و ضد مسیح ، پیروانش از اسارت آزاد شده و به سوی زندگی سعادتمند بازمی گردند.

در اینجا سرنوشت زن فیلم "ضد مسیح" که انگار در باب 17 از مکاشفات آخرالزمان یوحنا در عهد جدید کتاب مقدس معرفی گردیده و خصوصیاتش باعنوان "فاحشه بزرگ" بیان شده ، با آنچه در باب 19 از همین مکاشفات آمده است ، خوانایی بیشتری پیدا می کند ، آنجا که   می گوید:

"...پس از آن ، صدای گروه بیشماری را شنیدم که در آسمان سرود شکرگزاری خوانده ،    می گفتند : هاله لویا ، خدار را شکر ! نجات از سوی خدای ما می آید. عزت و اکرام و قدرت فقط برازنده اوست ، زیرا داوری او حق و عدل است. او فاحشه بزرگ که زمین را با فساد خود آلوده می ساخت ، مجازات نمود و انتقام خون خدمتگزاران خود ر از او گرفت. ایشان بارها و  بارها سراییده ، می گفتند :"هاله لویا ، خدا را شکر! دود از خاکستر این شهر تا ابد بالا خواهد رفت!"...

به این ترتیب لارس فن تریر ، روایتی دیگر از آخرالزمان را ارائه می دهد که در آن ضمن پرداختن به بخش "فاحشه بزرگ" از مکاشفات یوحنا در کتب عهد جدید، به نوعی ضد مسیح را در وجود خود انسان ها جستجو کرده و آن را بعد شیطانی این وجود به حساب می آورد. (برخلاف برخی فیلم های آخرالزمانی که بنا به تفسیر اوانجلیست ها از ضد مسیح ، آن را در میان ملل شرق و مسلمانان و باورها و اعتقادات آنها جستجو می کنند.) در بخشی از فیلم "ضد مسیح" زن ، ترس خود را از طبیعت معرفی کرده  و آن را همان طبیعت شیطانی آدم ها می داند که زمانی تز تحصیلی خود را درباره اش ارائه نموده بود و در صحبتی دیگر با مرد ، صحبت از "کلیسای شیطان" به میان می آورد.

در واقع لارس فن تریر ، مسیح و ضد مسیح را در یک قاب قرار می دهد (یادمان هست که ویلم دافو در فیلم "آخرین وسوسه مسیح" نقش حضرت مسیح (ع) را بازی کرده بود) ، در دنیایی که گویی به جز آن دو نفر همچون آدم و حوا ، کسی دیگر حضور ندارد. این نوع تفکر و برداشت از مسیح با آنچه امروزه در بخشی از سینمای آخرالزمانی هالیوود ، وجود دارد ، هماهنگ است که در آن مسیح موعود ، لزوما حضرت مسیح (ع) نیست . در برخی حکایات اوانجلیستی این مسیح موعود ، نه عیسی بن مریم بلکه مسیح بن داوود است و در برخی دیگر ( مانند "رمز داوینچی") فردی از نسل عیسی مسیح و مریم مجدلیه به شمار آمده که در آن فیلم یک زن بود. این زن بودن مسیح موعود در داستان ها و فیلم های دیگری مثل "نیروی اهریمنی اش"و"قطب نمای طلایی" نیز به چشم می خورد و در برخی آثار دیگر ، شخصیت ها و کاراکترهای مختلف با خاستگاه فلسفی متفاوت ، در جایگاه مسیح یا منجی موعود قرار گرفته اند ؛ از نیو در "ماتریکس" گرفته تا لوک اسکای واکر " جنگ های ستاره ای" تا هری پاتر در مجموعه خودش و آراگورن در "ارباب حلقه ها" و حتی تا رییس جمهوری آمریکا در فیلم هایی مانند "مگی دو" .

اما لارس فن تریر مدعی شده در فیلم "ضد مسیح" بسیار وامدار آندری تارکوفسکی (فیلمساز فقید روس) بوده و از همین رو در پایان فیلم نیز شاهدیم که آن را به تارکوفسکی تقدیم کرده است. اما اینکه واقعا تا چه حد در فیلمی همچون "ضد مسیح" ، نسبت به تارکوفسکی ادای دین شده است ، جای سوال بزرگی دارد. چرا که از یک سو آندری تارکوفسکی یکی از اخلاقی ترین سینماگران تاریخ هنر هفتم به شمار آمده و می آید که به ندرت نمایی غیر قابل نمایش در آثارش حتی برای اکران سینماهای ایران ، وجود داشت. سینمای تارکوفسکی نه یک سینمای ادعایی بلکه به واقع سینمایی دینی بود که به قول یک مستند ساز قدیمی به واقع مخاطبینش را به خدا نزدیکتر می ساخت. توجه او به اخلاق و ایمان و هویت و ریشه ها و بی زاری اش از بی اخلاقی و بی ایمانی در تک تک نماهای آثارش هویداست. اینکه با چند نمای اسلوموشن تک رنگ یا سیاه و سفید و با یک موسیقی شبه کلاسیک بخواهیم نسبت به نماهای درخشان آغازین و پایانی فیلم "سولاریس" ادای دین کرده باشیم و یا فکر کنیم مرد فیلم "ضد مسیح" نیز مانند الکساندر فیلم "ایثار" همه دلبستگی هایش را قربانی کرد تا دنیا را نجات دهد ، یا بخواهیم بین کلبه بی در و پیکر "بهشت" با "داچا" در فیلم هایی مانند "آینه" و "نوستالژیا" قرابتی بیابیم ، تنها به یک بازی کودکانه می ماند. وگرنه آن پلان –سکانس عجیب و غریب پایانی فیلم "ایثار" که خانه در آتش می سوزد و الکساندر از اینکه دنیا را از خطر انهدام حتمی نجات بخشیده ، بدون برزبان آوردن کلمه ای به این سو و آن سو می دود و بعد ماریا با دوچرخه اتوی نامه رسان در جاده ای بی انتها می رود ، (در حالی که قطعه ای از "انجیل به روایت متی" سباستین باخ را می شنویم که زبان حال پطرس از استغاثه به درگاه خداوند است) ، کجا و فیلم "ضد مسیح" با موضوع و ساختار تقریبا مالیخولیایی و آن نماهای نفرت انگیز و چندش آور  کجا؟!

آن بازی حیرت آور و آیینی 3 انسان گریزان از تمدن قالبی امروز به منطقه ممنوعه در فیلم "استالکر" و سرگردانی در آن جنگل غریب تا اتاق آرزو کجا و اعمال سبکسرانه ، حیوانی و وحشیانه زن و مرد فیلم "ضد مسیح" برای شکار شیطان درون! کجا؟!!

آن فرسک های پرمعنا و عرفانی کشیش تنها و معترض در "آندری روبلف" کجا و نقاشی ها و تصاویر روانپریشانه و آشفته "زن کشی" در آن اتاق زیر شیروانی "ضد مسیح" کجا؟!!!

واقعا این توسل به تارکوفسکی فقید ، آن هم از سوی کارگردانی که از دریای سینمای او تنها کف های ساحلی اش را دیده و لاغیر ، جز بدنام کردن نام و آوازه آن فیلمساز روس چه معنای دیگری می تواند داشته باشد؟

اما همه آنچه گفته شد ، شاید این سوال را برای خوانندگان گرامی پیش بیاورد که چرا این همه وقت و صفحه سیاه کردن و پرگفتن برای فیلمی تا این حد نازل و سخیف و سطحی است ؟ پاسخ روشن است ؛ به نظرم تحلیل و بررسی این گونه آثار انحرافی و مبتذل از فیلمسازانی که زمانی برای خود اعتباری در سینما کسب کرده بودند (اما قدر آن را ندانسته و به کمک برخی طرفداران چشم و گوش بسته ، سیاه مشق های خود را به عنوان اثر هنری به دنیای سینمای قالب کردند) ، جهت تنویر اذهان نسل امروز سینمارو هم که شده از اوجب واجبات برای اهل نقد و نظر است.

رقصنده  با  پرنده ها

 

 


اگرچه به نظر می آید ، جیمز کامرون پس از اکران و موفقیت فوق العاده فیلم "تایتانیک" در سال 1997 به تعطیلات رفت و دوربین و ویزورش را به دیوار آویخت اما واقعیت این است که او در طی این 12 سال نه تنها در تعطیلات و استراحت نبوده  بلکه بسیار فعال عمل کرده و  علاوه بر ساخت  3 فیلم تلویزیونی و 2 فیلم مستند ، تهیه کننده 10 فیلم اعم از تلویزیونی و مستند و داستانی نیز بوده است. فیلم هایی که بعضا خود کامرون را به سختی درگیر خود کرد ، به طوری که برخی از آن فیلم ها از جمله دو مستند "ارواح ورطه" و "بیگانگان اعماق دریا" را شخصا فیلمبرداری کرد.

ولی به هرحال فیلم "اواتار" ، تنها فیلم بلند سینمایی به شمار می آید که جیمز کامرون در طول این بیش از یک دهه اخیر ساخته است. فیلمی که گویا بیش از  4 سال وقت و نیرو و انرژی و هزینه صرف ساختنش شده و تا امروز با صرف حدود 800 میلیون دلار ، پرخرج ترین فیلم تاریخ سینما محسوب می گردد.

فیلمنامه "اواتار" را مانند اغلب آثار قبلی جیمز کامرون ، خودش نوشته و هیچ همکار یا شریکی برای نوشتن یا تکمیل و یا بازنویسی آن نداشته است و بازهم علیرغم دارا بودن ابعاد مختلف سرگرمی و هیجان و جذابیت های تصویری (که با جلوه های ویژه تصویری فوق پیشرفته امروز تهیه شده) ، وجوه اندیشه های فلسفی خاص در آن بارز است. وجوهی که در آثاری مانند : "بیگانه ها" (1986) ، "ورطه" (1989) ، " ترمیناتور"(1991) ، "ترمیناتور 2: روز داوری"(1992) و حتی "تایتانیک" نیز به چشم می خورد. مثلا آن بازتاب و تکرار سخنان کاپیتان زیردریایی فیلم "ورطه" ، هنگامی که در اعماق اقیانوس و در فضای میان لجه ای آب ، گرفتار بیگانه ها شده چه شباهت غریبی با تغییر شکل های ربات جیوه ای فیلم "ترمیناتور 2:روز داوری" در میان مخزن مذاب دارد ، گویی که هردو در برزخی هول آور به انعکاس اعمال خویش می نگرند. یا آن چرخش دوربین در میان اتاق ها و راهروهای کشتی غرق شده تایتانیک که همه آن زرق و برق و وسایل مربوطه مانند لوسترها و بشقاب ها و قاشق و چنگال ها در میان آب ها شناور است ، در حالی که در تصاویر پیشین آنها را در اوج تجمل و زینت دیده بودیم ، انگار که همه چیز به گناهی عظیم ، گرفتار قهر و غضب شده است ، همچنانکه در فیلم "ترمیناتور" این گرفتاری برای آخرالزمان ، هشدار داده می شود. شاید از همین رو باشد که جیمز کامرون ترجیح می دهد ، فیلمنامه هایش را بدون کمک و همکاری دیگران ، خود بنویسد و بازنویسی نماید.

اما قصه "اواتار" از آن تازگی و بداعت آثار پیشین کامرون برخوردار نیست و بسیاری از مایه ها و فراز و فرودها  و حتی ماجراهای آن ، یادآور صحنه های مشابه در فیلم های دیگر است.

داستان فیلم از سال 2154 آغاز می شود ، برادر یک دانشمند فضایی (که به قتل رسیده) به نام "جیک سالی" ( یک تفنگدار دریایی ارتش آمریکا که در جریان تجاوزات جنگی آمریکا به دیگر کشورها مجروح شده و از ناحیه دو پا فلج گردیده است) عازم ماموریتی ویژه در "پاندورا"(یکی از اقمار سیاره مشتری) می شود. جایی که قرار است منابع طبیعی سرشارش ، کره زمین را از خطر نابودی و اضمحلال نجات بخشد. در این سیاره ، موجوداتی به نام "ناوی" زندگی    می کنند که بسیار شبیه انسان هستند ، فقط 3 متر قد دارند و به چیزی میان انسان و حیوان راه می برند. ماموریت گروهی که جیک سالی به آنها می پیوندد و ارتش آمریکا نیز با  پیشرفته ترین سلاح هایش حضور دارد ، نفوذ در بین گروهی از این ناوی ها به نام "اواتار" است و دستیابی به مرکز انرژی سیاره که از درختی عظیم و مقدس به نام "ایوا" منشاء    می گیرد. به همین دلیل با استفاده از DNA اواتارها ، اواتارهایی مصنوعی به وجود آورده تا انسان ها بتوانند با وسیله ای خاص ، آنها را کنترل کرده و داخل جمعیت اواتارها شوند. جیک سالی یکی از همین اواتارها را کنترل می کند و در اولین قدم با یک دختر اواتار به نام "نیتری" ، آشنا شده که وی را از خطر مرگ نجات بخشیده است. پس از آن کم کم به درون قبیله وی راه یافته و در می یابد ، پدرش رییس قبیله بوده و مادرش رهبر معنوی قبیله به نام "موان" است. مراحل پذیرفته شدن جیک به عنوان یک عضو قبیله اواتار که "اوماتیکایا" نام دارد ، بسیار سخت و دشوار می نمایاند و او مسیرهای پیچیده ای را طی می کند تا اینکه حتی به بالاترین درجه یعنی هدایت پرنده ای ازنژاد اسطوره ای "توروک" به نام"تایروکو"موفق می شود و جا پای رهبر افسانه ای آنها یعنی "توروک ماکتو" می گذارد. از این پس او دیگر هدف اصلی ماموریتش را از یاد برده و جذب زندگی و رفتار اواتارها شده و  تصمیم می گیرد همراه آنها در مقابل تجاوز ارتش و نیروهای بیگانه زمینی بایستد!

تا همین جا و با خواندن این خلاصه داستان ، ذهن تماشاگر حرفه ای سینما به سرعت متوجه فیلم معروف "رقصنده با گرگ ها" ساخته کوین کاستنر می شود که در نخستین مراسم اسکار دهه 90 ، بر خلاف انتظار و در حالی که اکثرا در انتظار درو کردن جوایز اسکار توسط  وارن بیتی و فیلم او یعنی "باگزی" بودند ، 7 جایزه به خود اختصاص داد.

در فیلم "رقصنده با گرگ ها" نیز یک سروان سواره نظام ارتش آمریکا به نام "جان دنبار" ( با بازی کوین کاستنر) عازم پایگاهی در قلب محل زندگی قبایل سرخپوست شده تا آنها را از مناطق حاصلخیز خود دور نماید و در این ماموریت با نجات دادن یکی از زنان قبیله به نام "ایستاده با مشت"(با بازی مری مک دانل) باب آشنایی اش را با افراد قبیله "سو" باز می کند و کم کم به داخل آنها راه می یابد و جذب زندگی آنان می گردد. گویی برخورد با گرایشات طبیعت گرایانه سرخپوستان ، غرایز فطری اش را بیدار کرده (آنچنانکه در"آوای وحش" جک لندن"می خوانیم) و به تدریج از آن وضع و حالت سروان سواره نظام ارتش آمریکا ، به در   می آید ، چنانچه حتی لباس ها و سر و شکل و مدل موهایش نیز در همین راستا تغییر می نماید. این همان تحولی است که برای جیک سالی در فیلم "اواتار" هم اتفاق می افتد. او از همان هنگامی که برای نخستین بار در قالب یک اواتار قرار می گیرد ، نوعی احساس رهایی و آزادی بروز می دهد. نگاه کنید که در همان صحنه برخاستن از تخت به عنوان اواتار ، برخلاف توصیه های مراقبان و پرستارانش و علیرغم تزلزل فیزیکی و تعادلی ، چگونه از محل کنترل بیرون زده و در فضای باز بیرون ، سرخوشانه می دود.

جیک سالی پس از مدتی که در قالب اواتار زندگی کرده ، آنچنان شیفته آن نوع زندگی شده که وقتی مثل همیشه برای استراحت از داخل دستگاه کنترل بیرون می آید ،می گوید: "...انگار همه چیز وارونه شده ، مثل اینکه بیرون از اینجا(دنیای اواتارها) واقعی است و اینجا(دنیای آدم ها) یک رویاست..."

او لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر در زندگی اواتاری غرق شده به طوری که وقتی راز ماموریت خود را برای نیتری برملا کرده ، علت تغییر و تحولش را اینچنین بیان می نماید:"...در ابتدا یک ماموریت بود ولی بعد ، همه چیز تغییر کرد ، من عاشق شدم ، عاشق جنگل ، عاشق مردم اوماتیکایا و عاشق تو ..."

و بالاخره جیک سالی در آخرین ضبط ویدئویی که خداحافظی می کند و آماده انتقال به بدن اواتاری می شود ، این شیفتگی و در واقع استحاله روحی اش به نقطه اوج خود رسیده و خطاب به دوربین می گوید :"...این روز تولد من است..."( این شیفتگی کاملا با مثلا تمایل روی نیری در فیلم "برخورد نزدیک از نوع سوم" استیون اسپیلبرگ برای همسفر شدن با بیگانگان فضایی متفاوت است که اگر آن تمایل از روی کنجکاوی و سرخوردگی از زندگی زمینی بود ، این یکی همچنانکه خود جیک می گوید از روی عشق و علاقه است).

"جان دنبار" نیز در فیلم "رقصنده با گرگ ها" ، سرانجام با قبیله سو همراه شده و علیه سواره نظام آمریکا که قصد تصاحب سرزمین های سرخپوستان را دارد ، می جنگد.

اما بالاخره هم در هر دو فیلم یک ارتشی کهنه کار آمریکایی،نجات بخش قبیله کهن می شود که در فیلم "اواتار" جیک سالی به عنوان منجی در واقع در مقام جانشین توروک ماکتو ( همان رهبر افسانه های اواتارها) قرار می گیرد .

عناصر مشترک بسیاری دو فیلم "اواتار" و "رقصنده با گرگ ها" را به لحاظ قصه و درونمایه ، به یکدیگر نزدیک می سازد. از جمله مخالفت سرسختانه یکی از افراد مهم قبیله سو به نام "باد در موهایش" با "جان دنبار" در فیلم "رقصنده با گرگ ها" که بالاخره با پی بردن به  لیاقت دنبار ، از نزدیکترین دوستانش می شود. عین همین مایه در فیلم "اواتار" مابین جانشین رییس اواتارها به نام "تسوتی" و "جیک سالی" اتفاق می افتد. "تسوتی" دو بار قصد جان سالی را می کند ؛ یک بار هنگامی که متوجه پیوند "جیک سالی" و "نیتری" می شود و بار دیگر پس از اعتراف وی به ماموریت برای خارجی ها . تا اینکه وقتی وی را با پرنده اسطوره ای می بیند که برای نجات قبیله آنها آمده ، یاور بی چون وچرایش می گردد.

مراحل آموزش زبان قبیله سو توسط "ایستاده با مشت" به جان دنبار هم دقیقا به صحنه های یادگیری زبان و رفتار اواتاری توسط جیک سالی از نیتری شباهت دارد و دیگر اینکه اواتارها بیش از هر پدیده ای ، ( به لحاظ طرز زندگی و نوع رفتار و زبان و حتی آیین های جادوگری) قبایل سرخپوست را به ذهن متبادر می سازند ، چنانچه حتی هلهله ها و فریادهایشان ، نیز از نوع سرخپوستی است.

اما آنچه در فیلم "رقصنده با گرگ ها" ، نشانه و سمبل گرایش و نزدیکی جان دنبار به طبیعت و بیدار شدن غزایز طبیعی اوست ، گرگی به نظر می آید که در ابتدا از دور گویی وی را زیر نظر دارد و کم کم به وی نزدیک شده تا جایی که وقتی دنبار در کنار آتش ، مراسم آیینی به جای می آورد ، گرگ درکنارش ایستاده است. چنین رابطه ای را جیک سالی با پرنده های اواتار به نام "ایکران" برقرار می سازد و مانند یک اواتار صاحب یکی از آنها می شود. پرنده ای که اساسا تصاحبش ، نشانه ای از اواتار شدن( و به قولی اوماتیکایا )  و عضویت در قبیله است.در واقع آنچه را که در فیلم "رقصنده با گرگ ها" با تصویر و بدون کلمه ای درمی یافتیم ، در "اواتار" با جملات تشریحی نیتری توضیح داده می شود.

نیتری به جیک می گوید :" ... تو باید ایکران خود را انتخاب کنی . یعنی باید او را درون خود حس کنی و اگر او هم تو را انتخاب نماید ، آن وقت مشخص می شود..."

در فیلم "رقصنده با گرگ ها" نیز در واقع ابتدا این گرگ است که جان دنبار را انتخاب کرده و او را تحت نظر قرار داده است و سپس توجه دنبار جلب شده و به وسایل مختلف سعی می کند تا آن گرگ را به نزد خود بیاورد.


و این جیک سالی است که بالاخره به اصطلاح زلف خود را به زلف ایکران مخصوصش پیوند زده و او را رام خویش می سازد.( و چه کنایه غریبی که در پاندورا برای هر ارتباط اواتارها با موجودات طبیعت اعم از اسب مانند ها یا ایکران و یا حتی خود درخت مقدس یعنی ایوا بایستی زلف خود را به زلف آنها گره بزنند ، همان ضرب المثلی که در زبان فارسی برای برقراری رفاقت و دوستی از عبارت "زلف گره زدن" به کار می رود!)

از طرف دیگر "ایکران" ها بسیار شبیه به موجوداتی به نام "هیپوگریف" در "هری پاتر" هستند و ارتباط آنها نیز با اواتارها شبیه به برقرار کردن رابطه با هیپوگریف هاست. به خاطر بیاورید در قسمت سوم سری فیلم های هری پاتر یعنی "زندانی آزکابان" ، چگونه هاگرید ، طریق ارتباط با هیپوگریف ها را یادآور می شود و اگرچه دراکو مالفوی در این کار ناموفق می ماند اما هری پاتر به خوبی می تواند رابطه مذکور را برقرار سازد.

البته شباهت کاراکترها و اتفاقات و پدیده های فیلم "اواتار" به همین مثال ها ختم نمی شود. روش کنترل بدن اواتاری توسط انسان ها در فیلم های متعددی تکرار شده ، طریقه ای که به نظرم از سری فیلم های "ماتریکس" و در یک دنیای مجازی به سینما راه یافت و همین امسال در فیلمی به نام "جانشین ها"( Surrogates ) ساخته جاناتان ماستو با کنترل ربات ها برای جانشینی آدم ها در زندگی مورد بهره برداری جدیدتری قرار گرفت. از قضا نحوه کنترل بدن اواتاری بسیار شبیه به کنترل ربات ها در همین فیلم "جانشین ها" است.

 جیمز کامرون همچنین در "اواتار" برای طراحی ربات های مسلح غول آسا از نمونه های مشابه فیلم "District 9 " استفاده کرده و برای طراحی سفینه ای که مسافران پاندورا از جمله جیک سالی را منتقل می نماید ، مانند برخی آثار علمی – افسانه ای اخیر ( همچون فیلم " پاندوروم" ) نگاهی به سفینه فضایی فیلم "2001: یک ادیسه فضایی" داشته است. چنانچه ورودیه فیلم نیز (که جیک سالی عازم ماموریت ناشناخته سیاره پاندوراست) شباهت غریبی به سکانس های اولیه همان فیلم "2001 : یک ادیسه فضایی" پس از فصل میمون ها دارد که دکتر فلوید با سفینه ای شبیه به آنچه در فیلم "اواتار" می بینیم ، عازم مریخ است.

اما علیرغم تمامی این شباهت ها ، فیلمنامه "اواتار" از نقاط قوت متعددی برخوردار است ، از جمله سیر حضور جیک سالی در قالب یک اواتار و ورودش به دنیای ناشناخته پاندورا و سپس گم شدن و دورافتادنش از گروه دکتر گریس آگوستین و بعد از آن برخورد شبانه با موجودات مختلف ( که همگی گویا کپی نخستین از جانوران زمینی هستند) تا صحنه آشنایی با نیتری .

اما اکثریت قریب به اتفاق شخصیت های "اواتار" ، تیپ های تکراری و کلیشه ای هستند : قهرمانی که از زندگی کسالت بار امروز ، خود را به سوی دنیایی ناشناخته و شگفت انگیز اما شریف و صادق پرتاب می کند و از حق آنها در مقابل دوستان سابقش که اینک در مقام ظالم قرار گرفته اند ، دفاع می نماید ( در چنین شرایطی چهره و سر و وضع تغییر یافته جیک سالی ، ران کوویک فیلم "متولد چهارم ژوییه" الیور استون را به خاطر می آورد) ، دانشمند انسان دوست ، فرمانده نظامی خشن و سادیست ، غریبه هایی که از دوستان مهربان تر می شوند ، جنگجویی که سر بزنگاه به کمک می آید ( کاراکتر "ترودی چاکون" همان زن نظامی که جیک و دوستانش یعنی دکتر گریس آگوستین و نورم اسپلمن را از زندان نجات می دهد تا به کمک اواتارها بروند) و ...از جمله این کاراکترهای نخ نما شده هستند.

نقاط اوج و فرود فیلمنامه هم طبق فرمول های معمول هالیوود پیش می رود ، از نحوه دوستی و آشنایی و عاشق شدن سالی و نیتری گرفته تا پذیرفته شدنش در قبیله اواتارها تا متزلزل شدن حضورش در همین جمع و مجددا تلاش دوباره تا حد قبولی نهایی و حتی تا سکانس پایانی که علیرغم حضور لشگر موجودات تحت فرمان ایوا و نابودی سفینه فرماندهی اما بازهم مثل همیشه شاهد جنگ آخر به اصطلاح آرتیست خوب و آدم بد هستیم. یعنی بالاخره این قهرمان اصلی یعنی جیک سالی است که با بدمن اصلی یعنی کلنل مایلز کواریچ نبرد نهایی فیلم را انجام می دهد و تا سرحد مرگ هم پیش می رود که با فداکاری نیتری نجات می یابد.

 صحنه های پرواز با ایکران ها و نمایش دیدنی های پاندورا مانند گیاهان نورانی و دشت ها و کوهها و ...و فصل های جنگ ارتش آمریکا با افراد پاندورا ، بیشتر به رخ کشیدن جلوه های ویژه تصویری به نظر می آید که در فیلم به کار رفته و گویا هزینه های سرسام آوری هم برداشته است به طوری که گفته می شود تنها 40 درصد فیلم "اواتار" فیلمبرداری شده و بقیه با جلوه های ویژه تصویری ساخته شده اند.

اما همه این جلوه های تصویری بعضا افراطی و پرزرق و برق در خدمت بیان قصه و ماجراهای فیلم که براساس همان تفکر فلسفی و ایدئولوژیک جیمز کامرون قرارگرفته ، در می آید تا حداقل تماشاگر را در طول 160 دقیقه زمان فیلم ، برای تماشای ادامه اثر و دیدن و شنیدن حرف های اساسی فیلمساز ، برروی صندلی نگاه دارد. اما این ایدئولوژی آنچنان که در وهله اول در نگاه مخاطب می نشیند ، نوعی طبیعت پرستی مادی گرایانه افراطی است که در برخی مکاتب جعلی و انحرافی  همچون "کابالا" می توان سراغ گرفت. اواتارها نوعی انسان/حیوان هستند که به اجداد باستانی آدم ها شبیه اند.(شاید همان حلقه مفقوده داروین؟!!) . از مهمترین خصوصیاتشان ، وابستگی شدید آنها به طبیعت و نیرو و الهام گرفتن از آن است. از همان ابتدای فیلم پیوند نیتری را با انواع و اقسام موجودات شاهدیم که حتی نسبت به کشتن گونه وحشی شان نیز غمگین می شود. اواتارها برای سوار شدن بر شبه اسب ها یا همان ایکران ها هم بایستی به نوعی یگانگی وجودی با آنها برسند.

خدای آنها ، درختی مقدس به نام "ایوا" است که آن را مادر عظیم الشان می خوانند و همه خواسته های خود را از او می خواهند. آنها براین باورند که همه زندگی و مرگ را از ایوا      می گیرند و مردگانشان نزد او هستند.( همان اعتقاد و باوری که الهیون در مورد خداوند دارند). همین ایواست که قدرت دارد تا آدم ها را در قالب انسانی بمیراند و در قالب اواتار  دوباره زنده نماید. همان طور که در انتهای فیلم درمورد جیک سالی انجام می دهد و برای همیشه سالی به عنوان یک انسان می میرد و در فالب یک اواتار دوباره متولد می شود. (آنچه در باورهای موحدان تنها از خداوند برمی آید و به جز آن شرک محسوب می شود). آنها حتی صدای ارواح اجدادشان را با اتصال به شاخه های ایوا می شنوند.

اما این تنها اعتقاد اواتارها نیست . انسان ها هم همه لشکرکشی خود به پاندورا را برای دستیابی به منابع طبیعی بی پایانی که می گویند در زیر این درخت قرار دارد ، انجام داده اند.

دکتر گریس آگوستین در یکی از آخرین دیالوگ هایش برای متقاعد کردن "پارکر سلفریج" (مسئول پروژه علمی تسخیر پاندورا ) ، پرده از کشف علمی حیرت آوری درباره درخت مقدس یا ایوا برمی دارد ، به این شرح که ریشه های آن با اتصالات الکتروشیمیایی با ریشه های سایر درختان پاندورا و از آن طریق به مغز اواتارها متصل شده که یک شبکه گسترده ای از اطلاعات و خاطره ها بوجود می آورد و می تواند اطلاعات مضاعف را دان لود یا آپ لود نماید که از این طریق می توان به آن شبکه وارد شد.

همین درخت مقدس ایواست که به خاطر درخواست یا به اصطلاح دعای جیک سالی ، همه گونه های موجودات پاندورا را به کمک ناوی ها می فرستد تا با ارتش زمینی ها مقابله کنند و به همین طریق آنها را نابود می سازند.( نوعی فراخوان تارزانی!!!)

 اما با جستجو و تفحصی در مکاتب جعلی و انحرافی ، می توان رد پای این نوع تفکر را در کتب کابالیست ها یافت. (همانطور که پیش از این در همین مقاله ذکر کردم)

در ایدئولوژی کابالا ( نوعی فرقه صهیونیستی) همه قوای خالق را در توالی لایه های یک درخت تصویر می کنند که شرح آن را در کتاب "باهر" از مکتوبات این فرقه می توانید ملاحظه نمایید.در کتاب "زهر" از دیگر کتاب های کابالا نیز در این باره نوشته شده :

"... سفیرات یا چهره های متعدد خالق در درختی عرفانی بنا شده که هر یک شاخه ای از ریشه مرسوم آن را نشان می دهد که البته ناشناخته و غیرقابل شناخت نیز هست. اما "ان سوف" تنها ریشه مکنون همه ریشه ها نیست بلکه افزون بر اینها ، شیره این درخت نیز به شمار می رود. هر شاخه نوعی صفت را نشان می دهد و در خود و از خود وجودی ندارد بلکه به فضیلت خدای مکنون یا "ان سوف" ، هستی می پذیرد. این درخت خالق نیز همان قسم که نشان می دهد ، اسکلت عالم خلقت نیز می باشد ، این درخت در تمامی خلقت رشد می کند و شاخه های خویش را برهمه شبکه ها و شاخه ها و عواقب آن می گستراند. همه اشیاء موجود و دنیوی تنها به لطف امری مربوط به قدرت سفیرات وجود دارند که در تمامی آنها زنده و عمل می کند..."

تاکید شرک آمیز برربوبیت درخت در فرقه کابالا در مکتوبات مختلف پیامبران آن به چشم      می آید . از جمله در بخش "حسیدیسم ، آخرین مرحله " از کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" نوشته گرشوم شولوم  آمده است:

"...در اینجا یک نوع آیین کابالای ...درخشید که هواخواهان و مشتاقان بسیاری یافت. این همان عصر کلاوس به معنای قریب در برودی بود نه گوشه عزلتی که به نظر می آمد. این عالم عرضه می دارد بلکه حجره محقری به شمار می رفت که پیروان کابالا در آن به مطالعه و دعا مشغول می شدند. قریب خیلی زود ، آن طور که آرون مارکوس ، آن را عرضه می داشت ، بخشی از منزل پرشور بهشت آسایی را تشکیل می داد که در آن شجره حیات یا درخت زندگی بالیده و به ثمر رسیده بود. ولی نماینده کلاسیک این گرایش را باید ربی شالوم شعرابی دانست که یک کابالایی اهل یمن بود که در اواسط قرن هجدهم در اورشلیم       می زیست و در آنجا مرکزی برای پیروان کابالا بنا نهاد که تا امروز نیز وجود دارد..."

همین نهضت "حسیدیسم" است که سرانجام به تفکرات آخرالزمانی راه می یابد و می تواند دلیلی بر آرماگدون گرایی کابالیست ها باشد. در همان بخش از کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" در این باب آمده است :

"...افتخار آن (حسیدیسم) است که با این روح اشتیاق وافر تشخص می یابد که تشریح گشت و در عین حال با اظهار آراء کهن در خصوص فطرت خالق که در همه اشیاء موجود است ، به توجیه خویش مبادرت ورزید. ولی این اشتیاق چیزی نبود مگر اشتیاق به مسیح گرایی مبتنی بر مسیح منجی..."

در سکانس های پایانی فیلم "اواتار" نیز علیرغم طرح اندیشه های شبه عرفانی کابالا و تمسک به آیین های دعا و مانند آن در کنار درخت مقدس ایوا ، اما در نهایت ، اواتارها به سرکردگی منجی خود یعنی جیک سالی اواتار ، به نبرد آخرین با ارتش زمینی ها ( یا همان ضد مسیح و دجال) می پردازند که در این راه ، ایوا یعنی همان درخت مقدس و نیروی اصلی با تمام قدرت طبیعت به کمکشان می آید. یعنی در پایان همه نیروهای طبیعی نیز در پشتیبانی از منجی موعود قرار می گیرند. منجی که اینک براساس آموزه های کابالایی ترکیبی از انسان امروز و آدم / حیوان های باستانی و نیروی طبیعت مادی است.

با مطالعه این سطور ، حضور واضح اندیشه کابالیستی را در محور قصه "اواتار" می توان دریافت و با مطالعه دیگر متون کابالیست ها ،  قرابت های دیگری نیز می توان بین باورهای آنها و درونمایه فیلم "اواتار" یافت . این نشان می دهد که همچنان جیمز کامرون در طی این سالها بر سینمای ایدئولوژیک خویش پای فشرده است. آنچه که پیش از این در آثاری همچون "ترمیناتور" ، "ترمیناتور2: روز داوری" ، "ورطه" و حتی "تایتانیک" به صورت تفکر آخرالزمانی و آرماگدونی به نمایش درآمده بود. اما کامرون پس از "تایتانیک" و به خصوص در دو اثر مستندی که برای "سیمخا جیکوبوویچی" (مستند ساز یهودی کانادایی) تهیه کرد یعنی " گور گمشده مسیح" و " راز گشایی مهاجرت یهودیان" ( که حتی نریشن اش را خود کامرون گفت) تمایلات کابالایی خود را آشکارتر ساخت.

 پیش از این پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل" در سال 2004 پس از پیوستن برخی از هنرپیشه ها و سینماگران هالیوود به فرقه کابالا ، از فعالیت های شدید این فرقه صهیونیستی و رهبر 75 ساله آن به نام فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ پرده برداشته و تاکید کرده بود که فرقه کابالا عملا بر هالیوود حکومت می کند.

فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیت‌المقدس) گشود و سپس کار خود را در لس‌آنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لس‌آنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه ساله از طریق جلب هنرپیشگان و ستاره‌های هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانه‌های اعیانی در لس‌آنجلس و مانهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوس‌آیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارایی فرقه برگ حدود 23 میلیون دلار تخمین زده می‌شد ولی در سال 2004 تنها در لس‌آنجلس 26 میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا می‌کند که دارای سه میلیون عضو است.

سازمان برگ خود را "فرا دینی" می‌خواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر ، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" می‌خوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخام‌های بزرگ یهودی اطلاق می‌شود.

فعالیت فرقه کابالای برگ در سال 2004 به‌ناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا ( خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانه‌ها بازتابی جنجالی داشت. بسیاری از خاخام های سنت گرای یهودی ، عقاید فیلیپ برگ و فرقه اش را منشاء گرفته از جادوگران و ساحران مصر باستان و حتی شیطان پرستی یا پاگانیسم  دانستند.

واقعیات نشان می‌دهد که برگ تنها نیست. کانون‌ها و رسانه‌های مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه‌ درباره‌اش می‌نویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست در این نشریات به چشم می‌خورد.

تایمز لندن در سال 2004 گزارش مفصلی درباره پیوستن مدونا به فرقه کابالا منتشر کرد. گزارش تایمز همدلانه بود و تبلیغ به‌سود فرقه برگ به‌شمار می‌رفت. به‌نوشته تایمز، در جشن یهودی پوریم، که در دفتر مرکزی فرقه کابالا برگزار شد، صدها تن از مشاهیر لس‌آنجلس و هالیوود حضور داشتند. یکی از مهم‌ترین این افراد ، مدونا بود که از هفت سال پیش از آن در مرکز فوق در حال فراگیری کابالا بود و اکنون رسماً کابالیست شده بود. نه تنها او بلکه بسیاری دیگر از مشاهیر سینما و موسیقی جدید غرب، از پیر و جوان، به عضویت فرقه کابالا درآمدند: از الیزابت تیلور 72 ساله و باربارا استریسند 62 ساله تا دیان کیتون، دمی مور،استلا مک‌کارتنی، بریتنی اسپیرز،اشتون کوشر، ویونا رایدر، روزین بار، میک جاگر،پاریس هیلتون (وارث خانواده هیلتون، بنیانگذاران هتل‌های زنجیره‌ای هیلتون) و دیگران. این موج ، ورزشکاران را نیز فرا گرفت: دیوید بکهام (فوتبالیست انگلیسی) و همسرش، ویکتوریا، آخرین مشاهیری بودند که در ماه مه 2004 ، به عضویت فرقه کابالا درآمدند. شواهد و قرائن موجود و برخی خبرها حاکی از آن است که جیمز کامرون نیز در سال 2005 به این فرقه صهیونیستی پیوسته و گفته می شود از همان زمان کلید تولید فیلم "اواتار" زده شد . چنانچه برای اولین بار خبر تولید فیلم "اواتار" تحت عنوان "پروژه 880" در ژوئن 2005 در مجله هالیوود ریپورتر به طور رسمی انتشار یافت. در همان زمان طرح تولید آثار مستندی همچون :"راز گشایی مهاجرت یهودیان" در سال 2006 و "گور گمشده مسیح" در سال 2007 نیز ارائه گردید.

این فیلم ها به خصوص "گور گمشده مسیح" ، جهان مسیحیت و پیروان ادیان توحیدی به سختی تکان داد. در این فیلم به دنبال آثار کابالیستی همچون "رمز داوینچی" ( ران هاوارد) ، عقاید و باورهای اصیل و راستین موحدان و معتقدان به ادیان ابراهیمی(که اعتقاد دارند حضرت عیسی مسیح زنده و نزد خداوند است و همچنین ایشان از رحم پاک حضرت مریم زاده شده و هیچ گاه ازدواج نکرده و بنابراین فرزندی نداشته است) ، زیر علامت سوال رفت و ادعا شد که در سرزمین فلسطین اشغالی ، گور بزرگی که در آن حضرت عیسی مسیح (ع) و همسرش مریم مجدلیه و پدر و مادرش و همچنین فرزندش دفن شده اند ، کشف گردیده که نماهایی از آن به همراه تابوت های حضرت عیسی و خانواده اش ، در حالی که اسامی آنها برروی تابوت حک شده بود ، به نمایش گذارده شد و توسط شخص جیمز کامرون ، معرفی شد.

اگرچه کلیسای کاتولیک و واتیکان موضع گیری خاصی درباره این اهانت های آشکار اتخاذ نکردند ولی بسیاری از پیروان ادیان توحیدی برآشفتند و زبان به اعتراض گشودند.

اخیرا شنیده شد در روزنامه های واتیکان به باورهای مطرح شده در فیلم "اواتار" نیز انتقاد شدید شده است. فیلم "فرشته جنگ" اثر دیگری از جیمز کامرون ، قرار است در سال 2011 به نمایش عمومی دربیاید و ماجرای آن به قرن 26 میلادی ربط پیدا می کند که 300 سال از آخرالزمان و جنگ آرماگدون گذشته و زندگی به صورت ربات های سیبورگ سهل تر ادامه    می یابد تا اینکه رباتی برای نجات جهان اقدام می کند.

به هرحال فیلم "اواتار" از دیگر آثار ایدئولوژیک سینمای هالیوود به حساب می آید که این روزها ، پرده سینماهای دنیا را به رگبار مسلسل عقاید و باورهای جعلی و انحرافی خود بسته اند ، علیرغم همه ادعاهای سینمای سرگرمی و هنری و هیجان انگیز و تخیلی و ...اما آنچه که در این فیلم ها حرف اول را می زند ، همان ایدئولوژی به نظر می رسد که تقریبا بیش از 100 سال است ، هالیوود برآن بنا شده و در یکی دو دهه اخیر به طور واضحی آرایش آخرالزمانی گرفته است.