وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۸ مطلب با موضوع «نقد فیلم» ثبت شده است

تروریسم علیه دمکراسی      

 

 

 

 

انیمیشن "والس با بشیر" (که در جشنواره فیلم کن 2008 نیز نامزد دریافت نخل طلا بود) دومین فیلم درباره فلسطین است که به مراسم گلدن گلوب/اسکار راه پیدا می کند.(اگرچه هنوز حضورش در اسکار 2009 قطعی نشده ولی فعلا به عنوان کاندیدای دریافت گلدن گلوب بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان معرفی گردیده است) . نخستین فیلم ، " حالا بهشت" ساخته هانی ابواسد بود که در سال 2006 نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان شد.

"والس با بشیر"  ساخته آری فالمن ، یک حدیث نفس تلخ و تراژیک از خاطره ای سیاه و تکان دهنده درباره قتل عام اردوگاههای فلسطینی صبرا و شتیلاست که از زبان یک سرباز اسراییلی (خود آری فالمن) که در همان زمان شاهد جنایت فوق بوده ، روایت می شود. روایتی که در تمام این سالها در سینه اش حبس شده و اینک برون تراویده و بر نوار سلولویید جاری شده است. قتل عام  اردوگاههای صبرا و شتیلا که در فیلم "والس با بشیر" یک هلوکاست دیگر لقب می گیرد ، در زمان خویش در غوغای رسانه های غربی گم شد و خون هزاران زن و مرد و کودک فلسطینی گویی که نزد سازمان های به اصطلاح حقوق بشری ، اساسا به حساب نمی آمد ، به فراموشی تاریخ پیوست ولی امروز که دیگر انگار جنایت با موجودیت رژیم صهیونیستی عجین شده و تعجب کسی را برنمی انگیزد ، توسط سربازان خود این رژیم و این بار در کسوت فیلمساز بیان می شود.

جنایت صبرا و شتیلا توسط صهیونیست ها انجام شد ولی به نام فالانژهای لبنان ثبت گردید و اسراییل هرگز جرات نکرد که مسئولیت آن را برعهده بگیرد. آنچه که در فیلم "والس با بشیر" نیز در کادر دوربین آری فالمن قرار می گیرد ، ورای این اعلان دو پهلو نیست. فالمن به جز موضع انفعالی و بی خیالی آریل شارون در برابر خبر قتل عام اردوگاههای فلسطینی ، تصویر دیگری از پشت پرده این جنایت تاریخی نشان نمی دهد و تنها ناراحتی آری فالمن و راوی "والس با بشیر" در این است که چرا دربرابر جنایت فالانژیست ها ، سکوت کرده و فقط به نظاره نشستند. فالمن از حضور مستقیم صهیونیست ها در پشت صحنه قتل عام فوق ،  نمایی ارائه نکرده و آن را در ابهام محض قرار می دهد ، در حالی که امروزه بسیاری از اسناد و مدارک موجود حکایت از طرح و نقشه مستقیم صهیونیست ها برای حمله به اردوگاههای فلسطینی صبرا و شتیلا دارد.

"والس با بشیر" از دیگر آثاری است که در شرایط و موقعیت کنونی رژیم صهیونیستی که کوس رسوایی اش بر سر هر کوی و برزن به صدا درآمده ، سعی در پنهان نمودن نقش بلاتردید آن در جنایات تاریخی همچون قتل عام صبرا و شتیلا دارد و شاید از همین رو هم برای جوایز گلدن گلوب و اسکار کاندیدا شده و یا می شود.

در این روزهایی که نسل کشی صهیونیست ها در نوار غزه ، بار دیگر سبوعیت و ددمنشی این فرقه شیطانی و حاکم بر قدرت های جهانی نمایان گردانده است ، آثاری همچون "والس با بشیر" که در تلاش است تا در مقابل ماهیت ضد بشری صهیونیسم ، علامت سوال قرار دهد ، می تواند برای نهادها و موسسات وابسته همچون گلدن گلوب و اسکار ، یک نقطه گریز از مسئولیت نمایش واقعیات باشد. نقطه گریزی که ادعای عمل به تکلیف رسانه ای را نیز پوشش می دهد. اما ...

 

 

انگار این صهیونیست ها نبوده و نیستند که  در طول حدود 60 سال از زمان تاسیس دولت اسراییل (که با اشغال زمین های اعراب و بیرون راندن آنها همراه بود) جنایات بی حسابی را در حق ملت فلسطین مرتکب شده و می شوند.

نسل امروز باید بداند که  بسیاری از دانشمندان و نویسندگان معروف یهودی با نفرت و انزجار فجایع سازمان های تروریستی یهود در جریان تشکیل دولت اسراییل را اعلام کردند. آلبرت اینشتین ، دانشمند بزرگ یهودی ، وجود دولت صهیونیستی را شرم آور و نفرت انگیز خوانده و در کتابی در اواخر عمرش تحت عنوان "سالهای آخر زندگیم" نوشت :

"...من توافق با اعراب براساس زندگی مسالمت آمیز را به ایجاد یک کشور یهودی ترجیح می دهم. ملاحظات عملی به کنار ، آنچه من از ماهیت اصلی یهودیت می دانم ، با ایده یک کشور یهودی با مرزهای مشخص ، ارتش و قدرت دنیوی و فانی نمی خواند..."

دانشمند دیگر یهودی "مارتین بوبر" هم اعمال صهیونیست ها را در فلسطین با نازی ها مقایسه کرده و گفت که رهبران صهیونیست ، اعمال هیتلر را سرمشق خود قرار داده اند! او ضمن شرح آوارگی صدها هزار عرب فلسطینی نوشت :

"...مسئولیت ما در قبال پناهندگان بیچاره عرب که شهرهایشان را اشغال کرده ایم و یهودیان سرزمین های دیگر را در آنها اسکان داده ایم ، بسیار عظیم است..اعرابی که خانه هایشان را به ارث برده ایم . برزمین هایشان کشت و زرع می کنیم ، میوه های باغها و تاکستان ها یشان را جمع آوری می کنیم و در شهرهایی که از آنها غصب کرده ایم مدرسه و نماز خانه و مراکز خیریه ساختهایم و مدام لاف از این می زنیم که ما مردم کتاب مقدس و "روشنایی ملت ها" هستیم!"

شاید نسل امروز اطلاع نداشته باشد  و غوغای رسانه ها هم مجال یافتن حقیقت را به او ندهد اما این نسل باید بداند که چگونه دولت اسراییل با توطئه انگلیس و با استفاده از تشکیلات نظامی صهیونیست ها که طی 3 سال بعد از جنگ دوم جهانی (1945 تا 1948) قدرت گرفته بود ، هنگامی که با طرح قبلی ،  ناگهان نیروهای انگلیسی سرزمین فلسطین را ترک کردند ، تشکیل شد. این نسل باید بداند که طی آن سالها سازمان های تروریستی صهیونیست ها از جمله سازمانی به نام ایرگون به رهبری مناخیم بگین قدرت یافته و عملیات تروریستی وسیعی را علیه اعراب انجام دادند تا آنها را از سرزمین های خود برانند. ایرگون خود اعتراف کرده که طی سالهای 1945 تا 1948 (سال تشکیل دولت فلسطین) بیش از 200 فقره عملیات تروریستی انجام داده که فقط در یکی از آنها ، انفجار هتل کینگ دیوید در بیت المقدس بیش از 100 نفر کشته شدند. نسل جدید باید بداند که همین سازمان ایرگون کمتر از یکماه قبل از تشکیل دولت اسراییل در وحشیانه ترین عملیات خود در آوریل 1948 سکنه روستای دیریاسین در نزدیکی بیت المقدس را قتل عام کرد. در این فاجعه که مناخیم بگین در خاطراتش با غرور و افتخار از آن یاد می کند،  254 زن و مرد و کودک عرب کشته شدند که از آن جمله 137 زن و بین آنها 25 زن حامله بودند. همین مناخیم بگین است که در سال 1979 ، جایزه صلح نوبل را از آکادمی سلطنتی سوئد دریافت می کند!!

نسل امروز باید بداند که از زمان تشکیل دولت اسراییل ، بارها و بارها نیروهای نظامی این کشور ساکنان آواره اردوگاههای فلسطینی را قتل عام کردند ، از فاجعه کشتار روستای کفرقاسم (که 56 روستایی بی خبر از اعلام حکومت نظامی را هنگام بازگشت از سرکار اعدام کردند) تا کشتار پناهندگان اردوگاه تل زعتر در اوت 1976 که پس از 52 روز محاصره و قطع آب و برق ، همه اردوگاه را به خاک و خون کشیدند تا فجایع اردوگاههای صبرا و شتیلا (که گوشه ای ناچیز از آن در انیمیشن "والس با بشیر" به تصویر کشیده می شود) و...و تا همین جنگ 33 روزه  که پناهگاه زنان و کودکان در روستای "قانا" لبنان را با خاک یکسان کرد. این نسل باید بداند که  نزدیک به 20 سال پس از شکل گیری دولت اسراییل و جنایات بیشمارش ،  در سال 1965 برای نخستین بار مقاومت فلسطین شکل گرفت و پیش از آن در واقع در طول 17 سال رژیم صهیونیستی هرآنچه که خواست بدون کمترین مقاومت به سر فلسطینیان آورد. نسل جدید باید بداند که برخلاف تبلیغات جهانی ، ورود و جنگ اسراییل در لبنان برای نخستین بار به طور رسمی در سال 1975 (یعنی 4 سال پیش از انقلاب اسلامی) انجام شد و ارتش رژیم صهیونیستی به بهانه پناهندگی فلسطینیان در لبنان ، جنوب و شمال و مرکز این کشور از جمله بیروت را به خاک و خون کشانید و مزدوران خود را تحت عنوان فالانژیست (یک نیروی شبه نظامی نامشخص) بر بخش های وسیعی از این کشور حاکم ساخت تا در غیاب سربازان اسراییل ، مردم لبنان از جنایات آنها بی بهره نباشند. در آن روز هیچ کشور غربی یا سازمان ملل به حضور این نیروهای مزدور اعتراض نکرده و خواستار خلع سلاح آنها نشدند. و فالانزیست ها تا آنجا که می توانستند کشتند و اسیر گرفتند و در مقابل حقوق مردم ایستادند و جای پای صهیونیست ها را مستحکم ساختند ،  از جمله گروگان گرفتن 4 دیپلمات ایرانی در سال 1361 که هنوز از سرنوشت آنها خبری در دست نیست. آنوقت در رسانه هایشان تبلیغ می کنند که ایران چه تضاد منافعی با اسراییل دارد؟!! چه راحت بر همکاری های اسراییل با رژیم شاه سرپوش می گذارند که با تجهیز و آموزش خشن ترین رفتارها و شکنجه ها به مامورین ساواک و پلیس شاه ، هزاران نفر از پاکبازترین مبارزین ایرانی را به مسلخ بردند. که با تمام توان برای قتل و  غارت افزونتر سرزمین ایران ، رژیم شاه را حمایت کرد. که همواره در کنار دشمنان ملت ایران و علیه این مردم ایستاد. شاید اکنون در غوغای دمکراسی خواهی شیطان بزرگ یعنی آمریکا همه آن واقعیات رنگ باخته باشد ولی زمانی که فضای خبر رسانی  اینقدر مه گرفته و آلوده نبود، هیچ مبارز و انقلابی و انسان آزاده و آزادیخواهی در جهان وجود نداشت  که رژیم اسراییل را به دلیل سوابق و کارنامه سیاهش ، دشمن خود نپندارد و در کنار مبارزان فلسطینی قرار نگیرد. 


 

نسل امروز باید بداند که در حالی آمریکا و اسراییل و سایر کشورهای غربی بر اجرای قطعنامه 1559 شورای امنیت سازمان ملل جهت  خلع سلاح حزب الله تاکید دارند که کشور اسراییل از سال 1967 تا امروز بیش از 1000 قطعنامه این سازمان را نادیده گرفته (از جمله قطعنانه 242 و عقب نشینی از سرزمین های اشغالی) و آمریکا با نفوذش مانع از صدور صدها قطعنامه دیگر علیه اسراییل شده است!!!

در واقع آنچه امروز در نوار غزه اتفاق می افتد، تهاجم تروریسم دولتی اسراییل (که حتی در فیلمی همچون "مونیخ" استیون اسپیلبرگ به خوبی نمایان است!) و حامیان آمریکایی و اروپایی اش علیه دمکراسی مردم غزه است که در انتخاباتی آزاد و زیر نظر سازمان ملل ، "حماس" را انتخاب کردند. آنچه امروز در غزه روی می دهد ، پایمال کردن تمامی ادعاهای حقوق بشری و دمکراسی خواهی غرب صهیونیستی توسط خود همین حضرات است و نشانگر آنکه آنچنان از جنبش جهانی اسلام ، جانشان به لب رسیده که دیگر همه شعر و شعارهایشان را بی واسطه و بدون هرگونه پوشش و رنگ و لعاب ، زیر پا له می کنند. امروز دیگر حتی بنگاههای دروغ پراکنی شان مانند CNN و BBC و ...نمی توانند جنایت صهونیست ها را نادیده بگیرند و اگرچه با مسامحه و آغشته به شبه افکنی ولی ناگزیر و پی درپی تصاویر نسل کشی در غزه را نمایش می دهند.

امروز همه کشورهای اسلامی و سازمان های حقوق بشری و موسسات بین المللی خاموش و در سکوتی مرگبار ، نظاره گر  هلوکاست مسلمانان غزه توسط صهیونیست ها هستند تا نه خاک و خون غلتیدن مردم آن نوار باریک سرزمین فلسطین بلکه قتل عام همه شعارها و حیثیت و موجودیت حقوقی خویش را شاهد باشند . که از این پس ، سخن از دمکراسی و حقوق بشر در سرتاسر این کره خاکی تنها مضحکه خود و لقلقه زبان است . همین!

در آستانه سال نو میلادی و آغاز حاکمیت رییس جمهوری جدید آمریکا ، چشمان جهانیان بر این هدیه مسیحیت صهیونیستی به مردم غزه روشن!

 

تحولی در سینمای سیاسی

 سینمای سیاسی تا پیش از مکارتیسم محدود به اعتراض نسبت به  تلقی‌های نادرست از آزادی و انسانیت و مفاهیم اجتماعی مانند عدالت و تفوق بشری از سوی سیاستمداران حاکم می‌گشت و اینکه تا چه اندازه بعضی حاکمان سیاسی با کج اندیشی و ظاهرسازی و الینه شدن در برخی اندیشه‌های بی‌پایه و سطحی، جامعه را به کژراهه سوق می‌دهند.

آنجا که در سکانس نخست «روشنایی‌های شهر» چارلی چاپلین با مضحکه کردن بنای آزادی و عدالت، برداشت سطحی  از این دو مقوله ارزشمند  را  نزد مسئولین یک شهر مورد انتقاد قرار می‌دهد و یا در «عصرجدید» وقتی برداشتن پرچم قرمز هشداردهنده یک کامیون حمل آهن توسط ولگرد به مثابه رهبری تظاهرات کارگری تلقی می‌گردد و یا هجو شخصیت هیتلر در فیلم «دیکتاتور بزرگ» (که در اوج حاکمیت آدولف هیتلر و جنگ افروزیش ساخته شد) نمونه‌هایی از پرداخت منتقدانه سیاسی در آن سالهاست .

انتقاد ژان رنوار از مرزبندی‌های سیاسی در «توهم بزرگ»، تمسخر حکومت‌های آریستوکرات توسط رنه‌کلر در «آخرین میلیاردر»، کاریکاتور رژیم‌های بی‌کفایت دیکتاتوری و جنگ طلب در «سوپ اردک» لئومک کاری و ... و همچنین برخی آثار جوزف لوزی و مارتین ریت و ... نیز از جمله دیگر آثار سیاسی تا قبل از دهه 50 است.

اما مکارتیسم عمده جهت‌گیری فیلم‌های سیاسی را متوجه جنگ سرد مابین دوبلوک شرق و غرب کرد. اگرچه در بین خیل فیلم‌های ضد کمونیستی در این دوران ، فیلمسازان اندیشمندی  مانند استنلی کوبریک به نوعی به تمسخر جنگ سرد (در «دکتر استرنج لاو») پرداختند. درواقع شدت چالش‌های سیاسی و نظامی بین دو بلوک در دهه‌های 60 و 70 مجال دیگری هم به فیلمسازان نمی‌داد: ترور کندی، بحران موشکی کوبا، دیوار برلین، جنگ ویتنام، مساله فلسطین و ...

در همان زمان جان فرانکن هایمر و جرج اکسلراد براساس رمانی از ریچارد کاندان فیلم «کاندیدای منچوری» را می‌سازند که برای نخستین بار تلنگری می‌زند به اهرم‌های اصلی قدرت در آمریکا و نفوذ کمونیست‌ها در نقاط حساس این اهرم‌ها. فیلم غافلگیر‌کننده است ولی همچنان وفادار به چرخه تولید فیلم‌های جنگ سرد و ضد کمونیستی به شمار می آید  خصوصا که فرانک سیناترا (یک آمریکا پرست افراطی) از سرمایه گذاران فیلم بود.

اگر چه از ورای آن لحن ضدکمونیستی، نگاه‌های تند وتیزی هم به رفتارهای ضد اخلاقی و حتی شارلاتانیستی جناح‌های حامی نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا بارز است.

"کاندیدای منچوری" مربوط به دوران نخست فیلمسازی جان فرانکن هایمر است که از 1957 آغاز می شود و نقطه اوجش در 1966 و فیلم درخشان "دومی ها" ست  که از تکان دهنده ترین آثار سینمایی  تاریخ هنرهفتم به شمار میآید.  فرانکن هایمر در همین دوران بهترین ایام فعالیت سینمایی اش را گذراند  و با هر فیلم  تکانی به هالیوود رخوت زده از فیلم های موزیکال تکراری و بی خاصیت و وسترن های به آخر رسیده ، داد. این دوران که از «بیگانه جوان» (1957) شروع شد ،  با ساخته شدن 8 فیلم در «دومی‌ها» (1966) به اوج خود رسید.

در این دوره آثار موفقی همچون «پرنده‌باز آلکاتراز» (1962)، «کاندیدای منچوری» (1963)، "هفت روز در ماه مه" (1964) ،  «ترن» (1965)، «جایزه بزرگ» (1966) و «دومی‌ها» به چشم می‌خورند. (دوره دوم بطور مشخص دوران افول فرانکن هایمر است. این دوران با فیلم «کارچاق‌کن» (1968) آغاز می‌شود. فیلمی براساس نوول موفق برنارد مالامد که متاسفانه شکستی فاحش برای هایمر بود. «دریانورد خارق‌العاده» (1969)، The Gypsy Moths (که با نام خشونت یک عشق در تهران به نمایش درآمد) و اسب سوار (1971) از جمله آثار دیگر فرانکن هایمر در این دوره بودند که با عدم موفقیت مواجه شدند.)

اما "کاندیدای منچوری" حاصل مستقیم دوران جنگ سرد است. دورانی که آمریکا هنوز به طور کامل از فاجعه مکارتیسم عبور  نکرده و جنگ سرد وارد مرحله جدی تری شده بود. انقلاب کوبا و بوجود آمدن پایگاهی برای شوروی بیخ گوش آمریکا همه معادلات را برهم زده بود (در همین ایام است که بحران موشکی کوبا دنیا را تا آستانه جنگ سوم جهانی پیش می برد و شکست فضاحت بار آمریکا در خلیج خوکها ، کوبا را برای همیشه در لیست سیاه یانکی ها قرار می دهد) . در چنین ایامی جنگ ویتنام هم به روزهای تعیین کننده اش نزدیک می شد (نخستین عملیات جنگی مستقیم سربازان آمریکایی علیه دولت ویتنام شمالی در نوامبر 1965 صورت گرفت) و...

در همین دوران است که بنا به نوشته  خانم فرانسیس ساندرس در کتاب " جنگ سرد فرهنگی : سیا و جهان هنر و ادب "  که براساس خاطرات کورد مه‌یر، رئیس بخش عملیات بین المللی سیا، و دوست او، آرتور شلزینگر (پسر)، همچنین  ملوین لاسکی از اعضای بالای سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا)  تنظیم شده ، سازمان سیا با سرمایه حدود 34 میلیون دلار شبکه مطبوعاتی عظیمی برای تبلیغات علیه بلوک شرق راه اندازی می کند و از جکسن پولاک نقاش گرفته  تا آرتور کوستلر، سیدنی هوک،ایناتسیو سیلونه و جرج ارول و ... همه را علیه به اصطلاح خطر کمونیسم  به خدمت می گیرد.

یکی دیگر از این ماموران فرهنگی سیا یا به قول خانم ساندرس  شبکه "ناتوی فرهنگی" ، ریچارد کاندان است که قبل از "کاندیدای منچوری" ، نوول کم اهمیتی به نام "کهنه ترین اعتراف" را درباره دزدی نوشت که سرقت هایش را از تابلوهای معروف نقاشی الهام می گرفت .(بعدا در سال 1962 براساس این کتاب فیلمی به نام "دزدان خوشحال" ساخته شد که در آن رکس هریسن و ریتا هیورث بازی می کردند.) او وقتی برای   انجام کارهای تبلیغاتی فیلم "غرور و تعصب"  به کارگردانی استنلی کرامر در سال 1957 به مادرید رفته بود ، در واقعیت با چنین فردی برخورد کرد. اما مسافرت مادرید برای او خاصیت دیگری هم داشت که یکی از بهترین فرصت های عمرش جهت مشهور شدن را فراهم آورد . او سر صحنه فیلم "غرور و تعصب" با فرانک سیناترا ، یکی از بازیگران فیلم آشنا شد و سیناترا خیلی زود به روحیه تبلیغاتی و پروپاگاندای کاندان پی برد. فرانک سیناترا که از اعضای مشهور باندهای مافیایی نزدیک به سرمایه داران آمریکایی بود و از متعصبین سرسخت ضد کمونیسم محسوب می شد ، از ریچارد کاندان دعوت کرد تا داستانی درباره خطر کمونیسم که اینک در بیخ گوش آمریکا ، این تمدن نوپا را تهدید می نمود ،  بنویسد تا براساس آن فیلمی ساخته شود. کاندان که حدود 22 سال کار تبلیغاتی کرده بود و خصوصا با مقوله جنگ سرد آشنایی کافی داشت ، نوول علمی افسانه ای و در عین حال حادثه ای "کاندیدای منچوری" را نوشت.(جالب اینکه کتاب دیگر کاندان در سال 1979 به نام "قتل های زمستان" هم درباره ماجراهای بعد از ترور رییس جمهور تیموتی کیگن است . این کتاب  توسط ویلیام ریچرت و با بازی جف بریجز و جان هیوستن و آنتونی پرکینز به فیلم برگردانده شد.)

 

 جرج اکسلراد ( که بیشتر نویسنده  فیلمنامه های کمدی رمانتیک  مثل " صبحانه در تیفانی" و "خارش هفت ساله" و " ایستگاه اتوبوس"  بود) هم از کتاب خوشش آمد  و قرار شد  در ازای تهیه کنندگی ، فیلمنامه را هم بنویسد.  و بالاخره برای چنین تریلری  کارگردانی همچون "جان فرانکن هایمر" که آن زمان غوغایی در هالیوود به پا کرده بود ، دعوت گردید.

فیلم درباره گروهبانی به نام ریمند شاو (با بازی لارنس هاروی)  بود که در جنگ کره به خاطر نجات سربازان جوخه خود ، به دریافت مدال افتخار نائل گشته و حالا از سوی مادرش (با ایفای نقش آنجلا لنزبری) که یک فعال سیاسی به حساب می آمد  به عنوان معاون کاندیدای ریاست جمهوری آینده معرفی می شود تا با توجه به محبوبیت قهرمانی اش باعث پیروزی آن کاندیدا (که سناتور جان آیسلین ، ناپدری اش بود ) گشته و سپس در یک حرکت با ترور رقیب او ، باعث پیروزی اش در انتخابات  ریاست جمهوری شود. ریمند شاو در واقع طی جنگ کره توسط کمونیست های چینی (که در جنگ کره حامی کره شمالی بودند) در منچوری (از استان های چین) شستشوی مغزی شده و اینک با روش هیپنوتیزم تحت کنترل کمونیست ها قرار گرفته  و قرار بود با راهیابی به کاخ سفید ، آنها را بر آمریکا حاکم گرداند. اما یکی از همکارانش در جنگ کره به نام کاپیتان بن مارکو (با بازی فرانک سیناترا) دچار کابوس هایی می شود  و با پیگیری این کابوس ها به واقعیاتی در پشت پرده قهرمان نمایی ریمند می رسد  و در نهایت نقشه ریمند و کمونیست ها در دستیابی به کاخ سفید را برملا می کند.

یک سال پس از نمایش فیلم  "کاندیدای منچوری"، جان اف کندی ترور شد و فرانک سیناترا که از دوستان نزدیک کندی بود را دچار این تصور کرد که این فیلم از انگیزه های اصلی ترور بوده است. بنابراین از اکران مجدد فیلم جلوگیری کرد تا پس از  مرگش که دخترش حقوق مالکیت آن را واگذار نمود  و فیلم "کاندیدای منچوری" مجددا در سال 1988 به نمایش عمومی درآمد . اگرچه گفته می شود این فیلم در زمان حیات فرانک سیناترا و در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 هم دو بار از تلویزیون پخش شده است.    

اما آنچه در بازسازی فیلم مذکور توسط جاناتان دمی و فیلمنامه نویسانش دانیل پاین و دین گئورگریس  انجام گرفته شاید در تاریخ سینمای سیاسی بیسابقه باشد. «کاندیدای منچوری» سال 2004 برای نخستین بار به قدرت‌های سایه حامی  جناح ها و احزاب سیاسی قدرتمند آمریکا نظر دارد که درواقع تعیین کننده اصلی سیاست‌های این کشور در تمامی ابعاد هستند. قدرت‌هایی که از شرکت‌های غول پیکر چند ملیتی حاکم بر اقتصاد آمریکا سرچشمه می‌گیرند.

کریس مارکر و همکارانش در فیلم «مارپیچ» بخوبی نقش این شرکت‌ها را در کودتای 11 سپتامبر 1973 شیلی تحلیل و به تصویر  کشیده بودند. مایکل مور هم در «فارنهایت 11/9» تا حدودی ریشه‌های بوش و سیاست‌های جنگ طلبانه‌اش را در همین شرکت‌ها ارزیابی نمود اما نگاه سیاسی فیلم‌های مذکور به نظر ابتر و ناقص می‌آمد چرا که برای نفوذ تراست‌ها و کارتل‌های بزرگ آمریکایی نقش بسیار محدود و دوره‌ای و موردی قائل شده بودند  فی‌المثل برای بردن منافع بیشتر اقتصادی در یک کشور و یا یاری رساندن به یک دوست قدیمی در کاخ سفید.

به جرات می‌توان فیلم جاناتان دمی و دانیل پاین را اثری یکه و برجسته در تاریخ سینمای سیاسی دانست که بخوبی واقعیات جاری در صحنه قدرت آمریکا را با ماجرایی علمی و تخیلی به صورت نمادین در هم‌می‌آمیزد تا اثری به شدت تاثیرگذار خلق نمایند.

قدرت‌های سایه و تعیین‌کننده سیاست‌های کاخ سفید در «کاندیدای منچوری» 2004 از خارج آمریکا و کشورهای کمونیستی نیامده‌اند و یا از تروریست‌های القاعده و امثال آن دستور نمی‌گیرند.

توطئه تسخیر کاخ سفید توسط کاندیدای مورد نظر از سوی گروهی خودسر درون سازمان FBI یا CIA  (مانند «سه روز کندور» و یا فیلم «برتری بورن») هدایت نمی‌شود و ناشی از تقابل جناح‌ها (مثل «جی اف کی») هم نیست.

در اینجا همه چیز در ید قدرت کمپانی چند ملیتی و جهانی منچوری است. یک کمپانی مانند «هالیبرتن»، «مک دانلد»، «کوکاکولا» و ... که قدرت‌های اقتصادی و رسانه‌ای خود را در سراسر جهان گسترده‌اند.

در نسخه 2004 کاندیدای منچوری ، ریمند شاو (با بازی استثنایی لیوشرایبر که بخوبی سرگشتگی مابین وجه انسانی و قالب روباتیکش را به نماش گذارده) بخاطر نجات یک جوجه نظامی در جنگ 1990 خلیج فارس به عنوان قهرمان جنگ به آمریکا بازمی‌گردد و توسط مادرش النور (یکی از پرانعطاف‌ترین و چند بعدی‌ترین ایفای نقش‌های مریل استریپ)  به عنوان معاون یکی از کاندیداها وارد مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری می‌شود تا کاندیدای مورد نظر سناتور النور شاو  که ظاهری دمکرات دارد ولی توسط افکار محافظه‌کار حمایت می‌شود (حضور هر دو جناح رقیب سیاسی آمریکا) را  تقویت نماید و در این میان یکی از همراهان ریمند در جنگ به نام کاپیتان بن مارکو (با بازی دنزل واشینگتن) به دلیل کابوس‌های بی‌امانش به دنبال واقعیت قهرمانی ریمند است و حقیقت 3 روز پس از اسارت که به ذهن هیچ‌کدام خطور نمی‌کند.

دانیل پاین (که در نوشتن فیلمنامه های حادثه ای جاسوسی مانند "مجموع همه ترس ها" به عنوان آخرین ماجرای جک راین و " مارلو کجاست؟" تبحر خود را نشان داده است ) به همراه دین گئورگریس  (که اصلا اکشن نویس است و آثاری مثل "لاراکرافت" و "چک پرداختی" در کارنامه اش به چشم می خورد) همکاری می کنند تا فیلمنامه مورد نظر جاناتان دمی را برای کاندیدای منچوری 2004 بنویسند.

جاناتان دمی هم گویا پس از چند تجربه متوسط و نه چندان درخشان مانند «فیلا دلفیا» و «دلبند» و «حقیقتی درباره چارلی» (که بازسازی «معما»ی استنلی دانن بود) مجددا به روزهای اوج خود در «سکوت بره‌ها» رسیده بود ، باز هم قصد داشت اثری روانشناختی درباره معضلات روحی بشر امروز را از ورای ماجرای سیاسی به تصویر بکشد که به نظر موفق هم شد. در واقع بخش مهمی از فیلمنامه را او با کارگردانی و دکوپاژ ویژه خود  و با تصاویرش هنگام فیلمبرداری نوشته است که قطعا در دست کارگردان دیگری با این حس و حال و تاثیر گذاری شگفت انگیز در نمی آمد.

تصاویر درشت با لنزواید،‌ استفاده مفهومی از تاثیرات بصری پیرامون سوژه در هر قاب و حرکات نامحسوس جانبی دوربین  برای افزودن ریتم هر نما به علاوه موسیقی شنیدنی و مبهوت کننده ریچل پورتمن (که یادآور موسیقی مشابه هاوارد شور «سکوت بره‌ها» است) فیلم «کاندیدای منچوری» را از یک ماجرای سیاسی در آمریکا به نمایش توطئه‌ای علیه بشریت بدل می‌سازد.

دمی  کاراکترهایی را که نسبت به نسخه 42 سال پیش خود (براساس واقعیات امروز) فوق‌العاده عمق یافته‌اند را در یک فضای به شدت سادیستیک و مالیخولیایی که باند حیر‌ت‌انگیز صوتی فیلم با افکت‌های ویژه، آن را در هر حال و هوایی تشدید می‌نماید، در موقعیت‌های موازی و وضعیتی مابین واقعیت و کابوس شناور می‌سازد.

این فضای کابوس گونه از نقاط قوت نسخه 2004 کاندیدای منچوری نسبت به فیلم دهه 60 است که آن را از یک اثر علمی تخیلی صرف جدا نموده و به واقعیت نزدیکتر ساخته است .

از همان فلاش فوروارد نخستین فیلم گرفته که  از فضای جنگ و بیهوشی بن مارکو به 10 سال بعد  پرتاب می شویم و  او  را مشغول سخنرانی درباره قهرمانی‌های ریمند شاو در جمع دانش‌اموزان یک مدرسه مشاهده می کنیم که  اکوی صدایش در فضا، توهم کابوس بودن صحنه  را القا  می‌نماید آنچنانکه   حتی برخورد نزدیکش با ال‌ملوین (یکی دیگر از بازماندگان جوخه نجات یافته در کویت با بازی بسیار متفاوت جفری رایت) و آن کلوز آپ‌های دفرمه از چهره هر دو نفر که به نقاشی‌های شیطانی ملوین ختم می‌شود، این فضای کابوسی را تشدید می نماید.

سکانس‌های موازی نمایش انتخاباتی النور شاو همراه  آن جلوه‌های رسانه‌ای امروزی با فصل‌های مالیخولیایی فوق به نوعی بر ریشه‌های روان گردانی مردم در رسانه‌های پر سر و صدا تاکید کرده و آن را به پروسه شستشوی مغزی در بیمارستان ویژه کمپانی جهانی منچوری ارتباط می‌دهد. در تنها صحنه‌ای که کاپیتان مارکو از بیمارستان جزیره‌ای فوق به خاطر می‌آورد ، یک سری تصاویر جنگی که از تلویزیون‌های بزرگی پخش می‌شود، بارها در قاب دوربین می‌نشیند.

جاناتان دمی به همین سیاق ، دیدگاه تماشاگر را پیش از هر برخورد با فضای سیاسی انتخابات با تزریق نوعی تاثیرات بصری و تاکیدات تصویری به فیلتری روانشناختی مسلح می‌گرداند تا پیچش‌های متعدد فیلمنامه، وی را گیج نکرده، یا دلزده ننموده و منطقا به دنبال خود بکشاند.

از همین رو آن کابوس اولیه بن در قطار که ناگهان خلبان هلیکوپتر حمل کننده‌ افراد  به محل شستشوی مغزی را در برابرش می‌بیند و این کابوس تبدیل می‌شود به حضور واقعی «رزی» مامور سرویس مخفی (با ایفای نقش کیمبرلین الیس به جای جنت لی در نسخه قبلی) در قالب دوستی که ظاهرا قصد کمک به بن را دارد، بخوبی می‌تواند دیدن رزی را در پایان فیلم و در جزیره بیمارستانی کمپانی منچوری در کنار بن مارکو زخمی توجیه کند که رزی احتمالا خود مامور دیگری برای شستشوی مغزی کاپیتان مارکو برای کمپانی دیگری مثل «منچورین گلوبال» است که در فصل قبلی رسوا شدنش را در رسانه‌ها ملاحظه کرده‌ایم. (در یک پلان – سکانس حیرت‌انگیز که از اتاق سرویس مخفی برای تغییرات کامپیوتری در تصاویر ورودی بن مارکو به مکان ترور ریمند و مادرش و تبدیل تصویر بن به شخص دیگری شروع می‌شود و به اتاق کنفرانس مرکزی «منچورین گلوبال» ختم می‌شود که گوینده اخبار دست داشتن عوامل این کمپانی در ماجراهای مختلف را اعلام می‌کند).

یا فصلی که ریمند، سناتور جردن و دخترش را با شقاوت زیر آب خفه می‌کند (برگرفته از تجربه خفه کردن یکی از افراد جوخه‌اش پس از مغزشویی) نماهای جداسازی از ورای امواج آب بین قاتل و قربانی علاوه بر تاکیدی دیگر از کابوس جاری فیلم یا وقایع کابوس گونه که گام به گام در برابر چشمان تماشاگر قرار می‌گیرد پیوند دهنده به نمای پایانی فیلم نیز هست که بن، عکس دسته‌جمعی جوخه اینک قربانی شده‌ اش  را در زیر امواج آب دریا قرار داده و به آن می‌نگرد.

این کابوس بسیار تکان دهنده‌تر از روایت جان فرانکن هایمر و جرج اکسلراد در سال 1962 است، کاپیتان مارکو در اینجا (برخلاف کاراکتری که فرانک سیناترا در فیلم قبلی ایفا  می کرد ) خود یک کاندیدای منچوری است و در اوج مقابله‌اش با «منچورین گلوبال» به صورت روبات در خدمت آنها قرار می‌گیرد تا با ترور ریمند و مادرش (که در چند فصل قبل‌تر به مسئولین کمپانی مذکور اعتراض کرده بود مبنی بر اینکه چرا خاطرات جنگ ریمند و بن به صورت کابوس به ذهن‌شان می‌آید و سرنوشت پسرش برای وی مهمتر از «منچورین گلوبال» است) کاندیدای قابل اعتمادتری را روانه کاخ سفید کنند. شاید هم در اینجا «منچورین گلوبال»های دیگر وارد میدان شده تا با افشای کمپانی جهانی منچوری در رسانه‌ها و خلع سلاح آن، روبات دیگری را به عنوان کاندیدای خود بر کاخ سفید حاکم کنند با همان شعارهای همیشگی آزادی و دمکراسی و...

کمونیست های چینی در فیلم کاندیدای منچوری 2004 به متخصصان کمپانی های چند ملیتی و سرمایه داران بزرگ تبدیل شده اند  تا با دراختیار گرفتن مغز کاندیداهای ریاست جمهوری ، کاخ سفید و حاکمیت آمریکا را در تسلط منافع خودشان بگیرند. آنچه که در واقعیت امروز جریان دارد و رییس جمهور ایالات متحده  جز روباتی در خدمت کارتل ها و تراست های بزرگ سرمایه داری آمریکا به نظر نمی رسد.

جاناتان دمی و همکاران نویسنده اش به خوبی نشان می دهند که چگونه جنگ افروزی های آمریکا در دیگر سرزمین ها  علاوه برتامین منافع تاکتیکی و استراتژیک او ،  زمینه ای هم برای مغزشویی شهروندان آمریکایی است

( همچنانکه در فیلم می بینیم رسانه ها این وظیفه را در خود آمریکا برعهده دارند و از یک ماجرای مشکوک و فرد ناشناخته ای همچون ریمند شاو ، قهرمانی ملی می سازند و البته همه مردم هم بی چون و چرا آن را قبول می کنند ! ) و برگ برنده آنها هم هنگامی  است که در لحظه اقدام بازدارنده بن مارکو علیه ریمند شاو برای حفظ منافع کشور و نجات کاندیدای ریاست جمهوری ناگهان می بینیم کاپیتان مارکو هم با جملاتی شبیه آنچه ریمند شاو را هیپنوتیزم می کرد ، در اختیار گردانندگان منچورین گلوبال قرار می گیرد تا نقشه تازه ای را اجرا نماید و البته کامپیوترهای این شرکت که مراقب رفت و آمد مدعوین به میتینگ انتخاباتی هستند و تصاویر مارکو را ثبت کرده اند به اندک ترفندی ، او را در عکس ها به شخص دیگری مبدل می سازند تا اساسا حضور مارکو را انکار کنند . به این ترتیب ریمند شاو و مادرش نابود می شوند و بن مارکو نیز به بیمارستان ویژه ای اعزام می شود و حتی منچورین گلوبال هم منحل می شود تا برای همیشه اسرار روبات های شرکت های چند ملیتی در کاخ سفید مکتوم بماند .

برعکس فیلم جان فرانکن هایمر و فیلمنامه جرج اکسلراد و نوول ریچارد کاندان ، کاندیدای اصلی منچوری برای  پیروزی در انتخابات و ورود به کاخ سفید در این نسخه 2004 نابود نمی شود ، در واقع در اینجا 3 کاندیدای منچوری وجود دارد که دو تای آنها یعنی ریمند شاو و بن مارکو از بین می روند ولی سومی که همان کاندیدای ریاست جمهوری است باقی می ماند تا به راحتی و بدون دغدغه در کاخ سفید مستقر شود . گواینکه بن مارکو هم اگرچه در اخبار منتشر شده مرده ولی با هویتی دیگر زنده نگه داشته شده تا در فرصتی دیگر به کاندیداهای منچوری یاری رساند.

به نظر می رسد جاناتان دمی و همکاران فیلمنامه نویسش با هوشمندی  "کاندیدای منچوری" را باشرایط امروز جهانی آداپته کرده و با زیرکی  آن را درگیر جنگ نوین سرد آمریکا علیه کشورهای استقلال طلب ، نکرده اند. این هوشمندی باعث شده بازسازی "کاندیدای منچوری" نه تنها از بسیاری آثار آوانگارد سیاسی 10  – 15 سال اخیر مانند "جی اف کی" و "اعترافات یک ذهن خطرناک " و "خودی" و ...عقب نماند ، بلکه چندین گام هم جلوتر حرکت نماید .

Angels & Demons

سرپوش گذاردن  بر صندوقچه اسرار 

 

 

 

 ایستی اذعان کرد ، وقتی کتاب داستان فیلمی را قبلا خوانده باشی ، آن هم داستانی که مملو از تعلیق و رمز و راز و گره افکنی است و  پی در پی به مخاطبش شوک وارد بسازد و  علاوه بر همه اینها متنی مطول بالغ بر 700 صفحه سرشار از نکات توصیفی و اطلاعاتی را شامل شود که مدام معلومات خواننده را به چالش بطلبد ، دیگر همه جذابیت فیلم اقتباسی از آن که فیلمنامه اش حتی کمتر از یک پنجم کتاب را هم در برنمی گیرد ، تنها به یک تعلیق هیچکاکی می ماند که شاید با آن بتوان ذوق و هوشمندی فیلمنامه نویسان را محک زد که تا چه حد به اصل کتاب وفادار بوده و تا چه اندازه توانسته اند با توجه به محدودیت های زمانی یک فیلم سینمایی و ضرورت های تصویری آن ، انبوه اطلاعات و اخبار تاریخی ( که بعضا برای اولین بار در چنین شکل و قواره ای و در این سطح وسیع انتشار می یابد) را به تماشاگر انتقال دهند. آن هم فیلمنامه نویسانی مانند دیوید کوئپ ( که اثر اقتباسی قابل توجهی همچون "پنجره مخفی" برگرفته از داستان استیفن کینگ را در کارنامه اش داشته ) و آکیوا گلدزمن ( که تجربه دیگری با نویسنده کتاب یعنی دن براون در فیلم "رمز داوینچی" را از سر گذرانده است). تنها نکته ای که در این ارزیابی اهمیت پیدا می کند ، این است که نویسنده کتاب یعنی دن براون نه تنها بر نوشتن فیلمنامه نظارت داشته ، بلکه از تهیه کنندگان اجرایی فیلم هم بوده است.

"فرشتگان و شیاطین" 3 سال پیش از "رمز داوینچی" توسط دن براون نوشته شد ، اما فیلم آن ، 3 سال پس از فیلم "رمز داوینچی" ساخته شد. قصه این دو کتاب از قرابت ها و شباهت های متعددی حکایت دارد  که به نوعی آنها را دنباله یکدیگر قرار می دهد ، بدون آنکه بتوان تقدم و تاخری برای هریک از آنها قائل گردید. برخی از این نشانه ها کاملا ظاهری و مشخص بوده و بعضی دیگر در محتوا و درونمایه ، خود را بروز می دهند.

شخصیت اصلی یعنی پرفسور رابرت لنگدان ، استاد هنر و نشانه شناس دانشگاه هاروارد از جمله مهمترین و اصلی ترین این نقاط تشابه به شمار می آید. همراهی یک زن ( در "رمز داوینچی" کاراگاهی به نام سوفی که بعدا ادعا می شود از نوادگان عیسی مسیح است و در "فرشتگان و شیاطین" یک دانشمند علوم فیزیک به نام ویتوریا وترا که در صدد خنثی نمودن یک بمب ضد ماده است) ، درگیر شدن یک کاراگاه پلیس ( در "رمز داوینچی" بازرس فاژ که تا انگلیس پرفسور لنگدان و سوفی را تعقیب می کند و در "فرشتگان و شیاطین" ، فرمانده راچر که رییس قراولان سوییسی واتیکان است و سرانجام با کشف راز تکان دهنده جانشین پاپ در یک کشمکش ناجوانمردانه ، به قتل می رسد) و بالاخره مکان های معروف تاریخی ( در "رمز داوینچی " ، موزه لوور و مکان شوالیه های معبد و صومعه راسلینگ و در "فرشتگان و شیاطین" ، واتیکان و کلیساهای مشهور آن ) دیگر عناصر مشترک ساختاری دو کتاب و فیلمنامه و فیلم "رمز داوینچی " و " فرشتگان و شیاطین" محسوب می شوند.

اما آنچه به لحاظ محتوایی و درونمایه دو قصه را به یکدیگر نزدیک می سازد ، پرداختن به تاریخ فعالیت برخی فرقه های پنهان و مرموز  مانند کابالا و خانقاه صهیون ( در "رمز داوینچی") و فراماسونری و یکی از قویترین سازمان های این تشکیلات مخوف به نام "ایلومیناتی" ( در "فرشتگان و شیاطین") است. فرقه هایی که براساس کتب مختلف و اسناد و مدارک معتبر (اغلب به روایت اعضای مطرح این سازمان ها یا مکتوبات برجای مانده و به عبارتی لورفته آنها) یک تاریخ بدنامی و شرارت ها و تباهی برای بشر برجای گذارده اند و البته منشاء مشترک آنها ( بازهم بر طبق مدارک معتبر و اسناد تاریخی موجود ) در یک کلام پدیده شیطانی "صهیونیسم" است.( که در همین مطلب به برخی از آن اسناد و مدارک اشاره خواهیم داشت)  اما شگفت آنکه نویسندگان و سازندگان دو داستان و فیلمنامه و فیلم های یاد شده به نحو شگفت آوری در صدد تطهیر  این فرقه های تباهکار برآمده و دشمنان آنها را جاهل و طماع و جنایتکار جلوه داده اند!

 

مقایسه تطبیقی کتاب و فیلمنامه

 

اگر در فیلم "رمز داوینچی" این وارونه نمایی و تطهیر تاریخی درباره فرقه های بدکنشی همچون "شوالیه های معبد" ( که جنایاتشان در طی جنگ های صلیبی روی چنگیز و نرون و هیتلر را سفید کرد) و کابالا ( به عنوان تصوف صهیونیستی که ریشه در جادوگران مصر باستان داشته و پایه و بنیاد فراماسونری قلمداد شده است) صورت گرفت ، در "فرشتگان و شیاطین" ، سازمان مخوفی همچون "ایلومیناتی" در گردونه تطهیر تاریخی قرار می گیرد تا نقش مرموزش در تحولات ضد بشری 3-4 قرن اخیر زیر سایه انگیزاسیون کلیسای قرون وسطی و علم پناهی مفرط پنهان گردد.

در "فرشتگان و شیاطین" پرفسور رابرت لنگدان ، فراخوانده می شود تا در کشف راز و رمز انجمن "ایلومیناتی" که 4 کاردینال کلیسای واتیکان در آستانه انتخاب پاپ جدید را به همراه یک چهارم گرم ضدماده در حال انفجار  ( که می تواند قدرتی ویران کننده تر از بمب اتم داشته باشد) ربوده و تهدید کرده که به انتقام آنچه جنایات کلیسا در حق دانشمندان ایلومیناتی   می خواند ، هر ساعت یکی از آن کاردینال ها (که مهمترین کاندیداها برای مقام پاپ به شمار می آیند) را با داغ مخصوص ایلومیناتی به قتل برساند.

فیلمنامه پس از نمایش مراسم تشییع جنازه پاپ که گفته می شود با یک حمله ناگهانی قلبی فوت کرده ، آغاز شده و سپس به  مرکز علمی شتاب دهنده ذرات اتم یا سرن (CERN) در سوییس می رود تا یک آزمایش مهم درمورد وارد آوردن شتاب نوری به ذرات اتم در طی فاصله ای طولانی جهت پدیدآوردن مدلی مینیاتوری از لحظه انفجار اولیه یا بیگ بنگ        (BIG BANG) را شاهد باشیم. طراحان و عاملان اصلی این آزمایش مهم ، دانشمندی به نام سیلوانو بنتیوگلیو و همکارش ویتوریا وترا هستند. در کتاب طراح اصلی آزمایش پدرخوانده ویتوریا ، لئوناردو وترا است که در طی خاطرات ویتوریا ، یک کشیش کاتولیک معرفی می شود. اما فیلمنامه نویسان با تغییر هویت لئوناردو وترا به سیلوانو بنتیوگلیو در واقع رابطه عاطفی ویتوریا را با قتل فجیعی که درمورد طراح اصلی آزمایش برخورد ذرات ضد ماده در سرن صورت می گیرد،کمتر ساخته واز طرف دیگر تنها دریک صحنه که نمایی مدیوم از سیلوانو را می بینیم ، متوجه یقه کشیشی وی از زیر لباس فرم آزمایشگاهی او می گردیم.

بخش های آغازین داستان در کتاب دن براون در مرکز علمی سرن اتفاق می افتد.در واقع برخلاف فیلم که رابرت لنگدان توسط پلیس واتیکان به همکاری دعوت شده ، در کتاب این دعوت در ابتدا توسط رییس مرکز علمی سرن ، ماکسمیلیان کهلر صورت می گیرد ، فردی که کاملا از فیلم حذف شده ولی در کتاب نقش مهمی برعهده دارد و کلیه ماجراهای سرن و ضد ماده و تلاش لئوناردو وترا برای کشف راز خلقت و پیوند دین و علم را او برای لنگدان شرح   می دهد. همین ماکسمیلیان کهلر است که یکی از پرتعلیق ترین لحظات اواخر قصه را خلق می کند و هنگامی که هر 4 کاردینال توسط قاتل کشته شده اند و به نظر می آید که نفر پنجم و آخری خود پیشکار پاپ یعنی پدر پاتریک کامرلنگو ( در کتاب : کارلو ونترسکا) بوده که قرار است توسط جانوس ( کسی که توسط قاتل ، رهبر ایلومیناتی معرفی می شود )، داغ زده و به قتل برسد، حضور کهلر در واتیکان( با توجه به صحبت هایش درباره تقابل علم و دین )  ، این تصور را در ذهن لنگدان و همچنین ویتوریا وترا بوجود می آورد که همو رهبر ایلومیناتی است و دقیقا همان صحنه ای که در فیلم مابین فرمانده راچر و کامرلنگو بوجود آمده و تصاویرش توسط دوربین مخفی ضبط شده ( که همین تصاویر موجب افشای راز کامرلنگو و ایلومیناتی می گردد) در کتاب بین کهلر و کارلو ونترسکا ( همان پیشکار پاپ فقید) اتفاق    می افتد با این تفاوت که کاملا فاقد آن تعلیق برخورد کهلر و ونترسکا را بوده و اساسا     صحنه ای که راچر داخل مقر پیشکار شده و با عصبانیت قفل پایین در را می اندازد ، چندان در میانه آن هیجانات انفجار بمب ضد ماده و درگیری های لنگدان و ویتوریا با قاتل ، محلی از اعراب پیدا نمی کند!

به این ترتیب و با حذف شخصیت ماکسمیلیان کهلر ، حدود 140 صفحه از کتاب که در مرکز علمی سرن می گذرد ، تنها در یک سکانس 4-5 دقیقه ای خلاصه شده که اگر چه این نحوه ایجاز به روانی فیلمنامه کمک موثری نموده است ، اما عدم وجود شخصیت کهلر ، علاوه بر کاستن از پتانسیل محتوایی اثر ، به ساختار آن نیز لطمه وارد آورده است. در واقع دیوید کوئپ و آکیوا گلدزمن ، همه ماجراهای سرن که به ورود ویتوریا می انجامد ( آشنایی لنگدان و وترا در کتاب در مرکز سرن واقع می شود ، در حالی که در فیلم در دفتر فرمانده راچر در واتیکان صورت می گیرد) و سپس آگاه شدن از قضیه پادماده و آزمایش مینیاتوری بیگ بنگ و دزدیده شدن محفظه حاوی یک چهارم گرم ضد ماده ( که در کتاب با روالی کاملا گام به گام و جذاب روایت می شود) و انتقالش به واتیکان و دزدیده شدن 4 کاردینال ، همه و همه یک جا در همان دفتر راچر به سمع و نظر تماشاگر می رسد و همه تعاریف کهلر در چند جمله بوسیله وترا بیان می گردد. همینطور همه آنچه پرفسور لنگدان در مرکز علمی سرن درمورد ایلومیناتی و تاریخچه اش برای کهلر بازگو نمود هم در 8-7 جمله و در هلیکوپتری که او را به واتیکان    می برد و همچنین در دفتر راچر برای فرمانده قراولان واتیکان و همکارانش نقل می نماید.

نکته جالب اینکه حذف کهلر و جریانات مرکز علمی سرن ، باعث شده که یکی از 6 مورد داغ ایلومیناتی نیز از فیلمنامه حذف شود و تعداد داغ ها به 5 موردکاهش یابد.در کتاب می خوانیم که نخستین داغ ایلومیناتی با همان عنوان انجمن ، برسینه لئوناردو وترا زده می شود و همین موجب کشانده شدن پای پرفسور لنگدان ( که تحقیقات مفصلی راجع به ایلومیناتی دارد) به ماجرا می گردد. داغی که نشانه بسیار خاص و دو سویه ای را برخود دارد. ولی در فیلم این نشان دو سویه ایلومیناتی توسط یک فاکس یا نمابر به دست پلیس واتیکان و فرمانده راچر رسیده و همین قضیه باعث می شود تا به سراغ پرفسور لنگدان بروند.

تردیدی نیست که تبدیل یک کتاب 700 صفحه ای با اطلاعات تاریخی و فلسفی و علمی و دینی به یک فیلمنامه دو ساعته جذاب برای مخاطب عام ، در درجه نخست فیلمنامه نویسان را وادار سازد تا بسیاری از صحنه های توصیفی و پردیالوگ اثر را حذف کنند. اما مخاطب یک داستان معمایی که اساس گره گشایی و حل معماهایش بر علم و اطلاع به یک سری اطلاعات استوار است ، به دلیل درگیر شدن در یک بازی که بر مبنای همان اطلاعات پیش  می رود ، نیاز دارد حداقل بخشی از اطلاعات فوق را دریافت نماید. مثلا اگر در داستانی از آگاتا کریستی همچون "ده بومی کوچولو" ، خواننده از پس زمینه کاراکترها مطلع نشود و انگیزه میزبان را از برپایی آن میهمانی مرگ ، درک ننماید ، طبعا از اواسط قصه دیگر چندان میلی به پیگیری ماجراها حس نخواهد کرد و اگر حادثه ای هم رخ ندهد ، کتاب یا فیلم را نیمه کاره رها کرده و پی کار خود می رود. از همین رو آکیوا گلدزمن در "رمز داوینچی" تا جایی که برایش مقدور بود ، بخشی از انبوه اطلاعات تاریخی کتاب را در چند صحنه فیلم به مخاطبش منتقل ساخت. اما این اتفاق در "فرشتگان و شیاطین" نیفتاده و فیلمنامه نویسان ، اغلب صحنه هایی که اطلاعاتی در زمینه های تاریخی سوژه داستان را بازگو می کرده ، کنار گذارده یا از آن گذشته اند و بیشتر بر صحنه های هیجان انگیز و به اصطلاح اکشن و حادثه ای اثر تاکید کرده و پرداخته اند. به همین دلیل بسیاری از انگیزه ها و زمینه های اتفاقات و رویدادها برای مخاطب روشن نشده و از همین رو چندان قادر به همذات پنداری با شخصیت های داستان نیست.

فی المثل در کتاب و در همان بخش اولیه مرکز علمی سرن ، خواننده از طریق نقل قول های پرفسور لنگدان به نحو قابل قبولی با انجمن اخوت ایلومیناتی آشنا شده و تا حدودی به رمز و راز آنها پی می برد ولی در فیلمنامه و فیلم ، ناگهان در عرض چند دقیقه با یک تشکیلات پنهانی مواجه می شود که به گونه ای مجهول از دل تاریخ آمده و به خاطر کینه ای که از داغ خوردن 4 تن از دانشمندان خود در دل نگاه داشته ،  به عملیاتی تروریستی دست یازیده تا کلیت واتیکان را نابود سازد.

به دنبال همین نوع اطلاع رسانی ناقص است که در فیلمنامه ، نخستین گام های رابرت لنگدون برای بازگشایی مسیر ایلومیناتی با جمله ای نه چندان قوی و مرتبط آغاز می شود تا به کتابخانه واتیکان رفته و از درون کتاب های گالیله ، مسیر یاد شده را جستجو نماید. در فیلم و فیلمنامه ، شباهت جمله ای از  لنگدان با عبارتی که قاتل در نوار ضبط شده اش می گوید این انگیزه را پدید می آورد. لنگدان پس از شنیدن توصیفاتی که ویتوریا وترا از وضعیت بمب ضد ماده می کند ، می گوید واتیکان بوسیله نوری نابود می شود. این درست عین جمله ای است که قاتل بیان کرده و همین شباهت موجب آن می گردد که پرفسور لنگدان درخواست استفاده از کتابخانه واتیکان برای رازگشایی از مسیر ایلومیناتی بنماید  و یک سر هم به سراغ کتاب های گالیله برود. این در حالی است که در کتاب جمله ای که رابرت لنگدان را به فکر استفاده از کتابخانه واتیکان می اندازد ، عبارت " قربانیان باکره در مذبح علوم" است که قاتل در مکالمه اش با پیشکار ونترسکا بیان می کند . جمله ای که از رمز های ایلومیناتی محسوب شده و همین عبارت است که لنگدان را به پی گیری مسیر ایلومیناتی و 4 کلیسایی که به عنوان "مذبح علوم" نامیده شده اند، برود. 4 کلیسا یا معبدی که هر کدام سمبل یکی از نشانه های 4 عنصر حیات یعنی زمین و هوا و آتش و آب را در خود دارد. ( هم در کتاب و هم در یکی از عبارت های قاتل به نشانه های این 4 عنصر اشاره می شود و از همین رو لنگدان آنها را به عنوان نشانه های مسیر ایلومیناتی تلقی می نماید. )

جستجو در کتاب های گالیله به خصوص کتاب "دیاگراما" نیز در کتاب از یک پس زمینه توضیحات لنگدان در مورد عضویت گالیله در انجمن ایلومیناتی می آید که به توصیف شکل رومی عدد 503 (که در اسناد و نامه های فراماسون ها و ایلومیناتی مورد استفاده مکرر قرار می گرفته است) و اطلاق آن به کتاب "دیاگراما" می رسد.

اما به جز این تفاوت های ظاهری ، تشریح شرایط و موقعیت کتابخانه واتیکان در کتاب دن براون ، آنچنان دقیق و هوشمندانه صورت گرفته که ناخودآگاه خواننده کتاب  ، خود را تحت فشار همه آن وضعیت دشوار و کمی نور و کمبود هوایی که درون اتاقک های کتابخانه مذکور جاری است ، احساس می نماید. احساسی که به هیچوجه با تصاویر و فضاسازی فیلم "فرشتگان و شیاطین" حادث نمی گردد.

از این صحنه به بعد ، هم در کتاب و هم در فیلمنامه و فیلم ، با یافتن شعری 4 مصرعی از جان میلتون ( که البته در فیلم ، نام میلتون برده نمی شود!) به زبان انگلیسی در حاشیه صفحه پنجم از کتاب "دیاگراما" گالیله ، رمز مسیر ایلومیناتی مشخص می شود و  تقریبا در وضعیتی مشابه ، پرفسور لنگدان ، پلیس واتیکان را به ترتیب به مکان های زیر می برد :

- "پانتئون"( که به اشتباه از عبارت "گور مجلل رافائل سانتی"  برداشت شده)  ،

 - "کلیسای سانتاماریا دل پوپولو " یا معبد چیگی که به معبد زمین معروف بوده و می تواند بیانگر عنصر "زمین" از 4 عنصر یاد شده باشد ،

 - تندیس "فرشته و باد غرب" در کنار ابلیسک میدان سنت پیترز  که بیانگر عنصر هواست،

- "کلیسای سانتاماریا دلاویتوریا " با تندیس خلسه سنت ترزا که نماد آتش بود

- و بالاخره آبنمای چهار رودخانه با ابلیسک بلند مقابلش به عنوان سمبل چهارمین عنصر یعنی آب می برد.

 تنها تفاوت ها در این بخش ؛

- گرفتار شدن ویتوریا در کلیسای سانتاماریا دلاویتوریا به دست قاتل پس از کشته شدن تعدادی از افراد پلیس واتیکان و به خصوص بازرس الیوتی است که در فیلم چنین اتفاقی نمی افتد و اصلا ویتوریا در حمله پلیس به این کلیسا که شامل تندیس خلسه سنت ترزا است ، حضور ندارد.

- همچنین نحوه درگیری لنگدان و قاتل در آبنمای چهار رودخانه که در کتاب ، بسیار پر تنش و با افت و خیز فراوان حکایت شده ولی در فیلم و فیلمنامه به طرز مضحکه آمیزی با یک شکلک درآوردن قاتل روبه لنگدان تمام می شود.

- ضمن اینکه در کتاب بنا به سبک رمز گشایی و براساس همان شعر جان میلتون برای دنبال نمودن مسیر ایلومیناتی که :"بگذار فرشتگان تو را برای رسیدن به هدف والایت هدایت کنند" در این "مذبح آخر علم" هم با استفاده از جهت فاخته برنزی که برفراز ابلیسک مقابل آبنمای چهار رودخانه نصب شده ، مکان معبد ابلومیناتی یعمی قصر سنت آنجلو یافته می شود ، در حالی که در فیلم ، این کاردینال چهارم است که با آخرین نفس هایش ، نام سنت آنجلو را می برد.

- در کتاب ، رابرت لنگدون علاوه بر انگیزه یافتن محفظه ضد ماده و جلوگیری از انفجار آن ، به دنبال ویتوریا نیز هست که در چنگال قاتل اسیر بوده و هر لحظه احتمال مرگش می رود ولی در فیلمنامه و فیلم ، ویتوریا در کنار لنگدون و همراه گارد پلیس واتیکان به قصر سنت آنجلو حمله می برد ، در حالی که در کتاب ، لنگدون برای ممانعت از اطلاع یافتن رسانه ها ، یافتن معبد اصلی ایلومیناتی را با هیچ کس در میان نمی گذارد و خود به تنهایی راهی سنت آنجلو می گردد.

همان رسانه هایی که در کتاب "فرشتگان و شیاطین" یکی از نقش های مهم را در تداوم قصه ایفا می کنند. خبرنگار یکی از رسانه های خارجی (بی بی سی) از همان قتل اول ، با تماسی از سوی قاتل در جریان عملیات ایلومیناتی قرار می گیرد و تا لحظات آخر نیز در بطن حوادث حضور دارد ولی این عنصر نیز به طور کامل از فیلمنامه و نتیجتا از فیلم حذف شده است.

یکی از عجیب ترین صحنه های کتاب و البته فیلم ، اقدامی است که پیشکار ونترسکا ( در فیلم : کامرلنگو) برای دور کردن خطر انفجار ضد ماده با بردن آن به قعر آسمان توسط هلیکوپتر و بعد آن سقوط با چتر نجات ، انجام می دهد. ضد ماده ای که سرانجام برروی قبر پطرس مقدس قرار گرفته است. ( که در کتاب به عنوان سنگ بنیادین کلیسای کاتولیک توصیف شده و کاربرد دراماتیک خود را برای قرار گرفتن در جایگاه بمب ایلومیناتی را پیدا می کند ، در حالی که در فیلمنامه ، چنین توضیحی بیان نمی شود).

دن براون در کتاب "فرشتگان و شیاطین" برای منطقی تر جلوه دادن آن اقدام دور از انتظار پیشکار پاپ فقید ، در همان نخستین برخوردهای وی با ویتوریا وترا ، از زبان ونترسکا بیان   می کند که خدمت نظام وظیفه را در ارتش انجام داده و در همان دوران ، پرواز با هلیکوپتر ، سقوط با چتر نجات و کار با مواد منفجره را آموخته است. اما در فیلمنامه ، چنین پس زمینه هایی از گذشته پیشکار کامرلنگو ، بیان نشده و شخصیت وی در حد یک تیپ باقی می ماند. به ویژه که برخلاف کتاب که تا لحظات آخر کوچکترین نشانی از گناهکار بودن پیشکار حتی از نوع رفتار و نحوه سخن گفتنش برداشت نمی شود اما در فیلم در همان نخستین برخوردهای کامرلنگو با کاردینال استراوس ( جایگزین مورتاتی در کتاب ) که اصرار بر تخلیه عبادتگاه سیستین از کاردینال ها دارد ، نوعی تزلزل  و خودباختگی روحی را به وضوح بروز می دهد ، به طوری که در مخاطب شک و تردید انکار ناپذیری را برمی انگیزد.

همچنین در فیلم کلیت انگیزه پیشکار پاتریک کامرلنگو  از قتل پاپ ، کشتن 4 کاردینال و سرقت محفظه بمب ضدماده با استفاده از عنوان و نشانه های انجمن ایلومیناتی ، در حد هراس وی از هجوم عوامل و عناصر به تعبیر وی علم پرست به بنیاد کلیسا به بهانه آشتی دین و مذهب با علم ، خلاصه می شود. در حالی که چنین انگیزه ای لااقل برای قتل پاپ ، آنهم کسی که محبت فوق العاده ای در طول زندگی کامرلنگو به او نشان داده ، منطقی و قابل پذیرش به نظر نمی آید. در حالی که در کتاب نکات تکان دهنده دیگری در مورد پاپ فقید بیان می شود که انگیزه های قوی تری را برای قتل او توسط کارلو ونترسکای پیشکار ، ترسیم می نماید.از جمله عشق پاپ در جوانی به راهبه ای جوان که به دلیل قول آنها به تجرد ، به ازدواج نینجامیده ولی فرزندی از آنها بوجود آمده و  کامرلنگو را به این باور رسانده که پاپ قول خود به خداوند را شکسته و ازدواج کرده و بچه دار شده است در حالی که بعدا مورتاتی در حضور کاردینال ها راز این بچه دار شدن را از طریق لقاح مصنوعی ( جهت وفادار ماندن به قول تجرد) افشاء می کند و اینکه آن بچه ای که از طریق لقاح مصنوعی پاپ با راهبه یاد شده متولد شد ، همین پیشکار پاپ بوده است. 

یعنی دیوید کوئپ و آکیواگلدزمن به وضوح از کنار صحنه هایی که می توانسته ، کلیسای کاتولیک را به طور مستقیم تخطئه نماید ، گذشته اند.( ضمن اینکه اساس ضد علم بودن کلیسای کاتولیک و اقدامات ضد انسانی شان علیه دانشمندان در سخنان پرفسور لنگدان بارها و بارها تکرار شده و در سخنرانی کامرلنگو هم برای کاردینال های مجتمع شده در معبد سیستین آشکارا بیان می شود.)

اگرچه کلیسای کاتولیک در واتیکان هرگونه همکاری با گروه تولید فیلم "فرشتگان و شیاطین" را تحریم کرد و از همین رو ، سازندگان فیلم ، ناگزیر برای فیلمبرداری صحنه های مختلف به مکان هایی به جز ، بناهای واقعی بروند و حتی میدان کلیبسای سنت پیترز را بازسازی نمایند! اما گویا با اکران فیلم و به دلائل همین پرهیزها و محافظه کاری های فیلمنامه نویسان ، موضع گیری شدیدی علیه فیلم اتخاذ ننمود.

آنها در مورد هویت قاتل نیز همین گونه پرهیزها را به کار گرفته اند. در کتاب دن براون ، قاتل "فرشتگان و شیاطین" که گویا در استخدام انجمن ایلومیناتی است ، یک مزدور صرف نیست ، بلکه مسلمانی تصویر می شود که کینه انتقام جنگ های صلیبی را از کلیسای کاتولیک در دل دارد ( در حالی که تاریخ همواره کینه و داغ دل صلیبیون از پیروزی مسلمانان در جنگ های صلیبی را به خاطر دارد) و این را به وضوح در بخشی از آن بیان می کند:

"...قاتل در حالی که در خیابان ها راه می رفت ، با خودش فکر می کرد که حالا نیاکانش به او لبخند می زنند. امروز او برای آنها می جنگید. او با همان دشمنی  می جنگید که آنها قرن ها جنگیده بودند...در گذشته های دور...قرن یازدهم ...جنگ های صلیبی ، زمانی که ارتش دشمن به آنها حمله کرده بود ، به زن ها تجاوز کرده و مردهایشان را به قتل رسانده بود ، آنها را نجس خوانده بود و معابد و خدایانشان را نابود ساخته بود..."

همچنین در قسمتی دیگر از کتاب درباره وی آمده است:

"...تمام شب را بیدار مانده بود اما اصلا به خواب فکر نمی کرد.خواب برای آدم های ضعیف بود. او یک جنگجو بود ، درست مثل نیاکانش و نیاکانش هرگز در زمانی که جنگی شروع می شد ، نمی خوابیدند..."

درقسمتی دیگر که قاتل با راهنمایی جانوس(رهبر ادعایی ایلومیناتی)به تونل قدیمی می رود ، اعداد را به عربی زمزمه می کند!

همچنین در بخشی که با گونتر گلیک ، خبرنگار بی بی سی تلفنی تماس می گیرد ، آمده است :

"...صدای مخاطب لهجه غلیظ عربی داشت..."!!

در صحنه ای دیگر که لنگدان و پلیس واتیکان ، کلیسای سانتاماریا دلا ویتوریا را محاصره کرده اند ، پیش از داخل شدن ، پرفسور لنگدان به دو زن سالخورده برخورد می کند و در مقابل ادعای آنها مبنی بر تعطیل بودن کلیسا که توسط مردی به آنها اطلاع داده شده بود ، از هویت آن مرد می پرسد . آن دو زن اینگونه پاسخ می دهند:

" آن مرد یک بار- ارابو بود."

لنگدان از ویتوریا پرسید :"منظورشان یک بربر است؟"

او پاسخ می دهد : " نه این یک کلمه موهن برای عرب هاست."

و بالاخره زمانی که قاتل ویتوریا را اسر کرده و به معبد ایلومیناتی در قصر سنت آنجلو برده است ، در بالای سرش با صدای بلند می گوید :"آخرین ساعات را می گذرانی" و صدها هزار مسلمانی را که در جنگ صلیبی تکه تکه شده بودند ، جلوی چشمانش مجسم کرد...

قاتل در فیلم برخلاف کتاب که او را درشت اندام و قوی هیکل توصیف کرده اگرچه فرز و چابک به نظر می رسد اما کوتاه قد و معمولی انتخاب شده است ضمن اینکه از هرگونه جر و بحث عالمانه به سبک و سیاق کتاب نیز پرهیز می کند!!

از طرف دیگر  فیلمنامه نویسان "فرشتگان و شیاطین" به وضوح از دراماتیزه کردن بخش های اطلاعاتی کتاب که از اسناد تکان دهنده ای به خصوص در مورد قدرت های پنهان انجمن ماسونی ایلومیناتی در عصر حاضر و نفوذ آنها در ساختار سیاسی – اقتصادی امروز دنیا ، سخن می راند، پرهیز نموده اند. آنچه که بخش قابل توجهی از فیلم "رمز داوینچی" را دربر می گرفت و حتی به صورت مونولوگ های طولانی از سوی رابرت لنگدان و سر لی تیبینگ بیان می شد.

مثلا اگرچه پرفسور لنگدان در توضیحی که راجع به انجمن ایلومیناتی در دیدارش با ماکسمیلیان کهلر می دهد متذکر می شود که :"...کلمه ایلومیناتی به معنی روشنگری ، اسم  نوعی انجمن اخوت (فراماسونی) در دوران قدیم است..." اما در چند جمله بعد        می گوید :"...ایلومیناتی ها روز به روز قوی تر شدند و جایگاه محکم تری کسب کردند. آنها پنهانی ، سازمان اخوت شان را در عمق ماسون ها از نو بنا نهادند ، نوعی تشکیلات پنهان در داخل تشکیلات پنهان دیگر . سپس از ارتباطات جهانی ماسون ها استفاده کردند تا نفوذشان را در دنیا پراکنده سازند..."

او سپس به قدرت و نفوذ سیاسی تاریخی ایلومیناتی اشاره می کند و توضیح می دهد :

"...ایلومیناتی ها در اروپا به قدرت زیادی دست یافتند و آنگاه متوجه آمریکا شدند و حکومتی تشکیل دادند که بخش اعظم اعضای آن فراماسون بودند ؛ جرج واشینگتن ، بنجامین فرانکلین ...ایلومیناتی ها  از این فرصت استفاده کرده و بانک ها و دانشگاهها و صنایعی را که هدف غایی آنها را تامین می کردند ، بنا نهادند..."

این صحبت های قهرمان اصلی کتاب دن براون یعنی پرفسور رابرت لنگدان دقیقا براساس مستندات تاریخی نوشته شده اند .جریان روشنگری(ایلومیناتی) اروپای قرن هفدهم بنا به شواهد تاریخی و اسناد موجود وابسته به تشکیلات جهانی فراماسونری بود و از  ایدئولوژی ماسونی و آیین هایی همچون کابالا و تصوف یهود تغذیه می گردید. تشکیلات مخوف ایلومیناتی (که امروز نیز از پنهان ترین سازمان های فراماسونی جهان به شمار می آید ) در همین راستا بوجود آمد و منشاء بسیاری از تغییر و تحولات سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی تحت عنوان علم گرایی در اروپای قرن 17 به بعد گشت.

اولین بنیانگذار یا حداقل پیشاهنگ این جریان در انگلیس ، فرانسیس بیکن به شمار می آید که بنا به تصریح برخی از مورخین معتبر از جمله جو روبینسن در کتابی تحت عنوان "تولد یافته در خون : رازهای برشته شده فراماسونری" ، تحت تاثیر فرهنگ عبرانی و تلمودی بوده است. بیکن در سال 1645 یعنی 19 سال پس از انتشار کتاب خود  به نام "آتلانتیس جدید" ، با معرفی خانه دانش تحت عنوان Invisible College  یا کالج نامریی نخستین تشکیلات به اصطلاح روشنگری( ایلومیناتی ) را پایه گذاری کرد که به نوشته لوسین وولف در کتاب "عناصر آمریکایی در رستلمنت" ویژگی مشترک تمامی اعضای کالج مذکور ، بدون استثناء ماسون بودن آنهاست.

اعضای CollegeInvisible  یا همان کالج نامریی سپس  وظیفه بسیار مهمی را عهده دار شدند و در راستای بازگشت مجدد یهودیان به انگلیس کمک بزرگی به کرامول ، دیکتاتور این کشور کردند.( یهودیان در قرون پانزده و شانزده از انگلیس رانده شده بودند) . کالج مذکور ، بعدها ضمن تبدیل شدن به یک نهاد رسمی تحت حمایت چارلز دوم ، شاه پروتستان به"انجمن پادشاهی لندن برای توسعه دانش طبیعی" تغییر نام داد. سر اسحاق نیوتن ( از اعضای خانقاه برادری صهیون و از بنیانگذاران سازمان فراماسونری در انگلیس) ، کریستوفر ورن ، رابرت بویل ، جان لاک و شخصیت های مشابه دیگر عضو همین تشکیلات ماسونی بودند. این انجمن سلطنتی در قرون 18 و 19 به ترتیب به یکی از قلعه های مهم اندیشه صهیونی بدل گشت. "جان لاک" ( بنیان‌گذار لیبرالیسم )"روسو" ( فیلسوف قراردادهای اجتماعی ) "کانت" و "جان میلتون" همگی طرفدار اندیشة تأسیس اسرائیل بودند. از این رو، جنبش صهیونیزم مسیحی چند سده پیش از صهیونیزم یهودی  شکل گرفت.

دیگر شخصیت های مهم جریان موسوم به روشنگری که در سازمان ایلومیناتی متشکل شده بودند ، به تئوری پردازی برای تشکیل جوامع آرمانی جهت تحقق همان حاکمیت جهانی خویش ، پرداختند و در همین راستا بود که جان لاک با تئوری جامعه مدنی برای کلنی پیوریتن های مستقر  در کارولینای جنوبی با تاکید بر مبانی ماسونی ، قانون اساسی نوشت و همین قانون ، به عنوان قانون اساسی آمریکا قلمداد شد که تا امروز نیز پابرجا مانده است و در حقیقت کارولینای جنوبی ، به اولین قلعه بزرگ تشکیلات فراماسونری آمریکا  بدل شد.

اما برای آنکه به ریشه های جریان موسوم به روشنگری یا ایلومیناتی در اروپای دوران رنسانس پی ببریم بایستی به هم پوشانی های پروتستانتیزم (که پیش تر از این جریان اوج گرفت)  با آموزه های صهیونی به خصوص در آیین کابالا یا تصوف یهود ، دقت نماییم. بنا به نوشته گروهی از مورخین و اندیشمندان ، اساسا همین کابالا ( که از جریانات قرون وسطی ،  جنگ های صلیبی و ماجرای شوالیه های معبد می آمد) منشاء و ماخذ پدیده اومانیسم در قرن هفدهم به عنوان نخستین پایه های جریان روشنگری( ایلومیناتی ) گردید و در رابطه ای تنگاتنگ با آن به قواعد و قوانین ماسونی ، رسمیت بخشید.

مالاچی مارتین ، نویسنده مشهور و استاد انستیتوی پاپی کتاب مقدس واتیکان در کتاب خود با عنوان مطول "کلیدهای این خون : کوشش برای حاکمیت جهانی بین پاپ ژان پل یازدهم ، میخاییل گورباچف و غرب سرمایه داری"  مدعی است که روشنگری یا ایلومیناتی و جریان موسوم به عقلانیت پیش از جریان فرانسیس بیکن در قرن 17 توسط کابالیست ها و اومانیست ها ، آغاز شده بود که این حرکت شامل علم جادوگری نیز می گردید. آنها در تلاش بودند تا با استفاده از جادو (به رسم نیاکان خویش در مصر  باستان) دنیا را به زعم خود به معمار بزرگ کائنات که با 4 حرف مقدس عبرانی یعنی YHWH یهوه نامیده می شد ، واگذارند و از همین رو از سمبول هایی مانند هرم و چشم ، استفاده کردند که به صورت آرم انجمن ماسونی ایلومیناتی در آمد ، از نمادهای فراماسونی محسوب شده  و حتی امروز  در پشت اسکناس های دلار آمریکا نیز به چشم می خورد.

 

اندیشه های صهیونی ایلومیناتی

 

پرفسور لنگدان پس از مکث و تمرکزی هدف اصلی این تشکیلات را اینگونه بیان می کند :

"...آفرینش یک حکومت جهانی ، نوعی نظام جهانی سکولار و غیر مذهبی...یک نظام جهانی تازه براساس دیدگاههای ایلومیناتی ..."

جملاتی که پرفسور رابرت لنگدان درباره اهداف ایلومیناتی بیان می کند ، شباهت بسیار قریبی با آنچه در متون و اسناد فرقه های مختلف منتسب به صهیونیسم دارد.اسناد و مدارک معتبر تاریخی نشان می دهد که فراماسونری به عنوان یک تشکیلات منظم وپیچیده، به طور کامل، همواره در خدمت مقاصد و اهداف صهیونیسم ، عمل کرده است .

ژرژلامیلن در کتاب "اسرار سازمان مخفییهود" به نقل از متن معروف به "پروتکل های زعمای صهیون" می‌نویسد:

"فراماسونری قدرت مخفی ماست. فراماسونری فقط به منظور مخفی نگاهداشتن نقشه‌های ماست و طرز اجرای این قدرت مخفی و محل اجرای آن برای همیشه برملت‌ها پوشیده است."

اسماعیل رایین، مؤلف کتاب"فراموشخانه و فراماسونری در ایران"  نیز در اینزمینه می نگارد: "صهیونیسم ، ایدئولوژی حاکم بر تمام لژهای( فراماسونری ) جهان است. لذا صهیونیسمبین‌المللی با فراماسونری بین‌المللی یکی گردیده و از آن به منزله‌ی بازوی سیاسی وفرهنگی استفاده می‌کند."

از طرف دیگر ، هنگامی که قاتل اجیر شده ایلومیناتی در حال صحبت تلفنی با پیشکار ونترسکا است و از سوی بازرس الیوتی پیشنهاد پول هنگفتی را دریافت می کند پاسخ حکیمانه ای می دهد :" به هردویمان توهین نکن"

بازرس ادامه می دهد :" ما پول داریم"

و قاتل بلافاصله پاسخ می گوید :" ما هم همینطور . بیشتر از آنچه که بتوانی فکرش را بکنی."

در کتاب آمده است :"در اینجا لنگدان به ثروت ایلومیناتی فکر کرد ، ثروت کهن فراماسون های باواریایی ، سلسله روچیلد ، بیلدربرگرها و ..."

یعنی نویسنده کتاب ، صریحا به ریشه ها و حامیان مالی و سیاسی ایلومیناتی اشاره      می کند که در میان آنها روچیلدها برجسته ترین هستند. فراموش نکنیم که همین خاندان روچیلد در طول 4 قرن از اصلی ترین نیروهای سازمان دهنده امپراطوری جهانی صهیونیسم بوده است  و با پول و سرمایه بارون ادموند روچیلد بود که اسراییل برپا شد و گروهی از یهودیان به آنجا کوچانده شدند.

 در واقع شبکه بین المللی روچیلدها  در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن بیستم ، به نام دول استعمارگر اروپایی در سراسر دنیا به خصوص قاره آسیا و در هند و ایران و عثمانی و برخی کشورهای دیگر کانون های اشرافی ایجاد کرده ، درون دولت ها نفوذ کرده و تلاش کرد که سیاست های آنها را به نفع اشرافیت یهود و آرمان دیرین شان یعنی حکومت جهانی  بگرداند.

هانا آرنت ، مورخ و روزنامه نگار یهودی می نویسد:"...برای اثبات فکر عحیب دولت جهانی صهیون چه دلیلی بهتر از خاندان روچیلد که تابعیت 5 دولت مختلف را دارا و دست کم با سه دولت در همکاری نزدیک بود ، دولت هایی که تنازعات مکرر میان آنها هرگز ، حتی لحظه ای ، یکپارچگی و پیوند منافع بانکدارانشان یعنی روچیلدها را متزلزل نساخت!"

پال جانسن در کتاب "پیدایش تمدن جدید غرب" روچیلدها را عامل کلیدی در "پیدایش دنیای نوین" می خواند. روچیلدها به کانونی تعلق داشتند که از قرن ها پیش ، شبکه خود را در سراسر جهان گسترانیده و دقیقا همچون یک فرقه و سازمان سیاسی منسجم و پنهان عمل می کرد.

ژان ژاک روسو ، فیلسوف شهیر فرانسوی ، منظره حیرت انگیز این کانون را در حوالی نیمه قرن هجدهم ، چنین توصیف کرده است:

"...آتن ، اسپارت و روم از میان رفته اند و از خود بازمانده ای در جهان نگذارده اند ، ولی صهیون که منهدم نشده و اطفال خود را از دست نداده است.آنها محفوظ مانده اند ، تکثیر می یابند و در سراسر جهان پراکنده می شوند...با همه ملل در می آمیزند ولی با آنها مشتبه نمی شوند. آنها حکمرانی از خود ندارند ولی همیشه یک ملت هستند..."

همین شبکه بین المللی بود که از طریق انباشت سرمایه تاراج شده در تهاجم استعماری اروپا به قدرتی عظیم و بی رقیب بدل شد و در قلب اشرافیت جهانی معاصر جای گرفت. بنیاد روچیلد ، واپسین نماد اقتدار و ثروت این کانون است.

 

در جایی دیگر  پرفسور لنگدان این نماد قدرت و ثروت را در قلب نظام سلطه جهانی به طور واضح نشان می دهد. او یک اسکناس یک دلاری را به ویتوریا وترا نشان می دهد و  درباره فرقه ایلومیناتی می گوید :

"...من زمانی شیفته این فرقه شدم که دریافتم پول رایج آمریکا پوشیده از نمادهای ایلومیناتی است..."

لنگدان اسکناس را به ویتوریا می دهد و می گوید :" به پشت اسکناس نگاه کنید. آن مهر بزرگ را در طرف چپ اسکناس ببینید"

ویتوریا اسکناس را برمی گرداند : " منظورتان این هرم است؟"

لنگدان:" بله ، شما می دانید که این هرم چه ارتباطی با تاریخ آمریکا دارد؟"

ویتوریا : " چرا در مرکز نماد مهر اصلی آمریکاست؟"

لنگدان : " یک تاریخچه خوفناک. این هرم نماد نیروهای سری است که نماینده صعود به جانب منبع روشنایی هستند. در یالای آن چه می بینی؟"

ویتوریا اسکناس را بررسی کرد: " چشمی در درون یک مثلث."

لنگدان : " به آن مثلث در خشان می گویند. هیچ وقت جای دیگری چشمی را درون مثلثی دیده ای ؟"

در کتاب آمده است :

ویتوریا لحظه ای سکوت کرد و بعد : " راستش بله اما مطمئن نیستم..."

لنگدان : " نشانه های ماسون ها در سراسر جهان...بعضی آن را نظام جدید جهانی         می خوانند."

لنگدان جمله زیر مهر را خواند :" Novous ordo seclorum"  به مفهوم نظام جدید جهانی ."

ویتوریا : " جهانی به معنی غیر مذهبی است...اما چطور این نمادها می توانند روی قویترین پول رایج جهان ظاهر شوند؟"

لنگدان : " بسیاری از دانشمندان ، معاون رییس جمهور ، هنری والاس را مسئول این عمل می دانند. او یکی از مقامات برجسته ماسون بود ..."

ویتوریا : " چطور ؟ چطور رییس جمهور موافقت کرد؟"

لنگدان : " در آن زمان فرانکلین دی روزولت رییس جمهور بود... تاریخ را بخوان ، فرانکلین روزولت یک ماسون معروف بود."!!

 

از اثری معمایی و پیچیده تا فیلمی معمولی و حادثه ای

 

در واقع این توضیحات مفصل و اشارات متعدد پرفسور لنگدان به نمادها و نشانه های ماسونی و ایلومیناتی است که باعث می شود وی در طول داستان "فرشتگان و شیاطین" بتواند مخاطب را در رصد کردن سمبل های ماسونی برای ردیابی مسیر ایلومیناتی همراه خود گرداند که متاسفانه در فیلم و فیلمنامه با حذف توضیحات و اشارات یاد شده ، تماشاگر در برابر کنش ها و عکس العمل های لنگدان وا مانده و یا حداقل پاسیو و منفعل می ماند. چرا که نمی داند نمادهایی مانند هرم ، چشم ، بیضی و مانند آن از مشخصه های بارز ماسونی و فرقه های وابسته اش مانند ایلومیناتی است. فی المثل در محل نشانه اول یعنی کلیسای سانتاماریا دل پوپو لو ، وقتی بر سر گور مجلل سانتی ( رافائل ) می رسند ، مکان را مملو از نشانه ای ماسونی اعم از بیضی و هرم می یابند و این سوال برای لنگدان و وترا پیش می آید که چگونه هنرمندی مانند برنینی که در استخدام واتیکان بوده ، از نمادهای ماسونی برای تزیین بنای هنری اش بهره جسته و تازه پی می برند که هنرمند گمنام ایلومیناتی که اصلا مسیر این فرقه را با تندیس ها و مجسمه هایش معلوم ساخته ،کسی جز برنینی نیست. از اینجاست که مخاطب کتاب متوجه می شود ، تشکیلات فراماسونی چه نفوذی در همان واتیکان داشته ، بطوریکه دهها "ابلیسک" ( از نمادهای روشن ماسونی) در سرتاسر واتیکان و خصوصا در مقابل مکان های مقدس ( از جمله کلیسای سنت پیترز و در میانه میدان پیاتزا) نصب گردانده است!! اما در فیلم و فیلمنامه ، به دلیل به اصطلاح فاکتور گرفتن فیلمنامه نویسان از توضیحات روشنگرانه فوق ، تماشاگر اساسا از کشفیات مکرر پرفسور لنگدان یا  بحث های او با ویتوریا وترا و یا تاکیدات دوربین بر این گونه نمادها همچون " ابلیسک" چندان سر در نمی آورد.

به همین دلیل است که اگرچه در انتهای ماجرا ، مشخص می شود ، عملیاتی که تحت عنوان ایلومیناتی با ربودن و به قتل رساندن کاردینال های کاندیدای مقام پاپ و سرقت بمب ضد ماده برای زیر و رو کردن  واتیکان همراه شد توسط پیشکار پاپ هدایت می شد اما در کتاب با توضیحات مفصل رابرت لنگدان( که بخشی از آن را بازگفتم)  ، دن براون به گونه ای ظریف قدرت و نفوذ ایلومیناتی و فراماسونری امروز را فراتر از قتل 4 کاردینال و آن عملیات ابلهانه ربودن محفظه حاوی یک چهارم گرم ضد ماده ترسیم می کند.

 او در بخشی از داستان که قاتل در حال جر و بحث با پیشکار و بازرس الیوتی است از فکر لنگدان می نویسد :" ...همه می دانستند که نفوذ کردن در سازمان های جهانی ، نام تجارتی ایلومیناتی بود. آنها در شبکه های اصل بانکداری و هیئت های دولت و ...حضور داشتند. یک بار چرچیل به خبرنگاران گفته بود که اگر جاسوسان انگلیسی به درجه ای که ایلومیناتی ها در پارلمان انگلیس نفوذ کرده بودند ، در میان نازی ها رخنه داشتند ، جنگ جهانی ، یک ماهه به آخر می رسید..."

دو خبرنگار بی بی سی که در کتاب با تماس تلفنی قاتل به محل هر جنایت کشیده         می شوند ( ولی در فیلمنامه و فیلم کاملا کنار گذاشته شده اند) ، پس از اینکه نام ایلومیناتی را در تماس تلفنی با قاتل می شنوند ، به اینترنت مراجعه کرده تا اطلاعاتی در این باره بگیرند ، اطلاعات آنها ، نفوذ عجیب و غریب فراماسون ها را در دنیای امروز موکد می گرداند.

آنها ابتدا از اخطار چرچیل و وودرو ویلسن ( رییس جمهوری وقت آمریکا) نسبت به گسترده شدن نفوذ ایلومیناتی صحبت می کنند و سپس به رابطه با نفوذترین و موثرترین شخصیت های تاریخ معاصر با این فرقه ماسونی پی می برند. افرادی مانند سیسیل رودز ( بنیانگذار بورسیه های علمی ) یا بیل کلینتن یا خانواده گرانت در فرانسه و آلومبرادوس از اسپانیا و حتی کارل مارکس ! و بالاخره به بازی رایج و محبوبی  در میان نوجوانان و جوانان آمریکایی می رسند  به نام ایلومیناتی : نظام جدید جهانی ...

فیلم " فرشتگان و شیاطین" با طفره رفتن از ارائه این نوع اطلاعات ، در واقع با افشای نقش پیشکار کامرلنگو در ماجراهای واتیکان ، به یک فیلم معمولی حادثه ای بدل می شود و برعکس کتاب ، دیگر در ذهن مخاطب تداوم نمی یابد. در واقع فیلم با همان جملات کلیشه ای فرمانده راچر در اتاق دربسته پیشکار ، به پایان رسیده  و همه چیز تمام می شود. انگار نه انگار که ایلومیناتی و انجمنی به این نام وجود خارجی داشته است. همه آن کشف راز و رمز مسر ایلومیناتی و حل آن پازل شگفت آور برنینی و میلتون و وقایعی مانند آنها به یک بازی سادیستیک تبدیل می شود که گویی نویسنده قصد داشته مانند کلاه گشادی بر سر مخاطبش بگذارد و بس!

به راستی چرا چنین تفاوت مهم و اساسی  مابین کتاب و فیلمنامه اقتباسی "فرشتگان و شیاطین" دیده می شود که آن را به یک اقتباس غیر وفادارانه تبدیل نموده است؟ آنهم اقتباسی که خود نویسنده داستان برآن نظارت داشته است!

یعنی آیا دن براون نسبت به همه آن اطلاعات حیرت انگیزی که در کتاب مطرح ساخته ، دچار شک و تردید شده است؟ آیا او و دیگر سازندگان فیلم "فرشتگان و شیاطین" از جمله کمپانی تولید کننده ، شرایط کنونی جهان را مساعد بازتاب جهانی تر آن کشفیات و اطلاعات ندانسته اند؟ در سالهایی که کتاب "فرشتگان و شیاطین" نوشته شد و سپس " رمز داوینچی" انتشار یافت و بعد به فیلم برگردانده شد ، چه شرایط و موقعیتی بر عالم حاکم بود که نوشتن چنین داستان ها و ساختن چنان فیلم هایی را لازم می گرداند؟

به نظرم پاسخ این سوالات را به وضوح می توان در همان کتاب و فیلم "رمز داوینچی" جستجو کرد. در صحنه ای که سر لی تیبینگ ، دوست قدیمی پرفسور رابرت لنگدان ، او و سوفی را در کلیسای محل دفن سر اسحاق نیوتن به گروگان گرفته تا رمز آن کریپتکس را باز کرده و به مکان دفن جام مقدس و الواح همراه آن دست پیدا کند تا راز کهن ، افشاء شده و جهان به نسل عیس مسیح ( ع) سپرده شود ، نسلی که خانقاه صهیون از آن مراقبت کرده است ، سر تیبینگ در پاسخ لنگدان که چرا چنین کاری را انجام می دهد ، می گوید که با تغییر هزاره و رفتن از برج حوت به حمل ، قرار بود خانقاه صهیون این راز را افشاء کند اما چنین نکرد. تغییر هزاره و آغاز هزاره سوم از اعتقادات فرقه های هزاره گرای صهیونیستی مانند اوانجلیست ها است که معتقدند در آغاز آن پایان روزها فرا می رسد و با وقوع جنگ آرماگدون ( مابین نیروهای خیر یعنی غرب و قوای شر که از نظر آنان شرق و به خصوص شرق اسلامی تلقی می شود )، زمینه های ظهور حضرت مسیح (ع) از طریق فراگیری کشور اسراییل فراهم    می آید.   

در واقع غرب صهیونی ( همچنانکه رهبران و پیش گوهایشان مانند جری فالول ، هال لیندسی ، بیلی گراهام و ...سالها وعده داده بودند ) قرار بود در آغاز هزاره سوم به اصطلاح به نقطه صفر برسد و از همین روی می بایست رازهای پنهان و دیرین آنها برای زمینه سازی حاکمیت جهانی شان ، افشاء گردد. دهها و صدها فیلم در دهه 90 حکایت از همین نگاه و دیدگاه داشت. از همین روی کتاب ها و فیلم هایی مانند هری پاتر و ماتریکس و مگی دو و ارباب حلقه ها و جنگ های ستاره ای و نارنیا و اسپایدرویک و نیروی اهریمنی و رمز داوینچی و فرشتگان و شیاطین و ...نوشته و منتشر و ساخته شدند. امثال جری فالول و هال لیندسی و پت رابرتسون و ...برای پایان روزها ، تاریخ های متعددی عرضه کردند  و بعد از  سال 2001 و حادثه برج های دو قلوی نیویورکی ، تواریخی همچون 2006 و 2007 و 2008 را تعیین کردند ولی به فضل الهی ، چرخ زمان آنچنان که می خواستند پیش نرفت . شاید به همین دلیل فکر کردند ، در واگویی اسرار خانقاه صهیون کمی زیاده روی شده و بسیاری از اسرار مگوی را با دست خود برملا کرده اند.

احتمالا سرند کردن کتاب "فرشتگان و شیاطین" از نکات درشت و افشاگرانه و تبدیلش به فیلمی خنثی و پیش پا افتاده ، با توجه به این رهیافت تازه بوده است.

از طرف دیگر  فیلمنامه نویسان "فرشتگان و شیاطین" به وضوح از دراماتیزه کردن بخش های اطلاعاتی کتاب که از اسناد تکان دهنده ای به خصوص در مورد قدرت های پنهان انجمن ماسونی ایلومیناتی در عصر حاضر و نفوذ آنها در ساختار سیاسی – اقتصادی امروز دنیا ، سخن می راند، پرهیز نموده اند. آنچه که بخش قابل توجهی از فیلم "رمز داوینچی" را دربر می گرفت و حتی به صورت مونولوگ های طولانی از سوی رابرت لنگدان و سر لی تیبینگ بیان می شد.

مثلا اگرچه پرفسور لنگدان در توضیحی که راجع به انجمن ایلومیناتی در دیدارش با ماکسمیلیان کهلر می دهد متذکر می شود که :"...کلمه ایلومیناتی به معنی روشنگری ، اسم  نوعی انجمن اخوت (فراماسونی) در دوران قدیم است..." اما در چند جمله بعد        می گوید :"...ایلومیناتی ها روز به روز قوی تر شدند و جایگاه محکم تری کسب کردند. آنها پنهانی ، سازمان اخوت شان را در عمق ماسون ها از نو بنا نهادند ، نوعی تشکیلات پنهان در داخل تشکیلات پنهان دیگر . سپس از ارتباطات جهانی ماسون ها استفاده کردند تا نفوذشان را در دنیا پراکنده سازند..."

او سپس به قدرت و نفوذ سیاسی تاریخی ایلومیناتی اشاره می کند و توضیح می دهد :

"...ایلومیناتی ها در اروپا به قدرت زیادی دست یافتند و آنگاه متوجه آمریکا شدند و حکومتی تشکیل دادند که بخش اعظم اعضای آن فراماسون بودند ؛ جرج واشینگتن ، بنجامین فرانکلین ...ایلومیناتی ها  از این فرصت استفاده کرده و بانک ها و دانشگاهها و صنایعی را که هدف غایی آنها را تامین می کردند ، بنا نهادند..."

این صحبت های قهرمان اصلی کتاب دن براون یعنی پرفسور رابرت لنگدان دقیقا براساس مستندات تاریخی نوشته شده اند .جریان روشنگری(ایلومیناتی) اروپای قرن هفدهم بنا به شواهد تاریخی و اسناد موجود وابسته به تشکیلات جهانی فراماسونری بود و از  ایدئولوژی ماسونی و آیین هایی همچون کابالا و تصوف یهود تغذیه می گردید. تشکیلات مخوف ایلومیناتی (که امروز نیز از پنهان ترین سازمان های فراماسونی جهان به شمار می آید ) در همین راستا بوجود آمد و منشاء بسیاری از تغییر و تحولات سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی تحت عنوان علم گرایی در اروپای قرن 17 به بعد گشت.

اولین بنیانگذار یا حداقل پیشاهنگ این جریان در انگلیس ، فرانسیس بیکن به شمار می آید که بنا به تصریح برخی از مورخین معتبر از جمله جو روبینسن در کتابی تحت عنوان "تولد یافته در خون : رازهای برشته شده فراماسونری" ، تحت تاثیر فرهنگ عبرانی و تلمودی بوده است. بیکن در سال 1645 یعنی 19 سال پس از انتشار کتاب خود  به نام "آتلانتیس جدید" ، با معرفی خانه دانش تحت عنوان Invisible College  یا کالج نامریی نخستین تشکیلات به اصطلاح روشنگری( ایلومیناتی ) را پایه گذاری کرد که به نوشته لوسین وولف در کتاب "عناصر آمریکایی در رستلمنت" ویژگی مشترک تمامی اعضای کالج مذکور ، بدون استثناء ماسون بودن آنهاست.

اعضای CollegeInvisible  یا همان کالج نامریی سپس  وظیفه بسیار مهمی را عهده دار شدند و در راستای بازگشت مجدد یهودیان به انگلیس کمک بزرگی به کرامول ، دیکتاتور این کشور کردند.( یهودیان در قرون پانزده و شانزده از انگلیس رانده شده بودند) . کالج مذکور ، بعدها ضمن تبدیل شدن به یک نهاد رسمی تحت حمایت چارلز دوم ، شاه پروتستان به"انجمن پادشاهی لندن برای توسعه دانش طبیعی" تغییر نام داد. سر اسحاق نیوتن ( از اعضای خانقاه برادری صهیون و از بنیانگذاران سازمان فراماسونری در انگلیس) ، کریستوفر ورن ، رابرت بویل ، جان لاک و شخصیت های مشابه دیگر عضو همین تشکیلات ماسونی بودند. این انجمن سلطنتی در قرون 18 و 19 به ترتیب به یکی از قلعه های مهم اندیشه صهیونی بدل گشت. "جان لاک" ( بنیان‌گذار لیبرالیسم )"روسو" ( فیلسوف قراردادهای اجتماعی ) "کانت" و "جان میلتون" همگی طرفدار اندیشة تأسیس اسرائیل بودند. از این رو، جنبش صهیونیزم مسیحی چند سده پیش از صهیونیزم یهودی  شکل گرفت.

دیگر شخصیت های مهم جریان موسوم به روشنگری که در سازمان ایلومیناتی متشکل شده بودند ، به تئوری پردازی برای تشکیل جوامع آرمانی جهت تحقق همان حاکمیت جهانی خویش ، پرداختند و در همین راستا بود که جان لاک با تئوری جامعه مدنی برای کلنی پیوریتن های مستقر  در کارولینای جنوبی با تاکید بر مبانی ماسونی ، قانون اساسی نوشت و همین قانون ، به عنوان قانون اساسی آمریکا قلمداد شد که تا امروز نیز پابرجا مانده است و در حقیقت کارولینای جنوبی ، به اولین قلعه بزرگ تشکیلات فراماسونری آمریکا  بدل شد.

اما برای آنکه به ریشه های جریان موسوم به روشنگری یا ایلومیناتی در اروپای دوران رنسانس پی ببریم بایستی به هم پوشانی های پروتستانتیزم (که پیش تر از این جریان اوج گرفت)  با آموزه های صهیونی به خصوص در آیین کابالا یا تصوف یهود ، دقت نماییم. بنا به نوشته گروهی از مورخین و اندیشمندان ، اساسا همین کابالا ( که از جریانات قرون وسطی ،  جنگ های صلیبی و ماجرای شوالیه های معبد می آمد) منشاء و ماخذ پدیده اومانیسم در قرن هفدهم به عنوان نخستین پایه های جریان روشنگری( ایلومیناتی ) گردید و در رابطه ای تنگاتنگ با آن به قواعد و قوانین ماسونی ، رسمیت بخشید.

مالاچی مارتین ، نویسنده مشهور و استاد انستیتوی پاپی کتاب مقدس واتیکان در کتاب خود با عنوان مطول "کلیدهای این خون : کوشش برای حاکمیت جهانی بین پاپ ژان پل یازدهم ، میخاییل گورباچف و غرب سرمایه داری"  مدعی است که روشنگری یا ایلومیناتی و جریان موسوم به عقلانیت پیش از جریان فرانسیس بیکن در قرن 17 توسط کابالیست ها و اومانیست ها ، آغاز شده بود که این حرکت شامل علم جادوگری نیز می گردید. آنها در تلاش بودند تا با استفاده از جادو (به رسم نیاکان خویش در مصر  باستان) دنیا را به زعم خود به معمار بزرگ کائنات که با 4 حرف مقدس عبرانی یعنی YHWH یهوه نامیده می شد ، واگذارند و از همین رو از سمبول هایی مانند هرم و چشم ، استفاده کردند که به صورت آرم انجمن ماسونی ایلومیناتی در آمد ، از نمادهای فراماسونی محسوب شده  و حتی امروز  در پشت اسکناس های دلار آمریکا نیز به چشم می خورد.

 

اندیشه های صهیونی ایلومیناتی

 

پرفسور لنگدان پس از مکث و تمرکزی هدف اصلی این تشکیلات را اینگونه بیان می کند :

"...آفرینش یک حکومت جهانی ، نوعی نظام جهانی سکولار و غیر مذهبی...یک نظام جهانی تازه براساس دیدگاههای ایلومیناتی ..."

جملاتی که پرفسور رابرت لنگدان درباره اهداف ایلومیناتی بیان می کند ، شباهت بسیار قریبی با آنچه در متون و اسناد فرقه های مختلف منتسب به صهیونیسم دارد.اسناد و مدارک معتبر تاریخی نشان می دهد که فراماسونری به عنوان یک تشکیلات منظم وپیچیده، به طور کامل، همواره در خدمت مقاصد و اهداف صهیونیسم ، عمل کرده است .

ژرژلامیلن در کتاب "اسرار سازمان مخفییهود" به نقل از متن معروف به "پروتکل های زعمای صهیون" می‌نویسد:

"فراماسونری قدرت مخفی ماست. فراماسونری فقط به منظور مخفی نگاهداشتن نقشه‌های ماست و طرز اجرای این قدرت مخفی و محل اجرای آن برای همیشه برملت‌ها پوشیده است."

اسماعیل رایین، مؤلف کتاب"فراموشخانه و فراماسونری در ایران"  نیز در اینزمینه می نگارد: "صهیونیسم ، ایدئولوژی حاکم بر تمام لژهای( فراماسونری ) جهان است. لذا صهیونیسمبین‌المللی با فراماسونری بین‌المللی یکی گردیده و از آن به منزله‌ی بازوی سیاسی وفرهنگی استفاده می‌کند."

از طرف دیگر ، هنگامی که قاتل اجیر شده ایلومیناتی در حال صحبت تلفنی با پیشکار ونترسکا است و از سوی بازرس الیوتی پیشنهاد پول هنگفتی را دریافت می کند پاسخ حکیمانه ای می دهد :" به هردویمان توهین نکن"

بازرس ادامه می دهد :" ما پول داریم"

و قاتل بلافاصله پاسخ می گوید :" ما هم همینطور . بیشتر از آنچه که بتوانی فکرش را بکنی."

در کتاب آمده است :"در اینجا لنگدان به ثروت ایلومیناتی فکر کرد ، ثروت کهن فراماسون های باواریایی ، سلسله روچیلد ، بیلدربرگرها و ..."

یعنی نویسنده کتاب ، صریحا به ریشه ها و حامیان مالی و سیاسی ایلومیناتی اشاره      می کند که در میان آنها روچیلدها برجسته ترین هستند. فراموش نکنیم که همین خاندان روچیلد در طول 4 قرن از اصلی ترین نیروهای سازمان دهنده امپراطوری جهانی صهیونیسم بوده است  و با پول و سرمایه بارون ادموند روچیلد بود که اسراییل برپا شد و گروهی از یهودیان به آنجا کوچانده شدند.

 در واقع شبکه بین المللی روچیلدها  در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن بیستم ، به نام دول استعمارگر اروپایی در سراسر دنیا به خصوص قاره آسیا و در هند و ایران و عثمانی و برخی کشورهای دیگر کانون های اشرافی ایجاد کرده ، درون دولت ها نفوذ کرده و تلاش کرد که سیاست های آنها را به نفع اشرافیت یهود و آرمان دیرین شان یعنی حکومت جهانی  بگرداند.

هانا آرنت ، مورخ و روزنامه نگار یهودی می نویسد:"...برای اثبات فکر عحیب دولت جهانی صهیون چه دلیلی بهتر از خاندان روچیلد که تابعیت 5 دولت مختلف را دارا و دست کم با سه دولت در همکاری نزدیک بود ، دولت هایی که تنازعات مکرر میان آنها هرگز ، حتی لحظه ای ، یکپارچگی و پیوند منافع بانکدارانشان یعنی روچیلدها را متزلزل نساخت!"

پال جانسن در کتاب "پیدایش تمدن جدید غرب" روچیلدها را عامل کلیدی در "پیدایش دنیای نوین" می خواند. روچیلدها به کانونی تعلق داشتند که از قرن ها پیش ، شبکه خود را در سراسر جهان گسترانیده و دقیقا همچون یک فرقه و سازمان سیاسی منسجم و پنهان عمل می کرد.

ژان ژاک روسو ، فیلسوف شهیر فرانسوی ، منظره حیرت انگیز این کانون را در حوالی نیمه قرن هجدهم ، چنین توصیف کرده است:

"...آتن ، اسپارت و روم از میان رفته اند و از خود بازمانده ای در جهان نگذارده اند ، ولی صهیون که منهدم نشده و اطفال خود را از دست نداده است.آنها محفوظ مانده اند ، تکثیر می یابند و در سراسر جهان پراکنده می شوند...با همه ملل در می آمیزند ولی با آنها مشتبه نمی شوند. آنها حکمرانی از خود ندارند ولی همیشه یک ملت هستند..."

همین شبکه بین المللی بود که از طریق انباشت سرمایه تاراج شده در تهاجم استعماری اروپا به قدرتی عظیم و بی رقیب بدل شد و در قلب اشرافیت جهانی معاصر جای گرفت. بنیاد روچیلد ، واپسین نماد اقتدار و ثروت این کانون است.

 

در جایی دیگر  پرفسور لنگدان این نماد قدرت و ثروت را در قلب نظام سلطه جهانی به طور واضح نشان می دهد. او یک اسکناس یک دلاری را به ویتوریا وترا نشان می دهد و  درباره فرقه ایلومیناتی می گوید :

"...من زمانی شیفته این فرقه شدم که دریافتم پول رایج آمریکا پوشیده از نمادهای ایلومیناتی است..."

لنگدان اسکناس را به ویتوریا می دهد و می گوید :" به پشت اسکناس نگاه کنید. آن مهر بزرگ را در طرف چپ اسکناس ببینید"

ویتوریا اسکناس را برمی گرداند : " منظورتان این هرم است؟"

لنگدان:" بله ، شما می دانید که این هرم چه ارتباطی با تاریخ آمریکا دارد؟"

ویتوریا : " چرا در مرکز نماد مهر اصلی آمریکاست؟"

لنگدان : " یک تاریخچه خوفناک. این هرم نماد نیروهای سری است که نماینده صعود به جانب منبع روشنایی هستند. در یالای آن چه می بینی؟"

ویتوریا اسکناس را بررسی کرد: " چشمی در درون یک مثلث."

لنگدان : " به آن مثلث در خشان می گویند. هیچ وقت جای دیگری چشمی را درون مثلثی دیده ای ؟"

در کتاب آمده است :

ویتوریا لحظه ای سکوت کرد و بعد : " راستش بله اما مطمئن نیستم..."

لنگدان : " نشانه های ماسون ها در سراسر جهان...بعضی آن را نظام جدید جهانی         می خوانند."

لنگدان جمله زیر مهر را خواند :" Novous ordo seclorum"  به مفهوم نظام جدید جهانی ."

ویتوریا : " جهانی به معنی غیر مذهبی است...اما چطور این نمادها می توانند روی قویترین پول رایج جهان ظاهر شوند؟"

لنگدان : " بسیاری از دانشمندان ، معاون رییس جمهور ، هنری والاس را مسئول این عمل می دانند. او یکی از مقامات برجسته ماسون بود ..."

ویتوریا : " چطور ؟ چطور رییس جمهور موافقت کرد؟"

لنگدان : " در آن زمان فرانکلین دی روزولت رییس جمهور بود... تاریخ را بخوان ، فرانکلین روزولت یک ماسون معروف بود."!!

 

از اثری معمایی و پیچیده تا فیلمی معمولی و حادثه ای

 

در واقع این توضیحات مفصل و اشارات متعدد پرفسور لنگدان به نمادها و نشانه های ماسونی و ایلومیناتی است که باعث می شود وی در طول داستان "فرشتگان و شیاطین" بتواند مخاطب را در رصد کردن سمبل های ماسونی برای ردیابی مسیر ایلومیناتی همراه خود گرداند که متاسفانه در فیلم و فیلمنامه با حذف توضیحات و اشارات یاد شده ، تماشاگر در برابر کنش ها و عکس العمل های لنگدان وا مانده و یا حداقل پاسیو و منفعل می ماند. چرا که نمی داند نمادهایی مانند هرم ، چشم ، بیضی و مانند آن از مشخصه های بارز ماسونی و فرقه های وابسته اش مانند ایلومیناتی است. فی المثل در محل نشانه اول یعنی کلیسای سانتاماریا دل پوپو لو ، وقتی بر سر گور مجلل سانتی ( رافائل ) می رسند ، مکان را مملو از نشانه ای ماسونی اعم از بیضی و هرم می یابند و این سوال برای لنگدان و وترا پیش می آید که چگونه هنرمندی مانند برنینی که در استخدام واتیکان بوده ، از نمادهای ماسونی برای تزیین بنای هنری اش بهره جسته و تازه پی می برند که هنرمند گمنام ایلومیناتی که اصلا مسیر این فرقه را با تندیس ها و مجسمه هایش معلوم ساخته ،کسی جز برنینی نیست. از اینجاست که مخاطب کتاب متوجه می شود ، تشکیلات فراماسونی چه نفوذی در همان واتیکان داشته ، بطوریکه دهها "ابلیسک" ( از نمادهای روشن ماسونی) در سرتاسر واتیکان و خصوصا در مقابل مکان های مقدس ( از جمله کلیسای سنت پیترز و در میانه میدان پیاتزا) نصب گردانده است!! اما در فیلم و فیلمنامه ، به دلیل به اصطلاح فاکتور گرفتن فیلمنامه نویسان از توضیحات روشنگرانه فوق ، تماشاگر اساسا از کشفیات مکرر پرفسور لنگدان یا  بحث های او با ویتوریا وترا و یا تاکیدات دوربین بر این گونه نمادها همچون " ابلیسک" چندان سر در نمی آورد.

به همین دلیل است که اگرچه در انتهای ماجرا ، مشخص می شود ، عملیاتی که تحت عنوان ایلومیناتی با ربودن و به قتل رساندن کاردینال های کاندیدای مقام پاپ و سرقت بمب ضد ماده برای زیر و رو کردن  واتیکان همراه شد توسط پیشکار پاپ هدایت می شد اما در کتاب با توضیحات مفصل رابرت لنگدان( که بخشی از آن را بازگفتم)  ، دن براون به گونه ای ظریف قدرت و نفوذ ایلومیناتی و فراماسونری امروز را فراتر از قتل 4 کاردینال و آن عملیات ابلهانه ربودن محفظه حاوی یک چهارم گرم ضد ماده ترسیم می کند.

 او در بخشی از داستان که قاتل در حال جر و بحث با پیشکار و بازرس الیوتی است از فکر لنگدان می نویسد :" ...همه می دانستند که نفوذ کردن در سازمان های جهانی ، نام تجارتی ایلومیناتی بود. آنها در شبکه های اصل بانکداری و هیئت های دولت و ...حضور داشتند. یک بار چرچیل به خبرنگاران گفته بود که اگر جاسوسان انگلیسی به درجه ای که ایلومیناتی ها در پارلمان انگلیس نفوذ کرده بودند ، در میان نازی ها رخنه داشتند ، جنگ جهانی ، یک ماهه به آخر می رسید..."

دو خبرنگار بی بی سی که در کتاب با تماس تلفنی قاتل به محل هر جنایت کشیده         می شوند ( ولی در فیلمنامه و فیلم کاملا کنار گذاشته شده اند) ، پس از اینکه نام ایلومیناتی را در تماس تلفنی با قاتل می شنوند ، به اینترنت مراجعه کرده تا اطلاعاتی در این باره بگیرند ، اطلاعات آنها ، نفوذ عجیب و غریب فراماسون ها را در دنیای امروز موکد می گرداند.

آنها ابتدا از اخطار چرچیل و وودرو ویلسن ( رییس جمهوری وقت آمریکا) نسبت به گسترده شدن نفوذ ایلومیناتی صحبت می کنند و سپس به رابطه با نفوذترین و موثرترین شخصیت های تاریخ معاصر با این فرقه ماسونی پی می برند. افرادی مانند سیسیل رودز ( بنیانگذار بورسیه های علمی ) یا بیل کلینتن یا خانواده گرانت در فرانسه و آلومبرادوس از اسپانیا و حتی کارل مارکس ! و بالاخره به بازی رایج و محبوبی  در میان نوجوانان و جوانان آمریکایی می رسند  به نام ایلومیناتی : نظام جدید جهانی ...

فیلم " فرشتگان و شیاطین" با طفره رفتن از ارائه این نوع اطلاعات ، در واقع با افشای نقش پیشکار کامرلنگو در ماجراهای واتیکان ، به یک فیلم معمولی حادثه ای بدل می شود و برعکس کتاب ، دیگر در ذهن مخاطب تداوم نمی یابد. در واقع فیلم با همان جملات کلیشه ای فرمانده راچر در اتاق دربسته پیشکار ، به پایان رسیده  و همه چیز تمام می شود. انگار نه انگار که ایلومیناتی و انجمنی به این نام وجود خارجی داشته است. همه آن کشف راز و رمز مسر ایلومیناتی و حل آن پازل شگفت آور برنینی و میلتون و وقایعی مانند آنها به یک بازی سادیستیک تبدیل می شود که گویی نویسنده قصد داشته مانند کلاه گشادی بر سر مخاطبش بگذارد و بس!

به راستی چرا چنین تفاوت مهم و اساسی  مابین کتاب و فیلمنامه اقتباسی "فرشتگان و شیاطین" دیده می شود که آن را به یک اقتباس غیر وفادارانه تبدیل نموده است؟ آنهم اقتباسی که خود نویسنده داستان برآن نظارت داشته است!

یعنی آیا دن براون نسبت به همه آن اطلاعات حیرت انگیزی که در کتاب مطرح ساخته ، دچار شک و تردید شده است؟ آیا او و دیگر سازندگان فیلم "فرشتگان و شیاطین" از جمله کمپانی تولید کننده ، شرایط کنونی جهان را مساعد بازتاب جهانی تر آن کشفیات و اطلاعات ندانسته اند؟ در سالهایی که کتاب "فرشتگان و شیاطین" نوشته شد و سپس " رمز داوینچی" انتشار یافت و بعد به فیلم برگردانده شد ، چه شرایط و موقعیتی بر عالم حاکم بود که نوشتن چنین داستان ها و ساختن چنان فیلم هایی را لازم می گرداند؟

به نظرم پاسخ این سوالات را به وضوح می توان در همان کتاب و فیلم "رمز داوینچی" جستجو کرد. در صحنه ای که سر لی تیبینگ ، دوست قدیمی پرفسور رابرت لنگدان ، او و سوفی را در کلیسای محل دفن سر اسحاق نیوتن به گروگان گرفته تا رمز آن کریپتکس را باز کرده و به مکان دفن جام مقدس و الواح همراه آن دست پیدا کند تا راز کهن ، افشاء شده و جهان به نسل عیس مسیح ( ع) سپرده شود ، نسلی که خانقاه صهیون از آن مراقبت کرده است ، سر تیبینگ در پاسخ لنگدان که چرا چنین کاری را انجام می دهد ، می گوید که با تغییر هزاره و رفتن از برج حوت به حمل ، قرار بود خانقاه صهیون این راز را افشاء کند اما چنین نکرد. تغییر هزاره و آغاز هزاره سوم از اعتقادات فرقه های هزاره گرای صهیونیستی مانند اوانجلیست ها است که معتقدند در آغاز آن پایان روزها فرا می رسد و با وقوع جنگ آرماگدون ( مابین نیروهای خیر یعنی غرب و قوای شر که از نظر آنان شرق و به خصوص شرق اسلامی تلقی می شود )، زمینه های ظهور حضرت مسیح (ع) از طریق فراگیری کشور اسراییل فراهم    می آید.   

در واقع غرب صهیونی ( همچنانکه رهبران و پیش گوهایشان مانند جری فالول ، هال لیندسی ، بیلی گراهام و ...سالها وعده داده بودند ) قرار بود در آغاز هزاره سوم به اصطلاح به نقطه صفر برسد و از همین روی می بایست رازهای پنهان و دیرین آنها برای زمینه سازی حاکمیت جهانی شان ، افشاء گردد. دهها و صدها فیلم در دهه 90 حکایت از همین نگاه و دیدگاه داشت. از همین روی کتاب ها و فیلم هایی مانند هری پاتر و ماتریکس و مگی دو و ارباب حلقه ها و جنگ های ستاره ای و نارنیا و اسپایدرویک و نیروی اهریمنی و رمز داوینچی و فرشتگان و شیاطین و ...نوشته و منتشر و ساخته شدند. امثال جری فالول و هال لیندسی و پت رابرتسون و ...برای پایان روزها ، تاریخ های متعددی عرضه کردند  و بعد از  سال 2001 و حادثه برج های دو قلوی نیویورکی ، تواریخی همچون 2006 و 2007 و 2008 را تعیین کردند ولی به فضل الهی ، چرخ زمان آنچنان که می خواستند پیش نرفت . شاید به همین دلیل فکر کردند ، در واگویی اسرار خانقاه صهیون کمی زیاده روی شده و بسیاری از اسرار مگوی را با دست خود برملا کرده اند.

احتمالا سرند کردن کتاب "فرشتگان و شیاطین" از نکات درشت و افشاگرانه و تبدیلش به فیلمی خنثی و پیش پا افتاده ، با توجه به این رهیافت تازه بوده است. 

 

مکان تلاقی رودخانه سرخ و جنگل های شمالی   


فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" از جمله آثاری بود که در ایام نوروز بطور بسیار مهجور روی آنتن رفت در حالی که فیلم براساس یکی از مشهورترین رمان های تاریخی درباره فاجعه سرخپوستان آمریکا نوشته"دی الکساندر براون"ساخته شده است. فردی  که از بزرگترین نویسندگان و تاریخ نگاران محبوب معاصر به شمار می آید. رمان وی هنوز از نظر صاحب نظران و کارشناسان ، بهترین تصویر تاریخی را از خشونت سفیدپوستان فاتح قاره نو و نسل کشی سرخپوستان این قاره ارائه می دهد  و در محافل ادبی و  پژوهشی همچنان مطرح است.

"ایو برژه" مترجم فرانسوی کتاب در مقدمه خود بر آن می نویسد که دی براون موفق به خلق اثری شده است که می توان آن را به چهار صفت بدیع ، جدی ، عظیم و شکوهمند متصف نمود. بدیع از این جهت که براون نخستین کسی است که درباره غرب آمریکا با مراجعه به اسناد و مدارک آن دوران و نوشته های روزنامه نگاران و اعترافات روسای قبایل سرخپوست و انبوه گزارشاتی که در بایگانی  سنای آمریکا و اداره امور سرخپوستان وجود داشته ، رمان خود را طراحی کرده است. این کتاب نخستین داستان فتح غرب آمریکا از زاویه نگاه سرخپوستی است.

محمد قاضی که در سال 1352 این کتاب را به فارسی ترجمه کرد ، در مقدمه خود درباره آن نوشت :"...در این کتاب ، تصویر قهرمانی و زیبا و دادگستر نژاد سفید و تصویر شریر و حیله گر و بی رحم سرخپوست ، که چون قلم در کف دشمن بوده ، از کودکی به فکر و ذهن ما چنین تلقین شده است ، درهم می ریزند و تصویرهای واقعی به ما عرضه می شوند. این کتاب از روی اشتباهات غرض آلودی که در جالب ترین و گیراترین افسانه های تاریخ غرب آمریکا وجود دارد ، پرده برمی گیرد . افسانه هایی که در این چند دهه اخیر الهام بخش ادبیات و سینما بوده است. از پس آن همه قصه های سفیدپوستان که در آن به جنایت ها و تبهکاری های خود رنگ " پیروزی صنعت و تمدن" داده اند ، اینک حقیقت ، مکشوف و حق به حقدار رسیده است..."

خوشبختانه فیلمی که در سال 2007 توسط ایو سیمونیو (کارگردان کانادایی) از کتاب دی براون ساخته شد ، تصویر شایسته ای از "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" ارائه کرد به طوری که مورد تحسین و تجلیل های فراوان در محافل گوناگون سینمایی قرار گرفت ، تحسین هایی که طی سالهای اخیر نثار کمتر فیلم تلویزیونی شده است.

این فیلم ، جوایز اتحادیه منتقدان خارجی فیلم آمریکا ، انجمن صدا ، اتحادیه طراحان لباس ، اتحادیه کارگردانان آمریکا ، جوایز امی 2007 برای بهترین فیلمبرداری ، بهترین چهره پردازی ، بهترین تدوین ، بهترین تدوین صدا و بهترین میکس صدا و جایزه اتحادیه جلوه های ویژه آمریکا  را دریافت کرد و همچنین برای دریافت جوایز تدوین گران سینمای آمریکا ، انجمن فیلمبرداران آمریکایی ، جوایز امی 2007 برای بهترین مدیریت هنری ، کارگردانی ، آرایش مو ، ساخت موسیقی ، هنرپیشه نقش مکمل مرد ، هنرپیشه نقش مکمل زن و نویسنده فیلمنامه و همینطور گلدن گلوب بهترین مینی سریال تلویزیونی و بهترین هنرپیشه مرد و زن ، جایزه تدوین گران صدا در آمریکا ، انجمن بازیگران آمریکا و  اتحادیه نویسندگان این کشور کاندیدا بود.


فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" با تصاویری دلخراش از کشتار سرخ پوستان قبیله "ناواهو" در قلعه وینگیت در سال 1861 آغاز می شود و با کشتار افراد قبیله "سیوکس" در سی سال بعد یعنی سال 1890 در "ووندد نی" پایان می یابد . تعداد سرخ پوستان  در "ووندد نی" بالغ بر 350 تن زن و مرد و بچه بود که پس از تیرباران فقط 50 نفر از ایشان باقی ماندند. لوییس لابلت از بازماندگان آن فاجعه در باره اش چنین می گوید : "...سعی کردیم فرار کنیم ولی آنها (یعنی سربازان) چنان به روی ما تیراندازی می کردند که انگار ما گاوان وحشی هستیم..."

این درحالی است که به قول آمریکاییان همان گاوان وحشی یعنی بوفالوها در زمان کشف آمریکا به وسیله کریستف کلمب شاید 75 میلیون و به طور قطع 50 میلیون راس بودند و حال آنکه در پایان کشتاری که از این حیوانات شد یعنی در سال 1890 چند صد راس بیشتر باقی نمانده بود. در این تشابه ناخودآگاه که "لوییس لابلت" بین گاو وحشی و سرخپوست برقرار می کند،چگونه می توان نفس فاجعه یا تراژدی را نادیده گرفت؟ تواریخ رسمی آمریکا می گوید که از بیش از یک میلیون سرخ پوست آمریکای شمالی که در 1492 در این کشور زندگی می کردند ، در سال 1890 تنها سیصد هزار نفر باقی ماند که آنها  هم مثل آخرین نمونه های نسل بوفالوها و آنچنان که در فیلم ایو سیمونیو نشان داده می شود، در محوطه های محصوری نکهداری می شدند. این درحالی است که دیگر تاریخ نگاری ها به خصوص در اروپا رقم نسل کشی سرخپوستان آمریکا را بالغ بر 15 میلیون نفر ذکر می کند.

فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" تصویری دردناک از تهاجم به اصطلاح فرهنگ و تمدن سفیدپوستان و غارتگران اروپایی به قاره آمریکا است. تصویری که از قتل عام قوم "ناواهو" در سال 1861 تا کشتار دسته جمعی قبیله "سیوکس" در سی سال بعد ، توحش به اصطلاح تمدن غرب را ترسیم می نماید. در تمام این سالها شعار افسران ارتش آمریکا همواره با کینه ای سبعانه این بوده است که :"هر سرخپوستی را در سرراه خود دیدید ، بکشید!"

فیلم فوق الذکر نشان می دهد که درنده خویی مهاجران حریص و ویرانگر سفیدپوست ، حد و مرز نمی شناخت. ابتدا ، زمین ، بعد طلا و سپس فتح بهشت های جدید زمینی ، روز به روز آنها را بیشتر به سوی آمریکا کشاند. آنان تمامی موجودات زنده را که سد راه خود می دیدند از سرخ پوست گرفته تا گاو وحشی،نابود می کردند.قبایل سرخپوست بایستی سرزمین های آبا و اجدادی خویش را رها ساخته،در صف های طولانی و با رنج و مشقت بسیار می گریختند و صدها کیلومتر راه را پیاده می پیمودند تا مامنی بیابند. اما پشت سرشان ، سفیدپوستان می رسیدند و در یک روز چادرهای آنان را آتش زده و اغنام و احشامشان را نابود می کردند.

سرخ پوستان بی پناه که قربانی سلاح های جدید و کثرت عده و هزار حیله و نیرنگ سفیدپوستان شده بودند ، تسلیم گردیده و قراردادهایی را امضاء می کردند که مالکیتشان را برزمین های خودشان سلب می نمود. سپس سفیدپوستان آنها را همچون گاوها و سایر احشام در قرارگاههای کثیف و ناسالم و بد آب و هوا و محدود نگهداری کرده که حتی فاقد آب آشامیدنی بود و به آنان وعده پول و جیره غذا دادند، پولی که یا نمی رسید و یا اگر می رسید  به آن اندازه وعده داده شده ، نبود. و جیره غذایی که از گوشت فاسد و ذرت پوسیده تشکیل شده بود. بدین گونه آن انسان های نجیب را پس از قتل عام خویشان و بستگان و غارت اموال و زمین هایشان به قحط و خفت و اهانت محکوم کردند.

در فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" ، چارلز ایستمن یکی از سرخپوستان نوجوانی است که از یکی از قتل عام های سفیدپوستان جان سالم به در می برد و جذب اردوگاههای شمال می شود تا اینکه با فراموش کردن هویت خویش و پذیرفتن اسمی جعلی به نام "چارلز" ، در جامعه سفیدپوستان علیرغم درجه دوم تلقی شدن ، پیشرفت کرده و به درجه دکتری برسد . اما هنگامی که درمی یابد چه اجحاف و جنایاتی در حق هم نژادانش انجام شده ، به یاد همان دوران نوجوانی می افتد که تنهای تنها در قطار عازم شمال بود و لحظاتی تصمیم گرفت خود را از قطار پایین بیندازد اما تامل کرد تا بداینجا رسید.حالا او در گفت و گو با دوست سفید پوستش می گوید:"...باید از قطار پایین می پریدم. تا آنچه را که باید انجام می دادم ،  به انجام می رساندم. آنگاه پیاده می رفتم تا به رودخانه سرخ برسم و آن را تا جنگلهای شمال دنبال کنم. این همان راهی بود که می توانستم بوسیله رودخانه قرمز پیدا کنم..."

صحنه هایی که در فیلم از حبس و حصر سرخپوستان در قرارگاههای تحمیلی نمایش داده می شود ، بسیار تکان دهنده است. آنها رامجبور می کنند تا شکل و شمایل سرخپوستی خود را تغییر داده ، موهایشان را کوتاه کرده و لباس های بومی خود را با البسه کهنه و رنگ و رورفته سفید پوستان یعنی کت و شلوار تعویض کنند تا به قول آن فرمانده سواره نظام آمریکا ، با تمدن آشنا شوند!(صحنه تکان دهنده ای در فیلم نشان می دهد که پسر "نشسته گاو" یکی از روسای قبیله ، پس از اینکه به عنوان مامور قرارگاه انتخاب می شود ، با خوشحالی به پدرش می گوید که اجازه شکار گرفته اند و بعد مشاهده می کنیم ، در زمین محصور کوچکی به دنبال گاو لاغری اسب می تازد تا او را به دام انداخته وشکار کند! شاید دی براون و ایو سیمونیو با این صحنه به نوعی موقعیت خود سرخپوستان در قرارگاه سفیدپوستان را تصویر کرده اند)

بنگریدکه چقدر رفتار نژادپرستانه آمریکاییان در نسل کشی سرخپوستان ، شبیه آنچه که همین امروز درمورد مردم کشورهای جهان سوم اعمال می کنند ، است که به نام آشنایی با دمکراسی و حقوق بشر ، سرزمین های آنان را به خاک و خون کشیده و تحت اشغال قرار می دهند!!

در صحنه ای از فیلم که سرخپوستان علیه شرایط نامناسب خود در قرارگاه اعتراض کرده اند ، هنری داوز (که از طرفداران حقوق سرخپوستان به شمار می رود ولی در اصل کسی است که با پنبه سر آنها را می برد و  سعی می کند پیش از غارت اموالشان ، آنها را متقاعد نماید!) خطاب به چارلز ایستمن می گوید :"...ما نمی توانیم اجازه دهیم که آنها به شرایط غیر متمدن بازگردند..."!!

چارلز ایستمن پاسخ می دهد :"...غیر متمدن؟ تمدن چه چیزی به آنها داده است ؟ ممکن است بپرسم؟ تمرین پرستاری؟ بدون حتی یک بیمارستان؟ می گویید باید سازگار شوند. سازگاری با موقعیتی که به نابودیشان می انجامد؟"

سالهابودکه درزمینه تاریخ آمریکابه جزروایات سفیدپوستان و یاآثارظاهر فریبی که با چهره دفاع ازسرخ پوستان ولی دراصل با همان درونمایه نژادپرستانه ، ساخته می شدند ، فیلمی دیگر ندیده بودیم. فیلم هایی که مثلا از پیروزی قبایل سرخپوست بر واحدهای تحت فرماندهی سرهنگ فترمن ،  تصویر  "قتل عام افراد فترمن" را نشان می دادند ولی در عوض از کشتار سرخ پوستان قبیله شاین در "سند کریک"  به شکل ظاهر فریب "ماجرای سندکریک" سخن می گفتند . همان واقعه ای که بنابراسناد تاریخی ، در آن  یکصد و پنجاه زن و بچه را قتل عام کردند ، کشتند ، سربریدند ، مورد تجاوز قرار دادند ، مثله کردند و پوست سرشان را کندند.(بخشی از این جنایت تاریخی در فیلم "پاییز قبیله شاین" جان فورد جلوی دوربین رفت.) اما در فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" از قتل عام سندکریک با همان عنوان اصلی اش سخن رفته است.

در این فیلم،تصاویر اغلب چهره های مشهور تاریخ سرخپوستان را شاهد هستیم که در آخرین مقاومت خود برابر تمدن تحمیلی سفیدپوستان و مسخ هویتشان ، ایستادگی می کنند ؛ از "نشسته گاو" و " سیاه دیگ" گرفته تا "خمیده بینی" و "لاغر خرس" از قبیله شاین و "سرخ آستین" از آپاچی ها و "پرنده بالارونده" از کومانچی ها و "سانتانا از قبیله "کیووا" و "گنده مار" از "پونکا" و ...


سرهنگ"اوانس"درباره قبیله شاین می گوید:"من به همه ساکنان کلرادو اجازه می دهم ... همه سرخپوستانی را که باشما سرعناد دارند ، بکشید..."

سرهنگ "چیوینگتن " یعنی همان فرمانده شلوار چرمی معروف صریحا گفت :"...هر سرخپوستی را که در سرراه خود دیدید ، بکشید..."

و سرتیپ "کانر " دستور داد :"...به همه سرخپوستان از جنس نر که بیش از دوازده سال دارند ، حمله کنید و ایشان را بکشید..."

و بالاخره جمله معروف سرلشگر "شریدان" که :"...تنها سرخپوستان خوبی که من دیدم ، همانها بودند که مرده بودند..."

این همان جمله قصاری است که به مثل معروف سفیدپوستان آمریکا بدل گشت که :"تنها سرخپوست خوب ، سرخپوست مرده است."

درباره اینکه چرا دریانوردان ( و اغلب دزدان دریایی ) سفیدپوست اروپا ، با هزینه دربارهای سلطنتی اسپانیا و پرتقال و انگلیس برای کشف قاره نو ، آن همه تلاش و کوشش به خرج دادند و سپس با فتح آن سرزمین دست به کشتارهای وحشیانه زدند ، نظرات و تحلیل های متعددی توسط مورخین و کارشناسان و صاحب نظران انتشار یافته است. گروهی معتقدند که امثال کریستف کلمب و همراهانش برای یافتن سرزمین هند به سوی غرب رفتند و طلاهای دربارهای سلطنتی را خرج کردند. اما روایت دایره المعارف یهود و برخی کتب معتبر تاریخی از جنس دیگر است. بنا براین روایت ، انگیزه اصلی کشف قاره نو ، یافتن سرزمین موعود یهودیان براساس کتاب مقدس و عهد عتیق بوده است ، چنانچه در نوشته های متعددی پس از دستیابی به قاره آمریکا ، آنجا را "سرزمین موعود" نامیدند و حتی شهر نیویورک را "یهودیه" خطاب کردند.

براساس نوشته "اچ اچ بن ساسون" در کتاب "یک تاریخ از مردم یهود " از انتشارات دانشگاه هاروارد در سال 1976 ، کریستف کلمب که مامور سفر به ماوراء بحار و گردآوری پول برای خاندان سلطنتی اسپانیا شد ، از زمره "مارانوها" (یهودیان مخفی) بود که برخی از اسناد تازه بدست آمده در جنوای ایتالیا در تبار یهودی وی ، تردیدی باقی نگذاشته است. گفته می شود که وی از یک خاندان یهودی ایتالیایی به نام کلن بود که در گویش اسپانیولی همان کلمب است. امروزه خاندان یهودی کلمبو (کلن های پیشین) در ایتالیا حضور دارند . کریستف کلمب هماره از پیوند خود با "شاه داوود" سخن می گفت که گویای تبار یهودی اوست و شاهد انتسابش به خاندان "شاهزادگان داوودی" و نیز نزدیکترین پیوندها را با جوامع یهودی و مارانوی ایتالیا و اسپانیا داشت. سفر او به قاره آمریکا به پیشنهاد و با مشارکت مالی و سرمایه گذاری یهودیانی بود که دربار اسپانیا را در قبضه خود داشتند. دایره المعارف یهود از یهودیان ثروتمندی همچون اسحاق آبرابانل و لویی سانتانگل به عنوان سرمایه گذاران اصلی سفر کلمب به آمریکا یاد می نماید. در کتاب فوق آمده است که در واقع سفر کریستف کلمب  به کمک نقشه هایی صوت گرفت که این دو یهودی فراهم آورده بودند و در زمره همراهان او تعدادی از مارانوها حضور داشتند. سفر دوم کلمب نیز با سرمایه یهودیان انجام شد و در آن سفر تعداد زیادی از یهودیان در زمره همراهان کلمب بودند و نخستین اروپایی که به خاک آمریکا گام نهاد ، یک یهودی به نام لویی دو تورس بود.


ویل دورانت (مورخ مشهور) نیز در کتاب تاریخ تمدن خود تامین کننده هزینه های سفر کریستف کلمب را همان ها می داند که یک سال قبل از آن ، هزینه تهاجم به غرناطه را فراهم آوردند یعنی اشراف یهود دربارهای سلطنتی اروپا. ویل دورانت می نویسد که وقتی ایزابل اسپانیایی به علت بار سنگین طرح کلمب حاضر به تامین هزینه های آن نشد ، در آن لحظه مهم و قاطع ، یک یهودی تعمید یافته ، چرخ تاریخ را به گردش افکند. او کسی جز لویی دو سانتانگل وزیر مالیه فردیناند نبود که با کمک انجمن برادری (همان خانقاهی که در کتاب رمز داوینچی به نام خانقاه صهیون نامیده می شود و از پایه های فراماسونری محسوب گردیده است) خزانه داری آن را برای فتح قاره نو اختصاص داد.

برخی مورخان براین باورند که نحوه حضور سفیدپوستان اروپایی در قاره نو و تصاحب سرزمین های بومیان آن و سپس آنچنان که در فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" نشان داده می شود ، راندن سرخپوستان از زمین های خود و محصورکردنشان در قرارگاههای تحمیلی پس از کشتارهای وحشیانه ، با عملکرد صهیونیست ها در سرزمین های اشغالی فلسطین و نحوه رفتارشان با ساکنان اصلی آن مناطق، بسیار تشابه دارد و روشن است که از یک دیدگاه یکسان نژادپرستانه و از یک مشرب فکری و عقیدتی ناشی می شود.

اما "ووندد نی" مکان آخرین نبرد آمریکاییان شمال با سرخپوستان بود ، واپسین مسلخ و آخرین کشتار . در "وونددنی" بود که "نشسته گاو" به قتل رسید و در "وونددنی" بود که وقتی "دیوانه اسب" به قتل رسید ، قلبش را به خاک سپردند. "ووندد نی" جایی است که رودخانه سرخ و جنگل های شمالی به هم می رسند.

آخرین جملات فیلم چنین می گوید:"...در مکانی مرموز ، جایی که در امتداد این رودخانه یخ زده ، قلب دیوانه اسب آرمیده است ،  رقصندگان رقص ارواح معتقدند که روح سرگردان آن قهرمانان ، بی تابانه منتظر است تا آن سرزمین نو و  شایسته قبیله او به وجود آید ، سرزمینی که بی شک با نخستین برگ های سبز بهار به وجود خواهد آمد...

حفاظت از آخرین منجی 

 


یک فیلم دیگر آخرالزمانی و این بار براساس کتابی از "کورمک مک کارتی" که پیش از این(حدود دو سال پیش) اقتباسی از نوول قبلی او یعنی  "سرزمینی برای پیرمردها نیست" را ساخته برادران کوئن دیدیم که اسکار بهترین فیلم سال را هم دریافت کرد.

"کورمک مک کارتی" نویسنده 77 ساله ای که در دنیای ادبیات امروز ، معروف به سیاه نمایی و تلخ اندیشی درباره جامعه کنونی آمریکا شده است ، نیز اینک در نوول "جاده" همچون بسیاری دیگر از نویسندگان و سینماگران غربی و آمریکایی در جریان حاکم تفکر امروز غرب ، به آخرالزمان رسیده است.  قهرمان های مک کارتی که اغلب دچار نفرت و خشم کور توصیف می شدند و در صحراهای خشک و بی آب و علف ، پناه می گرفتند اینک در گریز از توحش آخرالزمانی ، برای نجات بشریت ، به اصطلاح خود را به آب و آتش می زنند و در مرگزار قحطی و گرسنگی و مرگ ، سخن از امید و انسانیت و خانواده می کنند. پیش از این ، داستان "سرزمینی برای پیرمردها نیست" که در سال 2003 منتشر شد ، به شدت مورد استقبال قرارگرفت و البته اقتباس برادران کوئن از آن ، یکی از وفادارانه ترین برداشت های ادبی این زوج فیلمساز به شمار آمد.

"کورمک مک کارتی" در کتاب "سرزمینی برای پیرمردها نیست" ، یک غرب وحشی را روایت کرده بود که در آن آدم ها می کشتند ، نه برای پول و طلا و دفاع از خود ، بلکه برای اینکه فقط کشته باشند!!

شهرها مملو از آدم هایی بود که با اسلحه رفت و آمد می کردند و مغازه های اسلحه فروشی نیز به راحتی ، انواع تفنگ و گلوله هایش را به فروش می رساندند. در روایت مک کارتی از آن غرب وحشی ، همه یک جور زندگی می کردند و یک مدل حرف می زدند ،مثل همان جمله معروفی که اغلب کاراکترهای فیلم تکرارمی کردند :"...همیشه همین را می گویند که لازم نیست این کار را بکنی"!

اما تام بل (کلانتر شهری که قصه در آن می گذشت) در میان آن همه کشت و کشتار و قتل و غارت ، سعی داشت به دستیار تازه کارش ، آموزش دهد. صدای او در نریشن ابتدای فیلم با غم و حسرتی عمیق از روزگاری حکایت می کرد که کلانترها ،حتی بعضا اسلحه حمل نمی کردند. آنچه که امروز باورنکردنی نشان می داد. او می گفت:"...همیشه دوست دارم درباره آن دوران قدیم بشنوم. هیچ وقت چنین موقعیتی را از دست ندهید...نمی توانید کمکی باشید مگر اینکه در برابر خودتان که در مقابل آن دوران قرار گرفته اید ، بایستید. نمی توانید کمکی باشید مگر اینکه دریابید چگونه آنها عمل می کردند..."

تام برای توصیف شرایط غیرانسانی حاکم بر روزگارش به ماجرای پسری اشاره می کرد که دختری14ساله رابه قتل رسانده ودر پرونده اش درج گردیده بود که این قتل را با انگیزه ارضاء جنسی انجام داده ، درحالی که خود آن پسر ، دلیل یاد شده را نفی می کرد و می گفت که او را کشتم ، چون تا جایی که به خاطر می آورم ، همیشه برنامه ای داشتم ، یک کسی را بکشم! و می دانم که با این عمل به جهنم خواهم رفت!!

این فاجعه ای بود که در "سرزمینی برای پیرمردها نیست" ، توسط کورمک مک کارتی روایت شد. تام بل در ادامه صحبت هایش تاکید می کرد :"قتل هایی که امروز اتفاق می افتد را حتی به سختی     می توان اندازه گرفت..."

کتاب مک کارتی با تکیه بر جزییات ، به خوبی فضای رعب آور و وحشیانه چنین جامعه ای را نشان  می داد. گفت و گوی سکانس قهوه خوری تام بل و کلانتر شهری دیگر به نام "ال پاسو"  که در متلش  قتلی صورت گرفته بود ، نقطه اوج مرثیه خوانی مک کارتی برای دنیای امروز غرب یه نظر می رسد.

در این سکانس کلانتر ال پاسو با تاسف از قتل های صورت گرفته ، می گفت:"... دیگه سررشته کار از دست همه دررفته..." و تام بل در تایید حرف های وی  با نگرانی می پرسید :"...این کارها ما را به کجا می خواد ببره؟..." . همین تام بل در بازگشت به خانه در دیدار با دوست علیلش ، می گفت که دیگر خودش را شکست خورده حس می کند و آن دوست در پاسخ اظهار می داشت :"...این سرزمین به مردمش خیانت کرده ، جلوی بعضی چیزها را نمی شود گرفت.جلوی قسمت را نمی توان گرفت..."

به نظر می آید نوول "جاده" ، علاوه برآنکه شباهت های انکار ناپذیر تماتیک و ساختاری با نوشته پیشین کورمک مک کارتی یعنی "سرزمینی برای پیرمردها نیست" دارد به نوعی ادامه آن نیز به نظر می آید. این را حتی از آخرین جملاتی که تام بل سرخورده به همسرش می گوید ، می توان دریافت. او درباره خوابی سخن می گوید که درباره پدرش دیده و در آن خودش را پیرتر از پدر یافته است.

تام بل ادامه می دهد :"...به نظر می آمد هر دوی ما در زمان قدیم سیر می کردیم. و من برپشت اسبی در دل شب و درمیان کوهها پیش می رفتم...هوا سرد بود و برف زیادی بر زمین نشسته بود و او مرا برپشت اسب نگه می داشت و از آن کوره راه می گذراند. در طول راه هیچ نمی گفت ، فقط مرا عبور می داد ، در حالی که بالاپوشی به دور خود گرفته بود و سرش پایین بود. در همین حال من آتشی را دیدم که در شیپورش حمل می کرد و رهگذران از آن استفاده می کردند. من از طریق آن آتش می توانستم شیپور را ببینم... و من در خواب می دانستم که او می رود تا آتشی را در دل آن تاریکی و سرما روشن کند و من می دانستم که هرجایی بروم ، او هم هست و بعد بیدار شدم."

در نوول "جاده" آن دنیای در هم ریخته و آشفته "سرزمینی برای پیرمردها نیست" به پایان راه خود رسیده و مرد ( ویگو مورتنسن) و پسری که بر ویرانه های آمریکای سوخته و نابوده شده به سوی سرنوشت می روند ، گویی تعبیر همان خوابی است که کلانتر تام بل در "سرزمینی برای پیرمردها نیست" دیده بود.

انگار آنچه کلانتر تام بل به عنوان خواب نقل می کند ، خلاصه داستان "جاده" است. در واقع می توان "سرزمینی برای پیرمردها نیست" را یک اثر پیش آخرالزمانی به شمار آورد ، همچنانکه "جاده" را پسا آخرالزمانی ( Post Apocalyptic) محسوب کرده اند. در  قصه "جاده" ، پدر و پسری در حالی که زندگی روی زمین نابود شده ، در میان ناامیدی یک دنیای خاکستری به سوی امید و زندگی می روند.(همچنانکه تام بل در میان آن افسارگسیختگی غرب وحشی ، نحوه برخورد با خلافکاران را به دستیارش آموزش می داد)  نریشن مرد در ابتدای فیلم ، ماجرا را این گونه شرح می دهد:

"...یک روز صبح ناگهان ساعت روی یک و هفده دقیقه ایستاد. یک شکاف بزرگ از نوری روشن دیده شد و بعد یک سری از تکان های سخت. در طول یک سال آتش برروی مرزها حاکم بود و سرودهای دیوانه وار خوانده می شد. هر روز مرگ مانند میخ تیز جاده را سوراخ می کرد. فکر کنم که ماه اکتبر باشه ولی مطمئن نیستم. نباید یک تقویم را برای پنج سال نگه می داشتم. هر روز از روز پیش خاکستری تر می شه. هر شب تاریک تر پشت تاریکی . دنیا هر هفته سردتر می شه ، انگار که داره می میره. هیچ حیوانی زنده نمونده. تمامی محصولات از بین رفته. یک روز همه درختهای دنیا خواهد افتاد. جاده ها پر از مردمی است که چرخ دستی دنبال خود می کشند و گروههایی به دنبال سوخت و غذا هستند. یک آدم خواری بوجود آمده . آدم خواری ، یک ترس بزرگه. بیشتر از همه نگران غذا هستم. همیشه غذا. غذا و کفش هایمان. بعضی وقتها برای پسرم داستان قدیمی شجاعت و عدالت را نقل می کنم  که به خاطر آوردنش خیلی دشوار است. همه چیزی که می دونم اینه که این پسر تضمینی برای من هست. و اگر او کلام خدا نباشه پس خدا هرگز حرف نزده است..."

این جملات آخر ، بسیار شبیه آخرین کلمات خواب تام بل درباره پدرش است. همان کلماتی که حکایت از راهبری و هدایت گری پدرش در آن کوره راهها و تاریکی و سرمای کوهستان داشت. راهبری که تمامی رهگذران را با روشنی آتش درون شیپورش  ، هدایت می کرد. ( یکی از اشاراتی که در "جاده" در بیان پدر برای پسرش ، نقطه تفاوت آدم های خوب و بد به حساب می آید ، این است که آدم های خوب گویا آتشی را در درون خود و در قلب خویش حمل می کنند و همین آتش مایه هدایت و مانع گمراهی شان است. پسر نیز پس از مرگ پدر و در کنار ساحل ، یکی از سوالات کلیدی اش از مردی که او را به خانواده اش دعوت کرده این است که آیا آتشی در درون و قلبش حمل می کند).

اما آن چه بیش از هر موضوعی عبارات واپسین در دو صحنه یاد شده را به یکدیگر شبیه گردانیده ، تم منجی گرایی است که در "سرزمینی برای پیرمردها نیست" در شکل یک خواب ( رویای صادقه؟) رخ نمود و در "جاده" به شکلی واقعی و آرمانی. به این ترتیب می توان دریافت که کورمک مک کارتی فقط در نوول "جاده" به تفکر آخرالزمانی نرسیده و زمینه های آن را از قبل داشته است.

در فیلم "جاده" برخلاف دیگر آثار آخرالزمانی دقیقا مشخص نیست که به چه دلیل زندگی در روی کره زمین به نابودی کشیده شده اما از طریق همین چند جمله راوی یعنی همان پدر می توان به فضای فیلم "سرزمینی برای پیرمردها نیست" رسید و اینکه شاید همان توحش و میل به کشتن ، بشر را به چنین سرنوشتی دچار نموده است. در یک نمای فلاش بک از گذشته ، مرد را در کنار همسرش (شارلیز ترون) می بینیم که از خواب بیدار شده و با وحشت از پنجره به بیرون نگاه می کند و بدون آنکه تصویری از آنچه وی دیده را مشاهده نماییم ، فقط از طریق انعکاس زردی شعله های آتش برروی صورت مرد ، متوجه   می شویم ، فاجعه ای در حال رخدادن است.

فیلم "جاده " را جان هیلکوت براساس فیلمنامه ای که جو پنهال به طور وفادارانه و دقیق از کتاب کورمک مک کارتی اقتباس کرده ، ساخته است. جان هلیکوت را با فیلم به یادماندنی ولی مهجور "پیشنهاد"(2005) می شناسیم  و جو پنهال در واقع یک فیلمنامه نویس تلویزیونی است که از معدود آثار سینمایی اش می توان به "تحمل عشق" (2004) اشاره کرد.

اما همچنانکه توضیح داده شد ، اساس فیلم را فضاسازی ها و شخصیت پردازی ها و قصه جذاب کورمک مکارتی می سازد و البته جان هلیکوت به خوبی توانسته آن فضا و شخصیت ها را از کار دربیاورد؛ مرد ( که تنها در یک صحنه فیلم در مقابل پرسش یک پیرمرد ، خود را "ایلای" می خواند) کسی است که تمام سعی و تلاش خود را برای نجات زندگی پسرش به هر طریق و روشی معطوف گردانده است. او برخلاف بسیاری از جمله همسرش ( که خیلی زود از ادامه زندگی ناامید شد و خود را به کشتن داد) امیدوارانه و علیرغم همه سختی ها و تنگنای شرایط زیستی ، پیش می رود تا به قول خودش به ساحل دریا در جنوب برسد. اگرچه همچنان یک اسلحه و دو گلوله را برای خود و پسرش نگاه داشته و شیوه شلیک آن از طریق دهان را نیز به پسرش آموزش داده تا در شرایطی که احتمال گرفتار شدنش در چنگال آدمخواران وجود دارد ، بتواند به زندگی خودش خاتمه دهد. او حتی یک بار تا آستانه کشتن پسر پیش می رود ؛ آنجا که در طبقه دوم خانه آدمخواران مخفی شده اند و یکی از اهالی خانه تا آستانه مخفی گاه پیش می رود ولی ناگهان به سر و صدای دیگر قربانیان ، آنها می توانند از آن محل جان سالم به در ببرند.

از این لحاظ نگاه مک کارتی به پسر ، فراتر از یک بچه یا کودک بازمانده است. نگاهی مانند آنچه در فیلم "فرزندان بشر" ( آلفونسو کوارون) وجود داشت. براساس همان جمله معروف تاگور که وقتی نوزادی به دنیا می آید ، نشانه آن است که هنوز خداوند نسبت به بشر امیدوار است. یا مانند آن کودکانی که در فیلم "آگاه"(Knowing)  برای آینده بشر انتخاب شده بودند و در آخرالزمان ، همزمان با نابودی کره زمین به آسمان ها می رفتند تا پس از طی مدتی بازگشته و زندگی تازه ای را برروی زمین آغاز نمایند.( همان اعتقاد اوانجلیست ها یا مسیحیان صهیونیست به آخرالزمان و مقوله منجی و نجان نسل بشر) .

یک بار دیگر به آخرین جملات گفتار مرد در ابتدای فیلم توجه کنید :

"... همه چیزی که می دونم اینه که این پسر تضمینی برای من هست. و اگر او کلام خدا نباشه پس خدا هرگز حرف نزده است..."

یعنی مرد ، پسر را "کلام خدا" دانسته و به نوعی او را تضمینی برای زنده ماندن خود (یا نسل بشر؟) محسوب می کند.

در صحنه ای که آنها بر سر راهشان به پیرمردی ( با بازی و چهره پردازی بسیار متفاوت رابرت دووال) می رسند و با اصرار پسر به وی کمک می کنند ، آن پیرمرد او را فرشته خوانده و با شگفتی اظهار می دارد : "...هرگز فکر نمی کردم دوباره بچه ای را ببینم ، هرگز فکر نمی کردم  دوباره این اتفاق برایم بیفتد..."

 و هنگامی که مرد در پاسخش می گوید که او یک فرشته است و منظور خویش از فرشته نامیدن پسر ، یک نجات بخش بودن وی معنی می نماید ، تعبیر پیرمرد تاکیدی بر همان نگرش منجی گرایانه نسبت به پسر است. تعبیر پیرمرد از سخن مرد درباره پسرش این است:

"...امیدوارم اینچنین نباشد . بودن توی جاده با آخرین منجی مثل این ، خیلی خطرناک است..."

اظهار نگرانی پیرمرد درمورد حفظ جان به قول خودش "آخرین منجی" ، به نظر بخشی دیگر از تئوری آخرالزمان گرایی امروز غرب است که در کمتر داستان یا فیلمی از این دست ، رویت شده بود و از این لحاظ زاویه نگاه آپوکالیپتیک کورمک مک کارتی کاملا نو و جدید می نمایاند.

علاوه براین دیالوگ ها ، پسر کاملا رفتاری مسیحا گونه دارد. او برخلاف پدرش ، به کسی بی اعتماد نیست و تنها آدمخواری را عملی نکوهیده می داند و در عین حال عقایدش را کاملا می تواند به مرد بقبولاند.


با حضور او ، آنها در حالی که کاملا ناامید و گرسته با مرگ دست و پنجه نرم می کنند ، به انبار غذا دست می یابند ، انگار که خداوند به خاطر وجود آن پسر ، مائده آسمانی برایشان فرستاده است.

او علیرغم مخالفت پدرش ، علاوه براینکه از ذخیره غذایشان به پیرمرد می دهد ، حتی مرد را مجبور می سازد تا او را با خود همراه نمایند. همچنین بینوایی را که ذخیره غذا را از کنار ساحل دزدیده بود و پدرش پس از یافتن ، او را ظالمانه مورد تحقیر قرار داده و حتی لباسهایش را هم از تنش درآورده بود ، بخشیده و علاوه بربازگرداندن لباس ها ، قوطی کنسروی نیز برایش باقی می گذارد.

از همین روست که پس از مرگ پدر و در عین بی پناهی و سرگردانی و در شرایطی که اسارتش توسط آدمخواران قریب الوقوع است ، بوسیله ای خانواده ای نجات پیدا می کند که گویا مدت ها آنها را تعقیب کرده بودند . مادر خانواده وقتی پسر را می بیند به او می گوید:

"... ما مدتها تو را تعقیب کرده بودیم و خیلی درباره ات نگران بودیم که حالا دیگر آن نگرانی رفع شد.(یک ماموریت الهی برای حفظ جان منجی ؟!) .

 مرد خانواده (بازهم با چهره بسیار متفاوت گای پیرس) با مهربانی پسر را در کنار ساحل می یابد و از او در خواست می کند که به خانواده آنها بپیوندد! یک خانواده کلاسیک آمریکایی که کاملا در آن شرایط غیر عادی می نمایاند؛ یک مرد(پدر) و یک زن(مادر)  و  دو فرزند( یک پسر و یک دختر) به علاوه یک سگ ! (علیرغم آنکه مرد در نریشن ابتدای فیلم از اضمحلال نسل حیوانات سخن گفته بود) .

نگرش کورمک مک کارتی و  جو پنهال به مقوله آخرالزمان در این نوع سینما ( که امروزه ژانر حاکم بر سینمای جهان به شمار می آید) هم از نمایش موضوع و حتی تصویر منجی فراتر رفته و به حفاظت و تلاش برای حفظ  جان وی می رسد. آنچه که موتیف اصلی مجموعه فیلم های "ترمیناتور" بود. داستان با گذر از برخی عناصر مشترک و تکراری آثار آپوکالیپتیک ، مانند علت وقوع آخرالزمان یا معرفی منجی ( که حتی در "ترمیناتور" هم وجود داشت) برروی مایه اصلی خود متمرکز شده و طی سفر ادیسه وار مرد و پسر ، برروی موضوع مراقبت از منجی زوم می نماید. مراقبتی که برخلاف مثلا فیلم های "ترمیناتور" توسط انسان های صورت نمی گیرد و وجه ماورایی به خود می گیرد. مادر خانواده ای که در پایان فیلم ، پسر را در میان خود پذیرفته است ، خطاب به او می گوید که این سرنوشت و تقدیر تو بود که ما تو را یافتیم!

به هرحال نوول و فیلم "جاده " یک بار دیگر اهمیت سینمای آخرالزمانی را برای غرب امروز روشن می گرداند.

سینمایی که اگرچه ریشه هایش به سالهای اولیه اختراع سینما می رسد اما به دنبال حادثه 11 سپتامبر 2001، جنگ‌های عراق و افغانستان، تهدیدهای مکرر تروریستی و بحران‌های پی‌درپی اقتصادی مانند ورشکستگی‌های مکرر شرکت‌ها و کمپانی‌های بزرگ و قدیمی بیش از هرزمانی در دستور کار کمپانی های هالیوودی قرار گرفته است.

سینمایی که با تولید فیلم‌هایی مانند:"آگاه" ، "بابل پس از میلاد" ،  "2012"، "جاده" و "کتاب‌الی" در همین چندماه اخیر  ، سعی دارد به نوعی سمت و سو دهنده این نگرانی‌ها و اضطراب‌ها باشد به طرف آنچه مورد نظر صاحبانش است.

آیا هنوز زمان آن نرسیده که دیگر این سوال برای سینماگران ، منتقدان و مسئولین سینمای ما به طور جدی مطرح شود ، چرا سینمای غرب تا این حد ( 70 تا 80 درصد آثار تولیدی هرسال) نسبت به مقوله آخرالزمان و منجی گرایی جعلی( از دیدگاه اوانجلیستی ) علاقه نشان می دهد و برایش هزینه های گزاف می پردازد؟ آیا تنها برای حفظ گیشه و درآمد بیشتر است؟ ( این درحالی است که بسیاری از این آثار آنچنان مورد استقبال قرار نگرفته و بیشتر وجه سینمای خانگی پیدا می کنند.)

آیا هنوز هم این گرایش علنی و افراطی سینمای هالیوود به موضوعات آخرالزمانی را توهم توطئه پنداشته  و سینمای غرب را فارغ از هر نوع ایدئولوژی ، یک پدیده سرگرمی ساز و هنری قلمداد می کنند؟!!

و سوال مهمتر از متولیان فرهنگی و هنری کشور اینکه آیا هنوز به آن حد نرسیده ایم که ما نیز به عنوان یکی از جدی ترین ملت های معتقد و باورمند به تنها منجی حقیقی آخرالزمان در هنر و سینمایمان ، التفات ولو اندکی به این موضوع مهم دینی و مذهبی خود نشان دهیم؟!

فاوست در عصر روشنگری 

 تقریبا می توان  آلخاندرو آمنابار و  ماتئو گیل را در سینمای امروز دارای پیشینه و کارنامه هنری مشابه دانست . زوجی که با فیلم "چشمانت را بازکن" در سال 1997 شناخته شدند. همان فیلمی که 4 سال بعد نسخه اصلی فیلم "آسمان وانیلی" ساخته کمرون کرو قرار گرفت تا تهیه کننده/بازیگر اصلی آن یعنی تام کروز در ازای دریافت حقوق تولیدش ، ساخت فیلم "دیگران" با بازی همسر سابقش ، نیکول کیدمن را برای آمنابار و گیل تضمین نماید.

اینکه واقعا کمپانی های هالیوودی در فیلم اسپانیایی  "چشمانت را باز کن" ، چه دیده بودند که برروی سازندگان گمنامش سرمایه گذاری کردند ، به نظر می آید از ساخت نسخه آمریکایی همان فیلم تحت عنوان "آسمان وانیلی" مشخص گردد. فیلمی که اگرچه ترکیبی از آثاری همچون "توت فرنگی های وحشی" ( اینگمار برگمان-1957) و "سولاریس" ( آندری تارکوفسکی – 1972) به نظر می آمد اما یک معامله فاوست گونه نیز در آن بارز بود که شخصیت اصلی به نام سزار انجام می دهد تا از زندگی عذاب آورش برهد. در "آسمان وانیلی" این معامله فاوست گونه برجسته تر شده و یک نوع زندگی جدید(اگرچه تکان دهنده) برای کاراکتر اصلی به نام دیوید ( بابازی تام کروز) رقم می خورد.

شاید همین معامله با مفیستو فیلیس بود که سردمداران هالیوود را راغب ساخت تا این دو سینماگر اسپانیولی زبان را به آمریکا بکشانند و بنا بر دکترین سینمای غرب از اواخر دهه 90 ، در استودیوهای به ظاهر مستقلی که در کنار کمپانی های اصلی به وجود آمده بود ، از فکر و طرح هایشان بهره گرفته و همچنین متقابلا آنها را به مسیرهایی که می خواهند بکشانند. مسیرهایی که نمی توان در بخش اصلی کمپانی های هالیوود و توسط فیلمسازان معروف جریان اصلی سینمای آمریکا طی کرد. از همین رو فیلمسازانی مانند والتر سالس ، ژانگ ییمو ، آنگ لی ، گیلرمو دل تورو ، آلخاندرو گونزالس ایناریتو ، شکار کاپور و ...از طرق مختلف همچون جشنواره ظاهرا مستقل ساندنس و شخص رابرت ردفورد به هالیوود کشانده شدند و از فیلم هایی مثل "ایستگاه مرکزی" ، " نه یکی کمتر" ، "بخور بنوش ، زن ، مرد" ، "جئو متریا" و "آمروس پروس" یا " سگ های دوست داشتنی" به آثار دست چندم و سفارشی مانند "آب تیره" ، "یک زن، یک تفنگ و یک مغازه ماکارونی" ، " کوهستان بروکبک" ، " هل بوی" و "بابل" رسیدند.

آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل هم پس از فیلم "چشمانت را بازکن"به واسطه تام کروز و از طریق   کمپانی هایی همچون برادران وارنر و لاینز گیت جذب شدند و با فیلم "دیگران" ، زیر چتر حمایت کمپانی های میراماکس و دایمنشن و یونیورسال به شهرت رسیدند.

فیلم "دیگران" نیز حکایتی دیگر از معامله با فاوست بود و جاودانگی عذاب آور به علاوه نگاهی    تعصب آمیز نسبت به اعتقادات و باورهای مذهبی که سرنوشتی دهشتناک می یابد. در فیلم بعدی آمنابار و گیل ، کمپانی فاکس قرن بیستم نیز به میدان آمد تا روایت ضد انسانی و ضد دینی دیگری از این دو سینماگر تحت عنوان "دریای درون" در سال 2004 روی پرده سینماها رفته و در جشنواره ها و مراسم مختلف سینمایی آمریکا از جمله اسکار نیز مورد تجلیل و تقدیس قرار گیرد . حکایت معلولی که پس از 27 سال زندگی رقت انگیز با نگرشی قهرمانانه و دلاورانه به خودکشی روی می آورد تا رستگار شود!! او در این مسیر و برای قانع نمودن مخاطب ، تمامی استدلال های اخلاقی و مذهبی حتی از سوی مردان خدا را شکسته و در نهایت با ادله ای اومانیستی روی به خود ویرانگری می آورد.

مقوله خودکشی و خود ویرانگری برای دستیابی به زندگی بهتر ، از موتیف های اساسی آثار آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل ( لااقل در این چند فیلم معروفشان) بوده است. از همان فیلم "چشمانت را بازکن" که سزار دوبار دچار این اقدام ضد انسانی می شود ( یک بار توسط دوست دخترش ، ناریا در یک سانحه اتومبیل عمدا به دیوار کوبیده می شود و بار دوم خود تصمیم به خودکشی می گیرد ) تا فیلم "دیگران" که در همان نمای آغازینش با فریاد تکان دهنده گریس استوارت ( با بازی نیکول کیدمن) مواجه می شویم که پس از قتل بچه هایش و سپس خودکشی گویی در عالم برزخ ، به خود می آید و تا فیلم "دریای درون" که قصه فیلم  درباره معلولی به نام رامون سامپدرو ( با بازی خاویر باردم) است که 27 سال قبل در اثر حادثه ای از گردن به پایین کاملا فلج شده و زندگی اش را وبال گردن پدر و بعد برادر و زن برادرش می داند. از همین رو در طول این 27 سال همواره تلاش بر خودکشی داشته و حتی سعی نموده این امر را از طریق مراجع قانونی عملی ساخته تا جرمش متوجه هیچیک از اطرافیانش نشود. در طول این فیلم ، تمامی سعی فیلمنامه نویسان یعنی آمنابار و گیل بر موجه نمایاندن خودکشی و مثبت جلوه دادن آن متمرکز بوده و همه تلاش اطرافیان رامون سامپدور برای دادن انگیزه زندگی به وی ، حتی از سوی کشیشی که خود نیز به همان اندازه معلولیت دارد ، با شکست روبرو می گردد. چراکه از کوچکترین بار معنوی و دینی تهی نشان داده می شود. در جایی از فیلم که کشیش مورد بحث سعی دارد به رامون سامپدور بفهماند، زندگی وی متعلق به خودش نیست که بخواهد به آن پایان دهد و بخشی از هستی الهی تلقی شده و در اختیار قادر مطلق است ، از زبان یکی از کاراکترهای فیلم به تمسخر و مضحکه با این سخن برخورد می شود و سرانجام رامون در نهایت شعف و شادی و رضایت ، خودکشی می کند و در آخر فیلم فرد دیگری هم که شبیه وی بوده ، اما به هر دلیل خودکشی نکرده را می بینیم که در شرایط بسیار رقت باری حتی حافظه اش را از دست داده تا اینگونه به ذهن مخاطب باورانده شود که ای کاش او نیز خودکشی می کرد!!

در فیلم "آگورا" (تازه ترین محصول مشترک آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل که در سال جاری بسیاری از جوایز گویا یا همان اسکار اسپانیا را به خود اختصاص داد) نیز همین تم همیشگی تکرار می شود.


قصه فیلم "آگورا" در بندر اسکندریه و سال 391 پس از میلاد می گذرد . زمانی که مصر تحت تسلط امپراتوری روم است و در حالی که از یک سو این شهر به عنوان مهد علم و دانش به ما نمایانده    می شود ، در دل بت پرستی باقیمانده از مصر باستان ، مسیحیت به آرامی ریشه می دواند و گسترده می گردد. فیلم با نمایی از کلاس تدریس فلسفه در کتابخانه بزرگ اسکندریه آغاز می شود که یک معلم زن به نام  هپایشیا (ریچل وایز) و پدرش تئون مدیریت آن را برعهده دارند.

آنچه از همان ابتدا در فیلم نمایان می شود ، رشد علم و دانش در کنار بت پرستی است و توسط   بت پرستانی که بسیار آراسته هستند و سرنخ امپراطوری حاکم  را نیز در دست دارند . اما در این میان مسیحیتی که در حال گسترش تصویر می شود ، مخالف علم می نمایاند و هواخواهانش با سر و وضعی آشفته و خشونت طلب مقابل آن بت پرستی می ایستد.

و همین مسیحیت خشن و بی منطق(البته در تصویری که آمنابار و گیل برایمان به نمایش می گذارند) است که با بت پرستان درگیر می شود ، به یهودآزاری می پردازد ، بت پرستان و یهودیان را با یک تیغ قلع و قمع می نماید و کتابخانه اسکندریه را با همه جلال و شکوه علمی اش به آتش می کشد. (قابل توجه تاریخ پردازان کذاب و مدعیانی که هنوز توسعه اسلام و ورود مسلمانان به کشورهای دیگر از جمله ایران و مصر و همین اسکندریه را موجب از میان رفتن علم و دانش دانسته و حمله سپاه اسلام را باعث کتابسوزی در ایران و اسکندریه می دانند. نکته مهم این است که در هیچ یک از کتب معتبر تاریخی مانند تاریخ ویل دورانت یا گوستاو لوبون ، سخن از کتابسوزی مسلمانان در ایران و مصر نیست و حتی در اینکه در ایران ساسانی اساسا کتابخانه ای وجود داشته است ، شک و تردید قوی به چشم می خورد. چراکه بر طبق اسناد و شواهد موجود ، اصلا موبدان زرتشتی دوران ساسانی که سرنخ امور به اصطلاح فرهنگی را دردست داشتند ، به طور کلی با هرگونه نوشتار و کتابت و نشر مخالف بوده اند. چنانچه از مهمترین کتب آن زمان یعنی اوستا ، تنها دو نسخه ، یکی در مدائن پایتخت و دیگری در استخر یعنی همان پارسه یا پرسپولیس موجود بوده است).

ضد خدا و بت پرست بودن هپایشیا و پدرش حتی در دوران تسلط مسیحیت بر امپراطوری ، همچنان تداوم دارد وهپایشیا در برابر در خواست نامزدش اورستس (حاکم اسکندریه) و دوست او سینیسیوس (که شاگرد سابقش بوده و اینک به کسوت یک کشیش مسیحی درآمده) برای ایمان آوردن به خدا و مسیح چنین می گوید :

"... تو درباره چیزی که اعتقاد داری ، پرسش نمی کنی  یا نمی توانی سوالی بپرسی ولی من باید همواره درمورد پدیده های عالم سوال مطرح کنم..."

این جمله هپایشیا ، لب کلام آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل در فیلم "آگورا" به نظر می رسد. جمله ای که اساس اعتقادات سکولاریستی محسوب می شود. همان اعتقاد کهنه و پوسیده تقابل علم و دین که اساسا در اسلام معنا و مفهومی ندارد. چراکه اسلام اصلا با خواندن آغاز شد ، با نوشتن تداوم یافت و با آموزش و یاد دادن و تعقل و تفکر ، گسترش یافت. از همین رو بود که با ورود اسلام به ایران و دیگر سرزمین ها در دوران تاریک و سیاه قرون وسطی ، اندیشه و علم شکوفا شده و صدها اندیشمند و فیلسوف و دانشمند و عالم و فرهیخته و هنرمند حاصل حاکمیت اسلام در طی بیش از 10 قرن بر ممالک فتح شده بود. به نوشته جرج سارتون در "تاریخ علم" در طول بیش از 1000 سال ، 95 درصد از دانشمندان برجسته جهان از ایران اسلامی برخاستند درحالی که برای دوران پیش از اسلام در این سرزمین هیچ دانشمند و متفکر و عالمی به ثبت نرسیده است.

واقعیات تاریخی حکایت از آن دارد ، در زمانی که در غرب و بیدادگاههای تفتیش عقاید آن ، اندیشمندان و دانشمندان را فقط به خاطر یک ابراز نظر علمی (مثلا گردش زمین به دور خورشید) در آتش می سوزاندند تا به اصطلاح شیطان از بدنش بیرون رود ، در مدارس اسلامی مباحث علمی مورد بحث و فحص محصلان و طلاب علوم دینی و تجربی بود. براساس آنچه امروز در اسناد و منابع تاریخی موجود است ، قرن ها پیش از کشف جاذبه زمین توسط نیوتن و اعلام گردش زمین به دور خورشید از سوی گالیله ، دانشمندان اسلامی به آن پی برده و این مباحث در نظامیه های اسلامی تدریس می گردید. نکته حائز اهمیتی که امروزه از اسناد معتبر تاریخی، فاش گردیده ، این است که در همان دوران انگیزاسیون ، این مسلمانان بودند که مورد آزار و اذیت و قتل و غارت و آوارگی قرار گرفتند و تعداد یهودیان قربانی تفتیش عقاید مثلا در اسپانیا حتی به اندازه یک هزارم مسلمانان هم نبود که آن هم یهودیانی بودند که نسبت به حضور اشراف یهود و برخی خاخام ها گرداگرد پاپ مسیحیان ، معترض بودند! و به اصطلاح "مرتد" یا "قرائی" خوانده می شدند . در تواریخ مختلف مانند تاریخ ویل دورانت ، به طور متوسط یهودیانی که در جریان انگیزاسیون مورد آزار و اذیت قرار گرفتند ، 3 تا 4 هزار نفر ذکر شده اما تعداد مسلمانانی که قربانی دادگاههای تفتیش عقاید و عواقب آن شدند ،3 میلیون نفر نوشته اند. طرفه آنکه در زمانی از نیمه اول هزاره دوم میلادی دوران سیاه انگیزاسیون شکل گرفت که برخلاف سنت تاریخی ، اشراف یهود و برخی خاخام های آنها زیر پوشش یهودی مخفی یا "مارانو" ، در دربار واتیکان نفوذ کردند! و نوشته شده که در به راه اندازی بیدادگاههای تفتیش عقاید نقش اصلی را داشتند!! چنانچه طراح و نظریه پرداز و بنیانگذار فکری انگیزاسیون ، کشیشی یهودی الاصل و از "مارانو"ها به نام آلفونسو اسپینا بود. در حالی که در همان زمان کشیشان اصیل مسیحی مانند آلفونسو کارتاژنا به سختی با دادگاههای تفتیش عقاید مخالف بودند. پاپ سیکستوس چهارم که فرمان تاسیس انگیزاسیون را صادر کرد ، به تعبیر دایره المعارف یهود ، "پاپ عصر رنسانس" به شمار می رفت و در دوران وی رابطه دستگاه کلیسا با اشراف یهود بسیار دوستانه بود به گونه ای که شخص پاپ دوستان صمیمی یهودی داشت و آنها را در کتابخانه واتیکان و همچنین به عنوان کشیش شخصی به کار گرفت. این همکاری کلیسای واتیکان با اشراف یهودی در قرون وسطی و از دوران لئوی دهم از خاندان مدیچی اوج گرفت  و از این میان پاپ کلمنت هفتم به هوادار یهودیان شهرت یافت . وی همان پاپی بود که خشن ترین دادگاههای انگیزاسیون را بوجود آورد و این دادگاهها را در کانون های مهم مسلمان نشین اروپا برپا نمود. "توماس تورکوئه مدا" دادستان کل انگیزاسیون در سراسر اسپانیا و "دیه گو دزا" ، دادستان بعدی ، هر دو یهودی الاصل بودند. خشن ترین دادستان انگیزاسیون یعنی "فرانسیسکو خیمنس" که در غرناطه ، کتابسوزان و کشتار عظیمی به راه انداخت و نوشته شده بیش از 2500 نفر در زمان او ، سوزانیده شدند ، پیوند نزدیکی با اشراف یهود داشت و نام خاندان وی مکررا به عنوان شرکای اصلی خاندان یهودی / مارانوی "مندس" به ثبت رسیده است.

اما همچنان که بیش از 4 قرن است ( از زمان عصر روشنگری ) غرب صلیبی در صدد است تا جهان را از ادیان الهی خالی نموده و با افکار اومانیستی از یک سو دین گریز و دنیا طلب و از سوی دیگر به اندیشه های صهیونی نزدیک سازد ، فیلم "آگورا" نیز در همین جهت برچنین تفکر سکولاریستی و اومانیستی تاکید می نماید. و نکته جالب اینجاست که در میان این ضدیت با دین ، جماعت یهود در فیلم همچنان مظلوم و آواره نشان داده می شوند. در یکی از سکانس های فیلم شاهد فتوای قتل عام آنها توسط اسقف اعظم مسیحیان اسکندریه هستیم که پس از آن ، بی رحمانه به کشتار یهودیان دست می زنند تا آنها را از شهر اخراج کرده و آواره سازند.(همان تئوری معروف و تاریخی صهیونی برای مظلوم نمایاندن قوم یهود)!

همراه با تصویر کردن این وحشی گری ها و انگیزاسیونی که در فیلم "آگورا" به تدریج بر اسکندریه حاکم می شود اما هپایشیا و تنها همکارش آسپیسیوس ( با بازی همایون ارشادی) همچنان به دنبال کشفیات جدید علمی در میان سیارات و درباره نوع گردش زمین به دور خورشید یا برگرد مداری دیگر در مخالفت با تئوری های بطلمیوسی هستند! این درحالی است که هپایشیا همچنان بر باورهای غیر الهی خود پای می فشرد و آنها را در پیشبرد علم موثر می داند! ( این همان تفکری است که در عصر روشنگری پایه و بنیاد تکوین علم جدید قرار می گیرد. علمی که از مهمترین بنیان گذارانش ، اصحاب دایره المعارف فرانسه و امثال دنی دیدرو  به شمار آمده اند. طرفه آنکه ویل دورانت ، مورخ مشهور تاریخ تمدن در مجلد انقلاب فرانسه خود ، صراحتا عنوان می کند که اصحاب دایره المعارف فرانسه به دلیل فقدان شعور تاریخی و عدم درک درست از هستی و جهان ، به نحو مبتذلی خدا ستیز و دین گریز بودند. ویل دورانت سپس مدخل های دایره المعارف فرانسه را به عنوان مبنای علم مدرن بررسی کرده و نشان می دهد که چگونه نه تنها این مدخل ها از منابع غیر معتبر کپی شده  بلکه با مفروضات غلط ، نتایج نادرست گرفته شده است. از طرف دیگر برخی از منابع معتبر تاریخی از جمله همین تاریخ تمدن ویل دورانت به ارتباط وسیع اصحاب دایره المعارف فرانسه مانند جان لاک با لژهای فراماسونری اشاره داشته اند . یکی از مهمترین منابع یاد شده، کتاب "سنت روشنفکری در غرب" اثر برونفسکی و مازلیش است که امروزه از کتب بالینی اندیشمندان و روشنفکران غرب به شمار می آید. ضمن اینکه نشریه معروف "علم و پژوهش" چاپ استامبول نیز به عنوان یکی از مراجع افشای فراماسونری بر تولد علم مدرن از درون لژهای ماسونی تاکید داشته است.)

اما به جز این ، فیلم جدید آمنابار/گیل از سطح فیلم های عظیم تاریخی که از آثار دیرین هالیوود به شمار رفته و از دیرباز در زمره فیلم های تفاخر آمیز کمپانی های لس آنجلسی محسوب شده اند ، فراتر نمی رود. چنانچه در همان نگاه نخست ، کپی دست چندم از فیلم هایی مانند "سقوط امپراطوری رم" و "باراباس" و "خرقه" و امثال آن به نظر می رسد با این تفاوت که از شخصیت پردازی قابل قبول آن آثار نیز بی بهره است. تاسف بارتر اینکه دیگر نشانی از آن شخصیت های چندلایه و پرکش و قوس آثار قبلی آمنابار/گیل به هیچوجه  نشانی رویت نمی شود. نه از آن فراز و نشیب های شخصیتی سزار در فیلم "چشمانت را باز کن" ، نه از درگیری های روحی و ذهنی گریس در "دیگران " و نه از پیچیدگی های رامون سامپدور فیلم "دریای درون" اثری به چشم می خورد.

کاراکتر اصلی یعنی هپایشیا که از همان لحظات نخست ، شخصیت مثبت و لایتغیر قصه به سبک و سیاق آثار کلاسیک تصویر می شود ، به هیچ روی دچار تغییر و تحول ولو در حد تردید نظری هم    نمی شود و بدون کوچکترین پرداختی تا آخرین نماهای فیلم ، به سبک و سیاق یک تیپ کلیشه ای پیش می رود. حتی خود ویرانگری وی درپایان فیلم (که در سمت و سوی همان خودکشی رایج قهرمانان فیلم های آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل است) به نوعی قهرمانانه و ایثارگرانه تصویر می شود و نشانی از سرخوردگی یا ناامیدی و حتی یاس در آن به چشم نمی خورد. او ساده ترین پیشنهاد دوستانش برای ایمان به خداوند را رد می کند تا به عقاید غیر الهی اش پایبند بماند و به اصطلاح خیانت نکند!!

سایرکاراکترها نیزبه همین سبک و سیاق از حدتیپ های معمول فیلم های هالیوودی عبور نمی کنند؛ از پدر هپایشیا یعنی تئون گرفته  تا آمونیوس که متعصبانه و افراطی برای عقایدش خشونت می ورزد تا تئوفیلوس کشیش و حتی دو شخصیتی که پیرامون هپایشیا ، قاعدتا بایستی ابعاد مختلف کاراکتر وی بوده و حتی به نوعی آن را کامل سازند یعنی دیووس و اورستس که سیر الاکلنگی عقایدشان  مابین ایمان و کفر هم قابل حدس و برگرفته از فیلم های مشابه بوده و ظاهرا قرار است بخش عاشقانه داستان را پوشش دهد تا اثر از خشکی یک فیلم تاریخی درآید. همچنانکه چنین چاشنی های هالیوودی حتی در "بن هور" و " ده فرمان" و "اسپارتاکوس" نیز فراموش نشد. حتی آن عمل دیووس در خفه کردن هپایشیا برای آنکه از عذاب سنگسار برهد بی شباهت به قتل آنتونینوس توسط اسپارتاکوس نیست تا از رنج تصلیب رهایی یابد.

به هر حال فیلم "آگورا" را می توان تلاش دیگری از سوی هالیوود و سینمای امروز غرب برای ارائه ایدئولوژی های دیرین شان و تحقیر و تکذیب باورهای الهی و ادیان توحیدی دانست که این بار نه از طریق فیلمسازان کهنه کار کارخانه به اصطلاح رویا سازی آمریکا بلکه بوسیله سینماگران به خدمت گرفته شده از دیگر نقاط جهان انجام گرفته است.

پرده ای دیگر از ساز آرکاییسم   

  تقریبا از اوان ساخت فیلم در هالیوود ، سینماگران و فیلمسازان این کارخانه به اصطلاح رویا سازی ، در کنار تبلیغ و ترویج فرهنگ آمریکایی اعم از کابوییسم و گنگستریسم و میکی ماوسیسم و مانند آن ، علاقه خاصی نسبت به کاراکترها و قصه های شرقی چه در خاورمیانه و خاوردور و یا از شرق باستان نشان می دادند والبته در قریب به اتفاق این حکایت ها نیز همواره آدم های شرقی ، موجوداتی شریر و خبیث یا شارلاتان و فریب کار و یا فقیر و بیچاره جلوه می کردند که زندگی خویش را از طریق دزدی و سرقت و امثال آن می گذرانند. در برخی از این فیلم ها شاهد حضور غربی ها در شرق دور بودیم که سعی داشتند تا در جامعه فسادآلود خاوردور ، ظاهرا حق را حاکم کنند. فیلم هایی مانند "دریاهای چین" ساخته تی گارنت یا "55 روز در پکن" نیکلاس ری یا "وحشی و گیشا" جان هیوستن از همین دسته است.

اما شرق اسلامی که همواره با شکل و شمایل عربی و با برج و باروی قصرهای افسانه ای هزار و یک شبی و محلات فقیر نشین و سیاه در دوربین سینمای غرب قرار گرفته ، وجه دیگر شرق پردازی هالیوودی ها بوده از فیلم "دزد بغداد" رائول والش در سال 1924 گرفته( که در 1940 هم توسط تیم الکساندر کوردا بازسازی شد)  تا "پسر شیخ" ساخته 1926 جرج فیتس موریس و تا "مراکش" جوزف فن اشترنبرگ در 1930 .

این نگاه تحقیرگرایانه (که حتی در فیلم های کمدی نیز دست از سر شرق اسلامی برنمی داشت همچون درفیلم "گمشدگان حرم"با شرکت باد ابوت و لو کاستلو)بعضا خرافات یا درگیری های قبیله ای و جاهلی نیز چاشنی داستان های خود می کرد و معمولا در اینجا سر و کله سفیدپوستان غربی و به خصوص آمریکایی پیدا می شد تا اوضاع جامعه درهم و برهم مسلمانان را به سامان کنند. معروفترین فیلم از این دست "لارنس عربستان" دیوید لین است و از اخیرترین آنها نیز می توان به فیلم های "قلمرو" پیتربرگ و "مجموعه دروغ ها"از ریدلی اسکات اشاره کرد که حال و هوای امروز پروپاگاندای رسانه ای غرب یعنی وجه ضدتروریستی آن می چربد.

معمولا هم برای سازندگان این آثار اهمیتی هم نداشته و ندارد که در به تصویر کشیدن افسانه های شرق یا تاریخ آن ، به اصل قصه ها وداستان ها و یا حتی ماهیت کاراکترها وفادار بمانند. دیگر واقعیات تاریخی و حقایق اجتماعی که جای خود داشته و دارد و اصلا در نظر نیامده و نمی آید. هنوز یادمان نمی رود که در سریال انیمیشن "سندباد" ، 3 شخصیت افسانه ای قصه های شرقی از سندباد بحری گرفته تاعلاء الدین و علی بابا در کنار یکدیگر قرار گرفته وماجراهای سریال را به پیش می بردند. یا در فیلم "عمر خیام" که ویلیام دیترله در سال 1951 ساخت ، حکیم و دانشمند ایران اسلامی ، از یک طرف عاشق پیشه ای احساساتی است و از طرف دیگر مانند فرماندهان جنگ ، اردوگاه دشمن را نابود می کند!!

در این گونه آثار همواره سعی شده با نشان دادن مشرق زمین به عنوان فضایی بدوی ، جنس جوامع شرقی با مانوسات مردم از جامع اطراف خود متفاوت نمایش داده شود و انسان شرقی تبدیل به شخصی غریبه از منظر مخاطبان غربی شود.

از اولین سال‌های تولید فیلم در هالیوود ضمن تمسخر جامعه شرقی، اسلام به عنوان دینی که در مشرق زمین رایج است ، مورد هجمه بوده و به تدریج این نگاه ایدئولوژیک‌تر و پررنگ‌تر شده که نمونه آن فیلم «ال‌سید» آنتونی مان است. در آن فیلم چهره‌ای خونریز و خون‌آشام از اعراب مسلمان به نمایش درآمد ، در حالی که اروپاییان را افرادی متمدن و دیندار که برای حفاظت از شرف اروپایی خود با مسلمانان جنگ می‌کردند، معرفی می‌کرد.

روند عرب ستیزی و اسلام ستیزی ( که در بسیاری از آثار هالیوود به یک مفهوم و معنا به کار گرفته می شد) به تدریج در فیلم‌های آمریکایی با تاریخ‌سازی برای صهیونیزم و کشور جعلی اسرائیل ادامه پیدا کرد که نمونه‌هایش را در فیلم‌هایی چون "سامسون و دلیله"، "ده فرمان" ، "اکسدوس" و... مشاهده می نماییم .در اوایل دهه 70میلادی و شکل گیری جنبش های اسلامی ، سبک و سیاق اسلام ستیزی هالیوود کمی تغییر یافت و چهره اسلام را تهاجمی تر و هولناک تر به نمایش درآورد. بارزترین نمونه این نوع اسلام‌ستیزی را می‌توان در فیلم "جن‌گیر" ساخته مشهور ویلیام فریدکین‌ دید که فیلم با صدای اذان در عراق شروع شده و از آنجا و با همین صدا ، شیطانی همراه شخصیت اصلی داستان به آمریکا آمده و در روح دختر جوانی حلول می‌کند تا از همان زمان این تئوری در ذهن آمریکاییان جا بیفتد که اگر در خود سرزمین های اسلامی با شیاطین شرقی درگیر نشویم ، آنها در همین آمریکا و در شهرهایمان (مانند سیاتل در فیلم "جن گیر") به سراغ خانواده هایمان خواهند آمد!!( این همان تئوری نئومحافظه کاران در آغاز ورود به هزاره سوم میلادی نبود که از زبان جرج دبلیو بوش و بعد از ماجرای 11 سپتامبر 2001 نقل شد که: برای حفظ امنیت آمریکا ، بایستی در سرزمین و خانه تروریست ها به سراغشان برویم ؟ و با همین دلیل و منطق نبود که لشکر کشی به عراق و افغانستان اتفاق افتاد؟ )

پس از پیروزی انقلاب اسلامی رویکرد پیچیده‌تری در فیلم‌های هالیوودی به وجود آمد و در واقع بسیاری از فیلم‌های هیولا محور دهه80 بازتاب ترس‌های غرب از اسلام است که به شکل فیلم درآمد. حتی جنس این فیلم‌های هیولایی نیز متفاوت با سایر آثاری از این دست بود که در دهه‌های قبل تولید می‌شد. از شاخص‌ترین این آثار می‌توان به سری فیلم های "بیگانه" اشاره کرد. هیولای بیگانه، هیولایی باستانی بود که از مکانی ناشناخته می‌آمد، در مغز رخنه می‌کرد و سپس به دل انسان‌ها می‌رفت و میزبان خود را می‌کشت.

در دهه 90 صراحت آشکارتری در لحن هالیوود نسبت به مسلمانان به وجود آمد و هیولاهای دهه 80 بدل به تروریست‌های مسلمانی شدند که نابودی جوامع غربی را نشانه رفته بودند. فیلمی همچون "دروغ های حقیقی" جیمز کامرون از جمله همین آثار است. این نگاه بعد از سال 2000 رویکردی آخر‌الزمانی به خود گرفت و در فیلم‌های بسیاری نبرد نهایی اسلام و غرب به تصویر کشیده شد. حتی در دوره اخیر رجعتی به آثار تاریخی به وجود آمده و موضوعاتی که در دهه‌های گذشته در لفافه مطرح می‌شد، اکنون به صورتی صریح دوباره مطرح میگردد و همین موارد نشانگر آن است که ضدیت با اسلام موجی دیرپا در سینما بوده و تکثر فیلم‌های ضد اسلامی، مساله اتفاقی بودن ساخت این آثار را منتفی می سازد.

دیگر آش آنقدر شور شد که گویا خان هم فهمید ، به طوری که "برژینسکی" مشاور امنیت ملی جیمی کارتر (رییس جمهور اسبق آمریکا) در سال 2008 در  بخشی از مقاله مفصلش تحت عنوان"این پارانویا را متوقف کنید " در روزنامه واشینگتن پست و در اعتراض به این موج ضد اسلامی نوشت :

"... برنامه هایی که در آن تروریستها با چهره های «ریش دار» به عنوان کانون افراد شرور نمایش داده می شوند ، اثرات عمومی آن تقویت احساس خطر ناشناخته اما مخفی است که می گوید به نحو رو به افزایشی زندگی آمریکاییها را تهدید می کند . صنعت فیلم سازی نیز در این خصوص اقدام کرده است.در سریالهای تلویزیونی و فیلمها، شخصیتهای اهریمنی با قیافه و چهره های عربی(اسلامی) که گاهی با وضعیت ظاهری مذهبی، برجسته می گردند، نشان داده می شوند که از اضطراب و نگرانی افکار عمومی بهره برداری کرده و ترس از اسلام را بر می انگیزد.کلیشه صورتهای اعراب (مسلمان ها) بویژه در کاریکاتورهای روزنامه ها، به نحو غم انگیزی یادآور تبلیغات ضد یهودی نازی هاست. اخیراً حتی برخی سازمانها و تشکلهای دانشجویی دانشگاهها درگیری چنین تبلیغی شده اند که ظاهراً نسبت به خطرات ارتباط میان برانگیختن نژادپرستی و انزجار مذهبی و برانگیختن جنایات بی سابقه هولوکاست بی خبرند..."

فیلم " شاهزاده پارس : ماسه های زمان" را نیز می توان از این دست فیلم ها به حساب آورد . با این تفاوت که یک ترفند قدیمی در این اثر به کار گرفته شده و آن جدایی ملیت و تاریخ ایران از ایدئولوژی رهایی بخشش یعنی اسلام است و تاکید براین باور دروغ که گویا این اسلام بوده که تمدن پرشکوه ایران را برباد داده و نابود ساخته است.همان تفکری که در فرهنگ سیاسی/تاریخی امروز به آرکاییسم یا باستان گرایی معروف است. همان موضوعی که به نوعی دیگر مثلا درفیلم "Crossing Over" ساخته وین کریمر و تولید فرانک مارشال برای کمپانی واینشتاین مستتر بود.

"شاهزاده پارس: ماسه های زمان" برگرفته از یک بازی کامپیوتری است که در سال 1989 ( سال بعد از اتمام جنگ تحمیلی و شکست امپریالیسم بعد از یک جنگ 8 ساله برای به زانو درآوردن ایران و آغاز مرحله ای جدید در  مقابله با ایران اسلامی که امروز آن را جنگ نرم یا براندازی نرم و نبرد فرهنگی لقب داده اند) طراحی و تولید شد. ی بازی پرهیجانی که قهرمانش ظاهرا یک ایرانی متعلق به دوران باستان بود که با دشمنان سرزمین ایران و انسانیت برای تسخیر دنیا مقابله می کرد و نکته قابل تامل اینکه اغلب این دشمنان با همان سرو وضع و شناسه ای بودند که برژینسکی در آن مقاله واشینگتن پست خود ، یاد می کند. همان شناسه ای که تقریبا حدود دو دهه است ، مشخصه آثار ضد اسلامی هالیوود به نظر می آید.

دومین قسمت از بازی "شاهزاده پارس" تحت عنوان "سایه و زبانه آتش"  در سال 1992 به بازار عرضه شد و سومین قسمت از بازی فوق با نام "شن های فراموش شده" در سال 2003 نوشته و تهیه شده و به طور محدود در اختیار علاقمندان قرار گرفت که امسال همزمان با اکران فیلم سینمایی اش یعنی "شاهزاده پارس : ماسه های زمان" در سطح وسیعی بر صفحه های کامپیوتر نقش بست.  

فیلمنامه "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" توسط یک گروه 3 نفره نوشته شده که در میان آنها "بواز یاکین" از همکارانش باسابقه تر به نظر می اید و حداقل دو فیلمنامه قابل توجه "مجازات گر" و "تازه کار" را در کارنامه خود دارد. اما دو نفر دیگر یعنی "داگ میرو" و "کارلو برنارد" فعالیت قابل ذکری در عرصه فیلمنامه نویسی نداشته اند و همه کارنامه آنها به دو فیلمنامه "هجوم بزرگ" در سال 2005 و "دعوت نشده" در سال 2009 محدود می شود.

اما کارگردان "شاهزاده پارس : ماسه های زمان" ،مایک نیوئل است که یک کهنه کار به شمار می آید و از سال 1964 فیلم ساخته است.اگرچه تا سال 1980 فقط برای تلویزیون فیلم ساخت اما در کارنامه هنری اش حداقل چند اثرقابل اعتنا مانند : "دانی براسکو" ،"چهار ازدواج و یک تشییع جنازه"،" هری پاتر و جام آتش"  و "عشق سالهای وبا" به چشم می خورد. اگرچه قرار بود فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان " را مایکل بی برای جری بروکهایمر بسازد ولی این کار برعهده مایک نیوئل نهاده شد تا برای این تهیه کننده تبلیغاتی هالیوود ، یک فیلم پروپاگاندای دیگر جلوی دوربین ببرد.

داستان فیلم ظاهرا به ایران باستان برمی گردد( ادعای سازندگان آن نیز همین است) ، ولی فضای قصه ، طراحی صحنه ها و حتی لباس ها و دکورها به علاوه اسم و رسم شخصیت ها به دوران پس از ورود اسلام به ایران تعلق دارد و چندان نسبتی با ایران باستان پیدا نمی کند. اگرچه شخصیت اصلی یعنی همان شاهزاده پارس ( با بازی جیک جینلهال) نام "دستان" دارد که تماشاگر را به یاد رستم دستان ، قهرمان اسطوره ای شاهنامه می اندازد یا زنی که با دستان همراه می شود ، اسم تهمینه (تامینا) را برخود دارد، نام همان دختر شاه سمنگان در شاهنامه که به ازدواج رستم در آمده و سهراب نتیجه ازدواج آن دو است. اما به جز این ، طراحی و فضای شهری که دستان در آن زندگی کرده و یا مکانی که قصر پادشاهی در آن قرار دارد و ماجرای الموت و حشاشین و حضور شخصیت هایی همچون نظام و شیخ عمر و ...همگی به قرن ها پس از ایران باستان برمی گردد.

شاه حاکم ، شارامان نام دارد و پسرانش توس و گارسیو که نام توس به محل زندگی فردوسی باز می گردد. در ابتدای فیلم قلمرو یک امپراتوری در تصویر قرار می گیرد که راوی می گوید ، مرزهای آن از یک سو به استپ های چین و از دیگر سو به سواحل مدیترانه می رسید و این تعریف ، حکایت از همان امپراتوری ایران باستان دارد. شاه شارامان در طی ماجرایی ، دستان که پسربچه ای آواره و بی سرپرست در شهر است  را به خانواده سلطنتی آورده و لقب شاهزاده به وی می دهد. چندین سال بعد ، شارامان ، سپاه خود به فرماندهی پسرانش را روانه شهر براس در تاشکند می کند تا معبد مقدس آن به نام الموت را تسخیر نمایند که گفته اند در آنجا سلاح هایی انباشته شده که می تواند حکومت وی را به نابودی بکشاند. طی این هجوم ، شاهزاده الموت به نام  "تهمینه" به اسارت در  می آید اما توطئه ای برعلیه شارامان که منجر به مرگ وی می گردد ، همه تقصیرها را متوجه دستان کرده و او ناگزیر با همکاری تهمینه از شهر می گریزد و در این مسیر به راز خنجری افسانه ای که حاوی مقادیری ماسه است ، پی می برد. رازی که حکایت از آن دارد ، شکستن طلسم خنجر منجر به بازگشت زمان به عقب شده و می تواند حتی موجب نابودی جهان و نوعی آرماگدون گردد. ( این کلمه بارها در دیالوگ های شخصیت های اصلی قصه از جمله دستان و تهمینه تکرار می شود.)

اما آنکه در پی تصاحب این خنجر و بازگرداندن زمان به گذشته و تصاحب قدرت جهانی است ، نام "نظام" ( با بازی بن کینگزلی) را برخود دارد و به عنوان برادر پادشاه ، نقشه حمله به شهر براس و دست یافتن به آن خنجر اسرار آمیز را طرح کرده است. او با یک گروه تروریست مخفی درتماس است که نام "حشاشین" برخود نهاده اند و به قول خودشان در حالت خلسه می توانند هر کس و چیزی را در کمترین زمان پیدا نمایند. همین ها هستند که گویی سریعتر از باد و پنهان تر از تاریکی هستند و برای بدست آوردن آن خنجر اسرارآمیز ، به "نظام" یاری می رسانند و همین گروه تروریست ، تنها کاراکترهایی در فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" هستند که به روشنی با شکل و شمایل اسلامی مشخص می شوند.

در یک مقایسه و برای یافتن مصادیق تاریخی این کاراکترها ، به سهولت می توان به نتایجی رسید که علیرغم تاکید سازندگان فیلم مبنی بر غیرقابل انطباق بودن این کاراکترها با واقعیات تاریخی ، حتی برخی از منتقدین اروپایی و آمریکایی نیز به آن دست یافته اند .( همچنانکه فرانک میلر و زاک اسنایدر و سایر سازندگان فیلم "300" بارها تاکید کردند که آنچه در فیلم مزبور روایت کرده اند ، تنها برای سرگرمی و سینما بوده و هیچ نظری راجع به واقعیات تاریخی نداشته اند ، اما تقریبا اغلب منتقدین و کارشناسان دم خروس شیطنت هالیوود در تحقیر ایرانیان را از ورای همه آن داستان پردازی و صحنه های کودکانه فیلم "300" تشخیص دادند.)

در اینجا نیز به سهولت می توان تشخیص داد آنچه در فیلم" شاهزاده پارس: ماسه های زمان" به عنوان "حشاشین" به تصویر کشیده شده با آن نوع لباس و دیالوگ هایی که رد و بدل می شود ، گروهی در تاریخ ایران بوده اند که به فرقه اسماعیلیه مشهور شدند و به رهبری فردی به نام حسن صباح ، در دوران سلجوقیان به خصوص حکومت ملکشاه سلجوقی در قلعه ای حوالی قزوین به نام الموت پناه گرفته و دست به ترور و خشونت زدند تا بدینوسیله خواست های خود را به حکومت تحمیل نمایند. از همین رو می توان شخصیت "نظام" در فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" را هم به خواجه نظام الملک ، وزیر با هوش و کاردان و دانشمند ملکشاه سلجوقی تعبیر کرد که در همان زمان فعالیت های تروریستی فداییان الموت ، زمام امور دولت ایران را به دست داشت و در برخی تواریخ آمده که حتی وی به همراه حسن صباح و حکیم عمر خیام ، 3 یار دبستانی بوده اند. در حالی که  یکی از قربانیان حشاشین فرقه اسماعیلیه ، همین خواجه نظام الملک بود.

اما در فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" ، خواجه نظام الملک یا همان "نظام" به عنوان قطب منفی ماجرا و فردی نمایانده می شود که تمامی توطئه ها و جنایات از جمله یورش به شهر و معبد الموت و تلاش برای بدست آوردن خنجر زمان برای بازگشت به گذشته و بدست آوردن حکومت جهانی و حتی مرگ برادرش یعنی شاه شارامان متوجه اوست و هموست که با قتل شاه ، آن را به گردن دستان می اندازد و با دروغ و فریب پسران شاه ، در صدد دستگیری و کشتن وی است.

این در حالی است که جمیع مورخین ، خواجه نظام الملک را از تعیین کننده ترین عناصر بسط فرهنگ و علم در دوران پس از ورود اسلام به ایران به شمار آورده اند. در کتب تاریخی  ، خواجه نظام الملک را موسس اولین دانشگاههای اسلامی با نام "نظامیه" می دانند که از آن صدها دانشمند و فیلسوف و هنرمند و فرهیخته به دنیای علم و دانش عرضه شد که در تاریخ علم سهم به سزایی داشتند. دانشمندانی که به نوشته جرج سارتون در کتاب "تاریخ علم " ، طی 10 قرن حاکمیت علمی و فرهنگی اسلام بر جهان ، بسیاری از افتخارات علمی و فرهنگی را رقم زدند. به نوشته ویل دورانت در کتاب "تاریخ تمدن" ، همین نظامیه ها و سیستم های علمی و آموزشی آن بود که قرن ها بعد ، پایه و بنیاد و الگوی دانشگاههای معتبر غرب از جمله کمبریج و آکسفورد قرار گرفت.  

اما این خواجه نظام الملک که در واقع یکی از مفاخر تاریخ اسلام و ایران به شمار می آید ، در فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" در واقع نقش آنتی کرایست یا ضد مسیح را برعهده می گیرد که قصد دارد با بدست آوردن خنجر سحرآمیز ، دنیا را به سمت آرماگدون سوق دهد و یک شاهزاده ایرانی است که در تقابل با آن سمبل فرهنگ اسلامی و  یک گروه تروریست که پرچم ایدئولوژی اسلامی را حمل می کنند ، این بار  نقش مسیح و منجی موعود را در این تازه ترین فیلم آخرالزمانی هالیوود بازی می کند.

به این ترتیب ملاحظه می شود که در ادامه سیر تولید فیلم های آخرالزمانی که امروزه جریان اصلی سینمای هالیوود را تشکیل می دهند ، این بار سعی کرده اند با ترویج آرکاییسم و جدا نمودن تاریخ و فرهنگ ایران از اسلام ( که همه هویت تاریخی این سرزمین از آن منشاء گرفته ) همان ترفند دیرین ماسونی /صهیونی برای جدا کردن ملیتی دیگر از دین اسلام و ترویج نوعی سکولاریسم را به اجرا درآورند و در این مسیر از شرک آمیزترین  نمادها و عناصر بهره گرفته اند. از جمله اینکه تهمینه ،  شاهزاده ای از هند معرفی می شود  و پاسبان حرمی است که به خدایان نسبت داده می شود. همچنانکه آن خنجر زمان نیز از آن خدایان است و خود تهمینه می گوید که اگر کسی بخواهد از آن برای بازگشت به گذشته استفاده کند ، خشم خدایان را برخواهد انگیخت و در آن صورت طوفانی از شن در جهان به راه خواهد افتاد که همه چیز را بر سرراه خویش نابود کرده و اینچنین جهان به پایان خود    می رسد. تهمینه می گوید تنها راه برای جلوگیری از این آرماگدون ، آن است که این خنجر را به نگهبان مخفی معبد بدهند. به این ترتیب معبد خدایان و نگاهبانان آن و همچنین شاهزادگانی که اساسا هیچ نشانی از باورها و اعتقادات دینی نشان نمی دهند به عنوان شخصیت های مثبت فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" قرار می گیرند و خواجه نظام الملک مسلمان و حشاشینی که فداییان اسلامی معرفی شده و تروریست نشان داده می شوند، قطب منفی و به اصطلاح بدمن های فیلم قلمداد می شوند!  

اما ساختار روایتی فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" در واقع همان ساختار فیلم "دزد بغداد" سال 1940 الکساندر کوردا و همکارانش است. در آن فیلم نیز پسربچه ای به نام "آبو" که (مثل کودکی دستان)بی سرپرست است ودر کوچه و پس کوچه های بغداد همه را به دنبال خودمی کشاند ، به دربار حاکم راه یافته و با شاهزاده خانمی آشنا می شود. در آن فیلم نیز وزیر پادشاه به نام جعفر،   برعلیه وی توطئه کرده و می خواهد سلطنت و قلمرو وی را تصاحب کند و در این راه از طلسمات مختلف بهره می گیرد و همه مبارزه آبو و شاهزاده خانم ، همچنین سلطان احمد برکنار شده ، از بین بردن طلسم و مغلوب نمودن جعفر وزیر است. (نکته قابل توجه این است که در بسیاری آثار سینمایی که براساس همین قصه ساخته شده اند ، نام وزیر توطئه گر و شرور حاکم ، جعفر نام دارد که بیننده آگاه را به نام جعفر برمکی وزیر ایرانی عالم و فرهنگ دوست هارون الرشید می رساند. شخصیتی که از جمله سیاستمداران مثبت تاریخ ایران و اسلام بوده است). این همان ماجرایی است که به کررات دستمایه فیلم هایی مانند "سندباد بحری " و حتی انیمیشنی قرار می گیرد که در سال 1992 ، در مراسم اسکار هم توجهات زیادی را به خود جلب نمود.

به این ترتیب کاراکترهای فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" ، از دستان گرفته تا تهمینه و شاه شارامان و پسرانش و شخص"نظام"، همگی نخ نما شده و کلیشه ای هستند و هیچ نکته تازه ای در آنها به چشم نمی خورد.

اما فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" به لحاظ افت و خیزهای فیلمنامه ای و نقاط عطف از سبک و روش فیلم هایی مانند "دزد بغداد " و "سندباد" الهام نمی گیرد بلکه از یک مایه قدیمی نشات می گیرد : در مظان اتهام قرار گرفتن یک بیگناه براثر توطئه ای ناجوانمردانه و نامشخص بودن توطئه گر اصلی و گریز ناگزیر متهم بیگناه که در ادامه راه دو تکلیف متناقض را برعهده خود می بیند؛ اول اینکه برای ممانعت از دستگیری و اعدام احتمالی ، ناچار است که در ابتدا فرار کرده و خود را پنهان نماید و در مرحله بعد ، هم برای پایان دادن به گریزی بی پایان و هم برای خاطر خودش و مثلا ارضای یک حس انتقام از کسی که عزیزی را از او گرفته ، بایستی برگردد و هویت آن قاتل اصلی را کشف کرده و بی گناهی خویش را نیز اثبات نماید.

چنین تمی در فیلمنامه را می توان از فیلم هایی مانند "گوژپشت نتردام" ( که برای اولین بار در سال 1923 جلوی دوربین رفت) پی گرفت تا مثلا ماجرای دکتر ریچارد کمپل و مرد یک دست و ستوان جرالد که یک بار در دهه 60 میلادی به صورت سریالی تلویزیونی ساخته شد و باردیگر در سال 1993 توسط اندرو دیویس با نام  "فراری" و با بازی هریسون فورد برپرده سینماها رفت. حتی در مجموعه فیلم های "هری پاتر" هم که مملو از تم های جدید و نو است ، باز هم این مایه قدیمی را مثلا در پرداخت کاراکتر "سیریوس بلک" مشاهده می کنیم.

به جز آنچه گفته شد ، "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" مملو از این گونه کلیشه های فیلمنامه ای است و تقریبا می توان گفت که نکته چندان جدیدی در آن به چشم نمی خورد ( از همان ورودیه شخصیت اصلی قصه یعنی دستان به صورت پسربچه ای بی سرپرست و در عین حال تند و فرز گرفته تا توطئه "نظام" علیه پادشاه ، تا همراه شدن دستان با دختری که در ابتدا چندان روی خوش به او نشان نمی دهد و تا همه آن تعقیب و گریزها و درگیری ها و حتی لو دادن دستان توسط نظام پس از آن ملاقات سری و علیرغم اطمینان دستان به وی و تا ...) حتی سیر ابتدایی فیلمنامه یعنی از ورودیه دستان به عنوان فردی گمنام که قرار است منجی موعود باشد و دنیا را از نابودی نشان دهد ، تا آشنایی اش با آن شاهزاده خانم و برخوردشان به آن گروه کولی و ...چقدر تماشاگر حرفه ای سینما را به یاد سکانس های اولیه فیلم " جنگ ستارگان" می اندازد. حتی آن مسابقه شترمرغ سواری ، یکی از صحنه های ابتدایی چهارمین قسمت همین فیلم" جنگ های ستاره ای" (یا بهتر بگوییم اولین بخش از این مجموعه به لحاظ داستانی با نام "شبح تهدید") را به یاد می آورد که "گویی گن" ، اناکین اسکای واکر 9 ساله که برده یک دلال است را پیدا کرده و تشخیص می دهد که او می تواند منجی موعود برای نجات جهان باشد . در همان ابتدای آشنایی آنها ، برای نمایش قدرت هوشی اناکین شاهد یک مسابقه با یک سری وسایل و موجودات عجیب و غریب هستیم که بی شباهت به این مسابقه شتر مرغ سواری فیلم مایک نیوئل نیست.


اما تنها نکته تازه در فیلمنامه " شاهزاده پارس: ماسه های زمان" ، سکانس پایانی و آن بازگشت زمانی به وقتی است که هنوز حمله سپاه شارامان به الموت و معبد مقدسش انجام نگرفته و در اینجا دستان با آگاهی از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد در مقابل توطئه نظام می ایستد و در همان ابتدای امر ، وی را در مقابل شارامان و پسرانش افشاء کرده تا در یک زد و خورد به قتل برسد. اگرچه این تم هم دیگر امروزه در میان موج فیلم های آخرالزمانی ، موضوعی تکراری  به نظر می رسد و این دسته از فیلم ها برای ارائه نتیجه موردنظر خود در شکست آنتی کرایست و امید به پیروزی منجی موعودشان ، ناچار از رفت و آمدهای زمانی در سیر قصه فیلمنامه هستند تا ذهن مخاطب را برای جنگ های حقیقی و گشودن جبهه های سیاسی/ فرهنگی در عالم واقع آماده سازند.

 

The Last Airbender

آخرین بازمانده از نسل آواتار      

 


ام .نایت.شیامالان ، فیلمساز هندی تبار مقیم هالیوود پس از فیلم تاثیر گذار "حس ششم" که به نظر برخی منتقدین و کارشناسان غربی ، باب تازه ای را در قصه پردازی سینمای درام امروز برداشت ، به این معنی که او تماشاگرش را در میان دو فضای رئال و رویا ، آنچنان سرگردان می سازد که تشخیص و تمیز این دو فضا را برایش  دشوار و چه بسا غیر ممکن می سازد. همچنان که در فیلم معروف "حس ششم ، تا سکانس پایانی معلوم نمی شود که اساسا این قهرمان فیلم (با بازی بروس ویلیس) بوده که مرده و بیننده تا آن هنگام که کارگردان ، سرنخ را به وی بدهد این نکته مهم را درنمی یابد.

البته برخی دیگر از کارشناسان و منتقدین ، آغاز این نوع فضاسازی دوگانه مبهم را به فیلم "مظنونین  همیشگی " ساخته براین سینگر نسبت می دهند که سردسته یک باند جنایتکار به نام "کیزر سوزه" (با بازی کوین اسپیسی) تا اواخر فیلم ، پلیس و البته مخاطبان فیلم را سر کار می گذارد و در قالب یک مرد معلول و بی دست و پا ، ماجرای  قتل و غارت های سوزه را چنان تعریف می کند که شک هیج کس را برنمی انگیزاند تا اینکه در پایان مشخص می شود ، همه داستانی که بازگو کرده ، در واقع سرگذشت اعمال خودش بوده است!

از اینجا بود که اساسا فیلم های برخوردار از این نوع فضای دوگانه و فریب دهنده را دچار سندرم "کیزر سوزه" معرفی کردند! اما پی گیران سینما به خاطر دارند که سال ها پیش از این فیلم ها ، آثار متعددی در سینما به روی پرده رفت که فضای یاد شده را القاء نمودند، مانند "سایه یک شک" آلفرد هیچکاک یا "دومی ها" جان فرانکن هایمر و یا "سولاریس" آندری تارکوفسکی.

اما ام .نایت .شیامالان پس از فیلم "حس ششم" ، به فضای دیگری وارد شد و در فیلم هایی همچون "نشانه ها" یا "دهکده" یا "بانوی روی دریاچه" و بیش از همه در فیلم "اتفاق" از آخرالزمانی سخن گفت که در آن نسل بشر ، مورد تهاجم موجوداتی غریب قرار گرفته و آنها دربرابر این تهاجم یا بایستی به ایمان گذشته بازگردند ( "نشانه ها") یا خود را از جامعه بلازده تمدن امروزی ایزوله سازند ( دهکده) و یا به نحوی با طبیعتی که از آنها رنجیده ، کنار بیایند.(اتفاق) اما در هیچ یک از آثار یاد شده ، خطر به طور کامل رفع نگردیده و آدم ها با دفاعی نه چندان محکم و پایدار ، هراسان و مضطرب در انتظار تهاجم مجدد هستند و شاید منتظر کسی که آنها را از این موقعیت متزلزل و ناپایدار برای همیشه نجات بخشد.

اما شاید بتوان فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" را پاسخی بر این نوع پایان های به اصطلاخ الا کلنگی فیلم های قبلی شیامالان دانست.(متاسفانه نتوانستم ترجمه دیگری برای بخشی از عنوان فیلم یعنی "The Airbender" پیدا کنم ، خصوصا که اسم دیگر پیشنهادی برخی دوستان یعنی "هوا افزار" یا "باد افزار" هم نام چندان مانوسی به نظر نمی آید)

شیامالان که برای نخستین بار ، داستان و شخصیت های فیلم را به طور کامل از یک مجموعه کارتونی تحت عنوان "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" گرفته (مجموعه ای که طی سالهای 2005 تا 2008 در 50 قسمت به روی آنتن تلویزیون رفت) ، در یک فیلم آخرالزمانی دیگر ، منجی موعودش را نیز ( به سبک و سیاق سایر آثار اخرالزمانی چند سال اخیر) معرفی می نماید؛ پسری 12 ساله به نام "آنگ" که آخرین بازمانده از نسل آواتارهاست. در مجموعه کارتونی و همچنین در فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، گفته می شود آواتارها تنها موجوداتی بوده و هستند که می توانند علاوه بر ارتباط با دنیای ارواح (که گویا تعادل این دنیا را برقرار می سازند) 4 عنصر اصلی طبیعت یعنی هوا و آب و زمین و آتش را به فرمان خود درآورده و تحت کنترل بگیرند و به این ترتیب بر جهان حکومت کنند.

آنگ حدود 100 سال پیش از دست دشمنانش گریخته و درون یک گوی بزرگ یخی حبس شده تا اینکه توسط دو خواهر و برادر از انسان های سرزمین آب ( به اسامی کاتارا و سوکو) نجات پیدا می نماید. در طی این مدت ، ملت آتش به فرماندهی "اوزای" ، به سرزمین های دیگر یورش برده و آنها را تحت سلطه خود درآورده است. آنگ متوجه می شود که او قبل از آموزش کنترل آب و خاک و آتش ، گریخته و حالا نیاز دارد برای عمل به وظیفه آواتاری خود یعنی تحت کنترل درآوردن 4 عنصر اصلی و نجات جهان ، طریق و شیوه به فرمان درآوردن آنها را بیاموزد.

در این راه کاتارا و سوکو به وی یاری می رسانند و البته پسر پادشاه آتش به نام پرنس زوکو نیز که از نزد پدر رانده شده و تنها شرط بازگشتش ، یافتن آخرین آواتار است ، نیز به دنبال او می گردد. چراکه پادشاه ملت آتش براین قضیه آگاه است که آخرین آواتار ، حکومت و سلطنت او را نابود کرده و جهان را از زیر سلطه اش رهایی خواهد بخشید. از همین روست، وقتی درمی یابد آنگ به معبد شمالی ملت آب ، پناه برده با تمام قوا ، به آنجا حمله می کند .

فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" به جز موضوع و محتوایش، تقریبا از ساختار روایتی معمول آثار     حادثه/ اسطوره و به اصطلاح اپیک (Epic) سالهای اخیر هالیوود مانند :"ارباب حلقه ها"، "جنگ های ستاره ای"، "شاهزاده پارس" و مجموعه فیلم های "نارنیا" بهره برده است و در این مسیر ، به جز برخی لحظات جلوه های ویژه تصویری ، لحظات تازه و نابی در آن مشاهده نمی شود. آنگ به جز وجه اسطوره ای ایدئولوژیکش(که در سطور بعد به آن خواهم پرداخت) تقریبا از همان ویژگی های    کلیشه ای شخصیت هایی مانند فرودو در "ارباب حلقه ها"(که دفاع از قلعه سرزمین روهان در قسمت دوم این سری ، بسیار شبیه به دفاع از معبد شمالی ملت آب است)  یا لوک اسکای واکر در     "جنگ های ستاره ای" (که او نیز بایستی آموزش های لازم برای اینکه یک "جدای" شود و دنیا را نجات دهد را نزد استادی به نام "یودا" ببیند)  ویا  دستان در "شاهزاده پارس" ( که همچون او شجاع و جنگجو و باهوش به نظر می آید) و  بالاخره شاهزاده کاسپین در "نارنیا" ( که او هم بازگشته تا سرزمین غصب شده اش توسط تلمارین ها را پس بگیرد) برخوردار است.

داستان و فیلمنامه " آخرین کنترل کننده هوا" با پدید آمدن یک وضعیت ویژه در روند زندگی عادی مردم سرزمین آب ، یعنی بیرون آمدن آنگ از درون حباب یخی و آغاز ماموریتش برای بازگشت به موقعیت آواتار شروع می شود و سپس فراز و نشیب های معمولی ،کشش های مختلف فیلمنامه را در مقاطع متعدد قصه ، می سازد. فراز و نشیب های بعضا نخ نما شده و کهنه همچون پی بردن دشمنان آواتار یعنی کنترل کننده های آتش به حضور وی و تعقیب و گریز سرزمین به سرزمین در حین آموزش فنونی که او را به موقعیت آواتار نزدیک می سازد یا درگیری های مقطعی آنگ که او را بعضا تا پای مرگ پیش می برد و ...

فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، به لحاظ روایتی تفاوت چندانی با نسخه مجموعه تلویزیونی و کارتونی خود ندارد ، حتی بسیاری از شخصیت ها ، نعل به نعل مشابه انتخاب شده اند ؛ از آنگ و کاتارا و سوکو گرفته تا آن جانور پرنده و زوکو و عمویش . تنها ، کاراکتر پرنسس یو در فیلم شیامالان اضافه شده که شاید براساس تمایلات گیشه ای کمپانی های تولید کننده فیلم ، بتواند سایه ای از یک عشق معمول تین ایجری با سوکو را در قصه ارائه دهد تا بلکه گروهی دیگر از تماشاگران بالقوه فیلم را بالفعل گرداند.

اما برعکس تشابه محتوی و روایت کارتون و فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، فضای فیلم شیامالان به کلی با فضای کارتون "آواتار :آخرین کنترل کننده هوا" ، تفاوت دارد. کارتون مذکور به طور کلی از فضایی طنز آمیز و با شوخی های پیاپی (حتی در جدی ترین فصول خود) بهره مند است ولی اثر شیامالان ، به جز برخی لحظات ، از چنین فضایی بی بهره به نظر می آید. حتی شخصیتی همچون سوکو که در کارتون به شدت شوخ و جذاب است اما در فیلم شیامالان به جوانی عاشق پیشه و بعضا منفعل بدل شده است. یا شوخ طبعی کاتارای کارتونی که حتی در نبردهایش کاملا مشخص است با عبوسی همزاد فیلمی وی چندان نمی خواند. ("کاتارا"ی کارتون "آواتار ؛ آخرین کنترل کننده هوا" کاملا به کنترل آب از همان ابتدای داستان ، مسلط نشان می دهد اما در فیلم ، گویا که هنوز در حال فراگیری و در مرحله آزمون و خطا است).

البته ماجرای فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" تنها بخشی از قصه کارتونش را دربرمی گیرد و به جز معبد سرزمین آب و گذری هم به سرزمین ملت خاک ، آنگ یا همان آواتار درگیر عناصر دیگر نمی شود و قرار است، نحوه کنترل سایر عناصر را نیز آموزش ببیند. تنها در اواخر فیلم و در جنگ با نیروهای کنترل کننده آتش در دفاع از معبد شمالی آب است که قدرت آنگ آواتار را در کنترل کردن آب بر علیه ارتش آتش را مشاهده می نماییم. از این گذشته در ابتدای فیلم نیز عنوان "کتاب اول : آب" بر پرده نقش می بندد. اگرچه توضیح اضافه ای مبنی برساخته شدن سایر قسمت های فیلم ( مثلا در مورد زمین و آتش) داده نشده است.

اما آنچه بیش از هر یک از عوامل ذکر شده(اعم از قصه و ساختار روایتی و یا ساختار سینمایی و  جلوه های ویژه تصویری) می تواند فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" را نسبت به آثار مشابه برجسته سازد،وجه شدید ایدئولوژیک فیلم است (که در سطور پیشین وعده دادم درموردش بیشتر توضیح دهم) که حتی اسطوره و قهرمان آن را نیز از مثال های تخیلی و افسانه ای فراتر برده و به باور گروهی از مسیحیان بنیادگرا ( موسوم به انجیلی یا اوانجلیست و یا همان مسیحیان صهیونیست)  به یک اسطوره عقیدتی و عنصر ایمانی بدل ساخته است.

براساس مکتوبات موجود ،"آواتار" صورت یونانی "آگادا" از اسطوره های فرقه صهیونی "کابالا" است که در کنار عنصر دیگری به نام "هلاخا" از جلوه های روحانیون یهود یا همان "ربی" و یا "ربای" به شمار می آید. لازم به یادآوری است( همان طور که در مقالات پیشین این قلم به تفضیل شرح داده شده است) "کابالا" فرقه ای صهیونی به شمار می آید که در پایان نخستین جنگ صلیبی و فتح اورشلیم در سده اول هزاره دوم توسط صلیبیون و با متشکل شدن گروهی از شوالیه های صلیبی تحت عنوان شوالیه های معبد سلیمان ( که به اختصار شوالیه های معبد نیز خوانده شده و می شوند)  پس از تعلیم آموزه های شرک آمیز ساحران مصر باستان توسط برخی خاخام های مصری به این شوالیه ها ، شکل گرفت و در قالب سازمان های مخوفی همچون فراماسونری و ایلومیناتی به تمام جهان و دربارها و مراکز حکومتی بسط داده شد. از همین روست که ملاحظه می شود همان 4 عنصر (یعنی هوا یا باد ، آب و زمین یا خاک و آتش) که در آموزه های فرقه کابالا اصل مراتب عرفانی به شمار آمده و در مراحل بالاتر بایستی به تسخیر فرد برگزیده درآید ( همان گونه که در کارتون و فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" نیز وظیفه اصلی آنگ آواتار محسوب شده است) در آیین ایلومیناتی نیز از نشانه ها و نمادهای برجسته به شمار آمده است.( نگاه کنید به کتاب و فیلم " فرشتگان و شیاطین")

و از همین روست که سمبل ها و آیین های شرک آمیز در فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" به وفور دیده می شود. از جمله اینکه تنها آواتارها می توانند عناصر اصلی طبیعت یعنی هوا و آب و خاک و آتش را در اختیار بگیرند و در این میان از خدا و آفریننده هستی و قادر متعال خبری نیست! و نیرویی دیگر که جهان مادی را متعادل می کند همانا تحت عنوان "جهان ارواح"شناسانده می شود که گویا قدرت های ماورایی و متافیزیکی آواتارها و کنترل کننده ها از همان جهان می آید.

آنگ برای یافتن راه چاره و مقابله با دشمنان خود، از همین جهان ارواح و مشخصا روح اژدها کمک  می گیرد و از طرف دیگر بخشی از تعادل جهان را ارواح ماه و اقیانوس برقرار کرده اند که به شکل دو ماهی در آب های برکه معبد شمالی ملت آب ، شناور هستند و گویا همین روح ماه بوده که پرنسس یو را از مرگ نجات داده و وقتی فرمانده ژائو از لشکر آتش به قتل روح ماه دست می زند! این پرنسس یو است که به تلافی زندگی که از روح ماه دارد ، زندگی خود را به آن بازگردانده و با مرگش باعث بازگشت تعادل به جهان می شود!! در واقع در اینجا قدرت مخلوق ( یعنی پرنسس یو که زندگی اش را از روح ماه داشت) همپا و هم سان قدرت خلاقیت و خالقیت روح ماه به شمار می آید.

به این ترتیب افسانه پردازان کابالیست در فیلم و کارتون "آخرین کنترل کننده هوا" حتی شرک مضاعف خویش را نیز به توان 2 رسانده اند که برای خلق و خلاقیت و خالق بودن ، هیچ حد و مرزی در تصورات و تخیلات خویش قائل نیستند. ( با توجه به دوبله و پخش مجموعه کارتونی "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" در شبکه رسمی ویدئویی کشور ، این سوال از متولیان بخش سمعی و بصری معاونت محترم سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی جدی است که چگونه مجوز پخش چنین اثر آشکارا شرک آمیزی با برچسب رسمی و با استفاده از اطمینان خانواده ها به این شبکه علنی و توزیع آن در میان کودکان و نوجوانان صادر شده است؟!!)

اما گرشوم شولم (از مورخان و عالمان فرقه کابالا) در کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" درباره "آواتار" یا همان "آگادا" می نویسد:

"...در آگادای کابالایی ، رخدادها در مرحله فوق العاده گسترده ای به وقوع می پیوندند ، مرحله ای که با افق کیهانی ، زمین و آسمان در آگادای کهن در تلاقی بودند. اما اینک اهمیت بیشتر ، برروی عناصر آسمانی متوجه است که بیش از پیش مطمح نظر است. همه رخدادها ، ابعاد  غول آسا و اعتباری گسترده تر تلقی می شوند ، مراحل قهرمانان آگادای کابالایی به وسیله دست غیبی و قوای مکنون هدایت می شوند و تحت سیطره های رمزی و اسطوره ای هستند که اعمال آنها نیز همزمان بر عالم برین ، اثر می کند..."

براساس نوشته های کتب بالینی فرقه کابالا مانند "زوهر" یا "باهر" ، اسطوره "آگادا" یا همان "آواتار" ، پیوند های ناگسستنی با آموزه های مسیحایی / صهیونی و آرمان های آخرالزمانی این فرقه دارد که از همان قرون اولیه پیدایش آن ، در اروپا نضج داده شد و در سازمان های فراماسونری تحت عناوین حکومت جهانی تبلیغ شد که امروزه با نام "نظم نوین جهانی" شناخته می شود.

گرشوم شالوم درباره پیشرفت تفکر آخرالزمانی کابالایی از قرون اولیه هزاره دوم در اروپا می نویسد :

"...جریان نوینی به نحوی عمیق در حیات متزلزل یهودیان آلمانی در قرن دوازدهم اثر گذاشت و آن را هدایت کرد و نقش محکمی بر خصایص ادبیات آن برجای نهاد. روح این آثار حتی به نوعی در براهین نیمه فلسفی نافذ افتاد و افسانه ها و اسطوره های کهن در خلال قطعات و فقرات مزبور گردآوری شد...قوای این حرکت دینی بلافاصله در صورت ترجمه ها و پذیرش مواجید شهودی ودر مکاشفات مربوط به آخرالزمان و مسیحا گرایی و هبوط قوای اهریمنی شرارت جلوه می کند..."

مکتب کابالا کارکرد احیاء و ترویج آرمان‏های مسیحایی آخرالزمانی را به دست گرفت و این آرمان‏ها در بنیاد تحریکات جنگ‌افروزانه صلیبی سده سیزدهم و تکاپوهای شِبه‌صلیبی و نو‌صلیبی سده‌های پسین جای داشت. در سده چهاردهم میلادی، هسته‌های فرقه کابالا در جوامع یهودی سراسر جهان، به‏ ویژه در بنادر ایتالیا، گسترده شد. از طریق ایتالیا، که قلب جهان مسیحیت به شمار می‌رفت، پیشگویی‏های اسرارآمیز درباره ظهور قریب‌الوقوع مسیح و استقرار سلطنت جهانی او، به مرکزیت بیت‌المقدس، رواج یافت و دربار پاپ در رم و سایر کانون‏های فکری و سیاسی دنیای مسیحی را به شدت متأثر ساخت. در تمامی این دوران منجمین بانفوذ یهودی، یکی پس از دیگری، درباره ظهور قریب‌الوقوع «ماشی‌یَح» (مسیح) پیشگویی می‌کردند. یک نمونه گرسونیدس، نوه نهمانیدس، است که ظهور مسیح بن داوود را در سال 1358م. پیش‌بینی می‌کرد.

دیگر موضوع پنهانی نیست که عناصر و عوامل فرقه کابالا ، همچنانکه در دستگاههای سیاسی ، امنیتی و اقتصادی غرب به خصوص آمریکا نفوذ چشمگیری دارند در مراکز فرهنگی و هنری به ویژه کمپانی های فیلمسازی و علی الخصوص هالیوود حضوری موثر کسب کرده اند. در تحلیلی که پیش از این درباره فیلم "آواتار" جیمز کامرون نوشتم ، براساس گزارشات و اخبار روزنامه معتبر "دیلی میل" در سال 2004 از قول نویسنده معروفش یعنی "پال اسکات" توضیح دادم که  پس از پیوستن برخی از هنرپیشه ها و سینماگران هالیوود به فرقه کابالا ، از فعالیت های شدید این فرقه صهیونیستی و رهبر 75 ساله آن به نام فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ پرده برداشته شد و اسکات در همان روزنامه تاکید کرده بود که فرقه کابالا عملا بر هالیوود حکومت می کند. (جیمز کامرون ، فیلمساز مشهور نیز که سال گذشته فیلم "آواتار" را برپرده سینماها برد ، در سال 2005 به این فرقه صهیونی پیوست).

فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیت‌المقدس) گشود و سپس کار خود را در لس‌آنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لس‌آنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه سال از طریق جلب هنرپیشگان و ستاره‌های هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانه‌های اعیانی در لس‌آنجلس و مانهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوس‌آیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارایی فرقه برگ حدود 23 میلیون دلار تخمین زده می‌شد ولی در سال 2004 تنها در لس‌آنجلس 26 میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا می‌کند که دارای سه میلیون عضو است.

سازمان برگ خود را "فرا دینی" می‌خواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر ، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" می‌خوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخام‌های بزرگ یهودی اطلاق می‌شود.

فعالیت فرقه کابالای برگ در سال 2004 به‌ناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا ( خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانه‌ها بازتابی جنجالی داشت. بسیاری از خاخام های سنت گرای یهودی ، عقاید فیلیپ برگ و فرقه اش را منشاء گرفته از جادوگران و ساحران مصر باستان و حتی شیطان پرستی یا پاگانیسم  دانستند.

واقعیات نشان می‌دهد که برگ تنها نیست. کانون‌ها و رسانه‌های مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه‌ درباره‌اش می‌نویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست در این نشریات به چشم می‌خورد.


جالب است که کلید ساخت مجموعه کارتونی "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" نیز در همان سال 2004 خورد که گزارش نشریه "دیلی میل" تنظیم شده بود و در سال 2005 به نمایش عمومی درآمد. اینکه سازندگان آن مجموعه یعنی "مایکل دانته دی مارتینو" و "براین کونیتزکو " چه ارتباطی با فرقه کابالا دارند ، سند و مدرکی در دست نیست ، اما هر دو نفر در زمره تهیه کندگان فیلم شیامالان در کنار دو تهیه کننده صهیونیست یعنی فرانک مارشال و کاتلین کندی ( صاحبان کمپانی مارشال/کندی و تهیه کنندگان همیشگی آثار استیون اسپیلبرگ ) قرار گرفته اند تا فیلم مذکور جلوی دوربین برود. در واقع ام .نایت .شیامالان که توسط  اسپیلبرگ به دنیای سینما راه یافت اینک توسط همکاران قدیمی او ، در اصلی ترین مسیر و جریان سینمای امروز هالیوود یعنی فیلم های ایدئولوژیک و آخرالزمانی قرار گرفته است

 سلطانی که می خواست سخنران باشد!  


این یک شگفتی بود. سرمایه گذاری و تولید یک فیلم تحسین آمیز درباره اشرافیت و امپریالیسم انگلیس در هالیوود و سپس تجلیل و تقدیر اعضای آکادمی اسکار از این فیلم ، در طول تاریخ سینمای آمریکا (که همواره نگاه تحقیر گرایانه و تکبر منشانه خویش را نسبت امپراتوری بریتانیا و تاریخش پنهان نکرده) اگر نگوییم بی سابقه، حداقل کم سابقه بود.

بعد از فیلم های معدودی همچون :" خانم مینیور" در سال 1942 درباره مقاومت یک خانواده انگلیسی در گیرو دار جنگ جهانی دوم ، یا برداشت مایکل اندرسون در سال 1956 از داستان "دور دنیا در هشتاد روز" ژول ورن و یا به تصویر کشیدن تلاش های صهیونی سرهنگ توماس ادوارد لارنس برای ایجاد کانون وهابیت در منطقه خاورمیانه در فیلم "لارنس عربستان" (دیوید لین-1962)، تعداد متنابهی از آثار هالیوود، به ویژه آنها که جوایز اسکار دریافت نمودند با زیر سوال بردن فرهنگ و ارزش های اشرافیت انگلیسی به روی پرده رفتند.از فیلم "شورش در کشتی بونتی" فرانک لوید در سال 1935 گرفته که نظم انگلیسی را در قالب خشونت و ستمگری نمایش می داد تا تصویر غم انگیز فروپاشی خانواده ها زیر بار خردکننده زندگی معدن نشینی در فیلم  اسکاری سال 1941 جان فورد به نام "دره من چه سرسبز بود" و تحقیر نظم اشرافیت انگلیسی تا حد خدمت ناآگاهانه به دشمن در فیلم "پل رودخانه کوای" دیوید لین (1957) تا مضحکه همین اشرافیت در فیلم "تام جونز" تونی ریچاردسون (1963) تا وحشی و خائن نشان دادن پادشاهی و سلطنت انگلیس در فیلم "مردی برای تمام فصول" فرد زینه مان" (1966) تا محکومیت استعمار انگلیس در فیلم "گاندی" ریچارد آتن بورو(1982) و تا اخیرترین فیلم این جریان یعنی "ملکه"(استیون فریرز) که در آن، ملکه الیزابت دوم آدمی کینه توز و غیرمردمی به تصویر کشیده می شود که در مقابل شخصیت محبوب پرنسس دایانا به شدت تحقیر شده ، تا بعدا توسط نخست وزیرش یعنی تونی بلر با مظاهر تمدن امروزی و سیاست نوین آشنا گردد.

اما در حالی که فیلم " ملکه"، سلطنت و پادشاهی انگلیس را به طور کلی مغایر با ارزش های فرهنگ جهانی معرفی می کرد، تلاش مشترک تام هوپر کارگردان و برادران واینشتاین تهیه کننده و البته دیوید سیدلر فیلمنامه نویس در فیلم "سخنرانی پادشاه"،این امپراتوری کهنه را ودیعه ای الهی برمی شمرد که در جریان جنگ جهانی دوم در صف مقدم جبهه علیه آنچه دشمنان عدالت و صلح و تخریب کنندگان دنیای متمدن و آزاد خوانده می شوند، قرار می گیرد.

فیلم "سخنرانی پادشاه" حدود 14 سال( 1925 تا 1939 میلادی) از تعیین کننده ترین دوران این امپراتوری را در قرن بیستم شامل می شود. از همان زمانی که قرار است دوک یورک یعنی پرنس آلبرت آرتور فردریک جرج ، پسر دوم جرج پنجم پادشاه امپراتوری بریتانیا در مراسم پایانی نمایشگاه مستعمرات انگلیس یا همان کشورهای مشترک المنافع ، پیام شاه را بخواند اما او که از سن 4-5 سالگی به لکنت زبان دچار شده از پس این مهم برنیامده و بار دیگر توسط همسرش الیزابت بوز لاین به صرافت درمان این بیماری یا نقص جسمی می افتد.

 الیزابت،  پرنس آلبرت را که با نام برتی صدا می زند، نزد یک گفتار درمان مهاجر استرالیایی و گمنام به نام "لایونل لوگ" در یکی از محلات فقیر نشین لندن می برد تا بلکه این بار و پس از تست و آزمایش دکتر های متعدد ، درمان افاقه نماید. اما لایونل لوگ، درمانی متفاوت با پزشکان قبلی در پیش می گیرد ، مثلا اینکه پرنس امپراتوری و دوک یورک را با همان نام برتی ، صدا می زند و بدون هرگونه تعارف و ادا و اصول به درمان وی می پردازد. از طرف دیگر سعی می کند پیش و بیش از هر درمانی به وی اعتماد به نفس داده و به بازیابی قدرت اراده ، تشویقش نماید.

درمان دوک یورک یا همان پرنس آلبرت به تدریج به معالجه پادشاه بریتانیا منجر می شود چراکه در سال 1936  جرج پنجم فوت می کند و پس از دوران کوتاهی که برادر بزرگ برتی یعنی دیوید با عنوان ادوارد هشتم برتخت سلطنت انگلیس جلوس می کند اما به دلیل ازدواج با یک بیوه مطلقه آمریکایی و مغایرت این اقدام با قوانین پادشاهی و کلیسای انگلیس (چون بنا بر این قوانین ، پادشاه امپراتوری بریتانیا ، ریاست کلیسای کشور را نیز برعهده دارد) از سلطنت استعفا داده و جانشینی جرج پنجم به پرنس آلبرت می رسد که با عنوان جرج ششم به تخت می نشیند.

اما ماجرای گفتار درمانی جرج ششم همچنان با فراز و نشیب دراماتیک ادامه یافته تا در سخنرانی وی برای ورود ارتش بریتانیا به جنگ جهانی دوم  در تاریخ 3 سپتامبر 1939 به نقطه اوج خود رسیده و نتیجه مورد نظر را می دهد.

"سخنرانی پادشاه" از فیلمنامه کاملا کلاسیکی برخوردار است. ماجرا از یک موقعیت بحرانی یعنی ناتوانی دوک یورک از ایراد یک سخنرانی تاریخی و قرائت پیام مهم پادشاه وقت  آغاز شده و برای رفع این بحران ادامه می یابد تا در یک موقعیت بحرانی دیگر یعنی به سلطنت رسیدن دوک و حیاتی بودن قدرت سخنرانی به ویژه برای نطق های تاثیر گذار به نقطه عطف دوم خود برسد و در نهایت، در یک به اصطلاح پایان خوش ( Happy End) همه پتانسیل احساسات تماشاگرش را تخلیه کرده و وی را راضی به خانه اش بفرستد. شخصیت های اصلی داستان به راحتی و در اسرع زمان معرفی می شوند ، بدون آنکه کوچکترین پیچیدگی یا دشواری در فهم موقعیت آنها بوجود آید. پیشرفت قصه آنچنان کلاسیک یا بهتر بگوییم کلیشه ای است که تقریبا از همان لحظه آشنایی برتی با لایونل ، تماشاگر پی گیر سینما می تواند حدس بزند که گفتار درمانی عجیب و غریب وی سرانجام و در آخرین لحظات فیلم علیرغم فراز و فرود و شکست و پیروزی های متعدد به نتیجه می رسد. چراکه پیش از این بارها و بارها در آثار معروف و غیر معروف سینما به خصوص هالیوود، نمونه های دشوارتر و غیرقابل باورترش  را مشاهده کرده و به خاطر دارد. وجود یک نقص جسمی یا روحی در قهرمان قصه و تلاش ظاهرا ناامیدانه شخصیتی گمنام اما با اراده که در عین ناباوری همه اطرافیان موفق می شود تا قهرمان فیلم را به موقعیتی به شدت متضاد با ناتوانی جسمی و روحی اش برساند از موتیف های بسیار آشنا و محبوب سینمای هالیوود بوده و هست که در فیلم "سخنرانی پادشاه" نیز به خوبی مورد استفاده قرار گرفته و از آشنایی مخاطب با اینگونه فضای تجربه شده بهره لازم را برای همذات پنداری سهل تر وی برده است. نگاهی به تاریخ سینما از ابتدا تا امروز می تواند نمونه های فراوانی از این دست آثار به ما ارائه دهد ، از تلاش تکان دهنده "آن سالی ون"(یک معلم کم بینا) برای آموزش و تربیت هلن کلر در فیلم "معجزه گر" آرتور پن  تا آموزش زبان به دختر گلی فروشی به نام الیزا دولیتل توسط پرفسور هنری هیگینز در فیلم "بانوی زیبای من "جرج کیوکر و تا هنرمند شدن کریستی براون فلج مغز با پایداری و تلاش های مادرش در فیلم "پای چپ من" جیم شریدان .

بر همین مبنا کاراکترهای مختلف ، فضا سازی و فراز و نشیب های داستانی فیلم "سخنرانی پادشاه" کاملا از آن نمونه های یاد شده تبعیت می کند . فی المثل شخصیت لایونل لوگ و روش خاص او برای آموزش نیز در نمونه های مشابه متعدد از همین گروه فیلم ها قابل ردیابی است. روشی که ابتدا مورد وثوق و اعتماد کاراکترهای فیلم قرار نمی گیرد اما در نهایت همان روش ویژه جواب می دهد.

مثلا خواهر ماریا در فیلم "آوای موسیقی" برای پرستاری از 7 فرزند شیطان و شلوغ کاپیتان فن تراپ ، روشی در پیش می گیرد که در ابتدا نه بچه ها باورش دارند و نه اعتماد کاپیتان را برمی انگیزد اما سرانجام همان روش ماریا موجب می شود که نه تنها بچه ها از تنهایی و تعویض پرستاران متعدد خلاص شوند بلکه کاپیتان فن تراپ هم با ورود ماریا به خانواده شان سر و سامان بگیرد. جان کیتینگ معلم جدید الورود ادبیات انگلیسی کالج سنتی ولتن در فیلم "انجمن شاعران مرده" پیتر ویر نیز تقریبا همین موقعیت را دارد و یا کالورو دلقک در فیلم "روشنایی های صحنه" (لایم لایت) ساخته چارلز چاپلین که رقصنده ای مایوس و خودکشی کرده را به بالرینی مشهور بدل می سازد ، نمونه ای دیگر از این تیپ به شمار می آید.

فیلم "سخنرانی پادشاه"، فراز و نشیب های معمول این دسته از آثار را نیز در خود دارد ، مثلا اینکه ابتدا پرنس انگلیس به روش لایونل لوگ اعتقادی نداشته و با زور و اجبار همسرش، در کمال بی میلی به گفتار درمانی وی تن در می دهد و پس از اینکه طی ماجرایی کلام بدون لکنت خود را از طریق صفحه صدای ضبط شده ، می شنود، کار وی باور کرده تا باز در میانه راه این رابطه برهم بخورد اما در نهایت به سامان برسد.

اما آنچه فیلم "سخنرانی پادشاه" را خصوصا در شرایط سیاسی – اجتماعی جهان امروز ، حائز اهمیت می گرداند ، هوشمندی است که در به روز کردن درونمایه ظاهرا قدیمی و کلیشه شده آن به کار گرفته شده است. هوشمندی که نمی تواند از یک کارگردان تلویزیونی همچون تام هوپر و حتی فیلمنامه نویس کهنه کاری مانند دیوید سیدلر برآید که حداقل در طول فعالیت هنری اش، فیلمنامه "تاکر:مردی با رویاهایش"  را برای فرانسیس فورد کوپولا نوشته و  داستان کارتون "سلطان و من" (1999) و فیلمنامه کارتون دیگری به نام "در جستجوی کاملوت" (1998) نیز از آن اوست.

به نظر می آید این هوشمندی بیشتر نتیجه کار برادران واینشتاین باشد که آثار مطرحی مانند مجموعه"ارباب حلقه ها"، "پالپ فیکشن"و "خواننده کتاب" و همچنین مجموعه "هالووین" و "هوانورد" و  سری "بچه های جاسوس" را چه در کمپانی میراماکس و چه پس از آن در استودیوی خودشان تهیه و تولید کرده اند که اکثرا فیلم های ایدئولوژیک در سینمای هالیوود به شمار می آیند. از این لحاظ فیلم "سخنرانی پادشاه" نیز همچنانکه گفته شد به ویژه در این موقعیت زمانی(که بیش از هر دورانی امپراتوری کهن بریتانیا در کنار امپریالیسم آمریکا حضور یافته و برای پیشبرد استراتژی سلطه جهانی مشارکت می کند) می تواند ادامه ای منطقی و البته قابل بررسی بر فیلم های قبلی آنها باشد. این همان موقعیتی است که اغلب محافل سینمایی و نقد در آمریکا ودیگر کشورهای غربی و حتی نهادی سنتی و متعصب همچون آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا را وامی داشت تا بر خلاف سنت همیشگی، جوایز اصلی خود را به فیلمی بدهند که پروپاگاندایی برای رقیب دیرین امپریالیسم آمریکا محسوب می گردد.

آیا نقش برجسته انگلیس در عملیات امپریالیستی یک دهه اخیر ایالات متحده از حمله به عراق و افغانستان گرفته تا خضور فعال و بی پرده در جریان فتنه پس از انتخابات 1388 ایران باعث چنین توجهی نبوده است؟ جالب اینکه امسال آکادمی اسکار از یکی دیگر از عوامل خارجی جریان فتنه سال 88 ایران یعنی فیس بوک نیز در فیلم "شبکه اجتماعی" ( اگرچه با ضعیف ترین ساختار سینمایی ) تقدیر و تجلیل به عمل آورد!!

اینکه پس از سالها تحقیر و سرزنش و کوبیدن سیستم سلطنتی و پادشاهی انگلیس در هالیوود(که برخی فیلم های آن در ابتدای همین مقاله آورده شد) حالا آن را رژیمی نشان دهند که سیاست امپریالیستی اش در استعمار سرزمین های شرق و غرب عالم  مشروع و موجب اتحاد و اتفاق ملل در مقابل دشمنان بشریت گشته، چه توجیهی می تواند برای صاحبان قدرت در آمریکا (که سرنخ کمپانی های فیلمسازی و سایر رسانه ها را نیز در دست دارند) داشته باشد؟ آیا مثبت جلوه دادن این سیاست قرون وسطایی جز برای تبلیغ خلف آن یعنی امپریالیسم آمریکا نیست که امروز و در قرن بیست و یکم و با آن همه ادعای دمکراسی و حقوق بشر ، خود را قیم همه مردم جهان دانسته ، مردم دیگر کشورهای را صغیر و نابالغ می شمرد که نیاز به این قیم دارند و بایستی برای سر و سامان دادن به اوضاعشان به سرزمین آنها لشکرکشی کرد و آب و خاکشان را اشغال کرد؟!

در اولین صحنه فیلم "سخنرانی پادشاه" شاهدیم که پرنس آلبرت قرار است پیام جرج پنجم را در سال 1925 برای 58 کشور از مستعمرات بریتانیا قرائت نماید. در زمانی که مجموع ممالک جهان کمتر از عدد 100 بوده ، به این معنی که حدود بیش از نیمی از دنیا تحت سلطه دولت فخیمه بریتانیا قرار داشته و علاوه برآن در دیگر کشورها مانند ایران و عراق و اردن و ترکیه و عربستان و افغانستان نیز عناصر دست نشانده ای همچون رضاخان و ملک فیصل و ملک عبدالله و کمال آتاتورک و آل سعود و امان الله خان را گمارده بود. بی شباهت به نقشه ژئوپلتیک امروز دنیا نیست که با همین نسبت ، کشورهای جهان تحت قیمومیت نظام سلطه جهانی به سرکردگی ایالات متحده قرار دارند.

ملاحظه می شود که انتخاب مقطع زمانی 1925 تا 1939 ( یعنی سالهای پس از جنگ اول تا آغاز جنگ دوم) نکته اول هوشمندی ذکر شده است که می تواند برای مخاطب ، ورای تاریخ و زمان قصه ، یک مقایسه تطبیقی با دنیای کنونی بوجود آورد.

به این ترتیب در درجه نخست جرج پنجم به عنوان پادشاهی مقتدر معرفی می شود. لازم به یادآوری است، جرج پنجم تاثیر گذارترین پادشاه  بریتانیا در  تعیین سیاست های امپریالیستی قرن بیستم این امپراتوری بود. وی در سال 1910 به سلطنت رسید که جهان در آستانه ورود به مرحله تازه ای از تقسیم بندی های سیاسی قرار داشت و کانون های صهیونی تلاش های چند قرنی خویش برای در اختیار گرفتن نهادهای قدرت سیاسی ،اقتصادی و فرهنگی در عرصه بین المللی را نهایی می کردند. در همین دوران است که عوامل شناخته شده این کانون ها رسما در مراکز قدرت اروپا به خصوص بریتانیا مستقر شدند. به طوری که در سال 1910 لابی صهیونیستی در بریتانیا در اوج اقتدار خویش قرار داشت وسلطه آن بر سیاست و اقتصاد انگلیس در حدی بود که "ویلفرید اسکاون بلونت" آزادیخواه نامدار انگلیسی و دوست سید جمال الدین اسد آبادی در نامه خود به دکتر سید محمد هندی به تاریخ 28 جولای 1913 از سیطره آن به " مرگ انگلستان به عنوان یک ملت" تعبیرمی کند .

بلونت می نویسد:

"امروزه امپراتوری بریتانیا، نه به وسیله انگلیسیان و طبق اصول انگلیسی یا حتی به خاطر منافع انگلیسی، بلکه به وسیله یک دارودسته اشرار بین المللی اداره می شود که تمامی حیات اجتماعی ما را به فساد کشیدند و پول، تنها خدای آنان است . انگلستان به عنوان یک ملت، با تمامی آرمان های کهن آن و به سان سایر ملتهای مسیحی، دیگر مرده است..."

بلونت، که خود به یکی از خاندان ها ی اشرافی انگلیس تعلق داشت، در این نامه به طور مشخص به کسانی چون دیوید لویدجرج(نخست وزیر) و وینستون چرچیل (وزیر جنگ) اشاره می کند که چگونه با همکاری سراسحاق رفوس یا همان لرد ریدینگ( نایب السلطنه و رییس حکومت هند بریتانیا) بزرگترین رسوایی مالی را برای انگلیس به بار آوردند. همین ها بودند که تحت نفوذ امپراتوری صهیونیستی روچیلد و با همکاری دیگر کانون های صهیونی همچون انجمن اکابر پارسیان هند و ساسون های بغداد، در آن سالها اغلب دست نشاندگان ممالک همجوار در منطقه را تعیین می کردند و همین ها بودند که تشکیلات فراماسونری را بوسیله جاسوسان شناخته شده ای مانند مانکجی هاتریا و سر اردشیر ریپورتر در منطقه و به خصوص ایران گستراندند.

در همین دوران است که فرقه های ضاله و انحرافی بابیت و بهاییت و وهابیت توسط کانون های یاد شده پدید آمده ،حمایت گردیده و گسترده شدند به نحوی که رسما توسط دولت بریتانیا ، امثال میرزا حسینعلی نوری یا همان بهاءااله از مرگ نجات یافته و به عکا در اسراییل برده شد و از همین رو وی نامه ای در تشکر و سپاس و دعا به جان جرج پنجم خطاب به وی نوشت. پس از او نیز عباس افندی ملقب به عبدالبهاء رسما از سوی دولت بریتانیا و همین جناب جرج پنجم  به پاس خدمات بی شائبه به امپراتوری ، نشان شوالیه گری را از دست ژنرال آلن بی(فرمانده نیروهای ارتش بریتانیا در خاورمیانه) دریافت کرد.

در زمان همین جرج پنجم بود که لرد بالفور (صدراعظم دیگر او) در سال 1917 ، اعلامیه معروفی را مبنی بر تعهد انگلیس برای برپایی دولت اسراییل صادر نمود و پس از آن علاوه بر عملی ساختن برنامه کوچاندن اجباری یهودیان به سرزمین فلسطین ، طرح خاورمیانه جدید را برای زمینه سازی برپایی اسراییل به اجرا درآورد و با فروپاشی عثمانی ، رژیم های دست نشانده خود را در منطقه برپا ساخت. درواقع  دوران جرج پنجم را می توان زمینه ساز ورود امپریالیسم نو یعنی ایالات متحده آمریکا به عرصه جهانی دانست. پس تقدیر و تجلیل هالیوود از آن به ویژه در شرایط فعلی جهان ، جای تعجب و سوال باقی نمی گذارد.

اما این برای اولین بار است که هالیوود به امپراتوری بریتانیا به سان ودیعه ای الهی می نگرد(در سکانسی که جرج ششم برای ادای سوگند به کلیسای وست مینستر رفته، به هنگام انجام آخرین تمرینات سخنرانی، ناگهان متوجه می شود که لایونل روی صندلی نشسته که به تخت تاجگذاری معروف است. جرج ششم وقتی پس از اعتراض به این عمل لایونل با پرسشی مواجه می شود که به کدام حق به وی دستور  برخاستن از روی آن صندلی را می دهد ، می گوید براساس آن حقی که از سوی خداوند به او تفویض شده است). و برای نخستین بار است که در سینمای هالیوود این امپراتوری دارای شان و منزلت اشرافی گری نمایانده می شود و نژاد پادشاهانش نسبت به سایر مردم انگلیس برتری می یابد. اشرافیتی که در آن افراد نامطلوب و بی مسئولیت راهی ندارند ، چنانچه برادر جرج ششم یعنی دیوید یا همان ادوارد هشتم به دلیلی لاابالی گری و ازدواج با یک مطلقه آمریکایی نمی تواند بر مسند پادشاهی انگلیس بماند! این هم برخلاف تصویری است که طی سالها از زن بارگی و بی لیاقتی پادشاهی و اشرافیت انگلیسی در فیلم های هالیوود دیده بودیم.

فیلم هایی مانند "زندگی خصوصی هنری هشتم" ساخته الکساندر کوردا در سال 1933 ، "مردی برای تمام فصول" فرد زینه مان در سال 1966 و همین فیلم "ملکه" ساخته استیون فریرز در سال 2008 که ملکه الیزابت دوم را حاکمی بی خرد و عقده مند به تصویر می کشد که توسط نخست وزیرش تونی بلر از گرداب سیاسی نجات یافته و در همان منصب به قول معروف "سلطان مهر لاستیکی"(لقبی که به خاطر آنچه تشریفاتی بودن پادشاه و ملکه خوانده می شود به حاکم بریتانیا داده شده) قرار می گیرد. همان الیزابتی که در فیلم "سخنرانی پادشاه" حتی در سنین کودکی ، اولین فرد از خانواده اش است که اصول اشرافی گری را به جا آورده ، در نخستین برخورد با پدرش به عنوان پادشاه ، احترام لازم از سوی یک رعیت در مقابل ولی نعمتش را ارائه می نماید و حتی خواهر کوچکترش ، مارگارت را نیز به انجام این نوع احترام تشویق می کند.

اما آنچه در فیلم "سخنرانی پادشاه" برای اولین بار برپرده سینما می رود ، نقش تعیین کننده پادشاه در سیستم سیاسی انگلیس است. واقعیتی که در تبلیغات بین المللی کم رنگ و در حد صفر نمایانده شده و بالتبع در تولیدات سینمایی رایج غرب نیز به همین سبک و سیاق نمود پیدا می کند.

اما براساس اسناد و شواهد موجود و خود متن قانون اساسی انگلیس ، نقش پادشاه و ملکه (و در واقع مراکز و کانون های اداره کننده یا مشاوردهنده شخص اول ) در سیستم قانون گذاری و قضایی و امنیتی و اجرایی بریتانیا و تعیین سیاست های این قوا ، یک نقش حداکثری بوده و نمایندگان منتخب مردم و نخست وزیر و کابینه منصوب این نمایندگان ، یک نقش حداقلی و محدود دارند. دلایل این ادعا براساس منابع مستند مراکز آرشیوی و اسنادی بریتانیا این است:

اولا سیستم پارلمانی بریتانیا شامل دو مجلس عوام و اعیان (لردها) است که اگرچه نمایندگان مجلس عوام توسط مردم انتخاب می‌شوند ولی اعضای مجلس اعیان یا لردها که حدود 100 نفر بیش از تعداد اعضای مجلس عوام هستند مستقیما از سوی پادشاه یا ملکه و آن هم از میان اشراف انگلیسی (کسانی که از سوی پادشاه یا ملکه مفتخر به دریافت نشان شوالیه گری و لقب "سر" شده و از خانواده های اشرافی هستند) منصوب می‌گردند. در مجلس عوام بیش از 650 نفر از نمایندگان منتخب مردم حضور دارند و در مجلس اعیان ، بیش از 750 نفر از منصوبین مستقیم ملکه یا پادشاه هستند که تعداد ثابتی از آنها از اعضای کلیسای کانتربری و دیگر مراکز شبه مذهبی می آیند. این اعضا به دو طبقه روحانی و غیر روحانی تقسیم شده و همگی به صورت انتصابی به این مجلس راه می یابند. عده لردهای روحانی ثابت و 26 نفر بوده که از این تعداد، دو لرد، اسقف های کانتر بری و یورک، و 24 نفر اسقف های انگلند، ولز، اسکاتلند و ایرلند شمالی هستند. عده لردهای غیر روحانی مجلس اعیان ثابت نیست. به این ترتیب هر قانون یا مصوبه مجلس عوام باید در این مجلس منتخب پادشاه یا ملکه تصویب نهایی دریافت نماید! و حتی نخست وزیر نیز در نهایت باید از همین مجلس انتصابی، حکم خود را بگیرد. این درحالی است که پادشاه یا ملکه علاوه بر ریاست کلیسای اعظم بریتانیا ، ریاست هر دو مجلس عوام و اعیان را نیز برعهده دارد. ضمن اینکه سرویس های امنیتی و اطلاعاتی و جاسوسی بریتانیا اعم از اسکاتلندیارد یا MI5 و MI6 ( که تا چندی پیش حتی وجود آنها تکذیب می شد) مستقیما زیر نظر پادشاه یا ملکه قرار دارند و رئیسان آنها از سوی شخص اول برگزیده می شوند. وی همچنین قضات عالی دادگاههای انگلیس و کشورهای تابعه را منصوب نموده و  فرمانداران کل کشورهایی مانند کانادا ، استرالیا ، نیوزیلند و ...را تعیین می کند.

به این ترتیب ملاحظه می شود مردم سالاری ادعایی در مملکتی که قرن هاست مدعی دمکراسی و حقوق بشر است در حد عقب افتاده ترین کشورهای استبدادی بوده و نحوه گزینش نمایندگان مجلس اعیان هنوز و پس از گذشت قرن ها ، به مانند قرون وسطی براساس قوانین آپارتاید و برتری نژادی انجام می پذیرد! (لردهایی که از سوی ملکه یا پادشاه نشان شوالیه امپراتوری بریتانیا را دریافت می کنند ، بایستی از تبار اشراف بوده و به اصطلاح خون اشرافی گری در رگ هایشان جاری باشد! چنانچه 92 نفر از این اعضاء به طور موروثی و از اعقاب لردها و دوک های انگلیس هستند!!)

آنچه گفته شد، شکل رسمی اداره کشور انگلیس و میزان حضور دمکراسی در آن است وگرنه خود روشنفکران و متفکران غربی به همان سیستم انتخاباتی محدود برای 650 نفر اعضای مجلس عوام هم انتقاد دارند که با تبلیغات سرسام آور و به قول نوآم چامسکی با سرکوب رسانه ای ، مخاطبانشان را سالهاست فقط به دو حزب کارگر و محافظه کار و کاندیداهای این دو حزب هدایت می کنند. احزابی که توسط کانون های صهیونی  و سرمایه های کلان این کانون ها ، لانسه می شوند) و هیچ کاندیدا یا نامزد مستقل نمی تواند به این سیستم وارد شود.

اما هوشمندی دیگر سازندگان فیلم "سخنرانی پادشاه" ، کشاندن همه ماجرای جرج پنجم و جرج ششم به ورطه نطق و صحبت کردن و قضیه یک سخنرانی تاریخی است. این در حالی است که در دوران سلطنت 26 ساله جرج پنجم  (خصوصا 11 سال پایانی اش که در این فیلم به تصویر کشیده می شود) و همچنین 16 سال پادشاهی جرج ششم ، دهها واقعه و حادثه قابل ذکر اتفاق افتاده که هر یک می توانست بخشی از فیلمی درباره این دو پادشاه را دربربگیرد. اما تام هوپر و دیوید سیدلر و برادران واینشتاین عمدا برروی نحوه بیان و سخنرانی پادشاه و تاثیر آن در وقایع سیاسی و تاریخی زوم کرده و نقطه اوج فیلم را سخنرانی سوم سپتامبر 1939 جرج ششم قرار داده اند. شاید کلید این توجه را بتوان در صحنه ای یافت که جرج پنجم در مقام پادشاه مشغول تمرین دادن پسر کوچکترش ، برتی یا همان پرنس آلبرت برای سخنرانی است . وی در این صحنه به برتی می گوید :

"...در گذشته همه کاری که یک پادشاه بایستی انجام می داد این بود که در یونیفرم خودش قابل احترام به نظر برسد و خودش را روی اسب به گونه ای نگه دارد که نیفتد. اما امروز ما بایستی با گفتار و سخنرانی به خانه های مردم تهاجم کنیم و خودمان را در اذهانشان قرار دهیم. یعنی این خانواده  به پایه ترین و بنیادی ترین وجه هر پدیده ای باید برسد. ما باید بازیگر بشویم..."

به نظر می آید این سخن واضح جرج پنجم ، لب مطلبی باشد که در فیلم "سخنرانی پادشاه" مورد نظر سازندگان آن بوده است. یعنی به زبان ساده،  دیگر حکومت کردن با صرف تکیه زدن به تخت (یعنی نمایش سیاسی) برمردم میسر نیست بلکه بایستی با گفتار و سخنرانی درون خانه های مردم نفوذ کرد!  

این ساده ترین معنی برای پدیده ای است که در فرهنگ سیاسی امروز دنیا، جنگ نرم یا Soft War نام دارد. همان پدیده ای که ژنرال دوایت آیزنهاور رییس جمهوری ایالات متحده آمریکا در سالهای اولیه جنگ سرد در توضیحش گفت: 

"...ما به هیچ وجه قصد نداریم که در جنگ نرم، از طریق فشار و اعمال زور بر قلمرو یا ناحیه ای مسلط گردیم. هدف ما به مراتب عمیق تر، فراگیرتر و کامل تر است. ما در تلاشیم تا جهان را از راه های مسالمت آمیز، از آن خود گردانیم...ابزارهایی که برای گسترش این واقعیت استفاده می کنیم، به ابزارهای روانی مشهورند. اما از لحاظ این که این کلمه چه کاری قادر است انجام دهد، هیچ نگرانی به خود راه ندهید. جنگ نرم در واقع اذهان و اراده های افراد را مورد هدف قرار می دهد..." 

جوزف نای (تئوریسین معروف آمریکایی) در کتابی با نام "قدرت نرم" یا "Soft Power "در تشریح جنگ نرم می نویسد: 

"... وقتی بتوانی دیگران را وادار کنی ایده هایت را بپذیرند و آنچه را بخواهند که تو می خواهی، در این صورت مجبور نخواهی بود برای هم جهت کردن آنها با خود، هزینه زیادی صرف سیاست هویج و چماق کنید. اغوا همیشه موثرتر از اکراه است و ارزش های زیادی مانند دمکراسی، حقوق بشر و فرصت های فردی وجود دارند که به شدت اغوا کننده اند..." 

یعنی در حقیقت فیلم "سخنرانی پادشاه" به نوعی برجنگ نرم به عنوان اصلی ترین ابزار نظام سلطه جهانی در حاکمیت بر دیگر سرزمین ها و ملل و همچنین پیش زمینه لشکرکشی نظامی تاکید دارد. 

و این بخشی دیگر از هوشمندی کارگردان و تهیه کنندگان و فیلمنامه نویس "سخنرانی پادشاه" است که یک موضوع به روز را در قالب اثری تاریخی به مخاطب عرضه می کنند.(قابل توجه فیلمسازان ایرانی برای پرهیز از پرداختن به موضوعات خنثی و بی خاصیت)!!

در فیلم ، گفتار و سخنرانی به مثابه قدرت اصلی پادشاه نمایانده می شود که بدون آن نمی تواند بر اذهان ملت نفوذ و در نتیجه حاکمیت داشته باشد. جرج ششم یا همان برتی در صحنه ای به نحوه ایراد خطابه هیتلر در یک فیلم خبری غبطه می خورد و می گوید بدون توجه به محتوای سخنرانی، نحوه ایراد آن بر موضوعش برتری کامل دارد. اینجاست که تئوری شیطانی و معروف "هر دروغی را با شیوا ترین سخن به دیگران بقبولان" رخ می نماید و محمل آن نیز در کلیدی ترین صحنه فیلم یعنی سخنرانی جرج ششم برای ورود بریتانیا به جنگ دوم جهانی نمایان می شود ، آنجا که پیش از سخنرانی ، بنگاه سخن پراکنی بریتانیا یا BBC (چه عنوان با مسمایی که اساس کار رسانه ای خود را با تاکید بر سخن پراکنی یا همان Broadcasting بنا نهاده است) به میدان می آید و پیش از سخنرانی پادشاه اعلام می شود که :

"...صدای ما را از بخش خارجی رادیوی بی بی سی می شنوید..."

اما هوشمندی دیگر به کار گرفته شده در فیلم "سخنرانی پادشاه" اصل سخنرانی است که به عنوان نقطه پایانی و به اصطلاح فینال فیلم در نظر گرفته شده و گزینش جملاتی از آن سخنرانی تاریخی که می تواند برای شرایط امروز جهانی ، تعبیر و تفسیرهای لازم را داشته باشد.

سخنرانی که برای توجیه مردم انگلیس و سایر ملل تحت سلطه بریتانیا برای ورود این کشور به جنگ دوم جهانی صورت گرفت و قاعدتا بایستی نقطه تراژیک ، سیاه و غم انگیز داستان را تشکیل می داد اما فیلمساز و فیلمنامه نویس به گونه ای قصه را پیش بردند که در این صحنه و با غلبه شاه جرج ششم بر نقص گفتاری اش و قرائت بدون لکنت متن سخنرانی، نطق جنگی در واقع به نقطه تخلیه پتانسیل تماشاگر و به نوعی پایان خوش (Happy End) فیلم بدل می شود. چنانچه با پایان سخنرانی تماشاگر هم همپای کاراکترهای فیلم اعم از همسر و بچه های شاه جرج و صدراعظم و کابینه اش و بالاخره خود لایونل لوگ دچار شادی و شعف می گردد و شاه جرج نیز با اعتماد به نفسی قوی، تازه احساس می کند که پادشاه قدرتمند امپراتوری بریتانیا و کشورهای مستعمره اش است.

این نحوه عبور قصه از آغاز جنگی مهیب و خانمان برانداز که براساس اسناد تاریخی ، خسارات جانی و مالی بسیاری به انگلیس و مردمش وارد ساخت (چنانچه برخی مورخین ، جزیره نشینان پیروز در جنگ را ملتی سوگوار نامیدند که چه در میادین جنگ و چه خارج از آن در شهرها و براثر بمباران های مداوم هواپیماهای آلمان نازی میلیون ها کشته داده بود) و منحرف ساختن تماشاگر به موضوعی حاشیه ای همچون رفع لکنت زبان پادشاه به هنگام سخنرانی و اصلی کردن یک خط فرعی داستانی، به خوبی می تواند هنر دیوید سیدلر را در نوشتن فیلمنامه به رخ بکشد. این نمونه ای قابل توجه از همان هنر رسانه ای و به خصوص سینمایی است که به راحتی حقایق و واقعیات تاریخی را تحریف می کند .

اما وجه دیگری از آن هنر تحریف گر رسانه ای که بازهم در خدمت اهداف امروز صاحبان واقعی کمپانی ها و استودیوهای فیلمسازی ( که از طرف دیگر مالکان کمپانی های اسلحه سازی و سایر کانون های اقتصادی و رسانه ای ایالات متحده نیز هستند و سیاست گذاران اصلی آمریکا به شمار می آیند) قرار می گیرد ، ویژگی مشابه سازی با شرایط امروز سیاسی جهان است که در این مسیر حقایق تاریخی به وضوح قربانی می شوند. فی المثل در فیلم" سخنرانی پادشاه" جملات خاصی از آن سخنرانی تاریخی جرج ششم انتخاب شده که بتواند ذهن مخاطب را به نمونه های مشابه امروزی سوق دهد. بد نیست به برخی از این جملات که در فیلم از زبان جرج ششم نقل می شود توجه کنید:

"...بارها و بارها ما سعی کردیم تا یک راه حل صلح طلبانه و مسالمت جویانه بین خودمان و آنها که امروز دشمنانمان تلقی می شوند ، پیدا کنیم تا بتوانیم از این شرایط جنگ خارج شویم اما بیهوده بود..."

"...ما ناگزیر ، وادار به ورود به این جنگ شدیم برای مقابله با جریانی که اگر غلبه پیدا کند برای جامعه متمدن جهانی مهلک و نابودکننده خواهد بود..."

"...این یک تصمیم نهایی است که در مقابل ما قرار گرفته است ، به خاطر همه عزیزانمان و به خاطر جامعه جهانی و صلح آن ، غیر قابل تصور خواهد بود که ما در این جنگ وارد نشویم..."

این جملات را یک بار دیگر مرور کنید . آیا برایتان آشنا نیستند؟ آیا مشابه آنها را به هنگام حمله آمریکا و هم پیمانانش در ناتو به عراق از زبان جرج دبلیو بوش نشنیدید؟ آیا شبیه این جملات ، بارها و بارها از زبان سران امپریالیسم غرب برای تهدید ایران به گوشتان نخورده است؟ آیا اگر زمان تاریخی فیلم "سخنرانی پادشاه" را نادیده بگیریم و بدون تماشای فیلم ، تنها صدای این سخنرانی پایانی را بشنویم ، این تصور به ذهن متبادر نمی شود که گویی رییس جمهوری ایالات متحده برای توجیه تهاجم و لشکر کشی و تجاوز نظامی به کشوری مخالف سیاست های سلطه طلبانه اش ، سخنرانی می نماید؟!

حالا دلیل اسکار گرفتن فیلم "سخنرانی پادشاه"(که به اعتراف بسیاری از منتقدین و کارشناسان غربی از 9 فیلم دیگر نامزد اسکار بهترین فیلم 2010 نازل تر بود) واضح و مبرهن نمی شود؟!!

اسطوره های ایدئولوژی آمریکایی 

 

تازه ترین فیلم برادران کوئن اگرچه لااقل نسبت به آثار چند سال اخیر آنها از قوت روایتی و ساختاری بیشتری برخوردار است ، اما خط داستانی بسیار ساده و سرراستی دارد.

متی راس ساکن "یل کانتی" آمریکا، دختری 14 ساله است که پدرش توسط یکی از کارگرانش به نام  تام چینی (با بازی جاش برولین) کشته شده و حالا متی به دنیال اجیر کردن فردی است تا انتقام خون پدرش را بگیرد. قصد او این است که تام چینی را دستگیر کرده و به فورت اسمیت(محلی که پدرش به قتل رسیده) بیاورد و همانجا به دار بکشد تا همگان بفهمند که بایستی تقاص اعمالشان را پس دهند. او در نریشن ابتدای فیلم می گوید :

"...شما بایستی برای هر چیزی در این دنیا بهایش را بپردازید. هیچ چیز ، مجانی نیست به جز لطف و فیض خداوند..."

متی در فورت اسمیت پس از ترتیب امور کفن و دفن پدرش به دنبال یک حرفه ای می گردد تا به شکار تام چینی برود و سرانجام یک مارشال کهنه کار و خشن ایالتی به نام "روستر کاگبرن" ( با بازی جف بریجز) را می پسندد. آدمی که به قول کلانتر فورت اسمیت ، خیلی بی رحم است و کلی آدم کشته! متی او را به مارشال دیگری به نام کویین که با انصاف است و زندانی هایش را زنده برمی گرداند ، ترجیح می دهد. اولین برخورد متی راس با روستر کاگبرن در پشت در دستشویی است و پس از آن در دادگاهی که کاگبرن متهم به شلیک و کشتار بی محابای سوژه هایش شده است!

به هرحال متی و روستر کاگبرن و یک تگزاس رنجر به نام لبیف (با بازی مت دیمن)  عازم قلمرو سرخپوستان چاکتا می شوند تا تام چینی را گیر بندازند و به دنبال این ، ماجراهای آشنایی را شاهدیم که پیش از این بارها در اغلب فیلم های وسترن مشاهده کرده ایم.

در واقع فیلم "شهامت واقعی" در طرح اصلی خود همه عناصر آشنا و کلیشه ای ژانر وسترن را جمع کرده است ؛ یک کلانتر یا وسترنر که از ناکجا آباد آمده و به ناکجا آباد می رود مثل "شین" جرج استیونس یا ایتن ادوادز در "جویندگان" جان فورد و یا گری کوپر در فیلم "وسترنر" (در برخی فیلم های وسترن این شخصیت ها به سواره نظام و فرمانده آنها یا گروه رنجرها بدل می شوند همچون "قلعه آپاچی" یا "دختری با روبان زرد" و یا شخصیت های اسطوره ای غرب مانند وایات ارپ و دنیل بون و داک هالیدی مثلا در فیلم "کلمانتاین عزیزم") ، یک آدم الکلی که زمانی هفت تیر کش حرفه ای بوده ولی سرانجام به یاری قهرمان اصلی می رود و از عوامل اصلی توفیق وی محسوب می گردد مانند اغلب کاراکترهایی که والتر برنان در اینگونه آثار بازی می کرد و یا کاراکتر دین مارتین در فیلم "ریوبراوو " هاوارد هاکس  به علاوه یک زن یا دختر که بخش ملودرام قصه را تشکیل می دهد و معمولا در پاشنه آشیل یا نقطه ملتهب ماجرا قرار می گیرد که وسترنر و همکارانش به کمک او می روند و یا او در جریان اقدامات وسترنر ، با وی همراه می شود ، مثلا مرلین مونرو در فیلم "رودخانه بدون بازگشت" اتو پرمینجر که رابرت میچم به کمکش می رود یا انجی دیکنسن در "ریوبراوو" و یا خواهر ایتن ادواردز در "جویندگان" . این عوامل اصلی در کنار فضای یک شهر با عناصر مشخصی همچون یک هتل ، یک بار ( که بعضا طبقه بالای همان هتل را در برمی گیرد) ، یک بانک و یک کلانتری با یکی دو سلول به عنوان بازداشتگاه در کنارش و بالاخره یک یا عده ای آدم شرور مثل جو بردت و برادرش در فیلم "ریوبراوو" که در بسیاری از فیلم های وسترن شامل سرخپوست ها می شود.

اما برادران کوئن همه این  عناصری که گفتیم  را در 4 کاراکتر فیلم "شهامت واقعی" جمع کرده اند. شخصیت وسترنر یا کلانتر و آن همراه کهنه کار الکلی با هم در "روستر کاگبرن" ، امثال سروان کوچیز فیلم "قلعه آپاچی" و نیتان بریتلز ، فرمانده سواره نظام فیلم "دختری با روبان زرد" یا وایات ارپ در لبیف و همه آن زنان و دختران ظلم دیده غرب وحشی در کاراکتر متی راس دیده می شوند. به علاوه اینکه تمامی بدمن ها اعم از سرخپوست و یاغی و شرور را هم در تام چینی ( که دو رگه است) و به سرزمین سرخپوست ها پناه برده ، متمرکز کرده است! امثال ند کلی و دار و دسته اش نیز در کنار او قرار می گیرند.

در فیلم "شهامت واقعی"، همه آنچه که معمولا در نوعی از  فیلم های وسترن اتفاق می افتد را مشاهده می کنیم. در اینجا هم به دار کشیدن محکومینی را می بینیم که جمعیت زیادی برای تماشای اعدام آنها گرد آمده اند. در اینجا هم هفت تیر کشی داریم و پرورش اسب و کمین نشستن  و دوئل و... در اینجا هم کشت و کشتار و خشونت حرف اول را می زند  و البته قهرمان اصلی هم مثل برخی از وسترن ها همچون "کت بالو" و "کالامیتی جین" و "چابکدست و مرده" و ...یک زن است که کم کم خود را وارد جمع وسترنرها می کند اگرچه در ابتدای کار حضور او را برنمی تابند ولی به تدریج خودش را تحمیل می کند تا اینکه حتی عنصر اصلی در نبرد آخرین هم خود اوست.

به نظر می آید برادران کوئن برای گرامیداشت ژانر وسترن به عنوان موثرترین نوع سینمای آمریکا که اسطوره های این سرزمین و فرهنگ آن را بیش از 100 سال است در اقصی نقاط جهان گسترانده ، به یکی از کامل ترین قصه هایش پناه برده اند که بیش از نیم قرن پیش در رمانی نوشته چارلز پورتیس منتشر شد و  چندین بار نیز جلوی دوربین سینما و تلویزیون رفت ؛ اولین بار  توسط هنری هاتاوی و در فیلم به همین نام "شجاعت واقعی" (که با عنوان "جوانمرد" در ایران به نمایش درآمد) با بازی جان وین (روستر کاگبرن)، کیم داربی (متی راس)، گلن کمپبل( لبیف) و جرمی اسلیت (تام چینی)  و یک بار دیگر در سال 1975 با برداشتی آزادتر بوسیله  استوارت میلر با نام "روستر کاگبرن"( در ایران تحت عنوان "مارشال" به نمایش درآمد) و بازهم با بازی جان وین و این بار کاترین هپبورن به نقش "ایولا گود نایت" که به جای متی راس در داستان قرار گرفته بود البته با سن و سال بیشتر.

رمان چارلز پورتیس  در دسامبر 1968 منتشر شد و مورد استقبال قرار گرفت و بلافاصله هال والیس ، آن را به کارگردانی هنری هاتاوی تهیه کرد. البته برخی کارشناسان سینمایی معتقدند که چارلز پورتیس ، اصلا رمان را به سفارش هال والیس و برای فیلم سینمایی نوشت. نکته قابل توجه آن بود که رمان و فیلم اقتباس شده  (که پروپاگاندایی بی پرده در تحسین اسطوره های وسترن محسوب می شد)در زمانی نوشته و ساخته شدند و برپرده سینماها رفتند که پیش از آن حتی جان فورد( به عنوان متعصب ترین وسترن ساز)  نیز در سال 1965 با فیلم "پاییز قبیله شاین" پنبه وسترنرها را زده بود. البته بایستی توجه داشت که هال بی والیس مانند امثال جری بروکهایمر فعلی ، یکی از تولیدکنندگان تبلیغاتی در سینمای هالیوود بود که آثاری همچون "کازابلانکا" و "شاهین مالت" را تهیه کرد که اغلب در تبلیغ ایدئولوژی آمریکایی بودند. ایدئولوژی که به قول سمیر امین متفکر مصری، برپایه منجی گرایی نژادپرستانه قرار داشت. (1)

اما اینکه چرا در آن زمان چنین اثر ایدئولوژیک تولید شد، بایستی نگاهی به شرایط سیاسی و اجتماعی آن روزهای آمریکا داشت ، همان روزهایی که ایالات متحده و ارتش آن ، به طور تمام عیار در جنگ ویتنام گیر کرده بود و  در حالی که روز به روز بر نیروهایش در هزاران مایل دور از مرزهای خود می افزود ، هر روز هم جنازه های بیشتری از سربازان آمریکایی به وطن بازمی گشت و دل آمریکاییان را خون می کرد. این درشرایطی بود که اخبار ابعاد گسترده جنایات یانکی ها در ویتنام ، رسانه های مختلف را فراگرفته و اسطوره نجات بخش آمریکایی در اذهان مردم دنیا به غارتگری ددمنش و حیوان صفت بدل گردیده بود و این پرسش به طور جدی برای  افکار عمومی به خصوص درون آمریکا مطرح بود که بچه های ما در آن سوی دنیا و در ویتنام چه می کنند؟

یادمان باشد در طول تاریخ حداقل یکصد سال اخیر ، همواره این سینمای تبلیغاتی و ایدئولوژیک هالیوود بوده که در بزنگاههای حساس به یاری سیاست های سلطه طلبانه آمریکا و شکست های فاجعه بار آن آمده و بسیاری از این فاجعه ها و شکست ها را در اذهان عمومی به برتری و پیروزی بدل ساخته و یا اصلا سعی داشته با داستان ها و ماجراهای انحرافی ، سایه فراموشی بر آن فجایع بیفکند. مثلا خیل آثاری که پیش و پس از تاسیس رژیم اسراییل ، در توجیه کوچ یهودیان آواره به سرزمین های مقدس ساخته شد( همچون "اکسدوس"  اتو پره مینجر) و یا انبوه فیلم های به اصطلاح کمدی پس از جنگ دوم برای التیام آلام خانواده هایی که عزیزانشان را در جنگی نامربوط از دست داده بودند و یا فیلم هایی که قبل و بعد از حادثه 11 سپتامبر 2001 برای زمینه چینی این حادثه( مانند "جاده آرلینگتن") و بعد برای بازگرداندن غرور آمریکایی ها(مثل"جاسوس بازی" تونی اسکات یا "سقوط بلک هاوک" ریدلی اسکات)  تولید شدند و یا فیلم هایی مانند "آپولو 13" ران هاوارد که رسوایی پروژه فضایی آپولو 13 را یک پیروزی برای آمریکاییان تصویر کرد و یا...

قصه جارلز پورتیس و فیلم  هال والیس نیز در سال 69-1968 در واقع همین خاصیت را داشت. یعنی در اوج بی اعتباری ارزش ها و اسطوره آمریکایی در جهان و سقوط آنچه همواره به عنوان منجی جهانی از آن می ساختند (به طوریکه حتی در خود ایالات متحده ، اسطوره های آمریکایی زیر علامت سوال رفته بود ) پدیده ای همچون "شهامت واقعی" بسیار می توانست به کمک سردمداران آمریکا بیاید تا مجددا خود را در عرصه امپریالیسم جهانی باز یابند. یادمان نمی رود که برای تقویت حضور آمریکا در جنگ دوم و حمایت مجدد آمریکاییان از این حضور ، فقط یک عکس قلابی و تبلیغ و پروپاگاندای بی سابقه ای رسانه ای بر آن ، توانست مجددا مردم آمریکا را فریب داده و دوباره به جنگ ترغیبشان نماید.( شرح این ماجرا را کلینت ایستوود چند سال پیش با فیلم "پرچم های پدران ما" و براساس فیلمنامه ای از پال هگیس جلوی دوربین برد.)

مقایسه شرایط سیاسی و نظامی  1968 آمریکا با امروز ، تشابهات بسیاری را در مقابل چشمان ناظر آگاه و پی گیر می گشاید ، از جمله اینکه امروز نیز ارتش ایالات متحده آمریکا (همراه متحدان ناتویی اش) در همان نوع باتلاقی گیر افتاده که در 1968 گرفتارش بود. فقط تفاوت آن است که باتلاق امروز با فاصله چند هزار مایلی از ویتنام در عراق و افغانستان به وجود آمده و البته آنچه در طی این 10 سال بر سر مردم این سرزمین ها و البته خود آمریکاییان آمده، بسیار هولناک تر از ویتنام و فجایع آن است. از همین رو ، امروز اسطوره و منجی آمریکایی آنچنان در نظر جهانیان و خود مردم آمریکا افول کرده که نانسی پلوسی (رییس کنگره آمریکا) دو سال پیش در جمع برخی نظامیان اعتراف کرد که دیگر آمریکا نمی تواند در دنیا دم از دمکراسی و حقوق بشر بزند!!


بنابراین بازسازی رمان نیم قرن پیش چارلز پورتیس و فیلم اقتباسی هال بی والیس و هنری هاتاوی توسط برادران کوئن به تهیه کنندگی اسکات رودین و استیون اسپیلبرگ (هر دو از تهیه کنندگان صهیونیست) در چنین شرایطی می تواند توجیه لازم را داشته باشد و همان چشم اندازی را تعقیب کند که 50 سال پیش مد نظر تولیدکنندگان هالیوود بود.

برادران کوئن هم حداقل در دو سه سال اخیر به خوبی نشان داده اند، برخلاف آنچه طی سالیان متمادی از خود نشان داده و فیلمسازانی طنز پرداز و خوش ذوق نمایانده بودند ، اما در واقع آنها نیز جزیی از سیستم فیلمسازی ایدئولوژیک هالیوود بوده و به اصطلاح در آب نمک خوابانده شده بودند تا در زمان مناسب برای حضور در صحنه های مورد نظر صاحبان قدرت و سرمایه در آمریکا فراخوانده شوند. آنها پس از آثار شوخ طبعانه ای مانند "وکیل هادساکر" و "لبوفسکی بزرگ" و "ای برادر کجایی؟"( که البته در این فیلم نتوانسته بودند ماهیت ایدئولوژیک خود را پنهان سازند) برای اولین بار در سال 2008 با فیلم "سرزمینی برای پیرمردها نیست" با اقتباسی از رمان مشهور کورمک مک کارتی ، گرایش علنی خویش را به سینمای ایدئولوژیک غرب ، آن هم از نوع آخرالزمانی اش بروز دادند که پس از سالها ، جوایز اسکار را هم نصیبشان ساخت.  پس از آن ، فیلم "بعد از خواندن ، بسوزان" فیلم مضحکه آمیزی در تبلیغ " نظریه توطئه" یا همان "TheoryConspiracy" مورد نظر متفکران غربی همچون سر کارل پوپر یهودی و یا دانیل پایپز صهیونیست بود.

و سال گذشته بیش از هر وقت دیگری ، فیلم برادران کوئن تحت عنوان "یک مرد جدی" ، بدون هرگونه پرده پوشی، حرف های ایدئولوژیک سازندگانش را بیان می کرد. آش آن قدر شور بود که هنگام برگزاری مراسم اسکار ، وقتی نوبت به اهدای اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد رسید و استیو مارتین(یکی از مجریان مراسم) برای معرفی یکی از کاندیداها به نام کریستوفر والتز ( که نقش یک افسر آلمان نازی را در تازه ترین فیلم کویینتین تارانتینو به نام "حرامزاده های لعنتی" بازی کرده بود) گفت :" کریس در فیلم  "حرامزاده های لعنتی " برای شکار ، در به در به دنبال یهودیان بود و از اینکه کمتر آنها را پیدا می کرد ، دچار افسردگی روحی شده بود!". استیو مارتین سپس به شوخی دستانش را رو به سالن و حاضرین در آن ( که همگی از بازیگران و عوامل و دست اندرکاران هالیوود بودند) باز کرد و گفت "...کریس..." به این معنی که بفرما این هم جماعتی از یهودیان که دنبالشان می گشتی!! در این لحظه دوربین به سرعت چهره برادران کوئن (که در سالن نشسته بودند) را نشان داد !!!

در واقع برادران کوئن دیگر همه نقاب های سینمایی و به اصطلاح روشنفکری و هنرمند بودن را کنار زده و چندی است که مستقیما به نمایش آرمان های ایدئولوژیک آمریکایی روی آورده اند که حتی این بار امثال استیون اسپیلبرگ(که همواره هویت صهیونی خودرا به نحوی از انحاء در آثارش به نمایش گذارده) هم با آنها همراه شده است.

این موضوع که برای انتقام خون پدران خود، تا قلب سرزمین های دیگران بتازیم و سوژه ها را در آنجا به جزا برسانیم همان تئوری معروف امپریالیستی است که برای توجیه لشکر کشی ها و تجاوزات نظامی به کار گرفته می شود. همان تئوری که به عنوان دلیل برای ورود ارتش آمریکا به جنگ ویتنام ارائه شد (براساس اظهارات و نوشته های ژنرال مک نامارا ، وزیر دفاع ایالات متحده در زمان آغاز جنگ ویتنام که در فیلم مستند "مه جنگ" ساخته ارول موریس نیز نمایش داده شد، دلیل اصلی حمله آمریکا به ویتنام شمالی ، ماجرای موهوم تهاجم قایق های توپدار این کشور به ناوهای آمریکایی در خلیج سایگون بوده که بعدا مشخص شد اصلا چنین حمله ای صحت نداشته است) و همان تئوری که امروز برای علت حضور سربازان ایالات متحده در عراق و افغانستان ذکر می گردد.(ظاهرا به خاطر انتقام خون قربانیان حادثه 11 سپتامبر 2001 )!

بنا بر گرایش معمول برادران کوئن به ساختار شکنی و عدم وفاداری به ژانر ، منطقی تر این بود برای بازسازی یک وسترن کلاسیک به سراغ فیلم های ساختار شکنانه ای همچون "پاییز قبیله شاین" جان فورد یا "زندگی و دوران قاضی روی بین" جان هیوستن و یا "جانی گیتار" نیکلاس ری بروند و نه وسترن استیلیزه ای همچون "شهامت واقعی" . تنها دلیل این بازسازی فقط می تواند آنچه باشد که پیش تر ذکر شد. خصوصا که اقتباس کوئن ها از این رمان بسیار وفادارانه تر از برداشت هنری هاتاوی در سال 1969 است ، چراکه هاتاوی در آن فیلم شخصیت روستر کاگبرن را ( به دلیل بازی جان وین) محور قرار داده بود و در نتیجه متی راس و انتقام وی چندان در مرکز قصه قرار نمی گرفت و بیشتر شجاعت و جوانمردی کاگبرن مطرح می شد اما در فیلم برادران کوئن ، این متی و انتقام اوست که محور اثر قرار گرفته و امثال روستر کاگبرن و لبیف و تام چینی و ...همگی در حاشیه قرار می گیرند که این به روح رمان پورتیس نزدیکتر به نظر می رسد.

اما این روحیه انتقام جویی تا آخرین نفس و تا درون خانه سوژه ها، ریشه در ایدئولوژی نژادپرستانه صهیونی و نهادهای برخاسته از آن مانند تشکیلات فراماسونری دارد که انجمن های به اصطلاح برادری هم خوانده می شوند و همین اطلاق برادری و انجام مراسم هم خونی که در آیین ماسونی صورت می پذیرد، انتقام افسارگسیخته تا نهایت توحش را مجاز می شمرد. مقایسه کنید با سیره و سلوک پیامبر خاتم ، حضرت رسول اکرم(ص) که پس از سالها مبارزه و درگیری و شهادت بهترین یارانشان، به هنگام فتح مکه انتقام نگرفتند و به همه مشرکین درون خانه هایشان امان دادند.

اما نگاهی به تاریخ ، حکایت از فجیع ترین جنایات پنهان و آشکار انجمن های فراماسونری به بهانه انتقام دارد. از قتل عام سرخپوستان قبیله شاین گرفته تا قربانیان گیوتین در انقلاب ماسونی فرانسه تا کشتار برده ها طی جنگ های انفصال آمریکا و تا همین جنایات بی حد و حصر رژیم صهیونیستی در لبنان و فلسطین و ...و تا ترورهای مخفیانه انجمن های فراماسونی مانند ایلومیناتی و یا کمیته مجازات و انجمن های تروریستی بهایی در تاریخ معاصر ایران.

حضور چنین روحیه ای در شخصیت  اصلی رمان چارلز پورتیس هنگامی برایمان قابل درک می شود که دریابیم براساس برخی اسناد و شواهد موجود ، پورتیس خود یک فراماسونر بوده است.

توجه کنید آغاز رمان و فیلم "شهامت واقعی" با این جملات است که توسط متی راس بازگو می شود:

"...بعضی مردم برداشت اشتباهی دارند و من را سرزنش می کنند که چرا به مراسم تدفین پدرم نرفتم. پاسخ من این است: من همان دلمشغولی های پدرم را داشتم که بایستی به آن می پرداختم ، او در یک صحن فراماسونی و توسط لژ دنویل دفن شد..."

جیمز دی تیلور ، استاد کمیسیون آموزش ماسونی در لژ بزرگ داکوتای جنوبی طی مقاله ای که در دوم آوریل 2011 در وب سایت "فوروم روشنایی ماسونی " درباره فیلم "شهامت واقعی" و رمان چارلز پورتیس نوشت، آن را "شهامت ماسونی" نامید و نوشت که در واقع خصوصیات فراماسونری فرانک راس(پدر متی) در دخترش بازتاب پیدا کرده است. او انتقام جویی متی را تا آخرین مرحله می ستاید و ادامه می دهد که :

"...هوشمندانه یا غیر هوشمندانه ، متی راس ، مدل حقیقی پدرش است ؛ درستکار و با شخصیتی قوی ..."


در خود فیلم "شهامت واقعی" و در صحنه ای که متی راس در اتاق طبقه بالای خانه مادر بزرگش ، یادگارهای پدرش را می کاود، در میان آنها یک علامت مشخص فراماسونری( پرگار و گونیا) را مشاهده می کنیم. پس از آن نیز به هنگام دیدن جسد پدر، متی به یارنل می گوید که پدرش را در صحن ماسونی به خاک بسپارد.

ماسون بودن چارلز پورتیس ، آن هنگام قطعی می شود که بدانیم وی در سال 1985 ، رمانی به نام "خدایان آتلانتیس" نوشته که در آن یک انجمن مخفی ماسونی ، اسرار پنهان سرزمین گمشده آتلانتیس را به عنوان سرزمین موعود و یکی از باورهای صهیونی افشاء می سازد.

 

------------------------------------------------------------------------------

پانوشته:

1-سمیر امین در توضیخ دیدگاه خود در باره فرهنگ سیاسی آمریکایی می نویسد:

"اصلاحات دینی در مسیحیت ، [مشروعیت] عهد عتیق را احیاء کرد، همان [مشروعیتی] که کاتولیسیسم و کلیسای ارتدوکس آن را به حاشیه رانده بودند. به حاشیه راندن عهد عتیق توسط کاتولیسیسم ، هنگامی صورت گرفت که مسیحیت با قطع رابطه با یهودیت تعریف شد. اما پروتستانها بار دیگر جایگاه مسیحیت را به عنوان جانشینِ راستین یهودیت احیا کردند. شکل مشخص پروتستانتیسمی که به آمریکا آمد [در نیوانگلند ، شمال شرقی آمریکا] تا همین امروز ایدئولوژی آمریکایی را شکل می بخشد. ابتدا، این ایدئولوژی، با رجوع به نصّ کتاب مقدس ، مقهور کردن قارهء جدید را مشروعیت بخشید.(در گفتار [فرهنگی[آمریکای شمالی، مضمون توراتی ـ انجیلیِ تسخیرِ خشونت بارِ ارض موعود توسط اسرائیل مدام تکرار می شود.) سپس ، آمریکا مأموریتی را که از سوی خدا به آن محول شده بود به سراسر پهنه عالم تعمیم داد. مردم آمریکای شمالی خود را «قوم برگزیده» به شمار می آورند ـــ در عمل مترادف اصطلاح فاشیستی نژاد برتر («هِرن فولک») در زمان نازی ها در آلمان. این همان خطری است که ما امروزه با آن روبرو هستیم. و به همین دلیل است که امپریالیسم آمریکایی (نه «امپراتوری») به مراتب درنده خوتر از امپریالیسم های پیشین است که اکثرشان هرگز مدعی نبودند که مأموریتی الهی را به اجرا گذاشته اند."