وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۸ مطلب با موضوع «نقد فیلم» ثبت شده است


  اگه می خوای تو دنیا جنگ نباشه

باید روح انسانی را نابود کنی !   

 

 

 

 

جمله ای که عنوان این مطلب قرار گرفته ، نظر نگارنده نیست ، بلکه حرف اصلی فیلم "تهاجم" است که چهارمین برداشت از رمان معروف جک فینی تحت عنوان "ربایندگان جسد" محسوب می شود. فیلم نخست در سال 1956 با نام "هجوم ربایندگان جسد" توسط دن سیگل ساخته شد و فیلم دوم را با همین نام ، فیلیپ کافمن در سال 1978 ساخت. ابل فرارا ، کارگردان سومین نسخه بود و اینک الیور هرشبیگل ، کارگردان آلمانی الاصلی که او را با فیلم "سقوط" (مربوط به دوران حکومت و مرگ هیتلر ) در سال 2004 می شناسیم که نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان هم شد. 

 اما در کنار وی نام "جیمز مک تیگ" نیز به عنوان کارگردان به چشم می خورد که در بسیاری از فیلم ها مانند سه گانه "ماتریکس" کارگردان واحد دوم بوده ( و احتمالا جوئل سیلور ، تهیه کننده که در "ماتریکس "ها هم همین سمت را داشت ، وی را به همکاری دعوت کرده) و گفته می شود ، بعد از اینکه هرشبیگل ، فیلم را زیادی هنری از کار درآورده بوده ، جناب مک تیگ به کمک فراخوانده شده تا چند صحنه تعقیب و گریز و به اصطلاح اکشن هم به آن اضافه کند ، مبادا تماشاگر پاپ کورن خور آخر هفته ، وسط فیلم خوابش بگیرد. گویا صحنه های پر هیجان آخر فیلم ، یعنی اتومبیل رانی های نفس گیر قهرمان فیلم با آدم بدها را همین جناب طراحی و اجرا کرده است.

اما فیلم "تهاجم" از نوع آثار زامبی گونه است به این معنی که باز هم ویروسی خطرناک ، در میان جامعه اپیدمی شده و هر کس به راحتی و با عطسه یا آب دهان ، دیگران را مبتلا می سازد. اصل ویروس از سقوط ناگهانی یکی از شاتل های فضایی به کره زمین منتقل می شود. ولی این ویروس ویژگی که دارد (برخلاف خصوصیت وحشی کردن آدم ها در فیلم های زامبی ها) ، انسان ها را بسیار آرام می سازد ، بطوریکه از هرگونه احساس خالی می شوند و به تعبیری روح انسانی خود را از دست می دهند. نیکول کیدمن در این میان ، نقش دکتر روانپزشکی به نام کارول را بازی می کند که از شوهرش ( که از قضا یکی از مسئولین برخورد با بیگانه های فضایی است) طلاق گرفته و با پسرش ، الیور زندگی می کند به علاوه اینکه دوستی به نام بن (با بازی دنیل کریگ) دارد که احتمالا در آینده نزدیک مزدوج خواهند شد. اما ویروس مزبور همه را دچار می کند به جز کارول و پسرش ( که به دلیل ابتلا قبلی به سرخک دچار نوعی مصونیت شده و همین مصونیت وی ، راه حل مقابله با ویروس مزبور را به دکتر گالنو که برروی این پروژه تحقیق می کند ارائه می دهد) و کارول هم اگرچه مورد تهاجم مبتلایان قرار گرفته  ولی از آنجا که در صورت نخوابیدن از تکثیر ویروس در خون جلوگیری به عمل می آید ، سعی می کند برای ممانعت از تکثیر ویروس در بدنش ، نخوابد که البته کار دشواری است و چندبار کنترلش را از دست می دهد.

اما اساس داستان اینجاست که با رواج ویروس مورد بحث که هرنوع احساسی را از انسان ها سلب می کند و آنها را همچون یک روبات در می آورد ، کم کم وقایعی مثل جنگ و کشتار و ترور از جهان رخت برمی بندد. اخبار تلویزیون اطلاع می دهد که کره شمالی ، آخرین کشوری است که قرارداد صلح امضاء کرده و همچنین نیروهای ارتش آمریکا از عراق و افغانستان ، شروع به عقب نشینی نموده اند. صلح و آشتی در بسیاری از نقاط جهان برقرار می شود. ولی تنها اشکالی که وجود دارد ، آدم ها دیگر هیچ احساس و عشقی ندارند.

بن که خود نیز مبتلا شده ، خطاب به کارول می گوید :"...مگر تو نمی گفتی که آرزو داری همه آدم ها مانند ردیف درخت ها در کنار هم در آرامش و صلح به سر ببرند؟"!!! او ادامه می دهد :"حالا دیگه جنگ و کشتاری وجود نداره..."

اما کارول در مقابل او و همه مردم شهر مقاومت می کند. چرا؟ این پارادوکسی است که فیلمساز در فیلم برای تماشاگر بوجود می آورد. آیا آرامش را می طلبد با زندگی بدون روح و احساس یا اینکه به قول دکتر گالنو ، خوب یا بد همان آدم همیشگی باشد با جنگ و کشتار و ترور و وحشت؟ البته این تئوری  و اندیشه ای است که سازندگان فیلم "تهاجم" ارائه می دهند که اگر بخواهیم همین آدم با روح و احساس باشیم ، بایستی جنگ ها و فجایع انسانی در عراق و یا قتل عام و نسل کشی دارفور سودان را نیز بپذیریم. آنها می خواهند این گونه به مخاطب خود القاء نمایند که اگر طالب صلح و آشتی و آرامش هستید ، بایستی از روح انسانی خود چشم بپوشید!

در پایان فیلم ، این جنگ ها و تجاوزات و ایجاد وحشت ، جزیی از طبیعت انسان نمایانده می شود که بایستی آنها را پذیرفت. آیا این همان تئوری حاکمان جنگ طلب امروز آمریکا نیست که تجاوز خود به افغانستان و عراق و کشتارهای وحشیانه در این دو کشور را بخشی از طرح حفظ امنیت  جهانی قلمداد می کنند؟ آیا این همان توجیه سردمداران میلیتاریست آمریکا نیست که خروج از عراق را (علیرغم خواست جامعه جهانی) مصادف با تقویت نیروهای شر و ضد بشری می دانند؟ همچنانکه در فیلم "تهاجم" نشان داده می شود ، در صورتی  که آن ویروس بیگانه روح انسانی را نابود کرده ، ارتش آمریکا از عراق و افغانستان خارج می شود! آیا فیلم "تهاجم" صلح طلبی و مقابله با جنگ و تجاوز را همچون ویروسی فرض نکرده که آدم ها را از روح و احساس خالی می نماید. در واقع  فیلم "تهاجم" نیز  اگرچه ظاهری علمی – تخیلی دارد ولی از دیگر آثار  توجیه گر حضور نظامی گرایانه آمریکا در خاورمیانه به شمار آمده  و هرگونه اندیشه و تئوری صلح را با برچسب ویروسی که از سوی بیگانه ها در جامعه تزریق شده ، سرکوب می نماید.

تفکر جنگ طلبی از ایدئولوژی حکمرانان امروز آمریکا می آید."ایدئولوژی آمریکایی" عنوان مقاله معروفی است از سمیر امین ، اقتصاددان مصری ـفرانسوی. این مقاله نخستین بار پنج سال پیش در روزنامه الاهرام به چاپ رسید. سمیرامین در ابتدای مقاله با صراحت به خوانندگان خود هشدار می دهد که خودفریبی را کناربگذارند و عباراتی چون «دوستان آمریکایی ما»را به کار نبرند. قصد او آن است که نشاندهد در کشورهای توسعه نیافته ای نظیر مصر، آمریکا هرگز نمی تواند در چهره دوستظاهر شود. آمریکا همیشه دشمن باقی خواهد ماند. در اثبات این نظر ، او به فرهنگسیاسی آمریکا می پردازد و آن را چنین تعریف می کند:"فرهنگ سیاسی محصول دراز مدتِ تاریخ است. از این رو، فرهنگ سیاسی در هرکشور ،مختص همان کشور می باشد. فرهنگ سیاسی آمریکایی توسط فرقه های افراطیِ پروتستان درنیوانگلند (شمال شرقی آمریکا) شکل گرفت. این فرهنگ سیاسی علاوه بر این جنبه دینی،با این ویژگی ها مشخص می شود: قتل عام بومیانِ قاره آمریکا ، به برده کشیدنآفریقاییان، و ایجاد اجتماعات متعددی از مهاجران که ، مرحله به مرحله، طی قرننوزدهم به قاره آمریکا رفته اند و میان شان افتراق های قومی وجود داشته است."

سمیر امین در توضیح دیدگاه خود در باره فرهنگ سیاسی آمریکایی می نویسد: "اصلاحاتدینی در مسیحیت ، [مشروعیت] عهد عتیق را احیاء کرد، همان [مشروعیتی] که کاتولیسیسمو کلیسای ارتدوکس آن را به حاشیه رانده بودند. به حاشیه راندن عهد عتیق توسطکاتولیسیسم ، هنگامی صورت گرفت که مسیحیت با قطع رابطه با یهودیت تعریف شد. اماپروتستانها بار دیگر جایگاه مسیحیت را به عنوان جانشینِ راستین یهودیت احیا کردند. شکل مشخص پروتستانتیسمی که به آمریکا آمد [کلیسای انجیلی یا اوانجلیست ها ] تاهمین امروز ایدئولوژی آمریکایی را شکل می بخشد. ابتدا، این ایدئولوژی، با رجوع بهنصّ کتاب مقدس ، مقهور کردن قاره جدید را مشروعیت بخشید. (در گفتار فرهنگیآمریکای نئو محافظه کاران اوانجلیست ، مضمون توراتی ـ انجیلیِ تسخیرِ خشونت بارِ ارض موعود توسط اسرائیلمدام تکرار می شود) سپس ، آمریکا مأموریتی را که از سوی خدا به آن محول شده بود بهسراسر پهنه عالم تعمیم داد. اوانجلیست ها خود را «قوم برگزیده» به شمار میآورند ـــ در عمل مترادف اصطلاح فاشیستی نژاد برتر («هِرن فولک») در زمان نازی هادر آلمان. این همان خطری است که ما امروزه با آن روبرو هستیم. و به همین دلیل استکه امپریالیسم آمریکایی (نه «امپراتوری») به مراتب درنده خوتر از امپریالیسم هایپیشین است که اکثرشان هرگز مدعی نبودند که مأموریتی الهی را به اجرا گذاشته اند."شاید با این تفسیر  متفکر معروف فرانسوی – مصری بتوان دلیل ساخته شدن فیلم هایی مثل "تهاجم" را بهتر درک کرد. 

جهانی در میدان گلادیاتورها     

 

 

بعد از فیلم هایی همچون "نمایش ترومن" و "اد تی وی" که در آنها زندگی خصوصی افراد ، ملعبه دست گردانندگان رسانه های امروز دنیا نشان داده می شد ، اینک در فیلم تکان دهنده "محکوم" نوبت آن است که توسط همین رسانه های مدعی آزاد اندیشی و دمکراسی ، کاربران اینترنت در سراسر  دنیا  همچون  تماشاچیان  نبردهای وحشیانه و غیر انسانی گلادیاتورهای روم باستان ، این بار در هزاره سوم میلادی و در عصر تکنولوژی به نظاره مبارزه تا سرحد مرگ عده ای محکوم بنشینند و برای دریده شدن و پاره پاره شدنشان کف بزنند و سوت بکشند!

ماجرا از آنجا آغاز می شود که یک تهیه کننده تلویزیونی ، گروهی تشکیل می دهد تا با انتخاب 10 محکوم به مرگ در زندان های آمریکا از سراسر جهان (معلوم نیست که زندان های متعلق به آمریکا درنقاط دیگر دنیا چه می کند؟!!) آنها را به جزیره ای دور افتاده انتقال داده که تا سر حد مرگ با یکدیگر بجنگند و آنکه در پایان زنده می ماند ، شانس زندگی آزادانه را پیدا کند! قرار می شود که از تمام مراحل جنگ و جدال تن به تن مذکور ، تصاویر زنده گرفته شده و همزمان و به طور مستقیم بر روی فضای اینترنت برای سراسر جهان پخش شود. نام چنین اقدام قرون وسطایی را هم "سرگرمی" می گذارند.

محکومان به مرگ از زندان های آمریکا در کشورهایی مانند "السالوادور" انتخاب می شوند و به جزیره مذکور منتقل می گردند. جزیره ای که در سرتاسر آن دوربین های تصویربرداری نصب شده و ایستگاهی سیار با پوشش دادن همه آن تصاویر ، آنها را با اینترنت به اقصی نقاط جهان می فرستد. در بین محکومان فوق ، "جک کنراد" به خاطر انجام ماموریتی  برای ارتش آمریکا در السالوادور ، گرفتار شده و همچنین یک زوج مکزیکی که در دفاع از خود به مرگ محکوم شده اند ، وجود دارند.  افراد دیگری هم هستند ، یک سیاه پوست ، یک ژاپنی که قهرمان هنرهای رزمی است و یک انگلیسی سادیست که عشق زجر دادن انسانها را دارد. برنامه شروع می شود و در نهایت هریک 30 ساعت فرصت دارند تا 9 تن دیگر را به قتل رسانده و امکان آزادی بیابند. چرا که پس از 30 ساعت ، یک چاشنی به پای آنها بسته شده که منفجر خواهد گردید. ضمن اینکه برای نابودی هریک از آنها ، کافیست چاشنی فوق از محل خود خارج شود ، چنانچه چند نفرشان به همین روش کشته می شوند. اما همه محکومان  نیز در پی کشتن دیگران نیستند از جمله جک کنراد به به دنبال راه گریزی است یا  زوج مکزیکی که فقط در کنار هم بودن را می طلبند و یا فرد سیاهپوست ...  

از همین روست که  در همان برخورد اول ، تکلیف را مشخص می کنند و به دنبال راهی برای گریز می گردند. ولی بقیه فقط به دنبال آزادی مورد نظر گردانندگان آن نمایش گلادیاتوری هستند ، پس  صحنه های بسیار فجیع و رقت باری در تکه پاره کردن یکدیگر بروز می دهند که همین صحنه ها باعث افزایش سرسام آور کاربران وب سایت مزبور شده و در زمان کوتاهی آن را به 4- 5 میلیون نفر می رساند. اما آن صحنه های درنده خویی ، برخی همکاران تهیه کننده مذکوررا آنچنان منقلب می نمایند که بعضا در اعتراض به ادامه نمایش فوق قصد کناره گیری دارند. آقای تهیه کننده ، با توجیه اینکه ، همه اینها فقط یک سرگرمی است ، سعی در ساکت کردن معترضین دارد ولی در نهایت خودش نیز وارد این نبرد گلادیاتوری شده و به همراه بادی گارد خود ،  به جان معترضین افتاده و به همان روش های وحشیانه ، آنان را به قتل می رساند!

فیلم "محکوم" از یک سو نمایش فاجعه ای است که امروزه در جهان رسانه های به اصطلاح آزاد می گذرد. رسانه هایی که با عناوینی همچون "سرگرمی " ، "جذب مخاطب" و "ارتباط آزادانه" تمامی موازین انسانی و اخلاقی  را زیر پای می گذارند و حقایق را آنچنان قلب می کنند که مخاطب هایشان نتوانند ، واقعیات جهان پیرامون را دریابند ، همچنان که آن تماشاچیان عصر قیصرها و سزارهای روم باستان ، همچون گوسفند ، نمایش به جان هم انداختن بردگان توسط امپراطور را به تماشا می نشستند.اما امروز گویااین مخاطبان رسانه ها هستند که به صورت برده هایی مات و مبهوت ، تحت سلطه امواج ریز و درشت قرار گرفته اند تا هر بازی و نمایشی که دیگران می خواهند را ناگزیر ببلعند  و بهره های لازم را نصیب چرخانندگان خیمه شب بازی های قرن بیست و یکمی بنمایند. اگرچه همواره عده ای به این وضعیت معترضند .

فی المثل اخیرا تعدادی از گروه های ضد جنگ آمریکایی با انتشار توماری بر روی اینترنت، از آن چه "سیاست جنگ طلبانه شبکه خبری فاکس نیوز علیه ایران" می نامند، انتقاد کرده اند. این گروه ها با تهیه گزارشی ویدئویی از پوشش خبری فاکس نیوز می گویند، این شبکه با پخش اخبار جهت دار سعی دارد افکار عمومی آمریکا را برای حمله احتمالی به ایران آماده کند.کریس سیمپسون استاد دانشکده ارتباطات دانشگاه اَمریکن در واشنگتن،عملکرد رسانه های خبری آمریکا را در هفته های پیش از اشغال عراق تاسف آور می داند.او گفته است :"فکر می کنم رسانه های آمریکا در انجام وظیفه خود در برابر مردم آمریکا کوتاهی کردند."

سیمپسون با اشاره به سرایط سیاسی جامعه آمریکا پس از حملات یازدهم سپتامبر 2001 می گوید رسانه ها در دوره پیش از جنگ عراق به خاطر شوک ناشی از این حملات و نگرانی از کم شدن اعتبارشان نزد مخاطبانی که کشورشان را مورد هجوم تروریست ها می دیدند، بدون توجه به رسالت حرفه ای خود سخنان دولت را تکرار می کردند. او ادامه می دهد : "در آن شرایط بیشتر رسانه های جمعی بدون به چالش کشیدن ادعای دولت بوش درباره عراق، آن را تکرار کردند. در آن زمان فاکس نیوز به بلندگوی دولت تبدیل شده بود و سایر رسانه ها می خواستند از آن عقب نیفتند. بسیاری از این رسانه ها به اشتباه خود اعتراف کرده اند.

حتی روزنامه نیویورک تایمز با انتشار گزارشی تحلیلی عملکرد آن دوره خود را زیر سوال برده است."کریستین امانپور، خبرنگار شبکه خبری CNN هم در یکی از مصاحبه های خود که در گزارش ویدئویی مذکور  استفاده شده، به دنباله روی شبکه خود از فاکس نیوز اشاره کرده است.به گفته امانپور، سی ان ان در آستانه جنگ عراق "مرعوب دولت و سربازان پیاده اش در فاکس نیوز شده بود!"

زندانیانی که در فیلم "محکوم" در آن جزیره متروک و دورافتاده مانند حیوانات رها می شوند تا همدیگر را بدرند و پاره کنند ، در کادر همین رسانه  به گونه ای نمایانده می شوند گویی که واقعا در سطح همان حیوانات وحشی هستند و مستحق مرگ. و در واقع اینکه در چنین رقابتی ، یکی از آنان فرصتی برای بازگشت به زندگی پیدا می نماید ، انگار لطفی بیکران در حق این محکومان به مرگ جلوه داده می شود! نکته جالب اینکه فقط هنگامی که این زندانیان با یکدیگر درگیر شده و به جان هم می افتند ، تصاویرشان برروی اینترنت قرار می گیرد و در زمانی که در میان حیرت گردانندگان نمایش مذکور ، با هم کنار آمده و  برای کشتن یکدیگر تلاشی به خرج نمی دهند ، در بایکوت خبری و تصویری قرار می گیرند!

این همان رفتار و روشی است که رسانه های حاکم دنیای امروز برای نشان دادن مخالفین صاحبان و سرمایه داران خویش به کار می گیرند و  تنها به آگراندیسمان ، نقاط ضعف و پروپاگاندای اخبار غیرواقعی و شایعات درباره آنها می پردازند. نوام چامسکی ، متفکر و اندیشمند آمریکایی در مورد نقشی که توسط حاکمان جهان غرب برای رسانه ها ترسیم شده ، می گوید :"... یک قرن طول کشید تا صاحبان سرمایه در امریکا و انگلیس به این نتیجه رسیدند که از راه خشونت نمی توانند جلوی مطالبات مردم را سد کنند و به شیوه های جدید سرکوب روی آوردند. درواقع صنایع نوینی بوجود آوردند که صنعت تولید افکار عمومی و رضایت عمومی نام دارد و این کار را به شیوه های مختلف مثلا از طریق کنترل رسانه ها انجام می دهند. وقتی تلویزیون را روشن می کنید، با شیوه های سطحی برخورد با زندگی روبرو می شوید. مردم مدام تحت این تبلیغات قرار دارند که فقط بدنبال منافع خودشان باشند. جامعه به این معنا کاملا اتمی شده است.."

اما فیلم "محکوم" در اواسط خود ، به تدریج غیر انسانی بودن نمایشی که در جریان است و تماشاگران آن از طریق اینترنت ، لحظه به لحظه افزایش می یابند را بروز داده و نمایان می سازد. فی المثل در صحنه های دلخراش شکنجه و کشته شدن فجیع زن و مرد مکزیکی به وسیله مرد سادیست و همدست ژاپنی اش که حتی تاسف بعضی همکاران تهیه کننده را هم برمی انگیزد ، به خوبی ظالمانه بودن این شوی اینترنتی هویدا می شود و مهمتر آنکه نشان می دهد چگونه انواع و اقسام وسایل ارتباطی در اشکال گوناگون می تواند در خدمت منافع زورمندان و زرسالاران و تزویرگران قرار گیرد.  تاسف آن هنگام بیشتر می شود که وقتی مرد سادیست ، ظاهرا همه رقیبانش را به قتل می رساند و حتی محل استقرار گروه تهیه برنامه را هم به آتش می کشد ، در مقابل "جک کنراد" می گوید که از کماندوهای ارتش به شمار می آمده و برای عملیات ویژه تعلیم دیده بوده و تمامی این سبوعیت را از دوران بسیار سخت عملیات ارتش در کشورهای دیگر ، کسب کرده است. در واقع او هم یک قربانی مشترک  میلیتاریسم  و رسانه های امروز جهان است. جهانی که خشونت برایش ، مانند نان شب واجب می نمایاند.

شاید به نظر برسد که هر آنچه در فیلم "محکوم" به تصویر در می آید ، تنها یک داستان و قصه و در نهایت فقط یک فیلم است. اما حجم عظیم نمایش خشونت افسارگسیخته در فیلم های امروز جهان ، یک توهم نیست. همان خشونتی که به قول برخی روانشناسان و کارشناسان جامعه ، باعث و محرک خشونت های درون جامعه است ، اگرچه می تواند بازتاب بلافصل آنها نیز باشد. شاید کشت و کشتار درون فیلم "محکوم" ، نمایشی بیش به نظر نیاید ، اما قتل سالانه بیش از 11 هزار نفر با گلوله در آمریکا  و فجایعی مانند کشتار ویرجینیا تک و کلمباین ، قصه و داستان نیست. شاید جمع کردن مخاطبان جهانی در میدان گلادیاتورگونه ای که رسانه ها در فیلم "محکوم" پدید آورده اند ، به قول آن تهیه کننده فقط یک سرگرمی به نظر برسد ، اما نمایش قتل و جنایاتی که هرروز در سرزمین هایی مانند عراق و افغانستان و فلسطین و ...اتفاق می افتد و شبکه های عظیم تلویزیونی بوسیله  ماهواره  ، صدها میلیون نفر در دنیا را محو و مبهوت تصاویرش می گردانند تا تماشاگرانشان را زیاد کنند ، افسانه نیست. اگرچه جنگ ها و اشغال ها در دنیا فقط برای نمایشات رسانه ای به راه نمی افتد و هزاران منافع نامشروع سیاسی  و اقتصادی و فرهنگی در پس پرده آنها نهفته ولی قطعا نمایشات رسانه ای از خشونت و قتل و کشتار و تحریف واقعیات و حقایق می تواند به شدت زمینه ساز همان جنگ ها و اشغالگری ها باشد ، چنانچه تا امروز چنین بوده است. 

فرانکشتاین فورد کاپولا 

 


ساخته شدن فیلمی توسط یک سینماگر مشهور  همچون فرانسیس فورد کاپولا (یکی از 5 بنیادگذار هالیوود نوین در دهه 70 میلادی) آن هم پس از 10 سال ، خود به خود می تواند علاقمند سینما را به تماشای فیلم "جوانی بدون جوانی" جذب نماید. به خصوص تماشاگری که هنوز تصاویر فیلم هایی مانند 3 قسمت "پدر خوانده" ، " اینک آخرالزمان" و "دراکولای برام استوکر" را در ذهنش مرور می کند.

کاپولا همچون برخی آثار آخرش ("باران ساز" جان گریشام ، "دراکولای برام استوکر")   بازهم به سراغ ادبیات رفته و این بار به ورطه داستان های عرفانی گام گذارده و سراغ "میرچا الیاده" را گرفته است.

اما "میرچا الیاده" در داستان "جوانی بدون جوانی" مانند سایر رمان هایش به اسطوره های بشری و رابطه انسان امروز با آنها می پردازد. آدم ها در این داستان در زمان و مکان سیر می کنند تا نقاط مشترک آن را پیدا نمایند. اشتراکاتی  که شاید عشق باشد و شاید کشتار و نابودی و مرگ.آنچنانکه یکی از الهه زندگی و مرگ در اعماق تاریخ می گوید و دیگری از فاجعه اتمی آینده  بشریت.

دومینیک ماته (تیم روث) استاد دانشگاهی در بخارست رومانی (همان جایی که خود میرچا الیاده هم رشد کرده و درس خوانده) بر اثر صاعقه ای ناگهانی ، 30 سال جوان تر می شود و زندگی عجیب و غریبی می یابد ، از جمله اینکه برخی زبان های ناشناخته را درک می کند و از آن پس با همزادش یا خود غیر واقعی اش ، دمخور می شود و عجیب تر آنکه در خواب واقعیت را پیش بینی کرده و کتاب ها را بدون خواندن ، می فهمد. او با دختری به نام ورونیکا مواجه می گرددکه بسیارشبیه عشق سابقش لائورا است.ورونیکا نیز در اثر اصابت صاعقه ای متحول شده و بدنش به مکان ارواح باستانی تبدیل می شود. او برعکس دومینیک که در پیری جوان شده ، در سن 25 سالگی و در جوانی ، دچار پیری زودرس می گردد!

فرانسیس فورد کاپولا پیش از این نیز درگیر مسئله انتقال پیری و جوانی و تعامل بین این دو مقوله بحث انگیز تاریخ بشر بوده است. مقولاتی که از درونش ، فلسفه فنا و جاودانگی بیرون می تراود و بحث های مطولی می طلبد که جایش در این مقاله نیست.

 کاپولا در فیلم "پدر خوانده " نگاهی دراماتیک به این قضیه دارد. دون کورلئونه در حالی روبه مرگ می رود و بر زمین می افتد که مایکل جوان با حفظ همه خصوصیات وی ، به عرصه مافیا گام می گذارد ، گویی این روح پدرش است که در وی حلول کرده است و بازنگری کاپولا در قسمت دوم به پروسه پدرخوانده شدن دون کورلئونه  از سنین جوانی و زمان مهاجرت به آمریکا ، نگاهی دیگر به مقوله مرگ و زندگی و جوانی و پیری است که علیرغم مرگ دون کورلئونه در قسمت قبلی،تماشاگر با کمال رغبت ، به نظاره سیر زندگی و رشد او می نشیند گویی با قصه حال وی مواجه است.

سرهنگ کورتس فیلم "اینک آخرالزمان" نیز انگار که در بی زمانی و لامکانی حضور دارد. مرز کامبوج و ویتنام و دلتای سایگون گویی که در ته دنیا واقع شده و آن تصاویر سوررئالیستی از پایگاه سرهنگ و افرادش و طرز رفتار وی و به ویژه تعابیر شبه فلسفی اش از مرگ و زندگی ، باز حکایت همان دغدغه همیشگی کاپولا به نظر می آید.

"دراکولای برام استوکر" که شاید اولین سفر کاپولا به رومانی (آن هم ترانسیلوانیا) پیش از "جوانی بدون جوانی" باشد ، خود حکایت عجیبی از جوانی و پیری است . کنت دراکولا ، شوالیه دلیری که بر اثر عصیان علیه کلیسا ، عمر جاودانی پیدا کرده و با خون خواری جوان می ماند در پی رسیدن به محبوبی که خودکشی اش ، اساس انحراف او را رقم زده بود ، پیر شده و می میرد و پس از مرگ به هیبت جوانی اش باز می گردد.

و بالاخره "جک" که رشد غیر عادی پیدا کرده و در کودکی ، ناگهان خود را بزرگسال می یابد. او در حالی که فقط 10 سال دارد و در کلاس چهارم درس می خواند ، سر و شکل و هیکل مردی 40 ساله را نشان می دهد اگرچه  همان رفتار و سکنات پسر بچه 10 ساله را داراست.

شایداز همین رو کاپولا محو داستان الیاده شده که او دل مشغولی چالش جوانی و پیری را با فلسفه مرگ و زندگی مورد علاقه اش ، یکجا به هم آمیخته و اثری دشوار پدید آورده  که انسان را در خوشیبنانه ترین حالت نیز دچار تردید و شک می گرداند. 

صاعقه از آدم های الیاده /کاپولا در "جوانی بدون جوانی" گویا فرانکشتاین هایی  می سازد که بدون اراده و خواست خود ، از قدرت خارق العاده ای برخوردار گردیده اند. مضاف براینکه فی الحال ، در اعماق تاریخ سفر می کنند و جلو و عقب می روند تا شاید پیامی را منتقل سازند. اما آن پیام تاریخی که ورونیکا از قول مصری های باستان و سومری ها و عیلامی ها نقل می کند و دومینیک با زبانی عجیب و غریب ، آینده ای تاریک و پس از آن امید بخش را نوید می دهد ، چیست؟

دومینیک در یکی از صحنه های میانی فیلم که به سال 1955 رسیده با همان زبان عجیب و غریب می گوید : "...حقایقی را شرح می دهم که جرات نوشتنش را ندارم ، جنگ اتمی قریب الوقوع ، تمدن های بسیاری را ویران می کند که بدون شک موجب گسترش بدبختی بوده  و در تاریخ بی سابقه است. عقب ماندگی جهانی ...اما مدارک من ، اشراف به آینده و چاره ناامیدی است. اینکه نقطه قوت بشریت ظهور می کند و سرانجام پس از آن تاریکی ، نور برجهان حکمفرما می گردد و عنصر بشریت از ماهیت انسان اولیه بیرون می آید..."( در اینجا به طور باورنکردنی جناب میرچا الیاده و البته فرانسیس فورد کاپولا ، عقاید بنیادگرایان انجیلی را مبنی بر جنگ خانمان سوز آخرالزمان و کشتار و همه سوزی نوع بشر در دهان قهرمان داستان خویش می گذارند و از زبان وی به تبلیغ آن می پردازند.)

و نکته جالب آنکه دومینیک خطاب به پزشک معالجش اظهار می دارد ، برای یک عملیات انتخاری (احتمالا علیه رژیم هیتلری که حاکم است) به رومانی آمده است.

شاید از همین روست که ورونیکا ، مدام پیام اسطوره های باستانی را قرائت می کند و حتی به دورانی می رسد که آدم ها زبانی به جز سکوت برای ارتباط با یکدیگر نداشتند.

و طبیعی است که آنها  در جهانی عاری از عشق و وصل و آرامش ، حامل پیام های هراس آوری از جنس جنگ ونیستی و مرگ باشند. "روپینی" اسطوره ای باستانی که با زبان سانسکریت از دهان ورونیکا سخن می گوید ، سالهاست که در غاری در ابالت اوتار پرادش (مکان بسیاری از شورش های هندوها) مرده و با رسیده گروه درمانی ورونیکا به آن غار ، تنها یادداشتی نامفهوم از وی باقی مانده که پودر می شود و جمجمه ای پوسیده .

الیاده و کاپولا سعی دارند در این سفرهای زمانی ، نگاهی شبه عرفانی به سبک و سیاق مد امروز نیز چاشنی نمایند اما عرفان جاری در حکایت الیاده / کاپولا از همان نوع عرفان های رایج و آمیزه ای از آموزه های هندویی و اندیشه های ظاهرا اشراقی  غرب است که در تعالیم امثال اوشو و شکل امروزین "یوگا" تجلی می یابد.

 نکته قابل تامل در این نوع استحاله فکری ، انتساب این مدل عرفان و یوگا از سوی برخی فرقه های مرموز و پنهان مانند "کابالا"(موسوم به تصوف یهود) به خود است که حتی در برخی وب سایت هایشان نیز به وضوح درج شده است. این مدل عرفان دگردیسی یافته را در برخی آثار اخیر هالیوود می توان ردیابی نمود اما آنچه نقطه تفاوت اثری همچون " جوانی بدون جوانی" با سایر فیلم های مشابه به لحاظ مضونی است ، همانا پیام آشکار فیلم در مورد دیدگاههای خطرناک و فاجعه بار بنیادگرایی حاکم بر جهان امروز غرب(باهدایت اوانجلیست ها) و توجیه نظریات جنگ طلبانه آنها تحت عنوان صلح و آرامش و عشق است.

دومینیک و ورونیکا ، هیچکدام به زمان امروز متعلق نیستند و هر یک پیام آور مرگ و جدایی از زمان ها و مکان های دیگر معرفی می گردند. با جدا شدن دومینیک از ورونیکاست که مجددا دختر 25 ساله به جوانی خود بازمی گردد و برعکس دومینیک نیز در آستانه برگشت به پیری قرار می گیرد. آنها نیز  در ماموریت شوم خود ، مقصر نیستند ، همچون همان مخلوق فرانکشتاین که از اعضای مردگان ساخته شده و توسط نیروی برق صاعقه ، حیات یافته بود ولی خود به این نمایندگی اموات و نوع زندگی مشمئز کننده اش راضی نبود. ورونیکا هم مدام با کابوس های دهشتناک روبروست تا آنجا که قصد خودکشی می کند. کابوس هایی که از قعر تاریخ ، او را رنج می دهند ، همچون اطلاع از آینده ای که دومینیک را عاصی کرده است.

 از طرفی گویا فاشیست های هیتلری نیز به دنبال تکامل آدم ها از طریق نیروی صاعقه هستند. دومینیک ماته آشکارا ضد فاشیست است و  از آنها می گریزد ولی خود عملا به شکل آن درآمده که نازی های آلمان می پسندند.

دومینیک ماته پس از بازگشت از سفر آینده در همان میعادگاه همیشگی اش یعنی کافه سلکت ، به زمان حال یعنی هنگامی که دچار صاعقه زدگی شد، باز می گردد و از آنچه براو گذشته ، خصوصا جنگ دوم و قضیه بمب هیدروژنی صحبت می کند ولی کسی حرف هایش را باور نمی کند.

همچنان که مخاطب سینمای فرانسیس فورد کاپولا ، این نوع سینمای عاریتی و تقلیدی یا به بیان واضح تر فرانکشتاینی را از خالق پدر خوانده باور ندارد!!

بعد از این حرف ها ، بی مناسبت نیست از "میرچا الیاده" نویسنده پرآوازه ای که در زمینه تاریخ ادیان و فلسفه ، آثار معروفی داشته و برخی کتاب هایش در این سوی دنیا نیز ترجمه شده و طرفدارانی دارد ، شناختی مختصر به خواننده گرامی بدهم.

 این نویسنده رومانیایی در 13 سالگی نخستین کتابش را به زیور طبع آراست و در 21 سالگی رشته فلسفه را در دانشگاه بخارست به پایان رساند و عازم کلکته شد تا زبان سانسکریت و یوگا را بیاموزد.بعد از 3 سال به رومانی بازگشت و به نشر کتاب و داستان پرداخت و یک دوره تدریس تاریخ ادیان را نیز آغاز کرد. در سال 1941 یعنی در اوج جنگ دوم جهانی به عنوان سفیر فرهنگی به لندن در انگلیس و لیسبون  در پرتقال فرستاده شد. بعد از جنگ به شیکاگو رفت و سرپرستی دپارتمان تاریخ ادیان را در دانشگاه این شهر بدست آورد.

اما از زوایای پنهان زندگی "میرچا الیاده" فعالیتش در نشریات وابسته به "کنگره آزادی فرهنگی" بود که در دوران جنگ سرد توسط سازمان CIA تاسیس شد.

فرانسیس ساندرس ، پژوهشگر و روزنامه نگار انگلیسی در کتاب جنجالی خود تحت عنوان "جنگ سرد فرهنگی:سیا و جهان هنر و ادب" که در سال 1999 در لندن منتشر شد ، نویسندگان و روشنفکران وابسته به "کنگره آزادی فرهنگی " را جنگجویان جنگ سرد فرهنگی" خواند و  نوشت :

"... مهم‌ترین اقدام سیا، تأسیس کنگره آزادی فرهنگی بود که  در ژوئن 1950 با حضور بیش از یکصد نویسنده از سراسر جهان در برلین گشایش یافت. در این اجلاس روشنفکران برجسته‌ای چون آرتور کوستلر، سیدنی هوک، ملوین لاسکی،ایناتسیو سیلونه و جرج ارول شرکت کردند. کوستلر در نطق خود اعلام کرد:دوستان، آزادی تهاجم خود را آغاز کرده است!

آرتور کوستلر رابطه نزدیک با CIA داشت و راهنمایی‌های او در فعالیت‌های CIA در میان روشنفکران بسیار مؤثر بود. سیدنی هوک در 1949 به مقامات آمریکایی گفته بود:

به من یکصد میلیون دلار و یکهزار انسان مصمم بدهید؛ تضمین می‌کنم که چنان موجی از ناآرامی‌های دمکراتیک در میان توده ها، بلکه حتی در میان سربازان امپراتوری استالین، ایجاد کنم که برای مدتی طولانی تمامی دغدغه  وی به مسائل داخلی معطوف شود.

یکی از اولین اقدامات کنگره، صرف پول‌های کلان برای ایجاد نشریات روشنفکری در پاریس، برلین و لندن بود. هدف اولیه آن‌ها تقویت چپ‌گرایان غیرکمونیست و مارکسیست‌های مخالف شوروی بود و هدف دوّم، مقابله با روحیات ضد آمریکایی در میان روشنفکران اروپای غربی با ارائه تصویری زیبا از  ایالات متحده آمریکا به‌عنوان اوج شکوفایی تمدن غرب.

هدایت کنگره آزادی فرهنگی را مایکل یُسلسون، کارمند واحد جنگ روانی CIA، به عهده داشت که بعدها به نویسنده‌ای سرشناس بدل شد. دستورات به شکل رمز از واشنگتن به آپارتمان محل زندگی یُسلسون و همسرش در پاریس انتقال می‌یافت. این سازمان تا زمان انحلال (1967) ده‌ها میلیون‌ها دلار پول از CIA دریافت کرد...با مدیرت قوی یسلسون ، کنگره به عنوان یک هم پیمان جدی برای روشنفکرانی که خود را وقف نشان دادن خطاپذیری عقاید و خط مشی شوروی و برتری دمکراسی آمریکایی به عنوان چاره جویی برای تحقیقات فرهنگی و فلسفی کرده بودند ، شهرت و آوازه فراوانی به دست آورد..."

فرانسیس ساندرس در بخشی دیگر از کتابش که براساس تحقیقات مفصل از منابع معتبر دانشگاهی و آکادمیک حاصل شده است ، اسامی برخی از نویسندگان وابسته به این کنگره را درج می کند که در میان آنها به "آندره مالرو" ، "هربرت رید" ، "تورنتون وایلدر" و "میرچا الیاده" برخورد می کنیم . او می نویسد:

"...این نویسندگان با قلم خود صفحات (نشریات)"اینکانتر" و "برهان" و "مجلات بسیاری دیگر که متعلق به کنگره یا وابسته به آن بودند را مزین می کردند..."

 

 وقتی جنگی شروع می شود ،

 

آمریکا آن را یک تجارت معنی می کند...

 


 
 


تیتری که برای این مطلب ملاحظه می فرمایید ، در واقع شعار اصلی است که پخش کننده فیلم "کارخانه جنگ " برای پوستر و سایر مواد تبلیغاتی  خود در نظر گرفته است. جمله ای که ممکن است به نظر بخشی از نسل امروز باورنکردنی  باشد ولی  به قول آن پیام بازرگانی قدیمی ، حقیقت دارد! اما پیش از آنکه به اثبات شعار فوق بپردازیم ، بهتر است به خود فیلم "کارخانه جنگ" تازه ترین اثر "جاشوا سفتل" ، فیلمساز خوش قریحه ای که مهمترین اثرش ، فیلمی مستند درباره کودکان یتیم رومانی طی جنگ جهانی دوم بوده است ، نزدیک شویم.

گفتنی است ، فیلمنامه فیلم را جان کیوسک (بازیگر اصلی و تهیه کننده ) به همراه جرمی پیکسر( که از 3 تجربه قبلی اش ، در نوشتن دو فیلمنامه سیاسی "بولورث" و "قرمزها" با وارن بیتی همکاری داشته ) و مارک لینر ( با نخستین تجربه فیلمنامه نویس اش) نوشته است. فیلمنامه ای که در رده هجویه های سیاسی تاریخی قرار می گیرد که البته  مایه های علمی تخیلی و حادثه ای را هم با خود دارد.

ماجرای فیلم در قرن بیست و یکم  و در کشوری خیالی به نام "تراکیستان" اتفاق می افتد که با حال و هوای کشورهای شرقی مسلمان تصویر شده است. زمانی که این کشور در اشغال نیروهای آمریکایی است که وابسته به ارتش آمریکا نبوده بلکه نیروهای مسلحی وابسته به یک کمپانی بزرگ اقتصادی آمریکایی به نام "تامرلین" هستند که توسط یک معاون سابق رییس جمهوری این کشور هدایت می شوند. این کمپانی بزرگ آمریکایی در ادامه تسلط بی چون و چرایش بر منابع مادی و معنوی تراکیستان ، ماموری به نام "برند هاوزر" (با بازی جان کیوسک) را استخدام کرده تا وزیر نفت کشور مزبور که قصد ندارد لوله های نفت را در اختیار کمپانی "تامرلین" بگذارد ، به قتل برساند. "برند هاوزر" خود دچار مشکلات روحی فراوان بوده و زن و بچه اش را طی حادثه ای از دست داده است.  او به عنوان تهیه کننده یک نمایش تجاری وارد تراکیستان می شود و در مسیر ترور وزیر مربوطه که نام "عمر شریف" ! برخود دارد ، با یک خبرنگار غیر عادی به نام "ناتالی هگالهاوزن" (ماریزا تومی) مواجه شده و درگیر ماجراهای خواننده سوپراستاری به نام "یونیکا بابیه" (هیلاری داف)  هم می شود.

فیلمنامه "کارخانه جنگ" در وهله نخست هجویه های معروفی مثل "M.A.S.H" (رابرت آلتمن) در مورد جنگ ویتنام یا "سه پادشاه" درباره جنگ اول خلیج فارس را به ذهن متبادر می سازد ولی خیلی سریع تماشاگر آشنا را به آثاری همچون "Top secret" و یا "Hot Shot" رهنمون می کند. در واقع از همان لحظه ای که معاون رییس جمهوری سابق درتوالت ودر حال قضای حاجت،دستورات لازمه را به برند هاوزر می دهد و پس از آن ، مامور هاوزر به تراکیستان وارد می شود و شاهد فضای مضحکه آمیزی در این کشور هستیم که فیلمساز از یک کشور اشغال شده توسط کمپانی های  آمریکایی بوجود آورده ، بیشتر ذهنمان به سوی آثار اخیر  راه می برد.

نام "تامرلین" بر تمام در و دیوار شهر و پارچه های آویزان شده و ساختمان ها و فروشگاهها و تانک ها و ادوات جنگی و ... به چشم می خورد. و در همین حال چپ و راست ، شاهد انفجارات متعددی در دور و نزدیک و در گوشه و کنار شهر هستیم ، در شرایطی که از یک زاویه گسترده تر ، شهر بی شباهت به ویرانه ای ترحم آمیز نیست.

دفتر مرکزی کمپانی "تامرلین" هم گویا مرکز فرماندهی ارتشی است که تراکیستان را به تصرف خود درآورده ، اگرچه در ظاهر ، مسائل تجاری را دنبال می کند و با تاجران و  شرکای اقتصادی ، دائما در حال مذاکره و نمایش محصولات و خدمات خویش است و درپایان هر جلسه هم بسته ای با مارک "تامرلین " به عنوان اشانتیون شامل قهوه و تلفن همراه و نقشه راه و شکلات  و مانند آن ، به حاضران اهداء می نماید!!

نمادها و نشانه هایی که سفتل و فیلمنامه نویسان در "کارخانه جنگ" به کار گرفته اند ، به طور روشنی اشغال آمریکا در عراق و حضور کمپانی های چند ملیتی برای غارت منابع این کشور را تداعی می کند ؛ کاراکتر معاون رییس جمهوری سابق ، به شکل تردید ناپذیری ، دیک چنی  معاون فعلی جرج بوش را به ذهن متبادر می سازد و کمپانی "تامرلین" نیز مشابه "هالیبرتن" وی است که پس از اشغال عراق ، فعالیت وسیعی را برای استخراج نفت به همراه دیگر کمپانی های آمریکایی و عربستان  آغاز کرد ، ضمن اینکه از تامین کنندگان اصلی سلاح برای ارتش اشغالگر آمریکا در عراق بوده و هست. شعارهایی که این معاون می دهد بسیار شبیه به صحبت های دیک چنی و جرج بوش است .

اما پشت این دستورات و طرح و نقشه ها ، شخصیت مرموزی وجود دارد به نام "والکن" (با ایفای نقش بن کینگزلی) که ابتدا وی را در ذهن آشفته هاوزر و به شکل کابوس   مشاهده می نماییم . دیدگاههای وی و آنچه به هاوزر القاء نموده ، تداعی گر برخی نگرش های افراطی بنیاد گرایان انجیلی (اوانجلیست) است که این روزها برآمریکا حکومت می کنند و در هماهنگی نزدیکی با اسراییل ، در صدد تسخیر جهان هستند.

والکن در یکی از دیدار خود با هاوزر به وی می گوید :"...همه امپراتوری ها در امپراتوری روم خلاصه می شوند. رومی ها ، رفیق پیشرفت بشر و پرچمدار فرهنگ هستند. من و تو بایستی دسته جات را رهبری کنیم برای دفاع از تمدن در مقابل بربریت و توحش!"

یعنی وی به نوعی لشکرکشی اخیر آمریکا علیه ملت های شرقی به خصوص مسلمانان را تداوم نبردهای امپراتوری روم یا همان جنگ های صلیبی می داند که امروزه الگوی جنگی همان اوانجلیست ها و سایر صهیونیست ها برای جنگ افروزی و جنایت در دیگر کشورهای جهان به شمار می آید.

ودر جای دیگری اظهار می دارد :"...همه فعالیت های ما برای جنگ علیه تروریسم و صدور دمکراسی و ...در همین قالب آزاد سازی (اشغال) سرزمین های متوحش قرار می گیرد!!"

اما هاوزر که به شعارهای والکن پی برده در پاسخش می گوید: "... این هجویات را بس کن ، والکن! من کشتن مردم را دوست دارم ولی قرار بود که آدم بدها را بکشم. آیا مراکز درمانی ، سازماندهندگان تجارت ، روزنامه نگاران ، گروههای کشاورزی ، دین شناسان آزادیخواه کاتولیک ، کشاورزان فقیر کلمبیایی ، همان بربرها و وحشی هایی هستند که برعلیه تمدن موضع گرفته اند؟! ما داریم آمریکای مرکزی را به یک قبرستان بدل می کنیم . ما هر کسی را که فکر می کنیم توده سلامتی ما را به خطر انداخته ، قلع و قمع می کنیم. من دیگر احساس خوبی در این موارد ندارم ، قربان!"

و این گونه است که در اواخر فیلم هاوزر برعلیه سیستم خشونت آمیز "تامرلین" می آشوبد ، و پشت پرده آن ، "والکن" را مشاهده می کند در پس زمینه تمامی جنحه و جنایات روز حضور دارد. هاوزر حتی در می یابد که والکن ، دخترش را به وادی فساد و فحشاء تحت عنوان  سوپراستاری کشانده است.

در صحنه ای دیگر از فیلم نیز هاوزر خطاب به ناتالی که از رنج مردم در این اشغالگری شاکی است ، می گوید :"...روزی که ما بتوانیم حقیقتا رنج نوع بشر را بشنویم و حس کنیم ، وقتی است که مسیح دوباره بازخواهد گشت. پس ما به دنبال آن ادامه خواهیم داد..."

این همان جملاتی است که امروزه از دهان اوانجلیست های مشهور خارج می شود و مردم را از آخرالزمان و نبرد آرماگدون می ترسانند. روزی که بنا براعتقاد آنها ، مسیح موعودشان باز خواهد گشت و در پای او  دو سوم مردم کره زمین قربانی می شوند به جز گروه معدودی از یهودیان که به آن مسیح خواهند گروید و حکومت هزارساله شان بر کره زمین آغاز خواهد شد.

در اینجاست که باردیگر این نئوری راه اندازی جنگ های اخیر در عراق و افغانستان و طرح برپایی جنگ های دیگر در منطقه خاورمیانه ، توسط سردمداران آمریکا برای نائل گردیدن به آن آرماگدون یاد شده ، قوت می گیرد.

کاراکترهای فیلم"کارخانه جنگ"به جز "والکن" تقریبا همگی شکل و شمایل کاریکاتوری دارند ، از خود هاوزر به عنوان یک تروریست جیمزباند گونه گرفته  تا کمپانی "تامرلین" و آن کارپرداز عصبی اش یعنی مارشا دیلن (با بازی تماشایی جون کیوسک) تا سربازان ارتش اشغالگر که برای بسته های اشانتیون شرکت تامرلین ، سر و دست می شکنند و تا تروریست های محلی که وقتی ناتالی را به گروگان می گیرند ، برای آزاد ساختن وی علاوه بر شروطی همچون عقب نشینی قوای اشغالگر و محدود کردن نفوذ اسراییل ، برنده شدن فلان تیم بسکتبال آمریکایی را هم خواستار می شوند!

طبق معمول فیلم های آمریکایی ، زبان هجو آمیز فیلم "کارخانه جنگ"  همچنان به طرز نژاد پرستانه ای ، نسبت به اهالی تراکیستان که بنا به فضای فیلم ، آسیایی و مسلمان به نظر می رسند ، تحقیرآمیز است. آنچه که دو سال قبل به شکل مشمئز کننده ای در فیلم "بورات" در مورد مردم قزاقستان تصویر شده بود و صدای اعتراض قراق ها و دولت شان را هم درآورد.

اما آنچه فیلم "کارخانه جنگ " را از آثار مشابه از جمله فیلم هایی که در ابتدای این مقاله یاد کردم ، متمایز می سازد ، توجه فیلمنامه نویسان به حضور کمپانی های تجاری و نفتی  در ورای جنگ ها و ترورها و اشغالگری های جهان سلطه است. آنچه که به نوعی در فیلم "سیریانا" نیز در کادر دوربین استیون گیگن قرار می گیرد . واقعیتی که در مورد اشغال عراق ، به شکل تکان دهنده تر از همیشه مطرح شد .

فلوریان روتسنر محقق و نویسنده معتبر در تاریخ 16 جولای 2006 مقاله ای تحقیقی نوشت درباره بهره های مالی هنگفت و سودهای اقتصادی کلان کمپانی های آمریکایی از جنگ و  اشغال عراق که منجر به کشته و زخمی و بی خانمان شدن میلیون ها عراقی و آمریکایی گردیده و  وب سایت معروف تله پولیز بخشی از آن را به شرح زیر نقل کرد. حقایقی که اطلاع از آنها می تواند به درک بهتر فیلم "کارخانه جنگ" کمک نماید:

"...در دوران حکومت بوش، سرمایه داران به خوبی از حاصل مالیات مردم بهره مند گشتند. بنا بر گزارشی که به خواست یکی از نمایندگان حزب دموکرات آمریکا به نام هنری واکسمن  تهیه شد ، دولت بوش برخلاف قول هایی که برای کاهش مخارج جاری داد، عمل نمود. هزینه ای که دولت بوش بین سالهای 2000 و 2005 به واسطه شرکت های خصوصی صرف کرد ،  85 درصد فزونی داشته و از 203 میلیارد دلار به5/337 میلیارد رسید و رشد آن بیش از رشد دیگر مخارج دولتی بود. به طوریکه از هر دلار هزینه فارغ از هر قیدی، 40 درصد به جیب شرکت های خصوصی رفت . در این میان شرکتی که بیش از همه بهره برد، شرکت هالیبرتن بود که معاون بوش (دیک چنی) تا قبل از معاونت ،  مدیریت آن را برعهده داشت و رشد فعالیت های این شرکت از آغاز مبارزه جهانی با تروریسم دائماً در حال ترقی است. این امر را واکسمن به دولتی در دولت تشبیه می کند که توسط سرمایه داران خصوصی اداره شده و با سرمایه عمومی و با قراردادهای پیمانکاری عملیات مربوطه را به انجام می رسانند.

سرمایه داران خصوصی نه تنها از مالیاتی که مردم می دهند بهره مند می شوند، بلکه جیب آنها را نیز همیشه خالی می کنند، زیرا این سرمایه داران خصوصی نرخ وظایفی را که در خدمات دولت به عهده میگیرند بالا برده و علاوه بر اینها ضعف مدیریت، برنامه ریزی اشتباه و فساد و ریخت وپاش، روش عادی در کشور گشته است؛ زیرا ازجمله در زمینه هزینه جنگ عراق و بازسازی آن تا کنون 75 مورد فساد به کمیسیونهای بررسی ارجاع گشته و در مورد هزینه بازسازی ویرانی های توفان کاترینا نیز 700 مورد فساد به کمیسیونهای مربوطه محول گشته است.

گزارش بررسی هایی که تحت نظر واکسمن باعنوان دلارهای بی فایده و تعهدات دولت بوش تهیه شده است، شامل 500 گزارش، بازرسی و حسابرسی است که از جمله توسط اداره بازرسی دولتی و آژانس بازرسی تعهد دفاعی صورت گرفته اند. در دولت بوش هزینه های حکومتی باد کرده و از 8/1 بیلیون دلار در سال 2000 به 5/2 بیلیون دلار در سال 2005 رشد کرد. در این گزارش هزینه های مقید ملحوظ نگشته و به بخشی از مخارج توجه شده است که دولت بدون اختصاص یافتن پروژه های از قبل تعیین شده، بنا بر ضرورت می تواند درباره آنها، فارغ از هر قیدی، تصمیم گیری کند. این بخش از هزینه های دولتی نیز بین سالهای 2000 و 2005 از مبلغ 614 میلیارد دلار به 968 میلیارد رشد کرد. از این مبلغ به میزان 377 میلیارد دلار توسط سرمایه داران خصوصی هزینه گشته و همان گونه که پیشتر اشاره شد، 86 درصد رشد داشته است. در این گزارش سخن از 118 قرارداد نیز رفته است که درمجموع افزون بر5/745 میلیارد دلار بوده و موارد ریخت وپاش، سوءاستفاده و کلاهبرداری و یا ضعف مدیریت در آنها قابل اثبات میباشند.

یکی از مهمترین فاکتورهایی که در خالی کردن جیب ملت توسط این قراردادهای فراوان مؤثر بوده است، این است که دولت بوش بسیاری از این قراردادها را بدون انجام مناقصه و یا در شرایط رقابت بسیار محدود با پیمانکاران بسته است. درحالی که مجموع این گونه قراردادها در سال 2000 و قبل از به دست گرفتن قدرت توسط بوش به میزان 67 میلیارد می رسیده است، در زمان ریاست جمهوری بوش این مبلغ 115 درصد افزایش داشته و به 245 میلیارد دلار رسیده است. 38 درصد این قراردادها بدون انجام مناقصه با شرکتهای خصوصی بسته شده اند. ریخت وپاش های مالی بویژه در سه مورد که در زمان بوش به تصویب مجلس رسیدند، انجام یافته است:

محافظت از میهن، جنگ عراق و فاجعه توفان کاترینا.

20 درصد پول ها به جانب شرکتهای بزرگ اسلحه سازی (لاکهید مارتین، بوئینگ، نورتروپ گرامان، رایتیون و جنرال دینامیکس) جاری گشت. به این شرکتها در سال 2005 مبلغ 80 میلیارد دلار رسید. فقط به لاکهید مارتین 25 میلیارد دلار و این حاصل بافت نزدیک روابط شخصی است که این شرکتها با دولت دارند. این روابط بویژه میان پنتاگون، وزارت دفاع آمریکا و بهره مندان از جنگ برقرار است. نمونه بارز این روابط در مورد هالیبرتن مصداق دارد که محور بوش ـ چنی (Bush-Cheny Inc) در این میان نقش اساسی دارد. چنی در زمان ریاست جمهوری پدر بوش پست وزارت دفاع را به عهده داشت و پس از آن در سال 1995 ریاست شرکت هالیبرتن را به دست گرفت که مرکز اصلی آن در شهر دالاس واقع در ایالت تگزاس است و تا زمانی که وی به تیم تبلیغاتی جرج بوش برای انتخابات ریاست جمهوری وارد شد، در آن مسند فعال بود.

با آغاز ریاست و رهبری چنی، روند رشد شرکت های بزرگ اسلحه سازی به سرعت ادامه یافت. البته در آن زمان نیز انتقادات فراوانی در این زمینه مطرح می گشت، اما اینها مانع روند خصوصی سازی در بخش نظامی نشد. چنی در هالیبرتن همانند همتای دیگرش در بزرگترین شرکت اسلحه سازی آمریکا که لاکهید مارتین بود و بیشترین قسمت از درآمد مالیاتی را دریافت میکند، از کوشش هایی که در نیمه سالهای 90 برای ایجاد جنگ عراق صورت گرفت، حمایت می کرد. از نهم نوامبر 2001 و بویژه از زمان حمله به عراق، ناگهان شاخص بهره شرکت های اسلحه سازی و بویژه هالیبرتن اوج گرفت. در آمد هالیبرتن بین سالهای 2000 و 2005 از جهت سفارشات دولتی 600 درصد فزونی یافت، به گونه ای که این شرکت علیرغم موارد بی شمار ریخت وپاش، ضعف مدیریت و حقوق های کلان از دیگر شرکت ها بیشتر رشد داشته است. درحالی که هالیبرتن به لحاظ میزان پیمانکاری با دولت در سال 2000 با 763 میلیون دلار در مقام بیست و هشتم قرار داشت، در سال 2005 با رسیدن این مبلغ به 6 میلیارد دلار، مقام ششم را به دست آورد.."!!!

اینجاست که شعار اصلی تبلیغاتی فیلم "کارخانه جنگ"  معنی و مفهوم خود را می یابد که :

"وقتی جنگی شروع می شود ، آمریکا آن را یک تجارت معنی می کند..."

 

همه مردان فاشیست! 


 

 سالها بود که از آندری وایدا ، فیلمساز معترض دوران بلوغ سینمارفتن نسلمان خبری نداشتیم. پس از آن سه گانه نفس گیر جنگی یعنی "یک نسل" (که تماشایش در انجمن فرهنگی ایران و شوروی سابق در آن ایام پیش از انقلاب و روزهای درگیری با رژیم شاه ، گویا حکایت نسل ما را داشت و و در آن روزگار نوجوانی و آستانه جوانی هر آن خود را به جای آن پارتیزان ها می گذاشتیم!) و "کانال" (که نگاهی تلخ به مقاومت علیه اشغالگران آلمانی ارائه می کرد ) و "خاکستر و الماس "( که به اختلافات سیاسی گروهها و دسته جات مختلف پس از پایان جنگ و شکست آلمان هیتلری توجه می کرد) ، فیلم هایی مانند "مرد مرمرین" و"مرد آهنین" در آن غوغای دهه 80 لهستان و جنگ سرد شدید جبهه غرب علیه بلوک شوروی سابق ، علیرغم ساختارهای قوی سینمایی ، بیشتر شکل و شمایل شعاری سبک رئالیسم – سوسیالیسم همان شوروی را از زاویه ای دیگر حفظ نموده بودند  و "سرزمین موعود" حکایتی دیگر از شکل گیری رژیم اسراییل از دل سرمایه داری نامشروع اروپا به نظر آمد.

 اما آخرین اثری که از وایدا در ایران مشاهده کردیم ، فیلم "دانتون" با بازی  ژرار دوپاردیو به نقش دانتون بود که روایتی دگرگونه از جمهوری سوم فرانسه پس از انقلاب آن کشور را حکایت می نمود که سلطنت طلبانی همچون دانتون را آزادیخواه و جمهوری خواهانی مانند روبسپیر را دیکتاتور می نمایاند. در آن زمان که اوج درگیری های جنبش همبستگی لهستان به سرکردگی لخ والسا با حکومت کمونیستی آن کشور بود ، بسیاری دانتون آندری وایدا را نماد لخ والسا گرفتند .

اما پس از دانتون دیگر خبری از آندری وایدا نداشتیم به جز اسکار افتخاری یک عمر فعالیت هنری که در سال 2000 از دست جین فاندا گرفت و دو سال پیش که مشابه این جایزه را به شکل و شمایل خرس از جشنواره برلین دریافت نمود. در حالی در طی این مدت وی 12 فیلم بلند سینمایی و 3-4 سریال و فیلم تلویزیونی را جلوی دوربین برده است.

به هرحال تماشای فیلم "کاتین" (که در مراسم اسکار امسال نیز نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان بود) پس از سالها خاطره آن فیلم های به یادماندنی آندری وایدا را در ذهن نسل ما زنده کرد.

آندری وایدا پس از سالها در "کاتین" بازهم به سراغ جنگ دوم جهانی و اشغال لهستان رفته و براساس داستانی از آندری مولارژک (که نزدیک به 5 دهه سابقه نویسندگی برای داستان های سینمایی و تلویزیونی دارد) و با کمک فیلمنامه نویس جوانی به نام "پرژمیسلاو  نواکوفسکی" ( در سومین تجربه نوشتاری اش برای سینما) ماجرای واقعی قتل عام حدود 12 هزار افسر ارتش لهستان در محلی جنگلی به نام "کاتین"  در 400 کیلومتری مسکو را به تصویر می کشد. ماجرایی که در آن آندری وایدای 13 ساله پدر خودش را نیز از دست داده بود.

اما این بار برخلاف آثار مشابه و رایج جنگی و در زیر ژانر جنگ جهانی دوم ، شاهد جنایتی دیگر از فاشیست های هیتلری نیستیم. بلکه اصل ماجرای به جنایتی از ارتش سرخ شوروی و رژیم سوسیالیستی استالین برمی گردد که ادعای آزاد ساختن سرزمین های اشغالی از چنگال آلمان نازی را داشته و دارند و سالهاست که از فیلمسازان مختلف درباره رشادت ها و فداکاری های افراد این ارتش برای مقابله با نازیست های هیتلری فیلم دیده ایم و حکایت شنیده ایم و داستان خوانده ایم. فیلم های خاطره انگیزی همچون "بیا و بنگر" ، "چگونه فولاد آبدیده شد" ، "آنها که برای وطنشان جنگیدند" و...

اما فیلم "کاتین" برای نخستین بار همه آن تصاویر قهرمانانه و اسطوره ای را برهم می ریزد.

"کاتین" مانند بسیاری از آثار مشابه درباره جنگ دوم جهانی با تصاویری آشنا آغاز می شود؛ گروه وسیعی از مردم آواره در حال گریز از دست اشغالگران هستند اما این بار علاوه براینکه ارتش هیتلری در تعقیب آنهاست، برخی هم هشدار می دهند که ارتش سرخ شوروی نیز از سوی دیگر می آید. آنچه تاکنون به جز حوالی پایان جنگ درباره اش نشنیده و نخوانده بودیم که ارتش روسیه پس از شکستن محاصره استالینگراد (سن پطرزبورگ) با کمک رسانی سایر متفقین ، برای فتح برلین به سوی اروپا حرکت کرد.

از همین صحنه متوجه می شویم زنی به نام آنا ، همراه دخترش در جستجوی همسر خود که از افسران سواره نظام ارتش لهستان است ، همراه آوارگان ، شهرها و اردوگاههای مختلف را در می نوردد. پس از آن می شنویم که سربازان لهستانی را آلمان ها به اسارت گرفته اند و افسرانشان را در یک عملیات هماهنگ ، ارتش سرخ شوروی سابق ، اسیر کرده است و حالا در اردوگاهی مشابه اردوگاههای هیتلری ، منتها این بار در سوی روسها ، افسران سواره نظام لهستانی و از جمله همسر آنا ، یعنی آندری به عنوان یکی از جوانترین فرماندهان لهستانی،همکارانش رابه آرامش دعوت می کندو درخواست همسرش برای فرار را نمی پذیرد چرا که نمی تواند همقطارانش را ترک کند.

اینک در می یابیم که در واقع لهستان توسط دو نیروی خارجی اشغال شده بوده است ، از یک سو توسط سربازان فاشیست هیتلری و از سوی دیگر بوسیله سرخ های استالین. چنانچه آندری وایدا و همکاران نویسنده اش ، به طور موازی و با عنوان بندی گویا ، هربار بر منطقه تحت اشغال یکی از این دو نیروی خارجی تاکید می نمایند. در همان صحنه های اولیه و نمایش اردوگاه اسرای لهستانی در بخش اشغالی روس ها است که ناظر همکاری فرماندهان روسی و آلمانی هستیم ( در حالی که یکی از افسران اسیر براین باور است که این همکاری دوام چندانی ندارد) و بلافاصله تماشاگر آشنا به تاریخ به یاد جنگ جهانی اول می افتد که چگونه انقلابیون پیروز بلشویک به رهبری ولادیمیر ایلیچ لنین در اوج جنگ فوق و درگیری آلمان ها با سایر کشورها ، دست از جنگ کشیدند و در محلی به نام "برست لیتوفسک" دست صلح با ارتش رایش دادند و سایر مبارزان علیه فاشیسم را به بهانه حفظ و قوام انقلاب ، رها ساختند!

آندری و سایر افسران لهستانی در اردوگاهی نامناسب در انتظار سرنوشتی نامعلوم هستند و آنا و همچنین پدر و مادر آندری در آرزوی بازگشت وی . رفتار زندانبانان روس بی شباهت به فاشیست های هیتلری ، آن گونه که در سایر آثار سینمایی و مکتوب رویت کرده ایم ، نیست. آنها هم  هربار با تحکم ، گروهی از اسرا را به مکان های نامشخصی می برند که شک و تردید سایرین را برمی انگیزد ، گویا تقدیر آنها در جبهه مقابل فاشیسم رسمی  نیز گونه ای دیگر از کوره های آدم سوزی است. در همین فراز و نشیب ناگهان به سالهای پایانی جنگ پرتاب می شویم و  شادمانی آنا و مادر همسرش را شاهدیم از اینکه نام آندری در لیست کشته شدگان نیست. این در حالی است که پیش از این ، انتقال آندری و گروهی دیگر از افسران اسیر را به سال 1940 از اردوگاه یاد شده ، دیده بودیم.

وایدا و همکاران فیلمنامه نویسش ، با نزدیک کردن مخاطب به حال و هوای  بازماندگان اسرای لهستانی (اقوام آندری یا ژنرال و یا دوست آندری) و پرداخت جزییات انتظار و امید آنان به زنده بودن زندانیانشان  و همچنین عدم معلوم ساختن زندگی یا مرگ اسرا ، مخاطب را در تعلیق تراژیک غریبی فرو می برند که تا لحظات پایانی فیلم در روح و جان وی باقیمانده و سرانجام نیز برخلاف آن اصل هیچکاکی (که خودش در فیلم "خرابکاری" رعایت نکرد و از قضا همان را مایه شکست فیلمش می دانست) پتانسیل ذخیره شده احساسات تماشاگر را تخلیه نکرده و به شکل جانکاهی در وی باقی می گذارند تا بدینوسیله از تاثیرات مشابه فیلم های رایج ، آشنازدایی کرده و با ترسیم پایانی تلخ و سیاه و یکی از ناامیدکننده ترین اختتامیه های چند سال اخیر (زنجیر و صلیب  در دستان یکی از مقتولین به زیر خاک فرو می رود . کسی که با خواهرانش پیش از این آشنا شده ایم و شاهد بوده ایم  چگونه برای بازگویی حقیقت ، اسیر نئو فاشیست های حکومت جدید لهستان شدند) ، حس تازه ای برای ماندگاری فیلمشان بوجود بیاورند.

شاید بتوان گفت نقطه قوت فیلم "کاتین" نه پرداختن به سربازان و رزمندگان لهستانی و یا حتی جلب ترحم تماشاگر به خاطر تحمل شراط سخت اسارت و بدرفتاری زندانبانان  بلکه فضاسازی قوی سرزمین های اشغال شده( آن هم نه از جهت برخوردهای نامطلوب اشغالگران با اهالی آن بلکه به دلیل کنش و واکنش پرحس و حال کاراکترهایی همچون آنا و همسر ژنرال و خواهران خلبان اسیر و ...)به نظر می آید که به نحو مناسبی احساسات مخاطب را درگیر  کرده ، بدون آنکه به ورطه سانتی مانتالیسم بغلطد.

و همین فضاهای درگیر کننده است که تاثیر سکانس پایانی فیلم ، یعنی قتل عام افسران لهستانی در "کاتین" توسط ارتش سرخ شوروی سابق (براساس دفترچه یادداشت های آندری) را دو چندان می سازد. چنانچه اگر سکانس فوق در اوایل یا حتی اواسط فیلم قرار داده می شد و تماشاگر از سرنوشت قطعی افسران زندانی مطلع بود ، شاید تاثیر یاد شده به نصف یا حتی یک چهارم آنچه اتفاق افتاد ، کاهش می یافت و از طرف دیگر برخلاف نیت سازندگان ، فیلم مثل دیگر آثار مشابه از کار درمی آمد که گفتیم پیش از این بارها و بارها نمونه های آن را به تماشا نشسته بوده ایم.

تردیدی نیست برای فیلمی همچون "کاتین" که اساسا موضوع تازه ای از جنگ دوم جهانی و قتل عام های وحشیانه اش را در کادر دوربین سینما قرار می داد ، چنین ساختار متفاوتی هم طلبیده می شد.

اما به جز این ، فیلم "کاتین" در این روزهایی که غوغای هلوکاست یهودیان بوسیله فاشیست های هیتلری در جنگ دوم جهانی ، گوش عالم را کر کرده و کوچکترین مخالفتی با اعداد و ارقام آن ، گناه نابخشودنی از سوی صهیونیست ها و اعوان و انصارشان به شمار می آید ، نگاهی است به هلوکاست های دیگری که در طی آن جنگ دهشتناک روی داد و از قضا ، قربانیانش هم یهودیان نبودند و یا حداقل در فیلم "کاتین" اینگونه نشان داده می شود.  

فیلم "کاتین" نشان دادکه فاشیست های جنگ دوم جهانی ، منحصر به نژادپرستان نازیست نبوده و از قضا انواع خشن تر و  ددمنشانه ترش در جبهه مقابل نازی ها و در میان ارتش متفقین ، خصوصا ارتش سرخ شوروی سابق (با همه آن ادعای آزادیخواهی و رهایی بخشی!) به قتل عام اسرای خود دست می زدند.(نمونه این گونه جنایات فاشیستی در جبهه متفقین را در فیلم هایی مانند "اروپا" ساخته لارس فن تریر و دو سال پیش در فیلم  "آلمانی خوب" استیون سودربرگ نیز شاهد بودیم).

فیلم "کاتین" نشان می دهد که همین متفقین رهایی بخش ، چگونه جنایات و قساوت های خود را بعدا به حساب ارتش هیتلر گذاشتند و از آنها به سود خویش تبلیغات به راه انداختند. به طوری که حتی به جنازه های پوسیده کشته شدگان هم رحم نکرده و بارها آنها را از زیر خروارها خاک خارج نمودند تا بازار تبلیغاتی خود را جور کنند. در فیلم گفته می شود ، اجساد کشته شدگان کاتین ، 3 بار از زیر خاک بیرون کشیده شد و تاریخ کشته شدنشان به جای آوریل 1940 ، سال 1941 ثبت شد تا دست روس ها که آن منطقه را در سال 1940 تحت اشغال داشتند ، رو نشود و از همین رو هر آن کس که خواست تاریخ 1940 را به عنوان زمان کشته شدن قربانیان کاتین ذکر نماید ، دستگیر و روانه اردوگاههای کار اجباری در سیبری شد.

فیلم "کاتین" همکاری نزدیک روس هاو آلمان ها را در تقسیم کشورها و اسرا و جنایات و قتل عام ها  نشان می دهد ، گویی از همان ابتدای آغاز جنگ دوم جهانی طرحی برای تقسیم جهان وجود داشته و از همین روست که قتل عام کاتین اتفاق می افتد ، چراکه ارتش سرخ استالین برای حکومت کردن بر لهستان پس از جنگ باید از شر افسران و سربازان وطن پرستی همچون آندری خلاص شود والبته کسانی مانند دوست آندری که به راحتی سلطه اشغالگران را پذیرفتند ، جای خود را در ارتش فرمایشی رژیم جدید لهستان هم دارا هستند.

امروزه اسناد و شواهد تاریخی بسیاری بر قصد تقسیم جهان پس از جنگهای  اول و دوم جهانی براساس نقشه ای جدید  توسط قدرت های جهانی و کانون های جهان وطن گرداننده آنها،مکشوف گردیده که اساس دو جنگ خانمانسوز نامبرده را زیر علامت سوال بزرگی می برد.

طبیعی است امروز آندری وایدا در فیلم "کاتین" از عملیات فاشیستی سوی دیگر جبهه متفقین  یعنی آمریکا و انگلیس سخنی به میان نیاود و  عجالتا به قول معروف به مرده چوب بزند و رژیم ساقط شده شوروی سابق را متهم کند. اما قطعا می توان این سبک و سیاق را به همراهان شوروی در جنگ دوم جهانی یعنی دیگر کشورهای موسوم به متفقین نیز تسری داد. مضاف براینکه وایدا سالها از جنبش همبستگی لهستان پشتیبانی و حمایت می کرد که براساس اسناد موجود توسط موسسات فرهنگی و اقتصادی وابسته به سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (CIA) مانند "بنیاد ملی برای دمکراسی" (NED) یا صندوق آلمانی مارشال  تقویت می شد ، و شاید از همین رو در آن سالها ، به طور متوالی  برای فیلم هایی همچون "مرد مرمرین" و "مرد آهنین" و "دانتون" و ...جوایز متعدد جهانی مثل نخل طلای  جشنواره کن را درو نمود! ولی پس از آن دیگر سالها حتی اسمش در هیچ محفلی برده نشد.

به هرحال اگرچه آندری وایدا  در این باب سخنی نگفته ولی برخی از تحلیلگران تاریخ معاصر جهان، بر این عقیده‌اند و نیز قرائن و شواهد بسیاری وجود دارد که ثابت می‌کند درواقع این صهیونیستها بودند ، در قالب «سازمان جهانی صهیونیسم» جنگهای جهانی اول و دوم را به راه انداختند و ازآن‌طریق به هدف تشکیل دولت اسرائیل در قلب جهان اسلام نائل شدند. اگر این اعتراف والتر راتنوی که گفته بود: «سرنوشت اروپا فقط به‌دست سیصد نفر تعیین می‌گردد که هرکدام رفقای دیگر خود را به‌خوبی می‌شناسد، و این سیصد نفر همه یهودی هستند» را بپذیریم، باتوجه‌به‌آنکه صهیونیستها با تسلط بر حکومت امریکا این کشور را به جنگهای جهانی اول و دوم وارد کردند و در هر دو جنگ نیز امریکا، انگلیس و فرانسه پیروز واقعی میدان بودند، بیشتر متوجه خطر جدی و فوری صهیونیسم جهانی در کشاندن جهان به‌سوی جنگ خانمان‌برانداز دیگری در جهان می‌شویم.

 

امروزه حتی در برآمدن هیتلر به عنوان جنگ افروز اصلی جنگ دوم جهانی و ماجراهای بعدی آن اسناد متعددی فاش شده که دست پنهان سازمان های فراماسونی وابسته به کانون های جهان وطن صهیونیستی را در پس زمینه آن  به نمایش می گذارد.

به جز تاثیر بلاتردید انجمن ماسونی "تئو سوفی" در شکل گیری تفکر ناسیونال سوسیالیسم یا همان نازیسم ، رابطه هیتلر جوان با شخصی به نام والتر اشتین نیز از مواردی است که مورد توجه محققین قرار گرفته است . والتر اشتین، مقارن با دوران جوانی هیتلر و اقامت او در وین، یک فراماسون فعال مدعی ارتباط با موجودات فراطبیعی بود و سازمان ماسونی پنهانی را بنیان نهاد که به ترویج عقاید رازورزانه، آریایی گرایانه و تئوسوفیستی اشتغال داشت. هیتلر جوان به سازمان ماسونی(صهیونیستی) اشتین پیوست و از نظر فکری به شدت از آن تأثیر گرفت.والتر اشتین بعدها،با نام دکتر اشتین،کتاب های متعددی درباره ”رازورزی آریایی“ نوشت و نوعی آیین شیطان پرستانه را تبلیغ می کرد. در سالهای جنگ دوم جهانی، دکتر اشتین در انگلستان اقامت داشت و در این زمان مشاور شخصی سر وینستون چرچیل(نخست وزیر بریتانیا)  و عضو سرویس اطلاعاتی این کشور  بود!

فرقه مشکوک دیگری که در پیدایش نازیسم آلمان تأثیر داشت و به طورمستقیم با سازمان ماسونی –صهیونیستی تئوسوفیسم مرتبط بود ، انجمن تول نام داشت که در سال 1912 تأسیس شد و مرکز آن در مونیخ واقع بود . بنیانگذار این سازمان فردی به شمار می آمد که با عنوان اشرافی "کنت هنریش فن سباتندروف" شهرت داشت و نام اصلی اش رودلف گلوئر بود . او دراوایل سده نوزدهم در استانبول (عثمانی) اقامت داشت و تاجری ثروتمند به شمار می رفت. وی پس از بازگشت به آلمان، اندیشه تول را از کتاب آموزه سرّی مادام بلاواتسکی، از بنیانگذاران تئوسوفیسم، وام گرفت، سازمان خود به نام انجمن تول را برپا کرد و هدف خویش را سروری نژاد برتر اعلام داشت . وی به جذب اعضای خاندان های اشرافی و ثروتمندان و کارخانه داران آلمانی به این انجمن پرداخت و با اوج گیری جنبش انقلابی در آلمان، و به ویژه قیام خونین کارگران باواریا، یک شبکه تروریستی به ریاست فردی به نام دیتریش اکارت ایجاد کرد که یکی از اقدامات آن ، قتل وحشیانه کورت ایزنر، رئیس جمهور باواریا بود . طی سال های 1919- 1923 این سازمان به 300 فقره عملیات تروریستی  ، دست زد . در میان اعضای انجمن تول نام بلند پایگانی چون فرانتس گورتنر (وزیردادگستری باواریا)، پوهنر (رئیس پلیس مونیخ) و ویلهلم فریک (معاون یوهنر) دیده می شود. بعدها، در دولت هیتلر، فریک وزیر کشور و گورتنر وزیر دادگستری آلمان شدند 

مورخین، انجمن تول را قدرتمندترین سازمان پنهانی آلمان در دوران صعود فاشیسم می دانند. یکی از اعضای این انجمن، رودلف هس ( از جنایتکاران اردوگاههای مرگ هیتلری ) بود . فردی به نام پروفسور هوسهوفر به عنوان نظریه پرداز انجمن تول شناخته می شد. هوسهوفر از طریق هس باهیتلر آشنا شد و تعالیم او دستمایه اصلی هیتلر در نگارش کتاب "زندگی من" قرارگرفت.

زمانی که هیتلر از سوی ضداطلاعات ارتش آلمان مأمور شد تا به حزب کارگری آلمان بپیوندد، چهل نفر از اعضای انجمن تول، با هدایت دیتریش اکارت، برای حمایت از او به عضویت این حزب درآمدند. اکارت در زمان مرگ، در سال 1923 ، به اعضای انجمن تول وصیت کرد که از هیتلر تبعیت کنند زیرا وی با استادان غیبی  در ارتباط است.

در زمان صعود هیتلر در آلمان ( 1938 )، دولت نوئل چمبرلین، پسر امپریالیست نامداری چون جوزف چمبرلین، بر سر کار بود و سرسخت ترین هوادار هیتلر در دولت بریتانیا ، لرد هالیفاکس بود که به خاندان مونتاگ تعلق داشت . خاندان مونتاگ در طول تاریخ معاصر بریتانیا، از سده هفدهم میلادی، نزدیک ترین پیوندهای سیاسی و مالی و خویشاوندی را با اشراف یهودی و خاندان های دسیسه گری چون چرچیل داشته اند و در این زمینه شهرت کامل دارند. تمامی اقداماتی که دولت بریتانیا در زمان دولت چمبرلین انجام می داد، در جهت تحکیم اقتدار هیتلر و به پیشنهاد لرد هالیفاکس بود.

نقش سازمان اطلاعاتی بریتانیا (اینتلیجنس سرویس) و شبکه پنهان اشراف یهودی در صعود نازیسم در آلمان را از طریق عملیات مرموز فردی به نام "ایگناس تربیش لینکلن" نیز می توان پیگیری کرد. تربیش لینکلن، که به یک خانواده ثروتمند یهودی ساکن مجارستان تعلق داشت، به عنوان یکی از مأموران اطلاعاتی و توطئه گر بزرگ و افسانه ای نیمه اول سده بیستم میلادی شهرت فراوان دارد . او در سال 1903 به انگلستان مهاجرت کرد، در سال 1910 نماینده مجلس عوام شد و زندگی مجللی در پیش گرفت .


در سال های بعد، به همراه سیدنی رایلی یهودی، مأمور اطلاعاتی نامدار دیگر انگلیس،در دسیسه های نفتی- سیاسی مرموز آن دوران به سود کانون های قدرتمند یهودی و مجتمع نفتی رویال داچ شل(وابسته به امپراتوری روچیلدها)  نقش فعال داشت . در آٍستانه جنگ اول جهانی، تربیش لینکلن به عنوان نماینده اینتلیجنس سرویس بریتانیا با سازمان اطلاعاتی آلمان وارد ارتباط شد . حداقل ازاوایل سال 1919 به طور کامل در آلمان مستقر شد و در عملیات خرابکارانه و توطئه های گروه های افراطی فاشیستی نقش فعالی به دست گرفت . در این دوران، او یکی از عوامل اصلی پس پرده در سازماندهی و تحرکات گروه های اوباش موسوم به لشکر آزاد بود که از درون آن حزب نازی زائیده شد . در همین زمان بود که فعالیت سیاسی هیتلر آغاز شد و وی به عنوان مأمور مخفی سازمان ضداطلاعات ارتش آلمان، و در رابطه با برخی رهبران افراطی نظامی چون ژنرال لودندروف، گروه کوچک خود را تأسیس کرد؛ همان گروهی که سپس به حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان (نازی) بدل شد . در نوامبر 1923 ژنرال لودندروف و هیتلر کودتای نافرجامی را ترتیب دادند که به کودتای مونیخ معروف است . امروزه مورخین می دانند که یکی از گردانندگان طرح های متعدد کودتایی ژنرال لودندروف و هیتلر همان آقای تربیش لینکلن بوده است . تربیش لینکلن بعدها در بندر شانگهای مستقر شد، نام چینی چائو کونگ را بر خود نهاد، سر خود را تراشید و 12 ستاره کوچک بر پوست جمجمه اش داغ زد، به عنوان راهب بودائی صومعه ای به راه انداخت و گروهی مرید وفادار در پیرامون خویش گرد آورد . با آغاز جنگ دوم جهانی، چائو کونگ، یا همان آقای تربیش لینکلن، با سر کنسول آلمان در شانگهای تماس گرفت و خواستار ملاقات با هیتلر شد تا ”قدرت ماورا ء طبیعی“ خود را در خدمت او قرار دهد . از سرنوشت این پیشنهاد اطلاعی در دست نیست!

یک رمانس روباتیک      


 

یکی دیگر از محصولات مشترک کمپانی دیزنی و پیکسار (که چند سال قبل قرار بود همکاریشان به پایان برسد ولی گویا مصلحت در این دیدند که این همکاری ادامه پیدا کند) که بازهم گویا قصد دارند میدان رقابت نزدیک با محصولات کمپانی دریم ورکز ( برای امسال تا امروز انیمیشن "پاندای کونگ فو کار") و از جمله جایزه اسکار 2009 را از آن خود گرداند.

وال ای (مخفف عبارت "Waste Allocation Load Lift  Earth class" یعنی نوع زمینی دستگاه جمع آوری مخصوص آشغال ) روباتی است که 700 سال برای پاک کردن زمین از آشغال های مختلف ، تک و تنها برروی کره خاکی قرار داده شده است. 700 سالی که مردم زمین ، این کره را ترک گفته و در یک ایستگاه فضایی نسل اندر نسل زندگی کرده اند. اگرچه همواره در این اندیشه بوده اند که با یافته شدن نمونه ای از حیات گیاهی در میان آن همه آشغال ، بار دیگر همراه قوت گرفتن امید به زندگی برروی زمین ، به خانه شان بازگردند. کار "وال ای" این است که با استفاده از نیروی خورشیدی ، خود را شارژ کرده و در طول روز به جمع آوری و بسته بندی آشغال ها اقدام نماید. او از همین بسته های آشغال ، آسمان خراش های متعددی در کنار سایر آسمان خراش های شهر نیویورک بنا کرده است!! اما محل سکونتش در پشت وانت سربسته ای پر از یادگارهای همان هفتصد هشتصد سال پیش است که "وال ای" همه آنها را در طبقه بندی های مختلف نگهداری می کند، مانند: لامپ ، مکعب روبیک ، فندک ، مجموعه ای از ترانه های فیلم "سلام دالی" مثل "فقط یک لحظه طول می کشه" و "لباس روز یکشنبه را بپوش" به علاوه تصاویری از صحنه های همان فیلم وینسنت مینه لی .

 اما ورود روبات دیگری به نام "ایو"(مخفف عبارت "Extraterrestrial Vegetation Evaluator" به معنای ارزیاب گیاهی فرازمینی ) زندگی "وال ای" را به هم می ریزد. در واقع با ورود "ایو" ، "وال ای" هم از تنهایی در می آید و هم ابعاد دیگری از زندگی را درک می کند که البته اساسا برای "ایو" غیرقابل فهم است. عاقبت با یافتن نمونه ای از یک گیاه ، ایو به ایستگاه فضایی برگردانده شده و وال ای هم همراهش می رود تا بلکه بتواند تنها دوستی را که پس از این هفت قرن یافته را نزد خود برگرداند ولی در آنجا با زندگی 700 ساله و شبه رباتیک آدمیان آشنا می شود.

به نظر می آید وال ای ترکیبی از دلمشغولی های  اندرو استانتون (که درساخته  قبلی اش یعنی "در جستجوی نمو" "زندگی حشره ای" و آثار نوشتاری پیشینش مثل "داستان اسباب بازی " و "کارخانه هیولاها" هم دیده بودیم) است یعنی:

- تلاش فداکارانه برای نجات دوست و رفیق (در "داستان اسباب بازی 1" ، وودی وسترنر برای نجات  "باز لایتیر"فضانورد ، خود را به آب و اتش می زند و در قسمت دوم آن انیمیشن این باز لایتیر فضانورد است که برای نجات وودی کابوی ، جان خود را به خطر می اندازد) ،

- به میدان آمدن همه آن افرادی که اساسا به حساب نمی آمدند و ظاهرا از دور خارج شده بودند ، مثلا در همین فیلم "وال ای" روبات هایی که در طی دگردیسی زندگی آدم ها ، آسیب دیده اند(مانند "داستان اسباب بازی 1" که در نهایت اسباب بازی های قراضه و خراب شده ، به کمک وودی رفتند و یا در "روبات ها" هم روبات های از دور خارج شده علیه مدرنیزه شدن و یکسان سازی بدمن فیلم به یاری قهرمان قصه شتافتند) ،

- کوشش برای تغییر وضعیت نابهنجار کنونی و رسیدن به یک موقعیت مطلوب ،

 به علاوه برخی مایه های فیلم های علمی – افسانه ای همچون "2001: یک ادیسه فضایی" یانمونه اخیرترش "ترمیناتور" و "ماتریکس" ، در زمینه خطر حاکمیت کامپیوترها و تقابلشان با آدم ها.

حتی شروع "وال ای"  و آن تصویر فرو رفتن ساختمان های بلند نیویورک در ستون های بلند آشغال که تا ارتفاع همان آسمانخراش ها می رسد ،  یادآور صحنه ای از فیلم "هوش مصنوعی"(استیون اسپیلبرگ) است که دیوید روبات در پی یافتن پری آبی و تبدیل شدن به یک پسر واقعی ،  به نیویورک وارد می شود و در آن سکانس ، شاهد شهری هستیم که تا نیمه آسمانخراش هایش در آب فرورفته و حتی مجسمه آزادی از گردن به بالایش از زیر آب پیداست.

افزون برآنچه در بالا آمد، دگردیسی آدم ها به روبات و برعکس (آنچنان که در "ترمیناتور 2: روز داوری" شاهد بودیم) و بالاخره چاشنی معمول فیلم های هالیوود یعنی رمانتیسسم و بازگشت به عشق و فرهنگ سنتی آمریکایی و ... همه و همه در "وال ای" جمع شده است. خصوصا اینکه کسانی همچون پیتر داکتر (در نوشتن فیلمنامه)و جان لاسه تر (در تهیه فیلم)از کمپانی پیکسار نیز  اندرو استانتون را همراهی کرده اند  تا شاید بار دیگر اسکار بهترین انیمیشن سال را به خود اختصاص دهند ، اگرچه هنوز قضاوت زود است و حتما در ماههای پایانی سال و نزدیکی مراسم اهدای جوایز آکادمی ، انیمیشن های دیگری برای رقابت اسکاری وارد میدان خواهد شد.

"وال ای" با یک شروع 30 دقیقه ای آخرالزمانی به سبک و سیاق فیلم هایی مانند "آخرین نبرد" (لوک بسون) در مقابل چشمان مخاطب قرار می گیرد ، خصوصا که در "آخرین نبرد "نیز زندگی برروی زمین نابود شده و تنها یک نفر است که برای بقای نسل بشر تلاش می کند. حدود 30 دقیقه عدم وجود هرگونه دیالوگ یا مونولوگ و یا نریشن ،  در "وال ای" ، آن را بیشتر به "آخرین نبرد" شبیه می سازد. اما علیرغم این موضوع ، معرفی شخصیت ها ، فضا و موقعیت داستانی ، علیرغم نبود دیالوگ یا مونولوگ ، در همان لحظات نخستین ماجرا ، به تماشاگر منتقل می شود. برای این انتقال اطلاعات از عناصر مختلف صحنه بهره گرفته شده ، از جمله روزنامه هایی که هنوز از زمان گذشته مانده و یا تصاویری که در حافظه "پادویو"ی وال ای و یا سایر نمایشگرها باقی است. از همین رو سازندگان "وال ای" موفق می شوند ، بدون هیچگونه نریشن یا حرف و سخنی ، اصل قصه را برای مخاطب خویش بیان نمایند.

ورود "ایو" (که وال ای او را با طنین خاصی  ایوا صدا می کند) شرایط پایدار زندگی وال ای و سیر فیلمنامه را برهم زده و نخستین نقطه عطف و کشش داستان را پدید می آورد. روبات شیک و تر و تمیزی که برخلاف هیبت در به داغان "وال ای" کاملا مدرن و پیشرفته می نمایاند چنانچه از همان لحظه نخست ورودش نیز نحوه حرکات و اعمال ، نوع شناسایی اطراف و برخوردخشن و مرگباربا پدیده های ناشناخته پیرامونش،این قضاوت ابتدایی ومستقیم تماشاگر از او را تایید می کند.

در وهله اول به نظر می آید ، احساساتی بودن "وال ای" در اینجا کمی تا قسمتی توجیه ناپذیر باشد ، چراکه اگر فی المثل در فیلم انیمیشنی مثل "روبات ها" ، همه روبات های فیلم اعم از مثبت و منفی ، دارای احساسات خوب و بد انسانی هستند ، جهان تماما روباتیک فیلم می تواند ، آن را توجیه کند ، مانند انیمیشنی که تمام قهرمان و ضدقهرمان هایش ، حیوان هستند(شیرشاه) یا کارتونی که مثلا در دنیای میکروب های می گذرد(اسمزیس جونز) و یا انیمیشن دیگری که کلیت دنیایش را اتومبیل ها تشکیل داده اند (ماشین ها).

اما با پیشروی داستان "وال ای" و رسیدن به ایستگاه فضایی، می توان این احساسات گرایی روباتی به نام "وال ای" را در تقابل با رباتیک عمل کردن آدم هایی که در ایستگاه فضایی زندگی می کنند ، منطقی ارزیابی کرد. چراکه تناقض های مورد نظر فیلمنامه نویسان از شرایط آخرالزمانی فیلم و آدم های حاضر در آن شرایط را بهتر بیان می کند.

برعکس فیلم ها یا انیمیشن هایی که داستان آنها در دنیایی به جز جهان انسان ها می گذرد و برای ارتباط بهتر مخاطب ، فیلمنامه نویس ، خصوصیات موجودات آن دنیا را با مدل آدم ها سازگار می کند ،  در "وال ای" که ترکیبی از دنیای آدم ها و روبات ها وجود دارد ، تقابل این دو دنیا و واکاوی تناقضات جهان بشری ، می تواند فیلمساز را وادار سازد که هر دو طیف ماجرا را دارای احساسات یکسانی گرداند مانند آثاری از قبیل "صد و یک سگ خالدار" (که رابطه دوستانه و حتی عاشقانه سگ ها را همپای ارتباط مشابه آدم های صاحب آن سگ ها پیش می برد) یا "راتاتویی" (که در آن ارتباط یک موش آشپز و جوان آشپز بی استعدادی را شاهدیم ) و یا مجموعه فیلم های "ترمیناتور" (که در آنها نمودار فراز و فرود انسانیت در روبات ها و آدم ها به طور موازی در قاب دوربین قرار می گیرد) که از قضا بیشتر به "وال ای" هم شباهت دارد.

در "وال ای" وقتی همراه آن روبات آشغال جمع کن کوچک به ایستگاه فضایی می رسیم ، با آدم هایی مواجه می شویم که برروی صندلی های راحتی رونده یا (Hoover Chair) در حال آشامیدن مایعی (که گویا همه مواد غذایی و طعم ها و ویتامین ها را داراست درست مانند مواد خمیری فیلم "2001: یک ادیسه فضایی" که تحت عنوان غذا به فضانوردان داده می شد و بر روی کاغذ هرکدام ، نام یک غذا نوشته شده بود ) و تماشای تصاویری که برروی صفحات بزرگ نمایشگر پخش می شود ، هستند . هیچکس با فرد دیگری سخن یا صحبتی ندارد، اظهار نظری نمی کند و همه از فرط بی تحرکی آنقدر چاق و تنبل شده اند که قادر به حرکت نیستند و حتی نوشابه ها و سایر وسایل مورد نیازشان را روبات ها تامین می کنند ، چنانچه اگر روباتی به آنها کمک نکند ، حتی نمی توانند از روی زمین بلند شوند.

همه این حرکات و اقدامات را کامپیوتر اصلی ایستگاه به نام "اوتو" (AUTO) برعهده دارد که کپی بلاتردید کامپیوتر معروف فیلم "2001 : یک ادیسه فضایی" یعنی "هال" به نظر می رسد. همچنانکه "هال" تمامی فرآیندهای سفینه کهکشان پیمای آن فیلم و حتی نبض زندگی دانشمندان منجمد شده ، نفس کشیدن فضانوردهای سفینه و ارتباطشان با جهان بیرون و درون را برعهده داشت و در نهایت هم در مقابل آنها ایستاد ، "اوتو" هم به همین شکل طراحی شده و حتی در صحنه نهایی تقابلش با کاپیتان(که بدون کمترین تغییر از فیلم یاد شده گرفته شده و حتی با همراهی موسیقی "چنین گفت زرتشت" اشتراوس نیز برآن تاکید می شود )  ، مانند "هال" با از کارافتادن صفحه حافظه اش ، به تدریج خاموش می گردد.

در مقابل آن آدم های روباتیک ، تماشاگر شاهد فوران احساسات "وال ای" در ابتدا و سپس "ایو" بدون احساس و خشن در صحنه های پایانی فیلم است. در همان سکانس های ابتدایی ، "وال ای" به خوبی شخصیت تنها و خسته اش را بروز می دهد. با مرور کلکسیون هایش ، با شنیدن آهنگ های مورد علاقه اش و با تماشای چند باره صحنه های فیلم موزیکال " سلام دالی" و با کسالتی که بعضا در رفتارش نشان می دهد  و حتی موقع برخاستن از خواب مانند یک آدم بی حال و بی انگیزه می نماید.

ازطرف دیگر "ایو" است که در آغاز کاملا مانند یک روبات بی احساس و خشک عمل می نماید ولی از اولین برخوردش در ایستگاه فضایی با وال ای ، متوجه می شویم که همه آن خشکی در رفتار ، جز به خاطر اجرای وظیفه نبوده  و او هم زمینه هایی از احساسات و تاثر را در خود دارد. اولین برخورد "ایو" در ایستگاه فضایی با "وال ای" ، وقتی است که وی از حالت انجام وظیفه به در آمده و ناگهان متوجه وجود وال ای می شود که مثل یک دوست قدیمی نگران از خطری که متوجه رفیقش است ، با ایما و اشاره وی را توصیه به مخفی شدن می کند و از آن پس است که در همه صحنه ها وی را محافظت نموده ، سعی می کند وی را از ایستگاه خارج کرده و به زمین بازگرداند ، او را از نگاه دوربین ها و مامورانی که در حال تعقیب و دستگیری اش هستند ، دور نگه دارد و در مقابل صدمه دیدن او با تکرار نامش ، جیغ بزند!

همین حضور "وال ای" و "ایو" و رابطه عاطفی شان است که دنیای روباتیک آدم های ساکن ایستگاه فضایی را برهم می زند و اولین رابطه صمیمانه و عاطفی  را مابین یک زن و مرد میانسال پدید می آورد. از این پس است که آنها علیرغم برنامه ریزی کامپیوتری ، در ساعت غیر مقرر در فضای بیرون از محیط خوابشان باقی می مانند. اینجاست که کاپیتان هم در مقابل تاکید اوتو مبنی بر بقای آدم ها در ایستگاه فضایی ، علاقه اش را درمورد بازگشت به زمین این گونه بیان می کند :

" من نمی خواهم بقا داشته باشم ، می خواهم که زندگی کنم!"

او نمی خواهد برخلاف اجدادش تسلط کامپیوتر "اوتو" را بپذیرد. آنچنانچه برروی عکس های یادگاری روی دیوار اتاق فرماندهی همه کاپیتان های 700 سال پیش در زیر سایه این کامپیوتر حضور دارند . کاپیتان هایی که در طول حیاتشان فقط بقا داشتند و اینک مرده اند ، در حالی که کامپیوتر "اوتو" همچنان زنده است و کار می کند.

به نظر می آید فیلم "وال ای" از جمله آثاری است که پس از موج فیلم مستند "یک حقیقت ناخوشایند" (برنده اسکار بهترین مستند بلند سال 2006) درباره تهدید طبیعت کره زمین ساخته شدند. نوع فیلم هراس آن را همین امسال ، ام . نایت شیامالان تحت عنوان "Happening" (اتفاق) جلوی دوربین برد که در آن ، ناگهان طبیعت با پراکندن سمی در فضای زندگی آدم ها ، آنها را به خودکشی دسته جمعی و نابودی جامعه بشری وادار می ساخت. نوعی فرایند زامبی وار و بازهم آخرالزمانی که یک به یک آدم ها را مبتلا ساخته و نابود

می کرد.

گویی بالاخره این تفکر آخرالزمانی بدجوری یقه فیلم های غربی و به خصوص آمریکایی را گرفته که حتی از انیمیشن ها هم نمی گذرد. این روزها به تماشای هر فیلمی از سینمای آن سوی آب ها می رویم ، گویا همان تئوری "آرایش آخرالزمانی سینمای هالیوود" را بیشتر  و بیشتر حس می کنیم . در میان معروفترین آثار سینمایی همین تابستان که برپرده رفت ، شاهد فیلم هایی مانند "وقایع نگاری نارنیا :شاهزاده کاسپین"(اندرو آدامسن) ، "ایندیانا جونز : قلمرو جمجمه بلورین"(استیون اسپیلبرگ) ، "تحت تعقیب"(تیمور بکمامتوف) ، "هنکاک"(پیتر برگ) ، "اتفاق"(ام نایت شیامالان) ، "سیگنال" (که شباهت ساختاری بسیاری به فیلم "اتفاق" داشت) ، "هل بوی 2:ارتش طلایی"(گیلرمو دل تورو) ، "داستان های سرزمین جنوبی" ( ساخته ریچارد کلی که مسیح آخرالزمان را گام به گام براساس  مکاشفات یوحنای کتاب مقدس  تعقیب کرده و وی را در میان آشفتگی روزهای آخرین و یا بنا به اقوال خودشان "پایان روزها" جستجو کرده که در آخر به یک سرباز آمریکایی جنگ عراق و کشتار دهشتناک فلوجه می رسند و وی خود را مسیح موعود معرفی می کند!! ) و بالاخره "شوالیه تاریکی" ، همه و همه به نوعی مستقیم یا غیر مستقیم به موضوع آخرالزمان پرداختند.

خصوصا که در فیلم "وال ای" مسئله بازگشت به خانه نیز مطرح می شود و با یافتن به اصطلاح نخستین نشانه های گیاهی و کشاورزی ، آوارگان 700 ساله به سرزمین موعودشان بازمی گردند!

آخر الزمان،بازگشت موعود مسیح گونه که دنیا را از شر مخالفانش نجات می دهد، برگشت قوم آواره به زمین و قلمروی که از آن رانده شده و یا ترکش کرده بودند ، هشدار در مورد نیروهایی که برای جهان غرب تهدید به شمار آمده و  تبلیغ اینکه آنها دنیا را به خاک و خون خواهند کشید و شگفتا که هرگونه عمل خشونت آمیز و تروریستی و جنایت بار علیه این دسته از انسان ها مباح و مشروع قلمداد می شود ، ایجاد وحشت از نیروهای مخوف نامعلوم که ظاهرا جامعه غرب را تهدید می کنند  و ... همگی از موضوعاتی که تقریبا به صورت موتیف مشترک اغلب فیلم های تولیدی این روزهای هالیوود درآمده و در هریک از آثار تولیدی توسط کمپانی های بزرگ ، به شکل و صورتی نمایش داده می شود  که در قالب های مختلف حادثه و هراس و درام و کمدی و جنگی و علمی – تخیلی و انیمیشن و تین ایجری و ...حتی مستند قرار می گیرند. 

شوالیه ای برای پایان روزها 

 

 

بالاخره لیست فیلم های "سوپر قهرمانی" تابستان امسال سینمای آمریکا با ششمین قسمت از فیلم "بت من" تحت عنوان "شوالیه تاریکی" تکمیل شد. یعنی بعد از "وقایع نگاری نارنیا : شاهزاده کاسپین"(اندرو ادامسن) ، "ایندیانا جونز : قلمرو جمجمه بلورین"(استیون اسپیلبرگ) ، "هل بوی 2: ارتش طلایی"(گیلرمو دل تورو) ، "هالک باور نکردنی" ، "هنکاک" (پیتر برگ) ، "تحت تعقیب"(تیمور بکمامتبوف) و ...که اغلب برگرفته از کمیک استریپ (داستان مصور) های 70 سال اخیر غرب بوده و غالبا هم تم مشترکی دارند. جهان این فیلم ها ، معمولا دنیایی سیاه و تیره است که توسط نیروهای شر و شیطانی یا تسخیر شده و یا در آستانه انهدام و نابودی قرار دارد و در چنین شرایطی از دست پلیس و ارتش  عادی  کاری ساخته نیست ، چراکه  آن نیروهای به اصطلاح اهریمنی از فدرت های خارق العاده برخوردار بوده و نهایت ددمنشی و سبوعیت را به کار می گیرند. اینجاست که یک ابرمرد ، یک فوق قهرمان یا به قول خودشان "سوپر هیرو"(Super Hero) وارد گود می شود. سوپر هیرویی که می تواند از بچه های عادی دنیایی دیگر باشد یا پرفسور باستان شناس و ماجراجویی که یک تنه به جای دهها نفر حرکات رزمی و محیرالعقول را انجام می دهد ، یا پسری که از قعر جهنم برای خدمت به شر این جهانی آمده ولی در زمره نیروهای خیر قرار گرفته ، یا جوان مثبتی که براثر  آزمایشی به غول سبز رنگ و وحشتناکی در آمده ، یا آدم شلخته و لومپنی که قدرت مافوق بشری داشته و برای نجات انسان ها ، بیشتر خرابکاری می کند تا اصلاح و یا آدمی که پدر و مادرش را در کودکی از دست داده و سپس در سرزمینی از شرق ، آموزش های رزمی دیده و پس از بازگشت به شهر خود ، با کمک خدمتکار خانوادگی نسل اندر نسلش ، ردای سیاه پوشیده و برای نجات شهر از دست گنگسترها و بدمن ها ، جدای از نیروی پلیس ، به مقابله با آنها برمی خاسته است.

به نظر می آید حضور پررنگ همه این به اصطلاح سوپر هیرو ها  در سینمای امروز آمریکا ، ناشی از یک احساس نیاز قوی به "قهرمان" در فرهنگ آمریکایی است. فرهنگی که برخلاف تاریخ بدون قهرمان این کشور ، سعی در جبران مافات داشته و با جعل داستان های ساختگی و غلوآمیز ، فضای مملو از ترس و وحشت غالب در این کشور را تلطیف می نماید.

اما سر و کله این به قولی سوپر قهرمان ها از کجا پیدا شد و چرا دوباره چند سالی است که پرده سینماها را عرصه تاخت و تاز خود قرار داده اند؟

دردهه 1930 یعنی همان زمان که آمریکا با بحران اقتصادی شدیدی دست و پنجه نرم می کرد ، این نیاز احساس گردید که آمریکاییان به لحاظ روانی احتیاج به وجود فوق قهرمان دارند تا در سایه تصور و خیال آن ، آرامشی ولو موقتی بیابند.  اینچنین بود که در سال 1933 شخصیت "سوپرمن" به صورت داستان مصور (کمیک استریپ) توسط "جری سیگل" و "جو شوستر" خلق شد. سوپرمن در واقع نشانه رویاهای آمریکایی بود ، قهرمانی که از اعماق فرهنگ آنگلوساکسون می آمد با مشخصات قهرمانان محبوب فوتبال آمریکایی که همواره حق قضاوت و اجرای عدالت را برای خود محفوظ نگه می دارند. گویی قاضی "روی بین" افسانه ای بود که می خواست برای نخستین بار قانون را در جامعه موسوم به "غرب وحشی" پیاده کند. یا جرج واشینگتن بود که می خواست همراه 54 تن از رهبران ایالت های دیگر ، در اواسط قرن هیجدهم ، قانون اساسی آمریکا را بنویسد.

با توفیق قصه های سوپرمن و استقبال گسترده از آنها ، مجلات ارزان قیمت و کتاب های سریالی ، مملو از این دسته داستان های مصور گردیدند ؛ فلش گوردون ، کاپیتان مارول ( که بعدا آدم های شگفت انگیز از درونش متولد شدند) ،بتمن ، باک راجرز ، فانتوم ، کاپیتان آمریکا و...همه و همه سوپرقهرمانانی بودندکه درحوادث و فجایع هیولاهای مختلف،سر می رسیدند، با آنها می جنگیدند و پیروز می شدند.

در سال 1936 ، کمپانی یونیورسال حقوق استفاده بسیاری از این داستان های مصور را خریداری کرد و براساس آنها شروع به ساخت سریال های سینمایی نمود که مورد استقبال وسیع سینماروها قرار گرفت. این روند خصوصا در سالهای بعد ادامه یافت به ویژه در دورانی که آمریکا درگیر جنگ دوم جهانی و مصایب ناشی از آن گردید و سپس در ایام پس از جنگ و سرخوردگی و یاس مردم ، همچنین طی  سالهای جنگ سرد برای مقابله با دشمنی به نام کمونیسم ، همواره این کاراکترهای سوپر قهرمان از سوی سردمداران اقتصاد و سیاست آمریکا که سرنخ رسانه ها و از جمله کمپانی های فیلمسازی را هم در اختیار داشتند ، مورد بهره برداری قرار می گرفتند تا جامعه در مقابل تهدیدات و خطراتی که همان رسانه ها توی بوق می کردند ، احساس وابستگی بیشتری به قدرت حاکم بنماید.

در همین دوران بود که باب کین کاراکتر اولیه "بتمن" را خلق کرد و بیل فینگر اولین قصه آن را نوشت. درباره مردی که در کودکی پدر و مادرش را توسط گنگسترها از دست داده بود و حالا  در بزرگی علیرغم مال و ثروت و شخصیتی قابل احترام در کلان شهری به نام "گاتهام سیتی" (کپی کمیک استریپ نیویورک ) با زدن نقابی برصورت و پوشیدن ردایی سیاه ، به مقابله با مافیای قاچاق و جنایت می رفت که درصدد تسلط بر گاتهام سیتی بود. اگرچه فکر بتمن به قول معروف اریژینال نبود و آنچه کین و فینگر خلق کرده بودند ، بسیار شبیه به کاراکتر زورو می نمایاند که حداقل دو دهه قبل ، طرفدارانش را یافته بود. همان اشراف زاده ای که زندگی مرفه و موقعیت مناسبی داشت ولی در زمان مناسب ، نقاب برچهره می زد و به کمک مظلومان می شتافت.

تقریبا پس از دهه 50 که جامعه آمریکا ثبات بیشتری یافت و با ورود کاراکترهای تازه نفسی همچون "جیمزباند" و "مت هلم" و امثال آن (که بیشتر با دوران جنگ سرد متناسب بودند) ، سوپرمن و بتمن و کاپیتان مارول ، طرفداران خود را از دست دادند و در نتیجه کم کم به محاق رفتند. اما به قول "کیم نیومن" در کتاب "فیلم های کابوس گونه " اگر در آن دوران  ،  یک سینماروی دهه 40 با ماشین زمان ، مسافرتی به دهه 70 می کرد ، حتما به نظرش مسخره می آمد که می دید از ماجراهای فلاش گوردون ، "جنگ ستارگان" را ساخته اند و یا سوپر من را بازسازی کرده اند. فیلم هایی که نسخه های اصل شان در زمان خود تحقیر گردیده و ناچیز شمرده می شدند.(کیم نیومن بایستی وضعیت امروز آن کمیک استریپ های معمولی را در "شوالیه تاریکی" ببیند که بتمن سازان در قسمت ششم این فیلم ، مجددا به خانه اول بازگشته و قصه را از نو آغاز کرده اند!!)

 به هرحال آن بنجل های دهه های 30 و 40 در دهه 70 و 80 دوباره توسط کمپانی های بزرگ و با بودجه های کلان جان گرفتند تا در واپسین سالهای جنگ سرد و درحالی که انقلابات مردمی در بسیاری از نقاط جهان ، منافع آمریکا را با خطر جدی مواجه ساخته بودند، مردم آمریکا را دوباره با تهدیدهای موهوم و سوپرقهرمان های خیالی مشغول کنند ، تا سرخوردگی و یاس ناشی از شکست در ویتنام و ایران و آمریکای لاتین ، حداقل در سطح رسانه ای توجیه شود و آمریکاییان ولو در حد کاراکترهایی مانند "راکی " و " رمبو" پیروز میادین مختلف جهانی قلمداد گردند!!

دهه 90 ، همراه شکست اردوگاه کمونیسم ، هژمونی آمریکا را نیز در رهبری اردوگاه سلطه کم رنگ ساخت ، چراکه مترسکی به نام کمونیسم از بین رفته بود و امپریالیسم آمریکا برای هدایت سیاسی بلوک غرب ، دستاویزی قوی در اختیار  نداشت. اینجا بود که سینمای آمریکا فرصتی یافت تا از چنگال سوپر قهرمان ها به در آید و با فیلم هایی همچون :"سکوت بره ها" ، "رقصنده با گرگ ها" ، "نابخشوده " ، "پالپ فیکشن" ، "نجات سرباز راین" ،" زیبایی آمریکایی" ، "فول مانتی" و "قاچاق" به بازیابی موضوعات مبتلابه تاریخی – اجتماعی جامعه خود  بپردازد که سالها در پس پرده های تهدیدات و خطرات موهوم پنهان مانده بود.

اما پس از 11 سپتامبر 2001 و حادثه برج های تجارت جهانی در نیویورک ، بازهم بهانه لازم در دستان سردمداران آمریکا قرار گرفت تا با ساختن و پرداختن دشمن تازه نفسی تحت عنوان "تروریسم" ؛ به خاورمیانه  لشکر کشی کنند و دوران طلایی ژاندارمی خود در دهه های 60 و 70 را تجدید نمایند. از این پس بود که طبق معمول هالیوود هم وارد گود شده و این بار (آنچنانکه که گردانندگان آن در همایشی پس از 11 سپتامبر 2001 عنوان کردند) با تمام قوا امکانات سینمایی خود را به میدان آورد.

اینجا بود که در کنار بسیاری از فیلم های تبلیغاتی مانند :"سقوط بلک هاوک" ، "پشت جبهه دشمن" ، "جاسوس بازی" و ...دوباره سر و کله سوپرقهرمان ها پیدا شد. در اولین تابستان بعد از حادثه 11 سپتامبر بود که نخستین "اسپایدرمن" جدید به کارگردانی سام ریمی و بابازی توبی مگوایر و کریستین دانست به روی پرده سینماها رفت و با فروش فوق العاده ای مواجه گردید. دومین قسمت در سال 2004 با همان گروه سازنده ، بازهم به توفیق وسیعی دست یافت.

سال بعد، "بتمن" با روایت داستان آغازینش تحت عنوان " بتمن آغاز می کند" با کارگردان قابل بحثی همچون کریستوفر نولان به میدان آمد. این "بتمن" دیگر علنا در مقابل تروریست هایی که از شرق به گاتهام سیتی هجوم آورده بودند تا به قول خودشان آن شهر گناه و فساد را نابود گردانند ، می ایستاد!! علیرغم درگذشت کریستوفر ریو (بازیگر نقش سوپرمن ) هم بالاخره صاحبان کمپانی برادران وارنر پس از دو دهه ، یک سوپرمن جدید و تازه نفس از قوطی خود بیرون آورده و تحت عنوان "سوپرمن بازمی گردد" در سال 2006 روانه پرده سینماها کردند. این سوپرمن نیز به شکل مضحکی سعی داشت تا دنیا را یک تنه از شر آدم بدها خلاص کند و این مضحکه آنقدر شور بود که از طریق "سی دی" به اصطلاح پرده ای فیلم هم می توانستیم بارها و بارها در جدی ترین صحنه های آن ، صدای خنده تماشاگران را بشنویم!!

ترسی که رسانه های آمریکا در جامعه خویش می پراکنند تا صاحبانشان بتوانند برای ارتش و رهبران سیاسی خود ، سر و شکلی ناجی گونه بتراشند و آنها را در قالب همان سوپر هیروهای کمیک استریپ ها قرار دهند ، اینک تبدیل به یک بحران حاد در آن جامعه گردیده است.

مایکل مور (مستند ساز معروف آمریکایی ) در فیلم "بولینگ برای کلمباین" ،  پراکندن همین نوع ترس توسط رسانه های مختلف آمریکایی را موجب بروز و رشد  عدم اعتماد در جامعه آمریکا و رخداد سالانه  بیش از 11 هزار قتل با اسلحه در این کشور دانست. (از جمله فاجعه دانشکده پلی تکنیک ویرجینیا)

اینک رسانه های آمریکایی از شبح تروریسم خارجی برای جامعه آن کشور ، آنچنان سایه هولناکی ساخته اند که مردم آمریکا را در هراس و وحشتی دائم فرو برده اند و هرگونه نابسامانی و نابهنجاری را به آن مترسکی ارتباط می دهند که گویی زمانی قرار است ، سرزمینشان و اهالی اش را در جنگی دهشتناک فرو برند و از همین رو لشکرکشی های  نیروهای نظامی ناتو و تجاوزاتشان به  دیگر کشورها را توجیه کنند.

زیبگینو برژینسکی (مشاور امنیت ملی جیمی کارتر ، رییس جمهور اسبق آمریکا) در مقاله ای که در روزنامه واشینگتن پست 25 مارس 2007 نوشت، درباره  حضور چنین ترس و وحشتی که در جامعه آمریکا رواج داده می شود تا لزوم چنان سوپر قهرمان هایی توجیه شود و با فریب اذهان ، دولتمردان آمریکایی را در هیبت آنها نشانند ، می گوید :

«جنگ علیه ترور» موجب ایجاد «فرهنگ ترس» در ایالات متحده شده است. دولت بوش با تبدیل این سه کلمه به عنوان یک امر مقدس ملی پس از واقعه دهشتناک 11 سپتامبر، ضربه مهلکی به دموکراسی آمریکایی، امنیت روانی آمریکاییان و جایگاه ایالات متحده در جهان وارد کرده است . آسیبی که ازسوی این عبارت سه کلمه‌ای متوجه آمریکا شده است، بارها و بارها بزرگتر از آسیبی است که حملات 11 سپتامبر به ما وارد کرد، حامیان «جنگ علیه ترور»، از ابهام موجود در این عبارت به صورت استادانه‌‌ای استفاده کرده‌ اند. ارجاع دائمی به «جنگ علیه ترور»، رسیدن به یک هدف بزرگ را امکان‌پذیر ساخته است. این هدف، سبب گسترش فرهنگ ترس در ایالات‌متحده شده. ترسی که پشت این عبارت پنهان است، سیاستمداران را قادر می‌سازد تا با استفاده از این ترس، احساسات عمومی را در حمایت از طرح‌های خود برانگیزند. بدون ایجاد ارتباط روانی میان شوک ناشی از واقعه 11 سپتامبر و ادعای وجود تسلیحات کشتار جمعی در عراق، کنگره آمریکا هرگز اجازه ورود به جنگ عراق را صادر نمی‌کرد. انتخاب مجدد بوش در سال 2004 نیز تا حدودی در نتیجه تأکید بر این مسئله بود که «یک مملکت در حال جنگ» فرمانده کل قوای خود را تغییر نمی‌دهد. آمریکای امروز، در نتیجه گسترش فرهنگ ترس، دارای ملتی با اعتماد به نفس و نیرومند نیست. ملت ما هم اکنون چند پاره شده است، دیگر خبری از آن اعتماد به نفس آمریکایی نیست ...این مشکلات نتیجه 5 سال شست‌وشوی مغزی ملت آمریکا

به نام «جنگ علیه ترور» است..."

برزینسکی ادامه می دهد:

" آمریکای امروز کشوری ناامن و سرشار از ناراحتی‌های روانی است. کنگره آمریکا در سال 2003، گزارشی تهیه کرد و در آن 160 محل احتمالی وقوع حمله تروریستی را مشخص نمود. با لابی‌هایی که انجام شد، این آمار در ابتدای سال 2004 به 1849، در پایان همان سال به 28360 و در سال 2005 به 77769 مورد افزایش یافت. آخرین گزارشی که در اسناد ملی موجود است، این آمار را 300000 مورد اعلام کرده است. چنین آمارهایی خود دلیل دیگری از روان پریشی ناشی از گسترش فرهنگ ترس در ایالات متحده است.دولت، رسانه‌های عمومی و صنایع تولید سرگرمی در ایجاد فرهنگ ترس در جامعه نقش عمده را بازی می‌کنند. بیلبوردهای هشداردهنده در اتوبان‌ها، پست‌های بازرسی بی‌دلیل در ادارات و سازمان‌های مختلف، تلویزیون‌های کابلی که همواره ترس از عملیات تروریستی را گسترش می‌دهند و وسایل سرگرمی مانند فیلم‌هایی که شیطان را در هیبت عربی نشان داده و سبب گسترش اسلاموفوبیا  (اسلام هراسی) می‌شوند، نمونه‌ای از نقشی است که این عوامل در ایجاد جو ناامنی روانی در کشور برعهده دارند. آنچه امروز در تبلیغات مختلف مشاهده می‌شود، شبیه کارزار ضدیهودی نازی‌هاست و در صورت ادامه ، تبدیل به واقعه‌ای همچون هالوکاست خواهد شد."

وقتی در صحنه ای از فیلم "اسپایدر من" مردم به شدت برای این سوپر قهرمان عنکبوتی دست می زنند ، روشن می شود که جامعه آمریکا را تا چه حد  محتاج سوپر قهرمان ها کرده اند. شاید از آنجا که هیچگاه در تاریخش ، قهرمان آنچنانی نداشته است. ژان لوک گدار در صحنه ای از فیلم "در ستایش عشق" ضمن اشاره به هجوم فرهنگ و هنر بدون ریشه آمریکا بر فرهنگ و تاریخ اصیل اروپاییان ، آن را با تحمیل ناجی شدن یانکی ها در جنگ دوم جهانی مقایسه کرده و از زبان یکی از شخصیت هایش به نام "ادگار" (که شاهد خرید خاطرات جنگ فرانسوی ها از سوی یک استودیوی هالیوودی است تا براساس آن فیلمی درباره جنگ ساخته شود) می گوید : " ...آمریکاییان هیچ خاطره و گذشته ای ندارند و همیشه از خاطرات دیگران استفاده می کنند..."

فیلم "شوالیه تاریکی" یا به قول عنوان بندی آمریکایی اش ، "بتمن بازمی گردد2" ، در واقع به نوعی تکرار قسمت های اول و سوم  آن به شمار می آید. اگر کریستوفر نولان و همکاران فیلمنامه نویسش در "بتمن آغاز می کند" به درستی به گذشته و پس زمینه های رشد بتمن و رسیدنش به موقعیتی که اکنون در آن قرار دارد ، اشاره داشتند( مثل سری فیلم های جنگ ستارگان که جرج لوکاس ، بعد از ساختن قسمت سوم آن تحت عنوان "بازگشت جدای" ، به سراغ 3 قسمت ماقبل اولین قسمت ساخته شده رفت و پس زمینه های دارت ویدر و لوک اسکای واکر و او بی وان کنوبی ، یعنی قهرمان ها و ضد قهرمان های اصلی را در کادر دوربین قرار داد)  ، اما در این قسمت گویی از دنبال نمودن بخش های پیش آغاز ، گذر کرده و به تکرار داستان ها و شخصیت هایی که از قسمت اول این سری از "بتمن" نمایش داده شده بودند ، پرداختند.

"بتمن آغاز می کند"بیش از فضاهای حادثه ای و درگیری ها و تعقیب و گریزهای نفس گیر ، شکل گیری یک شخصیت و قهرمان راگام به گام ازدوران کودکی اش به نمایش می گذارد . روایتی که بیشتر تراژدی کودکی یتیم بود که پس از مرگ والدینش ، شهر و دیار خود را ترک می کرد  و راهی سرزمین های دور دست می شد تا شاید سرنوشتش را در آن سوی دنیا جستجو کند و اینچنین در اوج ناامیدی در دل دشمنان شهر و دیارش، رشد کرد و آموزش دید و توسط آنان که می خواستند سرزمینش را ویران کنند با فنون جنگی و رزمی آشنا گشت تا به هنگام حمله شان به گاتهام سیتی ، او باشد که یک تنه از آن دفاع می کند.(برخی از منتقدان غربی ، این نحوه روایت از پرورش "بتمن" را برگرفته از آموزه های تورات و کتب مقدس و چگونگی رشد و پرورش حضرت موسی (ع) در دامان خانواده فرعون دانسته اند).

اما در "شوالیه تاریکی" تماشاگر پی گیر سری فیلم های "بتمن" مجددا شاهد کاراکتر منفی "جوکر" می شود (که در قسمت نخست با بازی جک نیکلسن حضور داشت و در این قسمت با آخرین بازی هیث لجر) که بازهم قصد دارد شهر را برهم بزند و با استفاده از تضاد گنگسترهای گاتهام سیتی با بتمن ، وی را تحت فشار قرار دهد.

بازهم مانند قسمت اول ، هاروی دنت را به عنوان دادستان منطقه ای قانون دان و پیگیر برای ریشه کن کردن گنگستریسم در گاتهام سیتی نظاره می کنیم . دادستانی که برای اولین بار در این کلان شهر پرخطر که هنوز یکسال نیست از شر "راس الغول" و دار و دسته اش (که از شرق برای نابود کردن آن آمده بودند) آسوده شده ، با خیل باندهای مافیایی و قاچاقچیان مواد مخدر (که رهبرشان یعنی دکتر جاناتان کرین در اواخر "بتمن آغاز  می کند" ، ناگهان ناپدید شد) درگیر است و می خواهد از طرق قانونی و نه فراقانونی توسط بتمن ، آنها را نابود کند. اما هاروی دنت "شوالیه تاریکی" به کلی با هاروی دنت ، قسمت اول "بتمن"(تیم برتن- 1989) متفاوت است. او آدمی است قانونمند و متهور و از جان گذشته و در عین حال عاشق پیشه. او در عین سختگیری و جدی بودن اما عاشق دوست دوران کودکی  بتمن یعنی "ریچل" می گردد و در این زمینه در واقع رقیب بروس وین یا همان بتمن محسوب می شود که البته خود جناب وین ، چندان رغبتی به این رقابت نشان نمی دهد ، یا فیلمنامه نویسان و کریستوفر نولان نتوانسته اند از علائق وی ، صحنه های قابل قبولی دربیاورند.

همچنین در "شوالیه تاریکی" ما شاهد "مرد دوچهره" یعنی بدمن قسمت سوم بتمن یا "بتمن همیشگی"(جوئل شوماخر-1995) هم هستیم که در واقع همان هاروی دنت است که پس از گروگانگیری بوسیله جوکر ، هم ریچل را از دست داده  و هم نیمی از چهره اش را در آتش سوزی ناشی از انفجارات بمب گذاری های جوکر.

 از همین جاست که با تحریک جوکر در بیمارستان ، در مقام انتقام برآمده و در کمین بتمن و گروهبان جیمز گوردون و سایر افرادی می نشیند که در تصورش عامل قتل ریچل و از بین رفتن نیمی از صورتش هستند. می توان گفت در قسمت ششم بتمن ، نویسندگان داستان ، به پس زمینه یکی دیگر از بدمن های این سری نیز نقب زده اند. به نظر می رسد  "هاروی دنت/مرد دو چهره" ، تنها شخصیت قابل اعتنای "شوالیه تاریکی" است که در طول فیلم دچار تغییر و تحولات روحی و جسمی (تقریبا همپای هم) حیرت انگیزی شده و از یک دادستان قانون به یک یاغی انتقامجو بدل می گردد.

داستان "شوالیه تاریکی" همان حکایت همیشگی نبرد نیکی و بدی است اما هنر فیلمنامه نویسان در آنجاست که مانند برخی فیلم های خاکستری ، کاراکترهای مثبت و منفی را در نزدیکی همسایگی همدیگر تصویر می کنند. مثلا همچون "دراکولای برام استوکر" که دکتر ون هلسینگ شکارچی خون آشام ها ، خصوصیاتی نزدیک به کنت 400 ساله ترانسیلوانیایی داشت یا عقب تر در"جویندگان"جان فورد،علیرغم برخی نگرش های متعصبانه به سرخپوستان ، ایتن ادواردز قهرمان در برخی برخوردها و رفتارها،کپی رییس ضد قهرمان کومانچی ها بود و یا در فیلمی همچون "راشومون" کوروساوا در اعتراف افرادی که در ماجرای قتل سامورایی سهیم بوده اند ، تفاوتی بین مثبت و منفی و قاتل و مقتول نگذاشت و همگی را به نوعی ماکیاولیست معرفی نمود.

ساختار روایتی "شوالیه تاریکی" سبک و سیاق کاملا معمولی دارد ، با فرمول حادثه – روایت دراماتیک – حادثه ، پیش می رود و به سبک و سیاق برخی آثار امروزی (مثل "رمز داوینچی") از پتانسیل تعلیق ناشی از قطع پیش از نتیجه هر سکانس به سکانس دیگر و برعکس ، بهره مطلوب را می گیرد تا تماشاگر در هر لحظه برای تعقیب ادامه ماجرا،احساس کشش بیشتری داشته باشد. اما به هرحال بتمن "شوالیه تاریکی" تا حدودی با سایر بتمن ها متفاوت است اگرچه به لحاظ پرداخت شخصیتی به هیچوجه به گرد بتمن های تیم برتن در دو فیلم 1989 و 1992 او  نمی رسد . کریستوفر و جاناتان نولان ، بتمن ششم را  به نوعی به آخر خط رسیده تصویر کرده اند ، نه به معنی اینکه دیگر کاری از دستش برنمی آید ، بلکه با این توضیح که او بایستی مثل یک نیروی ذخیره پنهان بماند تا زمانی که گاتهام سیتی واقعا لازمش دارد و این واقعیت را گروهبان گوردون در آخرین توضیحش برای پسر خود ، علنا بازگو می کند که در پایان این مقاله ، مفصل به آن خواهم پرداخت.

اما اگرچه سعی کریستوفر و برادرش جاناتان نولان در فیلمنامه این است که خدشه ای به کاراکترهای مثبت قصه مخصوصا بروس وین یعنی بتمن و دوست قدیمی اش یعنی آلفرد و همچنین یاری کننده اش ، لوسیوس فاکس وارد نکند اما گویی نتوانسته از آن شیطنت های فیلم هایی همچون "یادگاری" و "بی خوابی" و "پرستیژ" دست بردارد ، پس  در برخی لحظات "شوالیه تاریکی" شاهد مقایسه هایی از آن دست در میان کاراکترهای مثبت و منفی هستیم. از جمله اینکه شاید در هیچیک از قسمت های بتمن،بروس وین را تا این اندازه خشن و بی رحم ندیده بودیم که به وضوح جوکر را در اداره پلیس به زیر مشت و لگد بگیرد و قبل از آن  هم آنقدر مصلحت گرا یا با نگاهی بدبینانه محافظه کار باشد که علیرغم فداکاری هاروی دنت در معرفی خود به نام بتمن و در واقع طعمه قرار گرفتن برای گنگسترها ، هیچگونه اقدامی به عمل نیاورد.

یا مورد دیگر ؛ با علم به اینکه  همه تلاش جوکر به عنوان بدمن "شوالیه تاریکی" این است که با به آتش کشیدن گاتهام سیتی،انهدام و نابودی این شهر را به چشم خود ببیند.او از آتش زدن و سوختن لذت می برد، وی حتی وقتی به پول های گنگسترها دست پیدا می کند ، همه آنها را به صورت تلی درآورده و آتش می زند. آلفرد در توصیف امثال جوکر ضمن تعریف خاطره ای از یک راهزن در برمه که زمانی آلفرد با او درگیر شده بوده ، می گوید:"...بعضی ها با هیچ منطقی حتی پول کنار نمی آیند ، آنها قابل خریداری نیستند ، اهل مذاکره هم نمی شوند ، هیچ دلیلی را هم نمی پذیرند ، بعضی ها فقط دوست دارند سوختن دنیا را تماشا کنند..."

در اینجا بروس از سرنوشت آن راهزنی که از دست آلفرد و دوستانش به داخل جنگل گریخته بود ، سوال می کند و می پرسد:"...بالاخره آن راهزن در برمه را دستگیر کردید؟"

آلفرد پاسخ می دهد :"...تقریبا بله." بروس می پرسد :" چگونه؟" و  در اینجا جمله ای که فیلمنامه نویسان در دهان یکی از شخصیت های مثبت فیلم گذاشته اند ، قابل توجه است. آلفرد می گوید :"ما جنگل را آتش زدیم"!

یعنی در واقع کریستوفر و جاناتان نولان با آن جملاتی که به طور موازی ، کاراکتر جوکر و آن راهزن برمه ای را توصیف می کرد و سپس جواب آخر آلفرد که به نوعی هم مصداق آن توصیفات به حساب می آید ، شخصیت های مثبت و منفی فیلم  و عملکردشان را به قضاوت مخاطب گذارده اند.

همچنین در صحنه دیگری که بتمن از جوکر سوال می کند ، چرا او می خواهد بتمن را بکشد. جوکر پاسخ جالبی می دهد. وی می گوید :"...(می خندد)تو را بکشم؟ من نمی خواهم تو را بکشم. در این صورت بدون تو چه کار می توانم انجام دهم؟ برگرد و شر آن معامله گران گنگستر را کم کن. نه ، نه ...تو ، تو من را کامل می کنی..."!!

شاید بتوان این جملات را نشانه ای از ایجاد رابطه شخصیت پردازانه مابین کاراکترها دانست که از عناصر مورد علاقه کریستوفر نولان است ، آنچنانکه به خوبی در "پرستیژ" مابین آن دو شعبده باز و در "یادگاری" بین لنرد و تدی تصویر می کند. شاید اگر محدودیت های این گونه فیلم های بازاری و سطحی نبود که حتما می بایست در آنها فرمول های مورد نظر تهیه کنندگان و کمپانی های تولیدکننده در درجه اول رعایت شود ، نولان بیش از این به دغدغه های ساختاری خود می پرداخت.(البته این برای نخستین بار نیست که چنین استعدادهایی در شرایط تحمیلی هالیوود می سوزد . نگاه کنید که چگونه "براین سینگر" خوش قریحه و خلاق فیلم "مظنونین همیشگی" را واداشتند تا اثر احمقانه ای همچون " بازگشت سوپرمن" را بسازد یا "سام ریمی" سازنده "مرده پلید" و حتی "موهبت" را به ساختن "اسپایدرمن" ها ناگزیر کردند. به هرحال هر سیستم سینمایی به نوعی استعدادهای خود را نابود می سازد!)

اما شاید بتوان حرف اصلی فیلم (که از قضا مورد نظر صاحبان کمپانی برادران وارنر هم بوده) طرح این سوال دانست که تا کجا و تا چه زمانی کلان شهرهایی همچون گاتهام سیتی به سوپر هیروها و یا همان فوق قهرمان ها نیاز دارند؟ آیا زمان آن نرسیده که مقابله با مافیای درون شهری را به عهده نیروهای قانونی گذارد و سوپر قهرمان ها را برای روز مبادا حفظ کرد؟

به نظر می آید که از همان اوایل فیلم"شوالیه تاریکی" با حضور هاروی دنت به عنوان دادستان قاطعی که هیچ سر سازگاری با گنگسترها ندارد( و حتی به شوالیه سپید گاتهام سیتی معروف است) ، تلاش های گروهبان گوردون و جواب ندادن روش های نامعمول بتمن در برخورد با مافیای مواد مخدر که منجر به خارج شدن و سپس سوختن حجم عظیمی از منبع مالی و بانکی گاتهام سیتی شده ، این فکر تقویت می شود و خود بروس وین نیز در صحبت هایش با ریچل و آلفرد براین نکته تاکید دارد که دیگر احتیاجی به بتمن احساس نمی گردد و عجالتا ماموریت وی پایان یافته است.(اگرچه همچنان تصاویر فیلم نقیض این تئوری را نشان می دهد که سرانجام همه اوضاع توسط بتمن به سامان می رسد ، البته گروهبان گوردون نیز بی تاثیر به نظر نمی رسد.)

بروس وین در یکی از  این صحبت ها با ریچل می گوید:"...بعضی مواقع حقیقت به خوبی کافی نیست. بعضی مواقع مردم لایق بیش از اینها  هستند. بعضی وقتها ، مردم شایستگی آن را دارند که پاداش ایمانشان را بگیرند..."

و در صحنه ای دیگر در گفت و گو با آلفرد با درماندگی می گوید:"...مردم می میرند ، آلفرد. به نظرت چه کاری از دست من برمی آید؟"

آلفرد پاسخ می دهد:"...تحمل کن ، آقای وین. آن را پشت سر بگذار. مردم به خاطر آن از تو متنفر خواهند شد. اما اصل ، موقعیت بتمن است. او می تواند یک رانده شده و مطرود باشد .اما او می تواند انتخابی هم داشته باشد که هیچ کس دیگری نمی تواند ، انتخاب درست..."

و بالاخره حرف آخر را گروهبان گوردون به پسرش می زند ، وقتی که از گروگان گیری مرد دوچهره توسط بتمن خلاص شده ا و اینک در بالای سر جسد هاروی دنت / مرد دو چهره ایستاده اند. بعد از اینکه بتمن به وی می گوید ، به مردم اعلام کند ، بتمن مقصر بود و گریخت و اینک نیز تحت تعقیب قانون قرار دارد (و پس از گفتن این جملات هم با آن موتور سیکلت عجیب و غریبش دور می شود) پسر می پرسد که چرا رفت و گوردون پاسخ می دهد چون تحت تعقیب است. پسر باز می پرسد چرا ؟ او که کار بدی نکرده است و اینجاست که گروهبان گوردون گویی همه حرف و پیام و نتیجه فیلم را یک جا بیان می کند. او می گوید:

"...چون او قهرمانی است که گاتهام سیتی سزاوارش است. اما نه آن که امروز لازم دارد...بنابراین ما به دنبال او هستیم. چون او می تواند همان باشد. زیرا او فقط یک قهرمان نیست. او یک محافظ آرام است. او یک پشتیبان ناظر و مراقب است...یک شوالیه تاریکی..."

این جملات بسیار بیش از القاب قهرمانی و سوپر قهرمانی معنی و مفهوم دارد. انگار اشاره گروهبان گوردون در این جمله که "بتمن همان قهرمان مورد نظر  گاتهام سیتی است ولی نه برای امروزش بلکه مانند یک محافظ پنهان و پشتیبان ناظر برای روز وعده داده شده ، آماده است " به قضیه پایان روزها و به اصطلاح "End Of Days" متوجه است.گویی در اینجا بتمن را همچون "نیو" در ماتریکس یا "لوک اسکای واکر" در "جنگ ستارگان" و یا هری پاتر ، ناجی انتخاب شده ای می دانند که بایستی در زمان لازم بیاید و گاتهام سیتی را برای همیشه نجات دهد.

در همین جاست که فیلم "شوالیه تاریکی" نیز وجه آخرالزمانی خود را می نمایاند. بتمن در "شوالیه تاریکی" به آخر خط قهرمانی های روزمره گاتهام سیتی رسیده ولی برای به اصطلاح روز حقیقت این شهر که گویا در مقابله نهایی با نیروهای شر قرار می گیرد ، روی نیمکت ذخیره ها می ماند! پس شاید به این زودی ها شاهد قسمت هفتم بتمن  نباشیم و یا در یک فیلم آخرالزمانی دیگر ، شوالیه تاریکی را نظاره کنیم که از مخفیگاه خویش به درآمده و گاتهام سیتی را در نبرد آخرین با سپاه آنتی کرایست یاری می دهد!!

 

توضیح : این مطلب پیش از این در شماره اول شهریور ماهنامه فیلم نگار به چاپ رسیده است.

همان داستان همیشگی...  

 

 

شاید پیش از اینکه فیلم "مجموعه دروغ ها" را ببینیم،یک تماشگر پی گیر سینما می توانست حدس بزند که اگر کسی همچون ریدلی اسکات آن هم با فیلمنامه ای از ویلیام ماناهان بخواهد فیلمی به سبک و سیاق روز هالیوود درباره به اصطلاح جنگ آمریکا علیه تروریسم بسازد ، چه اثری از آب خواهد درآورد. چراکه پیش از این فیلم های پروپاگاندای آقای اسکات در حمایت از سیاست های جنگ طلبانه و امپریالیستی آمریکا و غرب به خوبی می توانست روشنگر حدس و گمان ها باشد. ( فیلم هایی مانند :"سقوط بلک هاوک" یا "1492:فتح بهشت" ویا "جی آی جین" و بالاخره اثر تاریخی اش یعنی "قلمرو بهشت " که همه دق و دلی های غرب صلیبی از مسلمان ها را پس از قرن ها در سینما خالی کرد) بعید هم بود که  محافظه کاری همچون ریدلی اسکات همانند الیور استون همه ساخته های قبلی اش را ندید گرفته و طرحی نو در اندازد.(همچنانکه استون دمکرات و ضد جنگ فیلم های "جوخه" و "متولد چهارم جولای" و "آسمان و زمین" به یک جنگ طلب کنسرواتیو در "اسکندر" و "مرکز تجارت جهانی " بدل گردید.)

به هر حال با دیدن "مجموعه دروغ ها " حدس ها درست از کار درآمد و فیلم مذکور در یک عبارت به جز اثری دیگر در پروپاگاندای میلیتاریسم و ژاندارمی آمریکا در دنیا و وهن اسلام و سیاه نمایاندن چهره مسلمانان نیست(که ظاهرا آنان رادرقالب طالبان والقائده نشان می دهد ولی در اصل آیات قرآن و کلام خداوند در این کتاب آسمانی را زیر سوال برده و همان تئوری استعماری و کهنه که اسلام به حز این خشونت ها و عقب ماندگی ها نیست را مجددا علم می کند!). از این لحاظ هم فیلم اسکات اثر تازه ای به نظر نمی رسد و تقریبا به صورت کپی برابر اصل فیلم سال گذشته پیتر برگ (از خاندان فیلیپ برگ کابالیست) یعنی فیلم "قلمرو" (The Kingdom)که همین مایه را پرداخت کرده بود ، جلوه می نماید.

اینکه تجاوز آمریکا به دیگر کشورها مشروعیت داشته و جاسوسان و ماموران عملیاتی سازمان سیا مختارند که تا گوشه گوشه کشورهای دیگر را سرک بکشند! با دوربین های ماهواره ای تا درون کوچه و بازار شهرهای دیگران را بکاوند !! در هر نقطه ای که بخواهند عملیات انجام دهند و آدم بکشند !! چراکه عده ای عرب و مسلمان تروریست می خواهند دنیا را ناامن ساخته( برای سلطه طلبان؟!) و آمریکا به عنوان ژاندارم جهان وظیفه دارد ، نظم را برقرار سازد !!! و در این راه زندان های مخفی بسازد ، گروههای تروریستی درست کند ، به انفجار اماکن عمومی دست بزندو ... !!!!

در فیلم "مجموعه دروغ ها" ، "راجر فریس"( بابازی لئوناردو دی کاپریو) یک مامور سازمان CIA است که در عراق ،  به اصطلاح تروریست شکار کرده و در عملیات مختلف با بی باکی و تهور همه را قلع و قمع می نماید ( به قولی می توان مجموعه ای از تیپ جیمزباند به علاوه جیسن بورن را در وجود او دید!). کشف محل اختفای سرکرده تروریست ها که هویتش به دنبال یک سری انفجار پی در پی در اروپا توسط CIA روشن گردیده( به نام "السلام" که از قضا یک بازیگر اسراییلی به نام "آلون ابوتبول" نقشش را بازی کرده)از طریق یک مسئول سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا که "اد هافمن" ( با ایفای نقش راسل کرو) نام دارد به راجر فریس انتقال پیدا می کند و او که توانسته طی این سالها نقاط نفوذی در میان اعراب پیدا کند ( و حتی به زبان عربی هم تکلم می کند) داوطلب اجرای این عملیات می شود. وی از طریق همکاری با مسئول امنیتی و اطلاعاتی اردن به نام "هانی سلام" کارش را در عمان ، پایتخت اردن شروع کرده و با  بوجود آوردن یک گروه تروریستی کاذب به اسم یک آرشیتکت فلسطینی به نام "عمر صدیقی" ( که شصتش هم از ماجرا خبر ندارد) و انجام انفجاری در ترکیه وی را در دام تروریست های مورد نظر می اندازد. اما اد هافمن ، دو طرفه بازی کرده و راسا با هانی وارد معامله شده که حتی به قیمت قربانی کردن راجر فریس ، "السلام" را به چنگ آورد.

ریدلی اسکات و ویلیام ماناهان علنا در فیلم "مجموعه دروغ ها" ، غرب و اسلام را در مقابل هم قرار داده و هرآنچه نکات مثبت بوده به خود نسبت داده و برعکس آن را متوجه اسلام و مسلمانان نموده اند. گویی فیلم "قلمرو بهشت" تکرار شده ، با این تفاوت که ماجراهای آن از قرون وسطی به قرن بیست و یکم کشیده شده است. گویی غرب و اعوان و انصارش هنوز داغدار جنگ های صلیبی هستند ، آنچنان که وقتی هم ژنرال آلنبی (فرمانده نیروهای انگلیسی) در اواخر جنگ اول جهانی ، فلسطین را از عثمانی گرفت و وارد این سرزمین شد ، بالای گور "صلاح الدین ایوبی" شمشیرش را برزمین کوبید و فریاد زد که اینک جنگ های صلیبی پایان یافت!!

در فیلم "مجموعه دروغ ها"شاهدیم که چگونه در عراق ، از در و دیوارش ، نیروهای آمریکایی را موشک باران  کرده و قتل عام می کنند ( برخلاف آنچه نشریه معتبر "لنست" مهمترین ارگان مطبوعاتی جامعه پزشکی انگلیس در اکتبر 2006 براساس اسناد و مدارک مستند به چاپ رسانید که به طور متوسط هر روز حدود 300 عراقی توسط نیروهای گشتی آمریکایی در عراق به قتل می رسند! که براساس همین محاسبه خوان کول،‌ مطرح‌ترین محقق آمریکایی خاورمیانه، این موضوع را در اظهار نظری بسیارروشن خلاصه کرد: «ماجراجویی‌های مصیبت‌بار آمریکا در عراق [ظرف مدتی بیش از سهسال] باعث کشته شدن آن عده غیرنظامی شده است که صدام در ظرف ۲۵ سال نتوانسته بودمرتکب این همه قتل شود")

در فیلم "مجموعه دروغ ها" اعراب و مسلمانان مسئول کشتار مردم و انفجار بمب ها معرفی می گردند! در صحنه ای بسیار شعاری و  مضحک ، راجر فریس که در دست به اصطلاح تروریست های مسلمان اسیر شده(در سوریه یا اردن؟ چون وی را از مرز اردن به داخل سوریه می برند ولی در نهایت هانی سلام یعنی همان مسئول امنیتی اردنی به دادش می رسد!!) رهبر آنان یعنی همان "السلام" را نصیحت می کند که چرا به خشونت متوسل می شوند و آدم های بی گناه را می کشند و خودشان را با عملیات انتحاری به کشتن می دهند . در اینجا ماناهان و اسکات آیه ای از قرآن مجید را بر زبان "السلام" می گذارند و تا او  با ادامه قرائت همین آیات به همراه سایر افرادش به شکنجه فریس بپردازند ( آنها که با ادعای حقوق بشر و خدشه دار شدن احساسات 15 میلیون یهودی،انکار هلوکاست را مستوجب عقوبت می دانند ، چگونه توهین به آیات کلام الله مجید را پایمال کردن احساسات 5/1 میلیارد مسلمان به شمار نمی آورند!!)تا اینکه ماموران هانی از راه رسیده و ضمن دستگیری السلام ، راجر فریس را نیز در آستانه مرگ ، نجات می دهند. (در این صحنه رهبر القائده شکل و شمایل یک روحانی شیعی را دارد ! امروز حتی آمریکای هایی همچون گری سیک و نوآم چامسکی این استدلال احمقانه بوش و دار و دسته اش را بارها به تمسخر گرفته اند که چگونه ایران را متهم به حمایت از القائده و طالبان می کنند در حالی که امثال القائده و طالبان دشمن خونی شیعیان هستند ولی عربستان که اساسا محل پیدایش و کانون پشتیبانی بی چون و چرا از این گروههای تروریستی بوده ، رابطه بسیار نزدیکی با حاکمان آمریکا به خصوص خاندان جرج بوش دارد!!! این در حالی است که دیری است اسناد بوجود آوردن و حمایت و تقویت گروههای تروریستی همچون القائده و طالبان توسط دولت ایالات متحده و انگلیس افشاء شده است. نمونه اش رسوایی سناتور چارلی ویلسن است که سال گذشته فیلمی هم توسط مایک نیکولز به نام "جنگ چارلی ویلسن"درباره اش ساخته شد!)

اگرچه در فیلم "مجموعه دروغ ها" همه به هم دروغ می گویند ، از اد هافمن گرفته تا هانی و حتی خود راجر فریس اما به نظر، بزرگترین دروغ را در این مجموعه خود ریدلی اسکات و ویلیام ماناهان گفته اند.

نصیحت یک مامور سازمان CIA ( سازمانی که به شواهد مدارک و اسنادی که از سوی خودشان هم انتشار یافته ، یک تاریخ جنایت و مداخله در کشورهای دیگر و قساوت و قتل و غارت را در کارنامه خود به ثبت رسانده اند) برای دست برداشتن دیگران از کشتار و قتل بی گناهان ، آنقدر آبکی و نخ نماست که حتی سر و صدای تماشاگرانی که در سایت معتبر IMDB نظرات خود را ابراز داشته اند هم درآورده است.

جالب است که در همین فیلم "مجموعه دروغ ها" ماموران سازمان CIA با دوربین های ماهواره ای از آن سوی دنیا به شکار آدم ها در این طرف دنیا می پردازند ، برای دستیابی به اهداف خود حتی مراکز آمریکایی را در ترکیه منفجر می نمایند و افراد بی گناه را به کام مرگ می سپارند ، اما بازهم ادعای رهایی بخشی و ناجی گری می کند.

کاراکتر "ادهافمن" مسئول عملیاتی CIA خود می تواند افشاگر همین ادعاها باشد. کسی که در لانگلی ویرجینیا به بازی دخترش می رسد و بچه هایش را به مدرسه می رساند ولی  در همین حال عملیات مخرب و مخوف CIA را در هزاران مایل آن طرف تر هدایت کرده و جان آدمها را مثل برگ خزان در دستانش می گیرد.


به هرحال نمایش چهره منفی از شرقی ها و به خصوص مسلمانان حداقل در هالیوود تازگی نداشته و ندارد و سابقه اش تقریبا به اندازه طول عمر فعالیت این به اصطلاح کارخانه رویا سازی است. اما در چند سال اخیر این قضیه اوج دیگری یافته و آش آنقدر شور شده که به قول معروف خان هم فهمیده و صدایش در آمده است! اگرچه این اعتراض بیشتر از جنبه ای است که حیثیت خود آمریکایی ها بیش از این خدشه دار نشود!!

"زیبگنیو برژینسکی" مشاور امنیت ملی جیمی کارتر (رییس جمهور اسبق آمریکا) که از تندروترین سیاستمداران آمریکایی در قبال مردم شرق و از جمله مسلمانان به شمار رفته و می رود ،  در  بخشی از مقاله مفصلش تحت عنوان" این پارانویا را متوقف کنید " سال گذشته در روزنامه واشینگتن پست در اعتراض به این موج ضد اسلامی نوشت :

 "... برنامه هایی که در آن تروریستها با چهره های «ریش دار» به عنوان کانون افراد شرور نمایش داده می شوند ، اثرات عمومی آن تقویت احساس خطر ناشناخته اما مخفی است که می گوید به نحو رو به افزایشی زندگی آمریکاییها را تهدید می کند . صنعت فیلم سازی نیز در این خصوص اقدام کرده است.در سریالهای تلویزیونی و فیلمها، شخصیتهای اهریمنی با قیافه و چهره های عربی(اسلامی) که گاهی با وضعیت ظاهری مذهبی، برجسته می گردند، نشان داده می شوند که از اضطراب و نگرانی افکار عمومی بهره برداری کرده و ترس از اسلام را بر می انگیزد.کلیشه صورتهای اعراب (مسلمان ها) بویژه در کاریکاتورهای روزنامه ها، به نحو غم انگیزی یادآور تبلیغات ضد یهودی نازی هاست. اخیراً حتی برخی سازمانها و تشکلهای دانشجویی دانشگاهها درگیری چنین تبلیغی شده اند که ظاهراً نسبت به خطرات ارتباط میان برانگیختن نژادپرستی و انزجار مذهبی و برانگیختن جنایات بی سابقه هولوکاست بی خبرند..."

اما از مسائلی که هفته ها پیش از اکران عمومی،  ایرانی ها را در داخل و خارج کشور در مورد فیلم "مجموعه دروغ ها" حساس کرد ، حضور بازیگر ایرانی گلشیفته فراهانی  در آن بود. او در این فیلم نقش یک پرستار ایرانی – فلسطینی به نام عایشه را بازی می کند که مقیم اردن است و پس از زخمی شدن راجر فریس در کلینیکی او را پانسمان می نماید. ملاقات عایشه با راجر در همان کلینیک یک بار دیگر نیز پس از بازگشت وی به اردن تکرار شده تا به یک قرار چایی در رستورانی انجامیده و سرانجام یک بار دیگر هم راجر در خانه عایشه به دیدارش می رود که مورد عتاب خواهر عایشه قرار می گیرد. راجر خود را یک مشاور سیاسی معرفی کرده که بعضا با پادشاه اردن هم مراوده دارد. کل این صحنه ها حدود 12 دقیقه از 130 دقیقه فیلم را در بر می گیرد و در آنها ضمن آشنایی راجر با عایشه ، وجه احساسی و به اصطلاح لطیف و عاشق پیشه این مامور CIA در فیلم بروز می نماید. اگرچه چندان حرف های عاشقانه ای بین این دو رد و بدل نمی شود . صحبت ها تقریبا رسمی است. از جمله در همان دیدار نخست ، راجر درباره لهجه انگلیسی عایشه قضاوت می کند که وی ایرانی است!! (چگونه؟) و در دیدار رستوران ، این عایشه است که به لهجه عربی راجر می خندد و آن را ناشیانه می داند!!! عایشه از کارش می گوید و راجر از زنی که طلاق داده است.

به نظر نمی آید حضور کاراکتر عایشه در فیلم "مجموعه دروغ ها" به جز ارائه بعدی دیگر از شخصیت راجر فریس ، کاربردی داشته و اساسا کاراکتر مستقلی به شمار آید و از همین رو در صورت حذف هم خللی به قصه وارد نیامده . اگرچه راجر ظاهرا به خاطر ربوده شدن دروغین عایشه است که شرط و شروط تروریست ها را می پذیرد و راهی دامگاه آنان می گردد ، در حالی که عایشه در همکاری با سازمان امنیت اردن ، در این طعمه ساختن وی هم شریک بوده است. اما گویی راجر به این مسائل توجه نداشته و از همه زندگی اش در آمریکا و سازمان CIA می برد و به خاطر عایشه در اردن می ماند اگرچه همچنان زیر نظر دوربین های ماهواره ای CIA قرار دارد. دوربین هایی که تا کوچه پس کوچه های شهرها و روستاها را کاویده و  جستجو می کنند ولی قطعا نمی توانند به افکار مردم پی ببرند.به قول رییس اسبق سازمان CIA که در مورد علل وقوع انقلاب ایران علیرغم وجود این دوربین ها گفته بود"...ما می توانستیم حتی نمره اتومبیل لیموزین برژنف (رهبر وقت شوروی) را ببینیم ولی افکاری که مردم در ذهن خود داشتند را نمی توانستیم بخوانیم..."!


این همان اصلی است که آمریکایی ها و اعوان و انصارشان را علیرغم همه این به اصطلاح پیشرفت های تکنولوژیک از مقابله با ملت ها عاجز کرده است. اگرچه سراسر دنیا را تیول نیروهای اشغالگر و یا تروریست های وابسته به خود گردانده اند. در همین فیلم "مجموعه دروغ ها"  مشاهده می کنیم که اد هافمن یا راجر فریس (ماموران CIA) چگونه از این کشور به آن کشور می روند ، توسط اتومبیل های ویژه استقبال می شوند ، به سهولت و با اسلحه در خیابانها می چرخند و  هر وقت تشخیص دهند افراد را با گلوله هدف قرار می دهند.

"چالمرز جانسن" ، نویسنده ، روزنامه نگار و تحلیل گر معروف آمریکایی اخیرا در مقاله ای تحت عنوان "امپراطوری پایگاههای نظامی آمریکا" نوشت :

"...آمریکایی ها، برخلاف تمام مردمان دیگر، تشخیص نمی دهند- یا نمی خواهندتشخیص دهند- که ایالات متحده ی آمریکا ‏از طریق قدرت نظامی خود بر جهان تسلط دارد. شهروندان ما اغلب، بعلت پنهانکاری دولت، نسبت به این امر که پادگان های ‏ما سراسرگیتی را محاصره کرده اند بی اطلاع هستند. این شبکه ی وسیع پادگان های آمریکاییمستقر در تمام قاره ها، جز ‏قاره جنوبی، در واقع شکل جدیدی از امپراتوری را تشکیلمی دهد. امپراتوری پایگاهها با جغرافیای ویژه خود که ‏احتمالاً در هیچ کلاسجغرافیای دبیرستانی آموزش داده نمی شود. بدون فهم ابعاد این جهان - پایگاه کمربندی،نمی توان به ‏شناخت مقیاس و سرشت آرزومند امپراتوری خود، یا درجه ای که این نوعجدید میلیتاریسم در حال ویران کردن نظام قانونی ‏ماست، نائل آمد.‏ارتش ما بیش از نیم میلیون سرباز، جاسوس، تکنیسین، آموزگار،کارکنان وابسته، و پیمانکاران غیرنظامی در کشورهای دیگر ‏در خدمت خود دارد. برایتسلط داشتن بر اقیانوس ها و دریاهای جهان، ما در حال بوجود آوردن یگان مستقل دریاییهستیم ‏که در اطراف ناوهای هواپیما بری که نام های میراث جنگی ما را بر خود دارند،مستقر می شوند... ما تعداد بی شماری پایگاه های سری ‏خارج از قلمرو خود بکارانداخته ایم تا آنچه را که مردم جهان، از جمله شهروندان خود ما، به یکدیگر میگویند، فکس می ‏کنند، یا ایمیل می زنند ، کنترل کنیم.‏.."


چالمرز جانسن در مقاله مستند خود ، ادامه می دهد :"...طبق گزارش "ساخت پایگاهِ سالانه وزارت دفاع" برای سال مالی 2003، که اقلام املاکنظامی داخلی و ‏خارجی ایالات متحده را بطور جداگانه مشخص کرده است، پنتاگون در حالحاضر مالک یا اجاره دار 702 پایگاه آنسوی دریاها ‏در تقریباً 130 کشور است و 6000پایگاه دیگر در ایالات متحده و مناطق قلمروخود دارد. بوروکرات های پنتاگون حساب‏کرده اند که برای جابجایی فقط پایگاه های خارجی، حداقل به 2/113000 میلیون دلار- مسلماً این رقم بسیار پائین است اما خیلی بیشتر از تولید ناخالص ملی اکثریتکشورهاست- و برای جابجایی تمام آن ها به 5/591519 میلیون دلار نیاز خواهد ‏بود. فرماندهی عالی نظامی ، تعداد 253288 پرسنل نظامی در پایگاه های آن سوی دریاها دراستخدام خود دارد، به علاوه ی ‏همین تعداد کارکنان وابسته و مقامات غیرنظامی وزارتدفاع و به اضافه 44446 نفر شاغلان محلی خارجی که به استخدام ‏خود در آورده است. پنتاگون ادعا می کند ،  این پایگاه ها شامل 44870 سربازخانه، آشیانه، بیمارستان وساختمان های دیگر ‏است که مالک آنها بوده  و تعداد 4844 ساختمان دیگر که اجاره کردهاست.‏این ارقام که بزرگی آن ها سرگیجه آورند، تمام پایگاه های فعال ما(آمریکا) در سراسرجهان را شامل نمی شود. گزارش وضعیت ‏پایگاه های سال 2003 به طور مثال، به هیچ یک ازسربازخانه های ما در کوزوو اشاره نمی کند... این گزارش هم چنین پایگاههای ما در افغانستان، عراق، اسرائیل، کویت، قرقیزستان، قطر و ‏ازبکستان را از قلمانداخته، اگر چه ارتش ایالات متحده ، ساختن پایگاه های غول پیکری را در سراسر باصطلاح "طاق بی ‏ثباتی" ‏‎(Arc of instability)‎‏ از دوسال و نیم پس از یازده سپتامبر آغازکرده است.‏
در مورد اوکیناوا، جنوبی ترین جزیره ی ژاپن که در طول 58 سال گذشتهمستعمره ی نظامی آمریکا بوده ، این گزارش ‏به طور فریب آمیزی تنها یک پایگاهدریایی بنام اردوگاه باتلر را نام می برد، در حالی که اوکیناوا در واقع «میزبان» دوپایگاه ‏لشکر دریایی است، از جمله ایستگاه هوایی لشکر دریایی فوتن ما ‏‎(Marine Corps Air Station Futenma)‎‏ که 186،1 جریب ‏زمین را در مرکز دومین شهر بزرگ اینجزیره ی نسبتاً کوچک اشغال کرده است. پنتاگون به همین ترتیب نیز کل تأسیسات ‏نظامیو جاسوسی 5 بیلیون دلاری در انگلیس را، که مدت های طولانی است به نحو مناسبی انگپایگاه های نیروی هوایی ‏سلطنتی را برخود دارد، نادیده گرفته تا در این گزارشبیاورد. اگر یک شمارش بی غل و غش وجودی داشت، احتمالاً مقیاس ‏واقعی امپراتورینظامی ما به 1000 پایگاه مختلف در کشورهای دیگر سر می زد، اما هیچ کس- شاید حتی خودپنتاگون- ‏شمارش دقیق را به طور مطمئن نمی داند، با وجود آن که تعداد آن ها در سالهای اخیر، به طور مشخص افزایش یافته است...

تروریسم ماسونی  برای نجات جهان!      

 

 

فیلم "تحت تعقیب" را تیمور بکمامبتوف (فیلمساز قزاق فعلا مقیم هالیوود) براساس فیلمنامه درک هاس و کریس مورگان ساخته که آن دو نفر نیز از داستانی نوشته خود درک هاس و مایکل برانت اقتباس نموده اند. البته این داستان نیز براساس کمیک استریپ معروفی از مارک میلار و جی.جی .جونز نوشته شده است! ملاحظه می فرمایید که تعداد زیادی در کار قصه نویسی و شخصیت پردازی و فضاسازی و اقتباس و سرانجام نوشتن فیلمنامه حضور داشته اند.

فیلم "تحت تعقیب" تفاوت چندانی با آثار به اصطلاح سوپر اکشن سینمای روز هالیوود ندارد ، قهرمان فیلم مانند "اسپایدرمن" و "سوپرمن" و نیو در "ماتریکس" و آناکین اسکای واکر در "جنگ های ستاره ای" و "هری پاتر" و ... به نیرویی خاص در خود پی برده و پس از طی مراحلی به جنگ با دشمنان تاریخی خود رفته و یا به نجات جهان می پردازد! صحنه های تعقیب و گریز و درگیری به اصطلاح نفس گیر و خشونت آمیز همراه مقادیر متنابهی از جلوه های ویژه (که البته در فیلم "تحت تعقیب" کمی تا قسمتی غلیظ تر شده ) موتیف چنین آثاری است که در این فیلم نیز لحاظ گردیده است.

فیلمنامه دقیقا براساس اسطوره پردازی مرسوم در هالیوود (که از الگوهایی مانند کتاب "قهرمان هزار چهره" جوزف کمپبل می آید) صورت پذیرفته ؛ یعنی همان سیری که بخش های مختلف آن عبارتند از :

 دعوت به آغاز سفر – رد دعوت - عبور از نخستین آستان– زن در نقش وسوسه گر – آشتی و یگانگی با پدر – خدایگان- برکت نهایی- امتناع از بازگشت – فرار جادویی- دست نجات از خارج- عبور از آستان بازگشت – ارباب دو جهان و آزاد و رها در زندگی که عموما برگرفته از مضامین شرک آمیز منتسب به عهد عتیق و تلمود و شکل گرفته در مکاتب و فرقه های مرموزی همچون "کابالا" و "فراماسونری" هستند.

در فیلم "تحت تعقیب" ، وسلی گیبسن یک کارمند 25 ساله معمولی که چندان هم از محیط شغلی خود راضی نیست ، ناگهان با زنی مرموز به نام "فاکسی"(با بازی آنجلینا جولی) مواجه شده که ادعا می کند ، شب گذشته پدر وسلی (در حالی که فکر می کرد سالها پیش مرده)با نقشه قبلی به قتل رسیده است.به دنبال این ماجرا ، وسلی از یک حادثه سوء قصد توسط فاکسی و در جریان درگیری و تعقیب و گریز نسبتا مفصلی نجات می یابد. سپس به وسلی پیشنهاد می شود که در انتقام از قاتل پدرش کمکش نمایند و از همین رو وی را به مکانی ناآشنا و انجمنی مخفی به نام "انجمن اخوت" دعوت می نماید که توسط فردی مرموز به نام "اسلوان" (با ایفای نقش مورگان فریمن) هدایت می شود. وسلی ابتدا دعوت انجمن اخوت و پیشنهادات فاکسی و اسلوان را نمی پذیرد ، اما از آن پس در محیط کارش به پدیده های عجیب و غریبی برخورد می کند و در خود قدرت خارق العاده ای می یابد که مهارش کمی مشکل به نظر می رسد. به هرحال وی به معبد انجمن راهنمایی شده و تحت تعلیمات و آموزش های دشوار و طاقت فرسای مربیان انجمن اخوت از جمله فاکسی قرار می گیرد . در حالی که وی براین باور است در تمام این مدت برای انتقام از قاتل پدرش آماده می شود اما به زودی در می یابد که انجمن از طریق وی قصد دارد افراد دیگری را به قتل برساند که مدعی است عناصر خطرناکی بوده و نابودیشان می تواند جان هزار نفر را نجات بخشد!

 به گفته اسلوان اسامی این افراد توسط یک دستگاه نساجی به نام "ماشین سرنوشت" به صورت کدهای رمز برروی پارچه های کتانی به اعضای انجمن داده می شود. افرادی که گویا در زندگی خود مرتکب قتل و جنایاتی شده اند. وسلی درگیر این عملیات ترور شده ولی هنگامی که به سراغ کراس (کسی را که قاتل پدرش نامیده اند) رفته و بالاخره پس از طی یک تعقیب و گریز طولانی، وی را می کشد، اما بعدادر می یابد که در واقع کراس پدر واقعی او بوده و سعی داشته وی را از دست انجمن اخوت نجات دهد ، زیر این انجمن توسط اسلوان از اهداف خود دور افتاده و در اختیار مقاصد او قرار گرفته است. وسلی متوجه می شود که نام اسلوان هم از طریق ماشین سرنوشت داده شده بوده ولی وی آن را پنهان داشته و سعی بر نجات خویش از تقدیر کرده است.اسلوان در یکی از صحنه های نهایی فیلم ، مدعی می گردد که ماشین سرنوشت ، نام بسیاری از اعضای انجمن را ارائه کرده ولی وی همه آنها را نجات داده است تا انجمن قوت و قدرت بیشتری بیابد. اما سرانجام سرنوشت کار خود را به انجام می رساند...و حالا این وسلی است که به تنهایی برانجمن اخوت حاکم شده و دستورات سرنوشت را با تشخیص خودش اجرا می نماید!!


صرف نظر از این داستان معمایی ولی تکراری (که نمونه دقیق آن را پیش از این در فیلم "گزارش اقلیت" استیون اسپیلبرگ مشاهده کرده بودیم) آنچه در فیلم "تحت تعقیب" تازه و نو می نمایاند،نام بردن مستقیم ازیک انجمن فراماسونری به نام انجمن اخوت((The Fraternity در یک فیلم هالیوودی است که تاکنون با این شیوه مستقیم سابقه نداشته است. (لازم به ذکر است که یکی از اسامی رایج لژهای فراماسونری در سراسر جهان ، "انجمن اخوت " بوده ، چنانچه در تاریخ معاصر ایران هم "ظهیرالدوله" نام لژ فراماسونری خودش را "انجمن اخوت" گذارد).

نکته جالب اینکه اگرچه در طول تاریخ سینما ، به سازمان ها ، انجمن ها و گروههای مخفی و هراسناکی مانند مافیا ، یاکوزا و گشتاپو و حتی CIA به کرات اشاره شده و در باره شان فیلم ساخته اند ، اما هیچگاه قصه و داستانی پیرامون سازمان مخوف و مرموز فراماسونری پرداخت نشده است ، اگرچه همواره در بسیاری از آثار تاریخ سینما به ریشه ها ، پس زمینه ها و بعضا جلوه های این گروه موثر در شکل گیری تاریخ معاصر ، اشاره گردیده است.

ماجرای شاه آرتور و شوالیه هایش ، کوکلوس کلان ها در فیلم هایی مانند "تولد یک ملت" (دیوید وارک گریفیث) و "برباد رفته"(ویکتور فلیمینگ) ، مجموعه آثاری که به نوعی به قضیه شوالیه های معبد به عنوان پایه گذاران فراماسونری اشاره دارد مانند "جنگ های ستاره ای" ، "ماتریکس" ، "ارباب حلقه ها"(که تعداد یاران حلقه دقیقا به تعداد همان 9 نفری است که شوالیه های اولیه معبد سلیمان معرفی شده اند) ، محفل ققنوس در قسمت پنجم "هری پاتر" و ...از جمله همین آثار هستند.

همچنین فیلم "رمز داوینچی" (ران هاوارد-2006) برای نخستین بار به تاریخچه شوالیه های معبد و شکل گیری مکاتب صهیونی مانند کابالا و سپس فراماسونری اشاره داشت که در خود فیلم از آن با عنوان "انجمن برادری خانقاه صهیون" نام برده بود ولی بازهم از عنوان صریح فراماسونری خودداری کرده بود. یا دو قسمت فیلم "گنجینه ملی" با شرکت نیکلاس کیج از ورای یک قصه جذاب و معمایی به نقش و حضور فراماسون ها در شکل گیری تاریخ آمریکا و قانون اساسی و سایر نهادهای کشوری آن می پرداخت ویا آثاری همچون "جمجمه ها" و "چوپان خوب"(رابرت دونیرو) که به یکی دیگر از انجمن های ماسونی به نام "Skull and Bones" و نقش آن در شکل گیری سازمان های جاسوسی و امنیتی مانند CIA اشاره داشت.

اما در فیلم "تحت تعقیب" برای اولین بار نه تنها به نام یک انجمن ماسونی اشاره مستقیم می شود بلکه برخلاف فیلم های یاد شده، تصویری صلح طلب ، خیرخواه و در واقع برادرانه (آنچنان که در مانیفست لژهای فراماسونری نیز آمده است) از این انجمن نشان نمی دهد. اگرچه پیش از این نیز در فیلم "چشمان باز بسته"(استنلی کوبریک) نمایی از فضای خوف انگیز حاکم بر تشکل های ماسونی را دیده بودیم (آنجا که ویلیام هارفورد با بازی تام کروز ،  مستاصل و سرگردان به جلسه یکی از همین انجمن های ماسونی راه یافته و ناگاه خود را در خطر می بیند که ناچار با کمک یکی از دوستانش موفق می شود از آن جا بگریزد) اما در فیلم "تحت تعقیب" ، تصویری جنگ طلبانه ، خشونت آمیز  و به عبارتی تروریستی و در عین حال حق به جانب از یک سازمان فراماسونی به نمایش در می آید. سازمانی که گفته می شود قدمتی هزارساله دارد (همانند خود تشکیلات  فراماسونری که حدود هزار سال از بنیان گذاری اش می گذرد)گویا مجری تقدیر است و برای نجات جهان و ایجاد نظم نوین (آنچنان که اسلوان در معرفی ماشین سرنوشت به وسلی توضیح می دهد :" ما بی نظمی را از بین می بریم تا تعادل جهان حفظ شود")و دست به ترور افرادی می زندکه گویا دچار جنحه وجنایاتی شده اند.

اگرچه در اوایل فیلم گفته می شود ، وسلی مانند پدرش دارای قدرت فوق العاده ای است (همان فردی که در ابتدای فیلم نیز برروی پشت بام آسمانخراش های نیویورک با کراس و دار و دسته اش درگیر شده و کشته می شود و به همین دلیل هم  از سوی انجمن اخوت ، به عنوان پدر وسلی وانمود می گردد. اما معلوم نیست چرا پس از آن و در واقعیت ، چنین ادعایی دروغ از کار درآمده و خود کراس که انجمنی موازی انجمن اخوت تشکیل داده تا از انحراف این سازمان ماسونی جلوگیری نماید ، پدر واقعی وسلی معرفی می شود.)

 گویا این قدرت فوق العاده را به دلیل ضربان بیش از حد قلب و گردش پرسرعت خون به دست آورده که می تواند مانند اسپایدر من ، حرکات بسیار سریع جاری در طبیعت را ببیند و هدف قرار دهد ،( همانگونه که با دستور اسلوان ، در همان ابتدای ورودش به انجمن ، به بال های مگس های گرد سطل زباله شلیک می کند)اما تحت تعلیم و آزمایشات دشواری قرار می گیرد که نمونه هایی از آن آزمایش ها را (البته در سطح آزمایشات تهوع آور) در فیلم "چوپان خوب" و هنگامی که مت دیمن به تازگی وارد انجمن Skull and Bones"" شده ، دیده ایم.

انجمن اخوت فیلم "تحت تعقیب" که در لحظاتی هم انجمن اخوت قاتلین خوانده می شود ، آشکارا دست به ترور و قتل می زند تا بنا به شعار فیلم "یک نفر را بکش ، هزار نفر را نجات بده" ، نظم و تعادل دنیا را حفظ نماید!! این نمایش تروریسم عریان در هالیوود با ادعای نجات جهان ، می تواند آن روی سکه ادعاهای کرکننده  غرب باشد که در قرن و هزاره نوین ، بیش از هرچیزبرشعار"مبارزه با تروریسم"حرکت کرده و می کند.

اینکه آیا غرب و خصوصا آمریکا واقعا  در حال مبارزه با تروریسم هستند و یا اساسا هر آنچه مخالفشان است راتروریسم می خوانند ، سوال بی پاسخی از سوی همان محافل مدعی و هم پالکی هایشان به نظر می رسد.به گفته نوام چامسکی(فیلسوف و نظریه پرداز آمریکایی) اگر تروریسم نکوهیده است ، چرا اسراییل با حمایت کشورهای غربی و خصوصا آمریکا دست به ترور شخصیتی همچون "عماد مغنیه" می زند و آن را با افتخار اعلام می نماید؟!!

 اگر تروریسم ، شرم آور و مذموم است ، چرا با ردیابی ماهواره های آمریکایی ، مبارز محبوبی همچون "شیخ راغب حرب" بایستی از آسمان مورد هدف موشک های اسراییلی قرار گیرد؟!!! (همچنان که در فیلم "سیریانا" نیز شاهد چنین صحنه ای بودیم).

فیلم "تحت تعقیب" به عنوان تازه ترین محصول هالیوود و کمپانی یونیورسال(در مقام یکی از  هفت کمپانی بزرگ تعیین کننده سیاست های فرهنگی آمریکا ) آشکارا به تبلیغ و عیان کردن چنین تروریسمی می پردازد. اگرچه پیش از این نیز در بسیاری از فیلم های خود هالیوود ، به انحاء گوناگون ، عملیات تروریستی به اصطلاح موجه! را از سوی آمریکاییان و اسراییلیان نظاره کرده بودیم. آثاری همچون :"مونیخ" ، "ماتادور" ، "تیرانداز" و....و حتی در فیلمی همچون "جاسوس بازی"(تونی اسکات) ، برای نخستین  بار عملیات ترور در خط مقدم جبهه جنگ ویتنام توسط تک تیراندازان آمریکایی نمایش داده می شود.

سازندگان فیلم "تحت تعقیب" در لحظات و صحنه های مختلف ، در صدد توجیه ترورهای مورد نظرشان هستند. فی المثل در مود اولین عملیات ترور که وسلی بدان وادار می شود ، فاکسی توضیح می دهد ، هدف ترور کسی است که یک قاضی فدرال سازش ناپذیر را همراه دختر کوچکش ، زنده زنده سوزانده و ماشین سرنوشت ، پیش از انجام این عمل اسم وی را برای ترور شدن ، داده بوده است.(دقیقا مانند پیشگوهای فیلم "گزارش اقلیت") اما همچنان که لامار برجس با ایفای نقش ماکس فن سیدو در فیلم "گزارش اقلیت" برای سرپوش گذاردن براعمال خلافکارانه خود ، پیشگویی ها را دستکاری کرده و مامور کارآمد خود ، جان اندرتن(تام کروز) را به مسلخ می فرستد ، در "تحت تعقیب" نیز اسلوان ، به عنوان رهبر انجمن اخوت ، دستور ماشین سرنوشت مبنی بر کشته شدن خودش را پنهان داشته است.

فیلمنامه "تحت تعقیب" تقریبا از همان نوع ساختار معمایی "گزارش اقلیت" بهره برده است . تماشاگر در همان ابتدای کار (بعد از دریافت زندگی کسالت بار وسلی) و پس از آن ، کشت و کشتار روی پشت بام ، ناگهان وسلی را در شرایطی باورنکردنی می بیند که در یک سازمان مخفی ، بایستی از قدرت های نهفته اش استفاده کرده و از قاتل پدرش انتقام بگیرد. از این پس فیلمنامه ، سیری "راکی گونه" را طی نموده تا وسلی در یک شرایط آرمانی به لحاظ رزمی قرار می گیرد. او می بایست دست به ترور افرادی بزند که از نظر آن سازمان مخفی باید به قتل برسند. (درست مانند آنچه جان اندرتن در "گزارش اقلیت انجام می داد و به تعقیب کسانی می رفت که براساس پیشگویی ها در آینده مرتکب جنایت و قتل می شدند) و بازهم ناگهان در اوج کار ، داستان سمت و سویی دیگر می یابد و کل تشکیلات تقدیری انجمن اخوت زیر علامت سوال می رود.


بنابراین فیلمنامه به لحاظ ساختار روایتی و داستانی ، از مایه های تازه و جدیدی برخوردار نیست. تنها موردی که می تواند مخاطب پی گیر و آگاهتر را با سوال مواجه گرداند ، همان آشکار نمودن راه و رسم یک تشکیلات فراماسونی در فضایی تروریستی و خشونت بار است که تاکنون چه در کتب و اسناد و چه در گفته ها و نقل قول ها در این فرقه مرموز ، زیر نقاب صلح و برابری و برادری پنهان شده بود. این موضوع از این جهت می تواند بیشتر مورد توجه قرار گیرد که همین روزها در ایتالیا ، فیلمی با نام "فرشتگان و شیاطین" توسط ران هاوارد و با فیلمنامه ای از آکیوا گلدزمن (براساس کتابی از دن براون) در حال ساخت بوده که به تعبیری "رمز داوینچی 2" نامیده شده است.در این فیلم شخصیت اصلی "رمز داوینچی" یعنی پرفسور هری لنگدون (همان استاد نشانه شناسی دانشگاه هاروارد) نیز حضور دارد و به رمز گشایی از یک سری نمادها و نشانه های دیگر می پردازد.

اما آنچه در این فیلم اهمیت می یابد ، مطرح شدن مستقیم یک سازمان معروف فراماسونی به نام "ایلومیناتی" است که به "روشنگری" نیز معروف بوده است.(اگرچه در "رمز داوینچی" نیز همان گونه که توضیح داده شد ، پایه ها و ریشه های ماسونیسم یعنی شوالیه های معبد و سپس کابالیسم به عنوان یکی از فرقه های نزدیک به فراماسون ها مطرح شده بود.)

قصه "فرشتگان و شیاطین" حکایتی بسیار پیچیده ، مرموزانه و در عین حال هوشمندانه دارد. در این قصه علاوه براینکه سازمان فراماسونی ایلومیناتی ، هیبتی هراسناک و مخوف می یابد و آن را با قتل هایی مشمئز کننده ولی دقیق و ظریف به نمایش می گذارد ، اما در آخر کار به  به کلیسای کاتولیک نسبت داده شده و احیای آن را پس از قرن ها به خاطر علم ستیزی و دگرگونی اخلاقی واتیکان برعهده این مرکز کاتولیسم دنیا وانهاده می شود. شاید از همین روست که به سازندگان فیلم به هیچوجه اجازه فیلمبرداری در مکان های مورد نظر فیلمنامه مانند : کلیسای سنت پطرس ، قصر سنت آنجلو ، پانتئون و کلیسای سانتاماریا دل پوپولو داده نشد و گروه ناچار از اکتفا کردن به مکان های غیر واقعی گردید.

در این فیلم ، بسیاری از نشانه های ماسونی برای اولین بار در یک اثر سینمایی هالیوودی آشکار می گردد و حتی این گونه نشانه ها برروی اسکناس رسمی پول ایالات متحده نمایانده می شود. برای نخستین بار گفته می شود که چگونه تمامی بنیانگذاران آمریکا از جرج واشینگتن و بنیامین فرانکلین و ... فراماسون بودند و قانون اساسی این کشور براساس نظریات ماسون های مرموزی همچون "جان لاک" تدوین و نوشتند.

"فرشتگان و شیاطین" با صراحتی انکار ناپذیر ، از یک نگاه ، خشونت بی حد و حصر  تشکیلات فراماسونی ایلومیناتی را در شکنجه و قلع و قمع اسقف های کاتولیک نشان می دهد و از طرف دیگر این خشونت را انتقام یک تاریخ شکنجه و خفقان کلیسا علیه علم و دانشمندان می داند. چنین ادعایی بارها و بارها از زبان هری لنگدون به عنوان دانای کل داستان ، بیان می شود.

فراز و نشیب های قصه و درانداختن معماها و رازهای بیشماری که پی در پی توسط لنگدون و همراهش بازگشایی می شود ، بیش از تعقیب و گریزهای همین فیلم "تحت تعقیب" نفس گیر و پرهیجان به نظر می رسند. داستان در انتها به لجن مال کردن کلیت کلیسای کاتولیک (آنچه که در "رمز داوینچی" نیز با علم کردن فرقه ای به نام "اپوس دی" انجام شده بود) پرداخته ، جانشین پاپ را عامل اصلی جنایات ایلومیناتی معرفی نموده ، خود پاپ را شکننده قوانین واتیکان به خاطر ازدواج با یکی از راهبه ها و بچه دار شدن از وی دانسته و عاملان اصلی  ترور و وحشت را در میان جماعت کاتولیک ، جستجو می کند.

یعنی در عین قدرت نمایی برای یک تشکیلات قدیمی فراماسونی به نام ایلومیناتی ، به سیاق یک دهه اخیر سینمای هالیوود ، به تخطئه و خراب کردن شاخه کاتولیک پرداخته تا پروتستانتیزم را از میان دیگر شاخه های مسیحی ، برجسته و موجه جلوه دهد.

همان شاخه ای که  با آموزه های یهودی ترکیب شد و از درونش انواع و اقسام مسیحیت صهیونیستی مانند اوانجلیسم و پیورتانیسم و ادونتیسم و ...بیرون تراوید. همان شاخه ای که امروزه پایه های ایدئولوژیک حکومت شبه دینی اوانجلیست ها در آمریکا را تحت عنوان نئو محافظه کاران تشکیل داده و با طراحی های دقیق و از پیش تعیین شده در صدد است تا با کمک سایر صهیونیست ها ، جنگ آخرالزمان را در آرماگدون به راه انداخته و به سوی حکومت جهانی پیش رود.


جنگی که اینک با ایجاد ترور و وحشت و با نقاب مبارزه با تروریسم و اشاعه حقوق بشر و دمکراسی آغاز گردیده  و هزینه های بسیاری از خود ملت آمریکا پای آن ریخته شده و آثاری همچون "تحت تعقیب" یا "فرشتگان و شیاطین " در صدد توجیه و توصیف آن هستند.

گویا دیگر زمان پنهان کاری ها به سرآمده و دوران روبازی کردن و شمشیرها را از رو بستن است. همچنانکه پرفسور سر لی تیبینگ در "رمز داوینچی" پس از گروگان گرفتن لنگدون و سوفی ، برای باز کردن رمز آن کریپتکس ، می گوید :"...با پایان هزاره ، می بایست راز خانقاه صهیون و جام مقدس افشاء می شد ولی در انجام آن قصور شده است..."

گویا این مهمی است که آثاری همچون "تحت تعقیب" و "رمز داوینچی" و "فرشتگان و شیاطین" برعهده گرفته اند. آثاری که تروریسم ماسونی را تنها راه نجات جهان می دانند ، همچنان که سر لی تیبینگ نیز با اسلحه با سراغ کاشفان راز رفت!!!

به سوی یک آخرالزمان مصنوعی و جعلی


 

فیلم "بابل پس از میلاد" از دیگر فیلم های موج موسوم به آثار آخرالزمانی به شمار می آید  که چندی است به عنوان جریان اصلی سینمای آمریکا خود را مطرح ساخته است. فیلم هایی درباره سرانجام جهان یا به قول خودشان پایان روزها ، ظهور مسیح موعود یا مشیا(همان مسیح موردنظر قوم یهود که قرن هاست انتظارش را می کشند)  و یا بازگشت حضرت مسیح (ع) که مدنظر مسیحیان به خصوص پروتستان هاست. در این گونه آثار به وقایع آخرالزمان از زاویه نگاه فوق پرداخته می شود ، از غلبه نیروی شر یا ضد مسیح گرفته تا نبردهای واپسین موسوم به آرماگدون و تا تلاش های جناح خیر برای پیروزی در آن جنگ به نمایش در می آید. فیلم هایی که در آنها جهان کنونی در شاکله ای سیاه و تاریک و در تسخیر جنایتکاران و تروریست ها نمایانده می شود. از همین رو عده بسیاری در انتظار مسیح موعود هستند تا این دنیای آشفته و تاریک را به سامان رساند و انسانها را از سیاهی و تاریکی نجات بخشد. اگرچه در تبلیغات و غوغای منتظران این مسیح (یعنی گروه وسیعی به نام اوانجلیست ها که  از پروتستانتیزم منشعب شده اند و بخشی از یهودیان ممزوج با این فرقه)، او دیگر لزوما وجه ماورایی و الهی نداشته و موجودی کاملا زمینی است. چنانچه در فیلم "مگی دو " ، رییس جمهوری آمریکا ، نقش مسیح موعود را برعهده دارد یا در مجموعه نارنیا ، این اصلان شیر است که ادعا شده به عنوان مسیح موعود ، برانگیخته می شود یا در فیلم هایی همچون "رمز داوینچی" و "قطب نمای طلایی" (از مجموعه "نیروی اهریمنی") ، یک دختر یا زن ، به نقش مسیح آخرالزمان در می آید و یا در مجموعه فیلم های "هری پاتر" ، "ارباب حلقه ها" ، "جنگ های ستاره ای" ، "ماتریکس" و ...یک پسر یا مرد به نام های گوناگون مانند "هری پاتر" ، "آراگورن" ، "لوک اسکای واکر" ، "نیو" و ...آن نجات بخش آخرین به شمار می آید که اغلب نیز با عنوان "The One" خطاب می شود.

فیلم "بابل پس از میلاد" را متیو کاسوویتس ساخته است که از وی آثاری مانند " گاتیکا" ، "رودخانه های ارغوانی" و "نفرت" را به خاطر داریم ، ضمن اینکه بازی های قابل قبولی از وی در فیلم های "مونیخ" ، "آستریکس و اوبلیکس:ماموریت کلئوپاترا" ، "Birthday Girl" ، "آملی" ، "نردبان جیکوب"و "عنصر پنجم"  شاهد بودیم.

اما متیو کاسوویتس فیلمنامه "بابل پس از میلاد" را با همکاری جوزف سیمس" براساس نوشته اریک بنارد و برگرفته از نوول مشهور با نام "بچه های بابل" به رشته تحریر در آورد. داستان فیلم درباره ماموریتی عجیب و غریب در زمان آینده نزدیک است. یک مزدور کهنه کار به نام "تورپ"(با بازی وین دیزل) مامور می شود تا دختری 17-18 ساله به اسم "آرورا" را از صومعه ای در قزاقستان به نیویورک ببرد. در حالی که شتصتش هم خبر ندارد این دختر را برای یک گروه شبه مذهبی (تحت عنوان "کلیسای نئو لایت") همراهی و محافظت می کند که قرار است مسیح موعود را به دنیا بیاورد! از همین رو تعدادی از گروههای مهم مافیایی و شبیه آن، به دنبال این مریم دوران هستند. راهبه ای به نام خواهر ربکا ( با ایفای نقش "میشل یه ئو") نیز همراه آرورا است که از وی شدیدا مراقبت می نماید ، چرا که آرورا برای نخستین بار از صومعه ای که در آن رشد کرده و بزرگ شده ، قدم به دنیای خارج گذارده است. دنیایی که ظاهرا با جهان امروز متفاوت است و به نوعی در ید قدرت گروههای مافیایی و زیرزمینی قرار دارد که رییس یکی از همین گروهها موسوم به "گورسکی" ( با بازی ژرار دوپاردیو) در یک ماشین پیشرفته متعلق به آینده ، ماموریت فوق را به تورپ پیشنهاد می دهد.

دنیای فیلم "بابل پس از میلاد" دنیایی آشفته و درهم و برهم به نظر می آید. تقریبا مانند آنچه در فیلم "فرزندان بشر" (آلفونسو کوارون) دیده بودیم یا در آثاری همچون "بلید رانر" و به طور کلی دنیای علمی افسانه ای فیلیپ دی دیک که آمیزه ای از کائوس آخرالزمانی است و تلاش برای به عرصه آمدن کسی که قرار است به آن کائوس خاتمه بخشد.(گفته شده نویسنده نوول "بچه های بابل" یعنی موریس جی دانته از متاثران داستان های فیلیپ دی دیک محسوب می شود).

در نخستین صحنه های فیلم ، تورپ را می بینیم که در خیابانی به شدت درهم ریخته و تحت کنترل افراد مسلح با یونیفرم های مختلف در حالی که خود را با بالاپوشی ، پنهان نموده ، در زیر باران شدیدی قدم می زند. پیش از آن برروی تصاویری از کره زمین و فضای پیرامون آن که دوربین به سرعت پیش می رود تا بر نقشه ای از آمریکا و سپس نیویورک و یکی از خیابان های آن تا روی چشمان شرربار تورپ نزدیک گردد ، نریشن او را شنیده ایم که می گوید:

"...سیاره را نجات بده. سیاره ای مملو از دروغ و کثافت. هر وقت من این جمله را خواندم ، خنده ام گرفته است. سیاره را نجات بده. برای چی؟ و از چی ؟ از خودمان؟ زندگی ساده است. بکش یا کشته شو. تردید نکن و همیشه وظیفه ات را درست انجام بده. یک رمز بقا . رمز من. همه اینها مهم جلوه می کنند تا روزی که با یک انتخاب مواجه می شوید. انتخابی که همه چیز را دگرگون می کند. اینکه به کمک کسی بروی  یا فرار کنی و خودت را نجات دهی. من چیزی را آن روز یاد گرفتم . شما نمی توانید فرار کنید. اما خیلی بد بود ، چون آن روز ، روزی بود که من مردم..."

به نظر این همه آنچه است که متیو کاسوویتس و همکار فیلمنامه نویسش قصد دارند در "بابل پس از میلاد"بگویند. در همان اولین صحنه های فیلم که تورپ را در حال قدم برداشتن در خیابانی گویا در یکی از شهرهای روسیه مشاهده می کینم ، آنچه دیده می شود مصداق همان سخن تورپ است : سیاره ای مملو از دروغ و کثافت.

تورپ یک سرباز زردپوست را از چادرش بیرون کشیده و وی را به خاطر تنها 20 دلار مورد تهدید و ضرب و شتم قرار می دهد! این درحالی است که دریایی از اسلحه های مخوف و مرگبار وی را محاصره کرده و هر لحظه ممکن است که به رویش شلیک نمایند.

خانه یا مکان اقامت تورپ در میان ویرانه ای است که کمتر به آپارتمان یا چیزی مثل آن شبیه است و بالاخره او با یک عملیات خشن و کشنده ، توسط گروهی از سربازان مسلح به ماشین گورسکی برای معامله ای تازه برده می شود و ماموریت تازه اش را دریافت می کند.

همین آشفتگی و هرج و مرج سرسام آور را هنگامی که تورپ ، آرورا و خواهر ربکا را به شهری در مرز قزاقستان و روسیه برده نیز شدیدا به چشم می خورد. همانجا که هم آرورا و هم خواهر ربکا برای در امان ماندن از باندهای مافیایی ناچارند لباس های مبدل بپوشند تا خود را از نگاهها پنهان دارند. غافل از اینکه همچنان زیر نظر چشم های دیگر هستند.

اما متیو کاسوویتس در میان آن همه آشفتگی و اضطراب و خشونت ، آرورا را منبع آرامش ، خصائل انسانی و در عین حال دارای قوای ماوراء بشری قرار داده است. او در همان شهر مرزی قزاقستان پیش از انفجار قطار مسافربری ، دچار حس ناخوشایندی گشته که باعث دور شدنش از منطقه خطر شده و تورپ و خواهر ربکا نیز به دنبالش از مرگ حتمی می گریزند. همچنین است که گاه به گاه از پایان فاجعه بار جهان سخن می گوید که همه در آن فاجعه خواهند مرد و او بایستی بشر را از چنین فاجعه ای نجات بخشد.

آرورا در عین حال ، شخصیتی به غایت حساس و شکننده دارد. او در مقابل کشتار انسان ها توسط آدم های دیگر آنچنان برآشفته می شود که حتی برای نخستین بار ، در آن کشتی غول پیکر با اسلحه ، کاپیتان و همراهانش را تهدید می کند تا انسان های دیگر را هم نجات بخشند یا حداقل آنان را به قتل نرسانند.

همه این صحنه ها باعث می شود تا در ذهن مخاطب ، آرورا به نوعی کاراکتر ماورایی پیدا کند. کاسوویتس به گونه ای فیلمنامه را پیش برده که به نظر می آید ، آرورا اساسا موجودی خارق العاده بوده و از همین رو وی را برای نجات بشریت ، در صومعه ای حفظ کرده اند تا روز موعود فرا رسد. از همین روست که وی را طی ماموریتی دشوار از میان خطرهای فراوان گذر داده تا به مکان مقرر برسانند. البته در طی این سفر مخاطره آمیز ، کاسوویتس انواع و اقسام حادثه پردازی و صحنه های به اصطلاح اکشن معمول را در مقابل تماشاگرش قرار می دهد تا او را طی پروسه ای جذاب درگیر پیام های فیلمش گرداند. از تعقیب و گریز روی برف گرفته تا درگیری و فرار برروی پله ها و پل های متعدد فلزی مکانی در ولادی وستک تا آن تقلای مرکبار برای بالارفتن از دیواره های کشتی عازم آمریکا و تا حضور در میانه کشت و کشتار دو نیروی مافیا و کلیسای نئو لایت در نیویورک. در این مسیر کاراکتر وین دیزل (که از آثاری همچون "تند و سرسام آور" و "سه ایکس" در زمره بزن بهادرهای کله سنگی مثبت کلیشه شده است) و میشل یه ئو (که قبلا در فیلم هایی مانند "ببر خیزان و اژدهای پنهان" دارای قدرت رزمی نشان داده شده بود) نیز کمک حال هستند تا وجه حادثه ای اثر دوچندان شود. مضافا که فیلمنامه نویسان سعی کرده اند با قراردادن کاراکترهای متناقض و متضاد در کنار هم ، به نوعی رابطه دیالکتیکی مابین آنها دست پیدا نمایند. فرضا کاراکتر خشن و لاابلای مثل تورپ که مخرب و نابودگر است در کنار شخصیت استرلیزه ای به نام آرورا که حیات بخش و متعالی معرفی می شود. یا حضور او در محیط های خشونت آمیز و هراسناک که اساسا با محیط تربیتی اش فاصله ای بعید دارد.( درواقع او بی شباهت به هری پاتر یا فرودو "ارباب حلقه ها" و یا پرنسس کاسپین "نارنیا" نیست که نیروهای بسیاری برای رسیدن آنها به مقصود ، حمایتشان می کنند). از همین رو فضاسازی به گونه ای رخ می نماید که مخاطب مدام نگران حفظ جان آرورا است که همچون آهویی ظریف و شکننده در میان گله های پرشماری از درندگان و وحشیان پیش می رود. هنگامی که آنها به ولادی وستک در دورترین نقطه شرق روسیه می رسند ، در مکانی هراسناک که آدم ها را در قفس هایی همچون گلادیاتورهای عصر روم باستان به جان هم انداخته اند تا تفریح کنند (صحنه ای شبیه به محلی که در فیلم "هوش مصنوعی"ربات های ناقص را نابود می کردند)، گرفتار یک گروه تعقیب کننده می شوند که گویا از سوی یکی از نزدیکان آرورا هدایت می گردد و در همین تعقیب و گریز ، آرورا در یکی از همان قفس ها به دام می افند تا در یک درگیری نفس گیر توسط تورپ نجات یابد. اما کار اصلی را خودش انجام می دهد و موجود غول پیکری را محسور خودش می کند و حتی هنگامی که تورپ برای نجاتش آمده ، با فریاد از او می خواهد که دست کشتن آن آدم غول آسا بردارد.او حتی به هنگام زخم برداشتن تورپ در تعقیب و گریز با هلیکوپترهای آمریکایی در آلاسکا ، در بهبود آن زخم ها و حیات بخشیدن دوباره به تورپ بی تاثیر نمی نمایاند و بالاخره در حمله گروههای مافیایی در نیویورک حتی دربرابر گلوله هم رویین تن نشان می دهد. آیا او هم مسیحایی دیگر است که بایستی در زمانی معین و مکانی مشخص رسالتش را اعلام کرده و نسل بشر را در آخرالزمان از نابودی و اضمحلال نجات بخشد؟ همه آنچه در طی سفر پر فراز و نشیب و هراسناک آرورا و خواهر ربکا در کنار تورپ شاهد هستیم ، حکایت از صحت چنین فرضیات و حدس و گمان هایی دارد. خصوصا که پس از آغاز ماموریت و حرکت گروه سه نفره از صومعه یاد شده در قزاقستان ، در مکانی دیگر با زنی که راهبه اعظم می خوانندش ، این جملات رد و بدل می شود :

 

"...  مشاور : بچه شما ، سرانجام صومعه را ترک کرد .

    راهبه اعظم: 6 روز تا وقتی که ما معجزه مان را به دنیا عرضه کنیم ، مانده است.

      مشاور : عالیجناب ، کنفرانس خبری به زودی آغاز خواهد شد.

    راهبه اعظم: او می آید. بیایید با هم دعا کنیم..."

همه قرائن و شواهد حکایت از همان مسیح موعود دارد که این بارهم همچون "رمز داوینچی" و "قطب نمای طلایی" و ...در شکل و شمایل یک زن نمود پیدا کرده است. زنی که قدرتی فوق بشری داشته و خود به ماموریت خویش آگاه است.

اما بعدا متوجه می شویم که این ویژگی ها و قدرت های مافوق بشری نه از طریق ماوراء و متافیزیک بلکه کاملا از طریقی فیزیکی عاید آرورا شده است! در واقع آرورا از طریق هوش مصنوعی یا Artificial Intelligence  دارای قدرت های یاد شده گردیده است. اما چرا؟

پاسخ این سوال و پرسش های مشابه را از مکالمه همان راهبه اعظم که متوجه می شویم رهبر فرقه ای مذهبی به نام "کلیسای نئو لایت" است با شخص دیگری با نام دکتر نیوتن درمی یابیم(که از همان ابتدا به کمک یارانش و با ردیاب های پیشرفته ، قدم به قدم ، آرورا و همراهان را تعقیب کرده بود و حتی در ولادی وستک و اردوگاه پناهندگان وی را از چنگ تورپ و خواهر ربکا درآورد اما مجددا آنها آرورا را پس گرفتند).

آرورا پرورش یافته بوده تا در طی یک پروسه پیش بینی شده ، از طریق علمی باردار شده و برای کلیسای نئو لایت و پیروان آن و بالتبع برای همه مردم جهان ، مسیح موعودشان را به دنیا آورد. از همین روست که آرورا هم دو قلو باردار است! (این مانند همان تلاشی است که امروزه از سوی گروههای اوانجلیست برای فراهم آوردن ظهور مسیح موعودشان در بازیابی و بنای معبد سلیمان ، تولد گوساله سرخ موی از طریق عملیات ژنتیکی و به راه انداختن آرماگدون یا جنگ آخرالزمان صورت می گیرد!)

نکته قابل توجه این است که طبق برنامه و طرح کلیسای نئولایت ، آرورا بایستی از آن صومعه قزاقستان به شهر نیویورک در آمریکا آورده شده و در همانجا به اصطلاح رسالت خویش را آغاز نماید!! و نکته قابل توجه تر اینکه وقتی دوربین متیو کاسوویتس از آن جهان بلبشوی یاد شده وارد خاک آمریکا شده و پس از گذر از مناطق یخبندان آلاسکا و دیگر نواحی، آرورا را در نیویورک تصویر می کند،با شهری به غایت زیبا و مدرن و منظم و پر زرق و برق مواجه می شویم که گویا اساسا در سیاره ای دیگر واقع است و از آن همه کثافت و دروغ و آشفتگی در آن سایه ای هم مشاهده نمی شود. (در مدارک و اسناد تاریخی آمده است که اشراف یهود اروپا و خاندان هایی همچون روچیلد ، ابتدا و پیش از اینکه اسراییل را در سرزمین فلسطین ، ارض موعود خویش بخوانند ، به دنیاهای ماوراء بحار نظر داشتند و از همین رو سرمایه فراهم آوردند و افرادی مانند کریستف کلمب را برای کشف سرزمین های تازه به دریاهای غرب فرستادند و از همین رو بود که نیویورک را نخستین ارض موعود خود خواندند و هنوز هم هنوز است ، این کلان شهر آمریکای مدرن را دومین میعادگاه خویش پس از اسراییل می دانند و شاید به همین جهت است که جمعیت یهودیان نیویورک که اغلب از بانکداران و سرمایه داران بزرگ تشکیل شده اند برابر جمعیت یهودیان شهر اورشلیم اعلام شده است!!)

به این ترتیب نگاه دیگری به دنیای آخرالزمان اوانجلیستی یا همان صهیونیسم مسیحی از ورای فیلم "بابل پس از میلاد" سربرمی آورد. نگاهی که حتی در عنوان خویش عناصری از همان تفکر را پنهان دارد. قابل ذکر است که "بابل" در نگاه اساطیری این فرقه شبه مذهبی و اعتقادات یهودیان صهیونیست، تداعی گر شهری است که در قرون پیش از میلاد حضرت مسیح (ع) در منطقه بین النهرین واقع شده و ادعا این است که در آن قوم یهود توسط پادشاه ستمکاری به نام بخت النصر به بند کشیده شده بود. از همین لحاظ آزادی یهودیان از اسارت بخت النصر که با رهایی بابل مقارن بود ، اتفاقی خجسته برایشان محسوب می گردد. در عقاید امروز اوانجلیست ها و البته صهیونیست های یهودی ، آزادی بابل (که در واقع همان عراق کنونی محسوب می شود) یا فتح آن به عنوان مقدمه ای برجنگ آخرالزمان (آرماگدون) و ظهور یا بازگشت مسیح موعود به شمار می آید. ( به همین دلیل بود که وقتی آمریکا بدون ادله و شواهد متقن به عراق لشکر کشی کرد ، عده ای آن را پیش درآمد جنگ آرماگدون خواندند) اینک فیلم تازه متیو کاسوویتس با عنوان "بابل پس از میلاد" در واقع می تواند روایتی از موقعیت و شرایط رسیدن به آخرالزمان به حساب آید.

بی مناسبت نیست در پاسخ تعدادی از مخاطبان  نقد و تحلیل های پیشین نگارنده که جسته و گریخته به ماجراهای آخرالزمان و آرماگدون و ظهور مسیح موعود صهیونیست ها پرداخته بودم ، اشاره ای ولو اجمالی به باورها و اعتقاد طیف های گوناگون مدعی این گونه آخرالزمان داشته باشم. چراکه از سویی دیگر امروزه این باورها ، منبع و منشاء و تم اصلی بخش مهمی از تولیدات سینمای غرب به خصوص کمپانی های هالیوودی شده و به انحاء مختلف خود را در محصولات آنها ، نشان می دهد.

گفتم شاخه ای از پروتستان ها که به اوانجلیست ها معروف شده اند و تقریبا یک چهارم تا یک سوم جمعیت آمریکای کنونی (از جمله نئو محافظه کاران حاکم)را شامل می شوند، براین باورند که دنیا به سمت و سوی بازگشت مجدد حضرت مسیح (ع) پیش می رود که برای فراهم آوردن شرایط این ظهور ، برپایی دولت اسراییل ، بازسازی معبد سلیمان بر خرابه های مسجدالاقصی و تولد گوساله ای سرخ موی (به علاوه شرایطی دیگر) ضروری است ، از همین روی ، این دسته از پروتستان ها (که بخش "مکاشفات یوحنا" کتاب مقدس را اساس پیش بینی های خود قرار می دهند) بر برپایی رژیم اسراییل و بقاء و گسترش آن ، تاکید داشته و دارند.همین نقطه مشترک اوانجلیست ها و صهیونیست های یهودی که در برپایی رژیم اسراییل سهم اصلی را ایفاء کرده اند ، این دو گروه را برای فراهم آوردن شرایط جنگ آخرالزمان هم رای و هم نظر گردانده است. خصوصا که صهیونیست های یهودی نیز ظاهرا در انتظار مسیح مورد نظرشان هستند که "مشیا" خوانده می شود (آنها اعتقاد ندارند که حضرت عیسی مسیح علیه السلام همان مسیح موعود بوده است). 

در ماه جولای 2006  یکی از مشهورترین رهبران "مسیحی انجیلی" در واشنگتن یک سازمان تحت عنوان "مسیحیان متحد در دفاع از اسرائیل" بنیاد نهاد که هدف آن حمایت گسترده از اسرائیل و تقویت لابی آن کشور در آمریکا اعلام شد.

کشیش جان هگی بنیانگذار این سازمان گفت که سازمان او بزودی از ایپک(AIPAC) یعنی کمیته روابط  آمریکا و اسراییل ، نهاد اصلی در لابی طرفدار اسرائیل، قویتر خواهد شد.بر خلاف ایپک و نهاد های مشابه، مسیحیان انجیلی برای حمایت از اسرائیل دلایل مذهبی دارند.

جف وینتروب استاد دانشگاه پنسیلوانیا می گوید: "آنها فکر می کنند که خلق دوباره اسرائیل متحقق شدن آن چیزی است که انجیل بشارتش را داده است. بنابراین از نظر آن ها خداوند در آن چیزی که قصد طرح ریزی آن را دارد موجودیت اسرائیل را هم گنجانده و به همین دلیل اسرائیل باید از جانب مسیحیان حمایت شود."

وب سایت فارسی BBC در تاریخ 24 اوت 2006 در مطلبی زیر عنوان "نقش مسیحیان و کلیساهای انجیلی آمریکا در لابی اسرائیل" نوشت "...مسحیان انجیلی در سالهای اخیر در آمریکا صاحب نفوذ زیادی شده اند و هنوز هم روز به روز بر قدرت آنها افزوده می شود. گری سیک عضو پیشین شورای امنیت ملی آمریکا می گوید که زمانی مسیحیان جای چندانی در لابی اسرائیل نداشتند. اما اکنون وضع متفاوت است.به گفته وی در سالهای پیش شرکت مسیحیان بنیادگرا در لابی اسرائیل ناچسب به نظر می آمد ولی امروزه چنین نیست. آمدن هزاران مسیحی زیر نظر آقای هگی به واشنگتن برای حمایت از اسرائیل یک پدیده جدید است. ایپک هزاران عضو و طرفدار دارد اما مسیحیان بنیادگرا در آمریکا را با رقم میلیون ها باید سنجید. به این ترتیب عامل جدید قدرتمندی وارد لابی اسرائیل تبدیل شده است..."

 بیلی گراهام از رهبران و کشیشان معتبر انجیلی یا اوانجلیست (که سالها کشیش مخصوص کاخ سفید و برگزار کننده مراسم تحلیف روسای جمهوری آمریکا بود)  در سال 1970 هشدار دادکه "جهان اکنون به سرعت به سوی جنگ آخرالزمان و آرماگدون  خود نزدیک می شود".

 او می گوید :"... اکنون بسیاری از مردم می پرسند ، این جنگ آخرالزمان در کجاست؟ ما چه اندازه به آن نزدیکیم ؟ محل این جنگ در غرب رود اردن است ، در دشت جرزال ، میان جلیله و سامریه..."

هال لندسی از دیگر رهبران اوانجلیست در کتاب معروف خود به نام "زمین ، سیاره بزرگ مرحوم" می نویسد :"...نسلی که از 1948( یعنی از زمان تشکیل دولت اسراییل)  به این سو به دنیا آمده است ، شاهد عینی دومین ظهور مسیح خواهد بود. اما پیش از آن رویداد ، ما باید هم جنگ یاجوج و ماجوج را ببینیم و هم نبرد هارمجدون (یا آرماگدون) . کشتار همه سوزی بدین گونه آغاز خواهد شد..."

او همچنین در کتاب "دنیای نوینی فرا می رسد" می نویسد :"...فکرش را بکنید ، دستکم 200 میلیون سرباز از مشرق زمین با میلیون ها سرباز بیشتر از مغرب زمین ، در زیر رهبری دجال (آنتی کرایست یا ضد مسیح) متحد می شوند. عیسی مسیح نخست کسانی را که شهر او ، اورشلیم را غارت کرده اند ، تار و مار خواهد کرد ؛ سپس از ارتشهایی را که در دره مجدو یا هارمجدون جمع شده اند ، به هلاکت خواهد رسانید. تعجبی ندارد اگر تا فاصله 200 مایلی اورشلیم ، خون تا دهنه اسبان بایستد... همه این دره با آلات و وسایل جنگی ، حیوانات و جسدهای آدمیان و با خون ، پرخواهد شد!"

این مندرجات کتاب های  لیندسی و همچنین مبانی  عقاید پیروان بنیادگرایی انجیلی که کلیساهایشان در سرتاسر ایالات متحده گسترده و یا در اختیار گرفتن صدها کانال رادیویی و تلویزیونی و ماهواره ای ، از فعالترین مبلغان شبه مذهبی در جهان امروز به شمار می آیند (و البته انجیل هایشان که بسیار متفاوت با کتاب مقدس سایر مسیحیان است، در همین خاورمیانه از جمله کشور ما در ابعاد میلیونی توزیع شده و می شود!)  آنچنان تکان دهنده و دهشتناک به نظر می آید که "گریس هال سل" نویسنده کتاب "تدارک جنگ بزرگ" معتقد است ، هیچ نشانی از روح آگوستوس قدیس در آن نمی یابد. او می گوید کوچکترین اندوهی در این نوشته ها و همچنین چهره لیندسی دیده نمی شود وقتی جملات کتاب دیگرش به نام "شهر خدا" را در کانال تلویزیونی اوانجلیست ها می خواند که  :"...همه شهرهای جهان در جنگ هسته ای آخرالزمان ویران خواهند شد ، تصورش را بکنید ...مسیح زمین را ویران خواهد کرد و مردمانش را خواهد سوزاند. هنگامی که جنگ بزرگ آخرالزمان به چنان نقطه اوجی رسید که تقریبا تمام آدمیان کشته شدند ، عظیم ترین لحظه فرا می رسد و مسیح با نجات دادن مومنان باقیمانده ، نوع بشر را از نابودی کامل نجات خواهد داد...."

لیندسی ادامه می دهد :"...پس از نبرد آرماگدون ، تنها 14400 یهودی زنده خواهند ماند و همه آنها چه مرد ، چه زن و چه کودک در برابر مسیح سجده خواهند کرد و به عنوان مسیحیان نوآیین ، همگی خود به تبلیغ کلام مسیح خواهند پرداخت...."


"جری فالول" از دیگر رهبران اوانجلیست که سال گذشته در گذشت ، در کتاب " همه سوزی در هارمجدون" می نویسد :"...میدان نبرد آرماگدون از مجدو یا مگی دو در شمال تا ادوم در جنوب ، فاصله ای در حدود 200 مایل کشیده شده است. این میدان از دریای مدیترانه در غرب تا تپه های موآب در شرق خواهد بود ، یعنی فاصله ای حدود 100 مایل و شامل وادی یهوشافاط هم می شود...در این وادی چندین میلیون مردم به آرماگدون در می آیند که شمار آنان بی گمان به 400 میلیون نفر خواهد بود. اینان برای آخرین همه سوزی بشر جمع خواهند شد..."

باور  و حمایت این بنیادگرایان انجیلی از تئوری ها و نظریه های صهیونیستی مبنی بر حکومت جهانی  با مرکزیت اسراییل و از طریق روش های کهن صهیونی ( که در متن معروف به "پروتکلهای زعمای صهیون") آمده است ، باعث گردیده این گروه از پروتستان ها در بیان سیاسی امروز دنیا به صهیونیست های مسیحی ملقب گردند که در کنار صهیونیست های یهودی در اندیشه تسخیر کره ارض ، به دنبال درگیری و جنگ های ویرانگر و خانمانسوز هستند که نظایرش را همین امروز هم در پیرامون خود می بینیم. گروهی که اینک حتی از صهیونیست های یهودی نسبت به تحقق آرمان دولت جهانی اسراییلی ، افراطی تر به نظر می رسند. خطر این صهیونیست های انجیلی برای صلح و آرامش دنیای امروز و آینده بشریت بدان حد است که برخی از اندیشمندان و کشیشان متفکر مسیحی برای هشدار درباره خطر آنان ، اقدام به انتشار کتب و نشریات و ایراد سخنرانی های متعددی نموده اند از جمله رساله دکترای "استفن سایزر" کشیش معروف انگلیکن که تحت عنوان "صهیونیسم مسیحی " انتشار یافته است.

بنیادگرایان انجیلی یا همان صهیونیست های  اوانجلیست اعتقاد دارند که شرط بازگشت مسیح ، برپایی مملکت بزرگ اسراییل و ساخت مجدد هیکل سلیمان ، برخرابه های مسجدالاقصی است. به همین دلیل مدعی یاری یهود هستند ، چون معتقدند ، ملت برگزیده خداوند ، قوم یهود هستند و هرکه آنان را یاری کند ، خداوند او را دوست دارد و هرکه با آنها به جنگ برخیزد ، مقابل اراده خداوند مقاومت کرده است!!

یهودیان صهیونیست نیز براین باورند که صاحبان وعده الهی هستند و حاکمیت ایشان تنها شامل سرزمینی نمی شود که میان دو رود نیل و فرات را در برمی گیرد. بلکه خداوند تمام جهان را به ایشان بخشیده است و در این زمینه به متون تحریف شده ای که برخی رهبران مذهبی شان آنها را تحریف کرده اند ، استناد می جویند.

در تلمود (یکی از کتاب تحریف شده یهودیان ) نیز پیرامون  فرجام جهان می خوانیم :

"...در آن زمان حاکمیت به یهود باز خواهد گشت و تمام ملل به خدمت آن مسیح یهودی در خواهند آمد و مقابل او سر فرو خواهند آورد. در آن ایام ، هر یهودی ، دو هزار و هشت صد بنده خواهد داشت که به او خدمت می کنند و سیصد و ده خانه خواهد داشت که برآنها حاکم خواهد بود. اما مسیح ظهور نخاهد کرد مگر پس از غلبه بر دولت اشرار یعنی خارج از دیم بنی اسراییل ...باید آتش جنگی برافروخته شود که طی آن یک سوم جهانیان از بین بروند. آنگاه یهود ، هفت سال متوالی مشغول سوزاندن و از بین بردن تجهیزات و دست آوردهای این جنگ خواهند بود...."

در واقع این گروه از یهودیان اعتقاد دارند که باید با ملل دیگر بسیار جنگ کنند و به انتظار آن روز باشند که مسیح حقیقی و مسیح آنها ، پیروزی موعود را برای ایشان محقق سازد.

در کنار این دو گروه فرقه های دیگری هستند که حد واسط یا واصل آنها می شوند . مانند گروه کابالیست ها ( که این روزها به اعتراف نشریه معتبر دیلی میل و دیگر شواهد موجود حاکمیت بلامنازعی بر کمپانی های هالیوودی و دیگر رسانه های جمعی بین المللی دارند ) که بعضا خود را "تصوف یهود" نیز خوانده اند ولی براساس مدارک و اسناد تاریخی منشاء آنها از گروه "شوالیه های معبد" در جنگ های صلیبی می آید یعنی همان صلیبیونی که در معبد سلیمان ساکن شده و با آموزه های خاخام های یهودی که خود تحت تاثیر عقاید مشرکانه و جادوگری مصرباستان قرار داشتند ، باورهای عجیب و غریب و دگرگونه ای یافته ، گویا به اسناد و مدارک ناگفته ای دست پیداکردند که ازقبل آن ثروت هنگفتی اندوختند و بالاخره عقایدشان توسط کلیسای کاتولیک شرک آمیز خوانده شده و جمعا از سوی واتیکان ، تکفیر شدند. اما علیرغم این موضوع و اعدام برخی از آنها ، در سراسر اروپا تکثیر و پخش شدند و نخستین لژ های فراماسونری را بوجود آوردند.

گروهی از مورخان و کتب معتبر تاریخی ، ارتباط اشرافیت یهودی  با بخشی از مسیحیت که بیشتر روحیات و منش جنگ طلبی و کشورگشایی داشتند را به همان زمان جنگ های صلیبی و ماجرای شوالیه های معبد مرتبط می دانند. کتابی با عنوان "کلید حیرام" نوشته دو فراماسون به اسامی کریستوفر نایت و رابرت لوماس حقایق مهمی از ریشه های صهیونیسم مسیحی را آشکار می کنند. به نوشته این دو نفر ، اساسا فراماسونری ، استمرار شوالیه های معبد محسوب می گردد.

تشکیلات جهانی فراماسونری که براساس مدارک متعدد از جمله"پروتکلهای زعمای صهیون" از مخوف ترین سازمان های صهیونیستی به شمار آمده است ، براساس اعتقاد دیرین خویش ، مانند صهیونیست های مسیحی و یهودی ، به حکومت جهانی باور داشته و این اعتقاد را قرن هاست از طریق نفوذ در حکومت ها ، دولت ها ، سازمان ها و موسسات مختلف سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی دنیا دنبال کرده و در واقع زمینه ساز همان جنگ آخرالزمان و آرماگدون و ظهور مسیح موعود به حساب می آیند.

 

 شوالیه های معبد در طول دوران استقرار در اورشلیم دستخوش تغییرات بزرگی شدند و در حضور مسیحیت ، عقاید دیگری اتخاذ کردند. در نهاد این موضوع رازی نهفته که در معبد سلیمان کشف شد. نویسندگان کتاب "کلید حیرام" ، اعضای نظام معبد را محافظان زائران مسیحی فلسطین می دانند که با تظاهر به این عمل هدف کاملا متفاوتی داشتند.

کریستوفر نایت و رابرت لوماس می نویسند:"...هیچ نشانه ای مبنی بر حمایت شوالیه های معبد از زائران وجود ندارد. اما طولی نکشید که مدارک قاطعی در ارتباط با اجرای حفاری های وسیع در زیر خرابه های معبد هرود یافتیم..."

نویسندگان این کتاب تنها کاشفان این شواهد نبودند. مورخ فرانسوی به نام "دلا فورج" نیز در کتاب "حفاری  اورشلیم" ادعای مشابهی می کند:"...وظیفه اصلی  9 شوالیه ، انجام تحقیقات جهت به دست آوردن آثار باستانی و نسخ خطی بود که حاوی ماهیت رسوم پنهانی یهودیت و مصر باستان بودند. در اواخر قرن نوزدهم ، چارلز ویلسن از انجمن مهندسان رویال ، تحقیقات باستان شناسی را در اورشلیم آغاز نمود. او به این نتیجه رسید که شوالیه ها برای مطالعه ویرانه های معبد به اورشلیم رفته اند. ویلسن در زیر شالوده معبد ، نشانه هایی از حفاری و کاوش یافت و به این نتیجه رسید که این اعمال با ابزار متعلق به شوالیه های معبد صورت پذیرفته اند. ..."

نویسندگان کتاب "کلید حیرام" حفاری های این شوالیه ها را بی نتیجه ندانسته و چنین استدلال می کنند که این گروه آثاری در اورشلیم کشف کردند که دیدشان را نسبت به جهان تغییر داد. بسیاری از دیگر محققان  هم همین عقیده را دارند. حتما دلیلی وجود داشته که شوالیه های معبد را با وجود مسیحی بودن از سرزمین های عالم به اورشلیم و به پذیرش عقاید و فلسفه کاملا متفاوت و اجرای مراسم بدعت آمیز و اجرای تشریفات "جادوی سیاه" هدایت نموده است. مطابق دیدگاه مشترک بسیاری از محققان ، این دلیل ، کابالا بوده است.دایرة المعارف ها و لغت نامه ها ، کابالا را شاخه مبهم و سری یهودیت تعریف می کنند. براساس این تعریف ، کابالا به موشکافی معانی پنهان تورات و دیگر نوشته های یهودی می پردازد اما با بررسی دقیق تر موضوع ، به حقایق دیگری پی می بریم ، نظیر اینکه "کابالا" نظامی است که در بت پرستی ریشه داشته و قبل از تورات موجود بوده و پس از آشکار شدن تورات ، دیگر بار در یهودیت گسترش یافته است.

الیفس لیوای ، نویسنده فرانسوی کتاب "تاریخ جادوگری" ، شواهدی تفضیلی در این کتاب ارائه می دهد و اثبات می کند که شوالیه های معبد اولین گام را در پذیرش تعالیم کابالا برداشتند . "امبرتو اکو" رمان نویس معروف ایتالیایی ، این حقایق را در چارچوب یکی از رمان ها خود نمودار می سازد. او در داستان خود از زبان شخصیت اصلی چنین بیان می کند که شوالیه های معبد تحت تاثیر کابالا قرار داشتند. به نوشته "اکو" بعضی از یهودیان سربسته رموز خاص را آموختند و سپس آنها  را در پنج کتاب عهد عتیق (اسناد پنج گانه) جای دادند. امبرتو اکو اضافه می کند ، شوالیه های معبد هم از خاخام های کابالیست اورشلیم آموختند :"...فقط گروه اندکی از خاخام ها که در فلسطین باقی ماندند از راز آگاه بودند...و بعدها شوالیه های معبد آن را از آنان آموختند..."

شوالیه های معبد با پذیرش مفاهیم کابالا طبیعتا با بنیاد مسیحی حاکم براروپا سر ناسازگاری یافتند. اما این ناسازگاری با نیروی مهم دیگری مشترک بود ؛ یهودیان.

دن براون در رمان معروف خود  "رمز داوینچی"( که فیلم آن را در سال 2006 ران هاوارد با فیلمنامه ای از آکیوا گلدزمن به روی پرده برد و در همان زمان آن را در ماهنامه فیلم نگار به تفضیل مورد تحلیل و بررسی قرار دادم)  پرده از ارتباطات انجمن برادری یهود و خانقاه صهیون با شوالیه های معبد برداشته و آنها را نگاهبان راز جام مقدس و نسل عیسی مسیح و مریم مجدلیه برای ظهور مسیح حقیقی (همان نقطه مشترک یهودیان و اوانجلیست ها ) می داند که به نوعی وجه ظاهری اعتقادات صهیونیسم به شمار می آید.

در بخشی از کتاب فوق آمده است :"...خانقاه صهیون را پادشاه فرانسه به نام گاد فری دبویلون ( از فرماندهان جنگ های صلیبی) پس از فتح اورشلیم بنیاد نهاد. او ادعا کرد که راز مهمی در اختیار دارد ، رازی که از آغاز مسیحیت در خانواده او حفظ شده است. او از ترس اینکه مبادا با مرگش این راز به گور سپرده شود ، انجمن اخوت یا خانقاه صهیون را تاسیس کرد تا آن راز را برای نسل های بعدی حفظ کند. در طول آن سال ها ، خانقاه به سندهایی که در ویرانه های معبد هرود مخفی شده بود ، دست یافت ، همان معبدی که معبد سلیمان روی آن بنا شده بود...آنها باور داشتند که اهمیت این سندها به حدی است که کلیسا برای دستیابی به آن از هیچ کوششی فروگذار نخواهد کرد...به همین خاطر ارتشی مسلح متشکل از نه شوالیه تشکیل دادند که به شوالیه های معبد معروف شدند..."

یادمان باشد که یاران حلقه در "ارباب حلقه ها" ، اعضای محفل ققنوس در قسمت پنجم "هری پاتر" و شوالیه های اصلی جدای در "جنگ های ستاره ای" نیز 9 نفر بودند!

اینک بیش از ‌صدسال است که جامعه جهانی، به‌طورعام و جهان اسلام به‌طورخاص، گرفتار یک جریان سیاسی شوم، به‌نام صهیونیسم جهانی، گردیده ‌است که در قطعنامه تصویبی سال 1975 سامان ملل به عنوان مظهر آپارتاید و نژادپرستی شناخته شد. جریانی‌ که اندک‌اندک جهان را به‌سوی ناامنی، ترور، کشتار، جنگهای خانمان‌برانداز و فساد و تباهی سوق می‌دهد. واقعیت این است که صهیونیسم جهانی یک حرکت دنباله‌دار تاریخی بوده و ریشه در نژاد‌پرستی و برتری‌طلبی دارد. قرآن‌کریم در آیات فراوانی بر این موضوع صراحت دارد، از جمله آنجاکه می‌فرماید: «فبما نقضهم میثاقهم لعنّاهم و جعلنا قلوبهم قاسیةًیحرفون الکلم عن مواضعه و نسوا حظّاً ممِا ذکّروا به و لا تزال تطّلع علی خائنةٍمنهم الّا قلیلاً منهم... (مائده/13)؛ پس چون بین‌اسرائیل پیمان شکستند آنان را لعنت کردیم و دلهایشان را سخت گردانیدیم. آنان کلمات خدا را از جای خود تغییر دادند و پندهایی را که به آنها داده شده بود، از یاد بردند و پیوسته بر خیانتکاری آن قوم مطلع می‌شوی و فقط قلیلی از آنها چنین نیستند... .»

رابینو فتیش خاخام یهودیان در سال 1952 در کنگره خاخام های دنیا گفت :"...اما امروز خیانتکاریها و فتنه‌انگیزیهای این عده ، ابعاد به‌مراتب‌گسترده‌تر و جدی‌تری به‌خود گرفته است. حرکت جدید سردمداران، نخبگان و رهبران صهیونیسم جهانی به حدی جدی، گسترده و عمیق شده است که به‌راستی می‌خواهند جنگ جهانی سوم را وحشیانه‌تر از سایر جنگها به‌ راه اندازند..."

یک روشنفکر یهودی، به‌نام عزرائیل شامیر، پس از حوادث یازدهم سپتامبر، در همایشی تحت عنوان "ثبات در اوراسی" در اسلامبول ترکیه، با اشاره به این‌که شصت درصد مدیران بلندپایه رسانه‌های پرقدرت امریکایی را یهودیان تشکیل می‌دهند، گفته است: "این فکرسازان، امریکا را به‌سوی جنگ سوق می‌دهند... صهیونیستها سربازان امریکایی را آلت دست خود قرارداده‌اند، همان‌طور‌که در گذشته از سربازان انگلیسی برای تحقق اهداف و دسیسه‌های خود استفاده کردند."

خود صهیونیستها به‌صراحت در پروتکل نهم خود اعتراف می‌کنند:"موجهای وحشت که مصیبت آن ، مردم را دربرگرفته، از ما برخاسته است" و دلیلش را در پروتکل اولشان ذکر می نمایند ، به این شرح: "بهترین نتایجی که از طریق حکومت بر گوییم(غیر یهود) خواهان تحقق آن هستیم، به وسیله خشونت و ترور به دست می‌آید، نه مباحث آکادمیک،..." و در پروتکل هفتم می‌گویند: "کوتاه‌سخن‌آنکه، برنامه ما برای باقی‌نگه‌داشتن حکومتهای گوییم (غیریهودی) اروپا در زیر سلطه خود، این است که از طریق ایجاد ترور و وحشت، جلوه‌هایی از قدرت خود را به گروهی از آنها نشان دهیم ..."


امروز صهیونیسم جهانی که به زعم خود قضیه فلسطین را خاتمه‌یافته تلقی می‌کند، نوک حمله خود را به‌طورخاص متوجه ایران اسلامی کرده ‌است. "عزرائیل شامیر" روشنفکر یهودی در بخش دیگری از سخنان خود در همایش «ثبات در اوراسیا»، با اشاره به همین مطلب، می‌گوید: "...عملیات افغانستان و نقشه حمله به عراق سالها پیش طراحی ‌شده و تنها بخشی از طرح عظیمی است که از سوی لابی پرقدرت صهیونیستها در امریکا آماده شده‌است." او می‌افزاید: "لابی یهود در امریکا قصد دارد منطقه وسیعی از پاکستان تا عربستان، که ایران را نیز دربرمی‌گیرد، به‌صورت منطقه امنی درآورده و حاکمیت آن را به اسرائیل بدهد..."

امروز از زبان هال لیندسی از رهبران صهیونیست های انجیلی آمریکا در کتاب "نبرد نهایی" به صراحت درباره ضرورت وقوع جنگ آرماگدون می شنویم و سخن از بمباران اتمی ایران و سایر کشورهای مسلمان منطقه به میان می آید. امروز صراحتا در فیلم هایی مانند "رمز داوینچی" گفته می شود که تغییر هزاره و رفتن از برج حوت به برج حمل ، زمان افشای راز خانقاه صهیون در پیشواز از مسیح دوم بوده است. امروز صدها کانال تلویزیونی و ماهواره ای وابسته به اوانجلیست ها تبلیغ نبرد آرماگدون را سرلوحه خود قرار داده اند و بیش از نیمی از آثاری که از کارخانه هالیوود بیرون می آید ، فیلم هایی درباره آخرالزمان و آرماگدون و ظهور مسیح بن داوود است و جنگ با ضد مسیح و وحشت و تاریکی که از این بابت دنیا را فراخواهد گرفت و دو سوم مردم کره ارض از میان خواهند رفت و جهان به ویرانه ای بدل خواهد گردید تا مسیح موعود این حضرات نزول اجلال بفرمایند. امروز حتی سینمای غرب نیز که در چنبره کمپانی های صهیونیستی است ، آرایش آخرالزمانی گرفته است.

اما همه این نیروهای اهریمنی ، تاکنون به فضل الهی  در مقابل اتحاد و انسجام ملت ایران و امت اسلام ، در مانده اند. چراکه سررشته همه این ایستادگی و مقاومت ، آنچنانکه وعده الهی  است به ظهور حضرت حجت بن الحسن عسکری (عج)خواهد انجامید. ظهوری که همچون بعثت پیامبر گرامی اسلام (ص) برای جهانیان با رحمت و برکت همراه خواهد بود نه با خونریزی و وحشت . آن منجی خواهد آمد در حالی که در کنارش حضرت عیسی مسیح (ع) نیز حضور دارد و آنگاه جهان پر از عدل و نیکی خواهد شد ، انشاالله.