وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۴ مطلب با موضوع «نقد فیلم :: دکتر مستغاثی» ثبت شده است

 

دیگران کشتند و ما را خوردند ،

 

 حال ما می کشیم تا دیگران را بخوریم ...!


 

دیگر ماجراهای دکتر هانیبال لکتر ، برای خود ، هواخواهان خاصی پیدا کرده و شاید پی گیرتر از ماجراهای "هری پاتر" و "دارت ویدر" خیلی ها منتظر بوده و هستند که ته و توی قضیه این جناب دکتر لکتر را درآورند که از کجا آمده و چگونه به خوردن آدم ها علاقه پیدا کرده و بالاخره بعد از اینکه در فیلم "هانیبال" با کمک کلاریس استرلینگ (با بازی جولین مور) بازهم از دست پلیس گریخت ، سرنوشتش به کجا انجامید.

در فیلم "طلوع هانیبال" به پرسش اول پاسخ داده می شود که چگونه هانیبال به اینجا رسید . این بار "دینو دلارنتیس" ایتالیایی(تهیه کننده سری فیلم های هانیبال لکتر)  ،" تامس هریس" آمریکایی را مجبور ساخت که بعد از فیلم "اژدهای سرخ" ، یک قدم دیگر به عقب برداشته و به دوران کودکی هانیبال برود  ، تا تماشاگر علاقمند دریابد از کجا سر و کله چنین هیولای مخوفی پیدا شد. پس از تا اینجا ، تامس هریس ، پس از فیلم "سکوت بره ها" (که بهترین بخش این سریال هم بوده است) ، با فیلم "هانیبال" (ریدلی اسکات ) یک گام به جلو برداشت و با "اژدهای سرخ"(برت راتنر) و همین "طلوع هانیبال"(پیتر وبر که چند سال پیش فیلم "دختری با گوشواره مروارید" را از وی دیدیم ) دو گام به عقب رفت !!

ماجرای فیلم "طلوع هانیبال" از زمان کودکی هانیبال آغاز می شود ، هنگامی که وی 8 سال داشته و با خواهر کوچکترش "میشا" در مزرعه ای واقع در لیتوانی ، همراه پدر و مادرشان زندگی می کردند. جنگ جهانی دوم پای آلمان ها را به کشور آنها باز کرده و در درگیری های جنگی ، پدر و مادرش کشته شده و او همراه خواهرش در خانه شان پنهان می شوند تا اینکه یک گروه از آلمان ها و لیتوانی های هواداراشان ، به دنبال یافتن غذا ، داخل پناهگاهشان شده و آنان را می یابند. در ابتدا رفتارشان گرچه خشن است ولی به نظر می آید که قصد آسیب رساندن به بچه ها را ندارند ولی وقتی گرسنگی به آنها فشار می آورد ، ماجرا متفاوت می شود...10 سال بعد هانیبال در یک مدرسه  شوروی مشغول آموزش است. (طبیعی است که جنگ به پایان رسیده و روس ها بر لیتوانی هم مسلط شده اند). او تحت فشار آموزش های کمونیستی ، از مدرسه فرار کرده و به آدرسی که از کشوی میز خانه پدری اش بدست می آورد ، به فرانسه و  نزد زن عمویش "موراسکی شیکیبو "(با ایفای نقش کونگ لی) می رود ،  در حالی که خاطره نامشخصی از مرگ خواهرش وی را همواره رنج می دهد. زن عمویش ضمن اینکه وی را به مدرسه پزشکی می فرستد ، کمکش  می کند تا گذشته را به خاطر آورد و هانیبال یادش می آید که در آن شرایط سخت ، سربازان اشغالگر آلمانی خواهرش را کشته و خورده اند. از این پس او در صدد انتقام برمی آید . شرایط (یا دست فیلمنامه نویس) هم به وی یاری می رساند تا تک تک افراد مورد نظرش را بیابد و به فجیع ترین وضع کشته و بعضا بخورد!

از این به بعد موضوع انتقام ، کلیت فیلم را در بر می گیرد و همه چیز دستگیر تماشاگر می شود که از چه رو هانیبال لکتر ، به یک آدم خوار تبدیل شده است. 

انتقام ، سوژه تازه ای در تاریخ سینما نیست ، بسیاری از کاراکترهای مثبت و منفی ،  قهرمان و ضد قهرمان در طول این تاریخ ، پس از اینکه یکی از خویشان و عزیزان خود را از دست داده اند ، در پی انتقام از مسببین و عاملین آن ، زمان ها و مکان ها متعددی را در نوردیده اند تا به مقصود خویش نائل آیند. از فیلم "خشم" ساخته فریتز لانگ گرفته که "جو ویلر" (اسپنسر تریسی ) برآن شد تا از همه کسانی که می خواستند وی را بدون هیچ گناهی بسوزانند ، انتقام سختی بگیرد یا " ادموند دانتس" که در "کنت مونت کریستو" همین بلا را بر سر افرادی مانند فرناندو و دانگلار و ویلفورت آورد که در تبعیدش به شاتودیف  مخوف نقش داشتند یا "مت مورگان" در فیلم "آخرین قطار گان هیل" (جان استرجس) که همه رفاقت چندین و چند ساله اش با "کریگ بلدن" را زیر پا گذارد تا انتقام خون همسرش را از پسر او بگیرد یا "ژولی کوهلر" فیلم "عروس سیاهپوش"(فرانسوا تروفو) که تقاص کشته شدن همسرش در شب عروسی شان را از هر 5 نفر مقصر گرفت و حتی برای به قتل رساندن نفر پنجم تا درون زندان هم رفت و بالاخره خانم "براید" که تقریبا همان کار ژولی را در فیلم "بیل را بکش" انجام  داد.

قضیه ریشه یابی خشونت هیولاها و جنایتکاران برای همذات پنداری با آنان هم در تاریخ سینما مسبوق به سابقه است. شاید  مجموعه تلویزیونی "چنگیز خان" را به خاطر داشته باشید که چگونه آن خونخوار تاریخ را در کودکی ، فقیر و تحت ظلم و ستم تصویر کرد تا در بزرگی اش هم مخاطب با وی همدردی کرده و به خاطر آن همه جنایت ، چندان احساس تنفر نکند. این اتفاق در مورد هیتلر و برخی دیگر از جانیان تاریخ نیز افتاد و حتی صدام را نیز گفتند که کودکی نابسامان و ستم کشانه ای داشته است.(پس حتما حق داشته که ملت خود و مردم سرزمین های دیگر را قصابی کند!!). این هم از دیگر ترفند های سینمای گرفتار سرمایه سالاران کمپانی دار است که نبض سیاست جهان را در دست دارند و حالا در مورد جناب هانیبال لکتر قصد جلب ترحم دارند تا  آدم خواری هایش را توجیه نمایند که گویا همه آنها به خاطر عذاب خورده شدن خواهر کوچکش در دوران کودکی بوده است.

البته اگر همه این توجیهات ، در حد و اندازهکاراکترهای خیالی مانند هانیبال لکتر متوقف شود ، قضیه تا حدودی تحمل پذیر است. چنانچه خونخواری دراکولا را هم به خاطر ظلمی که بابت کشته شدن همسرش به وی تحمیل شده بود ، ندیده گرفتیم! اما وقتی درمی یابیم که از قبل همین ماجراهای ظاهرا خیالی و افسانه ای ، تعابیر دیگری بیرون می آید که برای توجیه بعضی حقایق تلخ تاریخی و حتی وقایع جاری می تواند مورد بهره برداری قرار گیرد ، کمی حساس می شویم. 

اینکه ناگهان در چهارمین فیلم از سری ماجراهای دکتر لکتر متوجه می گردیم که او و خانواده اش یهودی بوده و از همین رو توسط آلمان نازی در جنگ دوم جهانی قتل عام شده اند. اینکه در فیلم "طلوع هانیبال" نشان داده می شود که آلمانی ها در طول جنگ جهانی ، بی جهت و تنها با شنیدن نام یهودی ، آنها را می کشته اند.(در حالی که در واقعیت چنین نبوده و به جز تاریخ به رشته تحریر درآمده و خاطرات ثبت شده ، خود فیلم های به نمایش درآمده نیز چنین مسئله ای را نشان نمی دهند) . اینکه هانیبال از ابتدا شروع به کشتن افرادی می کند که اولا جنایتکار جنگی به حساب آمده و ثانیا یهودی ها را در طول جنگ به قتل رسانده و یا به آشویتس تحویلشان داده اند. بازرس فرانسوی (پاپیل) می گوید که قصاب به قتل رسیده در کنار رودخانه (که در ابتدای اقامت هانیبال در فرانسه  مزاحم خانم شیکیبو شده بود )، یهودی ها را در طول جنگ دوم جهانی می کشته است. در کارنامه همه آنهایی هم که عاملین کشته شدن خواهر هانیبال بوده اند ، یهودی کشی ، اولین گناه به حساب می آید. و هانیبال تک تک آنها را به قتل می رساند ، چه در خود لیتوانی (مثل "دورتلیش" که پس از جنگ به کسوت افسر پلیس آن کشور در آمده بود ) ، چه در کانادا (مانند "گروتاس" که مشغول فروش پوست حیوانات است) و چه در فرانسه (که اغلب اعضای گروهی که در اواخر جنگ دوم در خانه هانیبال ، خواهرش را روی اجاق پختند و خوردند ، اینک باندی تشکیل داده و به تجارت دختران و زنان کولی می پردازند!!) و در این مسیر زن عمویش (که همه خانواده اش را در بمباران هیروشیما از دست داده) نیز به کمکش آمده و با شمشیر سامورایی ، یاریش می نماید!!.

هانیبال نیز ، هر گام که برمی دارد ، وحشیانه تر ، قربانیانش را به قتل می رساند تا حایی که زن عمویش را نیز از خود می راند ، چنانچه در مقابل ابراز عشقش ، خانم موراسکی شیکیبو می گوید :"...مگر در وجود تو جایی هم برای عشق باقی مانده است ؟..."

هانیبال به عنوان یکی از یهودیان قربانی آلمانی های هیتلری در  جنگ دوم جهانی ، پس از جنگ ، به انتقام روی می آورد و در مقابل درخواست زن عمویش که می گوید آنها را ببخش ! پاسخ می دهد :"هرگز!"

او مانند جوخه های تروریستی یهود در سراسر دنیا به شکار قربانیانش دست می زند. آیا چنین داستانی ، ماجرای حقیقی گروههای تروریستی صهیونیستی در سالهای پس از جنگ را تداعی نمی کند که با انگیزه انتقام قتل عام یهودیان در جنگ دوم ، دست به ترورهای زنجیره ای ، آن هم نه از آلمان های نازی بلکه از اعراب و مسلمانان زدند؟

آیا فیلمی مثل "طلوع هانیبال" جنایات و تجاوزات و وحشیگری های امروز رژیم اسراییل را توجیه نمی کند که حتی اگر آدمخواری هم بکند ، حق دارد چراکه در جنگ جهانی دوم ، فی المثل آن ظلم ها راتحمل کرده است؟!! جالب است که بازرس فرانسوی هم به هانیبال حق می دهد که از قربانیانش انتقام وحشیانه بگیرد و حتی به او می گوید که اگر آنها تو را تهدید بکنند و بکشند ، آنگاه من ناچار خواهم بود که از آنها انتقام بگیرم !!! کاری که امروز کشورهای اروپایی و از جمله فرانسه به دفاع از اسراییل در حق فلسطینیان و مردم لبنان انجام می دهند.

شاید به نظر بیاید که این تعابیر ، تفسیرهایی براساس توهم توطئه است ولی چگونه می توان تصویر حق به جانب  انتقام کشی یهودیان قربانی در جنگ دوم از مخالفین شان را ساده انگاشت ، آن هم در زمانی که بحث "هلوکاست" و میزان کشته شدن یهودیان در جنگ جهانی دوم ،  همکاری صهیونیست ها با نازی های هیتلری در کشتن یهودیان دیگر و بقای اسراییل در خاورمیانه براساس همین دلائل ،  بحث روز محافل جهانی است و حتی آمریکا و اروپا ، حل تمامی مناقشه های دنیا را در گرو  به انجام رسیدن بحران خاورمیانه و تثبیت رژیم اسراییل در کنار اعراب می دانند.

و نکته جالب تر اینکه برخی از یهودیان روشنفکر به گونه ای دیگر  فکر می کنند ، چنانچه استیون اسپیلبرگ سال گذشته در فیلم "مونیخ" انتقام صهیونیست ها از فلسطینیان به خاطر قضایای جنگ دوم را امری عبث و پوچ قلمداد نمود. او در فیلم از زبان یک فلسطینی مبارز خطاب به فرمانده یک گروه تروریستی اسراییلی می گوید :"... من و پدرم و هیچیک از دوستان و خویشانم درسوزاندن هیچکدام از یهودیان دخالت نداشتیم و نباید تاوان جنایت آلمانی ها را بدهیم ..."

اما فیلم "طلوع هانیبال" به راحتی جواز توحش و ددمنشی انتقام گیرندگان را صادر می کند که اگر زمانی کسانی شما را کشتند و خوردند ، امروز نیز شما مجاز هستید ، دیگران را بکشید و بخورید !

تراژدی شبح آزادی   


 

"فرانسیسکو گویا" را اولین نقاش و حتی هنرمندی می دانند که چارچوب های خشک مکاتب و شیوه های هنری را شکست و نخستین هنرمند مستقل لقب گرفت که از حدود هر مکتب و شیوه ای بیرون به شمار می آید . "گویا" از یک سو در سنت کلاسیک قرن هیجدهم میلادی پرورش یافته بود و حتی به مقام نقاش درباری پادشاه اسپانیا برگزیده شد و از سوی دیگر با توعی واقع گرایی آمیخته به تخیلی آزاد و بیانی تلخ و در عین حال طنز آمیز ، آثار پر جنب و جوش خود را بوجود آورد. او در نقاشی ها خود با بدبینی شدید و هجوی کابوس آسا ، ستمگری زورمندان و عادات سخیف مردم زمان را به باد انتقاد و تمسخر می گرفت. یکی از معروفترین پرده های نقاشی "فرانسیسکو گویا" از جهت رنگ آمیزی و ابتکار در ترکیب هنری و مضمون ، "اعدام مادرینلوس" یا "سوم ماه مه 1808" است که از وقایع خونبار اشغال اسپانیا توسط سربازان ناپلئون الهام گرفته است.

شاید بتوان علت انتخاب این نقاش عصیانگر قرون هیجده و نوزده میلادی از سوی میلوش فورمن (فیلمساز چک تبار آمریکایی ) را همین ویژگی منحصر به فرد او در میان هنرمندان تاریخ معاصر دانست. چراکه خود فورمن نیز از خصوصیات مشابهی برخوردار است ، همواره در صدد شکستن قالب ها بوده و حتی کاراکترهایش همیشه سعی داشته اند ، از محیط های بسته و قوانین محصور کننده پیرامونشان بگریزند ، کلیشه ها را نفی کنند و ضوابط جاری را نقد نمایند. از همان "مک مورفی" فیلم "دیوانه ای که از قفس پرید" یا "پرواز برفراز آشیانه فاخته"(1975) گرفته که بی صبرانه می خواست تمام برنامه های آن آسایشگاه روانی را به هم بزند و عاقبت اراده اش را در وجود آن سرخپوست به ظاهر کر و لال قوی هیکل ، آنچنان رسوخ داد که وی با قدرتی عجیب ، آب سردکن سنگی و سنگین راهرو آسایشگاه را از جای خود  کند ، شیشه بزرگ ساختمان را شکست و به سوی آزادی گریخت. به گونه ای که همه تصور کردند ، این مک مورفی بوده که فرار کرده است. یا آن جوان های سرکش فیلم "مو"(1980) که می خواستند همه قواعد زندگی بورژوازی و قوانین نظامی را برهم زنند. یا آن موتزارت فیلم  "آمادئوس" (1983) که اساسا تجملات و سنت ها و روابط اشرافیت را برنمی تابید و از همین رو به انزوا و فقر کشیده شد و در زندگی مرارت باری دارفانی را وداع گفت و یا اندی کافمن فیلم "مردی روی ماه" (1999) که رها ترین و غیرکلیشه ای ترین کمدین نمایش های صحنه ای سالهای اواسط قرن بیستم بود و  بابازی درخشان جیم کری به یکی از عصیانگرترین کاراکترهای سینما بدل شد.

شاید از همین رو میلوش فورمن ،  برای فیلم "اشباح گویا" از همکاری فیلمنامه نویسی همچون "ژان کلود کاریر" بهره برده که معروفیتش بیشتر به خاطر فیلمنامه نوشتن برای سورئالیست آنتی پورژوایی همچون لوییس بونوئل است که خصوصا در دو فیلم "جذابیت پنهان بورژوازی" و "شبح آزادی" تبلور پیدا می کند.

اما علیرغم عنوان فیلم ، "اشباح گویا " همچون فیلم "آمادئوس"(که زندگی آهنگساز معروف اتریشی ، ولفگانگ آمادئوس موتزارت را به تصویر می کشید) درباره زندگی "فرانسیسکو گویا" نیست. در واقع در این فیلم ، نقاش معروف اسپانیایی تنها بهانه ای است تا به تماشای بخشی از دهشتناک ترین  مقاطع تاریخ اروپا در سرزمین انقلابات و جنگ ها یعنی اسپانیا برویم ، تا بلکه قابی از تصویر جهان امروزرا در آن مشاهده نماییم . به قول آن نویسنده معروف ، روایت تاریخ اگر به کار امروزمان نیاید ، به چه درد می خورد؟! از همین روست که سرگئی آیزنشتاین در زمانی به روایت حماسه "الکساندر نوسکی" می پردازد که بتواند ملت روسیه را برای جنگ علیه آلمان نازی ترغیب نماید ، یا سام وود در اوج جنگ دوم جهانی برای تقویت روحیه فداکاری در سربازان آمریکایی است که داستان ارنست همینگوی درباره مقاومت پارتیزان های اسپانیا در مقابل فاشیسم فرانکویی یعنی "زنگ ها برای چه کسی به صدا درمی آید؟" را می سازد و یا آندری وایدا ماجرای دانتون و روبسپیر در جریان انقلاب فرانسه را آن گونه پرداخت می کند که بازتابی از مبارزات "لخ والسا" و سایر  هموطنانش علیه رژیم دیکتاتوری حاکم بر لهستان باشد. حتی مرحوم علی حاتمی که معروف به روایت شخصی از  تاریخ بود اما وقتی از بی کفایتی و خودفروختگی و بیگانه پرستی دربار قاجاریه  و "سلطان صاحبقران " ،  در سریالی به همین نام سخن گفت ، به نحوی بود که دربار پهلوی را تداعی می کرد ، خصوصا که در پنجاهمین سال سلطنت پهلوی ، قضایای پنجاهمین سالگرد پادشاهی ناصرالدین شاه را به مضحکه می گرفت.

شاید برخی از فیلم های ارزشمند تاریخ سینما در خاطرمان مانده باشد که انگیزاسیون کلیسایی را به تصویر می کشید و آن را به خشن ترین صورت نشان می داد ، فیلم هایی مثل :"جوردانو برونو" ، "تابلوی سیاه" و آثار متعددی که درباره ژاندارک بر پرده سینماها رفت ، همچون :"مصائب ژاندارک" ، "دادرسی ژاندارک" و ... در اغلب آنها فردی که در معرض تفتیش عقاید قرار می گرفت ، محور اصلی داستان بود ، ولی در "اشباح گویا" نه فرانسیس گویا (که عنوان فیلم از نام وی می آید ) قهرمان اصلی است و اساسا وی مورد انگیزاسیون واقع نمی شود و نه حتی امثال "اینس" و پدرش که قربانیان اصلی حکومت کلیسایی در فیلم هستند ، بلکه شخصیت اول فیلم ، یکی از همان کسانی است که در راه گسترش قانون تفتیش عقاید می کوشد و به نوعی سرکرده این جریان در مقطعی از تاریخ اسپانیا محسوب می شود. این بار دوربین سینما از مقاومت و رنج کاراکترهایی همچون جوردانو برونو و ژاندارک می گذرد و به درون کلیساها و دیرهایی نفوذ می کند که قوانین قرون وسطایی به صلیب کشیدن عقاید وافکار انسانی تدوین و اجرا می شده است.

قصه "اشباح گویا" از انگیزاسیون کلیسا در اسپانیای اواخر قرن هیجدهم آغاز می شود ، آنهم در شرایطی که پرونده تفتیش عقاید کاتولیکی در اغلب کشورهای  اروپایی ، با رونق عصر رنسانس ، یکی دو  قرن پیش از آن بسته شده بود . شاید به این دلیل بود که به خاطر حاکمیت اسلام در اسپانیا(که در آن حکومت با همه پیروان ادیان الهی به انصاف و عدالت رفتار می شد) تا آغاز قرن هفدهم ، اساسا انگیزاسیون کلیسایی در این کشور فرصت ابراز وجود نیافت و تنها پس از غلبه مسیحیان بر مسلمانان از اوایل قرن هفدهم بود که پس از یک تاخیر 150-200 ساله ، تازه حکومت کلیسای کاتولیک  در اسپانیا برقرار شد و آن ماجراهای قرون وسطی کشورهایی مانند ایتالیا ، تکرار گردید . البته فیلم "اشباح گویا" اواخر این دوران را در سالهای پایانی قرن هیجدهم و اوایل سده نوزدهم و اشغال اسپانیا توسط فرانسه و  بریتانیا را به تصویر می کشد و "فرانسیسکو گویا" در این میان ، تنها یک شاهد به نظر می آید  که البته در مقام یک راوی معمولی قرار نمی گیرد. کسی  که با نقاشی هایش ، وقایع آن سالهای آتش و خون را در اسپانیا ، به ثبت تاریخی رساند و به نظر می آید همان نقاشی ها ، بیش از هر نوشته و سند دیگری ، مورد استفاده میلوش فورمن و ژان کلود کاریر قرار گرفته تا قصه فیلم را شکل دهند . مضافا که  استفاده فورمن برای طراحی صحنه ، گریم ، فضا سازی و حتی نور و رنگ فیلم از آن نقاشی ها در "اشباح گویا" ، انکار ناپذیر است. این موضوع به خصوص هنگامی که در پس زمینه تیتراژ پایانی فیلم  ، مجموعه ای از آن نقاشی ها در برابر چشمانمان قرار می گیرد ، روشن می شود.

اما "اشباح گویا" از آنجا  آغاز می شود که افکار نویسندگان و متفکران انقلابی فرانسه همچون "ولتر" ، در تمام اروپا پراکنده شده و کلیسای کاتولیک اسپانیا  به ریاست "پدر گرگوریو"  و مشاورت "برادر لورنزو" (با بازی قابل توجه "خاویر باردم ") قوانین سخت تری  را برای تفتیش عقاید وضع می نماید . همه اعضای کلیسا برای یافتن افرادی که این قوانین را در جامعه رعایت نمی کنند ، بسیج می شوند. لورنزو سخت معتقد است که برای احیاء مجدد عظمت کلیسا ، بایستی به قوانین گذشته و مشخصا قرون وسطی بازگشت و خود راسا مسئولیت این قضیه را برعهده می گیرد. در جریان این ماجرا ، "اینس" ( با ایفای نقش ناتالی پورتمن) دختر یک بازرگان معروف( که از قضا مدل نقاشی و منبع الهام فرانسیسکو گویا هم بوده)  ، به خاطر اجتناب از خوردن گوشت خوک ، متهم به گرایشات یهودی شده و در زندان کلیسا ، شکنجه می شود.(در تاریخ آمده است که در آن زمان و در اسپانیایی که سالها زیر لوای اسلام زیسته بود ، با تسلط کلیسا ، بیشتر ، این  مسلمانان بودند که تحت فشار و انگیزاسیون روحانیون کاتولیک قرار گرفتند . اشاره فیلمنامه به نشانه هایی نظیر  نخوردن گوشت خوک یا عنوان شدن واژه "حرم" به جای "کلیسا" و یا سنت ختنه کردن که از سوی برادر لورنزو به عنوان ارتداد تلقی می شود ، بیشتر به مسلمان بودن نزدیک است تا یهودی شدن ) . پدر "اینس" ، وقتی از آزادی دخترش ناامید می گردد ، با  توسل به "گویا" (که همزمان در حال نقاشی پرده ای هم از "لورنزو" است ) لورنزو را به خانه اش کشانده و (علیرغم مخالفت جدی "گویا") با همان شیوه انگیزاسیون کلیسا ، او را شکنجه کرده  تا به یک اعتراف احمقانه تن دردهد و نابود کردن اعتراف وی را منوط به آزادی دخترش می داند. این درحالی است که لورنزو در زندان با "اینس" رابطه نامشروع برقرار نموده. اما وساطت لورنزو در برابر "پدر گرگوریو" ثمری ندارد و کلیسا ، اگرچه هدایا و رشوه هنگفت مالی پدر "اینس"  را می پذیرد ، اما حاضر به آزادیش نمی شود . در همین حال ، اعتراف نامه ابلهانه لورنزو به دست کلیسا می افتد و وی به عنوان مردی منحرف ، از سوی هم کیشان خود ، طرد شده و تحت تعقیب قرار گرفته ،  به فرانسه در حال انقلاب می گریزد. همزمان خبر شورش پاریس و کشته شدن  با گیوتین لویی شانزدهم و ماری آنتوانت و سایر اعضای خاندان سلطنتی فرانسه به اسپانیا می رسد. 

پانزده سال بعد ، که دیکتاتور خونریزی به نام "ناپلئون بناپارت" ، به عنوان ثمره انقلاب کبیر فرانسه بر تخت حکومت نشسته ، تصمیم می گیرد ،  تحت عنوان  رهایی مردم اسپانیا از رنج سلطه کلیسا و حاکمیت پادشاهان خارجی تبار (کارلوس چهارم ، فرانسوی بود و زنش که ملکه اسپانیا محسوب می گردید ، ایتالیایی !) به آن کشور بتازد و برادرش را به حکومت آنجا بگمارد . از اینجاست که اشغال خارجی و دیکتاتوری تحت عنوان "آزادی و حقوق بشر" جای تفتیش عقاید کلیسا را می گیرد ( آن گونه که وقتی سربازان ناپلئون با اسب به صحن دعای مردم  وارد می شوند و آنجا را به خاک و خون می کشند ، اعلام می کنند که "براساس اعلامیه حقوق بشر و شهروندی" به مردم اسپانیا آزادی می دهند!!).

در صحنه های کنایه آمیزی که "گویا" ، اشغال اسپانیا را روایت می کند ، تصاویری از قتل و غارت ، تجاوز و کشتار و اعدام مردم توسط ارتش ناپلئون و اجساد در خون غلتیده زن و مرد و کودک بی گناه اسپانیایی نمایش داده می شود و صدای "فرانسیسکو گویا" بر روی این تصاویر می گوید :"...خدا را شکر می کنم که بینایی من را نگرفت تا شاهد باشم و اتفاقاتی را که در اینجا افتاد،ثبت کنم. اینها سربازان فرانسوی هستند، برده هایی که درلشکرکشی های ناپلئون به مصر ، استخدام شدند تا برای  آزادی اسپانیا کمک کنند! که برای ما ایده های پرشکوه انقلاب فرانسه را به ارمغان آورند!! : آزادی ، برابری و برادری !!! (پوزخند می زند) تا از آن ایده ها دفاع کنیم...اما مردم ما جز به چشم متجاوز بیگانه، به آنها نگاه نکردند، اشغالگران"

به نظر می آید در اینجا فورمن و کاریر ، حرفی از جنس زمان می گویند. آنچه که در دنیای امروز سیاست بیش از هر سخنی  مطرح شده  و می شود : اشغال و تسخیر سرزمین دیگران برای آزادسازی مردم آن ! لشکرکشی از هزاران فرسنگ آن سوی دریاها برای صدور دمکراسی و حقوق بشر!! تشکیل دولت وابسته در کشور دیگر برای اعطای آزادی!!! آنچه که امروز بیش از همه در همین همسایگی ما یعنی عراق معنی و مفهوم می یابد.

از این جهت نگاه فیلمنامه نویسان "اشباح گویا" به تاریخ ، نگرشی کاملا امروزی به نظر می آید. صحنه تکان دهنده ای که زندانیان کلیسا پس از سالها آزاد شده اند و به دنبال آنها ، "اینس" هم با چهره ای رنگ پریده و دفرمه و پیکری در هم کوفته ، از دخمه های قرون وسطایی بیرون می آید ، وقتی در کنار اجساد بیشماری که توسط  آزادکنندگان همین زندانیان ، برکف خیابان ها افتاده اند، قرار می گیرد، حس متناقضی برمی انگیزد که در اثر سنگینی اش  ، همه آن شعارهای "اعلامیه جهانی حقوق بشر"(که سربازان اشغالگر بدان متوسل می شوند) فرو می ریزد. "اینس" هنگامی که با آن حال نزار پس از قریب 20 سال به منزل پدری اش گام می گذارد ، پیکر همه افراد خانواده اش ، پدر و مادر و برادرانش را غرقه در خون بر پلکان و کف راهروهای ساختمانی می بیند که در اثر غارت سپاهیان حقوق بشر ، به ویرانه ای کهن بدل شده است. (آیا این همان نیست که امروز بر سر بغداد و سایر شهرهای عراق می آید؟) و از همه اینها شرم آگین تر آنکه "برادر لورنزو" سابق ، همان عامل اصلی تفتیش عقاید کلیسا و کسی که آن اعتراف نامه حماقت آمیز را امضاء کرد ، اینک به عنوان یکی از سران سپاه ناپلئون و مدافع دمکراسی و حقوق بشر ، دوباره به اسپانیا برگشته تا این بار تحت عنوان آزادی ، اعمال گذشته اش را ادامه دهد. اگرچه خطاب به "گویا" مدعی می شود که به کلی تغییر کرده ، کتاب های ولتر و روسو را خوانده و اساسا متحول شده است ولی بازهم مثل گذشته و به سادگی ، البته این بار پدر گرگوریو را به اتهام خیانت و ارتداد (البته از به اصطلاح آزادی و حقوق بشر) مستحق مرگ می داند!! سخنرانی وی در دادگاه اعضای کلیسا ، در واقع تفاوت چندانی با زمانی که در صف مقدم کشیشان  ، انسانهای دیگر را به ارتداد و افکار شیطانی متهم می کرد ، ندارد . فقط واژه ها و الفاظ عوض شده اند !! و همه این صحنه ها را "گویا" با حیرت و شگفتی ، نظاره می کند . (چقدر راه و رسم و سرنوشت لورنزو به امثال مجاهدین خلق در عراق می ماند که زمانی در حمایت از رژیم صدام ، حتی به قتل عام کردها ، دست زدند ، در حالی که زمانی با امثال کلینتن و دیگر سران آمریکا دست دوستی می فشردند ، پس از ماجرای 11 سپتامبر ،  دوباره حس ضد آمریکایی شان گل کرد و علیه امپریالیسم ،  سرودخوانی کردند ، با هجوم آمریکا و سایر ارتش های همدستش ، در کنار صدام و علیه آنها قرار گرفتند و با تسخیر عراق توسط  آمریکا ، مجددا به جرگه سربازان امپریالیسم درآمدند و طرفه آنکه آمریکا هم علیرغم جرم آشکار جنایتکار جنگی و اطلاق تروریست برای  مجاهدین خلق در اسناد بین المللی ، آنها را در کنار  ارتش خود در عراق پذیرفت!!!)

اما علیرغم همه این شعر و شعارها و حتی رهایی  از تفتیش عقاید کلیسا ، مردم اسپانیا نتوانستند حضور اشغالگران را در شهرهای کشورشان بپذیرند و علیه آنها به مبارزات خونینی دست زدند. یکی از تراژیک ترین صحنه های فیلم ، وقتی است که لورنزو پس از شنیدن خبر هجوم ارتش بریتانیا به داخل اسپانیا در حال گریز است و توسط خود مردم به خفت بارترین وضع دستگیر می شود و دوباره در دادگاه رفقای سابقش ، زیر اعدام قرار می گیرد ، البته با این فرصت که می تواند ، توبه کند و از مرگ نجات یابد.

نگاه او به اسپانیا به عنوان دیدگاه یک اشغالگر نسبت به کشور اشغال شده ، می تواند نمونه یک نگرش تاریخی به حساب آید که همیشه از جمله امروز نیز مصداق پیدا می نماید. او در آخرین دیدارش با "فرانسیسکو گویا" که نگران سرنوشت "اینس" و دخترش است ، به وی می گوید که سراسر اسپانیا  مثل یک فاحشه خانه بزرگ است ! و از همین روست که تلاش دارد تا افراد این فاحشه خانه را برای بردگی به آمریکا بفرستد!! (این هم پیشینه ای دیگر از تاریخ آمریکا!!!). اما "گویا" خود لورنزو را "فاحشه" می خواند که زمانی در کسوت کشیش ، به ظلم و تعدی اشتغال داشته و امروز در مقام آزادیخواه و حامی حقوق بشر!! همان راه و رسم را ادامه می دهد. شاید از همین روست که لورنزو دیگر در دادگاه آخر راضی به توبه نمی شود و گردن خویش را به اعدام می سپارد. اما طرفه آنکه خود"گویا"  نیز لقب "فاحشه" دریافت می کند. لورنزو این لقب را به وی می دهد وقتی در دفاع از خویش می گوید که هر کاری کرده ، به آن باور داشته است ، اما "گویا" بیشتر به یک فاحشه می ماند چراکه برای هرکس به او پول بپردازد ، کار می کند ، زمانی برای دربار اسپانیا نقاشی می کشیده  و زمانی دیگر برای فرانسوی ها و اگر انگلیسی ها هم بیایند برای آنها می کشد. در واقع او خود را به پول فروخته است ، زیرا هرکس ، پول بپردازد ، برایش پرده نقاشی باز می نماید!! (در واقع با این دیالوگ ها  ، فورمن و کاریر به نوعی روشنفکران اغلب دوره ها را زیر علامت سوال می برند ، روشنفکرانی که غالبادر دربارها رشد کرده  و در هنگامه های مختلف رنگ به رنگ می گردند!)  و تنها دفاعی که "گویا" در مقابل این حقایق از خویش بروز می دهد ، این است که در گوش های خود را بگیرد ، گوش هایی که دیر زمانی است ،  دیگر نمی شنوند!!

سکانس آخر فیلم بسیار کنایه آمیز است ، جمعیت کثیری در انتظار اعدام  لورنزو جمع شده اند ، سران کلیسا بر اریکه قضاوت نشسته اند ، در حالی که برخی از آنها برای توبه لورنزو و نجاتش از اعدام در تلاش هستند ، بربالکن حکومت ، پادشاه اسپانیا و حامیان انگلیسی اش حضور دارند که دختر "اینس" و در واقع فرزند لورنزو" دست در دست یکی از آنان دیده می شود. فریاد هلهله مردم بلند است و تنها کسی که از آن جمع لورنزو را صدا می زند ، "اینس " است که نوزادی را به خیال بچه خود در آغوش گرفته . همو که پس از اعدام لورنزو ، دست در دست جسد پدر فرزندش ، به دنبال گاری که کودکان در جلوی آن به آواز خوانی و بازی  مشغولند ،  روان می شود.

بی تردید قبل از هر چیز ،  "اشباح گویا " ، یک تراژدی انسانی است برای دوران مختلف تاریخ بشر که گویا همیشه در آن به نوعی و رنگی جاری بوده است. تراژدی که از زندانی شدن و شکنجه دختر جوان و شادابی به نام "اینس" آغاز می گردد و با شکنجه و متواری شدن کشیشی که عامل رنج و مرارت آن دختر جوان بوده ، به مقابله مثلی آشنا می رسد. اشغال اسپانیا و کشتار مردم همراه با آزادی "اینس " از زندان ، تراژدی او را به فاجعه ای جمعی پیوند می زند(فاجعه ای که به نام دفاع از "حقوق بشر" شکل گرفته و همین ، عمق تراژیک آن را وحشتناک تر جلوه می دهد)  که با مرگ خانواده و  جستجوی فرزند گم کرده اش ، از آن گریزناپذیر می نمایاند. فرزندی که خود در آن سرزمین اشغال شده همراه بسیاری دیگر از دختران گمشده ، به فحشاء کشیده شده است . و سرانجام  اعدام لورنزو و فریادهای "اینس" و  جشن و شادمانی مردمی که برآن پایکوبی می کنند و ...و "فرانسیسکو گویا"یی که همچنان آخرین صحنه های این تراژدی را نیز بر کاغذش نقش می کند...

در واقع می توان تراژدی "اشباح گویا " را در دو محور اصلی ، معنی کرد : بخشی که تحت لوای دین و کلیسای کاتولیک ، انسانها به تفتیش عقاید و شکنجه کشیده می شوند که می توان بر آن "تراژدی شبح دین" اطلاق کرد و قسمتی دیگر که زیر پرچم  آزادی و حقوق بشر ، کشور  اسپانیا لگدکوب سربازان فرانسوی شده و به مرداب مرگ و نیستی بدل می گردد که می توان بر آن را "تراژدی شبح آزادی" نام گذارد .

فیلمنامه "اشباح گویا" تقریبا به صورت خطی و کلاسیک ، تنها با یک فلاش فوروارد در میانه خود ، پیش می رود و در هر یک چهارم خود با نقطه تاثیر گذاری ، داستانی که با روند متعادلی پیش می رود را با یک جهش مواجه می گرداند. جهش هایی که می تواند در پریودهای مشخص ، منحنی کشش فیلمنامه را تقویت نماید. جهش نخست ؛ دستگیری و شکنجه "اینس" ، جهش دوم ؛ اعتراف و فرار لورنزو ، جهش سوم ؛ تجاوز ارتش فرانسه و آزادی اینس و جهش چهارم ؛ دستگیری آخر لورنزو ست . در واقع این جهش ها را می توان نقاط عطف فیلمنامه به شمار آوردکه در هر فراز،جهت آن را تغییر داده و سمت و سوی تازه ای به آن می بخشد. چنین روالی در یک فیلمنامه معمول تاریخی ، تا حدودی نو و بدیع به نظر می رسد. اگرچه شاید برای ژان کلود کاریر که کمتر با داستان ها و ماجراهای خطی کار کرده ، (حتی تجربه قبلی اش با میلوش فورمن یعنی "والمونت" نیز چنین خصوصیات ساختاری را نداشته ) کمی خرق عادت است ولی فورمن آن را قبلا در آثاری مانند "پرواز برفراز آشیانه فاخته" و به خصوص "رگتایم" تجربه کرده بود . اما اثر تاریخی – بیوگرافیک دیگرش یعنی "آمادئوس" کمتر از چنین نقاط عطفی برخوردار بود و از همین رو به ویژه با زمان حدود 3 ساعته خود ، تا اندازه ای  تماشاگر کمتر علاقمند به موسیقی کلاسیک را خسته می کرد.

ویژگی دیگر فیلم "اشباح گویا" ، حضور تهیه کننده مشهوری به نام "سال زنتز" است که پیش از این با تخصصش ، دوبار میلوش فورمن و فیلم هایش را با کلکسیونی از جوایز اسکار همراه ساخته ؛ بار اول در سال 1975 و برای فیلم " پرواز بر فراز آشیانه فاخته" و بار دوم برای "آمادئوس" در سال 1983 که 8 جایزه اسکار به دست آورد از جمله اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی . با توجه به اینکه این فیلم ، 27 جولای در آمریکا اکران شد ، شاید امیدی وجود داشته باشد که برای مراسم اسکار سال آینده ، جوایزی کسب نماید. خصوصا که فیلم مثل سایر آثار فورمن از بازی های قابل قبول ، طراحی صحنه ،  فیلمبرداری و چهره پردازی و موسیقی فوق العاده و کارگردانی و فیلمنامه درخشان برخوردار است ، اما اکران فیلم در این موقع سال ، امید فوق را کاهش می دهد (زیرا اغلب فیلم های به اصطلاح  اسکاری معمولا در فاصله زمانی فصل پاییز  در آمریکا اکران می شوند) ، انگار که تولید کنندگان فیلم نیز چندان به این قضیه امیدوار نیستند. طبیعی هم هست ، گوشه و کنایه های روشن و تند و تیز فیلم به ماجرای اشغال عراق از سوی آمریکا در شرایطی که شاهد  پافشاری عجیب و غریب حاکمان آمریکا بر این اشغال تحت عنوان دفاع از دمکراسی و حقوق بشر هستیم ، شانس های فیلم را در راهیابی به مراسم اسکار کم رنگ ساخته است.

 

فیلم های اشغال عراق از راه می رسند! 


 

 

 


پس از گذشت 4 سال ونیم از اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی و متحدانش ، بالاخره نخستین فیلم هایی که درباره این جنگ فرسایشی ساخته شده ، به تدریج بر پرده سینماها می روند. این درحالی است که در طول سالهای تجاوز آمریکا به ویتنام ، هیچ فیلمی (به جز مستندهای تبلیغاتی) درباره آن ساخته نشد و کلیه آثاری که امروزه به نام فیلم های جنگ ویتنام می شناسیم ، در واقع در دوران  پس از شکست و خروج نیروهای آمریکایی در سال 1975 تولید شدند. اما گویا جریان عراق، از قسم دیگری است که پیش از پایان آن ، فیلم های واقع گرایانه با سویه انتقادی ساخته می شود.

سال گذشته بود که یک خانم روزنامه‌نگار آمریکایی، به نام دوبرا اسکرانتون(Deborah Scranton)مستندی سینمایی به نام The War Tapes ساخت که مورد توجهمنتقدان قرار گرفت. دوبرا اسکرانتون ابتدا بنا بود به عنوان خبرنگار به جبهه‌یعراق اعزام شود. اما او ترجیح داد که توسط سه سرباز اعزامی فیلمی مستند تهیه کند ووقایع جنگ را از دریچه‌ی چشم این سه سرباز نشان دهد.

همچنین سال پیش فیلمی داستانی نیز در تبلیغ برای سربازانی که از جنگ عراق برمی گشتند و جامعه چندان توجهی به آنان نشان نمی داد ، توسط "ایروین وینکلر" ساخته شد به نام "خانه شجاعت" که نگاهی خنثی نسبت به حضور ارتش آمریکا در عراق داشت و فقط نسبت به سربازان بازگشته از جنگ و مشکلات روحی – روانی شان دیدگاهی غم خوارانه داشت.

اما به جز این ، در دوم فوریه امسال فیلمی برپرده چند سینمای محدود آمریکا نقش بست ، که روایتی تکان دهنده از حضور امریکا در عراق را به تصویر می کشید. فیلمی به نام "موقعیت"ساخته "فیلیپ هاس" (که بیشتر کارگردانی تلویزیونی است) و براساس فیلمنامه ای نوشته "ویندل استیونسن" (که نخستین تجربه نویسندگی اش در عالم سینما محسوب می شود) و تولید دو کمپانی تازه کار با عناوین "رد واین پیکچرز" و "سیچوایشن ال. ال. سی"( که هر دو کمپانی نخستین تولیدشان را تجربه می کردند)!

فیلم "موقعیت" درباره  یک خبرنگار زن آمریکایی به نام "آنا مالینوکس" (با بازی کانی نیلسن) است که در جریان حضور ارتش آمریکا در عراق ، در سامره سعی در ثبت بی طرفانه وقایع دارد. این در حالی است که او با استخدام یک عکاس عراقی به نام "زیاد" تلاش دارد تا در میان گروهها وطیف های مختلف عراقی نفوذ کرده و با آن ها مصاحبه کند تا بلکه واقعیات را انعکاس دهد. وی همچنین نامزدی دارد که از سرکردگان سازمان سیا در عراق است و در بغداد اقامت دارد. آنا با یکی از معتمدین مسلمان عراقی مواجه می شود به نام "رفیق" که در درک واقعیات عراق به او کمک می کند. در چنین شرایطی دو نوجوان عراقی توسط نیروهای آمریکایی به داخل رودخانه پرتاب می شوند که یکی از آنان جان می سپارد و همین موضوع ، اوضاع حضور نیروهای آمریکایی را وخیم تر می سازد. آنا شاهد ناامنی ، قتل و کشتار ، وحشت و تروری است که در اثر حضور نیروهای ارتش آمریکا بر فضای شهر سامره حاکم است به حدی که حتی مادر مسیحی "زیاد" ، معتقد است که زمان حکومت صدام با تمامی جنایت هایی که رخ می داد از امروز ناامن عراق بهتر بود! این در حالی است که "زیاد" در آرزوی خارج شدن از عراق و رفتن به آمریکا و یا اروپاست. اما وی علاقه ای هم به آنا پیدا کرده  و در بسیاری از موقعیت های خطرناک وی را کمک می رساند ولی نیروهای آمریکایی پس از دستگیری اش او را تحت فشار قرار می دهند.

در فیلم "موقعیت" به وضوح دیده می شود که نیروهای آمریکایی ، چگونه با هر سوء ظنی بی محابا به همه طرف آتش می گشایند و چگونه وحشیانه به خانه گردی می پردازند. پلیسی که آنها را در اقدامات اشغالگرانه شان یاری می رساند ، گروهی از خلافکاران شناخته شده و حتی کسانی هستند که چندین ماه زندان گوانتانامو را تجربه کرده و اینک برای اطمینان از عدم بازگشت به آن جهنم ، از هیچ دنائتی در حق هموطنانشان فروگذار نمی کنند . از آن جمله "رفیق" را به فجیع ترین وجه به قتل می رسانند ، فقط به این دلیل که یکی از آنها ، دختر "رفیق" را دوست م داشته ولی "رفیق" حاضر به وصلت با وی نبوده است. این درحالی است که فیلم از نیروهای مردمی که در برابر وحشی گری ها و جنایات ارتش آمریکا ، مقاومت می کنند ، چهره موجهی نشان می دهد که "رفیق" به عنوان یکی از کاراکترهای مثبت فیلم ، از یاران آنهاست و حتی برایشان ، اسلحه فراهم می کند. 

سرانجام کار به رودرویی ارتش آمریکا و نیروهای مقاومت می کشد و پس از کشتار فجیع مسلمانان سامره ، "زیاد" هم در آخرین لحظات توسط سربازان آمریکایی کشته می شود و مرگش به شدت "آنا" را تحت تاثیر قرار می دهد .

فیلم "موقعیت" مملو از لحظات واقعی و تاسف بار کشتار مردم بیگناه عراق توسط اشغالگران آمریکایی است.بخشی ازاین واقعیات رامی توان در مقاله مایکل شوارتز استاد جامعه‌شناسی و مدیر هیأت علمی دانشکده‌یمطالعات جهانی در دانشگاه استونی بروک در شماره ژوئن 2007 مجله معتبر "آلترنت" تحت عنوان "آمریکا هر ماه ده‌هزار عراقی را می‌کشد؟ یا بیشتر؟" به نظاره نشست :

"...مجله‌ی لنست (معتبرترین نشریه‌ی پزشکی بریتانیا) در شماره‌ی دوازدهم اکتبر ۲۰۰۶ خودتحقیقی سنجیده را منتشر کرد که در خاتمه نتیجه‌گیری کرده بود – از سال گذشتهششصدهزار عراقی به خاطر جنگ در عراق به شیوه‌ای خشونت‌آمیز کشته شده‌اند. یعنیمیزان مرگ و میر عراقی‌ها در ۳۹ ماه نخست جنگ حدود پانزده هزار نفر در ماه بودهاست... محققان معتبر تقریباً بدون هیچ مخالفتی قبول دارند که نتایج لَنْسِت معتبر هستند. خوان کول،‌ مطرح‌ترین محقق آمریکایی خاورمیانه، این موضوع را در اظهار نظری بسیارروشن خلاصه کرده است: «ماجراجویی‌های مصیبت‌بار آمریکا در عراق [ظرف مدتی بیش از سهسال] باعث کشته شدن آن عده غیرنظامی شده است که صدام در ظرف ۲۵ سال نتوانسته بودمرتکب این همه قتل شود"...این آمار تکان‌دهنده زمانی هول‌آورتر می‌شوند که می‌بینیم در میان ششصدهزار نفرقربانی خشونت‌های جنگ عراق (یا حتی بیش از این تعداد)، بیشتر قربانیان توسط نظامیانآمریکایی به قتل رسیده‌اند و نه توسط بمب‌های جاده‌ای یا جوخه‌های مرگ یا مجرمانخشن – یا حتی مجموع این گروه‌ها... برای تلفاتی که خانواده‌های قربانیان می‌دانستند مقصر چه کسی است ، نیروهای آمریکایی (یا متحدانشان ) مسئول ۵۶ درصد این تلفات بودند.  یعنی می‌توان بااطمینان گفت که نیروهای ائتلاف تا نیمه‌ی سال ۲۰۰۶ حداقل بیش از سیصدوسی هزار عراقی را کشته‌اند... حتی اگر با رقم پایین‌تر تأیید شده‌ی صدوهشتاد هزار نفر تلفات عراقی کار کنیم کهنتیجه‌ی آتشِ نیروهای ائتلافی‌ست، به رقم ماهانه‌ی پنج هزار نفر تلفات عراقیمی‌رسیم که توسط نیروهای آمریکایی و متحدانِش از زمان آغاز جنگ کشته شده‌اند. واین را هم باید به یاد داشته باشیم که میزان تلفات دو برابر میزان تلفات میانگینسال ۲۰۰۶ بود؛ به این معنا که میانگین آمار آمریکایی‌ها در سال ۲۰۰۶ خیلی بالاتر از دههزار نفر در ماه یا چیزی بیش از سیصد عراقی در روز بود ، که شامل روزهای یک‌شنبه هممی‌شد. با افزایش نیروهای آمریکایی که در سال ۲۰۰۷ آغاز شد، رقم فعلی احتمالاًافزایش بیشتری هم خواهد داشت... این ارقام برای خیلی از آمریکایی‌ها محال به نظر می‌رسند. یقیناً کشته شدن سیصدنفر عراقی در روز به دست آمریکایی‌ها ، بارها و بارها خبرسازتر به نظر می رسد. با این‌حال،رسانه‌های الکترونیک و چاپی خیلی راحت به ما نمی‌گویند که آمریکا باعث کشته شدنتمام این افراد می‌شود. ما خبرهای زیادی درباره‌ی خودروهای بمب‌گذاری شده وجوخه‌های مرگ می شنویم،‌ اما اخباری درباره‌ی کشته شدن عراقی‌ها به دست آمریکایی‌هانمی‌شنویم مگر درباره‌ی اخبار پراکنده‌ی تروریستی یا فجایع پراکنده‌ی دیگر. پس آمریکا چگونه این قتل عام را انجام می‌دهد و چرا این وضعیت ارزش خبری ندارد؟پاسخ این سؤال در آمار حیرت‌آور دیگری نهفته است: این آمار را نیروهای نظامی آمریکامنتشر کرده و توسط مؤسسه‌ی فوق‌العاده معتبر بروکینگز گزارش شده است: در چهار سالگذشته، نیروهای نظامی آمریکا روزانه بیش از هزار نیروی گشت‌زنی را به محله‌های دشمنمی‌فرستد که به دنبال دستگیری یا کشتن شورشیان و تروریست‌هاست. (اگر سربازان عراقیرا نیز که در میان نیروهای آمریکایی حضور دارند به شمار آوریم، از ماه فوریه، اینتعداد به حدود پنج هزار نیروی گشت در روز رسیده است)این هزاران نیروی گشت مرتباً باعث مرگ هزاران عراقی می‌شوند؛ چون این‌ها بر خلافچیزی که اول به ذهن می‌آید، فقط کارشان «راه رفتن زیر آفتاب» نیست. در واقع،همان‌طور که "نیر روزن"، یک روزنامه‌نگار مستقل، در کتاب بسیار خواندنی‌اش، «در درونپرنده‌ی سبز»، به روشنی و به شیوه‌ای دردناک توصیف کرده است، این گشت‌زنی‌ها، وحشی‌گری‌های پرزوری را در بر می‌گیرد که فقط گهگاهی توسط یک روزنامه‌نگار مستقل ازجریان کلی رسانه‌های آمریکا گزارش می‌شود. وقتی که هدف و روند کار این گشت‌ها را درک کنیم، این توحش کاملاً منطقیمی‌نماید. سربازان و تفنگداران دریایی آمریکا به میان جامعه‌ فرستادهمی‌شوند درحالی که  کل جمعیت ،  پشتیبان نیروهای شورشی‌ست. این‌ها اغلب فهرستی از نشانی مظنونیندارند و کارشان بازجویی، دستگیری یا کشتن افراد مظنون، و جست‌وجوی خانه‌ها به دنبالمدارک مجرمانه، به ویژه اسلحه و مهمات، و همچنین مطالب، تجهیزات ویدیویی و سایرمواردی‌ست که نیروهای شورشی برای فعالیت‌های سیاسی یا نظامی به آن‌ها نیاز دارند. این افراد وقتی فهرستی از مظنونین در دست نداشته باشند، جست‌وجوی «خانه به خانه» راآغاز می‌کنند و به دنبال رفتارهای مشکوک، افراد یا مدارک مشکوک می‌گردند.با این چهارچوب، هر مردی که در سن جنگ باشد، نه تنها مظنون است بلکه بالقوه یکدشمن خطرناک به حساب می‌آید. به سربازان ما می‌گویند که خطر نکنند: مثلاً در بسیاریاز موارد ، نفس در زدن ممکن است باعث شلیک گلوله به در شود. در نتیجه به آن‌ها دستورداده شده که هر وقت با وضعیتی ظاهراً خطرناک روبه‌رو هستند، غافلگیرانه عمل کننددرها را بشکنند، به هر چیز مشکوکی شلیک کنند، و درون هر اتاق یا خانه‌ای که احتمالمقاومت در آن‌ها باشد نارنجک بیندازند. اگر با مقاومت محسوسی روبه‌رو شوند، به جایاین‌که سعی کنند به ساختمان حمله کنند، می‌توانند از توپخانه یا نیروهای هواییپشتیبانی بخواهند...قساوت قلب انباشته شده‌ی این هزاران گشتی را می‌توان از تحقیقات اخیر درباره‌یجنایات جنگی احتمالی مرتکب شده در شهر حدیثه در ۱۹ نوامبر ۲۰۰۵ استنباط کرد. اینتحقیق به دنبال این است که ببیند آیا تفنگداران دریایی آمریکا تعمداً ۲۴ غیرنظامیرا به قتل رسانده بودند یا نه. در این ماجرا ، آن‌ها ۱۹ زن غیرمسلح را با شلیک گلولهبه سرشان و تعدادی کودک و مرد سالخورده را در یک اتاق به قتل رسانده بودند کهظاهراً به تلافی مرگ یکی از هم‌قطاران‌شان ساعاتی قبل‌تر در همان روز بوده است. اینتغییرات هولناک باعث جلب توجه به این رخداد و به جریان افتادن تحقیقات شده است..."

اینها تنها بخشی از واقعیات تکان دهنده ای است که این روزها مثل آب خوردن در عراق اتفاق می افتد ، در حالی که بنا به گفته  کسانی  که در یکی دو سال اخیر ، به این کشور سفر کرده اند ، واقعا بدست آوردن یک لیوان آب خوردن بهداشتی بسیار دشوارتر از کشته شدن آدم هاست.

اما برای ارائه این تصویر خشن ، فیلم های دیگری نیز در راه است که در طول همین یک ماه گذشته در جشنواره های  ونیز  و تورنتو به نمایش درآمد و مورد استقبال قرار گرفت. از جمله معروفترین آنها ، می توان به فیلم های "دره الله" ساخته پل هگیس (سازنده فیلم "تصادف" و نویسنده فیلمنامه "محبوب میلیون دلاری") و "Redacted" ساخته براین دی پالما (فیلمساز معروف آمریکایی و کارگردان فیلم هایی مانند "کوکب سیاه" ، "راه کارلیتو" ، "تلفات جنگ " و...) اشاره کرد که اغلب نگاهی انتقادی به حضور سربازان آمریکایی در عراق دارد.

 

 

به تماشای فرجام تلخ آرزوها بنشین


 

 

به جرات می توان گفت که فیلمنامه "اینلند امپایر" نسبت به برخی  آثار قبلی دیوید لینچ ، مانند "مالهالند درایو" ، "شاهراه گمشده" ، "تویین پیکس" و "مخمل آبی" ، اثر سر راست و ساده ای به نظر می رسد! اگرچه همچنان نمی توان برای آن ، داستان منسجم و پیوسته ای تعریف کرد. نه به خاطر اینکه از ابتدا فیلمنامه ای درکار نبوده و در طی تولید فیلم ، شکل گرفته است بلکه به دلیل اینکه دنیای دیوید لینچ اساسا قصه بردار نیست ، آن هم در شرایطی  که با دوربین دیجیتال و امکانات آن آشنا شده ، دیگر نیازی به فیلمبردار و تدوین گر نیز نمی بیند و همه این امور را شخصا انجام می دهد. پس به قول خودش،هر تجربه غیرممکنی را که قبلا ،انجامش هزاران دردسر داشت ، اینک خود راسا انجام می دهد ، بدون اینکه بخواهد ساعت ها برای تنظیم نور و نوع لنز و اندازه گیت دوربین معطل فیلمبردار شود و یا سر میز موویلا ، هزاران بار منت "مری سویینی" ، تدوین گر خود را بکشد. او در فیلم "اینلند امپایر" خودش بوده و خودش و البته به علاوه "لارا درن" که به گفته خود لینچ ، نیمی از بار فیلم را بردوش داشته است و از همین رو دیوید لینچ پس از پایان مراحل تولید فیلم و موقع نمایش آن که می خواست تبلیغی هم برای نامزد شدن در اسکار کرده باشد ، ( چون این بار حتی پخش کننده هم برای فیلمش نداشت و همه چیز برعهده خودش بود )با در دست داشتن تابلوی "قابل توجه جنابعالی " که از سوی کمپانی های فیلمسازی برای تبلیغ فیلم هایشان  نزد اعضای آکادمی استفاده می شود ، به همراه گاوی در خیابان ها به راه افتاد تا برای بازی درخشان لارا درن تبلیغ کرده باشد!! اما آکادمی نشینان ، گوششان به این حرف ها بدهکار نبود و همه حواسشان را جمع کمپانی های بزرگی کرده بودند که با هزاران خروار تبلیغ و پروپاگاندا ، فیلمهای بنجل خود را حقنه می کردند !

اما عجیب تر از آنچه گفته شد ، پرداختن  به فیلمنامه ای است که اساسا پیش از تولید و حتی شروع فیلمبرداری وجود نداشته و هرروز در سر صحنه فیلمبرداری با یک سری ایده خام شکل می گرفته  است. خود دیوید لینچ در یکی از مصاحبه هایش در این باره گفته که فیلمسازی بدین طریق مثل زندگی روزانه می شود ، نمی دانیم در آینده چگونه غافلگیر می شویم ، چون هر یک از ما به عنوان یک کاراکتر همان هستیم که دیروز بودیم. او اضافه می کند که برای فیلمی مانند "اینلند امپایر" همه صحنه ها  از آن صحنه اول که نوشته شده ،  سرچشمه می گیرد اگرچه می توانند صحنه هایی کاملا متفاوت باشند اما همچون خاطره ، ریشه در همان صحنه اولی دارند.

نخستین صحنه ای که لینچ در فیلم "اینلند امپایر" نوشته یا بهتر است بگوییم فیلمبرداری کرده است ، یک سکانس طولانی تک گویی شخصیت اصلی زن (با نام نیکی گریس و بازی لارا درن) است که البته در نسخه نهایی فیلم ، گاها با بعضی صحنه های دیگر اینترکات زده شده . سکانسی که به نوعی نیکی،زندگی گذشته یامشکلات خودرابرای مردی که ظاهرا قرار است به وی کمک کند،شرح می دهد؛  اینکه در زندگی زناشویی اش دچارمعضلات عدیده ای بوده  و گویا با همسرش دچار چالش های جدی است. او از دوران نوجوانی نه چندان بسامانش می گوید که توسط همین مرد مورد اذیت و آزار قرار می گرفته و حالا نیز به نوعی تحت سلطه اش است. اما هنگامی که  یکی از مشاجرات با شوهرش  را نقل می کند به نوعی خود را بر وی غالب نشان می دهد. نیکی می گوید وقتی که در هنگام ورود به خانه ، او را دیده که با علم آهنی بزرگی تهدیدش می کند و بعد با کوبیدن علم به در ، آن را مانند شیشه ای خرد و خاک کرد ، در مقابل نیز او چنان ضربتی نثار یکی از نقاط حساس بدنش  می کند   که یک راست  روانه بیمارستانش می نماید! بلایی که در همان دوران نوجوانی نیز به سرش آورده بوده!! اما ادامه گفته های نیکی ظاهرا بیشتر به یک هذیان گویی می ماند که شاید از یک کابوس برآمده است. ماجرای یک سیرک و حضور همان مرد در آن سیرک و سپس ...

اما در میان همین گفته هاست که به آنچه در لایه های مختلف فیلم جریان دارد ، اشاره می کند، از جمله ساختار روایتی فیلم که نوعی جریان سیال ذهن بر آن حاکم است و به لحاظ زمانی ترتیب مشخصی ندارد . او می گوید که خودم هم نمی دانم کدام اتفاق جلوتر رخ داده است!

همین صحنه که تقریبا در اواسط فیلم قرار داده شده ، به واقع می تواند محور سایر سکانس های به ظاهر پراکنده و پس و پیش و نامرتب فیلم باشد. البته این نامرتبی ، به گونه ای چینش شده که علاوه بر تداعی همان کابوس ذکر شده ، برعکس رج زدن معمول در سینما شکل بگیرد. به این مفهوم که اگر در سینمای معمول ، صحنه ها و سکانس های مختلف را بدون توجه به تقدم و تاخر آنها ، برای سهولت بیشتر در امر فیلمبرداری به اصطلاح رج می زنند ، دیوید لینچ در "اینلند امپایر" صحنه ها را به ترتیب رویداد ، فیلمبرداری کرده ولی آنها را در جهت برهم خوردن توالی زمانی شان ، عمدا جلو و عقب قرار داده تا ساختار کابوس مورد نظرش ، درست تر به نظر بیاید. مثلا  همین سکانس تک گویی طولانی که ناگهان زن را بدون پیش زمینه و اتفاقات قبلی در آن طبقه بالای یک خانه قدیمی و در حضور مردی ناشناس  می یابیم ، در اواخر فیلم ، همراه با سکانس پیش درآمدش به نمایش در می آید . در اینجاست که در می یابیم ، زن پس از فرار از دست زنی دیگر که گویا قصد کشتن او را داشته به این ساختمان آمده است. ساختمانی که گویا در پشت صحنه یک سالن نمایش قرار دارد.

شاید تا اینجا ، آنها که فیلم را ندیده اند ، چندان از این حرف ها سر درنیاورند . چون برخلاف همیشه ، پیش از شرح داستان ، شروع به تحلیل آن کردم. شاید این فقره هم نتیجه بلافصل تماشای  فیلمی از دیوید لینچ باشد که مثل خود سینمایش ، حال و هوای خاص داشته و برای درک و دریافتش بایستی حتما چندین بار آن را از ابتدا تا انتها دید ، قطعاتش را درون ذهن ، جابجا نمود و از نو همه آنها را پازل کرد تا بلکه چیزی دستگیرمان شود.(فکر نکنید ،  خدای ناکرده منظورم این است که مقاله حقیر را بایستی چندبار مطالعه کنید!!!) که در آن صورت عیش ناشی از پازل کردن آن قطعات ، خود به سرخوشی کشف رازی عظیم می ماند که تا مدتها با آدم است. البته این توضیح هم لازم است که پیچیدگی سینمای دیوید لینچ از مدل فیلم های ظاهرا هنری نیست که عمدا با پیچ دادن داستان  و پدید آوردن فضای به اصطلاح ضد قصه ، قصد خودنمایی و زجر کش کردن یا فراری دادن تماشاگر را داشته باشد. فیلم های لینچ و ساختار آنها ، همان گونه است که او زندگی می کند ، فکر می کند و دنیا را می بیند. او با این سینما ، به ضمیر ناخودآگاه انسان ها نقب می زند و حسی را تحریک می کند که در روزمره گی اغلب آنها گم شده  ، حسی ناشی از  معضلات و چالش های جهان کنونی  که درونش دست و پا می زنند ولی از آن غافلند و اینکه چگونه می توان به آن حس دست یافت تا  از فرو رفتن در باتلاقی که در برابر بشر امروز قرار دارد ، دور شد.

در "اینلند امپایر" زنی مرموز با لهجه ای غریبه ، نیکی گریس (همان شخصیت اصلی فیلم) را نسبت به آن حس آگاه می سازد.او ضمن آگاهی به زندگی نیکی که بازیگری شناخته شده به شمار می آید و اخیرا نیز نقش مهمی به وی پیشنهاد شده است ، داستانی قدیمی را به این شرح نقل می کند:

"... پسربچه ای برای بازی بیرون رفت و در را به سوی دنیا گشود اما باعث واکنشی شد که شیطان متولد گردید. شیطان به دنبال آن پسر روان شد...اما دختر بچه ای  که برای بازی بیرون رفته بود همانطور که متولد شده بود در مکان یک بازار گم شد. نه در میان آن بازار  ، بلکه در  کوچه پشتی اش . این راهی بود که به قصر می رفت..."

قصه ای  زن غریبه مرموز تعریف می کند ، در واقع به نوعی شرح زندگی و آنچه بر سر نیکی و همه مردهای زندگیش می آید اعم از همسرش ، همسر نقشی که بازی خواهد کرد ،  بازیگر مرد نقش مقابلش و بازیگران و کاراکترهایی که در فیلم مشابه حضور داشته اند ، است!! او مانند یک پیشگو ، نیکی را به آینده ای که در انتظارش است و در واقع در مقابلش ، درست برروی مبل روبرویش قرار دارد ، توجه می دهد. (مانند آن مرد مرموز فیلم "شاهراه گمشده" که فرد مدیسن را به آینده تاریکش ، هشدار می داد) در روی آن مبل ، نیکی خودش را می بیند که به همراه دوستانش گویی منتظر خبری است و پس از آن ، خبر قبولی نقش تازه اش را می شنود و از خوشحالی به آسمان می پرد ، غافل از آنکه چه سرنوشت شومی ، در ورای آن ظاهر فریبنده ، انتظارش را می کشد.(اگرچه حالا از ورای موقعیت واقعی خود ، با راهنمایی های آن زن غریبه می تواند به بخشی از آن پی ببرد)

همین زن است که از حساسیت شوهر نیکی و ماجرای قتلی که در فیلم اتفاق می افتد ، می پرسد ، ولی نیکی اظهار بی اطلاعی می نماید اما  زن تاکید می کند که چنین قتلی آنهم از نوع وحشیانه اش وجود دارد.  

می توان  "اینلند امپایر" را قسمت دوم  یا دنباله ای بر فیلم قبلی دیوید لینچ یعنی "مالهالند درایو" (که 6 سال پیش آن را ساخت) دانست. نه از این رو که این فیلم هم به نوعی در حاشیه "سینما" اتفاق می افتد و گونه ای  "فیلم در فیلم" به حساب می آید و نه از این جهت که "اینلند امپایر" هم یکی از نقاط لس آنجلس در طرف هالیوودی آن است ، اگرچه برخلاف "مالهالند درایو" ، از حومه های پرت و دورافتاده و کثیف لس آنجلس به شمار می رود با خانه های اربابی بزرگ و آپارتمان های قدیمی  دارای راه پله ها و  راهروهای شوم و تهدید آمیز  و خیابان های پر از مهاجران آواره  و فواحش ، آنچنان که در فیلم هم می بینیم. و نه از این لحاظ که در "اینلند امپایر" هم شاهد تقاطع دیروز و امروز زندگی شخصیت های اصلی هستیم که اگر در "مالهالند درایو" این تقاطع در زندگی دو نفر اتفاق می افتاد ، در این فیلم 4 نفر وبلکه 6 تن در اطراف آن ایستاده اند. (در "مالهالند درایو" که خود به نوعی دنباله ای بر فیلم "شاهراه گمشده" محسوب می شد ، تناسخ شخصیتی مایه هویت باختگی و سرگشتگی کاراکترها به نظر می آمد . مثلا "داین سلن" خشن و سنگدل که در هالیوود به دنبال حفظ موقعیت خوب قبلی اش ، در مقابل بازیگران از گرد راه رسیده ای مثل "کامیلا رودز " می ایستاد و حتی برای قتلشان ، قاتل قراردادی استخدام می کرد ، در واقع آینده تراژیک دختر جوان معصوم و ساده دلی بود به نام بتی که به امید آینده ای درخشان به هالیوود آمده بود و "ریتا" زن دچار فراموشی که با بتی همراه شد ، در واقع آینده "کامیلا"یی بود که به در خانه "داین" آمد. فردی که به توصیه صاحبان استودیو ، کارگردان فیلم به دنبال وی بود. یعنی در آن فیلم ، حال و آینده دو نفر به طور برعکس در کنار هم قرار می گرفت تا تناسخ هریک در دیگری ، حکایتی دیگر از بحران هویت انسان امروز را بیان نماید.)

شاید از آن رو بتوان "اینلند امپایر" را ادامه "مالهالند درایو" دانست که باز از یک طرف،عدم آگاهی آدم ها نسبت به آینده و سرنوشتشان، آنان را در دام های ویرانگری قرار می دهد که بعدا در عالمی برزخ گونه  برآن واقف می شوند و شاید هم آنچنان که در "اینلند امپایر" به تصویر کشیده می شود ، پیش از اتفاق افتادنش ، آگاه شوند که چه فاجعه ای روی خواهد داد. اما این آگاهی بر سرنوشت  ، آنقدر در ابهام است که حتی شخصیت اصلی فیلم یعنی همان زن پریشان احوال به نام "نیکی گریس" در صحنه یاد شده تک گویی اش بیان می کند که بالاخره از خواب بیدار خواهد شد و خواهد فهمید دیروز براو چه گذشته ولی نمی داند فردایش چه خواهد شد ، مگر اینکه باز بخوابد و فردای فردا برخیزد!

زن مرموزی هم که در ابتدای فیلم به سراغ نیکی رفته، سعی دارد چنین ابهامی را برایش باز کند . او در مقابل حیرت نیکی از آنچه وی توضیح می دهد ،  می گوید که او هم نمی توانست  این جریانات را درک کند اگر امروز ، دو روز قبل از حالا و یا پیش از دیروز بود.   زن مرموز ادامه می دهد که اگر امروز ، فردا بود ، نیکی گریس حتی نمی دانست که کدام تسویه حساب هایش را پرداخت نکرده است!! ( یعنی می توان به لحاظ معرفتی در وضعیتی  قرار گرفت که امروز خود را در موقعیت فردا قرار دهیم تا آگاهی لازم را برای دیدن آنچه امروز نامعلوم است، پیدا کنیم.) 

به هرحال شبه داستان "اینلند امپایر" ، همانطورکه گفته شد ، ماجرای زنی را روایت می کند به نام "نیکی گریس" که هنرپیشه معروف فیلم های ویدئویی است و حالا در موقعیتی قرار گرفته  که در یک فیلم سینمایی بازی کند و به عالم ستارگان سینما پا گذارد. فیلم مذکور ، "بربلندای فرداهای آبی" نامیده می شود که کارگردانش ، کینگزلی استیوارت ( با بازی جرمی آیرونز) است و نقش مقابلش را بازیگر معروف دیگری به نام "دون برک" ( با ایفای نقش جاستین ترو) برعهده دارد. قصه فیلم "بربلندای فرداهای آبی" ، درباره دو زوج نه چندان جوان است که زن یکی از زوجین با مرد زوج دیگر رابطه نامشروع پیدا کرده (مانند فیلم "در حال و هوای عشق" وونگ کاروای) وماجرای عشقی شان ، آنچنان سر به رسوایی می زند که  به قتل هر دو نفر   توسط همسر دیگری می انجامد. اما گویی فیلم مزبور ، قبلا نیز در لهستان فیلمبرداری شده ولی به پایان نرسیده بوده است ، چراکه قتل های درون داستان ، در بیرون فیلم و در عالم واقعیت نیز رخ داده بوده است . یعنی دو بازیگر نقش اول ، به دلیل رابطه نامشروع با یکدیگر ، هریک توسط همسر دیگری به قتل رسیده اند. در واقع فیلم "بربلندای فرداهای آبی" یک بازسازی محسوب می شود از آن فیلم نیمه تمام لهستانی با عنوان "47" که اگرچه وقایع پیرامونی آن ، موجب بوجود آمدن نگرانی در دو بازیگر نقش اول این فیلم  یعنی "نیکی گریس" و "دون برک" می شود ولی از آن پس ، زندگی واقعی و فیلمیک این دو نفر که در فیلم به ترتیب ایفاگر نقش های "سوزان بلو" و "بیلی ساید" هستند ، به تدریج در هم می آمیزد تا جایی که تفکیک آن ، چه از جانب خودشان و چه از جانب مخاطب دشوار می گردد ، مگر اینکه بنا بر همان فرمول زن مرموز ابتدای فیلم یا براساس دستورالعمل "گریس" در دیدار با آن مرد طبقه بالا (عنوانی که در تیتراژ فیلم برای او نوشته شده) ، فردا از خواب بیدار شده و دریابند که قبلا چه اتفاقی افتاده بوده است. (گویی آنها ، زندگی واقعی شان را درعالم خواب می گذرانند و در واقع در تخیل یا رویا و کابوس است که به بیداری می رسند !  چیزی شبیه به داستان "یادآوری مطلق" و یا قصه آن پروانه ای که در خوابش رویای انسان شدن می دید و پس از بیدار شدن نمی دانست که او در رویای انسانی بوده و یا آن انسان در رویای وی حضور داشته است!!)


آمیخته شدن صحنه های فیلم "بربلندای فرداهای آبی " با فصل های خود فیلم "اینلند امپایر" آنچنان است که در بسیاری از اوقات اشتباه گرفته می شوند. یعنی مثلا در برخی از صحنه های فیلم شاهد مواجهه نیکی و دون هستیم ، در حالی که تصور رخداد  آن را در ادامه ماجرای اصلی  داریم ، اما ناگهان با شنیدن جمله " کات" کینگزلی یا دیدن دوربین و وسایل فیلمبرداری متوجه می شویم که صحنه مربوطه ، در واقع سکانسی از فیلم "بربلندای فرداهای آبی " بوده و نه فصلی از "اینلند امپایر" !

از همین رو همچنانکه شاهد استحاله ماجرای دو فیلم هستیم  ، شخصیت های متعلق به آنها  نیز در یکدیگر مستحیل می شوند و گویی امر برشان مشتبه می گردد که به نقش های بازی شان مبدل شده اند. آیا این تعبیر همان روایت قدیمی  است که زن مرموز  درباره  بازی پسر بچه و دختر بچه ای نقل می کرد  که یکی شان را شیطان دنبال کرد و دیگری در شلوغی بازار گم شد؟ آیا این همان بازاری نیست که در اواخر فیلم در خیابان معروف هالیوود و با شرکت زنان خیابانی و ولگردهای آواره شاهدش هستیم که نیکی نیز در میان آنها گم می شود؟

تاکیدات آن زن غریبه بر آینده ای تاریک که از آن سخن می راند ، فیلمی که قرار است با حضور نیکی گریس ساخته شود و داستانش درباره روابط خیانت آمیز در خانواده ها است و همچنین روابطی که به آن فساد و فحشاء خیابانی منجر می شود ،  همگی حکایت از زاویه دید دیگری از دیوید لینچ نسبت به پایه و اساس سرگشتگی ها و خودباختگی های انسان امروز دارد که اگرچه سالهاست  زندگی بشر را به تباهی و نیستی کشانده ، ولی امروزه بیش از هر زمان خود را نمایانده و بر زندگی اجتماعی ، خانواده ها و جوامع مختلف تحمیل شده است. بی بند و باری رفتاری و اخلاقی در روابط میان افراد مختلف اعم از خانواده و دوستان و آشنایان ، به کررات در ادیان الهی و قوانین انسانی مورد نکوهش واقع شده و سرچشمه بسیاری از فسادها و مفسده ها تلقی شده است. اما متاسفانه برخی تحمیلات رفتاری غرب تحت عنوان روشنفکری و آزادی ارتباطات و به اصطلاح دوری از امل بازی و سنت گرایی ، حتی جوامع خود آنها را به آنجا کشاند که امروزه به شدت در صدد جبران مافات هستند ، چراکه بنیاد اجتماعشان یعنی خانواده را در حال اضمحلال یافته اند و از همین رو امروزه در بسیاری از فیلم های تولیدی ، کنسرت های موسیقی ، کتاب ها ، کنفرانس ها و سخنرانی هایی که از آن سوی آب ها انتشار می یابد ، بر حفظ اخلاق و رفتارهای خانوادگی تاکید می شود.  

قصه فیلم در ادامه  ، پیرامون فاجعه روابط نامشروع  در زندگی خانوادگی و شرایط روحی – روانی ناشی از آن ، پیش می رود. فجایعی که در نگرش لینچ ، عمدتا از "سینما و هنر" منشاء می گیرند. (دیوید لینچ در فیلم "مالهالند درایو" نیز چنین نگاه تلخ و سیاهی را نه تنها نسبت به سینمای هالیوود بلکه در برابر کلیت "سینما" داشت. اگرچه این سینما در نظر لینچ واجد فسادهای دیگری نیز هست از جمله حضور باندهای مخوف در پشت پرده آن که در "مالهالند درایو" در چهره مردی کوتوله و کابویی مرموز نمایان می شود و یا رشوه و فساد های دیگر مانند باج گیری دستیار کارگردان که در همین "اینلند امپایر " شاهدش هستیم ) .

این دیدگاه حتی در نمایش تلویزیونی خرگوش ها ( با صدای نائومی واتس و لارا هرینگ ، بازیگران "مالهالند درایو" ) که از وب سایت شخصی خود دیوید لینچ گرفته شده و مابین چند صحنه فیلم "اینلند امپایر" شاهدش هستیم ، نیز به چشم می خورد. در این نمایش خرگوش زن که مشغول اتو کردن لباس است با بدبینی خطاب به خرگوش مرد می گوید که بالاخره ماجرا را می فهمم . (گویی از ماجرایی درباره شوهرش مطلع شده است)

در همان ابتدای کار و در  مصاحبه ای که هریک از بازیگران اصلی فیلم "بربلندای فرداهای آبی" با یک شومن مشهور تلویزیونی به نام "مریلین لونز" دارند ،  بیش از نوع بازی و خود فیلم ، صحبت بر سر روابط غیر اخلاقی است که می تواند پیرامون آن شکل بگیرد!  در اتاق گریم نیز مدیر برنامه های "دون" به وی تذکر می دهد که زیاد دور و بر "نیکی گریس" نپلکد ، چراکه او شوهر حساس و قدرتمندی  دارد و ممکن است که کار دست "دون " بدهد. حساسیت شوهر نیکی نیز در صحنه ای که از خفا ، مراقب صحبت های همسرش و دون است ، معلوم و مشخص می شود.

اگرچه شاید نیکی یا دون خارج از مسائل حرفه ای ، به هیچ وجه قصد نزدیک شدن به یکدیگر را نداشته اما به تدریج شاهد این هستیم که روابط غیرمشروع  فیلمی که در آن بازی می کنند ، ناخودآگاه ارتباطات بیرونی شان را هم تحت تاثیر قرار داده و همسان خود می گرداند . یعنی در واقع گونه ای استحاله شخصیتی  برای "نیکی گریس" و "دون برک" رخ می دهد که حتی خود نیز انتظار آن را ندارند . چیزی فراتر ازاصطلاح نمایشی  "فرو رفتن در نقش" با "زندگی کردن با آن" ، به طوریکه شخصیت واقعی با کاراکتر داستانی،یکی می شود. این شاید از نظر بسیاری از هنرمندان، مطلوب ترین نقطه برای یک هنرپیشه باشد ولی نگاه دیوید لینچ به آن ، از منظری مخرب ،  ویران کننده روح و جسم و همچنان که همواره دغدغه اش بوده،نابودگر هویت انسانی ، خود را نشان می دهد. در واقع می توان گفت که لینچ این نوع ارتباط با نقش  را به نوعی الیناسیون تعبیر کرده است.

در اولین صحنه ای که بارقه هایی از این الیناسیون رخ می دهد ، جایی است که نیکی / سوزان جدای  از دیالوگ هایی که در فیلمنامه برایش تعیین گردیده  ، خطاب به دون / بیلی می گوید ، شوهرش از روابط آنها باخبر شده و هر دوشان را خواهد کشت و بعد با تعجب ، بازی خود را متوقف نموده و خطاب به کارگردان می گوید که خارج از فیلمنامه ، دیالوگ گفته است!  در  صحنه بعد که  آنها رابطه غیر اخلاقی برقرار کرده اند ، نیکی /سوزان به دون/بیلی هشدار می دهد که من نیکی گریس هستم نه سوزان بلو و از دریافت این واقعیت  است که دون به گریه ای دیوانه وار می افتد. 

بعد از این شاهد تودرتو شدن شخصیت های همان فیلم ناتمام لهستانی یعنی "47" با کاراکترهای فیلم "بربلندای فرداهای آبی" هستیم ، به این ترتیب که پس از کشته شدن زن و مرد خیانتکار فیلم "47" ، شوهر نیکی / سوزان در قالب مرد انتقام گیر لهستانی در می آید و خود نیکی / گریس از مرد لهستانی اصلی می گریزد. به این ترتیب دو داستان به سبک و سیاق فیلم های "انزجار" یا "مستاجر" رومن پولانسکی ، کاملا در یکدیگر ممزوج می شوند. یعنی  سرنوشت نیکی / سوزان و دون/ بیلی نیز بایستی همان مسیر زوج های لهستانی را طی کند و به همان انجام تراژیک برسد.

همسر بیلی از رابطه نامشروع شوهرش و سوزان (که احتمالا دوست سابقش بوده) با خبر شده و در خیابان هالیوود لس آنجلس ، وی را با آچار پیچ گوشتی مورد ضرب و جرح قرار می دهد . ( این ماجرای آچار پیچ گوشتی هم سرگذشتی طولانی در فیلم "اینلند امپایر" دارد ؛ از همان زمانی که همسر بیلی با سر و وضعی آشفته به اداره پلیس می آید و اعتراف می کند که کسی را کشته و سپس آچار پیچ گوشتی را که در شکمش فرو رفته ، نشان می دهد ، در صحنه ای دیگر نیز ، زن خیانت دیده فیلم "47" را می بینیم که با آچار مزبور در پلکانی بالا می رود تا به حساب زنی که شوهرش را از راه به در کرده ،  برسد و در صحنه دیگر ، این سوزان است که پس از مواجه شدن با مرد انتقام جوی فیلم "47" ، آچار پیچ گوشتی را می یابد و ظاهرا برای دفاع از خودش آن را برداشته و فرار می کند و بالاخره در اواخر فیلم و برروی پیاده روی خیابان هالیوود در حالی که همراه دیگر زنان خیابانی و فاحشه به خوش و بش مشغول است و همین آچار را نیز در دست دارد ، همسر بیلی سر می رسد ، آن را از دستش گرفته و در شکم وی فرو می برد...یعنی در واقع حادثه ای  که پیش از آن سکانس اوایل فیلم و اعتراف همسر بیلی به قتل ، اتفاق افتاده ولی در اواخر فیلم آن را شاهد هستیم.)

خون سوزان و همچنین آچار مذکور  که تا دسته در شکمش فرو رفته بود ، برروی ستاره و نام هنرپیشه معروف آمریکایی ، "دوروتی لامور" که بر کف پیاده روی مشهور خیابان هالیوود نقش بسته ، می ریزد ( در این پیاده رو نام بسیاری از بازیگران معروف هالیوود همراه ستاره ای زرد رنگ حک شده است) وخودش نیزدر کنارخیابان خواب های آواره ای که در کنار همان پیاده روی پرستاره ، زندگی انگل وار خود را می گذرانند ، جان می دهد.

کارگردان کینگزلی ، کات می دهد و همه بازیگران از صحنه خارج می شوند . تنها این نیکی گریس است که همچنان در نقش "سوزان بلو" بی حرکت در خون خویش خوابیده است ، در حالی که کینگزلی و سایر عوامل پشت صحنه به وی خیره مانده اند. گویی واقعا در نقش سوزان الینه شده و مانند کالوروی فیلم "لایم لایت" درون نقشش جان داده است. اما لحظاتی بعد وی از جا برمی خیزد و مانندانسانی مسخ شده که گویی در عالم هپروت گام برمی دارد،به سوی درخروجی استودیو می رود ، حتی تبریکات کینگزلی نیز نمی تواند تسکین بخشش باشد. گویی واقعا چیزی در درونش مرده و آنچه اینک در حرکت است ، به جز کالبدی خالی نیست. او از استودیو خارج شده و حالا احساس می کند در نقطه دید همان زن فیلم "47" قرار دارد  که مورد خیانت شوهرش قرار گرفته بود و در برخی صحنه هایی از آن فیلم شاهد اشک ریختنش بودیم  ( در سکانس ابتدایی فیلم اینلند امپایر" می بینیم که وی با مردی داخل اتاقی می شود و پس از رفتن مرد ، مرتبا اشک می ریزد ) و ما می بینیم که وی در همان حال مشغول تماشای نیکی گریس پریشان احوال از تلویزیون است. همان تلویزیونی که زمانی نیز از طریق آن ، شوهر خیانتکارش را بر سر قرار با زن دیگری  مشاهده می کرد.

نیکی سپس وارد همان سینمایی می شود که پیش از این دیده بودیم ، سوزان از پشت صحنه اش به اتاق مرد طبقه بالا هدایت شد . او در میانه آن سالن ، مصداق گفته خودش به آن مرد را می بیند که گویی در دایره ای تاریک ایستاده و همه مشغول تماشایش هستند ، پیش از آنکه چراغ ها روشن شود. و اینک نیکی برپرده همان سینما ، خودش را می بیند که به پرده ذل زده،سپس گفت و گوهایش با مرد طبقه بالا را شاهد است  و بعد  همان مرد را می بیند که از پلکان پشتی بالا رفته و او را هم دعوت می کند. در جاهایی دیگر از فیلم نیز مشاهده می کنیم  که آدم ها ،  یکدیگر را از طریق تلویزیون و یا پرده سینما تماشا می نمایند مانند همان صحنه ای که زن مظلوم لهستانی از طریق تلویزیون، مرد خیانتکارش رانظاره می کند و یا همین سکانسی که او از طریق تلویزیون،نیکی را می بیند که از استودیو بیرون می آید. انگار دیوید لینچ نگاهی به همان فلسفه معروف "کی یر کیگور" دارد که همه ما در زندگی بازیگرانی هستیم که در حال ایفای نقش هایمان  به تماشای خودمان می نشینیم . ( فیلم "هامون" را به خاطر دارید و آن صحنه ابتدایی اش که همه آدم ها برروی پرده بزرگی مثل سینما ، به تماشای خود مشغول بودند؟) با چنین تعبیر و بنابرآنچه که درباره الیناسیون از دیدگاه دیوید لینچ بیان شد، می توان به این نقطه رسید که در دیدگاه او ، اغلب انسان های امروز ( ونه فقط بازیگران سینما ) به گونه ای الینه شده اند ؛ در تخیلات خود ، در رویاها و یا در آرزوهای دور و درازشان . چرا که از واقعیات گریزان گشته ، یا به قول آن زن مرموز نمی خواهند از خواب بیدار شوند تا واقعیات دیروزشان را ببینند. زن غریبه به نیکی یادآور می شود که اگر امروز ، فردا می بود ، تو می توانستی حقایق ظواهر فریبنده امروز را ببینی و از آنجاست که نیکی فراتر از آنچه در مقابلش قرار دارد را می بیند ، همه نابهنجاری هایی که از تحقق آرزوهایش در بازیگری و هالیوود رخ می دهد ، تمام واقعیات تلخی که پشت پرده رنگ و لعاب های فریبنده وجود دارد ، جقایق آن سوی تشویق ها و جوایز و شهرت و هنرمندی های کاذب و ورای آنچه کارگردان می گوید که اثری خارق العاده خلق می کنیم و تو مشهور می شوی و بازیگر مقابلش اظهار می دارد که منتظر جایزه اسکار باشد!!

نیکی پس از آن سالن سینما از طریق پلکان پشتی ، دیگر به اتاق آن مرد طبقه بالا نمی رسد ، بلکه درون راهروهای تودرتویی که از ابتدای فیلم در آنها سرگردان بوده ، فرو می رود . او به دری می رسد که نشانه های ثبت شده بر روی آن ،  برایش آشناست و قبلا آنها را برروی در بزرگ استودیوی فیلمبرداری دیده بوده. این نشانه ها اینک پشت در اتاق خواب سوزان و شوهرش  حک شده . او  با اسلحه ای که شوهرش برای کشتن زن خیانتکار لهستانی (مشابه نقش خودش ) گرفته بود به راهروهای فیلم "47"  وارد شده و با مرد انتقام گیر لهستانی مواجه می شود ، او را با گلوله می کشد و در اتاق زن مظلوم لهستانی را می بیند. (حتی اگر رفتن نیکی به صحنه های فیلم "بربلندای فرداهای آبی" را پرسه زدنش در پلاتوهای فیلم فرض کنیم اما حضور در موقعیت های فیلم "47" و مواجهه با بازیگران و کاراکترهای آن فیلم ، قطعا می تواند پرسه زدنی آگاهانه در هزارتوی الیناسیون شخصیتی باشد .) حالا شاهدیم که شوهرسوزان  به نقش همسر آن زن با بچه اش وارد اتاق شده و فضای تفاهم آمیزی مابین آنها برقرار می شود.

صحنه پایانی ، بازگشت به همان صحنه اوایل فیلم است که زن مرموز غریبه ، چشم نیکی را به حقایق فردای او باز کرده بود  و ضمن بیان حرف های عجیب و غریبی ، وی را به تماشای دیروزی که بر او گذشته بود و همچنین آنچه برایش رخ خواهد داد ، فرا خوانده بود .دیروزی که در شادمانی نقش جدیدش گذشته  بود و فردایی که در فاجعه سرگشتگی و فحشاء و قتل و مرگ طی می شد . اما اینک با خودآگاهی که از این سفر درونی در طول زمان یافته بود ، در نگاه به فردا  ، خودش را در شکل و شمایلی معقول و سرو وضعی متین و آرام می یافت که دیگر در عمق چهره اش نشانی از آنتظارات پوچ و دور و دراز و سرخوشی های سبکسرانه به چشم نمی خورد، گویی همه چیز به سامان شده است.

شاید این خوش بینانه ترین پایان در سینمای دیوید لینچ به نظر آید  ، حتی اگر در کابوس / رویایی شکل گرفته باشد ، اگرچه نگرش دیوید لینچ به موقعیت انسان امروز و آتیه وی ، همچنان تاریک و سیاه می نمایاند. انسانی که به نظر وی غوطه ور در زرق و برق های دنیای امروز (که از نگاهش ،  هالیوود نمونه بارز آن است) آلوده و غرق در گناه و فساد و خیانت و جنایت به سر می برد. 

سوزان/نیکی پس از رابطه نامشروعش با بیلی/دون به گونه ای غم بار خود را در میان زنان فاحشه ای می بیند که هریک مدعی رابطه با شوهر او هستند . از آن پس وی مدام با این زنان دم خور می شود تا اینکه در خیابان هالیوود علنا اعتراف می کند که  یک فاحشه است . تاکید دیوید لینچ بر ستاره ها و عناوین  سوپراستارهایی  که بر پیاده روی معروف خیابان هالیوود در لس آنجلس کنده شده اند و زنان خیابانی که در کنار آن مشغول جلب مشتری هستند ، نگرشی تکان دهنده حداقل نسبت به سینمای آمریکا به نظر می آید. نگاهی که در فیلم "مالهالند درایو" نیز به طرز موکدی به چشم می خورد و آرزوهای یک عشق بازیگری را درون روابط غیر افلاطونی و نقشه های شیطانی و قتل و جنایت مدفون می ساخت. در "مالهالند درایو" در واقع آدم هایی که به هالیوود می آمدند ، در طی پروسه ای که برای بازیگری طی می کردند ، دچار جراحی روح و سپس مسخ شدگی کامل می گشتند ، بطوری که دیگر برای خودشان نیز قابل شناسایی نبودند. در آن فیلم خودکشی ، فرجام تلخ این آدم ها بود که با هزاران آرزو به شهر رویاهایشان آمده بودند. اما در "اینلند امپایر" اگرچه آن مسخ شدگی و استحاله به درجه ای بالاتر و الیناسیون روحی  رسیده اما شخصیت الینه شده ( با معجزه ای که برایش اتفاق می افتد و زن مرموز نیز به آن اشاره دارد ) به شرایط پیرامونی اش آگاه شده و برعلیه آن می شورد . او  سعی می کند حتی  در عالم خیال یا کابوس ، اوضاع بهتری ولو برای کاراکتری که درونش الینه شده بود ، فراهم آورد. در اینجا نیکی چنین اقدامی را برای زندگی بهتر زن مظلوم فیلم "47"  انجام می دهد.

اعتراف می کنم ،  در هیچیک از آثار دیوید لینچ که تا امروز دیده ام (به جز "مرد فیل نما" و "داستان استریت" ) تا این اندازه در تحلیل و بررسی ، راحت و مسلط نبوده ام. چرا که در اغلب فیلم های لینچ ، صحنه های بسیاری وجود دارد که واقعا غیر قابل توضیح هستند یا حداقل نمی توان توجیه مشخص و سرراستی درباره آنها ارائه کرد مانند آن مراسم آیینی – دینی باشگاه سکوت در فیلم "مالهالند درایو" . در  مورد چنین صحنه هایی غالبا به توضیح لوییس بونوئل درباره "سگ اندلسی" و یا گفته رنه کلر درمورد فیلم "آنتراکت" بسنده می کردم که این فیلم ها درست همچون بیشتر کابوس ها و رویاها ، تفسیر ناپذیر هستند. هرکسی به هنگام خواب ، ممکن است ، تصاویر بسیاری را ببیند که نتواند هیچ ارتباط منطقی مابین آنها کشف کند . این دسته فیلم ها و از جمله سینمای دیوید لینچ نیز چنین خاصیتی دارند. اما حقیقتا ، فیلم "اینلند امپایر" در این سینما یک استثناء به شمار می آید. 

جاسوسی که از سردسیر آمده بود  


 

 

در معرفی  فیلم "رخنه" ، نوشته اند  که :" این فیلم براساس یک داستان واقعی ساخته شده است" و هنگامی که در ابتدای فیلم شاهد تصاویر مستند جان اشکرافت (رییس دادگستری وقت آمریکا در اولین دولت جرج بوش) هستیم که در تاریخ 20 فوریه سال 2001 می گوید:"... یک رخنه خیلی جدی در امنیت ایالات متحده کشف شده و  رابرت هنسن به خاطر جاسوسی دستگیر گشته است..."  ، به این قضیه مطمئن تر می شویم که شخصیت های فیلمنامه "رخنه" ، واقعی بوده اند. خصوصا که در همان سالها خبر کشف جاسوسی یکی از ماموران کهنه کار FBI به نام "رابرت هنسن" به طور وسیعی انتشار یافت و روابط جاسوسی وی برای روس ها ، بدترین واقعه جاسوسی تاریخ آمریکا قلمداد گردید.  اشکرافت  از تندروترین نئومحافظه کاران گروه جرج بوش به شمار می آمد (وی از طراحان اصلی قانون "عمل میهن پرستانه" بود که پس از حادثه 11 سپتامبر نیویورک  در آمریکا وضع گردید و به موجبش ، هر آمریکایی موظف بود به جاسوسی از دیگر هموطنانش بپردازد ، وگرنه خیانتکار محسوب می شد!) او ادامه می دهد که :"...باید خاطرنشان کنم که هر آمریکایی باید به خاطر داشته باشد ،  ملت ما و جامعه آزاد ما ، یک هدف بین المللی است در یک دنیای خطرناک." 

از این پس داستان فیلم با یک فلاش بک به دو ماه قبل و حضور رابرت هنسن در کلیسا  آغاز می شود . اما فیلم ماجراهای جاسوسی هنسن را بازگو نمی کند و هیچیک از ارتباطات وی را با ماموران روس نشان نمی دهد . ما شاهد  انجام هیچ عملیاتی از سوی روس ها براساس اطلاعات وی نیستیم و هیچگونه قرائنی از حدود 22 سال رخنه هنسن درون دستگاه امنیتی و حفاظتی آمریکا در فیلم نمایش داده نمی شود. در واقع هرآنچه که در ابتدای فیلم توسط "جان اشکرافت" درباره رابرت هنسن بیان می شود و یا در طول آن  از سوی گروه تعقیب و مراقبت او در FBI به صورت اتهام متوجه اش می گردد ، برای تماشاگر جز یک پیش داوری نمی تواند باشد که آن  هم با پیشبرد هوشیارانه قصه بوسیله فیلمنامه نویسان و کارگردانی دقیق "بیلی ری"  به تدریج تا اواخر فیلم ، به شدت خدشه دار می شود ، چنانچه تماشاگر نیز همراه دیگر شخصیت اصلی فیلم یعنی "اریک اونیل" که وظیفه جاسوسی در دفتر رابرت هنسن را برعهده دارد ، لحظه به لحظه درباره اتهامات هنسن دچار تردید شده ، و در اواخر فیلم همه آن تعقیب و مراقبت ها و اتهامات را در خوش بینانه ترین صورت ، یک سوء تفاهم  و در یک نگاه بدبینانه ، توطئه ای برای حذف رقیب تصور می نماید ، چنانچه در اواسط فیلم که اریک اونیل در ماموریت خویش علیه رابرت هنسن ، به شدت شک  کرده است ، در دیدار با رییس گروه تعقیب و مراقبت به نام "کیت" می گوید که اتهامات مذکور فقط برای بیرون کشیدن  هنسن از ساختمان FBI است.

فیلم "رخنه" تنها به دو ماه قبل از دستگیری رابرت هنسن (بابازی فوق العاده کریس کوپر) می پردازد که در واقع وی در حال بازنشستگی است و او که یک تحلیل گر زبده شوروی در مرکز اطلاعات FBI در طول سالهای گذشته به شمار آمده ، گویا قرار است ، دوران پایانی خدمتش را به عنوان مدیریت یک قسمت کامپیوتری FBI بگذراند. سرگرد کیت (با ایفای نقش لارا لینی) سالهاست (شاید از آن هنگام که به استخدام FBI درآمده!) در راس گروهی مشغول کشف راز لو رفتن فعالیت های حفاظتی امنیتی FBI است که بالاخره با شواهدی به رابرت هنسن ، مامور 25 سال خدمت رسیده است و حالا برای نهایی کردن تحقیقات خود ، تازه کاری به نام اریک اونیل(رایان فیلیپس) را به منشیگری دفتر جدید هنسن می گمارد که در تمام طول 24 ساعت ، گزارش فعالیت های او را بدهد. اگرچه اتهام اصلی هنسن را برای وی مطرح نکرده و تنها به قضایای انحراف اخلاقی اش اشاره می کند. اونیل که در بخش ضد تروریستی FBI کار می کرده  ، همیشه آرزو داشته که یک مامور اطلاعاتی شود و حالا موقعیت مناسبی برای دست یافتن به این آرزویش پیدا نموده است. اما وی در طی ماموریت خود برای گزارش فعالیت های مشکوک هنسن ، روز به روز او  را از اتهاماتی که متوجه اش کرده اند ، مبراتر می بیند و احترامش نسبت به او  افزونتر می گردد. در نگاه  اریک ( و البته تماشاگر) هنسن به جای یک جاسوس مشروبخوار منحرف اخلاقی ، کاتولیکی متعصب به نظر می آید که یکشنبه ها کلیسایش ترک نمی شود و همواره اطرافیانش  را به دعا و نیایش خدا دعوت می کند ، مردی خانواده دوست و پایبند به تعهدات اخلاقی که حتی وقتی اریک نگاهی غیراخلاقی به یکی از همکاران زن خود می اندازد ، هنسن وی را سرزنش می کند . اریک ، رابرت هنسن را جز یک  میهن پرست منظم و متعهد به وظایفش نمی بیند.

فیلمنامه نویسان "رخنه" یعنی "آدام میزر" ، "ویلیام راتکو"(که داستان فیلم را هم نوشته اند) و خود "بیلی ری"(که همکار فیلمنامه نویسان بوده ) سعی داشته اند که نگاه فوق را تا اواخر فیلم برای مخاطب ، حفظ کنند . از همین رو حتی در صحنه هایی که اریک هم حضور ندارد تا مثلا چهره دیگر  هنسن را ببیند ، ما شاهد همان اخلاق گرایی و تعهد وی هستیم . فی المثل اگرچه مامور "کیت"  به اونیل می گوید که هنسن فیلم های سکسی همسرش "بانی" را برروی اینترنت قرار داده و یا وی از طرفداران سرسخت رقص برهنه است اما در صحنه ورودی "بانی" وی را مشاهده می کنیم که به هنگام خواب و در خلوت خود (که لااقل دیگر نمی تواند تظاهر به نظر بیاید) در برابر تختخوابش ، زانو زده و مشغول دعا است. در اولین صحنه های فلاش بک ، رابرت هنسن در کلیسا تصویر می شود که صلیبی را در دستانش می فشارد و به تنهایی به دعا مشغول است. وی در نخستین برخوردش با اریک از وی می پرسد که آیا هرروز دعا می کند؟ و به وی توصیه می نماید که هرگز دعا را از یاد نبرد . یا بعد از اینکه در می یابد همسر اریک (جولیانا)  ، یک پروتستان از آلمان شرقی است ، تلاش می کند تا وی را هم به کلیسا بکشاند و در صحنه ای دیگر از اریک می پرسد که آیا بچه هایت هم کاتولیک خواهند شد؟ هنسن روز یکشنبه را بهترین روز هفته می داند ، چراکه اولا مراسم دعای کلیسا برقرار است و  روزی است که می توان با خانواده و بچه ها گذراند و مهمتر اینکه از همه مسائل دیگر دنیا دور ماند. او و بانی صاحب 3 بچه هستند که بسیار هم پدرشان را دوست دارند. رابرت هنسن است که وقتی با بانی به میهمانی اریک و جولیانا رفته اند ، آنها را وادار می کنند ، پیش از صرف غذا ، دعا بخوانند و هموست که پس از دستگیری ، آخرین جمله اش در واپسین دیدار  با اریک ، این است :" برایم دعا کن."

در طول اثر  نیز سازندگان فیلم ، به هیچوجه اجازه نمی دهند که تماشاگر به آن سوی ظاهر رابرت هنسن دست پیدا نماید (اگر درواقع سوی دیگری وجود داشته باشد) و حتی به خلوت وی راه یابد تا شاید نشانه هایی از جاسوسی و یا انحرافات اخلاقی ادعا شده  را مشاهده نماید. همواره با بسته شدن در دفتر وی ، مخاطب نیز به مانند اریک اونیل در بیرون دفتر می ماند  تا همچنان در پرسش ها و کنجکاوی پایان ناپذیرش غرق باشد.

بیلی ری  و همکاران فیلمنامه نویسش ، تنها در اواخر فیلم است که مصادیق برخی اتهامات رابرت هنسن را (اگرچه به شکل مشکوک و سوال برانگیزی) برای اریک و البته تماشاگر عیان می سازند. نوار ویدئویی که هنسن برای پست کردن به اریک سپرده ، حاوی صحنه ایی پورنو از بانی است . در فصلی دیگر ،  اریک توسط هنسن به داخل دفترش دعوت می شود  و برروی صفحه مونیتور کامپیوتر هنسن ، صحنه های غیراخلاقی از فیلمی را می بیند که هنسن راجع به آن حتی از اریک نظرخواهی می کند (عملی که سابقه نداشته ، چراکه او همواره اریک را از محیط دفتر خود دور نگاه می داشت و در مقابل چند حضور تصادفی وی در آن دفتر ، به شدت عکس العمل نشان داد)  و بالاخره در یکی از آخرین صحنه های ملاقات اریک  با هنسن ، پی به زیاده روی او در خوردن مشروبات الکلی می برد ، در حالی که چند صحنه قبل به عنوان شدن چنین مسئله ای از سوی مامور کیت ، فقط پوزخندی زده بود . زیرا برای او و همینطور تماشاگر ، به هیچوجه قابل قبول نبود که با آن شخصیت پردازی دقیق ، رابرت هنسن را در این قد و قواره و شکل و شمایل الاکلنگی دکتر جکیل و مستر هایدی ببیند.

صحنه های فوق اگرچه در صحت اتهامات رابرت هنسن ، صراحت نشان می دهند اما با توجه به کاراکتر وی که تا آن لحظه توسط فیلمنامه نویسان ، طراحی و پرداخت شده ، به نوعی زیرکانه و در عین حال ساختگی  به نظر می رسد . چگونه  هنسن درحالی که پیش از آن تمامی اقدامات ظاهرا مخفی اریک را برای جاسوسی علیه خودش دریافته و بعضا آنها را علنا به اریک اونیل ابراز کرده است (مثل زمانی که برای اولین بار اریک داخل دفتر هنسن  شده بود ویا وقتی کیف دستی او را جا به جا نمود) ، پست کردن نوار ویدئوی فیلم پورنوی بانی را به اریک می سپارد درحالی که احتمالا مطمئن بوده که وی آن را باز کرده و به محتوای نوار پی خواهد برد یا چرا عمدا اریک را به دفترش برای تماشای صحنه های غیراخلاقی دعوت می نماید و یا از چه روی مخصوصا جلوی او ، مست می کند؟  گویی هنسن به عمد قصد دارد اریک را از دام شک و تردیدهایش برهاند تا راهش را برای آینده هموار سازد ، (شاید در وجود اریک به نوعی گذشته و جوانی خود را می بیند) در عین اینکه شاید از طرف دیگر به نوعی خود ویرانگری هم دست زده است  ، چراکه خود را در انتهای راه می بیند ، خسته شده و می خواهد کار خودش را تمام کند .او در یکشنبه ای که اریک و جولیانا را به خانه اش دعوت کرده ، در گفت و گویی خصوصی با اریک ، به وی ابراز می کند که دیگر خسته شده است از سینه سپر کردن در برابر بازی های سیاسی دیگران ، از قضاوت و داوری درباره مردم و ...

در صحنه هایی که آخرین نامه هنسن (احتمالا به دوستان روسی اش) توسط گروه مامور کیت ، رمز گشایی گردیده و قرائت می شود (که در آن وی به نوعی بازنشستگی قبل از موعد خود را اعلام داشته ) تصاویر  رابرت هنسن را در کلیسا می بینیم که مشغول اعتراف و گریه است .

به این ترتیب حتی در پایان فیلم  نیز نه تردیدهای بی پایان  اریک و نه  شک های تماشاگر ، رفع نشده و شاید از همین روست که علیرغم پیروزی در عملیات فوق که به قول مامور کیت به دام انداختن بدترین جاسوس تاریخ آمریکا بوده است  و  اگرچه اریک زمانی آرزو داشته که یک مامور اطلاعاتی شود اما  عطایش را به لقایش می بخشد و از کارش کناره گرفته ، به تحصیل حقوق می پردازد.

به نظر می آید سراسر فیلمنامه "رخنه" علامت سوالی بزرگ  در مقابل اتهامات جاسوسی و موارد انحراف اخلاقی رابرت هنسن باشد که در تاریخ سیاسی آمریکا به عنوان بدترین رخنه جاسوسی مطرح شده است. تئوری هایی که هنسن در گفت و گوهایش با اریک بیان می کند ، می تواند توضیح و تشریح همین دیدگاه شبهه ناک تلقی گردد. او در جایی با توجه به تحقیق و تالیف 50 صفحه ای  اریک درباره منابع اطلاعاتی به او می گوید :"... همه FBI یک فرهنگ اسلحه و کشت و کشتار است ، تو اینجا پیشرفت نمی کنی مگر اینکه بخشی از آن بشوی. همه آدم هایی که به اینجا آمدند ، مجریان قانون بودند ، کسانی که شلیک می کردند ، کسانی که بازداشت می کردند و  هیچکس از بخش اطلاعات حاضر نیست در اینجا کار کند..." او در مقابل سوال اریک که می پرسد ، پس چرا خودش در FBI مانده است ، پاسخ می دهد :"...برای اینکه برای من تیتر شدن اهمیتی ندارد. من می خواهم تاریخ را بسازم. در همین بخش اطلاعات کسانی هستند که می خواهند آمریکا را از روی نقشه حذف کنند..."

این حرف و نظرگاهها نشانگر آن است که نگاه رابرت هنسن ، نسبت به امنیت ایالات متحده از جنس دیگری است. شاید که او به مسائل عمیق تری نظر دارد.

در صحنه ای دیگر هنسن از تک روی های سازمان های اطلاعاتی و امنیتی و اقدامات موازی آنها شاکی است. او می گوید که گروهی از ماموران FBI پشت این درهای بسته می نشینند و بررسی می کنند که کدام یک از افراد ما جاسوس است. او به  اینکه FBI از تجربیات ضد جاسوسی سازمان CIA استفاده نمی کند ، معترض بوده و معتقد است که این عدم همکاری به کل سیستم اطلاعاتی آمریکا ضربه وارد می آورد.

نکته جالب این است که گروه تحقیق و تجسس FBI پس از سالهای طولانی ، تقریبا در اواخر دوران کاری هنسن به جاسوسی وی یقین پیدا می کند ، در حالی که وی قصد دارد خود را از تمام مسئولیت هایش برکنار نماید و این برای "کیت" و گروهش که می خواهند در حین تبادل اطلاعات ، مچ هنسن را بگیرند ، یک شکست تمام عیار به شمار می آید. یعنی در واقع آنها زمانی به هنسن دست یافته اند که خود پرچم سفید را بالا برده و اساسا اگر اطلاعاتی هم منتقل شده  در طول 22 سال گذشته انجام پذیرفته است و آنچه اینک نصیب FBI خواهد شد، یک آدم تمام شده و بریده است. از همین رو در کمال عجز و ناتوانی ، اونیل را وادار می سازند که اگر بتواند ، هنسن را قانع کند تا مدتی دیگر در کار خود بماند! که  آنها بتوانند وی را در حین ارتکاب جرم ، گیر بیندازند!! مثل بچه هایی که نتوانسته اند در یک بازی از فرد بزرگتری ببرند و حالا می خواهند وادارش کنند که بازهم بازی کند ، شاید که بتوانند امتیازی از وی بگیرند!!!

حتی پس از دستگیری هنسن (در حالی که هنوز از ارتباط وی با ماموران خارجی تصویری ندیده ایم) جملات و یا اعترافاتش کمکی به رفع شبهات نمی کند. "دین" مسئول بازداشت هنسن از وی می خواهد که قضایا را مانند آنچه برای "آلدریچ ایمز"(بدترین جاسوس قبل از هنسن) پیش رفت ، پیچیده نکند . اما در اینجا جواب هنسن ماجرا را برای مخاطب پیچیده تر می نماید! او می گوید که ایمز برای پول آن کارها را کرد .(یعنی رابرت هنسن برای پول دست به جاسوسی نزده است) . و ادامه حرف هایش و همچنین پاسخ های "دین" حکایت از آن دارد که اساسا مسئله جاسوسی در میان نبوده و آنچه رخ داده تنها اختلاف سلیقه ای در کار اطلاعاتی بوده است. در طول فیلم و ضمن بیان اعتقادات هنسن متوجه می شویم که او اصلا به روش های کنونی اطلاعات و عملیات CIA یا FBI باور نداشته و آنها را روش های کهنه متعلق به قرون پیشین می داند.از همین رو سعی کرده با دادن کد واحدهای GPS به روس ها ، سینگال های آنها را برای ارتباط با جاسوسان داخلی دریافت کرده و احتمالا به منابع اطلاعاتی شان پی ببرد. اما این روش از نظر ماموران عقب افتاده FBI (البته در نظر هنسن) یک اقدام جاسوسی محسوب شده چرا که آنها هنوز هم به خریدن ماموران روس و نفوذ در KGB معتقدندو به همین دلیل اقدام هنسن درلو دادن آنها را خیانت به کشور تلقی می کنند . ولی گویا هنسن با روش جدیدتری سعی داشته خود در KGB رخنه کرده ، منابع کامپیوتری جدید را برای آنها جا بیندازد و سپس از این طریق به نقطه های نفوذی شان ، پی برده و آنها را جارو کند.

هنسن در ادامه صحبت هایش با "دین" پس از دستگیری می گوید :"...لابد می خواهید همه آن واحدهای GPS را از کار بیندازید. در حالی که اخیرا آنان سیگنالهای خود را از همین طریق می فرستند..."

"دین" اگرچه خودش هم دچار شک گردیده از هنسن سوال می کند که "اگر تمام  قضیه هم همین باشد ، چرا چنین کاری کرده است؟" هنسن سکوت می کند ، چراکه شاید ادامه توضیحاتش را موثر نمی داند. او اتهام جاسوسی را خیلی آسان قلمداد می کند. اما درمورد کسی که متهم به جاسوسی شده اند ،  می گوید : "...شاید او خودش را یک میهن پرست به شمار آورد...شاید او وظیفه خودش می دانسته که نقاط ضعف سیستم امنیتی کشور را از این طریق به مسئولان بنمایاند..."

و شاید این همان انگیزه ای بوده که رابرت هنسن را به ارتباط با جاسوسان روس واداشته بود. وی در یکی از صحنه هایی که اریک به شکلی آماتوری عمل می کند و خود و هنسن را در یک ترافیک ساختگی گیر می اندازد ، به طعنه می گوید :"...همین را در مدرسه نیروی ویژه به شما یاد داده اند؟! تعجبی ندارد که FBI هیچگاه نتوانسته سوژه ای را کشف کند!!!"

و طرفه آنکه حدود 6 ماه پس از دستگیری رابرت هنسن ، واقعه 11 سپتامبر و حمله چندجانبه و همزمان انتحاری به مراکز اقتصادی و سیاسی و نظامی آمریکا انجام می پذیرد و به این ترتیب آسیب پذیری کل سیستم امنیتی و حفاظتی آمریکا ، اثبات شده و همین امر باعث می شود که دولت بوش ، سیستم فوق را کلا زیر و رو نماید.

بیلی ری فیلمنامه نویس ناآشنایی نیست و فیلمنامه های متعددی از جمله اثری به نام  Suspect Zero را در سال 2004 برای "ای .الایس. مرهیژ" نوشت تا فیلمی براساس آن بسازد. Suspect Zero نیزبه یک مامور بازنشسته FBI می پرداخت که از قدرت خاص تله پاتی برخوردار بود. او  که در زمان جنگ بوسیله همین توانایی  از نقشه های جاسوسی دشمن باخبر می شده است ، پس از جنگ برای FBI از همین طریق ردیابی جنایتکاران را برعهده داشته  که به تدریج موجب منزوی شدن و کنار کشیدنش ار نیروی پلیس گشته و پس از آن ضمن ردگیری جنایتکاران ، خود راسا به مجازات آنها اقدام می کرده است ، خصوصا درباره آنان که زنان و کودکان را می رببودند  و به آزار و اذیتشان می پرداختند. جنایتکارانی که به هیچوجه به دام FBI نمی افتادند و از همین رو  بود که او را به جرم عمل خودسرانه تحت تعقیب قرار داده بودند.

فیلم های موسوم به جاسوسی سالهاست که در سینما ، جایگاه خاصی دارند و خصوصا در دوران جنگ سرد ، یعنی پس از جنگ جهانی دوم این فیلم ها درباره نفوذ جاسوسان دو بلوک شرق و غرب ، سانس های متعددی را از سالن های سینمای سراسر دنیا تسخیر نمود. اگرچه پیش از آن شاید بتوان آلفرد هیچکاک را مهمترین سازنده این گونه فیلم ها قلمداد کرد . در واقع بعضی از برجسته ترین آثار سینمای هیچکاک را چه زمانی که در انگلیس فیلم      می ساخت و چه هنگامی که به آمریکا رفت ، فیلم های با موضوعات جاسوسی تشکیل می داد ، از "پله سی و نهم " و "بانو ناپدید می شود"  گرفته تا "خبرنگار خارجی" و "بدنام" و "پرده پاره". اما به جز آن ، فیلم های سرگرم کننده از قبیل سری "جیمزباند" و "مت هلم" و همچنین آثار مهم دیگری مثل "یادداشت های کوییلر" ، "تدفین در برلین" و "جاسوسی که از سردسیر آمد" ، نیز از سوژه های جاسوسی برخوردار بودند.

پس از پایان جنگ سرد آمریکا با اردوگاه کمونیسم ، ماجراهای جاسوسی در سینمای غرب ، رو به افول نهاد و حتی جان لوکاره که با آثاری همچون "جاسوسی که از سردسیر آمد" به یکی از مطرح ترین نویسندگان این نوع تبدیل گشته بود با "خیاط پاناما" ، فاتحه جاسوس بازی های جنگ سرد را با مضحکه سمبل های آن خواند که جان بورمن هم  براساسش ، فیلمی ساخت . بعد از حادثه 11 سپتامبر 2001 همانطور که جنگ سرد به نوعی دیگر و بین جبهه های دیگری آغاز شد ، سازمان های اطلاعاتی و جاسوسی غرب نیز با طرح ها و توانایی جدیدی وارد گود شدند اما همانطور که رابرت هنسن در فیلم "رخنه" می گوید تا وقتی که روش های قدیمی و کهنه براین سازمان ها حاکم است ، همچنان سیستم امنیتی غرب دچار حفره بزرگی درون خودش به نظر می رسد  و همین حفره باعث رخداد گاف های متعددی از سوی سازمان های اطلاعاتی غرب می گردد.

اخیرا در آمریکا کتابى منتشر شد که گزارش‌هایى افشاگرانه درباره‌ی عملیات امنیتى دولت بوش در آن درج شده  است. این کتاب «موقعیتِ جنگی» (State of War) نام دارد و نویسنده‌ی آن «جیمز رایزِن» خبرنگارِ روزنامه‌ی نیویورک تایمز است.
جیمز رایزن ، متخصصِ اخبارِ مربوط به جاسوسى و امنیتِ ملى محسوب شده  که با اتکاء به منابعِ داخلى و روابطى که با سازمانهاى امنیتى آمریکا نظیر
CIA و NSC(سازمان امنیت ملی) دارد، براى روزنامه‌ های نیویورک تایمز و لس آنجلس تایمز، اخبارِ پشت پرده را در سالهاى اخیر گزارش کرده است. یکى از افشاگرى‌هاى این کتاب، که به صورت گزارشى در نیویورک تایمز هم منتشر شد و جنجالِ بسیاری به پاکرد ، آن بود که جورج بوش برخلاف قانون ، به طور مخفیانه دستور داد ، «سازمان امنیت ملی» (National SecurityAgency) اتباع و شهروندان آمریکایى را که مظنون به ارتباط با اعضاى القاعده هستند، زیرِ پوششِ تجسّس بگیرد و مکالماتِ تلفنى و ارتباطاتِ دیگر آنها را مورد استراقِ سَمع قرار دهد. به دلیل  خلاف قانون بودن این عمل ، رییس جمهور در معرض اتهام قانونى قرار گرفت تا از کارِ خودش دفاع کند.
افشاگرى دیگرى که در این کتاب آمده ، مربوط مى‌شود به فعالیت جاسوسانِ آمریکایى در ایران. طبق گزارش جیمز  رایزِن، در سال
۲۰۰۰ میلادى سازمان «CIA» در عملیاتى به نام «عملیات مِرلین» که پیشتر توسط بیل کلینتون تصویب شده بود، قصد داشت با دادنِ اطلاعاتِ به ظاهرعلمى اما نادرست درباره‌ی طرز ساختن کلاهکِ جنگى براى موشک ، دانشمندانِ ایرانى را گمراه و نتیجه کارشان را بى‌اثر و خنثی کند. قرار بود این اطلاعاتِ محرمانه توسطِ یک جاسوس به مأمورانِ اطلاعاتى ایران تحویل داده شود و آنها کارِ ساختنِ کلاهک را برطبق آن اطلاعات شروع کنند. هدفِ عملیات مِرلین این بود که متخصصان نظامی ایران سالهاى بسیاری وقت‌شان را صرف ساختنِ کلاهک‌هایى بکنند که حاوى اطلاعاتِ غلط است تا پس از ساخته شدن ، هیچگونه عملکردی نداشته باشند. رایزن در کتاب فوق ادامه می دهد که  آمریکایى‌ها بدآوردند به این ترتیب که یک پناهنده سیاسى روس که مأمور «CIA» بود و قرار بود ، نقشه‌هاى کلاهک‌ها را به ایرانى‌ها بدهد، دوجانبه کار می‌کرد. او  موضوع مغشوش بودن اطلاعات ساخت کلاهک موشک را پنهانى نزد مأمورانِ ایرانى فاش کرد  و در نتیجه، بدون اطلاع آمریکا، ایرانى‌هاکه هدف عملیاتِ مرلین را فهمیده بودند، با دقت ، اطلاعاتِ نادرست را از بخش‌هاى درستِ نقشه‌هاى کلاهک جدا نموده و فقط روى قسمت‌هاى معتبرِ آن کار کردند. به این ترتیب طبق گفته آقاى رایزن، جاسوسهاى آمریکایى ناخواسته به توسعه برنامه‌ی نظامی ایران کمک رساندند.
این تنها مورد از اشتباهاتِ جاسوسى آمریکا در قبال ایران نبود. براساس آنچه که در  کتاب «موقعیت جنگی» آمده است ، در سال
۲۰۰۴ میلادی، یکى از مأمورانِ «CIA» پیامى الکترونیکى و رمزى شده به یکی از جاسوسانِ ‌خود در ایران می‌فرستد. اما از قرار معلوم ، آن فردِ دوم هم جاسوسِ دو جانبه  بوده و براى ایرانى‌ها کار می‌کرده است. پیام رمز فوق، به اشتباه ، اسامى تعدادى از جاسوسانِ آمریکا در ایران را هم دربر داشته است. آقاى رایزن می‌نویسد که این اطلاعات به دست مقاماتِ ایرانى می‌افتد و آنها هم به سرعت همه‌ی آن افراد را شناسایى و دستگیر می‌کنند.
پس از انتشارِ کتابِ «وضعیت جنگی»، سخنگوى سازمان «
CIA» محتواى آنرا نادقیق خواند، اما صحتِ سایر مطالب این کتاب و کارنامه‌ خبرنگارى نویسنده‌اش احتمالِ درستیِ گزارش‌هاى آنرا افزون  می‌کند.

از رسوایی اطلاعاتی دیگر که طی سالهای پس از حوادث 11 سپتامبر  در آمریکا اتفاق افتاد می توان به ارائه گزارشات مشکوک و نادرست  وجود سلاح های کشتار جمعی در عراق اشاره کرد  که به قضیه هجوم همه جانبه آمریکا و متحدانش به این کشور  و اشغال آن انجامید. پس از آن بود که علیرغم تمامی تجسس ها و بررسی ها ، هیچگونه نشانی از آن سلاح های به اصطلاح کشتار جمعی بدست نیامد. اگرچه برخی از رسانه های غربی و حتی بعضی سیاستمداران و کارشناسان و تحلیل گران سیاسی خود آمریکا هم حمله به عراق را طرحی مربوط به سالها قبل و بی ارتباط با وجود سلاح های کشتار جمعی دانستند ، اما جرج بوش و دار و دسته اش هنوز براین قصه خیالی پافشاری می کنند تا اینکه همین یکی دو هفته پیش بود که کمیته به کشف سلاح های مربوطه در عراق نیز منحل شد!! به دنبال این رسوایی اطلاعاتی ، در یکی از کنفرانس های مطبوعاتی کاخ سفید ، نام مامور اطلاعاتی عامل ماجرای فوق افشاء شد  و همین اعلام ، ماجراهای دیگری به دنبال خود داشت. ماجراهایی که دولت بوش را تا رسوایی دیگری نظیر واترگیت پیش برد.

شخص مورد نظر ، خانم "والری پلیم " نام داشت که گویی از ماموران CIA در موزامبیک بوده و گزارش داده بود که رژِیم صدام در حال خرید اورانیوم از آن کشور برای ساخت جنگ افزار اتمی است.(که در واقع اصل گزارش بی اساس بود و گویی ماجرایی از نوع آنچه جان لوکاره در "خیاط پاناما" به صورت قصه نوشته بود ، به واقعیت می پیوست!!)  به دلیل اینکه گزارش فوق اساس تحلیل های ماموران اطلاعاتی CIA برای عملیات نظامی آمریکا قرار گرفت و همین رسوایی عظیمی برای دستگاه اطلاعاتی – امنیتی آمریکا بعد از جریانات 11 سپتامبر به وجود آورد ، لوییس لیبی  (رییس دفتر دیک چنی معاون بوش ) از عصبانیت ، برخلاف قوانین امنیتی آمریکا ، نام مامور خاطی CIA را در حضور خبرنگاران اعلام کرد .

پس از آنکه نام والریپلیم، به عنوان  مامور مخفی  CIA، به نشریات درز کرد، بازرسان FBI) پلیس فدرالآمریکا (  تحقیقات خود را برای شناسایی عامل یا عاملان این اقدام آغاز کردند و لیبینیز از جمله کسانی بود که مورد سئوال قرار گرفت. 

البته عصبانیت حاکمان کاخ سفید نه به خاطر گزارش بی اساس والری پلیم بلکه به دلیل مقاله ای بود که  جوزف ویلسن همسر خانم پلیم درزمان دیپلمات بودنش و  در آستانه جنگ عراق ، در نشریه نیویورک تایمز نوشت و برخی ادعاهای دولت بوش در مورد فعالیت های رژیم صدامرا زیر سئوال برده بود.

پس از انتشار این مقاله، نام همسر ویلسن، که مامور CIA بود، از سوی مقام هایکاخ سفید در مصاحبه های غیررسمی با خبرنگاران فاش شد و این اتهام را در پی آورد کهکاخ سفید در صدد انتقام جویی از این دیپلمات سابق برآمده است.  ماجرای فوق همچنان ادامه داشت تا اینکه چندی پیش لوییس لیبی به دلیل عدم افشای نام فردی که هویت مامور CIA را لو داده بوده ، به 30 ماه زندان محکوم شد اما جرج بوش با سوءاستفاده از اختیارات خود ، مجازات فوق را لغو کرد!

به هرحال همیشه ، همه چیز برای جاسوسان ، آن گونه که در فیلم "رخنه" نمایش داده شد ، پایان نمی پذیرد ( قبل از تیتراژ پایانی فیلم ، این نوشته نقش می بندد که رابرت هنسن به حبس  انفرادی در زندان کلرادو محکوم شد) . در تاریخ نوشته اند که اولین جاسوسان شوروی در آمریکا که رزنبرگ (دانشمند اتمی آمریکا) و همسرش بودند در 19 ژوئن 1953 به اتهام جاسوسی اعدام شدند!!

 

قساوت  انباشته شده  در قلب   

 

 نمایش فیلمی از رابرت ردفورد پس از 7 سال فترت و فاصله گرفتن فیلم قبلی اش یعنی "افسانه بگرونس" که به قولی چنگی هم به دل های سینما دوستان و علاقمندان ردفورد نزد ، چرا که از او خاطره فیلم هایی مانند "مردم معمولی" و "نمایش تلویزیونی حضور ذهن" را ( در مقام فیلمساز) به خاطر داشتند ، خود به خود می تواند قابل تامل باشد. اگرچه حضور رابرت ردفورد در طول این 7 سال هم به انحاء مختلف چه در قالب بازیگری ( در فیلم هایی مانند "یک زندگی ناتمام" یا "جاسوس بازی" و یا "آخرین قلعه" ) و چه در مقام تهیه کننده (مثل فیلم "خاطرات موتور سیکلت") به شکلی فعال وجود داشته ولی آنچه این بار حضور وی را در فیلم تازه اش "شیرها برای بره ها" جذاب می کند ، کارگردانی و بازیگری توامانش برای فیلمی است که مملو از دیالوگ است. همچنین شرکت بازیگران درجه اولی مانند مریل استریپ و تام کروز در نقش های اصلی فیلم از دیگر نکات قابل توجه فیلم به نظر می رسد. اما آنچه بیشتر به این بحث مربوط می شود ، دیده شدن نام فیلمنامه نویس جوانی به اسم "متیو مایکل کارناهان" بر متن فیلمنوشت "شیرها برای بره ها"است. اسمی که بر فیلمنامه دیگر فیلم مطرح این روزها (که آن هم درباره ادعاهای چند ساله اخیر آمریکا راجع به تقابل با تروریسم است) یعنی "قلمرو  " به کارگردانی پیتر برگ نیز نقش بسته است. ضمن اینکه همین جناب پیتر برگ در فیلم "شیرها برای بره ها" نیز بازی دارد. یعنی در واقع همان ارتباطات زنجیره ای که در فیلمنامه کارناهان وجود دارد ، در ترکیب ارتباطی این فیلم با فیلم "قلمرو" نیز به چشم می خورد.

ارتباط زنجیره ای در فیلمنامه "شیرها برای بره ها" ، به شکلی تاثیرگذار و غیرحلقه ای مطرح می شود که علیرغم اتصال متناوب حلقات آن ، اما در انتها پیوندی گسیخته از همدیگر داشته  و تداوم نمی یابند. فیلم با اخبار کشته شدن سربازان آمریکایی در عراق ، آغاز شده که در حال پخش از تلویزیون است و یکی از کاراکترهای اصلی فیلم به نام "تاد هیز" (دانشجوی دانشگاهی در سواحل غربی آمریکا) آن را تماشا می کند. صحنه بعدی نگاه نزدیک به 3 بیلان مختلف را نشان می دهد که یک بیلان شامل نمودارهای مربوط به عملیات پیشروی ارتش آمریکا در افغانستان است و توسط سناتور جاسپر ایروینگ (سناتور نئو کنسرواتیو آمریکایی) بازبینی می شود ، بیلان بعدی راجع به پایگاههای تروریست ها در افغانستان است که بوسیله گروهبان فالکو (فرمانده نیروهای اجرایی طرح جدید آمریکا برای تسلط بر افغانستان) بررسی می گردد و بالاخره بیلان آخر مربوط به حضور و غیاب دانشجویان در کلاس های دانشکده می شود که با نگاه استادشان ، پروفسور استفن مالی (استاد علوم سیاسی ) ارزیابی می شود. یعنی متیو مایکل کارناهان و رابرت ردفورد ، در همین نخستین سکانس فیلم "شیرها برای بره ها" ، 3 موضوع به ظاهر جدای فیلم را با فصل مشترکی که نگاه همسان به بیلان های ذکر شده به نظر می رسد ، پیوند داده که می تواند تکلیف تماشاگر را با کل فیلم روشن سازد.

اول ؛ ارتباط درونی 3 فصل یادشده که در کارگردانی نیز با میزانسن مشابه و حتی اندازه کادر و حرکات یکسان دوربین برای مخاطب می تواند کلید فصل های بعدی به شمار آید. دوم ؛ زبان و لحن فیلم که با توجه به نمودارهای متعدد یاد شده ، می تواند حکایت از ساختار روایتی فیلم باشد . سوم ؛ شباهت بیلان های مذکور است که می تواند نمادی از واقعیت طول فیلم باشد که فی المثل افزایش نقاط نفوذ ارتش آمریکا در افغانستان با افزایش ساعات غیبت دانشجویان نسبت مستقیم ، نشان می دهد  و بالاخره اینکه در واقع همان 3 نفر مذکور هستند که هدایت 3 ماجرای فیلم را برعهده دارند.3ماجرایی که در فیلم به طور متناوب در برابر چشمان مخاطب قرار می گیرد و در واقع به نوعی علت و معلول یکدیگر به نظر می آیند:

اول ؛ یک خبرنگار کهنه کار شبکه "سی ان ان" به نام جینی راث وارد دفتر سناتور جاسپر ایروینگ می شود و مصاحبه ای را درباره اوضاع ارتش آمریکا در عراق با وی آغاز می نماید. در طی این مصاحبه است که سناتور ایروینگ پرده از نقشه و طرح تازه ای برای تثبیت موقعیت نیروهای آمریکایی در افغانستان برمی دارد ولی جینی راث بر توهمات محافظه کاران حاکم برآمریکا و بیهودگی حضور نظامی آمریکا در عراق و افغانستان تاکید کرده و این حضور را با تجاوز به ویتنام در دهه 70 مقایسه می کند. نکته جالب اینکه نقش جینی راث را مریل استریپ بازی می کند که در یکی از نخستین فیلم های جنگ ویتنام یعنی "شکارچی گوزن" نقش مهمی را برعهده داشت.

دوم ؛ تاد هیز ، دانشجوی دانشگاه توسط استاد علوم سیاسی ، پرفسور استفن مالی احضار می شود تا با نصایح استاد به مسئولیت های زندگی و موقعیت اجتماعی اش ، آشنا شود. او برای الگوی تصمیمات آینده تاد،دو تن ازدانشجویانش به اسامی ارنست و ارین را مثال می زند که به عنوان سرباز ارتش آمریکا به افغانستان رفته اند.

سوم ؛ یکی از پایگاههای ارتش آمریکا در افغانستان را می بینیم که گویا قرار است عامل همان نقشه جدیدمورد نظر سناتور ایروینگ را باشد. در این پایگاه است که با ارنست و ارین یعنی همان دانشجویان پرفسور مالی مواجه می شویم  که برای شرکت در عملیات حساس نفوذ در میان دشمن ، داوطلب شده اند.کارناهان به طرز کنایه آمیزی با پیشرفت مصاحبه جینی راث و توضیح سناتور ایروینگ درباره نقشه ظاهرا هوشمندانه اش برای پیروزی در افغانستان و همچنین نصایح پروفسور مالی که پی در پی تاد هیز را بمباران می کند ، موقعیت خطرناک ارنست و ارین  در نزدیکی نیروهای افغانی را تصویر می کند که در شرایط بسیار دشوار ، گرفتار شده و عنقریب است که مورد گلوله باران قرار بگیرند. سرانجام نیز چنین می شود و در محاصره دشمنان افغانی شان ، به طرز تراژیکی به قتل می رسند. در این نقطه است که سناتور متوجه می شود ،  نقشه به اصطلاح هوشمندانه اش به گل نشسته و با مرگ دو تن دیگر از سربازان آمریکایی در میان کوههای هندوکش افغانستان ، ارتش آمریکا با شکست دیگری مواجه شده است. و در سمت دیگر هم تاد هیز در حالی که تلویزیون از شایعات پیرامون هنرپیشه ها می گوید ، شاهد خبر مرگ دو سرباز دیگر آمریکایی در افغانستان است که نوار در حال حرکت زیر تصاویر نقش می بندد.

 آنچه در فیلم "شیرها برای بره ها" می تواند نگاه گردانندگان جنگ و تجاوز به افغانستان را به خوبی منعکس نماید، همان مونیتور ماهواره ای است که موقعیت آدم ها را به صورت اشباحی ریز و نقطه مانند تصویر کرده که مرگ یا زنده بودنشان را حرکت این نقطه ها تعیین می نماید. به یاد جمله هری لایم در فیلم "مرد سوم"(کارول رید) می افتم که بربالای چرخ و فلک بزرگی به پایین و آدم هایی که از آن بالا همچون نقطه ای به نظر می رسند ، اشاره کرده و خطاب به جوزف کاتن می گوید که کشتن هر آدم فقط از بین بردن یکی از این نقطه هاست. حالا به نظر می رسد که در فیلم "شیرها برای بره ها" نیز همین دیدگاه مورد تاکید قرار می گیرد،چنانچه در آن تصاویر ماهواره ای همه آن جهنمی که در کوههای هندوکش افغانستان برپا شده ، تنها به شکل درگیری میان نقاطی کوچک تصویر می شود که مانند بازی های کامیوتری به طرف یکدیگر خطوطی را ارسال می کنند و وقتی همه چیز نابود می شود ، آن زمان است که آن نقاط از حرکت باز می ایستند. اگرچه گروهبان فالکو و افرادش در همان پایگاه ارتش آمریکا در افغانستان برای کشته شدن دو سرباز آمریکایی غمگین می شوند ولی کسی برای آن افغانی ها که برروی مونیتور ماهواره همچون موجودات عجیب و غریب فیلم "بیگانه ها" (مثل نمایش برروی گیرنده های سرگرد ریپلی و افرادش در آن فیلم) به آمریکایی ها نزدیک می شوند ، دل نمی سوزاند. شاید چینین نگاهی ، سوی دیگر نگرش سازندگان فیلم "شیرها برای بره ها" را روشن سازد. در جایی از فیلم پرفسور مالی از قول یک ژنرال آلمانی به هیز می گوید :"... نبایستی شیرها توسط بره ها هدایت شوند.."(شاید نام فیلم نیز از همین جمله بیرون آمده است) ولی واقعا کدام طرف در فیلم ، شیر است و کدام طرف بره؟ به نظر می ر مقصود پرفسور مالی از شیرها به خود آمریکایی ها باز می گردد که نصایح طولانی اش برای بیدار کردن غیرت تاد هیز نیز معنی صریحی از همین تعبیر به حساب می آید و بره ها هم لابد ملت افغانستان و عراق و مانند آن هستند که استعمار همواره مایل بوده همچون گوسفند در مقابلش تمکین کنند. ویا شیرها امثال همان ارنست و ایرین هستند که ظاهرا در برابر آینده آمریکا احساس مسئولیت می کنند ولی در واقع قربانیانی بیش به شمار نمی آیند که در برابر تروریست ها ، سرنوشت تلخی پیدا می کنند.

فیلم "شیرها برای بره ها" (همانگونه که از سکانس نخستینش مورد پیش بینی قرار گرفت) ، مملو از دیالوگ است و برروی همین دیالوگ ها پیش می رود. برخی از تحلیل گران خارجی عقیده داشته اند که فیلمنامه نویس ، فضای فیلم را با صفحات بحث آزاد نشریه ساندی مورنینگ اشتباه گرفته و گروهی دیگر آن را شبیه میتینگ انتخاباتی دمکرات ها علیه جمهوری خواه ها ارزیابی نموده اند.

 اما فیلمنامه دیگر متیو مایکل کارناهان ، دستمایه فیلم دیگری قرار گرفته که پیش از "شیرها برای بره ها" به نمایش درآمد. فیلمی به نام "قلمرو" که توسط خود پیتر برگ کارگردانی شده بود و به موضوع مقابله با تروریسم در عربستان می پرداخت. انفجارات متعددی در یکی از شهرهای عربستان در مکان اقامت آمریکایی ها ، موجب می شود یک گروه 4 نفره ضد تروریست متشکل از رونالد فلوری (جیمی فاکس) ، گرند سایکس (کریس کوپر) ، جنت میز (جنیفر گارنر) و آدام لیویت (جیسون بیت من) از آمریکا جهت کشف و مقابله با تروریست ها به عربستان بروند. در ابتدا گویا ماموران عرب با حضور آمریکاییان مخالف هستند و امکانات چندانی برای تحقیقات آزادانه برایشان فراهم نمی سازند ولی یکی از فرماندهانشان به نام ژنرال فریس الغازی همه امکانات و نیرویش را در اختیار آنها قرار می دهد.

ساختار فیلمنامه "قلمرو" مانند جریان اصلی و غالب آثار حادثه ای و به اصطلاح اکشن سینمای آمریکا از فراز و نشیب ها و حتی کاراکترهای کلیشه ای خاص این گونه آثار برخوردار است. یک ماجرا ، وضعیت آرام ابتدای داستان را به بحران اولیه می رساند ، سپس وارد شدن قهرمانان (در اینجا گروه آمریکایی) مخاطب را به عمق بحران می برد و کم کم همراه همان قهرمانان بر جوانب بحران مسلطشان می گرداند. کاراکترها غالبا یک سیاهپوست ، یک زن ، یک سفید پوست یهودی یا همجنس گرا و یک سفید پوست از جنس آمریکایی اصیل با گرایشات کابوی هستند. آخر ماجرا هم کاملا روشن است ؛ گروه قهرمانان غالبا بدون تلفات (مثل همین فیلم "قلمرو" ) بر رقبایشان پیروز شده و احیانا در آخر ماجرا ، رمز و رازی را نیز می گشایند. در فیلمنامه "قلمرو" در واقع همه قواعد یاد شده ، رعایت گردیده و یک فیلم کاملا تجاری با درونمایه تبلیغاتی ارائه شده است. درونمایه فیلم براساس پروپاگاندایی است که در بوق رسانه های وابسته به محافل جنگ طلب و تندروی آمریکایی خصوصا در جناح محافظه کاران قرار دارد. همان تبلیغاتی که برخلاف واقعیت ، تروریسم رایج امروز را ناشی از نوعی بنیادگرایی اسلامی می داند که از کشورهای خاورمیانه نشات گرفته است. منتها این بار دوربین خود را به عربستان ، از متحدین استراتزیک آمریکا برده اند که نقشش در بسیاری از عملیات تروریستی عراق ، ثابت شده است. اما فیلم "قلمرو" در عین حالی که مسلمانان را به عاملیت اصلی تروریسم ، متهم می کند و آمریکاییان را قربانیان اصلی این تروریسم نشان می دهد ، شاهزادگان سعودی را از اتهام حمایت از تروریسم مبرا کرده و تمامی سرنخ قضیه را متوجه دین اسلام می گرداند!

این در حالی است که براساس گزارشات خبرگزاری ها و خود مقامات آمریکایی ، اکثریت آن 15 نفری که عاملین عملیات 11 سپتامبر 2001 معرفی شدند ، تبعه عربستان بودند ، شخص اسامه بن لادن (اگر واقعا وجود خارجی داشته باشد و محصول دستگاههای تبلیغاتی غرب نباشد) تابعیت عربستان را دارا بوده و هست و از شاهزادگان سعودی ، حضور بن عبدالعزیز در پشت سازمان تروریستی زرقاوی و عملیاتی که در عراق و یا سایر نقاط دنیا انجام داده و می دهد ، توسط خود سازمان های اطلاعاتی غرب ثابت شده است. این در حالی است که دست سازمان های جاسوسی مثل سیا و موساد در پدید آوردن تروریست هایی همچون طالبان ، امروزه دیگر تردید ناپذیر است ، چنانچه تروریست های خشنی  مانند عبدالملک ریگی که در جلوی دوربین تلویزیون به راحتی عملیات سر بریدن را انجام می دهد ، به عنوان آزادیخواه و مبارز در کادر دوربین تلویزیون صدای آمریکا قرار می دهند . این در حالی است که پس از آن همه رجز خوانی درمورد مبارزه با تروریسم در عراق ، دست سازمان های امنیتی  آمریکایی مثل گلدواتر در قاچاق اسلحه به این کشور و تقویت سازمان های تروریستی رو شد. 

 اما در فیلم "قلمرو" واقعیتی تکان دهنده تر هم به نمایش در می آید ، اینکه نفرت از حضور اشغالگران آمریکایی در عمق وجود مردم عربستان نیز نفوذ دارد. ولی فیلمنامه نویس و کارگردان با صحنه هایی همچون به سخره گرفتن نماز خواندن گروهی از ماموران سعودی یا حساسیت بر روی حجاب جنت میز و یا ممانعت از لمس جسد سرباز عرب توسط جنت میز که به کالبد شکافی وی مشغول است و با کلام "حرام است" آن سربازان مواجه می گردد ، سعی دارند این نفرت را به نوعی عقب ماندگی تاریخی و دینی نسبت دهند. در فیلم "قلمرو" در حالی شاهد آماده سازی عملیات تروریستی با عبارات و کلمات مقدس دینی هستیم که گروه تروریست یاب آمریکایی (که از قضا یک اسراییلی هم در میانشان هست و همین موضوع حساسیت ماموران عرب را برمی انگیزد!) مثل آب خوردن به قتل عام مردم دست می زنند و خانم جنت میز هم (مانند اسلاف خود یعنی وسترنرها و کابوی ها و سواره نظام سابق)در کمال خونسردی در بالای اجساد جوانان و نوجوانان و پیرمردان عرب ، به خوردن آب نبات مشغول است.(همان آب نباتی که در صحنه ای دیگر به یک کودک هراسان عراقی تعارف می کند و تصویری گویا و در عین حال تحقیرآمیز و حتی نژادپرستانه از دیدگاه آمریکاییان نسبت به جهان سوم ایجاد می نماید.)

فیلمنامه نویس و کارگردان فیلم "قلمرو" مانند بسیاری از آثار مشابه سعی در وارونه جلوه دادن واقعیت داشته و تقریبا هرآنچه در شیوه و منش ارتش آمریکا (به اعتراف خبرنگاران و نویسندگان غربی) وجود دارد  را به جناح مقابل نسبت داده و برعکس! فی المثل در صحنه ای از فیلم ، ضمن حمله به ستون نظامی شامل اتومبیل آمریکایی ها ، فرد اسراییلی ربوده شده و قصد می شود که  در مقابل دوربین سر از تنش جدا سازند. این در حالی است که صهیونیست ها و اسراییلی ها ، چنین اعمال شنیعی را سالهاست در حق ملت فلسطین و مردم لبنان و دیگران انجام داده اند. چه کسی است که از اعمال تروریستی اسراییلی ها نداند و نشنیده باشد. آش آنقدر شور است که حتی اسپیلبرگ یهودی نیز در آخرین فیلمش یعنی "مونیخ" به قضیه تروریسم دولتی اسراییل پرداخت تا آن حد که مورد غضب لابی صهیونیست ها در آمریکا قرار گرفت.

 به هرحال حضور پررنگ تفکر آخرالزمانی صهیونیستی در فیلم "قلمرو" غیرقابل پنهان است . خصوصا که کارگردان فیلم ، پیتر برگ از اعوان و انصارفیلیپ برگ  یا فیووال کروبرگر (سردمدار جریان کابالا یعنی تصوف یهود و محور فکری امروز صهیونیسم و از قدرتمندان پشت پرده هالیوود) محسوب می شود.این نوع تفکر را از همان ضدیت مستقیم با دین اسلام (چه در صحنه های مضحکه شعائر دینی و چه در توهین های بی پرده آن بازمانده قربانیان آمریکایی در بمب گذاری) می توان دریافت. تفکری که در صحنه پایانی فیلم کامل می شود. صحنه ای که پس از کشته شدن برخی مردان جوان عرب و پیرمردی که گویا رهبری آنها را برعهده داشته ، نوه وی در پاسخ زنی که از آخرین وصیت پدربزرگش می پرسد ، پاسخ می دهد : "...گفت از آنها نترس. در آینده همه آنان را خواهیم کشت..."! به این ترتیب پیتر برگ و فیلمنامه نویسش بر جنگ طولانی و آخرالزمانی با مسلمانان به عنوان ضد مسیح و دشمن استراتژیک خود تاکید می کنند.

به نظر می آید که فیلم "قلمرو" ، آن روی سکه فیلم "شیرها برای بره ها" باشد و از همین روست که یک فیلمنامه نویس به نام متیو مایکل کارناهان ، هر دوی آنها را نوشته است. در صحنه ای از فیلم "شیرها برای بره ها "هم  سناتور ایروینگ به جینی راث می گوید ،  تروریست ها می پندارند که دنیا 1300 سال به اشتباه رفته و حالا می خواهند اصلاحش کنند. در اینجا اشاره سناتور جمهوری خواه آمریکایی به ایدئولوژی تروریست هاست که با توجه به تاریخ ذکر شده ، نشانه رفتن دین اسلام به نظر می رسد و در صحنه دیگر سناتور به مسئله هسته ای ایران اشاره می کند که پشتوانه ای برای تروریست ها شده و همچنین در فصل دیگری از فیلم ، گروهبان فالکو در قرارگاه نظامیان آمریکایی در افغانستان ، شیعیان ایران و عراق را در یک محور ، حامی تروریست های افغان معرفی می کند.

به هرحال این بار موج فیلم های جنگی درباره تجاوز آمریکا به سرزمین های دیگر بسیار زودتر از زمان های پیشین ، از راه رسیده است. منظورم فیلم های درباره جنگ ویتنام و یا نبردهای استقلال الجزایر است. نخستین فیلم هایی که درباره جنگ ویتنام برپرده سینماهای آمریکا نقش بست ، حدود 3 سال پس از عقب نشینی و شکست خفت بار ارتش آمریکا در برابر ویت کنگ ها بود که می توان از نخستین این دسته فیلم ها ، به "شکارچی گوزن" (مایکل چیمینو) ، "بازگشت به خانه"(هال اشبی) و  " حالا آخرالزمان"(فرانسیس فورد کاپولا) اشاره کرد که در سالهای  1978 و 1979 به اکران عمومی راه پیدا کردند. نخستین فیلم درمورد انقلاب الجزایر نیز 10 سال پس از پیروزی انقلابشان به روی پرده آمد. اما اینک در میانه حضور اشغالگران آمریکایی در عراق و افغانستان ، سیل فیلم های مثبت و منفی درباره این حضور ، پرده سینماها را به اشغال خود درآورده و به صورت یک موج ، خود را بر سینمای غرب تحمیل نموده است. شاید به قول براین دی پالما (فیلمساز مشهور آمریکایی که خود نیز یک فیلم ضد جنگ ساخته) دلیلش دور نگه داشتن خبرنگاران از میادین جنگ در عراق و افغانستان بوده تا همچون جنگ ویتنام که حضورشان باعث افشای بسیاری از جنایات آمریکایی ها گردید ، به قول بعضی سیاستمداران این بار شکست یانکی ها را باعث نشوند. اما این سیاستمداران نتوانستند جلوی وبلاگ ها و البته سینما را بگیرند و موج یادشده شکل گرفت.این موج پس از گذشت 3 سال ونیم از اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی و متحدانش ، به تدریج شکل گرفت.

کلید اول را  یک خانم روزنامه‌نگار آمریکایی، به نام دوبرا اسکرانتونزد که  مستندی سینمایی به نام The War Tapes ساخت .مستندی که  مورد توجهمنتقدان قرار گرفت. دوبرا اسکرانتون ابتدا بنا بود به عنوان خبرنگار به جبهه‌یعراق اعزام شود. اما او ترجیح داد که توسط سه سرباز اعزامی ، فیلمی مستند تهیه کند ووقایع جنگ را از دریچه‌ی چشم این سه سرباز نشان دهد.سپس در سال 2006 فیلمی داستانی در بیان روحیات و حالات سربازانی که از جنگ عراق برمی گشتند و جامعه چندان توجهی به آنان نشان نمی داد ، توسط "ایروین وینکلر" ساخته شد به نام "خانه شجاعت" که نگاهی خنثی نسبت به حضور ارتش آمریکا در عراق داشت و فقط نسبت به سربازان بازگشته از جنگ و مشکلات روحی – روانی شان دیدگاهی غم خوارانه ارائه می کرد.اما در دوم فوریه امسال فیلمی برپرده چند سینمای محدود آمریکا نقش بست ، که روایتی تکان دهنده از حضور امریکا در عراق را به تصویر می کشید. فیلمی به نام "موقعیت"ساخته "فیلیپ هاس" (که بیشتر کارگردانی تلویزیونی است) و براساس فیلمنامه ای نوشته "ویندل استیونسن" (که نخستین تجربه نویسندگی اش در عالم سینما محسوب می شد)!فیلمی که تصویری خشن از  اشغالگری آمریکاییان در عراق را با برخورد این نیروها با دو نوجوان عراقی و پرتابشان به درون رودخانه ای در سامره ، نمایش می داد و سپس نگاهی حمایت گرایانه نسبت به عکس العمل بومیان در مقابل آن عمل غیرانسانی ارتش آمریکا ارائه می داد. فیلم با تحقیقات یک خبرنگار آمریکایی (بابازی کانی نیلسن) ادامه می یافت که می خواست برداشتی بی طرفانه را از حضور ارتش های اشغالگر در عراق به مخاطبانش نشان دهد و علیرغم دوستی اش با یکی از مسئولان سازمان سیا در عراق ، اما به نتیجه تکان دهنده ای از اشغال عراق توسط هموطنانش رسید.

در اغلب فیلم های از این دست ، به خوبی می توان خشونت میلیتاریستی نظامیان آمریکایی را در رابطه با مردم سرزمین تحت اشغالشان مشاهده نمود. واقعیات انکار ناپذیری که بخشی از آن در مقاله مایکل شوارتز استاد جامعه‌شناسی و مدیر هیأت علمی دانشکده‌یمطالعات جهانی در دانشگاه استونی بروک در شماره ژوئن 2007 مجله معتبر "آلترنت" تحت عنوان "آمریکا هر ماه ده‌هزار عراقی را می‌کشد؟ یا بیشتر؟" منعکس شده بود. او نوشت :

"...مجله‌ی لنست (معتبرترین نشریه‌ی پزشکی بریتانیا) در شماره‌ی دوازدهم اکتبر ۲۰۰۶ خودتحقیقی سنجیده را منتشر کرد که در خاتمه نتیجه‌گیری کرده بود – از سال گذشتهششصدهزار عراقی به خاطر جنگ در عراق به شیوه‌ای خشونت‌آمیز کشته شده‌اند. یعنیمیزان مرگ و میر عراقی‌ها در ۳۹ ماه نخست جنگ حدود پانزده هزار نفر در ماه بودهاست... محققان معتبر تقریباً بدون هیچ مخالفتی قبول دارند که نتایج لَنْسِت معتبر هستند. خوان کول،‌ مطرح‌ترین محقق آمریکایی خاورمیانه، این موضوع را در اظهار نظری بسیارروشن خلاصه کرده است: «ماجراجویی‌های مصیبت‌بار آمریکا در عراق [ظرف مدتی بیش از سهسال] باعث کشته شدن آن عده غیرنظامی شده است که صدام در ظرف ۲۵ سال نتوانسته بودمرتکب این همه قتل شود"...این آمار تکان‌دهنده زمانی هول‌آورتر می‌شوند که می‌بینیم در میان ششصدهزار نفرقربانی خشونت‌های جنگ عراق (یا حتی بیش از این تعداد)، بیشتر قربانیان توسط نظامیانآمریکایی به قتل رسیده‌اند و نه توسط بمب‌های جاده‌ای یا جوخه‌های مرگ یا مجرمانخشن – یا حتی مجموع این گروه‌ها... برای تلفاتی که خانواده‌های قربانیان می‌دانستند مقصر چه کسی است ، نیروهای آمریکایی (یا متحدانشان ) مسئول ۵۶ درصد این تلفات بودند.  یعنی می‌توان بااطمینان گفت که نیروهای ائتلاف تا نیمه‌ی سال ۲۰۰۶ حداقل بیش از سیصدوسی هزار عراقی را کشته‌اند... حتی اگر با رقم پایین‌تر تأیید شده‌ی صدوهشتاد هزار نفر تلفات عراقی کار کنیم کهنتیجه‌ی آتشِ نیروهای ائتلافی‌ست، به رقم ماهانه‌ی پنج هزار نفر تلفات عراقیمی‌رسیم که توسط نیروهای آمریکایی و متحدانِش از زمان آغاز جنگ کشته شده‌اند. واین را هم باید به یاد داشته باشیم که میزان تلفات دو برابر میزان تلفات میانگینسال ۲۰۰۶ بود؛ به این معنا که میانگین آمار آمریکایی‌ها در سال ۲۰۰۶ خیلی بالاتر از دههزار نفر در ماه یا چیزی بیش از سیصد عراقی در روز بود ، که شامل روزهای یک‌شنبه هممی‌شد. با افزایش نیروهای آمریکایی که در سال ۲۰۰۷ آغاز شد، رقم فعلی احتمالاًافزایش بیشتری هم خواهد داشت... این ارقام برای خیلی از آمریکایی‌ها محال به نظر می‌رسند. یقیناً کشته شدن سیصدنفر عراقی در روز به دست آمریکایی‌ها ، بارها و بارها خبرسازتر به نظر می رسد. با این‌حال،رسانه‌های الکترونیک و چاپی خیلی راحت به ما نمی‌گویند که آمریکا باعث کشته شدنتمام این افراد می‌شود. ما خبرهای زیادی درباره‌ی خودروهای بمب‌گذاری شده وجوخه‌های مرگ می شنویم،‌ اما اخباری درباره‌ی کشته شدن عراقی‌ها به دست آمریکایی‌هانمی‌شنویم مگر درباره‌ی اخبار پراکنده‌ی تروریستی یا فجایع پراکنده‌ی دیگر. پس آمریکا چگونه این قتل عام را انجام می‌دهد و چرا این وضعیت ارزش خبری ندارد؟

 پاسخ این سؤال در آمار حیرت‌آور دیگری نهفته است: این آمار را نیروهای نظامی آمریکامنتشر کرده و توسط مؤسسه‌ی فوق‌العاده معتبر بروکینگز گزارش شده است: در چهار سالگذشته، نیروهای نظامی آمریکا روزانه بیش از هزار نیروی گشت‌زنی را به محله‌های دشمنمی‌فرستد که به دنبال دستگیری یا کشتن شورشیان و تروریست‌هاست. (اگر سربازان عراقیرا نیز که در میان نیروهای آمریکایی حضور دارند به شمار آوریم، از ماه فوریه، اینتعداد به حدود پنج هزار نیروی گشت در روز رسیده است)این هزاران نیروی گشت مرتباً باعث مرگ هزاران عراقی می‌شوند؛ چون این‌ها بر خلافچیزی که اول به ذهن می‌آید، فقط کارشان «راه رفتن زیر آفتاب» نیست. در واقع،همان‌طور که "نیر روزن"، یک روزنامه‌نگار مستقل، در کتاب بسیار خواندنی‌اش، «در درونپرنده‌ی سبز»، به روشنی و به شیوه‌ای دردناک توصیف کرده است، این گشت‌زنی‌ها، وحشی‌گری‌های پرزوری را در بر می‌گیرد که فقط گهگاهی توسط یک روزنامه‌نگار مستقل ازجریان کلی رسانه‌های آمریکا گزارش می‌شود. وقتی که هدف و روند کار این گشت‌ها را درک کنیم، این توحش کاملاً منطقیمی‌نماید. سربازان و تفنگداران دریایی آمریکا به میان جامعه‌ فرستادهمی‌شوند درحالی که  کل جمعیت ،  پشتیبان نیروهای شورشی‌ست. این‌ها اغلب فهرستی از نشانی مظنونیندارند و کارشان بازجویی، دستگیری یا کشتن افراد مظنون، و جست‌وجوی خانه‌ها به دنبالمدارک مجرمانه، به ویژه اسلحه و مهمات، و همچنین مطالب، تجهیزات ویدیویی و سایرمواردی‌ست که نیروهای شورشی برای فعالیت‌های سیاسی یا نظامی به آن‌ها نیاز دارند. این افراد وقتی فهرستی از مظنونین در دست نداشته باشند، جست‌وجوی «خانه به خانه» راآغاز می‌کنند و به دنبال رفتارهای مشکوک، افراد یا مدارک مشکوک می‌گردند.با این چهارچوب، هر مردی که در سن جنگ باشد، نه تنها مظنون است بلکه بالقوه یکدشمن خطرناک به حساب می‌آید. به سربازان ما می‌گویند که خطر نکنند: مثلاً در بسیاریاز موارد ، نفس در زدن ممکن است باعث شلیک گلوله به در شود. در نتیجه به آن‌ها دستورداده شده که هر وقت با وضعیتی ظاهراً خطرناک روبه‌رو هستند، غافلگیرانه عمل کننددرها را بشکنند، به هر چیز مشکوکی شلیک کنند، و درون هر اتاق یا خانه‌ای که احتمالمقاومت در آن‌ها باشد نارنجک بیندازند. اگر با مقاومت محسوسی روبه‌رو شوند، به جایاین‌که سعی کنند به ساختمان حمله کنند، می‌توانند از توپخانه یا نیروهای هواییپشتیبانی بخواهند...قساوت قلب انباشته شده‌ی این هزاران گشتی را می‌توان از تحقیقات اخیر درباره‌یجنایات جنگی احتمالی مرتکب شده در شهر حدیثه در ۱۹ نوامبر ۲۰۰۵ استنباط کرد. اینتحقیق به دنبال این است که ببیند آیا تفنگداران دریایی آمریکا تعمداً ۲۴ غیرنظامیرا به قتل رسانده بودند یا نه. در این ماجرا ، آن‌ها ۱۹ زن غیرمسلح را با شلیک گلولهبه سرشان و تعدادی کودک و مرد سالخورده را در یک اتاق به قتل رسانده بودند کهظاهراً به تلافی مرگ یکی از هم‌قطاران‌شان ساعاتی قبل‌تر در همان روز بوده است. اینتغییرات هولناک باعث جلب توجه به این رخداد و به جریان افتادن تحقیقات شده است..."

اینها تنها بخشی از واقعیات تکان دهنده ای است که این روزها مثل آب خوردن در عراق اتفاق می افتد ، در حالی که بنا به گفته  کسانی  که در یکی دو سال اخیر ، به این کشور سفر کرده اند ، واقعا بدست آوردن یک لیوان آب خوردن بهداشتی بسیار دشوارتر از کشته شدن آدم هاست. اما برای ارائه این تصویر خشن ، فیلم های دیگری نیز به اکران درآمده است که در جشنواره های  ونیز  و تورنتو به نمایش درآمد و مورد استقبال قرار گرفتند. از جمله معروفترین آنها ، می توان به فیلم های "دره الله" ساخته پل هگیس (سازنده فیلم "تصادف" و نویسنده فیلمنامه "محبوب میلیون دلاری") و "Redacted" ساخته براین دی پالما (فیلمساز معروف آمریکایی و کارگردان فیلم هایی مانند "کوکب سیاه" ، "راه کارلیتو" ، "تلفات جنگ " و...) اشاره کرد که انشاالله در شماره های بعد مورد بررسی و تحلیل قرار خواهیم داد.   


  اگه می خوای تو دنیا جنگ نباشه

باید روح انسانی را نابود کنی !   

 

 

 

 

جمله ای که عنوان این مطلب قرار گرفته ، نظر نگارنده نیست ، بلکه حرف اصلی فیلم "تهاجم" است که چهارمین برداشت از رمان معروف جک فینی تحت عنوان "ربایندگان جسد" محسوب می شود. فیلم نخست در سال 1956 با نام "هجوم ربایندگان جسد" توسط دن سیگل ساخته شد و فیلم دوم را با همین نام ، فیلیپ کافمن در سال 1978 ساخت. ابل فرارا ، کارگردان سومین نسخه بود و اینک الیور هرشبیگل ، کارگردان آلمانی الاصلی که او را با فیلم "سقوط" (مربوط به دوران حکومت و مرگ هیتلر ) در سال 2004 می شناسیم که نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان هم شد. 

 اما در کنار وی نام "جیمز مک تیگ" نیز به عنوان کارگردان به چشم می خورد که در بسیاری از فیلم ها مانند سه گانه "ماتریکس" کارگردان واحد دوم بوده ( و احتمالا جوئل سیلور ، تهیه کننده که در "ماتریکس "ها هم همین سمت را داشت ، وی را به همکاری دعوت کرده) و گفته می شود ، بعد از اینکه هرشبیگل ، فیلم را زیادی هنری از کار درآورده بوده ، جناب مک تیگ به کمک فراخوانده شده تا چند صحنه تعقیب و گریز و به اصطلاح اکشن هم به آن اضافه کند ، مبادا تماشاگر پاپ کورن خور آخر هفته ، وسط فیلم خوابش بگیرد. گویا صحنه های پر هیجان آخر فیلم ، یعنی اتومبیل رانی های نفس گیر قهرمان فیلم با آدم بدها را همین جناب طراحی و اجرا کرده است.

اما فیلم "تهاجم" از نوع آثار زامبی گونه است به این معنی که باز هم ویروسی خطرناک ، در میان جامعه اپیدمی شده و هر کس به راحتی و با عطسه یا آب دهان ، دیگران را مبتلا می سازد. اصل ویروس از سقوط ناگهانی یکی از شاتل های فضایی به کره زمین منتقل می شود. ولی این ویروس ویژگی که دارد (برخلاف خصوصیت وحشی کردن آدم ها در فیلم های زامبی ها) ، انسان ها را بسیار آرام می سازد ، بطوریکه از هرگونه احساس خالی می شوند و به تعبیری روح انسانی خود را از دست می دهند. نیکول کیدمن در این میان ، نقش دکتر روانپزشکی به نام کارول را بازی می کند که از شوهرش ( که از قضا یکی از مسئولین برخورد با بیگانه های فضایی است) طلاق گرفته و با پسرش ، الیور زندگی می کند به علاوه اینکه دوستی به نام بن (با بازی دنیل کریگ) دارد که احتمالا در آینده نزدیک مزدوج خواهند شد. اما ویروس مزبور همه را دچار می کند به جز کارول و پسرش ( که به دلیل ابتلا قبلی به سرخک دچار نوعی مصونیت شده و همین مصونیت وی ، راه حل مقابله با ویروس مزبور را به دکتر گالنو که برروی این پروژه تحقیق می کند ارائه می دهد) و کارول هم اگرچه مورد تهاجم مبتلایان قرار گرفته  ولی از آنجا که در صورت نخوابیدن از تکثیر ویروس در خون جلوگیری به عمل می آید ، سعی می کند برای ممانعت از تکثیر ویروس در بدنش ، نخوابد که البته کار دشواری است و چندبار کنترلش را از دست می دهد.

اما اساس داستان اینجاست که با رواج ویروس مورد بحث که هرنوع احساسی را از انسان ها سلب می کند و آنها را همچون یک روبات در می آورد ، کم کم وقایعی مثل جنگ و کشتار و ترور از جهان رخت برمی بندد. اخبار تلویزیون اطلاع می دهد که کره شمالی ، آخرین کشوری است که قرارداد صلح امضاء کرده و همچنین نیروهای ارتش آمریکا از عراق و افغانستان ، شروع به عقب نشینی نموده اند. صلح و آشتی در بسیاری از نقاط جهان برقرار می شود. ولی تنها اشکالی که وجود دارد ، آدم ها دیگر هیچ احساس و عشقی ندارند.

بن که خود نیز مبتلا شده ، خطاب به کارول می گوید :"...مگر تو نمی گفتی که آرزو داری همه آدم ها مانند ردیف درخت ها در کنار هم در آرامش و صلح به سر ببرند؟"!!! او ادامه می دهد :"حالا دیگه جنگ و کشتاری وجود نداره..."

اما کارول در مقابل او و همه مردم شهر مقاومت می کند. چرا؟ این پارادوکسی است که فیلمساز در فیلم برای تماشاگر بوجود می آورد. آیا آرامش را می طلبد با زندگی بدون روح و احساس یا اینکه به قول دکتر گالنو ، خوب یا بد همان آدم همیشگی باشد با جنگ و کشتار و ترور و وحشت؟ البته این تئوری  و اندیشه ای است که سازندگان فیلم "تهاجم" ارائه می دهند که اگر بخواهیم همین آدم با روح و احساس باشیم ، بایستی جنگ ها و فجایع انسانی در عراق و یا قتل عام و نسل کشی دارفور سودان را نیز بپذیریم. آنها می خواهند این گونه به مخاطب خود القاء نمایند که اگر طالب صلح و آشتی و آرامش هستید ، بایستی از روح انسانی خود چشم بپوشید!

در پایان فیلم ، این جنگ ها و تجاوزات و ایجاد وحشت ، جزیی از طبیعت انسان نمایانده می شود که بایستی آنها را پذیرفت. آیا این همان تئوری حاکمان جنگ طلب امروز آمریکا نیست که تجاوز خود به افغانستان و عراق و کشتارهای وحشیانه در این دو کشور را بخشی از طرح حفظ امنیت  جهانی قلمداد می کنند؟ آیا این همان توجیه سردمداران میلیتاریست آمریکا نیست که خروج از عراق را (علیرغم خواست جامعه جهانی) مصادف با تقویت نیروهای شر و ضد بشری می دانند؟ همچنانکه در فیلم "تهاجم" نشان داده می شود ، در صورتی  که آن ویروس بیگانه روح انسانی را نابود کرده ، ارتش آمریکا از عراق و افغانستان خارج می شود! آیا فیلم "تهاجم" صلح طلبی و مقابله با جنگ و تجاوز را همچون ویروسی فرض نکرده که آدم ها را از روح و احساس خالی می نماید. در واقع  فیلم "تهاجم" نیز  اگرچه ظاهری علمی – تخیلی دارد ولی از دیگر آثار  توجیه گر حضور نظامی گرایانه آمریکا در خاورمیانه به شمار آمده  و هرگونه اندیشه و تئوری صلح را با برچسب ویروسی که از سوی بیگانه ها در جامعه تزریق شده ، سرکوب می نماید.

تفکر جنگ طلبی از ایدئولوژی حکمرانان امروز آمریکا می آید."ایدئولوژی آمریکایی" عنوان مقاله معروفی است از سمیر امین ، اقتصاددان مصری ـفرانسوی. این مقاله نخستین بار پنج سال پیش در روزنامه الاهرام به چاپ رسید. سمیرامین در ابتدای مقاله با صراحت به خوانندگان خود هشدار می دهد که خودفریبی را کناربگذارند و عباراتی چون «دوستان آمریکایی ما»را به کار نبرند. قصد او آن است که نشاندهد در کشورهای توسعه نیافته ای نظیر مصر، آمریکا هرگز نمی تواند در چهره دوستظاهر شود. آمریکا همیشه دشمن باقی خواهد ماند. در اثبات این نظر ، او به فرهنگسیاسی آمریکا می پردازد و آن را چنین تعریف می کند:"فرهنگ سیاسی محصول دراز مدتِ تاریخ است. از این رو، فرهنگ سیاسی در هرکشور ،مختص همان کشور می باشد. فرهنگ سیاسی آمریکایی توسط فرقه های افراطیِ پروتستان درنیوانگلند (شمال شرقی آمریکا) شکل گرفت. این فرهنگ سیاسی علاوه بر این جنبه دینی،با این ویژگی ها مشخص می شود: قتل عام بومیانِ قاره آمریکا ، به برده کشیدنآفریقاییان، و ایجاد اجتماعات متعددی از مهاجران که ، مرحله به مرحله، طی قرننوزدهم به قاره آمریکا رفته اند و میان شان افتراق های قومی وجود داشته است."

سمیر امین در توضیح دیدگاه خود در باره فرهنگ سیاسی آمریکایی می نویسد: "اصلاحاتدینی در مسیحیت ، [مشروعیت] عهد عتیق را احیاء کرد، همان [مشروعیتی] که کاتولیسیسمو کلیسای ارتدوکس آن را به حاشیه رانده بودند. به حاشیه راندن عهد عتیق توسطکاتولیسیسم ، هنگامی صورت گرفت که مسیحیت با قطع رابطه با یهودیت تعریف شد. اماپروتستانها بار دیگر جایگاه مسیحیت را به عنوان جانشینِ راستین یهودیت احیا کردند. شکل مشخص پروتستانتیسمی که به آمریکا آمد [کلیسای انجیلی یا اوانجلیست ها ] تاهمین امروز ایدئولوژی آمریکایی را شکل می بخشد. ابتدا، این ایدئولوژی، با رجوع بهنصّ کتاب مقدس ، مقهور کردن قاره جدید را مشروعیت بخشید. (در گفتار فرهنگیآمریکای نئو محافظه کاران اوانجلیست ، مضمون توراتی ـ انجیلیِ تسخیرِ خشونت بارِ ارض موعود توسط اسرائیلمدام تکرار می شود) سپس ، آمریکا مأموریتی را که از سوی خدا به آن محول شده بود بهسراسر پهنه عالم تعمیم داد. اوانجلیست ها خود را «قوم برگزیده» به شمار میآورند ـــ در عمل مترادف اصطلاح فاشیستی نژاد برتر («هِرن فولک») در زمان نازی هادر آلمان. این همان خطری است که ما امروزه با آن روبرو هستیم. و به همین دلیل استکه امپریالیسم آمریکایی (نه «امپراتوری») به مراتب درنده خوتر از امپریالیسم هایپیشین است که اکثرشان هرگز مدعی نبودند که مأموریتی الهی را به اجرا گذاشته اند."شاید با این تفسیر  متفکر معروف فرانسوی – مصری بتوان دلیل ساخته شدن فیلم هایی مثل "تهاجم" را بهتر درک کرد. 

جهانی در میدان گلادیاتورها     

 

 

بعد از فیلم هایی همچون "نمایش ترومن" و "اد تی وی" که در آنها زندگی خصوصی افراد ، ملعبه دست گردانندگان رسانه های امروز دنیا نشان داده می شد ، اینک در فیلم تکان دهنده "محکوم" نوبت آن است که توسط همین رسانه های مدعی آزاد اندیشی و دمکراسی ، کاربران اینترنت در سراسر  دنیا  همچون  تماشاچیان  نبردهای وحشیانه و غیر انسانی گلادیاتورهای روم باستان ، این بار در هزاره سوم میلادی و در عصر تکنولوژی به نظاره مبارزه تا سرحد مرگ عده ای محکوم بنشینند و برای دریده شدن و پاره پاره شدنشان کف بزنند و سوت بکشند!

ماجرا از آنجا آغاز می شود که یک تهیه کننده تلویزیونی ، گروهی تشکیل می دهد تا با انتخاب 10 محکوم به مرگ در زندان های آمریکا از سراسر جهان (معلوم نیست که زندان های متعلق به آمریکا درنقاط دیگر دنیا چه می کند؟!!) آنها را به جزیره ای دور افتاده انتقال داده که تا سر حد مرگ با یکدیگر بجنگند و آنکه در پایان زنده می ماند ، شانس زندگی آزادانه را پیدا کند! قرار می شود که از تمام مراحل جنگ و جدال تن به تن مذکور ، تصاویر زنده گرفته شده و همزمان و به طور مستقیم بر روی فضای اینترنت برای سراسر جهان پخش شود. نام چنین اقدام قرون وسطایی را هم "سرگرمی" می گذارند.

محکومان به مرگ از زندان های آمریکا در کشورهایی مانند "السالوادور" انتخاب می شوند و به جزیره مذکور منتقل می گردند. جزیره ای که در سرتاسر آن دوربین های تصویربرداری نصب شده و ایستگاهی سیار با پوشش دادن همه آن تصاویر ، آنها را با اینترنت به اقصی نقاط جهان می فرستد. در بین محکومان فوق ، "جک کنراد" به خاطر انجام ماموریتی  برای ارتش آمریکا در السالوادور ، گرفتار شده و همچنین یک زوج مکزیکی که در دفاع از خود به مرگ محکوم شده اند ، وجود دارند.  افراد دیگری هم هستند ، یک سیاه پوست ، یک ژاپنی که قهرمان هنرهای رزمی است و یک انگلیسی سادیست که عشق زجر دادن انسانها را دارد. برنامه شروع می شود و در نهایت هریک 30 ساعت فرصت دارند تا 9 تن دیگر را به قتل رسانده و امکان آزادی بیابند. چرا که پس از 30 ساعت ، یک چاشنی به پای آنها بسته شده که منفجر خواهد گردید. ضمن اینکه برای نابودی هریک از آنها ، کافیست چاشنی فوق از محل خود خارج شود ، چنانچه چند نفرشان به همین روش کشته می شوند. اما همه محکومان  نیز در پی کشتن دیگران نیستند از جمله جک کنراد به به دنبال راه گریزی است یا  زوج مکزیکی که فقط در کنار هم بودن را می طلبند و یا فرد سیاهپوست ...  

از همین روست که  در همان برخورد اول ، تکلیف را مشخص می کنند و به دنبال راهی برای گریز می گردند. ولی بقیه فقط به دنبال آزادی مورد نظر گردانندگان آن نمایش گلادیاتوری هستند ، پس  صحنه های بسیار فجیع و رقت باری در تکه پاره کردن یکدیگر بروز می دهند که همین صحنه ها باعث افزایش سرسام آور کاربران وب سایت مزبور شده و در زمان کوتاهی آن را به 4- 5 میلیون نفر می رساند. اما آن صحنه های درنده خویی ، برخی همکاران تهیه کننده مذکوررا آنچنان منقلب می نمایند که بعضا در اعتراض به ادامه نمایش فوق قصد کناره گیری دارند. آقای تهیه کننده ، با توجیه اینکه ، همه اینها فقط یک سرگرمی است ، سعی در ساکت کردن معترضین دارد ولی در نهایت خودش نیز وارد این نبرد گلادیاتوری شده و به همراه بادی گارد خود ،  به جان معترضین افتاده و به همان روش های وحشیانه ، آنان را به قتل می رساند!

فیلم "محکوم" از یک سو نمایش فاجعه ای است که امروزه در جهان رسانه های به اصطلاح آزاد می گذرد. رسانه هایی که با عناوینی همچون "سرگرمی " ، "جذب مخاطب" و "ارتباط آزادانه" تمامی موازین انسانی و اخلاقی  را زیر پای می گذارند و حقایق را آنچنان قلب می کنند که مخاطب هایشان نتوانند ، واقعیات جهان پیرامون را دریابند ، همچنان که آن تماشاچیان عصر قیصرها و سزارهای روم باستان ، همچون گوسفند ، نمایش به جان هم انداختن بردگان توسط امپراطور را به تماشا می نشستند.اما امروز گویااین مخاطبان رسانه ها هستند که به صورت برده هایی مات و مبهوت ، تحت سلطه امواج ریز و درشت قرار گرفته اند تا هر بازی و نمایشی که دیگران می خواهند را ناگزیر ببلعند  و بهره های لازم را نصیب چرخانندگان خیمه شب بازی های قرن بیست و یکمی بنمایند. اگرچه همواره عده ای به این وضعیت معترضند .

فی المثل اخیرا تعدادی از گروه های ضد جنگ آمریکایی با انتشار توماری بر روی اینترنت، از آن چه "سیاست جنگ طلبانه شبکه خبری فاکس نیوز علیه ایران" می نامند، انتقاد کرده اند. این گروه ها با تهیه گزارشی ویدئویی از پوشش خبری فاکس نیوز می گویند، این شبکه با پخش اخبار جهت دار سعی دارد افکار عمومی آمریکا را برای حمله احتمالی به ایران آماده کند.کریس سیمپسون استاد دانشکده ارتباطات دانشگاه اَمریکن در واشنگتن،عملکرد رسانه های خبری آمریکا را در هفته های پیش از اشغال عراق تاسف آور می داند.او گفته است :"فکر می کنم رسانه های آمریکا در انجام وظیفه خود در برابر مردم آمریکا کوتاهی کردند."

سیمپسون با اشاره به سرایط سیاسی جامعه آمریکا پس از حملات یازدهم سپتامبر 2001 می گوید رسانه ها در دوره پیش از جنگ عراق به خاطر شوک ناشی از این حملات و نگرانی از کم شدن اعتبارشان نزد مخاطبانی که کشورشان را مورد هجوم تروریست ها می دیدند، بدون توجه به رسالت حرفه ای خود سخنان دولت را تکرار می کردند. او ادامه می دهد : "در آن شرایط بیشتر رسانه های جمعی بدون به چالش کشیدن ادعای دولت بوش درباره عراق، آن را تکرار کردند. در آن زمان فاکس نیوز به بلندگوی دولت تبدیل شده بود و سایر رسانه ها می خواستند از آن عقب نیفتند. بسیاری از این رسانه ها به اشتباه خود اعتراف کرده اند.

حتی روزنامه نیویورک تایمز با انتشار گزارشی تحلیلی عملکرد آن دوره خود را زیر سوال برده است."کریستین امانپور، خبرنگار شبکه خبری CNN هم در یکی از مصاحبه های خود که در گزارش ویدئویی مذکور  استفاده شده، به دنباله روی شبکه خود از فاکس نیوز اشاره کرده است.به گفته امانپور، سی ان ان در آستانه جنگ عراق "مرعوب دولت و سربازان پیاده اش در فاکس نیوز شده بود!"

زندانیانی که در فیلم "محکوم" در آن جزیره متروک و دورافتاده مانند حیوانات رها می شوند تا همدیگر را بدرند و پاره کنند ، در کادر همین رسانه  به گونه ای نمایانده می شوند گویی که واقعا در سطح همان حیوانات وحشی هستند و مستحق مرگ. و در واقع اینکه در چنین رقابتی ، یکی از آنان فرصتی برای بازگشت به زندگی پیدا می نماید ، انگار لطفی بیکران در حق این محکومان به مرگ جلوه داده می شود! نکته جالب اینکه فقط هنگامی که این زندانیان با یکدیگر درگیر شده و به جان هم می افتند ، تصاویرشان برروی اینترنت قرار می گیرد و در زمانی که در میان حیرت گردانندگان نمایش مذکور ، با هم کنار آمده و  برای کشتن یکدیگر تلاشی به خرج نمی دهند ، در بایکوت خبری و تصویری قرار می گیرند!

این همان رفتار و روشی است که رسانه های حاکم دنیای امروز برای نشان دادن مخالفین صاحبان و سرمایه داران خویش به کار می گیرند و  تنها به آگراندیسمان ، نقاط ضعف و پروپاگاندای اخبار غیرواقعی و شایعات درباره آنها می پردازند. نوام چامسکی ، متفکر و اندیشمند آمریکایی در مورد نقشی که توسط حاکمان جهان غرب برای رسانه ها ترسیم شده ، می گوید :"... یک قرن طول کشید تا صاحبان سرمایه در امریکا و انگلیس به این نتیجه رسیدند که از راه خشونت نمی توانند جلوی مطالبات مردم را سد کنند و به شیوه های جدید سرکوب روی آوردند. درواقع صنایع نوینی بوجود آوردند که صنعت تولید افکار عمومی و رضایت عمومی نام دارد و این کار را به شیوه های مختلف مثلا از طریق کنترل رسانه ها انجام می دهند. وقتی تلویزیون را روشن می کنید، با شیوه های سطحی برخورد با زندگی روبرو می شوید. مردم مدام تحت این تبلیغات قرار دارند که فقط بدنبال منافع خودشان باشند. جامعه به این معنا کاملا اتمی شده است.."

اما فیلم "محکوم" در اواسط خود ، به تدریج غیر انسانی بودن نمایشی که در جریان است و تماشاگران آن از طریق اینترنت ، لحظه به لحظه افزایش می یابند را بروز داده و نمایان می سازد. فی المثل در صحنه های دلخراش شکنجه و کشته شدن فجیع زن و مرد مکزیکی به وسیله مرد سادیست و همدست ژاپنی اش که حتی تاسف بعضی همکاران تهیه کننده را هم برمی انگیزد ، به خوبی ظالمانه بودن این شوی اینترنتی هویدا می شود و مهمتر آنکه نشان می دهد چگونه انواع و اقسام وسایل ارتباطی در اشکال گوناگون می تواند در خدمت منافع زورمندان و زرسالاران و تزویرگران قرار گیرد.  تاسف آن هنگام بیشتر می شود که وقتی مرد سادیست ، ظاهرا همه رقیبانش را به قتل می رساند و حتی محل استقرار گروه تهیه برنامه را هم به آتش می کشد ، در مقابل "جک کنراد" می گوید که از کماندوهای ارتش به شمار می آمده و برای عملیات ویژه تعلیم دیده بوده و تمامی این سبوعیت را از دوران بسیار سخت عملیات ارتش در کشورهای دیگر ، کسب کرده است. در واقع او هم یک قربانی مشترک  میلیتاریسم  و رسانه های امروز جهان است. جهانی که خشونت برایش ، مانند نان شب واجب می نمایاند.

شاید به نظر برسد که هر آنچه در فیلم "محکوم" به تصویر در می آید ، تنها یک داستان و قصه و در نهایت فقط یک فیلم است. اما حجم عظیم نمایش خشونت افسارگسیخته در فیلم های امروز جهان ، یک توهم نیست. همان خشونتی که به قول برخی روانشناسان و کارشناسان جامعه ، باعث و محرک خشونت های درون جامعه است ، اگرچه می تواند بازتاب بلافصل آنها نیز باشد. شاید کشت و کشتار درون فیلم "محکوم" ، نمایشی بیش به نظر نیاید ، اما قتل سالانه بیش از 11 هزار نفر با گلوله در آمریکا  و فجایعی مانند کشتار ویرجینیا تک و کلمباین ، قصه و داستان نیست. شاید جمع کردن مخاطبان جهانی در میدان گلادیاتورگونه ای که رسانه ها در فیلم "محکوم" پدید آورده اند ، به قول آن تهیه کننده فقط یک سرگرمی به نظر برسد ، اما نمایش قتل و جنایاتی که هرروز در سرزمین هایی مانند عراق و افغانستان و فلسطین و ...اتفاق می افتد و شبکه های عظیم تلویزیونی بوسیله  ماهواره  ، صدها میلیون نفر در دنیا را محو و مبهوت تصاویرش می گردانند تا تماشاگرانشان را زیاد کنند ، افسانه نیست. اگرچه جنگ ها و اشغال ها در دنیا فقط برای نمایشات رسانه ای به راه نمی افتد و هزاران منافع نامشروع سیاسی  و اقتصادی و فرهنگی در پس پرده آنها نهفته ولی قطعا نمایشات رسانه ای از خشونت و قتل و کشتار و تحریف واقعیات و حقایق می تواند به شدت زمینه ساز همان جنگ ها و اشغالگری ها باشد ، چنانچه تا امروز چنین بوده است. 

فرانکشتاین فورد کاپولا 

 


ساخته شدن فیلمی توسط یک سینماگر مشهور  همچون فرانسیس فورد کاپولا (یکی از 5 بنیادگذار هالیوود نوین در دهه 70 میلادی) آن هم پس از 10 سال ، خود به خود می تواند علاقمند سینما را به تماشای فیلم "جوانی بدون جوانی" جذب نماید. به خصوص تماشاگری که هنوز تصاویر فیلم هایی مانند 3 قسمت "پدر خوانده" ، " اینک آخرالزمان" و "دراکولای برام استوکر" را در ذهنش مرور می کند.

کاپولا همچون برخی آثار آخرش ("باران ساز" جان گریشام ، "دراکولای برام استوکر")   بازهم به سراغ ادبیات رفته و این بار به ورطه داستان های عرفانی گام گذارده و سراغ "میرچا الیاده" را گرفته است.

اما "میرچا الیاده" در داستان "جوانی بدون جوانی" مانند سایر رمان هایش به اسطوره های بشری و رابطه انسان امروز با آنها می پردازد. آدم ها در این داستان در زمان و مکان سیر می کنند تا نقاط مشترک آن را پیدا نمایند. اشتراکاتی  که شاید عشق باشد و شاید کشتار و نابودی و مرگ.آنچنانکه یکی از الهه زندگی و مرگ در اعماق تاریخ می گوید و دیگری از فاجعه اتمی آینده  بشریت.

دومینیک ماته (تیم روث) استاد دانشگاهی در بخارست رومانی (همان جایی که خود میرچا الیاده هم رشد کرده و درس خوانده) بر اثر صاعقه ای ناگهانی ، 30 سال جوان تر می شود و زندگی عجیب و غریبی می یابد ، از جمله اینکه برخی زبان های ناشناخته را درک می کند و از آن پس با همزادش یا خود غیر واقعی اش ، دمخور می شود و عجیب تر آنکه در خواب واقعیت را پیش بینی کرده و کتاب ها را بدون خواندن ، می فهمد. او با دختری به نام ورونیکا مواجه می گرددکه بسیارشبیه عشق سابقش لائورا است.ورونیکا نیز در اثر اصابت صاعقه ای متحول شده و بدنش به مکان ارواح باستانی تبدیل می شود. او برعکس دومینیک که در پیری جوان شده ، در سن 25 سالگی و در جوانی ، دچار پیری زودرس می گردد!

فرانسیس فورد کاپولا پیش از این نیز درگیر مسئله انتقال پیری و جوانی و تعامل بین این دو مقوله بحث انگیز تاریخ بشر بوده است. مقولاتی که از درونش ، فلسفه فنا و جاودانگی بیرون می تراود و بحث های مطولی می طلبد که جایش در این مقاله نیست.

 کاپولا در فیلم "پدر خوانده " نگاهی دراماتیک به این قضیه دارد. دون کورلئونه در حالی روبه مرگ می رود و بر زمین می افتد که مایکل جوان با حفظ همه خصوصیات وی ، به عرصه مافیا گام می گذارد ، گویی این روح پدرش است که در وی حلول کرده است و بازنگری کاپولا در قسمت دوم به پروسه پدرخوانده شدن دون کورلئونه  از سنین جوانی و زمان مهاجرت به آمریکا ، نگاهی دیگر به مقوله مرگ و زندگی و جوانی و پیری است که علیرغم مرگ دون کورلئونه در قسمت قبلی،تماشاگر با کمال رغبت ، به نظاره سیر زندگی و رشد او می نشیند گویی با قصه حال وی مواجه است.

سرهنگ کورتس فیلم "اینک آخرالزمان" نیز انگار که در بی زمانی و لامکانی حضور دارد. مرز کامبوج و ویتنام و دلتای سایگون گویی که در ته دنیا واقع شده و آن تصاویر سوررئالیستی از پایگاه سرهنگ و افرادش و طرز رفتار وی و به ویژه تعابیر شبه فلسفی اش از مرگ و زندگی ، باز حکایت همان دغدغه همیشگی کاپولا به نظر می آید.

"دراکولای برام استوکر" که شاید اولین سفر کاپولا به رومانی (آن هم ترانسیلوانیا) پیش از "جوانی بدون جوانی" باشد ، خود حکایت عجیبی از جوانی و پیری است . کنت دراکولا ، شوالیه دلیری که بر اثر عصیان علیه کلیسا ، عمر جاودانی پیدا کرده و با خون خواری جوان می ماند در پی رسیدن به محبوبی که خودکشی اش ، اساس انحراف او را رقم زده بود ، پیر شده و می میرد و پس از مرگ به هیبت جوانی اش باز می گردد.

و بالاخره "جک" که رشد غیر عادی پیدا کرده و در کودکی ، ناگهان خود را بزرگسال می یابد. او در حالی که فقط 10 سال دارد و در کلاس چهارم درس می خواند ، سر و شکل و هیکل مردی 40 ساله را نشان می دهد اگرچه  همان رفتار و سکنات پسر بچه 10 ساله را داراست.

شایداز همین رو کاپولا محو داستان الیاده شده که او دل مشغولی چالش جوانی و پیری را با فلسفه مرگ و زندگی مورد علاقه اش ، یکجا به هم آمیخته و اثری دشوار پدید آورده  که انسان را در خوشیبنانه ترین حالت نیز دچار تردید و شک می گرداند. 

صاعقه از آدم های الیاده /کاپولا در "جوانی بدون جوانی" گویا فرانکشتاین هایی  می سازد که بدون اراده و خواست خود ، از قدرت خارق العاده ای برخوردار گردیده اند. مضاف براینکه فی الحال ، در اعماق تاریخ سفر می کنند و جلو و عقب می روند تا شاید پیامی را منتقل سازند. اما آن پیام تاریخی که ورونیکا از قول مصری های باستان و سومری ها و عیلامی ها نقل می کند و دومینیک با زبانی عجیب و غریب ، آینده ای تاریک و پس از آن امید بخش را نوید می دهد ، چیست؟

دومینیک در یکی از صحنه های میانی فیلم که به سال 1955 رسیده با همان زبان عجیب و غریب می گوید : "...حقایقی را شرح می دهم که جرات نوشتنش را ندارم ، جنگ اتمی قریب الوقوع ، تمدن های بسیاری را ویران می کند که بدون شک موجب گسترش بدبختی بوده  و در تاریخ بی سابقه است. عقب ماندگی جهانی ...اما مدارک من ، اشراف به آینده و چاره ناامیدی است. اینکه نقطه قوت بشریت ظهور می کند و سرانجام پس از آن تاریکی ، نور برجهان حکمفرما می گردد و عنصر بشریت از ماهیت انسان اولیه بیرون می آید..."( در اینجا به طور باورنکردنی جناب میرچا الیاده و البته فرانسیس فورد کاپولا ، عقاید بنیادگرایان انجیلی را مبنی بر جنگ خانمان سوز آخرالزمان و کشتار و همه سوزی نوع بشر در دهان قهرمان داستان خویش می گذارند و از زبان وی به تبلیغ آن می پردازند.)

و نکته جالب آنکه دومینیک خطاب به پزشک معالجش اظهار می دارد ، برای یک عملیات انتخاری (احتمالا علیه رژیم هیتلری که حاکم است) به رومانی آمده است.

شاید از همین روست که ورونیکا ، مدام پیام اسطوره های باستانی را قرائت می کند و حتی به دورانی می رسد که آدم ها زبانی به جز سکوت برای ارتباط با یکدیگر نداشتند.

و طبیعی است که آنها  در جهانی عاری از عشق و وصل و آرامش ، حامل پیام های هراس آوری از جنس جنگ ونیستی و مرگ باشند. "روپینی" اسطوره ای باستانی که با زبان سانسکریت از دهان ورونیکا سخن می گوید ، سالهاست که در غاری در ابالت اوتار پرادش (مکان بسیاری از شورش های هندوها) مرده و با رسیده گروه درمانی ورونیکا به آن غار ، تنها یادداشتی نامفهوم از وی باقی مانده که پودر می شود و جمجمه ای پوسیده .

الیاده و کاپولا سعی دارند در این سفرهای زمانی ، نگاهی شبه عرفانی به سبک و سیاق مد امروز نیز چاشنی نمایند اما عرفان جاری در حکایت الیاده / کاپولا از همان نوع عرفان های رایج و آمیزه ای از آموزه های هندویی و اندیشه های ظاهرا اشراقی  غرب است که در تعالیم امثال اوشو و شکل امروزین "یوگا" تجلی می یابد.

 نکته قابل تامل در این نوع استحاله فکری ، انتساب این مدل عرفان و یوگا از سوی برخی فرقه های مرموز و پنهان مانند "کابالا"(موسوم به تصوف یهود) به خود است که حتی در برخی وب سایت هایشان نیز به وضوح درج شده است. این مدل عرفان دگردیسی یافته را در برخی آثار اخیر هالیوود می توان ردیابی نمود اما آنچه نقطه تفاوت اثری همچون " جوانی بدون جوانی" با سایر فیلم های مشابه به لحاظ مضونی است ، همانا پیام آشکار فیلم در مورد دیدگاههای خطرناک و فاجعه بار بنیادگرایی حاکم بر جهان امروز غرب(باهدایت اوانجلیست ها) و توجیه نظریات جنگ طلبانه آنها تحت عنوان صلح و آرامش و عشق است.

دومینیک و ورونیکا ، هیچکدام به زمان امروز متعلق نیستند و هر یک پیام آور مرگ و جدایی از زمان ها و مکان های دیگر معرفی می گردند. با جدا شدن دومینیک از ورونیکاست که مجددا دختر 25 ساله به جوانی خود بازمی گردد و برعکس دومینیک نیز در آستانه برگشت به پیری قرار می گیرد. آنها نیز  در ماموریت شوم خود ، مقصر نیستند ، همچون همان مخلوق فرانکشتاین که از اعضای مردگان ساخته شده و توسط نیروی برق صاعقه ، حیات یافته بود ولی خود به این نمایندگی اموات و نوع زندگی مشمئز کننده اش راضی نبود. ورونیکا هم مدام با کابوس های دهشتناک روبروست تا آنجا که قصد خودکشی می کند. کابوس هایی که از قعر تاریخ ، او را رنج می دهند ، همچون اطلاع از آینده ای که دومینیک را عاصی کرده است.

 از طرفی گویا فاشیست های هیتلری نیز به دنبال تکامل آدم ها از طریق نیروی صاعقه هستند. دومینیک ماته آشکارا ضد فاشیست است و  از آنها می گریزد ولی خود عملا به شکل آن درآمده که نازی های آلمان می پسندند.

دومینیک ماته پس از بازگشت از سفر آینده در همان میعادگاه همیشگی اش یعنی کافه سلکت ، به زمان حال یعنی هنگامی که دچار صاعقه زدگی شد، باز می گردد و از آنچه براو گذشته ، خصوصا جنگ دوم و قضیه بمب هیدروژنی صحبت می کند ولی کسی حرف هایش را باور نمی کند.

همچنان که مخاطب سینمای فرانسیس فورد کاپولا ، این نوع سینمای عاریتی و تقلیدی یا به بیان واضح تر فرانکشتاینی را از خالق پدر خوانده باور ندارد!!

بعد از این حرف ها ، بی مناسبت نیست از "میرچا الیاده" نویسنده پرآوازه ای که در زمینه تاریخ ادیان و فلسفه ، آثار معروفی داشته و برخی کتاب هایش در این سوی دنیا نیز ترجمه شده و طرفدارانی دارد ، شناختی مختصر به خواننده گرامی بدهم.

 این نویسنده رومانیایی در 13 سالگی نخستین کتابش را به زیور طبع آراست و در 21 سالگی رشته فلسفه را در دانشگاه بخارست به پایان رساند و عازم کلکته شد تا زبان سانسکریت و یوگا را بیاموزد.بعد از 3 سال به رومانی بازگشت و به نشر کتاب و داستان پرداخت و یک دوره تدریس تاریخ ادیان را نیز آغاز کرد. در سال 1941 یعنی در اوج جنگ دوم جهانی به عنوان سفیر فرهنگی به لندن در انگلیس و لیسبون  در پرتقال فرستاده شد. بعد از جنگ به شیکاگو رفت و سرپرستی دپارتمان تاریخ ادیان را در دانشگاه این شهر بدست آورد.

اما از زوایای پنهان زندگی "میرچا الیاده" فعالیتش در نشریات وابسته به "کنگره آزادی فرهنگی" بود که در دوران جنگ سرد توسط سازمان CIA تاسیس شد.

فرانسیس ساندرس ، پژوهشگر و روزنامه نگار انگلیسی در کتاب جنجالی خود تحت عنوان "جنگ سرد فرهنگی:سیا و جهان هنر و ادب" که در سال 1999 در لندن منتشر شد ، نویسندگان و روشنفکران وابسته به "کنگره آزادی فرهنگی " را جنگجویان جنگ سرد فرهنگی" خواند و  نوشت :

"... مهم‌ترین اقدام سیا، تأسیس کنگره آزادی فرهنگی بود که  در ژوئن 1950 با حضور بیش از یکصد نویسنده از سراسر جهان در برلین گشایش یافت. در این اجلاس روشنفکران برجسته‌ای چون آرتور کوستلر، سیدنی هوک، ملوین لاسکی،ایناتسیو سیلونه و جرج ارول شرکت کردند. کوستلر در نطق خود اعلام کرد:دوستان، آزادی تهاجم خود را آغاز کرده است!

آرتور کوستلر رابطه نزدیک با CIA داشت و راهنمایی‌های او در فعالیت‌های CIA در میان روشنفکران بسیار مؤثر بود. سیدنی هوک در 1949 به مقامات آمریکایی گفته بود:

به من یکصد میلیون دلار و یکهزار انسان مصمم بدهید؛ تضمین می‌کنم که چنان موجی از ناآرامی‌های دمکراتیک در میان توده ها، بلکه حتی در میان سربازان امپراتوری استالین، ایجاد کنم که برای مدتی طولانی تمامی دغدغه  وی به مسائل داخلی معطوف شود.

یکی از اولین اقدامات کنگره، صرف پول‌های کلان برای ایجاد نشریات روشنفکری در پاریس، برلین و لندن بود. هدف اولیه آن‌ها تقویت چپ‌گرایان غیرکمونیست و مارکسیست‌های مخالف شوروی بود و هدف دوّم، مقابله با روحیات ضد آمریکایی در میان روشنفکران اروپای غربی با ارائه تصویری زیبا از  ایالات متحده آمریکا به‌عنوان اوج شکوفایی تمدن غرب.

هدایت کنگره آزادی فرهنگی را مایکل یُسلسون، کارمند واحد جنگ روانی CIA، به عهده داشت که بعدها به نویسنده‌ای سرشناس بدل شد. دستورات به شکل رمز از واشنگتن به آپارتمان محل زندگی یُسلسون و همسرش در پاریس انتقال می‌یافت. این سازمان تا زمان انحلال (1967) ده‌ها میلیون‌ها دلار پول از CIA دریافت کرد...با مدیرت قوی یسلسون ، کنگره به عنوان یک هم پیمان جدی برای روشنفکرانی که خود را وقف نشان دادن خطاپذیری عقاید و خط مشی شوروی و برتری دمکراسی آمریکایی به عنوان چاره جویی برای تحقیقات فرهنگی و فلسفی کرده بودند ، شهرت و آوازه فراوانی به دست آورد..."

فرانسیس ساندرس در بخشی دیگر از کتابش که براساس تحقیقات مفصل از منابع معتبر دانشگاهی و آکادمیک حاصل شده است ، اسامی برخی از نویسندگان وابسته به این کنگره را درج می کند که در میان آنها به "آندره مالرو" ، "هربرت رید" ، "تورنتون وایلدر" و "میرچا الیاده" برخورد می کنیم . او می نویسد:

"...این نویسندگان با قلم خود صفحات (نشریات)"اینکانتر" و "برهان" و "مجلات بسیاری دیگر که متعلق به کنگره یا وابسته به آن بودند را مزین می کردند..."

 

 وقتی جنگی شروع می شود ،

 

آمریکا آن را یک تجارت معنی می کند...

 


 
 


تیتری که برای این مطلب ملاحظه می فرمایید ، در واقع شعار اصلی است که پخش کننده فیلم "کارخانه جنگ " برای پوستر و سایر مواد تبلیغاتی  خود در نظر گرفته است. جمله ای که ممکن است به نظر بخشی از نسل امروز باورنکردنی  باشد ولی  به قول آن پیام بازرگانی قدیمی ، حقیقت دارد! اما پیش از آنکه به اثبات شعار فوق بپردازیم ، بهتر است به خود فیلم "کارخانه جنگ" تازه ترین اثر "جاشوا سفتل" ، فیلمساز خوش قریحه ای که مهمترین اثرش ، فیلمی مستند درباره کودکان یتیم رومانی طی جنگ جهانی دوم بوده است ، نزدیک شویم.

گفتنی است ، فیلمنامه فیلم را جان کیوسک (بازیگر اصلی و تهیه کننده ) به همراه جرمی پیکسر( که از 3 تجربه قبلی اش ، در نوشتن دو فیلمنامه سیاسی "بولورث" و "قرمزها" با وارن بیتی همکاری داشته ) و مارک لینر ( با نخستین تجربه فیلمنامه نویس اش) نوشته است. فیلمنامه ای که در رده هجویه های سیاسی تاریخی قرار می گیرد که البته  مایه های علمی تخیلی و حادثه ای را هم با خود دارد.

ماجرای فیلم در قرن بیست و یکم  و در کشوری خیالی به نام "تراکیستان" اتفاق می افتد که با حال و هوای کشورهای شرقی مسلمان تصویر شده است. زمانی که این کشور در اشغال نیروهای آمریکایی است که وابسته به ارتش آمریکا نبوده بلکه نیروهای مسلحی وابسته به یک کمپانی بزرگ اقتصادی آمریکایی به نام "تامرلین" هستند که توسط یک معاون سابق رییس جمهوری این کشور هدایت می شوند. این کمپانی بزرگ آمریکایی در ادامه تسلط بی چون و چرایش بر منابع مادی و معنوی تراکیستان ، ماموری به نام "برند هاوزر" (با بازی جان کیوسک) را استخدام کرده تا وزیر نفت کشور مزبور که قصد ندارد لوله های نفت را در اختیار کمپانی "تامرلین" بگذارد ، به قتل برساند. "برند هاوزر" خود دچار مشکلات روحی فراوان بوده و زن و بچه اش را طی حادثه ای از دست داده است.  او به عنوان تهیه کننده یک نمایش تجاری وارد تراکیستان می شود و در مسیر ترور وزیر مربوطه که نام "عمر شریف" ! برخود دارد ، با یک خبرنگار غیر عادی به نام "ناتالی هگالهاوزن" (ماریزا تومی) مواجه شده و درگیر ماجراهای خواننده سوپراستاری به نام "یونیکا بابیه" (هیلاری داف)  هم می شود.

فیلمنامه "کارخانه جنگ" در وهله نخست هجویه های معروفی مثل "M.A.S.H" (رابرت آلتمن) در مورد جنگ ویتنام یا "سه پادشاه" درباره جنگ اول خلیج فارس را به ذهن متبادر می سازد ولی خیلی سریع تماشاگر آشنا را به آثاری همچون "Top secret" و یا "Hot Shot" رهنمون می کند. در واقع از همان لحظه ای که معاون رییس جمهوری سابق درتوالت ودر حال قضای حاجت،دستورات لازمه را به برند هاوزر می دهد و پس از آن ، مامور هاوزر به تراکیستان وارد می شود و شاهد فضای مضحکه آمیزی در این کشور هستیم که فیلمساز از یک کشور اشغال شده توسط کمپانی های  آمریکایی بوجود آورده ، بیشتر ذهنمان به سوی آثار اخیر  راه می برد.

نام "تامرلین" بر تمام در و دیوار شهر و پارچه های آویزان شده و ساختمان ها و فروشگاهها و تانک ها و ادوات جنگی و ... به چشم می خورد. و در همین حال چپ و راست ، شاهد انفجارات متعددی در دور و نزدیک و در گوشه و کنار شهر هستیم ، در شرایطی که از یک زاویه گسترده تر ، شهر بی شباهت به ویرانه ای ترحم آمیز نیست.

دفتر مرکزی کمپانی "تامرلین" هم گویا مرکز فرماندهی ارتشی است که تراکیستان را به تصرف خود درآورده ، اگرچه در ظاهر ، مسائل تجاری را دنبال می کند و با تاجران و  شرکای اقتصادی ، دائما در حال مذاکره و نمایش محصولات و خدمات خویش است و درپایان هر جلسه هم بسته ای با مارک "تامرلین " به عنوان اشانتیون شامل قهوه و تلفن همراه و نقشه راه و شکلات  و مانند آن ، به حاضران اهداء می نماید!!

نمادها و نشانه هایی که سفتل و فیلمنامه نویسان در "کارخانه جنگ" به کار گرفته اند ، به طور روشنی اشغال آمریکا در عراق و حضور کمپانی های چند ملیتی برای غارت منابع این کشور را تداعی می کند ؛ کاراکتر معاون رییس جمهوری سابق ، به شکل تردید ناپذیری ، دیک چنی  معاون فعلی جرج بوش را به ذهن متبادر می سازد و کمپانی "تامرلین" نیز مشابه "هالیبرتن" وی است که پس از اشغال عراق ، فعالیت وسیعی را برای استخراج نفت به همراه دیگر کمپانی های آمریکایی و عربستان  آغاز کرد ، ضمن اینکه از تامین کنندگان اصلی سلاح برای ارتش اشغالگر آمریکا در عراق بوده و هست. شعارهایی که این معاون می دهد بسیار شبیه به صحبت های دیک چنی و جرج بوش است .

اما پشت این دستورات و طرح و نقشه ها ، شخصیت مرموزی وجود دارد به نام "والکن" (با ایفای نقش بن کینگزلی) که ابتدا وی را در ذهن آشفته هاوزر و به شکل کابوس   مشاهده می نماییم . دیدگاههای وی و آنچه به هاوزر القاء نموده ، تداعی گر برخی نگرش های افراطی بنیاد گرایان انجیلی (اوانجلیست) است که این روزها برآمریکا حکومت می کنند و در هماهنگی نزدیکی با اسراییل ، در صدد تسخیر جهان هستند.

والکن در یکی از دیدار خود با هاوزر به وی می گوید :"...همه امپراتوری ها در امپراتوری روم خلاصه می شوند. رومی ها ، رفیق پیشرفت بشر و پرچمدار فرهنگ هستند. من و تو بایستی دسته جات را رهبری کنیم برای دفاع از تمدن در مقابل بربریت و توحش!"

یعنی وی به نوعی لشکرکشی اخیر آمریکا علیه ملت های شرقی به خصوص مسلمانان را تداوم نبردهای امپراتوری روم یا همان جنگ های صلیبی می داند که امروزه الگوی جنگی همان اوانجلیست ها و سایر صهیونیست ها برای جنگ افروزی و جنایت در دیگر کشورهای جهان به شمار می آید.

ودر جای دیگری اظهار می دارد :"...همه فعالیت های ما برای جنگ علیه تروریسم و صدور دمکراسی و ...در همین قالب آزاد سازی (اشغال) سرزمین های متوحش قرار می گیرد!!"

اما هاوزر که به شعارهای والکن پی برده در پاسخش می گوید: "... این هجویات را بس کن ، والکن! من کشتن مردم را دوست دارم ولی قرار بود که آدم بدها را بکشم. آیا مراکز درمانی ، سازماندهندگان تجارت ، روزنامه نگاران ، گروههای کشاورزی ، دین شناسان آزادیخواه کاتولیک ، کشاورزان فقیر کلمبیایی ، همان بربرها و وحشی هایی هستند که برعلیه تمدن موضع گرفته اند؟! ما داریم آمریکای مرکزی را به یک قبرستان بدل می کنیم . ما هر کسی را که فکر می کنیم توده سلامتی ما را به خطر انداخته ، قلع و قمع می کنیم. من دیگر احساس خوبی در این موارد ندارم ، قربان!"

و این گونه است که در اواخر فیلم هاوزر برعلیه سیستم خشونت آمیز "تامرلین" می آشوبد ، و پشت پرده آن ، "والکن" را مشاهده می کند در پس زمینه تمامی جنحه و جنایات روز حضور دارد. هاوزر حتی در می یابد که والکن ، دخترش را به وادی فساد و فحشاء تحت عنوان  سوپراستاری کشانده است.

در صحنه ای دیگر از فیلم نیز هاوزر خطاب به ناتالی که از رنج مردم در این اشغالگری شاکی است ، می گوید :"...روزی که ما بتوانیم حقیقتا رنج نوع بشر را بشنویم و حس کنیم ، وقتی است که مسیح دوباره بازخواهد گشت. پس ما به دنبال آن ادامه خواهیم داد..."

این همان جملاتی است که امروزه از دهان اوانجلیست های مشهور خارج می شود و مردم را از آخرالزمان و نبرد آرماگدون می ترسانند. روزی که بنا براعتقاد آنها ، مسیح موعودشان باز خواهد گشت و در پای او  دو سوم مردم کره زمین قربانی می شوند به جز گروه معدودی از یهودیان که به آن مسیح خواهند گروید و حکومت هزارساله شان بر کره زمین آغاز خواهد شد.

در اینجاست که باردیگر این نئوری راه اندازی جنگ های اخیر در عراق و افغانستان و طرح برپایی جنگ های دیگر در منطقه خاورمیانه ، توسط سردمداران آمریکا برای نائل گردیدن به آن آرماگدون یاد شده ، قوت می گیرد.

کاراکترهای فیلم"کارخانه جنگ"به جز "والکن" تقریبا همگی شکل و شمایل کاریکاتوری دارند ، از خود هاوزر به عنوان یک تروریست جیمزباند گونه گرفته  تا کمپانی "تامرلین" و آن کارپرداز عصبی اش یعنی مارشا دیلن (با بازی تماشایی جون کیوسک) تا سربازان ارتش اشغالگر که برای بسته های اشانتیون شرکت تامرلین ، سر و دست می شکنند و تا تروریست های محلی که وقتی ناتالی را به گروگان می گیرند ، برای آزاد ساختن وی علاوه بر شروطی همچون عقب نشینی قوای اشغالگر و محدود کردن نفوذ اسراییل ، برنده شدن فلان تیم بسکتبال آمریکایی را هم خواستار می شوند!

طبق معمول فیلم های آمریکایی ، زبان هجو آمیز فیلم "کارخانه جنگ"  همچنان به طرز نژاد پرستانه ای ، نسبت به اهالی تراکیستان که بنا به فضای فیلم ، آسیایی و مسلمان به نظر می رسند ، تحقیرآمیز است. آنچه که دو سال قبل به شکل مشمئز کننده ای در فیلم "بورات" در مورد مردم قزاقستان تصویر شده بود و صدای اعتراض قراق ها و دولت شان را هم درآورد.

اما آنچه فیلم "کارخانه جنگ " را از آثار مشابه از جمله فیلم هایی که در ابتدای این مقاله یاد کردم ، متمایز می سازد ، توجه فیلمنامه نویسان به حضور کمپانی های تجاری و نفتی  در ورای جنگ ها و ترورها و اشغالگری های جهان سلطه است. آنچه که به نوعی در فیلم "سیریانا" نیز در کادر دوربین استیون گیگن قرار می گیرد . واقعیتی که در مورد اشغال عراق ، به شکل تکان دهنده تر از همیشه مطرح شد .

فلوریان روتسنر محقق و نویسنده معتبر در تاریخ 16 جولای 2006 مقاله ای تحقیقی نوشت درباره بهره های مالی هنگفت و سودهای اقتصادی کلان کمپانی های آمریکایی از جنگ و  اشغال عراق که منجر به کشته و زخمی و بی خانمان شدن میلیون ها عراقی و آمریکایی گردیده و  وب سایت معروف تله پولیز بخشی از آن را به شرح زیر نقل کرد. حقایقی که اطلاع از آنها می تواند به درک بهتر فیلم "کارخانه جنگ" کمک نماید:

"...در دوران حکومت بوش، سرمایه داران به خوبی از حاصل مالیات مردم بهره مند گشتند. بنا بر گزارشی که به خواست یکی از نمایندگان حزب دموکرات آمریکا به نام هنری واکسمن  تهیه شد ، دولت بوش برخلاف قول هایی که برای کاهش مخارج جاری داد، عمل نمود. هزینه ای که دولت بوش بین سالهای 2000 و 2005 به واسطه شرکت های خصوصی صرف کرد ،  85 درصد فزونی داشته و از 203 میلیارد دلار به5/337 میلیارد رسید و رشد آن بیش از رشد دیگر مخارج دولتی بود. به طوریکه از هر دلار هزینه فارغ از هر قیدی، 40 درصد به جیب شرکت های خصوصی رفت . در این میان شرکتی که بیش از همه بهره برد، شرکت هالیبرتن بود که معاون بوش (دیک چنی) تا قبل از معاونت ،  مدیریت آن را برعهده داشت و رشد فعالیت های این شرکت از آغاز مبارزه جهانی با تروریسم دائماً در حال ترقی است. این امر را واکسمن به دولتی در دولت تشبیه می کند که توسط سرمایه داران خصوصی اداره شده و با سرمایه عمومی و با قراردادهای پیمانکاری عملیات مربوطه را به انجام می رسانند.

سرمایه داران خصوصی نه تنها از مالیاتی که مردم می دهند بهره مند می شوند، بلکه جیب آنها را نیز همیشه خالی می کنند، زیرا این سرمایه داران خصوصی نرخ وظایفی را که در خدمات دولت به عهده میگیرند بالا برده و علاوه بر اینها ضعف مدیریت، برنامه ریزی اشتباه و فساد و ریخت وپاش، روش عادی در کشور گشته است؛ زیرا ازجمله در زمینه هزینه جنگ عراق و بازسازی آن تا کنون 75 مورد فساد به کمیسیونهای بررسی ارجاع گشته و در مورد هزینه بازسازی ویرانی های توفان کاترینا نیز 700 مورد فساد به کمیسیونهای مربوطه محول گشته است.

گزارش بررسی هایی که تحت نظر واکسمن باعنوان دلارهای بی فایده و تعهدات دولت بوش تهیه شده است، شامل 500 گزارش، بازرسی و حسابرسی است که از جمله توسط اداره بازرسی دولتی و آژانس بازرسی تعهد دفاعی صورت گرفته اند. در دولت بوش هزینه های حکومتی باد کرده و از 8/1 بیلیون دلار در سال 2000 به 5/2 بیلیون دلار در سال 2005 رشد کرد. در این گزارش هزینه های مقید ملحوظ نگشته و به بخشی از مخارج توجه شده است که دولت بدون اختصاص یافتن پروژه های از قبل تعیین شده، بنا بر ضرورت می تواند درباره آنها، فارغ از هر قیدی، تصمیم گیری کند. این بخش از هزینه های دولتی نیز بین سالهای 2000 و 2005 از مبلغ 614 میلیارد دلار به 968 میلیارد رشد کرد. از این مبلغ به میزان 377 میلیارد دلار توسط سرمایه داران خصوصی هزینه گشته و همان گونه که پیشتر اشاره شد، 86 درصد رشد داشته است. در این گزارش سخن از 118 قرارداد نیز رفته است که درمجموع افزون بر5/745 میلیارد دلار بوده و موارد ریخت وپاش، سوءاستفاده و کلاهبرداری و یا ضعف مدیریت در آنها قابل اثبات میباشند.

یکی از مهمترین فاکتورهایی که در خالی کردن جیب ملت توسط این قراردادهای فراوان مؤثر بوده است، این است که دولت بوش بسیاری از این قراردادها را بدون انجام مناقصه و یا در شرایط رقابت بسیار محدود با پیمانکاران بسته است. درحالی که مجموع این گونه قراردادها در سال 2000 و قبل از به دست گرفتن قدرت توسط بوش به میزان 67 میلیارد می رسیده است، در زمان ریاست جمهوری بوش این مبلغ 115 درصد افزایش داشته و به 245 میلیارد دلار رسیده است. 38 درصد این قراردادها بدون انجام مناقصه با شرکتهای خصوصی بسته شده اند. ریخت وپاش های مالی بویژه در سه مورد که در زمان بوش به تصویب مجلس رسیدند، انجام یافته است:

محافظت از میهن، جنگ عراق و فاجعه توفان کاترینا.

20 درصد پول ها به جانب شرکتهای بزرگ اسلحه سازی (لاکهید مارتین، بوئینگ، نورتروپ گرامان، رایتیون و جنرال دینامیکس) جاری گشت. به این شرکتها در سال 2005 مبلغ 80 میلیارد دلار رسید. فقط به لاکهید مارتین 25 میلیارد دلار و این حاصل بافت نزدیک روابط شخصی است که این شرکتها با دولت دارند. این روابط بویژه میان پنتاگون، وزارت دفاع آمریکا و بهره مندان از جنگ برقرار است. نمونه بارز این روابط در مورد هالیبرتن مصداق دارد که محور بوش ـ چنی (Bush-Cheny Inc) در این میان نقش اساسی دارد. چنی در زمان ریاست جمهوری پدر بوش پست وزارت دفاع را به عهده داشت و پس از آن در سال 1995 ریاست شرکت هالیبرتن را به دست گرفت که مرکز اصلی آن در شهر دالاس واقع در ایالت تگزاس است و تا زمانی که وی به تیم تبلیغاتی جرج بوش برای انتخابات ریاست جمهوری وارد شد، در آن مسند فعال بود.

با آغاز ریاست و رهبری چنی، روند رشد شرکت های بزرگ اسلحه سازی به سرعت ادامه یافت. البته در آن زمان نیز انتقادات فراوانی در این زمینه مطرح می گشت، اما اینها مانع روند خصوصی سازی در بخش نظامی نشد. چنی در هالیبرتن همانند همتای دیگرش در بزرگترین شرکت اسلحه سازی آمریکا که لاکهید مارتین بود و بیشترین قسمت از درآمد مالیاتی را دریافت میکند، از کوشش هایی که در نیمه سالهای 90 برای ایجاد جنگ عراق صورت گرفت، حمایت می کرد. از نهم نوامبر 2001 و بویژه از زمان حمله به عراق، ناگهان شاخص بهره شرکت های اسلحه سازی و بویژه هالیبرتن اوج گرفت. در آمد هالیبرتن بین سالهای 2000 و 2005 از جهت سفارشات دولتی 600 درصد فزونی یافت، به گونه ای که این شرکت علیرغم موارد بی شمار ریخت وپاش، ضعف مدیریت و حقوق های کلان از دیگر شرکت ها بیشتر رشد داشته است. درحالی که هالیبرتن به لحاظ میزان پیمانکاری با دولت در سال 2000 با 763 میلیون دلار در مقام بیست و هشتم قرار داشت، در سال 2005 با رسیدن این مبلغ به 6 میلیارد دلار، مقام ششم را به دست آورد.."!!!

اینجاست که شعار اصلی تبلیغاتی فیلم "کارخانه جنگ"  معنی و مفهوم خود را می یابد که :

"وقتی جنگی شروع می شود ، آمریکا آن را یک تجارت معنی می کند..."