ساخته شدن فیلمی توسط یک سینماگر مشهور همچون فرانسیس فورد کاپولا (یکی از 5 بنیادگذار هالیوود نوین در دهه 70 میلادی) آن هم پس از 10 سال ، خود به خود می تواند علاقمند سینما را به تماشای فیلم "جوانی بدون جوانی" جذب نماید. به خصوص تماشاگری که هنوز تصاویر فیلم هایی مانند 3 قسمت "پدر خوانده" ، " اینک آخرالزمان" و "دراکولای برام استوکر" را در ذهنش مرور می کند.
کاپولا همچون برخی آثار آخرش ("باران ساز" جان گریشام ، "دراکولای برام استوکر") بازهم به سراغ ادبیات رفته و این بار به ورطه داستان های عرفانی گام گذارده و سراغ "میرچا الیاده" را گرفته است.
اما "میرچا الیاده" در داستان "جوانی بدون جوانی" مانند سایر رمان هایش به اسطوره های بشری و رابطه انسان امروز با آنها می پردازد. آدم ها در این داستان در زمان و مکان سیر می کنند تا نقاط مشترک آن را پیدا نمایند. اشتراکاتی که شاید عشق باشد و شاید کشتار و نابودی و مرگ.آنچنانکه یکی از الهه زندگی و مرگ در اعماق تاریخ می گوید و دیگری از فاجعه اتمی آینده بشریت.
دومینیک ماته (تیم روث) استاد دانشگاهی در بخارست رومانی (همان جایی که خود میرچا الیاده هم رشد کرده و درس خوانده) بر اثر صاعقه ای ناگهانی ، 30 سال جوان تر می شود و زندگی عجیب و غریبی می یابد ، از جمله اینکه برخی زبان های ناشناخته را درک می کند و از آن پس با همزادش یا خود غیر واقعی اش ، دمخور می شود و عجیب تر آنکه در خواب واقعیت را پیش بینی کرده و کتاب ها را بدون خواندن ، می فهمد. او با دختری به نام ورونیکا مواجه می گرددکه بسیارشبیه عشق سابقش لائورا است.ورونیکا نیز در اثر اصابت صاعقه ای متحول شده و بدنش به مکان ارواح باستانی تبدیل می شود. او برعکس دومینیک که در پیری جوان شده ، در سن 25 سالگی و در جوانی ، دچار پیری زودرس می گردد!
فرانسیس فورد کاپولا پیش از این نیز درگیر مسئله انتقال پیری و جوانی و تعامل بین این دو مقوله بحث انگیز تاریخ بشر بوده است. مقولاتی که از درونش ، فلسفه فنا و جاودانگی بیرون می تراود و بحث های مطولی می طلبد که جایش در این مقاله نیست.
کاپولا در فیلم "پدر خوانده " نگاهی دراماتیک به این قضیه دارد. دون کورلئونه در حالی روبه مرگ می رود و بر زمین می افتد که مایکل جوان با حفظ همه خصوصیات وی ، به عرصه مافیا گام می گذارد ، گویی این روح پدرش است که در وی حلول کرده است و بازنگری کاپولا در قسمت دوم به پروسه پدرخوانده شدن دون کورلئونه از سنین جوانی و زمان مهاجرت به آمریکا ، نگاهی دیگر به مقوله مرگ و زندگی و جوانی و پیری است که علیرغم مرگ دون کورلئونه در قسمت قبلی،تماشاگر با کمال رغبت ، به نظاره سیر زندگی و رشد او می نشیند گویی با قصه حال وی مواجه است.
سرهنگ کورتس فیلم "اینک آخرالزمان" نیز انگار که در بی زمانی و لامکانی حضور دارد. مرز کامبوج و ویتنام و دلتای سایگون گویی که در ته دنیا واقع شده و آن تصاویر سوررئالیستی از پایگاه سرهنگ و افرادش و طرز رفتار وی و به ویژه تعابیر شبه فلسفی اش از مرگ و زندگی ، باز حکایت همان دغدغه همیشگی کاپولا به نظر می آید.
"دراکولای برام استوکر" که شاید اولین سفر کاپولا به رومانی (آن هم ترانسیلوانیا) پیش از "جوانی بدون جوانی" باشد ، خود حکایت عجیبی از جوانی و پیری است . کنت دراکولا ، شوالیه دلیری که بر اثر عصیان علیه کلیسا ، عمر جاودانی پیدا کرده و با خون خواری جوان می ماند در پی رسیدن به محبوبی که خودکشی اش ، اساس انحراف او را رقم زده بود ، پیر شده و می میرد و پس از مرگ به هیبت جوانی اش باز می گردد.
و بالاخره "جک" که رشد غیر عادی پیدا کرده و در کودکی ، ناگهان خود را بزرگسال می یابد. او در حالی که فقط 10 سال دارد و در کلاس چهارم درس می خواند ، سر و شکل و هیکل مردی 40 ساله را نشان می دهد اگرچه همان رفتار و سکنات پسر بچه 10 ساله را داراست.
شایداز همین رو کاپولا محو داستان الیاده شده که او دل مشغولی چالش جوانی و پیری را با فلسفه مرگ و زندگی مورد علاقه اش ، یکجا به هم آمیخته و اثری دشوار پدید آورده که انسان را در خوشیبنانه ترین حالت نیز دچار تردید و شک می گرداند.
صاعقه از آدم های الیاده /کاپولا در "جوانی بدون جوانی" گویا فرانکشتاین هایی می سازد که بدون اراده و خواست خود ، از قدرت خارق العاده ای برخوردار گردیده اند. مضاف براینکه فی الحال ، در اعماق تاریخ سفر می کنند و جلو و عقب می روند تا شاید پیامی را منتقل سازند. اما آن پیام تاریخی که ورونیکا از قول مصری های باستان و سومری ها و عیلامی ها نقل می کند و دومینیک با زبانی عجیب و غریب ، آینده ای تاریک و پس از آن امید بخش را نوید می دهد ، چیست؟
دومینیک در یکی از صحنه های میانی فیلم که به سال 1955 رسیده با همان زبان عجیب و غریب می گوید : "...حقایقی را شرح می دهم که جرات نوشتنش را ندارم ، جنگ اتمی قریب الوقوع ، تمدن های بسیاری را ویران می کند که بدون شک موجب گسترش بدبختی بوده و در تاریخ بی سابقه است. عقب ماندگی جهانی ...اما مدارک من ، اشراف به آینده و چاره ناامیدی است. اینکه نقطه قوت بشریت ظهور می کند و سرانجام پس از آن تاریکی ، نور برجهان حکمفرما می گردد و عنصر بشریت از ماهیت انسان اولیه بیرون می آید..."( در اینجا به طور باورنکردنی جناب میرچا الیاده و البته فرانسیس فورد کاپولا ، عقاید بنیادگرایان انجیلی را مبنی بر جنگ خانمان سوز آخرالزمان و کشتار و همه سوزی نوع بشر در دهان قهرمان داستان خویش می گذارند و از زبان وی به تبلیغ آن می پردازند.)
و نکته جالب آنکه دومینیک خطاب به پزشک معالجش اظهار می دارد ، برای یک عملیات انتخاری (احتمالا علیه رژیم هیتلری که حاکم است) به رومانی آمده است.
شاید از همین روست که ورونیکا ، مدام پیام اسطوره های باستانی را قرائت می کند و حتی به دورانی می رسد که آدم ها زبانی به جز سکوت برای ارتباط با یکدیگر نداشتند.
و طبیعی است که آنها در جهانی عاری از عشق و وصل و آرامش ، حامل پیام های هراس آوری از جنس جنگ ونیستی و مرگ باشند. "روپینی" اسطوره ای باستانی که با زبان سانسکریت از دهان ورونیکا سخن می گوید ، سالهاست که در غاری در ابالت اوتار پرادش (مکان بسیاری از شورش های هندوها) مرده و با رسیده گروه درمانی ورونیکا به آن غار ، تنها یادداشتی نامفهوم از وی باقی مانده که پودر می شود و جمجمه ای پوسیده .
الیاده و کاپولا سعی دارند در این سفرهای زمانی ، نگاهی شبه عرفانی به سبک و سیاق مد امروز نیز چاشنی نمایند اما عرفان جاری در حکایت الیاده / کاپولا از همان نوع عرفان های رایج و آمیزه ای از آموزه های هندویی و اندیشه های ظاهرا اشراقی غرب است که در تعالیم امثال اوشو و شکل امروزین "یوگا" تجلی می یابد.
نکته قابل تامل در این نوع استحاله فکری ، انتساب این مدل عرفان و یوگا از سوی برخی فرقه های مرموز و پنهان مانند "کابالا"(موسوم به تصوف یهود) به خود است که حتی در برخی وب سایت هایشان نیز به وضوح درج شده است. این مدل عرفان دگردیسی یافته را در برخی آثار اخیر هالیوود می توان ردیابی نمود اما آنچه نقطه تفاوت اثری همچون " جوانی بدون جوانی" با سایر فیلم های مشابه به لحاظ مضونی است ، همانا پیام آشکار فیلم در مورد دیدگاههای خطرناک و فاجعه بار بنیادگرایی حاکم بر جهان امروز غرب(باهدایت اوانجلیست ها) و توجیه نظریات جنگ طلبانه آنها تحت عنوان صلح و آرامش و عشق است.
دومینیک و ورونیکا ، هیچکدام به زمان امروز متعلق نیستند و هر یک پیام آور مرگ و جدایی از زمان ها و مکان های دیگر معرفی می گردند. با جدا شدن دومینیک از ورونیکاست که مجددا دختر 25 ساله به جوانی خود بازمی گردد و برعکس دومینیک نیز در آستانه برگشت به پیری قرار می گیرد. آنها نیز در ماموریت شوم خود ، مقصر نیستند ، همچون همان مخلوق فرانکشتاین که از اعضای مردگان ساخته شده و توسط نیروی برق صاعقه ، حیات یافته بود ولی خود به این نمایندگی اموات و نوع زندگی مشمئز کننده اش راضی نبود. ورونیکا هم مدام با کابوس های دهشتناک روبروست تا آنجا که قصد خودکشی می کند. کابوس هایی که از قعر تاریخ ، او را رنج می دهند ، همچون اطلاع از آینده ای که دومینیک را عاصی کرده است.
از طرفی گویا فاشیست های هیتلری نیز به دنبال تکامل آدم ها از طریق نیروی صاعقه هستند. دومینیک ماته آشکارا ضد فاشیست است و از آنها می گریزد ولی خود عملا به شکل آن درآمده که نازی های آلمان می پسندند.
دومینیک ماته پس از بازگشت از سفر آینده در همان میعادگاه همیشگی اش یعنی کافه سلکت ، به زمان حال یعنی هنگامی که دچار صاعقه زدگی شد، باز می گردد و از آنچه براو گذشته ، خصوصا جنگ دوم و قضیه بمب هیدروژنی صحبت می کند ولی کسی حرف هایش را باور نمی کند.
همچنان که مخاطب سینمای فرانسیس فورد کاپولا ، این نوع سینمای عاریتی و تقلیدی یا به بیان واضح تر فرانکشتاینی را از خالق پدر خوانده باور ندارد!!
بعد از این حرف ها ، بی مناسبت نیست از "میرچا الیاده" نویسنده پرآوازه ای که در زمینه تاریخ ادیان و فلسفه ، آثار معروفی داشته و برخی کتاب هایش در این سوی دنیا نیز ترجمه شده و طرفدارانی دارد ، شناختی مختصر به خواننده گرامی بدهم.
این نویسنده رومانیایی در 13 سالگی نخستین کتابش را به زیور طبع آراست و در 21 سالگی رشته فلسفه را در دانشگاه بخارست به پایان رساند و عازم کلکته شد تا زبان سانسکریت و یوگا را بیاموزد.بعد از 3 سال به رومانی بازگشت و به نشر کتاب و داستان پرداخت و یک دوره تدریس تاریخ ادیان را نیز آغاز کرد. در سال 1941 یعنی در اوج جنگ دوم جهانی به عنوان سفیر فرهنگی به لندن در انگلیس و لیسبون در پرتقال فرستاده شد. بعد از جنگ به شیکاگو رفت و سرپرستی دپارتمان تاریخ ادیان را در دانشگاه این شهر بدست آورد.
اما از زوایای پنهان زندگی "میرچا الیاده" فعالیتش در نشریات وابسته به "کنگره آزادی فرهنگی" بود که در دوران جنگ سرد توسط سازمان CIA تاسیس شد.
فرانسیس ساندرس ، پژوهشگر و روزنامه نگار انگلیسی در کتاب جنجالی خود تحت عنوان "جنگ سرد فرهنگی:سیا و جهان هنر و ادب" که در سال 1999 در لندن منتشر شد ، نویسندگان و روشنفکران وابسته به "کنگره آزادی فرهنگی " را جنگجویان جنگ سرد فرهنگی" خواند و نوشت :
"... مهمترین اقدام سیا، تأسیس کنگره آزادی فرهنگی بود که در ژوئن 1950 با حضور بیش از یکصد نویسنده از سراسر جهان در برلین گشایش یافت. در این اجلاس روشنفکران برجستهای چون آرتور کوستلر، سیدنی هوک، ملوین لاسکی،ایناتسیو سیلونه و جرج ارول شرکت کردند. کوستلر در نطق خود اعلام کرد:دوستان، آزادی تهاجم خود را آغاز کرده است!
آرتور کوستلر رابطه نزدیک با CIA داشت و راهنماییهای او در فعالیتهای CIA در میان روشنفکران بسیار مؤثر بود. سیدنی هوک در 1949 به مقامات آمریکایی گفته بود:
به من یکصد میلیون دلار و یکهزار انسان مصمم بدهید؛ تضمین میکنم که چنان موجی از ناآرامیهای دمکراتیک در میان توده ها، بلکه حتی در میان سربازان امپراتوری استالین، ایجاد کنم که برای مدتی طولانی تمامی دغدغه وی به مسائل داخلی معطوف شود.
یکی از اولین اقدامات کنگره، صرف پولهای کلان برای ایجاد نشریات روشنفکری در پاریس، برلین و لندن بود. هدف اولیه آنها تقویت چپگرایان غیرکمونیست و مارکسیستهای مخالف شوروی بود و هدف دوّم، مقابله با روحیات ضد آمریکایی در میان روشنفکران اروپای غربی با ارائه تصویری زیبا از ایالات متحده آمریکا بهعنوان اوج شکوفایی تمدن غرب.
هدایت کنگره آزادی فرهنگی را مایکل یُسلسون، کارمند واحد جنگ روانی CIA، به عهده داشت که بعدها به نویسندهای سرشناس بدل شد. دستورات به شکل رمز از واشنگتن به آپارتمان محل زندگی یُسلسون و همسرش در پاریس انتقال مییافت. این سازمان تا زمان انحلال (1967) دهها میلیونها دلار پول از CIA دریافت کرد...با مدیرت قوی یسلسون ، کنگره به عنوان یک هم پیمان جدی برای روشنفکرانی که خود را وقف نشان دادن خطاپذیری عقاید و خط مشی شوروی و برتری دمکراسی آمریکایی به عنوان چاره جویی برای تحقیقات فرهنگی و فلسفی کرده بودند ، شهرت و آوازه فراوانی به دست آورد..."
فرانسیس ساندرس در بخشی دیگر از کتابش که براساس تحقیقات مفصل از منابع معتبر دانشگاهی و آکادمیک حاصل شده است ، اسامی برخی از نویسندگان وابسته به این کنگره را درج می کند که در میان آنها به "آندره مالرو" ، "هربرت رید" ، "تورنتون وایلدر" و "میرچا الیاده" برخورد می کنیم . او می نویسد:
"...این نویسندگان با قلم خود صفحات (نشریات)"اینکانتر" و "برهان" و "مجلات بسیاری دیگر که متعلق به کنگره یا وابسته به آن بودند را مزین می کردند..."