وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد فیلم» ثبت شده است

 

مکان تلاقی رودخانه سرخ و جنگل های شمالی   


فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" از جمله آثاری بود که در ایام نوروز بطور بسیار مهجور روی آنتن رفت در حالی که فیلم براساس یکی از مشهورترین رمان های تاریخی درباره فاجعه سرخپوستان آمریکا نوشته"دی الکساندر براون"ساخته شده است. فردی  که از بزرگترین نویسندگان و تاریخ نگاران محبوب معاصر به شمار می آید. رمان وی هنوز از نظر صاحب نظران و کارشناسان ، بهترین تصویر تاریخی را از خشونت سفیدپوستان فاتح قاره نو و نسل کشی سرخپوستان این قاره ارائه می دهد  و در محافل ادبی و  پژوهشی همچنان مطرح است.

"ایو برژه" مترجم فرانسوی کتاب در مقدمه خود بر آن می نویسد که دی براون موفق به خلق اثری شده است که می توان آن را به چهار صفت بدیع ، جدی ، عظیم و شکوهمند متصف نمود. بدیع از این جهت که براون نخستین کسی است که درباره غرب آمریکا با مراجعه به اسناد و مدارک آن دوران و نوشته های روزنامه نگاران و اعترافات روسای قبایل سرخپوست و انبوه گزارشاتی که در بایگانی  سنای آمریکا و اداره امور سرخپوستان وجود داشته ، رمان خود را طراحی کرده است. این کتاب نخستین داستان فتح غرب آمریکا از زاویه نگاه سرخپوستی است.

محمد قاضی که در سال 1352 این کتاب را به فارسی ترجمه کرد ، در مقدمه خود درباره آن نوشت :"...در این کتاب ، تصویر قهرمانی و زیبا و دادگستر نژاد سفید و تصویر شریر و حیله گر و بی رحم سرخپوست ، که چون قلم در کف دشمن بوده ، از کودکی به فکر و ذهن ما چنین تلقین شده است ، درهم می ریزند و تصویرهای واقعی به ما عرضه می شوند. این کتاب از روی اشتباهات غرض آلودی که در جالب ترین و گیراترین افسانه های تاریخ غرب آمریکا وجود دارد ، پرده برمی گیرد . افسانه هایی که در این چند دهه اخیر الهام بخش ادبیات و سینما بوده است. از پس آن همه قصه های سفیدپوستان که در آن به جنایت ها و تبهکاری های خود رنگ " پیروزی صنعت و تمدن" داده اند ، اینک حقیقت ، مکشوف و حق به حقدار رسیده است..."

خوشبختانه فیلمی که در سال 2007 توسط ایو سیمونیو (کارگردان کانادایی) از کتاب دی براون ساخته شد ، تصویر شایسته ای از "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" ارائه کرد به طوری که مورد تحسین و تجلیل های فراوان در محافل گوناگون سینمایی قرار گرفت ، تحسین هایی که طی سالهای اخیر نثار کمتر فیلم تلویزیونی شده است.

این فیلم ، جوایز اتحادیه منتقدان خارجی فیلم آمریکا ، انجمن صدا ، اتحادیه طراحان لباس ، اتحادیه کارگردانان آمریکا ، جوایز امی 2007 برای بهترین فیلمبرداری ، بهترین چهره پردازی ، بهترین تدوین ، بهترین تدوین صدا و بهترین میکس صدا و جایزه اتحادیه جلوه های ویژه آمریکا  را دریافت کرد و همچنین برای دریافت جوایز تدوین گران سینمای آمریکا ، انجمن فیلمبرداران آمریکایی ، جوایز امی 2007 برای بهترین مدیریت هنری ، کارگردانی ، آرایش مو ، ساخت موسیقی ، هنرپیشه نقش مکمل مرد ، هنرپیشه نقش مکمل زن و نویسنده فیلمنامه و همینطور گلدن گلوب بهترین مینی سریال تلویزیونی و بهترین هنرپیشه مرد و زن ، جایزه تدوین گران صدا در آمریکا ، انجمن بازیگران آمریکا و  اتحادیه نویسندگان این کشور کاندیدا بود.


فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" با تصاویری دلخراش از کشتار سرخ پوستان قبیله "ناواهو" در قلعه وینگیت در سال 1861 آغاز می شود و با کشتار افراد قبیله "سیوکس" در سی سال بعد یعنی سال 1890 در "ووندد نی" پایان می یابد . تعداد سرخ پوستان  در "ووندد نی" بالغ بر 350 تن زن و مرد و بچه بود که پس از تیرباران فقط 50 نفر از ایشان باقی ماندند. لوییس لابلت از بازماندگان آن فاجعه در باره اش چنین می گوید : "...سعی کردیم فرار کنیم ولی آنها (یعنی سربازان) چنان به روی ما تیراندازی می کردند که انگار ما گاوان وحشی هستیم..."

این درحالی است که به قول آمریکاییان همان گاوان وحشی یعنی بوفالوها در زمان کشف آمریکا به وسیله کریستف کلمب شاید 75 میلیون و به طور قطع 50 میلیون راس بودند و حال آنکه در پایان کشتاری که از این حیوانات شد یعنی در سال 1890 چند صد راس بیشتر باقی نمانده بود. در این تشابه ناخودآگاه که "لوییس لابلت" بین گاو وحشی و سرخپوست برقرار می کند،چگونه می توان نفس فاجعه یا تراژدی را نادیده گرفت؟ تواریخ رسمی آمریکا می گوید که از بیش از یک میلیون سرخ پوست آمریکای شمالی که در 1492 در این کشور زندگی می کردند ، در سال 1890 تنها سیصد هزار نفر باقی ماند که آنها  هم مثل آخرین نمونه های نسل بوفالوها و آنچنان که در فیلم ایو سیمونیو نشان داده می شود، در محوطه های محصوری نکهداری می شدند. این درحالی است که دیگر تاریخ نگاری ها به خصوص در اروپا رقم نسل کشی سرخپوستان آمریکا را بالغ بر 15 میلیون نفر ذکر می کند.

فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" تصویری دردناک از تهاجم به اصطلاح فرهنگ و تمدن سفیدپوستان و غارتگران اروپایی به قاره آمریکا است. تصویری که از قتل عام قوم "ناواهو" در سال 1861 تا کشتار دسته جمعی قبیله "سیوکس" در سی سال بعد ، توحش به اصطلاح تمدن غرب را ترسیم می نماید. در تمام این سالها شعار افسران ارتش آمریکا همواره با کینه ای سبعانه این بوده است که :"هر سرخپوستی را در سرراه خود دیدید ، بکشید!"

فیلم فوق الذکر نشان می دهد که درنده خویی مهاجران حریص و ویرانگر سفیدپوست ، حد و مرز نمی شناخت. ابتدا ، زمین ، بعد طلا و سپس فتح بهشت های جدید زمینی ، روز به روز آنها را بیشتر به سوی آمریکا کشاند. آنان تمامی موجودات زنده را که سد راه خود می دیدند از سرخ پوست گرفته تا گاو وحشی،نابود می کردند.قبایل سرخپوست بایستی سرزمین های آبا و اجدادی خویش را رها ساخته،در صف های طولانی و با رنج و مشقت بسیار می گریختند و صدها کیلومتر راه را پیاده می پیمودند تا مامنی بیابند. اما پشت سرشان ، سفیدپوستان می رسیدند و در یک روز چادرهای آنان را آتش زده و اغنام و احشامشان را نابود می کردند.

سرخ پوستان بی پناه که قربانی سلاح های جدید و کثرت عده و هزار حیله و نیرنگ سفیدپوستان شده بودند ، تسلیم گردیده و قراردادهایی را امضاء می کردند که مالکیتشان را برزمین های خودشان سلب می نمود. سپس سفیدپوستان آنها را همچون گاوها و سایر احشام در قرارگاههای کثیف و ناسالم و بد آب و هوا و محدود نگهداری کرده که حتی فاقد آب آشامیدنی بود و به آنان وعده پول و جیره غذا دادند، پولی که یا نمی رسید و یا اگر می رسید  به آن اندازه وعده داده شده ، نبود. و جیره غذایی که از گوشت فاسد و ذرت پوسیده تشکیل شده بود. بدین گونه آن انسان های نجیب را پس از قتل عام خویشان و بستگان و غارت اموال و زمین هایشان به قحط و خفت و اهانت محکوم کردند.

در فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" ، چارلز ایستمن یکی از سرخپوستان نوجوانی است که از یکی از قتل عام های سفیدپوستان جان سالم به در می برد و جذب اردوگاههای شمال می شود تا اینکه با فراموش کردن هویت خویش و پذیرفتن اسمی جعلی به نام "چارلز" ، در جامعه سفیدپوستان علیرغم درجه دوم تلقی شدن ، پیشرفت کرده و به درجه دکتری برسد . اما هنگامی که درمی یابد چه اجحاف و جنایاتی در حق هم نژادانش انجام شده ، به یاد همان دوران نوجوانی می افتد که تنهای تنها در قطار عازم شمال بود و لحظاتی تصمیم گرفت خود را از قطار پایین بیندازد اما تامل کرد تا بداینجا رسید.حالا او در گفت و گو با دوست سفید پوستش می گوید:"...باید از قطار پایین می پریدم. تا آنچه را که باید انجام می دادم ،  به انجام می رساندم. آنگاه پیاده می رفتم تا به رودخانه سرخ برسم و آن را تا جنگلهای شمال دنبال کنم. این همان راهی بود که می توانستم بوسیله رودخانه قرمز پیدا کنم..."

صحنه هایی که در فیلم از حبس و حصر سرخپوستان در قرارگاههای تحمیلی نمایش داده می شود ، بسیار تکان دهنده است. آنها رامجبور می کنند تا شکل و شمایل سرخپوستی خود را تغییر داده ، موهایشان را کوتاه کرده و لباس های بومی خود را با البسه کهنه و رنگ و رورفته سفید پوستان یعنی کت و شلوار تعویض کنند تا به قول آن فرمانده سواره نظام آمریکا ، با تمدن آشنا شوند!(صحنه تکان دهنده ای در فیلم نشان می دهد که پسر "نشسته گاو" یکی از روسای قبیله ، پس از اینکه به عنوان مامور قرارگاه انتخاب می شود ، با خوشحالی به پدرش می گوید که اجازه شکار گرفته اند و بعد مشاهده می کنیم ، در زمین محصور کوچکی به دنبال گاو لاغری اسب می تازد تا او را به دام انداخته وشکار کند! شاید دی براون و ایو سیمونیو با این صحنه به نوعی موقعیت خود سرخپوستان در قرارگاه سفیدپوستان را تصویر کرده اند)

بنگریدکه چقدر رفتار نژادپرستانه آمریکاییان در نسل کشی سرخپوستان ، شبیه آنچه که همین امروز درمورد مردم کشورهای جهان سوم اعمال می کنند ، است که به نام آشنایی با دمکراسی و حقوق بشر ، سرزمین های آنان را به خاک و خون کشیده و تحت اشغال قرار می دهند!!

در صحنه ای از فیلم که سرخپوستان علیه شرایط نامناسب خود در قرارگاه اعتراض کرده اند ، هنری داوز (که از طرفداران حقوق سرخپوستان به شمار می رود ولی در اصل کسی است که با پنبه سر آنها را می برد و  سعی می کند پیش از غارت اموالشان ، آنها را متقاعد نماید!) خطاب به چارلز ایستمن می گوید :"...ما نمی توانیم اجازه دهیم که آنها به شرایط غیر متمدن بازگردند..."!!

چارلز ایستمن پاسخ می دهد :"...غیر متمدن؟ تمدن چه چیزی به آنها داده است ؟ ممکن است بپرسم؟ تمرین پرستاری؟ بدون حتی یک بیمارستان؟ می گویید باید سازگار شوند. سازگاری با موقعیتی که به نابودیشان می انجامد؟"

سالهابودکه درزمینه تاریخ آمریکابه جزروایات سفیدپوستان و یاآثارظاهر فریبی که با چهره دفاع ازسرخ پوستان ولی دراصل با همان درونمایه نژادپرستانه ، ساخته می شدند ، فیلمی دیگر ندیده بودیم. فیلم هایی که مثلا از پیروزی قبایل سرخپوست بر واحدهای تحت فرماندهی سرهنگ فترمن ،  تصویر  "قتل عام افراد فترمن" را نشان می دادند ولی در عوض از کشتار سرخ پوستان قبیله شاین در "سند کریک"  به شکل ظاهر فریب "ماجرای سندکریک" سخن می گفتند . همان واقعه ای که بنابراسناد تاریخی ، در آن  یکصد و پنجاه زن و بچه را قتل عام کردند ، کشتند ، سربریدند ، مورد تجاوز قرار دادند ، مثله کردند و پوست سرشان را کندند.(بخشی از این جنایت تاریخی در فیلم "پاییز قبیله شاین" جان فورد جلوی دوربین رفت.) اما در فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" از قتل عام سندکریک با همان عنوان اصلی اش سخن رفته است.

در این فیلم،تصاویر اغلب چهره های مشهور تاریخ سرخپوستان را شاهد هستیم که در آخرین مقاومت خود برابر تمدن تحمیلی سفیدپوستان و مسخ هویتشان ، ایستادگی می کنند ؛ از "نشسته گاو" و " سیاه دیگ" گرفته تا "خمیده بینی" و "لاغر خرس" از قبیله شاین و "سرخ آستین" از آپاچی ها و "پرنده بالارونده" از کومانچی ها و "سانتانا از قبیله "کیووا" و "گنده مار" از "پونکا" و ...


سرهنگ"اوانس"درباره قبیله شاین می گوید:"من به همه ساکنان کلرادو اجازه می دهم ... همه سرخپوستانی را که باشما سرعناد دارند ، بکشید..."

سرهنگ "چیوینگتن " یعنی همان فرمانده شلوار چرمی معروف صریحا گفت :"...هر سرخپوستی را که در سرراه خود دیدید ، بکشید..."

و سرتیپ "کانر " دستور داد :"...به همه سرخپوستان از جنس نر که بیش از دوازده سال دارند ، حمله کنید و ایشان را بکشید..."

و بالاخره جمله معروف سرلشگر "شریدان" که :"...تنها سرخپوستان خوبی که من دیدم ، همانها بودند که مرده بودند..."

این همان جمله قصاری است که به مثل معروف سفیدپوستان آمریکا بدل گشت که :"تنها سرخپوست خوب ، سرخپوست مرده است."

درباره اینکه چرا دریانوردان ( و اغلب دزدان دریایی ) سفیدپوست اروپا ، با هزینه دربارهای سلطنتی اسپانیا و پرتقال و انگلیس برای کشف قاره نو ، آن همه تلاش و کوشش به خرج دادند و سپس با فتح آن سرزمین دست به کشتارهای وحشیانه زدند ، نظرات و تحلیل های متعددی توسط مورخین و کارشناسان و صاحب نظران انتشار یافته است. گروهی معتقدند که امثال کریستف کلمب و همراهانش برای یافتن سرزمین هند به سوی غرب رفتند و طلاهای دربارهای سلطنتی را خرج کردند. اما روایت دایره المعارف یهود و برخی کتب معتبر تاریخی از جنس دیگر است. بنا براین روایت ، انگیزه اصلی کشف قاره نو ، یافتن سرزمین موعود یهودیان براساس کتاب مقدس و عهد عتیق بوده است ، چنانچه در نوشته های متعددی پس از دستیابی به قاره آمریکا ، آنجا را "سرزمین موعود" نامیدند و حتی شهر نیویورک را "یهودیه" خطاب کردند.

براساس نوشته "اچ اچ بن ساسون" در کتاب "یک تاریخ از مردم یهود " از انتشارات دانشگاه هاروارد در سال 1976 ، کریستف کلمب که مامور سفر به ماوراء بحار و گردآوری پول برای خاندان سلطنتی اسپانیا شد ، از زمره "مارانوها" (یهودیان مخفی) بود که برخی از اسناد تازه بدست آمده در جنوای ایتالیا در تبار یهودی وی ، تردیدی باقی نگذاشته است. گفته می شود که وی از یک خاندان یهودی ایتالیایی به نام کلن بود که در گویش اسپانیولی همان کلمب است. امروزه خاندان یهودی کلمبو (کلن های پیشین) در ایتالیا حضور دارند . کریستف کلمب هماره از پیوند خود با "شاه داوود" سخن می گفت که گویای تبار یهودی اوست و شاهد انتسابش به خاندان "شاهزادگان داوودی" و نیز نزدیکترین پیوندها را با جوامع یهودی و مارانوی ایتالیا و اسپانیا داشت. سفر او به قاره آمریکا به پیشنهاد و با مشارکت مالی و سرمایه گذاری یهودیانی بود که دربار اسپانیا را در قبضه خود داشتند. دایره المعارف یهود از یهودیان ثروتمندی همچون اسحاق آبرابانل و لویی سانتانگل به عنوان سرمایه گذاران اصلی سفر کلمب به آمریکا یاد می نماید. در کتاب فوق آمده است که در واقع سفر کریستف کلمب  به کمک نقشه هایی صوت گرفت که این دو یهودی فراهم آورده بودند و در زمره همراهان او تعدادی از مارانوها حضور داشتند. سفر دوم کلمب نیز با سرمایه یهودیان انجام شد و در آن سفر تعداد زیادی از یهودیان در زمره همراهان کلمب بودند و نخستین اروپایی که به خاک آمریکا گام نهاد ، یک یهودی به نام لویی دو تورس بود.


ویل دورانت (مورخ مشهور) نیز در کتاب تاریخ تمدن خود تامین کننده هزینه های سفر کریستف کلمب را همان ها می داند که یک سال قبل از آن ، هزینه تهاجم به غرناطه را فراهم آوردند یعنی اشراف یهود دربارهای سلطنتی اروپا. ویل دورانت می نویسد که وقتی ایزابل اسپانیایی به علت بار سنگین طرح کلمب حاضر به تامین هزینه های آن نشد ، در آن لحظه مهم و قاطع ، یک یهودی تعمید یافته ، چرخ تاریخ را به گردش افکند. او کسی جز لویی دو سانتانگل وزیر مالیه فردیناند نبود که با کمک انجمن برادری (همان خانقاهی که در کتاب رمز داوینچی به نام خانقاه صهیون نامیده می شود و از پایه های فراماسونری محسوب گردیده است) خزانه داری آن را برای فتح قاره نو اختصاص داد.

برخی مورخان براین باورند که نحوه حضور سفیدپوستان اروپایی در قاره نو و تصاحب سرزمین های بومیان آن و سپس آنچنان که در فیلم "قلبم را در سرزمین ووندد نی به خاک بسپار" نشان داده می شود ، راندن سرخپوستان از زمین های خود و محصورکردنشان در قرارگاههای تحمیلی پس از کشتارهای وحشیانه ، با عملکرد صهیونیست ها در سرزمین های اشغالی فلسطین و نحوه رفتارشان با ساکنان اصلی آن مناطق، بسیار تشابه دارد و روشن است که از یک دیدگاه یکسان نژادپرستانه و از یک مشرب فکری و عقیدتی ناشی می شود.

اما "ووندد نی" مکان آخرین نبرد آمریکاییان شمال با سرخپوستان بود ، واپسین مسلخ و آخرین کشتار . در "وونددنی" بود که "نشسته گاو" به قتل رسید و در "وونددنی" بود که وقتی "دیوانه اسب" به قتل رسید ، قلبش را به خاک سپردند. "ووندد نی" جایی است که رودخانه سرخ و جنگل های شمالی به هم می رسند.

آخرین جملات فیلم چنین می گوید:"...در مکانی مرموز ، جایی که در امتداد این رودخانه یخ زده ، قلب دیوانه اسب آرمیده است ،  رقصندگان رقص ارواح معتقدند که روح سرگردان آن قهرمانان ، بی تابانه منتظر است تا آن سرزمین نو و  شایسته قبیله او به وجود آید ، سرزمینی که بی شک با نخستین برگ های سبز بهار به وجود خواهد آمد...

حفاظت از آخرین منجی 

 


یک فیلم دیگر آخرالزمانی و این بار براساس کتابی از "کورمک مک کارتی" که پیش از این(حدود دو سال پیش) اقتباسی از نوول قبلی او یعنی  "سرزمینی برای پیرمردها نیست" را ساخته برادران کوئن دیدیم که اسکار بهترین فیلم سال را هم دریافت کرد.

"کورمک مک کارتی" نویسنده 77 ساله ای که در دنیای ادبیات امروز ، معروف به سیاه نمایی و تلخ اندیشی درباره جامعه کنونی آمریکا شده است ، نیز اینک در نوول "جاده" همچون بسیاری دیگر از نویسندگان و سینماگران غربی و آمریکایی در جریان حاکم تفکر امروز غرب ، به آخرالزمان رسیده است.  قهرمان های مک کارتی که اغلب دچار نفرت و خشم کور توصیف می شدند و در صحراهای خشک و بی آب و علف ، پناه می گرفتند اینک در گریز از توحش آخرالزمانی ، برای نجات بشریت ، به اصطلاح خود را به آب و آتش می زنند و در مرگزار قحطی و گرسنگی و مرگ ، سخن از امید و انسانیت و خانواده می کنند. پیش از این ، داستان "سرزمینی برای پیرمردها نیست" که در سال 2003 منتشر شد ، به شدت مورد استقبال قرارگرفت و البته اقتباس برادران کوئن از آن ، یکی از وفادارانه ترین برداشت های ادبی این زوج فیلمساز به شمار آمد.

"کورمک مک کارتی" در کتاب "سرزمینی برای پیرمردها نیست" ، یک غرب وحشی را روایت کرده بود که در آن آدم ها می کشتند ، نه برای پول و طلا و دفاع از خود ، بلکه برای اینکه فقط کشته باشند!!

شهرها مملو از آدم هایی بود که با اسلحه رفت و آمد می کردند و مغازه های اسلحه فروشی نیز به راحتی ، انواع تفنگ و گلوله هایش را به فروش می رساندند. در روایت مک کارتی از آن غرب وحشی ، همه یک جور زندگی می کردند و یک مدل حرف می زدند ،مثل همان جمله معروفی که اغلب کاراکترهای فیلم تکرارمی کردند :"...همیشه همین را می گویند که لازم نیست این کار را بکنی"!

اما تام بل (کلانتر شهری که قصه در آن می گذشت) در میان آن همه کشت و کشتار و قتل و غارت ، سعی داشت به دستیار تازه کارش ، آموزش دهد. صدای او در نریشن ابتدای فیلم با غم و حسرتی عمیق از روزگاری حکایت می کرد که کلانترها ،حتی بعضا اسلحه حمل نمی کردند. آنچه که امروز باورنکردنی نشان می داد. او می گفت:"...همیشه دوست دارم درباره آن دوران قدیم بشنوم. هیچ وقت چنین موقعیتی را از دست ندهید...نمی توانید کمکی باشید مگر اینکه در برابر خودتان که در مقابل آن دوران قرار گرفته اید ، بایستید. نمی توانید کمکی باشید مگر اینکه دریابید چگونه آنها عمل می کردند..."

تام برای توصیف شرایط غیرانسانی حاکم بر روزگارش به ماجرای پسری اشاره می کرد که دختری14ساله رابه قتل رسانده ودر پرونده اش درج گردیده بود که این قتل را با انگیزه ارضاء جنسی انجام داده ، درحالی که خود آن پسر ، دلیل یاد شده را نفی می کرد و می گفت که او را کشتم ، چون تا جایی که به خاطر می آورم ، همیشه برنامه ای داشتم ، یک کسی را بکشم! و می دانم که با این عمل به جهنم خواهم رفت!!

این فاجعه ای بود که در "سرزمینی برای پیرمردها نیست" ، توسط کورمک مک کارتی روایت شد. تام بل در ادامه صحبت هایش تاکید می کرد :"قتل هایی که امروز اتفاق می افتد را حتی به سختی     می توان اندازه گرفت..."

کتاب مک کارتی با تکیه بر جزییات ، به خوبی فضای رعب آور و وحشیانه چنین جامعه ای را نشان  می داد. گفت و گوی سکانس قهوه خوری تام بل و کلانتر شهری دیگر به نام "ال پاسو"  که در متلش  قتلی صورت گرفته بود ، نقطه اوج مرثیه خوانی مک کارتی برای دنیای امروز غرب یه نظر می رسد.

در این سکانس کلانتر ال پاسو با تاسف از قتل های صورت گرفته ، می گفت:"... دیگه سررشته کار از دست همه دررفته..." و تام بل در تایید حرف های وی  با نگرانی می پرسید :"...این کارها ما را به کجا می خواد ببره؟..." . همین تام بل در بازگشت به خانه در دیدار با دوست علیلش ، می گفت که دیگر خودش را شکست خورده حس می کند و آن دوست در پاسخ اظهار می داشت :"...این سرزمین به مردمش خیانت کرده ، جلوی بعضی چیزها را نمی شود گرفت.جلوی قسمت را نمی توان گرفت..."

به نظر می آید نوول "جاده" ، علاوه برآنکه شباهت های انکار ناپذیر تماتیک و ساختاری با نوشته پیشین کورمک مک کارتی یعنی "سرزمینی برای پیرمردها نیست" دارد به نوعی ادامه آن نیز به نظر می آید. این را حتی از آخرین جملاتی که تام بل سرخورده به همسرش می گوید ، می توان دریافت. او درباره خوابی سخن می گوید که درباره پدرش دیده و در آن خودش را پیرتر از پدر یافته است.

تام بل ادامه می دهد :"...به نظر می آمد هر دوی ما در زمان قدیم سیر می کردیم. و من برپشت اسبی در دل شب و درمیان کوهها پیش می رفتم...هوا سرد بود و برف زیادی بر زمین نشسته بود و او مرا برپشت اسب نگه می داشت و از آن کوره راه می گذراند. در طول راه هیچ نمی گفت ، فقط مرا عبور می داد ، در حالی که بالاپوشی به دور خود گرفته بود و سرش پایین بود. در همین حال من آتشی را دیدم که در شیپورش حمل می کرد و رهگذران از آن استفاده می کردند. من از طریق آن آتش می توانستم شیپور را ببینم... و من در خواب می دانستم که او می رود تا آتشی را در دل آن تاریکی و سرما روشن کند و من می دانستم که هرجایی بروم ، او هم هست و بعد بیدار شدم."

در نوول "جاده" آن دنیای در هم ریخته و آشفته "سرزمینی برای پیرمردها نیست" به پایان راه خود رسیده و مرد ( ویگو مورتنسن) و پسری که بر ویرانه های آمریکای سوخته و نابوده شده به سوی سرنوشت می روند ، گویی تعبیر همان خوابی است که کلانتر تام بل در "سرزمینی برای پیرمردها نیست" دیده بود.

انگار آنچه کلانتر تام بل به عنوان خواب نقل می کند ، خلاصه داستان "جاده" است. در واقع می توان "سرزمینی برای پیرمردها نیست" را یک اثر پیش آخرالزمانی به شمار آورد ، همچنانکه "جاده" را پسا آخرالزمانی ( Post Apocalyptic) محسوب کرده اند. در  قصه "جاده" ، پدر و پسری در حالی که زندگی روی زمین نابود شده ، در میان ناامیدی یک دنیای خاکستری به سوی امید و زندگی می روند.(همچنانکه تام بل در میان آن افسارگسیختگی غرب وحشی ، نحوه برخورد با خلافکاران را به دستیارش آموزش می داد)  نریشن مرد در ابتدای فیلم ، ماجرا را این گونه شرح می دهد:

"...یک روز صبح ناگهان ساعت روی یک و هفده دقیقه ایستاد. یک شکاف بزرگ از نوری روشن دیده شد و بعد یک سری از تکان های سخت. در طول یک سال آتش برروی مرزها حاکم بود و سرودهای دیوانه وار خوانده می شد. هر روز مرگ مانند میخ تیز جاده را سوراخ می کرد. فکر کنم که ماه اکتبر باشه ولی مطمئن نیستم. نباید یک تقویم را برای پنج سال نگه می داشتم. هر روز از روز پیش خاکستری تر می شه. هر شب تاریک تر پشت تاریکی . دنیا هر هفته سردتر می شه ، انگار که داره می میره. هیچ حیوانی زنده نمونده. تمامی محصولات از بین رفته. یک روز همه درختهای دنیا خواهد افتاد. جاده ها پر از مردمی است که چرخ دستی دنبال خود می کشند و گروههایی به دنبال سوخت و غذا هستند. یک آدم خواری بوجود آمده . آدم خواری ، یک ترس بزرگه. بیشتر از همه نگران غذا هستم. همیشه غذا. غذا و کفش هایمان. بعضی وقتها برای پسرم داستان قدیمی شجاعت و عدالت را نقل می کنم  که به خاطر آوردنش خیلی دشوار است. همه چیزی که می دونم اینه که این پسر تضمینی برای من هست. و اگر او کلام خدا نباشه پس خدا هرگز حرف نزده است..."

این جملات آخر ، بسیار شبیه آخرین کلمات خواب تام بل درباره پدرش است. همان کلماتی که حکایت از راهبری و هدایت گری پدرش در آن کوره راهها و تاریکی و سرمای کوهستان داشت. راهبری که تمامی رهگذران را با روشنی آتش درون شیپورش  ، هدایت می کرد. ( یکی از اشاراتی که در "جاده" در بیان پدر برای پسرش ، نقطه تفاوت آدم های خوب و بد به حساب می آید ، این است که آدم های خوب گویا آتشی را در درون خود و در قلب خویش حمل می کنند و همین آتش مایه هدایت و مانع گمراهی شان است. پسر نیز پس از مرگ پدر و در کنار ساحل ، یکی از سوالات کلیدی اش از مردی که او را به خانواده اش دعوت کرده این است که آیا آتشی در درون و قلبش حمل می کند).

اما آن چه بیش از هر موضوعی عبارات واپسین در دو صحنه یاد شده را به یکدیگر شبیه گردانیده ، تم منجی گرایی است که در "سرزمینی برای پیرمردها نیست" در شکل یک خواب ( رویای صادقه؟) رخ نمود و در "جاده" به شکلی واقعی و آرمانی. به این ترتیب می توان دریافت که کورمک مک کارتی فقط در نوول "جاده" به تفکر آخرالزمانی نرسیده و زمینه های آن را از قبل داشته است.

در فیلم "جاده" برخلاف دیگر آثار آخرالزمانی دقیقا مشخص نیست که به چه دلیل زندگی در روی کره زمین به نابودی کشیده شده اما از طریق همین چند جمله راوی یعنی همان پدر می توان به فضای فیلم "سرزمینی برای پیرمردها نیست" رسید و اینکه شاید همان توحش و میل به کشتن ، بشر را به چنین سرنوشتی دچار نموده است. در یک نمای فلاش بک از گذشته ، مرد را در کنار همسرش (شارلیز ترون) می بینیم که از خواب بیدار شده و با وحشت از پنجره به بیرون نگاه می کند و بدون آنکه تصویری از آنچه وی دیده را مشاهده نماییم ، فقط از طریق انعکاس زردی شعله های آتش برروی صورت مرد ، متوجه   می شویم ، فاجعه ای در حال رخدادن است.

فیلم "جاده " را جان هیلکوت براساس فیلمنامه ای که جو پنهال به طور وفادارانه و دقیق از کتاب کورمک مک کارتی اقتباس کرده ، ساخته است. جان هلیکوت را با فیلم به یادماندنی ولی مهجور "پیشنهاد"(2005) می شناسیم  و جو پنهال در واقع یک فیلمنامه نویس تلویزیونی است که از معدود آثار سینمایی اش می توان به "تحمل عشق" (2004) اشاره کرد.

اما همچنانکه توضیح داده شد ، اساس فیلم را فضاسازی ها و شخصیت پردازی ها و قصه جذاب کورمک مکارتی می سازد و البته جان هلیکوت به خوبی توانسته آن فضا و شخصیت ها را از کار دربیاورد؛ مرد ( که تنها در یک صحنه فیلم در مقابل پرسش یک پیرمرد ، خود را "ایلای" می خواند) کسی است که تمام سعی و تلاش خود را برای نجات زندگی پسرش به هر طریق و روشی معطوف گردانده است. او برخلاف بسیاری از جمله همسرش ( که خیلی زود از ادامه زندگی ناامید شد و خود را به کشتن داد) امیدوارانه و علیرغم همه سختی ها و تنگنای شرایط زیستی ، پیش می رود تا به قول خودش به ساحل دریا در جنوب برسد. اگرچه همچنان یک اسلحه و دو گلوله را برای خود و پسرش نگاه داشته و شیوه شلیک آن از طریق دهان را نیز به پسرش آموزش داده تا در شرایطی که احتمال گرفتار شدنش در چنگال آدمخواران وجود دارد ، بتواند به زندگی خودش خاتمه دهد. او حتی یک بار تا آستانه کشتن پسر پیش می رود ؛ آنجا که در طبقه دوم خانه آدمخواران مخفی شده اند و یکی از اهالی خانه تا آستانه مخفی گاه پیش می رود ولی ناگهان به سر و صدای دیگر قربانیان ، آنها می توانند از آن محل جان سالم به در ببرند.

از این لحاظ نگاه مک کارتی به پسر ، فراتر از یک بچه یا کودک بازمانده است. نگاهی مانند آنچه در فیلم "فرزندان بشر" ( آلفونسو کوارون) وجود داشت. براساس همان جمله معروف تاگور که وقتی نوزادی به دنیا می آید ، نشانه آن است که هنوز خداوند نسبت به بشر امیدوار است. یا مانند آن کودکانی که در فیلم "آگاه"(Knowing)  برای آینده بشر انتخاب شده بودند و در آخرالزمان ، همزمان با نابودی کره زمین به آسمان ها می رفتند تا پس از طی مدتی بازگشته و زندگی تازه ای را برروی زمین آغاز نمایند.( همان اعتقاد اوانجلیست ها یا مسیحیان صهیونیست به آخرالزمان و مقوله منجی و نجان نسل بشر) .

یک بار دیگر به آخرین جملات گفتار مرد در ابتدای فیلم توجه کنید :

"... همه چیزی که می دونم اینه که این پسر تضمینی برای من هست. و اگر او کلام خدا نباشه پس خدا هرگز حرف نزده است..."

یعنی مرد ، پسر را "کلام خدا" دانسته و به نوعی او را تضمینی برای زنده ماندن خود (یا نسل بشر؟) محسوب می کند.

در صحنه ای که آنها بر سر راهشان به پیرمردی ( با بازی و چهره پردازی بسیار متفاوت رابرت دووال) می رسند و با اصرار پسر به وی کمک می کنند ، آن پیرمرد او را فرشته خوانده و با شگفتی اظهار می دارد : "...هرگز فکر نمی کردم دوباره بچه ای را ببینم ، هرگز فکر نمی کردم  دوباره این اتفاق برایم بیفتد..."

 و هنگامی که مرد در پاسخش می گوید که او یک فرشته است و منظور خویش از فرشته نامیدن پسر ، یک نجات بخش بودن وی معنی می نماید ، تعبیر پیرمرد تاکیدی بر همان نگرش منجی گرایانه نسبت به پسر است. تعبیر پیرمرد از سخن مرد درباره پسرش این است:

"...امیدوارم اینچنین نباشد . بودن توی جاده با آخرین منجی مثل این ، خیلی خطرناک است..."

اظهار نگرانی پیرمرد درمورد حفظ جان به قول خودش "آخرین منجی" ، به نظر بخشی دیگر از تئوری آخرالزمان گرایی امروز غرب است که در کمتر داستان یا فیلمی از این دست ، رویت شده بود و از این لحاظ زاویه نگاه آپوکالیپتیک کورمک مک کارتی کاملا نو و جدید می نمایاند.

علاوه براین دیالوگ ها ، پسر کاملا رفتاری مسیحا گونه دارد. او برخلاف پدرش ، به کسی بی اعتماد نیست و تنها آدمخواری را عملی نکوهیده می داند و در عین حال عقایدش را کاملا می تواند به مرد بقبولاند.


با حضور او ، آنها در حالی که کاملا ناامید و گرسته با مرگ دست و پنجه نرم می کنند ، به انبار غذا دست می یابند ، انگار که خداوند به خاطر وجود آن پسر ، مائده آسمانی برایشان فرستاده است.

او علیرغم مخالفت پدرش ، علاوه براینکه از ذخیره غذایشان به پیرمرد می دهد ، حتی مرد را مجبور می سازد تا او را با خود همراه نمایند. همچنین بینوایی را که ذخیره غذا را از کنار ساحل دزدیده بود و پدرش پس از یافتن ، او را ظالمانه مورد تحقیر قرار داده و حتی لباسهایش را هم از تنش درآورده بود ، بخشیده و علاوه بربازگرداندن لباس ها ، قوطی کنسروی نیز برایش باقی می گذارد.

از همین روست که پس از مرگ پدر و در عین بی پناهی و سرگردانی و در شرایطی که اسارتش توسط آدمخواران قریب الوقوع است ، بوسیله ای خانواده ای نجات پیدا می کند که گویا مدت ها آنها را تعقیب کرده بودند . مادر خانواده وقتی پسر را می بیند به او می گوید:

"... ما مدتها تو را تعقیب کرده بودیم و خیلی درباره ات نگران بودیم که حالا دیگر آن نگرانی رفع شد.(یک ماموریت الهی برای حفظ جان منجی ؟!) .

 مرد خانواده (بازهم با چهره بسیار متفاوت گای پیرس) با مهربانی پسر را در کنار ساحل می یابد و از او در خواست می کند که به خانواده آنها بپیوندد! یک خانواده کلاسیک آمریکایی که کاملا در آن شرایط غیر عادی می نمایاند؛ یک مرد(پدر) و یک زن(مادر)  و  دو فرزند( یک پسر و یک دختر) به علاوه یک سگ ! (علیرغم آنکه مرد در نریشن ابتدای فیلم از اضمحلال نسل حیوانات سخن گفته بود) .

نگرش کورمک مک کارتی و  جو پنهال به مقوله آخرالزمان در این نوع سینما ( که امروزه ژانر حاکم بر سینمای جهان به شمار می آید) هم از نمایش موضوع و حتی تصویر منجی فراتر رفته و به حفاظت و تلاش برای حفظ  جان وی می رسد. آنچه که موتیف اصلی مجموعه فیلم های "ترمیناتور" بود. داستان با گذر از برخی عناصر مشترک و تکراری آثار آپوکالیپتیک ، مانند علت وقوع آخرالزمان یا معرفی منجی ( که حتی در "ترمیناتور" هم وجود داشت) برروی مایه اصلی خود متمرکز شده و طی سفر ادیسه وار مرد و پسر ، برروی موضوع مراقبت از منجی زوم می نماید. مراقبتی که برخلاف مثلا فیلم های "ترمیناتور" توسط انسان های صورت نمی گیرد و وجه ماورایی به خود می گیرد. مادر خانواده ای که در پایان فیلم ، پسر را در میان خود پذیرفته است ، خطاب به او می گوید که این سرنوشت و تقدیر تو بود که ما تو را یافتیم!

به هرحال نوول و فیلم "جاده " یک بار دیگر اهمیت سینمای آخرالزمانی را برای غرب امروز روشن می گرداند.

سینمایی که اگرچه ریشه هایش به سالهای اولیه اختراع سینما می رسد اما به دنبال حادثه 11 سپتامبر 2001، جنگ‌های عراق و افغانستان، تهدیدهای مکرر تروریستی و بحران‌های پی‌درپی اقتصادی مانند ورشکستگی‌های مکرر شرکت‌ها و کمپانی‌های بزرگ و قدیمی بیش از هرزمانی در دستور کار کمپانی های هالیوودی قرار گرفته است.

سینمایی که با تولید فیلم‌هایی مانند:"آگاه" ، "بابل پس از میلاد" ،  "2012"، "جاده" و "کتاب‌الی" در همین چندماه اخیر  ، سعی دارد به نوعی سمت و سو دهنده این نگرانی‌ها و اضطراب‌ها باشد به طرف آنچه مورد نظر صاحبانش است.

آیا هنوز زمان آن نرسیده که دیگر این سوال برای سینماگران ، منتقدان و مسئولین سینمای ما به طور جدی مطرح شود ، چرا سینمای غرب تا این حد ( 70 تا 80 درصد آثار تولیدی هرسال) نسبت به مقوله آخرالزمان و منجی گرایی جعلی( از دیدگاه اوانجلیستی ) علاقه نشان می دهد و برایش هزینه های گزاف می پردازد؟ آیا تنها برای حفظ گیشه و درآمد بیشتر است؟ ( این درحالی است که بسیاری از این آثار آنچنان مورد استقبال قرار نگرفته و بیشتر وجه سینمای خانگی پیدا می کنند.)

آیا هنوز هم این گرایش علنی و افراطی سینمای هالیوود به موضوعات آخرالزمانی را توهم توطئه پنداشته  و سینمای غرب را فارغ از هر نوع ایدئولوژی ، یک پدیده سرگرمی ساز و هنری قلمداد می کنند؟!!

و سوال مهمتر از متولیان فرهنگی و هنری کشور اینکه آیا هنوز به آن حد نرسیده ایم که ما نیز به عنوان یکی از جدی ترین ملت های معتقد و باورمند به تنها منجی حقیقی آخرالزمان در هنر و سینمایمان ، التفات ولو اندکی به این موضوع مهم دینی و مذهبی خود نشان دهیم؟!

فاوست در عصر روشنگری 

 تقریبا می توان  آلخاندرو آمنابار و  ماتئو گیل را در سینمای امروز دارای پیشینه و کارنامه هنری مشابه دانست . زوجی که با فیلم "چشمانت را بازکن" در سال 1997 شناخته شدند. همان فیلمی که 4 سال بعد نسخه اصلی فیلم "آسمان وانیلی" ساخته کمرون کرو قرار گرفت تا تهیه کننده/بازیگر اصلی آن یعنی تام کروز در ازای دریافت حقوق تولیدش ، ساخت فیلم "دیگران" با بازی همسر سابقش ، نیکول کیدمن را برای آمنابار و گیل تضمین نماید.

اینکه واقعا کمپانی های هالیوودی در فیلم اسپانیایی  "چشمانت را باز کن" ، چه دیده بودند که برروی سازندگان گمنامش سرمایه گذاری کردند ، به نظر می آید از ساخت نسخه آمریکایی همان فیلم تحت عنوان "آسمان وانیلی" مشخص گردد. فیلمی که اگرچه ترکیبی از آثاری همچون "توت فرنگی های وحشی" ( اینگمار برگمان-1957) و "سولاریس" ( آندری تارکوفسکی – 1972) به نظر می آمد اما یک معامله فاوست گونه نیز در آن بارز بود که شخصیت اصلی به نام سزار انجام می دهد تا از زندگی عذاب آورش برهد. در "آسمان وانیلی" این معامله فاوست گونه برجسته تر شده و یک نوع زندگی جدید(اگرچه تکان دهنده) برای کاراکتر اصلی به نام دیوید ( بابازی تام کروز) رقم می خورد.

شاید همین معامله با مفیستو فیلیس بود که سردمداران هالیوود را راغب ساخت تا این دو سینماگر اسپانیولی زبان را به آمریکا بکشانند و بنا بر دکترین سینمای غرب از اواخر دهه 90 ، در استودیوهای به ظاهر مستقلی که در کنار کمپانی های اصلی به وجود آمده بود ، از فکر و طرح هایشان بهره گرفته و همچنین متقابلا آنها را به مسیرهایی که می خواهند بکشانند. مسیرهایی که نمی توان در بخش اصلی کمپانی های هالیوود و توسط فیلمسازان معروف جریان اصلی سینمای آمریکا طی کرد. از همین رو فیلمسازانی مانند والتر سالس ، ژانگ ییمو ، آنگ لی ، گیلرمو دل تورو ، آلخاندرو گونزالس ایناریتو ، شکار کاپور و ...از طرق مختلف همچون جشنواره ظاهرا مستقل ساندنس و شخص رابرت ردفورد به هالیوود کشانده شدند و از فیلم هایی مثل "ایستگاه مرکزی" ، " نه یکی کمتر" ، "بخور بنوش ، زن ، مرد" ، "جئو متریا" و "آمروس پروس" یا " سگ های دوست داشتنی" به آثار دست چندم و سفارشی مانند "آب تیره" ، "یک زن، یک تفنگ و یک مغازه ماکارونی" ، " کوهستان بروکبک" ، " هل بوی" و "بابل" رسیدند.

آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل هم پس از فیلم "چشمانت را بازکن"به واسطه تام کروز و از طریق   کمپانی هایی همچون برادران وارنر و لاینز گیت جذب شدند و با فیلم "دیگران" ، زیر چتر حمایت کمپانی های میراماکس و دایمنشن و یونیورسال به شهرت رسیدند.

فیلم "دیگران" نیز حکایتی دیگر از معامله با فاوست بود و جاودانگی عذاب آور به علاوه نگاهی    تعصب آمیز نسبت به اعتقادات و باورهای مذهبی که سرنوشتی دهشتناک می یابد. در فیلم بعدی آمنابار و گیل ، کمپانی فاکس قرن بیستم نیز به میدان آمد تا روایت ضد انسانی و ضد دینی دیگری از این دو سینماگر تحت عنوان "دریای درون" در سال 2004 روی پرده سینماها رفته و در جشنواره ها و مراسم مختلف سینمایی آمریکا از جمله اسکار نیز مورد تجلیل و تقدیس قرار گیرد . حکایت معلولی که پس از 27 سال زندگی رقت انگیز با نگرشی قهرمانانه و دلاورانه به خودکشی روی می آورد تا رستگار شود!! او در این مسیر و برای قانع نمودن مخاطب ، تمامی استدلال های اخلاقی و مذهبی حتی از سوی مردان خدا را شکسته و در نهایت با ادله ای اومانیستی روی به خود ویرانگری می آورد.

مقوله خودکشی و خود ویرانگری برای دستیابی به زندگی بهتر ، از موتیف های اساسی آثار آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل ( لااقل در این چند فیلم معروفشان) بوده است. از همان فیلم "چشمانت را بازکن" که سزار دوبار دچار این اقدام ضد انسانی می شود ( یک بار توسط دوست دخترش ، ناریا در یک سانحه اتومبیل عمدا به دیوار کوبیده می شود و بار دوم خود تصمیم به خودکشی می گیرد ) تا فیلم "دیگران" که در همان نمای آغازینش با فریاد تکان دهنده گریس استوارت ( با بازی نیکول کیدمن) مواجه می شویم که پس از قتل بچه هایش و سپس خودکشی گویی در عالم برزخ ، به خود می آید و تا فیلم "دریای درون" که قصه فیلم  درباره معلولی به نام رامون سامپدرو ( با بازی خاویر باردم) است که 27 سال قبل در اثر حادثه ای از گردن به پایین کاملا فلج شده و زندگی اش را وبال گردن پدر و بعد برادر و زن برادرش می داند. از همین رو در طول این 27 سال همواره تلاش بر خودکشی داشته و حتی سعی نموده این امر را از طریق مراجع قانونی عملی ساخته تا جرمش متوجه هیچیک از اطرافیانش نشود. در طول این فیلم ، تمامی سعی فیلمنامه نویسان یعنی آمنابار و گیل بر موجه نمایاندن خودکشی و مثبت جلوه دادن آن متمرکز بوده و همه تلاش اطرافیان رامون سامپدور برای دادن انگیزه زندگی به وی ، حتی از سوی کشیشی که خود نیز به همان اندازه معلولیت دارد ، با شکست روبرو می گردد. چراکه از کوچکترین بار معنوی و دینی تهی نشان داده می شود. در جایی از فیلم که کشیش مورد بحث سعی دارد به رامون سامپدور بفهماند، زندگی وی متعلق به خودش نیست که بخواهد به آن پایان دهد و بخشی از هستی الهی تلقی شده و در اختیار قادر مطلق است ، از زبان یکی از کاراکترهای فیلم به تمسخر و مضحکه با این سخن برخورد می شود و سرانجام رامون در نهایت شعف و شادی و رضایت ، خودکشی می کند و در آخر فیلم فرد دیگری هم که شبیه وی بوده ، اما به هر دلیل خودکشی نکرده را می بینیم که در شرایط بسیار رقت باری حتی حافظه اش را از دست داده تا اینگونه به ذهن مخاطب باورانده شود که ای کاش او نیز خودکشی می کرد!!

در فیلم "آگورا" (تازه ترین محصول مشترک آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل که در سال جاری بسیاری از جوایز گویا یا همان اسکار اسپانیا را به خود اختصاص داد) نیز همین تم همیشگی تکرار می شود.


قصه فیلم "آگورا" در بندر اسکندریه و سال 391 پس از میلاد می گذرد . زمانی که مصر تحت تسلط امپراتوری روم است و در حالی که از یک سو این شهر به عنوان مهد علم و دانش به ما نمایانده    می شود ، در دل بت پرستی باقیمانده از مصر باستان ، مسیحیت به آرامی ریشه می دواند و گسترده می گردد. فیلم با نمایی از کلاس تدریس فلسفه در کتابخانه بزرگ اسکندریه آغاز می شود که یک معلم زن به نام  هپایشیا (ریچل وایز) و پدرش تئون مدیریت آن را برعهده دارند.

آنچه از همان ابتدا در فیلم نمایان می شود ، رشد علم و دانش در کنار بت پرستی است و توسط   بت پرستانی که بسیار آراسته هستند و سرنخ امپراطوری حاکم  را نیز در دست دارند . اما در این میان مسیحیتی که در حال گسترش تصویر می شود ، مخالف علم می نمایاند و هواخواهانش با سر و وضعی آشفته و خشونت طلب مقابل آن بت پرستی می ایستد.

و همین مسیحیت خشن و بی منطق(البته در تصویری که آمنابار و گیل برایمان به نمایش می گذارند) است که با بت پرستان درگیر می شود ، به یهودآزاری می پردازد ، بت پرستان و یهودیان را با یک تیغ قلع و قمع می نماید و کتابخانه اسکندریه را با همه جلال و شکوه علمی اش به آتش می کشد. (قابل توجه تاریخ پردازان کذاب و مدعیانی که هنوز توسعه اسلام و ورود مسلمانان به کشورهای دیگر از جمله ایران و مصر و همین اسکندریه را موجب از میان رفتن علم و دانش دانسته و حمله سپاه اسلام را باعث کتابسوزی در ایران و اسکندریه می دانند. نکته مهم این است که در هیچ یک از کتب معتبر تاریخی مانند تاریخ ویل دورانت یا گوستاو لوبون ، سخن از کتابسوزی مسلمانان در ایران و مصر نیست و حتی در اینکه در ایران ساسانی اساسا کتابخانه ای وجود داشته است ، شک و تردید قوی به چشم می خورد. چراکه بر طبق اسناد و شواهد موجود ، اصلا موبدان زرتشتی دوران ساسانی که سرنخ امور به اصطلاح فرهنگی را دردست داشتند ، به طور کلی با هرگونه نوشتار و کتابت و نشر مخالف بوده اند. چنانچه از مهمترین کتب آن زمان یعنی اوستا ، تنها دو نسخه ، یکی در مدائن پایتخت و دیگری در استخر یعنی همان پارسه یا پرسپولیس موجود بوده است).

ضد خدا و بت پرست بودن هپایشیا و پدرش حتی در دوران تسلط مسیحیت بر امپراطوری ، همچنان تداوم دارد وهپایشیا در برابر در خواست نامزدش اورستس (حاکم اسکندریه) و دوست او سینیسیوس (که شاگرد سابقش بوده و اینک به کسوت یک کشیش مسیحی درآمده) برای ایمان آوردن به خدا و مسیح چنین می گوید :

"... تو درباره چیزی که اعتقاد داری ، پرسش نمی کنی  یا نمی توانی سوالی بپرسی ولی من باید همواره درمورد پدیده های عالم سوال مطرح کنم..."

این جمله هپایشیا ، لب کلام آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل در فیلم "آگورا" به نظر می رسد. جمله ای که اساس اعتقادات سکولاریستی محسوب می شود. همان اعتقاد کهنه و پوسیده تقابل علم و دین که اساسا در اسلام معنا و مفهومی ندارد. چراکه اسلام اصلا با خواندن آغاز شد ، با نوشتن تداوم یافت و با آموزش و یاد دادن و تعقل و تفکر ، گسترش یافت. از همین رو بود که با ورود اسلام به ایران و دیگر سرزمین ها در دوران تاریک و سیاه قرون وسطی ، اندیشه و علم شکوفا شده و صدها اندیشمند و فیلسوف و دانشمند و عالم و فرهیخته و هنرمند حاصل حاکمیت اسلام در طی بیش از 10 قرن بر ممالک فتح شده بود. به نوشته جرج سارتون در "تاریخ علم" در طول بیش از 1000 سال ، 95 درصد از دانشمندان برجسته جهان از ایران اسلامی برخاستند درحالی که برای دوران پیش از اسلام در این سرزمین هیچ دانشمند و متفکر و عالمی به ثبت نرسیده است.

واقعیات تاریخی حکایت از آن دارد ، در زمانی که در غرب و بیدادگاههای تفتیش عقاید آن ، اندیشمندان و دانشمندان را فقط به خاطر یک ابراز نظر علمی (مثلا گردش زمین به دور خورشید) در آتش می سوزاندند تا به اصطلاح شیطان از بدنش بیرون رود ، در مدارس اسلامی مباحث علمی مورد بحث و فحص محصلان و طلاب علوم دینی و تجربی بود. براساس آنچه امروز در اسناد و منابع تاریخی موجود است ، قرن ها پیش از کشف جاذبه زمین توسط نیوتن و اعلام گردش زمین به دور خورشید از سوی گالیله ، دانشمندان اسلامی به آن پی برده و این مباحث در نظامیه های اسلامی تدریس می گردید. نکته حائز اهمیتی که امروزه از اسناد معتبر تاریخی، فاش گردیده ، این است که در همان دوران انگیزاسیون ، این مسلمانان بودند که مورد آزار و اذیت و قتل و غارت و آوارگی قرار گرفتند و تعداد یهودیان قربانی تفتیش عقاید مثلا در اسپانیا حتی به اندازه یک هزارم مسلمانان هم نبود که آن هم یهودیانی بودند که نسبت به حضور اشراف یهود و برخی خاخام ها گرداگرد پاپ مسیحیان ، معترض بودند! و به اصطلاح "مرتد" یا "قرائی" خوانده می شدند . در تواریخ مختلف مانند تاریخ ویل دورانت ، به طور متوسط یهودیانی که در جریان انگیزاسیون مورد آزار و اذیت قرار گرفتند ، 3 تا 4 هزار نفر ذکر شده اما تعداد مسلمانانی که قربانی دادگاههای تفتیش عقاید و عواقب آن شدند ،3 میلیون نفر نوشته اند. طرفه آنکه در زمانی از نیمه اول هزاره دوم میلادی دوران سیاه انگیزاسیون شکل گرفت که برخلاف سنت تاریخی ، اشراف یهود و برخی خاخام های آنها زیر پوشش یهودی مخفی یا "مارانو" ، در دربار واتیکان نفوذ کردند! و نوشته شده که در به راه اندازی بیدادگاههای تفتیش عقاید نقش اصلی را داشتند!! چنانچه طراح و نظریه پرداز و بنیانگذار فکری انگیزاسیون ، کشیشی یهودی الاصل و از "مارانو"ها به نام آلفونسو اسپینا بود. در حالی که در همان زمان کشیشان اصیل مسیحی مانند آلفونسو کارتاژنا به سختی با دادگاههای تفتیش عقاید مخالف بودند. پاپ سیکستوس چهارم که فرمان تاسیس انگیزاسیون را صادر کرد ، به تعبیر دایره المعارف یهود ، "پاپ عصر رنسانس" به شمار می رفت و در دوران وی رابطه دستگاه کلیسا با اشراف یهود بسیار دوستانه بود به گونه ای که شخص پاپ دوستان صمیمی یهودی داشت و آنها را در کتابخانه واتیکان و همچنین به عنوان کشیش شخصی به کار گرفت. این همکاری کلیسای واتیکان با اشراف یهودی در قرون وسطی و از دوران لئوی دهم از خاندان مدیچی اوج گرفت  و از این میان پاپ کلمنت هفتم به هوادار یهودیان شهرت یافت . وی همان پاپی بود که خشن ترین دادگاههای انگیزاسیون را بوجود آورد و این دادگاهها را در کانون های مهم مسلمان نشین اروپا برپا نمود. "توماس تورکوئه مدا" دادستان کل انگیزاسیون در سراسر اسپانیا و "دیه گو دزا" ، دادستان بعدی ، هر دو یهودی الاصل بودند. خشن ترین دادستان انگیزاسیون یعنی "فرانسیسکو خیمنس" که در غرناطه ، کتابسوزان و کشتار عظیمی به راه انداخت و نوشته شده بیش از 2500 نفر در زمان او ، سوزانیده شدند ، پیوند نزدیکی با اشراف یهود داشت و نام خاندان وی مکررا به عنوان شرکای اصلی خاندان یهودی / مارانوی "مندس" به ثبت رسیده است.

اما همچنان که بیش از 4 قرن است ( از زمان عصر روشنگری ) غرب صلیبی در صدد است تا جهان را از ادیان الهی خالی نموده و با افکار اومانیستی از یک سو دین گریز و دنیا طلب و از سوی دیگر به اندیشه های صهیونی نزدیک سازد ، فیلم "آگورا" نیز در همین جهت برچنین تفکر سکولاریستی و اومانیستی تاکید می نماید. و نکته جالب اینجاست که در میان این ضدیت با دین ، جماعت یهود در فیلم همچنان مظلوم و آواره نشان داده می شوند. در یکی از سکانس های فیلم شاهد فتوای قتل عام آنها توسط اسقف اعظم مسیحیان اسکندریه هستیم که پس از آن ، بی رحمانه به کشتار یهودیان دست می زنند تا آنها را از شهر اخراج کرده و آواره سازند.(همان تئوری معروف و تاریخی صهیونی برای مظلوم نمایاندن قوم یهود)!

همراه با تصویر کردن این وحشی گری ها و انگیزاسیونی که در فیلم "آگورا" به تدریج بر اسکندریه حاکم می شود اما هپایشیا و تنها همکارش آسپیسیوس ( با بازی همایون ارشادی) همچنان به دنبال کشفیات جدید علمی در میان سیارات و درباره نوع گردش زمین به دور خورشید یا برگرد مداری دیگر در مخالفت با تئوری های بطلمیوسی هستند! این درحالی است که هپایشیا همچنان بر باورهای غیر الهی خود پای می فشرد و آنها را در پیشبرد علم موثر می داند! ( این همان تفکری است که در عصر روشنگری پایه و بنیاد تکوین علم جدید قرار می گیرد. علمی که از مهمترین بنیان گذارانش ، اصحاب دایره المعارف فرانسه و امثال دنی دیدرو  به شمار آمده اند. طرفه آنکه ویل دورانت ، مورخ مشهور تاریخ تمدن در مجلد انقلاب فرانسه خود ، صراحتا عنوان می کند که اصحاب دایره المعارف فرانسه به دلیل فقدان شعور تاریخی و عدم درک درست از هستی و جهان ، به نحو مبتذلی خدا ستیز و دین گریز بودند. ویل دورانت سپس مدخل های دایره المعارف فرانسه را به عنوان مبنای علم مدرن بررسی کرده و نشان می دهد که چگونه نه تنها این مدخل ها از منابع غیر معتبر کپی شده  بلکه با مفروضات غلط ، نتایج نادرست گرفته شده است. از طرف دیگر برخی از منابع معتبر تاریخی از جمله همین تاریخ تمدن ویل دورانت به ارتباط وسیع اصحاب دایره المعارف فرانسه مانند جان لاک با لژهای فراماسونری اشاره داشته اند . یکی از مهمترین منابع یاد شده، کتاب "سنت روشنفکری در غرب" اثر برونفسکی و مازلیش است که امروزه از کتب بالینی اندیشمندان و روشنفکران غرب به شمار می آید. ضمن اینکه نشریه معروف "علم و پژوهش" چاپ استامبول نیز به عنوان یکی از مراجع افشای فراماسونری بر تولد علم مدرن از درون لژهای ماسونی تاکید داشته است.)

اما به جز این ، فیلم جدید آمنابار/گیل از سطح فیلم های عظیم تاریخی که از آثار دیرین هالیوود به شمار رفته و از دیرباز در زمره فیلم های تفاخر آمیز کمپانی های لس آنجلسی محسوب شده اند ، فراتر نمی رود. چنانچه در همان نگاه نخست ، کپی دست چندم از فیلم هایی مانند "سقوط امپراطوری رم" و "باراباس" و "خرقه" و امثال آن به نظر می رسد با این تفاوت که از شخصیت پردازی قابل قبول آن آثار نیز بی بهره است. تاسف بارتر اینکه دیگر نشانی از آن شخصیت های چندلایه و پرکش و قوس آثار قبلی آمنابار/گیل به هیچوجه  نشانی رویت نمی شود. نه از آن فراز و نشیب های شخصیتی سزار در فیلم "چشمانت را باز کن" ، نه از درگیری های روحی و ذهنی گریس در "دیگران " و نه از پیچیدگی های رامون سامپدور فیلم "دریای درون" اثری به چشم می خورد.

کاراکتر اصلی یعنی هپایشیا که از همان لحظات نخست ، شخصیت مثبت و لایتغیر قصه به سبک و سیاق آثار کلاسیک تصویر می شود ، به هیچ روی دچار تغییر و تحول ولو در حد تردید نظری هم    نمی شود و بدون کوچکترین پرداختی تا آخرین نماهای فیلم ، به سبک و سیاق یک تیپ کلیشه ای پیش می رود. حتی خود ویرانگری وی درپایان فیلم (که در سمت و سوی همان خودکشی رایج قهرمانان فیلم های آلخاندرو آمنابار و ماتئو گیل است) به نوعی قهرمانانه و ایثارگرانه تصویر می شود و نشانی از سرخوردگی یا ناامیدی و حتی یاس در آن به چشم نمی خورد. او ساده ترین پیشنهاد دوستانش برای ایمان به خداوند را رد می کند تا به عقاید غیر الهی اش پایبند بماند و به اصطلاح خیانت نکند!!

سایرکاراکترها نیزبه همین سبک و سیاق از حدتیپ های معمول فیلم های هالیوودی عبور نمی کنند؛ از پدر هپایشیا یعنی تئون گرفته  تا آمونیوس که متعصبانه و افراطی برای عقایدش خشونت می ورزد تا تئوفیلوس کشیش و حتی دو شخصیتی که پیرامون هپایشیا ، قاعدتا بایستی ابعاد مختلف کاراکتر وی بوده و حتی به نوعی آن را کامل سازند یعنی دیووس و اورستس که سیر الاکلنگی عقایدشان  مابین ایمان و کفر هم قابل حدس و برگرفته از فیلم های مشابه بوده و ظاهرا قرار است بخش عاشقانه داستان را پوشش دهد تا اثر از خشکی یک فیلم تاریخی درآید. همچنانکه چنین چاشنی های هالیوودی حتی در "بن هور" و " ده فرمان" و "اسپارتاکوس" نیز فراموش نشد. حتی آن عمل دیووس در خفه کردن هپایشیا برای آنکه از عذاب سنگسار برهد بی شباهت به قتل آنتونینوس توسط اسپارتاکوس نیست تا از رنج تصلیب رهایی یابد.

به هر حال فیلم "آگورا" را می توان تلاش دیگری از سوی هالیوود و سینمای امروز غرب برای ارائه ایدئولوژی های دیرین شان و تحقیر و تکذیب باورهای الهی و ادیان توحیدی دانست که این بار نه از طریق فیلمسازان کهنه کار کارخانه به اصطلاح رویا سازی آمریکا بلکه بوسیله سینماگران به خدمت گرفته شده از دیگر نقاط جهان انجام گرفته است.

پرده ای دیگر از ساز آرکاییسم   

  تقریبا از اوان ساخت فیلم در هالیوود ، سینماگران و فیلمسازان این کارخانه به اصطلاح رویا سازی ، در کنار تبلیغ و ترویج فرهنگ آمریکایی اعم از کابوییسم و گنگستریسم و میکی ماوسیسم و مانند آن ، علاقه خاصی نسبت به کاراکترها و قصه های شرقی چه در خاورمیانه و خاوردور و یا از شرق باستان نشان می دادند والبته در قریب به اتفاق این حکایت ها نیز همواره آدم های شرقی ، موجوداتی شریر و خبیث یا شارلاتان و فریب کار و یا فقیر و بیچاره جلوه می کردند که زندگی خویش را از طریق دزدی و سرقت و امثال آن می گذرانند. در برخی از این فیلم ها شاهد حضور غربی ها در شرق دور بودیم که سعی داشتند تا در جامعه فسادآلود خاوردور ، ظاهرا حق را حاکم کنند. فیلم هایی مانند "دریاهای چین" ساخته تی گارنت یا "55 روز در پکن" نیکلاس ری یا "وحشی و گیشا" جان هیوستن از همین دسته است.

اما شرق اسلامی که همواره با شکل و شمایل عربی و با برج و باروی قصرهای افسانه ای هزار و یک شبی و محلات فقیر نشین و سیاه در دوربین سینمای غرب قرار گرفته ، وجه دیگر شرق پردازی هالیوودی ها بوده از فیلم "دزد بغداد" رائول والش در سال 1924 گرفته( که در 1940 هم توسط تیم الکساندر کوردا بازسازی شد)  تا "پسر شیخ" ساخته 1926 جرج فیتس موریس و تا "مراکش" جوزف فن اشترنبرگ در 1930 .

این نگاه تحقیرگرایانه (که حتی در فیلم های کمدی نیز دست از سر شرق اسلامی برنمی داشت همچون درفیلم "گمشدگان حرم"با شرکت باد ابوت و لو کاستلو)بعضا خرافات یا درگیری های قبیله ای و جاهلی نیز چاشنی داستان های خود می کرد و معمولا در اینجا سر و کله سفیدپوستان غربی و به خصوص آمریکایی پیدا می شد تا اوضاع جامعه درهم و برهم مسلمانان را به سامان کنند. معروفترین فیلم از این دست "لارنس عربستان" دیوید لین است و از اخیرترین آنها نیز می توان به فیلم های "قلمرو" پیتربرگ و "مجموعه دروغ ها"از ریدلی اسکات اشاره کرد که حال و هوای امروز پروپاگاندای رسانه ای غرب یعنی وجه ضدتروریستی آن می چربد.

معمولا هم برای سازندگان این آثار اهمیتی هم نداشته و ندارد که در به تصویر کشیدن افسانه های شرق یا تاریخ آن ، به اصل قصه ها وداستان ها و یا حتی ماهیت کاراکترها وفادار بمانند. دیگر واقعیات تاریخی و حقایق اجتماعی که جای خود داشته و دارد و اصلا در نظر نیامده و نمی آید. هنوز یادمان نمی رود که در سریال انیمیشن "سندباد" ، 3 شخصیت افسانه ای قصه های شرقی از سندباد بحری گرفته تاعلاء الدین و علی بابا در کنار یکدیگر قرار گرفته وماجراهای سریال را به پیش می بردند. یا در فیلم "عمر خیام" که ویلیام دیترله در سال 1951 ساخت ، حکیم و دانشمند ایران اسلامی ، از یک طرف عاشق پیشه ای احساساتی است و از طرف دیگر مانند فرماندهان جنگ ، اردوگاه دشمن را نابود می کند!!

در این گونه آثار همواره سعی شده با نشان دادن مشرق زمین به عنوان فضایی بدوی ، جنس جوامع شرقی با مانوسات مردم از جامع اطراف خود متفاوت نمایش داده شود و انسان شرقی تبدیل به شخصی غریبه از منظر مخاطبان غربی شود.

از اولین سال‌های تولید فیلم در هالیوود ضمن تمسخر جامعه شرقی، اسلام به عنوان دینی که در مشرق زمین رایج است ، مورد هجمه بوده و به تدریج این نگاه ایدئولوژیک‌تر و پررنگ‌تر شده که نمونه آن فیلم «ال‌سید» آنتونی مان است. در آن فیلم چهره‌ای خونریز و خون‌آشام از اعراب مسلمان به نمایش درآمد ، در حالی که اروپاییان را افرادی متمدن و دیندار که برای حفاظت از شرف اروپایی خود با مسلمانان جنگ می‌کردند، معرفی می‌کرد.

روند عرب ستیزی و اسلام ستیزی ( که در بسیاری از آثار هالیوود به یک مفهوم و معنا به کار گرفته می شد) به تدریج در فیلم‌های آمریکایی با تاریخ‌سازی برای صهیونیزم و کشور جعلی اسرائیل ادامه پیدا کرد که نمونه‌هایش را در فیلم‌هایی چون "سامسون و دلیله"، "ده فرمان" ، "اکسدوس" و... مشاهده می نماییم .در اوایل دهه 70میلادی و شکل گیری جنبش های اسلامی ، سبک و سیاق اسلام ستیزی هالیوود کمی تغییر یافت و چهره اسلام را تهاجمی تر و هولناک تر به نمایش درآورد. بارزترین نمونه این نوع اسلام‌ستیزی را می‌توان در فیلم "جن‌گیر" ساخته مشهور ویلیام فریدکین‌ دید که فیلم با صدای اذان در عراق شروع شده و از آنجا و با همین صدا ، شیطانی همراه شخصیت اصلی داستان به آمریکا آمده و در روح دختر جوانی حلول می‌کند تا از همان زمان این تئوری در ذهن آمریکاییان جا بیفتد که اگر در خود سرزمین های اسلامی با شیاطین شرقی درگیر نشویم ، آنها در همین آمریکا و در شهرهایمان (مانند سیاتل در فیلم "جن گیر") به سراغ خانواده هایمان خواهند آمد!!( این همان تئوری نئومحافظه کاران در آغاز ورود به هزاره سوم میلادی نبود که از زبان جرج دبلیو بوش و بعد از ماجرای 11 سپتامبر 2001 نقل شد که: برای حفظ امنیت آمریکا ، بایستی در سرزمین و خانه تروریست ها به سراغشان برویم ؟ و با همین دلیل و منطق نبود که لشکر کشی به عراق و افغانستان اتفاق افتاد؟ )

پس از پیروزی انقلاب اسلامی رویکرد پیچیده‌تری در فیلم‌های هالیوودی به وجود آمد و در واقع بسیاری از فیلم‌های هیولا محور دهه80 بازتاب ترس‌های غرب از اسلام است که به شکل فیلم درآمد. حتی جنس این فیلم‌های هیولایی نیز متفاوت با سایر آثاری از این دست بود که در دهه‌های قبل تولید می‌شد. از شاخص‌ترین این آثار می‌توان به سری فیلم های "بیگانه" اشاره کرد. هیولای بیگانه، هیولایی باستانی بود که از مکانی ناشناخته می‌آمد، در مغز رخنه می‌کرد و سپس به دل انسان‌ها می‌رفت و میزبان خود را می‌کشت.

در دهه 90 صراحت آشکارتری در لحن هالیوود نسبت به مسلمانان به وجود آمد و هیولاهای دهه 80 بدل به تروریست‌های مسلمانی شدند که نابودی جوامع غربی را نشانه رفته بودند. فیلمی همچون "دروغ های حقیقی" جیمز کامرون از جمله همین آثار است. این نگاه بعد از سال 2000 رویکردی آخر‌الزمانی به خود گرفت و در فیلم‌های بسیاری نبرد نهایی اسلام و غرب به تصویر کشیده شد. حتی در دوره اخیر رجعتی به آثار تاریخی به وجود آمده و موضوعاتی که در دهه‌های گذشته در لفافه مطرح می‌شد، اکنون به صورتی صریح دوباره مطرح میگردد و همین موارد نشانگر آن است که ضدیت با اسلام موجی دیرپا در سینما بوده و تکثر فیلم‌های ضد اسلامی، مساله اتفاقی بودن ساخت این آثار را منتفی می سازد.

دیگر آش آنقدر شور شد که گویا خان هم فهمید ، به طوری که "برژینسکی" مشاور امنیت ملی جیمی کارتر (رییس جمهور اسبق آمریکا) در سال 2008 در  بخشی از مقاله مفصلش تحت عنوان"این پارانویا را متوقف کنید " در روزنامه واشینگتن پست و در اعتراض به این موج ضد اسلامی نوشت :

"... برنامه هایی که در آن تروریستها با چهره های «ریش دار» به عنوان کانون افراد شرور نمایش داده می شوند ، اثرات عمومی آن تقویت احساس خطر ناشناخته اما مخفی است که می گوید به نحو رو به افزایشی زندگی آمریکاییها را تهدید می کند . صنعت فیلم سازی نیز در این خصوص اقدام کرده است.در سریالهای تلویزیونی و فیلمها، شخصیتهای اهریمنی با قیافه و چهره های عربی(اسلامی) که گاهی با وضعیت ظاهری مذهبی، برجسته می گردند، نشان داده می شوند که از اضطراب و نگرانی افکار عمومی بهره برداری کرده و ترس از اسلام را بر می انگیزد.کلیشه صورتهای اعراب (مسلمان ها) بویژه در کاریکاتورهای روزنامه ها، به نحو غم انگیزی یادآور تبلیغات ضد یهودی نازی هاست. اخیراً حتی برخی سازمانها و تشکلهای دانشجویی دانشگاهها درگیری چنین تبلیغی شده اند که ظاهراً نسبت به خطرات ارتباط میان برانگیختن نژادپرستی و انزجار مذهبی و برانگیختن جنایات بی سابقه هولوکاست بی خبرند..."

فیلم " شاهزاده پارس : ماسه های زمان" را نیز می توان از این دست فیلم ها به حساب آورد . با این تفاوت که یک ترفند قدیمی در این اثر به کار گرفته شده و آن جدایی ملیت و تاریخ ایران از ایدئولوژی رهایی بخشش یعنی اسلام است و تاکید براین باور دروغ که گویا این اسلام بوده که تمدن پرشکوه ایران را برباد داده و نابود ساخته است.همان تفکری که در فرهنگ سیاسی/تاریخی امروز به آرکاییسم یا باستان گرایی معروف است. همان موضوعی که به نوعی دیگر مثلا درفیلم "Crossing Over" ساخته وین کریمر و تولید فرانک مارشال برای کمپانی واینشتاین مستتر بود.

"شاهزاده پارس: ماسه های زمان" برگرفته از یک بازی کامپیوتری است که در سال 1989 ( سال بعد از اتمام جنگ تحمیلی و شکست امپریالیسم بعد از یک جنگ 8 ساله برای به زانو درآوردن ایران و آغاز مرحله ای جدید در  مقابله با ایران اسلامی که امروز آن را جنگ نرم یا براندازی نرم و نبرد فرهنگی لقب داده اند) طراحی و تولید شد. ی بازی پرهیجانی که قهرمانش ظاهرا یک ایرانی متعلق به دوران باستان بود که با دشمنان سرزمین ایران و انسانیت برای تسخیر دنیا مقابله می کرد و نکته قابل تامل اینکه اغلب این دشمنان با همان سرو وضع و شناسه ای بودند که برژینسکی در آن مقاله واشینگتن پست خود ، یاد می کند. همان شناسه ای که تقریبا حدود دو دهه است ، مشخصه آثار ضد اسلامی هالیوود به نظر می آید.

دومین قسمت از بازی "شاهزاده پارس" تحت عنوان "سایه و زبانه آتش"  در سال 1992 به بازار عرضه شد و سومین قسمت از بازی فوق با نام "شن های فراموش شده" در سال 2003 نوشته و تهیه شده و به طور محدود در اختیار علاقمندان قرار گرفت که امسال همزمان با اکران فیلم سینمایی اش یعنی "شاهزاده پارس : ماسه های زمان" در سطح وسیعی بر صفحه های کامپیوتر نقش بست.  

فیلمنامه "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" توسط یک گروه 3 نفره نوشته شده که در میان آنها "بواز یاکین" از همکارانش باسابقه تر به نظر می اید و حداقل دو فیلمنامه قابل توجه "مجازات گر" و "تازه کار" را در کارنامه خود دارد. اما دو نفر دیگر یعنی "داگ میرو" و "کارلو برنارد" فعالیت قابل ذکری در عرصه فیلمنامه نویسی نداشته اند و همه کارنامه آنها به دو فیلمنامه "هجوم بزرگ" در سال 2005 و "دعوت نشده" در سال 2009 محدود می شود.

اما کارگردان "شاهزاده پارس : ماسه های زمان" ،مایک نیوئل است که یک کهنه کار به شمار می آید و از سال 1964 فیلم ساخته است.اگرچه تا سال 1980 فقط برای تلویزیون فیلم ساخت اما در کارنامه هنری اش حداقل چند اثرقابل اعتنا مانند : "دانی براسکو" ،"چهار ازدواج و یک تشییع جنازه"،" هری پاتر و جام آتش"  و "عشق سالهای وبا" به چشم می خورد. اگرچه قرار بود فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان " را مایکل بی برای جری بروکهایمر بسازد ولی این کار برعهده مایک نیوئل نهاده شد تا برای این تهیه کننده تبلیغاتی هالیوود ، یک فیلم پروپاگاندای دیگر جلوی دوربین ببرد.

داستان فیلم ظاهرا به ایران باستان برمی گردد( ادعای سازندگان آن نیز همین است) ، ولی فضای قصه ، طراحی صحنه ها و حتی لباس ها و دکورها به علاوه اسم و رسم شخصیت ها به دوران پس از ورود اسلام به ایران تعلق دارد و چندان نسبتی با ایران باستان پیدا نمی کند. اگرچه شخصیت اصلی یعنی همان شاهزاده پارس ( با بازی جیک جینلهال) نام "دستان" دارد که تماشاگر را به یاد رستم دستان ، قهرمان اسطوره ای شاهنامه می اندازد یا زنی که با دستان همراه می شود ، اسم تهمینه (تامینا) را برخود دارد، نام همان دختر شاه سمنگان در شاهنامه که به ازدواج رستم در آمده و سهراب نتیجه ازدواج آن دو است. اما به جز این ، طراحی و فضای شهری که دستان در آن زندگی کرده و یا مکانی که قصر پادشاهی در آن قرار دارد و ماجرای الموت و حشاشین و حضور شخصیت هایی همچون نظام و شیخ عمر و ...همگی به قرن ها پس از ایران باستان برمی گردد.

شاه حاکم ، شارامان نام دارد و پسرانش توس و گارسیو که نام توس به محل زندگی فردوسی باز می گردد. در ابتدای فیلم قلمرو یک امپراتوری در تصویر قرار می گیرد که راوی می گوید ، مرزهای آن از یک سو به استپ های چین و از دیگر سو به سواحل مدیترانه می رسید و این تعریف ، حکایت از همان امپراتوری ایران باستان دارد. شاه شارامان در طی ماجرایی ، دستان که پسربچه ای آواره و بی سرپرست در شهر است  را به خانواده سلطنتی آورده و لقب شاهزاده به وی می دهد. چندین سال بعد ، شارامان ، سپاه خود به فرماندهی پسرانش را روانه شهر براس در تاشکند می کند تا معبد مقدس آن به نام الموت را تسخیر نمایند که گفته اند در آنجا سلاح هایی انباشته شده که می تواند حکومت وی را به نابودی بکشاند. طی این هجوم ، شاهزاده الموت به نام  "تهمینه" به اسارت در  می آید اما توطئه ای برعلیه شارامان که منجر به مرگ وی می گردد ، همه تقصیرها را متوجه دستان کرده و او ناگزیر با همکاری تهمینه از شهر می گریزد و در این مسیر به راز خنجری افسانه ای که حاوی مقادیری ماسه است ، پی می برد. رازی که حکایت از آن دارد ، شکستن طلسم خنجر منجر به بازگشت زمان به عقب شده و می تواند حتی موجب نابودی جهان و نوعی آرماگدون گردد. ( این کلمه بارها در دیالوگ های شخصیت های اصلی قصه از جمله دستان و تهمینه تکرار می شود.)

اما آنکه در پی تصاحب این خنجر و بازگرداندن زمان به گذشته و تصاحب قدرت جهانی است ، نام "نظام" ( با بازی بن کینگزلی) را برخود دارد و به عنوان برادر پادشاه ، نقشه حمله به شهر براس و دست یافتن به آن خنجر اسرار آمیز را طرح کرده است. او با یک گروه تروریست مخفی درتماس است که نام "حشاشین" برخود نهاده اند و به قول خودشان در حالت خلسه می توانند هر کس و چیزی را در کمترین زمان پیدا نمایند. همین ها هستند که گویی سریعتر از باد و پنهان تر از تاریکی هستند و برای بدست آوردن آن خنجر اسرارآمیز ، به "نظام" یاری می رسانند و همین گروه تروریست ، تنها کاراکترهایی در فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" هستند که به روشنی با شکل و شمایل اسلامی مشخص می شوند.

در یک مقایسه و برای یافتن مصادیق تاریخی این کاراکترها ، به سهولت می توان به نتایجی رسید که علیرغم تاکید سازندگان فیلم مبنی بر غیرقابل انطباق بودن این کاراکترها با واقعیات تاریخی ، حتی برخی از منتقدین اروپایی و آمریکایی نیز به آن دست یافته اند .( همچنانکه فرانک میلر و زاک اسنایدر و سایر سازندگان فیلم "300" بارها تاکید کردند که آنچه در فیلم مزبور روایت کرده اند ، تنها برای سرگرمی و سینما بوده و هیچ نظری راجع به واقعیات تاریخی نداشته اند ، اما تقریبا اغلب منتقدین و کارشناسان دم خروس شیطنت هالیوود در تحقیر ایرانیان را از ورای همه آن داستان پردازی و صحنه های کودکانه فیلم "300" تشخیص دادند.)

در اینجا نیز به سهولت می توان تشخیص داد آنچه در فیلم" شاهزاده پارس: ماسه های زمان" به عنوان "حشاشین" به تصویر کشیده شده با آن نوع لباس و دیالوگ هایی که رد و بدل می شود ، گروهی در تاریخ ایران بوده اند که به فرقه اسماعیلیه مشهور شدند و به رهبری فردی به نام حسن صباح ، در دوران سلجوقیان به خصوص حکومت ملکشاه سلجوقی در قلعه ای حوالی قزوین به نام الموت پناه گرفته و دست به ترور و خشونت زدند تا بدینوسیله خواست های خود را به حکومت تحمیل نمایند. از همین رو می توان شخصیت "نظام" در فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" را هم به خواجه نظام الملک ، وزیر با هوش و کاردان و دانشمند ملکشاه سلجوقی تعبیر کرد که در همان زمان فعالیت های تروریستی فداییان الموت ، زمام امور دولت ایران را به دست داشت و در برخی تواریخ آمده که حتی وی به همراه حسن صباح و حکیم عمر خیام ، 3 یار دبستانی بوده اند. در حالی که  یکی از قربانیان حشاشین فرقه اسماعیلیه ، همین خواجه نظام الملک بود.

اما در فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" ، خواجه نظام الملک یا همان "نظام" به عنوان قطب منفی ماجرا و فردی نمایانده می شود که تمامی توطئه ها و جنایات از جمله یورش به شهر و معبد الموت و تلاش برای بدست آوردن خنجر زمان برای بازگشت به گذشته و بدست آوردن حکومت جهانی و حتی مرگ برادرش یعنی شاه شارامان متوجه اوست و هموست که با قتل شاه ، آن را به گردن دستان می اندازد و با دروغ و فریب پسران شاه ، در صدد دستگیری و کشتن وی است.

این در حالی است که جمیع مورخین ، خواجه نظام الملک را از تعیین کننده ترین عناصر بسط فرهنگ و علم در دوران پس از ورود اسلام به ایران به شمار آورده اند. در کتب تاریخی  ، خواجه نظام الملک را موسس اولین دانشگاههای اسلامی با نام "نظامیه" می دانند که از آن صدها دانشمند و فیلسوف و هنرمند و فرهیخته به دنیای علم و دانش عرضه شد که در تاریخ علم سهم به سزایی داشتند. دانشمندانی که به نوشته جرج سارتون در کتاب "تاریخ علم " ، طی 10 قرن حاکمیت علمی و فرهنگی اسلام بر جهان ، بسیاری از افتخارات علمی و فرهنگی را رقم زدند. به نوشته ویل دورانت در کتاب "تاریخ تمدن" ، همین نظامیه ها و سیستم های علمی و آموزشی آن بود که قرن ها بعد ، پایه و بنیاد و الگوی دانشگاههای معتبر غرب از جمله کمبریج و آکسفورد قرار گرفت.  

اما این خواجه نظام الملک که در واقع یکی از مفاخر تاریخ اسلام و ایران به شمار می آید ، در فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" در واقع نقش آنتی کرایست یا ضد مسیح را برعهده می گیرد که قصد دارد با بدست آوردن خنجر سحرآمیز ، دنیا را به سمت آرماگدون سوق دهد و یک شاهزاده ایرانی است که در تقابل با آن سمبل فرهنگ اسلامی و  یک گروه تروریست که پرچم ایدئولوژی اسلامی را حمل می کنند ، این بار  نقش مسیح و منجی موعود را در این تازه ترین فیلم آخرالزمانی هالیوود بازی می کند.

به این ترتیب ملاحظه می شود که در ادامه سیر تولید فیلم های آخرالزمانی که امروزه جریان اصلی سینمای هالیوود را تشکیل می دهند ، این بار سعی کرده اند با ترویج آرکاییسم و جدا نمودن تاریخ و فرهنگ ایران از اسلام ( که همه هویت تاریخی این سرزمین از آن منشاء گرفته ) همان ترفند دیرین ماسونی /صهیونی برای جدا کردن ملیتی دیگر از دین اسلام و ترویج نوعی سکولاریسم را به اجرا درآورند و در این مسیر از شرک آمیزترین  نمادها و عناصر بهره گرفته اند. از جمله اینکه تهمینه ،  شاهزاده ای از هند معرفی می شود  و پاسبان حرمی است که به خدایان نسبت داده می شود. همچنانکه آن خنجر زمان نیز از آن خدایان است و خود تهمینه می گوید که اگر کسی بخواهد از آن برای بازگشت به گذشته استفاده کند ، خشم خدایان را برخواهد انگیخت و در آن صورت طوفانی از شن در جهان به راه خواهد افتاد که همه چیز را بر سرراه خویش نابود کرده و اینچنین جهان به پایان خود    می رسد. تهمینه می گوید تنها راه برای جلوگیری از این آرماگدون ، آن است که این خنجر را به نگهبان مخفی معبد بدهند. به این ترتیب معبد خدایان و نگاهبانان آن و همچنین شاهزادگانی که اساسا هیچ نشانی از باورها و اعتقادات دینی نشان نمی دهند به عنوان شخصیت های مثبت فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" قرار می گیرند و خواجه نظام الملک مسلمان و حشاشینی که فداییان اسلامی معرفی شده و تروریست نشان داده می شوند، قطب منفی و به اصطلاح بدمن های فیلم قلمداد می شوند!  

اما ساختار روایتی فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" در واقع همان ساختار فیلم "دزد بغداد" سال 1940 الکساندر کوردا و همکارانش است. در آن فیلم نیز پسربچه ای به نام "آبو" که (مثل کودکی دستان)بی سرپرست است ودر کوچه و پس کوچه های بغداد همه را به دنبال خودمی کشاند ، به دربار حاکم راه یافته و با شاهزاده خانمی آشنا می شود. در آن فیلم نیز وزیر پادشاه به نام جعفر،   برعلیه وی توطئه کرده و می خواهد سلطنت و قلمرو وی را تصاحب کند و در این راه از طلسمات مختلف بهره می گیرد و همه مبارزه آبو و شاهزاده خانم ، همچنین سلطان احمد برکنار شده ، از بین بردن طلسم و مغلوب نمودن جعفر وزیر است. (نکته قابل توجه این است که در بسیاری آثار سینمایی که براساس همین قصه ساخته شده اند ، نام وزیر توطئه گر و شرور حاکم ، جعفر نام دارد که بیننده آگاه را به نام جعفر برمکی وزیر ایرانی عالم و فرهنگ دوست هارون الرشید می رساند. شخصیتی که از جمله سیاستمداران مثبت تاریخ ایران و اسلام بوده است). این همان ماجرایی است که به کررات دستمایه فیلم هایی مانند "سندباد بحری " و حتی انیمیشنی قرار می گیرد که در سال 1992 ، در مراسم اسکار هم توجهات زیادی را به خود جلب نمود.

به این ترتیب کاراکترهای فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" ، از دستان گرفته تا تهمینه و شاه شارامان و پسرانش و شخص"نظام"، همگی نخ نما شده و کلیشه ای هستند و هیچ نکته تازه ای در آنها به چشم نمی خورد.

اما فیلم "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" به لحاظ افت و خیزهای فیلمنامه ای و نقاط عطف از سبک و روش فیلم هایی مانند "دزد بغداد " و "سندباد" الهام نمی گیرد بلکه از یک مایه قدیمی نشات می گیرد : در مظان اتهام قرار گرفتن یک بیگناه براثر توطئه ای ناجوانمردانه و نامشخص بودن توطئه گر اصلی و گریز ناگزیر متهم بیگناه که در ادامه راه دو تکلیف متناقض را برعهده خود می بیند؛ اول اینکه برای ممانعت از دستگیری و اعدام احتمالی ، ناچار است که در ابتدا فرار کرده و خود را پنهان نماید و در مرحله بعد ، هم برای پایان دادن به گریزی بی پایان و هم برای خاطر خودش و مثلا ارضای یک حس انتقام از کسی که عزیزی را از او گرفته ، بایستی برگردد و هویت آن قاتل اصلی را کشف کرده و بی گناهی خویش را نیز اثبات نماید.

چنین تمی در فیلمنامه را می توان از فیلم هایی مانند "گوژپشت نتردام" ( که برای اولین بار در سال 1923 جلوی دوربین رفت) پی گرفت تا مثلا ماجرای دکتر ریچارد کمپل و مرد یک دست و ستوان جرالد که یک بار در دهه 60 میلادی به صورت سریالی تلویزیونی ساخته شد و باردیگر در سال 1993 توسط اندرو دیویس با نام  "فراری" و با بازی هریسون فورد برپرده سینماها رفت. حتی در مجموعه فیلم های "هری پاتر" هم که مملو از تم های جدید و نو است ، باز هم این مایه قدیمی را مثلا در پرداخت کاراکتر "سیریوس بلک" مشاهده می کنیم.

به جز آنچه گفته شد ، "شاهزاده پارس: ماسه های زمان" مملو از این گونه کلیشه های فیلمنامه ای است و تقریبا می توان گفت که نکته چندان جدیدی در آن به چشم نمی خورد ( از همان ورودیه شخصیت اصلی قصه یعنی دستان به صورت پسربچه ای بی سرپرست و در عین حال تند و فرز گرفته تا توطئه "نظام" علیه پادشاه ، تا همراه شدن دستان با دختری که در ابتدا چندان روی خوش به او نشان نمی دهد و تا همه آن تعقیب و گریزها و درگیری ها و حتی لو دادن دستان توسط نظام پس از آن ملاقات سری و علیرغم اطمینان دستان به وی و تا ...) حتی سیر ابتدایی فیلمنامه یعنی از ورودیه دستان به عنوان فردی گمنام که قرار است منجی موعود باشد و دنیا را از نابودی نشان دهد ، تا آشنایی اش با آن شاهزاده خانم و برخوردشان به آن گروه کولی و ...چقدر تماشاگر حرفه ای سینما را به یاد سکانس های اولیه فیلم " جنگ ستارگان" می اندازد. حتی آن مسابقه شترمرغ سواری ، یکی از صحنه های ابتدایی چهارمین قسمت همین فیلم" جنگ های ستاره ای" (یا بهتر بگوییم اولین بخش از این مجموعه به لحاظ داستانی با نام "شبح تهدید") را به یاد می آورد که "گویی گن" ، اناکین اسکای واکر 9 ساله که برده یک دلال است را پیدا کرده و تشخیص می دهد که او می تواند منجی موعود برای نجات جهان باشد . در همان ابتدای آشنایی آنها ، برای نمایش قدرت هوشی اناکین شاهد یک مسابقه با یک سری وسایل و موجودات عجیب و غریب هستیم که بی شباهت به این مسابقه شتر مرغ سواری فیلم مایک نیوئل نیست.


اما تنها نکته تازه در فیلمنامه " شاهزاده پارس: ماسه های زمان" ، سکانس پایانی و آن بازگشت زمانی به وقتی است که هنوز حمله سپاه شارامان به الموت و معبد مقدسش انجام نگرفته و در اینجا دستان با آگاهی از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد در مقابل توطئه نظام می ایستد و در همان ابتدای امر ، وی را در مقابل شارامان و پسرانش افشاء کرده تا در یک زد و خورد به قتل برسد. اگرچه این تم هم دیگر امروزه در میان موج فیلم های آخرالزمانی ، موضوعی تکراری  به نظر می رسد و این دسته از فیلم ها برای ارائه نتیجه موردنظر خود در شکست آنتی کرایست و امید به پیروزی منجی موعودشان ، ناچار از رفت و آمدهای زمانی در سیر قصه فیلمنامه هستند تا ذهن مخاطب را برای جنگ های حقیقی و گشودن جبهه های سیاسی/ فرهنگی در عالم واقع آماده سازند.

 

The Last Airbender

آخرین بازمانده از نسل آواتار      

 


ام .نایت.شیامالان ، فیلمساز هندی تبار مقیم هالیوود پس از فیلم تاثیر گذار "حس ششم" که به نظر برخی منتقدین و کارشناسان غربی ، باب تازه ای را در قصه پردازی سینمای درام امروز برداشت ، به این معنی که او تماشاگرش را در میان دو فضای رئال و رویا ، آنچنان سرگردان می سازد که تشخیص و تمیز این دو فضا را برایش  دشوار و چه بسا غیر ممکن می سازد. همچنان که در فیلم معروف "حس ششم ، تا سکانس پایانی معلوم نمی شود که اساسا این قهرمان فیلم (با بازی بروس ویلیس) بوده که مرده و بیننده تا آن هنگام که کارگردان ، سرنخ را به وی بدهد این نکته مهم را درنمی یابد.

البته برخی دیگر از کارشناسان و منتقدین ، آغاز این نوع فضاسازی دوگانه مبهم را به فیلم "مظنونین  همیشگی " ساخته براین سینگر نسبت می دهند که سردسته یک باند جنایتکار به نام "کیزر سوزه" (با بازی کوین اسپیسی) تا اواخر فیلم ، پلیس و البته مخاطبان فیلم را سر کار می گذارد و در قالب یک مرد معلول و بی دست و پا ، ماجرای  قتل و غارت های سوزه را چنان تعریف می کند که شک هیج کس را برنمی انگیزاند تا اینکه در پایان مشخص می شود ، همه داستانی که بازگو کرده ، در واقع سرگذشت اعمال خودش بوده است!

از اینجا بود که اساسا فیلم های برخوردار از این نوع فضای دوگانه و فریب دهنده را دچار سندرم "کیزر سوزه" معرفی کردند! اما پی گیران سینما به خاطر دارند که سال ها پیش از این فیلم ها ، آثار متعددی در سینما به روی پرده رفت که فضای یاد شده را القاء نمودند، مانند "سایه یک شک" آلفرد هیچکاک یا "دومی ها" جان فرانکن هایمر و یا "سولاریس" آندری تارکوفسکی.

اما ام .نایت .شیامالان پس از فیلم "حس ششم" ، به فضای دیگری وارد شد و در فیلم هایی همچون "نشانه ها" یا "دهکده" یا "بانوی روی دریاچه" و بیش از همه در فیلم "اتفاق" از آخرالزمانی سخن گفت که در آن نسل بشر ، مورد تهاجم موجوداتی غریب قرار گرفته و آنها دربرابر این تهاجم یا بایستی به ایمان گذشته بازگردند ( "نشانه ها") یا خود را از جامعه بلازده تمدن امروزی ایزوله سازند ( دهکده) و یا به نحوی با طبیعتی که از آنها رنجیده ، کنار بیایند.(اتفاق) اما در هیچ یک از آثار یاد شده ، خطر به طور کامل رفع نگردیده و آدم ها با دفاعی نه چندان محکم و پایدار ، هراسان و مضطرب در انتظار تهاجم مجدد هستند و شاید منتظر کسی که آنها را از این موقعیت متزلزل و ناپایدار برای همیشه نجات بخشد.

اما شاید بتوان فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" را پاسخی بر این نوع پایان های به اصطلاخ الا کلنگی فیلم های قبلی شیامالان دانست.(متاسفانه نتوانستم ترجمه دیگری برای بخشی از عنوان فیلم یعنی "The Airbender" پیدا کنم ، خصوصا که اسم دیگر پیشنهادی برخی دوستان یعنی "هوا افزار" یا "باد افزار" هم نام چندان مانوسی به نظر نمی آید)

شیامالان که برای نخستین بار ، داستان و شخصیت های فیلم را به طور کامل از یک مجموعه کارتونی تحت عنوان "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" گرفته (مجموعه ای که طی سالهای 2005 تا 2008 در 50 قسمت به روی آنتن تلویزیون رفت) ، در یک فیلم آخرالزمانی دیگر ، منجی موعودش را نیز ( به سبک و سیاق سایر آثار اخرالزمانی چند سال اخیر) معرفی می نماید؛ پسری 12 ساله به نام "آنگ" که آخرین بازمانده از نسل آواتارهاست. در مجموعه کارتونی و همچنین در فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، گفته می شود آواتارها تنها موجوداتی بوده و هستند که می توانند علاوه بر ارتباط با دنیای ارواح (که گویا تعادل این دنیا را برقرار می سازند) 4 عنصر اصلی طبیعت یعنی هوا و آب و زمین و آتش را به فرمان خود درآورده و تحت کنترل بگیرند و به این ترتیب بر جهان حکومت کنند.

آنگ حدود 100 سال پیش از دست دشمنانش گریخته و درون یک گوی بزرگ یخی حبس شده تا اینکه توسط دو خواهر و برادر از انسان های سرزمین آب ( به اسامی کاتارا و سوکو) نجات پیدا می نماید. در طی این مدت ، ملت آتش به فرماندهی "اوزای" ، به سرزمین های دیگر یورش برده و آنها را تحت سلطه خود درآورده است. آنگ متوجه می شود که او قبل از آموزش کنترل آب و خاک و آتش ، گریخته و حالا نیاز دارد برای عمل به وظیفه آواتاری خود یعنی تحت کنترل درآوردن 4 عنصر اصلی و نجات جهان ، طریق و شیوه به فرمان درآوردن آنها را بیاموزد.

در این راه کاتارا و سوکو به وی یاری می رسانند و البته پسر پادشاه آتش به نام پرنس زوکو نیز که از نزد پدر رانده شده و تنها شرط بازگشتش ، یافتن آخرین آواتار است ، نیز به دنبال او می گردد. چراکه پادشاه ملت آتش براین قضیه آگاه است که آخرین آواتار ، حکومت و سلطنت او را نابود کرده و جهان را از زیر سلطه اش رهایی خواهد بخشید. از همین روست، وقتی درمی یابد آنگ به معبد شمالی ملت آب ، پناه برده با تمام قوا ، به آنجا حمله می کند .

فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" به جز موضوع و محتوایش، تقریبا از ساختار روایتی معمول آثار     حادثه/ اسطوره و به اصطلاح اپیک (Epic) سالهای اخیر هالیوود مانند :"ارباب حلقه ها"، "جنگ های ستاره ای"، "شاهزاده پارس" و مجموعه فیلم های "نارنیا" بهره برده است و در این مسیر ، به جز برخی لحظات جلوه های ویژه تصویری ، لحظات تازه و نابی در آن مشاهده نمی شود. آنگ به جز وجه اسطوره ای ایدئولوژیکش(که در سطور بعد به آن خواهم پرداخت) تقریبا از همان ویژگی های    کلیشه ای شخصیت هایی مانند فرودو در "ارباب حلقه ها"(که دفاع از قلعه سرزمین روهان در قسمت دوم این سری ، بسیار شبیه به دفاع از معبد شمالی ملت آب است)  یا لوک اسکای واکر در     "جنگ های ستاره ای" (که او نیز بایستی آموزش های لازم برای اینکه یک "جدای" شود و دنیا را نجات دهد را نزد استادی به نام "یودا" ببیند)  ویا  دستان در "شاهزاده پارس" ( که همچون او شجاع و جنگجو و باهوش به نظر می آید) و  بالاخره شاهزاده کاسپین در "نارنیا" ( که او هم بازگشته تا سرزمین غصب شده اش توسط تلمارین ها را پس بگیرد) برخوردار است.

داستان و فیلمنامه " آخرین کنترل کننده هوا" با پدید آمدن یک وضعیت ویژه در روند زندگی عادی مردم سرزمین آب ، یعنی بیرون آمدن آنگ از درون حباب یخی و آغاز ماموریتش برای بازگشت به موقعیت آواتار شروع می شود و سپس فراز و نشیب های معمولی ،کشش های مختلف فیلمنامه را در مقاطع متعدد قصه ، می سازد. فراز و نشیب های بعضا نخ نما شده و کهنه همچون پی بردن دشمنان آواتار یعنی کنترل کننده های آتش به حضور وی و تعقیب و گریز سرزمین به سرزمین در حین آموزش فنونی که او را به موقعیت آواتار نزدیک می سازد یا درگیری های مقطعی آنگ که او را بعضا تا پای مرگ پیش می برد و ...

فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، به لحاظ روایتی تفاوت چندانی با نسخه مجموعه تلویزیونی و کارتونی خود ندارد ، حتی بسیاری از شخصیت ها ، نعل به نعل مشابه انتخاب شده اند ؛ از آنگ و کاتارا و سوکو گرفته تا آن جانور پرنده و زوکو و عمویش . تنها ، کاراکتر پرنسس یو در فیلم شیامالان اضافه شده که شاید براساس تمایلات گیشه ای کمپانی های تولید کننده فیلم ، بتواند سایه ای از یک عشق معمول تین ایجری با سوکو را در قصه ارائه دهد تا بلکه گروهی دیگر از تماشاگران بالقوه فیلم را بالفعل گرداند.

اما برعکس تشابه محتوی و روایت کارتون و فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، فضای فیلم شیامالان به کلی با فضای کارتون "آواتار :آخرین کنترل کننده هوا" ، تفاوت دارد. کارتون مذکور به طور کلی از فضایی طنز آمیز و با شوخی های پیاپی (حتی در جدی ترین فصول خود) بهره مند است ولی اثر شیامالان ، به جز برخی لحظات ، از چنین فضایی بی بهره به نظر می آید. حتی شخصیتی همچون سوکو که در کارتون به شدت شوخ و جذاب است اما در فیلم شیامالان به جوانی عاشق پیشه و بعضا منفعل بدل شده است. یا شوخ طبعی کاتارای کارتونی که حتی در نبردهایش کاملا مشخص است با عبوسی همزاد فیلمی وی چندان نمی خواند. ("کاتارا"ی کارتون "آواتار ؛ آخرین کنترل کننده هوا" کاملا به کنترل آب از همان ابتدای داستان ، مسلط نشان می دهد اما در فیلم ، گویا که هنوز در حال فراگیری و در مرحله آزمون و خطا است).

البته ماجرای فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" تنها بخشی از قصه کارتونش را دربرمی گیرد و به جز معبد سرزمین آب و گذری هم به سرزمین ملت خاک ، آنگ یا همان آواتار درگیر عناصر دیگر نمی شود و قرار است، نحوه کنترل سایر عناصر را نیز آموزش ببیند. تنها در اواخر فیلم و در جنگ با نیروهای کنترل کننده آتش در دفاع از معبد شمالی آب است که قدرت آنگ آواتار را در کنترل کردن آب بر علیه ارتش آتش را مشاهده می نماییم. از این گذشته در ابتدای فیلم نیز عنوان "کتاب اول : آب" بر پرده نقش می بندد. اگرچه توضیح اضافه ای مبنی برساخته شدن سایر قسمت های فیلم ( مثلا در مورد زمین و آتش) داده نشده است.

اما آنچه بیش از هر یک از عوامل ذکر شده(اعم از قصه و ساختار روایتی و یا ساختار سینمایی و  جلوه های ویژه تصویری) می تواند فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" را نسبت به آثار مشابه برجسته سازد،وجه شدید ایدئولوژیک فیلم است (که در سطور پیشین وعده دادم درموردش بیشتر توضیح دهم) که حتی اسطوره و قهرمان آن را نیز از مثال های تخیلی و افسانه ای فراتر برده و به باور گروهی از مسیحیان بنیادگرا ( موسوم به انجیلی یا اوانجلیست و یا همان مسیحیان صهیونیست)  به یک اسطوره عقیدتی و عنصر ایمانی بدل ساخته است.

براساس مکتوبات موجود ،"آواتار" صورت یونانی "آگادا" از اسطوره های فرقه صهیونی "کابالا" است که در کنار عنصر دیگری به نام "هلاخا" از جلوه های روحانیون یهود یا همان "ربی" و یا "ربای" به شمار می آید. لازم به یادآوری است( همان طور که در مقالات پیشین این قلم به تفضیل شرح داده شده است) "کابالا" فرقه ای صهیونی به شمار می آید که در پایان نخستین جنگ صلیبی و فتح اورشلیم در سده اول هزاره دوم توسط صلیبیون و با متشکل شدن گروهی از شوالیه های صلیبی تحت عنوان شوالیه های معبد سلیمان ( که به اختصار شوالیه های معبد نیز خوانده شده و می شوند)  پس از تعلیم آموزه های شرک آمیز ساحران مصر باستان توسط برخی خاخام های مصری به این شوالیه ها ، شکل گرفت و در قالب سازمان های مخوفی همچون فراماسونری و ایلومیناتی به تمام جهان و دربارها و مراکز حکومتی بسط داده شد. از همین روست که ملاحظه می شود همان 4 عنصر (یعنی هوا یا باد ، آب و زمین یا خاک و آتش) که در آموزه های فرقه کابالا اصل مراتب عرفانی به شمار آمده و در مراحل بالاتر بایستی به تسخیر فرد برگزیده درآید ( همان گونه که در کارتون و فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" نیز وظیفه اصلی آنگ آواتار محسوب شده است) در آیین ایلومیناتی نیز از نشانه ها و نمادهای برجسته به شمار آمده است.( نگاه کنید به کتاب و فیلم " فرشتگان و شیاطین")

و از همین روست که سمبل ها و آیین های شرک آمیز در فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" به وفور دیده می شود. از جمله اینکه تنها آواتارها می توانند عناصر اصلی طبیعت یعنی هوا و آب و خاک و آتش را در اختیار بگیرند و در این میان از خدا و آفریننده هستی و قادر متعال خبری نیست! و نیرویی دیگر که جهان مادی را متعادل می کند همانا تحت عنوان "جهان ارواح"شناسانده می شود که گویا قدرت های ماورایی و متافیزیکی آواتارها و کنترل کننده ها از همان جهان می آید.

آنگ برای یافتن راه چاره و مقابله با دشمنان خود، از همین جهان ارواح و مشخصا روح اژدها کمک  می گیرد و از طرف دیگر بخشی از تعادل جهان را ارواح ماه و اقیانوس برقرار کرده اند که به شکل دو ماهی در آب های برکه معبد شمالی ملت آب ، شناور هستند و گویا همین روح ماه بوده که پرنسس یو را از مرگ نجات داده و وقتی فرمانده ژائو از لشکر آتش به قتل روح ماه دست می زند! این پرنسس یو است که به تلافی زندگی که از روح ماه دارد ، زندگی خود را به آن بازگردانده و با مرگش باعث بازگشت تعادل به جهان می شود!! در واقع در اینجا قدرت مخلوق ( یعنی پرنسس یو که زندگی اش را از روح ماه داشت) همپا و هم سان قدرت خلاقیت و خالقیت روح ماه به شمار می آید.

به این ترتیب افسانه پردازان کابالیست در فیلم و کارتون "آخرین کنترل کننده هوا" حتی شرک مضاعف خویش را نیز به توان 2 رسانده اند که برای خلق و خلاقیت و خالق بودن ، هیچ حد و مرزی در تصورات و تخیلات خویش قائل نیستند. ( با توجه به دوبله و پخش مجموعه کارتونی "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" در شبکه رسمی ویدئویی کشور ، این سوال از متولیان بخش سمعی و بصری معاونت محترم سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی جدی است که چگونه مجوز پخش چنین اثر آشکارا شرک آمیزی با برچسب رسمی و با استفاده از اطمینان خانواده ها به این شبکه علنی و توزیع آن در میان کودکان و نوجوانان صادر شده است؟!!)

اما گرشوم شولم (از مورخان و عالمان فرقه کابالا) در کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" درباره "آواتار" یا همان "آگادا" می نویسد:

"...در آگادای کابالایی ، رخدادها در مرحله فوق العاده گسترده ای به وقوع می پیوندند ، مرحله ای که با افق کیهانی ، زمین و آسمان در آگادای کهن در تلاقی بودند. اما اینک اهمیت بیشتر ، برروی عناصر آسمانی متوجه است که بیش از پیش مطمح نظر است. همه رخدادها ، ابعاد  غول آسا و اعتباری گسترده تر تلقی می شوند ، مراحل قهرمانان آگادای کابالایی به وسیله دست غیبی و قوای مکنون هدایت می شوند و تحت سیطره های رمزی و اسطوره ای هستند که اعمال آنها نیز همزمان بر عالم برین ، اثر می کند..."

براساس نوشته های کتب بالینی فرقه کابالا مانند "زوهر" یا "باهر" ، اسطوره "آگادا" یا همان "آواتار" ، پیوند های ناگسستنی با آموزه های مسیحایی / صهیونی و آرمان های آخرالزمانی این فرقه دارد که از همان قرون اولیه پیدایش آن ، در اروپا نضج داده شد و در سازمان های فراماسونری تحت عناوین حکومت جهانی تبلیغ شد که امروزه با نام "نظم نوین جهانی" شناخته می شود.

گرشوم شالوم درباره پیشرفت تفکر آخرالزمانی کابالایی از قرون اولیه هزاره دوم در اروپا می نویسد :

"...جریان نوینی به نحوی عمیق در حیات متزلزل یهودیان آلمانی در قرن دوازدهم اثر گذاشت و آن را هدایت کرد و نقش محکمی بر خصایص ادبیات آن برجای نهاد. روح این آثار حتی به نوعی در براهین نیمه فلسفی نافذ افتاد و افسانه ها و اسطوره های کهن در خلال قطعات و فقرات مزبور گردآوری شد...قوای این حرکت دینی بلافاصله در صورت ترجمه ها و پذیرش مواجید شهودی ودر مکاشفات مربوط به آخرالزمان و مسیحا گرایی و هبوط قوای اهریمنی شرارت جلوه می کند..."

مکتب کابالا کارکرد احیاء و ترویج آرمان‏های مسیحایی آخرالزمانی را به دست گرفت و این آرمان‏ها در بنیاد تحریکات جنگ‌افروزانه صلیبی سده سیزدهم و تکاپوهای شِبه‌صلیبی و نو‌صلیبی سده‌های پسین جای داشت. در سده چهاردهم میلادی، هسته‌های فرقه کابالا در جوامع یهودی سراسر جهان، به‏ ویژه در بنادر ایتالیا، گسترده شد. از طریق ایتالیا، که قلب جهان مسیحیت به شمار می‌رفت، پیشگویی‏های اسرارآمیز درباره ظهور قریب‌الوقوع مسیح و استقرار سلطنت جهانی او، به مرکزیت بیت‌المقدس، رواج یافت و دربار پاپ در رم و سایر کانون‏های فکری و سیاسی دنیای مسیحی را به شدت متأثر ساخت. در تمامی این دوران منجمین بانفوذ یهودی، یکی پس از دیگری، درباره ظهور قریب‌الوقوع «ماشی‌یَح» (مسیح) پیشگویی می‌کردند. یک نمونه گرسونیدس، نوه نهمانیدس، است که ظهور مسیح بن داوود را در سال 1358م. پیش‌بینی می‌کرد.

دیگر موضوع پنهانی نیست که عناصر و عوامل فرقه کابالا ، همچنانکه در دستگاههای سیاسی ، امنیتی و اقتصادی غرب به خصوص آمریکا نفوذ چشمگیری دارند در مراکز فرهنگی و هنری به ویژه کمپانی های فیلمسازی و علی الخصوص هالیوود حضوری موثر کسب کرده اند. در تحلیلی که پیش از این درباره فیلم "آواتار" جیمز کامرون نوشتم ، براساس گزارشات و اخبار روزنامه معتبر "دیلی میل" در سال 2004 از قول نویسنده معروفش یعنی "پال اسکات" توضیح دادم که  پس از پیوستن برخی از هنرپیشه ها و سینماگران هالیوود به فرقه کابالا ، از فعالیت های شدید این فرقه صهیونیستی و رهبر 75 ساله آن به نام فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ پرده برداشته شد و اسکات در همان روزنامه تاکید کرده بود که فرقه کابالا عملا بر هالیوود حکومت می کند. (جیمز کامرون ، فیلمساز مشهور نیز که سال گذشته فیلم "آواتار" را برپرده سینماها برد ، در سال 2005 به این فرقه صهیونی پیوست).

فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیت‌المقدس) گشود و سپس کار خود را در لس‌آنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لس‌آنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه سال از طریق جلب هنرپیشگان و ستاره‌های هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانه‌های اعیانی در لس‌آنجلس و مانهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوس‌آیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارایی فرقه برگ حدود 23 میلیون دلار تخمین زده می‌شد ولی در سال 2004 تنها در لس‌آنجلس 26 میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا می‌کند که دارای سه میلیون عضو است.

سازمان برگ خود را "فرا دینی" می‌خواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر ، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" می‌خوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخام‌های بزرگ یهودی اطلاق می‌شود.

فعالیت فرقه کابالای برگ در سال 2004 به‌ناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا ( خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانه‌ها بازتابی جنجالی داشت. بسیاری از خاخام های سنت گرای یهودی ، عقاید فیلیپ برگ و فرقه اش را منشاء گرفته از جادوگران و ساحران مصر باستان و حتی شیطان پرستی یا پاگانیسم  دانستند.

واقعیات نشان می‌دهد که برگ تنها نیست. کانون‌ها و رسانه‌های مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه‌ درباره‌اش می‌نویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست در این نشریات به چشم می‌خورد.


جالب است که کلید ساخت مجموعه کارتونی "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" نیز در همان سال 2004 خورد که گزارش نشریه "دیلی میل" تنظیم شده بود و در سال 2005 به نمایش عمومی درآمد. اینکه سازندگان آن مجموعه یعنی "مایکل دانته دی مارتینو" و "براین کونیتزکو " چه ارتباطی با فرقه کابالا دارند ، سند و مدرکی در دست نیست ، اما هر دو نفر در زمره تهیه کندگان فیلم شیامالان در کنار دو تهیه کننده صهیونیست یعنی فرانک مارشال و کاتلین کندی ( صاحبان کمپانی مارشال/کندی و تهیه کنندگان همیشگی آثار استیون اسپیلبرگ ) قرار گرفته اند تا فیلم مذکور جلوی دوربین برود. در واقع ام .نایت .شیامالان که توسط  اسپیلبرگ به دنیای سینما راه یافت اینک توسط همکاران قدیمی او ، در اصلی ترین مسیر و جریان سینمای امروز هالیوود یعنی فیلم های ایدئولوژیک و آخرالزمانی قرار گرفته است

 سلطانی که می خواست سخنران باشد!  


این یک شگفتی بود. سرمایه گذاری و تولید یک فیلم تحسین آمیز درباره اشرافیت و امپریالیسم انگلیس در هالیوود و سپس تجلیل و تقدیر اعضای آکادمی اسکار از این فیلم ، در طول تاریخ سینمای آمریکا (که همواره نگاه تحقیر گرایانه و تکبر منشانه خویش را نسبت امپراتوری بریتانیا و تاریخش پنهان نکرده) اگر نگوییم بی سابقه، حداقل کم سابقه بود.

بعد از فیلم های معدودی همچون :" خانم مینیور" در سال 1942 درباره مقاومت یک خانواده انگلیسی در گیرو دار جنگ جهانی دوم ، یا برداشت مایکل اندرسون در سال 1956 از داستان "دور دنیا در هشتاد روز" ژول ورن و یا به تصویر کشیدن تلاش های صهیونی سرهنگ توماس ادوارد لارنس برای ایجاد کانون وهابیت در منطقه خاورمیانه در فیلم "لارنس عربستان" (دیوید لین-1962)، تعداد متنابهی از آثار هالیوود، به ویژه آنها که جوایز اسکار دریافت نمودند با زیر سوال بردن فرهنگ و ارزش های اشرافیت انگلیسی به روی پرده رفتند.از فیلم "شورش در کشتی بونتی" فرانک لوید در سال 1935 گرفته که نظم انگلیسی را در قالب خشونت و ستمگری نمایش می داد تا تصویر غم انگیز فروپاشی خانواده ها زیر بار خردکننده زندگی معدن نشینی در فیلم  اسکاری سال 1941 جان فورد به نام "دره من چه سرسبز بود" و تحقیر نظم اشرافیت انگلیسی تا حد خدمت ناآگاهانه به دشمن در فیلم "پل رودخانه کوای" دیوید لین (1957) تا مضحکه همین اشرافیت در فیلم "تام جونز" تونی ریچاردسون (1963) تا وحشی و خائن نشان دادن پادشاهی و سلطنت انگلیس در فیلم "مردی برای تمام فصول" فرد زینه مان" (1966) تا محکومیت استعمار انگلیس در فیلم "گاندی" ریچارد آتن بورو(1982) و تا اخیرترین فیلم این جریان یعنی "ملکه"(استیون فریرز) که در آن، ملکه الیزابت دوم آدمی کینه توز و غیرمردمی به تصویر کشیده می شود که در مقابل شخصیت محبوب پرنسس دایانا به شدت تحقیر شده ، تا بعدا توسط نخست وزیرش یعنی تونی بلر با مظاهر تمدن امروزی و سیاست نوین آشنا گردد.

اما در حالی که فیلم " ملکه"، سلطنت و پادشاهی انگلیس را به طور کلی مغایر با ارزش های فرهنگ جهانی معرفی می کرد، تلاش مشترک تام هوپر کارگردان و برادران واینشتاین تهیه کننده و البته دیوید سیدلر فیلمنامه نویس در فیلم "سخنرانی پادشاه"،این امپراتوری کهنه را ودیعه ای الهی برمی شمرد که در جریان جنگ جهانی دوم در صف مقدم جبهه علیه آنچه دشمنان عدالت و صلح و تخریب کنندگان دنیای متمدن و آزاد خوانده می شوند، قرار می گیرد.

فیلم "سخنرانی پادشاه" حدود 14 سال( 1925 تا 1939 میلادی) از تعیین کننده ترین دوران این امپراتوری را در قرن بیستم شامل می شود. از همان زمانی که قرار است دوک یورک یعنی پرنس آلبرت آرتور فردریک جرج ، پسر دوم جرج پنجم پادشاه امپراتوری بریتانیا در مراسم پایانی نمایشگاه مستعمرات انگلیس یا همان کشورهای مشترک المنافع ، پیام شاه را بخواند اما او که از سن 4-5 سالگی به لکنت زبان دچار شده از پس این مهم برنیامده و بار دیگر توسط همسرش الیزابت بوز لاین به صرافت درمان این بیماری یا نقص جسمی می افتد.

 الیزابت،  پرنس آلبرت را که با نام برتی صدا می زند، نزد یک گفتار درمان مهاجر استرالیایی و گمنام به نام "لایونل لوگ" در یکی از محلات فقیر نشین لندن می برد تا بلکه این بار و پس از تست و آزمایش دکتر های متعدد ، درمان افاقه نماید. اما لایونل لوگ، درمانی متفاوت با پزشکان قبلی در پیش می گیرد ، مثلا اینکه پرنس امپراتوری و دوک یورک را با همان نام برتی ، صدا می زند و بدون هرگونه تعارف و ادا و اصول به درمان وی می پردازد. از طرف دیگر سعی می کند پیش و بیش از هر درمانی به وی اعتماد به نفس داده و به بازیابی قدرت اراده ، تشویقش نماید.

درمان دوک یورک یا همان پرنس آلبرت به تدریج به معالجه پادشاه بریتانیا منجر می شود چراکه در سال 1936  جرج پنجم فوت می کند و پس از دوران کوتاهی که برادر بزرگ برتی یعنی دیوید با عنوان ادوارد هشتم برتخت سلطنت انگلیس جلوس می کند اما به دلیل ازدواج با یک بیوه مطلقه آمریکایی و مغایرت این اقدام با قوانین پادشاهی و کلیسای انگلیس (چون بنا بر این قوانین ، پادشاه امپراتوری بریتانیا ، ریاست کلیسای کشور را نیز برعهده دارد) از سلطنت استعفا داده و جانشینی جرج پنجم به پرنس آلبرت می رسد که با عنوان جرج ششم به تخت می نشیند.

اما ماجرای گفتار درمانی جرج ششم همچنان با فراز و نشیب دراماتیک ادامه یافته تا در سخنرانی وی برای ورود ارتش بریتانیا به جنگ جهانی دوم  در تاریخ 3 سپتامبر 1939 به نقطه اوج خود رسیده و نتیجه مورد نظر را می دهد.

"سخنرانی پادشاه" از فیلمنامه کاملا کلاسیکی برخوردار است. ماجرا از یک موقعیت بحرانی یعنی ناتوانی دوک یورک از ایراد یک سخنرانی تاریخی و قرائت پیام مهم پادشاه وقت  آغاز شده و برای رفع این بحران ادامه می یابد تا در یک موقعیت بحرانی دیگر یعنی به سلطنت رسیدن دوک و حیاتی بودن قدرت سخنرانی به ویژه برای نطق های تاثیر گذار به نقطه عطف دوم خود برسد و در نهایت، در یک به اصطلاح پایان خوش ( Happy End) همه پتانسیل احساسات تماشاگرش را تخلیه کرده و وی را راضی به خانه اش بفرستد. شخصیت های اصلی داستان به راحتی و در اسرع زمان معرفی می شوند ، بدون آنکه کوچکترین پیچیدگی یا دشواری در فهم موقعیت آنها بوجود آید. پیشرفت قصه آنچنان کلاسیک یا بهتر بگوییم کلیشه ای است که تقریبا از همان لحظه آشنایی برتی با لایونل ، تماشاگر پی گیر سینما می تواند حدس بزند که گفتار درمانی عجیب و غریب وی سرانجام و در آخرین لحظات فیلم علیرغم فراز و فرود و شکست و پیروزی های متعدد به نتیجه می رسد. چراکه پیش از این بارها و بارها در آثار معروف و غیر معروف سینما به خصوص هالیوود، نمونه های دشوارتر و غیرقابل باورترش  را مشاهده کرده و به خاطر دارد. وجود یک نقص جسمی یا روحی در قهرمان قصه و تلاش ظاهرا ناامیدانه شخصیتی گمنام اما با اراده که در عین ناباوری همه اطرافیان موفق می شود تا قهرمان فیلم را به موقعیتی به شدت متضاد با ناتوانی جسمی و روحی اش برساند از موتیف های بسیار آشنا و محبوب سینمای هالیوود بوده و هست که در فیلم "سخنرانی پادشاه" نیز به خوبی مورد استفاده قرار گرفته و از آشنایی مخاطب با اینگونه فضای تجربه شده بهره لازم را برای همذات پنداری سهل تر وی برده است. نگاهی به تاریخ سینما از ابتدا تا امروز می تواند نمونه های فراوانی از این دست آثار به ما ارائه دهد ، از تلاش تکان دهنده "آن سالی ون"(یک معلم کم بینا) برای آموزش و تربیت هلن کلر در فیلم "معجزه گر" آرتور پن  تا آموزش زبان به دختر گلی فروشی به نام الیزا دولیتل توسط پرفسور هنری هیگینز در فیلم "بانوی زیبای من "جرج کیوکر و تا هنرمند شدن کریستی براون فلج مغز با پایداری و تلاش های مادرش در فیلم "پای چپ من" جیم شریدان .

بر همین مبنا کاراکترهای مختلف ، فضا سازی و فراز و نشیب های داستانی فیلم "سخنرانی پادشاه" کاملا از آن نمونه های یاد شده تبعیت می کند . فی المثل شخصیت لایونل لوگ و روش خاص او برای آموزش نیز در نمونه های مشابه متعدد از همین گروه فیلم ها قابل ردیابی است. روشی که ابتدا مورد وثوق و اعتماد کاراکترهای فیلم قرار نمی گیرد اما در نهایت همان روش ویژه جواب می دهد.

مثلا خواهر ماریا در فیلم "آوای موسیقی" برای پرستاری از 7 فرزند شیطان و شلوغ کاپیتان فن تراپ ، روشی در پیش می گیرد که در ابتدا نه بچه ها باورش دارند و نه اعتماد کاپیتان را برمی انگیزد اما سرانجام همان روش ماریا موجب می شود که نه تنها بچه ها از تنهایی و تعویض پرستاران متعدد خلاص شوند بلکه کاپیتان فن تراپ هم با ورود ماریا به خانواده شان سر و سامان بگیرد. جان کیتینگ معلم جدید الورود ادبیات انگلیسی کالج سنتی ولتن در فیلم "انجمن شاعران مرده" پیتر ویر نیز تقریبا همین موقعیت را دارد و یا کالورو دلقک در فیلم "روشنایی های صحنه" (لایم لایت) ساخته چارلز چاپلین که رقصنده ای مایوس و خودکشی کرده را به بالرینی مشهور بدل می سازد ، نمونه ای دیگر از این تیپ به شمار می آید.

فیلم "سخنرانی پادشاه"، فراز و نشیب های معمول این دسته از آثار را نیز در خود دارد ، مثلا اینکه ابتدا پرنس انگلیس به روش لایونل لوگ اعتقادی نداشته و با زور و اجبار همسرش، در کمال بی میلی به گفتار درمانی وی تن در می دهد و پس از اینکه طی ماجرایی کلام بدون لکنت خود را از طریق صفحه صدای ضبط شده ، می شنود، کار وی باور کرده تا باز در میانه راه این رابطه برهم بخورد اما در نهایت به سامان برسد.

اما آنچه فیلم "سخنرانی پادشاه" را خصوصا در شرایط سیاسی – اجتماعی جهان امروز ، حائز اهمیت می گرداند ، هوشمندی است که در به روز کردن درونمایه ظاهرا قدیمی و کلیشه شده آن به کار گرفته شده است. هوشمندی که نمی تواند از یک کارگردان تلویزیونی همچون تام هوپر و حتی فیلمنامه نویس کهنه کاری مانند دیوید سیدلر برآید که حداقل در طول فعالیت هنری اش، فیلمنامه "تاکر:مردی با رویاهایش"  را برای فرانسیس فورد کوپولا نوشته و  داستان کارتون "سلطان و من" (1999) و فیلمنامه کارتون دیگری به نام "در جستجوی کاملوت" (1998) نیز از آن اوست.

به نظر می آید این هوشمندی بیشتر نتیجه کار برادران واینشتاین باشد که آثار مطرحی مانند مجموعه"ارباب حلقه ها"، "پالپ فیکشن"و "خواننده کتاب" و همچنین مجموعه "هالووین" و "هوانورد" و  سری "بچه های جاسوس" را چه در کمپانی میراماکس و چه پس از آن در استودیوی خودشان تهیه و تولید کرده اند که اکثرا فیلم های ایدئولوژیک در سینمای هالیوود به شمار می آیند. از این لحاظ فیلم "سخنرانی پادشاه" نیز همچنانکه گفته شد به ویژه در این موقعیت زمانی(که بیش از هر دورانی امپراتوری کهن بریتانیا در کنار امپریالیسم آمریکا حضور یافته و برای پیشبرد استراتژی سلطه جهانی مشارکت می کند) می تواند ادامه ای منطقی و البته قابل بررسی بر فیلم های قبلی آنها باشد. این همان موقعیتی است که اغلب محافل سینمایی و نقد در آمریکا ودیگر کشورهای غربی و حتی نهادی سنتی و متعصب همچون آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا را وامی داشت تا بر خلاف سنت همیشگی، جوایز اصلی خود را به فیلمی بدهند که پروپاگاندایی برای رقیب دیرین امپریالیسم آمریکا محسوب می گردد.

آیا نقش برجسته انگلیس در عملیات امپریالیستی یک دهه اخیر ایالات متحده از حمله به عراق و افغانستان گرفته تا خضور فعال و بی پرده در جریان فتنه پس از انتخابات 1388 ایران باعث چنین توجهی نبوده است؟ جالب اینکه امسال آکادمی اسکار از یکی دیگر از عوامل خارجی جریان فتنه سال 88 ایران یعنی فیس بوک نیز در فیلم "شبکه اجتماعی" ( اگرچه با ضعیف ترین ساختار سینمایی ) تقدیر و تجلیل به عمل آورد!!

اینکه پس از سالها تحقیر و سرزنش و کوبیدن سیستم سلطنتی و پادشاهی انگلیس در هالیوود(که برخی فیلم های آن در ابتدای همین مقاله آورده شد) حالا آن را رژیمی نشان دهند که سیاست امپریالیستی اش در استعمار سرزمین های شرق و غرب عالم  مشروع و موجب اتحاد و اتفاق ملل در مقابل دشمنان بشریت گشته، چه توجیهی می تواند برای صاحبان قدرت در آمریکا (که سرنخ کمپانی های فیلمسازی و سایر رسانه ها را نیز در دست دارند) داشته باشد؟ آیا مثبت جلوه دادن این سیاست قرون وسطایی جز برای تبلیغ خلف آن یعنی امپریالیسم آمریکا نیست که امروز و در قرن بیست و یکم و با آن همه ادعای دمکراسی و حقوق بشر ، خود را قیم همه مردم جهان دانسته ، مردم دیگر کشورهای را صغیر و نابالغ می شمرد که نیاز به این قیم دارند و بایستی برای سر و سامان دادن به اوضاعشان به سرزمین آنها لشکرکشی کرد و آب و خاکشان را اشغال کرد؟!

در اولین صحنه فیلم "سخنرانی پادشاه" شاهدیم که پرنس آلبرت قرار است پیام جرج پنجم را در سال 1925 برای 58 کشور از مستعمرات بریتانیا قرائت نماید. در زمانی که مجموع ممالک جهان کمتر از عدد 100 بوده ، به این معنی که حدود بیش از نیمی از دنیا تحت سلطه دولت فخیمه بریتانیا قرار داشته و علاوه برآن در دیگر کشورها مانند ایران و عراق و اردن و ترکیه و عربستان و افغانستان نیز عناصر دست نشانده ای همچون رضاخان و ملک فیصل و ملک عبدالله و کمال آتاتورک و آل سعود و امان الله خان را گمارده بود. بی شباهت به نقشه ژئوپلتیک امروز دنیا نیست که با همین نسبت ، کشورهای جهان تحت قیمومیت نظام سلطه جهانی به سرکردگی ایالات متحده قرار دارند.

ملاحظه می شود که انتخاب مقطع زمانی 1925 تا 1939 ( یعنی سالهای پس از جنگ اول تا آغاز جنگ دوم) نکته اول هوشمندی ذکر شده است که می تواند برای مخاطب ، ورای تاریخ و زمان قصه ، یک مقایسه تطبیقی با دنیای کنونی بوجود آورد.

به این ترتیب در درجه نخست جرج پنجم به عنوان پادشاهی مقتدر معرفی می شود. لازم به یادآوری است، جرج پنجم تاثیر گذارترین پادشاه  بریتانیا در  تعیین سیاست های امپریالیستی قرن بیستم این امپراتوری بود. وی در سال 1910 به سلطنت رسید که جهان در آستانه ورود به مرحله تازه ای از تقسیم بندی های سیاسی قرار داشت و کانون های صهیونی تلاش های چند قرنی خویش برای در اختیار گرفتن نهادهای قدرت سیاسی ،اقتصادی و فرهنگی در عرصه بین المللی را نهایی می کردند. در همین دوران است که عوامل شناخته شده این کانون ها رسما در مراکز قدرت اروپا به خصوص بریتانیا مستقر شدند. به طوری که در سال 1910 لابی صهیونیستی در بریتانیا در اوج اقتدار خویش قرار داشت وسلطه آن بر سیاست و اقتصاد انگلیس در حدی بود که "ویلفرید اسکاون بلونت" آزادیخواه نامدار انگلیسی و دوست سید جمال الدین اسد آبادی در نامه خود به دکتر سید محمد هندی به تاریخ 28 جولای 1913 از سیطره آن به " مرگ انگلستان به عنوان یک ملت" تعبیرمی کند .

بلونت می نویسد:

"امروزه امپراتوری بریتانیا، نه به وسیله انگلیسیان و طبق اصول انگلیسی یا حتی به خاطر منافع انگلیسی، بلکه به وسیله یک دارودسته اشرار بین المللی اداره می شود که تمامی حیات اجتماعی ما را به فساد کشیدند و پول، تنها خدای آنان است . انگلستان به عنوان یک ملت، با تمامی آرمان های کهن آن و به سان سایر ملتهای مسیحی، دیگر مرده است..."

بلونت، که خود به یکی از خاندان ها ی اشرافی انگلیس تعلق داشت، در این نامه به طور مشخص به کسانی چون دیوید لویدجرج(نخست وزیر) و وینستون چرچیل (وزیر جنگ) اشاره می کند که چگونه با همکاری سراسحاق رفوس یا همان لرد ریدینگ( نایب السلطنه و رییس حکومت هند بریتانیا) بزرگترین رسوایی مالی را برای انگلیس به بار آوردند. همین ها بودند که تحت نفوذ امپراتوری صهیونیستی روچیلد و با همکاری دیگر کانون های صهیونی همچون انجمن اکابر پارسیان هند و ساسون های بغداد، در آن سالها اغلب دست نشاندگان ممالک همجوار در منطقه را تعیین می کردند و همین ها بودند که تشکیلات فراماسونری را بوسیله جاسوسان شناخته شده ای مانند مانکجی هاتریا و سر اردشیر ریپورتر در منطقه و به خصوص ایران گستراندند.

در همین دوران است که فرقه های ضاله و انحرافی بابیت و بهاییت و وهابیت توسط کانون های یاد شده پدید آمده ،حمایت گردیده و گسترده شدند به نحوی که رسما توسط دولت بریتانیا ، امثال میرزا حسینعلی نوری یا همان بهاءااله از مرگ نجات یافته و به عکا در اسراییل برده شد و از همین رو وی نامه ای در تشکر و سپاس و دعا به جان جرج پنجم خطاب به وی نوشت. پس از او نیز عباس افندی ملقب به عبدالبهاء رسما از سوی دولت بریتانیا و همین جناب جرج پنجم  به پاس خدمات بی شائبه به امپراتوری ، نشان شوالیه گری را از دست ژنرال آلن بی(فرمانده نیروهای ارتش بریتانیا در خاورمیانه) دریافت کرد.

در زمان همین جرج پنجم بود که لرد بالفور (صدراعظم دیگر او) در سال 1917 ، اعلامیه معروفی را مبنی بر تعهد انگلیس برای برپایی دولت اسراییل صادر نمود و پس از آن علاوه بر عملی ساختن برنامه کوچاندن اجباری یهودیان به سرزمین فلسطین ، طرح خاورمیانه جدید را برای زمینه سازی برپایی اسراییل به اجرا درآورد و با فروپاشی عثمانی ، رژیم های دست نشانده خود را در منطقه برپا ساخت. درواقع  دوران جرج پنجم را می توان زمینه ساز ورود امپریالیسم نو یعنی ایالات متحده آمریکا به عرصه جهانی دانست. پس تقدیر و تجلیل هالیوود از آن به ویژه در شرایط فعلی جهان ، جای تعجب و سوال باقی نمی گذارد.

اما این برای اولین بار است که هالیوود به امپراتوری بریتانیا به سان ودیعه ای الهی می نگرد(در سکانسی که جرج ششم برای ادای سوگند به کلیسای وست مینستر رفته، به هنگام انجام آخرین تمرینات سخنرانی، ناگهان متوجه می شود که لایونل روی صندلی نشسته که به تخت تاجگذاری معروف است. جرج ششم وقتی پس از اعتراض به این عمل لایونل با پرسشی مواجه می شود که به کدام حق به وی دستور  برخاستن از روی آن صندلی را می دهد ، می گوید براساس آن حقی که از سوی خداوند به او تفویض شده است). و برای نخستین بار است که در سینمای هالیوود این امپراتوری دارای شان و منزلت اشرافی گری نمایانده می شود و نژاد پادشاهانش نسبت به سایر مردم انگلیس برتری می یابد. اشرافیتی که در آن افراد نامطلوب و بی مسئولیت راهی ندارند ، چنانچه برادر جرج ششم یعنی دیوید یا همان ادوارد هشتم به دلیلی لاابالی گری و ازدواج با یک مطلقه آمریکایی نمی تواند بر مسند پادشاهی انگلیس بماند! این هم برخلاف تصویری است که طی سالها از زن بارگی و بی لیاقتی پادشاهی و اشرافیت انگلیسی در فیلم های هالیوود دیده بودیم.

فیلم هایی مانند "زندگی خصوصی هنری هشتم" ساخته الکساندر کوردا در سال 1933 ، "مردی برای تمام فصول" فرد زینه مان در سال 1966 و همین فیلم "ملکه" ساخته استیون فریرز در سال 2008 که ملکه الیزابت دوم را حاکمی بی خرد و عقده مند به تصویر می کشد که توسط نخست وزیرش تونی بلر از گرداب سیاسی نجات یافته و در همان منصب به قول معروف "سلطان مهر لاستیکی"(لقبی که به خاطر آنچه تشریفاتی بودن پادشاه و ملکه خوانده می شود به حاکم بریتانیا داده شده) قرار می گیرد. همان الیزابتی که در فیلم "سخنرانی پادشاه" حتی در سنین کودکی ، اولین فرد از خانواده اش است که اصول اشرافی گری را به جا آورده ، در نخستین برخورد با پدرش به عنوان پادشاه ، احترام لازم از سوی یک رعیت در مقابل ولی نعمتش را ارائه می نماید و حتی خواهر کوچکترش ، مارگارت را نیز به انجام این نوع احترام تشویق می کند.

اما آنچه در فیلم "سخنرانی پادشاه" برای اولین بار برپرده سینما می رود ، نقش تعیین کننده پادشاه در سیستم سیاسی انگلیس است. واقعیتی که در تبلیغات بین المللی کم رنگ و در حد صفر نمایانده شده و بالتبع در تولیدات سینمایی رایج غرب نیز به همین سبک و سیاق نمود پیدا می کند.

اما براساس اسناد و شواهد موجود و خود متن قانون اساسی انگلیس ، نقش پادشاه و ملکه (و در واقع مراکز و کانون های اداره کننده یا مشاوردهنده شخص اول ) در سیستم قانون گذاری و قضایی و امنیتی و اجرایی بریتانیا و تعیین سیاست های این قوا ، یک نقش حداکثری بوده و نمایندگان منتخب مردم و نخست وزیر و کابینه منصوب این نمایندگان ، یک نقش حداقلی و محدود دارند. دلایل این ادعا براساس منابع مستند مراکز آرشیوی و اسنادی بریتانیا این است:

اولا سیستم پارلمانی بریتانیا شامل دو مجلس عوام و اعیان (لردها) است که اگرچه نمایندگان مجلس عوام توسط مردم انتخاب می‌شوند ولی اعضای مجلس اعیان یا لردها که حدود 100 نفر بیش از تعداد اعضای مجلس عوام هستند مستقیما از سوی پادشاه یا ملکه و آن هم از میان اشراف انگلیسی (کسانی که از سوی پادشاه یا ملکه مفتخر به دریافت نشان شوالیه گری و لقب "سر" شده و از خانواده های اشرافی هستند) منصوب می‌گردند. در مجلس عوام بیش از 650 نفر از نمایندگان منتخب مردم حضور دارند و در مجلس اعیان ، بیش از 750 نفر از منصوبین مستقیم ملکه یا پادشاه هستند که تعداد ثابتی از آنها از اعضای کلیسای کانتربری و دیگر مراکز شبه مذهبی می آیند. این اعضا به دو طبقه روحانی و غیر روحانی تقسیم شده و همگی به صورت انتصابی به این مجلس راه می یابند. عده لردهای روحانی ثابت و 26 نفر بوده که از این تعداد، دو لرد، اسقف های کانتر بری و یورک، و 24 نفر اسقف های انگلند، ولز، اسکاتلند و ایرلند شمالی هستند. عده لردهای غیر روحانی مجلس اعیان ثابت نیست. به این ترتیب هر قانون یا مصوبه مجلس عوام باید در این مجلس منتخب پادشاه یا ملکه تصویب نهایی دریافت نماید! و حتی نخست وزیر نیز در نهایت باید از همین مجلس انتصابی، حکم خود را بگیرد. این درحالی است که پادشاه یا ملکه علاوه بر ریاست کلیسای اعظم بریتانیا ، ریاست هر دو مجلس عوام و اعیان را نیز برعهده دارد. ضمن اینکه سرویس های امنیتی و اطلاعاتی و جاسوسی بریتانیا اعم از اسکاتلندیارد یا MI5 و MI6 ( که تا چندی پیش حتی وجود آنها تکذیب می شد) مستقیما زیر نظر پادشاه یا ملکه قرار دارند و رئیسان آنها از سوی شخص اول برگزیده می شوند. وی همچنین قضات عالی دادگاههای انگلیس و کشورهای تابعه را منصوب نموده و  فرمانداران کل کشورهایی مانند کانادا ، استرالیا ، نیوزیلند و ...را تعیین می کند.

به این ترتیب ملاحظه می شود مردم سالاری ادعایی در مملکتی که قرن هاست مدعی دمکراسی و حقوق بشر است در حد عقب افتاده ترین کشورهای استبدادی بوده و نحوه گزینش نمایندگان مجلس اعیان هنوز و پس از گذشت قرن ها ، به مانند قرون وسطی براساس قوانین آپارتاید و برتری نژادی انجام می پذیرد! (لردهایی که از سوی ملکه یا پادشاه نشان شوالیه امپراتوری بریتانیا را دریافت می کنند ، بایستی از تبار اشراف بوده و به اصطلاح خون اشرافی گری در رگ هایشان جاری باشد! چنانچه 92 نفر از این اعضاء به طور موروثی و از اعقاب لردها و دوک های انگلیس هستند!!)

آنچه گفته شد، شکل رسمی اداره کشور انگلیس و میزان حضور دمکراسی در آن است وگرنه خود روشنفکران و متفکران غربی به همان سیستم انتخاباتی محدود برای 650 نفر اعضای مجلس عوام هم انتقاد دارند که با تبلیغات سرسام آور و به قول نوآم چامسکی با سرکوب رسانه ای ، مخاطبانشان را سالهاست فقط به دو حزب کارگر و محافظه کار و کاندیداهای این دو حزب هدایت می کنند. احزابی که توسط کانون های صهیونی  و سرمایه های کلان این کانون ها ، لانسه می شوند) و هیچ کاندیدا یا نامزد مستقل نمی تواند به این سیستم وارد شود.

اما هوشمندی دیگر سازندگان فیلم "سخنرانی پادشاه" ، کشاندن همه ماجرای جرج پنجم و جرج ششم به ورطه نطق و صحبت کردن و قضیه یک سخنرانی تاریخی است. این در حالی است که در دوران سلطنت 26 ساله جرج پنجم  (خصوصا 11 سال پایانی اش که در این فیلم به تصویر کشیده می شود) و همچنین 16 سال پادشاهی جرج ششم ، دهها واقعه و حادثه قابل ذکر اتفاق افتاده که هر یک می توانست بخشی از فیلمی درباره این دو پادشاه را دربربگیرد. اما تام هوپر و دیوید سیدلر و برادران واینشتاین عمدا برروی نحوه بیان و سخنرانی پادشاه و تاثیر آن در وقایع سیاسی و تاریخی زوم کرده و نقطه اوج فیلم را سخنرانی سوم سپتامبر 1939 جرج ششم قرار داده اند. شاید کلید این توجه را بتوان در صحنه ای یافت که جرج پنجم در مقام پادشاه مشغول تمرین دادن پسر کوچکترش ، برتی یا همان پرنس آلبرت برای سخنرانی است . وی در این صحنه به برتی می گوید :

"...در گذشته همه کاری که یک پادشاه بایستی انجام می داد این بود که در یونیفرم خودش قابل احترام به نظر برسد و خودش را روی اسب به گونه ای نگه دارد که نیفتد. اما امروز ما بایستی با گفتار و سخنرانی به خانه های مردم تهاجم کنیم و خودمان را در اذهانشان قرار دهیم. یعنی این خانواده  به پایه ترین و بنیادی ترین وجه هر پدیده ای باید برسد. ما باید بازیگر بشویم..."

به نظر می آید این سخن واضح جرج پنجم ، لب مطلبی باشد که در فیلم "سخنرانی پادشاه" مورد نظر سازندگان آن بوده است. یعنی به زبان ساده،  دیگر حکومت کردن با صرف تکیه زدن به تخت (یعنی نمایش سیاسی) برمردم میسر نیست بلکه بایستی با گفتار و سخنرانی درون خانه های مردم نفوذ کرد!  

این ساده ترین معنی برای پدیده ای است که در فرهنگ سیاسی امروز دنیا، جنگ نرم یا Soft War نام دارد. همان پدیده ای که ژنرال دوایت آیزنهاور رییس جمهوری ایالات متحده آمریکا در سالهای اولیه جنگ سرد در توضیحش گفت: 

"...ما به هیچ وجه قصد نداریم که در جنگ نرم، از طریق فشار و اعمال زور بر قلمرو یا ناحیه ای مسلط گردیم. هدف ما به مراتب عمیق تر، فراگیرتر و کامل تر است. ما در تلاشیم تا جهان را از راه های مسالمت آمیز، از آن خود گردانیم...ابزارهایی که برای گسترش این واقعیت استفاده می کنیم، به ابزارهای روانی مشهورند. اما از لحاظ این که این کلمه چه کاری قادر است انجام دهد، هیچ نگرانی به خود راه ندهید. جنگ نرم در واقع اذهان و اراده های افراد را مورد هدف قرار می دهد..." 

جوزف نای (تئوریسین معروف آمریکایی) در کتابی با نام "قدرت نرم" یا "Soft Power "در تشریح جنگ نرم می نویسد: 

"... وقتی بتوانی دیگران را وادار کنی ایده هایت را بپذیرند و آنچه را بخواهند که تو می خواهی، در این صورت مجبور نخواهی بود برای هم جهت کردن آنها با خود، هزینه زیادی صرف سیاست هویج و چماق کنید. اغوا همیشه موثرتر از اکراه است و ارزش های زیادی مانند دمکراسی، حقوق بشر و فرصت های فردی وجود دارند که به شدت اغوا کننده اند..." 

یعنی در حقیقت فیلم "سخنرانی پادشاه" به نوعی برجنگ نرم به عنوان اصلی ترین ابزار نظام سلطه جهانی در حاکمیت بر دیگر سرزمین ها و ملل و همچنین پیش زمینه لشکرکشی نظامی تاکید دارد. 

و این بخشی دیگر از هوشمندی کارگردان و تهیه کنندگان و فیلمنامه نویس "سخنرانی پادشاه" است که یک موضوع به روز را در قالب اثری تاریخی به مخاطب عرضه می کنند.(قابل توجه فیلمسازان ایرانی برای پرهیز از پرداختن به موضوعات خنثی و بی خاصیت)!!

در فیلم ، گفتار و سخنرانی به مثابه قدرت اصلی پادشاه نمایانده می شود که بدون آن نمی تواند بر اذهان ملت نفوذ و در نتیجه حاکمیت داشته باشد. جرج ششم یا همان برتی در صحنه ای به نحوه ایراد خطابه هیتلر در یک فیلم خبری غبطه می خورد و می گوید بدون توجه به محتوای سخنرانی، نحوه ایراد آن بر موضوعش برتری کامل دارد. اینجاست که تئوری شیطانی و معروف "هر دروغی را با شیوا ترین سخن به دیگران بقبولان" رخ می نماید و محمل آن نیز در کلیدی ترین صحنه فیلم یعنی سخنرانی جرج ششم برای ورود بریتانیا به جنگ دوم جهانی نمایان می شود ، آنجا که پیش از سخنرانی ، بنگاه سخن پراکنی بریتانیا یا BBC (چه عنوان با مسمایی که اساس کار رسانه ای خود را با تاکید بر سخن پراکنی یا همان Broadcasting بنا نهاده است) به میدان می آید و پیش از سخنرانی پادشاه اعلام می شود که :

"...صدای ما را از بخش خارجی رادیوی بی بی سی می شنوید..."

اما هوشمندی دیگر به کار گرفته شده در فیلم "سخنرانی پادشاه" اصل سخنرانی است که به عنوان نقطه پایانی و به اصطلاح فینال فیلم در نظر گرفته شده و گزینش جملاتی از آن سخنرانی تاریخی که می تواند برای شرایط امروز جهانی ، تعبیر و تفسیرهای لازم را داشته باشد.

سخنرانی که برای توجیه مردم انگلیس و سایر ملل تحت سلطه بریتانیا برای ورود این کشور به جنگ دوم جهانی صورت گرفت و قاعدتا بایستی نقطه تراژیک ، سیاه و غم انگیز داستان را تشکیل می داد اما فیلمساز و فیلمنامه نویس به گونه ای قصه را پیش بردند که در این صحنه و با غلبه شاه جرج ششم بر نقص گفتاری اش و قرائت بدون لکنت متن سخنرانی، نطق جنگی در واقع به نقطه تخلیه پتانسیل تماشاگر و به نوعی پایان خوش (Happy End) فیلم بدل می شود. چنانچه با پایان سخنرانی تماشاگر هم همپای کاراکترهای فیلم اعم از همسر و بچه های شاه جرج و صدراعظم و کابینه اش و بالاخره خود لایونل لوگ دچار شادی و شعف می گردد و شاه جرج نیز با اعتماد به نفسی قوی، تازه احساس می کند که پادشاه قدرتمند امپراتوری بریتانیا و کشورهای مستعمره اش است.

این نحوه عبور قصه از آغاز جنگی مهیب و خانمان برانداز که براساس اسناد تاریخی ، خسارات جانی و مالی بسیاری به انگلیس و مردمش وارد ساخت (چنانچه برخی مورخین ، جزیره نشینان پیروز در جنگ را ملتی سوگوار نامیدند که چه در میادین جنگ و چه خارج از آن در شهرها و براثر بمباران های مداوم هواپیماهای آلمان نازی میلیون ها کشته داده بود) و منحرف ساختن تماشاگر به موضوعی حاشیه ای همچون رفع لکنت زبان پادشاه به هنگام سخنرانی و اصلی کردن یک خط فرعی داستانی، به خوبی می تواند هنر دیوید سیدلر را در نوشتن فیلمنامه به رخ بکشد. این نمونه ای قابل توجه از همان هنر رسانه ای و به خصوص سینمایی است که به راحتی حقایق و واقعیات تاریخی را تحریف می کند .

اما وجه دیگری از آن هنر تحریف گر رسانه ای که بازهم در خدمت اهداف امروز صاحبان واقعی کمپانی ها و استودیوهای فیلمسازی ( که از طرف دیگر مالکان کمپانی های اسلحه سازی و سایر کانون های اقتصادی و رسانه ای ایالات متحده نیز هستند و سیاست گذاران اصلی آمریکا به شمار می آیند) قرار می گیرد ، ویژگی مشابه سازی با شرایط امروز سیاسی جهان است که در این مسیر حقایق تاریخی به وضوح قربانی می شوند. فی المثل در فیلم" سخنرانی پادشاه" جملات خاصی از آن سخنرانی تاریخی جرج ششم انتخاب شده که بتواند ذهن مخاطب را به نمونه های مشابه امروزی سوق دهد. بد نیست به برخی از این جملات که در فیلم از زبان جرج ششم نقل می شود توجه کنید:

"...بارها و بارها ما سعی کردیم تا یک راه حل صلح طلبانه و مسالمت جویانه بین خودمان و آنها که امروز دشمنانمان تلقی می شوند ، پیدا کنیم تا بتوانیم از این شرایط جنگ خارج شویم اما بیهوده بود..."

"...ما ناگزیر ، وادار به ورود به این جنگ شدیم برای مقابله با جریانی که اگر غلبه پیدا کند برای جامعه متمدن جهانی مهلک و نابودکننده خواهد بود..."

"...این یک تصمیم نهایی است که در مقابل ما قرار گرفته است ، به خاطر همه عزیزانمان و به خاطر جامعه جهانی و صلح آن ، غیر قابل تصور خواهد بود که ما در این جنگ وارد نشویم..."

این جملات را یک بار دیگر مرور کنید . آیا برایتان آشنا نیستند؟ آیا مشابه آنها را به هنگام حمله آمریکا و هم پیمانانش در ناتو به عراق از زبان جرج دبلیو بوش نشنیدید؟ آیا شبیه این جملات ، بارها و بارها از زبان سران امپریالیسم غرب برای تهدید ایران به گوشتان نخورده است؟ آیا اگر زمان تاریخی فیلم "سخنرانی پادشاه" را نادیده بگیریم و بدون تماشای فیلم ، تنها صدای این سخنرانی پایانی را بشنویم ، این تصور به ذهن متبادر نمی شود که گویی رییس جمهوری ایالات متحده برای توجیه تهاجم و لشکر کشی و تجاوز نظامی به کشوری مخالف سیاست های سلطه طلبانه اش ، سخنرانی می نماید؟!

حالا دلیل اسکار گرفتن فیلم "سخنرانی پادشاه"(که به اعتراف بسیاری از منتقدین و کارشناسان غربی از 9 فیلم دیگر نامزد اسکار بهترین فیلم 2010 نازل تر بود) واضح و مبرهن نمی شود؟!!

اسطوره های ایدئولوژی آمریکایی 

 

تازه ترین فیلم برادران کوئن اگرچه لااقل نسبت به آثار چند سال اخیر آنها از قوت روایتی و ساختاری بیشتری برخوردار است ، اما خط داستانی بسیار ساده و سرراستی دارد.

متی راس ساکن "یل کانتی" آمریکا، دختری 14 ساله است که پدرش توسط یکی از کارگرانش به نام  تام چینی (با بازی جاش برولین) کشته شده و حالا متی به دنیال اجیر کردن فردی است تا انتقام خون پدرش را بگیرد. قصد او این است که تام چینی را دستگیر کرده و به فورت اسمیت(محلی که پدرش به قتل رسیده) بیاورد و همانجا به دار بکشد تا همگان بفهمند که بایستی تقاص اعمالشان را پس دهند. او در نریشن ابتدای فیلم می گوید :

"...شما بایستی برای هر چیزی در این دنیا بهایش را بپردازید. هیچ چیز ، مجانی نیست به جز لطف و فیض خداوند..."

متی در فورت اسمیت پس از ترتیب امور کفن و دفن پدرش به دنبال یک حرفه ای می گردد تا به شکار تام چینی برود و سرانجام یک مارشال کهنه کار و خشن ایالتی به نام "روستر کاگبرن" ( با بازی جف بریجز) را می پسندد. آدمی که به قول کلانتر فورت اسمیت ، خیلی بی رحم است و کلی آدم کشته! متی او را به مارشال دیگری به نام کویین که با انصاف است و زندانی هایش را زنده برمی گرداند ، ترجیح می دهد. اولین برخورد متی راس با روستر کاگبرن در پشت در دستشویی است و پس از آن در دادگاهی که کاگبرن متهم به شلیک و کشتار بی محابای سوژه هایش شده است!

به هرحال متی و روستر کاگبرن و یک تگزاس رنجر به نام لبیف (با بازی مت دیمن)  عازم قلمرو سرخپوستان چاکتا می شوند تا تام چینی را گیر بندازند و به دنبال این ، ماجراهای آشنایی را شاهدیم که پیش از این بارها در اغلب فیلم های وسترن مشاهده کرده ایم.

در واقع فیلم "شهامت واقعی" در طرح اصلی خود همه عناصر آشنا و کلیشه ای ژانر وسترن را جمع کرده است ؛ یک کلانتر یا وسترنر که از ناکجا آباد آمده و به ناکجا آباد می رود مثل "شین" جرج استیونس یا ایتن ادوادز در "جویندگان" جان فورد و یا گری کوپر در فیلم "وسترنر" (در برخی فیلم های وسترن این شخصیت ها به سواره نظام و فرمانده آنها یا گروه رنجرها بدل می شوند همچون "قلعه آپاچی" یا "دختری با روبان زرد" و یا شخصیت های اسطوره ای غرب مانند وایات ارپ و دنیل بون و داک هالیدی مثلا در فیلم "کلمانتاین عزیزم") ، یک آدم الکلی که زمانی هفت تیر کش حرفه ای بوده ولی سرانجام به یاری قهرمان اصلی می رود و از عوامل اصلی توفیق وی محسوب می گردد مانند اغلب کاراکترهایی که والتر برنان در اینگونه آثار بازی می کرد و یا کاراکتر دین مارتین در فیلم "ریوبراوو " هاوارد هاکس  به علاوه یک زن یا دختر که بخش ملودرام قصه را تشکیل می دهد و معمولا در پاشنه آشیل یا نقطه ملتهب ماجرا قرار می گیرد که وسترنر و همکارانش به کمک او می روند و یا او در جریان اقدامات وسترنر ، با وی همراه می شود ، مثلا مرلین مونرو در فیلم "رودخانه بدون بازگشت" اتو پرمینجر که رابرت میچم به کمکش می رود یا انجی دیکنسن در "ریوبراوو" و یا خواهر ایتن ادواردز در "جویندگان" . این عوامل اصلی در کنار فضای یک شهر با عناصر مشخصی همچون یک هتل ، یک بار ( که بعضا طبقه بالای همان هتل را در برمی گیرد) ، یک بانک و یک کلانتری با یکی دو سلول به عنوان بازداشتگاه در کنارش و بالاخره یک یا عده ای آدم شرور مثل جو بردت و برادرش در فیلم "ریوبراوو" که در بسیاری از فیلم های وسترن شامل سرخپوست ها می شود.

اما برادران کوئن همه این  عناصری که گفتیم  را در 4 کاراکتر فیلم "شهامت واقعی" جمع کرده اند. شخصیت وسترنر یا کلانتر و آن همراه کهنه کار الکلی با هم در "روستر کاگبرن" ، امثال سروان کوچیز فیلم "قلعه آپاچی" و نیتان بریتلز ، فرمانده سواره نظام فیلم "دختری با روبان زرد" یا وایات ارپ در لبیف و همه آن زنان و دختران ظلم دیده غرب وحشی در کاراکتر متی راس دیده می شوند. به علاوه اینکه تمامی بدمن ها اعم از سرخپوست و یاغی و شرور را هم در تام چینی ( که دو رگه است) و به سرزمین سرخپوست ها پناه برده ، متمرکز کرده است! امثال ند کلی و دار و دسته اش نیز در کنار او قرار می گیرند.

در فیلم "شهامت واقعی"، همه آنچه که معمولا در نوعی از  فیلم های وسترن اتفاق می افتد را مشاهده می کنیم. در اینجا هم به دار کشیدن محکومینی را می بینیم که جمعیت زیادی برای تماشای اعدام آنها گرد آمده اند. در اینجا هم هفت تیر کشی داریم و پرورش اسب و کمین نشستن  و دوئل و... در اینجا هم کشت و کشتار و خشونت حرف اول را می زند  و البته قهرمان اصلی هم مثل برخی از وسترن ها همچون "کت بالو" و "کالامیتی جین" و "چابکدست و مرده" و ...یک زن است که کم کم خود را وارد جمع وسترنرها می کند اگرچه در ابتدای کار حضور او را برنمی تابند ولی به تدریج خودش را تحمیل می کند تا اینکه حتی عنصر اصلی در نبرد آخرین هم خود اوست.

به نظر می آید برادران کوئن برای گرامیداشت ژانر وسترن به عنوان موثرترین نوع سینمای آمریکا که اسطوره های این سرزمین و فرهنگ آن را بیش از 100 سال است در اقصی نقاط جهان گسترانده ، به یکی از کامل ترین قصه هایش پناه برده اند که بیش از نیم قرن پیش در رمانی نوشته چارلز پورتیس منتشر شد و  چندین بار نیز جلوی دوربین سینما و تلویزیون رفت ؛ اولین بار  توسط هنری هاتاوی و در فیلم به همین نام "شجاعت واقعی" (که با عنوان "جوانمرد" در ایران به نمایش درآمد) با بازی جان وین (روستر کاگبرن)، کیم داربی (متی راس)، گلن کمپبل( لبیف) و جرمی اسلیت (تام چینی)  و یک بار دیگر در سال 1975 با برداشتی آزادتر بوسیله  استوارت میلر با نام "روستر کاگبرن"( در ایران تحت عنوان "مارشال" به نمایش درآمد) و بازهم با بازی جان وین و این بار کاترین هپبورن به نقش "ایولا گود نایت" که به جای متی راس در داستان قرار گرفته بود البته با سن و سال بیشتر.

رمان چارلز پورتیس  در دسامبر 1968 منتشر شد و مورد استقبال قرار گرفت و بلافاصله هال والیس ، آن را به کارگردانی هنری هاتاوی تهیه کرد. البته برخی کارشناسان سینمایی معتقدند که چارلز پورتیس ، اصلا رمان را به سفارش هال والیس و برای فیلم سینمایی نوشت. نکته قابل توجه آن بود که رمان و فیلم اقتباس شده  (که پروپاگاندایی بی پرده در تحسین اسطوره های وسترن محسوب می شد)در زمانی نوشته و ساخته شدند و برپرده سینماها رفتند که پیش از آن حتی جان فورد( به عنوان متعصب ترین وسترن ساز)  نیز در سال 1965 با فیلم "پاییز قبیله شاین" پنبه وسترنرها را زده بود. البته بایستی توجه داشت که هال بی والیس مانند امثال جری بروکهایمر فعلی ، یکی از تولیدکنندگان تبلیغاتی در سینمای هالیوود بود که آثاری همچون "کازابلانکا" و "شاهین مالت" را تهیه کرد که اغلب در تبلیغ ایدئولوژی آمریکایی بودند. ایدئولوژی که به قول سمیر امین متفکر مصری، برپایه منجی گرایی نژادپرستانه قرار داشت. (1)

اما اینکه چرا در آن زمان چنین اثر ایدئولوژیک تولید شد، بایستی نگاهی به شرایط سیاسی و اجتماعی آن روزهای آمریکا داشت ، همان روزهایی که ایالات متحده و ارتش آن ، به طور تمام عیار در جنگ ویتنام گیر کرده بود و  در حالی که روز به روز بر نیروهایش در هزاران مایل دور از مرزهای خود می افزود ، هر روز هم جنازه های بیشتری از سربازان آمریکایی به وطن بازمی گشت و دل آمریکاییان را خون می کرد. این درشرایطی بود که اخبار ابعاد گسترده جنایات یانکی ها در ویتنام ، رسانه های مختلف را فراگرفته و اسطوره نجات بخش آمریکایی در اذهان مردم دنیا به غارتگری ددمنش و حیوان صفت بدل گردیده بود و این پرسش به طور جدی برای  افکار عمومی به خصوص درون آمریکا مطرح بود که بچه های ما در آن سوی دنیا و در ویتنام چه می کنند؟

یادمان باشد در طول تاریخ حداقل یکصد سال اخیر ، همواره این سینمای تبلیغاتی و ایدئولوژیک هالیوود بوده که در بزنگاههای حساس به یاری سیاست های سلطه طلبانه آمریکا و شکست های فاجعه بار آن آمده و بسیاری از این فاجعه ها و شکست ها را در اذهان عمومی به برتری و پیروزی بدل ساخته و یا اصلا سعی داشته با داستان ها و ماجراهای انحرافی ، سایه فراموشی بر آن فجایع بیفکند. مثلا خیل آثاری که پیش و پس از تاسیس رژیم اسراییل ، در توجیه کوچ یهودیان آواره به سرزمین های مقدس ساخته شد( همچون "اکسدوس"  اتو پره مینجر) و یا انبوه فیلم های به اصطلاح کمدی پس از جنگ دوم برای التیام آلام خانواده هایی که عزیزانشان را در جنگی نامربوط از دست داده بودند و یا فیلم هایی که قبل و بعد از حادثه 11 سپتامبر 2001 برای زمینه چینی این حادثه( مانند "جاده آرلینگتن") و بعد برای بازگرداندن غرور آمریکایی ها(مثل"جاسوس بازی" تونی اسکات یا "سقوط بلک هاوک" ریدلی اسکات)  تولید شدند و یا فیلم هایی مانند "آپولو 13" ران هاوارد که رسوایی پروژه فضایی آپولو 13 را یک پیروزی برای آمریکاییان تصویر کرد و یا...

قصه جارلز پورتیس و فیلم  هال والیس نیز در سال 69-1968 در واقع همین خاصیت را داشت. یعنی در اوج بی اعتباری ارزش ها و اسطوره آمریکایی در جهان و سقوط آنچه همواره به عنوان منجی جهانی از آن می ساختند (به طوریکه حتی در خود ایالات متحده ، اسطوره های آمریکایی زیر علامت سوال رفته بود ) پدیده ای همچون "شهامت واقعی" بسیار می توانست به کمک سردمداران آمریکا بیاید تا مجددا خود را در عرصه امپریالیسم جهانی باز یابند. یادمان نمی رود که برای تقویت حضور آمریکا در جنگ دوم و حمایت مجدد آمریکاییان از این حضور ، فقط یک عکس قلابی و تبلیغ و پروپاگاندای بی سابقه ای رسانه ای بر آن ، توانست مجددا مردم آمریکا را فریب داده و دوباره به جنگ ترغیبشان نماید.( شرح این ماجرا را کلینت ایستوود چند سال پیش با فیلم "پرچم های پدران ما" و براساس فیلمنامه ای از پال هگیس جلوی دوربین برد.)

مقایسه شرایط سیاسی و نظامی  1968 آمریکا با امروز ، تشابهات بسیاری را در مقابل چشمان ناظر آگاه و پی گیر می گشاید ، از جمله اینکه امروز نیز ارتش ایالات متحده آمریکا (همراه متحدان ناتویی اش) در همان نوع باتلاقی گیر افتاده که در 1968 گرفتارش بود. فقط تفاوت آن است که باتلاق امروز با فاصله چند هزار مایلی از ویتنام در عراق و افغانستان به وجود آمده و البته آنچه در طی این 10 سال بر سر مردم این سرزمین ها و البته خود آمریکاییان آمده، بسیار هولناک تر از ویتنام و فجایع آن است. از همین رو ، امروز اسطوره و منجی آمریکایی آنچنان در نظر جهانیان و خود مردم آمریکا افول کرده که نانسی پلوسی (رییس کنگره آمریکا) دو سال پیش در جمع برخی نظامیان اعتراف کرد که دیگر آمریکا نمی تواند در دنیا دم از دمکراسی و حقوق بشر بزند!!


بنابراین بازسازی رمان نیم قرن پیش چارلز پورتیس و فیلم اقتباسی هال بی والیس و هنری هاتاوی توسط برادران کوئن به تهیه کنندگی اسکات رودین و استیون اسپیلبرگ (هر دو از تهیه کنندگان صهیونیست) در چنین شرایطی می تواند توجیه لازم را داشته باشد و همان چشم اندازی را تعقیب کند که 50 سال پیش مد نظر تولیدکنندگان هالیوود بود.

برادران کوئن هم حداقل در دو سه سال اخیر به خوبی نشان داده اند، برخلاف آنچه طی سالیان متمادی از خود نشان داده و فیلمسازانی طنز پرداز و خوش ذوق نمایانده بودند ، اما در واقع آنها نیز جزیی از سیستم فیلمسازی ایدئولوژیک هالیوود بوده و به اصطلاح در آب نمک خوابانده شده بودند تا در زمان مناسب برای حضور در صحنه های مورد نظر صاحبان قدرت و سرمایه در آمریکا فراخوانده شوند. آنها پس از آثار شوخ طبعانه ای مانند "وکیل هادساکر" و "لبوفسکی بزرگ" و "ای برادر کجایی؟"( که البته در این فیلم نتوانسته بودند ماهیت ایدئولوژیک خود را پنهان سازند) برای اولین بار در سال 2008 با فیلم "سرزمینی برای پیرمردها نیست" با اقتباسی از رمان مشهور کورمک مک کارتی ، گرایش علنی خویش را به سینمای ایدئولوژیک غرب ، آن هم از نوع آخرالزمانی اش بروز دادند که پس از سالها ، جوایز اسکار را هم نصیبشان ساخت.  پس از آن ، فیلم "بعد از خواندن ، بسوزان" فیلم مضحکه آمیزی در تبلیغ " نظریه توطئه" یا همان "TheoryConspiracy" مورد نظر متفکران غربی همچون سر کارل پوپر یهودی و یا دانیل پایپز صهیونیست بود.

و سال گذشته بیش از هر وقت دیگری ، فیلم برادران کوئن تحت عنوان "یک مرد جدی" ، بدون هرگونه پرده پوشی، حرف های ایدئولوژیک سازندگانش را بیان می کرد. آش آن قدر شور بود که هنگام برگزاری مراسم اسکار ، وقتی نوبت به اهدای اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد رسید و استیو مارتین(یکی از مجریان مراسم) برای معرفی یکی از کاندیداها به نام کریستوفر والتز ( که نقش یک افسر آلمان نازی را در تازه ترین فیلم کویینتین تارانتینو به نام "حرامزاده های لعنتی" بازی کرده بود) گفت :" کریس در فیلم  "حرامزاده های لعنتی " برای شکار ، در به در به دنبال یهودیان بود و از اینکه کمتر آنها را پیدا می کرد ، دچار افسردگی روحی شده بود!". استیو مارتین سپس به شوخی دستانش را رو به سالن و حاضرین در آن ( که همگی از بازیگران و عوامل و دست اندرکاران هالیوود بودند) باز کرد و گفت "...کریس..." به این معنی که بفرما این هم جماعتی از یهودیان که دنبالشان می گشتی!! در این لحظه دوربین به سرعت چهره برادران کوئن (که در سالن نشسته بودند) را نشان داد !!!

در واقع برادران کوئن دیگر همه نقاب های سینمایی و به اصطلاح روشنفکری و هنرمند بودن را کنار زده و چندی است که مستقیما به نمایش آرمان های ایدئولوژیک آمریکایی روی آورده اند که حتی این بار امثال استیون اسپیلبرگ(که همواره هویت صهیونی خودرا به نحوی از انحاء در آثارش به نمایش گذارده) هم با آنها همراه شده است.

این موضوع که برای انتقام خون پدران خود، تا قلب سرزمین های دیگران بتازیم و سوژه ها را در آنجا به جزا برسانیم همان تئوری معروف امپریالیستی است که برای توجیه لشکر کشی ها و تجاوزات نظامی به کار گرفته می شود. همان تئوری که به عنوان دلیل برای ورود ارتش آمریکا به جنگ ویتنام ارائه شد (براساس اظهارات و نوشته های ژنرال مک نامارا ، وزیر دفاع ایالات متحده در زمان آغاز جنگ ویتنام که در فیلم مستند "مه جنگ" ساخته ارول موریس نیز نمایش داده شد، دلیل اصلی حمله آمریکا به ویتنام شمالی ، ماجرای موهوم تهاجم قایق های توپدار این کشور به ناوهای آمریکایی در خلیج سایگون بوده که بعدا مشخص شد اصلا چنین حمله ای صحت نداشته است) و همان تئوری که امروز برای علت حضور سربازان ایالات متحده در عراق و افغانستان ذکر می گردد.(ظاهرا به خاطر انتقام خون قربانیان حادثه 11 سپتامبر 2001 )!

بنا بر گرایش معمول برادران کوئن به ساختار شکنی و عدم وفاداری به ژانر ، منطقی تر این بود برای بازسازی یک وسترن کلاسیک به سراغ فیلم های ساختار شکنانه ای همچون "پاییز قبیله شاین" جان فورد یا "زندگی و دوران قاضی روی بین" جان هیوستن و یا "جانی گیتار" نیکلاس ری بروند و نه وسترن استیلیزه ای همچون "شهامت واقعی" . تنها دلیل این بازسازی فقط می تواند آنچه باشد که پیش تر ذکر شد. خصوصا که اقتباس کوئن ها از این رمان بسیار وفادارانه تر از برداشت هنری هاتاوی در سال 1969 است ، چراکه هاتاوی در آن فیلم شخصیت روستر کاگبرن را ( به دلیل بازی جان وین) محور قرار داده بود و در نتیجه متی راس و انتقام وی چندان در مرکز قصه قرار نمی گرفت و بیشتر شجاعت و جوانمردی کاگبرن مطرح می شد اما در فیلم برادران کوئن ، این متی و انتقام اوست که محور اثر قرار گرفته و امثال روستر کاگبرن و لبیف و تام چینی و ...همگی در حاشیه قرار می گیرند که این به روح رمان پورتیس نزدیکتر به نظر می رسد.

اما این روحیه انتقام جویی تا آخرین نفس و تا درون خانه سوژه ها، ریشه در ایدئولوژی نژادپرستانه صهیونی و نهادهای برخاسته از آن مانند تشکیلات فراماسونری دارد که انجمن های به اصطلاح برادری هم خوانده می شوند و همین اطلاق برادری و انجام مراسم هم خونی که در آیین ماسونی صورت می پذیرد، انتقام افسارگسیخته تا نهایت توحش را مجاز می شمرد. مقایسه کنید با سیره و سلوک پیامبر خاتم ، حضرت رسول اکرم(ص) که پس از سالها مبارزه و درگیری و شهادت بهترین یارانشان، به هنگام فتح مکه انتقام نگرفتند و به همه مشرکین درون خانه هایشان امان دادند.

اما نگاهی به تاریخ ، حکایت از فجیع ترین جنایات پنهان و آشکار انجمن های فراماسونری به بهانه انتقام دارد. از قتل عام سرخپوستان قبیله شاین گرفته تا قربانیان گیوتین در انقلاب ماسونی فرانسه تا کشتار برده ها طی جنگ های انفصال آمریکا و تا همین جنایات بی حد و حصر رژیم صهیونیستی در لبنان و فلسطین و ...و تا ترورهای مخفیانه انجمن های فراماسونی مانند ایلومیناتی و یا کمیته مجازات و انجمن های تروریستی بهایی در تاریخ معاصر ایران.

حضور چنین روحیه ای در شخصیت  اصلی رمان چارلز پورتیس هنگامی برایمان قابل درک می شود که دریابیم براساس برخی اسناد و شواهد موجود ، پورتیس خود یک فراماسونر بوده است.

توجه کنید آغاز رمان و فیلم "شهامت واقعی" با این جملات است که توسط متی راس بازگو می شود:

"...بعضی مردم برداشت اشتباهی دارند و من را سرزنش می کنند که چرا به مراسم تدفین پدرم نرفتم. پاسخ من این است: من همان دلمشغولی های پدرم را داشتم که بایستی به آن می پرداختم ، او در یک صحن فراماسونی و توسط لژ دنویل دفن شد..."

جیمز دی تیلور ، استاد کمیسیون آموزش ماسونی در لژ بزرگ داکوتای جنوبی طی مقاله ای که در دوم آوریل 2011 در وب سایت "فوروم روشنایی ماسونی " درباره فیلم "شهامت واقعی" و رمان چارلز پورتیس نوشت، آن را "شهامت ماسونی" نامید و نوشت که در واقع خصوصیات فراماسونری فرانک راس(پدر متی) در دخترش بازتاب پیدا کرده است. او انتقام جویی متی را تا آخرین مرحله می ستاید و ادامه می دهد که :

"...هوشمندانه یا غیر هوشمندانه ، متی راس ، مدل حقیقی پدرش است ؛ درستکار و با شخصیتی قوی ..."


در خود فیلم "شهامت واقعی" و در صحنه ای که متی راس در اتاق طبقه بالای خانه مادر بزرگش ، یادگارهای پدرش را می کاود، در میان آنها یک علامت مشخص فراماسونری( پرگار و گونیا) را مشاهده می کنیم. پس از آن نیز به هنگام دیدن جسد پدر، متی به یارنل می گوید که پدرش را در صحن ماسونی به خاک بسپارد.

ماسون بودن چارلز پورتیس ، آن هنگام قطعی می شود که بدانیم وی در سال 1985 ، رمانی به نام "خدایان آتلانتیس" نوشته که در آن یک انجمن مخفی ماسونی ، اسرار پنهان سرزمین گمشده آتلانتیس را به عنوان سرزمین موعود و یکی از باورهای صهیونی افشاء می سازد.

 

------------------------------------------------------------------------------

پانوشته:

1-سمیر امین در توضیخ دیدگاه خود در باره فرهنگ سیاسی آمریکایی می نویسد:

"اصلاحات دینی در مسیحیت ، [مشروعیت] عهد عتیق را احیاء کرد، همان [مشروعیتی] که کاتولیسیسم و کلیسای ارتدوکس آن را به حاشیه رانده بودند. به حاشیه راندن عهد عتیق توسط کاتولیسیسم ، هنگامی صورت گرفت که مسیحیت با قطع رابطه با یهودیت تعریف شد. اما پروتستانها بار دیگر جایگاه مسیحیت را به عنوان جانشینِ راستین یهودیت احیا کردند. شکل مشخص پروتستانتیسمی که به آمریکا آمد [در نیوانگلند ، شمال شرقی آمریکا] تا همین امروز ایدئولوژی آمریکایی را شکل می بخشد. ابتدا، این ایدئولوژی، با رجوع به نصّ کتاب مقدس ، مقهور کردن قارهء جدید را مشروعیت بخشید.(در گفتار [فرهنگی[آمریکای شمالی، مضمون توراتی ـ انجیلیِ تسخیرِ خشونت بارِ ارض موعود توسط اسرائیل مدام تکرار می شود.) سپس ، آمریکا مأموریتی را که از سوی خدا به آن محول شده بود به سراسر پهنه عالم تعمیم داد. مردم آمریکای شمالی خود را «قوم برگزیده» به شمار می آورند ـــ در عمل مترادف اصطلاح فاشیستی نژاد برتر («هِرن فولک») در زمان نازی ها در آلمان. این همان خطری است که ما امروزه با آن روبرو هستیم. و به همین دلیل است که امپریالیسم آمریکایی (نه «امپراتوری») به مراتب درنده خوتر از امپریالیسم های پیشین است که اکثرشان هرگز مدعی نبودند که مأموریتی الهی را به اجرا گذاشته اند."

 

تئوری دکتر استرنج لاو


درآخرین صحنه گردانی هالیوود و سردمدارانش ، برای نمایش پایان جهان ، برخلاف همیشه ، یک تاریخ دقیق هم ارائه می شود : طلوع روز 21 دسامبر سال 2012 میلادی !

تا اینجا هر آنچه به عنوان آخرالزمان و پایان جهان به نمایش گذارده می شد ، تنها شکل به آخر رسیدن و نشان دادن عوامل اسطوره ای ، انسانی ، طبیعی و یا تکنولوژیکی بود که این انجام را باعث می گردید و نشانی از تاریخ و زمان معینی به چشم نمی خورد. اگرچه یک سری از این نوع فیلم ها همچون "پایان روزها" ، آخرالزمان را به پایان هزاره دوم  و آغاز سال 2000 ربط می دادند. اما در اغلب این آثار نیز تعیین زمان تقریبی برای حاکمیت ضد مسیح یا شیطان و یا نیروهای اهریمنی صورت می گرفت. اما در فیلم های دیگری مانند : "آرماگدون"(مایکل بی) ، "برخورد عمیق" ( میمی لدر) ، "اتفاق"( ام . نایت شیامالان) و همین اخیرا "آگاه" تنها به فاجعه ای پرداخته می شد که برای کره زمین و پایان زندگی انسانی در آن روی می داد.

اما چرا این بار چنین تاریخ دقیقی به مخاطبان آثار آخرالزمانی هالیوود عرضه می شود ؟ شاید از آن رو که  اگرچه در سینما ، نشان دادن تاریخ برای پایان دنیا ،بحث تازه ای به نظر می رسد اما در عرصه اندیشه و تفکرات آخرالزمانی غرب که به طور مشخص از سوی اوانجلیست ها مطرح شده و می شود ، این موضوع اساسا سخن تازه و جدیدی نیست. بلکه سالهاست رهبران اوانجلیست از طریق رسانه های پرقدرت دیداری و شنیداری و نوشتاری خود که براساس آمار ارائه شده تنها حدود 1550 تا 1600 کانال رادیویی و تلویزیونی را در برمی گیرد ، بارها به طور رسمی و مستمر تاریخ پایان جهان را اعلام کرده اند.

تقریبا از اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 میلادی بود که این زمان را در پایان هزاره دوم و شروع هزاره سوم معرفی نمودند. از آنجا که یکی از اساسی ترین اعتقادات این فرقه ، هزاره گرایی ( به معنای باور به وقایع و اتفاقات مهمی که در آغاز و پایان هر هزاره روی می دهد مانند ظهور عیسی مسیح یا سقوط ضد مسیح به قعر جهنم  ) است و به طور مشخص ، گروه قابل توجهی ازآنها  به "هزاره گرایان" مشهورند،همواره در محصولات مختلف فرهنگی و هنری شان ،اشاره به پایان یا آغاز هزاره نقش مهمی داشته است. (از پایه ای ترین باورهای این گروه ، هزاره خوشبختی یا هزار سال حکومت حضرت مسیح (ع) و پیروانش است که  پس از وقوع جنگ آرماگدون و کشتار عظیم صدها میلیونی محقق می شود). از همین رو ، در بخشی از کتاب و فیلم "رمز داوینچی"( دن براون/آکیوا گلدزمن/ران هاوارد) پروفسور سر لی تیبینگ(که سالها به دنبال یافتن جام مقدس و راز آن بوده) ، در حالی که رابرت لنگدون و سوفی را در کلیسای وست مینستر لندن به گروگان گرفته تا با باز کردن رمز یک کریپتکس ، مکان راز خانقاه صهیون یا همان جام مقدس ( یعنی محل دفن مریم مجدلیه و اسناد مربوط به وی ) را بیابد ، می گوید که با پایان هزاره دوم و گذر از برج حمل به برج حوت ، قرار بوده که این راز از سوی خانقاه صهیون افشاء شود و دلیل همه جریاناتی که اتفاق افتاده را وابسته به همین موضوع و گذر مابین دو هزاره  می داند.

خاطرمان هست که پیش از آغاز سال 2000 و در آستانه قرن 21 یا همان شروع هزاره سوم ، چه تبلیغات وسیعی صورت گرفت ( و متاسفانه از طریق رسانه های داخلی نیز دامن زده شد) که وقتی لحظه تحویل سال 2000 فرا برسد به یک دلیل ساده تکنولوژیک ( صفر شدن همه زمان ها برروی دستگاهها و سیستم های الکترونیک که هدایت بسیاری از فرآیندهای صنعتی و مکانیکی بشر امروز را در دست دارند) همه امور از کار افتاده و خواهد ایستاد. آنچه که پیش از آن در برخی فیلم های آخرالزمانی ، رویت شده بود. (مثلا فیلم"روزی که زمین از حرکت ایستا" ساخته رابرت وایز در سال 1957) .پس از سال 2000 هم به دفعات ، تاریخ و زمان پایان تمدن امروز بشری ، به خصوص از سوی اوانجلیست ها اعلام گردید و در رسانه هاشان ، توی بوق قرار گرفت.

2001 ، 2003 ، 2006 و 2008 همگی زمان هایی بود که برای جنگ نهایی آرماگدون یا حاکمیت ضد مسیح و یا پایان جهان اعلام شد. بسیاری از ناظران آگاه به مسائل سیاسی و مقولات آخرالزمانی ، پس از واقعه 11 سپتامبر 2001 و اسناد و شواهدی که در این ارتباط بدست آمده و افشاء گردید ، به این تئوری معتقد شدند که چنان فاجعه ای ، منجر به انهدام دو برج عظیم سازمان تجارت جهانی ، نمی تواند کار چند افغانی پاپتی کوههای هندوکش با نام طالبان یا مانند آن باشد و قطعا از یک طرح و نقشه دقیق برمی آید که سالها برروی آن کار شده و تعداد کثیری از سازمان های اطلاعلاتی و نظامی عمده جهان در آن سهیم هستند.( خصوصا که برخی از فیلم های تولید شده هالیوود مانند "جاده آرلینگتون" ، یکی دو سال پیش از وقوع حادثه 11 سپتامبر ، زمینه سازی تصویری آن را در ذهن مخاطبان جهانی انجام داده بودند). جریانات نظامی که به بهانه قضیه 11 سپتامبر از سوی آمریکا به دنیا تحمیل شد( مانند اشغال افغانستان و عراق) فرضیه فوق را تقریبا قطعیت بخشید. چراکه حملات مذکور در طول مدت بسیار کوتاهی انجام گرفت ، در حالی که بنا به اظهار نظر متخصصان نظامی ، چنین عملیات اشغالگرانه ای ، حداقل چندین ماه یا نزدیک به یکسال تدارکات و برنامه ریزی نیاز داشت . حتی امروز برخی از کارشناسان براین باورند که جنگ 33 روزه علیه مردم لبنان در تابستان سال 2006 میلادی با تکیه برهمین باور آرماگدونی و آخرالزمانی صورت گرفت تا یکی از تاریخ های اعلام شده از سوی اوانجلیست ها ، صورت حقیقت به خود بگیرد.

و دقیقا پس از شکست اسراییل در جنگ 33 روزه بود که نخستین نشانه های تاریخ 2012 به عنوان پایان دنیا ، ابتدا در برخی از رسانه های وابسته به اوانجلیست ها نمایان شد. ابتدا کسی این مقوله را جدی نگرفت ، چون هنوز زمان 2008 ( یکی دیگر از تواریخ اعلام شده برای آخرالزمان) فرانرسیده بود. لازم به یادآوری است ، 2008 همان سالی است که در پایانش ، جنگ خونین رژیم اسراییل علیه مردم غزه صورت گرفت. اما گویا خود اوانجلیست ها هم چندان به سال 2008 و قتل عام غزه امیدی نداشتند که پیش از آن ، تاریخ 2012 را برای آخرالزمان اعلام کردند.

 

به هر حال از همان زمان ، سال 2012 به عنوان پایان جهان و به صورتی آرام و بطئی در بوق رسانه ها قرار گرفت. ابتدا برایش وجهه ای تقویمی تراشیدند ؛ اینکه پس از گذشت 26000 سال ، تقویم قوم مایا ( مردمی که قرن های قبل از ظهور مسیحیت در آمریکای مرکزی و جنوبی زندگی می کردند ) به آخر خود رسیده و به اصطلاح صفر می شود و همین موضوع باعث رخداد فجایعی در کره زمین خواهد شد. پس از آن گفته شد که پیش بینی های علمی نشان می دهد ، در سال 2012 ، خورشید منظومه شمسی در مرکز کهشان راه شیری قرار گرفته و همین باعث تاثیرات شدید اقلیمی برروی کره زمین شده که زندگی در آن را به نابودی خواهد کشاند. بعد از این فرضیه در بعضی از رسانه ها و این بار از قول برخی  پیشگویان نقل شد که در سال 2012 ، کره زمین تحت تاثیر نیروهایی ( شاید همان قرار گرفتن خورشید در مرکز کهکشان) ، ناگهان حرکتی برعکس جهتی که اکنون در حال چرخیدن به دور خود است را آغاز خواهد کرد و همین موضوع این کره و زندگی انسانی برروی آن را زیر رو رو می نماید. اما از آنجا که چنین تغییر جهتی با هیچ عقل سالمی جور در نمی آمد ، به سرعت گفته شد که در تاریخ یاد شده ، کره زمین ناگهان از حرکت باز خواهد ایستاد!!

سرانجام چند ماه پیش بود که از قول نوسترآداموس ( پیشگوی معروف) نیز بر 2012 به عنوان پایان تاریخ ، صحه گذاردند و فیلم مستندی تحت عنوان "نوسترآداموس : 2012" نیز همزمان با نمایش فیلم سینمایی"2012 " به نمایش گذاردند. اما از آنجا که نوسترآداموس در هیچ کجای نوشته ها و مکتوباتش به چنین تاریخی ، صریحا اشاره نکرده است ، به نقاشی های وی رجوع کرده و با تفسیر و توجیه یکی از آن نقاشی ها ، این نتیجه را القاء کردند که نوسترآداموس در یکی از پیش گویی های پنهانش ، سال 2012 را آخرالزمان دانسته است. ( نکته جالب اینکه در همین فیلم مستند "نوسترآداموس :2012" ، یک خاخام یهودی ضمن اشاره به شرایط امروز جهان وجود دارد که با شرایط آخرالزمان سازگار است ، می گوید ، در سال 2012 براساس یک روایتی ، تاریخ عبری یا یهودی نیز پس از طی 7000 سال به آخر خود می رسد!)

به هرحال از آنجا که همواره هالیوود ، تئوری ها و فرضیه های جعلی - خرافی حاکمان سیاسی و ایدئولوژیک خود را به تصویر کشیده ، این بار نیز دست به کار شد تا تازه ترین دست پخت تئوریک این حضرات را برپرده سینماها ببرد و در این میان چه فیلمسازی بهتر از "رولند امریش" که پیش از این ، آثار آخرالزمانی همچون "روز استقلال" ، " روز بعد از فردا" ، "گودزیلا" و "10 هزار سال پیش از میلاد" را جلوی دوربین برده بود و از قضا این دفعه خودش نیز به طور مستقیم در نوشتن فیلمنامه با هارولد کلوسر مشارکت جست.

امریش در این دسته از آثارش تقریبا به همه نوع نگاه آخرالزمانی متوسل شده است ، از فاجعه فضایی در "روز استقلال" گرفته تا فاجعه اقلیمی در "روز بعد از فردا" و نابهنجاری بیولوژیک در "گودزیلا" و بالاخره آخرالزمان اسطوره ای در "10 هزار سال قبل از میلاد" .

تا اینکه در فیلم "2012" مجموعه ای از پیش بینی های ایدئولوژیک را با پدیده های طبیعی و کهکشانی و البته عناصر اسطوره ای در هم آمیخته تا این بار ، باورهای اوانجلیستی را در شکل و شمایلی تازه به خورد مخاطبان جهانی بدهد.

در همه فیلم های یاد شده (مانند تمامی آثار آخرالزمانی) دنیا توسط یک خطر ویرانگر مورد تهدید قرار گرفته ( که این خطر بیولوژیک ، تکنولوژیک ، اسطوره ای بوده و یا فضایی و از جهان دیگر می آید) و عنقریب است که تهدید مذکور ، زندگی بشریت برروی زمین را به نابودی بکشاند. در همه فیلم های یاد شده ( مثل سایر فیلم های آخرالزمانی)، بسیاری از آدم ها می میرند و خرابی های دهشتناکی رخ می دهد ،در همه فیلم های مورد بحث ( بازهم مانند تمامی تولیدات سینمای آخرالزمانی) آنچه مورد تهدید قرار گرفته و یا در مرکز تهدید واقع شده ، ایالات متحده آمریکاست و ترجیحا شهرهای معروفش به خصوص نیویورک و سانفرانسیسکو و لس آنجلس و واشینگتن !!

و بالاخره در همه فیلم هایی که پیش از این رولند امریش ساخته (مثل کلیه فیلم هایی که در ژانر موسوم به آخرالزمانی دسته بندی می شوند) منجی و نجات دهنده نهایی یک قهرمان آمریکایی است که با هوش و ذکاوت و شجاعت خویش ، سرانجام کابوس هولناک نابودی تمدن برروی زمین را پایان می بخشد!!! ( همواره در فیلم های آمریکایی مشاهده کرده ایم که قهرمان اصلی یک موطلایی چشم آبی است و به قول معروف "آرتیسته" نامیده می شود و بدمن ها و آدم های بد ، معمولا مومشکی و چشم سیاه و اغلب دارای ریش هستند و نکته جالب این که در فیلم "10 هزار سال قبل از میلاد" به طور علنی و از زبان قومی که تحت ستم قرار گرفته ، می شنویم که در انتظار یک منجی با موهای طلایی و چشمان آبی هستند!!)

 

اما این قهرمان در فیلم "2012" یک نویسنده لس آنجلسی است به نام "جکسون کرتیس" ( با بازی جان کیوساک) که در عین حال راننده شخصی لیموزین یک میلیاردر روسی به نام یوری کارپوف نیز هست و از این طریق روزگار می گذراند. ضمن اینکه پسر وی به اسم "نوح" (که پس از طلاق مادر و پدرش همراه خواهر خود با مادر و نامزد او ، یک جراح پلاستیک و خلبان آماتور به نام "گوردون" زندگی می کند) نیز از همان اوایل داستان ، هوشمندی هایی از خود بروز می دهد تا سرانجام در صحنه نهایی فیلم ، قدم آخر را برای نجات نسل بشر بر داشته و فداکاری و شجاعت پدر را تکمیل نماید.

فیلم"2012" از سال  2008 آغاز می شود که دوست هندی جکسون کرتیس ، فاجعه ای خورشیدی را در سال 2012 پیش بینی می کند.فاجعه ای که موجب غلیان مذاب های درون پوسته کره زمین شده و زلزله های بسیار شدید ، آتشفشانی های مهیب و سونامی های مخوف ایجاد نموده و زندگی بشریت را نابود خواهد ساخت. کرتیس با عجله این پیش بینی را به اطلاع مقامات کاخ سفید می رساند و از همان زمان با تصمیم رییس جمهور آمریکا ( سیاهپوستی با ایفای نقش دنی گلاور) پروژه ای مخفی کلید زده می شود که طی آن قرار است برای نجات نسل بشر ، کشتی عظیمی ساخته شود که در آن گروهی از انسان های نخبه از تمامی نژادها ، نمونه هایی از تمامی گونه های جانوری و مجموعه ای از همه دستاوردهای علمی و فرهنگی و هنری بشریت نگهداری شده تا از فاجعه آخرالزمان در امان بمانند. (در صحنه ای از فیلم شاهدیم که تابلوی "مونالیزا" یا "لبخند ژوکوند" را با نسخه بدلی عوض می کنند تا نسخه اصلی را به درون همان کشتی انتقال دهند.)

سرانجام زمان فاجعه فرا می رسد در حالی که گویا حتی خود جکسون کرتیس هم فراموش کرده ، قرار است یکی از آتشفشان های پایان دنیا از دل پارک ملی "یلو استون" سردربیاورد که بچه هایش را برای تفریح به همان جا برده است! ولی حکومت آمریکا و ارتش ایالات متحده آن را از یاد نبرده و در همان جا حضور دارد.

فیلمنامه تقریبا به روال معمول اینگونه آثار هالیوودی پیش می رود و در واقع کلیه      شخصیت های فیلمنامه به صورت تیپ های آشنا و کلیشه ای رخ می نمایانند. پیش از وقوع فاجعه ، ابتدا نشانه هایی از آن به صورت محدود و کوچک پدیدار می شود؛ مثلا زلزله ای با درجه ریشتر پایین ، شکافی بزرگ در خیابان های لس آنجلس می اندازد که حیرت و شگفتی همگان را دربر دارد. بعد از آن ، لرزش هایی مختصر را در مکان های مختلف که برخی شخصیت های اصلی قصه یا وابستگان به آنها حضور دارند ، شاهد هستیم. و بالاخره فاجعه نهایی ، شروع می شود و جکسون کرتیس برای نجات زن و فرزندش می شتابد ، در عین آنکه هواپیمایی کوچک را نیز کرایه کرده تا با آن بتواند همراه خانواده اش از فاجعه بگریزد. از این به بعد جنگ و گریز قهرمانان فیلم با فجایعی که قدم به قدم آنها را تعقیب می کند ، آغاز می گردد و لحظه به لحظه عین کلیشه های رایج فیلم های مشابه ، اتفاقات به تصویر کشده می شود.

انصافا باید گفت امریش ، صحنه های دیدنی در فیلم "2012" بوجود آورده که تماشاگر را پشت همین صفحه کوچک تلویزیون و با کیفیت نه چندان مطلوب نسخه ویدئویی ، هاج و واج      می کند ، چه برسد به پرده سینما و با کیفیت بالای صدا و تصویر!

اما هر چه زرق و برق تصاویر و حیرت و اعجاب آنها بیشتر و بیشتر می شود ، کیفیت فیلمنامه پایین می آید . زلزله عظیم آغاز شده و امریش مکان های شناخته شده ای را به بیننده اش نشان می دهد که یکایک ویران می گردند ، از جمله : مجسمه بزرگ عیسی مسیح برفراز شهر ریودوژانیروی برزیل ، کلیسای سن پیترز در واتیکان ، پل عظیم گلدن گیت در سانفرانسیسکو ، ابلیسک غول پیکر مقابل کاخ سفید در واشینگتن و ...

 

خیابان ها و کازینوهای لاس وگاس همچون تکه های یخ برروی اقیانوسی از آب شناور می شوند و بورلی هیلز لس آنجلس مانند غرق شدن تایتانیک به زیر آب می رود. یکی از تماشایی ترین لحظات فیلم ، جایی است که راهب بودایی بر فراز کوههای سر به فلک کشیده تبت ایستاده و آخرالزمان را نظاره می کند که چگونه امواج آب به ارتفاع بلندی 7-8 هزارمتری کوههای هیمالیا به سویش می آید و او با مراسمی آیینی از آنها استقبال می کند. ( به این ترتیب تبلیغ بودیسم که سالهاست در فیلم های هالیوودی به عنوان تنها دین و مذهب مثبت نمایانده می شود ، در فیلم "2012" نیر کاملا خود را نشان می دهد. گویا همچنان امثال دالای لاما و به قول خودشان انقلاب رنگی از نوع زعفرانی در میان راهبان بودایی برای ایجاد فتنه در تبت و مزاحمت برای حکومت چین ، جواب می دهد!)

  در سکانسی دیگر از فیلم که کشتی عظیم نجات ، پیش از روشن شدن موتورهایش در حال برخورد با قله یک کوه است ، دستگاههای کشتی ، ارتفاع از سطح دریا را 27 هزار پا یعنی حدود 9000 متر اعلام می کنند که یکی از فرماندهان کشتی اعلام می کند ، قله ای که در آستانه برخورد با آن قرار دارند ، "اورست" است!

به جز این صحنه های اعجاب آور ، سایر لحظات فرار کرتیس و خانواده اش از زلزله و آتش فشانی و باران سنگ و امثال آن تقریبا به شیوه فیلم های حادثه ای پرداخت شده اند که برای هر چه غلیظ تر شدن هیجان فیلم ، همواره در آخرین لحظات ، شخصیت های اصلی از خطرناک ترین حوادث ، نجات پیدا می کنند. مثلا در صحنه ای که جکسون کرتیس ، هواپیما را برای بنزین گیری رها کرده و به دنبال یافتن چارلی فارست (یکی از برنامه سازان انجیلی رادیو که سالهاست فرارسیدن چنین لحظه ای را انتظار کشیده و به مخاطبانش بشارت داده و حتی کلیپی نیز در این مورد ساخته است) راهی نقطه ای صعب العبور در کوهستان نزدیک به محل فرود رفته تا راه نجات از فاجعه را دریابد ، در بازگشت برای برداشتن نقشه مکانی که بایستی به کشتی نجات برسند ، در آستانه سقوط به شکاف ایجاد شده توسط زمین لرزه قرار می گیرد ولی درآخرین لحظه،رهایی یافته وخود را به هواپیمای در حال حرکت می رساند.

اما در این میان و در بحبوحه نابودی بشریت ، فداکاری و ایثار رییس جمهوری آمریکا ( که هواپیمای خود را واگذاشته و در میان مردم می ماند تا همراه آنها رنج نابودی را حس کند) ، از آن نقاط به اصطلاح گل درشت و شعاری فیلم است که اگر در فیلم های ایرانی نمایش داده می شد به سختی مورد حملات منتقدین و غیرمنتقدین قرار می گرفت ولی تعجب از منتقدان خارجی است که چندان به این سکانس شعر و شعاری واکنش نشان نداده اند!! رییس جمهوری ، اگرچه خود دستور ساختن کشتی نوح قرن بیست و یکم را داده و به عنوان اولین منجی ، پایه های نجات نسل بشر را بنیاد گذارده ! اما شخصا برای نجات خود ، از آن استفاده نمی کند و می خواهد همراه میلیاردها نفری که فرصت حضور در آن کشتی را ندارند ، بدون هرگونه دفاعی دربرابر فاجعه قرار بگیرد .فاجعه ای که با غلتاندن یک ناو هواپیما بر ، کاخ سفید را در هم می کوبد.( در برخی از فیلم های آخرالزمانی مانند :"مگی دو : امگاکد " یا "روز استقلال" ، رییس جمهور آمریکا خود راسا به عنوان منجی وارد عمل شده و مردم را نجات می دهد اما در فیلم "2012" رییس جمهوری سرنخ نجات را به کسان دیگر سپرده و خود همراه دیگر مردم راهی دیار عدم می شود!!)

اما نخبگانی که برای اقامت در کشتی نوح قرن بیست و یکم برگزیده شده و با وسایل مختلف راهی مکان حرکت کشتی ( واقع در مخفی گاهی کوهستانی در چین) گردیده اند ، چه کسانی هستند؟ آنهایی را که در فیلم می بینیم :

اول ؛ گروه کارمندان و همراهان و دار و دسته رییس جمهوری آمریکا که با هواپیمای ویژه رییس جمهوری ( Air Force One) راهی محل مذکور می شوند. میلیاردر روسی و بچه هایش نیز همراه جکسون کرتیس و خانواده اش می آیند . دوربین دین سملر ( مدیر فیلمبرداری "2012")  اعراب ثروتمندی را نشان می دهد که داخل کشتی می شوند ، همچنین یک جفت از حیوانات مختلف( به سبک و سیاق کشتی نوح) که توسط هلیکوپترها منتقل می گردند. در یک صحنه ملکه الیزابت دوم را نیز به همراه سگ هایش می بینیم که وارد می گردد. اما انبوهی از مردم که از طرق مختلف ماجرای کشتی نجات را شنیده و راهی محل حرکت آن شده اند در ابتدا برای ورود به کشتی دچار مانع می شوند( شاید جزو نخبگان و منتخبین به شمار نیامده اند) ولی بعدا با فوران نوع دوستی کرتیس و دختر رییس جمهوری آمریکا ! و با به خطر انداختن کلیت کشتی ، آنان نیز به داخل راه پیدا می کنند!!

اما پس از همه فراز و نشیب ها و گذشت نزدیک به 140 دقیقه از فیلم ، به هرحال طناب نجات را بالاخره کرتیس می کشد و آخرین حلقه آن را پسرش (که به طور معنی داری نام "نوح" را برخود دارد) رها می کند. که اگر همان حلقه را رها نمی کرد ، همه تلاش پدر یعنی جکسون کرتیس نتیجه ای نمی بخشید و موتورهای کشتی امکان روشن شدن را نیافته ، کشتی با تمام سرنشینانش ، منهدم می گشت. اما در حالی که کشتی در آستانه برخورد با قله اورست است و طناب های ضخیمی مابین چرخ دنده های درهای خروجی گیر کرده و امکان بسته شدن کامل آنها را نمی دهد تا موتورها بتواند روشن شود ، فداکاری کرتیس و پسرش نوح ، بازهم طبق فرمول های رایج فیلم های هالیوودی در آخرین لحظات که هیچ امیدی به نجات نمی رود ، همه مشکلات را حل می کند!!! ( اگرچه تماشاگر پر و پا قرص این دسته از فیلم ها علیرغم هیجان زده شدن ، اطمینان دارد که سرانجام به اصطلاح "آرتیسته" پیروز شده و نجات پیدا می کند).

پس از پایان فاجعه ( که گویا 27 روز سپری شده) ، کشتی نجات ، آرام برروی آب ها شناور است و برای اولین بار پس از حادثه ، سرنشینان به روی عرشه فراخوانده می شوند تا دوران جدید را نظاره کنند. دورانی که با تاریخ 27/1/0 یعنی بیست و هفتمین روز از اولین ماه سال صفر مشخص شده است. 

 

شاید این تئوری نجات نخبگان بشریت در صورت رخداد فاجعه بار واپسین ، برای نخستین بار در فیلم "دکتر استرنج لاو" یا "چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و بمب را دوست بدارم" ساخته استنلی کوبریک مطرح شد که در آن فیلم ، شخصیتی دیوانه به اسم دکتر استرنج لاو ( با بازی پیتر سلرز) در آستانه فاجعه اتمی ، طرحی را ارائه می دهد که تونل هایی در زیر زمین حفر شود تا نخبگان و دانشمندان بتوانند با پناه گرفتن در آن تونل ها ، از عواقب یک جنگ هسته ای به دور مانده و پس از فرو نشستن غبار جنگ ( که طی آن کلیه انسان های روی زمین از بین رفته اند) از تونل ها خارج شده و زندگی تازه ای را آغاز نمایند. شاید در آن سالها متوجه نمی شدیم که چنین تئوری نژادپرستانه و ضد انسانی چه ریشه های عقیدتی و ایدئولوژیکی نزد فرقه ای از پروتستان ها به نام "اوانجلیسم" دارد که امروز در ادبیات سیاسی دنیا به "مسیحیان صهیونیست" مشهور شده اند.

ولی حال که از زبان رهبران اوانجلیست به طور رسمی در مورد آخرالزمان و نبرد آرماگدون و نجات یافتگان آن ، می شنویم ، در می یابیم ، تئوری آن دانشمند دیوانه فیلم "دکتر استرنج لاو" تا چه اندازه به این روایات وحشتناک از سرانجام بشر شباهت دارد. بد نیست به چند نمونه از این روایات نگاهی بیندازیم:

گریس هال سل نویسنده کتاب "تدارک جنگ بزرگ" اعتراف می کند ، وقتی هال لیندسی از همین رهبران اوانجلیست جملاتی از کتاب خود یعنی  "شهر خدا" را در کانال تلویزیونی اوانجلیست ها می خواند ، هیچ نشانی از رحمت عیسی مسیح در آن مشاهده نمی شد ، خصوصا وقتی که این عبارات را بیان می کرد  :

"...همه شهرهای جهان در جنگ هسته ای آخرالزمان ویران خواهند شد ، تصورش را بکنید ...مسیح زمین را ویران خواهد کرد و مردمانش را خواهد سوزاند. هنگامی که جنگ بزرگ آخرالزمان به چنان نقطه اوجی رسید که تقریبا تمامی آدمیان کشته شدند ، عظیم ترین لحظه فرا می رسد و مسیح با نجات دادن مومنان باقیمانده ، نوع بشر را از نابودی کامل نجات خواهد داد...."

هال لیندسی ادامه می دهد :"...پس از نبرد آرماگدون ، تنها 144000 یهودی زنده خواهند ماند و همه آنها چه مرد ، چه زن و چه کودک در برابر مسیح سجده خواهند کرد و به عنوان مسیحیان نوآیین ، همگی خود به تبلیغ کلام مسیح خواهند پرداخت...."

در بخشهایی از تورات نیز به آینده و آخرالزمان اشاره شده که چند عبارت از آن را از نظر می گذرانیم:

''در روزهای آخر ، مردم از سرزمین های مختلف روانه کوهی که بلندترین قله دنیا است( اورست)  و خانه خداوند برآن قرار دارد، خواهند شد . آنها می گویند:برویم به کوه خداوند که خانه خدای اسرائیل برآن قرار دارد، تا خدا قوانین خود را به ما یاد دهد و ما آنها را اطاعت کنیم زیرا خداوند دستورات خود را در اوشنین( نام دیگر اورشلیم) صادر می کند. خداوند به جنگهای بین قومی خاتمه می دهد. شمشیر ها و نیزه های خود را به گاوآهن و خویش و اره تبدیل خواهند کرد و دیگر ملت های دنیا در فکر جنگ با یکدیگر نخواهند بود.''

جری فالول از دیگر رهبران اوانجلیست که چندی سال پیش درگذشت ، نیز طی یک سخنرانی می گوید:

"...همه جهان نابود نخواهد شد، زیرا خداوند ما ( یعنی عیسی مسیح) به جهان باز مى‏گردد. نخست، او مى‏آید و کلیسا را به دست خود مى‏گیرد. هفت سال بعد، بعد از هارمجدّون، یعنى آن همه سوزى وحشتناک؛ او، درست به همین زمان ما باز مى‏گردد. در نتیجه زمین نابود نخواهد شد. کلیسا هم با او مى‏آید، تا در طى هزاران سال، در زمین با مسیح حکومت و سلطنت نماید. و سپس آسمان هاى نوین و زمین نوین و ابدیت فرا مى‏رسد. این است همه آنچه که در آن کتاب درباره هارمجدّون گفته شده - و این، البته فقط کلیات مطلب است."  

گریس هال سل در کتاب "تدارک جنگ بزرگ" از قول یکی از سرکردگان اوانجلیست به نام کلاید درباره آخرالزمان می نویسد:

 "در پایان هزار سال، زمین کنونی و آسمان کنونی ویران می‏شوند و زمین و آسمان تازه‏ای خلق خواهد شد؛ و در آن زمین تازه، شهر آسمانی اورشلیم تازه‏ای ساخته خواهد شد، که همه نجات یافتگان همه دورآن ها در آن خواهند زیست. آن وقت ابدیت آغاز می‏شود و پس از آن دنباله حوادث دیگر وجود نخواهد داشت. به این ترتیب، ربودگی کلیسا، در این رشته رویدادها، نخستین رویداد خواهد بود. و این رویداد، در هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد."

واقعا چه تصویری عیان تر و روشن تر از کشتی نجات و ساکنان درون آن در فیلم "2012" که از فراز امواج چند هزار متری دریا به زمین ویران شده می نگرند ، می تواند بیان سینمایی این جملات باشد؟  

هال سل در ادامه می نویسد : "...به کلاید گفتم، من نگران جاهای دوردست کره زمین هستم که مردمشان، حتی اسمی هم از عیسی مسیح نشنیده‏اند. به همین علت، آیا آنها سزاوار فروافتادن در جهنم ابدی هستند؟  

کلاید گفت: "حالا، ما دیگر رادیوی موج کوتاه داریم و در همه گوشه‏های دنیا می‏توانیم پیامهای مسیح را بگیریم. به این ترتیب مردمان بسیار زیادی، فرصتهای فراوانی دارند که از گناهان خودشان توبه کنند و عیسی مسیح را به عنوان نجات دهنده خودشان بپذیرند."  

...

در صحنه ای از فیلم "2012 " می بینیم که چارلی فارست ( همان مجری اوانجلیست رادیویی) برفراز کوهی مشغول موعظه مردم و مواجهه با آخرالزمان است. هموست که نقشه گریز و نجات از آن را برای منتخبین دارد.

 گریس هال سل در دنباله نوشته هایش در همان کتاب "تدارک جنگ بزرگ" می نویسد:

"...کلاید از پیچیدگی های زندگی، تصور ساده لوحانه‏ای دارد؛ مانند جنگ اتمی، آلوده شدن محیط زیست ما، انفجار جمعیت، گسترده شدن قحطی و گرسنگی، کسری موازنه پرداختهای جهانی، مالیات های بیشتر و امنیت کمتر و از این گونه.  برای کلاید، فالول، لیندسی و میلیونها مردم مانند آنها، مسئله تنها یک جواب دارد: با مسیح، به راه راست برو و روح خداوند در قلب تو تجلی خواهد کرد؛ و بعد، پیش از آن که تهدید ویران شدن جهان صورت بگیرد، تو به عنوان یک نفر رستگار شده، از زمین به ملکوت اعلا برده می‏شوی. به نظر کلاید، نیازی نیست که انسان برای از میان بردن آلودگی محیط زیست شهرهای خودمان و یا قحطی و گرسنگی همه گیر در هندوستان و آفریقا کاری بکند. ما نباید نگران گسترش یافتن سلاحهای اتمی در دنیا باشیم. نیازی نیست که سعی کنیم از جنگ میان عرب ها و اسراییل جلوگیری کنیم؛ بلکه به جای همه اینها، باید دعا کنیم که این جنگ دربگیرد و همه دنیا را در کام خود بکشد، زیرا که این، بخشی از طرح های آسمانی است!!!..."  

لانگ، مدیر تحقیقات انستیتو کریستیک، که یک مرکز پژوهشی مسیحیان، یهودیان و مسلمانان است، در بررسی خود درباره آرماگدون و آخرالزمان از کمک و همکاری لاری جونز، نویسنده و پژوهشگر نیویورکی و فارغ التحصیل دانشگاه کلمبیا برخوردار بود، توضیح می دهد: "یک هواخواه مشیت الهی؛ معتقد به خداشناسی  آرماگدون، آدم بنیادگرایی است که کتاب مقدس را همانند یک سالنامه مطالعه و آینده را پیشگویی می‏کند. هواخواهان مشیت الهی مانند جری فالول، هال لیندسی، پت رابرتسون و دیگر رهبران دست راستی مسیحی، اعتقاد دارند که کتاب مقدس، دومین ظهور نزدیک عیسی مسیح را، پس از یک جنگ هسته ای سراسری، بروز فلاکت های طبیعی، سقوط و فروپاشی اقتصادی و اغتشاش ها و بهم ریختگی‏های اجتماعی، پیشگویی کرده است.  

 

اینان اعتقاد دارند که این رویدادها، باید پیش از دومین ظهور عیسی مسیح، اتفاق بیفتند و معتقد هستند که طرح همه این ها در کتاب مقدس ریخته شده است.مسیحیان نو تولد یافته، پیش از آخرین دوران هفت ساله تاریخ، در وضع جسمانی خود، از صفحه زمین به ملکوت آسمان برده خواهند شد و با مسیح در آسمان محشور خواهند بود. آنان از آن بالا، و در امنیت کامل، ناظر و شاهد جنگ های هسته ای و بحران های اقتصادی و آزمایش های سخت خداوندی خواهند بود. در پایان این دوران آزمایش سخت خداوندی،این مسیحیان نو تولد  یافته، به همراه فرمانده عالی خود عیسی مسیح، بازخواهند گشت، تا در نبرد آرماگدون شرکت کنند، دشمنان خدا را نابود ساخته و سپس هزار سال بر زمین حکومت کنند."  

این عبارات ، بیان همان تصویر آخرینی کشتی نوح فیلم "2012" نیست که آرام برروی         آب هایی که سراسر کره زمین را پوشانده و گویا( آنچنانکه مسئولان کشتی می گویند)بر فراز چند هزار متری اروپا شناور است و می رود تا بر ساحلی امن پهلو بگیرد و زندگی جدیدی برای ساکنانش آغاز شود؟ 

 

اسکورسیزی در مطب دکتر کالیگاری     

 


شاید نتوان در کارنامه سینمایی مارتین اسکورسیزی ، اثری اینچنین روانشناختی و پارانوییک مانند فیلم "جزیره شاتر" یافت. کارنامه ای که با فیلم های اجتماعی و ضد نیویورکی "راننده تاکسی" ، " پایین شهر" ، " نیویورک ، نیویورک" ، " بیرون آوردن مردگان" و "دار و دسته نیویورکی" در کنار آثار نئو گنگستری "رفقای خوب"و " کازینو" و "مردگان" و همچنین فیلم های دیگری مانند "گاو خشمگین " و " هوانورد" شاخص می شود. آثاری که اگرچه در پرداخت شخصیت یا کاراکترهای اصلی ، به درونیات و معضلات روحی روانی آنها نیز نقب می زند اما هیچگاه آن را به عنوان محور فیلم و فیلمنامه قرار نداده است.

فی المثل اگرچه در فیلم "راننده تاکسی" در صحنه های متعددی شاهد سر و کله زدن تراویس با خودش هستیم ، اما اساس ماجراهای فیلم ، چالش او با نابسامانی های اجتماعی به نظر می رسد که وی را درگیر خود ساخته است یا فرانک ، آن امدادگر فیلم "بیرون آوردن مردگان" تحت تاثیر مرگ آدم هایی که قادر به نجات زندگیشان نبوده ، دچار نوعی روانپریشی گشته اما محور فیلم بر برخوردهای بیرونی وی تاکید دارد و یا حتی بیماری وسواس هاوارد هیوز در فیلم "هوانورد" نمی تواند مانعی بر سر راه موفقیت های او محسوب گردد و ...همه این معضلات روانی در کنار خط اصلی قصه قرار گرفته ( یعنی هیچیک به عنوان خط اصلی داستان مطرح نشده اند) و به شخصیت پردازی ها و فضا سازی کمک فوق العاده می نماید.

تقریبا در اغلب فیلم های یاد شده ، فضای روانشناختی که به فیلم های اکسپرسیونیستی دهه های 20 و 30 سینمای آلمان راه ببرد ( آنچنانکه در فیلم "جزیره شاتر" بارز است) ، وجود نداشت یا از سینمای امثال هانری ژرژ کلوزو و آثاری مانند "چراغ گاز" جرج کیوکر ، "سوء ظن" آلفرد هیچکاک ، "کریدور شوک" سمیوئل فولر ، "سه چهره ایو" ناتالی جانسن و "بچه رزماری" و "مستاجر" رومن پولانسکی و حتی "باشگاه مشت زنی" دیوید فینچر الگو نگرفته بودند ، آن گونه که در فیلم "جزیره شاتر" تقریبا از اغلب فیلم های فوق تاثیر گرفته شده و به خصوص فیلم "مطب دکتر کالیگاری" ساخته روبرت وینه محصول 1920 آلمان را می توان نسخه اصلی تازه ترین اثر مارتین اسکورسیزی  قلمداد نمود.

به نظر می آید پس از اینکه اسکورسیزی ، سرانجام پس از سالها برای فیلم قبلی خود یعنی "مردگان" ، جایزه اسکار را از آن خود کرد ، دیگر خیالش راحت شده ( یا لااقل دیگر انتظار اسکار ندارد) و قواعدی که تا آن موقع در فیلم هایش رعایت می کرد را برهم زده تا این بار در سینمایش شاهد خرق عادتی حیرت آور باشیم. البته این نوع خرق عادت در سینمای اسکورسیزی مسبوق به سابقه است . درست مانند زمانی که در میان فیلم های سرشار از خشونت "رفقای خوب" و "تنگه وحشت" و "کازینو" ، اثر رمانتیکی همچون "عصر معصومیت" را جلوی دوربین برد.

شاید اگر نمی دانستیم سازنده فیلم "جزیره شاتر" همان اسکورسیزی "تنگه وحشت" و "آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند" و "سلطان کمدی" و "رنگ پول" است و نام وی را در تیتراژ فیلم نمی دیدیم ، به این تصور می بودیم که فیلم "جزیره شاتر" را فیلمسازی همچون رومن پولانسکی ساخته است.(همچنانکه فیلم امسال پولانسکی یعنی "شبح نگارنده" نشانی از سینمای وی برخود ندارد!!)

قصه فیلم "جزیره شاتر" در سال 1954 از ماموریت یک مارشال ایالات متحده به نام "تدی دانیلز" ( لئوناردو دی کاپریو) و دستیارش ، چاک آل ( مارک روفالو) برای تحقیق درمورد فرار یک زندانی روانی و جنایتکار از بیمارستان روانی "اشکلیف" در جزیره دورافتاده ای واقع در سواحل شرقی آمریکای شمالی در 10-11 مایلی بوستن به نام "شاتر" آغاز شده و در کادر دوربین رابرت ریچاردسون (مدیر فیلمبرداری پرآوازه سینمای امروز) قرار می گیرد. تدی دانیلز در همان ابتدای سفرش به جزیره برای چاک آل از معضلات روحی که مدتی دچارش بوده حکایت     می کند و اینکه همه این ناراحتی ها از  قتل همسرش ناشی می شده است. همسری که قاتل روانی اش با نام "لیدیس" اینک درهمان تیمارستان جزیره شاتر زندانی است . بنابراین ماموریت فوق به نوعی برای دانیلز، وجهه دوگانه ای  پیدا می کند.


آنها در تیمارستان روانی اشکلیف جزیره شاتر با دکتر کاولی (بن کینگزلی) روبرو می شوند ؛ یعنی پزشک معالج ، همان بیمار/ زندانی فراری به نام ریچل که گفته می شود 3 بچه اش را با دستان خود درون آب غرق کرده و به قتل رسانده است. همچنین دکتر نارینگ (ماکس فن سیدو) پزشک دیگری است که گویا مسئولیت تیمارستان "اشکلیف" را برعهده دارد. او با تیپ و لهجه آلمانی اش برای تدی دانیلز  ، یادآور خاطرات تلخ روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است که دانیلز در جمع گروهی از سربازان آمریکایی فاتح ، دسته ای از اسیران آلمانی را به رگبار مسلسل بسته و به قتل رساند و همین مسئله حدود 9 سال است به صورت کابوسی او را رنج می دهد.

اما وقایعی که در جریان تحقیقات تدی دانیلز و همکارش چاک آل در بیمارستان اشکلیف اتفاق می افتد ، به نظر این مارشال ایالتی آمریکا ، بوی نوعی توطئه می دهد. توطئه ای که با افشاگری ریچل گریخته در مخفیگاهی غار مانند برای دانیلز ، مستندتر می گردد.

فیلمنامه "جزیره شاتر" توسط لیتا کلوگریدیس ( که در پروژه سنگین "آواتار" ، هم تهیه کننده اجرایی بود و هم گفته می شود در گسترش فیلمنامه با جیمز کامرون همکاری نزدیکی داشته و در همین "جزیره شاتر" نیز تهیه کننده اجرایی بوده) از نوول پرفروش سال 2003 دنیس لیهین اقتباس شده است. داستانی که ویژگی هایی بالاتر از حد معمول یک قصه بازاری داشت ، با قطعاتی از یک نوع بازی دوگانه پیچیده که مقولات  مختلفی از درونش بیرون می زد از پزشکی رسمی گرفته تا چالش قانونی تا عملکرد تاریخی و سیاسی و تا ...

به نظر می آید کلوگریدیس علاوه بر روح نوول لیهین ، حتی بعضا به کلمات و جملاتش نیز وفادار بوده است و از همین لحاظ اسکورسیزی را ناگزیر کرده تا در فضایی پرتعلیق با فلاش بک های متعدد فرو برود. این ساختار روایتی به شدت نوعی از فیلم های هراس کم هزینه دهه 1940 کمپانی RKO را به ذهن متبادر می سازد . آثاری همچون "جزیره مرگ" یا "هفتمین جنایت" ساخته ول لوتون . اگرچه مارتین اسکورسیزی سعی کرده عناصری از ساختار رایج امروزی سینما را با مدل های قدیمی تر ترکیب نموده تا به فرم تازه تری دست یابد ، اما در واقع فضای هراس آمیز و سوسپانسی فیلمنامه از همان ابتدای فیلم ، خود را به او تحمیل کرده است :

مثل آن خوش آمدگویی اخطار آمیز جانشین واردن که تعبیرش از اهالی بیمارستان و جزیره این است :"خطرناکترین و زیان آورترین بیماران "!!

پس از آن ، دو مرد عجیب و غریب را با چشم های ورقلمبیده  می بینیم که به زامبی ها بیشتر شبیه بوده و مشغول کار  در محوطه آن بیمارستان قلعه مانند هستند. قلعه ای که در دوران جنگ های انفصال ساخته شده و استفاده می گردیده است. نحوه رفتار شک برانگیز ولی متین و هوشمندانه دکتر کاولی و به خصوص نوع برخورد تردید آمیز دکتر نارینگ به علاوه شیوه فرار ریچل سولاندو از اتاق تنگ و باریکش و پاسخ های سربالای بیماران و کارمندان تیمارستان به بازپرسی تدی دانیلز و چاک آل ، همه و همه باعث می شود تا آنها به این باور برسند که در یک ماموریت احمقانه گرفتار شده اند. اما با این حال گویا یک نیروی مرموز آنها را در آن جزیره پر صخره و جنگلی انبوه نگاه می دارد.

اگرچه از زمانی که پس از انتشار خبر بازگشت ریچل( امیلی مورتیمر) ، دانیلز در گشت و گذارش پیرامون جزیره ، به تصور خودش ریچل دیگری (این بار با بازی پاتریشیا کلارکسون) را در پناهگاهی غار مانند پیدا می کند (که بی محابا طرح توطئه دکتر کاولی و دکتر نارینگ در تیمارستان برای آزمایشات خطرناک به روی بیماران را برملا می سازد) ، حدسیات تماشاگر بر آنچه مورد ظن تدی دانیلز بوده ، منطبق می گردد ولی طولی نمی کشد که با دیدن ریچل دوم در تیمارستان و در کنار دکتر کاولی ، این حدس نیز مورد تردید قرار می گیرد . اما در مقابل صحت آنچه ریچل دوم در همان پناهگاه غار ، در مورد خوراندن داروهای مختل کننده مغز به عنوان آسپیرین گفته بود ، در فکر تماشاگر قوی تر می شود.

از اینجا آن بازی دوگانه و پیچیده نوول دنیس لیهین ، به طور تاثیر گذاری داخل فیلمنامه شده و تماشاگر همچون Blade Runner  در فضایی شکننده و ظریف قرار می گیرد. طوفانی که در همین صحنه ها روی می دهد و باعث قطعی تلفن ها و سایر ارتباطات شده و به نوعی جزیره را در یک حالت ایزوله فرو می برد به این فضای پر توهم و شکننده کمک می کند. یا در واقع همچون فیلم Shining" "  استنلی کوبریک ، عزیمت شخصیت اصلی ( در اینجا تدی دانیلز ، مارشال آمریکا) را به سوی یک بیمار روانی تسریع می بخشد.

شخصیت پردازی ها و حتی لحن دیالوگ های لیتا کلوگریدیس در کنار فضا سازی اسکورسیزی به گونه ای است که همچنان  تماشاگر را در یک آتمسفر توطئه آمیز باقی می گذارد. آتمسفری که سوالی بزرگ در ذهن مخاطب پدید می آورد (همچنانکه در فکر تدی دانیلز شکل می گیرد) که واقعا چه اتفاقی در جزیره شاتر و بیمارستان اشکلیف در حال وقوع است؟ این درحالی است که اوضاع جزیره و بیمارستان و موقعیت دانیلز لحظه به لحظه بدتر و بدتر      می شود. خصوصا هنگامی که دکتر کاولی ، دانیلز را با عنوانی دیگر خطاب می کند ، او را یکی از بیماران تیمارستان می خوانند که دو سال قبل در مقام یک مارشال ایالتی آمریکا ، همسرش به نام ریچل را به دلیل کشتن 3 فرزند او ، به قتل رسانده و اینک تحت درمان قرار دارد . این به نظر دانیلز ، سوء تفاهم را نه فقط دکتر کاولی و کارمندان تیمارستان علیرغم اعتراضات و داد و فریادهای او ، به گوشش می خوانند بلکه حتی چاک آل هم این بار در قد و قواره ای نو و تازه تکرار می کند . چراکه چاک آل دیگر نه همکار کاراگاهی تدی دانیلز  بلکه یکی از پزشکان معالج او معرفی می شود که برای کمک به بازیابی خاطراتش ، خود را در مقام دستیاری تدی دانیلز قرار داده بوده است.


حتی در چنین شرایطی نیز فضای ایجاد شده توسط فیلمنامه نویس و کارگردان ، همچنان تماشاگر را در موضع دانیلز قرار می دهد و این توهم را تقویت می کند که همه کارکنان بیمارستان تحت فرمان دکتر کاولی و دکتر نارینگ در صدد روانی جلوه دادن دانیلز هستند تا همان توطئه شرح داده شده توسط ریچل دوم تحقق یابد. اما ناپدید شدن ناگهانی چاک آل در بالای صخره های مشرف به دریا و نمایان شدنش در هیبت یک پزشک بیمارستان روانی و سپس به خاطر آوردن صحنه قتل فرزندان تدی توسط همسرش ریچل و کشتن او ، مخاطب را روی خط دوم  فیلمنامه می اندازد که لحظه به لحظه تقویت شده و خط  اول یعنی توهم توطئه را به تدریج در سایه می برد. ( در همین جاست که فیلم هایی مانند "مطب دکتر کالیگاری" روبرت وینه و "کریدور شوک" سمیوئل فولر تداعی می شوند) .

یادمان باشد که زمان رخداد قصه ، سال 1954 است ، یعنی سالهایی که اگرچه کوس رسوایی کمیته مبارزه با فعالیت های ضد آمریکایی ژنرال مک کارتی به آسمان برخاسته بود اما جهان در آستانه دوران طولانی و پر فراز و نشیب جنگ سرد قرار داشت که به ویژه با قدرت یافتن سازمان های اطلاعاتی و جاسوسی غرب و شرق مانند CIA و KGB مجموعه ای از طرح و توطئه ها در دو سوی دنیا در حال شکل گیری و ریشه دواندن بود.

مفهوم توهم توطئه یا تئوری توطئه (Theory Conspiracy) از جمله موضوعات مورد علاقه سینمای غرب امروز است که به کرات در فیلم ها با داستان ها و قصه های مختلف به تصویر کشیده شده است. از فیلمی با همین عنوان ساخته ریچارد دانر و با شرکت مل گیبسون گرفته تا یکی از آخرین آنها به نام  "حشره" (BUG) ساخته ویلیام فرید کین در سال 2008 که یک سرباز آمریکایی از جنگ برگشته را در توهم تعقیب و مراقبت دائمی از سوی نیروهای اطلاعاتی و ازطریق آلوده کردن خونش به موجودات الکترونیکی میکروسکوپی،نشان می دهد.

از آنجا که در طول حداقل 3-4 قرن اخیر ، دخالت قدرت های سلطه گر غربی در کشورهای به اصطلاح جهان سوم  ، فجایع تکان دهنده ای با عناوین مختلف استعمار و استثمار  و قاچاق تریاک و الماس و برده ، جنگ های خانمانسوز مختلفی را به بشریت تحمیل نموده و همواره در هر حادثه ضد بشری ردپایی از اعوان و انصار آنها رویت شده ، بالتبع این سابقه و کارنامه سیاه ، نگاه و نظر مثبتی از زاویه ملل به خصوص سرزمین های آسیایی و آفریقایی به این قوم صلیبی / صهیونی وجود ندارد و هر حرکت و اقدام آنها با نگرش منفی تلقی می گردد.

 در عین حال سران جبهه صلیبی غرب برای زدودن این نگاه منفی ، همواره سعی در این دارند که ضمن پاک کردن خاطرات نامطلوب گذشته ، تصویر مثبتی از خود به نمایش گذارده و در مقابل ، هرگونه برداشت های مستند از اقدامات امپریالیستی و سلطه گرانه خویش را با  اتهام "تئوری توطئه" یا "توهم توطئه" محکوم کرده و آن را خیالبافی و رویا پردازی القاء نمایند.  

اما اینکه واقعا این تئوری توهم توطئه از کجا می آید و چگونه به اندیشه سیاسی- فرهنگی جهان امروز اضافه شده ، بی مناسبت نیست که نگاهی به ریشه ها و زمینه های آن بیندازیم.

سِر کارل رایموند پوپر احتمالاً نخستین اندیشه پرداز دنیای غرب است که مفهومی به‌نام "توهّم توطئه" را به حربه‌ای نظری علیه کسانی بدل کرد که بر نقش دسیسه‌های الیگارشی سلطه گر معاصر در تحولات دنیای امروزین تأکید دارند. پوپر این‌گونه نگرش‌ها را در کتاب "حدسها و ابطالها" ترجمه احمد آرام،چنین توصیف می کند: 

"...هرچه در اجتماع اتفاق می‌افتد نتایج مستقیم نقشه‌هایی است که افراد یا گروه‌های نیرومند طرح‌ریزی کرده‌اند. این نظر بسیار گسترش پیدا کرده است. هرچند من در آن شک ندارم که گونه‌ای ابتدایی از خرافه است. کهن‌تر از تاریخیگری است... و در شکل جدید آن، نتیجه برجسته دنیوی شدن خرافه‌های دینی است. باور داشتن به خدایان هومری، که توطئه‌های آن‌ها مسئول تقلبات جنگ‌های تروا بوده، اکنون از میان رفته است ولی جای خدایان ساکن [کوه] اولومپوس هومری را اکنون ریش‌سفیدان فهمیده کوه صهیون یا صاحبان انحصارها یا سرمایه‌داران یا استعمارگران گرفته است..."

پوپر این سخنان را در سال 1948 میلادی در مجمع عمومی دهمین گردهمایی بین‌المللی فلسفه در آمستردام بیان داشت؛ درست در زمانی که «ریش‌سفیدان فهمیده کوه صهیون» به شدت درگیر تحرکات پنهان بمنظور اعلام موجودیت دولت اسراییل (ژانویه 1949) بودند!

مفهوم "تئوری توطئه" بیشتر کاربرد ژورنالیستی دارد تا علمی. به‌عبارت دیگر، نوعی حربه تبلیغاتی است برای بستن دهان کسانی که به پژوهش در لایه‌های پنهان سیاست و تاریخ علاقمندند؛ یعنی به عرصه‌ای که از آن با ‌عنوان فراسیاست Para politics یاد می‌شود. این مفهوم ، فاقد هرگونه تعریف و ارزش علمی است و دامنه کاربرد آن روشن نیست و لاجرم کسی را که در این زمینه قلم می‌زند به سطحی‌نگری و تناقضات جدّی وادار می‌کند. توجه کنیم که این امر به "تئوری توطئه" محدود نیست بلکه در مورد برخی دیگر از مفاهیم نظری در عرصه اندیشه سیاسی نیز صادق است.

در دهه 1960 میلادی، دائرةالمعارف بین‌المللی علوم اجتماعی ، که هنوز هم از مفیدترین مراجع در زمینه دانش اجتماعی است، درباره تاریخچه واژه "توتالیتاریانیسم" نوشت که این مفهوم به‌عنوان یک حربه تبلیغاتی در کوران "جنگ سرد" کاربرد یافت و افزود:

 "...کاربرد تبلیغی این واژه [توتالیتاریانیسم] کارایی آن را در تحلیل منظم و تطبیقی نظام‌های سیاسی ، مبهم ساخته است..."

مأخذ فوق، سپس، ابراز امیدواری کرد که با از میان رفتن "جنگ سرد" این واژه نیز از میان برود و در سومین ویرایش دائرةالمعارف علوم اجتماعی مدخل فوق وجود نداشته باشد. "نظریه توطئه" نیز چنین است. کسانی که در این زمینه قلم می‌زنند، معمولاً یک تصویر بسیط و بدوی ( یک تصویر "دایی جان ناپلئونی") را  ترسیم می‌کنند و سپس بسیاری از حوادث تحلیل نشده و مهم تاریخ را که در باور عمومی ناشی از توطئه قدرت‌های بزرگ است، ردیف می‌کنند و از مصادیق "توهّم توطئه" می‌شمرند.


در واقع نظریه‌پردازان و مبلغان مفهوم "نظریه توطئه" به همان بستر و خاستگاهی تعلق دارند که زمانی، در کوران جنگ سرد با اتحاد شوروی و بلوک کمونیسم، مفاهیمی چون "توتالیتاریانیسم" را می‌ساختند و عملکرد امروز ایشان دقیقاً تداوم همان سنت دیروز است. برای مثال، دانیل پایپز، روزنامه‌نگار آمریکایی، فعال‌ترین نویسنده‌ای است که درباره "نظریه توطئه" قلم زده و کتب و مقالات فراوانی را منتشر کرده است. از جمله آثار وی، که در ایران نیز تأثیر خود را بر جای نهاد، باید به دو کتاب زیر اشاره کرد:

"دست پنهان: ترس خاورمیانه از توطئه" (1996) و "توطئه: چگونه روش پارانوئید شکوفا می‌شود و از کجا سر در می‌آورد" (1997).

 دانیل پایپز پسر ریچارد پایپز، یهودی مهاجر از لهستان است. پروفسور ریچارد پایپز از کارشناسان برجسته مسائل اتحاد شوروی و کمونیسم در دوران جنگ سرد بود. او به مدت 50 سال در دانشگاه هاروارد تدریس کرد و مشاور ارشد دولت ریگان نیز شد. پسر او، دانیل پایپز، منطقه خاورمیانه اسلامی (نه اتحاد شوروی و بلوک کمونیسم) را به عنوان حوزه تخصصی خود برگزید. امروزه دانیل پایپز به عنوان یکی از متفکران نومحافظه‌کار حامی سیاست‌های دولت جرج بوش دوّم و یکی از برجسته‌ترین اعضای "لابی حزب لیکود اسرائیل" در ایالات متحده آمریکا شناخته می‌شود و به‌خاطر تبلیغاتش علیه جامعه عرب‌تبار و مسلمان ایالات متحده آمریکا شهرت فراوان دارد.

 به‌نوشته جان لوید، در فایننشال تایمز، دانیل پایپز از پدرش این درس را آموخته که میان غرب و سایر مناطق جهان شکافی ژرف ببیند. هم دانیل پایپز و هم کسانی که در سال‌های اخیر مفهوم "نظریه توطئه" را در فرهنگ سیاسی ایران رواج دادند، دورانی بزرگ و سرنوشت‌ساز در تاریخ به‌نام "دوران استعماری" را، اعم از استعمار کلاسیک و امپریالیسم جدید، یکسره نادیده می‌گیرند و توجه نمی‌کنند که پدیده‌هایی چون "استعمار" و "امپریالیسم" واقعیت‌های عینی و تلخ سده‌های اخیر تمدن بشری است که در مواردی حتی به "نسل‌کشی"(یعنی امحاء تمامی یا بخش مهمی از سکنه یک سرزمین از صحنه گیتی) انجامید. آنان در مباحث مربوط به توسعه و مدرنیزاسیون نیز عیناً همین رویه را در پیش می‌گیرند.

 

 

جاسوسی که از اینترنت آمد!     

 

 

 

 

اینکه در سال 2003 یک دانشجوی جوان دانشگاه هاروارد به دلیل سرخوردگی از دوست دخترش،  ناگهان افشای خصوصیات زندگی وی را در اینترنت قرار داده تا آبرویش را ببرد و ادامه این ماجرا در طی دو سال به تاسیس یک شبکه اینترنتی منجر گردد که بیش از یک میلیون کاربر پیدا نماید تا جایی که اینک تعداد آنها گویی به 500 میلیون نفر رسیده است! از آن دست ماجراهای شگفت انگیزی است که فقط می تواند از قوطی جادویی هالیوود بیرون بیاید و بس!!

اینکه همین ماجرای حیرت انگیز به عنوان واقع نمایی از پدیدآورنده تقریبا معروفترین شبکه اجتماعی امروز دنیا، دستمایه فیلمی قرار گرفته و شهرت وی را دوبرابر نموده است هم از همان دست شامورتی بازی های هالیوود به نظر می آید!!!

اینکه این فیلم در شرایطی جلوی دوربین رفته و پخش جهانی پیدا نموده است که آن شبکه اجتماعی به عنوان یکی از اهرم های تبلیغاتی و عملیاتی نظام سلطه جهانی برای دخالت در سرنوشت دیگر کشورها قرار گرفته نیز از همان ماموریت های همیشگی است که بازهم هالیوود به خوبی آن را انجام داده است. همان گونه که در ماجراهایی مانند 11 سپتامبر و لشکر کشی آمریکا به عراق و افغانستان و نابودی حرث و نسل میلیون ها انسان عمل کرد، به همان شکل که قتل عام سرخپوستان و ویت کنگ ها و به برده کشیدن سیاهپوستان را توجیه کرد و همانطور که نزدیک به یک قرن است برای رژیم صهیونیستی مشروعیت می تراشد.

این بار هم یکی از تهیه کنندگان شناخته شده هالیوود به نام اسکات رودین(که در ساخت آثار ایدئولوژیک سینمای غرب همچون "جایی برای پیرمردها نیست" ، " خون به پا خواهد شد" ، "ملکه" ، "شک" و پروپاگانداهای سیاسی مانند "قوانین تعهد" و "کاندیدای منچوری" و ...ید طولانی دارد) به میدان آمد تا با کمک یک فیلمساز معروف ایدئولوژیک  یعنی دیوید فینچر (که از همان نخستین اثر سینمایی اش یعنی قسمت سوم بیگانه ها به خدمت سینمای آخرالزمانی هالیوود درآمد که افسارش دست امثال جیمز کامرون و ریدلی اسکات بود تا آثار مستقل بعدی اش مانند "هفت" که ترجمه سینمایی دوزخ دانته به شمار آمد و تا فیلم سال گذشته اش که برای اولین بار او را تا آستانه کسب جایزه اسکار هم کشانید یعنی "مورد عجیب بنجامین باتن" که علاوه بر مایه های اوانجلیستی، به نوعی رگه های تفکرات فرقه صهیونی کابالا را هم بروز می داد) و با فیلمنامه آرون سارکین ( که او هم فیلم های تبلیغی سیاسی مثل "جنگ چارلی ویلسن" و "رییس جمهور آمریکایی" را در کارنامه خود دارد)، براساس کتاب "میلیاردرهای تصادفی" نوشته بن مزریچ ،ساخت یک فیلم کاملا تبلیغاتی را برعهده بگیرد! گویی از همان زمان که شبکه فیس بوک ، کارآیی خود را در جریان اغتشاشات بعد از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران نشان داد، در کنار سایر پروژه هایی که کانون های صهیونی جهت هجمه به انقلاب و نظام ایران طراحی نموده بودند ( مانند پروژه ندا آقا سلطان یا سکینه محمدی و یا تجمعات غیرقانونی و شعارهای ساختار شکنانه)، تبلیغ برای این شبکه به اصطلاح اجتماعی نیز در دستور کار هالیوود قرار گرفت و لانسه کردنش در مجامع مختلف سینمایی اعم از انجمن های فیلم و جشنواره ها و مراسم اهدای جوائز ، برنامه ریزی شد. از همین رو فیلم "شبکه اجتماعی" تقریبا در میان انتخاب اکثر مجامع منتقدان آمریکا و مراسم اهدای جوایز همچون گلدن گلوب و بافتا و سزار و اسکار جایگاه خوبی بدست آورد.

شاید این سرمایه گذاری به خود شبکه "فیس بوک" نیز ارتباط داشته باشد که سرمایه های میلیونی کارتل ها و تراست های صهیونی ، آن را ناگهان در عرض چند سال به موقعیتی باورنکردنی در سطح بین المللی رساند(برخلاف افسانه پردازی دیوید فینچر و آرون سارکین که توفیق فیس بوک را تنها ناشی از استعداد و نبوغ یک جوان بیست و چند ساله می نمایانند!) در حالی که پیش از فیس بوک از این دست شبکه های به اصطلاح اجتماعی مانند :"Orkut" یا "Cloob" و یا "Yahoo360" در طول سالیان علیرغم تلاش ها و ابتکارات فراوان نتوانسته بودند به کسری از آنچه فیس بوک تنها در طول چند سال کسب کرد ، برسند.

اما علیرغم همه این سرمایه گذاری ها و طراحی ها و تبلیغات ، فیلم "شبکه اجتماعی" نتوانست چه به لحاظ فیلمنامه و چه از جهت ساختار سینمایی و کارگردانی ، فیلم درخشانی از کار درآید و به هیچوجه نمی تواند آن حداقل جذابیتی که قصه و فرم فیلم های پیشین فینچر اعم از "مورد عجیب بنجامین باتن" یا "هفت" یا "بازی" یا "اتاق وحشت " و یا حتی "زودیاک" را برای مخاطب سینمای او به همراه آورد.

داستان بسیار ساده و معمولی فیلم "شبکه اجتماعی" با برخورد مارک زوکر برگ و دوست دخترش اریکا آلبرایت در رستوران و ابراز جدایی اریکا از مارک به دلیل خودخواهی هایش آغاز می شود که باعث می شود تا زوکر برگ جوان به الکل پناه ببرد. ولی خیلی زود ، راه حل دیگری برای انتقام پیدا می کند  و با کمک نزدیکترین دوستش به نام ادواردو ساورین ( مخصوصا بوسیله الگوریتمی که برای رده بندی شطرنج بازان به کار می گرفت) وب سایتی به نام "فیس مش" را طراحی می کنند تا دختران دانشکده را درجه بندی کرده و اطلاعات شخصی برخی آنها از جمله اریکا را در معرض دید همگان قرار دهند. این ماجرا مارک را به دادگاه کشانده و محرومیت شش ماهه وی را باعث می گردد. اما زوکر برگ و ساورین با همکاری برخی دیگر از دوستانشان مانند داستین ماسکویتز و همچنین ایده یک دوقلوی دانشگاهی به نام "وینکل ووس "( که با برخی مسئولین دانشگاه هاروارد هم خویشاوند هستند)، شبکه فیس بوک را طراحی می کنند، با این هدف که این شبکه نه تنها محلی برای قرارهای دوستانه و به اصطلاح دوست یابی باشد بلکه هر آنچه مربوط به زندگی و فعالیت کابرانشان می شود را نیز روی فضای وب در اختیار همگان قرار دهد.

فیلم از این پس دچار فراز و نشیب های بسیار پیش پا افتاده می گردد که بارها و بارها در آثار مختلف از این دست و به خصوص فیلم های به اصطلاح تین ایجری یا حتی کمدی رمانتیک شاهدش بوده ایم. از جمله اینکه علیرغم اینکه نخستین سرمایه های فیس بوک را همان دوست نزدیک مارک زوکر برگ یعنی ساورین تامین می نماید اما در میانه راه ، یکی از سرمایه داران ماجراجو به نام شان پارکر به حمایت از فیس بوک به میدان می آید. کسی که خودش نیز وب سایتی به نام "نپستر" دارد. از این پس نقش ادواردو ساورین کم رنگ تر شده تا جایی که رسما از کار اخراج گردیده و او هم علیه دوست قدیمی اش شکایت می کند. اما روز به روز و لحظه به لحظه ( آنچنان که فیلم نشان می دهد) تعداد کاربران فیس بوک افزایش می یابد و این قضیه عین فیلم های انتخاباتی پیش پا افتاده ، همواره در نمایی که گویی همه مشغول کار خودشان هستند و ناگهان کسی فریاد می زند : بچه ها آمار ما به فلان عدد رسید ، نمایش داده می شود که در پاسخ هم همه شنوندگان آمارهای شگفت آور ، خوشحالی کرده و هورا می کشند و به هوا می پرند!

اساس ساختار سینمایی فیلم در فلاش بک های بی حاصل و خنثی می گذرد که از دادگاه شکایت دو قلوهای وینکل ووس علیه زوکر برگ ، آمد و شد می کنند.در این فلاش بک ها ، کل روایت و اطلاعات مربوطه به مخاطب عرضه می شود به طوری که به تدریج نوعی کسالت و تکرار را بر فرم فیلم حاکم می سازد. بنابراین از همان شروع فیلم ( که دادگاه مذکور را شاهد هستیم) و با توجه به داشته های فرامتنی ، تماشاگر تقریبا با آگاهی به نتیجه کار ، قصه را تعقیب می نماید که البته به جز برخی شعر و شعارها و روابط کلیشه ای و تعلیقات و نقطه عطف های تحمیلی تنها یک ملودرام آبکی مابین مارک و اریکا به نظر آمده و رقابتی ناجوانمردانه در میان مارک و رفیق دیرینش و دو قلوهای کذایی. کاراکتر زوکر برگ هم برای اینکه در حد تیپ باقی نماند و به ورطه شخصیت برسد ، به گونه ای زورکی خاکستری نشان داده می شود و در لحظاتی در فرمی به قول معروف گل درشت ، خبیث و ناجوانمرد جلوه می نماید.( ابعاد شخصیتی اجباری که به هیچوجه با فیزیک و روحیه و حتی رفتار ترسیم شده وی در فیلمنامه و فیلم همخوان نیست!) مانند صحنه ای که زوکر برگ علیرغم چهره مثبت و رفتار دوستانه اش اما انگار از سر کینه و عداوت و با خباثت محض شاهد رنج و شکایت دوست قدیمی اش یعنی ادواردو است و خیلی با خونسردی القائات شان پارکر را پذیرفته و ادواردو را از محل کارش بیرون می کند!!

از سوی دیگر با توجه به اطلاعاتی که در همان سکانس های دادگاه ، فیلم در اختیار تماشاگر قرار می دهد ، گذر بقیه داستان و محتوای فلاش بک های متعدد از سطح آگاهی مخاطب بسیار عقب تر می نماید و در این میان او تنها نظاره گر چیزی است که قرار است به آنچه می داند منتهی شود. یعنی یک طرح و پلات از پیش مشخص که تنها در آثار و فیلم های تبلیغاتی سطحی از نوع رئالیسم سوسیالیستی شوروی سابق و یا از نوع گوبلزی ( در آلمان هیتلری) سابقه دارد.

اما ورای همه این تبلیغات و پروپاگاندای سطحی و نخ نما شده ، اسناد و مدارک افشاء شده از منابع غربی حاکی از آن است که واقعیت فیس بوک و مارک زوکر برگ، به کلی با آنچه در فیلم "شبکه اجتماعی" نمایش داده می شود ، متفاوت است. اما پیش از آنکه به این اسناد تکان دهنده اشاره کنم ، بد نیست به اساس پدید آمدن اینترنت و ماهیت و مقاصد بانیانش نگاهی داشته باشیم:

شبکه اینترنت در سال 1969 با سرمایه گذاری و عاملیت پنتاگون ( وزارت جنگ ایالات متحده آمریکا) ایجاد و سپس به دنیا عرضه شد. هدف ، نظارت مجازی بر جهانی بود که امپریالیسم آمریکا  با طراحی سرویس های اطلاعاتی و امنیتی و همچنین پنتاگون ، قصد تصرفش را داشته و دارد. اما پنهان نگاه داشتن این موضوع و گسترش شبکه های اینترنتی در سراسر جهان ، منجر شد به اینکه میلیون ها نفر از افرادی که کاربر یا USER لقب گرفتند ، در دام تارهای عنکبوتی سیستم اطلاعاتی غرب صلیبی / صهیونی قرار گیرند.

بر اساس قوانینی که دولت آمریکا وضع نموده ، مدیریت شبکه های اینترنتی بایستی تمامی اطلاعاتی را که در شبکه جهانی رد و بدل می شود کنترل کرده و از آن ها استفاده لازم را به عمل آورد. بنابراین دیگر جای تعجب نیست، دولت آمریکا که خود را حافظ امنیت جهانی می داند، برای حفظ امنیت دو دنیای مجازی و حقیقی، اطلاعات مورد نیازش را با این توجیه از شبکه های اینترنتی بدست آورد ، آنچه رسما،  پس از حادثه 11 سپتامبر به تصویب دولت بوش رسید.

هم اکنون 13 کارگزار اصلی میزبان های اینترنتی(HOST) در جهان وجود دارد که از این تعداد 10کارگزار در خاک آمریکا قرار گرفته و سه تای دیگر در کشورهای انگلستان، سوئد و ژاپن در مرکزهای تجمع اتصال های اینترنتی بزرگ ناحیه واقع شده اند. همچنین مرکز ثبت چهار دامنه اصلی یعنی com، net، org و biz شرکت های آمریکایی هستند و شرکتی که امتیاز ثبت دامنه info را دارد، سرمایه اش آمریکایی است. دامنه های mill و gov نیز مختص به دستگاه نظامی آمریکا و دامنه edu دامنه اختصاصی دانشگاههای آمریکا می باشد.

به این ترتیب دولت ایالات متحده آمریکا عملا حاکم مطلق دنیای مجازی ماست. حاکمی که با در اختیار داشتن مدیریت منابع اینترنتی، مدیریت ثبت دامنه های اصلی و اکثریت مطلق کارگزاری های میزبان (HOST) به خوبی این فرصت را دارد ، از تمام وقایعی که در شبکه جهانی رخ می دهد، مطلع گردد.


آنچه گفته شد ، فقط بخشی از ماجرا بود و به ماشین های جاسوسی اشاره نشدکه توسط سرویس های اطلاعاتی آمریکا برای کنترل تمامی ای میل هایی که در سرتاسر جهان از طریق اینترنت رد و بدل می گردد، به کار گرفته می شود و اشاره نشد به اینکه پر مخاطب ترین سایت های جهان و پر طرفدارترین شرکت های نرم افزاری جهان تحت کنترل دولت آمریکا است؛ به عنوان مثال مایکروسافت که پردرآمدترین شرکت فعال در عرصه IT و ICT می باشد تبعه دولت آمریکاست و براساس تفاهم نامه و ضوابط مدیریتی که گفته شد ، مجاز است براساس مصالح دولت آمریکا ، هر نوع برداشت اطلاعاتی از کاربرانش به عمل آورد.مرکز تحقیقاتی این شرکت در اسرائیل و در کنار یک دهکده اشغالی بنا شده است و نمونه دیگر، شرکت گوگل است که بالاترین اقبال را در میان جستجوگر ها در جهان به خود اختصاص داده است. یا  آژانس امنیت ملی  (National Security Agency)  مشهور به   NSAکه یک آژانس دولتی در آمریکا محسوب گردیده و زیر نظر وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا اداره می‌شود و وظیفه اصلی اش ، نظارت بر مخابرات و فعالیت‌های ماهواره‌ای و کشف رمز است. طبق قانون، فعالیت‌های جاسوسی این آژانس محدود به روابط خارجی و جاسوسی ارتباطات است.

بوش پدر، اواخر دوره ریاست جمهوری‌اش، اظهارات تعجب‌آوری را خطاب به افکار عمومی بیان کرد:

 "به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا، می‌توانم به شما اطمینان خاطر بدهم که عملیات شنود، فاکتور اصلی فرآیند تصمیم‌گیری ما در عرصه بین‌المللی است."

شنود دائم ارتباطات از راه دور در سراسر جهان (موبایل، فکس، ایمیل و ارتباطات انفورماتیک) و همچنین دریافت و تحلیل تصاویر ماهواره‌ای، در حوزه وظایف سازمان امنیت ملی آمریکا  (NSA) است. این آژانس، صدها هزار نفر نیرو در استخدام خود دارد که این افراد در مراکز مختلف در آمریکا و ایستگاه‌های شنود مستقر در خارج، به کار مشغول‌اند. قوانین میهن‌پرستانه (Patriot Rules)  آمریکایی به‌ گونه‌ای است که همه شرکت‌های ارائه‌دهنده خدمات اینترنتی ، به آژانس امنیت ملی کشورشان اجازه می‌دهند، داده‌های مشتریان‌شان و همین‌طور ارتباطات اینترنتی‌شان را کنترل کند.

NSA با مشارکت آژانس‌های مشابه در انگلستان، کانادا، استرالیا و زلاند‌نو تحت عنوان گروهی با نام "یوکوزا" (UKUSA ) به‌صورت گسترده‌ای بر روی سیتم‌هایی به نام "اشلون" (ECHELON) کار می‌کنند که توانایی مانیتور کردن بخش عظیمی از ارتباطات تلفنی، فکسی و داده‌ای جهان را دارد.

آنچه "هارت لند"(Heart Land) یا همان قلب تپنده دنیا نامیده شده و در حال حاضر به دلیل وجود بیش از 60 درصد منابع انرژی دنیا و استراتژیکی مانند دریای خزر، خلیج فارس و تنگه هرمز در منطقه ما قرار گرفته؛ طبیعتاً این قلب تپنده به مغز نیاز دارد! حاکمان آمریکا که از سال 1953 که NSA  را تاسیس کردند با هدف تبدیل شدن به مغز جهان وارد میدان شده و برای شبکه عصبی که از این مغز به تمام انتهای بدن کشیده می‌شود ، اینترنت را پدید آوردند.

کارشناسان سایبرنتیک، مفهوم دقیق تر اینترنت و شباهت آن با شبکه عصبی بدن را اینگونه توضیح می دهند :

"...وقتی شما یک ایمیل ارسال می‌کنید تا در اتاق کناری به دست همکارتان برسد، همانند سلولی که پیام عصبی را صادر می‌کند، پیام به مغز می‌رود و بازمی‌گردد تا به سلول کناری برسد ، پیام های اینترنتی نیز پیش از رسیدن به نقطه موردنظر شما ، ابتدا به مرکز NSA رفته و پردازش می شود..."

یا وقتی از "فینگر پرینت"‌ لپ‌تاپ برای اولین بار استفاده می‌کنید، اثر انگشت شما در همان مرکز ثبت می‌شود و برای شما پرونده‌ای تشکیل می‌دهند و یا برای اولین‌بار که به وب‌کم خیره می‌شوید مردمک چشم شما را اسکن می‌کنند و این اطلاعات به پرونده شما ضمیمه می‌شود!

NSA  در واقع "برین‌لند"(Braine Land) یا همان مغز متفکر استو ما همان سلول‌های متصل به مغزی هستیم که هر حرکت ما را تحت کنترل قرار می دهد. براساس مدارک افشاء شده NSA  به طور روزانه سه میلیارد پیام را در مرکز کامپیوتری خود پردازش می‌کند.  مدیر این آژانس، به هنگام یکی از معدود مصاحبه‌هایش با مطبوعات، اعلام کرد که باید هر سه ساعت، اطلاعاتی معادل کل کتابخانه کنگره آمریکا را اداره نماید .

در واقع هر کاربر شبکه اینترنت ، به محض اتصال به این شبکه و با هر کلیک نا خواسته انبوهی از اطلاعات شخصی و غیر شخصی را به گردانندگان آن می دهد یا در واقع از وی این اطلاعات را می ربایند. کارشناسان کامپیوتر اظهار می دارند حتی نصب محیط هایی مانند ویندوز ، با  اتصال به اینترنت کلیه اطلاعات کاربر و عملیات اینترنتی وی را به شرکت عامل یعنی مایکروسافت منتقل می سازد و تنها در بعضی از مواقع است که هشداری مبنی بر دزدی اطلاعات دریافت می شود.

 

اما جنبه دیگر استفاده صاحبان شبکه اینترنت یعنی همان کانون های صهیونی از این رسانه عصر پسا مدرن(که به همین فیلم "شبکه اجتماعی" ارتباط مستقیم دارد) ایجاد شبکه های به اصطلاح اجتماعی و خبررسانی بوده و هست تا تحت عنوان جریان باز اطلاعات، در فضایی بسته و کنترل شده، شایعات و اخبار مورد نظر خویش را به کاربران منتقل سازند. نمونه این گونه شبکه های اجتماعی "فیس بوک" بود که در جریان فتنه پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران ، نقش مهمی را ایفا نمود . شبکه ای که توسط یک صهیونیست به نام "مارک زوکر برگ" مدیریت شده و شخصیت اصلی فیلم "شبکه اجتماعی" دیوید فینچر به شمار می رفت . نکته جالب در معرفی کاراکتر اصلی مارک زوکر برگ که در زیر سایه تبلیغات سرسام آور رسانه های صهیونیستی درباره نبوغ و هوش و استعداد وی پنهان شده ، در یکی از اقدامات به اصطلاح حقوق بشری اش به منصه ظهور رسید. شواهد مستند نشان می دهد ، زوکر برگ همان فردی است که در سال 2009 و در جریان محاصره نوار غزه و جنگ نابرابر صهیونیست ها علیه فلسطینی ها در این منطقه ، برای کشتن هر فلسطینی توسط اسراییلی ها ، جایزه تعیین کرد.

میکاییل ران ، از اعضای کنست ( پارلمان اسراییل) به همین مناسبت در یکی از سخنرانی های خود در پارلمان از این اقدام مارک زوکر برگ حمایت کرده و گفت :

"...باید از مارک زوکر برگ تقدیر کرد که با افتخار اعلام می کند در مقابل کشتن هر فلسطینی در غزه ، صد سکه طلا به سربازان اسراییل هدیه می دهد..."( فیلم مستند این سخنرانی در قسمت سیزدهم مجموعه "راز ارماگدون 4: پروژه اشباح" از شبکه خبر سیما پخش گردید).

در اکتبر 2009 یک روزنامه فرانسوی واقعیات های جدیدی از پشت پرده سایت فیس بوک را افشا کردکه ثابت می کند این سایت توسط دستگاه جاسوسی موساد و CIA با هدف جاسوسی در کشورهای هدف راه اندازی شده است.

 روزنامه یهودی " لومگزین دی یسرائیل" با انتشار اسنادی فاش کرد که فیس بوک یک سایت استخباراتی اسراییلی است که برای جذب مزدور و جاسوس به نفع اسراییل ماموریت دارد.

در یکی از فیلم های مستند ، یکی از کاربران فیس بوک چنین اعتراف می کند:

"...من مدت یکسال و نیم است که برای فیس بوک کار می کنم و برای آژانس های جاسوسی ، اطلاعاتی را که از من می خواهند دریافت کرده و به آنها می فروشم ..." ( این فیلم نیز در قسمت سیزدهم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نمایش درآمد).

پرونده ای که " لومگزین دی یسراییل " برای فیس بوک منتشر کرد شامل اطلاعاتی در خصوص راههای جاسوسی براساس متدهای مخابرات اسراییل و آمریکا از طریق افرادی عادی بود که خطرات این ماموریت را نمی دانستند.

این روزنامه نوشت: "این گونه افراد فکر می کنند فقط وقت خود را در برابر صفحات چت تلف می کنند و چیز مهمی نیست بلکه حتی این موضوع را به فکاهی نیز می گیرند."

گزارش مزبور ، میزان دست داشتن حکومت اسراییل در اداره فیس بوک را فاش کرد تا جایی که سفیر اسراییل در پاریس این مجله یهودی فرانسوی را متهم به " افشای اسراری کرد که نباید آنها را برای دشمن فاش می کرد".

"لومگزین دی یسراییل" این اقدام حکومت اسراییل را " جاسوسی اینترنتی" توصیف کرد. برپایه این گزارش، حکومت اسراییل از طریق فیس بوک به میزان زیادی از اطلاعات درباره استفاده کنندگان این سایت در جهان عرب و اسلام دسترسی پیدا می کند، آنگاه برای تخمین و ارزیابی وضعیت جوانان کشورهای عربی و اسلامی ، آن را در اختیار اساتید روانشناسی وابسته به دستگاههای استخباراتی قرار می دهد.

جرالد نیرو استاد علم روانشناسی در دانشگاه پرووانس فرانسه و صاحب کتاب " خطرات اینترنت" در باره این شبکه  می نویسد:"... این شبکه هایی که افشا شده اند عبارتند از مجموعه ای از شبکه هایی که توسط روانشناسان اسراییلی مدیریت می شوند و هدف آنان نیز درجه بندی و بکارگیری جوانان مقیم کشورهای جهان سوم خصوصا آنهایی است که در محدوده نزاع عربی- اسراییلی حضور دارند و یا مقیم کشورهای آمریکای جنوبی هستند..."

اطلاعاتی را که نشریه فرانسویه "لومگازین دی یسراییل" انتشار داد ، تماما  با اطلاعاتی که نشریه اردنی" الحقیقه الدولیه" در 9 آوریل سال 2008 منتشر کرد همخوانی دارد.

این نشریه در گزارشی مبسوط تحت عنوان " دشمن پنهان" نوشت: "...مدیران سایت های شبکه ای کاملا می دانند کاربرانشان از چه نقاط ضعفی برخوردارند و براساس آن برنامه ریزی می کنند. به عنوان مثال با طرح مسایلی چون آزادیهای اجتماعی ، مشکلات جوانان و... افقی روشن و در دسترس برای او ساخته و آنگاه در فرصتی مناسب از آن بهره می گیرند..."

"رابرت گیتس" وزیر دفاع آمریکا در ژوئن 2009 اعلام کرد، تکنولوژی‌های رسانه‌های اجتماعی همچون فیس بوک یا توییتر که نقشی حیاتی در مستندسازی و هماهنگی اعتراضات در ایران به ویژه تهران داشتند، یک دارایی استراتژیک عظیم برای آمریکا محسوب می‌شوند!