وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۴ مطلب با موضوع «نقد فیلم :: دکتر مستغاثی» ثبت شده است

 

انیمیشن  "9" پیش از آنکه نام نویسنده و  کارگردان جوانش ، شین آکر را یدک بکشد ، با نام تیم برتن به عنوان تهیه کننده شناخته می شود ، صرف نظر از اینکه این بار برتن برخلاف انیمیشنی همچون "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" (هنری زلیک) ظاهرا حتی در نوشتن فیلمنامه نیز دخالتی نداشته است. اما علیرغم این مسئله ، بیش از هر کسی ، سایه سنگین فیلمساز شناخته شده هالیوود بر انیمیشن "9" حس می شود. بدین معنی که "9" را می توان در درجه نخست ، یک انیمیشن تیم برتنی دانست. کافیست بین انیمیشن های "عروس مرده" (که به کارگردانی خود تیم برتن بود) ، "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس ( که فیلمنامه اش را برتن نوشته بود) و همین انیمیشن "9"( که نام تیم برتن تنها به عنوان تهیه کننده فیلم ثبت گردیده) مقایسه ای داشته باشید تا دریابید که چه شباهت عجیبی مابین شخصیت پردازی ها ، فضا سازی ، سیر قصه و داستان و حتی شکل و شمایل کاراکترهایی که در این 3 انیمیشن به چشم می خورند ، وجود دارد.

اول از همه ، داستان های عجیب و غریب این انیمیشن هاست که انگار نظیرش را در کمتر فیلم یا انیمیشنی می توان یافت و گویا خاص شخص تیم برتن است. مثلا اینکه در "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" ، سلطان هالووین از مراسم همه ساله اش کسل شده و تصمیم گرفته با دزدیدن سانتا کلاوز یا همان بابا نوئل ، تغییر و تحولی در کریسمس و هالووین بدهد! یا در "عروس مرده" ، یک عروس کهنه اسکلت شده از دنیای مردگان با به دست کردن اتفاقی حلقه ازدواج یک جوان در دنیای زندگان ، به عقد او درآمده و همه دنیای مردگان و زندگان را در هم می ریزد!! و یا در همین انیمیشن "9" تنها بازماندگان تمدن بشری پس از جنگ آخرالزمان ، تعداد 9 عروسک پارچه ای هستند که گویا روح پدیدآورنده خود را گرفته اند تا دنیا را از شر نیروهای شیطانی خلاص کنند!!

این عجیب و غریبی در شخصیت پردازی ها نیز به چشم می خورد ؛ مثلا ویکتور به عنوان کاراکتر مثبت و منطقی "عروس مرده" همانقدر سمپاتیک است که سالی و شاک در "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" و همچنین عروسک شماره 9 انیمیشن "9" . یا شخصیت متغییری مانند پاستور گالزولز در "عروس مرده" بی شباهت به جک اسکلینگتن "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس " و یا عروسک شماره 1 انیمیشن "9" نیست .

همچنین است شروع فیلمنامه هر یک از این انیمیشن ها با یک موقعیت خارق العاده بین دو دنیای نامتجانس که سپس به تدریج آن موقعیت به یک حالت متعادل و عادی تبدیل شده و کاراکترهایی از هر دو دنیا سعی می کنند تا موقعیت ذکر شده را به یک پایان و انجام مطلوب برسانند و به قول معروف یک "هپی اند" ، آخر هر سه این انیمیشن ها را رقم می زند :

دنیای مردگان و زندگان "عروس مرده" سرجای خود بازگشته و با کمک اهالی زیر خاک ، ویکتور بر طماعی و خباثت خانواده عروسش غلبه نموده و سر خانه و زندگی اش بازمی گردد. سانتا کلاوز هم در "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس " به سرزمین خودش برگشته و کریسمس در همان زمان خود برگزار می شود و بالاخره در "9" هم علیرغم از دست رفتن تعدادی از عروسک های پارچه ای ، شیطان روباتیک فیلم نابود شده و حتی ارواح      عروسک های مرده برای وداع نزد بازماندگان برمی گشته و با لبخند به آسمان می روند.

البته این روند را کم و بیش می توان در آثار زنده تیم برتن نیز یافت ، از "ادوارد دست قیچی" و دو قسمت اول و دوم "بتمن" گرفته تا فانتزی های کودکانه ای مانند "ماجراهای بزرگ پی وی" و "چارلی و کارخانه شکلات " و تا فیلم های خشونت باری همچون "اسلیپی هالو" و " سویینی تاد" و حتی تا "سیاره میمون ها" و "ماهی بزرگ" و "مریخ حمله می کند"  .

شخصیت ها و قصه های عجیب و غریب ادوارد دست قیچی ، بروس وین ، ویلی ونکا ، سویینی تاد و پی وی ...همگی شباهت های تردید ناپذیری به یکدیگر دارند. یا پنگوئن فیلم "بازگشت بتمن" همانقدر ترحم برانگیز است که عروس ناکام فیلم "عروس مرده" و سلطان هالووین فیلم "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" و همچنین عروسک شماره یک انیمشن "9" .

اما به هر حال در تیتراژ انمیشن "9 " ، نام تیم برتن به عنوان کارگردان یا نویسنده فیلمنامه نیامده بلکه سازنده آن "شین اکر" ذکر شده  که یک بار دیگر آن را در حد و قواره یک انیمشن کوتاه در سال 2005 ساخته بود و بابت آن نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم کوتاه انمیشن نیز شد.

شین اکر در واقع یک انمیشن ساز فارغ التحصیل UCLA است که  کارش را با انیمیشن 2 دقیقه ای "ریشه ناخن" در سال 1999 آغاز کرد و در سال 2003  انیمیشن یک دقیقه ای "استعداد مبهوت کننده آقای گرناد" را ساخت که در واقع همه کاره آن بود. ضمن اینکه وی در همین سال یکی از انیماتورهای کامپیوتری فیلم "ارباب حلقه ها : بازگشت پادشاه" هم بود. اما شین اکر انمیشن "9" را که نخستین کار بلند حرفه ای او  نیز محسوب می شود را با حال و هوا و فضای سینمای تیم برتن ساخته ، چراکه نه نوع کاراکترها ، نه فضاسازی و نه مسیر قصه هیچیک از 3 انیمیشن قبلی اش ( حتی نسخه کوتاه همین "9" ) شباهتی به این انیمیشن سال 2009 وی ندارند. گویی اکر قصد داشته به طور کامل نسبت به تیم برتن ادای دین کند و یا برتن ، او را به این کار واداشته است! اگرچه "شین اکر" صرفا داستان را نوشته و فیلمنامه نویس انیمیشن "9" پاملا پتلر است که به جز تعداد انبوهی کار تلویزیونی ، تنها فیلمنامه دو انیمیشن "خانه هیولا" و "عروس مرده" ( برای خود تیم برتن) را در کارنامه خود به ثبت رسانده و از جهت این آخری هم که شده قطعا با دنیای غیرمعمول برتن آشنایی کامل داشته است.

به جز تیم برتن ، عامل موثر دیگر بر فیلمنامه پاملا پتلر و فیلم شین اکر ، تیمور بکمامبتوف (سازنده فیلم هایی همچون "تحت تعقیب" ) یکی دیگر از تهیه کنندگان انیمیشن "9" بوده است. این تاثیر را به خصوص در صحنه های تعقیب و گریز فیلم شاهدیم که تقریبا یک سوم کل آن را در برمی گیرد. صحنه هایی که نه در آثار تیم برتن مسبوق به سابقه است و نه در فیلمنامه های پتلر و یا انیمیشن های اکر. صحنه هایی که گویا به طور نعل به نعل از فیلم های به اصطلاح اکشن و حادثه ای امروز هالیوود به خصوص اثری همچون "تحت تعقیب" کپی گردیده است ( خصوصا آن طرز آویزان شدن به یک دست یا بهتر بگویم سر سوزنی برلبه پرتگاهی مخوف یا ساختمانی مرتفع که نفس را در سینه تماشاگر حبس کرده ولی بالاخره طرف آویزان به هر کلکی نجات پیدا می کند!!) . حتی به نظر می آید که عروسک شماره 7 و نوع حرکات و اعمال آکروباتیکش ، به طور کامل از کاراکتر آنجلینا جولی در همان فیلم "تحت تعقیب" گرفته شده باشد. ( به جز صدای آن ، که جنیفر کانلی گفته است!)

اما تفاوت دیگر "9" سال 2005 شین اکر با "9" سال 2009 وی ، این است که دومی اساسا یک اثر آخرالزمانی محسوب می شود در حالی که انیمیشن 2005 اکر اصلا ارتباطی با آپوکالیپس و آخرالزمان پیدا نمی کرد. اینکه چه اتفاقی افتاده که یک اثر پس از گذشت 4 سال در فضایی آخرالزمانی گسترش پیدا کرده و حتی کسی مانند تیم برتن را به چنین جوی     می کشاند ، به نظر پاسخش را می توان در همان جریان غالب سینمای امروز غرب یافت که مکرر در مقالات قبلی خود در همین ماهنامه نیز به آن مفصلا پرداخته ام و همه آنها در یک پاراگراف خلاصه  می گردد که :

 

"سینمای غرب آرایش آخرالزمانی گرفته است" و ایدئولوژی آپوکالیپتیک حاکمان خود یعنی اوانجلیست ها (صهیونیست های مسیحی) را با انواع و اقسام ژانرها و سبک ها و آثار سینمایی به خورد ما می دهد و متاسفانه سینمای ما( در کلیت خود از مسئولینش گرفته تا سینماگران و خود همین جماعت منتقدان سینمایی) از چنین جریانی غافل مانده اند و خود را به انواع موضوعات کهنه و نخ نما شده و اندیشه و تئوری های منسوخ ، سرگرم ساخته اند!

فیلمنامه انیمیشن "9" به شکل هوشمندانه ای از ساختن و دوخته شدن یک عروسک   پارچه ای ظاهرا کنفی ( در نماهای درشت) آغاز و کم کم با فاصله گرفتن از پیکر آن عروسک پارچه ای که در فعل و انفعالی نامشخص به حرکت می افتد ، تماشاگر خود را به تصویری از کره زمین می برد که جز خرابی و ویرانی از آن برجای نمانده است. این صحنه ها ، خیلی سریع تماشاگر پی گیر سینما به خصوص مخاطب انیمیشن های چند سال اخیر را به یاد  "وال ای" می اندازد که سال گذشته با همین درونمایه آخرالزمانی به روباتی که تنها برروی زمین خالی از سکنه  با روباتی دیگر از فضا دوست می شود،  می پرداخت.

عروسک پارچه ای یاد شده ، مثل یک بازیکن فوتبال ، شماره 9 را برپشت خود دارد و خیلی زود هم نوعانش را با شماره های دیگر در میان خرابه ها و ویرانه ها پیدا می کند که هر یک سر و وضع و موقعیت خاصی دارند. او خیلی زود متوجه می شود که جنگی مهیب بین انسانها و ماشین های هوشمند ساخته شده توسط خود آنها ، در گرفته ( مانند سری فیلم های "ترمیناتور" و البته با روبات هایی دقیقا شبیه به روبات های غول پیکر فیلم "جنگ دنیاها"ی استیون اسپیلبرگ) و ماشین ها ، پیروز این میدان شده اند که فرمانده یا رییس آنها (دقیقا مانند روایات انجیلی اوانجلیست ها ) "  " Beastنام دارد.( که می توان آن را جانور ، حیوان یا دیو و هیولا ترجمه کرد). این همان موجودی است که بنا به همان باورهای  اوانجلیستی ، در آخرالزمان سپاه شر یا ضد مسیح را به سوی سرزمین فلسطین و قدس شریف هدایت کرده و در محلی به نام هارمجدون یا آرماگدون با سپاه  مسیح درگیر شده و جنگی خونین اتفاق می افتد. بخشی از این باورهای اوانجلیستی سخن از 7 سال حاکمیت آنتی کرایست یا ضد مسیح ( همین موجود به نام Beast )بر دنیا دارد که پس از این مدت عیسی مسیح به همراه مسیحیان نو تولد یافته که به همراهش به آسمان رفته بودند ، نزول اجلال فرموده ! و در آرماگدون با سپاه شر درگیر شده و پس از کشتار و خرابی عظیم ، حاکمیتی 1000 ساله ای برای خود رقم می زنند و شیطان را برای هزار سال به قعر جهنم می فرستند!!

نکته جالب در انیمیشن "9" این است که تقریبا بقیه عروسک های پارچه ای ( به عنوان تنها بازماندگان تمدن بشری) در یک کلیسا و زیر تابلوی بزرگ شیشه ای حضرت مسیح و به رهبری عروسک شماره یک زندگی می کنند که کلاه و ردایی کشیش مانند برتن داشته و خطاب به شماره 9 تازه وارد که سایر عروسک ها را تشویق به جستجوی شماره 2 می کند،  می گوید : "من کسی بودم که همه را سالم نگه داشتم ، تا پیش از اینکه تو به اینجا بیایی همه مسائل ما حل شده بود ولی تو که احمقی بیش نیستی به دنبال یک سری سوال نامشخص هستی..."

این درحالی است که شماره 9 ، قدرت وحشتناک جانور هیولا را دیده که چگونه شماره 2 را از جلوی چشمانش ربود ولی شماره 1 و همراهانش براین باور هستند که این هیولا نمی تواند به کلیسای امن آنها لطمه بزند. درست برخلاف همان اتفاقی که چندی بعد می افتد و هیولای پرنده با خرد کردن دیوار کلیسا به درون آمده و جان همه را تهدید می کند.

در این میان شماره 7 که نمی تواند این سکوت و خاموشی و انتظار را بپذیرد  ، مدت ها پیش  از این گروه محافظه کار بیرون زده و خود یک تنه با جانوران شریر در گیر است. اما بالاخره تنگی شرایط و رشد جهنمی سپاه شیطان برای دراختیار گرفتن حتی تمامی نقاط امن زمین ، باعث می شود که شماره 9 پیشنهاد حمله را بدهد و نشستن و منتظر شدن را نوعی خودکشی به شمارآورد ، آنچه که پیش از این توصیه شماره 7 نیز بود. چنانچه پس از درگیری شماره 9 و شماره 5 که با یکی از هیولاها و کمک به آنها در نابودی وی ، خطاب به عروسک شماره 5 گفت : " ...بالاخره تصمیم گرفتی که به جنگ بپیوندی..."

این نوع تفکر در منطق ایدئولوژی آخرالزمانی( که امروزه اندیشه اصلی نظام سلطه را تشکیل می دهد)  در واقع همان تئوری جنگ پیشگیرانه است که جرج دبلیو بوش پس از 11 سپتامبر 2001 به مرحله اجرا درآورد. همان تئوری که می گوید برای متوقف کردن به قول آنها  تروریست ها یا سپاه و محور شرارت ]یعنی همان ادبیات اوانجلیست ها که در این انیمیشن "9" نیز به کار گرفته شده [ نباید در خانه نشست و انتظار ضربات طرف مقابل را کشید ، بلکه باید به مامن و مکان آنها یعنی مثلا عراق و افغانستان ]و بعد از آن ایران[ حمله کرد و جنگ را به درون خانه هایشان کشاند. این همان تئوری است که از اوایل دهه 70 میلادی با فیلم هایی همچون "جن گیر " به صورت هشدار برپرده سینما رفت که اگر ]در آن فیلم[ در عراق شیطان را سرکوب نکنیم ، در سیاتل آمریکا به سراغمان خواهد آمد و روح نوجوانمان  را تسخیر خواهد کرد!) 

اما قد و قواره و نیروی همه این عروسک ها حتی قلدرترین شان که شماره 8 باشد ، به هیچوجه در حد و حدود آن روبات های غول پیکر نیست حتی اگر شجاعت و بی باکی شماره 9 و جنگاوری شماره 7 چاشنی اش شود. در اینجا بخشی دیگر از تفکرات اوانجلیستی و حتی کابالیستی به کمک فیلمنامه نویس و فیلمساز می آید و آن استفاده از طلسم و جادویی است که دانشمند سازنده عروسک ها برایشان به صورت فلزی دایره ای شکل با علائمی شبیه به نشان های جادوگران مصر باستان (که الهام بخش بنیانگذاران اصلی کابالیسم یعنی شوالیه های معبد بودند) برجای گذارده و شماره 9 با مراجعه به اتاقی که در آن متولد شد ، به رازش پی می برد. نکته مهم این است که در ابتدا عروسک شماره یک به عنوان هادی و راهبر سایرین با همان شکل و شمایل کشیشی با استفاده از طلسم و جادوی مذکور مخالفت نموده و آن را علم تاریکی یا "جادوی سیاه" خطاب می کند که باعث گمراهی خواهد شد.

(یعنی همان موضعی که کلیسا در مقابل شوالیه های معبد و مکتب کابالا گرفت و آنها و عقایدشان را "شرک آمیز" خواند. لازم به ذکر است ، براساس اسناد و مدارک موجود ، شوالیه های معبد سلیمان گروهی از صلیبیون بودند که پس از کشتار و قتل عام وسیع مسلمانان در اورشلیم ساکن شدند و ضمن کاوش هایی در مسجدالاقصی و قبه الصخره تحت تاثیر     آموزه های مرموزی قرار گرفتند و عقاید شرک آمیز مصر باستان را همراه سحر و جادوگری آموختند. در کتابی با نام "کلید حیرام" نوشته دو مورخ فراماسون درباره شوالیه های معبد آمده است : "...این گروه ، آثاری در اورشلیم کشف کردند که دیدشان را نسبت به جهان تغییر داد و با وجود مسیحی بودن به پذیرش عقاید و فلسفه کاملا متفاوت و اجرای مراسم بدعت آمیز و اجرای تشریفات "جادوی سیاه" اقدام کردند..." بسیاری از محققان و کارشناسان تاریخ براین عقیده اند که همین عقاید وافکار و سازمان شوالیه های معبد بود که با اندیشه های کابالیستی ، تشکیلات فراماسونری را در طول تاریخ بنیاد نهاد.)

به هر حال سرانجام همان علم تاریکی و  جادوی سیاه (کابالیستی)به کمک عروسک های پارچه ای انیمیشن "9" آمده و باعث نابودی نهایی دشمن می شود. شاید هم انتخاب عدد 9 و اساسا ساخته شدن و بازماندن 9 عروسک پارچه ای برای نجات دنیا از شر جانور خبیث ضد مسیح ، اشاره ای غیرمستقیم به تعداد اولیه گروه شوالیه های معبد سلیمان باشد که همین تعداد 9 نفر بودند !

( در برخی از فیلم های آخرالزمانی این عدد 9 ، به نوعی مورد اشاره قرار گرفته است مثلا تعداد یاران حلقه در "ارباب حلقه ها" یا تعداد اساتید جدای در "جنگ های ستاره ای" و یا اعضای اصلی محفل ققنوس در "هری پاتر")

 

اگرچه انیمیشن "9" از برخی خصوصیات یک انیمیشن معمولی برخوردار نیست ، مثلا هیچ گونه ترانه یا آوازی ( که در انیمیشن ها حتی آثار خود تیم برتن از قبیل "عروس مرده" و "کابوس نیمه شب پیش از کریسمس" به انواع مختلف خوانده و و با حرکات ریتمیک شنیده و دیده می شود ) به گوش نمی رسد یا تقریبا اغلب تصاویر به شکل سیاه و سفید یا تک رنگ به چشم می آیند و از رنگ بندی های یک انیمیشن خبری نیست ( حتی در "عروس مرده" هم دنیای مردگان مملو از رنگ و نور بود) اما در میان انیمیشن های تولیدی سال جاری مانند "بالا" ( که محصول همین کمپانی فوکوس بود) ، "کورولاین" و حتی اثر تازه هیائو میازاکی جایگاه ویژه ای می تواند داشته باشد ، خصوصا که دومین انیمیشن آخرالزمانی طی دو سال اخیر به حساب می آید.

تیم برتن در مصاحبه ای که در افتتاحیه همین انیمیشن "9" انجام داد ، درپاسخ به اینکه چرا به سراغ یک موضوع آخرالزمانی رفته است ، به کنایه و طعنه درباره خیل فیلم هایی که به آخرالزمان و مسئله منجی می پردازند ، گفت :"...یک میلیون فیلم درباره آخرالزمان ساخته شده !! ولی این از همه آنها بهتر است!!!"

هری پاتر ؛

 

موعودی بر آستانه آرماگدون

 


 

در ششمین قصه از ماجرای جادوگرهای جوان مدرسه عجیب و غریب هاگوارتز به حساس ترین بخش های روایت جنگ مابین سپاه ساحران نیک به سرکردگی هری پاتر و ارتش جادوگران بدکنش به فرماندهی ولدمورت رسیده ایم که دیگر این جنگ آن گونه که جی کی رولینگ در ششمین کتاب از مجموعه کتاب های هری پاتر حکایت می کند ، به نبرد سرنوشت ساز خود نزدیک شده است. درحالی که دو سالی است هفتمین و آخرین کتاب از این مجموعه انتشار یافته و دیگر همه علاقمندان به ماجراهای هری پاتر از سرنوشت تک تک قهرمانان و ضدقهرمانان مورد علاقه شان مطلع شده اند. کاراکترهایی که تقریبا 10 سال با آنها سر و کله زدند و کنش و واکنش هایشان را از سنگ جادویی و تالار اسرار تعقیب کردند تا به زندان آزکابان رسیدند و بعد مسابقه گوی آتشین را دنبال کردند و سپس از هویت شاهزاده دو رگه باخبر شدند که تاثیر مهمی در طی این هفت قسمت از ابتدا تا آخر داشت و در آخر با یادگاران مرگ به انتهای سرگذشت پاتر جوان رسیدند. حالا تقریبا اکثر طرفداران هری پاتر دریافته اند این موجود محبوب شان ، در پایان ماجراهایی که خانم "جی .کی . رولینگ" نوشت ، نه تنها به دام مرگ نیفتاد بلکه خود ،  سرکرده یادگاران مرگ شد و به حساب ولد مورت خبیث رسید ، اگرچه خیلی از یارانش مثل پروفسور لوپین ،  فرد ویزلی ،  تانکس و مودی و حتی جن خانگی اش یعنی "دابی" در جنگ آخر به کام مرگ رفتند و خودش نیز بالاخره با "جینی ویزلی " ازدواج کرد ، همچنانکه رون با هرماین ، زندگی مشترک آغاز کرد.

اما علیرغم همه این اطلاعات بازهم تمایل دارند که داستان های هری پاتر را برروی پرده سینما هم دنبال کنند و از همین روست که مدتها در انتظار ساخت و نمایش هریک از قسمت های این مجموعه ( که معمولا با فاصله های 3-4 ساله نسبت به چاپ کتاب مربوطه به اکران عمومی درآمده اند) روزشماری می کنند. خصوصا که در مورد نمایش قسمت ششم ، یک سال هم به اصطلاح در خماری ماندند. چراکه در ابتدا تاریخ نمایش فیلم "هری پاتر و شاهزاده دورگه " سال 2008 اعلام شده بود ولی ناگهان در نزدیکی زمان نمایش عمومی ، در کمال ناباوری اعلام شد که اکران فیلم در جولای 2009 انجام خواهد شد. چنانچه از حالا در انتظار فیلم کتاب هفتم یعنی "هری پاتر و یادگاران مرگ" هستند که خوشبختانه این بار در 2 قسمت جداگانه  و به فاصله یک سال به ترتیب در نوامبر 2010  و جولای 2011 به نمایش عمومی در خواهند آمد. 

اما اولین نکته در "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" بازگشت استیو کلاوز نویسنده فیلمنامه های 4 قسمت اول مجموعه هری پاتر به بخش فیلمنامه نویسی قسمت ششم است.( و این حضور در بخش های یک و دو "هری پاتر و یادگاران مرگ" نیز ادامه یافته است)  این در حالی است که تصور می شد ضایع کردن برخی ظرایف و پیچش های دراماتیک کتاب های هری پاتر در قسمت های 1 تا 4 به خصوص در قسمت سوم (که یکی از پیچیده ترین کتاب های این مجموعه است) باعث شد تا تولید کنندگان این فیلم ها برای نوشتن فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" به سراغ ، "مایکل گلدنبرگ " بروند که آثار قابل قبولی مانند "تماس"(1997- رابرت زمه کیس) و "پیتر پن" (2003 - ) را در کارنامه خود داشت. از همین رو فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" را شاید بتوان یکی از وفادارترین و خوش اقتباس ترین بخش های مجموعه هری پاتر تا امروز دانست. اگرچه کتاب پنجم کمتر دارای دقایق معمایی و پازل گونه جلد های پیشین بود و اغلب ماجراهایش را وامدار بخش های قبلی به نظر می رسید. در واقع قسمت پنجم ماجراهای هری پاتر همچون یک اثر حادثه ای – تخیلی در حد جنگ های ستاره ای و یا ماتریکس از کار درآمده بود. اما شاید به دلیل وجود برخی نکات و لحظات پازلی که در کتاب ششم وجود داشت ، بازهم تهیه کنندگان کمپانی برادران وارنر به سراغ استیو کلاوز رفتند.( که دوباره همه آنها را در فیلم خراب کند؟!!)

از آنجا که مانند قسمت های پیشین مجموعه هری پاتر ، بسیاری از فضاسازی ها و شخصیت پردازی ها در فیلمنامه "هری پاتر و شاهزاده دورگه" هم مدیون و وامدار کتاب آن است ، به نظر می آید بررسی فیلمنامه منفک از کتاب ، جفای به نویسنده کتاب و حتی فیلمنامه نویس باشد. چراکه تقریبا کاراکترها و اکثر فضاها ، دستپخت جی کی رولینگ بوده و فیلمنامه نویس تنها در تبدیل آنها به فیلمنامه و ترجمه توصیفات ادبی و نوشتاری به بیان سینمایی ، قابل نقد و اثرش جای بررسی و تحلیل دارد. از این رو در آثار اقتباسی ، معمولا بررسی تطبیقی فیلمنامه و منبع اقتباس ، نقد منصفانه تری قلمداد می شود ، مگر اقتباس در حد برداشت آزاد بوده باشد. بحث درمورد اینکه فیلمنامه نویس در انتقال سینمایی یا به قولی دراماتیزه کردن مکتوبات داستانی نویسنده کتاب تا چه اندازه توفیق داشته و بعضا چگونه توانسته  قدرت تاثیر گذاری تحریرات وی را با وفای کامل به اصل اثر یا با حفظ درونمایه و هویت آن ضمن افزودن  ملحقات و یا تلخیصاتی ، زیاد و کم نماید. در مورد مجموعه هری پاتر با توجه به قدرت نوشتاری نویسنده و سطح بالای تاثیر گذاری کتاب های مذکور  ، بیشتر بایستی توانایی فیلمنامه نویسان را در حفظ سطح همان قدرت و تاثیر گذاری مورد ارزیابی قرار داد.

اولین نکته مشترک در اقتباس از کتاب های هری پاتر به دلیل حجم زیاد هر یک از مجلدات آن که خارج از ظرفیت یک فیلم دو ساعت و نیمه ( مدت زمان هر یک از فیلم های آن ) هستند ، توانایی یا عدم توانایی استیو کلاوز و مایکل گلدنبرگ ( دو فیلمنامه نویس این مجموعه) در خلاصه کردن کتب فوق الذکر در حد و اندازه فیلم 150 دقیقه ای به نظر می آید. اینکه چه قسمت هایی از قصه ، خلاصه یا حذف شده ، چه کاراکترهایی خط خورده یا کوتاه گردیده اند و این جرح و تعدیلات تا چه اندازه در پیشبرد روند قصه و یا مانع شدن از آن ، تاثیر داشته است.

تقریبا بسیاری از خوانندگان کتاب " هری پاتر و شاهزاده دورگه" در همان زمان که کتاب را مطالعه کردند ، دریافته بودند که این قسمت ، یکی از مهمترین بخش های مجموعه داستان های هری پاتر است . چراکه برخی از مهمترین پازل هایی که در کتاب های قبلی مجموعه فوق طرح گردیده بود ، در این کتاب ( و البته کتاب هفتم یعنی "هری پاتر و یادگاران مرگ" ) در کنار هم قرار می گرفت و روشن می گردید ؛ مثل مطرح شدن قضیه هورکراکس ها که اصلی ترین علت زنده ماندن و به اصطلاح فناناپذیر شدن ولد مورت به شمار می آمد. اما استیو کلاوز همچنان از بیان بسیاری پس زمینه ها و علل همین رمز و رازها در فیلمنامه بازمانده است، اگرچه نسبت به مثلا "هری پاتر و زندانی آزکابان" قصورهای کمتری را می توان به وی نسبت داد.

داستان فیلم "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" برخلاف کتاب آن که از دیدار وزیر سحر و جادو (کورنلیوس فاج) و وزیر مشنگ ها آغاز می شود با خرابکاری و حملات مرگ خوارها به شهر مشنگ ها ( که البته در کتاب در حرف های فاج بیان می گردد) شروع شده و به نوعی حملات تروریستی نیروهای به اصطلاح شرور را در فیلم های معمولی آمریکایی (که ظاهرا تصویر آینده وحشت انگیز و هول آوری  را به نمایش می گذارند) تداعی می نماید.

هری پاتر برای ششمین سال پیاپی همراه دیگر دوستانش مانند رون ویزلی و هرماین گرینجر راهی هاگوارتز می شود. این در حالی است که دیگر ، بسیاری از موقعیت ها ، هم برای مخاطبان و هم برای کاراکترها روشن تر شده است. مثلا برای اولین بار در این قسمت به طور علنی هری پاتر به عنوان منجی موعود نامیده می شود!( البته این موضوع در آخر کتاب پنجم که دامبلدور  پیشگویی مهم پرفسور تریلاونی را در مورد رقیب نهایی ولدمورت بیان می کرد ، روشن شده بود اما چون بخش فوق از پیشگویی در فیلم مربوطه بیان نمی شد ، برای نخستین بار در فیلم "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" آن را دیده و می شنویم.)

 اینک دیگر هری پاتر ،  تنها کسی است که همه در انتظار نبردش با نیروی تاریکی و نجات جهان از وجود آن هستند. این موضوع حتی در نشریات و مطبوعات نیز درج شده و در صحنه ای از فیلم که هری در رستورانی مشغول خواندن روزنامه است ، در همان روزنامه کاملا به چشم می خورد و پیشخدمت رستوران نیز از این جهت نسبت به هری ابراز ارادت می کند! ( البته در کتاب ، هری هرگز در دنیای مشنگ ها و در رستورانی اینچنین حضور ندارد ). اینکه چرا پیتر ییتس کارگردان و فیلمنامه نویسش ، استیو کلاوز ، تا این حد اصرار داشته اند ، ابتدای این قسمت از هری پاتر را به دنیای مشنگ ها برده و حتی مسئله منجی بودنش را هم در این دنیا مطرح سازند ، شاید از این جهت است که خواسته اند این مقوله مهم جهان امروز ( که بیش از یک دهه است در هالیوود مورد توجه قرار گرفته) را خارج از دنیای جادوگری هاگوارتز و مانند آن نیز جاری ساخته و برای تماشاگران خاص هری پاتر  که بیشتر از قشر نوجوانان هستند، ملموس تر سازند. ( به خاطر بیاوریم صحبت های پرفسور رابرت لنگدون در "رمز داوینچی" را که در پاسخ نگرانی سوفی مبنی بر از یادرفتن جام مقدس ، خانقاه صهیون ، خاطره مریم مجدلیه و نسل عیسی مسیح ، یادآور شد که هنرمندان متعددی در طول تاریخ سعی کردند با آثار خود ، این یاد را در اذهان کودکان و نوجوانان و به زبان و بیان خود آنها حفظ نمایند ، از جمله والت دیزنی در قصه ها و کارتون هایی مثل سیندرلا و زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله و ... و همچنین داستان هایی مانند  هری پاتر...)

در "هری پاتر و شاهزاده دورگه" ، دیگر حضور ولدمورت ( که تا قسمت قبلی حتی توسط استاد مبارزه با جادوی سیاه یعنی امبریج نفی می گردید) کاملا جدی و علنی شده ، به طوریکه تمهیدات حفاظتی شدیدی را برای ورود و خروج به مدرسه هاگوارتز در نظر گرفته اند. این موضوع را در بدو ورود هری و دوستانش به هاگوارتز شاهد هستیم.

ماجرای ارتباط هری پاتر و دنیای هاگوارتز در کتاب ششم مثل اغلب کتاب های قبلی از پرایوت درایو و خانه دورسلی ها آغاز می شود ولی بازهم سازندگان فیلم این قضیه را هم به دنیای معمولی مشنگ ها برده و شاهدیم که دامبلدور در مترو با هری ملاقات کرده و او را به شیوه آپارات انتقال می دهد.

در قسمت ششم ، بازهم شاهد حضور استاد جدیدی هستیم به نام هوراس اسلاگهورن ( با بازی جذاب و شیرین جیمز براد بنت که کاراکترش تا حد زیادی با شخصیت توصیفی جی کی رولینگ در کتاب همخوان و سازگار است ) که در ابتدا براین تصوریم ، طبق معمول برای تدریس مبارزه با جادوی سیاه چنین اقدامی صورت گرفته ولی بعدا در هاگوارتز و مراسم افتتاحیه سال ششم متوجه می شویم ، اسلاگهورن برای درس معجون سازی در نظر گرفته شده و پرفسور اسنیپ ، استاد قبلی این درس به سمت مدرس مقابله با جادوی سیاه انتخاب گردیده است. ( در فیلم روشن نمی شود چرا چنین اتفاقی می افتد و سوال بزرگی برای تماشاگران باقی می ماند اما خوانندگان کتاب های هری پاتر از قسمت چهارم به خاطر دارند که پس از آشکار شدن ولدمورت ، به نوعی دریافته می شود که دامبلدور ، اسنیپ را برای نفوذ به اردوی ولدمورت می فرستد. این موضوع در قسمت پنجم و در جریان محفل ققنوس واضح تر شد ، خصوصا جایی که اسنیپ گزارشی را به دامبلدور ارائه می دهد و بالاخره در همین قسمت ششم و در صحنه ای که رون مسموم شده ، هاگرید که مخفیانه به صحبت های دامبلدور و اسنیپ گوش می دهد ، متوجه می شود اسنیپ از ماموریتی که رییس هاگوارتز به وی واگذار نموده ، ناراضی به نظر می رسد.یعنی در واقع دامبلدور با واگذاری درس مقابله با جادوی سیاه به اسنیپ به نوعی به وی رشوه داده است!)

اما از طرف دیگر در همین قسمت ششم برای اولین بار و در همان نخستین صحنه ها ، خیانت یکی از نزدیکترین و اصلی ترین یاران هاگوارتز یعنی پرفسور اسنیپ را می بینیم. به یاد داریم که مثلا خیانت کویرل در "هری پاتر و سنگ جادویی" در انتهای داستان روشن شد و در قصه چهارم یعنی گوی آتشین نیز در آخر معلوم گردید مودی قلابی ، همان بارتی کراچ پسر بوده که با استفاده از معجون جادویی اش خود را تغییر چهره داده است. اما در "هری پاتر و شاهزاده دورگه" در دومین صحنه ، ملاقات اسنیپ را با مرگ خوارانی همچون نارسیسا مالفوی (مادر دراکو مالفوی) و بلاتریکس لسترنج مشاهده می کنیم. به هرحال اسنیپ از اعضای محفل ققنوس است و از همین روی مورد تعقیب هری پاتر قرار می گیرد تا سر از کارش درآورده شود.( این بخش از داستان یکی از موارد مورد علاقه کلاوز و ییتس است که بارها در لحظات مختلف فیلم دیده می شود!) یادمان هست که در قسمت نخست همه ظن و شک مخاطب تا صحنه آخر برروی همین اسنیپ بود . آن مسابقه کوییدیچ را با خاطر آورید و آن وردی که زیر لب توسط اسنیپ خوانده شد و پس از آن شاهد سقوط هری بودیم . بعدا متوجه شدیم که در واقع ورد اسنیپ برای نجات هری از جادوی کویرل بود که با نگاه ، وی را از روی جاروی جادوگری به زیر افکند.

علیرغم نمایش خیانت فوق الذکر در صحنه های ابتدایی فیلم ،  آنچنانکه در کتاب "هری پاتر و شاهزاده دورگه" نفرت از اسنیپ در خواننده برانگیخته می شود ، اساسا در فیلم چنین اتفاقی نمی افتد و در صحنه هایی ، شاهد تردید و چهره ای نسبتا مثبت از اسنیپ هستیم. گویی فیلمنامه نویس عمدا می خواسته ذهن مخاطبش را از پیش با سرنوشت پرفسور اسنیپ آشنا سازد. ( در قسمت هفتم وقتی اسنیپ به دست ولد مورت کشته می شود ، به هنگام مرگ ، قسمتی از خاطراتش را به هری می دهد و از طریق این خاطرات متوجه       می شویم ، وی عشق مادر هری را پیش از ازدواجش در سر داشته  و علت نفرتش نسبت به هری در واقع  شباهت هری با پاتر پدر  بوده است. همچنین در می یابیم کشته شدن دامبلدور توسط اسنیپ در قسمت ششم با یک توافق قبلی مابین آن دو اتفاق افتاده ،  چراکه دامبلدور به حال مرگ بوده و هر دو از این مسئله اطلاع داشتند. تنها می خواستند گناه آن برگردن دراکو مالفوی نیفتد ، ضمن اینکه محبوبیت اسنیپ نزد ولد مورت بیشتر شود.دیگر اینکه نفوذ اسنیپ در دستگاه ولد مورت بنا به دستور دامبلدور به خاطر روزگاری بوده که ارتش تاریکی بر هاگوارتز حاکم شده و دامبلدور پیش بینی کرده بود ، اسنیپ می تواند حداقل با حضور در دار و دسته ولد مورت ، به ریاست هاگوارتز رسیده  و از سختی آن دوران بر اهالی مدرسه جادوگری بکاهد. همین اسنیپ پس از حاکمیت ولد مورت در "هری پاتر و یادگاران مرگ" به هری که فراری شده ، کمک های فراوانی  می کند. )

از دیگر راز و رمز هایی که در کتاب ششم به تفضیل بازگشایی می شود ولی در فیلم چندان مورد توجه قرار نمی گیرد ، داستان تام ریدل است که در قسمت دوم یعنی "هری پاتر و دالان اسرار" ، دفترچه خاطراتش را به یاد داریم. همان دفترچه خاطراتی که متوجه می شویم یکی از هورکراکس های ولدمورت است. در این قسمت ، دامبلدور ، هری را به سیاحت برخی خاطرات تام ریدل در قدح اندیشه می برد . در فیلم ، این گشت و گذار در خاطرات تام ریدل از زمانی  شروع می شود که او در یتیم خانه و در کودکی بعضی قدرت های جادویی اش را بروز می دهد که دامبلدور به سراغش رفته و وی را به هاگوارتز می آورد.  استیو کلاوز و دیوید ییتس در فیلم "هری پاتر و شاهزاده دورگه " به همین مختصر بسنده کرده و در سفر نیمه کاره و ناقص هری به خاطره بعدی ریدل ،  تنها دیدار با پرفسور اسلاگهورن و دستکاری خاطره مزبور را شاهد هستیم. اما در کتاب شرح نسبتا مفصلی در مورد تام ریدل آمده است که بسیاری از ابعاد شخصیتی ولد مورت را برای مخاطب باز می نماید. در واقع خلاصه کردن این قسمت از کتاب توسط فیلمنامه نویس ، ضربه جبران ناپذیری به شخصیت ولد مورت یعنی اصلی ترین ضد قهرمان اثر  وارد آورده و وی را در واقع از یک شخصیت ، به یک تیپ معمولی بدل ساخته است. نکات مهمی که در کتاب ، شخصیت ولدمورت را کامل می کند و در فیلم مورد غفلت واقع شده ، از جمله اینکه مادر ولد مورت ، پدر وی را که تام ریدل نام داشته ، با معجون عشق جلب کرده و پس از مدتی با از بین بردن اثر آن معجون وی را از دست داده است. از آن پس مادر تحت شرایط سختی زندگی سپری می کند و به هنگام مرگ نام فرزندش را "تام مارولوو ریدل" گذارد ( عبارتی که نوشتن معکوس آن ، جمله معروف "من ولد مورت هستم " را بوجود می آورد) در کتاب می خوانیم که ولد مورت در طول دوران رشد ، از کودکی تا جوانی ، اعمال دهشتناکی مرتکب شده از جمله هم سن و سالانش را آزار و اذیت کرده و اعمال خلاف مرتکب می گردد. و در نهایت با کشتن دایی اش ، انگشتر معروف وی را به عنوان اولین هورکراکس خود می رباید.( انگشتری که در صحنه ای از همین فیلم دامبلدور آن را به هری نشان می دهد و همچنین در قسمت هفتم آن را یکی از یادگاران مرگ می یابیم). او در همان زمان پدرش که یک مشنگ زاده بود( و همین کینه ولد مورت را علاوه بر عمل ترک مادرش ، نسبت به وی افزون ساخته بود)  را نیز به قتل رسانده و گناه آن را برگردن دایی مقتول خویش می گذارد. به دلیل همین خباثت ها و دیگر صفات منفی است که در دوران بزرگسالی  ، دامبلدور حاضر نیست ، استادی کلاس مبارزه با جادوی سیاه را به وی بسپارد . از همین روی ولدمورت هاگوارتز را ترک می کند.

تردیدی نیست که محورهای اصلی کتاب "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" ، 3 موضوع تشریح سرگذشت تام ریدل یا همان ولد مورت ، راز بقا و جاودانه شدنش از طریق هورکراکس ها و همچنین اقدامات اسنیپ به عنوان جاسوسی دو جانبه است که در اوج فعالیت هایش دامبلدور را به قتل می رساند.

اما در فیلمنامه ، این 3 محور مهم در سایه تعقیب و گریزهای هری پاتر و اسنیپ ، عشق مثلثی رون ویزلی و لاوندربراون و هرماین گرینجر یا سطحی شدن عشق هری و جینی ویزلی همچنین پررنگ شدن مزاحمت های مداوم هری برای پرفسور اسلاگهورن ( جهت کشف اصل آن خاطره خراب شده توسط تام ریدل) و ...قرار گرفته و چندان برای مخاطب باز نمی شوند. حتی قضیه شاهزاده دورگه که بخشی از عنوان کتاب و فیلم است (و پیش از خواندن کتاب یا دیدن فیلم ، مورد حدس و گمان های متعدد قرار می گرفت که آیا مصداقش ، هری پاتر است یا ولد مورت و یا...؟) تنها در یکی از سکانس های پایانی فیلم مورد اشاره قرار می گیرد.  در آن سکانس ، پرفسور اسنیپ پس از حمله مرگ خوارها به هاگوارتز و تخریب آن ، وقتی هری با وی درگیر شده و جادوها و طلسم های ذکر شده در کتاب معجون سازی شاهزاده دورگه را در موردش به کار می برد ، صریحا می گوید که "تو طلسم های من را درباره خودم به کار می گیری... بله ، من شاهزاده دو رگه هستم..."

اما در کتاب و در فصل آخر به نام "گور سفید" ، هرماین که در طول داستان نیز به دنبال کشف راز شاهزاده دورگه بود ، همه ماجرای آن را برای هری توضیح می دهد که مادر اسنیپ ، نام "شاهزاده" برخود داشته و از آنجا که اسنیپ بسیار به مادر خود افتخار می کرده ، لقب "شاهزاده" را برای خود برمی گزیند. از طرف دیگر پدر اسنیپ نیز مشنگ زاده بوده و از این لحاظ اسنیپ ، یک دورگه محسوب می شده است. گو اینکه هم هری پاتر و هم ولدمورت هم دورگه به حساب آمده اما لقب شاهزاده تنها برای اسنیپ وجود داشته است.

اما مهمترین تغییر فیلمنامه نسبت به کتاب در صحنه آخر و یورش مرگ خواران ولد مورت به هاگوارتز اتفاق می افتد. در کتاب ، دامبلدور با توجه به آگاهی از این حمله ، اعضای محفل ققنوس و بعضی از اهالی هاگوراتز را آماده مقابله و مقاومت کرده و سرانجام بر مرگ خواران پیروز می شوند. ( هم در صحبت های مابین دامبلدور و هری قبل از رفتن به غار تام ریدل ، دامبلدور این موضوع را متذکر می شود که عده ای از اعضای محفل ققنوس را برای حفاظت از هاگوارتز آورده ، هم به هنگام بازگشت این دو به هاگوارتز لحظاتی از جنگ روایت می شود، هم وقتی هری برای نجات دامبلدور از دست دراکو مالفوی تلاش می کند ، باز صحنه ای از جنگ و کشته شدن مرگ خوارها نقل می گردد و هم پس از شکست مرگ خوارها و در فصل ماقبل آخر کتاب یعنی "مرثیه ققنوس" ، وقتی اعضای محفل ققنوس و سایرین در درمانگاه جمع شده اند ، ماجرای جنگ با مرگ خوارها و مقاومت در مقابلشان ، حکایت می شود.)

اما در فیلم شاهد تخریب هاگوارتز و حتی به آتش کشیدن پناهگاه ( خانه ویزلی ها) توسط دار و دسته ولد مورت هستیم درحالی که کوچکترین مقاومتی در برابرشان رویت نشده و اساسا فردی از اعضای محفل ققنوس حضور ندارد! معلوم نیست چرا کارگردان و فیلمنامه نویس ، این بخش مهم را از فیلم حذف کرده یا از آن بسیار سرسری گذشته اند. شاید قصد داشته اند همه هیجان و تعلیق رویارویی ارتش ولدمورت با محفل ققنوس را برای نبرد آخرین و قسمت هفتم یعنی "هری پاتر و یادگاران مرگ" نگاه دارند. چون به هر حال فیلم هفتم از این مجموعه (که گفته شد در 2 قسمت و به فاصله دو سال اکران خواهد گردید) بازهم حاصل همکاری استیو کلاوز فیلمنامه نویس و دیوید ییتس کارگردان است که در حال حاضر بخش اول وارد مرحله فنی شده و بخش دوم در حال فیلمبرداری است. به هر حال در این بخش ، در واقع فیلمنامه نویس و کارگردان ، تغییر مهم و تاثیر گذاری را نسبت به کتاب اعمال می کنند و با کم رنگ کردن یا در حقیقت حذف مقاومت محفل ققنوس و پیروزی شان در برابر مرگ خواران ولد مورت ، حفره بزرگی در روند قصه بوجود آورده و جبهه خیر را دچار نقصان اساسی تصویر می نمایند! اگرچه این یک تمهید هالیوودی دستمالی و نخ نما شده است که نیروی خیر را تا سر حد مرگ و اضمحلال ضعیف کرده و ناگهان در کمال ناامیدی و یاس وی را بر دشمن قدر پیروز گردانند ولی چنین کلیشه ای به هیچوجه در این بخش از داستان هری پاتر جواب نمی دهد.

 و بالاخره سکانس پایانی فیلم در سوگ مرگ دامبلدور است که علیرغم تلاش های فیلمنامه نویس و کارگردان برای تاثیر گذار بودن آن ، به هیچ وجه بار تراژیک دو فصل آخر کتاب را دارا نیست.

اما موضوع مهم دیگری که در کتاب "هری پاتر و شاهزاده دورگه" مورد تاکید قرار گرفته ، ولی در فیلم حذف شده ، اشاره به نبرد آخرین و "آرماگدون" است. در بخش آخر کتاب ششم یعنی "گور سفید" وقتی همه یاران دامبلدور گرد جسد او جمع شده اند و سانتورها ( اهالی جنگل ممنوع) هم می آیند و در حاشیه همان جنگل می ایستند ، هری به یاد نخستین سفرکابوس وارش به این جنگل می افتد و نخستین ملاقاتش با ولد مورت و در اینجا جمله دامبلدور را به خاطر می آورد که گفته بود : "جنگ نهایی نیک و بد ، آرماگدون بزرگ چندان دیر نیست..."

به این ترتیب نویسنده و طراحان قصه هری پاتر که تا اینجا و گذشت شش کتاب ، تنها به زبان به اصطلاح فانتزی سخن گفته و همه نیات خود برای به قول پرفسور لنگدون حفظ راز جام مقدس و خانقاه صهیون و ظهور موعودی از نسل عیسی مسیح و مریم مجدلیه برای آخرالزمان را در لوای داستانی کودکانه و جادو و جنبلی پنهان ساخته بودند  ، سرانجام پرده های هنر و فانتزی و افسانه و سرگرمی را کنار زده و به صراحت از آرمان های ایدئولوژیک گروهی سخن می گویند که در این روزگار تحت عنوان "اوانجلیست ها " از پس گذشت قرون و اعصار اهداف دیرین حکومت جهانی صهیون را دنبال کرده و در فرهنگ سیاسی امروز به "صهیونیست های مسیحی" مشهور شده اند. "آرماگدون" همان آرمان نهایی این گروه است که از زمان مهاجرتشان به آمریکا (با نام پیوریتن ها") جزو لاینفک زندگی و کار و فعالیتشان قرار گرفته و به جد باور داشته و دارند که برای بازگشت همان حضرت مسیح (ع) به عنوان منجی آخرالزمان ، جمع کردن قوم یهود در سرزمین فلسطین و برپایی کشور اسراییل ضروری است و این اساس تشکیل و ماموریت حکومت آمریکا به شمار می آید که از سوی خداوند تعیین شده است! و "آرماگدون" همان نبرد نهایی است که در محلی با همین عنوان در فلسطین مابین نیروهای خیر به رهبری عیسی مسیح(که منظور غرب صلیبی به ریاست آمریکاست و از همین رو بوش پسر ، لشکر کشی به خاورمیانه پس از 11 سپتامبر 2001 را آغاز جنگ صلیبی نوین خواند !)  و ارتش شر به سرکردگی ضد مسیح که از شرق می آید(و در ادبیات امروز آرماگدونی ، به طور مشخص مسلمانان و ایرانی ها معرفی می شوند!!) ، در گرفته و در نهایت به نابودی ضد مسیح و پیروزی مسیح و هزار سال حاکمیت پیروان او بر دنیا خواهد انجامید. به این ترتیب با این اعلان صریح سازندگان هری پاتر ، این مجموعه فیلم ها هم به دور از هر گونه به اصطلاح توهم توطئه و تردید ، در زمره آثار سینمای آخرالزمانی قرار می گیرند.( که این روزها در غرب به صورت یک ژانر مهم در آمده  و حتی اخیرا تیم برتون به عنوان تهیه کننده انیمیشن آخرالزمانی "9" ، در گفت و گویی ، تعداد فیلم های در این باب را از فرط ازدیاد تولید به کنایه ، میلیون ها عدد نامید!!)

اگرچه اشاره های صریح نویسنده و تهیه کنندگان کتاب و فیلم "هری پاتر و شاهزاده دورگه" به منجی موعود و آرماگدون ، همه ادعاهای هنر سرگرمی ساز و فیلم فانتزی را زیر علامت سوال جدی برده و باردیگر حاکمیت هنر ایدئولوژیک غرب امروز را به منصه ظهور می رساند اما از قسمت های پیشین هری پاتر نیز می توانستیم این درونمایه را مستفاد نماییم.   

درونمایه جادوییستی کتاب و مجموعه فیلم های  هری­پاتر بیش از هر مقوله به تفکر رازآمیز کابالیسم(قبالائیسم) نزدیک بوده و از بسیاری نشانه ها و سمبل های این فرقه صهیونیستی بهره گرفته است. فرقه ای که در هالیوود امروز بسیار ریشه دار است . چنانچه در سال 2004 پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل"  درمورد رهبر آن یعنی فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ نوشت که وی عملا بر هالیوود حکومت می کند.

فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیت‌المقدس) گشود و سپس کار خود را در لس‌آنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لس‌آنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه ساله از طریق جلب هنرپیشگان و ستاره‌های هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانه‌های اعیانی در لس‌آنجلس و منهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوس‌آیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارایی فرقه برگ حدود 23 میلیون دلار تخمین زده می‌شد ولی در سال 2004 تنها در لس‌آنجلس 26 میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا می‌کند که دارای سه میلیون عضو است.

سازمان برگ خود را "فرا دینی" می‌خواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر ، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" می‌خوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخام‌های بزرگ یهودی اطلاق می‌شود.

فعالیت فرقه کابالای برگ در سال 2004 به‌ناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا ( خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانه‌ها بازتابی جنجالی داشت. بسیاری از خام خام های سنت گرای یهودی ، عقاید فیلیپ برگ و فرقه اش را منشاء گرفته از جادوگران و ساحران مصر باستان و حتی شیطان پرستی یا پاگانیسم  دانستند.

واقعیات نشان می‌دهد که برگ تنها نیست. کانون‌ها و رسانه‌های مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه‌ درباره‌اش می‌نویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست به چشم می‌خورد.

تایمز لندن در سال 2004 گزارش مفصلی درباره پیوستن مدونا به فرقه کابالا منتشر کرد. گزارش تایمز همدلانه بود و تبلیغ به‌سود فرقه برگ به‌شمار می‌رفت. به‌نوشته تایمز، در جشن یهودی پوریم، که در دفتر مرکزی فرقه کابالا برگزار شد، صدها تن از مشاهیر لس‌آنجلس و هالیوود حضور داشتند. یکی از مهم‌ترین این افراد مدونا بود که از هفت سال پیش در مرکز فوق در حال فراگیری کابالا بود و اکنون رسماً کابالیست شده بود. نه تنها او بلکه بسیاری دیگر از مشاهیر سینما و موسیقی جدید غرب، از پیر و جوان، به عضویت فرقه کابالا درآمدند: از الیزابت تایلور 72 ساله و باربارا استریسند 62 ساله تا دیان کیتون، دمی مور،استلا مک‌کارتنی، بریتنی اسپیرز،اشتون کوشر، ویونا رایدر، روزین بار، میک جاگر،پاریس هیلتون (وارث خانواده هیلتون، بنیانگذاران هتل‌های زنجیره‌ای هیلتون) و دیگران. این موج ورزشکاران را نیز فرا گرفت: دیوید بکهام (فوتبالیست انگلیسی) و همسرش، ویکتوریا، آخرین مشاهیری بودند که در ماه مه 2004 ، به عضویت فرقه کابالا درآمدند.

اما کابالیسم داستان مفصلی دارد. اسناد تاریخی موجود ، ریشه های آن را به آیین های جادویی و مشرکانه کاهنان و ساحران مصر باستان مربوط می­ داند که پیرامون فراعنه گرد آمده بودند. بعدها در جنگ های صلیبی، فرقه شوالیه­های معبد، این مضامین ساحرانه را از خاخامهای کابالیست فراگرفتند و در اروپا پخش کردند. گفته می­شود که شوالیه­هایی که خودشان مسیحی بودند،‌ در محل ادعایی معبد سلیمان در بیت المقدس، انزوا گزیده و به آموزه­های جدیدی رسیدند. آنها (چنانچه در "رمز داوینچی" هم آمده) براثر دستیابی به اسرار و رموزاتی ، مدت­ها از کلیسای کاتولیک حق السکوت ­گرفتند و از این راه ثروت هنگفتی انباشتند تا بالاخره بر اثر قدرت گرفتن کلیسای کاتولیک، مرتد اعلام شده و فرمان قتل عامشان صادر گردید . از رهبرانشان افرادی همچون ژاک دموله اعدام شدند اما عده­ای از آنها به اسکاتلند گریخته و اولین لژ­های فراماسونی را به وجود آوردند، یعنی در واقع فراماسونری منشاء کابالیستی دارد.

در هالیوود امروز سازندگان بسیاری از فیلم ها ، به 9 شوالیه اولیه معبد به انحاء گوناگون ادای احترام می کنند. از جمله 9 نفر یاران حلقه در "ارباب حلقه ها" یا جنگجویان جدای در "جنگ های ستاره ای" که معبدشان و اعتقاد و آرمان هایشان برگرفته از اسطوره های جوزف کمپل،  بسیار به باورهای کابالیستی شوالیه های معبد شباهت دارد.( خصوصا مقوله سوی مثبت و منفی نیرو) و همچنین محفل ققنوس در همین هری پاتر و اعضای اصلی اش که 9 نفر هستند.

 وقتی مکتب کابالا کارکرد احیاء و ترویج آرمان‏های مسیحایی را به دست گرفت ، این آرمان‏ها در بنیاد تحریکات جنگ‌افروزانه صلیبی سده سیزدهم و تکاپوهای شِبه‌صلیبی و نو‌صلیبی سده‌های پسین جای گرفت. در سده چهاردهم میلادی، هسته‌های فرقه کابالا در جوامع یهودی سراسر جهان، به‏ ویژه در بنادر ایتالیا، گسترده شد. از طریق ایتالیا، که قلب جهان مسیحیت به شمار می‌رفت، پیشگویی‏های اسرارآمیز درباره ظهور قریب‌الوقوع مسیح و استقرار سلطنت جهانی او، به مرکزیت بیت‌المقدس، رواج یافت و دربار پاپ در رم و سایر کانون‏های فکری و سیاسی دنیای مسیحی را به شدت متأثر ساخت. در تمامی این دوران منجمین بانفوذ یهودی، یکی پس از دیگری، درباره ظهور قریب‌الوقوع «ماشی‌یَح» (مسیح) پیشگویی می‌کردند و حتی ظهور مسیح بن داوود را در سال 1358م. پیش‌بینی نمودند که با بازگشت حضرت مسیح(ع) در باورهای مسیحی اشتراکات فراوان داشت. از این زمان بود که اعتقادات منجی گرایی ، موعود گرایی و آخرالزمانی در مسیحیت جدی تر گردید.

 از نیمه دوّم سده پانزدهم میلادی ، کابالیست‌های یهودی به تدوین برخی رساله‌های کابالی منطبق با زبان و فرهنگ مسیحیان دست زدند. این رساله‌ها در ایتالیا و به‏ ویژه در کانون فرهنگی خاندان مدیچی در فلورانس بسیار مؤثر بود. به ‏نوشته دائرة‌المعارف یهود، محافل فرهنگی رنسانس عمیقاً باور کردند که در رساله‌های کابالی به منابع اصیل و دست اوّل رازهای کهن هستی دست یافته‌اند؛ رساله‌های گمشده‌ای که اینک پدیدار شده و به کمک آن نه تنها می‌توان به اسرار نوشته‌های پیشینیان در مصر و یونان باستان پی برد، بلکه رازهای مسیحیت را نیز می‌توان شناخت. در سده‌های شانزدهم و هفدهم میلادی فرقه کابالا در تمامی مراکز مهم قاره اروپا گسترده شد. بدینسان، مکتب کابالا به نیروی متنفذ سیاسی در میان مسیحیان بدل شد که بر آرمان‏های مسیحایی و صلیبی جدید دامن می‌زد و طلوع قریب‌الوقوع دولت جهانی اروپاییان را نوید می‌داد. به تأثیر از این موج، بسیاری از متفکران اروپایی به این نتیجه رسیدند که باید آرمان ظهور مسیح را با مفاهیم رازآمیز شناخت و تنها منبع معتبر برای این شناخت رساله‌های کابالی است. در نتیجه، رویکردی گسترده به فراگیری زبان عبری، به‏ ویژه در ایتالیا، آغاز شد.

 

کابالیسم یکی از آیین هایی معرفی گردیده است که جادوئیسم و جادوگری را نشر می دهد و حل و فصل بسیاری از مشکلات بشری را به واسطه آن می داند. عناصر اصلی کابالیسم، موعودگرایی ، اعتقاد به آخرالزمان و آرماگدون ، شیطان شناسی و قدرت شر و همچنین روش های مرموز صوفیانه و پنهان کاری و جادوگرایی هستند. همه این عناصر در اثری چون هری پاتر به روشنی هویدا هستند. البته آثار فراوان دیگری هم به کابالیسم اشاره های پیدا و پنهانی دارند.

به هر حال "هری پاتر و شاهزاده دورگه" یکی از غم انگیزترین و سیاه ترین قصه های هری پاتر به نظر می آید. فضای حاکم که به نوعی در اختیار ولد مورت و مرگ خوارها قرار دارد ، خیانت اسنیپ ، مسئله هورکراکس ها که ولد مورت را دارای هفت جان کرده و بالاخره مرگ دامبلدور به عنوان پشتوانه همیشگی هری پاتر ، ششمین هری پاتر را همچون ابرهای سیاه و خاکستری که همراه علامت شوم هر از گاهی ، آسمان قصه را می پوشاند به داستانی نفرین زده بدل ساخته است.  

 

 

 

خط باریک کابالا 

 

 وقتی در سال 1998 ، پس از گذشت  20 سال  از ساخت فیلم "روزهای بهشت" ، ترنس مالیک فیلم "خط باریک قرمز" را درباره  جنگ گواداکانال آمریکا در ژاپن برپرده سینما  برد ، خیلی ها بازگشت وی به سینما را  غنیمت شمرده و آن را ناشی از بروز  دیدگاههای جدید در این کارگردان کم کار  سینما دانستند. اگرچه هر دو فیلم قبلی  مالیک یعنی "برهوت" در سال 1973 و  "روزهای بهشت" در سال 1978 مورد پسند  برخی منتقدان قرار گرفته و فیلم "روزهای  بهشت" علاوه بر نامزدی دو جایزه اسکار  بهترین فیلمبرداری و صدا ، اسکار فیلمبرداری  را توسط نستور آلمندروس از آن خود کرده  بود. 

اما پس تراژدی های عاشقانه ای که مالیک  در  فیلم های "برهوت" و "روزهای بهشت"  درباره فرار و گریز از کلان شهرها به سوی  طبیعت و سپس سرخوردگی در آن تصویر کرد  ، آشکارا تغییر نگاه وی در "خط باریک قرمز" از  برانگیخته شدن غریزه خشونت در دامان  طبیعت به نماد مامن و پناهگاه انسانی در  مقابل تمدن و مدرنیسم احساس گردید.  اگرچه در اواخر فیلم "روزهای بهشت" نیز بیابان و طبیعت گریزگاه دو جوان خسته از روابط از هم گسیخته شهری بود.

اما فیلم "خط باریک قرمز" به دلیل همین نگاه که از نوعی نگرش ایدئولوژیک کهن درباره رابطه متقابل انسان و طبیعت (در برابر ارتباط انسان و خدا) می آمد، نامزد دریافت 7 جایزه اسکار در سال 1999 (در آستانه هزاره سوم) شد اما قافیه را به فیلم "نجات سرباز وظیفه راین" استیون اسیلبرگ باخت ، چرا که ورای آن دیدگاه نانورالیستی و طبیعت گرا ، به طور کلی بیانیه علیه جنگ و میلیتاریسم به شمار می آمد. همان نوع نگاهی که 10 سال بعد در فیلم "آواتار" جیمز کامرون رویت شد. و شاید همین نوع نگرش نیز باعث واگذاری میدان اسکار توسط جیمز کامرون و آواتارش به همسر سابقش یعنی کاترین بیگلو و "محفظه رنج" او شد. اما آنچه آثاری همچون "خط باریک قرمز" و "آواتار" را برجسته ساخته و می سازد ، نوع دیدگاه عمیقا ایدئولوژیک آنها براساس نظریه ای است که امروزه در منظر برخی کارشناسان و تئوری پردازان " دین نوین جهانی " خوانده می شود. نظریه ای که بخشی از همان پروژه به اصطلاح "نظم نوین جهانی" به شمار می آید.

ترنس مالیک نگاه ایدئولوژیک و طبیعت گرای خویش که رگه هایش از فیلم "روزهای بهشت" آغاز شده بود و در "خط باریک قرمز" تکامل جدی پیدا کرد را در فیلم سال 2005 خود تحت عنوان "دنیای نو" براساس داستان قدیمی "پوکاهانتس"( که در سال 1995 نیز یک انیمیشن بلند سینمایی براساس آن ساخته شد) به یک ترکیب آرمانی و تاریخی رسانید. یعنی همان تم طبیعت گرایی و رابطه معنوی انسان و طبیعت را به یک واقعه تاریخی ایدئولوژیک یعنی فتح قاره آمریکا ( به عنوان نقطه عطفی برای عملی ساختن باورهای اعتقادی فاتحان پیوریتن آن ) پیوند زد و حضور نخستین مهاجران به این قاره و تسخیر مکان و سرزمین بومیان و قتل عامشان را به مثابه یک پیوند عمیق معنوی با طبیعت که از درونش عشقی به اصطلاح غیر افلاطونی هم بیرون می زند، به تصویر کشید. یعنی دقیقا همان باور و اعتقادی که در نگاه پیوریتن ها(همان مسیحیان صهیونیست) معتقد به ماموریت آمریکا برای زمینه سازی بازگشت مسیح موعود(براساس دو شرط برپایی اسراییل بزرگ و جنگ آخرالزمان) موج می زد و برای همین به قاره نو رفتند و آن را اورشلیم جدید نام دادند.

عاشقانه ناتورالیستی ترنس مالیک ( در فیلم "دنیای نو" ) در مقابل میلیتاریسم قرون وسطایی تازه واردین به آمریکا که از همان جنس پیوریتن های آخرالزمان گرای صهیونی بودند ، بیش از آنچه در "خط باریک قرمز" تصویر کرده بود به آن دین نوین جهانی راه می برد.

اما  "درخت زندگی" نقطه اوج مسیر ایدئولوژیکی محسوب می شود که ترنس مالیک از فیلم "روزهای بهشت" آن را آشکار ساخت و با یک شیب آرام به سوی برجسته ساختن آن در ترسیم همان دین نوین جهانی (برگرفته از فرقه های شرک آمیزی همچون کابالا) تا امروز پیش آمده است.

فیلم با زندگی روزمره خانواده ای در تگزاس آمریکا و در دهه 50 میلادی به نام اوبراین آغاز می شود که از مرگ پسر 19 ساله شان با خبر می گردند و همین مرگ ما را از دریچه ذهن پسر بزرگ خانواده به نام جک (که اینک به عنوان یک آرشیتکت، در میان آسمانخراش ها و ساختمان های سر به فلک کشیده به سر می برد) به گذشته و مروری بر خاطرات تلخ و شیرین آن واد می سازد. پس از یک سفر ادیسه وار در سیر خلقت هستی ( براساس تئوری های داروین ) آقا و خانم اوبراین را می بینیم که با 3 پسر بچه قد و نیم قد ، زندگی معمولی را طی می کنند. اما روش تربیتی دو گانه از سوی پدر و مادر ، بچه ها را با پارادوکس رفتاری مواجه ساخته است.  آقای اوبراین ( با بازی براد پیت)  با سخت گیری و اعمال نظم افراطی و اجرای نوعی قوانین سربازخانه ای ، وجه خشن و خشک این آموزش و تربیت است و خانم اوبراین با عطوفت و رحمت و مهربانی ، سوی نرم خویی آن به حساب می آید.

این دوگانگی تربیتی به گونه ای فاجعه بار است که جک در یکی از نریشن هایش به آن اشاره می نماید که چگونه دو نوع روش تربیتی در وجود او با یکدیگر در جنگ و نزاع به سر می برند و جک را دچار نوعی تناقض رفتاری ساخته است. تناقضی که آن را در برخورد با برادرها و حتی مادرش مشاهده می نماییم.

پرسه زدن در طبیعت ، بازی های کودکانه ، همراهی مادر ، تنبیه های مختلف پدر و روزهای خوشی مسافرت او ، وظایفی که هربار بردوش پسر بزرگ یعنی جک می گذارد ، دعواها و نزاعش با مادر بر سر همین تنبیه ها و ...همه و همه از جمله وقایعی است که به تناوب و در صحنه های نسبتا طولانی مرور می شوند.

اما آنچه این صحنه ها و سکانس های ظاهرا ساده و سرراست را متفاوت می سازد ، تاکیدات متعدد و مکرر ترنس مالیک بر حضور کاراکترها به خصوص بچه ها و مادر درون طبیعت است به شکلی که تداعی یگانگی آنها با طبیعت را کرده و یا اینکه آنها را جزیی از طبیعت می نمایاند.حرکات و    میزانسن های ویژه دوربین و ترکیب بندی های مفهومی ، در صحنه های یاد شده به خوبی می تواند آمیزه انسان و طبیعت را القاء نماید. حرکات سیال دوربین ( که نماهای مشابه در سایر آثار مالیک حتی فیلم جنگی "خط باریک قرمز" را به ذهن می آورد ) از جمله تمهیدات ساختاری است که مالیک برای القاء فوق به کار گرفته است. حرکاتی که کاملا حضور دوربین را برجسته ساخته و گویا که حکایت از چشم ناظر طبیعت دارد.

این حضور در طبیعت ، با صحنه هایی که جک بزرگسال را در حال راه رفتن در میان صخره های سنگی یک بیابان بی آب و علف نشان می دهد، شکل و رنگ دیگری می گیرد. گویی او در یک آخرالزمان طی طریق می کند ، که تنها او مانده و بس.  صحنه های حضور جک آرشیتکت در میان ساختمان های سر به فلک کشیده و پیوند آن با سکانس های بیابان نوردی به نوعی نشانه های آخرالزمان را از یک فضای سوررئالیستی به دنیای کلان شهرهای امروزی می کشاند که گویی همین اکنون و در میان آن اسمانخراش ها ، جک در یک فضای آخرالزمانی سیر می کند.

سکانس پایانی فیلم ، همه انسان ها را در یک ساحل بی انتها تصویر می کند که گویی تا آخر دنیا امتداد دارد و در یک فضای قیامت گونه سرگشته به هر سو می روند. ( همانند نمایی مشابه در فیلم "قربانی" یا " ایثار " آندری تارکوفسکی که در تصویری از بالا آدم هایی را نشان می دهد که در آخرالزمان به هر سو می گریزند) و در این میان تنها جک بزرگسال و ارشیتکت است که هدفمند و آگاه در میان آن انسان ها گم گشته ، حرکت می کند و از بین آنها برادر از دست رفته اش را یافته و به پدر و مادرش می رساند.

اما تمامی فصل هایی که ذکر کردیم با ریتمی بسیار کند همراه با عمیق تر شدن رابطه انسان و طبیعت در سیر آثار ترنس مالیک ، صحنه ها و سکانس های طویل تری را به مخاطب ارائه می کند. چنانچه در فیلم "درخت زندگی" شاهد فصل های بسیار طولانی و کشدار و البته نمادین هستیم که بعضا تماشاگر پی گیر سینما را به یاد آثار آندری تارکوفسکی (فیلمساز فقید روس) و یا در بعضی موارد یاساجیرو اوزو می اندازد ، خصوصا اوزو که اساسا فیلم هایش به نوعی نگاه معنوی یا به قول پال شریدر ، نگرش استعلایی راه می برد.

حتی شروع فیلم "درخت زندگی " و برخی صحنه های گشت و گذار سرخوشانه خانواده اوبراین ، به خصوص مادر و بچه ها در آن شهر کوچک یا در دل طبیعت ( به همراه موسیقی کلاسیک باخ ) ، به شدت فیلم "آینه " تارکوفسکی را به خاطر می آورد که نوعی فیلم حدیث نفس آن فیلمساز روس به شمار می آمد. قصه کودکی ها و مادر و زندگی در داچا ( کلبه های روستایی در روسیه ) و نگرانی های مادر و ... به شدت روابط مادر و پسرها را در فیلم "درخت زندگی " تداعی می نماید. اما فیلم "آینه" تا آن حد حدیث نفس به شمار می آمد به طوری که حتی خود تارکوفسکی و مادرش نیز در صحنه هایی از فیلم بازی کرده بودند.

شاید بتوان گفت ماجرای " درخت زندگی " نیز می تواند یک نوع حدیث نفس فیلمساز به حساب آید ، چرا که اساسا قصه اش در تگزاس اتفاق می افتد ، جایی که فیلمساز دوران کودکی و نوجوانی خویش را گذرانده است. اگرچه قصه فیلم های پیشین ترنس مالیک نیز به نوعی  به تگزاس ارتباط داشت ، از جمله اینکه در فیلم "برهوت " ( نخستین فیلم مالیک ) کاراکترهای اصلی فیلم از تگزاس مهاجرت کرده و تا آخر فیلم نیز تگزاسی به شمار می آمدند یا در فیلم "روزهای بهشت" خانواده اصلی فیلم از دوزخ شهرهای صنعتی به سوی تگزاس می گریختند.

ولی همین تقلید آشکار ترنس مالیک از سینمای تارکوفسکی و آمیختنش با "2001 : یک ادیسه فضایی " استنلی کوبریک و بعضی دیگر از سینماگران مولف دهه های 60 و 70 میلادی ، در واقع پاشنه آشیل این فیلمساز کم کار هالیوود به شمار آمده و علیرغم دریافت نخل طلای جشنواره کن سال 2011 (در کمال حیرت و شگفتی ناظران و منتقدان حاضر در این جشنواره ) عقب ماندگی آن را از سینمای روز نشان می دهد.

اما اوج گیری گرایش مالیک به ایدئولوژی طبیعت پرستی و باور تجلی خدا درون طبیعت و انسان به گونه ای که آن را در فیلم "درخت زندگی " به تصویر می کشد ، بیش از هر موضوعی نشانه دیدگاه ایدئولوژیک و فلسفی ترنس مالیک است.( پیوند سکانس عشای ربانی در کلیسا به نماهای حقارت آمیز در برابر طبیعت به نوعی می تواند آیین ها و مناسک مذهبی را هم درون طبیعت جاری بداند). سکانس طولانی از پدیده بیگ بنگ (Big Bang) و شکل گیری کهکشان ها و پیدایش حیات برگرفته از منشاء انواع چارلز داروین،سیر تکامل را به روش اولسیون نمایش می دهد؛ پدید آمدن آتش فشان ها ، باران های شدید ، تبدیل زمین از کره ای گداخته به سیاره ای سراسر آب و پیدایش تک سلولی ها و سپس ماهی ها و پرندگان و پستانداران و نخستین دایناسورها و در ادامه همین صحنه است که کره زمین به شکم برآمده خانم اوبراین دیزالو آرامی    می شود که پسر اول خود یعنی جک را باردار است.

از این صحنه است که زندگی خانواده اوبراین قدم به قدم با تولد جک و سپس سایر بچه ها و پس از آن ، نوع تربیت و رشد آنها،در مقابل دوربین قرار می گیرد و از قبل یک روایت ملودرام ساده،اندیشه ای فلسفی ، در تصویر و شعر و موسیقی نمایش داده می شود. فلسفه ای که در نما به نما و هر سکانس فیلم "درخت زندگی" جاری می شود. فلسفه ای که علاوه بر وجه شرک آمیزش ، امروزه دستاویز تخریب اذهان و دین زدایی و تبدیل فرهنگ واقتصاد و هنر و سیاست به ابزار سلطه و نژادپرستی و سرمایه سالاری شده است.

 

شمایی از درخت زندگی ( سفیرات ) در عقاید کابالا

 

تنیده شدن چنین فلسفه و اندیشه ای در سراسر رگ و پی فیلم "درخت زندگی" در وهله اول ناشی از تسلط فیلمساز به هر دو مقوله سینما و فلسفه است و بعد از آن حکایت از کمپانی هایی دارد که وی را برای ساخت این فیلم حمایت کردند. کمپانی هایی که به نوشته پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل " به سال 2004 ، عملا توسط رهبران فرقه صهیونی کابالا همچون فیلیپ برگ اداره شده و می شوند.

بی مناسبت نیست که بدانیم ترنس مالیک رشته فلسفه را در دانشگاه هاروارد به پایان رساند ( او در یک مدسه مدهبی به نام سنت استیفن دوران دبیرستان خود را گذرانده بود)  و بعد از آن هم به کالج مریم مجدلیه ( از مراکز شبه دینی پیورتنی )در آکسفورد انگلیس رفته بود. از همین رو پس از بازگشت به امریکا ترنس مالیک در دانشگاه MIT مشغول تدریس فلسفه شد.

نگاهی به وبلاگ شخصی ترنس مالیک که " همه چیز می درخشد" نام دارد و یکی از آخرین پست های آن که مطلبی از تد گورانسون مربوط به 2 اکتبر 2011 است ، نشان می دهد که ترنس مالیک در MIT در زمینه فلسفه های کهن که امروزه در عرصه سیاست و فرهنگ و به خصوص هنر فعال است ، از جمله کابالا ( شبه عرفان صهیونی ) تدریس می کرده و گورانسون که بین سالهای 1965 تا 1971 در MIT تحصیل می کرده ، در کلاس های مالیک شرکت داشته است. وی در مطالب خویش از علائق مشترک خود و ترنس مالیک  در دوران تحصیل در MIT به ویژه درباره فلسفه کابالایی "درخت زندگی" ! گفته است.

در اندیشه های کابالا و در کتاب "زوهر" ( از کتب اصلی این اندیشه ) درخت زندگی شامل ده گوی بزرگ قرار گرفته در ستونهای عمودی است که از طریق ۲۲ کانال یا مسیر به هم متصل شده اند. ده گوی بزرگ  Sephirot(سفیرات)  نامیده شده و به شماره از یک تا ده تخصیص داده شده اند.

ستونهای درخت در سمت راست نماد رحمت و در سمت چپ نماد فطرت است که خاخام های کابالیست براساس کتاب "زوهر"، آن را شامل سخت گیری و مجازات می دانند و در وسط ، نماد اعتدال وجود دارد. ستون سمت راست که به جنس زن نسبت داده می شود شامل 3 گوی حکمت و احسان و ابدیت است و ستون سمت چپ که به جنس مرد نسبت داده می شود شامل 3 گوی عقل ، جبروت و عظمت است. و ترنس مالیک با هوشمندی ، ساختار این نماد کابالایی را در شخصیت های فیلم و نوع کنش و واکنش آنها ، به کار گرفته است.

در یکی از دیالوگ های آغازین فیلم "درخت زندگی" نریشن فیلم از زبان مادر (در حالی که ابتدا دوران کودکی اش را نشان می دهد و سپس صحنه هایی از سرخوشی او را وقتی که خانم اوبراین شده )، می گوید :

"...راهبه ای که به ما درس می داد ، می گفت که 2 راه در زندگی وجود دارد : راه فطرت و راه رحمت. شما می توانید انتخاب کنید که کدام یک از این دو راه را می روید. رحمت سعی نمی کند که خودش را راضی نگه دارد. تحقیر و فراموشی و دشمنی ها را قبول می کند ، همینطور آسیب ها و توهین ها را . فطرت فقط می خواهد خودش را راضی نگه دارد. دیگران را هم مجبور می کند که راضی باشند. دوست دارد بر دیگران آقایی داشته باشد تا راه او را پیش بگیرند. او همواره دلائلی برای عدم خشنودی پیدا می کند ، درحالی که همه دنیای اطراف  در حال درخشیدن است و عشق از لابلای همه چیز لبخند می زند. راهبه به ما یاد داد که کسی نبوده در راه رحمت قدم گذارده باشد و به فرجام بدی رسیده باشد...."

آنچه در این مونولوگ های ابتدایی فیلم "درخت زندگی"از زبان یکی ازکاراکترهای اصلی بیان می شود ، به نظر می رسد خلاصه همان اندیشه فلسفی است که ترنس مالیک به عنوان نویسنده فیلمنامه و کارگردان در فیلم "درخت زندگی" گسترانده است و ملاحظه می کنید که چه تبیین جامعی از همان ستون های چپ و راست درخت کابالا یا سفیرات به نظر می رسد. درواقع تفسیر و تبیین همان درخت زندگی کابالایی یا سفیرات که در کتاب هایی مانند "زهر" آمده و پیش از این در همین مطلب توضیح داده شد.

پس از این است که در ادامه فیلم و در تمام  صحنه های آن ، شاهدیم که خانم اوبراین یا همان مادر نماد رحمت نمایانده می شود و تمامی صفاتی که از این نماد در ستون راست درخت زندگی کابالا یعنی سفیرات گنجانده شده را بروز می دهد ، صفاتی همچون حکمت ، احسان و ابدیت . مهربانی و بخشش و روش رحمانی تربیت بچه ها که توسط او اعمال می گردد ، آنچنان است که تا ابد در ذهن آنان باقی می ماند و هنگامی که پدر نیست ، خوش ترین روزها را برای بچه ها رقم می زند.

او در جایی به بچه ها می گوید :

"...به یکدیگر کمک کنید ، همه را دوست داشته باشید ، هر برگ ، هر شعاع نور و ببخشید..."

در مقابل مادر یا خانم اوبراین ، آقای اوبراین قرار دارد که مظهر فطرت به شمار می آید و به تفسیر کتاب "زهر" ، سمبل سخت گیری و مجازات است . آنچه در ستون چپ درخت کابالا یا سفیرات برای تبیین خصوصیات فطرت برای جنس مرد آمده کاملا در آقای اوبراین به چشم می خورد. او در سراسر اوقاتی که با خانواده می گذراند ، خصوصا درمورد جک ، سخت گیری و مجازات های متعدد را به کار می برد. به طوری که حتی به وی اجازه نمی دهد تا "بابا" صدایش کند و به جک دستور می دهد که فقط او را "پدر " بخواند.

پدر در همان روزهایی که تازه جک خردسال به راه افتاده ، در حیاط جلوی خانه ، برایش خط می کشد و قانون می گذارد که از آن خط جلوتر نرود. و پس از آن نیز در هر موقعیتی ، قوانین جدید وضع کرده و به جک دستور می دهد که بایستی به آن قوانین پایبند باشد. بیشتر کارهای دشوار خانه را برعهده جک گذاشته و مدام از وی بازخواست می نماید.

شاید این نوع تربیت سخت گیرانه و دیکتاتور منشانه را در فیلم "300" ( زاک اسنایدر ) و در تربیت لئونیداس خردسال به خاطر داشته باشیم که به قول گزنفون ( مورخ مشهور یونانی) اساسا تمدنشان را "کمونیسم سربازخانه ای" می نامید.

حتی خود آقای اوبراین نیز در اواخر فیلم به این موضوع  معترف می شود که برای تقویت اتکا به نفس و روی پای خود ایستادن ، آن سخت گیری ها و مجازات ها را درمورد جک به کار می گرفته و گرنه جک را بیش از همه دوست می داشته است. پدر در آن صحنه در حالی که جک را در آغوش کشیده ،   می گوید :

"...تو تمام  چیزی هستی که من دارم ، تو تمام چیزی هستی که می خواهم داشته باشم..."

به این ترتیب جک فرانر از هر یک از کاراکترهای دیگر شکل گرفته و به بلوغ می رسد و در واقع علاوه بر اینکه همه آن صفات دو ستون راست و چپ درخت سفیرات را در خود دارد ، ویژگی های ستون وسط که به نوعی اعتدال به نظر می آید را نیز بروز می دهد و حتی آن تمایلات جنسی که در گوی دهم درخت زندگی کابالا نهفته را هم به گونه عقده ادیپ در همان دوران نوجوانی بروز می دهد تا در نهایت، شاکله کلی درخت را کسب کرده و لایق انسان برتر به حساب آید و بنا بر باورهای شرک آمیز کابالا ، خدا در وجودش تبلور یابد.

از همین روست که در فیلم ، نوعی شخصیت منجی نیز برایش تصویر شده و در فضایی آخرالزمانی در میان مردم سرگشته و گمگشته به هدایت و امید و رستگاری می پردازد. در حالی که پیش از این و پس از دو مرگ دلخراش ( غرق شدن پسر بچه ای در استخر و خبر مردن پسر نوزده ساله خانواده اوبراین) ، زمزمه های شکوا گونه مادر و جک ، نشان از باور شرک آمیز کابالایی در غیبت خدا دارد ، در حالی که هنوز جک تمام مراحل خدایی شدن را براساس درخت زندگی کابالا طی نکرده است.

در صحنه ای پس از غرق شدن پسر بچه ای  در استخر ، جک این گونه خطاب به خدا زمزمه می کند:

"... تو کجا بودی ؟ تو اجازه دادی که یک پسر بچه بمیرد. تو اجازه دادی که هر اتفاقی بیفتد. چرا من باید خوب باشم وقتی تو نیستی ..."!!

 

و در صحنه ای پس از قبول مرگ پسر نوزده ساله خانواده اوبراین از سوی آنها ، مادر خطاب به خدا چنین شکایت می نماید :

"...خدایا! چرا؟  تو کجا بودی؟ می دانی چه اتفاقی افتاد ؟ برایت مهم است؟ ..."


 

آشکار است که چنین شکواییه هایی خطاب به خالق هستی در تمامی ادیان توحیدی و ابراهیمی ، شرک محض به شمار آمده ولی در فرقه های شبه دینی و شبه عرفانی (مثل همین کابالا) دریچه ای است برای خارج کردن دین و خدا  از زندگی و جانشین نمودن انسان به جای آن که پیش زمینه های فکری اومانیسم به شمار می آید. انسانی که قرار است در غیاب خدا ، جهان را به سامان کرده و منجی آخرالزمان محسوب شود.

در متون کهن کابالیست ها نیز نخستین زمزمه های به اصطلاح مسیحا گرایی یا آخرالزمانی در قرون 13 و 14 میلادی به خصوص توسط یکی از رهبران آن به نام اسحاق لوریا ، ساز شد و حتی زمانی در همان قرون برای پایان جهان و ظهور منجی ، تعیین گردید!

 بعد التحریر:

فیلم " درخت زندگی" بعد از جایزه نخل طلای جشنواره فیلم کن ( در حالی که در همان جشنواره به دلیل ساختار کشدار و کسالت بارش از سوی بسیاری از تماشاگران و منتقدان هو شده بود ) در کمال شگفتی و حیرت کارشناسان سینمایی در تعداد زیادی از مراسم اهدای جوایز آمریکایی کاندیدای دریافت و یا برنده جوایز متعددشد. نامزد شدن فیلم چند رشته مراسم اسکار امسال از جمله بهترین فیلم شگفتی آخر بود .به این دلیل که نوع ساختار سینمایی فیلم " درخت زندگی " که آثار به اصطلاح هنری دهه 50 و 60 اروپا و سینمای امثال تارکوفسکی و آنتونیونی یا حتی فیلم های سینماگران خاصی همچون کنجی میزوگوچی را به یاد می آورد به هیچوجه در چارچوب مراسمی مانند اسکار و یا گلدن گلوب نمی گنجد. نگاهی به تاریخ اهدای چنین جوایزی به خوبی نشان می دهد که حتی در اوج ساخت چنین آثاری در دهه های 50 و 60 و اوایل دهه 70 میلادی امثال اسکار و حلقات پیرامونی آن، به هیچکدام از فیلم های یاد شده که از قضا متعلق به اساتید برجسته تاریخ سینما بودند روی خوش نشان نداد. و حالا در شرایطی که دیری است چنین فیلم ها و ساختاری حتی در جشنواره های به اصطلاح هنری مانند کن و برلین و مانند آن مورد عنایت قرار نمی گیرد و زمان ساخت این دسته از فیلم ها دیگر سالهاست به سر آمده پروپاگاندای اینچنین برای فیلمی مثل " درخت زندگی" به شدت شک برانگیز بوده و قطعا به دلیل محتوای ایدئولوژیک آن است.

 

The Conspirator

 

ترور ماجرای قتل آبراهام لینکلن

 

به دست رابرت ردفورد بزدل

 

 

وقتی رابرت رد فورد ( بازیگر شناخته شده سینما ) ، جشنواره ساندنس را در سال 1991 ظاهرا برای حمایت و تجلیل از فیلمسازان مستقل بنیاد نهاد و آن را مدیریت و سازماندهی کرد ، بسیاری امیدوار بودند که از درون آن جشنواره ، یک جریان عمده سینمایی شکل بگیرد که در مقابل جریان هالیوود ، بتواند بر فضای سینمایی جهان تاثیر بگذارد.

جشنواره ساندنس در همان دورانی پایه گذاری شد که چندی قبل از آن ، کمپانی های اصلی هالیوود دچار بحران فکر و اندیشه و موضوع شده و راه حل را در آن دیده بودند که با تاسیس بخش های به ظاهر مستقل در کنار استودیوهای اصلی ، به جذب و جلب فیلمسازان سایر کشورها بپردازند. از جمله اینکه فاکس قرن بیستم ، فاکس سرچرز را در کنار خود به وجود آورد و متروگلدوین مه یر ، بخش ایندیپندنت خود را تشکیل داد ، کمپانی سونی ، سونی کلاسیک را تاسیس کرد و امثال میراماکس و نیولاین هم بوجود آمدند. اما این استودیوها هیچ یک نشانی از استقلال و عدم وابستگی به سیستم اصلی هالیوود بروز ندادند. این اتفاق برای جشنواره ساندنس نیز افتاد و بسیاری از کارگردانانی که در این جشنواره با فیلم های اولشان به عنوان فیلمساز مستقل حضور یافتند ، خیلی زود سر از استودیوهای اصلی هالیوود درآورده و ناگزیر از ساخت سخیف ترین و ایدئولوژیک ترین آثار سینمای آمریکا گردیدند.

امثال کویینتین تارانتینو، استیون سودربرگ، جیم جارموش و والتر سالس و ..که به ترتیب از فیلم هایی مانند"سگ های انباری "(1992) و"دروغ ، سکس و نوارهای ویدئویی" (1989) و "عجیب تر از بهشت" (1984) و "خاطرات موتورسیکلت" (2004) به فیلم های سفارشی همچون " حرامزاده های لعنتی " (2009) ، "خبررسان" (2009) "محدوده کنترل" (2009 ) و "آب تیره" (2005) رسیدند!

در واقع می توان گفت جشنواره ساندنس رابرت رد فورد مثل سفره ای فریب دهنده و خوش آب و رنگ برای فیلمسازان خلاق و متفاوت پهن شد تا آنها را جذب کرده و همچون سوخت تازه به پیکر فرتوت و از نفس افتاده هالیوود تزریق نماید که جان تازه ای بگیرد و مجددا ترکتازی خود در عرصه سینمای جهان را دنبال کند.

ساختار و اهداف و برنامه های همین جشنواره ساندنس را می توان به خوبی با ویژگی ها و خصوصیات سینمایی بنیانگذار آن یعنی رابرت رد فورد ، هماهنگ دانست ، به گونه ای که انگار طرح و مقصد ساندنس اصلا ازمجموعه خصوصیات هنری و سینمایی رد فورد ناشی شده و بیرون آمده است.

رابرت رد فورد از آن دسته بازیگران هالیوود بود که با فیلم های غیر تبلیغاتی و بعضا ضد پروپاگاندای هالیوود ( که امثال جان وین و کلارک گیبل و حتی گری کوپر بدان تعلق داشتند ) معروفیت پیدا کرد. آثاری مانند"بوج کاسیدی و ساندنس کید" ( جرج روی هیل – 1969) ، "نیش" (جرج روی هیل -1973)  ، "سه روز کندور" ( سیدنی پولاک – 1975) و "همه مردان رییس جمهور" ( آلن جی پاکولا – 1976) از آن جمله بودند که رد فورد ( را مانند امثال مارلون براندو ) به عنوان یک هنرمند معترض و منتقد در هالیوود مطرح ساختند. اما این یک روی سکه بود ، روی دیگر آن که در سالهای بعد به گونه ای عریان و مستقیم به نمایش گذارده شد ، این واقعیت بود که رابرت رد فورد نه تنها از آن قسم سینماگران و فیلمسازان به اصطلاح ضد سیستم ( مانند مارتین ریت و چارلی چاپلین و جوزف لوزی ) نیست تا مغضوب جریانات ایدئولوژیک آمریکایی مثل مک کارتی شود بلکه اگر پایش بیفتد از امثال جان وین و وارد باند و جان فورد نیز افراطی تر و ایدئولوژیک تر و تبلیغاتچی تر است و با ظاهر به اصطلاح چپ و مخالف از جنس امثال الیا کازان، علاوه بر پروپاگاندای ارتجاعی ترین جناح های امپریالیستی ایالات متحده حتی به جذب نیرو نیز برای آنان  می پردازد.شاید این موضوع را می توانستیم از همان اولین تجریه بلند سینمایی وی به عنوان کارگردان ("مردم معمولی" در سال 1980) که جایزه اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود کرد ، دریابیم که برای موقعیت بحران زده جامعه آمریکایی  پس از شکست در ویتنام و ایران ، نسخه فاشیستی مبنی برحذف منتقدان روش های غلط ( با تعبیر اشتباه ناخواسته) حتی در سطح نزدیکترین دوستان و خویشاوندان را تجویز می نمود.

شاید از همین رو بود که رد فورد دو دهه بعد در جریان تبلیغات فاشیستی نئوکان ها و دار و دسته جرج دبلیو بوش در غوغای پس از 11 سپتامبر 2001 ، علیرغم ساز مخالف زدن و ادعای دمکرات بودن،  به عنوان سربازی فداکار که سر بزنگاهها خود را نشان می دهد ، در فیلم های تبلیغاتی مانند "آخرین قلعه "(راد لوری-2001) و "جاسوس بازی " (تونی اسکات-2001) به نقش آمریکایی های دو آتشه ظاهر شد ، علیرغم اینکه مثلا در فیلم "آخرین قلعه" به سیستم حاکم وقت بر زندان معترض بود ولی به خاطر اساس حاکمیت ایالات متحده، جان خود را نیز در همان زندان به خطر انداخت. همان گونه که قبلا فی المثل در فیلمی همچون "برو بیکر"( استوارت روزنبرگ – 1980) حضور پیدا کرده و در نقش یک رییس زندان اصلاح طلب ، با قوانین سخت گیرانه و تبعیض گرایانه مخالفت نموده بود و به همین دلیل برای اثبات برنامه ها ، طرح ها و اهدافش با لباس مبدل یک زندانی داخل زندان آرکانزاس شد و جان خویش را به خطر انداخت ولی در نهایت توانست قوانینی را که می خواست و آنها را بنابر عدالت تشخیص داده بود، برآن زندان حاکم کند اما به هرحال اصل زندان باقی ماند و هست.

این همان نوع تفکری است که خصوصیت و ویژگی بخشی مهمی از سیستم ایالات متحده آمریکا و ساختار امپریالیستی آن را تشکیل می دهد. به این معنا و مفهوم که نهایت مخالفت و اعتراض و انتقادش در حد تعارض دو حزب اصلی یعنی دمکرات ها و جمهوری خواهان و تفاوت سلیقه ها باقی مانده و هیچگاه به تقابل با کلیت سیستم سرمایه داری و امپریالیستی آمریکا کشیده نمی شود. شاخص سینمایی این تفکر ، فیلمسازان پر سر و صدایی از قبیل الیور استون یا مایکل مور  هستند که در محور آثارشان علیرغم انتقاد واعتراض به نحوه عملکرد جریان نئو کان ها اما هیچگاه کلیت جریان اصلی حاکمیت آمریکا که بر سرمایه داری و نژادپرستی و سلطه گری استوار است را زیر علامت سوال نمی برند. ( ساخت دو فیلم "مرکز تجارت جهانی" و " دبلیو" نشان داد که امثال الیور استون حتی به همان اعتراض و انتقاد نیم بندشان نیز پایبند نیستند ).

این همان اندیشه و تفکر استراتژیک در هالیوود است که خطاها و جنایات و فجایع ایالات متحده در سطح داخل و خارج را محدود و منحصر به یک فرد و یا گروه کرده (و البته آن را قابل گذشت می داند) و کلیت سیستم حاکم و شاکله سرمایه داری و امپریالیستی آمریکا را مبرا از هرگونه اشتباه و خطا به شمار می آورد. یک نگاه استراتژیک که اندیشه های دفاعی و جنگی خود را هزینه حرکات و تصمیم گیری های مقطعی و گذرا نکرده و آن را در اختیار تمامیت موجودیت ایالات متحده آمریکا در همه ابعاد استکباری اش قرار می دهد. این همان تفکری است که اساس خلق آثاری مانند فیلم "توطئه گر" را تشکیل می دهد.

 

فیلم"توطئه گر"که بازگشت رابرت ردفورد به عرصه سینما پس از4سال و فیلم"شیرها برای بره ها"  محسوب می شود ، عصاره ای از همین نوع منش و تفکر و در واقع خلاصه ای از کاراکتر سینمایی و سیاسی رابرت رد فورد به نظر می رسد.

"توطئه گر"بیست و چهارمین اثر سینمایی یا تلویزیونی است که درتاریخ تصویر متحرک به نحوی به آبراهام لینکلن (شانزدهمین رییس جمهوری ایالات متحده ) ارتباط دارد. در این رابطه مجموعه ای از فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی و انیمیشن ساخته شده که از سال 1908 شروع می شود و معروفترین آنها ، "آبراهام لینکلن" (دیوید وارک گریفیث- 1930) و "آقای لینکلن جوان" ( جان فورد – 1939) ذکر گردیده است. اگرچه دو فیلم یاد شده اصل زندگی لینکلن را در قاب دوربین قرار می دادند اما فیلم "توطئه گر" به ماجرای معروف ترور وی و قضایای محاکمه ضاربین و مظنونین می پردازد. در واقع می توان فیلم "توطئه گر" را در زیر ژانر فیلم های دادگاهی به حساب آورد.

فیلم از سال 1863 و اوج جنگ های داخلی آمریکا موسوم به جنگ های انفصال یا Civil War آغاز   می شود که یکی از افسران ارتش شمال وابسته به اتحادیه به نام فردریک ایکن ( با بازی جیمز    مک اوی) زخمی شده و گفته می شود بر اثر فداکاری او ، پیروزی های مهمی حاصل شده است. فیلم به دو سال بعد دقیقا روز14 آوریل 1865 و مراسم جشن پیروزی اتحادیه در واشینگتن فلاش فوروارد می خورد.

در مراسم فوق ،فردریک ایکن و دو تن از دوستانش برای افتخار دیدار با وزیر جنگ ، ادوین استنتن (با بازی کوین کلاین) همه سالن را زیرپا می گذارند. در همین حال رییس جمهور لینکلن به همراه همسرش در حال تماشای تئاتر هستند که جان ویلکس بوث( یک بازیگر معروف تئاتر) به همراه 6 تن از دوستانش از جمله جان سورات به آبراهام لینکلن ، معاونش اندرو جانسن و وزیر امور خارجه ویلیام سوارد حمله کرده که در این حمله ، لینکلن با گلوله کشته می شود ولی اندرو جانسن و ویلیام سوارد جان سالم به در می برند. در ظرف چند روز ضاربین دستگیر یا کشته می شوند از جمله خود جان ویلکس بوث که در جریان محاصره مخفی گاهش در یک کلبه به ضرب گلوله یکی از سربازان به طور ناخودآگاه به قتل می رسد. اما تنها فرد متواری جان سورات است که به جای وی، مادرش مری سورات (با بازی رابین رایت) دستگیر می شود. او صاحب مهمانخانه مکان جلسات جان بوث و دوستانش بوده بدون آنکه در جریان توطئه قتل لینکلن باشد اما به اتهام توطئه گر اصلی بازداشت شده اگرچه از جنوبی های متعصب و مخالفین دیرین آبراهام لینکلن و سیاست هایش بوده است.

روردی جانسن(با بازی تام ویلکنسن)سناتور ایالت مریلند و استاد فردریک ایکن ، طبق قانون اساسی ولی برخلاف احساسات عمومی، دفاع از مری سورات را برعهده می گیرد ولی در همان نخستین جلسات به دلیل جنوبی بودن کناره گیری کرده و دفاع را برعهده ایکن می گذارد. ایکن نیز اگرچه در ابتدا دفاع از یکی از توطئه گران قتل رییس جمهوری محبوب ایالات متحده را برنمی تابد اما به تدریج متقاعد می شود که طبق قانون اساسی آمریکا ( همان قانونی که سالیان سال برایش جنگیده و جنگیده اند و هزاران کشته داده شده) بایستی از یک متهم بی گناه دفاع نماید، حتی اگر نامزد و همه دوستانش وی را به خیانت متهم کنند.

فیلم " توطئه گر" برخلاف آثار پیشین درباره آبراهام لینکلن ، خیلی زود از دوران حیات او عبور کرده (لینکلن در همان دقایق اولیه فیلم کشته می شود) و به ماجرایی می پردازد که در واقع همین امروز نه تنها گریبانگیر جامعه آمریکا بلکه دغدغه اصلی بسیاری از کشورهایی است که با ادعای دمکراسی و حقوق بشر در شرایط به اصطلاح ویژه و وضعیت فوق العاده ، همه آن ادعاها را زیر پا می گذارند.

همه گره و چالش فیلمنامه "توطئه گر" نیز بر همین محور شکل می گیرد ؛ دو راهی انتخاب اجرای قانون و بقای حکومت در شرایط ویژه که اغلب به عنوان شراط فوق العاده یا وضعیت جنگی و یا حالت اضطراری،  هرگونه زیرپا گذاردن همان قانونی که از سوی حکومت وضع شده را مجاز می شمرد.

در صحنه ای که فردریک ایکن منع شده از حضور در جشن پیروزی به سراغ وزیر جنگ ، ادوین استنتن رفته و به وی می گوید که "چرا تقدیر مری سورات را پیش از محاکمه و قضاوت کمیسیون اتحادیه تعیین کرده اند " ، استنتن پاسخ می دهد : "نگرانی من نگهداری و حفظ اتحادمان است". و پس از اینکه ایکن در جوابش می گوید: "اگر حقوق من تضمین نمی شد چرا باید برای اتحادیه می جنگیدم ؟" استنتن اظهار می دارد : "این کلمات برای به صف کردن نیروها موثر است ولی برای اداره کردن یک ملت خیر"!!

مشابه همین دیالوگ ها ، وقتی ایکن نامه تعلیق حکم اعدام از سوی قاضی رایلی را به استنتن   می دهد، مابین او و وزیر جنگ رد و بدل می شود :

 

استنتن : وقتی برای اولین بار شنیدید که وزیر ایالتی به طرز وحشیانه ای سلاخی شده و اینکه گلوله ای به سر رییس جمهوری شلیک کردند ، همان زمانی که شهر در آشوب بود، آیا نمی خواستید که نظم به شهر برگردد یا فقط نگران حقوق آدمکش ها بودید؟

ایکن : اینکه شما به دنبالش هستید ، عدالت نیست ، انتقام است.

استنتن: من هرگز به دنبال انتقام نیستم .ولی برای اطمینان از دوام این مملکت هرکاری می کنم. مری سورات جزیی از بزرگترین خیانت در تاریخ ما بوده است. ضرورت ایجاب می کند که حکم فورا و با حدت اجرا شود. من هم به قوانین پایبندم جناب وکیل ! ولی اگر مملکت موجودیتش را از دست بدهد ، آنها اصلا به حساب نمی آیند.

 

آنچه از مجموعه حوادثی که در فیلم می گذرد ، بر می آید اعم از فراز و نشیب های فیلمنامه ، دیالوگ ها و فضا سازی اثر ، تلاش سخت رابرت ردفورد و فیلمنامه نویسش ، جیمز دی سولومون ( که براساس داستانی از گرگوری برنستاین آن را نوشته) جهت ارائه این تئوری است که نبایستی برای مصالح گذرای کشور ، قانونی که پایه و بنباد نهادهای اجرایی همان کشور را تشکیل می دهد ، زیرپا گذارد. نوشته های پایانی فیلم حکایت از "تبدیل دادگاههای ویژه زمان جنگ با قضات نظامی به دادگاههای مدنی با هیئت منصفه یک سال پس از اعدام مری سورات" دارد و "حضور هیئت منصفه ای از هر دو بخش جنوب و شمال ایالات متحده در آن دادگاه به طوری که حتی جان سورات، از مجرمین اصلی قتل آبراهام لینکلن و کسی که به خاطر فرار از قانون، مادرش به ناحق اعدام شد را محکوم نشناختند!! و چنانچه فیلم "توطئه گر" نشان می دهد این گویا نتیجه احتمالا پافشاری و ایستادگی امثال فردریک ایکن در طول تاریخ ایالات متحده برابر بی قانونی بوده که به نظر سازندگان فیلم ، آینده آمریکا را از مسائل و معضلات مشابه ، ایمن و مصون بدارد!!!

اما آیا واقعا تاریخ ایالات متحده پس از آن زمان تا امروز قانون مدار بوده و به خاطر مصالح و به اصطلاح امنیت و منافع کشور در اقصی نقاط جهان! نه تنها قانون اساسی آمریکا بلکه همه قوانین بشری را زیر پا نگذاشته است؟ تاریخ حداقل 2-3 قرن اخیر به کلی با آنچه نتیجه گیری رابرت رد فورد و فیلمنامه نویسش از فیلم "توطئه گر" بوده ، متفاوت نشان می دهد. چراکه مثلا در سالهای بعد هم علیرغم آزادی برده ها و لغو قوانین برده داری ، اما هیچگاه برای رنگین پوستان ، حقوقی برابر با سفید پوستان قائل نشدند و در شرایط مساوی ، همواره سرخ پوستان و رنگین پوستان ، مورد اجحاف قرار گرفتند. چراکه پس از آن زمان هم یانکی های دمکرات و به اصطلاح آزادی طلب همچنان به قتل و غارت سرخپوستان ادامه دادند ، آنها را از زمین های خود راندند و در اردوگاههای اجباری اسکان داده و به تحقیر و تضعیف بازماندگانشان پرداختند. همین یانکی ها به جرم دفاع ژاپنی ها از کشورشان و ایستادگی در برابر ارتش آمریکا ، ناجوانمردانه با بمب ناپالم ، توکیو را به آتش کشیدند و صدها هزار انسان اعم از زن و مرد و کودک بی دفاع را در آتش زنده زنده سوزاندند و پس از آن نیز تنها مورد به کارگیری سلاح هسته ای در طول تاریخ را با بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی به ثبت رساندند. همین آمریکاییان بودند که با ادعای دروغین ( به تصریح ژنرال مک نامارا ، وزیر دفاع وقت آمریکا) حمله قایق توپدار ویتنام شمالی به ناو آمریکایی را بهانه کرده و حداقل 10 سال جنگ خانمانسوز را به مردم ویتنام تحمیل کردند تا به اندازه چندین برابر جنگ دوم جهانی بمب های خوشه ای و ناپالم و میکروبی و ...بر سر مردم بی پناه ویتنام فرو ریزند. همین حکومت آمریکا بود که در 19 آوریل 1993 ، 82 تن از اعضای فرقه داویدیان ( اعم از زن و مرد و بچه ) را به جرم تجمع در ساختمانی در شهر ویکو آمریکا با مسلسل و تانک قتل عام کرد، همین دولت ایالات متحده بود که پس از 11 سپتامبر 2001 به بهانه وضعیت اضطراری با یک دستور فاشیستی به نام "عمل میهن پرستانه" تمامی حقوق شهروندی را نادیده گرفته و به تجسس و تفحص در خصوصی ترین و شخصی ترین زوایای زندگی آمریکاییان پرداخت. عملی که به گفته منابع بین الملی سالهاست از سوی تشکیلات NSA یا همان National Security برای شنود مکالمات و ثبت ارتباطات اینترنتی و ای میل ها از سراسر دنیا ، نه تنها حقوق شهروندان آمریکایی بلکه حقوق انسانها در کل جامعه جهانی را لگد مال کرده است. و همین حاکمان آمریکا هستند که براساس همان قانون اساسی ایالات متحده ( که در فیلم "توطئه گر" بارها و بارها مورد تاکید فردریک ایکن برای رعایت حقوق شهروندی قرار می گیرد) ، ممالک و ملت های بسیاری را به جرم استقلال طلبی و آزادیخواهی مورد تعدی و تجاوز قرار داده و برخلاف هر قانون و ضابطه بشری ، بزرگترین فجایع انسانی را به آنها تحمیل کردند. همین حاکمان آمریکا هستند که در طول 8-9 سال اخیر به دنبال اشغال عراق ، براساس آمار سازمان های بین المللی در حدود 5/1 میلیون نفر از مردم این کشور را کشته اند.(دهها برابر آنچه صدام در طول حکومت خود انجام داد!). مگر خود همین رابرت رد فورد در فیلم "شیرها علیه بره ها" ، مردم افغانستان را برروی مونیتور ماهواره ای آمریکاییان مانند نقطه هایی کوچک نشان نداد که به راحتی حذف می شوند؟

اما سازندگان فیلم "توطئه گر" بنا بر همان دکترین و روش استراتژیک که در ابتدای این مطلب شرح داده شد ، ضمن انتقاد به عملکرد دوره ای از حاکمیت یا فردی از مسئولین ایالات متحده ، کلیت سیستم آمریکا و آینده آن را از هرگونه خطا و گناهی بری معرفی می نمایند.

 

انتقاد ردفورد و سولومون به سیستم حکومتی پس از آبراهام لینکلن است که علیرغم جنگیدن سران آن برای استقلال و آزادی و به اصطلاح حقوق بشر، اما در قبال ضایع شدن حقوق شهروندی زنی بی گناه (مری سورات)به بهانه شرکت در توطئه قتل یک رییس جمهور محبوب، سکوت کرده اند. که البته حق به جانب بودن آنها را نیز با همان دیالوگ های استنتن که ذکر کردم و یا موضع گیری دوستان ایکن نمایش داده می شود. اما در عین حال نشان می دهند که همین سازمان حکومتی در زمان جنگ و شرایط ویژه، این حق را برای همان مری سورات (که متهم به توطئه برای قتل رییس جمهور است) قائل می شود که وکیل مدافع داشته باشد و از وی در دادگاه دفاع به عمل آید.

در عین حال نشان می دهند که وکیل وی ( فردریک ایکن )که از افسران و قهرمانان جنگ با جنوبی ها ( خاستگاه اجتماعی و سیاسی مری سورات) بوده با تمام وجود و حتی به قول روردی جانسن بیشتر از پسرش در دفاع از سورات فداکاری می کند و همه حیثیت و سابقه و خانواده اش را در معرض خطر قرار می دهد. این همان شعار "تو دشمن من هستی ولی حاضرم برای اینکه حرفت را بزنی ، فداکاری کنم" است که در فیلم "توطئه گر" به تصویر کشیده می شود.

در فیلم "توطئه گر" نشان داده می شود که سرانجام هیئت قضات نظامی ، علیرغم شرایط جنگی و عدم تسلیم جان سورات  و علیرغم خواست و احساسات مردم  و همچنین نیازی که حاکمان در حفظ حکومت تازه رهیده از جنگ چند ساله برای جلب افکار عمومی و نشان دادن قدرت احساس می کنند و با وجود اینکه از سوی وزیر جنگ منصوب شده اند ، اما رای به اعدام مری سورات نمی دهند و تنها این وزیر جنگ یعنی ادوین استنتن است که شخصا رای را برمی گرداند ، یعنی بی عدالتی و ظلم روا داشته شده در فیلم فقط از سوی یک نفر اعمال شده و همه ماجرای وضعیت فوق العاده و قربانی کردن قانون در برابر شرایط خاص ، در نهایت به یک نفر محدود می شود!

نکته جالب اینجاست که انتصاب قضات دادگاه از سوی شخص رییس جمهوری و یا مقام اجرایی همچون وزیر جنگ، ادوین استنتن از نکات ضد حقوق بشری است که در فیلمنامه و فیلم "توطئه گر" می توانست ، توجیه روایتی برای علت بی عدالتی در حق مری سورات محسوب شود ولی در کمال شگفتی مورد توجه فیلمساز و فیلمنامه نویس واقع نمی گردد . ماجرای اصل تفکیک قوا که خود غربی ها برآن تاکید داشته و استقلال قوای مجریه از قضاییه را از اصول دمکراسی ذکر می کنند. چنین نابهنجاری در فیلم "توطئه گر" حتی به عنوان یکی از عناصر فضا سازی برای مظلومیت مری سورات، به چالش کشیده نمی شود( اگرچه در صحنه ای،  اعتراض فردریک ایکن را می شنویم که در دادگاه به دخالت دادستان درتغییر رای شاهدان حمله می برد ولی به هیچوجه از دخالت مقام اجرایی در تعیین قاضی سخنی نمی گوید و حتی برای برگرداندن رای اعدام مری سورات به سراغ قاضی رایلی می رود که خود از جانب لینکلن انتخاب شده بوده!) چراکه این یک پاشته آشیل قانون اساسی ایالات متحده آمریکاست و همین امروز نیز قضات عالی دادگاه فدرال از سوی رییس جمهوری منصوب می شوند. از همین رو اصل تفکیک قوا (به عنوان بارزترین اصل رعایت حقوق شهروندی در جوامع به اصطلاح دمکراتیک) در قانونی که مدعی  دمکراسی و حقوق بشر است ، نادیده گرفته شده و هیچکس از مدعیان آزادی و دمکراسی در آمریکا و سینمایش به دلیل آنکه چنین تسامحی در قانون اساسی آمریکا وجود دارد ، حاضر به زیر علامت سوال بردن آن نشده اند!!

اما در کنار این قضیه تفکرات و اندیشه های ایدئولوژیک آمریکایی نیز همچنان در فیلم "توطئه گر" نمایان است،  از جمله :

-          مظلومیت جنوبی ها که از نگاه سنتی نژادپرستانه حاکم بر هالیوود می آید. نگاهی که از فیلم های اولیه تاریخ سینما مثل "تولد یک ملت" دیوید وارک گریفیث وجود داشته تا فیلم محبوبی مانند "برباد رفته" ویکتور فلیمینگ و دیوید سلزنیک که همه قهرمانان اصلی داستان ، جنوبی و برده دار و حتی نژادپرست افراطی و از فرقه کوکلوس کلان ها هستند ( امثال اشلی ویلکز و رت باتلر و ...) و شمالی ها غارتگر و شارلاتان نمایانده می شوند.

-          تروریست بودن کاتولیک ها در ادامه نگرش صلیبی/صهیونی حاکم بر هالیوود که در آن ، پروتستان ها و پیوریتن ها و اوانجلیست ها ، موجه و مثبت و  انسان دوست به تصویر کشیده می شوند و هر آنچه صفت غیر انسانی است، متوجه کاتولیک ها می گردد.

-          سخنی از برده داری در آمریکا به عنوان یکی از فاجعه بار ترین وقایع تاریخ این کشور به میان نمی آید، تا این سیاه ترین نقطه تاریخ بشر معاصر ( که آثارش هنوز در جامعه آمریکایی به چشم می خورد)از اذهان زدوده شود! آنچه که الغایش به عنوان یکی از مهمترین حوادث دوران آبراهام لینکلن و به قولی باعث و بانی ترور وی محسوب شده است.

-          به طور مکرر بر قانون اساسی آمریکا به عنوان پیشرفته ترین و متمدنانه ترین قانون بشری! تاکید می شود، بدون آنکه از منشاء و هویت فراماسونری آن صحبتی شود. ان درحالی است که براساس نوشته های خود مورخین غربی و به ویژه آمریکایی ، اغلب بنیانگذاران ایالات متحده و نویسندگان قانون اساسی از جمله جرج واشینگتن و بنیامین فرانکلین و جفرسن و جان لاک و ... از اعضای لژهای مخفی فراماسونری بودند که عین قوانین و قواعد مشرکانه ، سرمایه سالارانه ، نژادپرستانه و سلطه طلبانه تشکیلات ماسونی را در قانون اساسی آمریکا وارد کردند.

قانونی که به اصطلاح نظم نوین جهانی یا نظم جدید سکولار( Novus Ordo Seclorum) یا بهتر بگوییم حکومت جهانی صهیون شعار اصلی اش بود که حتی در پشت دلارهای آمریکا هم ثبت گردید.

 

اما ساختار سینمایی فیلم " توطئه گر"، بسیار پخته تر از فیلم های پیشین رابرت رد فورد به نظر می رسد. یکی از آسیب های ساخته های قبلی رد فورد ( پس از فیلم "مردم معمولی" ) حتی در "مسابقه تلویزیونی حضور ذهن" و"نجواگر اسب" و "افسانه بگرونس" تا آخرینش یعنی "شیرها علیه بره ها" ، اختلاط ناهمگون دو فضای قصه گوی کلاسیک  و ضد قصه یا به اصطلاح هنری از جنس فیلم های دهه 60 اروپایی است که به نظرم بیشتر ژست و افه ردفورد برای فیلمسازان مستقل خصوصا برای تبلیغات جشنواره پر سر و صدای ساندنس بوده است.

پرگویی های خسته کننده ، صحنه های کشدار، استفاده از نمادها وسکانس های مجردبرای نمادپردازی که اساسا نه به فیلم می چسبید و نه با داستان پیوند می خورد، عناصر آشنای سینمای ردفورد هستند که تقریبا در فیلم "توطئه گر" نمودی ندارند.

"توطئه گر" از یک شروع خوب برخوردار است و خیلی سریع از مقدمه گذر کرده و تماشاگر را به داخل اصل قصه پرتاب می نماید.شخصیت ها به اجمال و ایجاز معرفی شده و باز می شوند. اگرچه به نظرم تقریبا هیچکدام از آنها به شخصیت راه نبرده و در حد تیپ باقی می مانند. زیرا به سهولت می توان مابه ازای اکثرشان را در فیلم های متعددی از تاریخ سینما سراغ گرفت و اساسا شخصیت های آشنایی به نظر می آیند. خصوصا که اساس ساختار سینمای زیر ژانر دادگاهی فیلم "توطئه گر" و حتی شخصیت مری سورات به شدت فیلم "می خواهم زنده بمانم" رابرت وایز و کاراکتر باربارا گراهام آن فیلم ( با بازی سوزان هیوارد) را به ذهن متبادر می سازد. تلاطم متهم و وکیل و تماشاگر تا لحظات آخر فیلم ، حضور وکیل با وجدان و فداکار ، تقاضا از رییس جمهوری و ناامیدی پایانی( به قول هیچکاک خالی نشدن پتانسیل تماشاگر) و ...و حتی لحظه دلخراش اعدام ( که در فیلم "توطئه گر" با اسلوموشن و افکت صوتی تاثیر گذار ، ذهن را تکان  می دهد) همه و همه از فیلم هایی مانند "می خواهم زنده بمانم" یا " راه رفتن مرده مرده " تیم رابینز یا "در کمال خونسردی " ریچارد بروکس و یا حتی "مسیر سبز" فرانک دارابانت گرفته شده است.

پایان فیلم ، تقریبا همان است که از ابتدا حدس زده می شد و این پایان با یک شیب آرام و منطقی رقم زده می شود. در این شیب هیچ اتفاق خاصی نمی تواند تغییر چندانی بدهد و ابتری تلاش های وکیل فردریک ایکن در هر یک از برخوردهای هیئت قضات ، ادوین استنتن ، اطرافیان فردریک و حتی خود مری سورات مشخص و معلوم است ، اگرچه در تقابل گفتاری و قضایی بر دادستان می چربد و در هر گام،  وی مغلوب می سازد اما خودش نیز چندبار  بر بی اثر بودن دفاعیات و تلاش هایش اعتراف می کند. در یکی از صحنه های فیلم ، دوست نزدیک فردریک به وی می گوید که اگر در این محاکمه ببازد و پیروز نشود بر سابقه و و موقعیتش تاثیر دارد و اگر پیروز شود ، مانند مری سورات حتی از جانب دوستان و نامزدش یک خائن به حساب می آید. یعنی در اینجا وی وارد یک معامله دو سر باخت شده است که البته رابرت رد فورد و جیمز دی سولومون آن را به یک برد برای وی و البته فیلمساز و صدالبته تاریخ ایالات متحده آمریکا و موقعیت امروزینش بدل می سازند!

اما دو نکته است که در فیلم به آنها اشاره نشده و همین موضوع به یکی از حفره های فیلمنامه بدل می شود. این که نه در جریان بازجویی ها و محاکمه و نه در صحبت های خصوصی مثلا ایکن با انا سورات یا مری و نه در اسناد و مدارکی که در جریان دادگاه و  در رسانه ها و نشریات به چاپ می رسند ، به هیچوجه از انگیزه های قاتلین و ضاربین صحبتی به میان نیامده و فیلمساز و فیلمنامه نویس به عمد از کنار آن رد می شوند. تنها سخنی که حکایت از هدف دار بودن ترور آبراهام لینکلن دارد ، شعار جان ویلکس بوث است هنگامی که پس از شلیک به رییس جمهوری از بالکن سالن تئاتر به پایین پریده و فریاد می زند که "جنوب انتقامش را گرفت ". ولی در طول فیلم و فیلمنامه هیچ اشاره ای به این جمله کلیدی نمی شود که در یکی از مهمترین صحنه های فیلم و از زبان یکی از شخصیت های اصلی ( که لااقل در کنار مری سورات و پسرش ، بیش از سایرین نامش می آید) بیان می گردد.

چرا فیلمساز علاقه ای به اشاره ولو اجمالی به علل جنگ های انفصال نداشته ( که در نخستین صحنه فیلم "توطئه گر" با بخشی از نتایج فاجعه بار آن مواجه می شویم) و چرا از علت آن انتقام مورد نظر جان بوث سخنی نمی راند؟

به نظر می آید پاسخ این سوالات اساسی داستانی و حفره های فیلمنامه ای به اصل ماجرای رابطه لینکلن و جنگ های انفصال جنوب و شمال و علل ترور وی مربوط شود که بیان و تصویرش چندان به ذائقه سازندگان فیلم و کمپانی تولید کننده خوش نمی آمده است.

آنچه در تاریخ آمده این روایت رسمی بوده که آبراهام لینکلن به دلیل لغو قانون برده داری با برخی از ایالات جنوب آمریکا درگیر شد که همین موضوع به جنگ های موسوم به انفصال انجامید و در ادامه که شکست جنوب را در پی داشته ، ترور لینکلن را نیز به دست جنوبی های متعصب به همراه داشته است.

اما تحقیق وپژوهش و بررسی تحلیلی این مبحث مهم تاریخ ایالات متحده براساس اسناد و مدارک معتبر، حکایتی به جز این را دربرابر ما قرارمی دهد که علل پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" از بیان و تصویر آن وحتی خودداری از اشاره ای ولو اجمالی برمبنای تاریخ رسمی راروشن می سازد.

اولا ؛جنگ های انفصال یا درگیری های بین ارتش شمال (همان اتحادیه) و نیروهای جنوب موسوم به کنفدراسیون به دلیل تاکید و پافشاری آبراهام لینکلن بر لغو قانون برده داری نبوده است. ( نکته جالب اینکه خود بنیانگذاران آمریکا و نویسندگان قانون اساسی اش مانند جان لاک از برده داران بزرگ بوده اند!)

اسناد و مدارک تاریخی حاکی از آن است که آبراهام لینکلن به عنوان نخستین رییس جمهور از حزب جمهوری خواه ( همین نئو کان های امروز و اسلاف امثال جرج دبلیو بوش و رونالد ریگان) به دنبال حفظ منافع اقلیت سرمایه دار شمال و بانک داران و زمین داران بزرگ ، در پی زمین آزاد و کارگر آزاد بود که بسیاری از منابع آنها در انحصار جنوبی ها قرار داشت . از همین رو وقتی به ریاست جمهوری رسید ، هفت ایالت جنوبی از اتحادیه ایالات خارج شدند و زمانی که لینکلن تلاش کرد تا پایگاه فدرال در قلعه سامتر کارولینای شمالی را پس بگیرد ، 4 ایالت دیگر نیز عضویت اتحادیه را ترک گفتند و کنفدراسیون را تشکیل دادند. بنابراین آبراهام لینکلن برای بازگرداندن ایالات خارج شده از اتحادیه به جنگ های انفصال روی آورد. خود وی در مقابل آنانی که تصور می کردند لینکلن به خاطر الغای قانون برده داری می جنگد ، در نامه ای به هوراس گریلی ، روزنامه نگار و از حامیان الغای برده داری نوشت :

"...هدف ثابت من در این کشمکش ، نجات اتحاد ایالت هاست نه حفظ یا نابودی برده داری. اگر بتوانم این اتحاد را با آزاد کردن برده ای نجات دهم ، این کار را می کنم و اگر با آزاد کردن همه  برده ها بتوانم آن را حفظ نمایم ، این کار را خواهم کرد..."

در واقع آبراهام لینکلن هنگامی در اول ژانویه 1863 میلادی ، اعلامیه رهایی از بردگی را انتشار داد که از یک طرف نیروهای ارتش جنوب در کنفدراسیون با اتکاء بر همان برده ها به سختی مقاومت می کردند و آزاد نمودن برده ها می توانست آنها را تضعیف نماید و از طرف دیگر برده های آزاد شده به عنوان نیروی کار جدید و ارزان و یا رایگان می توانستند در کشت و زرع زمین های پهناور شمال که بدون کارگر مانده بود ، کمک شایانی باشند و غذای ارتش شمال را تامین نمایند، ضمن اینکه نیروی جدیدی هم برای این ارتش به شمار می آمدند.

واقعیت این است که برده داری پس از آن هم لغو نشد و بعد از جنگ های انفصال ، آنان که    زمین های وسیع جنوب را به چنگ آوردند ، همانا سرمایه داران و زمین خواران شمالی بودند و بازهم سیاه پوستان بی پول و فقیر (که قدرت خرید زمین و مالکیت آن را نداشتند ) همچنان به بردگی در آن زمین ها ادامه دادند.

 اما دومین مقوله ای که در فیلم "توطئه گر" خصوصا درباره ماهیت فکری و ایدئولوژیک ضاربین و قاتلین آبراهام لینکلن نادیده گرفته شده ، روشن ساختن وابستگی های تشکیلاتی و سازمانی آنها بوده است. اینکه آیا جان ویلکس بوث و دوستانش ، تنها به عنوان بخشی از نیروهای ارتش جنوب عمل کرده (که درحال درگیری با نظامیان شمالی بودند) و حالا در قالب گروهی تروریستی عمل می نمودند ؟ آنچنان که خود بوث پس از واقعه ترور با فریاد اعلام می کند : "جنوب انتقامش را گرفت" . آیا جان بوث و دوستانش ، کینه ای شخصی یا خانوادگی از لینکلن و حکومتش داشتند که به چنین اقدامی دست زدند؟ آیا این ترور نتیجه ادامه خشونت های مابین پروتستان ها و کاتولیک ها بود که از دوران پس از قرون وسطی شروع شده و در زمان ترور لینکلن هنوز ادامه داشت؟ ( به ویژه که در فیلم " توطئه گر" چندین بار از روی تحقیر به کاتولیک بودن مری سورات اشاره می شود).

 

براساس اسناد و شواهد معتبر موجود ، هیچ یک از دلائل فوق ، علت اصلی اقدام تروریستی جان ویلکس بوث و همدستانش نبوده است. مدارک و اسناد تاریخی حکایت از آن دارد که جان بوث در تماس و ارتباط با اعضای موثر تشکیلاتی به نام "بنی بریت" قرار داشته است. سازمان بنی بریت از سازمان های قدیمی یهودی-صهیونی است که در سال 1843 در آمریکا تاسیس شد و در ارتباط مستقیم با تشکیلات فراماسونری بود.( این سازمان از دوران رضاخان نیز در ایران شعبه ای تاسیس کرد). دایره المعارف یهود در این باره می نویسد:

"...بدون شک خصوصیاتی نظیر پنهان کاری و مخفیانه بودن بنی بریت ناشی از تاثیر پذیرفتن آن از فرهنگ ماسونی گری است..."

 

اسناد تاریخی حاکی است که تشکیلات بنی بریت از زمان تاسیس خود تا به امروز در راستای عملی کردن "طرح مسیح"(همان طرح آخرالزمانی مسیحیان صهیونیست) به طور دائم با لژهای ماسونی همکاری داشته است. در کتاب گروه آمریکایی EIR ( Executive Inteligence Review) با عنوان "حقیقتی زشت درباره ADL(ائتلاف مقاومت در برابر تحقیر بنی بریت)" سلسله اقدامات پلید و خبیثانه اجرا شده توسط بنی بریت از آغاز تاسیس تا به امروز را تشریح شده که از جمله آنها نقش بنی بریت در سوء قصد به جان رییس جمهوری لینکلن بوده است.

کتاب فوق در توضیح این نقش به منافع کانون های اشراف یهود در نظام سرمایه سالاری جنوب اشاره کرده و حمایت شدید تشکیلات بنی بریت از زمین داران و برده داران جنوبی را به دلیل نقش سرمایه های این کانون ها در ساختار زمین داری و برده داری جنوب دانسته است.

در کتاب فوق آمده است که به دلائل فوق ارتباطات تنگاتنگی مابین تشکل های یهودی-صهیونی شمال و جنوب برقرار شده بود و از جمله چهره های شاخص این رابطه ، شخصی به نام سیمون ولف از اعضای بنی بریت بود که در طول جنگ های انفصال در واشینگتن به امر وکالت اشتغال داشت. فعالیت های پنهان ولف در سال 1862 لو رفت و به دنبال آن فرد دیگری به نام لافایته سی بیکر که به اتهام جاسوسی در یک سازمان مخفی برای جنوبی ها دستگیر شده بود ، اعتراف کرد که سیمون ولف عضو سازمان مخفی بنی بریت است که برای جنوبی ها جاسوسی می کرده است.

پس از این واقعه ژنرال گرانت،  فرمانده ارتش شمال ( که در فیلم "توطئه گر " ادوین استنتن او را برای حفاظت از واشینگتن فرامی خواند) در یازدهمین فرمان خود ، دستور داد کلیه یهودیان موجود در ارتش در مدت 24 ساعت از مسئولیت های خویش برکنار شوند. در کتاب "حقیقتی زشت در باره ADL" آمده است که آبراهام لینکلن از وی خواست تا از اجرای دستور فوق چشم پوشی نماید و سیمون ولف و دیگر اعضای دستگیر شده بنی بریت ، پس از مدتی کوتاه آزاد شدند. اما بنی بریت و سیمون ولف این موضوع را فراموش نکردند.

حیرت انگیزترین بخش این ماجرا  که می تواند کلید دست داشتن بنی بریت و سیمون ولف در ترور آبراهام لینکلن محسوب شود ، خاطرات ولف است که در آن پرده از روابط نزدیک وی با جان ویلکس بوث ( همان ضارب لینکلن) برداشته شده و حاصل این روابط همان تروری ثبت شده که ظاهرا دستورش را بوث از سیمون ولف گرفته بوده است. در کتاب خاطرات ولف آمده که ملاقات او با جان ویلکس بوث چند ساعت پیش از واقعه ترور در هتل ویلارد انجام شده بوده است. قابل ذکر است که در کتاب "حقیقتی زشت درباره ADL" درباره رابطه نقش تشکیلات صهیونی بنی بریت در پدید آوردن جنبش نژادپرستانه کوکلاس  کلان ها نیز اسناد و مدارک مستندی آمده است.

بنا برآنچه شرح داده شد، علت پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" اعم از رابرت رد فورد (به عنوان تهیه کننده و کارگردان ) و جیمز دی سولومون ( فیلمنامه نویس) از واکاوی و نمایش انگیزه های پنهان و آشکار قاتلین آبراهام لینکلن و یا لااقل ایجاد سوال درباره آن در ذهن مخاطب که کمترین کار فیلمنامه نویس در پرداخت شخصیتی آنها به شمار می آمد ، روشن می شود. (همان تحلیلی که مثلا الیور استون در فیلم هایی از قبیل "جی اف کی" انجام داد و یا اندرو دامینیک به گونه ای درخشان در فیلم "قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل" حتی شکل گیری انگیزه در قاتل را جزیی از شخصیت پردازی او در فیلمنامه قرار داد) .

تبیین و تحلیل انگیزه و علت یاد شده حتی در فیلم های جان فورد و دیوید وارک گریفیث درباره آبراهام لینکلن اگرچه به گونه ای کلیشه ای و براساس تاریخ رسمی آمریکا ، موردتوجه قرار گرفته است که البته با توجه به انتشار اسناد و کتب مختلف در این باب ( که احتمالا در زمان ساخت آثاری همچون "آقای لینکلن جوان" وجود نداشته ) رابرت رد فورد نمی توانسته برای تکرار آن روایت رسمی پس از حدود 70-80 سال توجیه روشنفکرانه و آوانگاردی خودش را داشته باشد که مدام در مصاحبه ها و فیلم هایش ، ژست آن را به خود می گیرد و تنها راه ،  پاک نمودن صورت مسئله بوده و سعی بر درگیر کردن مخاطب در یک تعلیق کهنه از نوع " می خواهم زنده بمانم" و سوق دادنش به آن نتیجه ای که برای تبلیغ امروز سیستم سلطه گرانه ایالات متحده مد نظر داشته اند که البته نسخه ردفورد و سولومون به هر حال افاقه نکرده و همچنان تماشاگر گرفتار سوال بدون پاسخ خویش درباره علت ترور لینکلن و انگیزه امثال جان بوث و جان سورات باقی می ماند.

به نظر می آبد رابرت رد فورد محافظه کارانه و در واقع بزدلانه ماجرای قتل آبراهام لینکلن و علل و انگیزه های آن را ( که اصلی ترین وجه محاکمه و قضاوت درباره قاتلین آن محسوب می شود) را در واقع ترور روایتی کرده است.

اما اینکه چرا تا این حد آبراهام لینکلن در تاریخ سینمای آمریکا مورد توجه بوده که حدود 24 فیلم و سریال و انیمیشن را به خود اختصاص داده و سایر 43 رییس جمهور دیگر ایالات متحده چندان در قاب دوربین سینما قرار نگرفته اند ( به جز ریچارد نیکسن که چند باری موضوع فیلم های آمریکایی قرار گرفت) و چرا فیلم "توطئه گر" با چنین رویکرد جدیدی به وی می پردازد ، به نظر می آید حداقل جواب سوال دوم در یک پاسخ مشترک به رویکرد اخیر سینمای هالیوود به اشراف منشی انگلیسی و امپراتوری بریتانیا ( در فیلم "سخنرانی پادشاه") روشن شود و آن هم بهره برداری برای توجیه سیاست های سلطه طلبانه امروز ایالات متحده در سطح جهانی است.