وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد فیلم» ثبت شده است

کاریکاتوریسم شلخته تارانتینو    

 


 در جریان جنگ دوم جهانی ، گروهی از یهودیان آمریکایی به سرکردگی یک ارتشی کهنه کار به نام گروهبان آلدو رین ، دسته ای را تشکیل می دهند تا درپاسخ به یهودی ستیزی نازی های هیتلری ، به سخت ترین شکل و وحشیانه ترین حالت از نظامیان آلمانی انتقام بگیرند. آنچنانکه خود گروهبان رین در سخنرانی اش برای افراد این دسته می گوید :

:"...ما یک کار و فقط یک کار انجام می دهیم ...کشتن نازی ها . نه اینکه هزاران مایل آن طرفتر در دریاها ، با چتر نجات پایین بپریم تا به نازی ها درس انسانیت بدهیم. نازی ها هیچ هدف انسانی ندارند.آنها گروهی هستند که از یهودیان متنفرند. به کثیف ترین وجه می کشند و باید به بدترین صورت نابود شوند.به همین دلیل است که ما هر حرمزاده ای که در لباس نازی پیدا کنیم را باید بکشیم . ما وحشیانه با آلمانی ها برخورد می کنیم و آنها از درون این وحشی گری خواهند فهمید که ما چه کسی هستیم. آنها وحشی گری ما را از طریق    شکم های دریده خواهند دید. شکم های دریده شده و بدن های متلاشی گردیده برادرانشان که ما در پشت سر خود باقی خواهیم گذارد. آنها نمی توانند به سربازان بخت برگشته خود کمکی کنند اما می توانند تصور نمایند که این دوستانشان در زیر توحش ما و پوتین های ما و لبه تیز چاقوهای ما چه زجری کشیده اند و آلمانی های با این اعمال ما بیمار می شوند و در هر گوشه و کنار از ما حرف می زنند و از ما می ترسند. از این به بعد وقتی یک آلمانی   چشم هایش را در شب می بندد ، در همین حالت نیمه هشیاری نیز از آنچه برای شیطان انجام داده ، رنج می برد. این از شکنجه هایی است که ما به آنها دادیم..."

دسته ای که مورد خطاب گروهبان آلدو رین است ، نام خود را "حرامزاده ها" گذارده و به زودی آوازه هراسناکی از خود در دل ارتشیان نازی انداخته و خیلی ها را بر علیه خود برمی انگیزد.

این خلاصه ای از تازه ترین فیلم کویینتین تارانتینو ، فیلمساز سابقا جنجالی و عصیانگر هالیوود است که چندی برخی سینماگران را جلب خود کرد و بعضا بر برخی فیلمسازان این طرف و آن طرف آب ها هم تاثیر گذارد. تارانتینو که از طریق فیلم دیدن ، فیلمساز شد و به دلیل اداره یک ویدئو کلوپ ، امکانات خوبی هم برای این کار داشت ، مثل مخملباف خودمان ، فیلم دید و فیلم دید و با سرهم کردن انبوه صحنه هایی از آثار مختلف تاریخ سینما که در ذهن انباشته کرده بود و  ریختنشان در یک سبد ، آمیختن آنها و بیرون آوردن یک آش درهم جوش به نام سینمای تارانتینو  ، سعی کرد نشان دهد که سبکی نو در سینما در انداخته است.

 اما خیلی زود شباهت کارها و صحنه های فیلم هایش به برخی فیلم ها لو رفت از جمله  موج نو سینمای فرانسه مخصوصا آثار ژان لوک گدار ، جنبش جوانان خشمگین انگلیس و سینماگرانی همچون جان کاساوتیس و همچنین فیلم های ساختار شکنانه آمریکایی در اوایل دهه هفتاد ، مانند "ایزی رایدر" و "پنج قطعه آسان" و "دیوار نوشته های آمریکایی" و ...

 مثلا شکنجه های علمی – تجربی! فیلم "پرتقال کوکی" استنلی کوبریک را در مورد آن پلیس در فیلم "سگدانی" به کار گرفت یا صحنه معروف همان فیلم "سگدانی" را که 3 نفر از قهرمانان داستان ، به طور همزمان به روی همدیگر اسلحه کشیده و به طور همزمان شلیک می کنند را از فیلم "دیلینجر" جان میلیوس  وام گرفت یا پس و پیش کردن زمانی فیلم هایی مانند "همشهری کین"  را در کله پا نشان دادن حال و آینده فیلم "پالپ فیکشن" به کار گرفت ، تکه تکه کردن زمان ، برروی هم انداختن و تکرار کنشی که پیشتر در داستان دیده شده و نمایش مکرر وقایع از دیدگاه کاراکترهای دیگر در فیلم "جکی براون" را نعل به نعل از فیلم "کشتن" کوبریک اخذ کرد ( اگرچه اصلش از "راشومون" کوروساوا می آید) ، موضوع انتقام کشی "عروس سیاهپوش"فرانسوا تروفو به خلق و خوی براید در فیلم "بیل را بکش" راه یافت. تارانتینو خود را عاشق B movie"" هایی می داندکه موج نویی های فرانسه از آنها فیلم های خودشان را ساختند. از همین رو به همراه دوست قدیمیش یعنی روبرتو رودریگز ، فیلم   "گریند هاوس" را در سال 2007 برای ادای دین به سینماهای دو فیلمه ای که در دهه 70   "  B movie"  های آمریکایی را اکران می کردند ، ساخت.

حتی زمانی تارانتینو گفته بود که از دو صحنه فیلم "زیر درختان زیتون" کیارستمی ، آنچنان خوشش آمده است که حتما از آنها در یکی از فیلم های آینده اش ، سود خواهد جست! او همچنان خود را شیفته سینمای دهه 40 آمریکا نشان می دهدو حتی دربرخی از فیلم هایش ( مانند "بیل را بکش" ) به عمد از تکنیک هایی مانند "Front Projection" بهره برد .تصاویر سیاه و سفید و استفاده از این تکنیک کهنه برای نمای رانندگی "براید" در فیلم یاد شده ، تداعی آثار نوار سینمای دهه 40 سینمای آمریکا مثل "پستچی فقط دوبار زنگ می زند"(جی آرنت) ، "غرامت مضاعف"(بیلی وایلدر) و "جنگل آسفالت"(جان هیوستن) است و در سکانس محل عروسی همان فیلم که با نمایی باز از زاویه بالای کلیسا آغاز و به همان نما  پایان    می یابد ، به سینمای شاعرانه "ژان رنوار" راه می برد  که از درونش خشونت "سرجیو لئونه" بیرون می زند و چه شباهت غریبی دارد بیل فلوت زن به چارلز برانسن هارمونیکازن فیلم "روزی روزگاری در غرب" سرجیو لئونه! ضمن اینکه آن دار و دسته رنگارنگ فیلم "سگدانی" هم بی شباهت به "دار و دسته وحشی" سام پکین پا نیستند!!

به جز این ، تارانتینو همواره سعی کرده به هر ترتیبی این خوره فیلم بودن را در سینمایش به رخ تماشاگر بکشاند و به ضرب و زور تصاویر تحمیلی ، فیلم دیدن های سرسام آور خود را به مخاطب حقنه کند. مثلا در سرتاسر فیلم "ضد مرگ"(2007) یا به فیلم های معروف 30 – 40 سال اخیر سینما و سریال های مشهور این سالها ارجاع می دهد و یا از آنها تقلید می کند. این ارجاعات از همان اولین صحنه فیلم که "جولیای جنگلی" را در اتاقش می بینیم ، شروع می شود که او در پای پوستر فیلم "سرباز آبی" دراز کشیده است. در کافه های پاتوق او  و رفقایش هم  در و دیوار مملو از تصاویر و پوسترها و حتی جملات معروف آثار سینمایی است مانند جمله پرآوازه فیلم "بعضی ها داغشو دوست دارند" (بیلی وایلدر) مربوط به آخرین صحنه فیلم مذکور که مردی به جک لمون می گوید: "هیچ کس کامل نیست " (No body's perfect).

قهرمان اصلی فیلم "ضد مرگ" به نام "بدلکار مایک" نیز در ارائه کارنامه و سوابق خود ،     "مزرعه چپارل" ، "ویرجینیایی" و "مردی از شایلو"( از سریال های تلویزیونی معروف دهه های 60 و 70)  را نام می برد و بالاخره تعقیب و گریز پایانی فیلم که حدود یک چهارم از آن را به خود اختصاص داده ، ترکیبی است از فیلم های "از نفس افتاده" (ژان لوک گدار) ، "تلما و لوییز"(ریدلی اسکات) و "دوئل" (استیون اسپیلبرگ). ضمن اینکه قهرمان داستان ، اصلا خود یک بدلکار سینماست .

در فیلم "حرامزاده های بدنام" هم سینما ، وجه محوری پیدا می کند. قهرمان فراری اپیزود اول یعنی شوشانا ( بازمانده خانواده یهودی درایفوس که توسط یک افسر گشتاپو به نام کلنل هانس لاندا قتل عام شدند) سالن سینمایی را اداره می کند که در انتهای فیلم به مسلخی برای هیتلر و اعوان و انصارش درمی آید. رابط گروه انگلیسی ( که برای عملیات پنهانی عازم آلمان شده اند) با دسته "حرامزاده ها" هم یک هنرپیشه مشهور آلمانی به نام بریجیت فن همرسمارک است و بالاخره فیلمی به نام "قهرمان ملی" از طرف دکتر گوبلز (وزیر تبلیغات هیتلر)  نقطه پیوند کلیت فیلم با اپیزود آخر قرار می گیرد. حتی عملیات انگلیس ها در خاک آلمان به نام "عملیات سینمایی" خوانده می شود.

به هر حال قصه سینمای کویینتین تارانتینو ، خیلی زود تمام شد و به اصطلاح حنایش رنگ باخت. به نظرم دلیل اصلی اش این بود که او همه چیز و همه کس را هجو کرد و به مضحکه   گرفت . از همین روی آثارش به سان کاریکاتورهایی سبک و سطحی از همان فیلم ها و  سبک ها و فرم هایی به شمار آمدند که نام برده شد.

مثلا در صحنه ای از فیلم "ازشام تا بام " ساخته روبرتو رودریگز در سال 1996 که فیلمنامهآن را  تارانتینو نوشته و در آن نیز بازی ‌کرد ، ‌پس از یک جنگ عجیب و غریب بین جرج کلونی و هاروی کایتل و جولیت لوئیس و همچنین برادرش و خود تارانتینو با جماعت خون آشام در یک کافه عجیب و غریب‌ تر ،‌ تارانتینو مورد حمله خون آشامان قرار گرفته و می‌میرد. جرج کلونی با تاسف بالای سراو می‌رود و به برادرش می‌گوید: «من دوستت داشتم» . در این هنگام تارانتینو که به نظر مرده می‌آمد ،‌ ناگهان با ظاهری خون آشامانه سر بلند می‌کند و با صدای کلفت و تغییریافته می‌گوید : من هم همین‌طور!

به نظرم این لب کلام سینمای تارانتینو و شکل و شمایل هجو گونه آن است. البته این نوع کاریکاتوریسم ، اساسا با آن هجو هوشمندانه ارنست لوبیچ یا مل بروکس و یا حتی وودی آلن متفاوت است. این نوع شمایل پردازی کاریکاتوری پیش پا افتاده و دم دستی از اسطوره هایی که خود تارانتینو تا مغز استخوان به آنها عشق می ورزد ، اساسا از نوع کاراکتر خود این فیلمساز می آید که عمقی ندارد ، همه تکیه علمی و منبع دانش سینمایی اش ، فیلم هایی است که به گونه ای هرز و تصادفی در ویدئو کلوپش دیده و اصلا حال و حوصله یک کار جدی و استخوان دار و عمیق را نداشته است.( این موضوع را خودش هم یکبار در مصاحبه ای مورد اشاره قرار داد.)

در اوایل همان فیلم "از شام تا بام" ، تارانتینو و جرج کلونی در یک رستوران بین راه با تیراندازی ، آتش بازی به راه می‌اندازند . در انتهای کار، صاحب کافه در حال سوختن  به خود می پیچید و تارانتینو انگار که با صحنه غلت خوردن او در یک جوی پر از لجن مواجه است  ،‌همین طور بی‌تفاوت خیره شده .  او و جرج کلونی با همین خونسردی از کافه بیرون می آیند ، در حالی که رستوران پشت سرآنها با سروصدای بسیار منفجر می‌شود و تکه پاره‌های اشیا درون آن از آسمان در اطراف‌شان می‌ریزد!

باز در همان فیلم آدم‌هایی که مورد حمله خون‌آشامان قرار گرفته‌اند ، در مقابل خون‌آشام شدن خود به طور دلقک واری واکنش نشان می‌دهند؛ مثلا یکی بزرگ شدن دندان نیش خود را به مثابه اینکه انگار چیزی لای دندانش رفته، زبان می‌زند! و بزرگ شدن ناخن‌اش را در پشت سرمخفی می‌کند تا کسی نیبند !! از همه مضحک‌تر مکان اسلحه‌های آن آدم‌ها در لباس‌هایشان است . فرضا یکی از آنها اسلحه‌ای مانند توپ جنگی البته در فرم کوچک‌تر در جلوی شلوارش تعبیه کرده که دریچه آن باز شده و شلیک می‌کند !!!

شاید از همین روست که مارتین اسکورسیزی درباره تارانتیتو می‌گوید :"... قهرمانان تارانتینو اگزیستانسیالیست هستند ،‌آنها کاریکاتورند ،‌ تارانتینو مثل دیوید لترمن ،‌ شومن پرحرف‌آمریکایی است و کاملا مطابق مد روز همه چیز را به صورت هجوآمیزی به مسخره می‌گیرد: جامعه ،‌ آدم‌های مشهور ،‌ تلویزیون و ممکن است آدم‌هایش قاتل هم بشوند ولی این چندان جدی نیست.  به گمانم ژان لوک‌ گدار هم در نخستین فیلم‌هایش چنین بود. از تماشای سگدانی لذت بردم اما او از ژان ‌پی‌یر ملویل تاثیر گرفته است"

در صحنه‌ای تعیین کننده از فیلم "رمانس واقعی"(1992) ساخته تونی اسکات ،  3 گروه متخاصم و رقیب که درارتباط با پلیس هم هستند ،  در یک زمان به محل اقامت کریستین اسلیتر و پاتریشا آرکت می‌رسند و ناگهان مقابل هم قرار می‌گیرند. آنها به شیوه پلیس این گونه فیلم‌ها، با فریادهای مداوم به یکدیگر نهیب " ایست.. تکان نخور،‌سلاح‌ها روی زمین دست‌ها روی سر" می‌زنند و این فریادها حدود 5 دقیقه طول می‌کشد ، درحالی که افراد هر 3 گروه یکدیگر را بااسحله‌کمری و مسلسل‌های گوناگون نشانه رفته‌اند . این صحنه تا هجو کامل جلو  رفته و سپس پایان می یابد.

این کاریکاتوریسم شلخته در فیلم "حرامزاده های بدنام" نیز به صورت غلو آمیزی وجود دارد. شاید کاراکترها و تصاویر گل درشت این فیلم حتی آن نماهای فوران زدن خون و تکه پاره شدن آدم ها و قطع شدن دست و پاها در جلد اول "بیل را بکش " را پشت سر بگذارد  و گوی سبقت را در هجو سبکسرانه برباید!!

"حرامزاده های بدنام" در 3 اپیزود طراحی شده که مثل سایر آثار تارانتینو با صحنه ای ظاهرا جدی آغاز می شود. در این اپیزود که عنوان "یکی بود ، یکی نبود " برخود دارد ، یکی از فرماندهان سازمان امنیت هیتلری یعنی همان افسر گشتاپو و یا "اس اس" به نام کلنل هانس لاندا ( با بازی خوب کریستوفر والتز)  که به او لقب "شکارچی یهودیان" داده اند ، همراه گروهش به سراغ مزرعه داری می روند که سابقه مخفی کردن یهودی ها را دارد. در اینجا تارانتینو مثل اغلب فیلم هایش ، با یک سکانس پرگو آغاز می کند که حدود 20 دقیقه به طول می انجامد و در این 20 دقیقه ، کلنل لاندا با مزرعه دار درباره موضوعات مختلف به ظاهر بی ربط با اصل ماجرا صحبت می کند تا بالاخره در آخرین لحظات به آنچه از ابتدا به خاطرش راهی این مزرعه شده بود ، اشاره کرده و کارش را انجام می دهد. اساسا تارانتینو در فیلم‌ها و فیلمنامه‌هایش خیلی حرف می‌زند. آنچه در سینمای معمول ‌به خصوص امروزی ، ‌به هیچ وجه باب نیست . مثلا صحنه اول فیلمنامه "سگدانی" ،  11 صفحه است . (در حالی که قواعد معمول فیلمنامه نویسی ، بیش از 3 یا 4 صفحه را برای صحنه اول فیلم مجاز نمی‌داند )

ضمن اینکه حرف‌های او  در این صحنه هم هیچ ربطی به ماجرای اصلی آن سکانس یا حتی خود فیلم ندارد. در همان 11 صفحه اول فیلمنامه "سگدانی" ،  چند شخصیت فیلم غذا می‌خورند و از هر دری سخن به میان می آورند ( مثل انعام دادن به گارسون ها و ...)‌ و دست آخر هیچ چیز دستگیر تماشاگر نمی‌شود.

در "پالپ فیکشن" دو گنگستر حرفه ای به اسامی وینست وجولز ( با بازی جان تراولتا و سمیوئل ال جکسن)عازم ماموریتی از سوی رییس شان برای یک تسویه حساب خونین  هستند و قرار است در یک درگیری مسلحانه حضور یابند ، اما در طول راه حدود 10 دقیقه درباره موضوعات بی ربطی حرف می‌زنند: از رستوران‌های کشورهای دیگر، از همبرگر ، از .... از همه چیز به جز آنچه که به متن ماموریت‌شان مربوط شود.

 

از اپیزود دوم "حرامزاده های بدنام" ، فیلم به تدریج وارد بخش کاریکاتوری خود می شود. از همان صحنه ای که گروه به اصطلاح "حرامزاده ها" در مقابل فرمانده شان یعنی گروهبان "آلدو رین" صف کشیده اند و گروهبان مشغول سخنرانی برای آنهاست. گروهی که علیرغم سخنان کوبنده و تکان دهنده گروهیان ( با آن لهجه غلیظ تگزاسی و بازی خوب براد پیت) بسیار      بی حال و دربه داغان نشان می دهند. حتی یکی از آنها که به "خرس یهودی" معروف شده ، چندان با هیکل و قد و قامت درشت نمی نمایاند. چنانچه در صحنه ای از فیلم که گروه "حرامزاده ها" 3 المانی را اسر کرده و می خواهند از آنها تعداد و مکان سربازان ارتش هیتلر در منطقه را دربیاورند ، با عدم همکاری فرمانده آنها ، گروهبان رین برای تنبیه فرمانده ، "خرس یهودی" را با عتابی هراسناک فرامی خواند و دوربین رابرت ریچاردسون ( مدیر فیلمبرداری فیلم) با تاکید بردهانه غاری که قرار است "خرس یهودی" از آن بیرون بیاید ، پیش درآمد پرتعلیق دلهره آوری از ورودیه نامبرده پدید می آورد. اما با آشکار شدنش ، همه تمهیدات یاد شده ، زائل و ضایع می گردد!!

طرف مقابل،یعنی هیتلر و دار ودسته اش از این گروه ظاهرا خشن (!) جوک تر به نظر می آیند ، مخصوصا کاراکتر هیتلر با آن سیبیل کج و دهان گشاد که مانند بچه ها روی میز می کوبد و جیغ می زند! همین هیتلر قلابی و دلقک است که وقتی در سکانس پایانی ، همراه گوبلز (وزیر تبلیغاتش) جهت تماشای فیلم "قهرمان ملی" ( درباره افسری که در جبهه روسیه صدها نفر را کشته) به سینما رفته است، در برابر صحنه های خشونت بار و مملو از کشت و کشتار وحشیانه فیلم که احساسات همه حتی افسر نامبرده را نیز جریحه دار نموده است ، کودکانه می خندد و دست می زند و به گوبلز می گوید که چه صحنه های لطیف و پر احساسی هستند!!!

تارانتینو علیرغم همه این فضای مسخره و مضحکه آمیز ، خشونت افسارگسیخته خویش را نیز حفظ کرده است. از آن گلوله باران کردن افراد مخفی شده در مزرعه ابتدای فیلم تا کندن پوست سر قربانیان گروه "حرمزاده ها" و تا شکنجه بریجیت همرسمارک ( که هنرپیشه معروفی معرفی می شود) توسط گروهبان رین و تا آن انفجار و کشت و کشتار انتهای فیلم که حتی در همین صحنه ها نیز خشونت کاریکاتوری بیش از هر چیز توی ذوق می زند!! خصوصا نحوه کشته شدن همان افسر افتخار کسب کرده و شوشانا ( صاحب سینما که مورد علاقه اش است و در ابتدای فیلم از دست همان شکارچی یهودیان فرار کرد) .

حتی نحوه قتل بریجیت همرسمارک توسط کلنل هانس لاندا علیرغم خشونت بی حد و حصرش اما بسیار بچگانه پرداخت شده ، چنانچه پس از اینکه کلنل پی می برد ، همرسمارک همان صاحب کفشی است که در کافه محل قتل عام سربازان آلمانی یافته بود ، بی درنگ به روی وی پریده و وحشیانه و از روی غیظ و عصبانیت به خفه کردنش اقدام می نماید!!! ( در اینجا جستجوی "کفش بلورین" وار کلنل به تراژدی می انجامد).

سرانجام تارانتینو هجو و کاریکاتور سطحی و درهم ریخته خود را در سکانس پایانی به نهایت خود رسانیده و هیتلر و گوبلز و همراهانشان را در سینمای شوشونا نابود می کند! و کلنل لاندا را نیز پس از خیانت به هیتلر در مقابل پناهنده شدن به آمریکا ، توسط گروهبان رین ، داغ صلیب شکسته می زند!!   

 

آنچه بیش و پیش از هر نتیجه ای از نمونه های فوق حاصل می گردد ، حضور تارانتینو  به عنوان یک خراب کننده ژانر و سبک های سینمایی به معنای واقعی است که در آثارش هیچ سمت و سوی مشخصی رویت نمی شود ، مگر گرایش به آنارشی و نوعی کائوس و در هم ریختگی که شاید از زندگی شخصی اش ناشی شده است.( در واقع اگر سینما را همانند یک سیرک بپنداریم برای کویینتین تارانتینو در این سیرک نقشی فراتر از یک دلقک نمی توان در نظر گرفت)  او در صحنه ای از فیلم "از شام تا بام" در مقابل در فاحشه خانه ای ایستاده و نوع فواحش آنجا را با رنگ مو ولباسشان معرفی می کند. گفته شده که وی واقعا زمانی اینکاره بوده است!!

اما چه اتفاقی افتاده که اینک این دلقک سیرک ، یکی از چالش برانگیزترین موضوعات تاریخ غرب را در کادر دوربین خود قرار داده و همانند فیلمسازان کهنه کار هالیوود سنتی ، به پروپاگاندا برای آن پرداخته است؟ موضوع مناقشه آمیز هلوکاست یهودیان در جنگ دوم جهانی ( که از سوی مورخین و کارشناسان سیاسی پایه و اساس برپایی رژیم اسراییل به شمار می آید) دستمایه بسیاری از آثار سینمای هالیوود از اواسط دهه 40 قرار گرفته و خط تولیداتی از این دست تا فیلم های برجسته متاخر مانند "لیست شیندلر" استیون اسپیلبرگ ادامه یافته است. موضوعی که اینک در فضای سیاسی غرب ، به عنوان یک تابو محسوب شده و کوچکترین تشکیک در مورد صحت و سقم آن و حتی ارقامش ، شخص مردد را به شیوه قرون وسطی و به عنوان منکر هلوکاست راهی محاکمه و زندان خواهد کرد.

این روزها دیگر پوشیده نیست ، در شرایطی که سینمای غرب به خصوص هالیوود روز به روز سمت و سوی آخرالزمانی خود را بیش از پیش آشکار ساخته ، برخی از فیلمسازان به اصطلاح سرگرمی ساز هالیوود نیز آن روی سکه فیلمسازی خویش را نمایان سازند. دیگر گویا شعار "هنر برای هنر" و "سینما سرگرمی " کاملا رنگ باخته و پرسرو صدا ترین فیلمسازان معترض هالیوود نیز سر خود را پایین آورده و آثار خود را بر سیاق ایدئولوژی دیرین غرب صهیونی (که از حدود 4 قرن پیش قوام یافته) شکل می دهند. ایدئولوژی که ظاهرش لیبرال سرمایه داری است و در واقع از همان حدود 4 قرن پیش در پی زمینه سازی برای ظهور حضرت مسیح از طریق برپایی کشور اسراییل در سرزمین فلسطین ، کوچاندن یهودیان دنیا به آن سرزمین ، بازسازی معبد سلیمان و یک سری دیگر از وقایع و فجایع مد نظر قرار داده  که در نهایت به جنگ آخرالزمان یا آرماگدون ختم می شود. ایدئولوژی که بنابر آنچه اولین مهاجران پیوریتن به آمریکا اعتقاد داشته و اینک اخلاف آنها ( اوانجلیست های حاکم براین کشور) اعتقاد دارند( و صریحا آن را در نوشته ها و سخنرانی هایشان بازگو می کنند ، اساسا ایالات متحده را برای یک ماموریت خطیر یعنی همان  زمینه سازی ظهور مسیح از طریق ایجاد کشور اسراییل تشکیل دادند.

امروز پس از اینکه بسیاری از فیلمسازان معروف هالیوود که سالها در زیر نقاب تفریح و سرگرمی و به قول خودشان "Entertainment" مخاطبانشان را در سراسر دنیا به باورهای غلط و افکار مخرب و اندیشه های جعلی مشغول ساخته بودند ، به دنبال جدی شدن نبرد نهایی سپاه غرب صهیونی با شرق اسلامی و تعیین تاریخ های مکرر برای وقوع آن ( که آخرینش سال 2012 مقرر گردیده!) به خط مقدم جبهه تهاجم فراخوانده شدند تا آنچه که قرار است در آن جنگ مهیب آخرالزمان صورت واقع پذیرد را تئوریزه نموده و زمینه سازی کنند.

اینک پس از رویت سینماگرانی مانند الیوراستون (که با فیلم هایی همچون "مرکز تجارت جهانی " و "دبلیو " به توجیه سیاست های آرماگدونی نئومحافظه کاران آمریکا پرداخت) ، ران هاوارد ( که با دو فیلم "رمز داوینچی" و "فرشتگان و شیاطین" باورهای دیرین صهیونیست ها را برپرده سینما به نمایش درآورد) ، متیو کاسوویتس ( که با فیلم "بابل پس از میلاد" روند ظهور مسیح یهودی را در آخرالزمان به تصویر کشید) ، کریستوفر نولان (که با دو فیلم "بتمن آغاز می کند" و "شوالیه تاریکی " این کاراکتر قدیمی کمیک استریپ ها را نیز به جرگه منجیان آخرالزمان وارد ساخت) و تیم برتن (که با تهیه انیمیشن "9" به قول خودش بهترین اثر آخرالزمانی را خلق کرد) در جبهه ارتش آرماگدونی ، چشممان به جمال کویینتین تارانتینو هم روشن شد که زمانی به دلیل عصیان و غلیان سینمایی اش برعلیه هالیوود سنتی موجی از سمپاتی را در میان سینمادوستان جوان بوجود آورده بود.

اینک تارانتینو عصیانگر و ساختار شکن هم به سراغ موضوعی رفته ( یا برده شده) که تقریبا از ابتدای شکل گیری هالیوود دستمایه آثار ایدئولوژیک این کارخانه رویاسازی بوده و تحت لوای قصه و داستان به توجیه کوچانده شدن یهودیان به سرزمین فلسطین براساس قضیه ای به نام هلوکاست یهودیان در جنگ دوم جهانی پرداخته است. فیلم هایی مانند "شمشیر در صحرا" (جرج شرمن – 1949) ، "مارگیر" ( ادوارد دمیتریک- 1953) ، "اکسدوس" (اتوپره مینجر- 1960) ، "خاطرات آن فرانک" ( جرج استیونس-1959) و ...

اگرچه در آن آثار همواره برپا کنندگان اسراییل ، افرادی آرام و مظلوم جلوه داده می شدند ولی اینک تارانتینو سنگدلی و قساوت القلب را برای آنها واجب نشان می دهد که گویا جنایات دشمنانشان ، آنها را به این طریق واداشته است. و به راستی چه سینمایی مناسب تر از سینمای کویینتین تارانتینو که خشونت لگام گسیخته را موجه جلوه می دهد ، می توانست اقدامات هولناک امروز صهیونیست ها علیه بشریت را تحت عنوان دفاع از موجودیت خود و مقابله با خشونت دشمن ، توجیه نماید.

تردیدی نیست که فیلم های روایت گر هلوکاست با آثار آخرالزمانی همگام و هم جهت هستند ، همچنانکه  که اساسا قضیه هلوکاست ، توجیه گر اصلی تشکیل اسراییل بوده و تشکیل اسراییل بنابر آنجه پروژه سازان آرماگدون القاء می نمایند از زمینه های اصلی ظهور یا حاکمیت مسیح مورد نظرشان است!

نکته جالب اینجاست که بیشترین رقمی هم که تاکنون برای کشته شدگان هلوکاست اعلام شده از همان سینمای پروپاگاندای غرب و عدد 9 میلیون نفر به نقل از فیلم مستند "شب و مه " ساخته آلن رنه درباره کوره های آدم سوزی آشویتس بوده است! اما دفتر تحقیقات پیرامون جنایات جنگی در فرانسه در سال 1945 این تعداد را 8 میلیون نفر ذکر کرد و میکلوس نیسزلی در کتاب "پزشک در آشویتس" رقم 6 میلیون نفر را برای نخستین بار در مورد هلوکاست جنگ دوم به کار برد که اگرچه این رقم به عنوان مرجع ، مورد استفاده مورخان متعددی واقع گردید اما بعدا ثابت گردید که این پزشک برخلاف ادعاهایش هرگز به آشویتس پای نگذارده است!

رودولف هس ، فرمانده آشویتس در جلسه محاکمه خود در سال 1945 رقم 5 میلیون و پانصد هزار نفررا برای جنایاتش اعتراف کرد.اعترافات وی به زبان انگلیسی درج شد که گفته می شد هس در آن زمان هیچ چیز از این زبان نمی دانسته است!! روزنامه لوموند مورخ 20 آوریل 1978 و روزنامه دی ولت در تاریخ 23 ژانویه 1995 عدد 5 میلیون را برای هلوکاست مذکور اعلام کردند ولی همین لوموند در اول سپتامبر 1989 ، این رقم را به یک میلیون و 433 هزار تن کاهش داد!

در سندی مورخ 6 مه 1945 مربوط به شوروی سابق که در دادگاه نورمبرگ رسما مورد قبول واقع شد ، قربانیان هلوکاست ، 4 میلیون نفر به حساب آمدند. همین رقم در روزنامه نیویورک تایمز مورخ 18 آوریل 1945 نیز به چاپ رسید. اما نیم قرن بعد در 26 ژانویه 1995 نیویورک تایمز و واشینگتن پست آن را به یک میلیون و 500 هزار تن کاهش دادند!!

در نسخه 1991 فرهنگ لغت زبان فرانسه و در مقدمه کتاب "فیلیپ مولر" تحت عنوان "سه سال دریک اتاق گاز آشویتس" ، قربانیان هلوکاست یهودیان در جنگ دوم جهانی  3 میلیون و 500 هزار نفر ذکر شده اند. به نقل از اعتراف اجباری «هس» در مورد رقم قربانیان تا پیش از اول دسامبر 1943 این رقم 3 میلیون نفر است. بعدها، روزنامه «هریتیج» متعلق به یهودیان که پرخواننده ترین روزنامه کالیفرنیاست نیز در تاریخ 7 ژوئن 1993 بدان اشاره کرد، اگرچه سه سال پیشتر ، موزه «آشویتس» این رقم را بین یک میلیون و 100 هزار و یک میلیون و 500 هزار محدود کرده بود. از سوی «رودلف وربا»، نویسنده داستان های دروغین متعدد از «آشویتس» که ادعا داشت خود شاهد آنها بوده است ، عدد 2 میلیون و 500 هزار تن ارائه شد.

- به نقل از «لئون پالیاکف»  در"کتاب نفرت"(1951)،"جرج ولرز"  در "ستاره زرد در وقت ویشی"(1973) و "لوس اس داویدویچ"  در "جنگ علیه یهودیان"(1975) این رقم 2 میلیون نفر است.

 - از سوی "لخ والسا"، رئیس جمهور لهستان (1995)، رقم یک میلیون و 500 هزار نفر در آن زمان بر روی بنای اردوگاه آشویتس حک شد و جایگزین رقم قبلی 4 میلیون تن گردید. در 26 ژانویه 1995، "واشینگتن پست" و "نیویورک تایمز" از این رقم به عنوان رقم "رسمی" جدید یاد کردند.

 - یک میلیون و 471 هزار: رقم جدید «جرج ولرز» در سال 1983.

 - یک میلیون و 433 هزار: روزنامه «لوموند»، مورخ اول سپتامبر 1989.

- یک میلیون و 250 هزار: کتاب «رائول هیلبرگ»  تحت عنوان «نابودی یهودیان اروپا»(1985).

 - یک میلیون و 100 هزار: برآورد دو مورخ، «ییزرائیل گوتمن» و «مایکل برنبائوم» در کتاب "کالبد شکافی اردوگاه مرگ آشویتس" (1984).

 - یک میلیون: «ژان کلود پرساک» (1989)، در «آشویتس: تکنیک و عملیات اتاق های گاز».

- 900 هزار: ذکر شده در «آفبائو»، روزنامه یهودیان «نیویورک» (3 اوت 1990).

 -800 هزار: «جرالد رایتلینگر» در «راه حل نهایی».

- 775 هزار: رقم جدید «ژان کلود پرساک» (1993)، در «کوره های آدم سوزی آشویتس: توطئه کشتار جمعی.»

 -630 تا 710 هزار: تجدیدنظر جدید «ژان کلود پرساک» در ارقام خود.

- 135 هزار: برآوردی براساس اسناد «سرویس بین المللی تحقیقات صلیب سرخ» که همگان می دانند آرشیو کاملی در این باره در اختیار دارد. با این وجود، این سرویس هرگز رسما ارقام خود را منتشر نساخته است. رقم 135 هزار تقریبا با ارقام ثبت شده در «دفتر ثبت اموات آشویتس» یکی است. این دفاتر که تعداد آنها 46 عدد است و درسال 1989 از سوی شوروی به صلیب سرخ تحویل گردیده اند، بسیار کاملند و هرگواهی مرگ حاوی نام کامل متوفی، حرفه و مذهب او، تاریخ و محل تولد و نیز محل اقامتش، همچنین ساعت و علت دقیق مرگ (به تأئید پزشک اردوگاه) است.

اما کویینتین تارانتینو همانند تیمور بکمامبتوف در فیلم "تحت تعقیب" (2008) (که درباره فراماسونری تهاجمی و تروریستی امروز ساخته بود) و ادوارد زوییک در فیلم  Defiance""(2008)  (که گروهی جنگجوی یهودی متشکل در دسته های پارتیزانی را علیه آلمان هیتلری نشان می داد) تصویری جدید از یهودیان ارائه می دهد که برخلاف آن تصویر همیشگی ، دیگر جماعتی مظلوم و آرام و صلح طلب جلوه نمی کنند بلکه  تروریست، جنگ طلب و بسیار خشن به نظر می رسند. خشونت و تروری که گویا علیه ظلم و ستم طرف مقابل اعمال   می شود. به نظر می آید که این نوع تصویر ، کاملا با آنچه امروز و در واقعیت از این جماعت با عنوان صهیونیسم مشاهده می کنیم، سازگار است. تصویر ترور و وحشت جهت تسخیر جهان وبرقراری حکومت جهانی در فیلم "تحت تعقیب"  همان هدف و آرمانی معرفی شده که قرن هاست از سوی صهیونیسم دنبال می شود یا ارائه شکل و شمایل دسته ای تروریستی در فیلم "Defiance" ، نمایشی سینمایی از گروههای تروریستی ایرگون و هاگانا به نظر می رسد که جنایتشان در تاریخ بشریت علیه ملت فلسطین به ثبت رسیده است و یا نشان دادن صورتی بیرحم و نژادپرستانه با نهایت خشونت در فیلم "حرامزاده های بدنام" آنچنانکه گروهبان آلدو رین در همان سخنرانی ابتدای اپیزود دوم فیلم برای دسته اش توضیح می دهد ، شباهت غریبی با فتاوی برخی خاخام های صهیونیست در جنگ غزه دارد که گفتند و نوشتند.

خاخام اعظم "مردخای الیاهو " در پیامی برای ایهود اولمرت و سایر مقامات اسرائیل، قتل غیرنظامیان بیگناه فلسطینی را امری "مشروع " و حتی " واجب " دانست و بهصورت غیرمستقیم نسل کشی فلسطینی ها برای حفظ جان یک اسراییلی را مجاز اعلام کرد.همزمان با این حکم ، روزنامه اسرائیلی "هاآرتص" ، حکم خاخام صهیونیست دیگریبه نام"ییزرائیل روزین " را منتشر کرد که در آن آمده بود : قتل هر کس که کراهتاسرائیل را در دل داشته باشد واجب است ... واجب است مردان ،  کودکان و حتی شیرخواران،زنان و کهنسالان کشته شوند و حتی چهارپایان را نابود گردانند!

 از سوی دیگر، خاخام"شلوموا الیاهو " خاخام بزرگ صفد نیز با صدور حکمی بهت آور گفت : "اگر 100 نفر ازفلسطینی ها را بکشیم ولی باز نایستند باید 1000 تن را بکشیم . اگر باز هم متوقفنشوند باید 10 هزار نفر را بکشیم و همینطور پیش برویم حتی اگر تعداد کشته های آنانبه یک میلیون برسد باید به کشتار ادامه داد هر چند که این کار وقت زیادی را بگیرد" !
 
مشمئز کننده ترین حکم توسط خاخام " عوفادیا یوسف " رهبر حزب شاس صادر شدکه علاوه بر بمباران خانه های مردم فلسطین و قتل تمام ساکنان آن ها حتی کودکان وزنان ، اجازه تعرض به افراد فلسطینی در بسترهایشان را هم صادر کرد!

گونه جدید تولیدات هالیوود که با تکیه بر اسطوره ها و افسانه های صهیونیستی ، خشونت و ترور و کشتار را علیه مخالفان این نژاد پرستی و برده داری مدرن ، تئوریزه کرده و سیاست های میلیتاریستی غرب صهیونی را توجیه می نماید ، وجه دیگری از بعد ایدئولوژیک سینمای آمریکاست که دیگر برای پنهان کردنش ، اصراری به چشم نمی خورد  و در این بزنگاه تاریخی ، از اینکه پرسر و صدا ترین سینماگران و هنرمندان ( همچون کویینتین تارانتینو ) را تابلو   نشان دار خود گردانند ، ابایی وجود ندارد که شایداساسا آنها را برای چنین روزها و ایامی پرورانده بودند!

 

 

نظم نوین جهانی :

 برای غرب صلح و برای بقیه جنگ!  

 

دهمین فیلم کاترین بیگلو ، به سبک و سیاق موج دوم سینمای امروز جهان درباره حضور سربازان آمریکایی در عراق و اشغال این کشور منتها از نقطه دید آزاد سازی و به اصطلاح ارمغان دمکراسی برای مردم بخت برگشته آن دیار است. بیگلو که با فیلم آخرالزمانی "روزهای عجیب" و به لطف فیلمنامه همسر سابقش جیمز کامرون در آستانه هزاره سوم و با تغییر و احول جهان در هنگامه تغییر و تحول هزاره معروف شد. اینک او پس از فیلم            "K-19: The Widowmaker" در سال 2000 باز دیگر به سراغ موضوعی جنگی – نظامی رفته و این بار مستقیما درگیر جنگی شده که بیش از 7 سال است ، ارتش ایالات متحده را به طور تمام عیار درگیر خود ساخته است.

کاترین بیگلو کمتر فیلمنامه آثارش را خود نوشته و برای فیلم " محفظه رنج بار" نیز به سراغ "مارک بول" رفته که پیش از این نیز فیلمنامه جنگی " در دره اله" را برای پال هگیس نوشته بود.

فیلم "محفظه رنج بار" درباره یک گروه خنثی کننده بمب ارتش آمریکا در عراق است که به اصطلاح در لبه خطر نابودی حرکت کرده و اعضای آن در هر لحظه از حضور خویش ، با مرگ دست و پنجه نرم می کنند. فرمانده این افراد را گروهبان تامپسون ( با بازی گای پیرس) بر عهده دارد که در همان ماموریت اول در جریان انفجار بمبی قوی در کنار خیابان ، کشته      می شود.(گاری پیرس و رالف فاینس دو بازیگر معروف فیلم هستند که هر یک در بیش از یک سکانس بازی ندارند!)

گروهبان ویلیام جیمز ، جانشین فرمانده مقتول شده و این بار اعضای گروه یعنی گروهبان سنبورن و گروهبان الدریج با فرمانده ای کله شق مواجه می شوند که بی محابا به قلب انجار بمب ها می زند و هیچ گونه قوانین احتیاطی را رعایت نمی کند . از این رو بارها و بارها نه تنها خود که سایر افراد تحت فرمان خویش را هم به آستانه مرگ می برد.

فیلم با صحنه های نفس گیری شروع و ادامه می یابد. اعلام کارگذاشته شدن بمب ،   خیابان های خلوت ، نشانه هایی در سایه از بمب گذاران که از دور هدایت انفجارها را بر عهده دارند ، حضور بی واسطه دسته خنثی کننده بمب با آن تعداد قلیل که یک نفر ( فرمانده) به خنثی کردن بمب یا بمب ها مشغول است  و دو تن دیگر مسئول حفاظت جان وی در برابر نگاهها و چشم هایی که آشکار و پنهان ، آنان را می پایند و هر لحظه امکان حمله ، شلیک یا انفجاری می رود که تماشاگر را در تعلیق و انتظاری کشنده فرو می برد ، عناصر مشترک 3-4 سکانس اصلی فیلم محسوب شده و اساس کشش فیلمنامه و فیلم را تشکیل می دهند.

صحنه های طولانی گام نهادن درون منطقه خطر ، جستجوی راهی برای خنثی کردن بمب ها و تلاش دقیق و ظریف گروهبان ویلیام جیمز برای دنبال نمودن سیم ها و خارج ساختن چاشنی های انفجاری ، بیشترین بار این کشش را برعهده دارند و فیلمنامه نویس سعی کرده که در هر یک از موارد خنثی کردن بمب ، تماشاگر را همراه گروه خنثی کننده با صحنه و وضعیت خطیرتر و پیچیده تری روبرو سازد تا بهتر و بیشتر بتواند به اصطلاح گویندگان آنونس فیلم ها ، او را برروی صندلی سینما میخکوب سازد!

پس از انفجار اول ( که با افه های جذابی هم به نمایش درمی آید و گروهبان تامپسون کشته می شود) ، نخستین عملیات خنثی کردن بمب در منطقه ای اتفاق می افتد که ابتدا به نظر می آید فقط یک بمب در کنار خیابان کار گذارده شده و فرمانده جدید یعنی گروهبان جیمز با روش خاصی ، در شروع کارش ، نارنجک دود کننده ای پرتاب کرده تا دید حتی گروه محافظش را کور نموده و سپس همه موارد احتیاطی را کنار می گذارد اما ناگهان متوجه می شود به جای یک بمب ، 6 عدد وجود دارد و همگی با سیم های مشترکی به یکدیگر وصل شده اند. مارک بول برای بالابردن پتانسیل تعلیق این صحنه ، همزمان با خنثی کردن چاشنی های هر یک از بمب ها ، یکی از بومیان را نشان می دهد که با عجله از پله ای پایین می آید تا گویا پیش از خنثی شدن همه بمب ها اقدام به منفجر ساختن آنها نماید.(در صحنه پیشین که قتل فرمانده تامپسون اتفاق افتاد ، شاهد بودیم که کلید انفجار بمب ها توسط یکی از افراد محلی و بوسیله تلفن همراهش زده شد.)

صحنه بعد بازهم این پتانسیل تعلیق افزون شده و به هنگام اقدام جیمز برای خنثی کردن بمب ها ، یکی از همین افراد محلی با تاکسی اش به سرعت خط محافظان را شکسته ، وارد منطقه حفاظت شده و در مقابل جیمز توقف می نماید. البته اوج این تعلیق ها را در صحنه خنثی کردن بمب درون اتومبیلی که در محوطه ساختمان پرجمعیتی پارک شده ، شاهدیم. صحنه ای که به نسبت دیگر سکانس های فیلم ، طولانی تر به نظر می رسد ، خصوصا که تا لحظه دستیابی گروهبان جیمز به سرنخ خنثی سازی بمب ها،دقایق زیادی سپری می شود. ابراز عجز و ترس محافظین جیمز یعنی سنبورن و الدریج از افرادی که آرام آرام روی بام ها و بالکن های اطراف مکان ذکر شده را پر می کنند و به خصوص شخصی که از آنان فیلمبرداری می نماید ، تعلیق ذکر شده  را دو  چندان می سازد. تعلیقی که در صحنه گرفتاری گروه خنثی کننده بمب در بیابان به همراه گروه دیگری از نظامیان آمریکایی در میان تک تیراندازان محلی ، با وجود همان نگاهها و چهره های پیدا و نهان ( خصوصا با تاکید فیلمنامه نویس بر جزییات صحنه و وسواس در پرداخت حس کاراکترها )صورتی عمیق تر پیدا می نماید. نگاهها و چهره های پنهان ، این دفعه از ورای تفنگ های دقیق ، قلب آنان را نشانه گرفته اند.

نگاه کنید به دقت و ظرافت و حساسیت صحنه دوئل تک تیراندازانه گروهبان سنبورن با دشمن محلی(پس از کشته شدن فرمانده تیم صحرایی )که جیمز نیز با دوربین به کمکش می شتابد  و آن خون خشک شده ای که مانع گلوله گذاری تفنگ می شود و الدریج ناچار است در چنان شرایط خطیری که هر لحظه امکان پیش دستی طرف مقابل در زدن سنبورن وجود دارد ، یک به یک خون های خشک شده را از روی گلوله ها پاک کند و در اینجاست که کمک جیمز به وی در شکل ظریفی نمود یافته و بعد دیگری از خصوصیات اخلاقی وی را نمایش می دهد تا چند لحظه بعد در اوج گرما و آفتاب داغ صحرا با آب میوه دادن به سنبورنی که نمی تواند چشم از دوربین تفنگش بردارد که مگر هدف تیراندازان طرف مقابل قرار گیرد، تکمیل می گردد.

 

اگرچه به نظر می رسد ، بیگلو و فیلمنامه نویسش  ، تمایل چندانی ندارند که مخاطب را با خصوصیات اخلاقی و پس زمینه های زندگی گروه فرمانده جیمز آشنا سازند و بیشتر علاقمندند به سبک و سیاق فیلم های حادثه ای ، او را در هیجان و سوسپانس فرو ببرند ولی به شکلی ناقص و سردستی ، ناخنکی هم به ملودرام زده و اشاره ای هم به اخلاق و وابستگی های خانوادگی اعضای گروه خنثی کننده بمب دارند که آغازگرش توجه سنبورن و الدریج به بچه گروهبان جیمز است و اینکه او در مرز طلاق با همسرش قرار دارد . بعد از آن علاقه نامزد گروهبان سنبورن به بچه دار شدن و توصیه جیمز برای پاسخ گویی سنبورن به این علاقه را شاهدیم.به این ترتیب خصوصا کاراکتر جیمز از سطح یک تیپ معمولی و کلیشه ای فراتر رفته و از خود شخصیتی تازه بروز می دهد.

ضمن اینکه در میانه خشونت افسارگسیخته ای که در فیلم جاری است ، شاهد بیرون زدن رگه های انسان دوستی گروهبان جیمز ، خصوصا در متاثر شدنش نسبت به مرگ فجیع پسر بچه ای که DVD فیلم به او می فروخت ، نیز هستیم. و شاید بتوان گفت که از این پس نوعی برقراری تعادل مابین جنبه های حادثه پردازانه و درون گرایانه فیلم (اگرچه محدود و کم رنگ) شکل می گیرد.

اما از همه این حرف ها گذشته ، نوع فضا سازی و شخصیت پردازی کاترین بیگلو و مارک بول در فیلم "محفظه رنج بار" ، به گونه ای است که گویا مردم عراق یک مشت آدم های تروریست و بمب گذار و جنایت کاری هستند ! که مشغول قلع و قمع همدیگر بوده !! و ارتش آمریکا برای نجات آنها از این همه درنده خویی و سبوعیت با پذیرفتن همه خطرات و قربانی ها ، خود را به عراق رسانده و این کشور را به اشغال خود درآورده است!!! در تمام طول فیلم ، مردم محلی به گونه ای نمایش داده می شوند که انگار از کرات آسمانی آمده اند یا      زامبی هایی به نظر می آیند که هر لحظه مترصد حمله به نظامیان آمریکایی و نابودی آنان هستند و یا دیوانگان و جذامیانی که از دور مراقب نگهبانان آمریکایی بوده تا در فرصتی آنها را از پای درآورند. صحنه ای که بمب ها را به مرد خانواده داری بسته اند و باعث مرگ او        می شوند یا آن جنایت فجیع در حق پسرک DVD فروش و یا آن شکار تک تیراندازانه درون صحرا ، همه و همه چنین چهره ای را از آدم های محلی می سازد. حتی در فصلی که به بهانه سنگ جمع کردن ، یکی از اعضای گروه را به قتل می رسانند ، همه نوع آدمی اعم از زن و مرد و پیر و جوان در این عمل ناجوانمردانه ، شریک نشان داده می شوند!!!

بدین لحاظ و به قول برخی از منتقدان غربی ، فیلم "محفظه رنج بار ، بیش از یک فیلم تبلیغاتی و پروپاگاندا ، به نظر نمی آید. فیلمی همچون بسیاری از فیلم هایی که این روزها از کارخانه رویا سازی هالیوود بیرون می آید و در توجیه هجوم اشغالگرانه نیروهای آمریکا به عراق، تولید شده و برپرده سینماهای جهان می روند. 

به هرحال این بار موج فیلم های جنگی درباره تجاوز استعمار و امپریالیسم به سرزمین های دیگر بسیار زودتر از زمان های پیشین ، از راه رسید. چنانچه فیلم های درباره جنگ ویتنام و یا نبردهای استقلال الجزایر سالها پس از خاتمه آن نبردها ساخته شدند. نخستین فیلم هایی که درباره جنگ ویتنام برپرده سینماهای آمریکا نقش بست ، حدود 3 سال پس از عقب نشینی و شکست خفت بار ارتش آمریکا در برابر ویت کنگ ها بود که می توان از نخستین این دسته فیلم ها ، به "شکارچی گوزن" (مایکل چیمینو) ، "بازگشت به خانه"(هال اشبی) و  "حالا آخرالزمان"(فرانسیس فورد کاپولا) اشاره کرد که در سالهای  1978 و 1979 به اکران عمومی راه پیدا کردند و معروفترین این دسته آثار که سه گانه الیور استون (یعنی "جوخه" و "متولد چهارم ژوییه" و "زمین و آسمان") و همچنین "غلاف تمام فلزی" استنلی کوبریک را در برمی گیرد ، نزدیک به دو دهه بعد جلوی دوربین سینما قرا گرفتند.نخستین فیلم درمورد انقلاب الجزایر نیز 10 سال پس از پیروزی انقلابشان به روی پرده آمد. اما اینک در میانه حضور اشغالگران آمریکایی در عراق و افغانستان ، سیل فیلم های مثبت و منفی درباره این حضور ، پرده سینماها را به اشغال خود درآورده و به صورت یک موج ، خود را بر سینمای غرب تحمیل نموده است.

شاید به قول براین دی پالما (فیلمساز مشهور آمریکایی که خود نیز دو سه سال پیش  یک فیلم ضد جنگ درباره اشغال عراق به نام Redacted ساخت) دلیلش دور نگه داشتن خبرنگاران از میادین جنگ در عراق و افغانستان بوده(خبرنگاران امروز در عراق و افغانستان به صورت Embedded یعنی درکنار دسته های نظامی فعالیت می کنندتا هرآنچه آنها می خواهند را انعکاس و پوشش خبری دهند)   تا همچون جنگ ویتنام که دیگر حضورشان باعث افشای بسیاری ازجنایات آمریکایی ها نگردد و به قول بعضی سیاستمداران این بار شکست یانکی ها را باعث نشوند. اما این سیاستمداران نتوانستند جلوی وبلاگ ها و البته سینما را بگیرند و موج یادشده شکل گرفت.

این موج پس از گذشت 3 سال ونیم از اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی و متحدانش ، به تدریج شکل گرفت. کلید اول را  یک خانم روزنامه‌نگار آمریکایی، به نام دوبرا اسکرانتونزد که  مستندی سینمایی به نام The War Tapes ساخت .مستندی که  مورد توجهمنتقدان قرار گرفت. دوبرا اسکرانتون ابتدا بنا بود به عنوان خبرنگار به جبهه‌یعراق اعزام شود. اما او ترجیح داد که توسط سه سرباز اعزامی ، فیلمی مستند تهیه کند ووقایع جنگ را از دریچه‌ی چشم این سه سرباز نشان دهد.

سپس در سال 2006 فیلمی داستانی در بیان روحیات و حالات سربازانی که از جنگ عراق برمی گشتند و جامعه چندان توجهی به آنان نشان نمی داد ، توسط "ایروین وینکلر" ساخته شد به نام "خانه شجاعت"(The home of Brave) که نگاهی خنثی نسبت به حضور ارتش آمریکا در عراق داشت و فقط نسبت به سربازان بازگشته از جنگ و مشکلات روحی – روانی شان دیدگاهی غم خوارانه ارائه می کرد.

در دوم فوریه 2007 فیلمی برپرده چند سینمای محدود آمریکا نقش بست ، که روایتی تکان دهنده از حضور امریکا در عراق را به تصویر می کشید. فیلمی به نام "موقعیت" (Situation) ساخته "فیلیپ هاس" (که بیشتر کارگردانی تلویزیونی است) و براساس فیلمنامه ای نوشته "ویندل استیونسن" (که نخستین تجربه نویسندگی اش در عالم سینما محسوب می شد).

فیلمی که تصویری خشن از  اشغالگری آمریکاییان در عراق را با برخورد این نیروها با دو نوجوان عراقی و پرتابشان به درون رودخانه ای در سامره ، نمایش می داد و سپس نگاهی حمایت گرایانه نسبت به عکس العمل بومیان در مقابل آن عمل غیرانسانی ارتش آمریکا ارائه می کرد. فیلم با تحقیقات یک خبرنگار آمریکایی (بابازی کانی نیلسن) ادامه می یافت که   می خواست برداشتی بی طرفانه را از حضور ارتش های اشغالگر در عراق به مخاطبانش نشان دهد و علیرغم دوستی اش با یکی از مسئولان سازمان سیا در عراق ، اما به نتیجه تکان دهنده ای از اشغال عراق توسط هموطنانش رسید.

لشگرکشی آمریکا به خاورمیانه درآثارمختلفی برپرده سینما رفته که دربرخی به طور مستقیم به جنگ و درگیری ها پرداختند و در دسته ای دیگر مسائل حاشیه ای و پیرامونی آن برجسته گردید که گاهی همین مسائل حاشیه ای از موضوعات متنی ، اهمیت بیشتری می یابند. مسائلی از قبیل وضعیت روحی و روانی آدم هایی که مدتی درگیر جنگ بوده اند و حالا در بازگشت به خانه و کاشانه دچار معضلات گوناگونی از جمله آداپته شدن با شرایط جدید بوده یا صدمات روحی خویشان و بازماندگان سربازان جنگ که با فقدان عزیزانشان،دچارآسیب های جدی شخصیتی و روانی گشته و یا برخورد افراد دیگری که در جامعه آمریکا زندگی می کنند ولی شرایط حاصل از جنگ طلبی حاکمان این کشور و معضلات مختلفی که از این بابت متوجه جامعه شده را نمی پذیرند.

 

این در شرایطی است که همه این جنگ و لشگرکشی و اشغال ، هزاران مایل دورتر از مرزهای آمریکا اتفاق می افتد و در نتیجه برای سربازان و خویشان آنها ، واجد هیچ انگیزه و افتخاری به عنوان دفاع از میهن و آب و خاک (که در هر مکتب و مسلک و دین و آیینی غرورآفرین و ستوده است) نبوده و هیچگونه نشانی از قهرمانی و فداکاری در راه هدفی مقدس و انسانی را نشان نمی دهد. چگونه می شود افرادی دهها هزار کیلومتر دور از سرزمین خود ، آب و خاک دیگری را تصرف کرده و خانه و کاشانه آنها را به آتش و خون بکشند ، آنگاه احساس غرور و افتخار هم داشته باشند!!

آثاری همچون :"Redacted" (براین دی پالما) ، "موقعیت" (فیلیپ هاس) ، "قلمرو"(پیتر برگ) ، "جنگ چارلی ویلسن" (مایک نیکولز) ، "شیرها در مقابل بره ها"(رابرت ردفورد) " ، "یک قلب قدرتمند" (مایکل وینترباتم) و ...که اغلب هم آثار تبلیغی و پروپاگاندا ، به شمار آمده اند ، از دسته نخست محسوب می شوند و در گروه دوم فیلم هایی قرار می گیرند مانند :

"در دره اله" ساخته پال هگیس یا "گریس رفته است" نوشته و ساخته جیمز استوروس که مردی نه تنها درگیر فقدان پسر یا همسر می شود که در عراق مفقود گردیده ، بلکه با   فاجعه ای مواجه می شود که حتی قهرمانی و وطن پرستی او را هم زیر علامت سوال جدی می برد.

همچنین فیلم دیگری به نام  "یاغی" به کارگردانی نیک لاو  که یکی از سربازان جنگ عراق را به تصویر می کشید که در برگشت به شهر و دیار خود در آمریکا ، نمی توانست بی عدالتی ها و خشونت های جامعه اش که قانون و دولت در برابرشان ، سکوت پیشه کرده است را بپذیرد و خود به همراه عده ای دیگر به اجرای قانون برای خلاف کاران می پرداخت.

"روز صفر" ساخته براین گونار کول به اعزامیان اجباری به جبهه های جنگ می پرداخت، اعزامیانی که در اصطلاح ، Drafted خوانده می شوند ولی از میان آنها برخی حاضر نیستند به چنین ماموریتی اعزام شده و جان خود را به خاطر هیچ  به خطر اندازند، از همین رو یکی از این افراد (که نقشش را الیجا وود بازی می کرد) اقدام به خودکشی نمود .

"خانه شجاعان" به کارگردانی ایروین وینکلر که پس از نمایش گوشه ای از درگیری های جنگی در عراق ، روحیه و ناسازگاری برخی از سربازانی را در کادر قرار می دهد که پس از آن درگیری ها به کشور و خانه شان بازگشته اند و ...

در اغلب فیلم های از این دست ، به خوبی می توان خشونت میلیتاریستی نظامیان آمریکایی را در رابطه با مردم سرزمین تحت اشغالشان مشاهده نمود. واقعیات انکار ناپذیری که در آثاری همچون "محفظه رنج بار" به هیچ وجه به چشم نمی آیند ولی مثلا بخشی از آن در مقاله مایکل شوارتز استاد جامعه‌شناسی و مدیر هیأت علمی دانشکده‌یمطالعات جهانی در دانشگاه استونی بروک در شماره ژوئن 2007 مجله معتبر "آلترنت" تحت عنوان "آمریکا هر ماه ده‌هزار عراقی را می‌کشد؟ یا بیشتر؟" منعکس شد. او نوشت :

"...مجله‌ی لنست (معتبرترین نشریه‌ی پزشکی بریتانیا) در شماره‌ی دوازدهم اکتبر ۲۰۰۶ خودتحقیقی سنجیده را منتشر کرد که در خاتمه نتیجه‌گیری کرده بود – از سال گذشتهششصدهزار عراقی به خاطر جنگ در عراق به شیوه‌ای خشونت‌آمیز کشته شده‌اند. یعنیمیزان مرگ و میر عراقی‌ها در ۳۹ ماه نخست جنگ حدود پانزده هزار نفر در ماه بودهاست... محققان معتبر تقریباً بدون هیچ مخالفتی قبول دارند که نتایج لَنْسِت معتبر هستند. خوان کول،‌ مطرح‌ترین محقق آمریکایی خاورمیانه، این موضوع را در اظهار نظری بسیارروشن خلاصه کرده است: «ماجراجویی‌های مصیبت‌بار آمریکا در عراق [ظرف مدتی بیش از سهسال] باعث کشته شدن آن عده غیرنظامی شده است که صدام در ظرف ۲۵ سال نتوانسته بودمرتکب این همه قتل شود"...این آمار تکان‌دهنده زمانی هول‌آورتر می‌شوند که می‌بینیم در میان ششصدهزار نفرقربانی خشونت‌های جنگ عراق (یا حتی بیش از این تعداد)، بیشتر قربانیان توسط نظامیانآمریکایی به قتل رسیده‌اند و نه توسط بمب‌های جاده‌ای یا جوخه‌های مرگ یا مجرمانخشن – یا حتی مجموع این گروه‌ها... برای تلفاتی که خانواده‌های قربانیان می‌دانستند مقصر چه کسی است ، نیروهای آمریکایی (یا متحدانشان ) مسئول ۵۶ درصد این تلفات بودند.  یعنی می‌توان بااطمینان گفت که نیروهای ائتلاف تا نیمه‌ی سال ۲۰۰۶ حداقل بیش از سیصدوسی هزار عراقی را کشته‌اند... حتی اگر با رقم پایین‌تر تأیید شده‌ی صدوهشتاد هزار نفر تلفات عراقی کار کنیم کهنتیجه‌ی آتشِ نیروهای ائتلافی‌ست، به رقم ماهانه‌ی پنج هزار نفر تلفات عراقیمی‌رسیم که توسط نیروهای آمریکایی و متحدانِش از زمان آغاز جنگ کشته شده‌اند. واین را هم باید به یاد داشته باشیم که میزان تلفات دو برابر میزان تلفات میانگینسال ۲۰۰۶ بود؛ به این معنا که میانگین آمار آمریکایی‌ها در سال ۲۰۰۶ خیلی بالاتر از دههزار نفر در ماه یا چیزی بیش از سیصد عراقی در روز بود ، که شامل روزهای یک‌شنبه هممی‌شد. با افزایش نیروهای آمریکایی که در سال ۲۰۰۷ آغاز شد، رقم فعلی احتمالاًافزایش بیشتری هم خواهد داشت..."

مایکل شوارتز در همان مقاله ادامه می دهد :"... این ارقام برای خیلی از آمریکایی‌ها محال به نظر می‌رسند. یقیناً کشته شدن سیصدنفر عراقی در روز به دست آمریکایی‌ها ، بارها و بارها خبرسازتر به نظر می رسد. با این‌حال،رسانه‌های الکترونیک و چاپی خیلی راحت به ما نمی‌گویند که آمریکا باعث کشته شدنتمام این افراد می‌شود. ما خبرهای زیادی درباره‌ی خودروهای بمب‌گذاری شده وجوخه‌های مرگ می شنویم،‌ اما اخباری درباره‌ی کشته شدن عراقی‌ها به دست آمریکایی‌هانمی‌شنویم مگر درباره‌ی اخبار پراکنده‌ی تروریستی یا فجایع پراکنده‌ی دیگر. پس آمریکا چگونه این قتل عام را انجام می‌دهد و چرا این وضعیت ارزش خبری ندارد؟پاسخ این سؤال در آمار حیرت‌آور دیگری نهفته است: این آمار را نیروهای نظامی آمریکامنتشر کرده و توسط مؤسسه‌ی فوق‌العاده معتبر بروکینگز گزارش شده است: در چهار سالگذشته، نیروهای نظامی آمریکا روزانه بیش از هزار نیروی گشت‌زنی را به محله‌های دشمنمی‌فرستد که به دنبال دستگیری یا کشتن شورشیان و تروریست‌هاست. (اگر سربازان عراقیرا نیز که در میان نیروهای آمریکایی حضور دارند به شمار آوریم، از ماه فوریه، اینتعداد به حدود پنج هزار نیروی گشت در روز رسیده است)این هزاران نیروی گشت مرتباً باعث مرگ هزاران عراقی می‌شوند؛ چون این‌ها بر خلافچیزی که اول به ذهن می‌آید، فقط کارشان «راه رفتن زیر آفتاب» نیست..."

شوارتز این گونه از بررسی و تحلیل هایش نتیجه می گیرد که :"...  در واقع،همان‌طور که "نیر روزن"، یک روزنامه‌نگار مستقل، در کتاب بسیار خواندنی‌اش، «در درونپرنده‌ی سبز»، به روشنی و به شیوه‌ای دردناک توصیف کرده است، این گشت‌زنی‌ها، وحشی‌گری‌های پرزوری را در بر می‌گیرد که فقط گهگاهی توسط یک روزنامه‌نگار مستقل ازجریان کلی رسانه‌های آمریکا گزارش می‌شود. وقتی که هدف و روند کار این گشت‌ها را درک کنیم، این توحش کاملاً منطقیمی‌نماید. سربازان و تفنگداران دریایی آمریکا به میان جامعه‌ فرستادهمی‌شوند درحالی که  کل جمعیت ،  پشتیبان نیروهای شورشی‌ست. این‌ها اغلب فهرستی از نشانی مظنونیندارند و کارشان بازجویی، دستگیری یا کشتن افراد مظنون، و جست‌وجوی خانه‌ها به دنبالمدارک مجرمانه، به ویژه اسلحه و مهمات، و همچنین مطالب، تجهیزات ویدیویی و سایرمواردی‌ست که نیروهای شورشی برای فعالیت‌های سیاسی یا نظامی به آن‌ها نیاز دارند. این افراد وقتی فهرستی از مظنونین در دست نداشته باشند، جست‌وجوی «خانه به خانه» راآغاز می‌کنند و به دنبال رفتارهای مشکوک، افراد یا مدارک مشکوک می‌گردند.با این چهارچوب، هر مردی که در سن جنگ باشد، نه تنها مظنون است بلکه بالقوه یکدشمن خطرناک به حساب می‌آید. به سربازان ما می‌گویند که خطر نکنند: مثلاً در بسیاریاز موارد ، نفس در زدن ممکن است باعث شلیک گلوله به در شود. در نتیجه به آن‌ها دستورداده شده که هر وقت با وضعیتی ظاهراً خطرناک روبه‌رو هستند، غافلگیرانه عمل کننددرها را بشکنند، به هر چیز مشکوکی شلیک کنند، و درون هر اتاق یا خانه‌ای که احتمالمقاومت در آن‌ها باشد نارنجک بیندازند. اگر با مقاومت محسوسی روبه‌رو شوند، به جایاین‌که سعی کنند به ساختمان حمله کنند، می‌توانند از توپخانه یا نیروهای هواییپشتیبانی بخواهند...

قساوت قلب انباشته شده‌ی این هزاران گشتی را می‌توان از تحقیقات اخیر درباره‌یجنایات جنگی احتمالی مرتکب شده در شهر حدیثه در ۱۹ نوامبر ۲۰۰۵ استنباط کرد. اینتحقیق به دنبال این است که ببیند آیا تفنگداران دریایی آمریکا تعمداً ۲۴ غیرنظامیرا به قتل رسانده بودند یا نه. در این ماجرا ، آن‌ها ۱۹ زن غیرمسلح را با شلیک گلولهبه سرشان و تعدادی کودک و مرد سالخورده را در یک اتاق به قتل رسانده بودند کهظاهراً به تلافی مرگ یکی از هم‌قطاران‌شان ساعاتی قبل‌تر در همان روز بوده است. اینتغییرات هولناک باعث جلب توجه به این رخداد و به جریان افتادن تحقیقات شده است..."

اینها تنها بخشی از واقعیات تکان دهنده ای است که این روزها مثل آب خوردن در عراق اتفاق می افتد ، در حالی که بنا به گفته  کسانی  که در یکی دو سال اخیر ، به این کشور سفر کرده اند ، واقعا بدست آوردن یک لیوان آب خوردن بهداشتی بسیار دشوارتر از کشته شدن آدم هاست.

اما برای ارائه این تصویر خشن ، تعداد معدودی از فیلم های تولیدی در طول این سالها به واقعیت وفادار مانده و از سیاست های تبلیغی حاکمان ایالات متحده دوری جسته اند.      فیلم هایی مانند  "Redacted" ساخته براین دی پالما (فیلمساز معروف آمریکایی و کارگردان فیلم هایی مانند "کوکب سیاه" ، "راه کارلیتو" ، "تلفات جنگ " و...) که موجب طرد شدنش از آمریکا و خائن تلقی شدنش از سوی محافل افراطی گردید!!

 

فیلم "محفظه رنج بار" مانند دیگر آثار پروپاگاندای سینمای آمریکا ، بسان آنچه امروز در عراق و افغانستان روی می دهد و رسانه های زنجیره ای دنیا نیز روی آن تبلیغ می کنند ، در واقع محفظه ای است که رنج ملت عراق را پنهان ساخته و حضور اشغالگرانه نظامیان آمریکایی و نیروهای ناتو را تحت پوشش شعارهای دهان پرکن توجیه می نماید.

شعارهایی مانند نظم نوین جهانی، جهانی سازی، دموکراسی، حقوق بشر، خاورمیانه بزرگ، خاورمیانه جدید و دهها عنوان دیگر که تنها  برای ایجاد شرایطی است که در آن شرایط ، غرب صهیونی بهتر بتواند جهان را قبضه کرده و مابقی دنیا در وابستگی به آن بیشتر فرو روند.

 "کریس هیبلزگری" در کتاب "جنگ پست مدرن"  سخنان جرج بوش پدر را در جمع دانشجویان در ژانویۀ 1991 که گفت: "این جنگ (جنگ اول خلیج فارس) به مثابه ستیز سیاهی با سپیدی است"، به تمسخر گرفته و از نظم نوین جهانی امریکا به بی نظمی نوین جهانی تعبیر کرده و سپس از قول متفکر بزرگ چایلدز میگوید: "نظم نوین جهانی یعنی سهم غرب ، صلح و سهم بقیه جهان، جنگ".

ظهور و سقوط فن تریر 

 

 


سرانجام همه آن ادعاها و بالانس زدن ها و حرکات آکروباتیک با مدیوم سینما (در فیلم هایی مانند "داگویل" و "ماندرلای") و به اصطلاح تئوری پردازی های هنری جناب لارس فن تریر ، فیلمساز پرمدعای دانمارکی که زمانی با "دگما 95" گفته بود که دوربین هیچکاک را گرفته و آن را به دست تارکوفسکی سپرده! و سینمای جدیدی از درون این دو سینماگر متضاد بیرون کشیده است، کف گیر کارگردان پرسر و صدای ما نیز به ته دیگ خورد و این بار با فیلمی تهوع آور و شنیع ، سعی در تقلید دست چندم از فیلمسازان امروز ژانر ترسناک مانند سام ریمی(در آثاری مانند "مرده شیطانی" و همین اخیرا "من را در جهنم بینداز!" )،باب زامبی(در فیلم "کلبه هزار جسد") و کریستوفر باوا(در سه گانه "شیطان") و کپی کردن از آثاری مثل سری فیلم های "اره" ، "کشتار اره برقی تگزاس"، "پیچ عوضی" و ...نموه است.

 اگرچه تقریبا به آثاری از این دست و صحنه هایی همچون تکه تکه کردن آدم ها  و دست و گردن بریدن و  آدم خواری و دل و روده بیرون آوردن در آنها ، عادت کرده ایم ولی باید اعتراف نمایم که برخی از صحنه های فیلم" ضد مسیح" را از شدت شناعت و اشمئزاز مفرط نتوانستم تحمل کنم ، رویم را از تلویزیون برگرداندم و به برخی به به و چه چه کردن ها لعنت فرستادم که چگونه بعضی فیلمسازان را به ورطه هلاکت می اندازد. اعتراف می کنم که وقتی فیلم "اروپا" را در یازدهمین جشنواره فیلم فجر در سینما آزادی به تماشا نشستم ، حیرت کرده بودم از ساختار عجیب و غریب فیلم با آن استفاده از عنصر رنگ در تصاویر سیاه و سفید و نگاه تازه اش به آلمان پس از جنگ که جنایات متفقین را در کنار بازماندگان هیتلری به رخ می کشید. هنوز آن نمای نفس گیر آخر فیلم که قهرمان داستان در حال غرق شدن است و این غرق شدن را لحظه به لحظه تا پس از مرگ روایت می کند ، در ذهنم باقی است.

فیلم " شکستن امواج" اگرچه به قوت و تاثیر گذاری "اروپا" نبود و کمی تا قسمتی دچار شبه روشنفکر زدگی شده بود( شاید براثر تحسین هایی که نثار "اروپا" شد) و بعضا برداشت های ناصواب و انحرافی از مسئله معجزه ارائه می کرد اما هنوز به نظر می رسید کارگردانش تا سقوط فاصله دارد ولو اینکه در سراشیبی افتاده باشد و فیلم " رقصنده در تاریکی" با بازی و آوازهای بیورک ( خواننده معروف) موضوعی انسانی و سانتیمانتال داشت ، با ساختاری تکان دهنده که تلاش یک مادر در حال کور شدن را برای نجات فرزندش از بیماری مشابه را تا اقدام به دزدی و قتل به تصویر می کشید. سکانس پایانی فیلم اگرچه از قصل آخر "فیلم کوتاهی درباره قتل"ساخته کریستف کیسلوفسکی کپی شده بود اما به هر حال تاثیر خود را بر احساسات مخاطب می گذارد.

"داگویل" آغاز روشنفکر زدگی فن تریر بود. ساختاری تئاتری و پر دیالوگ در زمانی حدود 3 ساعت ، فیلم را ( اگرچه با موضوعی قابل توجه) به یکی از کسالت بارترین و زجر کش ترین آثار سینمایی اوایل قرن بیست و یکم تبدیل کرد. نمی دانم چرا وقتی برخی فیلمسازان به درجه ای از اعتبار می رسند ، به خود این حق را می دهند تا هر اراجیف و تجربه غیر سینمایی را به نام سبکی نوین در سینما به خورد مخاطبانشان بدهند و سیه بخت مخاطبان و هوادارانی که همچنان چشم و گوش بسته ، در هر صورت برای فیلمساز مورد علاقه شان دست می زنند ولو اینکه هیچ از آنچه برپرده رفته درک نکنند ولی به هر حال حرف هایی    می بافندوخزعبلاتی سرهم می کنند تا برای اثر غیر قابل درک سینماگرشان، فلسفه و توجیه بتراشند. (نمونه اش در سینمای خودی ، همین جناب کیارستمی است که براثر تشویق های مفرط طرفدارانش ، اینک با امثال " راهها" و "5" ، همه را سرکار گذاشته و به ریش همه    می خندد،خصوصا آنهایی که برای هر پلان بی ربط و الابختکی ،توجیه و تفسیر می تراشند!)

گفته شد فیلم بعدی فن تریر یعنی "ماندرلای" ، قسمت دوم از یک تریلوژی عظیم است. "ماندرلای" نیز با همان ساختار تئاتری و پرگو جلوی دوربین و روی پرده سینماها رفت با این تفاوت که حجم دیالوگ هایش حتی از فیلم "داگویل" نیز بیشتر بود ! خیلی بیشتر!!

نمی دانم می توان ساخته فن تریر در سال 2006 به نام " رییس همه چیز" که یک کمدی مدرن و سبک بود را بخش سوم از تریلوژی ذکر شده دانست یا خیر؟!!!   چون آن فیلم نه به لحاظ محتوی و نه از جهت ساختار هیچگونه شباهتی به "داگویل" و "ماندرلای" نداشت. فیلم از یک ساختار آشفته و سردگم برخوردار بود که بازهم فن تریر نامش را "تجربه ای نو" در عالم سینما گذاشت! ( گویا فن تریر دیگر فکر اینجایش را نکرده بود که آن ماجراهای طولانی و خسته کننده "داگویل" را تا چه مقدار می تواند کش بدهد . انگار خودش نیز کلافه شده بود!!) در حالی که سالها بود آن تئوری هایی مثل " دگما 95" ریشش درآمده و بی خاصیت بودن خود را نشان داده بود. ( جالب ابنکه هنوز پس از گذشت نزدیک به یک قرن ، تجارب درخشان امثال دیوید وارک گریفیث و کارل تئودور درایر و گئورک ویلهلم پابست و اورسن ولز در خاطره سینما دوستان باقی مانده ولی "دگما 95" به همان بی پایگی که آمده بود حتی از خاطره ها هم رخت بربست!!)

به هر حال فیلم "ضد مسیح" دیگر هیچ شباهتی نه به آن تجارب اولیه همچون "اروپا" و "رقصنده در تاریکی" دارد و نه از نوع تریلوژی ناقص "داگویل" و "ماندرلای" است و نه ...

نکته جالب اینکه ، در فیلم "ضد مسیح" نیز لارس فن تریر به سراغ یک موضوع آخرالزمانی رفته و به جریان روز سینمای جهان و هالیوود پیوسته است! یعنی پس از فیلمسازانی همچون کویینتین تارانتینو و کریستوفر نولان و ران هاوارد و الیور استون و ...بالاخره در سینمای ایدئولوژیک آخرالزمانی امروز غرب ، چشممان به جمال سینماگر به اصطلاح آوانگارد و روشنفکری همچون فن تریر هم روشن شد!!

فیلم "ضد مسیح" ظاهرا از 6بخش( 4 قسمت اصلی و یک مقدمه و یک موخره)  که هر کدام با عنوانی از دیگری جدا می شوند ، تشکیل شده که البته هیچگونه حالت اپیزودیک ندارند(انگار وقتی فیلمساز ، فیلمش را تمام کرده و نتیجه گرفته چقدر به صورت کلیشه ای شبیه به نمونه های متعددی درآمده که هر سال در هالیوود ، آن هم در سطحی ترین و سخیف ترین پروداکشن ها تولید می شوند ، ناگهان خواب نما شده و تصمیم گرفته که فیلمش را به 6 بخش ، تقسیم کرده و نامی برهر کدام نهد تا به نظر بیاید که ساختاری ایپیزودیک برای فیلمش برگزیده در حالی که به هیچ وجه نمی توان فیلم "ضد مسیح" را از یک ساختار اپیزودیک بهره مند دانست. فقط انگار برای هر 2-3 پرده از فیلم که تمام می شود ، یک اسم انتخاب شده که به ماجرای پرده های مربوطه ارتباط بیشتری دارد! اسامی مانند : "اندوه" ، "درد"(آشتفتگی حاکم می شود) ، "یاس"(زن کشی) و "سه دعا کننده" .

به هر حال داستان فیلم از این قرار است که یک زوج نه چندان جوان براثر غفلتی شیطانی ، کودک خردسالشان را در سقوط از پنجره آپارتمانشان از دست می دهند. اگرچه مرد ( با نام He  و با بازی ویلم دافو) تقریبا موضوع را می پذیرد ولی زن ( با نام She و بازی شارلوت گینزبورگ) دیپرس شده و کارش به بیمارستان می کشد. از آنجا که مرد خود یک پزشک روانکاو است ، درمان زن را راسا برعهده می گیرد و او را به کلبه ای در جنگل به نام "بهشت" می برد که گویا خاطرات آن از تابستان گذشته در ذهنش باقی مانده است. زن از چیزهایی وحشت دارد و مرد برآن است تا دریابد آنچه در خاطرات و ذهن زن موجبات وحشت او را فراهم آورده ، چیست؟ یکی از مواردی که زن آن را باعث وحشت خود می داند ، جنگل است و دیگری شیطانی که وجود زنان را در اختیار می گیرد(که این موضوع پایان نامه اش بوده است). مرد به تسخیر شیطانی اعتقادی نداشته و آن را نوعی هیپنوتیزم می داند. اما تصاویر و نقاشی ها و یادداشت های زن در کلبه مذکور که از سال گذشته بر جای مانده و یا از طریق دیگری به آنجا راه یافته ، حکایت از یک واقعه شیطانی جدی دارد. تصاویر و نقاشی هایی که عنوان "زن کشی" برروی آنها ثبت شده است.(این اسم به صورت زیرنویس یکی از عناوین 4 قسمت فیلم به نام "یاس" نیز دیده می شود).


رفتاری که زن با پسر خردسالش نیک داشته و کفش های وی را به طور برعکس به پایش  می کرده (که همین موضوع باعث رنج ودرد کودک شده به طوری که استخوان های پایش را دفرمه نموده و احتمالا همین دفرمگی باعث شده که بچه نتواند خود را روی لبه پنجره نگه داشته و از آنجا به پایین پرت شده است) از جمله همین تسخیر شیطانی به نظر می آید. چنانچه پس از اینکه مرد موضوع را از طریق گزارش کالبد شکافی پزشکی قانونی و عکس های یادگاری پسرش متوجه می شود ، ناگهان زن دچار تغییر شدید روحی شده و از یک زن بی آزار مظلوم به موجودی دیو سیرت بدل می گردد که وحشیانه به جان مرد افتاده و به   گونه ای غیرقابل باور به شکنجه او می پردازد. از رفتار سادیستی گرفته تا سوراخ کردن ساق پای مرد و فروبردن میله یک سنگ بزرگ سمباده به درون آن تا دفن مرد در زیر خاک و ...

از این پس فیلم کاملا به آثار دم دستی امروز سینمای وحشت هالیوود شباهت پیدا می کند ، تعقیب و گریز زن وحشی شده (یا به تسخیر شیطان درآمده) با مردی که پایش با میله و سنگ سمباده فلج گردیده و خون از همه جای بدنش بیرون می زند و تکرار جملاتی مانند "حرمزاده کجایی؟" و بالاخره عصیان مرد در آخرین لحظات و به قتل رساندن زن از جمله همین عناصر تکراری و کلیشه ای این نوع آثار به شمار می آید.

 یک سوم ابتدایی فیلم همچنان به سبک و سیاق فیلم های فن تریر ، بسیار پرگو است و بقیه فیلم در حال و هوای سینمای وحشت سیر می کند که شرح آن آمد.   کاراکترهای فیلم یعنی همان He و She نیز برای مخاطبی که تماشاگر پر و پاقرص فیلم های ترسناک امروزی هالیوود است ، کاملا آشنا و تیپیکال به نظر می آیند و هیچ تغییر و تحول شخصیتی اریژینال در آنها رویت نمی شود. تغییر شخصیت ها همان است که فرضا در فیلم هایی مانند : "666 ، جانور " ، "شب زامبی2" ، "شیطان ساکن: انقراض" ، "Cult" ، "غیر مقدس" ، "کیفرهای گناه" ، "برآمدن" ، "درو کردن" و ... دهها فیلم شبیه آنها اتفاق می افتد. یعنی کاراکتری که بی آزار و حتی مثبت به نظر می رسد در یک فعل وانفعال روحی و یا از طریق مسائلی که قبلا بروی گذشته است ، دچار دگرگونی روحی و روانی شده و به آدمی درنده خو بدل      می گردد. اگرچه می توان گفت اصلا این نوع شخصیت ها از همان "دکتر جکیل و مستر هاید" معروف می آیند. اما مثال های شبیه آن در سینمای امروز به وفور یافت می شوند.

 

بدنام کردن آندری تارکوفسکی

 

 

اما از طرف دیگر همچنانکه گفته شد ، فن تریر تلاش داشته که تازه ترین فیلمش را به جریان روز سینمای غرب یعنی سینمای آخرالزمانی یا آپوکالیپتیک نزدیک سازد. از عنوان فیلم یعنی "ضد مسیح" به عنوان یکی از دیرپا ترین اعتقادات اوانجلیست ها(مسیحیان صهیونیست) درباره نیروی شری که در مقابل بازگشت حضرت مسیح (ع) در آخرالزمان خواهدایستاد و مقاومت خواهد کرد ، گرفته تا نشانه هایی مانند ستاره ها و صور فلکی که گویا به زمین  آمده (آهو و روباه و کلاغ) و در زمین به حالت هشدار قرار گرفته اند.

در مکاشفات یوحنا باب یازدهم از عهد جدید کتاب مقدس، پس از رویای "هفت شیپور" در توضیح ضد مسیح این جملات آمده است:

"...آن جانور عجیب که از چاه بی انتها بیرون می آید ، به ایشان اعلان جنگ خواهد داد و ایشان را شکست داده ، خواهد کشت. اجساد آنان نیز سه روز و نیم در خیابان های شهر بزرگ به نمایش گذاشته خواهد شد..."  

همچنین باب سیزدهم از همان مکاشفات یوحنا چنین می گوید:

"...در این هنگام جانور عجیبی را در رویا دیدم که هفت سر داشت و ده شاخ...سپس جانور عجیب دیگری دیدم که از داخل زمین بیرون آمد..."

و بالاخره در باب بیستم آمده است :

"...پس از پایان آن هزار سال ، شیطان از زندان آزاد خواهد شد. او بیرون خواهد رفت تا قوم های گوناگون یعنی یاجوج و ماجوج را فریب داده ، برای جنگ متحد سازد. آنان سپاه عظیمی را تشکیل خواهند داد که تعدادشان همچون ماسه های ساحل دریا بی شمار خواهد بود. اینان در دشت وسیعی ، خلق خدا و شهر محبوب اورشلیم را از هر سو محاصره خواهند کرد ، اما آتش از آسمان ، از سوی خدا خواهد بارید و همه را خواهد سوزاند..."

این نوع تفکر آخرالزمانی که باور "آرماگدونی" نیز نامیده می شود ، در بسیاری از آثار به اصطلاح ترسناک امروز هالیوود به انحاء گوناگون تبلیغ شده است.

مثلا در ابتدای فیلم "طالع نحس:666"(2006)  از قول کشیشی که برروی نشانه های آخرالزمان تحقیق کرده ، همه آن نشانه ها به نقل از بخش "مکاشفه های یوحنا " عهد جدید با ذکر مصادیق روشن از وقایع روز ، نشان داده  می شود . فی المثل در بخش بیان رویای هفت شیپور ، وقتی می گوید: "...فرشته دوم شیپور را نواخت ، ناگاه چیزی مثل کوهی بزرگ و آتشین به دریا افتاد ..." ، تصاویر انهدام برج های تجارت جهانی نیویورک در 11 سپتامبر 2001 را می بینیم . یا هنگامی که از شیپور سوم صحبت می کند که :"...وقتی فرشته سوم شیپور را به صدا درآورد ، ستاره ای شعله ور از آسمان برروی یک سوم رودخانه ها و چشمه ها افتاد ...و هنگامی که وارد یک سوم آبهای زمین شد ، آنها تلخ گردیدند و بسیاری به علت تلخی آن جان سپردند..." صحنه هایی از فاجعه سونامی  آسیای جنوب شرقی یا توفان کاترینا در سواحل لوییزیانا را شاهد هستیم .

به نظر می آید در فیلم "ضد مسیح" لارس فن تریر نیز 3 حیوان آهو و روباه و کلاغ ،     مجموعه ای از ستاره های صورفلکی به همین نام بوده اند( در صحنه ای از فیلم که مرد به ستارگان آسمان چشم می دوزد ، آنها را به همان شکل و شمایل حیوانات یاد شده مشاهده می نماییم)  که به زمین سقوط کرده و هر یک نشانه ای از مصایب آخرالزمان به نظر می آیند که زندگی را به کام ساکنان زمین ( و در این فیلم دو کاراکتر آن) تلخ کرده اند. آهویی که بچه خود را مرده به دنیا آورده ، روباهی که تکه های  بدن خود می خورد و بعد ناگهان در نمایی سورئالیستی زبان باز می کند و به بیان انسانها هشدار می دهد :" آشفتگی و هرج و مرج حاکم خواهد شد" و بالاخره کلاغی که از زیر خاک زنده بیرون می آید و ضربات سنگین مرد به او اثری نمی کند و هربار پس از جان دادن دوباره برمی خیزد و سر و صدا می کند و با همین سر و صداست که زن را به مکان اختفای مرد در سوراخی زیر درختی کهن ، راهنمایی      می کند تا عمل نیمه کاره خود در کشتن و سپس دفن مرد را به اتمام برساند.کنایه ای از روایت کتب مقدس که وقتی قابیل ، هابیل را کشت و نمی دانست با جسد او چه کند ، کلاغی راه دفن کردن جسد را به وی آموخت و همین مسئله باعث شد تا قابیل به شناعت کار خود پی برده و طلب مغفرت نماید. همین ماجرا درمورد زن فیلم "ضد مسیح" اتفاق      می افتد که با صدای کلاغ به محل پنهان شدن مرد پی برده و پس از دفن او ، پشیمان شده ، مرد را از زیر خاک بیرون آورده و به خانه بازمی گرداند.

در کتاب مقدس درمورد سرنوشت جانور عجیبی که با شیپور ششم آزاد می شود ، اول در باب  شانزدهم مکاشفه آخرزمان آمده است :" ...پس فرشته اول بیرون رفت و وقتی جام خود را برزمین خالی کرد ، در بدن کسانی که نشان آن جانور خبیث را داشتند ...زخم هایی دردناک و وحشتناک بوجود آمد...فرشته پنجم جامش را بر تخت آن جانور خبیث ریخت به طوری که تاج و تخت او در تاریکی فرو رفت..."

آیا اعمال مازوخیستی زن ، می تواند تعبیر این جملات باشد؟!

و سپس در باب  بیستم همان مکاشفه کتاب مقدس نوشته شده :"...شیطان که ایشان را فریب داده بود ، به دریاچه آتش افکنده خواهد شد. دریاچه آتش همان جایی است که با گوگرد می سوزد و آن جانور خبیث و پیامبر دروغین او شبانه روز تا به ابد درآنجا عذاب        می کشند..."

در فیلم "ضد مسیح" هم مرد ( مسیح وار ؟!) بالاخره گلوی زن را فشار داده و وی را خفه   می کند و جسدش را در میان جنگل به آتش می کشد. پس از این است که جمعیت زیادی از زنان ( با صورت های بی هویت) از اطراف و اکناف جنگل سرازیر می شوند گویی رستاخیزی اتفاق افتاده و پس از پیروزی مسیح بر شیطان و ضد مسیح ، پیروانش از اسارت آزاد شده و به سوی زندگی سعادتمند بازمی گردند.

در اینجا سرنوشت زن فیلم "ضد مسیح" که انگار در باب 17 از مکاشفات آخرالزمان یوحنا در عهد جدید کتاب مقدس معرفی گردیده و خصوصیاتش باعنوان "فاحشه بزرگ" بیان شده ، با آنچه در باب 19 از همین مکاشفات آمده است ، خوانایی بیشتری پیدا می کند ، آنجا که   می گوید:

"...پس از آن ، صدای گروه بیشماری را شنیدم که در آسمان سرود شکرگزاری خوانده ،    می گفتند : هاله لویا ، خدار را شکر ! نجات از سوی خدای ما می آید. عزت و اکرام و قدرت فقط برازنده اوست ، زیرا داوری او حق و عدل است. او فاحشه بزرگ که زمین را با فساد خود آلوده می ساخت ، مجازات نمود و انتقام خون خدمتگزاران خود ر از او گرفت. ایشان بارها و  بارها سراییده ، می گفتند :"هاله لویا ، خدا را شکر! دود از خاکستر این شهر تا ابد بالا خواهد رفت!"...

به این ترتیب لارس فن تریر ، روایتی دیگر از آخرالزمان را ارائه می دهد که در آن ضمن پرداختن به بخش "فاحشه بزرگ" از مکاشفات یوحنا در کتب عهد جدید، به نوعی ضد مسیح را در وجود خود انسان ها جستجو کرده و آن را بعد شیطانی این وجود به حساب می آورد. (برخلاف برخی فیلم های آخرالزمانی که بنا به تفسیر اوانجلیست ها از ضد مسیح ، آن را در میان ملل شرق و مسلمانان و باورها و اعتقادات آنها جستجو می کنند.) در بخشی از فیلم "ضد مسیح" زن ، ترس خود را از طبیعت معرفی کرده  و آن را همان طبیعت شیطانی آدم ها می داند که زمانی تز تحصیلی خود را درباره اش ارائه نموده بود و در صحبتی دیگر با مرد ، صحبت از "کلیسای شیطان" به میان می آورد.

در واقع لارس فن تریر ، مسیح و ضد مسیح را در یک قاب قرار می دهد (یادمان هست که ویلم دافو در فیلم "آخرین وسوسه مسیح" نقش حضرت مسیح (ع) را بازی کرده بود) ، در دنیایی که گویی به جز آن دو نفر همچون آدم و حوا ، کسی دیگر حضور ندارد. این نوع تفکر و برداشت از مسیح با آنچه امروزه در بخشی از سینمای آخرالزمانی هالیوود ، وجود دارد ، هماهنگ است که در آن مسیح موعود ، لزوما حضرت مسیح (ع) نیست . در برخی حکایات اوانجلیستی این مسیح موعود ، نه عیسی بن مریم بلکه مسیح بن داوود است و در برخی دیگر ( مانند "رمز داوینچی") فردی از نسل عیسی مسیح و مریم مجدلیه به شمار آمده که در آن فیلم یک زن بود. این زن بودن مسیح موعود در داستان ها و فیلم های دیگری مثل "نیروی اهریمنی اش"و"قطب نمای طلایی" نیز به چشم می خورد و در برخی آثار دیگر ، شخصیت ها و کاراکترهای مختلف با خاستگاه فلسفی متفاوت ، در جایگاه مسیح یا منجی موعود قرار گرفته اند ؛ از نیو در "ماتریکس" گرفته تا لوک اسکای واکر " جنگ های ستاره ای" تا هری پاتر در مجموعه خودش و آراگورن در "ارباب حلقه ها" و حتی تا رییس جمهوری آمریکا در فیلم هایی مانند "مگی دو" .

اما لارس فن تریر مدعی شده در فیلم "ضد مسیح" بسیار وامدار آندری تارکوفسکی (فیلمساز فقید روس) بوده و از همین رو در پایان فیلم نیز شاهدیم که آن را به تارکوفسکی تقدیم کرده است. اما اینکه واقعا تا چه حد در فیلمی همچون "ضد مسیح" ، نسبت به تارکوفسکی ادای دین شده است ، جای سوال بزرگی دارد. چرا که از یک سو آندری تارکوفسکی یکی از اخلاقی ترین سینماگران تاریخ هنر هفتم به شمار آمده و می آید که به ندرت نمایی غیر قابل نمایش در آثارش حتی برای اکران سینماهای ایران ، وجود داشت. سینمای تارکوفسکی نه یک سینمای ادعایی بلکه به واقع سینمایی دینی بود که به قول یک مستند ساز قدیمی به واقع مخاطبینش را به خدا نزدیکتر می ساخت. توجه او به اخلاق و ایمان و هویت و ریشه ها و بی زاری اش از بی اخلاقی و بی ایمانی در تک تک نماهای آثارش هویداست. اینکه با چند نمای اسلوموشن تک رنگ یا سیاه و سفید و با یک موسیقی شبه کلاسیک بخواهیم نسبت به نماهای درخشان آغازین و پایانی فیلم "سولاریس" ادای دین کرده باشیم و یا فکر کنیم مرد فیلم "ضد مسیح" نیز مانند الکساندر فیلم "ایثار" همه دلبستگی هایش را قربانی کرد تا دنیا را نجات دهد ، یا بخواهیم بین کلبه بی در و پیکر "بهشت" با "داچا" در فیلم هایی مانند "آینه" و "نوستالژیا" قرابتی بیابیم ، تنها به یک بازی کودکانه می ماند. وگرنه آن پلان –سکانس عجیب و غریب پایانی فیلم "ایثار" که خانه در آتش می سوزد و الکساندر از اینکه دنیا را از خطر انهدام حتمی نجات بخشیده ، بدون برزبان آوردن کلمه ای به این سو و آن سو می دود و بعد ماریا با دوچرخه اتوی نامه رسان در جاده ای بی انتها می رود ، (در حالی که قطعه ای از "انجیل به روایت متی" سباستین باخ را می شنویم که زبان حال پطرس از استغاثه به درگاه خداوند است) ، کجا و فیلم "ضد مسیح" با موضوع و ساختار تقریبا مالیخولیایی و آن نماهای نفرت انگیز و چندش آور  کجا؟!

آن بازی حیرت آور و آیینی 3 انسان گریزان از تمدن قالبی امروز به منطقه ممنوعه در فیلم "استالکر" و سرگردانی در آن جنگل غریب تا اتاق آرزو کجا و اعمال سبکسرانه ، حیوانی و وحشیانه زن و مرد فیلم "ضد مسیح" برای شکار شیطان درون! کجا؟!!

آن فرسک های پرمعنا و عرفانی کشیش تنها و معترض در "آندری روبلف" کجا و نقاشی ها و تصاویر روانپریشانه و آشفته "زن کشی" در آن اتاق زیر شیروانی "ضد مسیح" کجا؟!!!

واقعا این توسل به تارکوفسکی فقید ، آن هم از سوی کارگردانی که از دریای سینمای او تنها کف های ساحلی اش را دیده و لاغیر ، جز بدنام کردن نام و آوازه آن فیلمساز روس چه معنای دیگری می تواند داشته باشد؟

اما همه آنچه گفته شد ، شاید این سوال را برای خوانندگان گرامی پیش بیاورد که چرا این همه وقت و صفحه سیاه کردن و پرگفتن برای فیلمی تا این حد نازل و سخیف و سطحی است ؟ پاسخ روشن است ؛ به نظرم تحلیل و بررسی این گونه آثار انحرافی و مبتذل از فیلمسازانی که زمانی برای خود اعتباری در سینما کسب کرده بودند (اما قدر آن را ندانسته و به کمک برخی طرفداران چشم و گوش بسته ، سیاه مشق های خود را به عنوان اثر هنری به دنیای سینمای قالب کردند) ، جهت تنویر اذهان نسل امروز سینمارو هم که شده از اوجب واجبات برای اهل نقد و نظر است.

رقصنده  با  پرنده ها

 

 


اگرچه به نظر می آید ، جیمز کامرون پس از اکران و موفقیت فوق العاده فیلم "تایتانیک" در سال 1997 به تعطیلات رفت و دوربین و ویزورش را به دیوار آویخت اما واقعیت این است که او در طی این 12 سال نه تنها در تعطیلات و استراحت نبوده  بلکه بسیار فعال عمل کرده و  علاوه بر ساخت  3 فیلم تلویزیونی و 2 فیلم مستند ، تهیه کننده 10 فیلم اعم از تلویزیونی و مستند و داستانی نیز بوده است. فیلم هایی که بعضا خود کامرون را به سختی درگیر خود کرد ، به طوری که برخی از آن فیلم ها از جمله دو مستند "ارواح ورطه" و "بیگانگان اعماق دریا" را شخصا فیلمبرداری کرد.

ولی به هرحال فیلم "اواتار" ، تنها فیلم بلند سینمایی به شمار می آید که جیمز کامرون در طول این بیش از یک دهه اخیر ساخته است. فیلمی که گویا بیش از  4 سال وقت و نیرو و انرژی و هزینه صرف ساختنش شده و تا امروز با صرف حدود 800 میلیون دلار ، پرخرج ترین فیلم تاریخ سینما محسوب می گردد.

فیلمنامه "اواتار" را مانند اغلب آثار قبلی جیمز کامرون ، خودش نوشته و هیچ همکار یا شریکی برای نوشتن یا تکمیل و یا بازنویسی آن نداشته است و بازهم علیرغم دارا بودن ابعاد مختلف سرگرمی و هیجان و جذابیت های تصویری (که با جلوه های ویژه تصویری فوق پیشرفته امروز تهیه شده) ، وجوه اندیشه های فلسفی خاص در آن بارز است. وجوهی که در آثاری مانند : "بیگانه ها" (1986) ، "ورطه" (1989) ، " ترمیناتور"(1991) ، "ترمیناتور 2: روز داوری"(1992) و حتی "تایتانیک" نیز به چشم می خورد. مثلا آن بازتاب و تکرار سخنان کاپیتان زیردریایی فیلم "ورطه" ، هنگامی که در اعماق اقیانوس و در فضای میان لجه ای آب ، گرفتار بیگانه ها شده چه شباهت غریبی با تغییر شکل های ربات جیوه ای فیلم "ترمیناتور 2:روز داوری" در میان مخزن مذاب دارد ، گویی که هردو در برزخی هول آور به انعکاس اعمال خویش می نگرند. یا آن چرخش دوربین در میان اتاق ها و راهروهای کشتی غرق شده تایتانیک که همه آن زرق و برق و وسایل مربوطه مانند لوسترها و بشقاب ها و قاشق و چنگال ها در میان آب ها شناور است ، در حالی که در تصاویر پیشین آنها را در اوج تجمل و زینت دیده بودیم ، انگار که همه چیز به گناهی عظیم ، گرفتار قهر و غضب شده است ، همچنانکه در فیلم "ترمیناتور" این گرفتاری برای آخرالزمان ، هشدار داده می شود. شاید از همین رو باشد که جیمز کامرون ترجیح می دهد ، فیلمنامه هایش را بدون کمک و همکاری دیگران ، خود بنویسد و بازنویسی نماید.

اما قصه "اواتار" از آن تازگی و بداعت آثار پیشین کامرون برخوردار نیست و بسیاری از مایه ها و فراز و فرودها  و حتی ماجراهای آن ، یادآور صحنه های مشابه در فیلم های دیگر است.

داستان فیلم از سال 2154 آغاز می شود ، برادر یک دانشمند فضایی (که به قتل رسیده) به نام "جیک سالی" ( یک تفنگدار دریایی ارتش آمریکا که در جریان تجاوزات جنگی آمریکا به دیگر کشورها مجروح شده و از ناحیه دو پا فلج گردیده است) عازم ماموریتی ویژه در "پاندورا"(یکی از اقمار سیاره مشتری) می شود. جایی که قرار است منابع طبیعی سرشارش ، کره زمین را از خطر نابودی و اضمحلال نجات بخشد. در این سیاره ، موجوداتی به نام "ناوی" زندگی    می کنند که بسیار شبیه انسان هستند ، فقط 3 متر قد دارند و به چیزی میان انسان و حیوان راه می برند. ماموریت گروهی که جیک سالی به آنها می پیوندد و ارتش آمریکا نیز با  پیشرفته ترین سلاح هایش حضور دارد ، نفوذ در بین گروهی از این ناوی ها به نام "اواتار" است و دستیابی به مرکز انرژی سیاره که از درختی عظیم و مقدس به نام "ایوا" منشاء    می گیرد. به همین دلیل با استفاده از DNA اواتارها ، اواتارهایی مصنوعی به وجود آورده تا انسان ها بتوانند با وسیله ای خاص ، آنها را کنترل کرده و داخل جمعیت اواتارها شوند. جیک سالی یکی از همین اواتارها را کنترل می کند و در اولین قدم با یک دختر اواتار به نام "نیتری" ، آشنا شده که وی را از خطر مرگ نجات بخشیده است. پس از آن کم کم به درون قبیله وی راه یافته و در می یابد ، پدرش رییس قبیله بوده و مادرش رهبر معنوی قبیله به نام "موان" است. مراحل پذیرفته شدن جیک به عنوان یک عضو قبیله اواتار که "اوماتیکایا" نام دارد ، بسیار سخت و دشوار می نمایاند و او مسیرهای پیچیده ای را طی می کند تا اینکه حتی به بالاترین درجه یعنی هدایت پرنده ای ازنژاد اسطوره ای "توروک" به نام"تایروکو"موفق می شود و جا پای رهبر افسانه ای آنها یعنی "توروک ماکتو" می گذارد. از این پس او دیگر هدف اصلی ماموریتش را از یاد برده و جذب زندگی و رفتار اواتارها شده و  تصمیم می گیرد همراه آنها در مقابل تجاوز ارتش و نیروهای بیگانه زمینی بایستد!

تا همین جا و با خواندن این خلاصه داستان ، ذهن تماشاگر حرفه ای سینما به سرعت متوجه فیلم معروف "رقصنده با گرگ ها" ساخته کوین کاستنر می شود که در نخستین مراسم اسکار دهه 90 ، بر خلاف انتظار و در حالی که اکثرا در انتظار درو کردن جوایز اسکار توسط  وارن بیتی و فیلم او یعنی "باگزی" بودند ، 7 جایزه به خود اختصاص داد.

در فیلم "رقصنده با گرگ ها" نیز یک سروان سواره نظام ارتش آمریکا به نام "جان دنبار" ( با بازی کوین کاستنر) عازم پایگاهی در قلب محل زندگی قبایل سرخپوست شده تا آنها را از مناطق حاصلخیز خود دور نماید و در این ماموریت با نجات دادن یکی از زنان قبیله به نام "ایستاده با مشت"(با بازی مری مک دانل) باب آشنایی اش را با افراد قبیله "سو" باز می کند و کم کم به داخل آنها راه می یابد و جذب زندگی آنان می گردد. گویی برخورد با گرایشات طبیعت گرایانه سرخپوستان ، غرایز فطری اش را بیدار کرده (آنچنانکه در"آوای وحش" جک لندن"می خوانیم) و به تدریج از آن وضع و حالت سروان سواره نظام ارتش آمریکا ، به در   می آید ، چنانچه حتی لباس ها و سر و شکل و مدل موهایش نیز در همین راستا تغییر می نماید. این همان تحولی است که برای جیک سالی در فیلم "اواتار" هم اتفاق می افتد. او از همان هنگامی که برای نخستین بار در قالب یک اواتار قرار می گیرد ، نوعی احساس رهایی و آزادی بروز می دهد. نگاه کنید که در همان صحنه برخاستن از تخت به عنوان اواتار ، برخلاف توصیه های مراقبان و پرستارانش و علیرغم تزلزل فیزیکی و تعادلی ، چگونه از محل کنترل بیرون زده و در فضای باز بیرون ، سرخوشانه می دود.

جیک سالی پس از مدتی که در قالب اواتار زندگی کرده ، آنچنان شیفته آن نوع زندگی شده که وقتی مثل همیشه برای استراحت از داخل دستگاه کنترل بیرون می آید ،می گوید: "...انگار همه چیز وارونه شده ، مثل اینکه بیرون از اینجا(دنیای اواتارها) واقعی است و اینجا(دنیای آدم ها) یک رویاست..."

او لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر در زندگی اواتاری غرق شده به طوری که وقتی راز ماموریت خود را برای نیتری برملا کرده ، علت تغییر و تحولش را اینچنین بیان می نماید:"...در ابتدا یک ماموریت بود ولی بعد ، همه چیز تغییر کرد ، من عاشق شدم ، عاشق جنگل ، عاشق مردم اوماتیکایا و عاشق تو ..."

و بالاخره جیک سالی در آخرین ضبط ویدئویی که خداحافظی می کند و آماده انتقال به بدن اواتاری می شود ، این شیفتگی و در واقع استحاله روحی اش به نقطه اوج خود رسیده و خطاب به دوربین می گوید :"...این روز تولد من است..."( این شیفتگی کاملا با مثلا تمایل روی نیری در فیلم "برخورد نزدیک از نوع سوم" استیون اسپیلبرگ برای همسفر شدن با بیگانگان فضایی متفاوت است که اگر آن تمایل از روی کنجکاوی و سرخوردگی از زندگی زمینی بود ، این یکی همچنانکه خود جیک می گوید از روی عشق و علاقه است).

"جان دنبار" نیز در فیلم "رقصنده با گرگ ها" ، سرانجام با قبیله سو همراه شده و علیه سواره نظام آمریکا که قصد تصاحب سرزمین های سرخپوستان را دارد ، می جنگد.

اما بالاخره هم در هر دو فیلم یک ارتشی کهنه کار آمریکایی،نجات بخش قبیله کهن می شود که در فیلم "اواتار" جیک سالی به عنوان منجی در واقع در مقام جانشین توروک ماکتو ( همان رهبر افسانه های اواتارها) قرار می گیرد .

عناصر مشترک بسیاری دو فیلم "اواتار" و "رقصنده با گرگ ها" را به لحاظ قصه و درونمایه ، به یکدیگر نزدیک می سازد. از جمله مخالفت سرسختانه یکی از افراد مهم قبیله سو به نام "باد در موهایش" با "جان دنبار" در فیلم "رقصنده با گرگ ها" که بالاخره با پی بردن به  لیاقت دنبار ، از نزدیکترین دوستانش می شود. عین همین مایه در فیلم "اواتار" مابین جانشین رییس اواتارها به نام "تسوتی" و "جیک سالی" اتفاق می افتد. "تسوتی" دو بار قصد جان سالی را می کند ؛ یک بار هنگامی که متوجه پیوند "جیک سالی" و "نیتری" می شود و بار دیگر پس از اعتراف وی به ماموریت برای خارجی ها . تا اینکه وقتی وی را با پرنده اسطوره ای می بیند که برای نجات قبیله آنها آمده ، یاور بی چون وچرایش می گردد.

مراحل آموزش زبان قبیله سو توسط "ایستاده با مشت" به جان دنبار هم دقیقا به صحنه های یادگیری زبان و رفتار اواتاری توسط جیک سالی از نیتری شباهت دارد و دیگر اینکه اواتارها بیش از هر پدیده ای ، ( به لحاظ طرز زندگی و نوع رفتار و زبان و حتی آیین های جادوگری) قبایل سرخپوست را به ذهن متبادر می سازند ، چنانچه حتی هلهله ها و فریادهایشان ، نیز از نوع سرخپوستی است.

اما آنچه در فیلم "رقصنده با گرگ ها" ، نشانه و سمبل گرایش و نزدیکی جان دنبار به طبیعت و بیدار شدن غزایز طبیعی اوست ، گرگی به نظر می آید که در ابتدا از دور گویی وی را زیر نظر دارد و کم کم به وی نزدیک شده تا جایی که وقتی دنبار در کنار آتش ، مراسم آیینی به جای می آورد ، گرگ درکنارش ایستاده است. چنین رابطه ای را جیک سالی با پرنده های اواتار به نام "ایکران" برقرار می سازد و مانند یک اواتار صاحب یکی از آنها می شود. پرنده ای که اساسا تصاحبش ، نشانه ای از اواتار شدن( و به قولی اوماتیکایا )  و عضویت در قبیله است.در واقع آنچه را که در فیلم "رقصنده با گرگ ها" با تصویر و بدون کلمه ای درمی یافتیم ، در "اواتار" با جملات تشریحی نیتری توضیح داده می شود.

نیتری به جیک می گوید :" ... تو باید ایکران خود را انتخاب کنی . یعنی باید او را درون خود حس کنی و اگر او هم تو را انتخاب نماید ، آن وقت مشخص می شود..."

در فیلم "رقصنده با گرگ ها" نیز در واقع ابتدا این گرگ است که جان دنبار را انتخاب کرده و او را تحت نظر قرار داده است و سپس توجه دنبار جلب شده و به وسایل مختلف سعی می کند تا آن گرگ را به نزد خود بیاورد.


و این جیک سالی است که بالاخره به اصطلاح زلف خود را به زلف ایکران مخصوصش پیوند زده و او را رام خویش می سازد.( و چه کنایه غریبی که در پاندورا برای هر ارتباط اواتارها با موجودات طبیعت اعم از اسب مانند ها یا ایکران و یا حتی خود درخت مقدس یعنی ایوا بایستی زلف خود را به زلف آنها گره بزنند ، همان ضرب المثلی که در زبان فارسی برای برقراری رفاقت و دوستی از عبارت "زلف گره زدن" به کار می رود!)

از طرف دیگر "ایکران" ها بسیار شبیه به موجوداتی به نام "هیپوگریف" در "هری پاتر" هستند و ارتباط آنها نیز با اواتارها شبیه به برقرار کردن رابطه با هیپوگریف هاست. به خاطر بیاورید در قسمت سوم سری فیلم های هری پاتر یعنی "زندانی آزکابان" ، چگونه هاگرید ، طریق ارتباط با هیپوگریف ها را یادآور می شود و اگرچه دراکو مالفوی در این کار ناموفق می ماند اما هری پاتر به خوبی می تواند رابطه مذکور را برقرار سازد.

البته شباهت کاراکترها و اتفاقات و پدیده های فیلم "اواتار" به همین مثال ها ختم نمی شود. روش کنترل بدن اواتاری توسط انسان ها در فیلم های متعددی تکرار شده ، طریقه ای که به نظرم از سری فیلم های "ماتریکس" و در یک دنیای مجازی به سینما راه یافت و همین امسال در فیلمی به نام "جانشین ها"( Surrogates ) ساخته جاناتان ماستو با کنترل ربات ها برای جانشینی آدم ها در زندگی مورد بهره برداری جدیدتری قرار گرفت. از قضا نحوه کنترل بدن اواتاری بسیار شبیه به کنترل ربات ها در همین فیلم "جانشین ها" است.

 جیمز کامرون همچنین در "اواتار" برای طراحی ربات های مسلح غول آسا از نمونه های مشابه فیلم "District 9 " استفاده کرده و برای طراحی سفینه ای که مسافران پاندورا از جمله جیک سالی را منتقل می نماید ، مانند برخی آثار علمی – افسانه ای اخیر ( همچون فیلم " پاندوروم" ) نگاهی به سفینه فضایی فیلم "2001: یک ادیسه فضایی" داشته است. چنانچه ورودیه فیلم نیز (که جیک سالی عازم ماموریت ناشناخته سیاره پاندوراست) شباهت غریبی به سکانس های اولیه همان فیلم "2001 : یک ادیسه فضایی" پس از فصل میمون ها دارد که دکتر فلوید با سفینه ای شبیه به آنچه در فیلم "اواتار" می بینیم ، عازم مریخ است.

اما علیرغم تمامی این شباهت ها ، فیلمنامه "اواتار" از نقاط قوت متعددی برخوردار است ، از جمله سیر حضور جیک سالی در قالب یک اواتار و ورودش به دنیای ناشناخته پاندورا و سپس گم شدن و دورافتادنش از گروه دکتر گریس آگوستین و بعد از آن برخورد شبانه با موجودات مختلف ( که همگی گویا کپی نخستین از جانوران زمینی هستند) تا صحنه آشنایی با نیتری .

اما اکثریت قریب به اتفاق شخصیت های "اواتار" ، تیپ های تکراری و کلیشه ای هستند : قهرمانی که از زندگی کسالت بار امروز ، خود را به سوی دنیایی ناشناخته و شگفت انگیز اما شریف و صادق پرتاب می کند و از حق آنها در مقابل دوستان سابقش که اینک در مقام ظالم قرار گرفته اند ، دفاع می نماید ( در چنین شرایطی چهره و سر و وضع تغییر یافته جیک سالی ، ران کوویک فیلم "متولد چهارم ژوییه" الیور استون را به خاطر می آورد) ، دانشمند انسان دوست ، فرمانده نظامی خشن و سادیست ، غریبه هایی که از دوستان مهربان تر می شوند ، جنگجویی که سر بزنگاه به کمک می آید ( کاراکتر "ترودی چاکون" همان زن نظامی که جیک و دوستانش یعنی دکتر گریس آگوستین و نورم اسپلمن را از زندان نجات می دهد تا به کمک اواتارها بروند) و ...از جمله این کاراکترهای نخ نما شده هستند.

نقاط اوج و فرود فیلمنامه هم طبق فرمول های معمول هالیوود پیش می رود ، از نحوه دوستی و آشنایی و عاشق شدن سالی و نیتری گرفته تا پذیرفته شدنش در قبیله اواتارها تا متزلزل شدن حضورش در همین جمع و مجددا تلاش دوباره تا حد قبولی نهایی و حتی تا سکانس پایانی که علیرغم حضور لشگر موجودات تحت فرمان ایوا و نابودی سفینه فرماندهی اما بازهم مثل همیشه شاهد جنگ آخر به اصطلاح آرتیست خوب و آدم بد هستیم. یعنی بالاخره این قهرمان اصلی یعنی جیک سالی است که با بدمن اصلی یعنی کلنل مایلز کواریچ نبرد نهایی فیلم را انجام می دهد و تا سرحد مرگ هم پیش می رود که با فداکاری نیتری نجات می یابد.

 صحنه های پرواز با ایکران ها و نمایش دیدنی های پاندورا مانند گیاهان نورانی و دشت ها و کوهها و ...و فصل های جنگ ارتش آمریکا با افراد پاندورا ، بیشتر به رخ کشیدن جلوه های ویژه تصویری به نظر می آید که در فیلم به کار رفته و گویا هزینه های سرسام آوری هم برداشته است به طوری که گفته می شود تنها 40 درصد فیلم "اواتار" فیلمبرداری شده و بقیه با جلوه های ویژه تصویری ساخته شده اند.

اما همه این جلوه های تصویری بعضا افراطی و پرزرق و برق در خدمت بیان قصه و ماجراهای فیلم که براساس همان تفکر فلسفی و ایدئولوژیک جیمز کامرون قرارگرفته ، در می آید تا حداقل تماشاگر را در طول 160 دقیقه زمان فیلم ، برای تماشای ادامه اثر و دیدن و شنیدن حرف های اساسی فیلمساز ، برروی صندلی نگاه دارد. اما این ایدئولوژی آنچنان که در وهله اول در نگاه مخاطب می نشیند ، نوعی طبیعت پرستی مادی گرایانه افراطی است که در برخی مکاتب جعلی و انحرافی  همچون "کابالا" می توان سراغ گرفت. اواتارها نوعی انسان/حیوان هستند که به اجداد باستانی آدم ها شبیه اند.(شاید همان حلقه مفقوده داروین؟!!) . از مهمترین خصوصیاتشان ، وابستگی شدید آنها به طبیعت و نیرو و الهام گرفتن از آن است. از همان ابتدای فیلم پیوند نیتری را با انواع و اقسام موجودات شاهدیم که حتی نسبت به کشتن گونه وحشی شان نیز غمگین می شود. اواتارها برای سوار شدن بر شبه اسب ها یا همان ایکران ها هم بایستی به نوعی یگانگی وجودی با آنها برسند.

خدای آنها ، درختی مقدس به نام "ایوا" است که آن را مادر عظیم الشان می خوانند و همه خواسته های خود را از او می خواهند. آنها براین باورند که همه زندگی و مرگ را از ایوا      می گیرند و مردگانشان نزد او هستند.( همان اعتقاد و باوری که الهیون در مورد خداوند دارند). همین ایواست که قدرت دارد تا آدم ها را در قالب انسانی بمیراند و در قالب اواتار  دوباره زنده نماید. همان طور که در انتهای فیلم درمورد جیک سالی انجام می دهد و برای همیشه سالی به عنوان یک انسان می میرد و در فالب یک اواتار دوباره متولد می شود. (آنچه در باورهای موحدان تنها از خداوند برمی آید و به جز آن شرک محسوب می شود). آنها حتی صدای ارواح اجدادشان را با اتصال به شاخه های ایوا می شنوند.

اما این تنها اعتقاد اواتارها نیست . انسان ها هم همه لشکرکشی خود به پاندورا را برای دستیابی به منابع طبیعی بی پایانی که می گویند در زیر این درخت قرار دارد ، انجام داده اند.

دکتر گریس آگوستین در یکی از آخرین دیالوگ هایش برای متقاعد کردن "پارکر سلفریج" (مسئول پروژه علمی تسخیر پاندورا ) ، پرده از کشف علمی حیرت آوری درباره درخت مقدس یا ایوا برمی دارد ، به این شرح که ریشه های آن با اتصالات الکتروشیمیایی با ریشه های سایر درختان پاندورا و از آن طریق به مغز اواتارها متصل شده که یک شبکه گسترده ای از اطلاعات و خاطره ها بوجود می آورد و می تواند اطلاعات مضاعف را دان لود یا آپ لود نماید که از این طریق می توان به آن شبکه وارد شد.

همین درخت مقدس ایواست که به خاطر درخواست یا به اصطلاح دعای جیک سالی ، همه گونه های موجودات پاندورا را به کمک ناوی ها می فرستد تا با ارتش زمینی ها مقابله کنند و به همین طریق آنها را نابود می سازند.( نوعی فراخوان تارزانی!!!)

 اما با جستجو و تفحصی در مکاتب جعلی و انحرافی ، می توان رد پای این نوع تفکر را در کتب کابالیست ها یافت. (همانطور که پیش از این در همین مقاله ذکر کردم)

در ایدئولوژی کابالا ( نوعی فرقه صهیونیستی) همه قوای خالق را در توالی لایه های یک درخت تصویر می کنند که شرح آن را در کتاب "باهر" از مکتوبات این فرقه می توانید ملاحظه نمایید.در کتاب "زهر" از دیگر کتاب های کابالا نیز در این باره نوشته شده :

"... سفیرات یا چهره های متعدد خالق در درختی عرفانی بنا شده که هر یک شاخه ای از ریشه مرسوم آن را نشان می دهد که البته ناشناخته و غیرقابل شناخت نیز هست. اما "ان سوف" تنها ریشه مکنون همه ریشه ها نیست بلکه افزون بر اینها ، شیره این درخت نیز به شمار می رود. هر شاخه نوعی صفت را نشان می دهد و در خود و از خود وجودی ندارد بلکه به فضیلت خدای مکنون یا "ان سوف" ، هستی می پذیرد. این درخت خالق نیز همان قسم که نشان می دهد ، اسکلت عالم خلقت نیز می باشد ، این درخت در تمامی خلقت رشد می کند و شاخه های خویش را برهمه شبکه ها و شاخه ها و عواقب آن می گستراند. همه اشیاء موجود و دنیوی تنها به لطف امری مربوط به قدرت سفیرات وجود دارند که در تمامی آنها زنده و عمل می کند..."

تاکید شرک آمیز برربوبیت درخت در فرقه کابالا در مکتوبات مختلف پیامبران آن به چشم      می آید . از جمله در بخش "حسیدیسم ، آخرین مرحله " از کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" نوشته گرشوم شولوم  آمده است:

"...در اینجا یک نوع آیین کابالای ...درخشید که هواخواهان و مشتاقان بسیاری یافت. این همان عصر کلاوس به معنای قریب در برودی بود نه گوشه عزلتی که به نظر می آمد. این عالم عرضه می دارد بلکه حجره محقری به شمار می رفت که پیروان کابالا در آن به مطالعه و دعا مشغول می شدند. قریب خیلی زود ، آن طور که آرون مارکوس ، آن را عرضه می داشت ، بخشی از منزل پرشور بهشت آسایی را تشکیل می داد که در آن شجره حیات یا درخت زندگی بالیده و به ثمر رسیده بود. ولی نماینده کلاسیک این گرایش را باید ربی شالوم شعرابی دانست که یک کابالایی اهل یمن بود که در اواسط قرن هجدهم در اورشلیم       می زیست و در آنجا مرکزی برای پیروان کابالا بنا نهاد که تا امروز نیز وجود دارد..."

همین نهضت "حسیدیسم" است که سرانجام به تفکرات آخرالزمانی راه می یابد و می تواند دلیلی بر آرماگدون گرایی کابالیست ها باشد. در همان بخش از کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" در این باب آمده است :

"...افتخار آن (حسیدیسم) است که با این روح اشتیاق وافر تشخص می یابد که تشریح گشت و در عین حال با اظهار آراء کهن در خصوص فطرت خالق که در همه اشیاء موجود است ، به توجیه خویش مبادرت ورزید. ولی این اشتیاق چیزی نبود مگر اشتیاق به مسیح گرایی مبتنی بر مسیح منجی..."

در سکانس های پایانی فیلم "اواتار" نیز علیرغم طرح اندیشه های شبه عرفانی کابالا و تمسک به آیین های دعا و مانند آن در کنار درخت مقدس ایوا ، اما در نهایت ، اواتارها به سرکردگی منجی خود یعنی جیک سالی اواتار ، به نبرد آخرین با ارتش زمینی ها ( یا همان ضد مسیح و دجال) می پردازند که در این راه ، ایوا یعنی همان درخت مقدس و نیروی اصلی با تمام قدرت طبیعت به کمکشان می آید. یعنی در پایان همه نیروهای طبیعی نیز در پشتیبانی از منجی موعود قرار می گیرند. منجی که اینک براساس آموزه های کابالایی ترکیبی از انسان امروز و آدم / حیوان های باستانی و نیروی طبیعت مادی است.

با مطالعه این سطور ، حضور واضح اندیشه کابالیستی را در محور قصه "اواتار" می توان دریافت و با مطالعه دیگر متون کابالیست ها ،  قرابت های دیگری نیز می توان بین باورهای آنها و درونمایه فیلم "اواتار" یافت . این نشان می دهد که همچنان جیمز کامرون در طی این سالها بر سینمای ایدئولوژیک خویش پای فشرده است. آنچه که پیش از این در آثاری همچون "ترمیناتور" ، "ترمیناتور2: روز داوری" ، "ورطه" و حتی "تایتانیک" به صورت تفکر آخرالزمانی و آرماگدونی به نمایش درآمده بود. اما کامرون پس از "تایتانیک" و به خصوص در دو اثر مستندی که برای "سیمخا جیکوبوویچی" (مستند ساز یهودی کانادایی) تهیه کرد یعنی " گور گمشده مسیح" و " راز گشایی مهاجرت یهودیان" ( که حتی نریشن اش را خود کامرون گفت) تمایلات کابالایی خود را آشکارتر ساخت.

 پیش از این پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل" در سال 2004 پس از پیوستن برخی از هنرپیشه ها و سینماگران هالیوود به فرقه کابالا ، از فعالیت های شدید این فرقه صهیونیستی و رهبر 75 ساله آن به نام فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ پرده برداشته و تاکید کرده بود که فرقه کابالا عملا بر هالیوود حکومت می کند.

فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیت‌المقدس) گشود و سپس کار خود را در لس‌آنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لس‌آنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه ساله از طریق جلب هنرپیشگان و ستاره‌های هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانه‌های اعیانی در لس‌آنجلس و مانهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوس‌آیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارایی فرقه برگ حدود 23 میلیون دلار تخمین زده می‌شد ولی در سال 2004 تنها در لس‌آنجلس 26 میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا می‌کند که دارای سه میلیون عضو است.

سازمان برگ خود را "فرا دینی" می‌خواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر ، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" می‌خوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخام‌های بزرگ یهودی اطلاق می‌شود.

فعالیت فرقه کابالای برگ در سال 2004 به‌ناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا ( خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانه‌ها بازتابی جنجالی داشت. بسیاری از خاخام های سنت گرای یهودی ، عقاید فیلیپ برگ و فرقه اش را منشاء گرفته از جادوگران و ساحران مصر باستان و حتی شیطان پرستی یا پاگانیسم  دانستند.

واقعیات نشان می‌دهد که برگ تنها نیست. کانون‌ها و رسانه‌های مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه‌ درباره‌اش می‌نویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست در این نشریات به چشم می‌خورد.

تایمز لندن در سال 2004 گزارش مفصلی درباره پیوستن مدونا به فرقه کابالا منتشر کرد. گزارش تایمز همدلانه بود و تبلیغ به‌سود فرقه برگ به‌شمار می‌رفت. به‌نوشته تایمز، در جشن یهودی پوریم، که در دفتر مرکزی فرقه کابالا برگزار شد، صدها تن از مشاهیر لس‌آنجلس و هالیوود حضور داشتند. یکی از مهم‌ترین این افراد ، مدونا بود که از هفت سال پیش از آن در مرکز فوق در حال فراگیری کابالا بود و اکنون رسماً کابالیست شده بود. نه تنها او بلکه بسیاری دیگر از مشاهیر سینما و موسیقی جدید غرب، از پیر و جوان، به عضویت فرقه کابالا درآمدند: از الیزابت تیلور 72 ساله و باربارا استریسند 62 ساله تا دیان کیتون، دمی مور،استلا مک‌کارتنی، بریتنی اسپیرز،اشتون کوشر، ویونا رایدر، روزین بار، میک جاگر،پاریس هیلتون (وارث خانواده هیلتون، بنیانگذاران هتل‌های زنجیره‌ای هیلتون) و دیگران. این موج ، ورزشکاران را نیز فرا گرفت: دیوید بکهام (فوتبالیست انگلیسی) و همسرش، ویکتوریا، آخرین مشاهیری بودند که در ماه مه 2004 ، به عضویت فرقه کابالا درآمدند. شواهد و قرائن موجود و برخی خبرها حاکی از آن است که جیمز کامرون نیز در سال 2005 به این فرقه صهیونیستی پیوسته و گفته می شود از همان زمان کلید تولید فیلم "اواتار" زده شد . چنانچه برای اولین بار خبر تولید فیلم "اواتار" تحت عنوان "پروژه 880" در ژوئن 2005 در مجله هالیوود ریپورتر به طور رسمی انتشار یافت. در همان زمان طرح تولید آثار مستندی همچون :"راز گشایی مهاجرت یهودیان" در سال 2006 و "گور گمشده مسیح" در سال 2007 نیز ارائه گردید.

این فیلم ها به خصوص "گور گمشده مسیح" ، جهان مسیحیت و پیروان ادیان توحیدی به سختی تکان داد. در این فیلم به دنبال آثار کابالیستی همچون "رمز داوینچی" ( ران هاوارد) ، عقاید و باورهای اصیل و راستین موحدان و معتقدان به ادیان ابراهیمی(که اعتقاد دارند حضرت عیسی مسیح زنده و نزد خداوند است و همچنین ایشان از رحم پاک حضرت مریم زاده شده و هیچ گاه ازدواج نکرده و بنابراین فرزندی نداشته است) ، زیر علامت سوال رفت و ادعا شد که در سرزمین فلسطین اشغالی ، گور بزرگی که در آن حضرت عیسی مسیح (ع) و همسرش مریم مجدلیه و پدر و مادرش و همچنین فرزندش دفن شده اند ، کشف گردیده که نماهایی از آن به همراه تابوت های حضرت عیسی و خانواده اش ، در حالی که اسامی آنها برروی تابوت حک شده بود ، به نمایش گذارده شد و توسط شخص جیمز کامرون ، معرفی شد.

اگرچه کلیسای کاتولیک و واتیکان موضع گیری خاصی درباره این اهانت های آشکار اتخاذ نکردند ولی بسیاری از پیروان ادیان توحیدی برآشفتند و زبان به اعتراض گشودند.

اخیرا شنیده شد در روزنامه های واتیکان به باورهای مطرح شده در فیلم "اواتار" نیز انتقاد شدید شده است. فیلم "فرشته جنگ" اثر دیگری از جیمز کامرون ، قرار است در سال 2011 به نمایش عمومی دربیاید و ماجرای آن به قرن 26 میلادی ربط پیدا می کند که 300 سال از آخرالزمان و جنگ آرماگدون گذشته و زندگی به صورت ربات های سیبورگ سهل تر ادامه    می یابد تا اینکه رباتی برای نجات جهان اقدام می کند.

به هرحال فیلم "اواتار" از دیگر آثار ایدئولوژیک سینمای هالیوود به حساب می آید که این روزها ، پرده سینماهای دنیا را به رگبار مسلسل عقاید و باورهای جعلی و انحرافی خود بسته اند ، علیرغم همه ادعاهای سینمای سرگرمی و هنری و هیجان انگیز و تخیلی و ...اما آنچه که در این فیلم ها حرف اول را می زند ، همان ایدئولوژی به نظر می رسد که تقریبا بیش از 100 سال است ، هالیوود برآن بنا شده و در یکی دو دهه اخیر به طور واضحی آرایش آخرالزمانی گرفته است.

 

میم مثل مامور CIA     

 


به نظر می آید آنچه باعث شده تا رومن پولانسکی دست از ساخت فیلم های شیطان پرستانه

ای مانند "بچه رزماری" ، "ببوس ولی گازم نگیر" و "دروازه نهم" یا آثار مالیخولیایی همچون "چاقو در آب" و "ماه تلخ" و "مستاجر" و یا فیلم های هلوکاستی مثل "پیانیست" بردارد و  به کارگردانی یک فیلم ظاهرا ضد آمریکایی روی بیاورد ، همانا اصرار و پافشاری حیرت آور دستگاه قضایی آمریکا بر دستگیری و به زندان افکندن او به جرم یک عمل ضد اخلاقی مربوط به بیش از 30 سال پیش است که اینک باعث شده تا پولانسکی نه تنها محروم از ورود آزادانه به خاک آمریکا و دیگر هم پیمانان آن باشد (چنانچه در سال 2002 نتوانست برای دریافت جایزه اسکارش به کداک تیاتر لس آنجلس برود و امسال نیز نتوانست خرس نقره ای بهترین کارگردانی جشنواره برلین را شخصا دریافت کند و همراه دیگر عوامل فیلم "شبح نگارنده" برروی فرش قرمز "برلیناله پالاست" قدم بزند و برای علاقمندانش دست تکان بدهد!)، بلکه در منزلی در سوییس ( به عنوان حافظ همیشگی منافع آمریکا ) بازداشت گردید تا به دست قانون سپرده شود!!

اگرچه این برای نخستین بار نیست که رومن پولانسکی در سینمایش به مسئله ای از جهان سیاست می پردازد (چنانچه پیش از این در فیلم هایی مانند "محله چینی ها" یا "دیوانه وار" ناخنکی به آن زده بود) ولی اینکه به یکی از چالش برانگیزترین مسائل روز سیاست بپردازد و حتی کاراکترهایش را شبیه به شخصیت های شناخته شده و البته رسوای سیاسی غرب خلق نماید ، تقریبا در سینمای رومن پولانسکی یک نوآوری شگفت انگیز به نظر می رسد.

خصوصا که وی فیلمنامه اش را از یک رمان پرفروش رابرت هریس تحت عنوان "شبح" اقتباس کرده است. اقتباسی که به شدت و نعل به نعل به رمان هریس وفادار بوده است ، به طوری که می توان فیلمنامه " شبح نگارنده"  را صفحه به صفحه و حتی خط به خط دیالوگ ها عین کتاب " شبح" دانست. آنچه که به نظر برخی از منتقدان و داستان نویس های انگلیسی پس از سری هری پاتر در این کشور بی سابقه بوده است.

اما شباهت شخصیت نخست فیلم یعنی نخست وزیر سابق انگلیس به نام ادام لنگ ( پیرس برازنان) به تونی بلر ( که این روزها در دادگاه بررسی علل مشارکت انگلیس در حمله آمریکا به عراق و صحت ادعای وجود سلاح های کشتار جمعی در آن کشور متهم است) و همچنین شباهت همسرش روت لنگ  ( اولیویا ویلیامز) به کلر بلر ، از آن اقتباس دقیق و تحت الفظی قابل توجه تر به نظر می رسد.( حتی در یک صحنه شوخی / جدی او را می بینیم که در دوران نخست وزیری با زنی سیاهپوست شبیه به کاندو لیزارایس دیدار کرده است!)

یک نویسنده گمنام ( که نه در کتاب نامی دارد و نه در فیلم و فیلمنامه) توسط ادام لنگ استخدام می شود تا به عنوان شبح نگارنده ، خاطرات او را به رشته تحریر درآورد. این در حالی است که پیش از او شبح نگارنده دیگری به نام مایکل مک آرا ، این کار را برعهده داشته ولی در میانه راه ، جان خود را از دست داده بوده است.

نویسنده ( با بازی یوان مک گرگور که در تایتل فیلم نام "شبح" را برخود دارد) توسط کارگزار جوان ادام لنگ به نام ریک ، به کار دعوت شده و سپس بوسیله ناشر آمریکایی لنگ ، جان مداکس و وکیل واشینگتنی وی ، سیدنی کرال ، از او مصاحبه به عمل می آید. سرانجام نویسنده یا همان "شبح" برای ماهانه 250 دلار و اقامت در خانه ای مجلل در سواحل تاکستان مارتا ( محل اقامت فعلی ادام لنگ واقع در کناره شرقی آمریکا) استخدام می شود. خانه ای که با تمهیداتی مختلف امنیتی ، به شدت حفاظت می گردد و درون یک حباب امنیتی قرار دارد.

نویسنده ( شبح) در همان نخستین دیدار با ادام لنگ متوجه می شود ، شخصی به نام "مایکل مک آرا" قبل از او ، دست به نوشتن خاطرات نخست وزیر پیشین انگلستان زده بوده اما واقعه مشکوکی که منجر به غرق شدن وی گردیده ، یاعث شده تحریراتش نیمه کاره بماند. لنگ مجموعه نوشته های مک آرا را در اختیار نویسنده می گذارد ، اما به وی می گوید که حق بیرون بردن آنها را ندارد. آنچنانکه پس از مطالعه ، منشی مخصوص لنگ به نام آملیا دستنوشته ها را در محفظه ای مخصوص قرار می دهد.( یک بار که نویسنده تلاش می کند تا آنها را بدون هماهنگی بردارد ، آژیر خطر به صدا در می آید). به هر حال نویسنده یعنی همان "شبح" اطمینان دارد که از درون همان نوشته ها ، می تواند به راز مرگ مک آرا پی ببرد.

اما وقتی که نویسنده یا "شبح" در همان روزهای نخستین نگارش خاطرات ادام لنگ ، از سوی عده ای ناشناس مورد تهاجم قرار گرفته و مضروب می شود ، در می یابد در ماجرایی خطرناک گرفتار شده که امکان مرگ در آن بسیار جدی است.

به ویژه آنکه ماجرا از زمان ادعای وزیر امورخارجه سابق ادام لنگ به نام "ریچارد رایکارد" مبنی بر محاکمه نخست وزیر سابق انگلستان در یک دادگاه جنایات جنگ به عنوان یک جنایتکار جنگی ، وجه حساس تری به خود می گیرد. رایکارد مدعی شده بود ، ادام لنگ در قضیه تبانی برای دزدی 4 نفر منتسب به تروریست های پاکستانی از انگلستان و سپردنشان به CIA که منجر به کشته شدن یکی از آنها در زیر شکنجه شده ، دست داشته است. ضمن اینکه گروهی دیگر از شهروندان معتقدند ادام لنگ با همراهی آمریکا در جنگ های تجاوزکارانه خلیج فارس ، فرزندان آنها را به کشتن داده و از همین رو در گوشه و کنار مکان های سخنرانی وی ، حین همان تور یاد شده ، به تظاهرات و اعتراض های خشونت بار می پردازند.

 


به نظر می آید هم رابرت هریس که علاوه بر نوشتن رمان ، آن را برای فیلم آداپته کرده و هم خود رومن پولانسکی که فیلمنامه را نوشته است در ایجاد تعلیق معمایی از همان ابتدای فیلم ، به شدت تحت تاثیر آلفرد هیچکاک و خصوصا فیلم های انگلیسی وی مانند "سی  و نه پله " ، "خبرنگار خارجی" و "مردی که زیاد می دانست"(نسخه سال 1936) قرار داشته اند. به گونه ای که فی المثل نشانه های قوی از کاراکترهایی همچون ریچارد هنی "سی و نه پله" یا جانی جونز "خبرنگار خارجی" را به خوبی می توان در شخصیت نویسنده خاطرات ادام لنگ دید. فی المثل در فیلم "خبرنگار خارجی" ، جانی جونز یک خبرنگار معمولی آمریکایی است که چندی پیش از آغاز جنگ دوم جهانی برای تهیه خبر به اروپا فرستاده می شود و ناخودآگاه درگیر یک ماجرای پیچیده جاسوسی می گردد یا آقا و خانم انگلیسی فیلم "مردی که زیاد می دانست" در حین تعطیلات و به طور اتفاقی آخرین جملات یک مامور مخفی را شنیده و گرفتار سازمان های جاسوسی رقیب می شوند.

نویسنده جوان فیلم "شبح نگارنده" نیز به طور ناآگاهانه در یک ماجرای امنیتی اطلاعاتی گیر می کند و تا پای مرگ درون آن پیش می رود. این درحالی است که ترس او در ابتدا آشکار است و حتی در میانه راه می خواهد از نوشتن خاطرات لنگ سرباز زده و علیرغم احتیاجی که به آن شغل و پولش دارد اما به راه خود برود. ولی رخداد ماجراهایی غیرمترقبه که بالاخره به قتل ادام لنگ در فرودگاه می انجامد ، موجب می شود ، نویسنده برای بازگشایی راز و رمز این ماجرا که حداقل دو قربانی از خود باقی گذارده ، عمیق تر و عمیق تر در گردابش فرو رود تا سرانجام خود قربانی سوم آن شود.

حتی لحن طنز آمیز و برخوردهای معمولی و بعضا ساده لوحانه نویسنده یا همان "شبح" و برخی اتفاقات کمیک ، طنز و مطایبه ظریف آثار هیچکاک را در ذهن تماشاگر علاقمند زنده  می سازد. گویا هم رابرت هریس و هم پولانسکی برای وفادار ماندن به سبک و سیاق استاد فقید سینما ، حتی عنصر طنز وی را از یاد نبرده اند. از جمله داستان مک گافین معروف آلفرد هیچکاک که یکی از گره های اصلی و البته گول زننده قصه اغلب فیلم های وی بود.

خود هیچکاک در مصاحبه مشهورش با فرانسوا تروفو ، مک گافین را اینگونه توضیح می دهد:

"... مک گافین عبارت از حقه یا فوت و فن یا اسنادی است که جاسوس ها دنبالش هستند. بیشتر توضیح می دهم . همان طور که می دانید بیشتر داستان های کیپلینگ در هندوستان می گذرد و با مبارزه بین نیروهای انگلیسی با قوای محلی در مرزهای افغانستان سر و کار دارد. خیلی از این داستان ها ، داستان های جاسوسی و مربوط به تلاش برای خارج کردن نقشه های سری از داخل یک دژ نظامی است. مک گافین اصلی و اولیه ، دزدی اسناد سری است. بنابراین مک گافین از نظر ما ، تمام این جور چیزها را شامل می شود ، دزدی نقشه ها یا اسناد یا کشف یک راز ، حالا این راز هرچه که می خواهد باشد. استدلالیون اگر در تلاش شناخت ماهیت یک مک گافین هستند ، اشتباه می کنند ، چون اصلا خارج از موضوع و منظور است. تنها چیزی که واقعا اهمیت دارد، این است که در فیلم ، نقشه و اسناد و اسرار برای قهرمانان ماجرا ظاهرا اهمیت حیاتی داشته باشد ولی این اسرار از نظر من که روایت کننده داستان هستم ، کمترین اهمیتی ندارد. شاید بخواهید بدانید که اصطلاح مک گافین از کجا پیدا شده. این لغت که احیانا اسکاتلندی است از داستان دو نفر آدم گرفته شده که با قطار سفر می کنند. اولی می پرسد : آن بسته که بالای سرتان گذاشته اید ، چیست؟ دومی  می گوید : این مک گافین است.

-          مک گافین دیگر چیست؟

-          مک گافین وسیله ای است که با آن در اسکاتلند شیر شکار می کنند.

-          ولی در اسکاتلند که شیر وجود ندارد.

-          پس این بسته هم مک گافین نیست.

در واقع مک گافین چیزی است که وجود خارجی ندارد..."

 

با این فرمول آلفرد هیچکاک در فیلم "شبح نگارنده" ، می توان مک گافین های متعددی جستجو کرد. از بی نام بودن نویسنده گرفته تا عنوان خود فیلم که در اصل کنایه از نویسنده خاطرات شخص دیگری بودن ، است که در واقع خود اصالتا معنی و مفهوم وجودی مستقلی را دارا نیست ، یعنی نویسنده به واسطه شخص دیگری و مطالب وی ، هویت می یابد.

تا شخصیت مرموز و خشک آملیا با آن لهجه پر کش و قوس انگلیسی که به نظر رازی در ورای آن رفتار توهین آمیزش وجود دارد تا شخصیت همسر لنگ که بیش از هرکس و هر چیز نگران ادام به نظر می رسد تا آن پیرمرد معترض ( با بازی الی والش 94 ساله!) که داغ فرزند کشته شده اش در جنگ را فریاد می زند و ظن و گمان قوی را در مقابله با ادام لنگ در مخاطب برمی انگیزد و حتی ناپدید شدنش در یکی از صحنه های آخر فیلم که لنگ به قتل رسیده ، ظن دست داشتنش در یک توطئه بزرگ را ایجاد می نماید و بالاخره آن دست نوشته های مک آرا که سرنخ اصلی کشف ماجرا ، لااقل برای نویسنده جوان در لابلای صفحات آن نهفته (همان کاغذهایی که در ابتدای حضور نویسنده در مکان اقامت ادام لنگ جهت مصاحبه با وی و تنطیم خاطراتش ، به شدت توجه اش را جلب کرده بودند و با تمهیداتی قصد داشت که به هر صورت از محتوای آنها باخبر شود تا بلکه راز سر به مهر مرگ مایکل مک آرا را دریابد. ولی پس از اینکه نه نویسنده و نه ضاربین وی در آن مسئله خاصی نیافتند ، دیگر  آن نوشته ها اهمیت چندانی در فیلم و فیلمنامه نیافت تا سکانس آخر که ناگهان به فکر نویسنده افتاد تا حروف ابتدای نخستین جملات هر یک از صفحه ها را ( براساس نقل قول پر رمز و رازی که از مایکل مک آرا شنیده ) کنار هم گذارده و جمله ای مبتنی بر اینکه همسر ادام لنگ یعنی روت لنگ ، مامور سازمان CIA است را بدست آورد و در همین جا بود که بوسیله اتومبیلی زیر گرفته شده و به قتل می رسد و برگ برگ نوشته های مک آرا در خیابان محل تصادف ، پخش می شود بدون آنکه حتی کسی بتواند حدس بزند ، چه رمز تعیین کننده ای در لای صفحات آن ثبت شده است.

آلفرد هیچکاک در مورد اهمیت مک گافین ها در عین بی اهمیتی در همان مصاحبه قدیمی توضیح می دهد:

"...بهترین مک گافین من و منظوم از بهترین ، توخالی ترین و هیچ و پوچ ترین مک گافین است که در فیلم "شمال از شمال غربی" به کار بردیم. فیلم درباره جاسوسی است و سوالی که پیش می آید ، این است که جاسوس ها دنبال چی هستند. در صحنه ای که در فرودگاه شیکاگو می گذرد  آن مامور سازمان مرکزی اطلاعات ، تمام وضعیت را برای کری گرانت توضیح می دهد و گرانت با اشاره به جیمز میسون می پرسد:

-          خب این مرد کارش چیست؟

-          می شود گفت که در صادرات و واردات دست دارد.

-          ولی چه چیزی می فروشد؟

-          اوه ، اسرار دولتی!

می بینید که مک گافین در اینجا به خالص ترین شکل خودش رسیده ..."

 

فیلم " شبح نگارنده" از یک طرف ماجراهای واقعی تونی بلر ، نخست وزیر سابق انگلستان را به ذهن می آورد که همراه جرج دبلیو بوش و البته اربابان صهیونیستشان ، خود و دنیا را درگیر یک مک گافین ساخته و پرداخته محافل سلطه گر و جنگ طلب دنیا کرد. مک گافینی با این مضمون که در عراق سلاح های کشتار جمعی انبار شده و حتی پیش از آغاز یورش نظامی مارس 2003 ، بلر رسما از تلویزیون دولتی بی بی سی اعلام کرد که تا چند ساعت دیگر نیروهای عراق به ما حمله می کنند و ما ناچاریم برای جلوگیری از حمله آنها و کاربرد سلاح های کشتار جمعی ، با ایالات متحده همراه شده و به عراق لشگرکشی نماییم. قضیه ای که حقیقتا یک مک گافین محض بود. یعنی امپریالیسم جهانی ، دنیا را به بهانه یک مک گافین احمقانه ( و البته به قول آلفرد هیچکاک مک گافین خالص) درگیر یک اشغالگری و جنگ ناعادلانه ای کرد که براساس آمارهای رسمی انتشار یافته توسط منابع خبری مستقل و معتبر ، تا امروز بیش از یک میلیون و دویست هزار نفر کشته برجای گذارده است.

از طرف دیگر ، فیلم "شبح نگارنده " تداعی گر برخی فیلم های سیاسی 3 دهه اخیر نیز هست ، خصوصا فیلم هایی مانند "سه روز کندور " یا "ای مثل ایکار" ساخته هانری ورنوی . خصوصا شباهت نیمه دوم فیلم تازه رومن پولانسکی، به ویژه سکانس آخر آن با لحظات پایانی فیلم" ای مثل ایکار" ( که در ایران با نام "ترور" به نمایش درآمد) انکار ناپذیر است. در فیلم "ای مثل ایکار" مک گافین قصه ، ضارب نمایشی رییس جمهور است که در همان اوایل داستان و با بدست آمدن فیلم مستند ترور رییس جمهور، روشن می شودکه او نمی توانسته قاتل رییس جمهور باشد.

در آن فیلم ، ایومونتان به نقش وکیلی ایفای نقش کرده که درست مانند جیم گریسون ( وکیل نیواورلئانی پرونده قتل کندی برای بازگشایی مجدد) ماجرای ترور رییس جمهور کشوری ناشناس را دوباره به جریان می اندازد و حقایق تازه ای از آن را بیان می کند که نشان       می دهد ، فردی که تا آن روز به عنوان قاتل معرفی می شده در واقع بازی خورده جریانی بوده که از مکانی دیگر رییس جمهور را مورد اصابت گلوله قرار داده اند و به اصطلاح برای رد گم کردن ، شخص یاد شده را با اسلحه خالی در مکان رسمی شلیک قرار داده اند و هنگامی که  وی با خشاب خالی اسلحه مواجه می شود، به قتل می رسد. وکیل یاد شده با تحقیق پیرامون قضایای قتل رییس جمهور به مدارکی دست می یابد که نشان از دخالت سازمان اطلاعات و امنیت در قتل رییس جمهور دارد و از این طریق رمز یک سری عملیات را کشف   می نماید که هر کدام در گذشته ، یک عملیات ترور یا اقدامات سیاسی خاص بوده است. آخرین این سری عملیات با رمز "ایکار" ( یک شخصیت داستان های همسر وکیل که نویسنده هم هست) در واقع اقدامی برای ترور خود وکیل است که در آخرین سکانس فیلم اتفاق    می افتد.

در فیلم "شبح نگارنده" نیز نویسنده در به در به دنبال نحوه دخالت سازمان CIA و مامور مستقیم آن است که در ماجرای ترور ادام لنگ دست داشته .او  به افراد متعددی مظنون و مشکوک می شود ، حتی پال امت ( دوست سابق ادام لنگ که از طریق عکسی قدیمی متعلق به دهه 70 و حضور ادام لنگ در دانشگاه ،  به رابطه او با لنگ و عضویت لنگ در سازمان CIA پی برده) اما بالاخره سرنخ اصلی را در همان دست نوشته ها یافته و درست زمانی که به حقیقت ماهیت مامور CIA یعنی همان روت لنگ پی می برد مانند وکیل فیلم "ای مثل ایکار" به شدت توسط اتومبیلی در خیابان زیر گرفته شده و به قتل می رسد .

در فیلم "ای مثل ایکار" ، وقتی وکیل فوق الذکر ، به خاطر می آورد "ایکار" یعنی نام رمز عملیاتی که قرار بوده در همان شب کشف دیگر عملیات سازمان اطلاعات و امنیت روی دهد ، اسم یکی از شخصیت های کتابی نوشته همسرش است و فورا با وی ( که در یک میهمانی است) تماس می گیرد تا معنای آن را بپرسد ، راس ساعت مقرر در نقشه عملیات ، از دور مورد اصابت گلوله قرار می گیرد . در این حال  توضیحات همسر او را هم از پشت گوشی رها شده تلفن می شنویم که بی خبر از همه جا ، "ایکار" را معنی می کند : "ایکار" موجودی زنبور عسل مانند بود که دور خود موم تنیده بود ولی آنقدر به نور و حقیقت نزدیک می شود که توسط گرمای سوزاننده آن ، تمام موم های دور و اطرافش آب شده و سپس او می میرد.

به نظر می آید که نویسنده جوان فیلم " شبح نگارنده" نیز در اثر نزدیک شدن بیش از حد به حقیقت ماجرای قتل مایکل مک آرا  و ادام لنگ ، مثل ایکار سوخت و آب شد.

امثال این ماجرا در واقعیت نیز در سالهای اخیر در همان انگلستان ، بسیار رخ داده و از جمله ، مرگ مشکوک یکی از کارشناسان کمیته بررسی سلاح های کشتار جمعی در عراق بود که پس از شروع جنگ و اشغال آن کشور توسط آمریکا و نیروهای متحد آن ، نتایج تحقیقاتش از غیرواقعی بودن گزارش های اولیه را بیان کرد ولی در یک حادثه بسیار مشکوک ، در رودخانه غرق شد!!!

 

دو هافتایم در بهشت   

 

 

توضیح :این مطلب پیش از این در شماره بهمن ماه 1388 ماهنامه فیلم نگار به چاپ رسیده است.

پیش درآمد: اگرچه بنا به حیطه ای که ماهنامه فیلم نگار  در برمی گیرد ، تنها بایستی در حوزه فیلمنامه و نقاط قوت و ضعف آن نوشت ، اما پس از دیدن سکانس پایانی فیلم "مغلوب نشدنی" ، حیف است  یادی از دو پیروزی تیم ملی فوتبال ایران بر استرالیا ( در بازی برگشت پلی آف مرحله مقدماتی جام جهانی 1998 فرانسه) و بر آمریکا (در مرحله اصلی همان جام جهانی) نکنم  که مانند آنچه در صحنه های آخر همین فیلم "مغلوب نشدنی" دیدیم را عملا تجربه نمودیم. یادمان نمی رود آن 8 دقیقه وقت اضافی و طوفانی که قهرمانان فوتبال ایران مردانه در مقابل حملات بی امان بازیکنان تیم استرالیا از دروازه ایران دفاع می کردند ، یادمان نمی رود آن گل حمید استیلی و بعد مهدی مهدوی کیا به دروازه آمریکا که چه زلزله ای در این مملکت برپا کرد و همه مردم از هر تیره و قوم و عقیده و گروه را به خیابان ها آورد تا برای پیروزی ایران و شکست آمریکا اشک شوق به چشم آورند. برخی از دوستان در خارج از کشور نیز از شور و شوق ایرانیان مقیم کشورهای دیگر گفتند که دیگر همه مشکلات و مسائل را فراموش کرده و همه برای ایران فریاد زدند. منظور این است آنچه در فیلم "مغلوب نشدنی" به تصویر کشیده شده را ملت ما حداقل دوبار عملا تجربه کرده و مزه آن را چشیده است.

 

فیلم: اما فیلم "مغلوب نشدنی" ، قبل از هر موضوعی ، یک پیش تبلیغ برای جام جهانی 2010 آفریقای جنوبی به نظر می آید. قاره سیاه برای نخستین بار میزبان جام جهانی است ، در حالی که پیش از این ، سنت رایج ، نوبتی بودن این میزبانی مابین اروپا و آمریکا بود. اما پس از میزبانی کره جنوبی و ژاپن در جام جهانی 2002 ، اینک جنوبی ترین کشور قاره آفریقا که زمانی در کنار رژیم صهیونیستی ، سمبل نژادپرستی بود ، به مکان اتحاد نژادها تبدیل می شود.

آنتونی پکهام که فیلمنامه "مغلوب نشدنی" را براساس کتاب "بازی با دشمن : نلسون ماندلا و بازی که یک ملت را ساخت" نوشته ، همین امسال فیلمنامه "شرلوک هلمز" را همراه با مایکل رابرت جانسون برای گای ریچی به روی کاعذ آورد و پیش از این هم به جز فیلمنامه قسمت هایی از سریال تلویزیونی " 5 روز به نیمه شب" ، داستان و فیلمنامه "قاتل" را در سال 1990 و فیلمنامه "یک کلمه حرف نزن " را در سال 2001 برای گری فلدر نوشت.

"مغلوب نشدنی" یکی از آثاری است که برروی زندگی نلسون ماندلا آزادیخواه افسانه ای آفریقای جنوبی زوم می کند اما با روایتی که مثلا در سال 1987 ، فیلیپ ساویل براساس فیلمنامه رونالد هاروود برای تلویزیون ساخت ( و دنی گلاور نقش ماندلا را بازی می کرد) و یا با فیلم تلویزیونی جوزف سارجنت (با فیلمنامه ریچارد وزلی) که نقش ماندلا را سیدنی پواتیه مشهور برعهده داشت ، اساسا فرق می کند . کلینت ایستوود همراه فیلمنامه نویسش ، آنتونی پکهام در یکی دیگر از تجربیات خاص چند سال اخیرش به سراغ گوشه ای پنهان از رفتار و منش نلسون ماندلا رفته که اتحاد و وحدت ملتی با یک تاریخ نژادپرستی و تبعیض و بی عدالتی و ظلم و استثمار را نشانه گرفته است.

قصه از 11 فوریه 1990 آغاز می شود که نلسون ماندلا ، پس از تحمل حدود 27 سال زندان ، آزاد شده است. دوربین کلینت ایستوود با هوشمندی در همان صحنه اول فیلم ، دو زمین بازی را در کنار هم نشان می دهد ، که در یکی با چمن خوب و تمیز و نرده های شیک ،  سفیدپوستان با لباس های ورزشی متحد الشکل تمرین می کنند و  در کنار آن ، زمینی خاکی و ناهمواره به چشم می خورد که تعداد زیادی بچه سیاهپوست با لباس های مندرس و بدون کفش به دنبال توپی می دوند . در همین حال است که اتومبیل حامل ماندلای آزاد شده ، از میان این دو زمین عبور کرده و فریاد بچه های سیاهپوست در حمایت از ماندلا به آسمان می رود ، در حالی که سفید پوستان بهت زده و ساکت فقط ناظر این صحنه هستند و یک جمله می شنویم که مربی آنهادر پاسخ سوال یکی ازبازیکنان ضمن نگاه به اتومبیل هایی که از مقابلش رد می شوند ، می گوید :

"...او ماندلا نام دارد که در واقع یک تروریست است..."

چنین شروعی برای فیلم "مغلوب نشدنی" ، به خوبی می تواند در یک سکانس و بدون حشو و زوائد ، فضای تبعیض نژادی پیش از حاکمیت نلسون ماندلا و دوستانش در آفریقای جنوبی را برای تماشاگر ترسیم نماید. درست نقطه متضاد آنچه در پایان فیلم و در شادی ها و پایکوبی های مشترک  سیاه پوستان و سفید پوستان ، پس از قهرمانی تیم راگبی آفریقای جنوبی مشاهده می کنیم. همه هنر کلینت ایستوود و آنتونی پکهام ، رساندن سینمایی و منطقی این نقطه شروع به آن نقطه پایان است. مسیری که قاعدتا بایستی پستی و بلندی های متعددی را در روند فیلمنامه طی کند ولی چنانچه خواهم گفت با کمترین دست انداز به چنین توفیقی دست می یابد.

سکانس بعد در یک فصل شبه مستند ، حکایت یک سری وقایع مستند پس از آزادی ماندلا است که کشور درگیر آتش و خون ناشی از عقده های فروخورده  2-3 قرن جنایت و کشتار استعمارگران می شود و سپس تلاش ماندلا برای خاموش ساختن این آتش و انتخاباتی که برای نخستین بار در آن سیاهپوستان ، حق رای پیدا می کنند و نلسون ماندلا به ریاست جمهوری آفریقای جنوبی می رسد.

پس از این آنتونی پکهام و کلینت ایستوود ، مخاطب را وارد بخش اصلی قصه می کنند یعنی مواجهه ماندلا همراه هدفی که برای متحد ساختن کشور در سر می پروراند با  یک ملت از هم پاشیده و متفرق و کینه توز که سفید و سیاه به خون یکدیگر تشنه اند و هرکدام ، کشور آفریقای جنوبی را حق خود می دانند.

گویا مقوله نژادپرستی و آپارتاید و پسماندهای امروزی آن ، دغدغه تازه کلینت ایستوود است که آن را با فیلم "گرن تورینو" (اثر قبلی خود) شروع کرد. فیلمی که در آن شاهد نگاه نژادپرستانه یک آمریکایی بازمانده از جنگ کره نسبت به همسایه های آسیای شرقی خود بودیم که در نهایت تا مرگ برای دفاع از حقوق انسانی آنها پیش می رود. اینک " مغلوب نشدنی" بخشی دیگر از آن دغدغه را ارائه می دهد و آن را در قالب یکی از خشن ترین سمبل های نژادپرستی قرن بیستم تصویر می نماید که آرام و بطئی به سوی اضمحلال    سوق می کند.

تلاش ماندلا در فیلم "مغلوب نشدنی" برای پر کردن حفره عظیمی که مابین اقوام و نژادهای مختلف ملتش وجود دارد ، از کاخ ریاست جمهوری و ممانعت از اخراج کارمندان سفیدپوست رژیم نژادپرست پرتوریا آغاز شده و سپس به محافظان خودش می رسد. او گروهی از ماموران سفید پوست ( که بعضا از سرکوبگران سیاه پوستان و از زندانبانان خوداو بوده اند) به ریس محافظانش یعنی جیسون معرفی کرده و علیرغم ناراحتی و اعتراض آنها ، مجبورشان   می سازد که به اتفاق به حفاظت از رییس جمهوری بپردازند. این عمل اگرچه در ابتدا از سوی هر دو طرف با امتناع و اکراه مواجه می گردد ولی به تدریج و در ماموریت های مختلف موجب نزدیکی و همکاری متقابل می شود.

اما نکته مهمی که برای عملی شدن مقصود نظر ماندلا ، ناگهان مانند کاتالیزور در برابرش رخ می نماید ، پی بردن به محبوبیت بازی راگبی در بین مردم و موقعیتی است که این ورزش در آفریقای جنوبی دارد ، خصوصا که قرار است مسابقات جهانی 1995 در این کشور برگزار شود.

از این پس همه کوشش ماندلا برای تشویق و ترغیب تیم راگبی آفریقای جنوبی صرف      می شود تا در مسابقات جهانی مقام نخست را بدست آورد. او براین باور است که این کار شدنی است اگرچه همرزم دیروز و مشاور امروزش می گوید که کارشناسان عقیده دارند نهایت صعود تیم راگبی آفریقای جنوبی تا مرحله یک چهارم نهایی است . اما پاسخ ماندلا بسیار هوشمندانه و کنایه آمیز است . او می گوید :

" اگر به حرف کارشناسان بود که من و تو هنوز در زندان بودیم!!" ( اشاره ظریف به ناکارآمدی و اشتباه اغلب محاسبات کارشناسانه در برابر همت و عزم و اراده انسانی .)

تاکید نلسون ماندلا بر بازی راگبی تا آن حد شدید می شود که برندا ( رییس کارکنان کاخ ریاست جمهوری) به وی می گوید : "...آیا راگبی هم یک محاسبه سیاسی است؟..." و ماندلا در جواب ، پاسخ می دهد :"...این یک محاسبه انسانی است..."

فرانسوا پینار کاپیتان تیم راگبی ، خود در یک خانواده نژادپرست ، زندگی می کند که به هیچوجه سیاه پوستی همچون نلسون ماندلا را در مقام ریاست جمهوری برنمی تابند. در همان نخستین برخورد با این خانواده متوجه می شویم که خصوصا پدر خانواده ، چه دیدگاه تحقیر آمیزی نسبت به ماندلا دارند. تقریبا اغلب افراد تیم راگبی نیز در این نظر با فرانسوا هم عقیده هستند.

اما ماندلا با حساسیتی که نسبت به این تیم و پیروزیشان در بازی های جهانی 2005 به خرج می دهد( شخصا در میانشان حضور یافته و تک تک آنها را به اسم کوچک صدا می کند ) ، به تدریج تحت تاثیرشان قرار می دهد. این تاثیر در صحنه بازدید اعضای تیم راگبی از زندانی که ماندلا حدود 27 سال از عمرش را در سلولهایش گذراند ، به اوج خود می رسد. فرانسوا در صحنه پس از آن به نامزدش می گوید : "...چگونه یک مرد می تواند 30 سال را در زندان بگذراند و وقتی بیرون آمد ، همه آنهایی که این کار را با او انجام داده بودند ، ببخشد؟!..."

بخشش : این همان نکته ای است که پکهام فیلمنامه نویس ، موتیف برخی دیالوگ های ماندلا قرار می دهد به عنوان محور سیاست های وحدت طلبانه اش و بیان آنچه اساس ایدئولوژی مصالحه گرانه او ( بخوانید تسلیم طلبانه!) به نظر می رسد. چنانچه در مقابل اعتراض جیسون مبنی بر حضور نیروهای سرکوبگر سفیدپوست در جمع محافظان ریاست جمهوری می گوید :"...باید بخشید..."

آنچه ایستوود و پکهام از شخصیت نلسون ماندلا در فیلم "مغلوب نشدنی" تصویر کرده اند ، انسانی مصمم و وطن پرست است که برای وحدت و اعتلای میهن و ملتش ، به دنبال راه حل موثری می گردد . ماندلا هر روز صبح پیش از طلوع آفتاب از کاخ بیرون می زند و ورزش       می کند، همان عادتی که در زندان و سلول کوچکش داشت. گویی محیط برایش تفاوتی نکرده و همچنان در زندانی این بار بزرگتر به سر می برد.او مثل همان 27 سال ، خانواده اش را تمام ملت آفریقای جنوبی می خواند و صبورانه به سوی آنها دست دراز می کند.

به جز شخصیت قوی نلسون ماندلا ، اما تقریبا بقیه کاراکترها و ماجراهایی  که در "مغلوب نشدنی" پرداخت شده اند ، همچنان از کلیشه های معمول هالیوود پیروی می کنند. اینکه تقریبا می توان از همان یک سوم نخست فیلم ، حدس زد سرانجام ، این تیم آفریقای جنوبی است که در یک بازی نفس گیر و شانه به شانه ، قهرمان جام جهانی شده و کاپ را از دست ماندلا دریافت می کند و همه جریانات و فراز و نشیب های فیلمنامه در این مسیر از همان کلیشه هالیوود پیروی می کنند. اگرچه کلینت ایستوود ، حداقل در 6-5 فیلم اخیرش یعنی از فیلم "رودخانه میستیک" به بعد تا "محبوب میلیون دلاری" و "پرچم های پدران ما" و "نامه هایی از ایووجیما" و " بچه اشتباهی" و "گرن تورینو" ساختار شکنی کرده بود و تقریبا از هیچ کلیشه ای دنباله روی نکرده بود ( نگاه کنید که در "محبوب میلیون دلاری" در همان نیمه اول فیلم ،  قهرمان اصلی ، یک دختر بکسور به نام مگی ، بر اثر ضربه به حال اغما می رود  و برخلاف کلیشه ها و پیش بینی ها ، عاقبت با مرگی دردناک و تراژیک می میرد) اما ایستوود در فیلم "مغلوب نشدنی " به شدت کلیشه های مختلف را رعایت می کند!! در واقع فیلم "مغلوب شدنی" فیلم شسته رفته و استریلیزه ای است که مانند یک کلیپ تبلیغاتی عمل می کند ، مملو از لحظات قهرمانی و سرودخوانی های دسته جمعی و موفقیت ها و پیروزی ها و لبخندها و ...

حتی در دو صحنه از فیلم که بیم خرابکاری و چرخش این خط راست و مثبت می رود ، خیلی سریع مخاطب را متوجه می کنند که فریب خورده است، مانند صحنه ای که به نظر می رسد هواپیمایی غول پیکر قصد برخورد با استادیوم محل برگزاری مسابقات را داشته که در آن ، ماندلا نیز حضور دارد یا صحنه هایی که فردی مشکوک از دور ، استادیوم یاد شده را با دوربین زیر نظر گرفته است. فرانسوا هم خیلی زود ، سوءظن خود را نسبت به ماندلا مرتفع ساخته و حتی پدر نژادپرستش نیز کم کم اعتراض و مخالفت های خود را از یاد می برد و حتی در صحنه ای که فرانسوا ، شعر ماندلا را به دست او می دهد ، تحت تاثیر واقع می شود!( تا هیچ گره ای در فیلمنامه باقی نماند!!)

ایستوود و پکهام اگرچه گاهی در هنگام برگزاری مسابقات ، علاوه بر نمایش ساختمان ها  و برج های سر به فلک کشیده شهر پروتوریا یا کیپ تاون و یا ژوهانسبورگ ، سری هم به بیغوله ها وحلبی آبادها می زنندو اگرچه حتی آن پسربچه فقیر رادر کادر دوربین قرارمی دهند که هنگام برگزاری مسابقه ، علیرغم تمامی علاقه و عشقش به تماشای آن ، نمی تواند به داخل استادیوم راه پیدا کند ، اما هیچ نشانی از تلاش ماندلا برای کاهش این تبعیضات را   نمی نمایانند. هیچ گونه نمادی از بهبود اوضاع ملت ، پس از روی کارآمدن ماندلا و دوستانش ، دیده نمی شود.

همچنین تقریبا هیچ گونه فراز و فرود دراماتیک یا گره های تعلیق آمیز و یا قطعات پازلی  پیش از مسابقه نهایی به چشم نمی آید. مثلااینکه پیش از انجام مسابقه نهایی ، فرانسوا پینار دچار مشکلی شود  یا خود ماندلا مورد تهدید قرار بگیرد و یا حداقل مانعی جدی برسرراه برنامه های ماندلا قرار بگیرد ، دیده نمی شود.  ایستوود حتی دلش نمی آید چند لحظه ای  تماشاگرش را در هول و اضطراب نگه دارد و هنگامی ماندلا را بیهوش در محوطه کاخش     می یابیم که محافظان هراسان به سویش می شتابند و چند ثانیه ای بیشتر به طول      نمی انجامد که به سرعت به نمای بعدی می رویم که دکتر حال او را رضایت بخش توصیف می نماید.

در واقع ایستوود و پکهام ، تمامی تعلیق را برای صحنه آخر فیلم و مسابقه با تیم نیوزیلند نگاه می دارند تا آن را در 15-20 دقیقه آخر به میدان بیاورند. آن هم در سکانسی که نفس گیر و پرهیجان پرداخت شده  و فقط به دلیل بهره گیری افراطی از کلیشه ها ، نمی تواند فصل خلاقانه ای تلقی گردد.مسابقه ای که اگرچه سرشار از لحظات هیجان انگیز و تعلیق آمیز به نظر می رسد ولی به دلیل معلوم بودن پایانش ( که طبق روند فیلمنامه تا آن لحظه ، پیش بینی دشواری نیست) تماشاگر را با خیال راحت تا انتها بدرقه می کند. دقیقا برخلاف آثار مشابه همچون "فرار به سوی پیروزی" یا اثر مشهوری همچون "دو هافتایم در جهنم " که مخاطب را با فضا و پایانی پر فراز و نشیب و خشونت بار همراه می سازد. در واقع مسابقات فیلم "مغلوب نشدنی" برخلاف آثاری از این دست ، ( علیرغم برخی درگیری های فیزیکی که زود خاتمه یافته و ختم به خیر می شود) در جوی کم تنش و به اصطلاح جوانمردانه         (Fair Play) پیش رفته و به نوعی تماشاگرش را به لحاظ بروز احساسات و غرق کردن در  سانتی مانتالیزم ، در نقطه مقابل آثاری مانند "دو هافتایم در جهنم" و در فضایی بهشت گونه سیر می دهد ، به طوریکه نام دیگر آن را می توان "دو هافتایم در بهشت " نهاد!!!

به این ترتیب کلینت ایستوود از سبک رئالیستی که در این یک دهه برای خود کسب کرده بود به سوی یک شیوه تبلیغاتی و پروپاگاندا می غلتد که از فیلمسازی مانند وی انتظار نمی رفت اگرچه قوت کارگردانی وی در فضا سازی و پردازش صحنه ها ، فوق العاده است.

ایستوود و فیلمنامه نویسش به عمق فاجعه ای که استعمار هلند و پس از آن بریتانیا به مردم آفریقای جنوبی تحمیل کردند ، اشاره ای ندارند. استعماری که از قرن هفدهم با ورود کمپانی های هلندی آغاز شد و سپس با ورشکستگی آنها از قرن هجدهم جای خود را به شرکت های انگلیسی داد. تجارت الماس پس از تجارت برده ، از کثیف ترین اعمال استعمارگران در آفریقای جنوبی بود که با ریخته شدن خون میلیون ها سیاه پوست همراه گشت.

در سال ۱۹۴۸ حزب ملی آفریقای جنوبی از طریق رای‌گیری به قدرت رسید و شروع به انجام یک سری قوانین مبنی بر جداسازی نژادی که به نام «آپارتاید» شناخته می‌شود، کرد. جای تعجبی نیست که این تبعیض در مورد ثروت به دست آمده از صنعتی سازی سریع دهه‌های ۵۰، ۶۰ و ۷۰ میلادی نیز به کار رفت. در حالی‌ که اقلیت سفید پوستان از بالاترین استاندارد زندگی قاره آفریقا، که برابر سطح زندگی در کشورهای غربی جهان اول بود، برخوردار گشته بودند، اکثریت سیاه‌پوستان از لحاظ هرگونه استانداردی همچون درآمد، تحصیل و حتی ورود به ادارات دولتی مورد تبعیض قرار داشتند. دولت برآمده از آپارتاید، میان یک سیاه‌پوست، هندی و یا رنگین پوست آفریقای جنوبی به مانند مردم کشورهایی همچون غنا و تانزانیا فرقی قائل نبود و با تمامی آنها به عنوان شهروند درجه آخر رفتار می‌کرد.

ایستوود و فیلمنامه نویسش اگرچه برای ساخت فیلم "مغلوب نشدنی" به آفریقای جنوبی رفته اند ولی برای خدشه دار نشدن تبلیغات سفارشی خود ، نشان نمی دهند میلیون‌ها نفر از مردم آفریقای جنوبی که اکثرا سیاهپوست هستند، همچنان در فقر و حاشیه شهرها زندگی می‌کنند. بسیاری این امر را میراث رژیم آپارتاید می‌دانند و همچنین بسیاری این فقر را ناشی از ناکامی دولت اخیر در مقابله با موضوعات اجتماعی می‌دانند. البته دیگر عوامل را از جمله ضعف در قوانین مالی و پولی دولت، برای تضمین تقسیم ثروت و رشد اقتصادی را نیز مقصر می‌دانند.

همزمان با فیلم "مغلوب نشدنی" ، مستندی درباره نلسون ماندلا و آفریقای جنوبی نیز توسط کریستی متیوز  به نام "به دنبال ماندلا " ساخته شده که به شرایط امروز آفریقای جنوبی  می پردازد. در این فیلم نشان می دهد که اگرچه 16 سال از پایان یافتن آپارتاید و نژاد پرستی سپری شده است اما تا تحقق یافتن عدالت نژادی ، راه طولانی باقیست. راوی فیلم می گوید که نبردهای سخت و طولانی مانده تا آزادی محقق شود. فیلم به دنبال مادری مجرد به نام کریستی و دختر 5 ساله اش کایلا می رود تا عمق نابسامانی ها و نابهنجاری های امروز جامعه آفریقای جنوبی را نمایش دهد. جامعه ای که در سویی از آن ، بیغوله ها و حاشیه نشینی های تکان دهنده رویت می شود و در سویی دیگر ، استادیوم ها و تاسیسات عظیمی برای جام جهانی 2010 بنا شده و می شوند تا تبلیغی باشد برای همان استعمارگران که چگونه می شود آرام و سر به زیر و تسلیم قدرت های استعماری ماند (یعنی در مقابل همانها تا آخرین شیره های الماس و ثروت آن سرزمین را کشیدند) و پیشرفت هایی از قبیل میزبانی جام جهانی را با سر و صدا و غوغای رسانه ای سرسام آور ، جایزه گرفت و حتی مجسمه ماندلا را در هاید پارک لندن برپا کرد ( که هنوز به قول ادوارد زوییک در فیلم "الماس خونین" بوی خون سیاهپوستان آفریقا از جواهرفروشی هایش به مشام می رسد!)

غافل از اینکه اصلا ماندلا را زمانی از زندان آزاد کردند و از رژیم نژاد پرستشان دست کشیدند که دیگر واقعا الماسی در معادن آفریقای جنوبی باقی نمانده بود و دیگر هزینه های اقامت و برقرار ماندن شعبه های کمپانی های انگلیسی در کیپ تاون و ژوهانسبورگ و پروتوریا به صرفه نبود! بنابراین ماندلا را آزاد کردند و حکومت را دستش سپردند بدون آنکه دیگر ثروتی برای آبادانی کشور باقی مانده باشد تا او  و دوستانش سر به زیر و بدون کوچکترین مزاحمتی برای امپریالیسم ، با مشکلات باقی مانده از غارت اروپایی ها و آمریکایی ها دست و پنجه نرم کنند. از همین روست که امروز آفریقای جنوبی علیرغم الغای آپارتاید و حضور سیاهپوستان در سرنوشت کشور ، هنوز با فقر مفرط دست و پنجه نرم می کند و همچنان برای استعمارگران انگلیسی و آمریکایی جهت اثبات ادعاهای سیاسی خود در سر به راه کردن ملل سرکش ، دستاویز قرار می گیرد.


چند سال پیش که کشورهای غربی تصمیم گرفتند برای بحران فزاینده غذا در آفریقا ، 8 میلیارد دلار به کشورهای این قاره کمک کنند ، لوییس فراخان ، رهبر سیاه پوستان آمریکا در اجتماع بزرگی مقابل کاخ سفید با صدای بلند گفت :"...شما اول باید آن صدها میلیارد دلاری را در طی دو سه قرن از آفریقا به غارت بردید را پس بدهید و خسارات جبران ناشدنی قتل عام حدود 200 میلیون سیاهپوست را در طی دوران برده داری بپردازید و بعد به فکر صدقه دادن بیفتید..."!!!

 

جنگ نرم با سلاح خوابگردها  


سالها پیش در دورانی نوجوانی ، رمانی 3 قسمتی در 3 جلد کتاب با عناوین "کوههای سفید" ، "شهر طلا و سرب" و "برکه آتش" انتشار یافت که نویسنده آن جان کریستوفر بود. یادش بخیر در سال دوم راهنمایی دبیر ادبیاتی داشتیم که مطالعه این کتاب ها را توصیه کرد و حتی برای تکلیف نوروزی خلاصه نویسی یکی از آنها را از ما خواست. ( برای معرفی هر چه بیشتر آن دبیر ادبیات ، همین بس که به عنوان جایزه شاگرد اولی در آن سال ، کتابی به من هدیه داد با نام  "اورشلیم ؛ پایتخت سه مذهب" که مجموعه ای از مقالات لوموند درباره زمینه ها و پس زمینه های اشغالگری اسراییل در سرزمین فلسطین بود. شاید آنها که سنشان قد می دهد و از نسل ما یا قبل از ما هستند درک کنند که هدیه دادن چنان کتابی در اوایل سال 1355 که اوج خفقان رژیم شاه بود ، چه مفهومی داشت. اگرچه تعصب ضد اسراییلی در میان قشر مسلمان بسیار شدید بود اما عوامل کوچک و بزرگ صهیونیسم همه امور کشور را رسما در دست داشتند).

خلاصه داستان آن 3 کتاب این بود که در آینده ای دور ، موجوداتی به نام "سه پایه ها" یا "ترایپادها" از فضا به کره زمین آمده و اهالی آن را به بردگی می کشند. شاید چنین خلاصه داستانی ، موضوع چندان جدیدی به نظر نیاید اما اینکه آن موجودات فضایی چگونه بر مردم کره زمین مسلط شدند ، ماجرایی جالب داشت که شاید در آن زمان برای ما و در آن سن 13-14 سالگی چندان قابل درک نبود. موجودات یاد شده سالها با مردم کره زمین بوسیله انواع و اقسام سلاح جنگیدند ولی نتوانسته بودند پیروزی مورد نظرشان را بدست آورند تا اینکه سرانجام به فکر طرح و نقشه ای عجیب و موثر افتادند. آنها از طریق تلویزیون و با پخش برنامه ای خاص ، در یک زمان واحد ، همه مردم کره زمین را در حالتی نیمه هوشیار و مسخ شده قرار داده و از این طریق با از کار انداختن هوش و حواس آنها ، در کره زمین پیاده شدند. سپس بر سر همه مردم ، کلاهکی خاص قرار داده و از طریق این کلاهک مغز آدم ها را تحت کنترل خود درآوردند و آنها را به بردگی کشاندند.

به نظر می آید این ساده ترین مصداق برای پدیده ای باشد که در فرهنگ سیاسی امروز دنیا ، جنگ نرم یا Soft War نام دارد. همان پدیده ای که ژنرال دوایت آیزنهاور رییس جمهوری ایالات متحده آمریکا در سالهای اولیه جنگ سرد در توضیحش گفت :

"ما به هیچ وجه قصد نداریم که در جنگ نرم ، از طریق فشار و اعمال زور بر قلمرو یا ناحیه ای مسلط گردیم. هدف ما به مراتب عمیق تر، فراگیرتر و کامل تر است. ما در تلاشیم تا جهان را از راه های مسالمت آمیز،از آن خود گردانیم...ابزارهایی که برای گسترش این واقعیت استفاده می کنیم ، به ابزارهای روانی مشهورند. اما از لحاظ این که این کلمه چه کاری قادر است انجام دهد، هیچ نگرانی به خود راه ندهید. جنگ نرم در واقع اذهان و اراده های افراد را مورد هدف قرار می دهد..."

جوزف نای (تئوریسین معروف آمریکایی) در کتابی با نام "قدرت نرم" یا "Soft Power "برای تئوری فوق، مثال هایی  ذکر می کند:

"...به جوان هایی فکر کنید که پشت پرده آهنی از طریق رادیوی اروپای آزاد (سلف رادیو فردا ) به موسیقی و اخبار آمریکایی گوش می کردند و یا تظاهرات سمبلیک دانشجویان چینی را با استفاده از نمادهای آزادی در میدان تیان آن من به یاد آورید ، به افغان های تازه آزادی یافته فکر کنید که در سال 2001 یک نسخه از لیست حقوق شهروندان را از آمریکا درخواست کردند ، اینها همگی مظاهر قدرت نرم آمریکاست. "

به نظر می آید سرنوشت آن جوان های پشت به اصطلاح پرده آهنین یا دانشجویان چینی میدان "تیان آن من" و یا افغان های ظاهرا تازه آزادی یافته ، بسیار به برده های داستان های جان کریستوفر شبیه است که از راه توپ و تانک و ارتش های مجهز و به قول جوزف نای از راه سیاست "چماق و هویج"  تسلیم نشدند و مثل آنچه سه پایه ها در سه گانه "کوههای سفید" و "شهر طلا و سرب" و " برکه آتش" انجام دادند از طریق رسانه یا رادیو و تلویزیون (همانند رادیوی اروپای آزاد) ، هوش و حواس خود را به کلاهک هایی سپردند که بوسیله آنتن ها وامواج برسرشان نهاده شد و همان را خواستند که آمریکاییان می خواستند.

جوزف نای در همان کتاب "قدرت نرم" ، در تشریح جنگ نرم می نویسد :

"... وقتی بتوانی دیگران را وادار کنی ایده هایت را بپذیرند و آنچه را بخواهند که تو می خواهی ، در این صورت مجبور نخواهی بود برای هم جهت کردن آنها با خود ، هزینه زیادی صرف سیاست هویج و چماق کنید. اغوا همیشه موثرتر از اکراه است و ارزش های زیادی مانند دمکراسی ، حقوق بشر و فرصت های فردی وجود دارند که به شدت اغوا کننده اند..."

این همان تئوری است که در فیلم Inception یا "سرآغاز " به عنوان مانیفست عمل ، در دستور کار فردی به نام "دام کاب" قرار می گیرد. اساسا در صحنه ای از این فیلم ، کلمه  Inception به معنی "کاشتن ایده ای در ذهن ناخودآگاه فرد هدف از طریق خواب " تعریف می شود.

شاید برای اولین بار در تاریخ سینما این تعریف و معنی از Inception  را بتوان در کارتون "دامبو" (بن شارپستین-1941) به شکلی ساده و فانتزی یافت، وقتی تیموتی موشه ، به هنگام خواب رییس سیرک ، نام دامبو را مدام در گوش وی فریاد زد تا وقتی بیدار می شود ، ناخودآگاه آن بچه فیل بزرگ گوش را تنها راه نجات سیرکش بیابد! اما هشدار دهنده ترین Inception تاریخ سینما را می توان در رمان ریچارد کاندان و فیلمنامه جرج اکسلراد و فیلمی که در سال 1962 جان فرانکن هایمر براساس این دو نوشته تحت عنوان "کاندیدای منچوری" ساخت، جستجو کرد.جایی که یک قهرمان شستشوی مغزی داده شده در جنگ کره ، قرار است بعد از ترور کاندیدای پیروز ریاست جمهوری آمریکا به عنوان معاون اول وی به کاخ سفید رفته و دنیا را به سود کمونیست ها بچرخاند. این برداشت تکان دهنده از یک تهدید جهانی در بازسازی جاناتان دمی از این رمان در سال 2004 و در غیاب قدرت های کمونیستی ، به سوی شرکت های چند ملیتی تغییر جهت داد.

تازه ترین فیلم کریستوفر نولان ( که وی را با اثر غیرمتعارفی به اسم "یادگاری" شناختیم  ولی بعدا با آثاری همچون "بی خوابی و دو فیلم آخر "بت من" به جرگه سینماگران تبلیغاتی و ایدئولوژیک هالیوود درآمد) فیلمی در ظاهر پیچیده به نظر می آید که تماشاگرش را از لابیرنت ها و هزارتوی اذهان ناخودآگاه و رویاهای تو درتو می گذراند تا در تسخیر آنها ، شریکشان سازد.

در این فیلم ، دام کاب (با بازی لئوناردو دی کاپریو) یک سارق رویا به شمار می آید که زمانی توسط برخی مقامات سیاسی ، امنیتی و اطلاعاتی آمریکا استخدام شد تا اطلاعات اشخاص مهم را در هنگام خواب از ذهن آنها دزدیده و در اختیار آن مقامات قرار دهد. او برای این دزدی، وارد لایه های دوم و سوم رویاهای افراد گردیده و پنهان ترین اطلاعات آنان را شکار می کند. به نظر می آید نولان برای این گونه خواب گردی و کسب اطلاعات از طریق رویا یا کابوس ، وامدار آثاری همچون "طلسم شده" آلفرد هیچکاک یا "ادری رز" رابرت وایز باشد. در فیلم "طلسم شده" ، بن هکت و انگوس مک فیل براساس رمان "خانه دکتر ادواردز" نوشته فرانسیس بیدینگ ، یک دکتر روانشناس را در لایه های چندگانه رویاهای بیماری روانی فرو بردند تا راز یک قتل افشاء شود. یا "د فلیتا" در رمان و فیلمنامه "آدری رز" ، از طریق هیپنوتیزم به سیری در ضمیر ناخودآگاه دختر نوجوانی می پردازد که قرار است راز کابوس هایش را بازگوید.

اما سیر و سیاحت دام کاب در خواب و رویاهای دیگران با نیت دزدی اطلاعات ، موجب رسوایی وی می شود. بنابراین مقامات فوق الذکر به کناره گیری از کاب ناچار شده و او  به خاطر گریز از بازداشت و محاکمه در آمریکا، درگیر یک خود تبعیدی در خارج از این کشور می گردد، در حالی که همچنان در آرزوی بازگشت به این کشور و دیدن دو فرزند کوچکش به سر می برد. دام کاب در این مسیر در معرض پیشنهاد قابل توجه یک سرمایه دار ژاپنی به نام "سایتو"(بابازی کن واتانابه)قرار می گیرد که می تواند ترتیب منع تعقیب او در آمریکا و دیدار فرزندانش را بدهد به شرطی که از پدیده Inception  استفاده کرده و ایده مورد نظر سایتو را در ذهن شخصی به نام رابرت فیشر ( وارث یک امپراتوری عظیم انرژی) در عالم رویا بکارد تا سایتو بتواند آن امپراتوری را از چنگ وی درآورده و کلیت منابع انرژی در جهان را در اختیار گرفته و به ابرقدرتی بی رقیب بدل گردد.


دام کاب پیش از این یک بار از پدیده Inception استفاده کرده و دنیایی مجازی را برای همسر فقیدش "مل" بوجود آورده بود که سرانجام به خودکشی وی انجامید. برای انجام Inception  نیاز است که نه تنها از لایه های دوم و سوم رویا گذشت بلکه به لایه چهارم ورود پیدا کرده و در آن لایه ، دنیایی مجازی بنا نمود. دنیایی که دیگر چندان کنترلی برآن وجود نداشته و با کوچکترین اشتباهی، هر لحظه امکان سقوط و غرق شدن در لایه های آن وجود دارد. کاب برای چنین عملی توسط پدر همسرش ، پرفسور مایلز ( مایکل کین) ، یک آرشیتکت ماهر به نام "اریادنی" ( الن پیج ) را استخدام می کند تا دنیای مجازی مورد نظر را در لایه چهارم رویاها برایش بسازد. همچنین از همکاری دوست قدیمی اش "آرتور" به علاوه  یک استاد حرکات خاص به نام "ایمز" و یک شیمی دان اعجوبه به نام "یوسف" سود می برد.

از این پس فیلم وارد فضاهایی عجیب و غریب با جلوه های تصویری پرزرق و برق و البته ایده های نه چندان تازه و نو می شود.

فیلم Inception  با یک ورودیه جیمزباند گونه ، تماشاگر را به دنیای نامتعارف دام کاب و دوستانش وارد می سازد، در حالی که او درگیر اجرای یکی از ماموریت هایش در رویای فرد هدف است و با چاشنی درگیری و تعقیب و گریز ( به سیاق آثار معمول سینمای هالیوود) از یک مخمصه خطرناک می گریزد. پس از این به سرعت با شخصیت وی ، شغل حیرت آورش و آرزوی  دیدار فرزندانش آشنا می شویم. شخصیت های اصلی فیلمنامه در همان یک چهارم اول کار ، معرفی شده و خیلی سریع و سرراست به سوی ماجرای اصلی سوق داده می شویم. الن پیج در نقش "اریادنی" (نام زنی در اساطیر یونان که به تزئوس کمک کرد تا از دخمه پر پیچ و خم مینوتار،جانوری که نیمی از بدنش گاو و نیم دیگرش انسان بود،بگریزد) به عنوان معماری با استعداد وارد قصه شده و کم کم به عنوان فردی که قرار است دام کاب را با گذشته دردناکش مواجه کند ، جلوه می نماید.

همچنانکه پیش از این نیز گفته شد ، کریستوفر نولان در نوشتن فیلمنامه Inception از ایده های موجود در بسیاری از آثار مهم تاریخ سینما، بهره جسته است. علاوه بر آثاری که نام برده شد ، نولان از ایده دنیای مجازی فیلم هایی مانند "ماتریکس" و "طبقه سیزدهم"(جوزف راسنک – 1999) و  ""Surrogates(جاناتان ماستو-2009) گرفته تا مرگ در خواب "کابوس الم استریت" و تا تلاش برای تغییر آینده از طریق سفر در زمان و مکان فیلم هایی همچون Deja vu ( تونی اسکات – 2006) یا "بازگشت به آینده" و... را مدنظر قرار داده است.

اما به جز اینها به نظر می آید کریستوفر نولان برای نوشتن فیلمنامه Inception  به خصوص در بخش ملودراماتیک – فلسفی آن ، بیش از هر اثری مدیون و وامدار درونمایه و روایت رمان "سولاریس" نوشته استانیسلاو لم و فیلم برگرفته از آن ساخته آندری تارکوفسکی در سال 1972 است.

در فیلم سولاریس ، دانشمندی به نام کریس کلوین برای سردرآوردن از وقایع عجیبی که در یک ایستگاه فضایی مجاور سیاره ای به نام سولاریس رخ داده ، عازم آنجا می شود ولی این عزیمت وی در واقع همچون سفری ذهنی و درونی اتفاق می افتد. گفته می شود اقیانوس سیاره سولاریس ، با استفاده از بازتاب ذهنی ساکنان ایستگاه فضایی نامبرده ، خطاها و گناهان آنها را همچون وجدانی سرزنش کننده، مجسم می سازد و در این رابطه از همان لحظه ورود کریس به ایستگاه فضایی ، همسر متوفایش به نام هری که 10 سال قبل خودکشی کرده، در کنارش قرار می گیرد. همسری که کریس خود را در مرگ وی مقصر می داند. درست مانند دام کاب که خود را در خودکشی و مرگ همسرش متهم می نماید.

در دنیای سولاریس ، کریس به هیچوجه قادر نیست ، همسرش را از خود دور کند و همچنانکه خاطره او از ذهنش پاک نشدنی است ، حضور مجسمش نیز گریز ناپذیر به نظر می آید. در واقع جهان سولاریس می تواند یکی از لایه های ذهنی یا رویای کریس کلوین باشد که در آن همواره با همسرش زندگی می کند. استیون سودربرگ در بازساری فیلم "سولاریس" در سال 2002 ، به نحو موکدتری این زندگی ذهنی را به تصویر کشید.

جهانی که دام کاب نیز در لایه چهارم رویا بنا کرده و یا در واقع Inception  نموده ، با طرح و مصالحی است که از خاطرات همسرش بنا گردیده است. از همین رو امکان تخریب آن وجود ندارد و مانند همان وجدان مجسم و سرزنش گر، در هر ذهنیت و رویایی وی را رنج می دهد. او در هر یک ازماموریت های ذهنی اش در رویای دیگران ، به نوعی حضور همسر فقید و یا کودکانش را حس کرده و از آنها به هیچوجه گریزی ندارد. همچنانکه وجود هری برای کریس در سولاریس اجتناب ناپذیر است. کریس نیز حضور هری را در هر لایه از رویاهایش پذیرفته و به عنوان یکی از ساکنان ایستگاه فضایی ، وجودش را حتی بر دیگر افراد آن ایستگاه نیز تحمیل کرده است. همانطور که "اریادنی" نیز در لایه های ذهنی و رویاهای مشترک با دام کاب ، "مل" را به وضوح می بیند. شاید از همین روست که هنگام نخستین  طرح های معماری "اریادنی" ، کاب به وی تاکید می کند که به هیچوجه از خاطره استفاده نکند، چرا که در ماندگاری آن اسیر خواهد شد.

گذر زمان و بازی با بعد چهارم نیز شباهت های فراوانی در دو فیلم Inception  و "سولاریس" دارد. در فیلم سولاریس ، هری با شکل و شمایل 10 سال قبل و حتی با زخم روی پیشانی ( همان جراحتی که هنگام خودکشی برداشته بود) ظاهر می شود ، درحالی که زخم های دیگری که در زمان حال ودر ایستگاه فضایی برمی دارد ، سریعا بهبود می یابد، درست همان گونه که کریس می خواهد؛ یک بار هنگامی که کریس او را از اتاقش بیرون کرده و وی با فشار از لایه های آهنی اتاق عبور نموده تا به همسرش برسد و در این راه زخم های عمیقی برمی دارد و بار دیگر وقتی با نیتروژن مایع خودکشی   می کند که به سرعت التیام می یابد. فرستادن هری به دورترین نقاط فضا نیز کریس را از دستش خلاص نمی کند و به آنی دوباره در کنار او قرار می گیرد ، گویی نه تنها زمان که مکان نیز برایش معنا و مفهومی ندارد.

این گذر زمان در Inception   حال و هوای شگفت آورتری دارد که البته با منطق رویا و خواب جور در می آید. همان طور که زمان در خواب و رویا بسیار سریعتر از واقعیت بیداری در گذر است ( یعنی در حالی که چند ساعتی بیش نخوابیده ایم گاه رویاهایی را می بینیم که چندین روز یا زمانی طولانی تر به درازا می کشد) ، کریس نولان نیز از این خاصیت بهره گرفته و گذر زمان را در لایه های درونی تر رویا و خواب سریعتر نشان می دهد. مثلا اگر این زمان در لایه نخست 26 برابر میزان واقعی است ،در لایه دوم 520 برابر می شود. دام کاب می گوید اگر در زمان واقعی یک هفته طی شود ، این مدت در لایه اول رویا به 6 ماه و در لایه دوم 10 سال می شود. با این فرض است که دام کاب توانسته در لایه چهارم رویا، دنیایی مجازی برای همسرش بسازد و در آن 50 سال با وی زندگی کند تا همان گونه که به وی قول داده بود ، پیر شوند و با همین فرض است که گروه دام کاب بهترین فرصت برای راه یابی به لایه های زیرین رویای رابرت فیشر و اجرای عملیات Inception را مسافرت هوایی 10 ساعته سیدنی تا لس آنجلس انتخاب می کنند که می تواند در لایه اول ، 10 روز و در لایه دوم 7 ماه به آنها فرصت انجام عملیات فوق را بدهد.

اما کریستوفر نولان با هر یک از این لایه ها، معنی و مفهوم خاصی را القاء می نماید. در لایه اول که از خواب درون هواپیما شروع می شود ، دام کاب و گروهش به همراه رابرت فیشر به دنیای گنگستری پا می گذارند که قرار است با ربودن فیشر ، او را برای بدست آوردن کد رمز و در اختیار گذاردن کمپانی تحت فشار قرار دهند اما مورد هجوم محافظان فیشر قرار گرفته و سایتو زخم مهلکی برمی دارد که اگر به مرگ وی بیانجامد آنها برای همیشه در رویای فیشر حبس شده و یا در لایه های دیگر رویای وی سرگردان می مانند. از همین رو مجبور می شوند لایه اول را در یک تعقیب و گریز طولانی با باند محافظ فیشر ترک گفته و به لایه دوم بروند که دنیای مافیا و شرکت های چندملیتی و جاسوسان آنها است و در یک هتل می گذرد. به عبارتی لایه دوم مانند فیلم "کاندیدای منچوری" در دنیای سیاست کمپانی های امپریالیستی و جاسوسان مغز شسته آنها می گذرد.

پس از آن و در لایه سوم به دنیای میلیتاریستی وارد می شویم که مرکز امپراتوری فیشر در آن قرار دارد و بایستی رمز مورد نظر پس از درگیری طولانی مسلحانه و ورود به مرکز فوق که همانند قلعه ای نظامی به نظر می رسد،کشف شده و تصاحب آن عملی شود. تمهید کریس نولان برای صحنه پردازی این سکانس که در منطقه ای یخبندان و سردسیر انجام می شود، بدون درنگ ، تصویر درگیری های نظامی و شبه نظامی پیرامون پایگاههای نظامی روسیه یا کره شمالی را در فیلم های جیمزباند و مانند آن را به خاطر می آورد.

اما در حین این جنگ و جدال نظامی که برروی خودروهای سورتمه ای و با انوع و اقسام مسلسل و تفنگ های خودکار صورت می پذیرد ، تیر خوردن فیشر ، نقشه را به هم می زند و ظاهرا دیگر فرصتی برای کشف رمز یا بازگشت باقی نمی ماند. گروه از موفقیت کار ناامید شده و خود را برای غرق شدن در لایه های تو درتوی رویای رابرت فیشر آماده می سازند که "اریادنی" پیشنهاد ورود به لایه چهارم را می دهد، لایه ای که در آن هنوز دنیای مجازی 50 ساله دام کاب و همسرش اگرچه در حال اضمحلال اما همچنان باقی است. در واقع لایه چهارم که موجب بقا و احیای سایر لایه ها می شود از یک درنمایه ملودرام و سانتی مانتال برخوردار است که به اصطلاح آخرین مرحله Inception  و کاشتن ایده مورد نظر در ذهن هدف را تشکیل می دهد. یعنی پس از گذر از مراحل مختلف گنگستریسم و جاسوسی و میلیتاریسم ، سرانجام برانگیختن و اغوای احساسات انسانی است که به کمک می آید و می تواند ایده مورد نظر را در عمق ذهن فیشر بکارد. همان تئوری که در ابتدای این مقاله از قول ژنرال آیزنهاور نقل کردم و سپس از نوشته جوزف نای در کتاب "قدرت نرم" مثال برایش آوردم. همان نظریه ای که گفتم در فرهنگ سیاسی امروز به آن "جنگ نرم" گفته می شود.

در واقع رویای چهارم و بقای عشق مجازی دام کاب و مل در آن دنیای غیر واقعی باعث می شود تا قفل بسته 3 رویای دیگر باز شود و رابرت فیشر به مرکز امپراتوری انرژی پدرش وارد شده و رمز مورد نظرش را بر گاو صندوقی ببیند که راز علاقه پنهان مانده پدر و فرزند در آن نهاده شده است. یعنی در اینجا هم گروه دام کاب برای اغوای رابرت فیشر از احساسات گمشده او نسبت به پدرش ، سوء استفاده می کنند تا ذهنش را برای تسلیم در اختیار بگیرند. به این ترتیب رخنه در ذهن هدف که با زور آدم ربایی لایه اول رویا امکان پذیر نشد و در لایه دوم نیز از طریق انواع و اقسام فریب و نیرنگ ها به جایی نرسید و در لایه سوم هم با آن عملیات نظامی و درگیری و جنگ و جدال نتیجه ای عاید نکرد،  سرانجام با فریب احساسات و استفاده از ابزارهای روحی و روانی یا در واقع از طریق نوعی جنگ نرم، عملی شده و موفقیت آمیز جلوه می نماید.

اما کریس نولان در پایان بندی فیلمش نیز از "سولاریس" الهام گرفته است. آنجا که پس از باقی ماندن دام کاب درون لایه چهارم رویا و بیدار نشدنش در رویای دوم یعنی داخل همان ون که درون رودخانه سقوط کرده ، ناگهان وی را می بینیم که در زمان واقعی یعنی در هواپیما از خواب بیدار شده ، به خود آمده و مشاهده می کند که بقیه هم بیدار شده اند، در فرودگاه لس آنجلس ، مورد استقبال پرفسور مایلز و بچه ها قرار می گیرد و بدون مشکل قضایی وارد خاک ایالات متحده می شود. همه چیز به نظر واقعی می آید و گویی به روال معمول ، همه چیز به خوبی و خوشی و به اصطلاح با هپی اند پایان خواهد پذیرفت. اما تنها موردی که شک و تردیدی عمیق در همه این وقایع ایجاد می کند ، چرخش پایان ناپذیر فرفره یا توتم دام کاب است. یعنی همان وسیله ای که قرار است باعث تمیز دنیای واقعی و  جهان رویا گردد. آنچه که در اغلب صحنه های فیلم نامعلوم می ماند. مثلا اینکه آیا اصلا دام کاب فرزندانی دارد یا خیر؟ یا او و مل  در همان دنیای مجازی لایه چهارم  و در طول 50 سال زندگی ، صاحب فرزند شده اند؟! ابراز ترحم پرفسور مایلز در مقابل اینکه دام کاب تنها راه بازگشت نزد فرزندانش را ، انجام این عملیات می داند و اینکه ملتمسانه به او نصیحت می کند تا به دنیای واقعی بازگردد ، خود تاکیدی بر همین حقیقت می تواند باشد.

پایان فیلم Inception  شباهت بسیاری به آخر فیلم "سولاریس" دارد. در فیلم "سولاریس" ، پس از گذشت سلسله وقایعی ، کریس کلوین را می بینیم که گویا نزد پدرش و به همان خانه قدیمی دوران کودکی بازگشته و از پدر عذرخواهی می کند. گویا همه چیز به پایانی خوش انجامیده اما وقتی دوربین از آنها فاصله گرفته و اوج پیدا می کند ، مشاهده می کنیم که همه آن خانه قدیمی و مزرعه اطرافش درون اقیانوس سولاریس قرار دارد و گویا بازتاب و تجسمی دیگر از وجدان سرزنش گر کریس بوده است.

تعلیق فضای فیلم مابین واقعیت و رویا از جمله تمهیدات هوشمندانه ای است که نولان برای تداوم داستان فیلم در ذهن مخاطبش ، به کار گرفته است. در اولین صحنه ای که دام کاب مشغول آموزش برخی اصول معماری Inception به "اریادنی "است، آنها را در یک رستوران خیابانی می بینیم که ناگهان "اریادنی"(و البته تماشاگران)از توضیح کاب متوجه می شود درون رویای مشترک خود و دام کاب قرار گرفته است .

 کاب برای توضیح این موقعیت از "اریادنی" می پرسد که آیا هیچگاه آغاز یک رویا را به خاطر دارد؟ و ادامه می دهد که همیشه در میانه یک خواب متوجه آنچه که در رویا می گذرد، می شویم. و پس از آن است که به وی نشان می دهد چگونه واقعیت در رویا با استفاده از ضمیر ناخودآگاه تغییر می کند.

سوژه تعلیق مابین واقعیت با رویا یا با فرا واقعیت و سورئالیسم ، در فیلم های یکی دو دهه اخیر از فیلم "حس ششم" ام نایت شیامالان مطرح شد که دکتری روانشناس با بازی بروس ویلیس مرگ خود را متوجه نشده و رابطه طولانی اش با پسربچه ای که ارواح را می بیند، باعث می شود تا هم او و هم تماشاگر، فریب فضای غیررئال جاری را بخورد و متوجه اتفاق روی داده نشود. این گونه پرداخت معکوس در فیلم "دیگران" آلخاندرو آمنابار به اوج خود رسید. آنجا که مادر و دو فرزند مرده اش در قالب ارواح سرگشته خانه ای،(به همراه تماشاگران فیلم) می پندارند که خود زنده اند و این اهالی زنده آن خانه هستند که مرده و به صورت روح نمایان می شوند.

البته این گونه اختلاط فضای واقعی با دنیای فراواقعی یا غیرواقعی در آثار اخیرتر دیوید لینچ مانند "شاهراه گمشده"، "جاده مالهالند" و "اینلند امپایر" وجوه فلسفی تر پیدا کرد. حکایت همان راهب بودایی که شبی در خواب دید به پروانه تبدیل شده است ولی از خواب که برخاست از خود پرسید: آیا این او بوده که در خواب تبدیل به پروانه شد یا پروانه در خوابش به او بدل شده بود!؟

این همان تمهیدی است که دهها سال مورد استفاده رسانه های جهان سلطه قرار گرفته و می گیرد. همان تمهیدی که دنیای واقعی را غیر واقعی و جهان دروغین را حقیقی جلوه می دهند و بشریت را در میانه حقیقت و دروغ سرگردان می سازند تا سود خویش ببرند.

در پروتکل پنجم از متن معروف به پروتکل های زعمای صهیون(مانیفست راهبردی حکومت جهانی صهیون) آمده است :

"...ما جوانان را در دریایی از افکار رویایی و غیرواقعی غرق می کنیم و آنها را براساس تئوری‏ها و اصولی که نادرست می دانیم، تربیت می کنیم تا بتوانیم‏ آنان را به فساد بکشانیم. و بدون آن که قواعد را از اساس عوض کنیم ، آنها را به تعبیر و تفسیرهای‏ متناقض تبدیل می سازیم ..."

نمایش شکنجه حقوق بشرانه!  

 

 

دیگر نیازی به اثبات و تکذیب اینکه مثلا در بازداشتگاههای مخفی CIA در اروپا و دیگر کشورها یا در ابوغریب و گوانتانامو ، زندانیان تحت وحشیانه ترین شکنجه ها قرار می گیرند، نیست اگرچه فیلم های مستند آن به وضوح برروی فضای وب منتشر شده و بسیاری از فعالان حقوق بشر نیز براساس اسناد و شواهد غیر قابل انکار در موردش سخن گفته اند. و اگرچه پیش از این نیز در فیلم هایی مانند "قلمرو" ( فیلیپ برگ) نیز تصاویری از آن دیده بودیم و یا در فیلم "W" ( الیور استون) دیک چنی و جرج دبلیو بوش نیز به روشنی از آن سخن گفته بودند.

اینکه فیلم "غیر قابل تصور" را تنها یک فیلم بپنداریم و آن را دور از واقعیت تلقی کرده و در حد مثلا یک فیلم تخیلی به شمار آوریم ، بسیار با آنچه تاکنون آثار هالیوود به نمایش گذاشته اند ، منافات دارد. آنچه در مورد این دسته از فیلم های هالیوودی ( که به چالش های روز آمریکا می پردازند) مسبوق به سابقه است ، نوعی توجیه تحرکات میلیتاریستی و ضدبشری سیستم سیاسی صلیبی / صهیونی ایالات متحده بوده است. از فیلم های مستند و غیر مستندی که راجع به جنگ های جهانی اول و دوم ساخته شد تا آثاری که جنایات آمریکا را در جنگ کره و ویتنام موجه جلوه می داد ، حتی آنها که به فیلم های ضد جنگ معروف شدند ( همچون "شکارچی گوزن" مایکل چیمینو  یا "جوخه" الیور استون و یا "حالا آخرالزمان" فرانسیس فورد کاپولا ) و در واقع جنایات جنگی آمریکا را در مقابل یک نیروی ظاهرا خشن و غیر متمدن قرار می دادند تا سمپاتی مخاطب را نسبت به نیروهای آمریکایی برانگیزند.

اما در فیلم "غیر قابل تصور" برای نخستین بار شکنجه های قرون وسطایی در برابر یک نیروی غیرانسانی تر قرار داده می شود تا مخاطب در میان دو گزینه بد و بدتر ، اولی را انتخاب کرده و در واقع به تماشاگر اینگونه القاء گردد که ایالات متحده آمریکا هم در مقابله با تروریسمی که مدعی است تهدید اصلی امروز دنیا تلقی شده ، ناگزیر از انتخاب گزینه اول شده است.

"غیر قابل تصور" را گرگور جردن ( که پیش از این از وی فیلم هایی مانند :"ند کلی" و "سربازان بوفالویی" را دیده بودیم) براساس فیلمنامه ای از پیتر وودوارد ساخته که مجموعه فیلم های آخرالزمانی "بابل 5" و قسمت دوم فیلم فراماسونری "گنجینه ملی" و  همچنین اثری تحریف گرانه در پروپاگاندای استقلال آمریکا به نام "میهن پرست" را نوشته است. بنابراین نوشتن فیلمنامه ای که از جنبه ای دیگر به نمایش روش های ضدبشری امپریالیسم آمریکا در سرکوب انسانیت می پردازد تا برآن در مقابل یک فریب تاریخی دیگر به نام "تهدید تروریستی علیه آمریکا" ، مهر افتخار و فداکاری برای نجات جهان بزند ، از نویسنده ای همچون پیتر وودوارد بعید نمی نماید.

استیون آرتور یانگر ( با ایفای نقش مایکل شین) نام قبلی کارشناس سابق ارتش آمریکاست که اینک مسلمان شده و نام یوسف برخود گذارده و با ارسال نواری ویدئویی برای مقامات آمریکایی ، آنان را از قراردادن 3 بمب اتمی در 3 نقطه کشور آمریکا مطلع می سازد و عمدا خود را در معرض بازداشت قرار می دهد. اگرچه FBI به مسئولیت زنی به نام مامور هلن برودی ( با بازی کری آن ماس) از این قضیه مطلع می شود اما کار بازجویی را مشترکا اطلاعات ارتش و CIA برعهده می گیرند و یک متخصص شکنجه با نام اختصاری "H" ( با بازی سموئل ال جکسن) مامور مستقیم این کار می گردد. از این پس فیلم وارد یک پروسه تکان دهنده شکنجه و خشونت بی حد و حصر می شود که بعضا تماشای صحنه های آن دشوار می گردد. کاربرد انواع و اقسام شکنجه اعم از بریدن و سوراخ کردن بدن ، شوک الکتریکی ، سوراخ کردن دندان و صورت با مته ، قطع کردن انگشتان و ...به ترتیب در مقابل دوربین سینما ، تصویری حیرت آور از آمریکاییان مدعی دمکراسی و حقوق بشر به تماشاگر عرضه می کند ، تصویری که پیش از این تنها در فیلم های مربوط به روم باستان و شکنجه اسیران گلادیاتور یا عملیات بازجویی افسران گشتاپو آلمان نازی مشاهده کرده بودیم.

اما گرگور جردن و فیلمنامه نویسش ، پیتر وودوارد آنچنان زیرکانه تصاویر شکنجه را در کنار تروریستی قرار می دهند که گویا قرار است با انفجار 3 بمب اتمی ، دهها میلیون نفر را قتل عام نماید. و اینچنین است که به تدریج تماشاگر هم در کنار مامور "H" و روسای وی قرار می گیرد. در واقع سازندگان فیلم "غیر قابل تصور" با قرار دادن کاراکتری به نام " هلن برودی" به عنوان یک مامور وظیفه شناس FBI (یک پلیس زن با حفظ تمامی احساسات زنانه) در مقابل  خشونت مامور "H" ، برای تماشاگر و مخاطب یک معیار تحمیلی وضع می کند تا وی را همپای کاراکتر یاد شده ، کنترل و هدایت نمایند.

از همین رو می بینیم که به طور طبیعی و منطقی هلن برودی از ابتدا مخالف هرگونه شکنجه است و در مقابل اعمال "H" عکس العمل های جدی نشان می دهد. اما به تدریج متوجه می شود که اگر استیون یانگر از محل اختفای بمب های اتمی سخن نگوید ، چه فاجعه ای در انتظار جامعه انسانی خواهد بود . به همین دلیل کم کم در مقابل وحشی گری های "H" سکوت می کند و بالاخره به جایی می رسد که علنا از مامور "H" می خواهد به کارش ادامه دهد. حتی هنگامی که مامور "H" ظاهرا نسبت به ادامه شکنجه دچار مسئله شده ، این حضور برودی است که وی را مجددا به محفظه شکنجه بازمی گرداند.

نحوه فضاسازی جردن و وودوارد به شیوه ای فزاینده پیش می رود و تماشاگر را به جایی می رساند که بنا به نام فیلم به گونه ای "غیر قابل تصور" حتی برای همراهی با ادامه شکنجه از برودی هم سبقت بگیرد و اعمال سبوعانه ترین رفتار حیوانی را حتی درمورد زن و فرزندان یانگر مجاز بشمرد. در اینجا موافقت و اصرار روسای ارتش و CIA برای ادامه کار وحشیانه "H " ، دیگر احساس مخالفت یا تنفری در مخاطب برنمی انگیزاند چراکه خودش به تداوم شکنجه راغب تر است. البته این ترغیب نه به دلیل ایجاد روحیه ضد انسانی بلکه به خاطر فضای فریبکارانه و جعلی است که سازندگان فیلم "غیر قابل تصور " ایجاد می نمایند.

این فضای جعلی از تروریسمی که امروزه اسناد و مدارک معتبر بسیاری حتی از جانب نهادها و مراکز غربی بر ایجاد آن توسط کانون های صهیونی درون حاکمیت ایالات متحده و رژیم اسراییل تاکید داشته است، شروع می شود تا نسبت دادن آن به مسلمانان که اینک دین و آیین شان به حول و قوه الهی و عنایت حضرت ولی عصر(عج) و به مدد انقلاب اسلامی ، به سرعت مرزهای مختلف جغرافیایی در اقصی نقاط جهان را در می نوردد و تا غصب عنوان منجی دنیا برای سیستمی استکباری که قرن هاست ، جهان را به خاک و خون کشانده است.

اما همچنانکه که گفته شد ، آنچه در فیلم "غیر قابل تصور" ، حد و حدود پیشین را می شکند و آنچه همواره آمریکاییان از خود دور می داشتند ( یعنی جنایت و شکنجه) را رسما تایید و تاکید می کند ، دست زدن به هر اقدام و عملی است که بتواند ایالات متحده را بر دشمنانش فائق نماید.

در صحنه ای از فیلم ، "H" می گوید :"...در اینجا فقط پیروزی و شکست وجود داره ، برنده سطح بالاتر اخلاقی را بدست می آورد چراکه آنها کتاب های تاریخ را می نویسند و بازنده فقط بازنده است..."

در فیلم "غیرقابل تصور" روی دیگری از سکه امپریالیسم آمریکا برای نخستین بار جلوی دوربین هالیوود می رود که پیش از این به عنوان یک خط قرمز و تابو تلقی می شد. اگر در فیلم "قلمرو" ساخته پیتر برگ شاهد شکنجه در یکی از بازداشتگاههای مخفی CIA هستیم. اولا این بازداشتگاه در مصر قرار دارد و ثانیا مامور شکنجه یک مصری است و مامور آمریکایی سعی در نجات سوژه دارد و هیچگاه دستش به شکنجه وی آلوده نمی شود. در فیلم "مجموعه دروغ ها" ساخته ریدلی اسکات و فیلم "سیریانا" به کارگردانی استیون گیگن ، این نیروهای مسلمان هستند که شکنجه می دهند و انگشت قطع می کنند و ماموران CIA  قربانی این شکنجه بوده و مخالف آن. به طوری که در فیلم "مجموعه دروغ ها"،  مامور CIA رهبر روحانی گروه تروریستی مسلمان را نصیحت می کند که دست از شکنجه و آزار و ترور بردارد!!!

اما در فیلم "غیر قابل تصور" نمایش شکنجه و تاکید برآن به عنوان یک راه جدی مقابله با تروریسم مورد ادعای سران غرب ، در واقع به نوعی ابراز قدرت و مانور امنیتی به شمار می آید تا از این پس مخالفان آمریکا ، حساب کار دستشان بیاید که در صورت هرگونه مبارزه و مقاومت در مقابل سلطه گری های استکبار جهانی ، به طور رسمی و با وحشیانه ترین ابزار و آلات قرون وسطایی شکنجه مواجه خواهند شد و در مقابل سازمان ها و موسسات به اصطلاح حقوق بشری نیز توجیه و تفسیر وجود دارد. در لحظه ای از فیلم "غیرقابل تصور" ، مامور هلن برودی برای به حرف درآوردن یانگر به وی می گوید که :"...تو ثابت کردی که ما آنچه مدعی اش بودیم ، نیستیم..."!!

در واقع در فیلم "غیر قابل تصور" ، گرگوری جردن و پیتر وودوارد و البته سفارش دهندگان فیلم و صاحبان کمپانی سونی پیکچرز (که خود از کلان سرمایه داران کانون های صهیونی پشت پرده سیاست های ایالات متحده هستند) برای مخالفانشان خط و نشان می کشند که از این پس به طور علنی و عیان با شکنجه های نامحدود مواجه تان خواهیم ساخت.

اما وجه دیگر پیام فیلم "غیرقابل تصور" ، زیر سوال بردن تمامی خواسته های مشروع و حق طلبانه امروز آزادیخواهان جهان به خصوص مسلمانان است که آمریکا بایستی دست از کشتار و قتل عام در عراق و افغانستان برداشته و همچنین نیروهای خود را از کشورهای اسلامی خارج سازد. یعنی همان دو درخواستی که استیون یانگر در پیغامش به رییس جمهوری آمریکا ابراز می نماید. به این ترتیب سازندگان فیلم "غیر قابل تصور" مهمترین مطالبات جهانی از حاکمان ایالات متحده (از جمله آنچه بسیاری از آمریکاییان هم خواستارند) را زیر لوای مبارزه با تروریسم ، غیر انسانی قلمداد کرده و عمل کردن به آن مطالبات را مساوی با تحقق خواسته های نامشروع تروریست ها به شمار می آورند.

و بالاخره وجه آخر فیلم "غیر قابل تصور" ، همان داستان قدیمی و فریب دیرین صهیونیست ها در نسبت دادن هرگونه ترور و خشونت به اسلام و مسلمانان بدون توجه به ملیت آنهاست.( همان نکته ای که شرورانه در سریال "24" گفته می شود که هر مسلمانی تروریست نیست اما هر تروریستی مسلمان است!)

 نکته قابل ذکر (همچنانکه در دیگر آثار هالیوود نیز بارز است) جنبه اسلام ستیزی شدید در فیلم "غیر قابل تصور" است که اگرچه در دو لحظه از آن به شکل خبیثانه ای به مشارکت ضمنی ایران در تولید و تهیه بمب های اتمی اشاره می شود اما مسئله اصلی ، مسلمان بودن استیون یانگر است که از همان نخستین سکانس فیلم با معرفی کاراکتر اصلی فیلم با نام یوسف در مقابل دوربین قرار می گیرد و سخنش را با نام خدا و اسم مبارک حضرت رسول اکرم (ص) آغاز می کند.(ضمن اینکه خود را یک شهروند آمریکایی می خواند) از این پس در حساسترین لحظات فیلم ، نمادهای اسلامی را در فیلم مشاهده می کنیم ، از جمله حجاب همسر استیو و همچنین نوع پوشش اسلامی فرزندانش.

به هر حال و مثل همیشه آنچه برای سردمداران کانون های جهانی صهیونیسم (که سرنخ اصلی کمپانی ها و استودیوهای فیلمسازی هالیوود را نیز در چنگ دارند) اهمیت دارد و هدف اصلی هجوم و حمله شان است ، اسلام و مسلمان است. اگر امروز ایران را در جنبه های گوناگون مورد هجمه قرار داده و می دهند ، دقیقا به خاطر آن است که امروز سرزمین ایران ام القری جهان اسلام و به خصوص مذهب پویا و ضد استعماری اش یعنی شیعه محسوب می گردد. بنابراین ایران ستیزی امروز غرب صلیبی/صهیونی را می توان زیر مجموعه اسلام ستیزی همیشگی آن دانست.

در فیلم "غیر قابل تصور" نیز همین مسئله مد نظر قرار داشته و این اسلام و مسلمانی است که بیش از هر کشور و ملتی ، هدف هجمه ناجوانمردانه قرار گرفته است. یعنی علیرغم آنکه در چند صحنه از فیلم بر ملیت آمریکایی استیون یانگر  تاکید می شود و حتی هلن برودی نیز برای جلوگیری از ادامه شکنجه وی ، به "H" و روسایش یادآور می شود که قربانی شان یک شهروند آمریکایی است اما آنچه برای سازمان های اطلاعاتی و امنیتی غرب اهمیت پیدا می کند ربطی به آمریکایی بودن یا غیر آمریکایی بودن استیو ندارد ، بلکه مهم مسلمان بودن اوست . چنانچه اطلاعات بدست آمده از وی شامل دفعات رفتنش به مسجد و ارتباط با مسلمانان دیگر می شود.

و البته مهمتر از مسلمان بودن ، اعتقاد به اسلام انقلابی است. در دیالوگی که مابین هلن برودی و استیون یانگر رد و بدل می شود ، برودی بر احترام خویش نسبت به قرآن و اسلام تاکید می نماید. اما نکته مهم اینجاست که سردمداران نظام استکباری غرب حتی ناگزیر با اسلامی که به طور عاجل منافع آنها را تهدید نکند، مشکلی ندارند(حداقل تا زمانی که اسلام ناب محمدی (ص) دشمن شماره یک آنهاست). همان طور که گری سیک (معاون برژینسکی ، مشاور امنیت ملی جیمی کارتر) در مصاحبه ای گفته بود که اشکالی ندارد که مسلمانان ساعت ها نماز بخوانند و تسبیح بیندازند تا جایی که دستشان مجروح شود ، فقط کاری به ما نداشته باشند!!

خواسته هایی که از سوی استیو یانگر خطاب به رییس جمهوری آمریکا مطرح می شود (یعنی خروج نیروهای نظامی ایالات متحده از کشورهای اسلامی و دست برداشتن از کشتار مسلمانان انقلابی) دقیقا همان نکاتی است که منافع امپریالیسم را در همه جهان به خطر خواهد انداخت و به هیچ وجه نمی تواند مورد قبول کانون های صهیونی گرداننده سیاست های آمریکا باشد . از همین روست که گروههای تروریستی را زیر لوای اسلام ایجاد کرده و هرآنچه به دروغ به مسلمانان نسبت می دهند را با دست آنان به انجام می رسانند تا به راحتی بتوانند منادیان اسلام انقلابی را به ناحق متهم به حمایت از تروریسم کنند. در حالی که خود حامی و پشتیبان و بانی دهشتناک ترین گروههای تروریستی در طول نیم قرن اخیر بوده و هستند و از جمله مهیب ترین تروریسم دولتی تاریخ یعنی رژیم اسراییل را به طور تمام و کمال زیر بال و پر خود قرار داده اند.

اما به هر حال آنچه همیشه منافع نامشروع این کانون های صهیونی و اذناب استعمارگرشان را تهدید کرده و می کند ، اصل اسلام بوده و هست . پس همین کانون ها که بنیانگذار و گرداننده اصلی مراکز رسانه ای در غرب(از جمله کمپانی ها و استودیوهای فیلمسازی هالیوود) بوده اند ، از همان نخستین گام ها تا به امروز ، دشمن شماره یک خود یعنی اسلام و مسلمانان را به انحاء مختلف و در مراحل گوناگون ، مورد هجوم تبلیغاتی و رسانه ای قرار داده اند که بی مناسبت نیست نگاهی به این روند در طول تاریخ سینمای غرب داشته باشیم:

اسلام ستیزی در هالیوود   

تقریبا از اوان ساخت فیلم در هالیوود ، سینماگران و فیلمسازان این کارخانه به اصطلاح رویا سازی ، در کنار تبلیغ و ترویج فرهنگ آمریکایی اعم از کابوییسم و گنگستریسم و میکی ماوسیسم و مانند آن ، علاقه خاصی نسبت به کاراکترها و قصه های شرقی چه در خاورمیانه و خاوردور و یا از شرق باستان نشان می دادند والبته در قریب به اتفاق این حکایت ها نیز همواره آدم های شرقی ، موجوداتی شریر و خبیث یا شارلاتان و فریب کار و یا فقیر و بیچاره جلوه می کردند که زندگی خویش را از طریق دزدی و سرقت و امثال آن می گذرانند. در برخی از این فیلم ها شاهد حضور غربی ها در شرق دور بودیم که سعی داشتند تا در جامعه ظاهرا فسادآلود خاوردور ، ظاهرا حق را حاکم کنند. فیلم هایی مانند "دریاهای چین" ساخته تی گارنت یا "55 روز در پکن" نیکلاس ری یا "وحشی و گیشا" جان هیوستن از همین دسته هستند.

سینمای ایدئولوژیک غرب تقریبا از همان لحظات پاگرفتن (از آنجا که از یک ایدئولوژی شرک آمیز و نژادپرستانه سلطه طلب، تغذیه می شد) تعارض و عناد خویش را با اسلام و مسلمانان نشان داد. از همان ابتدا در سینمای غرب، مسلمانان در کسوت عرب یا غیر عرب ، افرادی شرور و خبیث و شارلاتان و یا حتی بی سر و پا و در خوش بینانه ترین نگاه، مضحکه آمیز و مسخره نمایش داده شدند. شاید کمتر کسی فیلم "رقص هفت زن محجبه" تامس آلوا ادیسون در سال 1897 (یعنی دو سال پس از پدید آمدن رسمی سینما) را دیده باشد یا از فیلم "عرب مسخره" (ژرژ میلیس) در همان سال چیزی شنیده باشد و یا اسم فیلم "آواز موذن"(فیلیکس مگیش – 1905) به گوشش خورده باشد اما حتی اگر نسخه صامت دزد بغداد (رائول والش-1924) را ندیده باشد، قطعا صحنه هایی از "دزد بغداد" ساخته الکساندر کوردا و دوستانش و تولید رنگی 1940 را مشاهده کرده که چگونه مسلمانان در این فیلم (به خصوص وزیری به نام جعفر)، افردی پاپتی و خبیث و حتی شیطان صفت تصویر می شوند که بهترین شان یعنی همان سابو(دزد بغداد)در اصل فردی است که با دله دزدی و شامورتی بازی زندگی می گذراند! چنین کاراکتری را در بسیاری از آثار سینمای غرب اعم از فیلم و کارتون  طی این نزدیک به 115 سال تاریخ سینما ، به کررات می توان مشاهده کرد، از فیلم های سندباد گرفته تا علاءالدین و علی بابا و تا همین فیلم اخیر مایک نیوئل برگرفته از بازی "شاهزاده پارس" که با نام "ماسه های زمان" در سال 2010 ساخته و اکران شد. فیلمی که علاوه بر مایه های ضد اسلامی و جدا کردن ایرانیان از وجه اعتقادی شان ، از جنبه های قوی آخرالزمانی نیز برخوردار بود.

شرق اسلامی که همواره با شکل و شمایل عربی و با برج و باروی قصرهای افسانه ای هزار و یک شبی و محلات فقیر نشین و سیاه در دوربین سینمای غرب قرار گرفته ، وجه دیگر شرق پردازی هالیوودی ها بوده از فیلم "پسر شیخ" ساخته 1926 جرج فیتس موریس تا "مراکش" جوزف فن اشترنبرگ در 1930 و تا "شاهزاده پارس"  در سال 2010 ادامه یافت.

این نگاه تحقیرگرایانه (که حتی در فیلم های کمدی نیز دست از سر شرق اسلامی برنمی داشت همچون درفیلم "گمشدگان حرم"با شرکت باد ابوت و لو کاستلو)بعضا خرافات یا درگیری های قبیله ای و جاهلی را نیز چاشنی داستان های خود می کرد و معمولا در اینجا سر و کله سفیدپوستان غربی و به خصوص آمریکایی پیدا می شد تا اوضاع جامعه درهم و برهم مسلمانان را به سامان کنند. معروفترین فیلم از این دست "لارنس عربستان" دیوید لین است و از اخیرترین آنها نیز می توان به فیلم  "قلمرو" پیتربرگ اشاره کرد که حال و هوای امروز پروپاگاندای رسانه ای غرب یعنی وجه ضدتروریستی آن می چربد.

معمولا هم برای سازندگان این آثار اهمیتی هم نداشته و ندارد که در به تصویر کشیدن افسانه های شرقی یا تاریخ آن ، به اصل قصه ها وداستان ها و یا حتی ماهیت کاراکترها وفادار بمانند. دیگر واقعیات تاریخی و حقایق اجتماعی که جای خود داشته و دارد و اصلا در نظر نمی آمده و نمی آید. هنوز یادمان نمی رود که در سریال انیمیشن "سندباد" ، 3 شخصیت افسانه ای قصه های شرقی از سندباد بحری گرفته تاعلاء الدین و علی بابا در کنار یکدیگر قرار گرفته وماجراهای سریال را به پیش می بردند.

در این گونه آثار همواره سعی شده با نشان دادن مشرق زمین به عنوان فضایی بدوی ، جنس جوامع شرقی با مانوسات مردم از جامع اطراف خود متفاوت نمایش داده شود و انسان شرقی تبدیل به شخصی غریبه از منظر مخاطبان غربی شود.

از اولین سال‌های تولید فیلم در هالیوود ضمن تمسخر جامعه شرقی، اسلام به عنوان دینی که در مشرق زمین رایج است مورد هجمه بوده و به تدریج این نگاه ایدئولوژیک‌تر و پررنگ‌تر شده که نمونه آن فیلم «ال‌سید» است. در این فیلم چهره‌ای خونریز و خون‌آشام از اعراب مسلمان به نمایش درآمد در حالی که این فیلم اروپاییان را افرادی متمدن و دیندار که برای حفاظت از شرف اروپایی خود با مسلمانان جنگ می‌کردند، معرفی می‌کرد.

روند عرب ستیزی و اسلام ستیزی ( که در بسیاری از آثار هالیوود به یک مفهوم و معنا به کار گفته می شد) به تدریج در فیلم‌های آمریکایی با تاریخ‌سازی برای صهیونیزم و کشور جعلی اسرائیل ادامه پیدا کرد که نمونه‌هایش را در فیلم‌هایی چون "سامسون و دلیله"، "ده فرمان" ، "اکسدوس" و... مشاهده می نماییم و بارزترین نمونه اسلام‌ستیزی را می‌توان در فیلم "جن‌گیر" ساخته مشهور ویلیام فریدکین‌ دید که فیلم با صدای اذان در عراق شروع شده و از آنجا و با همین صدا شیطانی همراه شخصیت اصلی داستان شده و در آمریکا به روح دختر جوانی حلول می‌کند تا از همان زمان این تئوری در ذهن آمریکاییان جا بیفتد که اگر در خود سرزمین های اسلامی با شیاطین شرقی درگیر نشویم ، آنها در همین آمریکا و در شهرهایمان (مانند کیپ تاون در فیلم جن گیر) به سراغ خانواده هایمان خواهند آمد!!

پس از پیروزی انقلاب اسلامی رویکرد پیچیده‌تری در فیلم‌های هالیوودی به وجود آمد و در واقع بسیاری از فیلم‌های هیولامحور دهه80 بازتاب ترس‌های غرب از اسلام است که به شکل فیلم درآمد حتی جنس این فیلم‌های هیولایی نیز متفاوت با سایر آثاری از این دست است که در دهه‌های قبل تولید می‌شد. از شاخص‌ترین این آثار می‌توان به سری فیلم های "بیگانه" اشاره کرد. هیولای بیگانه، هیولایی باستانی است که از مکانی ناشناخته می‌آید، در مغز رخنه می‌کند و سپس به دل انسان‌ها می‌رود و میزبان خود را می‌کشد.

در دهه 90 صراحت آشکارتری در لحن هالیوود نسبت به مسلمانان به وجود آمد و هیولاهای دهه 80 بدل به تروریست‌های مسلمانی شدند که نابودی جوامع غربی را نشانه رفته بودند. فیلمی همچون دروغ های حقیقی جیمز کامرون از جمله همین آثار است. این نگاه بعد از سال 2000 رویکردی آخر‌الزمانی به خود گرفت و در فیلم‌های بسیاری نبرد نهایی اسلام و غرب به تصویر کشیده شد. حتی در دوره اخیر رجعتی به آثار تاریخی به وجود آمده و موضوعاتی که در دهه‌های گذشته در لفافه مطرح می‌شد، اکنون به صورتی صریح دوباره مطرح میگردد که همین موارد نشانگر آن است که ضدیت با اسلام موجی دیرپا در سینما بوده و تکثر فیلم‌های ضد اسلامی، مساله اتفاقی بودن ساخت این آثار را منتفی می سازد.

دیگر آش آنقدر شور شده که گویا خان هم فهمیده به طوری که "برژینسکی" مشاور امنیت ملی جیمی کارتر (رییس جمهور اسبق آمریکا) در سال 2008 در  بخشی از مقاله مفصلش تحت عنوان"این پارانویا را متوقف کنید " در روزنامه واشینگتن پست و در اعتراض به این موج ضد اسلامی نوشت :

"... برنامه هایی که در آن تروریستها با چهره های «ریش دار» به عنوان کانون افراد شرور نمایش داده می شوند ، اثرات عمومی آن تقویت احساس خطر ناشناخته اما مخفی است که می گوید به نحو رو به افزایشی زندگی آمریکاییها را تهدید می کند . صنعت فیلم سازی نیز در این خصوص اقدام کرده است.در سریالهای تلویزیونی و فیلمها، شخصیتهای اهریمنی با قیافه و چهره های عربی(اسلامی) که گاهی با وضعیت ظاهری مذهبی، برجسته می گردند، نشان داده می شوند که از اضطراب و نگرانی افکار عمومی بهره برداری کرده و ترس از اسلام را بر می انگیزد.کلیشه صورتهای اعراب (مسلمان ها) بویژه در کاریکاتورهای روزنامه ها، به نحو غم انگیزی یادآور تبلیغات ضد یهودی نازی هاست. اخیراً حتی برخی سازمانها و تشکلهای دانشجویی دانشگاهها درگیری چنین تبلیغی شده اند که ظاهراً نسبت به خطرات ارتباط میان برانگیختن نژادپرستی و انزجار مذهبی و برانگیختن جنایات بی سابقه هولوکاست بی خبرند..."

در واقع سینمای اسلام هراس غرب که قدمتی به اندازه خود تاریخ این سینما داشت ، با ورود به هزاره سوم میلادی از دو وجه مهم دیگر نیز برخوردار گردید ؛ اول اینکه جنبه آخرالزمانی به خود گرفت و دوم از تفکرات آرکاییستی ( باستان گرایی با وجه ایران منهای اسلام ) برخوردار شد.

در همین مسیر فیلم هایی همچون "Crossing Over" (2009) ساخته وین کریمر و محصول فرانک مارشال برای کمپانی واینشتاین یا "سنگسار ثریا" (سیروس نورسته – 2008) و یا پرسپولیس ( مرجان ساتراپی-2007) که کاتلین کندی صهیونیست آن را تهیه کرده بود را می توان مثال زد که در همه آنها یک نکته مشترک به نظر آمد، این که قوانین و اعتقادات و باورهای اسلامی باعث تحمیل شرایطی به ایرانیان گشت که آنها را از همه دنیا عقب و منزوی نگاه داشت. برهمین اساس می توان گفت که در واقع قضیه  ایران هراسی اخیر در آثار سینمای هالیوود جز به دلیل اسلامیت ایران و اینکه امروز به عنوان ام القری جهان اسلام قلمدار می شود، نیست. آنچه که در مستند "ایرانیوم"(الکس ترایمن-2010) به وضوح و روشنی در قاب دوربین قرار می گیرد. در این فیلم مستند که توسط موسسه صهیونیستی کلاریون و با حمایت نئو محافظه کاران آمریکا ( همان اوانجلیست ها یا مسیحیان صهیونیست) تولید شده ، در 11 اپیزود( به نام های : یک انقلاب، یک جمهوری اسلامی ، 30 سال ترور ، یک رژیم بی رحم ، افزایش قدرت ، ایران هسته ای ، دنیا در معرض تهدید ، فشار دادن دکمه ، 30 سال شکست ، متوقف کردن نظام  و انقلابی جدید)   تمام اتهامات بی پایه ای که غرب و آمریکا طی 32 سال پس از پیروزی انقلاب علیه ایران تکرار کرده اند را بازخوانی کرده و براساس یک سری تبلیغات روانی ، ایران را مسئول تمام فجایع و حوادث 3 دهه اخیر در خاورمیانه معرفی می کند. اتهاماتی مانند حمایت از تروریسم ، تقویت گروههای تروریستی در لبنان و فلسطین ، طراحی برنامه هسته ای برضد کشورهای منطقه و برعلیه صلح جهانی، شرکت در بمب گذاری های سالهای پیشین علیه نیروهای آمریکایی در لبنان و ...که همه اینها باعث می شود تا ایران را به عنوان تهدیدگر صلح جهانی معرفی نموده و تنها راه مقابله با این تهدید را حمله نظامی بدانند! ( در واقع تمامی اتهامات یاد شده برای سرپوش گذاردن بر موجودیت نامشروع رژیم صهیونیستی ، حضور سلطه طلبانه آمریکا و اعوان و انصارش در منطقه ، تروریسم دولتی که توسط اسراییل به دنیا تحمیل شده و نسل بشر را در مخاطره افکنده و همچنین نقشه های شوم و مهلکی است که کانون های صهیونی برای آینده بشریت طراحی نموده اند.) اما نکته مهم اینجاست که در مستند"ایرانیوم" که در آن صهیونیست هایی همچون جان بولتون و مایکل لدین و جیمز وولزی و کنت تیمرمن  به عنوان کارشناس اظهار نظر می کنند ، علت همه اتهامات یاد شده  را به خاطر حاکمیت ایدئولوژی اسلام بر ایران تحلیل می کنند. از نظر سازندگان فیلم "ایرانیوم" در واقع این انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است که به عنوان دشمن اصلی کانون های صهیونی، ایران را (که زمانی به عنوان ژاندارم منطقه خاورمیانه در حد یک نوکر برنامه هایشان را عملی می ساخت) اینک از حیطه قدرتشان خارج کرده و به صورت پایگاهی برای آزادیخواهان و استقلال طلبان و همه مخالفان سلطه گری آنها درآورده است. پس در اینجا ایران هراسی به عنوان زیر محموعه ای از اسلام هراسی در می آید.

اما آثار ضد اسلامی و اسلام هراسانه در انواع و اقسام فیلم های سینمای غرب از سال 2001 به بعد ، بیشتر در قالب همان دو جریان اصلی سینمای آخرالزمانی و سینمای جنگ و اشغال قرار گرفته و مطرح شدند. از شکنجه گر و تروریست نشان دادن مسلمانان در فیلم هایی مانند "قلمرو" ( پیتر برگ-2007) و "مجموعه دروغ ها" (ریدلی اسکات- 2008) و "سیریانا" (استیون گیگن-2005) و "محفظه رنج" ( کاترین بیگلو-2009) و ...گرفته تا فیلم "ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین"( استیون اسپیلبرگ – 2008) که نیم نگاهی به سمت دنیای اسلام داشت و در آن حکایت 12 مجسمه را به تصویر می کشید که یکی از آنها سر نداشت(همان جمجمه بلورین) و اگر آن سر برروی پیکرش قرار می گرفت ، بیدار شده و شرایط آخرالزمانی شکل می گرفت.

اما از اواسط دهه 2000 ، دکترین تینک تانک های آمریکایی در برابر اسلام ناب محمدی(ص) و آرمان های انقلاب اسلامی ، برای تقویت یک نوع اسلام میانه به هالیوود نیز راه یافت و سعی شد که در فیلم های ضد اسلامی ، همه اسلام و مسلمانان محکوم نشوند و نوعی اسلام میانه که اولا کاری با منافع نامشروع آمریکا در منطقه خاورمیانه نداشته و ثانیا به استراتژی سلطه گرانه ایالات متحده کمک می کند در این دسته از فیلم ها برجسته شود و در مقابل اسلامی که در تضاد با لشکرکشی و استعمارگری آمریکا قرار می گیرد و در یک کلام عدالت طلب و ظلم ستیز است (در یک کلام شیعیان و طرفداران انقلاب اسلامی و امام خمینی رحمه الله علیه)، با نقاب خشونت طلب و تروریست نمایش داده شود. از همین رو مثلا در فیلم "قلمرو"(پیتربرگ) شاهدیم که در مقابل تروریست های مسلمان ، رییس پلیس هم یک مسلمان است که با نظامیان آمریکایی در یافتن و دستگیری و سرکوب تروریست ها همکاری می نماید یا در فیلم "مجموعه دروغ ها" ( ریدلی اسکات) در مقابل مسلمانان تروریستی که از قضا مسئولشان ، به ردای روحانیون شیعه ملبس است و آیات قرآن را برای شکنجه مامور CIA قرائت می کند ، دخترمسلمان فلسطینی ایرانی با ماموران امنیتی اردن و CIA همکاری می نماید. صریح ترین نمایش سینمای غرب از این دکترین را در فیلم "من خان هستم" (کارن جوهر-2010) می بینیم که خان ، شخصیت اصلی مسلمان فیلم که بسیار مهربان و مردم دار نشان می دهد و با دختری هندو ازدواج کرده در واقع یک منگول است و با مسلمانانی که در آمریکا با نظام تبعیض گرایانه و نژادپرستانه ایالات متحده ناسازگار هستند ، مخالف است. او وقت بسیاری گذاشته که به رییس جمهور آمریکا بگوید، یک تروریست نیست! و طرفدار صلح و سازش با سیستم سلطه گر جهانی است!!

 

جنگ نرم در نبرد آخرالزمان

 

جنگ های صلیبی به عنوان ایدئولوژیک ترین نبردهای تاریخ غرب ، همواره جایگاه ویژه و محبوبی نزد سیاسیون آن (مانند روسای جمهور ، نمایندگان کنگره ، فرماندهان ارتش و روسای احزاب و جمعیت های سیاسی آمریکا و اروپا) و همچنین عناصرفرهنگی شان از جمله قصه پردازان و حماسه سرایان و به خصوص هالیوود و فیلمسازانش داشته است. همواره سعی شده که روایت های متعدد از مراحل ، فراز و فرودها و قهرمان های این جنگ ها در طی قرون متمادی (و درکنار داستان ها و اسطوره های کتاب مقدس) به صورت ادبیات و هنر عامه پسند درون جامعه غرب تزریق شود تا به نوعی  فرهنگ صلیبی را در میان مردم این جامعه زنده نگاه دارد. اساس فرهنگ جنگ های صلیبی بر مبنای نژاد پرستی و زرسالاری و سلطه طلبی به قصد تسخیر جهان قرار دارد و در واقع گزیده ای از اندیشه های صهیونی به حساب می آید که به داخل مسیحیت تحریف شده ، تزریق گردیده است.

اهمیت جنگ های صلیبی (به عنوان نقطه آغاز برای سرکوب و قتل عام مسلمانان و نخستین زمزمه های حکومت جهانی صهیون) برای غرب صهیونی آنقدر حیاتی و جدی بوده و هست که وقتی پس از گذشت قرن ها ، در جنگ جهانی اول ژنرال النبی ( فرمانده قشون انگلیس) پس از شکست عثمانی همراه با ارتش خود به فلسطین رسید ، در بالای قبر صلاح الدین ایوبی شمشیر برزمین کوبید و گفت: حالا جنگ های صلیبی به پایان رسید! و داغ این جنگ ها و شکست های سنگین صلیبیون از مسلمانان آنچنان بر دل صهیونیست ها سنگینی می کند که جرج دبلیو بوش ( از سران صلیبیون امروز) ، پس از قضیه 11 سپتامبر و حمله نامی و اشغال افغانستان ضمن هشدار به مسلمانان هشدار داد که جنگ صلیبی دیگری آغاز شده است !!

به دلائلی که ذکر شد تفریبا از همان روزهای آغازین سینما ، جنگ های صلیبی و اسطوره هایش همواره دستمایه با اهمیتی برای قصه پردازان و فیلمسازان هالیوود به شمار آمده  است. کاراکترهایی همچون شاه آرتور و جنگجویانش (و آن شمشیر معروفش که در سنگ فرو رفته و بایستی فردی برگزیده یا همان منجی آخرالزمانی آن را از سنگ بیرون آورد)، شوالیه های صلیبی و نبردهایشان و بالاخره کاراکتر محبوبی به نام رابین هود ( همراه یکی از مشهورترین و در واقع خونخوارترین شاهان صلیبی با عنوان جعلی ریچارد شیردل) که از زمان سینمای صامت محور بسیار از فیلم های سینمای هالیوود بوده است. (از رابین هودی که آلن داون در سال 1922 ساخت تا رابین هود سال گذشته ریدلی اسکات که پیش از این هم با آثاری همچون گلادیاتور و "قلمرو بهشت" دین خود را به جنگ های صلیبی ادا نموده بود).

فیلم "فصل جادوگری" را نیز می توان یکی از فیلم هایی دانست که داستانش بر بستر جنگ های صلیبی روایت می شود و با مایه هایی از جادو و جادوگری و همچنین مقابله با شیطان و ابلیس (خصوصا از همان نوعی که در تفکرات صهیونی برای آنتی کرایست یا ضد مسیح آخرالزمان تصویر شده) با درونمایه های رایج امروز سینمای هالیوود در اسلام هراسی ، مقابله صلیبیون با مسلمانان را در ردیف جنگ با شیاطین تصویر کرده است! شیاطینی که براساس الهیات تحریف شده مسیحیت ، جسم و روح بشر را تسخیر نموده و او را برای اهدافشان مورد بهره برداری قرار می دهند.

در واقع در فیلم "فصل جادوگری"، دو شوالیه صلیبی به جنگ سرنوشت سازی با شیاطین (در زمان و مکانی موعود برای نابود ساختن آخرین بقایای یک سلاح ضد شیطانی که آخرین نسخه کتابی منسوب به حضرت سلیمان نشان داده می شود) کشانده می شوند تا به نوعی انتقام خون مسلمانانی را که در جنگ های صلیبی کشته اند را باز پس دهند! ( یعنی شیاطین به انتقام خون مسلمانان برآمده اند!!) . در صحنه ای از فیلم که شیطانی در جسم دختری متهم به جادوگری حلول کرده ، وقتی با مراسم آیینی ضد جادوگری مواجه می شود به فریاد برمی آید و با کلمات و صدای یکی از فرماندهان صلیبی، جنایات شوالیه ها را به خاطرشان آورده و می گوید :

"...شما قرن ها هرکس را که با شما مخالفت کرد یا به دار زدید یا سوزاندید و یا به صلیب کشیدید..."

فیلم "فصل جادوگری" با نمای یک کتاب قدیمی شروع می شود که بعدا متوجه می شویم کتابی منسوب به حضرت سلیمان و برای مقابله با جادوگران و باطل کردن سحر آنهاست. سپس به نیمه اول قرن سیزدهم و مراسم به دار کشیدن 3 زن متهم به جادوگری می رویم و مراسم باطل کردن جادو را با استفاده از همان کتاب مذکور مشاهده می کنیم که توسط یک کشیش صورت می گیرد اما گویی روح شیطانی در وجود یکی از قربانیان حلول کرده و همین باعث می شود که هم کتاب را بسوزاند و هم کشیش را به دار بکشد.

زمان یک قرن به جلو می رود، به منطقه ای صحرایی در خاورمیانه و صف آرایی ارتش صلیبیون در برابر سپاه اسلام .  بیمن (با بازی نیکلاس کیج) و فلسون (با بازی ران پرلمن) دو شوالیه صلیبی هستند که در این جنگ صلیبی و جنگ های مشابه دیگر شرکت داشته و بی رحمانه انسان های مقابل را از دم تیغ خود می گذرانند، در حالی که فرمانده آنها مدام فریاد می کشد و آنان را سربازان خدا اعلام می کند که بر علیه منکران حق می جنگند. جنگ آنها در زمستان و تابستان و شب و روز نشان داده می شود که می کشند و قتل عام می نمایند تا اینکه زمانی به خود آمده و در می یابند زنان و کودکان را قتل عام کرده اند. پس میدان جنگ را ترک کرده و به موطن خود در اتریش بازمی گردند که آنجا را سرزمینی طاعون زده و تیره روز می یابند.

بیمن و فلسون را به جرم فرار از جنگ دستگیر کرده و نزد کاردینالی به نام "آمبرویز"(با بازی کریستوفر لی) می برند که براثر طاعون در بستر مرگ است. او برای جبران گناه فرار از میدان جنگ از دو شوالیه می خواهد که همراه عده ای دیگر از وابستگان کلیسا ، دختری متهم به جادوگری را به صومعه ای در سوراک ( جایی که آخرین نسخه کتاب سلیمان حفظ می گردد) ببرند تا با استفاده از آن ، سحر و جادوی یاد شده را از بین برده و بلای طاعون که به نظر کاردینال نتیجه سحر و جادو است ، رفع گردد.

دو شوالیه به همراه جوان جنگجویی به نام "کای" ، یک کشیش به نام بلزاک و دستیارش ، یک جنگجوی کلیسا به نام اکهارت و دو محافظ راهی سوراک شده و در راه با ماجراهای عجیب و غریبی مواجه می شوند ، از جمله توهم اکهارت که منجر به مرگش می شود ، گذر از دره ای عمیق بوسیله پلی چوبی که به طناب پوسیده ای بند است و نجات کای در آخرین لحظات سقوط توسط قدرت باورنکردنی دختر و بالاخره حمله گرگ ها که به مرگ یکی دیگر از افراد گروه منتهی می شود تا اینکه در آستانه قتل دختر توسط بیمن ، آنها به سوراک می رسند اما آنجا نیز طاعون زده است. بیمن با اشاره یکی از بازماندگان در حال مرگ ، کتاب سلیمان را پیدا کرده و کشیش بلزاک را وادار می کند تا با خواندن آن ، خودشان به دفع سحر و جادو اقدام نمایند. اما با علائمی که دختر از خود بروز می دهد ، متوجه می شود قضیه فقط سحر و جادو نیست و شیطان وجود دختر را تسخیر کرده است و بالاخره متوجه می شوند که عمدا به آنجا کشانده شده اند تا آخرین نسخه کتاب یاد شده را یافته و در معرض آتش شیطان قرار دهند.

فیلم "فصل جادوگری "چه به لحاظ ساختار روایتی و چه از نظر ساختار سینمایی از فرم دوگانه ای رنج می برد . فیلم در وهله اول ، اثری از اینگمار برگمان به نام "مهر هفتم" را به خاطر می آورد که در آن فیلم هم شوالیه ای صلیبی خسته از جنگ به روستا و شهرش بازمی گردد و در آنجا با بلای طاعون مواجه می شود. این در حالی است که دختری را هم به جرم جادوگری مجازات می کنند. فضای سیاه و سرد فیلم " فصل جادوگری" ، به طور قابل قبولی دوران تاریک قرون وسطی در اروپا را تداعی کرده و آن را در ابتدا بسیار به فیلم برگمان نزدیک می سازد اگرچه سازنده آن کارگردانی به نام دامینیک سنا است که در ساخت فیلم های حادثه ای و اکشن با مایه های معمایی مانند "اره ماهی" شهره باشد و اگرچه فیلمنامه نویسش ، برگی اف شانت ، اثر قابل اعتنایی در کارنامه سینمایی و تلویزیونی اش نداشته باشد.

اما ورود فیلم به یک فضای حادثه ای پرتعلیق با فرمول های رایج هالیوودی ، ذهنیت فوق را زدوده و اثری در حد و حدود فیلم های معمولی این سینما را در برابر چشمان مخاطب قرار می دهد. فرمول نخ نما شده نجات در آخرین لحظه در بسیاری از صحنه های به خصوص حادثه ای فیلم ، لحاظ شده ؛ از جمله در صحنه حرکت پرتعلیق گاری حامل دختر و همچنین اسبان از روی پل چوبی بسیار لرزان که در حال سقوط ، آخرین چرخ آن گاری به زمین آن سوی دره می رسد یا در سکانس درگیری آخرین با شیطان که آخرین جملات کتاب سلیمان در حالی قرائت می شود که همه افراد از جمله کشیش و فلسون مرده اند و کای ، کتاب را می خواند و بیمن با آخرین رمقش ، شیطان را نگاه داشته تا جملات کتاب خوانده شده و نابودی شیطان را به همراه آورد.

اما در روایت هم در کنار داستان پرحادثه و سوسپانس فیلم ، تفکر فلسفی صهیونیسم و اندیشه های آخرالزمانی را تمام و کمال شاهدیم به گونه ای که فیلم "فصل جادوگری" را می توان یکی از تازه ترین آثار ایدئولوژیک سینمای آمریکا برشمرد. فیلمی که تقریبا بسیاری از عناصر آن ایدئولوژی را در خود دارد. از جنگ های صلیبی علیه مسلمانان به عنوان  نمایش دشمنی دیرین و کهن صهیونیسم و اسلام و همچنین تقدیس شوالیه های صلیبی  به عنوان اسطوره های تاریخی غرب صلیبی/صهیونی گرفته تا نسبت دادن سحر و جادو به مسلمانان ( همچنانکه جادوگران فرعونی و مصر باستان معجزات حضرت موسی را سحر آشکار برمی شمردند) و دفاع شیطان از آنها ( شیطانی که همه نشانه های جانور گفته شده در مکاشفات یوحتا یعنی همان آنتی کرایست یا ضد مسیح و دجال را داراست با همان سر و شکل معروف بافومت یعنی کله بز و دو شاخ بر سر و دم دراز و ...) و اینکه کتابی منتسب به حضرت سلیمان تنها سلاح علیه این شیطان است! (کتابی که با انتساب به حضرت سلیمان ، واجد آموزه های یهودی و جهت گیری حکومت جهانی می شود یعنی دارای اندیشه های صهیونی است ) در یکی دو سال اخیر، این دومین فیلمی است که پس از فیلم "کتاب ایلای" برمبنای تعالیم یهودیت و مسیحیت و بر برخلاف ماهیت این دو دین و آیین الهی ، جهت نجات جهان به کتاب متوسل شده است. رویکردی که اساسا به اسلام تعلق داشته ، معجزه پیامبر اکرم (ص) به شمار آمده و  از سوی خداوند متعال باعث نجات بشریت اعلام گردیده است.

از همین رو فیلم "فصل جادوگری " یک اثر آخرالزمانی بدعت گذار محسوب می شود که به جای جنگ آتشین و کوبیدن بر طبل نبرد فیزیکی( آنچنانکه در فیلم هایی مانند "مگیدو" یا "امگا کد" شاهد     بوده ایم) به نبرد اندیشه و فکر از طریق کتاب متوسل می شود که می توان با تعبیر امروز و با تکیه بر فرهنگ سیاسی کنونی آن را همان "جنگ نرم " دانست. در واقع سازندگان فیلم "فصل جادوگری" ، شوالیه های صلیبی و اسطوره ای غرب را از میدان جنگ رو در رو و کشتار و قتل عام به عرصه نبرد فکری در مقابله با شیطان ( که از نظرگاه فیلم همان موازی جنگ با مسلمانان ترسیم شده!!)      می کشانند تا به مخاطب القاء نمایند که جنگ اصلی غرب صهیونی با دشمنانش در کارزار فکر و اندیشه اتفاق می افتد و نه میدان  قتل و غارت فیزیکی. همچنانکه 16 سال پیش یکی از سرکردگان بنیاد صهیونیستی اعانه ملی برای دمکراسی اعتراف کرد که : امروز به بزنگاه برخورد اندیشه ها رسیده ایم و در این برخورد نبایستی میدان را به دشمنانمان واگذاریم.

در فیلم "فصل جادوگری" هم جنگ های صلیبی و دلاوری شوالیه های آن در مقابل آنچه نبرد با شیطان و دشمنان خدا اعلام می شود، گره اصلی فیلم قرار نمی گیرد. بلکه همچون "جن گیر" ، شیطان و افکارش در  فکر و درون دختری معصوم از هموطنان شوالیه های صلیبی نفوذ کرده تا آنها را به صومعه سوراک (مکان حفاظت از آخرین نسخه کتاب سلیمان ) بکشاند و تنها نسخه باقیمانده از کتابی که می تواند مانع از حاکمیت جهانی شیطان شود را نابود سازد. یعنی اگرچه به مانند تمامی آثار سینمای آخرالزمانی ، خطر حکومت شر یا شیطان یا دجال و ضد مسیح بر دنیا عمده می شود اما راه رویارویی با آن در یک جدال فکری تصویر می گردد.

و در اینجا "کای" (همان جوان جنگجو که اینک نیز به مقام شوالیه گری یعنی همان اسطوره باستانی ارتقاء یافته) در نقش منجی موعود ظهور می کند، هموست که کتاب سلیمان را تا آخر می خواند و باعث نابودی شیطان می شود و هموست که وجود دختر را از شر شیطان رها ساخته و در صحنه پایانی فیلم ، کتاب سلیمان را همراه خود می برد یعنی که مسیح موعود این بار با کتاب همراه گشته تا بشر را براساس خواندن آن از شر شیاطین نجات داده و حکومت جهانی اش را برپا سازد.(در واقع  با رویکرد جنگ نرم به سبک و سیاقی که اکنون مشی اصلی نظام سلطه را تشکیل می دهد). تاکید دوربین دامینیک سنا در سکانس  پایانی بر کتاب سلیمان حکایت همین دیدگاه به نظر می رسد.

 همان گونه که در فیلم "کتاب ایلای" مرد حامل کتاب (با بازی دنزل واشینگتن) چنین ماموریتی داشت و با فداکاری و مرگ او ، دختری به نام سولارا ، جانشین او گردید. اما در فیلم "فصل جادوگری" با انتخاب یک شوالیه صلیبی به عنوان منجی و مسیح موعود ، وجه ایدئولوژیک فیلم تکمیل می شود. لقبی که امروزه اغلب سردمداران غرب صلیبی/صهیونی ( مانند جرج بوش یا تونی بلر) خود را مفتخر به آن دانسته و خویش را اخلاف همان صلیبیون قرون وسطی به شمار می آورند واز همین رو لشکر کشی های خود به دیگر سرزمین ها و به خاک و خون کشاندن مردم سایر کشورها را ادامه همان جنگ های صلیبی به حساب می آورند و چه مقایسه مناسبی که قتل عام ها و نسل کشی های امروز غرب صلیبی/صهیونی در سرزمین های اسلامی ، بسیار وحشیانه تر و ددمنشانه تر از آنچه اسلافشان مرتکب شدند ، است.

 این در حالی است که جنگ های صلیبی از فاجعه بارترین وقایع تاریخ بشری محسوب شده و بنابراسناد و شواهد مستند موجود، به تحریک کانون های اشراف یهود اروپا و با سرمایه آنها ، سپاهیان مسیحی توسط کلیسای واتیکان ، سازماندهی شدند تا برای فتح سرزمین های مسلمانان و قلع و قمع آنها راهی خاورمیانه گردند. هدف اصلی و اولیه ، تصرف اورشلیم یا بیت المقدس بود که همواره نقطه ای کلیدی برای آرمان های صهیونی محسوب شده و قرار بوده و هست که حکومت جهانی صهیون به مرکزیت اورشلیم برپا شود.

از همین روی برخی کارشناسان و نظریه پردازان تاریخ ، جنگ های صلیبی را نخستین میدان مشترک اندیشه های صهیونی و مسیحیت تحریف شده کلیسا علیه مسلمانان می دانند.

مثلا جیمز اول از فرماندهان صلیبیونی بود که کشتارهای دهشتناکی در سرزمین های اسلامی به راه انداخت. او به عنوان یک شوالیه صلیبی و خادم کلیسای مسیحی به این اعمال دست زد اما مدارک و شواهد مستند امروزه نشانگر آن است که جیمز اول اساسا مورد حمایت شدید اسحاق کور و شاگردش موسی بن نهمان معروف به نهمانیدس ( از بنیانگذاران فرقه صهیونیستی کابالا معروف به تصوف یهود) قرار داشته و با پول های کانون های صهیونی ، سپاه خود را تشکیل داد و به سوی سرزمین های اسلامی شتافت. لازم به یادآوری است که در همان قرون 13 و 14 میلادی بود که توسط همین فرقه کابالا ، جنبش مسیحاگرایی یا همان آخرالزمان گرایی(براساس آموزه های عبرانی و عهد عتیق) برای بازگشت حضرت مسیح و لشکرکشی به سراسر جهان برای تسخیر آن ، پدید آمد و به سرعت در میان گروهی از مسیحیان رواج یافت. همین آخرالزمان گرایی صهیونی بود که پس از رنسانس و اوج گیری پروتستانتیزم فرقه هایی مانند کالوینیسم و پیوریتنیسم و اخلاف امروزی شان یعنی اوانجلیست ها (که اینک بر ارکان مختلف نظام سلطه جهانی حاکم هستند) را با مختصات تهاجمی بوجود آورد. از همین روست که غرب ایدئولوژیک امروز را غرب صلیبی/صهیونی می نامند.

بنا به آنچه در تاریخ آمده است ، پاپ اوربان دوم در سال 1095 میلادی( که امروزه کمتر مورخی در نزدیکی اش به کانون های پنهان اشراف و اشرار یهود شک و تردید دارد) در مجلس کلرمونت فرانسه، مسیحیان را برای به چنگ آوردن سرزمین های مقدس از دست مسلمانان به جنگ فراخواند و در پی آن لشکر بزرگی از صلیبیون با هزینه و سرمایه همان اشرار و اشراف تشکیل شد که سربازان نظامی و دهها هزار نفر از مردم عادی بدنه آن را تشکیل می دادند. بنا به گفته "دانالد کوئلر" از دانشگاه ایلینویز :

"...شوالیه های فرانسوی به دنبال زمین های بیشتر بودند. تجار ایتالیایی امیدوار بودند تجارت خود را در بنادر خاورمیانه توسعه دهند و شمار وسیع مردم بینوا نیز تنها برای فرار از سختی زندگی روزمره خویش به هیئت اعزامی پیوستند..."

این جمعیت حریص در راه خود به شرق ، بسیاری از مسلمانان را به امید یافتن طلا و جواهرات ، قتل عام کرد. در کتب تاریخی امده است ، صلیبیون حتی شکم قربانیان را برای یافتن طلا و سنگ های قیمتی که گمان می کردند آنها را قبل از مرگ بلعیده اند ، پاره می کردند. گروه مختلط و چند چهره صلیبیون پس از سفری طولانی و سخت و غارت و قتل عام وسیع مسلمانان در سال 1099 میلادی به اورشلیم رسیدند و پس ازفتح آن جنایاتی مرتکب شدندکه بسیاری از مورخین نوشته اند جهان به ندرت شاهد بی رحمی و وحشی گری مانند آنچه صلیبیون انجام دادند ، بوده است. آنها همه مسلمانان شهر را به دم شمشیر سپردند.

در این باره  "گست فرانکوروم"  در کتاب "مهاجرین دیگر به سوی اورشلیم" نوشت :

"...آنها (صلیبیون) همه اعراب و ترک هایی را که می یافتند ، چه مرد و چه زن ، می کشتند..."

ارتش صلیبیون ، طی دو روز ، چهل هزار مسلمان را با وحشی ترین شیوه ممکن به قتل رساندند. یکی از صلیبیون به نام ریموند در کتاب "اولین جنگ صلیبی : اعتبار چشم ها " نوشته "آگوست سی کری" در توصیف آن فجایع می گوید :

"مناظر شگفت آور بودند.بعضی از مردان ما سر دشمنان خود را قطع می کردند، برخی آنها را در حالی که روی برج بودند ، هدف تیر قرار می دادند تا سقوط کنند ، بعضی آنها را بیشتر شکنجه می کردند و در آتش می انداختند. در کوچه های شهر ، پشته های سر و دست و پا دیده می شد. برای حرکت باید با احتیاط از میان اجساد انسان ها و اسب ها عبور می کردیم. اما این ها در مقایسه با آنچه در معبد سلیمان صورت گرفت ، بی اهمیت است. در معبد و رواق سلیمان ، مردان ما در حالی که خون به زانوها و افسار اسب هایشان می رسید ، عبور می کردند..."

در همین جنگ های صلیبی و همان معبد سلیمان است که گروهی از شوالیه های صلیبی به نام "شوالیه های معبد سلیمان" ، تحت آموزه های شرک آمیز جادوگران مصر باستان قرار گرفتند و از همین جا بود که فرقه های مخوف صهیونی همچون کابالا و فراماسونری بوجود آمدند و از همین جا بود که آرمان های به اصطلاح مسیحایی برای حکومت جهانی صهیونی ، تئوریزه شد. گروهی از مورخان و همچنین کتب معتبر تاریخی ( از جمله کریستوفر نایت و رابرت لوماس در کتاب "کلید حیرام")، فراماسونری را برآیند هم آرمان بودن و ارتباط اشرافیت یهود با بخشی از مسیحیت (موسوم به صلیبیون) دانسته که بیشتر روحیات و منش جنگ طلبی و کشورگشایی داشتند و پیدایش این سازمان مخوف و مرموز  را به زمان جنگ های صلیبی و ماجرای شوالیه های معبد مرتبط می دانند. کانونی که نخستین بارقه های تفکر صهیونیستی را اگرچه در خفا و نهان ، در آغاز هزاره دوم میلادی پدیدار ساخت. در واقع می توان رخداد جنگ های صلیبی را نتیجه همراهی یهودیان صهیونیست با بخشی از مسیحیت دانست که 3-4 قرن بعد تحت عنوان پروتستانتیزم ، آیین حضرت عیسی مسیح (ع) را با اندیشه های صهیونی ، درآمیختند و  فراهم آوردن زمینه های بازگشت حضرت مسیح (ع) را به شرط کوچاندن قوم یهود به سرزمین فلسطین و تشکیل دولت اسراییل ، از تکالیف واجب آن قرار دادند.

از همین جاست که پدیده ای به نام صهیونیسم مسیحی قرن ها پیش از صهیونیسم یهودی رسمیت می یابد و برای دستیابی به آرمان های خویش ، برپایی کشور اسراییل در فلسطین ، بازگشت قوم یهود به این سرزمین مقدس و جنگ آخرالزمان تحت عنوان آرماگدون را تدارک می بیند.

در تاریخ آمده است ، این گروه ( شوالیه های صلیبی) از همان زمان در صدد تشکیل امپراتوری بود که کانون های صلیبی اروپا از اوایل سده یازدهم میلادی به دنبالش بودند و از همین روی جنگهای صلیبی را به پا کردند. در آن زمان  آرمان های مسیحاگرایی ، ایدئولوژی این سلطه طلبی جهانی را تشکیل می داد. کانون های اشراف و   سرمایه سالاران اروپا در آن زمان مدعی بودند ، به دنبال استقرار حاکمیت مسیح بر جهان هستند که پایتخت آن باید بیت المقدس (اورشلیم) باشد. همین ایدئولوژی ، یک مکتب مفصل از مسیحاگرایی، بویژه از قرن هفدهم، ایجاد کرد که هسته اصلی این ایدئولوژی، صرفنظر از پوشش دینی آن، اندیشه استقرار امپراتوری جهانی غرب صهیونی بود .

همان اندیشه و ایدئولوژی ، امروز توسط صلیبیون جدید  مانند جرج بوش و آنگلا مرکل و تونی بلر و سارکوزی و ...بیش از 1500 کانال ماهواره ای رادیو و تلویزیونی که 24 ساعته بر طبل جنگ آخرالزمان می کوبند در همان مسیر صلیبیون قرون وسطی پیش می رود. چنانچه گاهی نیز همان تحرکات قرون وسطایی نمود پیدا می کند که نمونه اش را در همین ماه گذشته توسط یک جوان اوانجلیست نروژی شاهد بودیم که با همان تفکرات صلیبی و باور به شوالیه های معبد ، بیش از 100 نفر نوجوان و جوان را قتل عام کرد فقط به این گناه که پدرانشان برعلیه گسترش اسلام در اروپا موضع نگرفته و از طرف دیگر با تاکید برحق مسلم فلسطینیان ، تحرکات اسراییل را در سرزمین های اشغالی محکوم نموده اند!

فقط تعجب اینجاست که چرا کارشناسان و ناظران سیاسی ما از اینکه ایدئولوژی و خاستگاه تفکرات اندریاس برویک ( همان جوان نروژی) را بازکرده و تحلیل کنند ، پرهیز داشته و وی را به سبک و سیاق رسانه های غربی یک مسیحی افراطی می نامند؟! چرا از اینکه حقیقت باورها وی را بگویند و هویت مسیحی /صهیونی او را روشن سازند ، ابا دارند؟!! چرا موضوعی را به مسیحیت نسبت می دهند که ( که اساسا با مسیحیت ناب ارتباطی ندارد) و در واقع قرن هاست به شاخه هایی از مسیحیت تحمیل شده و تحت عنوان پروتستانتیزم و پیوریتانیسم و اوانجلیسم امروز بخش وسیعی از قدرت سیاسی و اقتصادی و فرهنگی جهان را در اختیار دارد؟ چرا بدینوسیله کانون های صهیونی و تفکر مسیحی / صهیونیستی ( که خطرناکترین و ضد بشری ترین اندیشه سیاسی/ایدئولوژیک امروز دنیاست) را  از زیر ضربات افکار عمومی بیرون می برند؟!!!

 

  منجی گرایی به سبک جان میلتون  

 

 

سیر فیلم های به اصطلاح معنا گرا در سینمای غرب قدمتی به اندازه خود پدیده سینما دارد. شاید بتوان ردپای رسمی اولین نمونه های آن  را در سینمای اکسپرسیونیسم آلمان و فیلم هایی همچون "مرگ خسته" ( فریتز لانگ) در دهه 1920 جستجو نمود. فیلم هایی که روایت های دراماتیکی درباره مرگ و سر و کله زدن کاراکترهای قصه با آن داشتند و یا اصلا مثل همین فیلم "مرگ خسته" ، خود به عنوان شخصیت اصلی فیلم قرار می گرفت. اگرچه بعدا در فیلم های اروپایی مانند "اردت" یا "کلام" (1955) ساخته کارل تئودور درایر  و در سینمای به قول پل شرایدر ، استعلایی ، شاهد رخ داد نوعی معجزه بودیم که طی آن یک مرده با دعا و عتاب فردی مسیح گونه ، به دنیای زندگان بازمی گشت. (درایر در  همان سال 1920 و در فیلمی صامت به نام "برگ هایی از دفتر شیطان" به ماجرای رانده شدن شیطان و اغوای او برای نسل بشر می پردازد). گروهی از این فیلم ها به موضوعاتی از قبیل ارواح ، فرشتگان ، بهشت و دوزخ ، روز رستاخیز و مانند آن پرداختند که نمونه طنز آمیز آن را ارنست لوبیچ در فیلم "بهشت منتظر می ماند" )1943) روی پرده برد.

روند تولید این گونه فیلم های ماورایی (مثل سایر آثار ایدئولوژیک سینمای غرب و هالیوود) با نزدیک شدن به پایان هزاره دوم و آغاز هزاره سوم ، به خصوص در دهه 1990 شتاب افزون تری به خود گرفت. فیلم هایی مانند "روح" (جری زوکر) محصول 1990 که ماجرای روح مقتولی را حکایت می کرد که برای انتقام از قاتلش در این دنیا باقی مانده بود و یا فیلم هایی همچون "مایکل" (نورا افرون – 1997) ، "شهر فرشتگان" (براد سیلبرلینگ -1998) ، "با جو بلک ملاقات کن"(مارتین برست-1998)، "چه رویاهایی که می آیند"(وینسنت وارد-1998) ، "نیکی کوچولو"(استیون بریل -2000) و...

در گروهی از این فیلم ها هم شیطان یا ابلیس ، شخصیت اصلی بود و سعی داشت تا با به خدمت گرفتن برخی آدم ها، حاکمیت خود را بر کره زمین اثبات نماید. در این نوع فیلم ها که بعضا به آثار آخرالزمانی نیز راه بردند(مانند "پایان روزها" پیتر هایمز یا "دروازه نهم" رومن پولانسکی و یا "طالع نحس") ، شیطان تقریبا قدرتی همپای خداوند داشت و به صورت یک رقیب ( و نه براساس دیدگاه توحیدی به عنوان بنده خدا) سعی می کرد در مقابل قدرت الهی بایستد. یا در فیلم "جن گیر" وقتی همه دعاها و توسل پدر مرین به خداوند و عیسی مسیح نمی تواند با روح حلول کرده در وجود دختر نوجوان سیاتلی مقابله نماید بالاخره این پدر کاراس است که با اراده خود و فداکاری و با یک عملیات انتحاری از نوع سامسونی (اسطوره عبرانی) شیطان را در وجود خویش جذب و به مهلکه می برد.

اساسا این نوع آثار با فیلم های موسوم به آخرالزمانی، اگرچه هر دو یک نوع ایدئولوژی را ترویج کرده و می کنند ولی وجه تفاوت عمده ای داشته و دارند که به نگاه آسمانی (یا بهتر بگوییم شبه آسمانی و شبه معنوی) بخشی از سینمای آخرالزمانی و نگرش زمینی و مادی این نوع آثار به اصطلاح معناگرا برمی گردد.

ازاین رو که گروهی عمده از فیلم های سینمای آخرالزمانی به هر حال نوعی دیدگاه شبه دینی اوانجیلیکی(صهیونیست مسیحی)  را بروز می دهد. دیدگاهی که در بخشی از آن، مسیح از آسمان بازمی گردد.اگرچه در بخش وسیعی از همین سینما نیز ، مسیح موعودشان ، زمینی و در شخصیتی زمینی جلوه می نماید.

امادرسینمای به اصطلاح معناگرای یاد شده، هیچگونه تحرک آسمانی ومعنویت الهی دیده نمی شود، بلکه هر چه رویت می گردد از اراده آدم ها یا فرشتگان  و یا شیاطین ناشی می شود و در این مسیر اراده الهی کوچگترین نقشی ایفا نمی کند.در واقع تعریفی که در این گونه فیلم ها از معنویت و ماوراء و مرگ و فرشته و دنیا و آخرت می شود ، تحت تاثیر همان ایدئولوژی است که از دوره رنسانس جامعه بشری و تاریخ را تحت تاثیر قرار داد و با عنوان اومانیسم ، خدا را از صحنه زندگی حذف و انسان را جایگزین آن نمود.  در واقع وجه مشترک آثار سینمای به اصطلاح معناگرای غرب ، وجه اومانیستی آنها است. چراکه در واقع تنها موضوعی که در این فیلم ها مطرح نشده و نمی شود ، خدا است. یعنی در تمامی روابط ماورایی آثار یاد شده اعم از حضور فرشتگان ، دست و پنجه نرم کردن با مرگ ، رفت و آمد بین این دنیا و بهشت و جهنم و مانند آن ، خواست و اراده الهی هیچ گونه نقشی ندارد .کار به آنجا رسید که پس از آغاز هزاره سوم و در آخرین سالها از نخستین دهه آن ، فیلم های موسوم به معنا گرا ، عملا نه تنها خدا را تا سطح بشر پایین آوردند ، بلکه او را حتی نیازمند آموزه های فرشتگان دانستند!! (مانند فیلم "لژیون" که گویا خدا از دست بشر ناامید شده و فرشتگانش را آزاد گذارده تا به نابودی نسل بشر آقدام ورزند ولی در این میان میکاییل ، برخلاف اراده الهی در صدد دفاع از بشر و به خصوص زنی باردار است و با جبرییل نبردی سخت می کند و در انتها نیز سعی دارد تا خداوند را قانع نماید که دست از نابودی نسل بشر بردارد!!!)

اما تازه ترین اثری که در این زمینه روی پرده رفته ، فیلمی از کارگردان و تدوینگر جوان سینما به نام پاتریک لوسیر و براساس فیلمنامه ای است که با همکاری تاد فارمر نوشته به نام "با خشم بران" که نیکلاس کیج نقش اصلی آن را ایفا می نماید.

جان میلتون (با بازی نیکلاس کیج) فردی است که مانند یک منجی سر و کله اش در آمریکای امروز پیدا می شود، در تعقیب و گریز با گروهی به ظاهر خلافکار و قلع و قمع آنها کارش را شروع کرده و با نجات زنی به نام پایپر از چنگ مردی خشن که وی را به سختی مضروب ساخته، آن را ادامه می دهد. این درگیری ها و همراهی با پایپر ، به زودی روشن می کند میلتون به دنبال فردی است که گویا دخترش را به قتل رسانده و نوه اش را دزدیده تا به هنگام کامل شدن ماه وی را قربانی کند، چرا که آن فرد به نام "جونا کینگ "سرکرده یک فرقه شبه مذهبی با علائم و نمادهای شیطان پرستی معرفی می شود که در صدد حاکمیت جهانی هستند. چراکه گویا نوه میلتون با ماموریتی مسیحا گونه ، طبق معمول این دسته آثار قرار بوده که دنیا را از شر شیاطین خلاص سازد. در این میان یک مرد عجیب و غریب به نام "حسابدار" که از قدرت خارق العاده ای برخوردار است و تماشاگر سینما را به یاد مرد جیوه ای فیلم "ترمیناتور 2: روز داوری" می اندازد، به نوعی از حرکت و اقدامات جان میلتون حمایت کرده و در مواقع سخت به یاری او می رود.

وقایع حیرت آور فیلم " با خشم بران"، از همان لحظات نخست نشان می دهد که با قصه و فضا و کاراکترهای عادی مواحه نیستیم. از همان لحظه ای که میلتون با آن اتومبیل غیر عادی اش از دنیایی ویران و با رنگ سوبیایی بیرون می آید و وارد دنیای امروز آمریکا شده و ناگهان مقابل وانت گروهی که ظاهرا در حال گریز و فرار هستند ظاهر می گردد. بعد از آن میلتون را در رستورانی می بینیم که با پایپر آشنا شده و درمی یابد که وی صاحب ماشینی به نام "درایو انگری" Drive Angry است. از این پس به نظر می رسد که گویا جان میلتون به نوعی پایپر  را انتخاب کرده و علیرغم فاصله طولانی که پایپر با اتومبیلش پیموده ، به هنگام خرابی ماشین ، ناگهان پشت سرش ظاهر شده و به چشم برهم زدنی ، اتومبیل را راه می اندازد!  آقای حسابدار  هم که سایه به سایه میلتون و پایپر حرکت می کند ، در هر گام ، حرکت شگفتی از خود بروز می دهد. همه این ماجراها وقتی به اوج می رسد که جان میلتون پس از کشته شدن به دست جونا کینگ در کلیسای شیطان پرستی و در حالی که گلوله ای در مغزش خالی شده ، برمی خیزد ، گویا اصلا اتفاقی برایش نیفتاده است!!

همه این وقایع حکایت از آن دارد جملات آغازین فیلم که روی صحنه هایی از همان دنیای ویران با رنگ سوبیایی به گوش می رسند و درباره جهنم و دنیای در خطر سخن می گوید، با این سیر ماورایی قصه، منطق دراماتیک دارد. اما تمامی این تعلیق ها و فرضیه ها در انتهای فیلم معنی پیدا می کند ، وقتی که متوجه می شویم جان میلتون از جهنم آمده تا هم انتقام دخترش را بگیرد و هم نوه اش را از دست جونا کینگ و فرقه شیطان پرست وی نجات بخشد و از همین رو ، اسلحه ای عجیب و غریب هم حمل می کند که تنها انگار گلوله های آن بر شیطان پرستان و اقای حسابدار (که برای بازگرداندن میلتون به این دنیا آمده ) کارگر است.

اما نکته عجیب این است که  این بار برای نجات مسیح موعود، فردی از قعر جهنم آمده و می خواهد با شیطان و دار و دسته به اصطلاح ضد مسیح بجنگد و پس از آن نیز به قعر جهنم باز می گردد ، اگرچه امید به بخشایش و عفو دارد و در آخرین جمله اش می گوید که در جهنم نیز رحمت و بخشش وجود دارد.  

این در حالی است که تاکنون در گروهی فیلم های آخرالزمانی مانند "طالع نحس" یا "مگی دو"، این شیطان یا دجال ویا ضد مسیح بودکه براساس آموزه های"مکاشفات یوحنا"،از قعر جهنم بیرون می آمد تا دنیا را به تسخیر خود درآورد و پس از شکست در نبرد با مسیح ، مجددا زنجیر شده و به قعر جهنم فرستاده می شد تا برای هزار سال دیگر در آن مخلد باشد.

اما در فیلم "با خشم بران"، ضد مسیح از قعر جهنم بیرون نیامده بلکه او همان جونا کینگ است که با پیروانش ادعای فرقه ای مذهبی و دینی دارند اگرچه با علائم و آیین هایی که نشان می دهند، به فرقه ای شیطان پرست راه می برند.

شاید راز این تغییر جهت را بتوان در نام شخصیت اصلی یعنی جان میلتون یافت. جان میلتون نام آشنایی در تاریخ 3-4 قرن اخیر است. نویسنده و شاعر معروف قرن هفدهم میلادی که دو اثر مشهور "بهشت گمشده" و "بهشت بازگردانده شده" را به رشته تحریر درآورده است.کتاب "بهشت گمشده" جان میلتون در باب عصیان شیطان و رانده شدنش از بهشت و ساختن جهنم توسط اوست که در ادامه به اغوای آدم و حوا پرداخته تا آنها نیز عصیان کرده و به کره خاکی تبعید گردند و بهشت برآنها ممنوع گردد. در این کتاب ، آدم وحوا به دنبال بهشت گمشده هستند و آن را سرزمین موعود خود  می دانند.

اما جان میلتون فیلم "با خشم بران" با یک درجه پایین تر ، گویی از کره خاکی اخراج شده و به جهنم تبعید گشته است. او اینک دریافته که شیطان در صدد تبدیل زمین خاکی به جهنمی دیگر است ، پس به زمین بازگشته تا بهشت گمشده را در روی زمین ایجاد نماید.

وجه دیگر جان میلتون درکتاب بعدی اش یعنی "بهشت بازگردانده شده" دیده می شود که به نوعی ترجمان "بهشت گمشده" به نظر می رسد. یعنی وی آنچه را که در کتاب اول با زبان اساطیر و روایات شبه مذهبی بیان نموده ،با نگرش امروزی معنا کرده است.

جان میلتون در کتاب"بهشت بازگردانده شده"، به طور صریح و رک، بهشت مورد نظرش را با "اسراییل" مقایسه می کند و در قصیده ای مشهور از بازگرداندن اسراییل به قوم یهود سخن می گوید. میلتون در بخشی از قصیده ای مذکور چنین می نویسد:

"...شاید خداوند که زمان مناسب را خوب می داند، نوادگان ابراهیم را به یاد خواهد آورد و آنها را پشیمان و درستکار بازخواهد گرداند و همانگونه که دریای سرخ و رود اردن را وقتی پدرانشان به سرزمین موعود بازمی گشتند، شکافت، برای آنها نیز که سریع و شتابان به وطنشان بازمی گردند ، دریا را بشکافد...من آنها را به عنایت و توجه خدا و زمانی که انتخاب می کند، ترک می کنم..."

 

این اظهار علاقه به برپایی اسراییل در دورانی ابراز می شد که جنبش پیورتانیسم و مسیحیت صهیونیستی اروپا را فراگرفته بود. جنبشی که نشات گرفته از پروتستانتیزم ، خود را مکلف به زمینه سازی بازگشت مسیح برپایه دو شرط کوچاندن قوم یهود به سرزمین فلسطین / برپایی اسراییل بزرگ و تدارک جنگ آخرالزمان می دانست. در همین زمان است که کتاب های متعددی در زمینه پیوند مسیحیت پروتستانی و آرمان های صهیونی منتشر گشت. کتاب هایی که در تاسی به مارتین لوتر توسط مسیحیانی نوشته شد که در اصل وابسته به کانون های آشکار و پنهان اشراف یهود اروپا بودند. کتاب هایی همچون "آرزوی اسراییل" تالیف منسی بن اسراییل که بر صهیونیزه کردن دربار بریتانیا تاثیر شگرفی داشت.

به دنبال انتشار نظریات فوق گروهی از اندیشمندان وابسته به لژهای فراماسونی به خصوص کالج نامریی یا انجمن پادشاهی علوم طبیعی و یا سازمان مخوف ایلومیناتی در آثار و نوشته های خود از تحقق آرزوی تشکیل اسراییل سخن گفتند و به انحاء مختلف درباره اش صحبت نمودند، از جمله فرانسیس بیکن(پیشاهنگ علم گرایی پوزیویتیستی) در کتاب "آتلانتیس جدید" ،جان لاک ( واضع نظریه لیبرالیسم) در کتاب "تعلیقاتی بر نامه های قدیس پولس"، اسحاق نیوتن (کاشف قانون جاذبه) در کتاب "ملاحظاتی پیرامون پیشگویی های دانیال و رویای قدیس یوحنا"، ژان ژاک روسو (فیلسوف قراردادهای اجتماعی ) در کتاب "امیل" و ...

بلیز پاسکال نوشت :"...اسراییل همان بشارت دهنده سمبلیک مسیح موعود است..." و امانوئل کانت ، یهودیان را اهالی سرزمین فلسطین خواند که در میان ما زندگی می کنند!

تفکر مسیحیت صهیونی در ادبیات قرون هفده و هجده نیز نفوذ کرد و شاعرانی معروفی مثل لرد بایرون ، رابرت براوننگ و جرج الیوت نیز درباره بازگشت یهودیان آواره به فلسطین و برپایی اسراییل بزرگ سرودند.خواننده و تماشاگر پی گیر کتاب و فیلم "فرشتگان و شیاطین" حتما به خاطر دارند که ابیات یکی از اشعار جان میلتون به دور صفحه ای از کتاب "دیاگرام " منتسب به گالیله چگونه قدم به قدم معمای راه مرکز سازمان ماسونی ایلومیناتی را مکشوف می ساخت.

به این ترتیب مشخص می شود که نام گذاری شخصیت اصلی فیلم "با خشم بران " به اسم "جان میلتون" امری تصادفی و اتفاقی نبوده و کاملا با سیر قصه و فضای فیلم و نمادها و نشانه های روایتی و تصویری آن همخوانی دارد. همچنانکه اسم گذاری یکی از کاراکترهای اصلی سریال "لاست" به نام "جان لاک" بی مناسبت و ویترینی نبود و به حضور تفکرات لیبرالیستی و صهیونی جان لاک در آن سریال کاملا مربوط به نظر می آمد.

 

جان میلتون نیز در فیلم "با خشم بران" مانند یهودی رانده شده و آواره می خواهد به بهشت گمشده و سرزمین موعودش بازگردد و یا لااقل آن را برای نسل بشر به ارمغان بیاورد. اما بقیه آنچه در فیلم "با خشم بران" مشاهده می شود ، تصویری کلیشه ای و نخ نما از ملغمه سینمای حادثه ای – معمایی ، قصه های شبه معناگرا با گرایشان شیطان پرستی و  فضایی مملو از خشونت و کشت و کشتار و خونریزی است که تقریبا اغلب آثاری همچون : "اره" یا "کشتار اره برقی تگزاس" و یا فیلم هایی از جنس زامبی را تداعی می کند که باران گلوله و بمب و موارد آتش زا ، افراد را مثل برگ خزان روی زمین می ریزد. البته در اینجا فیلم "با خشم بران" علاوه بر عناصر یاد شده، از نمادهای سینمای آخرالزمانی شبه دینی نیز برخوردار است که آن را به سان بسیاری از فیلم های یکی دو دهه اخیر در این دسته اصلی از تولیدات هالیوود قرار می دهد.

ورودیه فیلم با آن تعقیب و گریز سرسام آور و حتی شکل پیاده شدن جان میلتون (نیکلاس کیج) از اتومبیلش با آن سلاح خاص به اصطلاح آرنولدی ( که فیلم های "ترمیناتور" و "پریدیتور" را به خاطر متبادر می سازد) بدون تردید تماشاگر را به این تصور می اندازد که با فیلمی همچون "روح سوار"  Ghost Rider و شخصیت اصلی آن "جانی بیلیز " روبروست که البته تصور چندان هم نادرستی هم  نیست و از قضا پوستر هر دو فیلم نیز به شدت به یکدیگر شبیه است.

به جز رویین تنی و کارهای شگفت انگیز جان میلتون که او را بسیار به جانی بلیز شبیه ساخته ، جانی نیز با فروش روحش به شیطان در واقع به جهنم سقوط کرده بود و حالا برای اینکه خود و دنیا را از شر شیاطین نجات دهد می بایست با همان سر و شکل هراسناک با پسر شیطان رقابت کند. علاوه براینکه حضور پایپر و نقش او در فیلم "با خشم بران" تداعی دختری به نام رکسانا در فیلم "روح سوار" است.

البته آنچه  پاتریک لوسیر  و فیلمنامه نویسش تاد فارمر در فیلم "با خشم بران" نشان می دهند براساس  ساختار سینمایی و روایتی معمایی و پازلی شکل می گیرد که به جز نریشن مختصر و مبهم ابتدای فیلم تا سکانس پایانی و آن نبرد آخرین با ضد مسیح یا همان جونا کینگ شیطانی ، علت هیچیک از فراز و نشیب های معمایی فیلم روشن نمی شود و سوالاتی که پایپر درباره رویین تنی و  مرگ ناپذیری جان میلتون از وی می پرسد برای تماشاگر نیز باقی می ماند تا صحنه آخر که در مکالمه او با حسابدار، درمی یابیم آنها از جهنم آمده اند و  از شباهت صحنه های انتهایی فیلم  با نماهای آغازین در آن دنیای قهوه ای رنگ و ویران، تازه در می یابیم که نریبشن ابتدایی ، چه مقصود و منظوری داشته است.

اما شباهت اساسی و محتوایی فیلم "با خشم بران" به بسیاری از آثار به اصطلاح معنا گرا از این دست (که مثال های متعددش در ابتدای همین مقاله آمد)یا فیلم های آخرالزمانی و یا سینمای آخرالزمانی شبه دینی  در نگرش مادی و اومانیستی به مقوله معنا و ماوراء و بهشت و جهنم و آخرت است. نگرشی که در آن خدا و اراده الهی جایی ندارد و هرچه هست یا قدرت شیطان است و یا اراده انسانی که آن قدرت را مغلوب می سازد.

آنچه که حتی در فیلم های ظاهرا دینی و ماورایی اخیر سینمای هالیوود نیز رویت می شود که گویا قرار بوده انسان غربی را بیشتر با مرگ آشنا ساخته و از غفلت افسارگسیخته تمدن امروزین به سوی پذیرش آسان تر مرگ سوق دهد و آن را چندان هم تلخ ننمایاند. چنانچه سال گذشته در فیلم هایی مانند "آخرت" ساخته کلینت ایستوود و "زیبا" به کارگردانی آلخاندرو گونزالس ایناریتو نیز مشاهده کردیم. مثلا در فیلم "آخرت" با دنیایی برزخ گونه ( به سان فیلم "بمان" مارک فورستر ) مواجهیم و   آدم ها را پس از مرگ در جهانی مبهم و دخان وار می بینیم که سرنوشت نامعلومی دارند اما برخی آنها  مانند پسر بچه ای که در تصادفی ناخودآگاه جان باخته در یک ارتباط با مدیومی خاص(مت دیمن) از شرایط مطلوبش می گوید. ولی در آن دنیای برزخ گونه نیز خبری از خدا و اراده الهی یا کیفر و پاداش ملکوتی نیست. حتی علت ارتباط آن مدیوم خاص با برزخ نیز نه به دلیل شرایط روحی و معنوی وی بلکه به دلیل یک عمل جراحی و با دست پزشکان اتفاق افتاده است!!  یعنی همه چیز مادی و اومانیستی است.

در فیلم "زیبا" نیز همین حالت حکمفرماست و شخصیت اصلی که از مرگ خویش در اثر سرطان مطلع شده ، ضمن ارتباط با دنیای برزخ و عالم مردگان نمی تواند آرامش بگیرد و تنها در یک رویای نامشخص انسانی درباره مکانی بهشت گونه به آرامش می رسد که معلوم نیست پس از مرگ اتفاق افتاده یا قبل از آن ؟!! رویایی که در آن از بهشت ملکوتی نشانه ای دیده نمی شود.

این همان نوع ارتباطی است که فی المثل در فیلم "چه رویاهایی که می آیند"(وینسنت وارد-1998) نیز دیده می شود که در آن حتی بهشت و جهنم هم بعدی مادی و بشری می یابند. اگرچه در آن فیلم برای تصویر دنیای باقی از برخی روایات مذهبی استفاده شده اما در آنجا نیز این بشر خاکی است که تصمیم می گیرد از بهشت به جهنم برود و همسرش که خودکشی کرده و به خاطر گناه انجام داده راهی جهنم شده را سرخود نجات داده و به بهشت بیاورد! معلوم نیست در اینجا جایگاه خداوند کجاست؟! یعنی اراده انسانی حتی درعالم دیگرنیز جای اراده و خواست خداوند را می گیرد!!!

اما چرا در فیلم های به اصطلاح معناگرای سینمای غرب ، نشان و نشانه ای از تفکر آسمانی و الهی به چشم نمی خورد؟ چرا تا این حد حتی در دنیای آخرت نیز بر محوریت بشر تاکید می شود و خداوند به گونه ای سوال برانگیز از زندگی اخروی نیز حذف می گردد؟  علت بروز این گونه تفکر اومانیستی در آثار موسوم به معنا گرا چیست و چرا این سیر نزولی تا اواخر دهه نخست از اولین هزاره سوم به نقطه فاجعه باری رسید؟ شاید علت چنین رویکردی را بتوان در پدید آمدن خیل شبه عرفان های نوپدید و معنویت های نوظهور به خصوص طی یکی دو دهه اخیر دانست.

سیر دین زدایی و سکولاریته جامعه بشری که از قرون 16 و 17 توسط کانون های صهیونی شروع شده بود در اواسط قرن بیستم و به خصوص دهه های 60 و 70 این قرن ، آنچنان بی دینی و لامذهبی را زیر پرچم غیراخلاقی ترین و مفسده بارترین رفتارهای اجتماعی رواج داد که خود نظریه پردازان ، جامعه شناسان و روانشناسان جوامع غربی از این بابت دچار احساس خطر شدند چراکه رفتارهای نابهنجار و لاقیدی و بی بند و باری نسل جدید موجب فروپاشی   خانواده ها به عنوان بنیان جامعه و در نتیجه از هم گسیختگی و آشفتگی این جوامع گردیده بود. چنانچه فرانسیس فوکویاما تئوریسین برجسته آمریکایی در کتابی تحت عنوان "پایان نظم" از اخلاق به عنوان سرمایه اجتماعی نام برد و براساس آمار و اسناد و ارقام نتیجه گرفت که این سرمایه در غرب در معرض اضمحلال قرار گرفته است.

از طرف دیگر فطرت خداجویانه و ضمیر کمال طلبانه بشر خسته از مدرنیته و افسارگسیختگی تمدن صنعتی کنونی ، همواره در پی راهی به سوی معرفت الهی و معنویت بوده است. از همین رو کارشناسان فرهنگی و علوم انسانی غرب همچون هایکسلی و اشپینگلر ، بحران اصلی اواخر قرن بیستم را بحران معنویت خواندند.

به دنبال این بحران معنویت بود که ناگهان سیر گرایش به ادیان و مذاهب توحیدی و ابراهیمی در غرب ، شتاب افزون تری گرفت. مضاف براینکه کارشناسان و موسسات اجتماعی نیز برای ممانعت از فروپاشی اجتماعی جامعه غربی ، سعی داشتند با تشویق جوانان و نسل جدید به حفظ بنیان خانواده و اخلاق گرایی ، این جامعه را از یک فاجعه انسانی نجات دهند. در اینجا کانون های صهیونی که تلاش 3-4 قرنی خویش در زدودن دین از صحنه جامعه را در معرض نابودی می دیدند، طرح و نقشه ای تازه درافکندند  و برپایه همان افکار و اندیشه های صهیونی اومانیسم و سکولاریسم ، فرقه های جدیدی را تحت عنوان دین و مذهب و عرفان به سوی نسل تشنه معنویت روانه کردند.

طولی نکشید که در طی چند سال ، دهها و صدها فرقه و مکتب جدید عرفانی شکل گرفت با ظواهر و اشکال مختلف و آیین ها و رسوم رنگارنگ که همگی در 3 نقطه و نکته مشترک بودند ؛ اول این که تمامی این فرقه ها ، مقابله با ادیان توحیدی و مذاهب ابراهیمی را نشانه رفته بودند و دوم همگی شریعت گریز بودند تا فرد تحت انقیاد فرقه های مذکور ، همچنان تحت سلطه تفکر سکولاریستی از راهیابی هرگونه تفکر دینی به عرصه اجتماع پرهیز نماید و بالاخره سوم اینکه مبانی فکری و آیین های اعتقادی آنها کاملا از آموزه های فرقه صهیونی کابالا منشاء گرفته است. فرقه ای که برای برپایی حکومت جهانی صهیون ، موقعیت و جایگاه استراتژیک داشته و همچنانکه زمانی منشاء پدید آمدن سازمان مخوف فراماسونری شد، امروز نیز فرقه های شبه ماسونی نوظهور و عرفان های انحرافی از آن نشات گرفته است.

تمایلات شبه معناگرایانه که از آموزه های کابالا به عرفان های نوظهور راه یافته است به عقیده بسیاری از اندیشمندان ناشی از محوریت یافتن حس گرایی و پوزیتویسم عصر مدرن بود که در مبانی معرفت شناختی خود به هیچ منبع شناختی فراتر از ماده قائل نبودند. در واقع می توان گفت که دنیای مدرن به جای این که در جستجوی معنا باشد به سمت نوعی از تجربه های شبه معنوی مثل هیپنوتیزم و یوگا و مدیتیشن سوق پیدا کرد که در آن فردگرایی افراطی، درون گرایی، و تکیه بر استعدادهای درونی انسان و اموری از این قبیل به چشم می خورد.

با نگاهی کلی به آموزه های ذکر شده می توان دریافت که مرکز ثقل عرفان های جدید، ریشه در اساسی ترین محور مدرنیته یعنی اومانیسم دارد. به انسان گفته می شود که اگر در درون خودت واکاوی کنی، انرژی و استعدادی بی حد و حصر می یابی که این انرژی می تواند آرامش عمیق و بی پایان را به ارمغان آورد. در واقع می توان گفت که بسیاری ازاین مکاتب شبه عرفانی بیشتر به نظریه های روان شناسی شباهت دارند که به درون، خود و انسان تأکیدمی کنند تا او را هرچه بیشتر از خدا و آموزه های توحیدی دور سازند. چنین است که اومانیسم یاد شده را حتی در نظریه های آخرتی خود نیز لحاظ می نمایند تا نکند که بشر ولو به خاطر نجات در دنیای باقی هم که شده به خدا و آستان الهی پناه ببرد.