سالها بود که از آندری وایدا ، فیلمساز معترض دوران بلوغ سینمارفتن نسلمان خبری نداشتیم. پس از آن سه گانه نفس گیر جنگی یعنی "یک نسل" (که تماشایش در انجمن فرهنگی ایران و شوروی سابق در آن ایام پیش از انقلاب و روزهای درگیری با رژیم شاه ، گویا حکایت نسل ما را داشت و و در آن روزگار نوجوانی و آستانه جوانی هر آن خود را به جای آن پارتیزان ها می گذاشتیم!) و "کانال" (که نگاهی تلخ به مقاومت علیه اشغالگران آلمانی ارائه می کرد ) و "خاکستر و الماس "( که به اختلافات سیاسی گروهها و دسته جات مختلف پس از پایان جنگ و شکست آلمان هیتلری توجه می کرد) ، فیلم هایی مانند "مرد مرمرین" و"مرد آهنین" در آن غوغای دهه 80 لهستان و جنگ سرد شدید جبهه غرب علیه بلوک شوروی سابق ، علیرغم ساختارهای قوی سینمایی ، بیشتر شکل و شمایل شعاری سبک رئالیسم – سوسیالیسم همان شوروی را از زاویه ای دیگر حفظ نموده بودند و "سرزمین موعود" حکایتی دیگر از شکل گیری رژیم اسراییل از دل سرمایه داری نامشروع اروپا به نظر آمد.
اما آخرین اثری که از وایدا در ایران مشاهده کردیم ، فیلم "دانتون" با بازی ژرار دوپاردیو به نقش دانتون بود که روایتی دگرگونه از جمهوری سوم فرانسه پس از انقلاب آن کشور را حکایت می نمود که سلطنت طلبانی همچون دانتون را آزادیخواه و جمهوری خواهانی مانند روبسپیر را دیکتاتور می نمایاند. در آن زمان که اوج درگیری های جنبش همبستگی لهستان به سرکردگی لخ والسا با حکومت کمونیستی آن کشور بود ، بسیاری دانتون آندری وایدا را نماد لخ والسا گرفتند .
اما پس از دانتون دیگر خبری از آندری وایدا نداشتیم به جز اسکار افتخاری یک عمر فعالیت هنری که در سال 2000 از دست جین فاندا گرفت و دو سال پیش که مشابه این جایزه را به شکل و شمایل خرس از جشنواره برلین دریافت نمود. در حالی در طی این مدت وی 12 فیلم بلند سینمایی و 3-4 سریال و فیلم تلویزیونی را جلوی دوربین برده است.
به هرحال تماشای فیلم "کاتین" (که در مراسم اسکار امسال نیز نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان بود) پس از سالها خاطره آن فیلم های به یادماندنی آندری وایدا را در ذهن نسل ما زنده کرد.
آندری وایدا پس از سالها در "کاتین" بازهم به سراغ جنگ دوم جهانی و اشغال لهستان رفته و براساس داستانی از آندری مولارژک (که نزدیک به 5 دهه سابقه نویسندگی برای داستان های سینمایی و تلویزیونی دارد) و با کمک فیلمنامه نویس جوانی به نام "پرژمیسلاو نواکوفسکی" ( در سومین تجربه نوشتاری اش برای سینما) ماجرای واقعی قتل عام حدود 12 هزار افسر ارتش لهستان در محلی جنگلی به نام "کاتین" در 400 کیلومتری مسکو را به تصویر می کشد. ماجرایی که در آن آندری وایدای 13 ساله پدر خودش را نیز از دست داده بود.
اما این بار برخلاف آثار مشابه و رایج جنگی و در زیر ژانر جنگ جهانی دوم ، شاهد جنایتی دیگر از فاشیست های هیتلری نیستیم. بلکه اصل ماجرای به جنایتی از ارتش سرخ شوروی و رژیم سوسیالیستی استالین برمی گردد که ادعای آزاد ساختن سرزمین های اشغالی از چنگال آلمان نازی را داشته و دارند و سالهاست که از فیلمسازان مختلف درباره رشادت ها و فداکاری های افراد این ارتش برای مقابله با نازیست های هیتلری فیلم دیده ایم و حکایت شنیده ایم و داستان خوانده ایم. فیلم های خاطره انگیزی همچون "بیا و بنگر" ، "چگونه فولاد آبدیده شد" ، "آنها که برای وطنشان جنگیدند" و...
اما فیلم "کاتین" برای نخستین بار همه آن تصاویر قهرمانانه و اسطوره ای را برهم می ریزد.
"کاتین" مانند بسیاری از آثار مشابه درباره جنگ دوم جهانی با تصاویری آشنا آغاز می شود؛ گروه وسیعی از مردم آواره در حال گریز از دست اشغالگران هستند اما این بار علاوه براینکه ارتش هیتلری در تعقیب آنهاست، برخی هم هشدار می دهند که ارتش سرخ شوروی نیز از سوی دیگر می آید. آنچه تاکنون به جز حوالی پایان جنگ درباره اش نشنیده و نخوانده بودیم که ارتش روسیه پس از شکستن محاصره استالینگراد (سن پطرزبورگ) با کمک رسانی سایر متفقین ، برای فتح برلین به سوی اروپا حرکت کرد.
از همین صحنه متوجه می شویم زنی به نام آنا ، همراه دخترش در جستجوی همسر خود که از افسران سواره نظام ارتش لهستان است ، همراه آوارگان ، شهرها و اردوگاههای مختلف را در می نوردد. پس از آن می شنویم که سربازان لهستانی را آلمان ها به اسارت گرفته اند و افسرانشان را در یک عملیات هماهنگ ، ارتش سرخ شوروی سابق ، اسیر کرده است و حالا در اردوگاهی مشابه اردوگاههای هیتلری ، منتها این بار در سوی روسها ، افسران سواره نظام لهستانی و از جمله همسر آنا ، یعنی آندری به عنوان یکی از جوانترین فرماندهان لهستانی،همکارانش رابه آرامش دعوت می کندو درخواست همسرش برای فرار را نمی پذیرد چرا که نمی تواند همقطارانش را ترک کند.
اینک در می یابیم که در واقع لهستان توسط دو نیروی خارجی اشغال شده بوده است ، از یک سو توسط سربازان فاشیست هیتلری و از سوی دیگر بوسیله سرخ های استالین. چنانچه آندری وایدا و همکاران نویسنده اش ، به طور موازی و با عنوان بندی گویا ، هربار بر منطقه تحت اشغال یکی از این دو نیروی خارجی تاکید می نمایند. در همان صحنه های اولیه و نمایش اردوگاه اسرای لهستانی در بخش اشغالی روس ها است که ناظر همکاری فرماندهان روسی و آلمانی هستیم ( در حالی که یکی از افسران اسیر براین باور است که این همکاری دوام چندانی ندارد) و بلافاصله تماشاگر آشنا به تاریخ به یاد جنگ جهانی اول می افتد که چگونه انقلابیون پیروز بلشویک به رهبری ولادیمیر ایلیچ لنین در اوج جنگ فوق و درگیری آلمان ها با سایر کشورها ، دست از جنگ کشیدند و در محلی به نام "برست لیتوفسک" دست صلح با ارتش رایش دادند و سایر مبارزان علیه فاشیسم را به بهانه حفظ و قوام انقلاب ، رها ساختند!
آندری و سایر افسران لهستانی در اردوگاهی نامناسب در انتظار سرنوشتی نامعلوم هستند و آنا و همچنین پدر و مادر آندری در آرزوی بازگشت وی . رفتار زندانبانان روس بی شباهت به فاشیست های هیتلری ، آن گونه که در سایر آثار سینمایی و مکتوب رویت کرده ایم ، نیست. آنها هم هربار با تحکم ، گروهی از اسرا را به مکان های نامشخصی می برند که شک و تردید سایرین را برمی انگیزد ، گویا تقدیر آنها در جبهه مقابل فاشیسم رسمی نیز گونه ای دیگر از کوره های آدم سوزی است. در همین فراز و نشیب ناگهان به سالهای پایانی جنگ پرتاب می شویم و شادمانی آنا و مادر همسرش را شاهدیم از اینکه نام آندری در لیست کشته شدگان نیست. این در حالی است که پیش از این ، انتقال آندری و گروهی دیگر از افسران اسیر را به سال 1940 از اردوگاه یاد شده ، دیده بودیم.
وایدا و همکاران فیلمنامه نویسش ، با نزدیک کردن مخاطب به حال و هوای بازماندگان اسرای لهستانی (اقوام آندری یا ژنرال و یا دوست آندری) و پرداخت جزییات انتظار و امید آنان به زنده بودن زندانیانشان و همچنین عدم معلوم ساختن زندگی یا مرگ اسرا ، مخاطب را در تعلیق تراژیک غریبی فرو می برند که تا لحظات پایانی فیلم در روح و جان وی باقیمانده و سرانجام نیز برخلاف آن اصل هیچکاکی (که خودش در فیلم "خرابکاری" رعایت نکرد و از قضا همان را مایه شکست فیلمش می دانست) پتانسیل ذخیره شده احساسات تماشاگر را تخلیه نکرده و به شکل جانکاهی در وی باقی می گذارند تا بدینوسیله از تاثیرات مشابه فیلم های رایج ، آشنازدایی کرده و با ترسیم پایانی تلخ و سیاه و یکی از ناامیدکننده ترین اختتامیه های چند سال اخیر (زنجیر و صلیب در دستان یکی از مقتولین به زیر خاک فرو می رود . کسی که با خواهرانش پیش از این آشنا شده ایم و شاهد بوده ایم چگونه برای بازگویی حقیقت ، اسیر نئو فاشیست های حکومت جدید لهستان شدند) ، حس تازه ای برای ماندگاری فیلمشان بوجود بیاورند.
شاید بتوان گفت نقطه قوت فیلم "کاتین" نه پرداختن به سربازان و رزمندگان لهستانی و یا حتی جلب ترحم تماشاگر به خاطر تحمل شراط سخت اسارت و بدرفتاری زندانبانان بلکه فضاسازی قوی سرزمین های اشغال شده( آن هم نه از جهت برخوردهای نامطلوب اشغالگران با اهالی آن بلکه به دلیل کنش و واکنش پرحس و حال کاراکترهایی همچون آنا و همسر ژنرال و خواهران خلبان اسیر و ...)به نظر می آید که به نحو مناسبی احساسات مخاطب را درگیر کرده ، بدون آنکه به ورطه سانتی مانتالیسم بغلطد.
و همین فضاهای درگیر کننده است که تاثیر سکانس پایانی فیلم ، یعنی قتل عام افسران لهستانی در "کاتین" توسط ارتش سرخ شوروی سابق (براساس دفترچه یادداشت های آندری) را دو چندان می سازد. چنانچه اگر سکانس فوق در اوایل یا حتی اواسط فیلم قرار داده می شد و تماشاگر از سرنوشت قطعی افسران زندانی مطلع بود ، شاید تاثیر یاد شده به نصف یا حتی یک چهارم آنچه اتفاق افتاد ، کاهش می یافت و از طرف دیگر برخلاف نیت سازندگان ، فیلم مثل دیگر آثار مشابه از کار درمی آمد که گفتیم پیش از این بارها و بارها نمونه های آن را به تماشا نشسته بوده ایم.
تردیدی نیست برای فیلمی همچون "کاتین" که اساسا موضوع تازه ای از جنگ دوم جهانی و قتل عام های وحشیانه اش را در کادر دوربین سینما قرار می داد ، چنین ساختار متفاوتی هم طلبیده می شد.
اما به جز این ، فیلم "کاتین" در این روزهایی که غوغای هلوکاست یهودیان بوسیله فاشیست های هیتلری در جنگ دوم جهانی ، گوش عالم را کر کرده و کوچکترین مخالفتی با اعداد و ارقام آن ، گناه نابخشودنی از سوی صهیونیست ها و اعوان و انصارشان به شمار می آید ، نگاهی است به هلوکاست های دیگری که در طی آن جنگ دهشتناک روی داد و از قضا ، قربانیانش هم یهودیان نبودند و یا حداقل در فیلم "کاتین" اینگونه نشان داده می شود.
فیلم "کاتین" نشان دادکه فاشیست های جنگ دوم جهانی ، منحصر به نژادپرستان نازیست نبوده و از قضا انواع خشن تر و ددمنشانه ترش در جبهه مقابل نازی ها و در میان ارتش متفقین ، خصوصا ارتش سرخ شوروی سابق (با همه آن ادعای آزادیخواهی و رهایی بخشی!) به قتل عام اسرای خود دست می زدند.(نمونه این گونه جنایات فاشیستی در جبهه متفقین را در فیلم هایی مانند "اروپا" ساخته لارس فن تریر و دو سال پیش در فیلم "آلمانی خوب" استیون سودربرگ نیز شاهد بودیم).
فیلم "کاتین" نشان می دهد که همین متفقین رهایی بخش ، چگونه جنایات و قساوت های خود را بعدا به حساب ارتش هیتلر گذاشتند و از آنها به سود خویش تبلیغات به راه انداختند. به طوری که حتی به جنازه های پوسیده کشته شدگان هم رحم نکرده و بارها آنها را از زیر خروارها خاک خارج نمودند تا بازار تبلیغاتی خود را جور کنند. در فیلم گفته می شود ، اجساد کشته شدگان کاتین ، 3 بار از زیر خاک بیرون کشیده شد و تاریخ کشته شدنشان به جای آوریل 1940 ، سال 1941 ثبت شد تا دست روس ها که آن منطقه را در سال 1940 تحت اشغال داشتند ، رو نشود و از همین رو هر آن کس که خواست تاریخ 1940 را به عنوان زمان کشته شدن قربانیان کاتین ذکر نماید ، دستگیر و روانه اردوگاههای کار اجباری در سیبری شد.
فیلم "کاتین" همکاری نزدیک روس هاو آلمان ها را در تقسیم کشورها و اسرا و جنایات و قتل عام ها نشان می دهد ، گویی از همان ابتدای آغاز جنگ دوم جهانی طرحی برای تقسیم جهان وجود داشته و از همین روست که قتل عام کاتین اتفاق می افتد ، چراکه ارتش سرخ استالین برای حکومت کردن بر لهستان پس از جنگ باید از شر افسران و سربازان وطن پرستی همچون آندری خلاص شود والبته کسانی مانند دوست آندری که به راحتی سلطه اشغالگران را پذیرفتند ، جای خود را در ارتش فرمایشی رژیم جدید لهستان هم دارا هستند.
امروزه اسناد و شواهد تاریخی بسیاری بر قصد تقسیم جهان پس از جنگهای اول و دوم جهانی براساس نقشه ای جدید توسط قدرت های جهانی و کانون های جهان وطن گرداننده آنها،مکشوف گردیده که اساس دو جنگ خانمانسوز نامبرده را زیر علامت سوال بزرگی می برد.
طبیعی است امروز آندری وایدا در فیلم "کاتین" از عملیات فاشیستی سوی دیگر جبهه متفقین یعنی آمریکا و انگلیس سخنی به میان نیاود و عجالتا به قول معروف به مرده چوب بزند و رژیم ساقط شده شوروی سابق را متهم کند. اما قطعا می توان این سبک و سیاق را به همراهان شوروی در جنگ دوم جهانی یعنی دیگر کشورهای موسوم به متفقین نیز تسری داد. مضاف براینکه وایدا سالها از جنبش همبستگی لهستان پشتیبانی و حمایت می کرد که براساس اسناد موجود توسط موسسات فرهنگی و اقتصادی وابسته به سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (CIA) مانند "بنیاد ملی برای دمکراسی" (NED) یا صندوق آلمانی مارشال تقویت می شد ، و شاید از همین رو در آن سالها ، به طور متوالی برای فیلم هایی همچون "مرد مرمرین" و "مرد آهنین" و "دانتون" و ...جوایز متعدد جهانی مثل نخل طلای جشنواره کن را درو نمود! ولی پس از آن دیگر سالها حتی اسمش در هیچ محفلی برده نشد.
به هرحال اگرچه آندری وایدا در این باب سخنی نگفته ولی برخی از تحلیلگران تاریخ معاصر جهان، بر این عقیدهاند و نیز قرائن و شواهد بسیاری وجود دارد که ثابت میکند درواقع این صهیونیستها بودند ، در قالب «سازمان جهانی صهیونیسم» جنگهای جهانی اول و دوم را به راه انداختند و ازآنطریق به هدف تشکیل دولت اسرائیل در قلب جهان اسلام نائل شدند. اگر این اعتراف والتر راتنوی که گفته بود: «سرنوشت اروپا فقط بهدست سیصد نفر تعیین میگردد که هرکدام رفقای دیگر خود را بهخوبی میشناسد، و این سیصد نفر همه یهودی هستند» را بپذیریم، باتوجهبهآنکه صهیونیستها با تسلط بر حکومت امریکا این کشور را به جنگهای جهانی اول و دوم وارد کردند و در هر دو جنگ نیز امریکا، انگلیس و فرانسه پیروز واقعی میدان بودند، بیشتر متوجه خطر جدی و فوری صهیونیسم جهانی در کشاندن جهان بهسوی جنگ خانمانبرانداز دیگری در جهان میشویم.
امروزه حتی در برآمدن هیتلر به عنوان جنگ افروز اصلی جنگ دوم جهانی و ماجراهای بعدی آن اسناد متعددی فاش شده که دست پنهان سازمان های فراماسونی وابسته به کانون های جهان وطن صهیونیستی را در پس زمینه آن به نمایش می گذارد.
به جز تاثیر بلاتردید انجمن ماسونی "تئو سوفی" در شکل گیری تفکر ناسیونال سوسیالیسم یا همان نازیسم ، رابطه هیتلر جوان با شخصی به نام والتر اشتین نیز از مواردی است که مورد توجه محققین قرار گرفته است . والتر اشتین، مقارن با دوران جوانی هیتلر و اقامت او در وین، یک فراماسون فعال مدعی ارتباط با موجودات فراطبیعی بود و سازمان ماسونی پنهانی را بنیان نهاد که به ترویج عقاید رازورزانه، آریایی گرایانه و تئوسوفیستی اشتغال داشت. هیتلر جوان به سازمان ماسونی(صهیونیستی) اشتین پیوست و از نظر فکری به شدت از آن تأثیر گرفت.والتر اشتین بعدها،با نام دکتر اشتین،کتاب های متعددی درباره ”رازورزی آریایی“ نوشت و نوعی آیین شیطان پرستانه را تبلیغ می کرد. در سالهای جنگ دوم جهانی، دکتر اشتین در انگلستان اقامت داشت و در این زمان مشاور شخصی سر وینستون چرچیل(نخست وزیر بریتانیا) و عضو سرویس اطلاعاتی این کشور بود!
فرقه مشکوک دیگری که در پیدایش نازیسم آلمان تأثیر داشت و به طورمستقیم با سازمان ماسونی –صهیونیستی تئوسوفیسم مرتبط بود ، انجمن تول نام داشت که در سال 1912 تأسیس شد و مرکز آن در مونیخ واقع بود . بنیانگذار این سازمان فردی به شمار می آمد که با عنوان اشرافی "کنت هنریش فن سباتندروف" شهرت داشت و نام اصلی اش رودلف گلوئر بود . او دراوایل سده نوزدهم در استانبول (عثمانی) اقامت داشت و تاجری ثروتمند به شمار می رفت. وی پس از بازگشت به آلمان، اندیشه تول را از کتاب آموزه سرّی مادام بلاواتسکی، از بنیانگذاران تئوسوفیسم، وام گرفت، سازمان خود به نام انجمن تول را برپا کرد و هدف خویش را سروری نژاد برتر اعلام داشت . وی به جذب اعضای خاندان های اشرافی و ثروتمندان و کارخانه داران آلمانی به این انجمن پرداخت و با اوج گیری جنبش انقلابی در آلمان، و به ویژه قیام خونین کارگران باواریا، یک شبکه تروریستی به ریاست فردی به نام دیتریش اکارت ایجاد کرد که یکی از اقدامات آن ، قتل وحشیانه کورت ایزنر، رئیس جمهور باواریا بود . طی سال های 1919- 1923 این سازمان به 300 فقره عملیات تروریستی ، دست زد . در میان اعضای انجمن تول نام بلند پایگانی چون فرانتس گورتنر (وزیردادگستری باواریا)، پوهنر (رئیس پلیس مونیخ) و ویلهلم فریک (معاون یوهنر) دیده می شود. بعدها، در دولت هیتلر، فریک وزیر کشور و گورتنر وزیر دادگستری آلمان شدند
مورخین، انجمن تول را قدرتمندترین سازمان پنهانی آلمان در دوران صعود فاشیسم می دانند. یکی از اعضای این انجمن، رودلف هس ( از جنایتکاران اردوگاههای مرگ هیتلری ) بود . فردی به نام پروفسور هوسهوفر به عنوان نظریه پرداز انجمن تول شناخته می شد. هوسهوفر از طریق هس باهیتلر آشنا شد و تعالیم او دستمایه اصلی هیتلر در نگارش کتاب "زندگی من" قرارگرفت.
زمانی که هیتلر از سوی ضداطلاعات ارتش آلمان مأمور شد تا به حزب کارگری آلمان بپیوندد، چهل نفر از اعضای انجمن تول، با هدایت دیتریش اکارت، برای حمایت از او به عضویت این حزب درآمدند. اکارت در زمان مرگ، در سال 1923 ، به اعضای انجمن تول وصیت کرد که از هیتلر تبعیت کنند زیرا وی با استادان غیبی در ارتباط است.
در زمان صعود هیتلر در آلمان ( 1938 )، دولت نوئل چمبرلین، پسر امپریالیست نامداری چون جوزف چمبرلین، بر سر کار بود و سرسخت ترین هوادار هیتلر در دولت بریتانیا ، لرد هالیفاکس بود که به خاندان مونتاگ تعلق داشت . خاندان مونتاگ در طول تاریخ معاصر بریتانیا، از سده هفدهم میلادی، نزدیک ترین پیوندهای سیاسی و مالی و خویشاوندی را با اشراف یهودی و خاندان های دسیسه گری چون چرچیل داشته اند و در این زمینه شهرت کامل دارند. تمامی اقداماتی که دولت بریتانیا در زمان دولت چمبرلین انجام می داد، در جهت تحکیم اقتدار هیتلر و به پیشنهاد لرد هالیفاکس بود.
نقش سازمان اطلاعاتی بریتانیا (اینتلیجنس سرویس) و شبکه پنهان اشراف یهودی در صعود نازیسم در آلمان را از طریق عملیات مرموز فردی به نام "ایگناس تربیش لینکلن" نیز می توان پیگیری کرد. تربیش لینکلن، که به یک خانواده ثروتمند یهودی ساکن مجارستان تعلق داشت، به عنوان یکی از مأموران اطلاعاتی و توطئه گر بزرگ و افسانه ای نیمه اول سده بیستم میلادی شهرت فراوان دارد . او در سال 1903 به انگلستان مهاجرت کرد، در سال 1910 نماینده مجلس عوام شد و زندگی مجللی در پیش گرفت .
در سال های بعد، به همراه سیدنی رایلی یهودی، مأمور اطلاعاتی نامدار دیگر انگلیس،در دسیسه های نفتی- سیاسی مرموز آن دوران به سود کانون های قدرتمند یهودی و مجتمع نفتی رویال داچ شل(وابسته به امپراتوری روچیلدها) نقش فعال داشت . در آٍستانه جنگ اول جهانی، تربیش لینکلن به عنوان نماینده اینتلیجنس سرویس بریتانیا با سازمان اطلاعاتی آلمان وارد ارتباط شد . حداقل ازاوایل سال 1919 به طور کامل در آلمان مستقر شد و در عملیات خرابکارانه و توطئه های گروه های افراطی فاشیستی نقش فعالی به دست گرفت . در این دوران، او یکی از عوامل اصلی پس پرده در سازماندهی و تحرکات گروه های اوباش موسوم به لشکر آزاد بود که از درون آن حزب نازی زائیده شد . در همین زمان بود که فعالیت سیاسی هیتلر آغاز شد و وی به عنوان مأمور مخفی سازمان ضداطلاعات ارتش آلمان، و در رابطه با برخی رهبران افراطی نظامی چون ژنرال لودندروف، گروه کوچک خود را تأسیس کرد؛ همان گروهی که سپس به حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان (نازی) بدل شد . در نوامبر 1923 ژنرال لودندروف و هیتلر کودتای نافرجامی را ترتیب دادند که به کودتای مونیخ معروف است . امروزه مورخین می دانند که یکی از گردانندگان طرح های متعدد کودتایی ژنرال لودندروف و هیتلر همان آقای تربیش لینکلن بوده است . تربیش لینکلن بعدها در بندر شانگهای مستقر شد، نام چینی چائو کونگ را بر خود نهاد، سر خود را تراشید و 12 ستاره کوچک بر پوست جمجمه اش داغ زد، به عنوان راهب بودائی صومعه ای به راه انداخت و گروهی مرید وفادار در پیرامون خویش گرد آورد . با آغاز جنگ دوم جهانی، چائو کونگ، یا همان آقای تربیش لینکلن، با سر کنسول آلمان در شانگهای تماس گرفت و خواستار ملاقات با هیتلر شد تا ”قدرت ماورا ء طبیعی“ خود را در خدمت او قرار دهد . از سرنوشت این پیشنهاد اطلاعی در دست نیست!