وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


 

 

رویاها و کابوس های یک خوش خیال

 

 

 

سالها پیش وقتی فیلم "معجزه ای در میلان" ساخته ماندگار ویتوریو دسیکا را در سینمایی در شهر مشهد دیدم ، به نظرم دنیا به گونه ای دیگر جلوه کرد. در آن ایام جوانی دیدن  شخصیت اصلی آن فیلم که "توتو" نام داشت و رفتار معصومانه ای که درون جهان پر از نابهنجاری پیرامونش ارائه می داد، جذابیت خاصی داشت. "توتو" که یک جوان پرورشگاهی بود ، پس از رسیدن به سن بلوغ از مرکز پرورشی خود مرخص شده و در دنیای واقعی رها می گردید.

او در اولین لحظه های حضورش در این دنیا ، بنا به آموزش هایی که دیده و براساس شخصیت پاستوریزه ای که پیدا نموده بود ، به هرکس می رسید ، سلام می کرد. رهگذران بنا به ظرفیت و حال و احوال و حوصله شان ، بعضا پاسخش را نمی دادند و برخی حتی معترضش می شدند!

 بی پولی و بیکاری،"توتو" را به حلبی آبادی رساندکه هریک از اهالی اش معضلات ، عقده ها و آرزوهای فروخورده و سرکوب شده ای داشتند. اما "توتو" در آن محیط سیاه و تاریک حل نشد و سعی کرد از درون آن ،زیبایی ها و قابلیت ها و استعدادها را بیرون بکشد.او دریافت که برای رفاقت با اهالی حلبی آباد فوق الذکر ، ابتدا بایستی با آنها همدردی و همدلی کرد ، به این مفهوم که  اگر کسی کوتاه قد بود و این موضوع را نقیصه خود به شمار می آورد ، "توتو" هم مثل او ، قدش را کوتاه می کرد و اگر کسی نقص صحبت کردن داشت ، "توتو" هم مانند او حرف می زد.همه اینها باعث شد تا نور تازه ای از زندگی به دنیای آن تیره بختان بتابد تا جایی که برعلیه مالک سرمایه دار زمین هایی که بررویش لانه کرده بودند ، شوریدند و ...

غرض از مقدمه فوق این بود که شخصیت "پاپی" ( با بازی درخشان سالی هاوکینز که در جشنواره برلین امسال در کنار رضا ناجی فیلم "آواز گنجشگها" خرس نقره ای بهترین بازیگر را به خاطر همین فیلم دریافت نمود) در فیلم "Happy-Go-Lucky" (به معنی کسی است زندگی و مشکلاتش را سخت نمی گیرد و سعی می کند با شوخی و خنده و تفریح از کنارشان بگذرد که شخصا ترجمه بهتر از "بی خیالی طی کن" برایش پیدا نکردم) ، من را به یاد همان "توتو" فیلم "معجزه ای در میلان" انداخت. شخصیتی با روحیه معصومانه کودکی که سعی می کند به دور از معضلات و مشکلات زندگی ، خوش بگذراند و به قول معروف سخت نگیرد. پاپی  معلم یک مدرسه ابتدایی است و همراه دوستی به نام زویی در یک آپارتمان کوچک روزگار می گذراند. چندان نگران پدر و مادر و خانواده اش نیست و به جز کار موظفش سعی می کند ، بقیه اوقات را با دوستانش به تفریح و سرگرمی بگذراند.او حتی در مقابل درد کمرش و معالجه دردناکی که دکتر برروی آن انجام می دهد، می خندد و مزاح می کند. چنانچه وقتی در همان نخستین سکانس فیلم ، از فروشگاه کتاب بیرون آمده و متوجه می شود که دوچرخه اش را به سرقت برده اند ، کوچکترین ناراحتی نشان نمی دهد و با لبخندی راه خود را گرفته و می رود.

مایک لی، نویسنده و کارگردان فیلم که پس از 4 سال به سراغ دوربین سینما آمده( یعنی بعد از سال 2004  که فیلم "ورادریک" را ساخت و نامزد دریافت چند جایزه اسکار هم شد)، پس از معرفی "دیو و دلبر" گونه "پاپی" در تیتراژ و سکانس ابتدایی فیلم که مانند "بل" در کارتون یاد شده ، سرخوشانه و با آواز در خیابان های شهر می چرخد و به همه سلام می کند و سپس به یک کتابفروشی داخل شده تاکتاب مورد علاقه اش راانتخاب نماید،اما در همان کتابفروشی به جای فروشنده ای خوش برخورد ، او را با مردی مواجه می سازد که به شدت اخم کرده و حتی یک جواب به سوالات وی نمی دهد ، به گونه ای که بالاخره پاپی از او می پرسد :

" آیا روز بدی داشتی؟" !

اگر در برابر  "بل" در آن شهر خوش رنگ و لعاب کارتون "دیو و دلبر" ، تنها یک آدم مغرور و ناهمگون به نام "گستان" وجود داشت که عده ای را گرد خود جمع کرده و دار و دسته ای به راه انداخته بود و حتی دیو  آن قصه ، شاهزاده ای بود که از بد روزگار و رفتار مغرورانه اش با یک جادوگر ، طلسم شد ، اما در شمال کلان شهری همچون لندن که "پاپی" زندگی می کند ، انسان ها و پدیده هایی که به قول معروف عیش او را منقص کنند ، بسیارند  که مایک لی سعی می نماید در پرده های مختلف و تقریبا مجزا ، پاپی را در برابر آنها قرار دهد.

در اولین پرده،دانش آموزی به نام "نیک" است که حال خوش پاپی را دگرگون می کند. "پاپی" به عنوان معلم مدرسه "نیک" در می یابد علت ناآرامی ، ناراحتی و درگیری های متعدد وی با دیگر دوستانش ، زندگی نابسامان خانوادگی اش است ، که مادر از پدرش جدا شده و اینک با مرد دیگری به نام "جیسن" زندگی می کند که  علاوه براشغال جای پدر "نیک"  به آزار و اذیت او نیز دست می زند. از همین رو  نیک دچار روحیه ای پرخاشجو و  بی قرار شده است. اگرچه این موضوع اندکی در روحیه شاد و سرخوش پاپی تاثیر می گذارد (و سالی هاوکینز بدون بیان جمله و کلامی ، تنها با میمیک صورتش آن را به تماشاگر منتقل می سازد) ولی آشنایی او با یک مددکار اجتماعی به نام "تیم" که برای کمک به "نیک" آمده ، درهای تازه ای از زندگی را به رویش می گشاید که تا آخر قصه هم ، در واقع تنها نقطه امیدوار کننده دنیای پاپی باقی می ماند.(آنجا که پس از طی کردن همه فاز و نشیب ها ، بازهم اوست که در روی رودخانه تایمز لندن به پاپی زنگی می زند و سراغش را می گیرد.)

پرده دیگر ، مراجعه پاپی به یک کلاس تمرینی اروبیک است که به توصیه همکارش و برای رهایی از دردهای کمر و پشت انجام می دهد . مربی آن کلاس که یک اسپانیایی الاصل است و اساسا خود در درجه اول می بایست از روحیه آرام و متین برخوردار باشد ، اما گویی دچار عقده ها روانی متعدد است که به هنگام ورزش و آموزش قصد تخلیه آنها را دارد. این عقده ها آنچنان دونش قوی و تاثیر گذار است که می خواهد شاگردانش نیز با کینه گرفتن از آنها به ورزش بپردازند که انگار به میدان نبرد می روند. عقده هایی که گویی از یک شکست عشقی و خیانت طرف مقابل ایجاد شده است.

در نئورئالیستی ترین پرده فیلم ، پاپی با یک بی خانمان ولگرد روبرو می گردد که تعادل روانی ندارد ، شاید که او هم از یک شکست و یا خیانت عشقی ضربه روحی خورده است.

پرده خانواده پاپی که او با خواهر کوچکترش همراه زویی سراغ خواهر بزرگتر ، هلن رفته اند گویای ناهمگونی پاپی با خانواده کوچکش است . هلن زن خانواده است و اینک باردار شده تا قوام خانه را مستحکم تر گرداند و پاپی ضد خانه و خانواده به شمار می آید که نصیحت های خواهر بزرگتر را نیز با مزاح و شوخی پشت گوش می اندازد. خواهر کوچکتر یعنی سوزی در بین این دو تفکر مردد مانده و با هر پدیده و رویدادی سر جنگ دارد ، اگرچه خودش می گوید چنین نیست و قیافه اش او را همواره به غلط ، جنگی و دلخور نشان می دهد.

اما شاید بتوان گفت پرده اصلی زندگی پاپی در فیلم "بی خیالی طی کن" برخورد با یک مربی رانندگی به نام اسکات است . پاپی در ادامه سرگرمی هایش تصمیم به یادگرفتن رانندگی می کند که در این راه با دومین ناملایمی در روابطش مواجه می شود. اسکات ، آدمی که در ابتدا خشک و مقرراتی به نظر می آید اما به شدت عصبی و دچار کمبودهای عدیده است. وی با کم ظرفیتی ، از صمیمیت و صداقت پاپی سوء برداشت کرده و با تصور اینکه همه رفتارهای شاد وسرخوشانه پاپی به دلیل جلب محبت و توجه اوست،نسبت به دوستان او حسادت ورزیده و در آخرین دیدارش با پاپی ، او را مواخذه می نماید که چرا در تمام این مدت با احساسات او بازی کرده است.

همین اسکات است که پاپی را ورای بازی ها و شیطنت های زندگی ( که او را سخت به خود مشغول داشته) با برخی از واقعیات تلخ و تراژیک نیز درگیر می کند. چه آن موقع که وی را با کوچکترین مسئولیت ها در ارتباط با دیگران آشنا می سازد (جایی که در مقابل بازیگوشی پاپی هنگام آموزش رانندگی به وی تشر می زند که با این شیطنت های کودکانه ، هم با جان خودش و هم با جان دیگران بازی می کند) و چه زمانی که در یک دیالوگ نسبتا طولانی حقایق نه چندان دلپذیر دنیای پیرامونش را یادآور می شود، اگرچه با نگرشی بدبینانه و سیاه .  او می گوید:

"...تو وقتی که رم داره می سوزه،می تونی بخندی اما حرف من را باور کن که داره می سوزه و اگر بیدار نشی تو هم توی این آتش خواهی سوخت. منظورم اینه که یک مقدار به اطرافت نگاه کن. چی می بینی؟ آیا خوشبختی را می بینی؟ آیا سیاستی را مشاهده می کنی که برای مردم خوشبختی را به همراه بیاره؟ نه. نه. تو فقط می تونی جهل و بی خبری و ترس را ببینی. تو می تونی بیماری چند فرهنگی را ببینی. و چند فرهنگی چیه؟ چند فرهنگی یعنی بی فرهنگی.چرا اونا بی فرهنگی را می خوان؟  چون اونا می خوان که اراده جمعی را کمرنگ کنن. رویای آمریکایی هرگز اتفاق نمی افته. کابوس آمریکاییه که اینجا حاکمه. نگاه کن به آن ستون بلند سنگی در واشینگتن. ارتفاعش 555 پا در بالای زمینه و 111 پا در زیر زمین. 555 به علاوه 111 میشه 666. 666 پاپی ، می فهمی 666..." و این جمله آخر را اسکات با غیظ و شدت فراوان می گوید.

در این حرف ها، مایک لی ( از زبان اسکات)بسیاری از مسائل مبتلابه جهان کنونی را مطرح می کند ، گویی دل پری از آنچه در دنیای سرمایه داری امروز اتفاق می افتد ، دارد. دنیایی که حتی در مراسمی همچون اسکار ، فیلم سردرگم ، ضد اخلاقی و ضد انسانی "کوهستان بروکبک"(انگ لی) را به اثر خوش ساخت و ارزشمند مایک لی یعنی "ورا دریک"(آخرین فیلمی که پیش از این ساخته بود) ترجیح می دهد. تا با جایزه دادن به آن ، برروی سن مراسم اسکار ادعا شود که ما همه فرهنگ های گوناگون جهان را به اینجا کشانده ایم ، از انگ لی تایوانی تا آلفونسو کوارون و گیلرمو دل تورو و ایناریتوی مکزیکی و تا ژانگ زیی و کونگ لی و میشل یه ئوی چینی و تا گوین هود آفریقای جنوبی و ...(اگرچه همه آنها در زیر پرچم هالیوود دچار هویت باختگی و سرگشتگی و از خود بیگانگی شده باشند).

 این همان بیماری چند فرهنگی و یا در واقع بی فرهنگی است که اسکات درباره اش با عصبانیت سخن می گوید و از پاپی می خواهد به آن توجه نماید. قطعا این با رویای آمریکایی که شعارش تجمع همه ملت ها و ملیت ها زیر شعار دمکراسی و حقوق بشر بود، شباهتی ندارد. شاید بتوان گفت این کابوس آمریکایی است که در هیبت رویا ظهور کرده است.کابوسی برای دیگر ملیت ها تا به هوای رویا ، از فرهنگ و ارزش هایشان تهی شده و در زیر پرچم 50 ستاره سرخ و آبی یانکی ها به خدمت پول و سرمایه های آنان درآیند.

مایک لی از زبان اسکات اشاره ای ظریف به منشاء این آشفتگی و نابهنجاری دارد و آن توجه دادن به ستون سنگی بلندی است که در میدان اصلی واشینگتن و در مقابل بنای گنگره آمریکا قرار گرفته است. ستونی که در برخی دیگر نقاط جهان از جمله رم نیز یافت می شود (شاید از همین روست که اسکات از میان همه شهرهای دنیا ، شهر رم را برای سوختن مثال می زند و آن را مایه توجه پاپی قرار می دهد) و در اصطلاح "اوبلیسک" نامیده می شود. ستونی که با مجموعه نمادها و نشانه هایش به لحاظ تاریخی و سیاسی به تشکیلات سری و مخوف فراماسونری منتسب شده است.تشکیلاتی که اگرچه در طول تاریخ خود همواره ادعای آزادی و برابری و برادری داشته است اما در واقع با مخفی کاری و آموزش اعضایش درون فراموشخانه ها و تاریکخانه ها ، در حکومت ها و دولت ها ( مثل انگلیس و آلمان)نفوذ کرده  ، برخی از مشهورترین انقلابات تاریخ ( همچون انقلاب فرانسه و انقلاب مشروطه ایران) را برای گسترش موقعیت خود هدایت نموده و بعضی از قوی ترین و در عین حال سلطه طلب ترین رژیم های سیاسی(مانند ایالات متحده آمریکا)  را جهت حاکمیت تمام عیار آینده اش ، تاسیس کرده است.


بی جهت نیست که اسکات با جمع بندی ارتفاع زیر زمین و روی زمین  ستون بلند واشینگتن  به عدد 666 می رسد که در کتاب مقدس و مکاشفات یوحنا ، نماد شیطان و جانور مخوفی ذکر شده که از قعر آتش جهنم به زمین می آید تا آن را به تسخیر و تصرف خود درآورد.

در واقع ریشه های فراماسونری نیز (آنچنانکه در اسناد و مدارک تاریخی موجود است) به شوالیه های معبد می رسد که در میانه جنگ های صلیبی به بهانه محافظت از زائران بیت المقدس در معبد سلیمان ساکن شدند و تحت آموزش های شرک آمیز جادوگرانی منتسب به مصر باستان (که البته خود را خاخام یهودی معرفی می کردند) به آیین های مشرکانه و ساحرانه مانند کابالا درآمدند که پایه های فراماسونری امروز قرار گرفت.(انتساب نماد شیطانی 666 به فراماسونری و ستون های سنگی مربوطه اش می تواند به همین دلیل باشد)   اگرچه شوالیه های معبد به دلیل همین ارتدادشان از سوی کلیسای کاتولیک کافر خوانده و تکفیر شدند ولی با کمک ثروتی که اندوخته بودند و همراهی اشراف یهودی زمان خود ، در انگلیس و سایر کشورهای اروپایی رشد کرده و در دربارها و حکومت ها و سپس مراکز آکادمیک و هنرکده ها و فرهنگستان ها نفوذ نموده و به تدریج این نهادها را به تصرف خود درآوردند و به قدرت پنهان و بلامنازعی در عرصه جهانی بدل گشتند. شاید بتوان گفت "رمز داوینچی" و ادامه آن ، "فرشتگان و شیاطین" (که هم اینک در حال تولید است) روایت های قابل استنادی از این حرکت بطئی فراماسونری در طول تاریخ و پیوستگی ها و پیوندهایش با امپراتوری جهانی صهیونیسم است.

از همین روست که در کشورهایی مانند ایتالیا و آمریکا که سازمان های فراماسونری حضور قویتری داشته اند ، از اینگونه نشانه ها و نمادها مثل ستون های بلند سنگی یا همان ابلیسک به وفور یافت می گردد. نشانه هایی که حتی برروی پول رسمی ایالات متحده نیز دیده می شود! ( در "فرشتگان و شیاطین"  نوشته دن براون همین ابلیسک ها در قلب واتیکان پرده از راز سازمان فراماسونری کهنی همچون "ایلومیناتی" برمی دارد).

با همین حرف های اسکات است که چهره پاپی نسبت به آنچه در طول فیلم دیده ایم اندکی دگرگونی نشان می دهد و البته این دگرگونی و نگاههایی که از پس آن می تراود ، نوعی نگاه به اصطلاح عاقل اندر سفیه به نظر می رسد و از همین روست تنها سخنی که دربرابر همه این واقعیات می گوید، این است :" آیا تو فقط یک بچه ای ، اسکات؟"

اما تاثیر حرف های اسکات بر پاپی غیرقابل تردید می نمایاند. او پس از این برخورد است (که در گفت گو با زویی ، آن را برای اولین بار با کلمه ای منفی تعبیر می کند و با لغت "تاریک" وصفش می نماید) که برای اولین بار نسبت به موضوعی ابراز نگرانی می کند . او در حالی که به همراه دوستش زویی در انتظار  خواهر کوچکتر ، سوزی هستند تا به دیدار هلن  بروند ، برای نخستین بار بی تابی و بی قراری نشان می دهد که شک زویی را برمی انگیزد تا از وی سوال کند ، آیا حالش خوب است. این پرسش بی سابقه ای برای پاپی محسوب می شود  ، چرا که همیشه حال و احوال خوبی داشته است.در اینجا برای نخستین بار پاپی می گوید: "...فکر کنم فقط نگران هلن هستم..."  و هنگامی که تعجب زویی را می بیند توضیح می دهد که می باید خیلی وقت پیش به دیدار او می رفته است!

اما برخورد بعدی که آخرین پرده مواجهه پاپی با واقعیات است ، او را به کلی به هم می ریزد و وضعیت روحی و عاطفی اش را دگرگون می سازد. این همان صحنه ای است که اسکات پس از بی اعتنایی های پاپی و دریافت اینکه وی اینک دوست پسری هم  دارد و برانگیخته شدن حسادتش ، (در حالی که براین باور بود،می تواند محبت و علاقه پاپی را جلب نماید)،به شدت به احساسات و رفتار او توهین کرده و با کلمات و عبارات زشت و ناشایست برای بیرون ریختن عقده هایش ، به تحقیر و خرد کردن پاپی می پردازد.

پاپی در همین جا متوجه می شود که نمی توان از کنار همه حقایق و نابهنجاری های جامعه پیرامون خود ، با بی خیالی و شوخی گذشت. او به جایی رسید که همان واقعیات ، یقه اش را گرفته و از وی پاسخ و عکس العمل طلبیدند و اجازه ندادند که چون همیشه سرسری و بی توجه عبور کند. پاپی اینک در مقابل خود انسان مستاصلی را می دید که به خاطر نحوه رفتار  او ، برآشفته و در هم ریخته شده است. در حالی که به هیچوجه و حداقل در زمان محدود نمی تواند آن را اصلاح کرده و به سامان رساند. تنها کاری که از دستش برمی آمد ، این بود که با سکوت ، وی آرام کند و  آن رابطه را ختم نماید.

حالا دیگر پاپی ، آن پاپی قبل نبود  که بخندد و شوخی کند. چهره وی دیگر نگاه عاقل اندر سفیه را نیز نشان نمی داد. در همین صحنه است که برای نخستین بار خشم و ناراحتی و داد و فریاد پاپی را شاهد هستیم. او کاملا ترسیده و دچار ایست فکری گردیده است. یعنی مصداق همان توصیفاتی که در صحنه پیشین ، اسکات از جامعه امروز کرده بود ، جامعه ای که سیاستمدارانش (یا همان فراماسون های سازنده ابلیسک هایی همچون آنچه در میدان اصلی واشینگتن واقع است) با چند فرهنگی یا بی فرهنگی سعی دارند در جهل و ترس فرو ببرندش.

پاپی در این صحنه برای اولین بار در برابر یک ناملایمت می ایستد و مقاومت می کند ، درگیر می شود و حتی کتک می خورد و می گریزد . اما زخم های اسکات عمیق تر از آن است که می توانست فکر کند.

پس از این صحنه و خداحافظی همیشگی با اسکات(علیرغم تمایل وی به ادامه رابطه زیر لوای آموزش رانندگی) است که نگاه پاپی به اجتماع دور و اطرافش تغییر می کند. مقایسه این فصل (سکانس پس از درگیری اش با اسکات) با صحنه ابتدایی فیلم که سوار بردوچرخه در حال عبور از خیابان های لندن است و با شادی و سرخوشی به پیرامونش نگاه می اندازد و به همه هم سلام می کند ، می تواند حکایت یک سفر اودیسه وار در زندگی پاپی باشد. نگاه او در حالی که بازهم از خیابان های لندن عبور می کند ، نگاهی غمناک ، سرخورده و مایوس است که کمترین نشاط و رضایت در آن دیده نمی شود. گویی از یک شکست عشقی می آید یا دچار ورشکستگی روحی شده و یا با ضربه ای روانی مواجه گشته است.


در صحنه بعدی که برروی پلکانی در کنار همان خیابان ها نشسته و دوربین از نمای نزدیک ، او را در کادر خود می گیرد، رویت اشکهایی که در چشمانش حلقه زده ، تاکید براین حقیقت است که پاپی دیگر بزرگ شده و به بلوغ رسیده است! از همین روست ، در فصل پایانی فیلم در حالی که با دوستش در قایقی دو نفره و برروی رودخانه تایمز در حال پارو زدن ، سعی دارد همان روحیات گذشته خود را نشان دهد ولی آشکارا نشان می دهد که جور دیگری به زندگی و اطرافش نگاه می کند. او اینک حتی مانند کاراکتر آموزگاری اش  در مدرسه حرف می زند.

در همین صحنه واپسین ، هنگامی که زویی به وی توصیه می کند تا در مقابل ترک سیگار او ، پاپی هم "زیادخوب بودنش" را کنار بگذارد، پاسخ می دهد :

"...از تلاش برای این کار که صدمه ای نمی بینیم..."

این سخن ، کلام یک معلم است تا کلام شخصیتی مانند پاپی که پیش از این می شناختیم. زیرا او بزرگترین صدمه روحی را از همین نوع رفتارش دیده بود و حالا با روحیه ای فداکارانه بر آن تاکید می ورزد. این متفاوت است با پاسخی که هنگام دیدار به هلن داد ، وقتی او با دلسوزی و از سر خیرخواهی خواهرش را نصیحت کرد که سن ازدواج و بچه دار شدنش در حال سپری شدن است و او باید زندگی را جدی تر از این بگیرد و فقط به تفریح و پارتی و خوشگذرانی طی نکند که پاپی فقط از سر بی خیالی جواب داد :

"... من زندگی راحت و بی دغدغه ای دارم  و با همین شغل و تفریحات و هم اتاقی ام خوش هستم..."

پارو زدن او و زویی در صحنه پایانی ، خود می تواند نشانه حاکم شدن نوعی آرامش و خلاصی از آن بی قراری ها و سرخوشی های سبکسرانه باشد ، چنانچه حتی سخن گفتن و نحوه حرف زدنش هم عقلانی تر و منطقی تر به نظر می آید. همان طور که وقتی زویی وی را نسبت به شعار "باید برای دنیا لبخند بیاوریم" هشدار می دهد ، او با متانت پاسخ می دهد :

"...می دانم . می دانم..."

 و وقتی زویی می پرسد که :"...تو راه موفقیتت را پیدا کردی ، اینطور نیست؟" می گوید : "بعضی از ما می تونیم آن را پیدا کنیم ولی بعضی دیگر به کلی قایق را از دست می دهیم..." زویی ادامه می دهد :"...کار سختیه که انسان بالغی باشیم. نیست؟"  تا پاپی در آخرین جمله اش نتیجه همه این سفر معرفتی اش درون اجتماع را بیان کند. او در تایید حرف آخر زویی می گوید :" بله همینطوره ، یک سفر طولانیه..."

اینچنین ، مایک لی ، تقابل رویاهای پاپی و کابوس هایی که در جامعه اش موج می زند را به نقطه رستگاری خود می رساند. بلوغ فکری پاپی شاید بتواند او را در برخوردها و مواجهه های آینده ، به راه حل های درست تری بکشاند که دیگر خود را در مقابل معضلات و مشکلات دیگران چندان هم پاسیو و بی خیال حس ننماید و دریابد که برای کاستن رنج و درد دیگران ، خنداندن همیشه رهیافت قابل قبولی نیست بلکه اغلب مواقع همدردی و همدلی است که دردها را کاهش می دهد ، همچنانکه پاکوبیدن اروبیک کاران کلاس آن مربی اسپانیایی که همگام و همپای او برای تخلیه عقده های فروخورده اش ، فریاد می زدند :"...دنیای من..."

همانطورکه پاپی و نیک برای همدردی با تیم ، به نقاشی کشیدن تشویقش کردن و همراه نقاشی اش با وی همدل شدند.همانطور که خود پاپی به تمام هذیان ها و پراکنده گویی های آن خیابان خواب ولگرد گوش داد. همانطور که "توتو" در "معجزه ای در میلان" با همه مردم ریز و درشت آن حلبی آباد همدلی می کرد.

فیلم "بی خیالی طی کن" فیلم تاثیر گذاری است .چراکه اولا اغلب کاراکترهایش، از تیپ های کلیشه ای فاصله دارند. کاراکترهایی که باورپذیرند و همذات پنداری مخاطبشان را اگرچه به تدریج ولی به خوبی برمی انگیزند. به همین دلیل است که این همذات پنداری عمیق تر از یک حس آنی تاثیر گذار می شود. حتی در مورد آن مربی ایروبیک اسپانیایی که بیش از دو صحنه کوتاه ، رویتش نمی کینم یا آن بی خانمانی که با خودش نجوا می کند و حتی شوهر هلن که دقایقی بیش ، همراهش نیستیم ولی علاقه کودکانه اش به پلی استیشن را درک می کنیم و البته حساب بردن از همسرش را که می گوید بازی باشد برای فردا!! همانطور که سوزی هم علیرغم اخلاق ناسازش ، اما نسبت به بازی کامپیوتری همسر هلن ابراز علاقه می کند.

ثانیا مایک لی ، (به جز یک مورد و در همان فصل به خشم آمدن اسکات و صحبت هایش درباره چند فرهنگی و اوبلیسک و ...) دیالوگ های پیچیده و سنگینی در دهان کاراکترها نگذاشته و همه مانند یک آدم معمولی،آنچنان که زندگی می کنند ، حرف می زنند. دیالوگ ها بخوبی بیانگر شخصیت آدم هاست و تقریبا می توان گفت هیچیک از آنها،شخصیت پیچیده ای نداشته و به سهولت خود را بروز می دهند.

و بالاخره اینکه مایک لی در پرداخت فضای اثرش از یک طرح پیچیده پرهیز نموده و با نوعی رئالیسم امروزی قصه اش را به روانی بیان کرده است. مخلص کلام اینکه از فیلم "بی خیالی طی کن" بی خیال نمی توان عبور کرد .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">