ادای دین به فیلم های درجه دو دهه 70
"گریندهاوس"، به سینماهایی گفته میشود که در دهه 70 و 80میلادی به اصطلاح "B-movie" ها و آثار خشنرا پخش میکردند ؛ سالن های سینمایی که فیلم درجه اول برای اکران نداشتند و از همین رو برای جلب مشتری ، به قول معروف دوفیلم را با یک بلیط نشان می دادند. شاید هم نسل ما به یاد داشته باشد که در همین تهران ،سالن هایی مثل سینما ماندانای سر سیمتری نارمک و اغلب سینماهای خیابان لاله زار از جمله همین سالن های دو فیلمه به شمار می آمدند. یک بلیط می خریدیم و 4 ساعت توی سالن سینما ولو می شدیم .
اما "گریندهاوس"ها در آن طرف آب ، فقط جای بیکاره های دو فیلمه بین نیست ، بلکه مرکز خوره های فیلم هم هست که می خواهند از میان فیلم های گمنامی که در چرخه انحصاری پخش و توزیع فیلم آمریکا ، به گوشه و کناره ها پرتاب می شوند ، آثار قابل توجهی کشف کنند که اتفاقا توفیق هم پیدا می کنند.
به غیر از همه آنچه که گفتیم "گریندهاوس" ، اسم آخرین فیلم روبرتو رودریگز و کوینتین تارانتینو هم هست که بیشتر دوران فیلم دیدنشان را به جز ویدئو کلوپ ها ، در همین سالن های دو فیلمه گذراندند و بسیاری از همان فیلم های هنگ کنگی که امروزه الگوی سینمای تارانتینو شده را در همین سالن ها دیدند.
"گریند هاوس" تارانتینو – رودریگز تقریبا ویژگی های همان سینمای دو فیلمه را داراست. به این ترتیب که شامل دو فیلم بلند 90 تا 100 دقیقه ای به نام های "ضد مرگ" ساخته کوینتین تارانتینو و "سیاره وحشت" به کارگردانی روبرتو رودریگز می شود به علاوه 4 آنونس فیلم "مچت"(روبرتو رودریگز) ، "شکرگزاری" (الی روث) ، "این کار را نکن" (ادگار رایت) و "زنان گرگ نمای اس اس "(راب زامبی) . یعنی همان برنامه ای که می توان از یک سالن سینمای دو فیلمه انتظار داشت ، در "گریند هاوس" موجود است. البته 4 آنونس ذکر گردیده ، مربوط به هیچ فیلم ساخته شده یا در حال ساختی نیستند ، بلکه تنها برای پیوند دو فیلم بلند این مجموعه و مفهوم پیدا کردن همان "گریند هاوس" طراحی شده اند! همچنانکه گوینده آنونس "این کار را نکن" برای هرچه محکم تر پیوند دادن آن دو فیلم می گوید :"...اگر شما ... فکر می کنید ...که داخل ...این خانه شوید ...این کار را نکنید...!"
یا در آنونس "شکرگزاری" برای بوجود آوردن پس زمینه ای برای فضای خشن فیلم "ضد مرگ" گفته می شود :"...گوشت سفید ، گوشت سیاه ، همه بریده و کنده خواهند شد : شکرگزاری ..."
فیلم روبرتو رودریگز (سیاره وحشت) درباره زمانی است که پس از یک سری آزمایش های بیولوژی ، ویروس خطرناکی از محدوده آزمایشگاه به بیرون نفوذ کرده و باعث زامبی شدن تعداد زیادی از آدم های مرده و زنده می گردد ، به طوریکه حتی برخی آنها از قبرها بیرون آمده و همراه زنده های زامبی شده به سوی شهری کوچک روان می شوند.(مثل بسیاری از فیلم های از این دست) . یک رقاصه ای که در پی اجرای نمایش های کمدی است با یک مکانیک اتومبیل و یک آشپز مرموز همراه شده تا در آن شهر کوچک در مقابل زامبی ها مقاومت کنند. فیلم اگرچه آن بداعت های فیلم "شهر گناه" ( فیلم پیشین رودریگز) را دارا نیست ، اما از جهت اینکه رودریگز عمدا خواسته به فضای "B-movie" نزدیک شود ، هوشمندانه و جذاب است. روبرتو رودریگز اگرچه با تدوین فیلم ، گام به عالم سینما گذارد و حتی زمانی ، شاگرد تارانتینو به حساب می آمد ، اما خیلی زود از استاد پیشی گرفت و حتی در اولین فیلم مشترک با استاد یعنی "چهار اتاق" به وضوح اپیزود حرفه ای تر و حتی در همان سبک و سیاقی که تارانتینو باب کرده بود نیز دیدنی تر از اپیزود وی ارائه داد. سه گانه مستقل رودریگز ؛ "ال ماریاچی" ، "دسپرادو" و "روزی روزگاری مکزیک" نشان از تلاش و سعی وی برای جداکردن راهش از تارانتینو و دار و دسته او بود. اگرچه همچنان از کارهای مشترک با استاد سابقش دریغ نداشت و از میان آنها فیلم "از شام تا بام" ( که آن هم گذری مضحکه آمیز بر دنیای زامبی ها و خون آشامان بود) قابل قبول تر از همه درآمد. فیلمی که در آن ، خود تارانتینو هم ایفای نقش می کرد.
رودریگز در 3 قسمت "بچه های جاسوس" اساسا به وادی دیگری رفت و بالاخره سال گذشته با فیلم "شهر گناه" به همراه فرانک میلر ( همان پدید آورنده کمیک استریپ معروف "300" که داد همه ایرانی های را در آورد) حداقل به لحاظ ساختاری و به خدمت گرفتن فضاهای گرافیکی در فیلم زنده ، نوآوری های بصری و زیباشناختی قابل توجهی در عرصه سینما پدید آورد .
به هر حال فیلم "سیاره وحشت" فراتر از یک فیلم درجه 2 و مملو از صحنه های خشونت آمیز که بارها و بارها نمونه هایش را در فیلم های مشابه دیده بودیم ، نیست. شاید در این قسم فیلم ها ، آثاری همچون "سحرگاه مردگان" (جرج رومرو) و یا همین اخیرا دو فیلم "28 روز بعد" و "28 هفته بعد" قابل تامل تر باشد. ولی گویا فیلم "سیاره وحشت" قرار بوده یک B-movie باشد و در همین سطح هم فیلم موفقی به شمار می آید.
اما فیلم "ضد مرگ" تازه ترین فیلم کوینتین تارانتینو ، حرف و نقل بیشتری دارد. فیلمی که فیلمنامه اش را تمام و کمال خودش نوشته است. به نظر می آید پیش از پرداخت به فیلم مذکور ، بد نباشد که سری به سینمای تارانتینو و سبک و سیاق نوشتاری و ساختاری اش بزنیم.
در صحنه ای از فیلم «ازشام تا بام » ساخته روبرتو رودریگز که فیلمنامهآن را تارانتینو نوشته و در آن نیز بازی کرد ،پس از یک جنگ عجیب و غریب بین جرج کلونی و هاروی کایتل و جولیت لوئیس و برادرش و خود تارانتینو با جماعت خون آشام در آن کافه عجیب و غریب تر ،تارانتینو مورد حمله خون آشامان قرار گرفته و میمیرد. جرج کلونی با تاسف بالای سراو میرود و به برادرش میگوید: «من دوستت داشتم» . در این هنگام تارانتینو که به نظر مرده میآمد ،ناگهان با ظاهری خون آشامانه سرش را بلند میکند و با صدای کلفت و تغییریافته میگوید : من هم همینطور!
این صحنه را میتوان لب سینمای تارانتینو دانست ،فضایی نامتعارف شبه آنارشیستی با آدمهای نامتعارفتر و آنارشیست تر که اعمالی بسیار نامتعارفتر انجام میدهند!! و در این میان حوادث اتفاقیه از همه آنچه گفته شد ، غیرمعمولتر است . این پارامترها، هم در فیلمنامههایی که او برای سایر فیلمسازان نوشته به چشم میخورد و هم در فیلمنامه فیلمهایی که خودش ساخته کاملا هویداست.
مثلا نگاه کنید به سکانس افتتاحیه فیلم" سگهای انباری" یا "سگدانی" (اولین فیلم مستقل تارانتینو) ؛ استاندارد سینمای معمولی این است که فصل افتتاحیه قاعدتا نبایستی با دیالوگهای طویل شروع شود ، چون هنوز تماشاگر ارتباط لازم و کافی را با فیلم برقرار نکرده است. چنانچه خوش ساختترین فیلمها ، معمولا در کمترین زمان ، اطلاعات لازم را به تماشاگر میدهند تا او کاملا در جریان قصه قرار گیرد. اما 10 دقیقه ابتدای فیلم «سگهای انباری » در واقع هیچ چیز به تماشاگرش نمیدهد ،عدهای با لباس سیاه دور میزی نشستهاند ،اسمهای آنها به نام رنگهای مختلف است و از هر دری سخن میگویند به جزآن اتفاقی که افتاده است.
فقط در حاشیه حرفهای بیربط آنها راجع به انعام دادن و روابط زن و مرد دو ترانه" مدونا "را میشنویم: When the lights went out , Like a Virgin و همین گویی خبر میدهد که کسی کشته شده است . اما قهرمان فیلم، کیست ؟ و چه داستانی قرار است اتفاق بیفتد؟ و … روشن نیست!
1-این نوع قصهگویی به ظاهر بی سروته را تارانتینو تقریبا در همه آثارش حفظ کرده است . آن داستان کلهپای «قصه عامه پسند» که در ابتدای فیلم،آخرش را می بینیم و بعد سراغ وسطش می رویم وبعد…
آن ماجرای «جکیبراون» که از 3 نگاه روایت میشود و آن قصه کودکانه «رمانس واقعی» (تونی اسکات) که دربطن یک ماجرای خیلی خیلی واقعی اتفاق میافتد وآن دنیای سادیستی و سرخوشانه «قاتلان بالفطره» (الیوراستون) و بالاخره آن فضای مالیخولیایی از «شام تا بام» (روبرترودریگز)که یک قضیه ساده گروگانگیری دو زندانی فراری به یک ماجرای قرون وسطایی و خونآشامی کشیده میشود.
2-تارانتینو در فیلمها و فیلمنامههایش خیلی حرف میزند. آنچه در سینمای معمول به خصوص امروزی ،به هیچ وجه باب نیست . مثلا گفته شده که صحنه اول فیلمنامه « سگهای انباری»، 11 صفحه بوده است . (در حالی که قواعد معمول فیلمنامه نویسی ، بیش از 3 یا 4 صفحه را برای صحنه اول فیلم مجاز نمیداند )
اما حرفهای او هیچ ربطی به ماجرای اصلی آن صحنه یا حتی خود فیلم ندارد. در همان 11 صفحه اول فیلمنامه «سگهای انباری» چند شخصیت فیلم غذا میخورند و حرف میزنند، و دست آخر هیچ چیز دستگیر تماشاگر نمیشود.
در «قصه عامه پسند» دو گنگستر حرفه ای به نام های وینست وجولز عازم ماموریتی از سوی رییس شان برای یک تسویه حساب خونین هستند و قرار است در یک درگیری مسلحانه حضور یابند ، اما در طول راه حدود 10 دقیقه از هر دری حرف میزنند: از رستورانهای کشورهای دیگر، از همبرگر ، از .... از همه چیز به جز آنچه که به متن ماموریتشان مربوط شود.
3- تونی اسکات که تارانتینو فیلمنامه فیلم «رمانس واقعی» و بخشی از فیلمنامه «مدسرخ » را برایش نوشت، درباره ویژگی آثار او میگوید:« تارانتینو مرا با دنیای تازهای از کلمات آشنا کرد . دنیایی که در آن مردم با عبارتی تازه و سرشار از مطالب غیر منتظره که همیشه باعث خنده میشود ،با یکدیگر ارتباط برقرار میکند. داستانهای تارانتینو عجیب ،تیره، طنزآلود،پیچیده ، شیرین و غیرمنتظره است به نحوی که قبلا هیچگاه تجربه نکردهاید!»
در صحنهای تعیین کننده از فیلم «رمانس واقعی» 3 گروه متخاصم و رقیب که درارتباط با پلیس هم هستند ، در یک زمان به محل اقامت کریستین اسلیتر و پاتریشا آرکت میرسند و ناگهان مقابل هم قرار میگیرند. آنها به شیوه پلیس این گونه فیلمها، با فریادهای مداوم به یکدیگر نهیب « ایست.. تکان نخور،سلاحها روی زمین… دستها روی سر» میزنند و این فریادها حدود 5 دقیقه طول میکشد ، درحالی که افراد هر 3 گروه یکدیگر را با اسحلهکمری و مسلسلهای گوناگون نشانه رفتهاند . این صحنه تا هجو کامل جلو میرود.
در اوایل فیلم « از شام تا بام» ، تارانتینو و جرج کلونی در یک رستوران بین راه با تیراندازی ، آتش بازی به راه میاندازند . در انتهای کار، صاحب کافه در حال سوختن به خود می پیچید و تارانتینو انگار که با صحنه غلت خوردن او در یک جوی پر از لجن مواجه است ،همین طور بیتفاوت خیره شده . او و جرج کلونی با همین خونسردی از کافه بیرون می آیند ، در حالی که رستوران پشت سرآنها با سروصدای بسیار منفجر میشود و تکه پارههای اشیا درون آن از آسمان در اطرافشان میریزد!
در همان فیلم آدمهایی که مورد حمله خونآشامان قرار گرفتهاند ، در مقابل خونآشام شدن خود به طور مضحکه آمیزی واکنش نشان میدهند؛ مثلا یکی بزرگ شدن دندان نیش خود را به مثابه اینکه انگار چیزی لای دندانش رفته، زبان میزند! و بزرگ شدن ناخناش را در پشت سرمخفی میکند تا کسی نیبند !! از همه مضحکتر مکان اسلحههای آن آدمها در لباسهایشان است . فرضا یکی اسلحهای مانند توپ جنگی البته در فرم کوچکتر در جلوی شلوارش تعبیه کرده که دریچه آن باز شده و شلیک میکند !!!
در «قصه عامه پسند» ، گنگسترهای فیلم یعنی وینست وجولز با بازی جان تراولتا و سمیوئل . ال. جکسن دو آدم دست و پا چلفتی بیش نیستند که حتی خونهای ریخته شده روی اتومبیل شان را نمیتوانند پاک کنند و در اینجا سروکله آدم عجیب و غریبتری با بازی هاروی کایتل پیدا میشود که تخصص او در از بین بردن آثار جنایت وقتل میباشد !! یکی از آن 2 تا دست پاچلفتی، ماموریت گردش بردن معشوقه رییس خود را پیدا میکند و دیگری که به قول خودش معجزه آسا از کشته شدن نجات پیدا کرده ،گنگستریسم را رها میکند و مبلغ مذهبی میشود !! در حالی که همه وقوفش به امدادهای الهی را همراه با نشانه رفتن اسلحه توضیح میدهد!!!
تونی اسکات باز هم درباره تارانتینو میگوید ، « تارانتینو آینهای از شخصیتهایش در فیلم است ، گستاخ و غیرقابل پیش بینی با انرژی بیپایان ،چیزی که معمولا در هالیوود از آدمهایی که مواد مخدر مصرف میکنند انتظارمیرود ،اما اینطور نیست. علاقه مفرط او به سینما همه را تحریک کرده است...» وقتی تارانتینو به خاطر نخلطلای فیلم «قصه عامه پسند» روی سن چهل وچهارمین جشنواره جهانی فیلم کن رفت و جایزه اش را از کاتلین ترنر دریافت کرد ،در میان تشویق جمعیت ،یک زن اسپانیایی او را متهم به دورویی و تزویر کرده و تارانتینو با یک حرکت غیرمترقبه بدون حتی یک کلمه پاسخ او را داد!!
آنچه از نمونه های بالا حاصل می شود که تارانتینو یک خوره فیلم به معنای واقعی است که در آثارش هیچ سمت و سوی مشخصی رویت نمی شود ، مگر گرایش به آنارشی و نوعی کائوس و در هم ریختگی که شاید از زندگی شخصی اش ناشی شده است. او در صحنه ای از فیلم "از شام تا بام" در مقابل در فاحشه خانه ای ایستاده و نوع فواحش آنجا را با رنگ مو ولباسشان معرفی می کند. گفته شده که وی واقعا زمانی اینکاره بوده است!! به هرحال این هم گفته شده که او سینما را از یک ویدئوکلوپ شروع کرد و فیلم دید و فیلم دید . دوسال پیش از حضورش در جشنواره کن (با فیلم «سگهای انباری») شخصا به کن رفت تا بازیگران مشهور جهان را از نزدیک ببیند ،آرزو کرد روزی خودش به عنوان یک فیلمساز روی سن کن برود و دیری نپایید که این آرزو تحقق پذیرفت .
۵-تارانتینو فیلم دید و فیلم دید و این فیلم دیدن تقریبا در همه آثارش تاثیرگذاشت . بسیاری از صحنهها و ایدههای فیلمهای معروف تاریخ سینما را میتوان در آثار او یافت.
مثلا مشابه صحنهای از فیلم « دیلینجر» ساخته جان مبلیوس را در سکانسی از فیلم «سگهای انباری»که 3 نفر از اعضای گروه ، همزمان یکدیگر را با اسلحه نشانه رفته و سپس به هم شلیک میکنند ، شاهد هستیم و یا نوع روایت 3گانه فیلم «کشتن» ساخته استنلی کوبریک را در فیلم «جکیبراون» می بینیم.
4- تارانتینو هیچ چیز را در سینما جدی نمی گیرد و در همین جدی نگرفتن مطرح می شود ، چنانچه وقتی می خواهد در "جکی براون " جدی شود ، به شدت افت کرده و فیلمش تا حد یک اثر پیش پا افتاده نزول می نماید .شاید بتوان گفت تنها نقاط جذاب " جکی براون" بازی "پم گریر " است که پس از سالها جلوی دوربین ظاهر شده و حضور رابرت دونیرویی که بر خلاف همیشه یک گنگستر ازکارافتاده به نظر می آید.
مارتین اسکورسیزی درباره تارانتیتو میگوید :« قهرمانان تارانتینو اگزیستانسیالیست هستند ،آنها کاریکاتورند ، تارانتینو مثل دیوید لترمن ،شومن پرحرفآمریکایی است و کاملا مطابق مد روز همه چیز را به صورت هجوآمیزی به مسخره میگیرد: جامعه ،آدمهای مشهور،تلویزیون و … ممکن است آدمهایش قاتل هم بشوند ولی این چندان جدی نیست. به گمانم ژان لوک گدار هم در نخستین فیلمهایش چنین بود. از تماشای «سگهای انباری» لذت بردم اما او از ژانپییرملویل تاثیر گرفته است…»
5- تارانتینو به نظر بسیاری از منتقدان سینما بعد از " قصه عامه پسند" به پایان رسید و نزول شدیدش در "جکی براون" اثبات همین مدعا بود. گویی وی هر آنچه در طول دوران اداره کلوپ نوارهای ویدئویی اش آموخته بود را یک جا در "سگ های انباری " و " قصه عامه پسند " خرج کرد. چنانچه در فیلم اپیزودیک " چهار اتاق " حتی از دنباله رویش یعنی " روبرتو رودریگز " نیز عقب افتاد. آنچه هم برخی منتقدان به عنوان مکتب تارانتینو معرفی کردند و امثال رودریگز و حتی " گای ریچی " را با فیلم " قاپ زنی " ستاره اش نامیدند ، نیز اینک به پایان رسیده ؛ زیرا گای ریچی بعد از آن ، فیلم سطحی " رانده شده " را با بازی همسرش "مدونا " ساخت و روبرتو رودریگز هم درگیر قسمت های مختلف "بچه های جاسوس " گردید.خود تارانتینو هم بعد از 6 سالی که طرف دوربین رفت ، "بیل را بکش" را ساخت که دیگر در آن نشانه ای از سینمای شناخته شده تارانتینو نبود ، بلکه ملغمه ای از همه آن B-movie های هنگ کنگی و ژاپنی به نظر می رسید که وی در آن ویدئوکلوپش یا در سالن های دو فیلمه دیده و آنها را در یک قصه "عروس سیاهپوش" گونه جمع کرده بود. در "بیل را بکش" مجموعه ای از تمامی حرکات رزمی و سر و دست شکستن ها و خون و خون ریزی های فیلم های درجه دو هنگ کنگی به چشم می خورد.
6- آنارشی ذهنی و فیلمیک تارانتینو به سینمای وی این فرصت را نبخشید که به عنوان یک سینمای جدی در امروز جهان مطرح گردد ، گرچه خودش بر این امر بسیار مصر بوده و هست ، چنانچه "بیل را بکش " برخلاف آثار قبلیش در فاکس قرن بیستم تولید شد. اما کمتر کمپانی های معتبر در آمریکا بر او به عنوان یک فیلمساز قابل اعتماد حساب کردند و به همین دلیل وی برای فیلمنامه های متعددش ، حمایت هیچ استودیویی را به همراه نداشت . چنانچه او امسال ناچار گشت دوباره نزد برادران واینشتاین برگردد که دیگر کمپانی ورشکسته "میراماکس" شان را واگذار کرده و در دفتر محقری به تهیه فیلم های مستقل و کم خرج مشغول هستند. آن آنارشی ذهنی تارانتینو و همچنین عدم پشتیبانی از سوی محافل سینمایی حتی مستقل ها که در اوائل دهه 90 بخشی از آنها در همان کمپانی های بزرگ استحاله گردیدند ، باعث شد تارانتینو گاه تئوری های به شدت متناقض ارائه کند، مثلا حتی در گفتوگویی اظهار داشته بود که حتما از دو صحنه و ایده کیارستمی در فیلم «زیردرختان زیتون» در یکی از فیلمهای خودبهره خواهد گرفت: یکی صحنهای که معلم فیلم "خانه دوست کجاست؟" سوار مینی بوس گروه فیلمبرداری میشود ولی تا آخر حضورش در آن مینی بوس و علیرغم شنیده شدن صدایش ، چهره ای از او رویت نمیشود اما شرکتش در فیلم تاثیرگذار است و دوم صحنهای که کیارستمی بدون نشان دادن راهبندان با فضاسازی خاص آن را در تماشاگر القا میسازد .در کنار این اظهار نظرها ، وی صحبت هایی راجع به نمایش خشونت و سکس محض در فیلم ها نموده بود که مورد اعتراض برخی سینماگران قرار گرفت . عده ای معتقدند کوینتین تارانتینو دچار نوعی عقده های روانی و خصوصا جنسی بوده که حتی آن را در برخی از آثارش بروز داده ، فی المثل در صحنه ای از " از شام تا بام " که وی به عنوان بازیگر هم حضور دارد ، جلوی کافه ای که در کنار دیگر اجناسش ، فاحشه ها راهم حراج کرده ، ایستاده و با رنگ مو آنها را تبلیغ می کند! گفته شده که زمانی تارانتینو در زندگی واقعی اش به همین حرفه اشتغال داشته است!! یا در صحنه ایی از " قصه عامه پسند" که به شکل فجیع به رییس سیاه پوست وینسنت تجاوز می شود.
7- به هرحال تاثیر سینمای تارانتینو را در بسیاری فیلمهای متفاوت این سالها میتوان دید . الیوراستون با الهام از او والیته بداعتهای خودش از فیلم «قاتلین بالفطره» اساسا وارد دنیای دیگری شد. دنیایی که چه به لحاظ مضمونی و چه از جهت ساختار در U.Turn وحتی « هر یکشنبه موعود» ادامه یافت. ردپای کاراکترهای فیلمهایش به بسیاری فیلمهای روز دنیا کشیده شد. آدمهای بیخیال، سرخوش،خشن ، غیرقابل انتظارو مالیخولیایی او را در فیلمهای زیادی در این سال میتوان یافت، مثلا در سری فیلمهای شبه ترسناک /تین ایجری که پس از فیلم «جیغ» باب شد . در دیگر فیلمهای تین ایجری مثل «رفیق ماشینم کجاست؟» «بازنده» ، "Sugar and space" و… در فیلمهای سیاهی مثل «پسران گریه نمیکنند ؟» «دختراز هم گسیخته» و حتی «15دقیقه» و بالاخره در فیلمهای کمدی مثل «فیلم وحشت » «تحلیلش کن» «ملاقات با والدین » «ورود و خروج»و …
تارانتینو بسیاری بازیگران قدیمی و جدید سینمای جهان را در شکلهای تازه و نو مشهور ساخت که هنوز که هنوز است وقتی بر صحنه اسکار به عنوان میهمان یا مجری ظاهر میشوند ، آقای بیل کانتی ارکسترش را وادار می کند تا آهنگ " قصه عامه پسند" را برایش بزنند. کسانی همچون جان تراولتا (که پس از 20 سال مجددا به صحنه موفقیت در سینما بازگشت) ساموئل ،ال.جکسن ( که اساسا بعد از این فیلم معروف شد) اوماتورمن، پم گریر ( که با فیلم «جکی براون» بازگشت قابل قبولی به عالم سینما داشت) پاتریشا آرکت و…
با توضیحی که در بالا آمد ، می توان نتیجه گرفت ، فیلم "ضد مرگ" هم مثل دو سه فیلم اخیر تارانتینو ، فیلمی با آن خصوصیات سینمای معروف او به نظر نمی رسد. در واقع این فیلم هم مانند "سیاره وحشت" روبرتو رودریگز ، فقط یک B-movieاست با تمامی ویژگی های چنین فیلم هایی که در فوق توضیح داده شد. شاید از همین روست که دیگر در این فیلم ، برخلاف تمامی آثار قبلی تارانتینو ، خبری از دار و دسته های گنگستری نیست و یک راننده تقریبا دیوانه که ادعا دارد بدلکار سینماست ، خود راسا و بدون اینکه از آل کاپونی دستور گرفته باشد ، اقدام به کشتن زنان و دخترانی می کند که دست کمی از آن گنگسترها ندارند ! فقط خصوصیت آنها ، این است که اغلب گرد یک بازیگر یا رقاص و یا سیاهی لشگر دست دوم جمع شده و وقت می گذرانند!! آنها اغلب در کافه ها و بارهای سطح پایین ، به قول خودشان "پلاس" هستند و به فاجعه بارترین طریق ، روزگار می گذرانند.
و شاید از همین رو باشد که در این فیلم تارانتینو دیگر خبری از رستگاری به سبک و سیاق "قصه عامه پسند" یا "بیل را بکش" و یا حتی "جکی براون" نتوان یافت. در واقع تازه ترین فیلم او ، چندان بیش از یک بازی کامپیوتری ساده نصیب تماشاگرش نمی کند. بازی که حداقل در یکی از دو قسمتش این تماشاگر بازنده است!
شاید بتوان فیلم "ضد مرگ" را یک فیلم جعلی به تمام معنا دانست. فیلمی که در تمامی ابعاد محتوایی و ساختاری اش ، کپی دست دومی از اصل خود به نظر می آید. فیلمی که به نوعی همه کاراکترهایش بدلی هستند و کارهایشان احمقانه جلوه می کند. شاید بتوان گفت این خصوصیت ، اساسا از کاراکتر اصلی فیلم یعنی "بدلکار مایک" (با بازی کرت راسل) نشات می گیرد. وی یکی از بدلکارهای فیلم های تولیدی هالیوود معرفی می شود که به جای بازیگران اصلی فیلم ها ، داخل آتش می شود ، از بالای بلندی ها پرتاب می گردد و هزار بلا و مصیبت و سختی را تحمل می کند تا بازیگر اصلی فیلم قهرمان بنمایاند.
بدلکار مایک در یکی از صحنه های فیلم خطاب به زنی که راجع به بدلکاری می پرسد ، می گوید :"...در هالیوود هیچکس ، آنقدر احمق نیست که خودش را از بالای پله ها به پرواز در آورد و در چنین مواقعی می تواند کسانی را پیدا کند که با پرداخت پول ، چنین کارهایی را انجام دهند. من هم شغلی را انتخاب کردم که بتوانم با دریافت پول این کار را بکنم..."
شاید بتوان اساس ساختار روایتی و سینمایی فیلم "ضد مرگ" را بر مبنای همین صحبت های "بدلکار مایک" دانست که می گوید توسط برادرش ، "بدلکار باب" به این شغل در سینما راه یافته است. قصه فیلم بدنبال شکارهای همین "بدلکار مایک" پیش می رود تا مخاطبش را به درون دنیای بدلکارهای دیگر ببرد که اگرچه در سینما بازی نمی کنند ولی بدل نقش های اصلی دیگر را ایفا می کنند!
"ضد مرگ" را می توان شامل دو داستان مجزا دانست که به فاصله 14 ماه روایت می شود. داستان اول مربوط به یک خواننده ظاهرا معروف رادیو است به نام "جولیای جنگلی" که روزگارش را در کافه های درب به داغان و پرت افتاده حومه شهر تنسی می گذراند و دو سه نفر از دختران هم تیپ خودش نیز همواره همراهش هستند. "بدلکار مایک" با اتومبیلی که آن را "ضد مرگ" می نامد ، به دنبال آنهاست. در ابتدا با دیدن عکس های "جولیای جنگلی" و دوستانش در پشت آفتاب گیر اتومبیل مایک ، براین تصور قرار می گیریم که گویا از پیش ماموریت قتل آنها را داشته است ، ولی هنگامی که در قصه دوم شاهد هستیم ، خودش راسا با پی بردن به هویت چنین زن هایی ، عکس شان را برداشته و سپس به تعقیب شان می پردازد تا در بزنگاهی ، به قتل شان برساند ، آنگاه متوجه می شویم که مایک به عنوان یک قاتل قراردادی نیز ، نقش یک بدل را بازی می کرده است. او درپی دختران ولگرد و علاف است که به قتل شان برساند و این نه برای مثلا پاک کردن جامعه (مثل آقای بروکس و یا فیلم هایی مانند "حیوان صفت" ) بلکه فقط برای سرگرمی است!
این موضوع را وی در داستان دوم ، وقتی ورق تعقیب و گریز برگشته و حالا دختران قربانی در پی شکار خود هستند ، در همان حال گریز نفس گیرش ، فریاد می زند که همه اینها تنها برای قدری تفریح و سرگرمی بود!!
اما سرگذشت و داستان آن دختران کافه ای هم بی شباهت به "بدلکار مایک" نیست. "جولیای جنگلی" که نقش سوپر استار برای اهالی آن کافه های بین راهی بازی می کند ، در واقع یک خواننده رادیوی محلی است و کمی آن طرف تر از آن کافه ها ، کسی وی را نمی شناسد. همچنانکه در داستان دوم هم سوپر استار هالیوودی ، دختری به نام "لی" است که نقش یکی از افراد گروه تشویق گران (Cheerleader) تیم های راگبی را در کنار زمین های بازی ، دارد. آن هم در فیلمی که درباره همین افراد است. کسانی که در همان بازی های اصلی هم فقط در نقش یک بدل ، مردم را به تشویق تیم مورد علاقه شان ، تحریک کرده و به اصلاح به تیم مذکور ، روحیه می دهند!
دنیای فیلم "ضد مرگ" جهان آدم های دیوانه و عصبی است که گویا جنون و سادیسم سرعت و خشونت و سکس ، سراپای وجودشان را فرا گرفته و به جز این برای خود ، وظیفه دیگری در این دنیا نمی بینند.
مثل همان دختران داستان دوم که پس از یک معامله و بدست آوردن یک اتومبیل دوج 1970 در مقابل واگذار کردن به اصطلاح سوپراستارشان ، یعنی همان "لی" ، به یک بازی جنون آمیز تحت عنوان "ناخدایی کشتی" دست می زنند و در حین همین بازی است که بدلکار مایک هم ، با بازی دیوانه وار خود سر می رسد و سرسام زدگی آنها را تکمیل می کند.
تارانتینو به صورت خطی قصه اش را پیش می برد و دو پایان غیر قابل پیش بینی برای هر یک از دو داستان خود ترسیم می نماید. در داستان اول ، این بدلکار مایک است که در یک حرکت غافلگیرانه از روبرو به اتومبیل "جولیای جنگلی" می زند و او و دو دوست دیگرش را تکه و پاره می کند. (اجرای صحنه برخورد دو اتومبیل در 3 برداشت به نمایش در می آید ، گویا کارگردان مصر است تا به تماشاگرش حقنه کند که این هم یک نمایش بدلی است!) و قصه دوم با انتقام گیری رفقای "لی" یعنی زویی و دار و دسته اش پایان می پذیرد که بدلکار مایک را لت و پار کرده و مخش را در زیر ضربات مشت و لگد خود ، له می کنند.
در سرتاسر فیلم "ضد مرگ" ، تارانتینو ، طبق معمول یا به فیلم های معروف 30 – 40 سال اخیر سینما و سریال های مشهور این سالها ارجاع می دهد و یا از آنها تقلید می کند. این ارجاعات از همان اولین صحنه فیلم که "جولیای جنگلی" را در اتاقش می بینیم ، شروع می شود که او در پای پوستر فیلم "سرباز آبی" دراز می کشد. در کافه های پاتوق او و رفقایش هم در و دیوار مملو از تصاویر و پوسترها و حتی جملات معروف آثار سینمایی است مانند جمله پرآوازه فیلم "بعضی ها داغشو دوست دارند" (بیلی وایلدر) مربوط به آخرین صحنه فیلم مذکور که مردی به جک لمون می گوید : "هیچ کس کامل نیست " (No body's perfect) .
بدلکار مایک نیز در ارائه کارنامه و سوابق خود ، فیلم های "مزرعه چپارل" ، "ویرجینیایی" و "مردی از شایلو"( از سریال های تلویزیونی معروف دهه های 60 و 70) را نام می برد و بالاخره تعقیب و گریز پایانی فیلم که حدود یک چهارم از آن را به خود اختصاص داده ، ترکیبی است از فیلم های "از نفس افتاده" (ژان لوک گدار) ، "تلما و لوییز"(ریدلی اسکات) و "دوئل" (استیون اسپیلبرگ).
در واقع فیلم "ضد مرگ" به جز یک صحنه برخورد رو درروی اتومبیل مایک و ماشین "جولیای جنگلی"( مثل سکانسی از سریال معروف "بدلکاران" که در همان دهه 70 با حضور چاک کانرز و یا جک پالانس تولید می شد) ، تعقیب و گریز 20- 25 دقیقه ای مایک با دار و دسته زویی (که بیش از حد کش آمده ، به طوری که هیجان سکانس های مشابه در فیلم های دیگر مانند "سرعت" را ضایع می سازد) و یک مشت دیالوگ نه چندان مرتبط ، چیز دیگری ندارد. به این ترتیب ، تارانتینو نسبت به فیلم "بیل را بکش" خصوصا جلد دوم آن ، نزول فاحشی کرده است. همچنانکه این نزول را در فاصله فیلم "قصه عامه پسند" و "بیل را بکش" انجام داده بود. یعنی در "ضد مرگ" حتی شخصیت محوری همچون "براید" به چشم نمی خورد و همه بازیگران ، تیپ های بسیار آشنا و کلیشه ای را به نمایش می گذارند. (شاید این هم از الزامات B-movie بوده است!!)
علاوه براینکه با بازی های کامپیوتری و شیطنت های خاص با تصاویر فیلم ( ازقبیل خط انداختن در میان آنها برای جلوه گر ساختن کهنگی و مستعمل بودن بیش از حد فیلم یا پرش های عمدی صوتی و تصویری که نشان دهنده ضایع شدن بخش هایی از آن در اثر استفاده زیاد و یا بریده شدن بخش مذکور توسط آپاراتچی است که در آن سالهای دهه 70 معمول بود) سعی شده ، حس تماشای فیلمی از سالهای دهه 70 نزد تماشاگر علاقمند احیاد شود. حسی که با کاربرد رنگ های تند ، نماهای درشت و تدوین شتابدار (به سبک و سیاق آثاری همچون "ایزی رایدر" و " پنج قطعه آسان" ) تشدید گردیده است.
به نظر می آید در "گریند هاوس" آنچه بیش از ساخت یک فیلم دیگر از سوی کوینتین تارانتینو و روبرتو رودریگز ، مد نظر قرار گرفته ، زنده کردن همان سینمای سرگرم کننده و درجه دو دهه 70 است و بدست آوردن حس و حالی از آن سالها با آن سالن های بزرگ سینما و آنونس های جذاب و افکت های غیرکامپیوتری که بیشتر نشانگر کله خرابی مجریان آن افکت ها بوده تا هنر فیلمساز و تهیه کننده و سایر عوامل فنی .
در صحنه ای دیگر از فیلم "ضد مرگ" که یکی از آن دختران باراز "بدلکار مایک" می پرسد ، آیا صحنه های درگیری و عملیات محیرالعقول در فیلم ها با کامپیوتر خلق می شوند ، وی پاسخ می دهد:"...بدبختانه امروزه بیشتر این گونه است. اما اگر به آن روزهای طلایی برگردیم که یک ماشین واقعی با ماشین واقعی دیگری برخورد می کرده ، همیشه راننده دیوانه ای بوده که آنها را براند..." !!