وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


   روزی روزگاری  مافیای  سیاهپوستان!  

 

 

در صحنه ای از فیلم "گنگستر آمریکایی" پس از اینکه مامور پرتلاش اف بی آی به نام ریچی رابرتز سعی کرده تا از تابوت های سربازان کشته شده آمریکایی در جنگ ویتنام ، بسته های هرویین خالص را کشف کند و توسط مسئولان ارتش ، از این کار منع می شود ، در مقابل سوال دادستان که این قاچاق بزرگ مربوط به کدام خانواده مافیایی است؟ پاسخ می دهد که "او ایتالیایی نیست،او یک سیاه پوست است."در اینجا دادستان با عصبانیت می گوید:"...هیچ سیاه پوستی را مافیای آمریکایی در طول این صدسال تربیت نکرده است".

شاید بتوان این جمله را بیان گر نقطه تفاوت فیلم "گنگستر آمریکایی" با سایر فیلم های گنگستری دانست. چراکه تقریبا قهرمانان یا بهتر بگویم ضد قهرمانان اغلب فیلم های از این دست را که سردسته های باندهای قاچاق مواد مخدر تشکیل داده اند ، سفیدپوستان مهاجر ایتالیایی یا رنگین پوستان شرقی تشکیل داده اند. اساسا بیشتر این مهاجرین ایتالیایی بودند که پس از ورود به آمریکا ، برای حفظ خود و خانواده شان در یک جامعه غریب ، دست به تشکیل گروهها و گنگ های فامیلی زدند و اکثرا از این طریق وارد معاملات خلاف و قاچاق مشروبات الکلی و سپس مواد مخدر شدند. از همین باب  بود که مافیای ایتالیا به درون جامعه آمریکا نفوذ کرد و بساط تبهکاری در آمریکا در قبضه همین دار و دسته ها قرار گرفت که مشهورترین آنها شخصیتی به نام آل کاپون نام داشت.

شاید بتوان تصویری قابل تامل از این روند تاریخی را در فیلم "روزی روزگاری در آمریکا" (سرجئو لئونه) دید که از قضا در موارد بسیاری منبع الهام استیون زیلیان ، فیلمنامه نویس و ریدلی اسکات، کارگردان فیلم "گنگستر آمریکایی" بوده است.  این را هم باید ذکر کرد که  در برخی تواریخ ، قاچاق مواد مخدر در ید قدرت و انحصار امپراتوری روچیلد و اشراف یهود اروپا دانسته شده که به سراسر دنیا و از جمله آمریکا گسترش می یابد. اما سینما تقریبا از همان اوایل پیدایش خود و نضج گیری فیلم های داستانی ، به نوع گنگستری پرداخت چراکه اوان شکل گیری اش در آمریکا با حضور مهاجرین یاد شده در آمریکا و تشکیل دسته جات تبهکار ، تقارن داشت. اگرچه اولین فیلم های گنگستری را به سینمای فرانسه نسبت می دهند و از فیلم های لویی فویاد و سریال هایی مانند "فانتوما" و اثر معروفی همچون "ژودکس" یاد می کنند ولی اغلب کارشناسان و منتقدان ، شکل گیری مانیفست سینمای گنگستری را در سالهای دهه 30 با فیلم های "صورت زخمی" (هاوارد هاکس) ، "دشمن مردم" (ویلیام ولمن) و "سزار کوچک" (مروین لروی) می دانند.

به هرحال این نوع سینما ، در سالهای بعد ، از ژانرهای شاخص هنر هفتم به شمار آمد و فیلم های ماندگاری مثل سری پدر خوانده ها در روال آن ساخته شدند. "گنگستر آمریکایی" را نمی توان تنها تلاش سینمای امروز برای رسیدن به سالهای طلایی فیلم گنگستری دانست ، فیلم هایی مانند "جاده ای به پریدیشن"(سام مندس) ، "آخرین مرد مقاوم"(والتر هیل) ، و مجموعه ای از فیلم های مارتین اسکورسیزی مثل "رفقای خوب" ، "کازینو" و آخرین اثرش یعنی "مردگان" را می توان از جمله تلاش برای دستیابی به هدف یادشده دانست.

اما استیون زیلیان فیلمنامه نویس آثار معروفی مثل "لیست شیندلر" ، "بیداری" و دار و دسته نیویورکی" (که قبلا هم دو فیلمنامه "هانیبال" و "سقوط بلک هاوک" را برای ریدلی اسکات نوشته) مدعی است که داستان فیلمنامه اش واقعی و براساس مقاله کوتاه مارک جیکوبسن درباره قاچاقچی خطرناکی به نام "فرانک لوکاس" بوده است. البته در آن داستان کوتاه ، گویی خبری از پلیس وظیفه شناسی به نام "ریچی رابرتز" نبوده و این خلاقیت زیلیان و یا تحمیل اسکات بوده که چنین کاراکتری به فیلم اضافه شده ، چراکه ریدلی اسکات در تحمیل شخصیت های مورد نظرش به فیلمنامه نویسان ، شهره همکارانش است!به هرحال فیلمنامه ( و البته ساختار و حتی نوع بازی برخی کاراکترها) تعداد متنابهی از فیلم های مختلف تاریخ سینما ، به خصوص از فیلم های یکی دو دهه اخیر را در برمی گیرد. اگرچه این فقره در کارهای ریدلی اسکات ، کشف جدیدی نیست و حتی در مطرح ترین فیلمش یعنی "گلادیاتور" ، به خوبی می توانستیم از یک سو ماجرای "سقوط امپراتوری رم" آنتونی مان را در محتوایش ببینیم و از سوی دیگر ساختار "نجات سرباز راین" استیون اسپیلبرگ را در فرم سینمایی اش ببینیم که البته در آن زمان گفتند ، این شباهت اخیر امری طبیعی بوده ، چراکه از یک طرف هنوز تب ساخت فیلم هایی از جنس سرباز راین اسپیلبرگ ، داغ بود و از طرف دیگر ، استیون اسپیلبرگ و کمپانی دریم ورکسش ، تهیه کننده فیلم "گلادیاتور" بودند!!

در فیلم "گنگستر آمریکایی" نیز ردپای بسیاری از فیلم های ریز و درشت و کوچک و بزرگ و معروف و غیر معروف ، دیده می شود ؛ از "فرشتگان آلوده صورت" و "روزی روزگاری در آمریکا" و "پدر خوانده"  گرفته تا "مخمصه"(مایکل مان) و "سرپیکو"(سیدنی لومت) و حتی "اگه می تونی منو بگیر" (استیون اسپیلبرگ). فرانک لوکاس(دنزل واشینگتن) ، خلافکار خرده پایی است که از بابت نوکری یکی از قاچاقچیان کوچک کارولینای شمالی به نام پامبی جانسن به فوت و فن قاچاق مواد مخدر آشنا شده ، به طوری که پس از مرگ وی ، به اداره قلمرو حقیر وی رضایت نمی دهد و خود در نیویورک به تشکیل باند گسترده تری اقدام کرده و خانواده خود را از کارولینا به شرق آمریکا می کشاند.در عین حال برای قبضه بازار قاچاق مواد مخدر،از طریق یکی از دوستانش در میانه جنگ ویتنام ، با تولیدکنندگان عمده و اصلی مواد مخدردرآسیای جنوب شرقی،متصل شده وخالص ترین این نوع مواد را با جاسازی در تابوت سربازان کشته شده آمریکا، وارد کشور کرده و به نام "معجزه آبی"به ارزانترین قیمت به فروش می رساندواز این رو بازاربسیاری ازرقبایش رافلج می گرداند.ازطرف دیگر بلیس وظیفه شناسی به نام "ریچی رابرتز" (راسل کرو) از سوی اف بی آی ماموریت می یابد تا پلیس نیویورک را دور بزند و عوامل اصلی باندهای قاچاق مواد مخدر را کشف نماید. چراکه دو سوم افراد پلیس نیویورک را ، ماموران رشوه خوار و باج بگیر تشکیل داده اند. ریچی در یک بازی موش و گربه یا به قولی دزد و پاسبان سرانجام به لوکاس می رسد و وی را گیر می اندازد و سپس از وی برای پاکسازی اداره پلیس نیویورک و کشف رشوه بگیران نیز استفاده می کند.فیلم "گنگستر آمریکایی" با صحنه آتش زدن یکی از قربانیان پامبی جانسن توسط فرانک لوکاس ، آغاز می شود تا مثل برخی فیلم مشابه ، قساوت قلب شخصیت اصلی داستان روشن شود ، مثل صحنه آغازین فیلم "صورت زخمی"(هاوارد هاکس) که با کشته شدن یکی از رقبای تونی لامونته در سایه روشن پنجره کافه ای شروع می شود. پامبی جانسن مثل دون کورلئونه فیلم "پدر خوانده" اگرچه در برابر دیگران قسی القلب است ولی برای خانواده و فامیل و هم نژادانش ، خیر و نیکوکار می نمایاند وحتی برای جشن شکرگزاری ، بوقلمون مجانی تقسیم می کند تا سفره شکرگزاری هیچیک از همنوعانش ، خالی نماند.

فرانک لوکاس نیز پس از جانشینی جانسن ، روش و شیوه اربابش را پی می گیرد و اگرچه در اولین قدم و مقابل چشمان برادرانش ، رقیب خود را در میان بازار با شلیک یک گلوله به قتل می رساند ولی در موقع جشن شکرگزاری ، او هم بوقلمون رایگان در میان فامیل و خانواده اش توزیع می کند ، به همه اعضای خانواده در دستگاه خود ، شغلی می دهد و مثل پدر خوانده ، آنها را هنگام بازی و تفریح نظاره می کند. شاید از همین رو گویا عنوان اولیه فیلم "گنگستر امریکایی" ، "پدر خوانده سیاه" بوده است!!او همچون مایکل کورلئونه ، خیلی هم مذهبی می نمایاند و هریکشنبه مادرش را به کلیسا می برد و  مثل  مایکل که در حال غسل تعمید فرزند خوانده اش ، دستور قلع و قمع رقبایش را داده بود ، فرانک نیز هنگامی که مشغول خواندن دعای روز شکرگزاری همراه خانواده اش است ، توسط عواملش ، اتومبیل کاراگاه رشوه گیر پلیس که موی داغش شده را به عنوان اخطار ، منفجر می کند.  اما استیون زیلیان برخلاف فیلم های مشابه ، برای گنگستریسم فیلمنامه اش ، زمینه ها و بستر اجتماعی – سیاسی نیز پرداخت کرده است.(اگرچه فرانسیس فورد کاپولا نیز در قسمت دوم فیلم "پدر خوانده" نگاهی حاشیه ای به انقلاب کوبا و گریز سرمایه داران ایتالیایی تبار که مافیای آمریکای لاتین را نیز در چنگ خود داشتند ، اشاره دارد و در همان زمان مایکل کورلئونه را مشغول مذاکره با باندهای مافیایی آن منطقه نشان می دهد). او مقوله جنگ ویتنام را که تقریبا اوجش مصادف با حوادث فیلم است را به صورت موتیفی محسوس در جای جای "گنگستر آمریکایی" به رخ تماشاگر می کشد. تقریبا از همان نخستین صحنه های صعود فرانک لوکاس به کرسی ریاست باند قاچاق مواد مخدر و سپس گسترش آن ، از طریق تلویزیون هایی که گاها در گوشه وکنار صحنه به چشم می خورند و یا صدایشان به وضوح شنیده می شود ، به بمباران و کشتارهای دسته جمعی ودیگر فجایع سربازان آمریکایی در ویتنام واقف می شویم.

شاید از طریق همین شنیدارها و دیدارهای گوشه و کنار است که فرانک لوکاس هم به فکر می افتد تا برای رشد سریعتر در جامعه مافیایی ، به مرکز تولید مواد مخدر یعنی در همان نزدیکی های مکانی برود که هواپیماهای B-52 آمریکایی مشغول بمب باران مردم بی پناه ویتنام بودند. پس شال و کلاه کرده و به قلب جنگل های جنوب شرقی آسیا می رود تا با تولید کندگان اصلی هرویین و کوکایین قرارداد معامله بندد و برای نقل مکانش به داخل آمریکا هم از اجساد سربازان کشته شده آمریکایی در ویتنام و تابوت هایشان بهره بگیرد!

کنایه غریبی است! همراه اندوهی که با اجساد سربازان آمریکایی به داخل این کشور می آید ، تراژدی فاجعه بارتری به نام مواد مخدر با خالص ترین عیار وارزانترین قیمت نیز وارد می شود  که حرث و نسل جامعه را نابودمی سازد. شاید استیون زیلیان ، به نوعی ضایعه مرگ سربازان آمریکایی در ویتنام را با انهدام اجتماعی در اثر گسترش مواد مخدر ، همسان می پندارد تا ابعاد مصیبت نابودی جوانان آمریکایی در اثر سیاست های تجاوزگرانه و جنگ طلبانه برخی حاکمان این کشور را در هزاران فرسنگ آن سوی خاک میهن ، تاثیر گذارتر به تصویر بکشد. آنچه که امروز نیز گریبان جامعه آمریکا را گرفته و هر روز خبر کشته شدن سربازان آمریکایی در عراق و افغانستان به گوش می رسد و تابوت هایشان روانه آمریکا می شود تا در سکوت خبری رسانه های تحت کنترل ، به خاک سپرده شوند. و این می تواند فاجعه ای هم سنگ گسترش مواد مخدر در جامعه ای باشد که آن اجتماع را از روح شادی و نشاط دور می سازد. به یاد فیلم "مجستیک" فرانک دارا بانت می افتم که شهری در آمریکا را در کادر دوربین قرار می داد که در اثر کشته شدن جوانانش در طی جنگ جهانی دوم ، دچار فضایی سرد و دلمرده شده بود.استفاده عوامل باند مافیایی فرانک لوکاس از تابوت سربازان کشته شده آمریکایی در ویتنام که درونشان ، مواد مخدر جاسازی شده است ، بی شباهت به سوء استفاده رسانه ها و سردمداران آمریکا برای تحریک احساسات و عواطف عمومی نیست ، آنچنانکه در فیلم "پرچم های پدران ما" توسط کلینت ایستوود نیز نمایش داده شد.

اما بعد دیگر فیلم "گنگستر آمریکایی" ، فساد موجود در پلیس است که در فیلم هایی مانند :"سرپیکو"(سیدنی لومت) ، "محرمانه لس آنجلس"(کرتیس هنسن) و "مردگان"(مارتین اسکورسیزی) به وضوح در بافت قصه ، روایت می شد. فرانک کاستلو(سردسته باند مافیایی) فیلم "مردگان" ، در توجیه اینکه چرا به جای پلیس ، دار و دسته های تبهکار را انتخاب کرده ، می گفت :"...وقتی یک اسلحه روی شقیقه ات قرار گرفته ، چه فرق می کند مامور اف بی آی باشی یا از عوامل مافیا؟"!!در صحنه ای از فیلم "گنگستر آمریکایی" نیز که دو شخصیت اصلی ماجرا ، مانند رابرت دونیرو و ال پاچینو فیلم "مخمصه" مایکل مان ، بر سر میزی نشسته و سعی در مجاب کردن یکدیگر دارند، وقتی ریچی از شادمانی و رضایت  رقبای لوکاس به خاطر دستگیری او حرف می زند که حالا زندگی شان به حال نرمال بازمی گردد ، فرانک درباره زندگی نرمال چنین می گوید :"...می دونی مفهوم نرمال برای من چیه ، ریچی ؟ من از وقتی شش سالم بود ، هیچ چیز نرمالی ندیدم . نرمال یعنی دیدن پلیس هایی که خونه ما را گرفتن  ، پسر عموی کوچولوی 12 ساله ام را به زور  بیرون کشیدن و به تیرچراغ بستند . یک تفنگ را به زور توی دهانش چپاندن تا اینکه دندوناش خرد شد و بعد دو تا گوله ساچمه ای توی مغزش ترکوندن تا اینکه کله اش افتاد. معنی نرمال برای من اینه. به جز این ، چیز دیگه ای از پلیس نصیبم نشد و حالا هم نشده ..."

اینچنین در جامعه ای مانند آنچه در فیلم "گنگستر آمریکایی" می بینیم ، تفاوتی بین پلیس و تبهکار دیده نمی شود و از همین رو ، گنگ ها همواره برای جوانان جذاب تر بوده است. چنانچه در فیلم "مردگان" ، قضیه نفوذ هر یک از دو طرف مافیا و اف بی آی در سازمان طرف مقابل ، باعث شده بود هویت همه نفوذی ها مخدوش شود. اما گویا در فیلم "گنگستر آمریکایی" ، ریدلی اسکات کار خودش را کرده و در میان این جامعه درهم و برهم که دو سوم افراد پلیسش ، رشوه گیر هستند ، فردی مثل ریچی رابرتز را پیدا می کند  که گروهی از پاپتی های مثل خودش را هم دور هم جمع کرده تا  به جنگ دار و دسته های مافیایی بروند! سر و شکل اجق وجقی این گروه جناب ریچی ، بی شباهت به پلیس های فیلم "لئون" یا "حرفه ای" لوک بسون نیستند که همراه رییسشان با بازی گری اولدمن به جنگ بدهکاران شبکه قاچاق موادمخدر رییس رفته بودند!!!

اما در "گنگستر آمریکایی" کاراکتر پلیس فاسد ، یعنی کاراگاه تروپو ، چندان باورپذیر به نظر نمی آید و بیشتر به یک باج گیر خرده پا می نمایاند که هیچگاه رشد نکرده و صعود در کارش نیست . حتی بسیار ترسوست ، چنانچه از انفجار بمب درون ماشینش ، از جای خود می پرد و هنگامی که فرانک تهدیدش می کند که این بار خانه اش را روی هوا می برد ،  از آن همه بسته های هرویین خالص"معجزه آبی"که درصندوق عقب اتومبیل فرانک یافته بود ، می گذرد. آن وقت است که خودکشی در ویلای اختصاصی اش پس از خبر یافتن از دستگیری دوستان و شرکای جرمش ، کمی ثقیل به نظر می رسد. این نقطه ضعف شخصیتی در خود فرانک لوکاس نیز کاملا بارز است. او گاهی  چنان قاطع نشان می دهد ، به حدی که در برابر چشم برادرانش در همان اولین گام های ریاست ، با گلوله مغز رقیب هم نژادش را از هم می پاشد ، خطر را تا قلب جنگل های ویتنام  و لائوس و تایلند به جان می خرد ، هرویین خالص را به قیمت جان هزاران جوان آمریکایی وارد کشور می کند اما پس از بازداشت ، خیلی سریع به قول معروف وا می دهد و حتی بیش از فرانک ابیگنیل فیلم "اگه می تونی منو بگیر" با پلیس همکاری می کند تا آن حد که در پایان این همکاری وقتی ریچی از وی سوال می کند که برای جشن این پایان ، چه نوع نوشیدنی میل دارد ؟ فرانک پاسخش را با این سوال می دهد که :"لیوانی از آب مقدس داری؟"!!!ریچی نیز واجد آن نقاط قوت کاراکتر سمجی که مثل ژاور به دنبال ژان والژان ، طعمه اش را تعقیب کند ، نیست. وی پر از ضعف های مختلف شخصیتی است. او علاوه براینکه در خانواده اش دچار مشکل است ، حتی برخورد اولش در مقابل تروپو  و دار و دسته وی ، از موضع ضعف و منفعلانه به نظرمی رسد. او  برای حاضر شدن در دادگاه فرانک هم چندان مصمم نیست و این از نحوه انتخاب لباس و طرز سخن گفتنش هویداست . پس چگونه چنین آدمی با ضعف های ذکر شده ، می تواند فقط در یک گفت و گوی نه چندان طولانی و چالش برانگیز ، فردی مثل فرانک لوکاس را با آن سابقه محکم و استوار نرم کرده به طوری که حتی کاسه داغ تر از آش شود؟!!فرانک لوکاسی که در مقابل دعوت به فرار همسرش از هراس انتقام رقبا ، با تحکم اظهار می دارد:"...این خونه منه ، جاییه که شغل دارم ، همسرم ، مادرم ، خونوادم . اینجا کشورمه .من هیچ جا نمی رم.فرانک لوکاس از هیچ کس فرار نمی کنه. اینجا آمریکاست."!!

او حتی نسبت به لباس برادرش ، حساسیت نشان می دهد و در مقابل کوچکترین تسامح وی ، به اصطلاح خونین و مالینش می کند . ( درست عین سایر روسای گنگسترها) اما همچنانکه گفته شده ، پس از بازداشت و علیرغم در اختیار داشتن وکلای زبر دست درمقابل شخصیت ضعیفی همچون ریچی رابرتز ، قافیه را می بازد!این ضعف فیلمنامه در باره شخصیت های حاشیه ای بارزتر می شود .اوا به عنوان همسر پورتوریکویی فرانک ، به هیچ عنوان استقلال و اتوریته این نوع کاراکترها ، مانند همسر مایکل کورلئونه را ندارد که پس از درک بی مهری او ، در کمال شجاعت ترکش می کند. او در واقع همچون همسر دوم مایکل است که در تبعید اجباری او ، با بمب رقبای خانواده کورلئونه کشته می شود. همچنانکه در صحنه ای از همین فیلم "گنگستر آمریکایی" بلایی مشابه قرار بود به سر "اوا " بیاید. مادر فرانک نیز دچار همین تناقض شخصیتی است. او از یک سو به گوش پسرش سیلی می زند که نباید به سینه هیچ پلیسی شلیک کند و از سوی دیگر پس از اطلاع از فجایعی که فرانک به بار آورده و حتی باعث و بانی مرگ تعدادی از افراد خانواده اش شده ، منفعل عمل کرده  و کوچکترین عکس العملی نشان نمی دهد. به نظر می آید ریدلی اسکات ، آنچنان سرگرم تحمیل  پایانی خوش و شیرین برای فیلم گنگستری اش به استیون زیلیان بوده (پایانی که با قواعد ژانر نمی خواند) که از مقابل نقاط ضعف یاد شده ، آسان عبور کرده است. این گونه پایان نچسب ، بیشتر به قد و قواره فیلم های کلاسیک هندی می خورد. فرانک لوکاس که به قول ریچی "خطرناکترین مردی است که در خیابان های شهر راه می رود" و عامل مرگ فجیع صدها آدم براثر استعمال مواد مخدر غیر استاندارد و اعتیاد هزاران نفر  دیگر بوده و برخی را هم با گلوله کشته و همین طور از احساسات ملی و میهنی در مورد اجساد سربازان جنگ ، سوء استفاده کرده (در صحنه ای از فیلم که ریچی به دنبال کشف مواد مخدر از تابوت سربازان آمریکایی است ، برخی از مسئولان ارتش ، به سختی به وی می تازند که چرا نسبت به اجساد یادشده ، بی احترامی می کند ، آن وقت به نظرشان در مورد اقدام ضد میهنی فرانک لوکاس که تابوت های آنها را محمل قاچاق هرویین کرده بود ، چه عملی شایسته است ؟!!) ، آیا باید با دفاعیات خود ریچی ، پس از چند سال از زندان آزاد شده و به سر خانه و زندگی اش بازگردد؟(شاید همان حرفه شریف قاچاق مواد مخدر!!!) در حالی که در یورش پلیس به محل بسته بندی مواد مخدر همین جناب فرانک ، افراد و اعضای خانواده او با گلوله های پلیس مثل برگ خزان به روی زمین ریخته و براساس نوشته انتهایی فیلم ، تعداد 30 نفر آنها  بازداشت و زندانی شدند .

نگاه ریدلی اسکات در فیلم "گنگستر آمریکایی" به قضیه قاچاق مواد مخدر و فساد پلیس در آمریکا ، نگرشی از زاویه پروپاگاندا و غیرواقعی به نظر می رسد . این درحالی است که اغلب فیلم های از این دست ، دیدگاهی عمیق تر و انسان شناسانه تری نسبت به معضل فوق ارائه می دهند. حتی فیلم هایی مثل "فساد در میامی" (مایکل مان) که جنبه سرگرم کنندگی آنها می چربد ، دو نابهنجاری فوق را آنگونه که ریدلی اسکات و فیلمنامه نویسش روایت کرده اند ، پایان یافته تلقی نکرده و با پایان باز ، به انجامش می رسند. گویا نگاه اسکات مانند فیلم های قبلی اش در "سقوط بلک هاوک" از جنس تبلیغاتی برای نومحافظه کاران حاکم بر امریکاست که همه چیز را بسامان و مرتب و منظم جلوه دهند . درواقع این تکرار همان رویای آمریکایی است که معمولا برای آمریکاییان سنتی ، هر چقدر هم که تکرار شود ، دلپذیر است. آن روی سکه فیلم هایی مثل "برباد رفته" و "فارست گامپ" که باعث می شود همه آنچه در طول تاریخ دویست ساله این کشور تحقق نیافت ، لااقل در فیلمهایشان محقق گردد! "گنگستر آمریکایی" نیز از همین جنس است. پایان کابوس پلیس فاسد که در بسیاری از فیلم ها ، در قاب دوربین قرار گرفته و ختم به خیر باند های مافیایی قاچاق مواد مخدر که همیشه از دغدغه های دیرین جامعه آمریکا بوده و البته به همت استیون زیلیان و ریدلی اسکات به سلامتی و دلخوشی حل شد!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">