برخی کارشناسان از جمله متخصصان مسائل جامعهشناسی بر این باورند که اگرچه «سینما» همواره یک دروغ و فریب بزرگ بوده و به قول خود سینماگران، تمامی هم و غمش بردن تماشاگر به سرزمین رؤیاهاست اما در لابه لای تصاویر خود به نوعی بازتاب روحیات، دلبستگیها، دغدغهها و منازعات جامعه زمان خویش به نظر میآید. چنانچه اکسپرسیونیستهای آلمان با آن نماهای غیرمتوازن و تاریک و سیاه و موضوعات تلخ و ناگوار از دل شرایط یأسانگیز بعد از شکست آلمان در جنگ اول جهانی بیرون آمدند و نئورئالیسم ایتالیا به خوبی منعکس کننده سختیها و رنجهای پس از جنگ دوم جهانی است. عصیان زدگی نسل بعد از جنگ را پس از موج نو فرانسه و جنبش جوانان خشمگین انگلیس به خوبی میتوان در فیلمهای شاخص دهه 70 و 80 سینمای آمریکا دید و البته بازگشت به مبانی اخلاقی و معنوی را در آثار یک دهه اخیر.
یک تحلیلگر اجتماعی به هر حال میتواند مسائل مبتلابه روحی جامعه امروز ایران را از درون فیلمهای حتی تخیلی و غیرواقعیاش ببیند چنانچه تاثیر تبلیغات سرسامآور رسانههای غرب پس از حادثه 11 سپتامبر 2001 در وحشت و هراس دائم از تروریسم خارجی را در اغلب آثار سینمای روز آمریکا میتوان مشاهده کرد. که به هر حال ، فیلمنامهنویسان و سینماگران درون همان جامعه زندگی میکنند و روز و شب با همان دادههای اطلاعاتی مواجهاند که همه جامعه روبروست.
غرض از این مقدمه تصویر سیاه و تلخی است که فیلم «تصادف» از لسآنجلس امروز و به طور کلی جامعه آمریکای کنونی به مخاطبش ارائه میدهد. تصویری که نمیتوان آن را فقط حاصل ذهن پال هیگیس (کارگردان و نویسنده فیلمنامه) دانست و با مارک تصورات موهوم از کنارش گذشت. اگر این تصویر را پهلوی دیگر فیلمهایی که امروزه از سینمای آمریکا بیرون میآید حتی فیلمهای به قول معروف اکشن و حادثهای ولو آثار ابلهانهای همچون «سه ایکس» قرار دهیم میتوان به یک دیدگاه نسبتا واقعبینانه از فضای روحی ـ روانی و وضعیت ارتباطی اجتماع امروز آمریکا دست یافت. البته اگر تکههای پازل مورد نظر را به درستی کنار یکدیگر قرار دهیم.
فیلم «تصادف» همانند آثار اخیر مایکل مان مثل «وثیقه» یا «خودی» و یا «مخمصه»، لسآنجلس را شهری مخوف و در تیول تبهکاران و دزدان و غارتگران نشان میدهد. راه دور نرویم مثل فیلم اخیر روبرتو رودریگز به نام «شهر گناه» (که در جشنواره کن امسال هم به نمایش درآمد). همان نگاه و تصویری که مارتین اسکورسیزی از نیویورک دارد در فیلمهایی مانند «بیرون آوردن مردگان»، «راننده تاکسی» و «دارودسته نیویورک». همان تصویری که حتی اسپیلبرگ در «گزارش اقلیت» و جرج لوکاس در «جنگهای ستارهای» به نمایش میگذارد.
بسیاری از فیلمهای همین سال گذشته را میتوان نام برد که ناامنی، گسستگی روابط، هراسها و تشویشها، نابهنجاریها و نابسامانیهای اجتماعی و اقتصادی و حتی روحی ـ روانی آمریکای امروز را به خوبی منعکس کردهاند. از «نزدیکتر» (مایک نیکولز) تا «قتل ریچارد نیکسن» (نیلز مولر) و «کاندیدای منچوری» (جاناتان دمی) و «دهکده» (ام. نایت شیامالان) و تا «مترجم» (سیدنی پولاک) و «محبوب میلیون دلاری» (کلینت ایستوود) و «شراکت خوب» (پال و کریس ویتز)
اما به نظر فیلم «تصادف» مجموعهای از همه تصاویر کج و معوج از جامعه امروز آمریکا را یکجا دربر دارد.
«تصادف» با یک تصادف شروع میشود و با تصادفی دیگر به پایان میرسد. تصادفاتی که هر کدام ، گروهی از آدمها را درگیر خود میکند. آدمهایی که به نوبه خود هر یک ملغمهای عجیب و غریب از ترس و بیاعتمادی و خلافکاری و تحقیر و البته تفکرات نژادپرستانه هستند.
در «تصادف» با 15 شخصیت از همین نوع آدمها مواجهایم. یک زوج سفیدپوست به نامهای ریک (با بازی برندن فریزر) که نماینده و وکیل منطقه است و جین (یکی از معدود نقشهای پذیرفتنی ساندرا بولاک در سالهای اخیر) که در همان اوایل فیلم ، اتومبیلشان سرقت میشود. سارقین دو جوان سیاهپوست هستند به نام پیتر و آنتونی که ماشینهای دزدی را برای آب کردن نزد دلال پرکاری میبرند. پیتر برادر فراری گراهام (با بازی دان چیدل) است که خود ، کاراگاه اداره مبارزه با مواد مخدر بوده و زنی مکزیکی دارد و مادری بیمار که مدام برای پسر کوچکش دلتنگی میکند. او همچنین مجبور است به پروندهسازیهای اداره خود گردن بنهد تا برادرش را نجات دهد.
آنتونی و پیتر پس از سرقت اتومبیل ریک وجین ، یک مرد کرهای (که تصور میکنند چینی است) را زیر میگیرند که خود آن مرد دلال فروش کودکان کرهای است. بعدا که پیتر مجددا پس از یک دزدی ناموفق به سراغ وانت مرد کرهای میرود تا آن را به همان دلال اتومبیل بفروشد متوجه میشود که تعداد زیادی کودک فقیر کرهای در آن زندانی شدهاند.
علاوه بر آن زوج سفیدپوست آمریکایی که قربانی دزدی اتومبیل میشوند، فرهاد یک مغازهدار ایرانی نیز همه اموالش را در یک سرقت از دست میدهد. در فیلم «تصادف» سرقت تنها مادی نیست. یک زوج عصبی پلیس ؛ ستوان راین (با ایفای نقش مت دیلن) و ستوان هنسن (با بازی راین فیلیپ) اتومبیل یک زوج سیاهپوست، کامرون (یک کارگردان تلویزیونی) و همسرش کریستین را به عنوان مشکوک متوقف کرده و شخصیت و غرور آنها را در یک بازرسی بدنی تحقیرآمیز خرد میکنند به طوری که این قضیه شیرازه خانوادگیشان را درهم میریزد. ستوان «راین» پدری بیمار دارد که مدعی است پزشکان به وی رسیدگی لازم را نکردهاند. او میگوید پدرش در طول 27 سال صادقانه و با دل و جان کار کرده و بسیاری از کارگرانش حتی سیاهپوستها را کمک و یاری رسانده و به همین دلیل اینک مستحق اینهمه رنج و مرارت نیست.
آنچه در «تصادف» بیش از هر چیزی نمایان است، عدم اعتماد و هراس آدمها از یکدیگر با توجیهات نژادپرستانه است.
ستوان راین علیرغم اخطار همکارش، اتومبیل کامرون را بازرسی میکند زیرا معتقد است اغلب سیاهپوستها خلافکار هستند. ستوان هنسن هم علیرغم اینکه بعدا راه خودش را از راین جدا میکند ولی هنگامی که تصادفاً پیتر را (بعد از اینکه از دست پلیس گریخته) سوار اتومبیلیش مینماید به تصور اینکه پیتر برای بیرون آوردن اسلحه دست در جیب خود کرده، در یک اقدام ناگهانی او را به قتل میرساند. در حالی که پیتر فقط میخواست مجسمه کوچکی را برای علت خندهاش به ستوان نشان دهد!
دنیل یک قفلساز آرام و متین مکزیکی است که به شدت عاشق خانوادهاش است اما هرگز مورد اعتماد مشتریانش نیست. جین که وی را برای تعویض قفل درهای منزلش آورده به شوهرش میگوید که اصلا به آن مرد طاس اعتماد ندارد چرا که حتمانمونهای از کلید خانه را به دارو دسته خودش که همگی سارق و دزد هستند خواهد داد. توصیه دنیل حتی مورد قبول آن مغازهدار ایرانی هم قرار نمیگیرد به همین دلیل وقتی مغازهاش سرقت میشود، با اسلحه یکراست به سراغ دنیل میرود تا به قول خودش پولهای دزدیده شده صندوقش را از او بگیرد و اگر نبودند فرشتگان خیالی او یا دنیل (که میگوید از 5 سالگی قول محافظت از دخترش را به وی دادهاند!) دختر دنیل را در آغوش پدر با گلوله به قتل رسانده بود.
این تفکر نژادپرستانه در میان سیاهپوستان بیشتر رواج دارد. پیتر و آنتونی وقتی در اوایل فیلم برای نخستین سرقت از آن کافیشاپ خارج میشوند میگویند که سفیدپوستان همواره به آنها به چشم کاکاسیاه نگاه میکنند و به همین دلیل باید آرامش را از آنان گرفت. آنتونی معتقد است سرقت از همنژادان ، یک خیانت بزرگ است.
حتی روابط خانوادگی با همین دیدگاههای نژادپرستانه به هم میریزد. همسر گراهام، وی را از خود میراند و با افتخار میگوید که «مادرم پورتوریکویی بود و پدرم اهل السالوادور...»
در جامعه «تصادف» سیاهپوستان بههرحال ناچارند برای بقای خود در میان سفیدپوستان ، بسیاری از ظلمها و بیعدالتیها را نادیده بگیرند. همانطور که گراهام به پروندهسازی اداره مبارزه با مواد مخدر گردن میگذارد و حتی پیتر و آنتونی زورگوییهای دلال اتومبیل را میپذیرند، کامرون علاوه بر تحمل رنج حقارت برخورد توهینآمیز و شنیع پلیس با همسرش ، حتی سر کارش و به هنگام کارگردانی نمایشهای تلویزیونی ناگزیر است که تحمیلات نژادپرستانه تهیهکننده سفیدپوست را بپذیرد. تهیهکننده به وی میگوید: «باید دیالوگهای یک سفیدپوست با اصطلاحات سیاهپوستها فرق داشته باشد تا تماشاگر یک گفتار عامی سیاهپوستی را از زبان یک سفیدپوست نشنود.»
تاکید فیلمساز بر قفلها و کلیدها و درهایی که بسته و باز میشوند حکایت از بیاعتمادی مفرط در چنین جامعهای دارد. حتی دختر کوچک دنیل از هراس، شبها در زیر تختخواب خود مخفی میشود. تاکید آن مغازهدار ایرانی و زوج سفیدپوست آمریکایی بر اطمینان از قفل شدن درها و اسلحهای که در دسترس همه هست نشانههایی دیگر از همین سندروم عدم اعتماد است.
در اوایل فیلم دختر مغازهدار ایرانی را میبینیم که با عصبیت آشکار مشغول خرید اسلحه است. سپس آن را که به پدرش میدهد، تاکید میکند که با این به طرف هرکس میخواهد میتواند شلیک کند. اولین برخورد با آنتونی و پیتر پس از یک مکالمه نسبتا طولانی و بیربط (مثل آن زوج جوان ابتدای فیلم «پالپ فیکشن») ناگهان اسلحههای خود را میکشند زیرا که میگویند در این جامعه و میان سفیدپوستان ما همواره در ترس و وحشت هستیم. دوربین تاکید خاصی بر دست به دست شدن اسلحهها دارد، از دست کامرون به آنتونی، از دست دختر فرهاد به دست پدرش و در آخر فیلم برعکس آن.
در نیمه دوم فیلم یک سری ماجراهایی گویی میخواهد آن تور سفت و محکم بیاعتمادی و بیاعتقادی را پاره کند. ستوان راین در یک شرایط سخت به یاری همسر کامرون (که پیش از این در بازرسی بدنی تحقیرش کرده بود) میرود و وی را از سوختن در آتش نجات میدهد، در صحنه شلیک فرهاد به سمت دنیل و دخترش مانند آنچه برای جولز در «پالپ فیکشن» اتفاق افتاد، معجزهای روی میدهد، کامرون و همسرش پس از آن جدایی عذابآور ولو به شکل وصل دوباره تام کروز و نیکول کیدمن در پایان فیلم «چشمان باز بسته» مجددا زندگی در کنار هم را برمیگزینند و آنتونی هم کودکان کرهای را آزاد میکند. اما تصادفی دیگر نشان از تکرار همین وقایع ناگوار دارد.
پال هیگیس که سال گذشته فیلمنامه درخشان «محبوب میلیون دلاری» را از وی شاهد بودیم، این بار بر اساس قصه و فیلمنامهای از خودش فیلم «تصادف» را با گروهی از بازیگران معروف جلوی دوربین برده است. ساختار سینمایی فیلم، «برشهای کوتاه» (رابرت آلتمن) و «ماگنولیا» (پل تامس اندرسن) را به ذهن متبادر میسازد (البته نه به قوت و ارزش آنها) با این تفاوت که درونمایه فیلم برخلاف آنها که جهانشمولتر و به کلیت جوامع انسانی نظر داشتند، متوجه جامعه آمریکاست با همه تنوع و تضادهای نژادی و قومیاش. گناه و بزه از سر و روی چنین جامعهای بالا میرود و خانوادهها در محاصره این نابسامانیهای اجتماعی همچون زورقهایی آسیبپذیر در تلاطم امواج اقیانوس هستند.
استفاده بهجا و مناسب هیگیس از موسیقی و آوازهای قومیتها در صحنههایی که اعضای چنین جامعهای درمانده و حیران و سرگشته در خود فرو رفتهاند در فضاسازی نهایی فیلم و نمایان ساختن معصومیت نهادی انسان (که در شرایط قربانی شدن به وضوح میرسد) کاملا موثر است. از جمله استفاده از ترانه فولکلور ایرانی «دختر بویراحمدی» در فصل درماندگی مغازهدار ایرانی! که تماشاگر علاقهمند را به بهرهجویی پییرپائولو پازولینی از آواز گلپایگانی در فیلم «مدهآ» میاندازد!!