وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

وبلاگ تخصصی فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

عکس، پوستر، خلاصه داستان فیلم، شرح و نقد فیلم، موسیقی متن، زیر نویس و دانلود فیلم های سینمایی و سریال های خارجی

طبقه بندی موضوعی
The Bang Bang Club 2010
پیشنهاد مشابه

 

 

ژانر: درام تاریخی زندگینامه

کارگردان:

Steven Silver

بازیگران:

Ryan Phillippe

Malin Akerman

Taylor Kitsch

خلاصه داستان:

داستان واقعی چهار عکاس جنگ در کشورهای مختلف دنیا که یکی از آنها معروفترین عکس جنگ جهان را گرفت.

 

زیرنویس فارسی

 

 

برهنگی

برهنگیمواد مخدر- مشروبات الکلی

گویش نامناسبخشونت

 

 

 

 


۱۰۴ مطلب با موضوع «نقد فیلم :: دکتر مستغاثی» ثبت شده است

برنده = کسی که از باختن نترسد!

 

 

 

فیلم "خورشید خانم کوچولو" یکی از غافگیرکننده ترین آثار سینمایی امسال عنوان شده که با کارگردانان و فیلمنامه نویسی تقریبا گمنام و ناشناس در سینمای حرفه ای آمریکا ، به توفیقی در خور توجه نائل آمده است. البته این توفیق بیشتر در جرگه منتقدین و جشنواره ها بوده تا گیشه های سینما و استقبال تماشاگران .

فیلمنامه ای اریژینال نوشته مایکل آرنت (به عنوان نخستین تجربه فیلمنامه نویسی در عرصه فیلم بلند داستانی) توسط مارک ترتل ناب تهیه کننده به قیمت 250 هزار دلار خریداری شده و به کمپانی "فوکوس فیچرز" ارائه می گردد  تا ساخت آن در سال 2001 آغاز شود. تولید فیلم به کارگردانی مشترک جاناتان دایتن و والری فاریس (که پیش از آن بیشتر تجارب کار تلویزیونی و فیلم کوتاه داشتند) با کندی بسیار پیش رفت تا اینکه "فوکوس فیچرز" در سال 2004 به دلائل مشکلات مالی ، ساخت فیلم را رها کرد و خود ترتل تاب آن را مجددا تحویل گرفت و از سال 2005 تولیدش را  با بودجه محدود ، شخصا عهده دار شد. بالاخره این کمپانی "فاکس سرچرز" بود که با پرداخت 5/10 میلیون دلار ( حدود نصف دستمزد یک بازیگر درجه یک امروز هالیوود)  ، حقوق پخش آن را برای ارائه به جشنواره ساندنس 2006 خریداری کرد. و حالا این فیلمنامه افزون بر جوایز متعدد از جمله جایزه بافتا ، نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمنامه اریژینال نیز هست. به طور خلاصه می توان گفت فیلم "خورشید خانم کوچولو" درباره زندگی ، اراده ، خانواده و انجام وظیفه است. دختر کوچولوی 7 ساله ای به نام "آلیو" (بابازی فوق العاده "ابیگیل برسلین" که او را نامزد دریافت جایزه اسکار هم کرده است) قرار می شود در یک مسابقه نمایشی شرکت کند . او در خانواده ای نه چندان به سامان زندگی می کند با پدری به نام ریچارد که به اصطلاح تئوریسین موفقیت به حساب آمده و در این زمینه مرتبا سخنرانی می کند و کتاب می نویسد ولی نه سخنرانی هایش ، مشتری چندانی دارند و نه کتاب هایش به فروش می رسند! تئوری او یک برنامه 9 قسمتی برای رسیدن به موفقیت است . از نظر این تئوری ، در جهان دو سری آدم زندگی می کنند ، برنده ها و بازنده ها . به نظرمی آید که ریچارد چندان در دسته اول قرار نمی گیرد!!

مادر "آلیو" به نام "شریل" هم زن گرفتار و آشفته ای به نظر می آید که بایستی خانواده 4 نفری خود را سر و سامان ببخشد ، به علاوه  پدربزرگ یعنی پدر ریچارد ( با بازی خوب آلن آرکین ، دیگر نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگری )  که با آنها زندگی می کند  و روابط بسیار خوبی هم با آلیو دارد و برادری به نام فرانک که استاد ادبیات است ولی به دلیل شکست در عشق و کار  ، دست به خودکشی زده و همچنان ممکن است عمل فوق را تکرار نماید.

چهارمین عضو خانواده آنها ، پسر نوجوانی به نام "دوین" ،  ادعا دارد کلا از خانواده اش متنفر است و عاشق رفتن  به دانشکده خلبانی که به خاطر همین دلائل ، 9 ماه است روزه سکوت گرفته و کلامی با کسی صحبت نمی کند. 

اما همه این خانواده متناقض و به هم ریخته ، وقتی قرار می شود آلیو برای شرکت در مسابقه نمایشی "خورشید خانم کوچولو " به کالیفرنیا برود ، با یکدیگر همراه شده و با یک استیشن قراضه وی را مشایعت می کنند که در مسیر برایشان اتفاقات متعددی روی می دهد. حوادثی که  گام به گام آنها را از یک سو  برای دستیابی به مقصد و هدف  مصمم تر کرده و از دیگر سو ، خانواده شان را منسجم تر می کند.

فیلمنامه از موقعیت ناموفق و در هم ریخته تک تک افراد خانواده آغاز می شود : ریچارد در حال سخنرانی و بیان 9 مرحله دستیابی به موفقیت است ولی هنگامی که چراغ های سالن روشن می شود ، تعداد قلیلی را مستمعین سخنان وی می بینیم. شریل با حالتی عصبی به طرف محل بستری شدن برادرش فرانک که خودکشی کرده ، می رود و در حالی که سیگار می کشد ، می گوید سیگارنمی کشم و با غیظ آن را به بیرون اتومبیل پرتاب می کند . با دوین هنگامی مواجه می شویم که سکوت پیشه کرده و حاضر به حرف زدن با کسی نیست و از طرف دیگر حضور دایی سرخورده اش را به اجبار در اتاقش تحمل می نماید . پدر بزرگ را هم برای اولین بار هنگامی مشاهده می کنیم که به سر میز شام وارد شده و  از تکرار غذای هر شب یعنی مرغ سوخاری شاکی است.

چنین ترکیب ناهمگونی را نخستین جمله "دوین" به خوبی تشریح می کند ، هنگامی که سکوت خود را پس از پی بردن به کوررنگی و برباد رفتن آرزویش یعنی رفتن به دانشکده خلبانی،می شکند ، وی در توضیح اینکه چرا حاضر نیست خانواده اش را همراهی کند و چرا از آنها متنفر است ، در حال اشاره  به دیگر اعضای خانواده که چون لشگری شکست خورده در کنار هم ایستاده اند ، بر سر مادرش فریاد می کشد :"طلاق ؟ ورشکستگی ؟ خودکشی؟ شما همگی یک مشت بازنده لعنتی هستید."

اینچنین مخاطب در ورودیه هر شخصیت با میزان عدم تعادل وی آشنا می شود و از دنیای مشترک آنها پیش قضاوتی در ذهنش می پروراند.امادراین میان تنهاحضور همان دختر بچه 7 ساله یعنی "آلیو" است که ناگهان همه آن شخصیت های افسرده  و سرخورده را سمت و سوی امیدوار کننده ای می بخشد و برای انجام برنامه ای ویژه آماده شان می نماید. 

اگرچه نخستین فضای مشترک همه این شخصیت ها ، سر میز شام است که به درگیری های لفظی متعدد هم کشیده می شود ، مانند  اعتراض پدربزرگ به خاطر تکراری بودن غذا ، جر و بحث های متعدد شریل و ریچارد برای اینکه آلیو از علت خودکشی دایی فرانکش مطلع نگردد یا کمتر شعارهای ریچارد را گوش دهد و یا ...(نابهنجاری تفرق و پراکندگی جمع خانواده آنچنان است که فرانک به آهستگی به دوین می گوید :" تو چطور تحمل می کنی؟!") اما فردای آن روز فقط هل دادن ماشین قدیمی ریچارد نشان می دهد که این جمع پراکنده ، چقدر به یکدیگر نیاز دارند.

قضیه شرکت در مسابقه نمایشی "خورشید خانم کوچولو" باعث تحولی در جمع فوق شده و آنها را برای رسیدن به یک هدف مشترک متحد می گرداند. حالا افراد یک گروه بازنده می خواهند به کمک یکدیگر برای اولین بار در زندگی شان برنده شوند. برای همین سوار بر استیشنی ، راهی دراز از آلبوکرک تا کالیفرنیا را می پیمایند. 

از این به بعد فیلمنامه در مسیری مابین تقدیر و اراده انسانی پیش می رود . این خانواده مسیرشان را با اراده برنده شدن آغاز می کنند . قبل از تصمیم برای حرکت ، ریچارد چشم در چشم از آلیو می پرسد که آیا واقعا می خواهد در این مسابقه برنده شود؟ و آلیو با تکان دادن سر ، تصمیم محکم خویش را برای برنده شدن به پدرش اعلام می دارد. و آنها با شنیدن همین کلام حرکت خود را شروع می کنند. به قول دوین :" آنچه را که دوست داری انجام بده ، گور بابای بقیه چیزها !"

از این پس تقریبا شاهد یک فیلم جاده ای هستیم که کاراکترها را در مسیر خود دچار تغییر و تحولاتی می گرداند. ریچارد وقتی تمام وعده وعیدهای ناشرش را پادرهوا می یابد و با حقیقتی تلخ مواجه می گردد که تئوری هایش خریدار ندارد ، به تدریج متوجه می شود که راههای برنده شدن و برنده بودن ، با چارچوب های خشک تئوریک چندان سازگاری ندارد ، چراکه اراده انسانی حساب و کتاب دودوتا چهارتا را برنمی تابد. اراده انسانی که از ایمانی محکم و اعتقادی راسخ برمی آید در همان لحظاتی که  منطق محاسبه نمی کند ، کار کارستان را انجام می دهد.

فرانک هم بیشتر به حماقت خود در خودکشی پی می برد ، تاسف می خورد از اینکه روزگارانش را به درستی نگذرانده و حتی از رنج بردن گریخته است که حالا در می یابد ، دوران رنج و سختی از ارزشمندترین لحظات زندگی هر فرد است. او خطاب به دوین که آرزو دارد همه آزمایشات و امتحانات زندگی را به یکباره پشت سر بگذارد ( مثلا یک دفعه بخوابد و بیدار که می شود ، بفهمد که دوران دبیرستان را پشت سرگذارده است )، می گوید :" ...مارسل پروست 20 سال برای نوشتن کتابی وقت صرف کرد که هیچکس آن را نخواند ، اما او حقیقتا پس از شکسپیر بزرگترین نویسنده است . او در پایان زندگی اش وقتی به گذشته نگاه کرد ، دریافت که همه آن سالهایی که رنج کشیده بود ، بهترین دوران عمرش بوده اند ، چون او را آنچنان که اینک هست ، ساخته بودند. آیا او در همه آن سالها خوشحال بود؟ ...حالا تصور کن ، اگر تو بخوابی تا 18 ساله بشوی ، همه رنج هایی که باید متحمل شوی  را از دست داده ای .( رنج هایی که به تو خیلی چیزها یاد می دهند.) منظورم دوران دبیرستان است . چون این دوران آغاز ایام رنج کشیدن تو هست. و  رنج کشیدن بهتر از آن را نمی توانی پیدا کنی ..."

دوین هم بعد از آن شوک روحی که به علت کور رنگی دیگر نمی تواند به آرزویش یعنی خلبانی دست یابد ، از تلاش و همت خواهرش ، روحیه می گیرد و به فرانک می گوید :

"اگر بخواهم پرواز بکنم ، بالاخره یک راهی پیدا می کنم. باید آنچه را که علاقه داری ، انجام بدهی ، بی خیال بقیه اش!"

در واقع آنچه که همه گروه فوق از  پدر و پدر بزرگ و مادر و  برادر و دایی را برای رسیدن به هدف مصمم تر کند همانا شور و شوقی است که وجود آلیو را سرشارکرده است . او در همان نخستین لحظات که متوجه می شود ، می تواند در مسابقه "خورشید خانم کوچولو" شرکت نماید ، دور تا دور خانه می دود و با خوشحالی فریاد می زند که :"من برنده می شوم." اما همین باور یک بعدی هم وقتی شبی را بین راه در متلی اقامت می کنند ، حرف های پدربزرگش معنایی تازه می بخشد. پدربزرگ مفهوم نو و تازه ای از برنده شدن را برای آلیو تشریح می کند که از همه تعاریف قبلی پدرش در کسب موفقیت ، امیدوارکننده تر به نظر می رسد.

در صحنه ای در اتاق پدربزرگ ، آلیو با همه امیدش به برنده شدن ، لحظه ای تردید می کند و در حال گریستن  به  پدر بزرگ می گوید که از بازنده شدن می ترسد ، چرا که پدرش از بازنده ها بدش می آید. اما پدربزرگ جمله ای کلیدی به او می گوید که همه باورهای سابقش را در هم می ریزد . جمله ای که شاید حرف اصلی مایکل آرنت (فیلمنامه نویس) هم باشد. پدر بزرگ خطاب به آلیو می گوید : "یک بازنده حقیقی کسی است که از برنده نشدن خیلی می ترسد و حتی آن را امتحان نمی کند."

این همان جمله ای است که بسیاری از فضلاء و عرفای شرق و عالمان دینی هم به نوعی دیگر بیان داشته اند : عمل به تکلیف و وظیفه . آنچه در این میان اهمیت ندارد ، پیروزی و شکست(به مفهوم رایج) است . چراکه خود عمل به آنچه وظیفه و تکلیف آدمی است ، یک پیروزی مطلق به حساب می آید ، حال نتیجه هر چه می خواهد باشد ؛ بردن و یا باختن. همین تفکر است که همواره باعث حرکت انسانها در طول تاریخ بشری شده است . انجام آنچه که انسان فکر    می کند ، درست است ، بدون توجه به سختی و مشقت راه و یا بزرگی و صعب العبور بودن موانع. همین تفکر،  بسیاری از مبارزات طول تاریخ بشریت را علیه ظلم و ستم شکل داده است . مبارزاتی که عقل و  محاسبات رایج از شکست آنها خبر می داده ولی خود تاریخ ، حکایت اثبات پیروزی آنها بوده است.

آلیو و خانواده اش هم در یک محدوده بسیار کوچکتری با همین ایده و آرمان حرکت می کنند ، تنها و تنها برای اینکه آنچه را درست دانسته اند ، در حد توانشان انجام دهند . آنها در طول مسیر ، پدربزرگ را از دست می دهند ولی همین قضیه هم نمی تواند مانعی بر سر راهشان شود. از همین رو معطلی برای مراسم کفن و دفن او را در یک شهر غریب ، قبول نمی کنند و با دزدیدن جنازه پدر بزرگ از بیمارستان ، به راه خود ادامه می دهند.

مادر در آستانه مرگ پدربزرگ به بچه هایش که احتمالا در اثر فوت او دچار لطمه روحی خواهندشد ، توضیح می دهد :

" ...پزشکان هر کاری که از دستشان برمی آید ، حتما برای پدربزرگتان انجام می دهند . او زندگی پرماجرایی داشته و مطمئنم که به هر دوی شما به شدت علاقمند بوده است اما اگر خدا بخواهد او را از ما بگیرد ، باید آمادگی اش را  داشته باشیم..."

اینجاست که آنها علیرغم همه تلاش و سرسختی برای ادامه راه در مقابل تقدیر و خواست خداوند ، تسلیم می شوند. آنان که تمامی موانع کوچک و بزرگ در مسیر راه را برای رسیدن به هدف و برنده شدن ، از میان برداشته اند ، اینک در مقابل مسئله مرگ پدربزرگ ، بی چون و چرا تسلیم شده و حتی پیش از وقوع آن ، خود را آماده می سازند. در این مورد تنها عملی که می تواند همچنان در رسیدن به مقصد کمکشان نماید ، همانا از یک سو کنار آمدن با واقعیت است و از دیگر سو  حقیقتی که مادر مطرح می کند و یکی از درونمایه های اصلی فیلمنامه هم به شمار می آید.  

مادریعنی شریل درادامه صحبت هایش برای آماده کردن ذهن بچه ها جهت پذیرفتن مرگ قریب الوقوع پدر بزرگ می گوید :"...هر  اتفاقی بیفتد ، ما یک خانواده ایم . و مهم آن است که ما هم دیگر را دوست داریم ...."

این هم از  مهمترین حس هایی  است که در پایان فیلم گریبان  همه کاراکترها و البته تماشاگران فیلم را می گیرد.  احساسی  که مدتهاست تم مشترک بسیاری از فیلم های سینمای آن سوی آب ها شده است.  سینمایی که  بیش از یک دهه است از آن عصیانگری دهه 70 و 80 خود به سمت پارامترهای اخلاقی به ویژه  اصالت خانواده و سرپناه اجتماعی گرایش یافته است. این موضوع حتی در کارتون‌ها و انیمیشن‌ها هم به چشم می خورد ،‌ مثلا  قسمت اول «بانو و ولگرد» اساسا درباره رفاقت یک سگ خانواده و یک سگ ولگرد و گریز آنها از محیط خانه و خانواده به سوی بی‌قید و بندی و به اصطلاح رهایی بود اما قسمت دوم آن که دو سه  سال پیش بر پرده رفت ، حضور همان سگ‌های لا ابالی قسمت قبل  را در محیط یک خانواده نشان می‌داد و پشیمانی فرزند آنها که قصد داشت با الگوگیری از پدر ولگردش به عصیان و فرار از خانواده روی بیاورد ، ولی حتی  دوست کوچه گردش هم به سوی خانواده او  گرایش یافت.

عنصر خانواده‌‌گرایی حتی در تریلری همچون «مخمصه» مایکل‌مان آنجا که وجه روانشناختی می‌یابد ، بارز می‌گردد و اساس درهم ریختگی  کاراکتر  پلیس (با بازی آل پاچینو) از آشفتگی اوضاع خانوادگی‌اش نشان داده می شود ، امروز حتی تارانتینو یاغی نیز در آخرین فیلمش «بیل رابکش: جلد دوم» تشکیل خانواده را انگیزه اصلی کاراکترش (که سال‌ها عضو گروه آدمکش‌ها بوده) ،  می‌نمایاند تا وی برای همیشه دنیای تبهکاران را ترک کرده و برای حفظ خانواده و آینده فرزندش نبرد نابرابرانه‌ای را با آنها آغاز کند.

خانواده آشفته و درهم ریخته فیلم "خورشید خانم کوچولو" گویا نمونه بارزی از جامعه‌ای است که در آمریکا و غرب حدود 2 تا 3 دهه بر اثر افراط‌گری‌ها و پشت پا زدن به همه موازین اخلاقی و انسانی به نقطه‌ای بحرانی رسیده  بود  و در آن نقطه ، ناگزیر به بازسازی خانواده  برای حفظ بقای خود بازگشت و به این نتیجه رسید که حفظ خانواده از مهمترین اصول این بقاست.

"دوین"  که مظهر تردیدناپذیر گریز و تنفر از خانواده به شمار می آید ، در حالی که تمامی آرزوهایش را بر باد رفته می بیند ، وقتی پای هدف خواهر کوچکش به میان می آید ، همه تمایلاتش را به فراموشی سپرده و برای مقصد او حرکت می کند ، نگرانش می شود وقتی حس می کند که ممکن است بر روی سن نمایش مورد مضحکه و تمسخر قرار گیرد و زمانی که می بیند می خواهند برنامه نمایشی وی را برهم بزنند ، همراه دیگر اعضای خانواده ، به روی سن رفته  (کاری که اصلا با روحیه منزوی "دوین" نمی خواند) و در کنارشان به نمایش می پردازد تا با همدیگر بگویند که ما یک خانواده ایم. کاری که دایی فرانک سرخورده هم می کند و با آن حرکات ناموزون سعی می کند ، خود را جزو این خانواده نشان دهد.

این مهمترین بردی است که ریچارد و شریل و دوین و فرانک و آلیو  بدست می آورند . اینکه ثابت می کنند یک خانواده هستند و یکدیگر را دوست دارند. دیگر اهمیتی ندارد که از طرف برگزار کنندگان آن مسابقه نمایشی برنده اعلام شوند یا نه !  در واقع آنها به همان حرف پدر بزرگ عمل کرده و از نبردن نترسیده و حتی آن را امتحان کرده اند ، پس برنده واقعی هستند. از همین روست که حتی وقتی از نمایش اخراج می شوند و پایشان به کلانتری کشیده می شود و به آنها اخطار می شود که دیگر هرگز حق ورود به چنین نمایشاتی را ندارند ، ناراحت و غمگین نشده و خود را نمی بازند. در اینجا  وقتی کلانتر با ناکید به آنها می گوید که دیگر هرگز حق شرکت در مسابقات نمایش در کالیفرنیا را ندارند ، دایی فرانک جمله کنایه آمیزی می گوید که به نوعی مکمل همان حرف پدربزرگ است :" من فکر می کنم ، هنوز می شود زندگی کرد !"

یعنی با این باخت و اخراج از نمایش ، زندگی که به پایان نرسیده و  آنگونه که معمولا بازنده ها فکر می کنند ، همه چیز آخر نشده است . آخرین صحنه فیلم نشان می دهد که آنها همچنان با انگیزه ، مثل همیشه همان استیشن قراضه را هل می دهند تا روشن شود و بعد یکی یکی در حال حرکت ، سوار آن شوند و در جاده ای مستقیم پیش روند.

"خورشید خانم کوچولو" ، در واقع یک درس کامل زندگی برای نسل امروز و دیروز است که علاوه بر سرگرم کنندگی و لحن شاد و شنگول ، واقعیات زندگی اعم از تلخ و شیرین را به رخ می کشد : طلاق ، ورشکستگی ، سرخوردگی ، مرگ ، باختن از یک طرف و با هم بودن ، رسیدن ، عمل کردن به وظیفه و دوست داشتن و همیشه برنده بودن از طرف دیگر. همه این فراز و نشیب ها جزیی از زندگی است که در "خورشید خانم کوچولو" با چشم اندازی امیدوارکننده و دلپذیر به نمایش در می آید ، آنهم در این دوره و زمانه ای که جهان را مملو از تراژدی و سیاهی و تلخی و تباهی گردانده اند و همین لااقل برای روحیه دادن به نسل جوان امروز غنیمت است!


 

سربرآوردن مخوف ترین سرویس جاسوسی تاریخ

 

 

 


دومین فیلم رابرت دونیرو (پس از "یک داستان برانکسی") براساس فیلمنامه ای از اریک راث است که پیش از این آثار موفقی همچون : "مونیخ" ، "علی" ، "خودی" ، "نجواگر اسب" ، "پستچی" ،" فورست گامپ" و ... را در کارنامه خود به ثبت رسانده است. فیلم "چوپان خوب" درباره زندگی فردی به نام ادوارد ویلسن(مت دیمن)  است که نقش مهمی را در شکل گیری سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا و عملیات سری آن در دهه 1960 ایفا می نماید. از ورای این قصه ، اریک راث به پس زمینه ها ، تاسیس و رشد سازمان" سیا" می پردازد و اهداف دیروز و امروزش را بر بستر ماجرایی ملودراماتیک در برابر مخاطب قرار می دهد. این پرداخت ، بسیار دقیق و در عین حال پیچیده صورت می گیرد ، به نحوی که کنش و واکنش های قصه به صورت پازلی در کنار یکدیگر قرار گرفته و مفهوم می یابند. داستان در طول زمانی اواسط آوریل 1961 و حمله مزدوران آمریکا به خلیج خوکها در کوبا (که بخشی از رهبری عملیات آن را ادوارد ویلسن برعهده دارد) تا شکست مفتضحانه آمریکا در عملیات فوق  و پس از آن تلاش برای یافتن عوامل نفوذی در سازمان سیا ، جریان دارد و در میانه آن با فلاش بک هایی به گذشته ادوارد ویلسن نقب می زند : از زمان کودکی و خودکشی پدرش تا عضویت در انجمن سری "اسکول اند بونز" (جمجمه و استخوان ها) به هنگام  تحصیل در دانشگاه "یال"  و از آن طریق راهیابی به دفتر خدمات استراتژیک  آمریکا (ساختار اولیه سازمان سیا ) برای پایه گذاری شبکه جاسوسی آمریکا در اروپا و سایر نقاط جهان تا ازدواج با خواهر یکی از اعضای انجمن سری "اسکول اند بونز" به نام "مارگرت (کلاور)" (با بازی آنجیلنا جولی در یکی از متفاوت ترین نقش هایش ) و تا ...

نخستین و شاید مهمترین چالش فیلم "چوپان خوب" از لحظه خودکشی پدر ادوارد آغاز می شود ، زمانی که در میانه آتش بازی جشن های چهارم جولای ، برای اولین بار ادوارد خردسال ، ناامنی را در زندگیش به عینه احساس می کند و این تقابل امنیت و ناامنی ، محور اصلی درونمایه "چوپان خوب" قرار می گیرد.

ادوارد نقل می کند که پدرش در آخرین دیدارشان و لحظاتی پیش از خودکشی ، وی را به جلب اعتماد دیگران نصیحت کرده که بدون آن هرگز نخواهد توانست در زندگیش به امنیت دست یابد. پس از آن و در بزرگسالی وی از بنیانگذاران سازمانی می شود که ادعای ایجاد امنیت برای جامعه آمریکا دارد اما این امنیت به قیمت ناامنی برای دیگر کشورها و خود شهروندان آمریکایی از جمله اساتید و دانشجویان و حتی خانواده ادوارد ویلسن تمام  می شود. از آنجا که وی براساس ماهیت شغلی اش ( که همواره نیز از سوی مقامات بالاتر به وی گوشزد می شود) ناچار از داشتن عدم اعتماد به دیگران است ، بنابراین قادر به خلق محیطی امن در اطراف و پیرامون خود نیست.

در اواخر فیلم وقتی ادوارد به کنگو رفته تا درباره ازدواج پسرش با دختری از آن کشور که زمانی جاسوس شوروی بوده است ، هشدار دهد ، به وی متذکر می شود که اگر چنین کاری انجام گیرد  ، دیگر نمی تواند از حمایت او برخوردار شده  و در نتیجه امنیتش مختل خواهد گردید. در این موقع است که ادوارد جونیور(پسرش)  با خشم پاسخ می دهد : "...امنیت؟! چیزی که هرگز در زندگیم نداشتم . چون همیشه نگران شما و کارهای مخفی تان بودم..."

این احساس ناامنی تا آنجا قوی بوده  که در صحنه ای از دوران کودکی ادوارد جونیور می بینیم وی در میهمانی شب سال نو در مراسم انجمن سری "اسکول اند بونز" بر روی زانوی بابا نوئل ، خود را خیس می کند.

"ناامنی" ،  موتیف احساسی اغلب صحنه های فیلم "چوپان خوب" به نظر می آید. در نخستین دیدار ژنرال ویلیام سالیوان(طراح سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا)  با ادوارد ویلسن برای اعزام وی  به خارج از کشور و تاسیس دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در اروپا ، به وی یادآورمی شود که به هیچ کس نبایستی اطمینان نماید. (این همان نخستین اصل احساس ناامنی فردی و اجتماعی به شمار می آید. )از همین روست که ویلسن در تمام سالهای زندگی مشترک با همسرش ، همچون غریبه ای با وی رفتارنموده است ، چراکه نمی توانسته  به وی اطمینان کند. او  ناچار می شود که جاسوسی استادش در دانشگاه را بکند و سرانجام وسیله ای برای به قتل رسیدنش گردد ، حتی رییس خود ، فیلیپ آلن را تحت نظر بگیرد ، زیرا که به نظر ژنرال سالیوان پایش را از گلیمش درازتر کرده است. ادوارد  همواره تهدید جاسوسان بیگانه را بیخ گوشش حس می کند. سایه هراس آور مامور امنیتی شوروی با نام مستعار "اولیس" همیشه  در کنارش است. به طوری که حتی ناگزیر می شود تا حدودی با او کنار بیاید. اولیس در فیلمی خبری  در کنار یکی از استقلال طلبان آمریکای لاتین دیده می شود و مدتی بعد از آن  که یکی از جاسوسان سازمان سیا به عنوان متخصص عازم کشور مذکور می گردد تا در عملیات پخش کردن فوج ملخ های مخرب  در مزارع قهوه برای نابودی اقتصاد استقلال طلبان حاضر باشد  ، انگشت دست جاسوس اعزامی سازمان سیا در یک قوطی دربسته قهوه به دفتر ادوارد ویلسن می رسد تا همچنان او  وجود جاسوسان رقیب را بیخ گوش خود احساس کند. مترجم آلمانی دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در سالهای پس از جنگ که ارتباط نزدیکی هم با ادوارد پیدا نموده ، مرتبط با اولیس در می آید و حتی وقتی ادوارد پس از سالها با تنها عشق زندگی اش (که ناکام مانده) مواجه می شود و ساعاتی را باوی می گذراند ، تعقیب و مراقبت دقیق عوامل اولیس از آنها و برداشتن عکس های افشاکننده از روابطشان ، باعث برهم ریختن زندگی مشترک ادوارد و همسرش می گردد.

موثرترین عملیات ایذایی اولیس علیه ادوارد ، جذب نمودن پسراو  (که قصد  عضویت در  سازمان سیا را هم دارد) به یکی از جاسوسان قدیمی ک.گ .ب است که علاوه بر لو رفتن عملیات آمریکا در خلیج خوک ها علیه کوبا ، دستاویزی جهت باج گیری از ادوارد هم می شود. لورفتنی که اکثر افراد حاضر در عملیات را در لیست سیاه خیانت قرار می دهد و این موضوع را هم فیلیپ آلن به ادوارد یادآور می شودو هم ریچارد هیز(دوستی که از زمان انجمن"اسکول اند بونز"همراه ادوارد بوده و بعدا هم در تاسیس سازمان سیا جلوتر از اوست) . اولیس علاوه بر به خدمت گرفتن اطلاعات پسر ادوارد در افشای عملیات فوق ، فیلم و عکسی نیز از صحنه به دام افتادن او در عشق جاسوسه سابق شوروی برای ادوارد و سازمان سیا می فرستد که همان موجب کشیده شدن پای ادوارد به صحنه خیانت و به خطر افتادن موقعیتش در سازمان سیا می گردد . مخمصه ای که  می تواند زمینه را برای بهره برداری های آینده سازمان اطلاعات و جاسوسی شوروی (ک . گ . ب) آماده تر سازد. فیلم و عکسی که در واقع قصه "چوپان خوب" با آن آغاز می شود. 

همه این فراز و نشیب ها ، زندگی یکی از مهمترین عوامل سازمان اصلی تامین امنیت برای آمریکا را در ناامنی مطلق قرار می دهد. این درحالی است که وی با اعتقاد کامل به آرمان ها و باورهای آمریکایی جهت ایجاد کشوری امن و آزاد ، زندگیش را در راه آن گذارده است  ، از تنها عشق زندگیش می گذرد ، سالها به دور از خانواده اش زندگی می کند و صمیمی ترین دوستانش را از دست می دهد تا اینکه بر عهد و پیمانش بماند ، اما آنچه برایش تحقق می یابد با آرمان ها و آرزوهایش فرسنگ ها فاصله دارد. در مقابل آن فداکاری ها ،  فروپاشی خانواده اش را به چشم می بیند (همان نهادی که در باورها و اعتقادات او و سایر دوستانش ، اساس جامعه و کشور آمریکا را تشکیل می دهد) فساد و انحراف در سازمان خود را مشاهده می کند و سرانجام خردشدن روحی و روانی تنها انسان مورد علاقه اش یعنی پسرخود را به جان می خرد. همه این ها وی را به آنجا می رساند که دیگر نه در خود و نه در سازمانی که برای حفظ آزادی و استقلال آمریکا و هموطنانش بوجود آورده بود ،  آرمان "چوپان خوب"  برای هدایت و کنترل امنیت سرزمین محبوبش ، آمریکا را نبیند.

دقت اریک راث بر جزییات قصه ، باعث بوجود آمدن فضای پرتعلیق ودر عین حال تراژیکی در طول اثر می شود. صحنه هایی که متخصصین سازمان سیا با کند و کاو برروی فیلم و عکس و نوار صدای ارسالی برای ادوارد ویلسن ، از ریزترین جزییات عکس ، به موقعیت جغرافیایی محل مورد نظر نزدیک می شوند را به نوعی می توان  اشل کوچکی از پرداخت کاراکترها ،  روابط و فضا سازی در فیلمنامه "چوپان خوب" توسط اریک راث دانست.

تصویری که وی در "چوپان خوب" از پدید آمدن و رشد سازمانی تحت عنوان سازمان سیا نشان می دهد ، بسیار حیرت انگیز و شگفت آور است . از آن انجمن سری" اسکول اند بونز" گرفته که بسیار شبیه جمعیت های زیرزمینی  و مخوف کوکلوس کلان ها و فراماسونرهاست و با آداب و آیین هراسناکی ، نمایش وفاداری برگزار می کند( مانند آنچه استنلی کوبریک در فیلم "چشمان بازبسته" نشان می داد) تا زیر پای گذاردن هرآنچه موازین اخلاقی و انسانی به شمار می آمده ، تحت عنوان "برای آمریکا"!

نکته جالب اینکه در اسطوره های آمریکایی همواره حافظان کیان و تاریخ آمریکا از چنین انجمن ها و جمعیت های مخفیانه و ترسناکی سربرآورده اند. حتی آنچنان که در تاریخ هرودت آمده ، اسپارتان های یونان  که در متون تاریخی آمریکا و غرب ، اسلاف شوالیه ها و سپس تفنگداران دریایی و مانند آن به شمار آمده اند ، در جمعیت سری و سخت آیینی متشکل بودند .این روایت  تاریخی در فیلم "300" نیز نشان داده می شود. در این فیلم می بینیم که اعضای جمعیت سری اسپارتان چگونه از کودکی با سخت ترین و دهشتناک ترین آموزش ها ، تربیت می شوند. آنها یکدیگر را به وحشیانه ترین صورت ، کتک می زنند ، شکنجه می دهند و در شرایط غیر انسانی آزمایش می نمایند.

اعضای انجمن سری"اسکول اند بونز" نیز مانند اسلاف تاریخی خود ، امتحانات دشوار و طاقت فرسایی را پشت سر می گذارند. در صحنه ای از فیلم ، ادوارد جوان همراه دیگر دوستانش در لجن و گل و لای دست و پا می زند و همچون گلادیاتورها با یکدیگر دست و پنجه نرم می کنند و عده ای از فارغ التحصیلان انجمن در حالی که بالای سرشان به تماشا نشسته اند ، به آنان می خندند و حتی برروی سر و صورتشان ، ادرار می کنند!

در ابتدای فیلم گفته می شود که بسیاری از رییس جمهورها ، معاونان آنها ، سناتورها ، و اساتید و مشاهیر آمریکا عضو این انجمن سری بوده اند تا از کشور آمریکا و اقتدار آن دفاع کنند. و با همین دلیل است که افراد جدید از جمله ادوارد ویلسن که دانشجوی دانشگاه یال است ، به عضویت در این انجمن دعوت می شوند. از همین انجمن است که نخستین افراد دفتر خدمات استراتژیک آمریکا در جنگ دوم جهانی برای خارج از مرزهای آن انتخاب می شوند که ادوارد هم یکی از آنهاست و برای اجرای ماموریتش به مدت 6 سال عازم لندن می شود.

این اعتقاد و باور متعصبانه به امریکا در صحنه گفت و گوی کازینودار فراری ایتالیایی  از کوبا به نام جوزف پالمی (بابازی غافلگیرکننده جو پشی پس از سالها) با ادوارد به روشنی مطرح می شود. وقتی ادوارد به پالمی اخطار می کند که بایستی آمریکا را ترک کند ، مگر اینکه با دولت آمریکا همکاری لازم را بنماید ، وی می گوید : "...می دانید که ما ایتالیایی ها خانواده مان را داریم و کلیسا. ایرلندی ها ، سرزمین شان را دارند و یهودی ها هم سنت هایشان را. حتی سیاهپوستان هم موسیقی خود را دارند. اما در مورد مردم شما چطور؟ شما چی دارید ؟" در اینجا  ویلسن پاسخ می دهد : "...ما ایالات متحده آمریکا را داریم . بقیه شما فقط تماشاگر هستید!" این آمریکاست که در باورهای امثال ویلسن ، در مرتبه اعلایی قرار دارد که حتی در آغاز سخنانشان در جلسات انجمن "اسکول اند بونز" ابتدا نام آمریکا را می آورند و سپس از خدا اسم می برند. این نکته را چند بار مارگرت (کلاور)  به کنایه مورد تاکید قرار می دهد.

ریچارد هیز که از انجمن "اسکول اند بونز" همراه ادوارد بوده ، در جمله ای می گوید :"...شخصی یکبار  از من پرسید که چرا در جلوی نام سازمان سیا حرف تعریف نمی گذارم (در زبان انگلیسی برای اسامی ناشناخته و نامعلوم حرف تعریف قرار می دهند) و من به او گفتم آیا شما در جلوی اسم خدا حرف تعریف می گذارید؟..."

اما در فیلم "چوپان خوب" اهداف تشکیل دفتر خدمات استراتژیک آمریکا و سپس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا)  فراتر از ایجاد امنیت برای آمریکا تصویر می شود. البته اگر برای ماهیت کشوری تعریف امپراتوری یا امپریالیسم را در نظر بگیریم ، در آن صورت معنی امنیت آن در اشغال و استعمار دیگر کشورها و سرزمین ها معنا می یابد! همچنانکه امروز جرج بوش برای متقاعد کردن آمریکایی ها نسبت به حضور در افغانستان و عراق موضوع امنیت آمریکا را پیش می کشد و اینکه اگر به اشغال این کشورها پایان دهیم و نیروهایمان را بیرون بیاوریم  ، امنیت آمریکا برهم می خورد و بازهم بایستی در انتظار 11 سپتامبرهای دیگری باشیم!!

ژنرال ویلیام سالیوان (بابازی رابرت دونیرو ) هم در نخستین ملاقات با ادوارد ویلسن در سالهای آغازین جنگ دوم جهانی تقریبا چنین نظری دارد .(ملاحظه می فرمایید که دیدگاههای امپریالیستی بوش ریشه در تاریخ آمریکا دارد!!!) او می گوید آمریکا بایستی در این جنگ شرکت کند ، نه به خاطر جنگیدن و دفاع از سرزمین خودش که هزاران فرسنگ از میادین جنگ فاصله دارد ، بلکه از آن جهت که تقسیم دنیای آینده ، از میانه همین جنگ اتفاق خواهد افتاد و اگر آمریکا در صحنه نباشد ، چیزی از غنائم تقسیم شده را تصاحب نخواهد کرد. از همین رو شاهدیم که در اولین روزهای پس از جنگ جاسوسان آمریکا و شوروی در برلین و آلمان ویران شده ، در به در به دنبال دانشمندان آلمانی می گردند تا از وجودشان در ارتش خود بهره بگیرند و از قبل همین گشت و گذار ضد بشری است که آمریکا به امثال اوپن هایمر و بمب اتمش دست یافته و بوسیله آن شرم آورترین جنایت تاریخ ، یعنی بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی را مرتکب می شود.  اریک راث ، این حقیقت را مطرح می سازد که خوی امپریالیستی آمریکا از همان روزهایی که جهان در آتش جنگی خانمان سوز و وحشت انگیز می سوخت ، بر سایر گرایشات انسانی و یا اخلاقی اش غلبه داشت. به این معنی که آمریکا برای نجات بشریت از چنگال فاشیسم هیتلری وارد جنگ نشد.

راث اگرچه سعی می کند داستان خود را بر شخصیت های واقعی بنا نسازد ولی نتوانسته از مستند ساختن کاراکترهای اصلی فیلمنامه بگریزد. مثلا در سال 1940 روزولت ، رییس جمهوری وقت آمریکا ، یک وکیل دعاوی به نام ژنرال ویلیام داناوان را به انگلستان ، مدیترانه و بالکان گسیل داشت تا به طور غیر رسمی ، اطلاعاتی برایش جمع آوری کند. داناوان با اطلاعاتی که روزولت خواسته بود ، مراجعت کرد و در بازگشت توصیه کرد تا یک سازمان اطلاعاتی بوجود آید. دفتر هماهنگ سازی اطلاعات از این سازمان چهره گرفت و ژنرال داناوان رییس آن شد که این دفتر  در 13 ژوئن 1942 به دفتر خدمات استراتژیکی به ریاست داناوان و دفتر اطلاعات جنگی تقسیم شد. همین ویلیام داناوان است که در سال 1944 برای تاسیس یک آژانس مرکزی اطلاعات ، طرحی را به روزولت عرضه کرد. به نظر می آید ژنرال ویلیام داناوان در فیلم "چوپان خوب" همان ژنرال ویلیام سالیوان باشد که ادوارد ویلسن را به دفتر خدمات استراتژیک و تشکیل سازمان اطلاعات مرکزی فرا می خواند. همچنین به نظر می آید فیلیپ آلن نیز همان آلن دالس باشد که اساسا تبادل نظر با وی بود که در سال 1947 سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) را به وجود آورد . سازمانی که اساسش برای کسب اطلاعات و اخبار از سایر کشورها جهت اجرای عملیات مختلف و دخالت های گوناگون در جهت منافع آمریکا و گسترش قلمرو سیاسی و نظامی آن در سطح یک امپراطوری قدرتمند بود.

اما به راستی چه باور و اعتقادی در افکار آمریکایی ، این کشور را به مرحله ای کشانید که امروزه گفته می شود جهانخوارگی از ویژگی هایش است و به اصطلاح  بدون آن اموراتش نمی گذرد؟!

"ایدئولوژی آمریکایی" عنوان مقاله معروفی است از سمیر امین ، اقتصاددان مصری ـ فرانسوی. این مقاله نخستین بار چهار سال پیش در روزنامه الاهرام به چاپ رسید. سمیر امین در ابتدای مقاله با صراحت به خوانندگان خود هشدار     می دهد که خودفریبی را کنار بگذارند و عباراتی چون «دوستان آمریکایی ما»را به کار نبرند. قصد او آن است که نشان دهد در کشورهای توسعه نیافته ای نظیر مصر، آمریکا هرگز نمی تواند در چهره یک دوست ظاهر شود.  در اثبات این نظر او به فرهنگ سیاسی آمریکا می پردازد و آن را چنین تعریف می کند:

"فرهنگ سیاسی ، محصول دراز مدتِ تاریخ است. از این رو، فرهنگ سیاسی در هرکشور ، مختص همان کشور می باشد. فرهنگ سیاسی آمریکایی توسط فرقه های افراطیِ پروتستان در نیوانگلند (شمال شرقی آمریکا) شکل گرفت. این فرهنگ سیاسی علاوه بر این جنبه دینی، با این ویژگی ها مشخص می شود: قتل عام بومیانِ قاره آمریکا ، به برده کشیدن آفریقاییان، و ایجاد اجتماعات متعددی از مهاجران که ، مرحله به مرحله، طی قرن نوزدهم به قاره آمریکا رفته اند و میان شان افتراق های قومی وجود داشته است."

با چنین مشخصاتی ، سمیر امین فرهنگ سیاسی آمریکا را در اساس ، فرهنگی مبتنی بر بنیادگرایی دینی تعریف می کند. این تعریف ، درست نقطه مقابل تعریفِ رایج از آمریکاست ،  به عنوان کشوری سکولار و مبتنی بر دموکراسی لیبرالی که در آن جدایی دین و دولت  امری پذیرفته و نهادینه شده است.

سمیر امین در توضیح دیدگاه خود در باره فرهنگ سیاسی آمریکایی می نویسد: «اصلاحات دینی در مسیحیت ،مشروعیت عهد عتیق را احیاء کرد، همان مشروعیتی که کاتولیسیسم و کلیسای ارتدوکس آن را به حاشیه رانده بودند. به حاشیه راندن عهد عتیق توسط کاتولیسیسم ، هنگامی صورت گرفت که مسیحیت با قطع رابطه با یهودیت تعریف شد. اما پروتستانها بار دیگر جایگاه مسیحیت را به عنوان جانشینِ راستین یهودیت احیا کردند. شکل مشخص پروتستانتیسمی که به آمریکا آمد در نیوانگلند ، شمال شرقی آمریکا تا همین امروز ایدئولوژی آمریکایی را شکل      می بخشد. ابتدا، این ایدئولوژی، با رجوع به نصّ کتاب مقدس ، مقهور کردن قاره جدید را مشروعیت بخشید. در گفتار فرهنگی آمریکای شمالی، مضمون توراتی ـ انجیلیِ تسخیرِ خشونت بارِ ارض موعود توسط اسرائیل مدام تکرار می شود. سپس ، آمریکا مأموریتی را که از سوی خدا به آن محول شده بود به سراسر پهنه عالم تعمیم داد. مردم آمریکای شمالی خود را «قوم برگزیده» به شمار می آورند ـ در عمل مترادف اصطلاح فاشیستی نژاد برتر «هِرن فولک» در زمان نازی ها در آلمان- این همان خطری است که ما امروزه با آن روبرو هستیم. و به همین دلیل است که امپریالیسم آمریکایی به مراتب درنده خوتر از امپریالیسم های پیشین است که اکثرشان هرگز مدعی نبودند که مأموریتی الهی را به اجرا گذاشته اند" بنابراین، اگر بخواهیم نظر سمیر امین را خلاصه کنیم باید بگوییم سیاست های ایالات متحده در جهان و نقش امپریالیستی آن ، علاوه بر اینکه کارکردی از حرکتِ انباشتِ سرمایه است ، ثمره ایدئولوژی دینیِ پروتستانتیسم بنیادگرا نیز هست. همان پروتستانیسمی که در جمعیت های سری مانند کوکلوس کلان ها ، فراماسونرها ، "اسکول اند بونز" و بالاخره سازمان سیا متبلور می شود. از همین جاست که سیاست ها و روش های امپریالیستی آمریکا در طول تاریخ آن خصوصا  70 سال اخیرش کاملا توجیه پذیر می نمایاند . به طوریکه خوی جهانخوارگی اساسا جزو ماهیت حکومت آمریکا در می آید.   همان پروتستانیسمی که در جمعیت های سری مانند کوکلوس کلان ها ، فراماسونرها ، "اسکول اند بونز" و بالاخره سازمان سیا متبلور می شود. از همین جاست که سیاست ها و روش های امپریالیستی آمریکا در طول تاریخ آن خصوصا  70 سال اخیرش کاملا توجیه پذیر می نمایاند . به طوریکه خوی جهانخوارگی اساسا جزو ماهیت حکومت آمریکا در می آید.

 

 


 

یک آلمانی خوب ، آلمانی مرده است!

 

 

 

یک کار عجیب و غریب دیگر از استیون سودربرگ که دیگر به غیر متعارف بودنش عادت کرده ایم و اگر جز این باشد ، بایستی متعجب بود!  نویسنده فیلمنامه پال اتناسیو (منتقد سینمایی واشنگتن پست طی سالهای 87-1984 ) است که با برخی آثارش از جمله "مجموع همه ترس ها" ، "گوی" ، "مسابقه حضور ذهن" و "دنی براسکو" آشنا هستیم که این یکی  تقدیر و تحسین های متنابهی نیز از سوی محافل مختلف سینمایی نصیبش کرد از جمله جایزه بافتا و نامزدی اسکار و گلدن گلوب.

اما این بار اتناسیو براساس نوول جوزف کانن ، فیلمنامه" آلمانی خوب" را نوشته و سودربرگ نیز تا می توانسته نقاط فنی و ساختار سینمایی آن را برجسته و درخشان ساخته است. (مدیر فیلمبرداری و تدوینگر فیلم نیز خودش بوده ، منتها با نام های مستعار پیتر اندروز و مری آن برنارد!!)

داستانی در مایه های نوآر  درباره  آلمان پس از جنگ که از زاویه منفعت طلبی متفقین به آن نگریسته است. آنچه که در فیلم "چوپان خوب" نیز به نوعی دیگر در کادر دوربین قرار گرفته بود. قصه "آلمانی خوب" از زمان کنفرانس پوتسدام به تاریخ 17 جولای 1945 در برلین آغاز می شود که در آن سران سه کشور پیروز در جنگ جهانی دوم ، برای آینده آلمان و جهان تصمیم می گیرند. این در حالی بود که ژاپن هنوز تسلیم نشده و در انتظار مهیب ترین جنایت تاریخ پشریت توسط بمب اتم آمریکایی ها به سر می برد. کاپیتان "جیکوب گایسمر"  (جرج کلونی) یک ژورنالیست نظامی است که برای پوشش خبری این کنفرانس ، همراه دیگر نمایندگان آمریکا ، وارد برلین می شود ولی آنچه برای وی جذابیتی بیش از کنفرانس پوتسدام دارد ، سرنوشت یکی از دانشمندان نازی است به نام "فرانتس بت من" که گویا طراح و مجری ساخت بمب های پیشرفته و هدایت شونده "وی 1" و "وی 2" بوده و حالا هر یک از کشورهای فاتح در صدد بدست آوردن وی برای تصاحب تکنولوژی بمب های فوق هستند. آنچنان که در اواخر فیلم آن آمریکایی عضو کنگره به نام برمر  به گایسمر می گوید :"... آینده دنیا را همین بمب ها تعیین می کند ..." و تیتر درشت روزنامه ای را به وی نشان می دهد که نوشته : "بمب اتم ، کشته های غیرقابل شمارش برجای خواهد گذارد!! "

اما در همین اوضاع و احوال  ، گایسمر با تعجب فراوان از طریق راننده اش "پاتریک تالی" (نوبی مک گوایر) به دوستی قدیمی برمی خورد به نام "لینا" (کیت بلانچت) که هراسان و مضطرب در پی بدست آوردن مدارک لازم برای  گریز از برلین است. گرچه تالی تمایلی ندارد که گایسمر چندان با لینا گرم بگیرد و از همین رو حتی در درگیری وی را مضروب می نماید ولی خود سعی می کند  از طریق فرماندهی روس های مستقر در برلین ، لینا را از آنجا  فراری دهد که در همین گیر و دار به طرز مشکوکی به قتل می رسد. گایسمر متوجه می شود که لینا ، همسر یک آلمانی نازی به نام" امیل برنت" است که گویا از نقشه های ساخت بمب های هدایت شونده "وی 2" خبر دارد ، چراکه همکار نزدیک "فرانتس بت من" بوده است و حالا جاسوسان هر 3 کشور متفق به دنبال یافتن ردی از برنت هستند ، در حالی که همسرش مدعی است ،  6 ماه پیش در جریان بمباران کشته شده است.

اتناسیو و سودربرگ ، برلین پس از جنگ را شهری ویران ،  نا امن و هراسناک تصویر کرده اند(بسیار مخوف تر از دوران حاکمیت حزب نازی)  که بعد از سقوط هیتلر به اشغال نظامیان 3 کشور آمریکا ، شوروی و انگلیس درآمد و عوامل این 3 فاتح مانند سارقان ، در صدد شکار طعمه های مورد نظرشان از میان دانشمندان آلمانی آواره و دربه در بودند. دانشمندانی که می توانستند ، سرنوشت آینده دنیا را رقم بزنند. فرمانده روس ها ، ژنرال سیکورسکی در ملاقاتی با گایسمر به وی می گوید که ما لهستان و رومانی و مجارستان را به قلمرو خود اضافه کردیم و شما مغزها را بردید...!

آمریکایی ها برای بدست آوردن نقشه بمب های هدایت شونده "وی 2" ، "فرانتس بت من" را در خانه ای امن تحت الحفظ نگهداری می کنند ، اما آنچه می خواهند را  نمی توانند از وی  بدست آورند ، ناچار به دنبال همکارش ، امیل برنت و مدارکی که وی در اختیار دارد ، می افتند. برای آنها مهم نیست که "فرانتس بت من" از جنایتکارترین نازی های هیتلری بوده که بنا به گفته "لینا" ، برای ساخت موشک های"وی 2" در کارخانه هایی که در دل کوه ساخته بوده ، اسراء را به بردگی کشانیده و پس از بهره کشی از آنان ، به تیغ مرگ می سپردشان و سپس به سراغ افراد دیگری می رفت. برای متفقین ، وی یک جنایتکار جنگی محسوب نمی شد  ، چراکه قرار بود نقشه های آینده یعنی ساختن بمب های هدایت شونده را در اختیارشان بگذارد. از نظر آنها "بت من" یک آلمانی خوب محسوب می شد. و همینطور چنانچه یکی از فرماندهان نیروهای آمریکا در برلین یعنی "برنی تایتل" به لینا می گوید :" امیل برنت هم یک آلمانی خوب است"، چراکه قرار بود  اطلاعات لازم را در مورد ساخت بمب های هدایت شونده به آنها بدهد.

ولی  وقتی که امیل تصمیم می گیرد تا ماهیت بت من و امثال آن را افشاء کند ، دیگر آلمانی خوب به حساب نمی آید  ، مگر اینکه بمیرد و چنین هم می شود . او  توسط بخشی دیگر از نیروهای آمریکایی (گروهبان شیفرز و کلنل مولر) به قتل می رسد تا همچنان آلمانی خوب باقی بماند. 

اما  پال اتناسیو فیلمنامه "آلمانی خوب" را به شکل یک پازل پیش می برد . از همان لحظه ای که "جیک گایسمر" دوست سابق خود یعنی لینا (که فکر می کرد به دلیل یهودی بودن ،  مرده و یا از آلمان رفته ) را می بیند و از آن به بعد سعی می کند تا راز ماندن لینا در آلمان و تحت  حکومت هیتلری را دریابد. با مرگ مشکوک پاتریک تالی این راز پیچیده تر می شود. گایسمر می فهمد که لینا همسر یک دانشمند "اس اس" به نام امیل برنت بوده و همین می تواند دلیل خوبی برای زنده ماندنش باشد. اما چگونه یک آلمانی متعصب ، خود را راضی به ازدواج با یک یهودی کرده است؟ پرونده لینا در اداره پلیس که برروی آن نام مستعاری نقش بسته ، خالی است و دلیل آن اگرچه می تواند فوق سری بودن شغل شوهرش باشد که در حال ساخت بمب های هدایت شونده بوده ، اما چندان قانع کننده به نظر نمی رسد.

فیلمنامه به خوبی مخاطبش را در میان لابیرنتی پیچ در پیچ پیش می برد و او را از طریق سوال اینکه چرا همه به دنبال امیل برنت هستند ( هم روس ها و  هم آمریکایی ها)  به هویت اصلی لینا می رساند که در سخت ترین شرایط همچنان سعی در حفظ جان و سلامتی همسر نازی اش دارد و در حالی که ادعا می کند می خواهد به تنهایی از برلین فرار کند اما در واقع به دنبال راهی است تا در ابتدا شوهرش را از میان چنگال متفقین خلاص نماید. 

بالاخره گایسمر در فرودگاه یعنی همان جایی که مثل ریک فیلم "کازابلانکا" مشغول مشایعت لینا برای گریز از برلین است ، از زبان وی می شنود که برای زنده ماندن خودش ، تعدادی یهودی را روانه گشتاپو و اتاق های مرگ کرده و با این عمل به صفوف نازی ها پیوسته و به ازدواج یکی از افسران "اس اس" درآمده که در تمامی جنایات وی علیه بشریت نیز شریکش بوده است. در واقع لینا یک یهودی نازی بوده که در مرگ بسیاری از حتی هم مذهبان خویش دست داشته است. این همان چیزی است که باعث می شود لینا به جیک بگوید :"...حالا دیگر فهمیدی ...با این تکه ، پازلت کامل شد..."

سال گذشته هم در فیلم نفوذی (اسپایک لی) از یهودیانی سخن رفت که در طی جنگ جهانی دوم در یاری رسانی به هیتلر ، بسیاری از دوستان و آشنایان و خویشاوندان و حتی یهودیان دیگر را لو داده و باعث مرگ آنان گشتند . در مقابل ، ثروتشان را تصاحب نمودند تا در سالهای بعد بتوانند در مکان هایی همچون نیویورک ، امثال "چیس مانهاتان بانک" را تاسیس کنند و نبض اقتصاد جهان را در دست بگیرند. همان صهیونیسمی که امروز هم برای بقای خویش ، تمامی اعتقادات مذهبی و میهنی و ملی اش را له می کند ، همه اخلاقیات و صفات انسانی را لگد کوب می کند تا چند صباحی دیگر بتواند به حیات خود ادامه دهد.

و سرانجام متفقین علیرغم به قتل رساندن امیل برنت ، در مقابل دریافت مدارک و مستندات چگونگی ساخت بمب های هدایت شونده ، مجوز خروج لینا ، همکار نازی ها در جنایات نژادپرستانه شان و عامل مرگ تعدادی از انسان های بی گناه را صادر می کنند تا به آمریکا برود. (این همان چیزی است که امروزه آمریکا و سایر اشغالگران عراق در مورد سازمان مجاهدین خلق عمل می نمایند و این سازمان تروریستی را که علاوه بر کشتن هزاران نفر در ایران ، همکار صدام به عنوان یک جنایتکار جنگی محسوب شده  و در تمامی جنایات وی از جمله قتل عام فجیع کردها شریک بوده را آزادی عمل داده تا برای اهداف امپریالیستی بعدی شان در آب نمک بمانند!!)

در آخرین دیدار نماینده کنگره یعنی  برمر با لینا که زخمی شده و در بیمارستان بستری است  ، پس از اینکه از وی می خواهد تا مدارک امیل برنت را تحویل دهد ، می گوید :"... شما هم یک آلمانی خوب هستید!"

فیلم "آلمانی خوب" می تواند تصویری از جهان امروز باشد که براساس همان دنیای ماکیاولی برلین پس از جنگ و تقسیمات و تصمیمات متفقین فاتح جنگ شکل گرفته است. می توان ابعاد مختلف آن برلین ویران و مصیبت زده و مملو از خیانت و جنایت و شرارت را در دنیای امروز که همان متفقین آن روز گرداننده هایش هستند ، مشاهده کرد .

شاید بتوان آن نگاه متعجب و در عین حال تاسف بار جیکوب گایسمر در مقابل اعترافات لینا (در سکانس پایانی) را امروز هم در مقابل اعمال و رفتار تناقض آمیز و ناعادلانه متفقین دیروز و مدعیان امروز ژاندارمی دنیا ، ساری و جاری دانست.

 

 

 

تروریسم چیست و تروریست کیست؟   

 

 


فیلیپ نویس استرالیایی که زمانی در هالیوود فیلم های حادثه ای و سرگرم کننده ای مانند : "خطر واضح و آشکار" (از سری ماجراهای مامور جک راین و با شرکت هریسن فورد) ، "سیلور" و "سنت" را می ساخت اینک چندی است که به تولید آثار افشاگر براساس داستان های واقعی و روایت های تلخ از تاریخ معاصر روی آورده است. او براساس فیلمنامه ای از الکساندر پین ، فیلم "آمریکایی آرام" را در باره نفوذ نظامی آمریکا در ویتنام از طریق امدادهای پزشکی و ناامن نمودن  آن کشور پس از شکست فرانسوی ها جلوی دوربین برد و سپس در فیلم "حصار ضد خرگوش" به آپارتاید در استرالیا طی سالهای استعمار انگلیس پرداخت که چگونه سیاهپوستان را درون حصارهایی محبوس می کردند و کودکان دورگه را برای غنی ساختن نژاد سفید ، بی رحمانه از آنان جدا می نمودند.

اینک و درفیلم"آتش را حفظ کن"، فیلیپ نویس به آفریقای جنوبی رفته و براساس فیلمنامه ای از "شاون اسلولو"(فرزند یکی از مبارزان آفریقای جنوبی علیه رژیم نژادپرست این کشور به نام جو اسلولو ) به یکی از دهشتناک ترین نقاط کارنامه غربی ها در استعمار سرزمین های دیگر تحت عنوان آپارتاید پرداخته است. اینکه چگونه سالها 2-3 میلیون سفیدپوست ، بوسیله یک رژیم ستم پیشه ، 25 میلیون سیاه پوست را در زیر حاکمیت خویش به زنجیر و حبس و شکنجه کشیدند تا اربابان انگلیسی و آمریکایی آنان بتوانند به راحتی ، معادن الماس و نفت شان  را غارت کنند.

قصه "آتش را حفظ کن" از همان سالها می آید و سرگذشت واقعی یکی از مبارزان آزادیخواه علیه نژاد پرستی را حکایت می کند که به جرم عدالت خواهی و قیام علیه ظلمی که در حق او و خانواده و دیگر هم وطنانش شده بود ، "تروریست" نامیده شد!

"پاتریک کاموسو" ، یک موزامبیکی است که در اوایل دهه 80 میلادی برای کارکردن راهی کشور همسایه خود ، آفریقای جنوبی می شود. او در آنجا در یک پالایشگاه نفت استخدام شده و خانه و خانواده ای نیز به هم می زند. ضمن اینکه مربی فوتبال مدارس نیز هست و اوقاتی از زندگیش را صرف آموزش و تمرین کودکان و نوجوانان برای بازی فوتبال می نماید. اما رژیم نژادپرست پروتوریا که بر آفریقای جنوبی حاکم است  ، قوانین ناعادلانه ای علیه اکثریت سیاه پوست این کشور برقرار کرده ، بطوریکه همواره آنان را در معرض ظلم و ستم سفیدپوستان قرار می دهد. از همین رو عده ای  از سیاه پوستان با تشکیل گروهی به نام کنگره ملی آفریقای جنوبی ، علیه رژیم فوق به مبارزه مسلحانه پرداخته و پایگاههای خویش را نیز در کشور همسایه خود ، موزامبیک قرار داده اند . آنها هر از چندگاهی مناطق مهم اقتصادی و نظامی آفریقای جنوبی را مورد حمله مسلحانه قرار داده و محل های فوق را با بمب و سلاح به آتش می کشند. پلیس آفریقای جنوبی برای مهار حملات فوق و سایر اعتراضات سیاه پوستان ، گروه ویژه ضد تروریستی تشکیل داده که  فرماندهی آن با یک کلنل سفیدپوست به نام نیک واس (تیم رابینز)است . این گروه به هرکس مشکوک شوند ، بدون کوچکترین دلیل و مدرک مستندی ، وی را دستگیر کرده و تحت شکنجه قرار می دهند تا به افراد کنگره ملی آفریقای جنوبی دست یابند. به همین خاطر است که فضای بسیار ناامن و رعب آوری در میان سیاه پوستان این کشور ایجاد شده ، چرا که سفید پوستان همه آنان را به چشم تروریست نگاه می کنند.

در اولین صحنه فیلم ، کاموسو را می بینیم که برای شرکت در مراسم عروسی یکی از خویشان خود ، همراه خانواده اش راهی محل برگزاری عروسی است  ولی در میانه راه در بازرسی سفیدپوستان ، مورد ظن قرار گرفته و به نحو موهنی در مقابل همسر و مادر و فرزندان خود تحقیر می شود. اسلولو به خوبی رنج و مرارتی که هموطنانش در طول سالیان حاکمیت نژادپرستان بر میهنش ، متحمل شدند را در چنین صحنه هایی بازتاب می دهد و فیلیپ نویس نیز هوشمندانه از پس کارگردانی و پرداخت صحنه های فوق برمی آید. او نشان می دهد که چگونه اساس آن تضادهای آشتی ناپذیری که منجر به جنگ ها و نبردها و مبارزات خونین گردید و صدها هزار کشته و مجروح و آواره به ملت ها تحمیل کرد ، از دل همین سلطه جویی ها و برتری خواهی ها و تحقیرهای خردکننده برآمد و رشد کرد. عدالت طلبی و آزادیخواهی در عمق طبقات و قشرهای تحت ستم ریشه دوانید ، به نوعی که جزء تفکیک ناپذیری از زندگی مردم به شمار آمد ، از همین رو  ، جستجوی مبارزان اصلی در صفوف مردم برای اشغالگران غیرممکن شد ، انسان انقلابی و آنکه خود را از این گونه معرکه ها کنار می کشید ، با هم و به طور یکسان مورد تعرض واقع شدند و به اصطلاح تر و خشک با هم سوختند .

در فیلم "آتش را حفظ کن" ،  یکی از اشخاصی که بی جهت توسط بخش ضد تروریست پلیس آفریقای جنوبی دستگیر می شود ، همان "پاتریک کاموسو" است که اساسا با سیاست و مبارزه و امثال آن میانه ای نداشته ،  سرش در کار خودش بوده  و تنها تلاشش ، حفظ خانواده و بچه هایش است. 

"شاون اسلولو" که قبل از این ، فیلمنامه هایی همچون" ماندلین سروان کورلی" و "دنیای جداگانه"(که جایزه بافتا برای بهترین فیلمنامه اریژینال هم برایش به ارمغان آورد)  را نوشته ، در ترسیم جهان معمولی و آرام زندگی کاموسو کاملا موفق است  . او  اگرچه در زندگی خصوصی اش انسان چندان وفاداری نیست ولی همه سعی و توانش را در حفظ آنچه بدست آورده ، به خرج می دهد و حتی از کوچکترین اعتراض ساده خطاب به کارفرمایان سفیدپوستش هم خودداری می کند ، تا مبادا موقعیتش به خطر بیفتد.  اما یکی از همان اعمال غیروفادارانه اش ، باعث می شود که به دام پلیس ضدتروریست و فرمانده آنها یعنی کلنل" نیک واس" بیفتد.کاموسو  برای اعتراف ، به شدت و تا سرحد مرگ مورد شکنجه و آزار قرار می گیرد ، به طوریکه واس متقاعد می شود ، وی  در بمب گذاری ها نقشی نداشته است. اما برای اطمینان ، همسرش را نیز تحت شکنجه قرار می دهد و همین موضوع است که کاموسو را به هم می ریزد ، زندگیش از هم می پاشد ، همسر وی را ترک می کند و حتی مانع دیدن فرزندانش می شود ، شغلش را از دست می دهد و کاملا بی پناه و آواره می گردد .مجموع  این  قضایا ، وی را  از آن زندگی آرام و خنثی بیرون آورده  و  باعث می گردد تا به صفوف مبارزان کنگره ملی آفریقا در موزامبیک بپیوندد.

در واقع شاید بتوان گفت که شاون اسلولو و فیلیپ نویس در فیلم "آتش را حفظ کن" به تحلیل چرایی و چگونگی رشد خشونت در میان جوامع تحت ستم استعماری می پردازند که از سوی غربی ها همیشه با نام "تروریسم" یاد شده است. ستمی که حتی آرام ترین و گریزان ترین انسان ها از ماجراجویی را به سمت درگیری و مبارزه و ترور می کشاند. همچنانکه کاموسو ، خانواده و سرزمین و شهرش را ترک می کند و در کنار  رزمندگان کنگره ملی آفریقا برای آزادی هم نژادانش قرار می گیرد.

(به خاطر دارم در اوایل پیروزی انقلاب ، پوستری از جنایات آمریکا در ویتنام به چاپ رسیده بود که یک سرباز آمریکایی در حال بازرسی کودکی برای یافتن بمب بود و زیر آن تصویر نوشته شده بود که : نمی داند بمب قویتری در قلب او کار می کند !)

از این پس "اسلولو" مخاطبش را به درون  گروه انسان هایی می برد که تا پیش از این در فیلم ، با نام "تروریست" از سوی کلنل "نیک واس" و دار و دسته اش خوانده می شدند. آنها انسان های آزاده و مبارزی به تصویر کشیده می شوند که هریک به نوعی بخشی از زندگی خود را زیر ظلم و ستم رژیم نژادپرست آفریقای جنوبی از دست داده و اکنون با گذشت از همه آسایش و آرامش ، خود را به خطر انداخته اند تا مساوات و عدالت را به سرزمین و عزت نفس را به هم نژادان خویش بازگردانند. شاید این نوع نگرش بتواند معیاری برای سنجش کاربرد واژه ها و کلمات باشد. به قول یکی از نظردهندگان سایت "آی ام دی بی" برای فیلم "آتش را حفظ کن" ، فیلیپ نویس چه می کرد ، اگر قصد داشت  ماجرای فوق را برای امروز جهان بسازد که اتهام تروریست بودن مثل آب خوردن به هرکسی که در مقابل سیاست ها و روش های زورگویانه قلدران جهانی معترض است  ، به کار می رود  ؟ امروز هم رژیم نژادپرست اسراییل ، مبارزان فلسطینی و لبنانی را تروریست می خواند و دوستدارانشان را حامیان تروریسم لقب می دهد! امروز هم پشتیبانان دیروز رژیم های نژادپرستی همچون حکومت آفریقای جنوبی ، بیرق  دمکراسی و حقوق بشر به هوا برده اند و هرآنکس در برابر ادعاهایشان ، اعتراض داشته  باشد ، تروریست یا حامی تروریسم لقب  می گیرد.

کاموسو به کشورش بازمی گردد ولی با نام و نشانی مبدل و با بمبی که قرار است بوسیله آن ، پالایشگاهی را که زمانی محل کارش بود ، منفجر نماید. گروه ضد تروریستی کلنل واس ، گام به گام و لحظه به لحظه وی را ردیابی و تعقیب می کنند ولی سربزنگاه کاموسو را گم کرده تا وی به راحتی بتواند بمب گذاری خود را انجام دهد. 

فیلم "آتش را حفظ کن" ، قهرمان و ضدقهرمان داستان را به شکل شخصیت های مثبت و منفی ، نمایش نمی دهد ، بلکه تنها آنها را با توجه به شرایطی که درونش قرار گرفته اند ، تحلیل می کند . کلنل واس هم مثل کاموسو ، خانواده ای دارد که تماشاگر با آنها ارتباط برقرار می نماید و حتی واس ، کاموسوی زندانی را به خانه خود  می برد تا همراه خانواده اش ، شام بخورد و حرف هایش را راحت تر بزند. از طرف دیگر خود کاموسو هم آدم چندان وفاداری نسبت به خانواده اش نیست (لااقل در حد واس) و از فرصت هایی برای ارتباطات نامشروع خود استفاده می نماید و از همین رو همواره مورد شک و ظن همسرش قرار دارد تا جایی که پس از مهاجرتش به موزامبیک ، همسرش از وی جدا شده و وقتی برای اجرای عملیات به آفریقای جنوبی بازمی گردد ، در صحنه ای تراژیک وی را به پلیس لو می دهد. در بازگشتش از زندان و پس از آزادی آفریقای جنوبی نیز اگرچه به استقبالش می رود ولی در می یابیم که با فرد دیگری ازدواج کرده است.

به این شکل اسلولو حقیقتی تلخ و همیشگی در صفوف استعمارگران و استعمار شوندگان را مطرح می سازد که آنها بر ظلم و استعمار خویش متفقند که حتی خانواده هایشان ، بهره کشی از مردم سرزمین های دیگر را حق خود برمی شمرند ولی اینها برای دفاع از حق پایمال شده خود متحد نیستند.

و حقیقت تلخ تر اینکه پس از افتادن حکومت به دست سیاه پوستان و رانده شدن استعمارگران ، بازهم سایه آنها را بر زندگی و سرزمین سیاه می بینیم. کاموسو در تاریک و روشن هوا ، کلنل نیک واس را می بیند که در کنار چادری نشسته و مشغول گوش دادن به موسیقی و صرف غذاست. گویی برای خود پیک نیک دیگری را در آفریقا پیش بینی کرده است.

"آتش را حفظ کن" می تواند روی دیگری از فیلم "الماس خونین" باشد که سال گذشته با شرکت لئوناردو دی کاپریو و جیمون هنسو و جنیفر کانلی به روی پرده سینماها رفت. فیلم هایی که به کارنامه سیاه استعمار در قاره سیاه می پردازند. کارنامه ای که با هیچ آب مطهری پاک نمی شود و هرگونه ادعای حقوق بشر و دمکراسی هم ، حتی ذره ای از زخم های مللی که مورد ظلم و شقاوت امپریالیست ها قرار گرفتند را نمی تواند التیام بخشد.

 

بعدالتحریر: خوشبختانه این فیلم پنجشنبه ۱۰ خرداد با عنوان دیگری از شبکه سوم سیما پخش شد.

 

 

 

لالایی برای کودکان فراموش شده 

 

 


"سالها پیش ، در یک دنیای زیرزمینی ، که در آن درد و رنجی نبود ، شاهزاده خانمی زندگی می کرد که همیشه رویای دنیای آدم ها را در سر داشت . او رویای آسمان آبی ، نسیم آرام و آفتاب تابان را می دید. تا اینکه یک روز که نگهبانان غافل ماندند ، شاهزاده خانم فرار کرد. در دنیای بیرون ، درخشندگی نور ، چشمانش را کور کرد و ذهنش را از هرگونه خاطره گذشته پاک نمود. او از خاطر برد که چه کسی بوده و از کجا آمده است. بدنش از سرما و بیماری و درد ، رنج می کشید تا سرانجام باعث مرگ او شد. پدرش ، پادشاه همان دنیای زیرزمینی ، همواره باور داشت که روح دخترش باز خواهد گشت ، شاید در جسمی دیگر ، مکانی دیگر و زمانی دیگر . و از همین رو در انتظارش ماند تا آخرین نفسش بیرون بیاید ، تا دنیا از چرخش باز ایستد..."

با این جملات به سبک و سیاق افسانه های پریانی ، فیلم "هزارتوی پن" آغاز می شود و مخاطبش را به تصور  قصه ای خیالی ،  ناگهان در میانه واقعیتی خشن و وحشیانه از جنگ های داخلی اسپانیا رها می سازد. سال 1944 ، سالی که دیکتاتوری ژنرال فرانکو با استفاده از آتش جنگ جهانی دوم ، نیروهای انقلابی و میهن پرست آزادیخواه را قلع و قمع کرد. یکی از افسران سنگدل فرانکو به نام کاپیتان ویدال قرار است همسر مادر  قهرمان داستان" هزارتوی پن" شود که دخترکی 12 ساله به نام افلیاست و قصه ای که در ابتدای فیلم می شنویم ، در واقع متعلق به کتابی است که افلیا می خواند در حالی که همراه مادرش به سوی مقر کاپیتان ویدال در سفر است.

از همین جا گی یرمو دل تورو (نویسنده فیلمنامه و کارگردان "هزار توی پن" ) تماشاگرش را در میان دو دنیای افسانه ای پن و رئال کاپیتان ویدال معلق نگه می دارد. آنچه که کمتر در آثاری اینچنین سابقه پیدا نموده است. شاید تنها در فیلم های استیون اسپیلبرگ بتوان سراغ این گونه ترکیب تاثیر گذار از واقعیت و خیال را مشاهده کرد. چراکه قهرمانان  اسپیلبرگ نیز برای گریز از جهان خشونت بار و تلخ واقعی ، رهسپار سرزمین های خیالی و افسانه ای می شوند. مثل ریچارد درایفوس و همه آدم هایی که خسته و دلزده از دنیای واقعی شان در"برخورد نزدیک از نوع سوم" تمامی خطرها و رنج ها را به جان می خرند  تا همراه بیگانه های فضایی که تمایل به تماس با زمینی ها را داشته اند ، به سوی دنیاهای ناشناخته و تازه رهسپار گردند. یا همچون پیتر فیلم "هوک" که به نورلند می رود تا دوباره بتواند با بچه هایش ارتباط برقرار کند و یا ....از همین روست که فیلم های غیرافسانه ای اسپیلبرگ ، به شدت تلخ و تکان دهنده هستند ، مانند رنج آن زنان سیاهپوست فیلم "رنگ ارغوانی" ، له شدن کودکی و نوجوانی در اسارت فیلم "امپراتوری خورشید" ، سوختن زندگی عاشقانه در فیلم "همیشه" ، به بردگی کشاندن وحشیانه سیاهپوستان آفریقا در "آمیستاد" ، سلاخی انسانها در جنگی بی هدف در "نجات سرباز راین" و ...

اگرچه به نظر می آید که دل تورو در فیلم "هزارتوی پن" نوع ساختار روایتی فیلم های اسپیلبرگ را منبع الهام قرار داده ولی با هوشمندی به آن وجهی تازه ای بخشیده که به چنین شکل و شمایلی  در همان فیلم های اسپیلبرگ نیز دیده نشده است.او  دو دنیای افسانه و رئال فیلم را کاملا از یکدیگر جدا و منفک نگاه داشته ، که تا اواخر فیلم به نظرمی آید هر یک از این دو دنیا ، برای خود ساز جداگانه ای می زنند و حتی تماشاگر ناصبور از خود سوال می کند که اساسا این دو روایت نا همگون چه تناسبی با یکدیگر دارند که در کنار هم قرار گرفته اند. و تنها در آخرین صحنه فیلم است که گویی پازلی تکمیل شده و هر دو دنیای خیال و واقعی ، جایگاه خود را در کنار هم می یابند. این در حالی است که لحن دو پهلوی فیلم همچنان باقی می ماند ، به این مفهوم که بالاخره نمی توان حکم قطعی صادر کرد ،  آیا همه آن دنیای زیرزمینی پن ، تصورات خیالی افلیا بوده که از خواندن کتاب مربوطه در ذهنش جای گرفته؟

آن طور که در موقع مرگ ، لحظه ای تصور می نماید ، واقعا همان شاهزاده گمشده است و اینک به قلمرو پادشاه بازگشته تا زندگی جدیدی آغاز نماید. اما تمام شدن آن دنیا با خاموش گشتن  لبخند کم رنگ برروی لبان افلیای در حال مرگ و سپس جان دادن او ، می تواند باعث ابطال فرضیه یادشده باشد. اما وقتی پس از مردن افلیا ، دوربین از زمین فاصله می گیرد و همچنان صدای پن می آید و سرنوشت افلیا را در دنیای زیرزمینی حکایت می کند که قرن ها بر آن دنیا حکومت کرده و اینکه تنها افرادی می توانند نشانه های وی را در زمین ببینند که چشم بصیرت داشته باشند ، مجددا فرضیه حقیقی بودن دنیای افسانه ای پن تقویت می شود.

اما دل تورو ، هر دو دنیا را به غایت زشت و ناموزون به تصویر کشیده است. گویی وی علاقه داشته که همچنان موجودات کریه المنظر خود را در این فیلمش نیز به نمایش بگذارد. (به خاطر داریم که وی در فیلم های قبلیش مثل" هل بوی" و "بلید" و "میمیک" و...نیز در استفاده از مخلوقات مشمئز کننده ، نهایت علاقه را به خرج داده بود. به طوری که حتی چهره شخصیت های مثبت همچون خود هل بوی نیز چندان دوست داشتنی و قابل تحمل نبود ) از خود پن گرفته که گویا قرار است مجددا شاهزاده یا همان افلیا را به سرزمین پدری اش رهنمون گرداند و سر و شکل ترسناکی دارد  ، تا آن ریشه درختی که افلیا برای بهبود مادرش به توصیه پن در زیر تخت وی قرار می دهد (به نظر از ریشه های زنده فیلم "هری پاتر و سنگ جادو" آمده باشد) تا قورباغه عظیم الجثه ای که با استفراغ خود ، کلید مورد نظر افلیا را به او می سپارد و تا آن موجودی که چشمانش را در کف دست گذاشته و به تعقیب افلیا می پردازد. 

در دنیای واقع نیز کاپیتان ویدال دست کمی از آن مخلوقات کریه المنظر ندارد و اگرچه زمانی آن کراهت را درون خود پنهان نموده ولی هنگامی که با چاقوی مرسدس ، دهانش چاک می خورد و خود با نخ و سوزن آن را در مقابل چشمان تماشاگر می دوزد ، تقریبا با همان موجود چشم در دست ، تفاوتی پیدا نمی کند!!

دل تورو رنج زندگی در دنیای رئال را آنچنان مرارت بار و دشوار نشان می دهد که افلیا وقتی پس از مرگ مادرش ، بعد از مدتها پن را می بیند که می خواهد شانس دیگری برای بازگشت به دنیای زیرزمینی به وی بدهد ، مشتاقانه به آغوش آن موجود زشت و بی قواره پناه می برد و به وی التماس می نماید که با همراهش برود.

به نظر می آید آنچه در نظر دل تورو و فیلم "هزار توی پن" ، بیش از هر چیزی وحشتناک و محنت بار می نماید ، همان زندگی تحت سلطه فاشیسم است که در قتل و کشتار و شکنجه انسانها برای حاکمیت خود ، هیچ حد و مرزی نمی شناسد. این هراس و رنج در دنیای کودکانه افلیا که از دیکتاتوری و فاشیسم و مبارزه و انقلاب چندان درکی ندارد ، به  شکل از دست دادن پدر و مادر و  سپس زندگی زیر دست ناپدری خشن و بی رحم  ، خود را نشان می دهد . ناپدری که  در مقابل مرگ مادر و تنبیه و مجازات اطرافیان و حتی خود افلیا هیچگونه مروتی از خود بروز نمی دهد. درواقع دل تورو در فیلمنامه توانسته به خوبی دنیای ستمگر فاشیستی را  با ساده ترین و ملموس ترین الفاظ و کلمات و رفتارها به زبان کودکانه برای افلیا و همسالان وی معنا ببخشد. مثلا  علاقه شدید افلیا به شنیدن لالایی که از مرسدس خواهش می کند تا برایش بخواند ، یکی از همین معانی به نظر می آید. 

 خواندن لالایی کودکانه به عنوان عصاره محبت یک مادر که در آواز آرام و حزینی تبلور پیدا می کند تا آرامش و امنیت را به کودکش هدیه نماید  ، ساده ترین حق یک کودک است که افلیا از آن محروم شده  است . اینکه سرش را برروی زانوی مادر بگذارد و مادرضمن نوازش موهای وی ، در گوشش لالایی زمزمه کند را دیگر بعد از مرگ مادر و در خانه کاپیتان ویدال ،  لمس نخواهد کرد.. دل تورو نا امنی و تنش فضای حاکمیت فاشیسم را در خوانده نشدن ساده لالایی برای کودکان معنی می کند تا نشان دهد که چگونه کودکان در یک محیط اشغال شده توسط بیگانگان ، حتی در خانه حفاظت شده هم همواره در هراسی گنگ و ترسی ناشناخته به سر می برند.

غم انگیزترین صحنه فیلم ، سکانس پایانی است که افلیا در حال مرگ برزمین افتاده و مرسدس بالای سرش لالایی می خواند تا آن امنیت و آرامشی را که هیچگاه در زندگی درک نکرد را  هنگام مردن به او هدیه کند و همین لالایی است که به ملودی موسیقی فیلم "هزار توی پن" تبدیل شده و یکی از زیباترین موزیک های فیلم سال گذشته را به وجود می آورد.

البته "هزار توی پن" برخلاف نامش لایه های چندان پنهان و تودرتویی ندارد. قصه ای سرراست و ساده که شاید بارها نظیرش را شنیده ، خوانده و یا دیده باشیم در دو سویی موازی که البته در آخر به یکدیگر می رسند. حتی قضیه آن مبارزان علیه فرانکو و نفوذشان در مقر کاپیتان ویدال توسط خواهر یکی از انقلابیون  (مرسدس که رییس قسمت غذا و آشپزخانه است) و پزشک پایگاه سربازان فرانکو  دیگر پس از فیلم هایی مانند زیر زمین (امیر کاستاریکا ) بیشتر به قصه و افسانه های قهرمان پردازانه  شبیه است. خصوصا با آن قلع و قمع افراد کاپیتان ویدال در حالی که مرسدس را محاصره کرده اند که وسترن های معمولی دهه 40 و۵۰هالیوود را به ذهن متبادر می سازد.می گویند در جریان جنگ ها ، بمباران ها ، اشغال بیگانه ، آوارگی ها ، خرابی ها و ...بیشترین آسیب را کودکان تحمل می کنند  ، آسیب هایی که بیش از آنکه جسمشان را زخمی کند ، روح لطیفشان را می آزارد. آزاری که جراحتش تا آخر عمر با آنهاست و در هر شرایطی ، گذر زندگی شان را تحت تاثیر قرار می دهد. شاید بتوان گفت آنچه بیش از هر نتیجه ای می توان در فیلم "هزارتوی پن" مورد اشاره قرار داد ، همین باشد


 

اگر روزی یک عدد از همه طرف به شما هجوم بیاورد ، چه می کنید ؟ منظور این است که به هر طرف رو     می آورید ، به نحوی آن عدد را می بینید  یا به آن حساس می شوید. این همان اتفاقی است که برای جیم کری ( در یکی دیگر از نقش های بسیار جدی اش پس از" نمایش ترومن" پیتر ویر و "مردی روی ماه" میلوش فورمن و" آفتاب درخشان یک ذهن ابدی" میشل گوندری )در فیلم "شماره 23" می افتد. او در نقش یک کنترل کننده حیوانات به نام "والتر اسپارو" ، پس از خواندن یک کتاب ، ناگهان مورد هجوم عدد 23 قرار می گیرد. کتابی که از سوی همسرش "آگاتا" ( با بازی ویرجینیا مدسن) به مناسبت جشن تولدش دریافت کرده و ماجرای کارگاهی به نام "فینگرلینگ" است که درگیر ماجرای  زنی مرموز به اسم "فابریزیا"  و خودکشی زن دیگری با موهای بلوند می شود. فابریزیا و آن زن بلوند مدام از  مسئله هجوم عدد 23 ،  برای کاراگاه فینگرلینگ می گویند.

والتر ، بسیاری از وقایع زندگی فینگرلینگ را با زندگی خودش مطابق می بیند، حتی فابریزیا شبیه آگاتاست و آن زن بلوند به جوانی های مادرش شباهت دارد . از این به بعد است که احساس می کند در هر گوشه ای ، عدد 23 انتظارش را می کشد . آدرس فروشگاهی که از آن کتاب را خریده اند 588 است :23= 8+8+5 ، اتاق والتر در تیمارستانی که گویا از آنجا با آگاتا آشنا شده 318 بوده :23= 8-31 ، تعداد حروف بخشی که در آن کار می کند یعنی"قسمت کنترل حیوانات" (تعداد حروف عبارت انگلیسی اش)  23 تا است ،  نام سگی که در ابتدا وی را به سمت گوری مشکوک می برد و در آخر هم باعث و بانی کشف کلیت ماجرا می شود ، "ند" است که موقعیت حروف تشکیل دهنده  آن اینچنین است : حرف "ان" چهاردهمین حرف الفبای انگلیسی است ، حرف "ای" پنجمین و حرف "دی" چهارمین که جمع آنها 23 می شود ، یعنی : 23= 4+5+14 ، شماره پلاک اتومبیل والتر 9068 است :23=8+6+0+9  ، شماره رمز کیف او  87305 است : 23=5+0+3+7+8  و ...دکتر روانشناسش هم می گوید عدد 23 عدد خاصی است که بسیار در طبیعت وجود دارد ، از جمله بدن موجودات زنده از 23 جفت کروموزوم تشکیل شده که در زبان حیات نقش بسیار اساسی دارد و...

شاید اشاره جوئل شوماخر (کارگردان فیلم "شماره 23") و فیلمنامه نویس جوانش "فرنلی فیلیپس" به عدد 23 و تاثیرش در عالم حیات ، همان نیروی مافوق و قادر بر عالم هستی  باشد که موجودات را به طرف تقدیرشان می برد.(ماجرای 23 جفت کروموزوم و "دی ان ای" روی آنها از پیچیده ترین و نامکشوف ترین رمز و رازهای جهان خلقت است که در میان تمامی موجودات  عالم یکسان بوده و  از نظر کارشناسان و فیلسوفان حکایت منشاء واحد خلقت دارد)  اگرچه ممکن است این تقدیر تنها مرگ نباشد که مرگ دنیوی ، سرنوشت غایی و نهایی همه موجودات است. والتر اسپارو در حقیقت زندگی همانند فینگرلینگ داشته و اصلا کتاب مورد نظر را خودش نوشته بوده اما وی در جریان یک حادثه دچار ضربه مغزی گردیدده ، بطوریکه تمامی حافظه اش را از دست داده است. بعدا پس از مرخصی از تیمارستانی که در آن بستری بوده ، بطور تصادفی با "آگاتا" برخورد کرده و زندگی تازه ای را در قالب یک کنترل کننده حیوانات آغاز می نماید. اما تقدیر این است که پس از 15 سال بازهم گذشته او به سراغش بیاید تا با مروری دوباره  به گناهان و خطاهایش پی ببرد .( و چه سعادتی است که انسان تا فرصت دارد ، هربار گذشته اش را مرور کرده و گناهان و خطاهایش را که در مشغله های زمانه ، فراموش نموده ، به خاطر بیاورد ، شاید که اگر موقعیت یا فرصت جبران آنها را نیز  نداشته باشد  ، لااقل همان پشیمانی اش ، باعث شود تا خداوند ببخشایدش.)

برای والتر یک کتاب مهجور و نه چندان دست اول که در یک کتاب فروشی در معرض دیدگان "آگاتا" قرار می گیرد (همان که در واقع خاطرات خود والتر بوده) و یک سگ ولگرد که ناگهان در جریان کار روزمره ، با آن برخورد کرده و می بایست برای مرکز کنترل حیوانات به دامش بیندازد ، وسایلی هستند که وی را به سمت تقدیرش می برند .  تقدیری که حتی با فراموشی و پناه بردن به زندگی دیگر ، گریزی از آن ندارد و همچون کابوسی هر شب ، او را دنبال می نماید. کتاب ، وی را به گذشته اش بازمی گرداند و سگ که هربار در مقابلش قرار می گیرد ، سرانجام والتر را به گور دختری می رساند که پانزده سال پیش خودکشی کرده (در واقع به دست والتر کشته شده ) و تاریخ تولد و مرگش برروی سنگ قبر نشان می دهد که 23 سال عمر کرده است!

جوئل شوماخر ، همچنان دغدغه این را دارد که قهرمانهایش را در موقعیت های دشوار گرفتار کند و از ورای آن موقعیت ها به جستجوی گناهانشان برآید ، همچنان که به همین دلیل کالین فارل را در فیلم "باجه تلفن"(2002) در آن کبوسک کوچک تلفن گیر انداخت تا قدم به قدم به خیانت ها و خطاهایش اعتراف نماید یا در" شبح اپرای اندرو لوید وبر"(2004) که اصل قصه اش ، اساسا درباره مرور گناهان گذشته است.  و اینک در بیست و سومین فیلم بلند سینمایی اش نیز همان دلمشغولی را پی گرفته است!

راستی باز صحبت از عدد 23 شد ، باید گفت که تاریخ اکران این فیلم  درآمریکا  ، 23 فوریه ، و در بیشتر کشورهای دنیا ، 23 مارس بوده است!  ، ضمنا شماره صندوق پستی جیم کری هم 977 است :23=7+7+9 !! و  تاریخ تولدش هم 3 فوریه است یعنی 3/2  که می شود  23 !!! و ...

...و 11 سپتامبر 2001 یعنی  11/9/2001  را هم می توان اینگونه تعبیر کرد  :

 23= 1+1+9+1+0+0+2  !!!!

 

 

فیلمی از "مارک فرگوس" براساس فیلمنامه ای نوشته مشترک خودش و "هاوک استبای" (که در      اسکار امسال برای فیلمنامه "فرزندان انسان" نامزد دریافت جایزه بودند) که حکایت دیگری از مواجهه انسان با مرگ است. انسانی که اگرچه مرگ بسیاری از افراد و عزیزانش را حتی در کنار خود می بیند ، اما مرگ خود را هیچگاه باور ندارد.

فیلم "اولین برف" مشابه کمدی رمانس "زندگی یا چیزی شبیه به آن" است که استفن هرک در سال 2002 درباره یک خبرنگار موفق تلویزیونی ساخت . خبرنگاری (بابازی انجلینا جولی) که  در یکی از مصاحبه های فانتزی اش با پیش گوی دوره گردی درباره نتیجه یک مسابقه فوتبال ، ضمن اینکه می شنود تیم محبوبش برخلاف انتظار به تیم ضعیفی خواهد باخت ، در می یابد که فقط یک هفته دیگر زنده است. او ابتدا قضیه را به سخره می گیرد ولی هنگامی که شاهد باخت تیم مورد علاقه اش با همان نتیجه پیش بینی شده آن دوره گرد می شود و چند پیش گویی وی را نیز تحقق یافته می بیند ، دچار اضطراب و تشویش شدیدی شده که گویا عنقریب مرگ ، او را در خواهد ربود. 

در فیلم "اولین برف" هم  یک فروشنده موفق و پرکار به نام جیمی ( بابازی گای پیرس) که احتمالا هیچوقت تصوری از مرگ خود نداشته است، در اوج مشغله کاری ناگهان به طور تصادفی با پیشگوی دوره گردی مواجه می شود که پس از اشاره به برخی از خصوصیات زندگی اش از جمله مسابقه تیم بسکتبال مورد علاقه اش ، مرگ قریب الوقوعش را نیز پیش بینی می کند. اگرچه در ابتدا نمی خواهد این موضوع را به وی بگوید اما با تهدید و اجبار جیمی ، واقعیت را برایش شرح می دهد. جیمی ابتدا باور نمی کند ولی هر لحظه می بیند که سایر پیش گویی های وی از جمله نتیجه آن مسابقه بسکتبال ، درست از کار در می آید. او به هر ترتیبی که هست مجددا پیشگوی مذکور را یافته و سعی می نماید که وی را وادار سازد تا زمان مرگش را هم پیش بینی کند تا اینکه سرانجام تنها موعدی که از زبان وی می شنود ، این است که تا اولین برف زنده می ماند. از این پس جیمی سعی می کند که از مرگ فوق بگریزد. ابتدا به مسئله قلبی اش مشکوک می شود و در همین اثنا متوجه می گردد که همبازی دوران کودکی اش ، وینسنت که سه سال پیش توسط او  لو رفته و به زندان افتاده بود ، به شهر بازگشته است. حالا جیمی براین باور است که مرگش توسط وینسنت اتفاق می افتد و سعی دارد وی را از خود دور سازد. از همین رو خودش را مدتها در خانه حبس می کند ، نامزدش را از خود دور می نماید ،  اسلحه ای خریداری کرده و منتظر وینسنت پشت در و پنجره بسته خانه اش کمین می کند اما همانطور که حمله قلبی ، تهدیدی جدی برایش نبود  ، وینسنت نیز به سراغش نمی آید که  به جای او  ، خودش را به قتل می رساند ، چراکه همواره جیمی را دوست داشته و حالا که خیانت وی را نسبت به خودش دیده ، دیگر انگیزه ای برای ادامه زندگی نمی بیند و...

فیلم "اولین برف" ، تلنگری به انسان غفلت زده امروز است که غرق در روزمره گی و اشتغالات فراوان ، از خود و از مرگ غافل مانده و زمانی به خود می آید که دیگر خیلی دیر شده است. واقعا خیلی شانس می خواهد که مانند جیمی از زمان مرگ خود آگاه شویم و فرصت جبران برخی کاستی ها را داشته باشیم . جیمی هم هنگامی که متوجه می شود ،  راهی به جز سپردن خویش به کام مرگ ندارد (پیشگو به وی اطمینان خاطر می دهد که این سرنوشت توست و گریزی از آن نداری ) سعی در اصلاح اموری می کند  که تا آن موقع از آنها غافل مانده بود. او یکی از دستیارانش را که با دوز و کلک از کار اخراج کرده بود ، به سر شغلش  بازمی گرداند ، حساب هایش را تصفیه می کند ، بدهی هایش را می پردازد و حتی از نامزدش که پیش از این از وی رنجیده بود ، دلجویی می نماید و ...و با اتومبیلش عازم دیدار با وینسنت می شود ، در حالی که فکر می کند به دستش کشته خواهد شد  ولی با این حال سعی دارد در آحرین لحظات عمرش ، از وی عذر خواهی کند. این درحالی است که اولین برف شروع به باریدن کرده است.

اما سرنوشت او در جاده ای که همان پیشگو ،  پیش بینی کرده بود ، رقم می خورد ، سرنوشتی که از آن گریزی ندارد.

فیلم "اولین برف " توسط کمپانی باب یاری (تهیه کننده ایرانی تبار) که در تهیه فیلم "تصادف" نیز شریک بود ، تولید شده است.


 

شکرگزاری  به خاطر شیرینی های زندگی

 

 

 

آیا تاکنون فکر کرده اید ،  قهرمان اصلی رمان نویسنده ای  باشید که در طول عمرتان هیچگاه ملاقاتش نکرده اید؟ هر روز و هر ساعت صدایش را بشنوید که رفتار و اعمالتان را توضیح می دهد  و یک روز در حین همان توضیحات در حالی که درباره از کار افتادن ساعت مچی تان سخن می گوید و اینکه شما برای راه اندازی مجددش ، ساعت صحیح را از یکی از منتظران صف اتوبوس پرسیده و ساعت خود را براساس حرف وی تنظیم کرده اید ، بگوید:" او شستش هم خبر نداشت که این عمل ظاهرا ساده و بی ضرر به مرگ قریب الوقوعش می انجامد" !

این همان داستانی است که در فیلم "عجیب تر از خیال" برای هرولد کریک ( با بازی ویل فرل) می افتد که یک کارمند دقیق و منظم اداره مالیات است. تازه ترین فیلم "مارک فورستر"(که سال گذشته هم از وی فیلم ارزشمند "بمان"را دیدیم) براساس فیلمنامه ای از "زاک هلم" که یک نویسنده جوان تلویزیونی معرفی شده ، روایتی جذاب و نو از ارتباط انسان ها با یکدیگر و نیروی قادر متعالی  است که هر دم آنها را در رابطه با یکدیگر آزمایش و هدایت  می کند و تمامی هست و نیست عالم هستی را در خدمت نجات  آنان قرار داده است.

قصه "عجیب تر از خیال" ،  خیلی عادی و به سبک و سیاق اغلب فیلم های دارای راوی ، آغاز می گردد. زندگی روزانه "هرولد کریک" ضمن اینکه تصاویر منتخبش از نظر ما می گذرد ، توسط یک راوی  سوم شخص و یا به قول فیلمنامه نویسان دانای کل ، روایت می شود:

"این داستانی است درباره مردی به نام هرولد کریک و ساعت مچی اش . هرولد کریک مردی است با شماره های زیاد ، محاسبات بی پایان و فوق العاده کم حرف. و ساعت مچی اش حتی کمتر از این حرف می زند. دوازده سال است که او هر روز ، هر یک از  32 دندانش را 76 بار مسواک می زند. 38 بار به صورت عقب به جلو و 38 بار بالا به پایین. دوازده سال است که او هر روز کراواتش را با یک گره به جای دو تا می بندد و به همین خاطر هر روز 43 ثانیه در وقتش صرفه جویی می کند. ساعت مچی اش براین باور است که کراوات یک گره ای ، گردنش را چاق تر به نظر می رساند اما چیزی در این مورد نمی گوید..."

راوی به همین سبک و سیاق خصوصیات زندگی هرولد را شرح می دهد که هروز حتی قدم هایش را در خیابان تا ایستگاه اتوبوس  شمرده و با سرعت یکسانی می رود تا همیشه به  هنگام حرکت اتوبوس به آن برسد. او در اداره مالیات ، دهها پرونده و تخلف مالیاتی را بررسی می کند و هر روز هم مسائل و  سوال های ریاضی و ضرب و جمع همکارانش را شفاها پاسخ می دهد. او برای وقت ناهارش تنها 7 دقیقه و 45 ثانیه و برای ساعت قهوه اش فقط 4 دقیقه و 20 ثانیه وقت تلف می کند تا بهتر بتواند کارش را انجام دهد و تمامی این به وقت بودنش را ساعت مچی اش یادآوری می کند.

اما علیرغم همه این ویژگی ها ، هرولد ، آدم تنهایی است ، او تنها به خانه می رود ، تنها شام می خورد و هر شب ، تنها راس ساعت 13/23 به تختش می رود. تا اینکه به چهارشنبه ای می رسیم که بنا به گفته راوی ، گویا با سایر چهارشنبه ها متفاوت است.

در اینجا نخستین ضربه دراماتیک فیلمنامه به مخاطب وارد می شود و او را در آستانه دنیای عجیب و غریب فیلم قرار می دهد. از این پس متوجه می شویم ، صدای راوی به گوش هرولد نیز می رسد. یعنی هرولد هر آنچه که راوی یا دانای کل در توضیح و تشریح رفتار و عاداتش ، به سمع تماشاگر می رساند را متوجه می شود و  این مسئه بیش از ما برای خود او حیرت انگیز می نماید. ابتدا براین تصور است که کسی در نزدیکی اش با وی حرف می زند ولی بعد درمی یابد که هر گاه حرکتی انجام می دهد و یا فکر و تصوری را در ذهن خود می کاود ، آن صدای مرموز همان را بازمی گوید و به محض اینکه از کار بازایستد ، صدا نیز حرفی برای گفتن ندارد! این دریافت بعدا به عنوان یکی از راه حل های مقابله با صدای مزاحم از سوی یک پرفسور ادبیات به نام "جولز هیلبرت"  ( با ایفای نقش "داستین هافمن") مورد استفاده قرار می گیرد.

به هرحال از این پس برخلاف اغلب فیلمنامه هایی که تا کنون خوانده یا شنیده بودیم و بر خلاف قواعد کلاسیک ، دانای کل با شخصیت اصلی داستان به چالشی طولانی کشیده می شود ، در آن حد که کاراکتر اصلی در صدد یافتن هویت و جا و مکان راوی برمی آید ، خصوصا آن زمان که متوجه می شود ، سرنوشت عنقریبش  در این داستان ، مرگ است!!

اگرچه در برخی فیلم های کمدی ، بعضا شاهد سر و کله زدن آدم های ماجرا  با راوی و مثلا اصلاح اشتباهات وی بوده ایم ( از جمله در همین سریال طنز "باغ مظفر" که اساسا راوی به قالب یکی از کاراکترهای داستان در آمده بود) اما شخصا به خاطر نمی آورم که به این شکل و شمایل ، در قصه یا داستان و یا فیلمنامه ای ، قهرمان ماجرا به یک بازی تعقیب و گریز با راوی سوم شخص و در واقع همان نویسنده قصه مشغول شود ، به نوعی که حتی خود نویسنده از آن اطلاعی نداشته باشد. می توان آن را به کاراکترها و فضای داستان هایی که به نوعی از  احساسات ،  غرائز و درونیات مولف ، (بدون پایبندی به قواعد و چارچوب های رایج) نشات می گیرد ، شبیه دانست که  سرنخ کاراکترهای پدید آمده در چنین فضایی ، اصلا در اختیار نویسنده و مولف نبوده و اساسا آنها هستند که داستان نویس را به دنبال خویش می کشند. شاید نمونه ای از آن را بازهم با زبان طنز بتوان در فیلم "ساختار شکنی هری" وودی آلن یافت که البته در آن فیلم ، نویسنده اثر به هیچوجه حکم راوی و یا سوم شخص را ایفا نمی کند.

اما در "عجیب تر از خیال" هرولد پس از اینکه به وجود یک راوی در زندگیش پی می برد ، سعی می کند او را پیدا نماید . زیرا دریافته که انگار زندگیش بخشی از رمان نویسنده ای شده است (نه آنچنان که در فیلم "نمایش ترومن" با یک برنامه از پیش طرح ریزی شده ، زندگی یک انسان دستمایه برنامه ای 24 ساعته در تلویزیون قرار گرفت) ، به طوری که خود آن نویسنده نیز از وجود وی خبر ندارد. نویسنده ای به نام "کارن آیفل"(با بازی در خور توجه اما تامسن) که مولفی تلخ اندیش است و به سختی رمانی را به پایان می برد. او اینک  10 سال است که رمانی به نام "مرگ و مالیات"(همان که داستان زندگی هرولد کریک را روایت می کند)  را در حال نگارش دارد و هنوز به پایان نرسانده . از همین رو ناشر اثر ، دستیاری به نام " پنی اشر" (با ایفای نقش کویین لطیفه) برایش می فرستد تا به وی کمک کرده و کتاب در موعد مقرر به پایان برسد. دستیاری که مدعی است با 20 نویسنده برای 35 کتاب کار کرده و سابقه نداشته که حتی برای یکی از آنها، نزد ناشر رفته و تقاضای تمدید وقت معین شده را بنماید.

این در حالی است که "کارن آیفل" با شخصیتی به شدت آشفته و درهم ریخته تصویر می شود که مرتبا سیگار می کشد و سیگارهای نیمه تمامش را هم به کمک آب دهان خاموش می کند ، تا بعدا بتواند استفاده کند. همه آنچه ذهن وی را به خود مشغول می سازد ، جز در جهت نابودی و مرگ انسان ها نیست. در اولین صحنه ای که وی را می بینیم ، بر فراز یک بلندی ایستاده و گویی مانند فرشته های فیلم "برفراز برلین" ویم وندرس ،  مشغول نظاره خلایق است اما متوجه می شویم که در خیالش ، حال و هوای پریدن از یک بلندی را آزمایش می کند . بعد هم آنچنان از وضعیت قربانیان سقوط از بلندی برای دستیارش سخن می گوید که انگار لطیف ترین ماجرای انسانی را شرح می دهد.

زاک هلم و مارک فورستر در "عجیب تر از خیال" مخاطب خود را به سفری باورنکردنی در دنیای ادبیات و رمان و قصه می برند ، به طوریکه هر لحظه زندگی و هر گوشه ای از فکر و ذهن و کوچکترین رفتار و سکنات به شکل کلمات و عباراتی جان می گیرند که گویی بر صفحات کتاب نگاشته شده اند. اگر "کی یر کیگور" فیلسوف ،  زندگی انسان ها را همچون نمایشی می پنداشت که خود به تماشای آن نشسته اند ، فورستر و هلم ، هر یک از آدم ها را قهرمان قصه دیگری می پندارند. شاید با همان مفهوم جمله معروف بهرام بیضایی در "مسافران" که : ما همه رویای یکدیگریم.

و مگر نه این است که ما درباره بسیاری از آدم های پیرامون خود ، دائم به قصه بافی و داستان سرایی اشتغال داریم. به قول جامعه شناسی ،  انسانها مدام درحال نوشتن رمان یا نوولی هستند که یا خود قهرمان آنند و یا خویشان و دوستانشان. شاید بارها برای خودمان اتفاق افتاده باشد که در قصه های ذهنی مان ، خود را قهرمان زمانه و دهر کرده ایم و دیگران را مغبون و بازنده. شاید به کرات قصه های خیالی و باورنکردنی از انسان های دیگر در مغزمان ساخته ایم و براساس همان داستان های خیالی ، درباره شان قضاوت کرده ایم ، به عرششان رسانده ایم و یا آنها را به حضیض ذلت کشانده ایم و حتی برخوردهایمان را به تناسب آن خیالات تنظیم نموده ایم.

به هرحال از همان لحظه ای که هرولد باور می کند ،  قهرمان قصه ای شده که قرار است در انتهای آن بمیرد و  به کمک پرفسور هیلبرت سعی در یافتن نویسنده اش  می نماید ، فیلم "عجیب تر از خیال" در دنیای ادبیات غوطه ور می شود و سعی می کند مخاطب خود را از طریق تئوری های این رشته ، به نویسنده ناشناسی برساند که در سمت دیگر فیلم ، به کمک دستیار کم حوصله اش ، تلاش دارد تا راه حلی منطقی برای کشتن هرولد پیدا بکند!

پروفسور هیلبرت اگرچه در ابتدا شک کرده که چگونه دکتر "لفلر" روانشناس (که پس از سالها لیندا هانت را در نقش کوتاه وی دیدیم ) هرولد را نزد یک استاد ادبیات فرستاده (که از قضا مربی استخر و نجات غریق هم هست!!)اماوقتی متوجه می شود که راوی ناشناس هرولد در یکی از جملاتش،عبارت "شستش هم خبر نداشت ..." را به کار گرفته  ، به وجد می آید و علاقمند می شود که ماجرای هرولد و نویسنده اش را دنبال نماید. (چراکه مدعی است وی سالها برروی این عبارت کار کرده و حتی دوره ای هم برای درک و فهم بهتر آن برقرار کرده بوده است!!). او نخست سوالات ظاهرا بی ربطی از هرولد می پرسد برای اینکه بفهمد وی در کدام قصه ها نیست !( چون به قول خودش بهترین راه است برای اینکه دریابند در کدام قصه هست!!) مثلا سوال می کند آیا هیچوقت پادشاه جن ها و غول ها بوده ،  یا برای حل معمای  یک قاتل به خانه ای مجلل دعوت شده (مثل قصه 10 سرخپوست کوچولو ) و یا زمانی شده که بخشی از بدنش متعلق به بدن کس دیگری بوده (مثل مخلوق فرانکستاین) و با پاسخ منفی هرولد ، به قول خودش متوجه می شود او در نیمی از ادبیات یونان ، افسانه های هفت پری و داستان 10 چینی (یا همان 10 سرخپوست کوچولو) نبوده  و  هملت و اسکات فینچ و خانم مارپل و مخلوق فرانکستاین و گولم هم نیست !! بعد با جدیت از هرولد می پرسد که :"آیا خیالت راحت نشد که گولم نیستی؟!!!"

پرفسور هیلبرت سرانجام به نظر خودش از این همه سوال های مسخره به نتیجه مهمی می رسد که هرولد یا در یک قصه کمدی است و یا در داستانی  تراژدی که به قول "ایتالو کالوینو" همه داستانها به یک مفهوم دو وجهی می رسند : تداوم زندگی ، ناگزیری مرگ.  هیلبرت به هرولد متذکر می شود که اگر در رمانی کمدی باشد ، سرنوشتش با ازدواج ختم به خیر می شود و اما در تراژدی ، ناکام از دنیا می رود. برای اینکه هرولد  بفهمد ، قهرمان یک قصه کمدی شده و یا جکایت  تراژیک ، لازم است دریابد که شرایطش با قواعد کدام یک از این نوع داستان ها خوانش دارد. پرفسور می گوید ، در کمدی ، قهرمان داستان غالبا عاشق فردی می شود که در ابتدا از وی تنفر داشته است و نفرت  برای هرولد  ، کلام آشنایی است ، چراکه وی مامور مالیات است و اغلب مشتریانش از وی متنفر هستند!! از جمله یک خانم شیرینی پز به نام "انا پاسکال"(با ایفای نقش مگی جیلنهال) که اخیرا پرونده مالیاتی اش و تخلفات عدم پرداخت کامل مالیات از سوی وی ، به دست جناب هرولد کریک افتاده است. (البته انا پاسکال معتقد است که او مالیات های ضروری اش که هزینه جاده سازی و عمران شهر و کشور می شود را پرداخته ولی حاضر نیست برای هزینه هایی که دولت تحت عنوان دفاع ملی یا عملیات احتیاطی عنوان می کند ، چیزی بپردازد !) 

هرولد سعی می نماید  از طریق رابطه اش با انا پاسکال دریابد که در کدام یک از گونه های  کمدی یا تراژدی حضور دارد. خصوصا که خانم پاسکال به شدت از وی تنفر دارد ، اما او به خانم پاسکال چندان بی علاقه نیست و اگر این ماجرا به یک عشق رمانتیک بدل شود ، کمدی بودن قصه هرولد و پایان خوشش ، حتمی است. اگرچه در ابتدا کفه ترازوی بررسی های هرولد ، بیشتر به سمت تراژدی سنگینی می کند ( چون تنفر خانم پاسکال افزون و افزون تر  می شود و حتی در صحنه ای که انا خواسته به هرولد  محبتی نشان دهد ، وی آن را با کج سلیقگی رد کرده)، اما سرانجام عشق مابین آن دو شعله ور شده و هرولد با خوشحالی زائدالوصفی به دفتر پروفسور هیلبرت رفته تا اعلام کند ، ماجرایش ، یک ماجرای کمدی بیشتر نبوده ولی افسوس که در آنجا از طریق یک فیلم ویدئویی و تشخیص مشابهت  صدای شخصیت درون آن با راوی داستان هرولد ، متوجه می شوند ، راوی گمشده ، خانم "کارن آیفل" ، نویسنده ای منزوی و گوشه گیر و کج خلق است که تمام داستانهایش را با کشته شدن قهرمانش به پایان رسانده!! و حالا هرولد در به در به دنبال خانم آیفل است که ده سالی است دیگر در محافل ادبی ظاهر نشده و کسی از وی خبری ندارد . هرولد قصد دارد از کارن آیفل  بخواهد که او را در داستانش نکشد...

"عجیب تر از خیال" صرف نظر از روایت عجیب و غریبی که دارد و البته با قدرت داستان پردازی و ساختار روایتی درست می توانددنیای خود را کاملا به باور مخاطب بنشاند ( در واقع تماشاگر راحت تر از پرفسور هیلبرت باور می کند که هرولد کاراکتر اصلی داستان فرد دیگری شده است ، چراکه هیلبرت بالاخره یک پرفسور ادبیات است!)، نکات ریز و درشت متعددی در نمایاندن زندگی به ظاهر مدرن و منظم و در واقع تنها و کسالت بار بشر امروزدارد که آدم هایش  را در مرگی تدریجی و بی هدف غرق کرده است. در نخستین برخوردهای هرولد با پرفسور هیلبرت در می یابیم که او نیز همانند هرولد ، آدم تنهایی است و مثل او اسیر یک زندگی ماشینی گردیده است. نخستین مکالمات هرولد و هیلبرت در دستشویی انجام می شود ، در حالی که پرفسور ، لیوان قهوه اش  را هم در دست دارد! "کارن آیفل" و دستیارش "پنی اشر" هم تنها هستند و حتی "انا پاسکال" هم  که به ظاهر همواره با مشتریانش سر و کله می زند ، چندان دوست و همدمی ندارد.  همگی کم و بیش زندگی یکنواخت و ملال آوری را می گذرانند. در واقع همگی به نوعی کپی هرولد هستند و گویی مرگ تراژیکشان در قصه کسی دیگر نوشته شده است. به قولی کسی زندگی خودش را انجام نمی دهد ، همه  آنها نسخه های کلیشه شده ای از یکدیگر هستند که فقط تکرار می شوند و تکرار می کنند. درست مثل همان قواعد کتابی که پروفسور هیلبرت برای نهایت و غایت همه قصه ها ترسیم می نماید که یا کمدی هستند  یا تراژدی . شاید او  نسخه زندگی آدم های ماشینی دنیای تمدن زده امروز  را می پیچد که غالبا زندگی روزمره شان به غیر از این حالات به نظر نمی رسد.  شاید تنها راه خلاصی از وضع موجود شکستن قواعد بازی باشد ، به قول خود هیلبرت خطاب به هرولد : "برو زندگی خودت را بکن ، پنکیک بخور ، یا در واقع آن طور که همیشه دوست داشتی زندگی کن...". آنچه که گویا هیچکس در آن نوع زندگی روباتیک ، حتی فکرش را هم به مغزش راه نداده است. دوست هرولد ، "دیو"می گوید که از 9 سالگی دوست داشته به یک کمپ فضایی برود و خود هرولد هم همواره آرزو داشته که گیتار بزند ولی غرق شدن در مشغله های فرساینده  تمدن امروز ، همه آنها را از آرزو و  آن زندگی که دوست داشتند ، باز داشته  است. از همین رو هرولد برآن می شود ، به کارهایی دست بزند که همواره در زند گی برایش یک تابو محسوب می شده : در میانه هفته به سینما می رود ، قدم ها و تعداد مسواک زدن هایش را نمی شمارد و دیگر حتی کراوات هم نمی زند و بالاخره اینکه عاشق می شود ... و همه اینها دیدش را به زندگی عوض می کند ، زندگی و شیرینی های خانم پاسکال که در ابتدا حتی از خوردنشان اکراه داشت برایش لذت بخش ترین مواهب دنیا می شوند.انا پاسکال هم از آن حالت تنها و عصبی خانم شیرینی پز به درمی آید و خود کارن آیفل که اساسا باور نمی کرد ، داستانش بر زندگی دیگران اینگونه تاثیر بگذارد و فقط آن را یک اثر ادبی می دانست ، به نگرشی دیگر از زندگی می رسد. 

تاثیرات روحی – روانی فردی و اجتماعی و حتی تاریخی آثار هنری ، همواره از سوی جامعه شناسان و روانکاوان مورد تاکید قرار داشته است . از همین رو ، داستان نویسان و فیلمسازان آلمانی در سالهای پس از جنگ جهانی اول برای تقویت روحیه ملت آلمان که دچار سرخوردگی و ضعف شخصیتی  شده بودند ، درباره آینده پرشکوه و شهرها و جوامع عظیم آینده و به اصطلاح متروپلیس ها نوشتند و فیلم ساختند و یا رواج آثار کمدی و موزیکال در سالهای بعد از جنگ دوم در آمریکا به همین دلیل روحیه بخشی به ملتی بود که صدمات جانی و مالی هنگفتی را در طول جنگ تحمل کرده بود. از همین روست که گفته می شود ، تاثیر سوء و یاس آور یک اثر هنری  حتی بر یک نفر می تواند به ویرانی جامعه ای کمک کند. رابرت زمه کیس در قسمت دوم فیلم های "بازگشت به آینده" به این موضوع نگاهی طنزآمیزدارد ، آنجا که یک کتاب گنگستری از گذشته ، جامعه آینده را درون تسلط و حاکمیت گروههای مافیایی فرو می برد. شاید وقتی کارن آیفل ، غم زده و پشیمان ،  در حالی که پس از  به هم ریختن همه وسایل اتاقش ، اینک از ناراحتی برروی میزش دراز کشیده و  به دستیارش می گوید که در کتاب هایش 8 نفر را کشته و خود را در مرگ آنها مقصر می داند

( و به تک تک آنها فکر می کند که چه آدم های نازنینی بودند و چه بی جهت و بدون دلیل کشته شدند)  ، اشاره به چنان تاثیری بر مخاطب باشد که یک رمان ، فیلم و یا اثر هنری دیگری می تواند آنها  را از درون ویران گردانده  و به مرز مرگ و نیستی بکشاند.

حکایت همین ماجرایی است که امروز در جامعه غرب و به خصوص آمریکا رواج دارد که آثار خشونت بار هنری ، چه در زمینه ادبیات و رمان و چه در حیطه فیلم و سینما ، چگونه فضای جامعه را آکنده از بی اعتمادی و انتقام و خشونت نموده ، به طوری  که  تنها بخشی از آن به فاجعه هایی همچون کلمباین و ویرجینیا تک منتهی گردیده است.

شاید کارن هم به این نتیجه رسیده که  القاء یاس و بدبینی واقعا هنر ارزشمند و ماندگاری محسوب نمی شود. یاس و بدبینی که در واقع از روحیات نامطلوب برخی نویسندگان و مولفان  نشات می گیرد. در صحنه ای از فیلم "عجیب تر از خیال" که کارن آیفل و دستیارش برای الهام گرفتن جهت چگونه مردن هرولد به بخش اورژانس بیمارستانی رفته اند ، کارن معتقد است که بیماران و مجروحینی را که می بیند ، سرانجام بهبود می یابندو او به دنبال افرادی است که امیدی به خوب شدن ندارند. در اینجا یکی از بیماران در پاسخ به پرسش کارن که از وی محل مجروحین علاج ناپذیر را سوال کرده بود ، می گوید :"...آیا شما از چیزی رنج می برید؟!! "همچنانکه وقتی کارن  هدف از آمدن به بیمارستان را برای دستیارش ، یافتن آدم های مریض عنوان می کند ، "پنی اشر" خطاب به وی می گوید که :"...خود تو بیشتر مریض هستی !!"

کارن سرانجام به این نتیجه می رسد که نیازی نیست  لزوما قهرمانش را در پایان داستان بکشد . او برخلاف اعتقاد پرفسور هیلبرت که داستان "مرگ و مالیات"   را شاهکار تمام عمر وی دانسته و خصوصا پایان آن را تحسین کرده ، پایان مزبور را تغییر می دهد ، چراکه براین باور است،  وقتی هرولد می داند می میرد و بازهم به استقبال آن مرگ می رود ، یعنی مرگ آگاهانه را انتخاب می کند آنهم برای نجات جان یک پسر بچه ، دیگر لایق مرگ نیست و باید زندگی کند. نمی خواهم از این صحنه و جملات کارن و در واقع زاک هلم ، حضور  زندگی جاوید در مرگ آگاهانه و شرافتمندانه (که به تعبیر ما همان شهادت می تواند باشد) را تعبیر کنم اما به هر حال اشاره کارن به  لیاقت زندگی برای هرولدی که جان خود را فدای زنده بودن هم نوعش می کند ، آن هم پسر بچه ای که مفهوم آینده و چشم انداز و افق دوردست زندگی در یک جامعه محسوب می گردد ، اشاره ای هوشمندانه به نوع انتخاب در زیستن انسانی به نظرمی آید. زیستنی که با  بریدن از آن تعلقات تمدن ماشینی شروع شد و به زندگی خویشتن خویش ( بازگشت به هویت و خود انسانی ) رسید. نوعی تغییر و تحول و تعالی که خود نویسنده را به شدت تحت تاثیر قرار داده ، آنچنان که روش چندین و چند ساله اش در رمان نویسی را عوض می نماید .این خوب زیستن می تواند خیلی ساده تر و راحت تر از جان فدا کردن هم باشد ، اینکه همه تلاش کنند تا دنیای کنونی را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند ، هرکس به سهم وسع خودش . "انا پاسکال" از همین رو ادامه تحصیل در دانشکده حقوق  را رها می کند تا برای دانشجویان دیگر و همکلاسی هایش ، شیرینی های خوشمزه درست کند تا آنها بهتر و سخت تر درس بخوانند.( این خود یک نوع دیگر از فداکاری نیست؟) براساس همین نیت است که وی به شیرینی پزی ماهر تبدیل می شود ، چون براین باور است که دنیا با وجود شیرینی هایش به جای بهتری بدل می گردد. ( او هر روز  به آن گرسنه دانمارکی ، شیرینی مجانی می دهد.) و هرولد هم در واپسین لحظات قبل از استقبالش از مرگ ،"انا" را راهنمایی می کند که کمک های خیریه اش را به جای مالیات حساب کند تا به زندان نرود. به نظر هرولد با زندانی نشدن" انا پاسکال" دنیا جای بهتری برای زندگی خواهد بود.

اگر شکر گزاری عملی به درگاه خداوند را ،  درست استفاده کردن از  نعمت های او بدانیم  ، می توان این تعبیر استفاده از کمترین توانایی ها برای تبدیل دنیا به جایی بهتر را درک دیگری از شکر گزاری قلمداد کرد که به درستی مورد تاکید مارک فورستر و همکار فیلمنامه نویسش قرار گرفته است. از همین روست که جملات پایانی کارن به صورت نریشنی بر داستان هرولد ، حکایت از تغییرات عمده تری در باورها و اعتقادات وی می کند. او که در همان مصاحبه 10 سال قبلش ، تلویحا ابراز می داشت  به خدا اعتقادی ندارد ، اینک در انتهای  آخرین رمانش می نویسد : 

"...گاهی اوقات وقتی خودمان را در ترس و ناامیدی گم می کنیم ، در روزمرگی و یکنواختی ، در ناامیدی و غم ، می توانیم بابت شیرینی های شکری ، خدا را شکرگزار باشیم . و حتی اگر آن شیرینی ها هم نباشد ، اطمینان خاطری که دستان یک آشنا به ما می دهد یا یک اقدام دوستانه و محبت آمیز یا یک دلگرمی لطیف یا یک آغوش مهربانانه و یا یک دلداری همدلانه ، می تواند همان طعم شیرین را به ما بدهد.   لزومی به دیدن  تخت های بیماران لاعلاج نیست یا آن دانمارکی گرسنه ...ما باید به خاطر داشته باشیم که تمام این چیزها ، تفاوت ها و اختلاف ها و ظرافت ها که فکر می کنم جزو وسایل روزمره ما هستند برای دلیل والاتر و بزرگتری در اختیار ما قرار گرفته اند تا جان ما را نجات بدهند. می دانم این عقیده ممکن است که عجیب به نظر بیاید اما این را هم می دانم که آنقدر اتفاق افتاده که بتواند حقیقت داشته باشد. همانطور که یک ساعت مچی جان هرولد کریک را نجات داد..." (تکه ای از شیشه ساعت مچی هرولد در هنگام تصادف مرگبارش با اتوبوس ، راه شریانش را بست تا در اثر  خون ریزی شدید ، جان نسپارد. در واقع می توان گفت که حتی ساعت مچی هرولد هم فداکاری کرد ، خود را شکست و تکه ای از شیشه اش را بر سر راه شریان هرولد گذارد تا جانش را نجات بخشد که حتما با وجود امثال هرولد ، دنیا جای بهتری خواهد شد.)

اشاره کارن می تواند به بسیاری از وقایع و حوادث دور و بر ما باشد که در روز شاید به دفعات اتفاق بیفتد و ما بدون توجه از کنار آنها می گذریم. چقدر اتفاقات خوب و بدی که دست بدست هم می دهند تا ما به راهی برویم که اینک هستیم . چه حوادث تلخ و ناگواری که به لطف خدا از بیخ گوشمان رد می شوند تا شاید هشدار و اخطاری باشد برای انتخاب راه درست و مسیر صلاح ، ولی بازهم متوجه نیستیم. چه بلاهای ویران کننده ای که با عنایت پروردگار از سر می گذرانیم و باز عبرت نمی گیریم. در حالی بسیاری از این وقایع و حوادث را با اطلاق شانس و بخت و اقبال تعبیر می نماییم و بدون توجه به عملکرد و کارنامه رفتاری خود و همچنین بی اطلاع از مصالح و نتایج آن اتفاقات ، رویدادهای منفی را ناشی از بد شانسی و حوادث  خوب را نتیجه خوش شانسی تلقی می کنیم. غافل از اینکه تمامی آن وقایع و رویدادها ، از روی حساب و کتاب اتفاق افتاده و گرداننده قاهر و مقتدری ، عامل بر سرنوشت ما ، بنا بر لیاقت و شایستگی مان ، آن را هدایت کرده است. که به هرحال بد و خوبش ، مصلحت خداست و نیکو تر آنکه خود را به رضای او بسپاریم که همانا بالاترین پاداش هاست.

در فیلم "عجیب تر از خیال " هم در واقع ، هرولد شایسته آن زندگی متفاوت و شیرین می شود چراکه از زنده بودن قراردادی تمدن ماشینی و غیرانسانی بریده و به طرف زیستنی انسانی گام برداشته تا آن حد که آگاهانه جانش را برای نجات انسان دیگر فدا کرد. (یکی از متعالی ترین صفات انسانی) . آنچه که امروز در جامعه تکنولوژی زده غرب  هیچگونه مفهومی ندارد ، آن چنان که دکتر معالج هرولد به وی می گوید :"...اگرچه کار شجاعانه ای کردی ولی حماقت بار بود!". اینچنین است که در فرهنگ امروز غرب ،  مادیت و منفعت پرستی بر معنویت و ارزش های انسانی غالب شده  و  فداکاری در راه انسان و انسانیت برابر با حماقت فرض می گردد!! شاید از همین روست که از درک حقیقت  بسیاری از وقایع امروز که در دنیا اتفاق می افتد ، عاجز مانده اند! 

هری پاتر پس از 11/9  


 

 

 

خوشبختانه امروز در شرایطی قسمت پنجم فیلم های هری پاتر را تحت عنوان "محفل ققنوس" مورد بررسی قرار می دهیم که با انتشار جلد هفتم و آخر این مجموعه  یعنی "هری پاتر و قدیسان مرگبار" ، سرانجام ماجراهای این جادوگر جوان و دوستان دیگرش در مدرسه عجیب و غریب هاگوارتز به پایان رسیده و دیگر اغلب علاقمندان این قصه 10 ساله (که از سال 1997 یا ماجرای ستگ جادویی اش به بازار آمد) از آخر و عاقبت دامبلدور و  دار و دسته اش و همچنین سرنوشت هری و رقیب سمج و قدرتمندش "لرد ولد مورت" باخبر شده اند. حالا که تقریبا اکثر طرفداران هری پاتر دریافته اند که این موجود محبوب شان ، در پایان ماجراهایی که خانم "جی .کی . رولینگ" نوشت ، نه تنها به دام مرگ نیفتاد بلکه خود ،  سرکرده قدیسان مرگ شد و به حساب ولد مورت خبیث رسید ، اگرچه خیلی از یارانش مثل پروفسور لوپین ،  فرد ویزلی ،  تانکس و مودی و حتی جن خانگی اش یعنی "دابی" در جنگ آخر به کام مرگ رفتند و خودش نیز بالاخره با "جینی ویزلی " ازدواج کرد ، همچنانکه رون با هرماین ، زندگی مشترک آغاز کرد ، نمی دانم چقدر جذاب است که  بازهم نبش قبر کنیم و به قضایای کتاب پنجم که اینک دستمایه پنجمین فیلم هری پاتر نیز قرار گرفته است ، بپردازیم. این تشکیک از آن بابت است که به هرحال فیلمنامه های هری پاتر برداشتی بلافصل از کتاب هایش بوده  و اگرچه اغلب به شکلی ناقص و با ابهامات متعدد ، آن کتاب ها را مورد اقتباس قرار دادند و اکثرا فاقد توضیحات روشنگر و مبسوط کتاب های مربوطه بودند ولی به هرحال هر آنچه در فیلم های مذکور می گذرد ، به صورت خلاصه ، فشرده ، ترکیبی و یا کوتاه  ولو در حد یک جمله یا عبارت ، همان است که در کتاب روایت شده  است و بررسی کتاب ها که هریک از زبان تصویری قابل توجهی نیز برخوردارند ، می تواند لااقل  نیمی از کار تحلیل فیلمنامه را انجام دهد.

فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" را شاید بتوان یکی از وفادارترین و خوش اقتباس ترین بخش های مجموعه هری پاتر تا امروز دانست ، همچنانکه قسمت سوم یعنی "هری پاتر و زندانی ازکابان" به لحاظ اقتباسی ، می تواند ضعیف ترین  قسمت لقب گیرد ، از آنجا که فیلمنامه نویس ، اغلب ظرائف و دقائق معمایی و پیچیده ای  که در کتاب به روشنی بیان شده بود را با کج سلیقه گی از نظر دور داشته بود. شاید از همین رو بود که استیو کلاوز (نویسنده فیلمنامه 4 قسمت قبلی ) در آستانه تحریر  قسمت پنجم ، کنار گذاشته شد و به جای وی ، "مایکل گلدنبرگ " که آثار قابل قبولی مانند "تماس"(1997- رابرت زمه کیس) و "پیتر پن" (2003 - ) را در کارنامه خود دارد ، برای نوشتن فیلمنامه "هری پاتر و محفل ققنوس" انتخاب شد.

در "هری پاتر و محفل ققنوس" ، هری در پنجمین سال تحصیلش در هاگوارتز ، به وجود یک گروه مخفی مبارز علیه ولد مورت پی می برد که توسط دامبلدور بوجود آمده و "محفل ققنوس" نام دارد. گروهی که سالها پیش نیز وجود داشته ولی با کشته شدن و یا جنون برخی اعضای آن از هم پاشیده شد. در گروه جدید ، تقریبا تمامی دوستان هری مثل سریوس بلک ، پرفسور لوپین ، ویزلی ها ، پرفسور اسنیپ و ...حضور دارند. اما در پنجمین سال ، هاگوراتز با استاد جدیدی برای مقابله با جادوی سیاه مواجه است به نام "دولورس آمبریج" که در واقع مامور وزارت سحر و جادو و چشم مخفی کورنلیوس فاج است که به فعالیت دامبلدور و دار و دسته اش علیه وزارتخانه مشکوک شده ، در حالی که بازگشت ولد مورت را هم قبول نداشته و طرح آن توسط دامبلدور و هری پاتر و دیگران را پوششی برای توطئه علیه خود می داند. آمبریج قصد دارد که دیگر به هیچوجه درس عملی مقابله با جادوی سیاه را به دانش آموزان هاگوارتز یاد ندهد تا امکان توطئه یاد شده را کمتر گرداند اما هری پاتر که خطر بازگشت ولد مورت را جدی می بیند ، با کمک هرماین و رون ، از دوستان خود ، گروهی را تحت عنوان "ارتش دامبلدور" تشکیل داده و به آموزش آنها اقدام می کند. گروه پس از مدتی تمرین و فراگرفتن اصول مبارزه برعلیه جادوی سیاه ، توسط ماموران آمبریج کشف و افرادش تنبیه می شوند . در همین حال است که ولد مورت هم سعی می کند از طریق ذهن ، هری پاتر را کنترل کرده و او را به سازمان اسرار بکشاند تا از پیشگویی قدیمی پرفسور تریلاونی درباره خود و هری مطلع گردد. اما این تلاش به نبرد ارتش دامبلدور و مرگ خواران ولد مورت می انجامد که اعضای محفل ققنوس نیز وارد ماجرا شده و در همین جنگ است که سیریوس بلک توسط دختر عمویش ، بلاتریکس لسترنج کشته شده و هری در تعقیب بلاتریکس ، با ولد مورت مواجه می شود در حالی که دامبلدور نیز در کنارش است اما بازهم به دلیل عشق و دوستی که در وجودش موج می زند ، از دست ولد مورت خلاص می گردد.

خوشبختانه در فیلم "هری پاتر و محفل ققنوس"  علیرغم اقتباس از 3 کتاب (برخلاف کتاب سوم که فقط یک جلد بود و یا چهارمین قسمت که 2 جلد آن را تشکیل می داد) تقریبا اغلب فراز و نشیب های قصه ، گره ها و معماها و شخصیت های کتاب مطرح شده اند ،  اگرچه طرفداران پر و پاقرص این مجموعه براین باورند که همچنان برخی نکات مهم مغفول مانده و به فیلم راه نیافته تا ابهاماتی در نتیجه گیری از قصه و اتفاقاتش باقی بماند. اما این وفاداری دشوار برای تبدیل 3 جلد کتاب نسبتا قطور به یک فیلم حدودا دو ساعت و پانزده دقیقه ای در واقع به این علت بوده که کتاب پنجم فاقد بخش عظیمی از ظرائف و دقائق قسمت های قبلی به نظر می رسد. در این بخش شاهد ماجراهایی هستیم که اغلب پس زمینه های آنها در قسمت های قبلی توضیح داده و روشن شده اند( مثل حضور امثال سیریوس بلک و پروفسور لوپین در محفل ققنوس یا تلاش ولد مورت برای دستیابی به هری و یا حمایت پرفسور اسنیپ از هری)  و یا پیش زمینه اتفاقاتی قرار می گیرند که در بخش های بعدی به نقطه اوج و تاثیر خود می رسند ( مانند تشکیل محفل ققنوس یا برملا شدن پیشگویی رابطه هری و ولد مورت و یا چشم در چشم شدن ولد مورت و دامبلدور)  .

قسمت پنجم را می توان ساده ترین و سرراست ترین بخش مجموعه هری پاتر تا اینجا دانست . در این قسمت مثلا آن پیچیدگی ها و رمز گشایی جذاب از قضیه حیوان نمایی گروه غارتگر و نقشه جادویی هاگوارتز که همه ماجرای سیریوس بلک و پدر هری و پروفسور لوپین و درگیری هایشان با ولد مورت را روشن می ساخت به چشم نمی خورد  یا حوادث جذابی مانند چگونگی تبدیل بارتی کراچ به مودی در قسمت چهارم که سابقه تبدیل شدن به مادر خود و گریز از آزکابان  هم داشت ، دیده نمی شود و یا نمادهایی همچون دفترچه خاطرات تام ریدل که بخشی  از سابقه ولد مورت را در قسمت دوم بازگشایی می کند و بعدا هم در کتاب ششم (هری پاتر و شاهزاده دورگه ) مشخص می شود که یکی از "هورکروکس" های ولد مورت است که قسمتی  از روح وی را با خود همراه دارد ، رویت نمی گردد.

در هر یک از بخش های پیشین ، معمولا یک معمای اصلی (که ممکن بود چیستانک هایی را هم در کنار خود داشته باشد )در ابتدای قصه ولو در عنوان کتاب و فیلم ،مطرح شده و در انتها ،  در ادامه بازگشایی سایر چیستانک ها ، به طور شگفت آوری حل می گردید.  مثلا این معما در قسمت اول به آن سنگ جادویی بازمی گشت و در بخش دوم ، تالار اسرار بود. بخش سوم همان ماجرای گروه غارتگر ، نقاط مبهم روابط گذشته هری پاتر و دوستان و دشمنانش را روشن می گرداند و در قسمت چهارم هویت اصلی مودی قلابی (یعنی همان بارتی کراچ و معجون جادویی اش برای تغییر چهره ) که ناگهان در اواخر داستان افشاء می شد ، راز و رمز برنده شدن هری در مسابقه سه جادوگر و رسیدنش به ولد مورت را برملا می ساخت.

اما در "هری پاتر و محفل ققنوس" چندان با  چنین رابطه های پازل گونه برخورد نمی کینم. بنابراین فیلمنامه نویس ، آن هم کسی همچون مایکل گلدنبرگ که در فیلم "تماس" به شکل تحسین برانگیزی  به جزییات یک حادثه ماورایی پرداخته بود ، کمتر با ریزه کاری های پیچیده و دشوار فیلمنامه ای مواجه بوده و به همین دلیل به راحتی از پس اقتباس قصه ظاهرا طولانی پنجم برآمده است. به نظر می آید تنها موارد حذف شده مهم کتاب در فیلم ، یکی مسابقه کوییدیچ اوایل فیلم است که باعث اخراج شدن هری توسط آمبریج شد و دیگری مسابقه کوییدیچ دوم که هنگام حضور هری و هرماین همراه هگرید در جنگل ممنوع برگزار شد (که البته در فیلم رون هم همراه آنهاست ) تا برادر غول پیکر وی را ببینند ، که در آن مسابقه ، رون جام برنده را دریافت می کند. البته در فیلم "هری پاتر و محفل ققنوس" ، مثل قسمت پیشین ، نقش "دابی" نیز حذف شده.(چرا؟) در حالی که همین دابی است که اتاق نیازمندی ها را برای هری و رفقایش  پیدا می کند و در موارد مختلف نیز کمک هایی به آنها انجام می دهد ، از جمله وقتی آمبریج و افرادش در حال اقدام برای گیر انداختن ارتش دامبلدور  هستند ، (در کتاب) همین دابی است که قضیه را به هری و دیگران خبر می دهد اما در کمال حیرت این جناب دابی ،  در فیلم اصلا حضور ندارد!!

مایکل گلدنبرگ ، به خوبی توانسته صحنه های بسیار طولانی کتاب را موجز و خلاصه ارائه کند ؛ همچون سکانس های بازرسی آمبریج از کلاس ها و نحوه درس دادن اساتید هاگوارتز که صفحات زیادی از کتاب را در برگرفته ولی با استفاده از مختصرترین تصاویر و عامل رویداد موازی به مطلوبترین صورت کوتاه شده ، همچنین  فصل بازجویی های آمبریج از هری پاتر یا تقلیل نامه های متعدد به تنها یک نامه که در ابتدای  فیلم  و پس از کاربرد جادو توسط هری در خارج از هاگوارتز برای فراخوان و تنبیه او  وارد خانه دادلی ها می شود و یا توزیع صحبت های طولانی دامبلدور در  صحنه گفت و گوی مفصلش با هری در فصل ماقبل آخر کتاب (که حدود 30 صفحه از آن را در بر می گیرد)  به صحنه های قبلی (مثل افشای پیشگویی پروفسور تریلاونی که در گوی بلورین سازمان اسرار ثبت شده به همان سکانس حضور هری و سایر افراد ارتش دامبلدور در سالن اصلی آن سازمان ) و کوتاه شدن آن سکانس در حد چند جمله دامبلدور و آخرین عبارات هری خطاب به رون و هرماین در سکانس پایانی فیلم .

شاید بتوان تنها وجه معمایی و پازلی فیلم را همان اسلحه ولد مورت دانست که اوایل فیلم در خانه سریوس و جلسه محفل ققنوس مطرح شده و در پایان متوجه می شویم که همان پیشگویی تریلاونی و آن گوی بلورین بوده که مشخص می کند از میان هری پاتر و لرد ولدمورت ، تنها یکی از آنها زنده می ماند و دیگری به دست آن یکی ، کشته می شود. که این موضوع برخلاف کتاب ، بازگشایی اش به آخر قصه موکول نشده و بتدریج در طول فیلم روشن می گردد.

اما به جز اینها که چندان نمی تواند بحث اصلی درباره فیلمنامه هری پاتر پنجم باشد ، آنچه در رابطه با روند اصلی داستان های هری پاتر بایستی مورد اشاره قرار گیرد ، سیر خاصی است که ساختار روایتی و سبک موضوعی این داستان ها با توجه  به مسائل روز طی کرده اند . به این مفهوم که شکل گیری داستانی همچون هری پاتر در سالهایی اتفاق می افتد (اواسط دهه 90) که جامعه غرب به خصوص آمریکا ، پس از تجربه تلخ دو دهه (دهه های 70 و 80) عصیانگری علیه اخلاقیات و مذهب و بنیادهای سنتی اجتماع مانند خانواده ، که به فجایع تکان دهنده ای منجر شد ، با نوعی بازگشت مواجه گردید ، بازگشت به مبانی اخلاقی و به ویژه دینی که خصوصا در دهه 90 گرایشان مذهبی بسیار قوی در جامعه غرب در مقابل خلاء روحی – روانی عمیقی که طی دو دهه ذکر شده جامعه را به قهقرا کشانده بود ، به وجود آمد. در این دهه تمایلات افراطی هم آنچنان نضج گرفت که صدها گروه و کالت من در آوردی سر بیرون آوردند . تردیدی نیست  در به وجود آمدن و رشد قارچ مانند کالت های مورد بحث ، قطعا پول های محافل سرمایه داری جهانی که همواره با مذاهب اصلی و واقعی مشکل داشته و آنها را در نهایت به زیان منافع دراز مدت خود دیده اند ، نقش  به سزایی ایفا کرده  است. در میان همین کالت های مشکوک است که شاهد تشکیل محافل و جلساتی ابتدا با نام جن گیری و سپس جادوگری و شیطان پرستی هستیم که براساس آمار انجمن های معتبر شهری و مردم شناسی در آمریکا فقط در نیمه اول  دهه 90 ، هزاران محفل جن گیری و جادوگری و شیطان پرستی در سراسر آمریکا شکل گرفت که بعضا با اجرای مراسم عجیب و غریب موجب ایجاد وحشت برای شهروندان می شدند.


به هر حال  ، قصه هری پاتر نیز از دل چنین شرایطی بیرون می آید. واقعا نمی توان تشخیص داد که فکر این داستان تا چه حد  اریژینال و تنها برگرفته از ذهن خانم رولینگ بوده ولی این قطعی به نظر می رسد  که پس از خرید حقوق کتاب هایش (پیش از نوشتن چهارمین جلد ) توسط غول عظیم رسانه ای دنیا یعنی "تایم وارنر" که کمپانی برادران وارنر نیز تحت مالکیت آن است و سرازیر شدن میلیاردها دلار برای ادامه یافتن داستان های هری پاتر و ساخته شدن فیلم هایی براساس همه کتاب های منتشره و یا آنهایی که در آینده انتشار خواهند یافت ، تاثیر تفکرات صاحبان این کمپانی  بر دنباله داستان ها غیر قابل انکار است. چنانچه در یک مقایسه اجمالی مابین 3 کتاب اول که پیچ و خم های جادوگری بر خط  روایتی آن حاکم است با قسمت چهارم که فضای آن از تم  اصلی فاصله گرفته و به فضای رایج فیلم های تجاری هالیوود نزدیکتر می شود ، متوجه این تاثیر می شویم . به هرحال اینک خانم جی کی رولینگ از سوی کمپانی های بزرگ و سرمایه های عظیمی  حمایت و به اصطلاح ساپورت می شود که سرنخ همه این ماجراها را در دست دارند و گفته می شود ، پیش از نوشتن هر کتاب گویی این خانم با مشاوران متعدد این کمپانی ها جلسات مختلفی داشته و خطوط  اصلی برای نوشتن قسمت بعدی را از آنها دریافت می کند. ازهمین روست که درصحنه های مختلف قسمت های اخیر به شدت به یاد سکانس های معروف فیلم های شناخته شده هالیوود می افتیم. مثلا  در "هری پاتر و جام آتشین" به شکل تردید ناپذیری از عناصر روایتی "ارباب حلقه ها"(رمان اصلی) و "جنگ های ستاره ای" و آثار دیگری مثل "شکارچیان روح" وام گرفته شده (دوئل  چوبدستی های هری پاتر و ولدمورت در فیلم" هری پاتر و گوی آتشین " حتی در اجرا و جلوه های ویژه ، یادآور درگیری جدای و سیث در قسمت سوم "جنگ های ستاره ای" است ) و حتی علنا ولدمورت را همچون قطب منفی فیلم اخیر "لرد تاریکی" میخوانند. همین طور  "محفل ققنوس" به گروههای مبارز مخفی که طی جنگ جهانی دوم علیه آلمان ها شکل می گرفت ، شبیه است که گونه های مختلفی از آنها را در فیلم های جنگی که خصوصا آنها که مقاومت فرانسوی ها در برابر آلمان ها را به تصویر می کشیدند ، بارها و بارها دیده ایم  .آن دسته بندی بچه ها در ارتش دامبلدور را هم به کرات و به انحاء گوناگون در فیلم های نوجوانانه بعضا ظنز آمیز شاهد بوده ایم مثل "عملیات سیب زمینی " یا  "مامور ما کدی " و یا به شکل اصلی تری در تمرینات و عملیات گروه کودکان گمشده قصه "پیتر پن " که علیه کاپیتان هوک خبیث آموزش دیده و بیسج می شوند و  می تواند منشاء الهام همه داستان های مشابه بعدی باشد.

اما کتاب پنجم هری پاتر ، در طی سالهای 2001 و  2002   نوشته شده و در جولای 2003 منتشر گشت. آغاز نوشتن "هری پاتر و محفل ققنوس" در شرایطی است که حادثه 11 سپتامبر 2001 اتفاق افتاده و تمامی فعالیت ها اعم از سیاسی ،  اقتصادی ، فرهنگی و هنری را در آمریکا تحت تاثیر قرار داده ، به نحوی که فرودگاههای تعطیل شده ، دانشگاهها و موسسات آموزشی در حالت بلاتکلیفی به سر برده و حتی فعالیت فیلمسازی در استودیوها ، متوقف گردیده بود  و سران هالیوود گرد آمدند تا برای احیاء غرور خرد شده آمریکاییان فکری بکنند. اکران بسیاری از فیلم های که سیاست های آمریکا را مورد انتقاد قرار داده بودند ، به تعویق افتاد و حتی نماهای برج های دو قلوی نیویورکی که در حادثه 11 سپتامبر با خاک یکسان شدند ، از درون فیلم ها در آمد! نتیجه جلسه فوق العاده کمپانی داران هالیوود این بود که تولید فیلم  در جهت حمایت از سیاست های به اصطلاح ضد تروریستی دولت بوش ، بایستی سمت و سو یابد. در چنین شرایطی کمپانی برادران وارنر به عنوان یکی از اصلی ترین استودیوهای فیلمسازی هالیوود ، دستور نوشتن کتاب پنجم هری پاتر را به "جی کی رولینگ" داد. این درحالی بود که فیلم اولین کتاب را دو ماه پیش از 11 سپتامبر ، نمایش داده بودند  و دومین فیلم نیز در مراحل فیلمبرداری قرار داشت.

اینکه آیا برای نوع ساختار روایتی و مسیر داستان کتاب پنجم از سوی روسای "تایم وارنر" ( که در آن جلسه صاحبان استودیوهای فیلمسازی هالیوود ، پیمان تولید فیلم در جهت سیاست های حاکم بر آمریکا بسته بودند) به خانم رولینگ توصیه و یا خط و خطوطی داده باشند را از محتوای خود این کتاب می توان دریافت . آیا اینکه فضای حاکم بر قصه هری پاتر از نوع جادو و معمایی در 3 کتاب اول و مخلوط با حادثه و حادثه پردازی در کتاب چهارم ، ناگهان به فضایی سیاسی در کتاب پنجم تبدیل گردد، تصادفی است و از ذهن خانم رولینگ بیرون آمده است ؟!

تشکیل گروهی مخفی به نام "محفل ققنوس" در مقابل لرد تاریکی و ورای حاکمیت وزارت سحر و جادو و شخص کورنلیوس فاج که وجود ولد مورت را منکر هستند و نتیجه ذهن دامبلدور و هوادرانش می دانند و برای حفظ حاکمیت خویش ،توسط دولورس آمبریج  شرایط امنیتی و اطلاعاتی سختی بر هاگوارتز حاکم می کنند تا هر نوع توطئه ای علیه خود را حنثی کرده  و مجازات متخلفان را تا تبعید به زندان مخوف ازکابان پی گیری نمایند، شباهت انکار ناپذیری به موقعیت آمریکا پس از 11 سپتامبر 2001 در مقابل مخالفانش دارد که بنا به تئوری بوش هر اعتراض و  انتقادی را به تروریسم تعبیر کرده و مستوجب شدیدترین برخوردها دانستند. خانم رولینگ درواقع در "هری پاتر و محفل ققنوس" ، قهرمان نوجوان خود را با وقایع روز همساز کرده  و او را در مقابل چالش های سیاسی آشنا قرار می دهد : اینکه فرض از بین رفتن تروریست ها  (ولد مورت) ، خوش خیالی است و بایستی علیه آنها در گروههای مانند "عمل میهن پرستانه" (محفل ققنوس) متشکل و وارد عمل شد ،  اینکه حادثه 11 سپتامبر به دلیل همین خوش خیالی در مورد دشمنان آمریکا و ضعف دستگاههای امنیتی (وزارت سحر و جادو) به وقوع پیوست! و اینکه زندان ازکابان بی شباهت به زندان های گوانتانامو و ابو غریب نیست. آمبریج هم سعی می کند با انواع و اقسام شکنجه ، هری پاتر یا چو چانگ را وادار به لودادن دوستان و نقشه هایشان بکند و با اطلاعیه های مختلف ، شرایط ویژه بر هاگوارتز حاکم نموده است ، او به راحتی استراق سمع می کند ، در گوشه گوشه مدرسه ، جاسوس قرار داده و حتی دامبلدور را به زندان ازکابان محکوم می کند.

از همین قسمت است که لرد ولد مورت  به تدریج عوامل خویش را در وزارت سحر و جادو ، نفوذ می دهد تا به تدریج آن را در اختیار بگیرد. از همین روست که وقتی هری به دادگاه این وزارتخانه می رود در یک لحظه در کنار کورنلیوس فاج ، مرگ خواری همچون لوسیوس مالفوی را هم مشاهده می کند. از همین قسمت است که ولد مورت ، سعی در جذب دیمنتورها (دیوانه سازها) به سوی خودش می کند  تا در قسمت های آینده اساسا ، ازکابان را به تسخیر خود در آورد.

به هرحال هری پاتر و دوستانش ، پس از 11 سپتامبر 2001 و در قصه "محفل ققنوس" دیگر آن حال و هوای صرفا جادو بازی ها و کرکری خواندن با لرد تاریکی ندارند و بازی های سبکسرانه برای گذران دوره ای از مدرسه هاگوارتز را کنار گذاشته و به انقلابیونی سیاسی! بدل شده اند که حالا مبارزه ای متشکل و سازمان یافته را در دستور کار قرار داده اند!!

نکته آخر درمورد وابستگی جی کی رولینگ  به مافیای رسانه ای امروز آمریکا تصور می کنم دو سند زیر کافی باشد که اگر رسانه غول پیکر "تایم وارنر" و دلارهایش به کمک ایشان نمی آمد ، به اصطلاح کلک هری پاتر جی کی رولینگ در دادگاههای آمریکا و توسط کسانی که ادعای حقوق مولف بر اصل قصه را داشتند ، کنده شده بود:

۱- در سال 2002 خانم جی کی رولینگ در دادگاه محلی شمال منطقه نیویورک توسط یک مولف پنسیلوانیایی به نام  نانسی استافر مورد اتهام قرار گرفت که ایده هری پاتر را از داستانی که وی در 1984 به نام "افسانه راه و موگل ها" نوشته ، برداشت کرده است. داستانی که حتی کاراکتری به نام "لاری پاتر" در آن نقش اصلی را داشته و دردنیای جادوگران می گذشته است. دلائل نانسی استافر و مستنداتش آنقدر محکم و کافی بود که برخی رسانه ها محکومیت خانم رولینگ را حتمی دانستند اما روزی که همه در انتظار برگ آخر استافر بودند ، پس از مذاکره نماینده "تایم وارنر" با او  ، ایشان گفت که هیچ دلیل محکمی ندارد و شکایتش را پس گرفت!!!

2- در سوم آوریل 2003 دیمیتری یمتس روسی که مدعی بود کتاب "ماهی دوگانه جادویی" اش را قبل از "هری پاتر و سنگ جادو" منتشر کرده است ، آن را مجددا در آلمان به چاپ رساند و مورد شکایت رسانه "تایم وارنر" قرار گرفت. داستان کتاب بسیار به قصه "سنگ جادو" شباهت داشت و حتی برخی کارشناسان حقوقی و ادبیات آن را به لحاظ ساختاری و محتوایی ، اریژینال تر از داستان خانم رولینگ می دانستند اما بازهم دلارهای "تایم وارنر(که صاحب رسانه ای کمپانی برادران وارنر هم هست) پیروز میدان شد و خانم رولینگ به کارش ادامه داد.

ذکر این نکته نیز بی مناسبت نیست که در کتاب "رمز داوینچی" ( دن براون ) ذکر شده ،  قصه هری پاتر یکی از تلاش هایی است که خانقاه صهیون برای زنده نگه داشتن نام و یاد مریم مجدلیه به عنوان مادر نسل عیسی مسیح و البته مسیح موعودی که گویا حق امپراطوری اش غصب شده و قرار است برای نجات قوم یهود از راه برسد ، انجام شده. این اعتقاد ، امروزه ( در مقابل سکوت کلیسای کاتولیک ) از سوی برخی فرقه های صهیونیستی علنا عنوان گردیده و برای تبلیغ آن میلیاردها دلار از سوی محافل جهانی سرمایه داری هزینه می شود تا میلیون ها نسخه از کتابش همزمان در دهها کشور جهان توزیع گردد  و فیلمش در هزاران سالن سینما به نمایش درآید. ولی گویا مردم جهان هم از این قصه و فیلم هایش خسته شده اند که بیش از یک هفته در صدر جدول پرفروش ها تحملش نمی کنند در حالی که فیلم های بسیار کم سر و صدا تر ، حداقل دو هفته بر بالای جدول باکس آفیس می مانند. این نگرانی را از هم اکنون  برخی  سران کمپانی برادران وارنر ابراز داشته اند که استقبال از فیلم ششم (که در سال 2008 اکران خواهد شد) و قسمت هفتم هری پاتر (که در سال 2010 به نمایش در می آید) بسیار کمتر از این باشد و این استودیو را با وجود هزینه فوق العاده بالای ساخت آثار مذکور ، با شکست فاجعه باری مواجه گردانند.

امپراطوری خیانت    

 

 

 


حقیقتا دشوار است که از میان آن همه زرق و برق و شکوه و عظمت صحنه ها ، کارگردانی شگفت انگیز ،  فیلمبرداری حیرت آور و موسیقی تاثیر گذار فیلم "نفرین گل طلایی" ، بتوان تنها فیلمنامه آن را زیر ذره بین برد ، در حالی که ، آنچه ژانگ ییمو از قبلش،  به آنچنان ضیافتی از نور و رنگ دست یافته که اعجاب و تحیر هر بیننده ای را برمی انگیزد ، در واقع جز فیلمنامه دقیق و بی عیب و نقصی نبوده که خودش آن را براساس نمایشنامه ای از "یو کائو" نوشته و سپس جزء به جزء مقابل دوربین برده است.

داستان "نفرین گل طلایی" در اواخر سلسله تانگ در قرن دهم میلادی  و در چین قدیم  اتفاق می افتد وقتی که امپراطور "پینگ" به طور غیرمنتظره ای همراه پسر دومش ، شاهزاده "جی" به قصر بازمی گردد و دلیل خود را گردهمایی آخر هفته خانواده اش عنوان می کند با  ملکه فانیکس ، ناپسری  او  پرنس "وان" که ولیعهد هم محسوب می شود و شاهزاده "یو" که کوچکترین است. اما امپراطور نقشه ای دیگر در سر می پروراند : او در حالی که به کمک محرم رازش ، پزشک سلطنتی "جیانگ" ،  به بهانه بیماری ملکه ، دارویی را به خوردش می دهد که در عرض دو ماه مشاعرش را از دست بدهد ، خیال دارد شاهزاده "جی" را به جای پرنس وان به ولیعهدی برگزیند ، چرا که حال و هوای لطیف و عاشق پیشه او را مناسب امپراطوری نمی داند ، خصوصا که مدتهاست به رابطه وی و ملکه اش پی برده است. از طرف دیگر او را بازمانده ملکه فقید قبلی می داند. ملکه ای که در واقع  نه ملکه بوده و نه وفات یافته ، بلکه اینک به عنوان همسر پزشک سلطنتی (دور از چشم امپراطور) در دربار زندگی می کند و به عنوان جاسوس ملکه فانیکس ، خبر داروی مسموم را هم برای وی می برد ، چراکه می خواهد انتقامش را از امپراطور بگیرد و از نظر او چه کسی جز ملکه ، قادر به چنین کاری است؟ همه این وقایع در حالی روی می دهد که  از سویی دیگر رابطه دختر پزشک سلطنتی به نام "چان" با پرنس وان ، داستان را به سوی یک فاجعه انسانی پیش می برد.

این سومین بار است که ژانگ ییمو ماجرایی از تاریخ  شاهان چین را دستمایه قرار می دهد.اگرچه در دو فیلم اول و دوم یعنی "قهرمان"(2002) و "خانه خنجرهای پرنده"(2004)  از بیرون و از زاویه برخورد مخالفین امپراطور با وی ، به این تاریخ نگریسته بود ولی  در فیلم "نفرین گل طلایی" ، اصل داستان درون قصر و داخل خانواده سلطنتی می گذرد.

اما همچنان دغدغه  ییمو ، به تصویر کشیده عشق هایی است که در کشاکش وقایع اجتماعی – سیاسی ، می سوزند و خاکستر می گردند. از فیلمی همچون "ژودو"(1990) گرفته که این عشق در میان عصبیت های جاهلی و سنت های کهنه ، به زنجیر کشیده شد تا عشق مابین "شمشیر شکسته" و " برف پرنده" در فیلم "قهرمان" که با مرگ آن دو در آرزوی سرنگونی امپراطور ظالم ، برفراز کوه مشرف به قصر او  پایان پذیرفت  تا آن مثلث عشقی فیلم "خانه های خنجرهای پرنده" که در طول 4 فصل طبیعت با رزمی طولانی همراه گردید تا به مرگ تراژیک هر دو عاشق و معشوقشان  بیانجامد.

در "نفرین گل طلایی" نیز عشق های سوخته و این بار خیانت بار متعددی وجود دارد که در لابلای دندانه های قدرت و شهوت و آز گرفتار شده و هریک با پایان غم انگیزی مواجه می گردند. عشق اول که مابین امپراطور و زنی از خدمتکاران شکل گرفته  ، به دلیل نگرش های طبقاتی قوانین سلطنتی ، ضمن اینکه داغی به نشانه ننگ برگونه اش می خورد با خفت و خواری از قصر رانده می شود . او را برای اولین بار به شکلی سیاهپوش و نقابدار می بینیم که برای مطلع نمودن ملکه از سم موجود در دارویش ، مخفیانه به قصر آمده است. صحنه ای قبل از این ، ملکه ، "چان" را (که خود از خادمان خاص وی بوده و داروی ملکه  را سر هر ساعت به حضور او  می آورد) در اتاق پرنس "وان" به دام انداخته و در همانجا از زبان ملازمان  ملکه می شنویم که مجازات خدمتکاری که به اندرونی شاهزادگان تعرض نماید ، داغی بر صورت و شلاق و رانده شدن از قصر است. از همین رو وقتی که  همان زن سیاهپوش جاسوس ملکه ، نقاب از چهره برمی دارد و داغ صورتش مشخص می شود ، درمی یابیم که وی نیز احتمالا به دلیل عشق یکی از شاهزادگان ، به این روز افتاده و با دستگیری وی  ، در حضور امپراطور متوجه می شویم که آن عشق مابین او با شاه بوده است و گویی هنوز بارقه هایی از آن حداقل از سوی سلطان وجود دارد اگرچه خشم و انتقام زن آنچنان شعله ور است که مجالی به ابراز آن نمی دهد.

ژانگ ییمو خیلی زود برای مخاطبش روشن می کند ،  این زن همان ملکه فقیدی است که تصویرش بر دیوار قصر نقاشی شده و در واقع پرنس "وان" فرزند  وی است . از آنجا که او از جمله خادمان بوده و عروسی اش با امپراطور به لحاظ ضوابط سلطنتی ، غیرممکن ، ناچارا از دربار رانده شده و مرده اعلام گشته است. در حالی که در همان دربار به همت پزشک سلطنتی ، نجات یافته و از دور ، بزرگ شدن پسرش را مشاهده کرده است .  امپراطور پینگ هم با دختر امپراطوری کشور همسایه اش ازدواج کرده که هم قوانین را رعایت نموده باشد و هم قلمرو کشور همسایه را به تصرف خود درآورد.

عشق دوم مابین ملکه فانیکس که به اجبار به ازدواج امپراطور پینگ درآمده و ناپسری اش ، پرنس "وان" شکل گرفته است.  در فیلم لحظات آخر این رابطه ممنوع را مشاهده می نماییم که پرنس وان از ترس افشای آن  ،  قصد ترک قصر و عزیمت به نقطه ای دوردست از کشور را دارد. این درحالی است که فاجعه بارتر از آن ، علاقه ای است که به "چان" (دختر پزشک سلطنتی) پیدا کرده  و قصد دارد در سفرش ، او را با نیز خود همراه سازد. عشقی که تراژدی اش از همه رمانس های نافرجام دیگر این فیلم ، تکان دهنده تر است و پایان خوف انگیزتری دارد آنگاه که چان پس از دریافت حقیقت نسبت خویشاوندی اش  با پرنس "وان" از زبان ملکه ، جیغ زنان از قصر بیرون می زند و  در میان خنجرهای مرگبار ماموران سیاهپوش امپراطور ، سلاخی می شود و پس از او ، مادرش هم  که به دنبالش روانه گردیده ،  به همین سرنوشت شوم گرفتار می آید.

ژانگ ییمو این عشق های سوخته و خیانت آمیز را از پس پرده های جلال و جبروت تالارهای پرشکوه و رنگارنگ قصر امپراطوری بیرون می کشد . اما از  پس آن پرده ها ، خیانت ها و دنائت های شرم آور دیگری نیز بیرون می ریزد که به تدریج بر بیننده روشن می گردد. ییمو سعی کرده هر لحظه که تماشاگرش در خلسه زیبایی رنگ ها و نورهای چشم نواز و دالان های تودرتوی اعجاب انگیز قصر امپراطور ، غرق می شود ، این سیاهی ها را در مقابل چشمانش قرار دهد ، تا به او یادآور گردد که در زیر این ظواهر فریبنده ، چه عفریت های شیطانی نهفته است.  از همان نخستین سکانس فیلم که از بیدار و آماده شدن دختران بیشمار قصر در نظمی شگفت آور حکایت دارد ، تصویر آن به سوارانی قطع می شود که در فضایی سرد و در میان کوهها و صخره های سیاه و خاکستری ، به تاخت به قصر نزدیک می شوند ، گویی شاهد تعجیل هملت هستیم که پس از شنیدن مرگ ناگهانی پدرش ، به سوی قصر السینور در شتاب است .

 پس از آن مراسم آیینی اوایل فیلم ، خیلی سریع از بیماری ملکه و ارتباط نامشروعش با ناپسری خود باخبر می شویم ، آنجا که به التماس از پرنس وان درخواست  می کند که از ترک کردن قصر خودداری ورزیده و نزد او بماند.

بعد از ورود امپراطور و شاهزاده جی که گویی پس از 3 سال به قصر باز می گردد و اطلاع وی از بیماری مادر ، شاهد نجواهای امپراطور و پزشک سلطنتی بر سر داروی کشنده ملکه هستیم که به صورت رازی مطرح می گردد. رازی که پزشک مجبور می شود هنگام اقدام دخترش (که خادم مخصوص ملکه هم هست) برای چشیدن دارو ، آن را با وی در میان گذاشته و تقاضای پنهان ماندنش را داشته باشد.

از طرف دیگر جشنواره گل های طلایی نزدیک است ، جشنی که علیرغم همه زیبایی ها و شکوهش ، به خاطر یاد ملکه نخستین  برگزار می شود. ملکه فانیکس به سختی و در عین بیماری ، در حال گلدوزی میناهای طلایی برروی دستمال های ابریشمی خاص است و تلاش دارد که  آن ها را تا هنگام فرارسیدن جشنواره به اتمام برساند و در همین حال است که توسط همسر پزشک سلطنتی (یا در واقع مادر پرنس وان ) از توطئه امپراطور علیه خودش مطلع شده ،  آن را با شاهزاده جی درمیان می گذارد و همکاری شاهزاده  را در نقشه ای که برای سرنگونی امپراطور پینگ و جانشینی او در سر دارد ، جلب می کند.

ژانگ ییمو ، همچنان که تماشاگر  را با تمهیدات مختلف روایتی ، ظاهرا به لحظات زیبا و تماشایی جشنواره گل طلایی دعوت می نماید (که به قول امپراطور سمبل وحدت خانواده او است) محور اصلی قصه را در سراشیبی  ویرانی و نابودی خانواده امپراطور پبش می برد. مثلا در حالی که در زمان های متناوبی از فیلم شاهد حرکت زیبای گروهی از خادمان قصر در راهروها و دالان های رنگارنگ آن هستیم که با موسیقی و آواز ، هربار ساعتی را اعلام کرده و خصوصیت آن ساعت را باز می گویند ، اما در کنار این نمایش چشم نواز آیینی ، شاهد در هم ریختگی و به اصطلاح کائوس روحی – روانی خانواده امپراطور می شویم  که در زیرلایه های روابط خویشاوندی آنها ، همچون سرطانی دهشتناک ، ریشه می دواند . امپراطور تاکید داشت که این در هم ریختگی و آشفتگی ، در شکل ظاهری ارتباطات  آنها پدیدار نشود. ( در صحنه ای خطاب به ملکه می گوید که ما باید ظاهر را حفظ نماییم). اما تظاهر بیرونی نابسامانی های درونی خانواده  در اواخر فیلم نمود پیدا کرده و گندابی که در زیر آن همه زرق و برق و شکوه و جلال جریان داشت را  بیرون می ریزد. به قول آنونس فیلم معلوم می شود ، امپراطوری که ادعای کنترل بر سرزمینی به وسعت و با جمعیت کثیر چین را می کرد ، از کنترل خانواده کوچک خود عاجز مانده بود!!

امپراطور برای افشاء نشدن راز توطئه علیه ملکه فانیکس از یک سو و سر به مهر ماندن  راز دیگری که از  افشای خیانت وی در پنهان کردن مادر شاهزاده ولیعهد حکایت دارد ، از سویی دیگر پزشک سلطنتی و خانواده اش را با ارتقاء  مقام ( در ظاهر و به سبک همه پادشاهان تاریخ جهت  سربه نیست کردن مخالفان درباری شان ) به حاکمیت یکی از استان های چین و در واقع به سوی  مرگ می فرستد تا در محل اقامتشان مورد هجوم آدمکشان سیه پوش امپراطور قرار گرفته و نابود شوند. اما عشق چان به پرنس وان که وی را هم به همان مکان کشانده ، او  را به دنبال پرنس ، روانه پکن کرده و مادرش را نیز به خاطر جلوگیری از اتفاق فاجعه بارتر دیگری،  به دنبالشان روان می سازد. آدمکشان امپراطور ، پزشک مخصوص را به قتل می رسانند ولی به خاطر حفاظت تیراندازان ویژه ملکه از چان و مادرش ، نمی توانند به آنها دست یابند. در نتیجه چان و مادر پس از درگیری ها و نبردهای نفس گیر ، گریزان از دست همان آدمکشان به قصر می رسند در حالی که شاهزاده جی به عنوان فرمانده محافظان قصر برای عملی ساختن همراهی اش با ملکه در سرنگونی امپراطور و جانشینی وی ، تمامی محافظان را به استراحت فرستاده و همه قصر را به تصرف خود و سربازانش درآورده است.

از این صحنه ، انهدام  خانواده پینگ از لابلای دیوارهای قصر پر جلال و جبروت امپراطوری ، لحظه به لحظه آشکارتر می شود. چان و مادر با سر و وضع خونین ، سر سفره میهمانی خانوادگی امپراطور می رسند و بعد از آن  همه رازها از پرده بیرون می افتد در حالی که نیروی عظیم ارتش شاهزاده جی نیز از در و دیوار ، مشغول نفوذ به قصر و محاصره آن هستند ،  به طوری که حتی نینجاهای سیاهپوش امپراطور نیز یارای مقاومت در برابر آنان را ندارند.

اما درون قصر و بر سر همان میز مهمانی و جشن گل طلایی امپراطور ، با تسویه حساب های خونین اعضای خانواده ، انهدام امپراطوری پینگ ، زودتر از آنکه شاهزاده جی اقدامی انجام دهد ،  آغاز شده است.. شاهزاده یو یعنی کوچکترین پسر امپراطور در حرکتی ناباورانه ، پرنس وان را از پشت مورداصابت شمشیرش قرار می دهد و با فریاد و اشک ، گناه او را خیانت اعلام می کند و سپس با سربازانی در مقابل پدرش می ایستد . امپراطور که از حرکت وی غافلگیر شده ، ابتدا توسط نینجاهایش ، سربازان شاهزاده یو را نابود می کند و سپس با شلاق آنقدر پسرش را می زند که او جان می دهد . از آن سو در حالی که از توطئه مشترک ملکه و شاهزاده جی آگاه شده ، با قوایی عظیمتر از سپاه  جی ، به جنگ او می رود تا اینکه همه گل های طلایی جشنواره ، با خون سربازان شاهزاده جی سرخ شده و لگدکوب پیکرهای برروی هم انباشته  شان می شود .

شاید بتوان گفت صحنه ای که در یک چشم برهم زدنی ، همه آن جسدها و نیزه ها از صحن بزرگ قصر جمع آوری گردیده  و خون ها شسته می شود و به جای آنها بازهم گل های طلایی قرار می گیرد و فشفشه ها به آسمان می روند  تا جشن در سر موعد خود برگزار شود ، خلاصه ای است  از همه آنچه که به نظر می آید ، ژانگ ییمو تا آن لحظه در "نفرین گل طلایی" به تصویر کشیده است. او در واقع نقش همه آن شکوه و جبروت و زیبایی را در فضایی نفرین شده ، ترسیم می کند و نشان می دهد ، حقیقتی که در عمق آن رنگ ها و نورهای درخشان جاری است ، بسیار سیاهتر و تباهی آورتر از شمایل و  اعمال سیاهپوشان نینجا به نظر می رسد. 

"ییمو" برای تصویر بخشی از تاریخ سرزمین اش ، چندان به شکوه و جلالی که بر صفحات کتاب ها و کتیبه ها نگاشته شده ، بسنده نمی کند و واقعیات را از ماورای جوهر کلمات و عباراتشان ، بیرون می کشد . همچنان که در فیلم های رئال خود مانند : "نه یکی کمتر" (1999)  برخی واقعیات جامعه سوسیالیستی امروز چین را در  آن سوی  شعر و شعارهای عدالت خواهانه ، به تصویر کشید.

او واقعیاتی را به مخاطبش می نمایاند تا در کنار دیوارها و دالان های مفتون کننده  شهر ممنوعه پکن  و قصرهای دیدنی آن ، در حالی که محو زیبایی های حیرت آورش شده ، لحظاتی به فکر فرو رود و تاریخ نویسان را مورد سوال قرار دهد که  در زیر و لابلای این در و دیوارها و تالارهای مسحور کننده ، چه اجساد و ارواحی از بیگناهان و قربانیان جای گرفته و شاهانی که درون این تالارها حکومت می کردند ،  علیرغم تمامی افتخاراتی که به آنها نسبت داده می شود ، چه فجایع نکبت باری در طول تاریخ بشر به وجود آورده اند.

مرحوم دکتر علی شریعتی در کتاب "آری اینچنین بود ، برادر" ، پس از اینکه اعجابش را از معبد"دلفی" یونان و  معابد پرشکوه و قصرهای عظیم در خاوردور ، چین و کامبوج و اهرام ثلاثه مصر ...بازگو می کند ، وقتی متوجه می شود که آنهمه شکوه و جلال و جبروت براجساد هزاران برده لهیده و خاک شده ، بنا شده ، می نویسد :

"...چون بار دیگر به اهرام عظیم نگریستم ، دیدم که چقدر با آن عظمت و شکوه و جلال بیگانه ام. یا نه ، چقدر به آن عظمت و هنر و تمدن کینه دارم ، که همه آثار عظیمی که در طول تاریخ ، تمدن ها را ساخته اند ، بر استخوان های اسلاف من ساخته شده است. دیوار چین را پدران من بالا بردند و هر که نتوانست سنگینی سنگ های عظیم را تاب بیاورد و در هم شکست ، در جرز دیوار گذاشته شد. دیوار چین و همه دیوارها و بناها و آثار عظیم تمدن بشری ، این چنین بوجود آمد ، سنگ سنگی برگوشت و خون اجداد من..."

ژانگ ییمو ، در فیلم "نفرین گل طلایی" از پس پرده امپراطوری پر شکوه چین ، تیره ترین روابط انسانی را بیرون می کشد،  روابطی مملو از توطئه و خیانت و جنایت که از میان چنین فضایی ، یک سرزمین پهناور را در بند ظلم و زنجیر گرفتار آورده بود. در واقع جشنواره گل طلایی جز فستیوالی از نفرت و خیانت نیست که اساس امپراطوری پینگ  و همه امپراطوران و شاهان و سلاطین بوده  و به همین سیاق تمامی آن شکوه و جلال ظاهری شان را را در کام خود فرو برد. بیشتر صفحات تاریخ ، (البته نه آن تاریخی که سلاطین و ملیجک هایشان نگاشته اند )روشنگر این است که زندگی و حکومت اغلب شاهان ، چنین روالی داشته است. راه دور چرا برویم که تاریخ باستان و غیرباستان شاهنشاهی خودمان ،  سرشار از این سیاهی ها و تباهی هاست. (این فقره را باج دادن به مروجان تفکر امثال فیلم "300" قلمداد نکنیم ، چراکه آنچه در قلمرو یونانی ها و آتنی ها و اسپارت ها اتفاق می افتاد به دلیل عقب ماندگی تاریخی و فکری چندصدساله شان نسبت به امپراطوری پارس و ایرانیان ، صدها بار دهشت بارتر و وحشیانه تر بوده است).

برای روشن تر شدن ذهن خوانندگان این مقال و نزدیکی بیشتر با درونمایه فیلم "نفرین گل طلایی" ذکر برخی واقعیات تاریخ ایران باستان(که نزدیکی غریبی با تاریخ  امپراطوری چین باستان  و دیگر شاهنشاهی ها و سلطنت ها دارد)  بی مناسبت نیست.

اگر برخی دوستان شیفته پادشاهان باستانی مان  برنیاشوبند ، از همان دوران هخامنشی بگوییم که افتخار بی چون و چرای تاریخ ایران به حساب آمده و در نوشته ها و گفته های بسیاری به آن بالیده ایم. از کوروش بزرگ آغاز کنیم که گفته می شود اغلب آنچه درباره آزاد منشی ها و حقوق بشر نویسی هایش ادعا شده ، زاییده ذهن تاریخ نویسی یونانی به نام "گزنفون" بوده  است. (مانند رسانه هایی که امروزه از مشهورترین سرکوب گران انسان و انسانیت ، مدعی حقوق بشر می سازند  !) . او  تمامی صفات حسنه یک سردار یونانی را در وجود شخصیتی به نام کوروش ریخت که در واقع تنها پادشاه معاصرش به شمار می آمد. در حقیقت  کوروش نیز مانند سایر پادشاهان ، زندگیش را به لشکرکشی و کشورگشایی و جنگ و خون ریزی گذراند . اگرچه در بسیاری از تواریخ ، فرجام کارش را در ابهام گذارده اند اما هم مورخی به نام "کتزیاس" ، هم "هرودت" و هم "استرابوس" نوشته اند که وی در اواخر عمر چندین سال در لشکرکشی به نواحی شرقی و شمال شرقی امپراطوریش به سر برد و در یکی از این جنگها به دست تموریس ملکه ماساگت ها کشته شد . نقل است که  آن ملکه سر کوروش  را از تن جدا کرد و داخل تشت خونی انداخت و خطاب به وی فریاد زد که "بخور این همان خونی است که در همه عمر طلبیدی !"

کمبوجیه یعنی جانشین کوروش بزرگ هم  علاوه براینکه دو  خواهر خود ( آتوسا و رکسانا) را برخلاف عرف پارس ها ، به زنی گرفت و داوران قوم را ناچار ساخت که براین اقدام شنیع وی ، صحه گذارند ، برادرش "بردیا" را که فکر می کرد مزاحم سلطنت وی خواهد شد ، مخفیانه به قتل رساند و حتی کسانی را که مباشر یا عامل قتل بودند را کشت تا رازش افشاء نگردد و بعدا هم یکی از خواهرانش را که به وی مشکوک شده بود ، هلاک کرد.

خشایارشا هم نسبت به زن برادر و عروس خویش ، عشق های ناروا و بدفرجامی داشت که سرانجام باعث قتل مرموزش توسط وزیر خود  ، اردوان  شد. همین اردوان باعث گردید  که کوچکترین فرزند خشایارشا  یعنی اردشیر درازدست به تخت بنشیند و وی را تحریک کرد تا در اولین اقدام خود ، برادر بزرگترش ، داریوش را به عنوان قاتل پدر  به قتل برساند. پس از آن نیز توطئه برادر دیگرش یعنی ویشتاسب را دفع کرد! جالب است که وی همانند بسیاری دیگر از شاهان ، بسیار تحت نفوذ مادرش قرار داشت!!(ملاحظه می شود که کاملا  به تاریخ امپراطوران سلسله تانگ و نمونه آن در فیلم "نفرین گل طلایی" شباهت دارد!)

پسر خشایارشا دوم هنوز برتخت جلوس نکرده توسط برادرش سغدیان کشته شد و سغدیان هم شش هفت ماه بعد توسط برادر دیگرش که داریوش دوم لقب گرفت ، به قتل رسید !! خود داریوش دوم که سلطنتی تحت نفوذ خواهر و زوجه اش ، ملکه پروشات داشت ، با طغیان برادری دیگر به نام ارسی تس و پسر برادر دیگرش ، ارتوفیوس روبرو گشت و هر دو را به خاکستر مرگ سپرد.

اردشیر دوم هم که در همان روز تاجگذاری با سوء قصد نافرجام برادرش کوروش مواجه شده بود ، او را در جنگ های بعدی کشت. اردشیر دوم  از سیصد و شصت زن عقدی و غیرعقدی که در سرایش بودند ، یکصد و پانزده فرزند داشت. ولیعهدش داریوش که به خاطر یک زن وارد توطئه ای برای کشتن  پدر شد ، به امر خود او به قتل رسید و دو پسرش ، اریاسپ و آرشام نیز به تحریک پسر دیگرش به کشته شدند!!

اردشیر سوم با قتل عام تمام برادران و خویشان ، سلطنتش را آغاز کرد !! و تعدادی از زنان و خواهران و حتی عموها و عموزادگانش را در این کشتار عام نابود کرد!!! این پدر کشی و برادر کشی در دوران اشکانیان و بعد از آن نیز ادامه یافت : فرهاد سوم توسط دو پسرش مهرداد و ارد ، به قتل رسید ،  مهرداد هم بوسیله برادرش ارد کشته شد و همین ارد نیز در پیری به دست پسر و ولیعهدش فرهاد چهارم مرگ را چشید. فرهاد چهارم هم با قتل همه برادران و مدعیان سلطنت ، پادشاهی خود را شروع نمود.

سخن کوتاه که این کشت و کشتارها و توطئه ها ، همواره در سلسله شاهان رواج داشته و بنگر آنان که با نزدیکان و خویشان شان چنین قساوت و بیرحمی به خرج می دادند ، با دیگران و ملت تحت سلطه شان چه می کردند. نادرشاه که از دیگر افتخارات بلامنازع تاریخ ما  به شمار می آید! ، در لشکر کشی ها و قتل عام های متعددش ، چشم های بسیاری را از حدقه درآورد و در این مسیر حتی به پسر خویش نیز رحم نکرد . آقا محمد خان قاجار (سر سلسله قاجاریه) نیز در کور کردن و چشم درآوردن مردم سرزمین هایی که تصرف می کرد ، ید طولانی داشت!!

و شگفت که برای گرامیداشت چنین شاهانی ، در مهرماه 1350 در همین مملکت ، جشنی برپا شد تحت عنوان جشن های 2500 ساله شاهنشاهی که هزینه ای بالغ بر 600  میلیون تومان از کیسه ملت به در برد. 9 امپراطور و پادشاه ، 5 ملکه ، 10 رییس جمهوری و نخست وزیر و 21 شاهزاده جهان امروز در این جشن نفرین شده حضور داشتند و بر اجساد قربانیان 2500 سال شاهنشاهی ایران پایکوبی کردند. به قول نشریات خارجی آن زمان ، 5 هزار کیلو پشم و مو به اندازه مصرف یکسال تمام تئاترهای اروپا ، برای آرایش سربازان  تاریخ ، وارد ایران شد، 30 میلیون ایرانی ، ناچار گشتند  نفری 1000 ریال برای تملق گویی از دو نفر بپردازند : کوروش و آریامهر !!

برای دکور چادرهای تخت جمشید ، 27 هزار متر پارچه مخمل خریداری شد ...پنج تن خاویار مخصوص و گرانقیمت از نوع طلایی سفارش داده شد...دویست و پنجاه میلیون دلار خرج برقراری شبکه مخابراتی ماکروویو گردید تا میهمانان شاه از داخل چادرها با دفاتر کارشان تماس بگیرند...4 میلیون لامپ رنگی و سفید برای چراغانی خریداری گردید...4000 عدد زین و برگ شامل افسار و دهانه و سپر محافظ اسب از انگلیس سفارش داده شد...

ولی در همین حال ، از خانه های 27 متری جوادیه نگفتند که در برخی آنها بیش از  20 نفر زندگی می کردند ، از مردمی که در حاشیه فاضلاب ها برای خود با حلبی خانه ساخته بودند، حرفی نزدند  ، از آنها که  کارتون های بادوام اجناس آمریکایی را برای  ساختن لانه های حومه شهرها استفاده می کردند ، سخنی در نشریاتشان ننوشتند و...

و در آن غوغا و سر و صدا و تبلیغات ، تنها کلام امام خمینی بود که حقیقت را در دل تاریخ ثبت می کرد :

"...شاهنشاهی ایران از اولی که زاییده شد تاکنون خدا می داند چه مصیبت هایی به بار آورده و چه جنایاتی کرده است. جنایات شاهان ایران روی تاریخ را سیاه کرده است. مردم را قتل عام می کردند و از سرهای بریده ، برج درست می کردند...مردم چه دلخوشی از سلاطین دارند؟ آیا برای آقا محمد خان قجر جشن بگیریم؟...برای کسانی که در مسجد گوهرشاد مسلمین را آن طور قتل عام کردند که خون هایش به دیوارها تا مدتی بود و درب مسجد را بسته بودند...برای کسی که 15 خرداد را پیش آورد و به طوری که گفته اند ...پانزده هزار نفر را قتل عام کرد ، جشن بگیریم؟!...ما مفاخرمان این است که آقا محمد خان قجر داشته ایم ؟ مفاخرمان این است که نادرقلی داشته ایم که یک آدم مزخرف و سفاکی بود که خدا می داند چه ها کرد؟... اینها جشن دارند؟ مسلمین باید عزا بگیرند برای اینگونه حکومت ها..."(از سخنرانی امام خمینی در 6 خردادماه 1350)